عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - ممدوح این قصیده معلوم نیست
ای بروی و خوی تو برج مه و چرخ اثیر
وی بخوبی زهره ات مزدور خورشیدت اجیر
چهر تو شیریکه از آن شیر پیدا رنگ خون
لعل تو خونیکه درآن خون نهفته بوی شیر
کوته اندر پیش دلجو قامتت سرو بلند
تیره اندر نزد نیکو عارضت بدر منیر
این رخست اندر نقابت یا که ماه اندر قصب
این قداست اندر قبایت یا که سرو اندرحریر
ها برافشان دست و شو ما را بکامی پایمرد
هابرون نه گام و شو ما را بجامی دستگیر
هی چه کوشی با عزیزان و مرا بینی ذلیل
می چه نوشی با بزرگان و مرا دانی حقیر
زافتقار شاه برکوی من از گردون حصار
زاهتمام میر درکاخ من از سندس حصیر
باده دارم که نشنیده است بویش هیچ شاه
ساده دارم که نادیده است رویش هیچ میر
هر شب از نور شرابم صحن گیتی همچو قار
هردم از دود کبابم سقف گردون همچو قیر
مطربان دارم که دل از صوتشان یابد قرار
ساقیان دارم که چشم از حسنشان گردد قریر
در میان محلفم گردنده از خورشید جام
برکنار مجلسم بنهاده از گردون سریر
گر تو ای ابرو کمان یکروزم آئی میهمان
دیگر از بزمم نپیچی رخ زنندت گر به تیر
خانه بینی شریف و خلوتی یا بی نظیف
درگشاده خوان نهاده نقل نیکو می هژیر
میگسار اندر یمیمنت دلبری خدمت گزین
نی نوا زاندر یسارت شاهدی منت پذیر
مستهائی با ادب خنیاگرانی نوش لب
آن بزیر آراسته بم آن ز بم رفته به زیر
زینهمه نیکوتر است آنگه که از بهجت مرا
کلک بر دفتر ترنم راند از مدح امیر
مایه بحر عمیق اندر بر طبعش تباه
پایه چرخ بلند اندر بر قصرش قصیر
حسن تقریرش سماعت داده بر گوش صمیم
لطف تحریرش بصارت هشته در چشم ضریر
پیش فرش موج خشکد بر رخ بحر محیط
نزد بذلش رعد نالد بردل ابر مطیر
ز امتزاج اختر و ارکان چو آمد این خلف
از جمال روز افزونش جوان شد چرخ پیر
بس غناخیز است عهد ز انواع نعم
صد منادی یافت نتواند بملکش یک فقیر
برق صمصامش چو گردد اخگر انگیز نبرد
چشم سردی دارد از دوزخ روان زمهریر
ای امیربا دل باذل که باندبیر تو
وقت هیجا کار شمشیر آید از کلک دبیر
برمیانت یک پرند و از یلان فوجی گشن
برکمانت یک خدنگ و از گوان جمی غفیر
بانگ کوس اندر صماخت خوشتر از بانگ رباب
بوی خون اندر مشامت بهتر از بوی عبیر
بفکنی پهلو ز پشت اسب چون برگ از درخت
برکشی اژدر زغار کوه چون موی از خمیر
تیر آتش بارت اندر سینه کند آوران
چون ستاره ذو ذنب اندر دل چرخ اثیر
پشت خم تیغ تو اندر کله بد اختران
راست مانند هلال اندر سپهر مستدیر
کین دشمن در دل تو رعب تو در قلب خصم
چون منافق در بهشت و چون موافق درسعیر
تا وصال دوستان باشد روان را بوستان
یارت اندر عیش و نوش و حاسدت دروای و ویر
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - وله
خور بسر ما گفت امروز کنم درک حمل
گفت رو درک حمل کن نکنم ترک عمل
گفت هرساله بنوروز زدم خیمه بگل
گفت در خیمه نه اکنون عوض گل منقل
گفت رو گرم ببر لشکر سرما کامروز
حمل از نامیه جیش از تو برد این که وتل
گفت از یخ بود آنسان سپهم جوش پوش
که زچنگ اسدش هم نرسد هیچ خلل
راستی ایزد داناست کز آثار پدید
حالها کار بهار است زسرما مختل
نیکتر آنکه بپاس روش عهد قدیم
مجلسی سازیم امروز بصد گونه حلل
از نی و بربط و طنبور و دف و تار و رباب
از می و مطرب و رامشگر و تشبیب و غزل
هفت سین هم چو ز سرما ندهد دست امسال
به که آید همه برسین یکی ساده بدل
بغل و جیب چو آکنده نباشد زسمن
ما بگیریم سمن سا بدنی را ببغل
سنبل ار نیست چه غم چنگ زنیمش در زلف
که بود سنبل از او درشکن رشک خجل
تا تو با ساده و باده سپری یکدوسه روز
فرودین تافته از سرما بازوی حیل
هان چسان چاره سرما نکند فروردین
که بود بنده ای از بارگه صدر اجل
آفتاب فلک هیمنه صدراعظم
که بخجلت ز حضیض در او اوج زحل
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - وله
چو شد به لشکر نیسان طلایه دار نسیم
بملک خسرو آذر نه زرنهاد و نه سیم
نه سیم برف بماند و نه زر برگ خزان
چو شد بلشکر نیسان طلایه دار نسیم
فروغ بخش چمن گشت لاله نعمان
بدان چنان که ز دامان طور کف کلیم
بس اعتدال بملک از ربیع جسته مقام
بس انبساط بدهر از بهار گشته مقیم
زباغ خلدکنون یارجو بود عنین
ز بچه حور کنون بارور شده است عقیم
سحاب اشتر گم کرده بچه را ماند
که هی بغرد و ریزد زدیده در یتیم
چمن ز در یتیمش پر از بنات نبات
ولی زغرش وی دل بهر یکی است دو نیم
کنون زناصیت اسخیا گشاده تراست
شمر که بود فرو بسته تر زطبع لئیم
زنه سپهر بود بس فرح بشش جانب
زهشت خلد بود بس طرب بهفت اقلیم
صفای مرغ جهد در غطا چشم ضریر
صفیر مرغ دود در صماخ گوش صمیم
در این بهار که از فیض عیسوی دم باد
شگفت نی شود ار زنده باز عظم رمیم
خوش آن خجسته قلندر که بابتی چون حور
خورد شراب و بغلطد بر وی ناز و نعیم
ولی دریغ که زد بخت من بغربت تخت
و گرنه سودم از این فصل برفلک دیهیم
بکاخ بود نگارم زلعبتان جدید
بجام بود عقارم ز روزگارم قدیم
کنون که پای دیارم نماند و دست بیار
من و ثنای علی اصغر بن ابراهیم
مهینه قدسی قدوسی انتساب که شعر
بعهد مهد ز روح القدس شدش تعلیم
چشیده خاطر ممدوح او شراب طهور
کشیده عنصر مهجو او عذاب الیم
بنزد سرعت فکرش سمند دانش کند
به پیش صحت رایش خیال عقل سقیم
ولای او همه نایب مناب کشتی نوح
سرای او همه قا یم مقام رکن حطیم
زهی بزرگ خردمند خرده دان کز تو
کمال یافت بمانعمت خدای کریم
حکیم شد مگرت عالم از اصالت قدر
که هست برقدم عالم اعتقاد حکیم
بگاه عزم تو کس باد را نخوانده عجول
بوقت حزم تو کس کوه را نگفته حلیم
جحیم راکند انوار رافت تو بهشت
بهشت را کند آثار سطوت تو جحیم
بجنت آورد اوضاع محفل تو ندم
برآسمان پرد از فخر مجلس تو ندیم
زهی به توسن تندر صهیل تو که بتگ
گمان بری که خدا آفریده برق جسیم
عدو زجنبش او چون کمان کند بتو پشت
بدان چنان که زتیر شهاب دیو رجیم
همیشه تا که دلیل است بر تحول شمس
بنزد اهل رصد لام وسین در تقویم
بود محب تو از گنج راست قد چو الف
بود خصیم تو از رنج سر فکنده چو جیم
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - وله
زمشکین طره آن چشم چو بادام
بصید خلق آهوئیست بادام
ازان مشکین رسن عشاق مسکین
وزان بادام مردم مست مادام
زسیمین سینه اش چون وصف رانم
خرد را لرزد از صافیش اندام
همی خواهد چکد اندامش از لطف
بود از بسکه در وی لطف اندام
بیاد ساق او هر شب گروهی
گرفتارند در اضغاث و احلام
نسیمی کاورد بوئی زکویش
تو گوئی کز بهشت آورده پیغام
مذاق روح راهست از خدنگش
همان لذت که طفلانرااز ابهام
جهانی بر لبانش گشته مفتون
از او خوش گرم شد بازار اعدام
زر و سیم جهانرا بر من و او
تو گوئی کرده قسمت دور ایام
مرا روئیست همچون زر پخته
ورا ساقیست همچون نقره خام
دلم میمی است ز آن ابروی چون نون
قدم دالیست زآن گیسوی چون لام
مهی چون او نزاده هیچ مادر
گمان من که خورشیدش بود مام
بتی چون او کسی ناورده فرزند
یقین دارد پدر از جنس اصنام
غزال چشم او هر دم نماید
زیمن عهد آصف کار ضرغام
جهان مجد سعدالملک کافلاک
فتد درسجده چون از وی بری نام
شود کیوان قهر او چو طالع
بسان شخص چوبین است بهرام
نسنجد ارتقاع شوکتش وهم
که قدر اوست آنسوتر ز اوهام
سخنهای وی از کشی و نغزی
زده سر از لباس وحی و الهام
دو سعدالملک دارد یاد گیتی
کتب را دیدی ار ز آغاز و انجام
یکی صافی دل و مسعود و ستار
یکی بد اعتقاد و شوم و نمام
نخستین آصف سلطان محمد
کزو سلجوقیان را بخت بدرام
دویم دستور سلطان ناصرالدین
کزو قاجاریانرا تخت برکام
یکی درکین شه بر زهر آلود
زبان نشتر فصاد و حجام
یکی از مهر شه پر شهد فرمود
دهان دولت فرخنده فرجام
دو مادح این دو سعدالمک را خواست
که در فرقند چون ارواح و اجسام
گر اوبد سوزنی استاد هزال
منم جیحون ادیب راد فهام
الا ای بدر ایوان وزارت
که بوسد آسمانت خاک اقدام
مرا بس دلکش آمد سبک شوکت
که باد از جام شوکت باده آشام
بد این شعرش بدل از سوز نی یاد
بماند از بهر سعدالملک بدنام
توگوئی خواست تا از سعد اکبر
من این پیغامت آرم نزد خدام
که تا من سعد ملک آسمانم
تو خواهی بود سعدالملک اسلام
کنون هم سعداکبر را من از تو
بدین پیغام خواهم کرد اعلام
که تا من سعد ملک پادشاهم
تو خواهی بود سعدالملک اجرام
الا تا شعر را زیبد صنایع
بویژه صنعت تجنیس و ایهام
بود هنگامه مداحیت گرم
به رغم خصم در هر صبح و هر شام
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - وله
نامه نوشتم بدلربای خود از قم
کای بت شیرین سخن سلام علیکم
در قم از ری بطمطراق زدم تخت
لیک بیزد این دو روزه میرسم از قم
مردم چشمم زیمن خدمت خسرو
ننگرد از کبر بر معارف مردم
پای سریرشه از سخن بادیبان
فرق من آمد سزای تاج تسلم
شاد زی ای مه که چون زره رسم آید
طیش و تالم بدل بعیش و تنعم
لیک نیاوردمت تحف زلطایف
کآنچه بیارم تو را براوست تقدم
قاقم بهر تو آورم بچه زهره
کاطلس اندام تو است غیرت قاقم
مرسله در دهم تو را بچه یارا
کآرد لعلت گهر بگاه تکلم
منت خمار هم نمیکشم امسال
ریزم انگور خود ز بهر تو درخم
وز خم آرم میی که در مه ساغر
گوئی شمس است یا عصاره انجم
نقصی اگر فی المثل بکارم باقیست
می برم اینجا بنزد خواجه تظلم
سبط پیمبر حسین نام حسن خلق
اول مملوک اخت قبله هفتم
پیش کف راد او گدائی معدن
با دل زخار او فقیری قلزم
هم گهرش طیب است از اب براب
هم صدفش طاهر است از ام برام
در فرو اجلال گوید ارلمن الملک
چرخ سراید که قدیکون لانتم
جدش رخ تافته زخرمن هستی
نگذشت آدم اگر زخوشه گندم
در یکی از تنک تر عوالم فضلش
نه فلک پهنه ور چو حلقه شود گم
تخت مهی تازده است بختش در ملک
نیست بتخت شهان مکانت هیزم
یک میل از ارض جاه او نکند طی
خنگ فلک گر بساحتش فکند سم
میرا برمن نگر که بلبل طبعم
آمده بر شاخ مدح تو بترنم
گفته جیحون گزین نه غیر که در شرع
باشد تا آب باطلست تیمم
تا که بهر مه در این دوازده منظر
یکبار آید قمر بجانب کژدم
دشمن از زمردین عمامه تو کور
گر همه تن افعی است از دم تا دم
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - وله
از صدر جهان امروز آفاق طرب زابین
و آن طلعت زیبا را در خلعت دیبا بین
هم لطف الهی را در رافت شاهی جوی
هم خلعت والا را بر آن قد و بالا بین
یرلیغ ملک بر خوان تبلیغ رسل بشنو
هر راز که پنهان بود امروز هویدا بین
در صدره پور شاه از دوکف راد صدر
هم دولت کان بنگر هم صولت دریا بین
زین جمله مفرح تر در محفل این عشرت
چون حضرت جیحون را با چامه شیوا بین
هم بذله شیرینش چون باده دیرین دان
هم گفت مقفایش چون شهد مصفا بین
تو نیز مها زین جشن برگیر حجاب از رخ
و آنگه بحجاب از شرم صد زهره زهرا بین
این صدر ممالک را وین بدر مسالک را
در شش جهت گیتی مردانه و یکتا بین
زین صدر جهان عشاق با دلبرشان میثاق
پس گر بودت انصاف در یزد بخارا بین
ترکی که زخون ریزی بد فتنه چنگیزی
شد رام رنود امروز شایانی یاسا بین
هر سو پسری چون بدر مشکین خط و سیمیمن صدر
در منطقه خدمت ماننده جوزا بین
هر گوشه زشوخی مست کش ساغر می در دست
خون دل وامق را در پنجه عذرا بین
ایماه تو نیز از می بفزا بصفای روح
وزکشته دخت رز اعجاز مسیحا بین
ترکی چو ترا جزمست سختست گرفتن دست
جامی کش وکامی ده جان خواه و مهیا بین
بنشین وگلستان را شرمنده وشیدا کن
برخیز و صنوبر را پژمرده و رسوا بین
تاری ز خم گیسو بگشای و پس از هرسو
هی شاخه سنبل بو هی عنبر سارا بین
شوخی چو تو از کنعان شیخی چو من از صنعان
نشنیده خرد هرگز این دو رفتن زا بین
نی فتنه بعهد صدر با کس نتواند غدر
بر عا شق خویش ای ترک با چشم مواسا بین
حکمش چو قضا دردهر بر هر چه مسلم دان
کلکش چو قدر در ملک بر هر چه توانا بین
برجای نیاکان باز بنشاند شهش ز اعزاز
زین خسرو نیکی ساز این شفقت برجا بین
چندی نشدش گر بخت در سجده بپای تخت
زآن سوءِ قضا بگذر این حسن تقاضا بین
هر صبح ورا آزاد ز آبستنی شب دان
هر شام ورا فارغ زاندیشه فردا بین
آنجا که زکف جود ریزد گهر منضود
پر ارض مطبق را تا چرخ معلا بین
هر صبح دمد تا مهر هر شام بود تا نجم
صد عیش مهنایش زین گونه مهیا بین
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - وله
سکه صاحبقرانی زد چو شاه راستان
آمد از ذرات او را ارمغان بر آستان
هر چه مخزن داشت کرد ایثار ایوانش زمین
هر چه انجم داشت کرد ایفا بزمش آسمان
ای بسا در کز هوای خدمتش پرورد بحر
ای بسا زر کز برای سکه اش آورد کان
حور یا کوبان بکویش بار بگشود از قصور
عیش دست افشان بسویش بار بربست از جنان
کوه زنگان هم ترقص کرد نیز از قرن شاه
وآنچه زر بودش بشوق سکه آورد ارمغان
دشت را چون دست شاهنشه چو زرافشاند کوه
دید پیری دشتبان و شد بخت شه جوان
نزد خسرو آمد و همچون فلک بوسید خاک
گفت ای بربام ایوان تو کیوان پاسبان
باز ملت را مقرر شد نظامی سرمدی
باز دولت را میسر شد قوامی جاودان
گشته زاقبالت پدید از کوه کانی کش مثال
خود ندید و نشنود گوش فلک چشم جهان
گرچه شه را این معادن بر نیفزاید بجاه
بل معادن را زشه مکنت دهد دور زمان
وین همان شاهیست کز دریا دلی در چشم او
گنجهای شایگان هرگز نیرزد رایگان
لیک بهر حسرت بدخواه و وجد نیک خواه
کان بتشریف قبول شاه جستی اقتران
بس امین خویش ابرا هیم راز اقران گزید
تا کزو مخزن به آذرگون رز آمد گلستان
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - وله
کیست آن خسرو شیرین سخن و شور افکن
که بمو غارت مرد است و برو فتنه زن
دل صد شام سر زلف ورا در دنبال
خون صد صبح بناگوش ورا برگردن
طره و رخ بودش برق زن اندر برقع
سینه و تن بودش جلوه گر از پیراهن
ای همه سلسله ام برخی آن طره و رخ
وی همه طا یفه ام بنده آن سینه و تن
چشمش از مژه چو مریخ که گیرد خنجر
چهره از طره چو خورشیدکه پوشد جوشن
نه چمد سرو چو افراخته قدش در باغ
نه دمد لاله چو افروخته خدش بدمن
مشتری دلشده عارض آن ماه جبین
ماه نوشیفته ابروی آن زهره ذقن
تا که دیدم بسیه طره اش آن روی سپید
این مثل گشت مجرب که شب است آبستن
تاکه روئید خط سبزش ازآن گونه سرخ
این سخن گشت مسلم که برد سبزه حزن
دوش هی خورد می وگفت بمن کو مستی
پس چرا هیچ گهی مست نمیگردم من
گفتم آری بر چشمان تو ای تازه جوان
مستی از وی ببرد گرچه بود صاف وکهن
تنگ سازد دل بگشاده ام اندرگه وصل
چون کنم جهد که بوسم مگرش تنگ دهن
دل من با دل او جنگد و بس بوالعجب است
شیشه را که کند سینه سپر با آهن
داند از رندی گویا که منش شیفته ام
که بمی خوردن و خلوت نشود پیرو من
با همه کودکی آن گونه بعقل است بزرگ
که کس از دبه او برد نیارد روغن
دی ورا دیدم در باغ که خوش خفته بناز
وزسمن ساخته دور بر بستر خرمن
بارها گه بسمن گه برخش سودم دست
رخ او بود بسی نرم تر از برگ سمن
کارها داند در شاهدی و دلداری
که ندانسته بت خلخ و شوخ ارمن
شب چو می نوشد و بر زینت مجلس کوشد
یکدام از سحر کند خلق دوصد گونه سخن
گه نهد زلف بدستم که شنیدی هرگز
با چنین بوی کسی مشک بیارد زختن
گه بلب آورد انگشت که دیدی هرگز
با چنین رنگ عقیقی رسد از کان یمن
دلبرم سخت بود زیرک و زیرک باید
دلبر چاکر درگاه خداوند زمن
آصف جم حشم پاک گهر سعدالملک
کز قبولش ز پری باج ستد اهریمن
آن هنر خوی درستی طلب نیکی خواه
که بتدبیرر باید ز رخ بحر شکن
پدر چرخ بآوردن چون او عنین
مادر دهر بتولید چو او استرون
نه عجب آنکه سخنهای شگرفش شنود
بر گریبان ز شعف چاک زند تا دامن
گر سخن برلحد مرده صد ساله کند
زندگی یابد و برتن درد از وجد کفن
طایر فکرت او را چه غم از کید نجوم
کاین نه مرغیست که دردام فتد ازارزن
همت عالی او را چه طمع بر دنیا
کاین نه مردیست که از ره رود از عشوه زن
او در اصلاب گرامی پدران بد ورنه
کی مثل شد علم کاوه و تیغ قارن
دور عدل وی اگر زنده شوند آن مردم
بدهانش نرسد دست دراز از بهمن
رازها داند زین کارگه کون و فساد
رمزها بیند در آینه سر و علن
آنچه در حوصله اوست ودیعت زخدای
گر بجبریل کنی قصه برآرد شیون
ای مهین میر که در محفل تو پیر خرد
همچو طفلی است که ناشسته لبان را زلبن
هرکجا چامه سرائی شود از در دریا
هرکجا بدره فشانی شود از زر معدن
مشک بیزنده خطت بر ورق کافوری
شب تاریست کزو چشم کواکب روشن
برغریبی که زند دایر حسن تو خط
پای چون نقطه بدامن کشد از یاد وطن
نظم عمان بتو بخشید شه و گفت بوی
نگر این بحر و عبث آب مسا در هاون
کشتی حزم تو لنگر چو بعمان افکند
دیگر از باد مخالف نپذیرفت فتن
تو بعمان شدی و چرخ نوشتش کای بحر
یم ببین خوش بنشین تند مرو جوش مزن
گر گهر پروری این گونه بپرور که بود
جای او برسر و دیگر گهران برگرزن
اگر ای عمان مسکن بتو کرده است نهنگ
این نهنگیست که دارد دل عمان مسکن
باری اندازه نگهدار وز پهنات ملاف
خود مبادا که بگیرد دهنت را بلجن
لیک چون گشت ورا ساحل عمان مخیم
گفت باید زگهر ذیل جهان پر مخزن
یکدو غواص باقبال شه انگیخت به یم
بحر دل موج گسل سنگ جگر سیم بدن
صدفی چند برآورد زدریا چو سپهر
وندر او سلک لئالی عوض عقد پرن
گوئیا گوش صدف بد برهش برآواز
کز گهر کرد پر از ایسر او تا ایمن
بلکه نیل آنچه گهر داشت زریش فرعون
اندر آویخشش از مهر بدم توسن
پس گهرهای ثمین را همه بر یاد ملک
ریخت بر مقدم هر دوست به رغم دشمن
آصفا رانده اورنگ تو تاج الشعراست
که نجوئیش دل سوخته مهما امکن
یاد جیحون بتوشد برآب از عمان
دل قلزم گهرت را نبد اینگونه سنن
یار نو دیدی و یارکهنت رفت ز یاد
مکن این کز تو نبد دیدن واینسان دیدن
تازد اید محن از دل رخ وگیسوی نگار
لطف شاهت زره و حفظ خداوند مجن
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - وله
لک السعاده ای کم وفای پر افسون
چه ریزی این همه از تیغ ابروانت خون
تو خاص بوسی و باکوس از چه ای دمساز
تو اهل بزمی و بر رزم از چه ای مفتون
سنان بس است برا مژه گان خون آشام
زره بس است ترا زلفکان غالیه گون
تو پشت ملت ما بشکنی نه دولت شاه
تو بر درون خلایق مظفری نه برون
کمان چه جوئی با آن هلال وار ابرو
سپر چه خواهی با آن جمال روز افزون
تو قد فراز که شمشاد را کشی از رشک
تو رخ فروز که خورشید راکنی مغبون
بصید خلق چه ای با شرور پیرامن
برای ملک چه ای بر نبرد پیرامون
توجان ستانی لیکن بطلعت زیبا
تو ملک گیری اما بقامت موزون
زتو حمایت عشاق بهترین امور
زتو سقایت رندان نکوترین فنون
خصوص کاکنون کانون مه است رندان را
سزد بقول عرب کن وکیسه وکانون
بزیر بال حواصل نهفته آمد باز
فضای باغ که بد همچو پر بوقلمون
بدان مثابه هوا سرد گشته کاندرخم
بقلب منجمد آید خیال افلاطون
نسیم فرش ستبرق فکنده برصحرا
سحاب کله ابلق کشیده برگردون
کنون چه باید رود و نبید و یار و ندیم
که وقت باده رندانه خوردنست کنون
نه گوش محترز است از معر بدان چمن
نه دل بوسوسه است از اراذل هامون
شراب و شاهد وکنج سرا چه بهتر ازین
خرد زمحتسب ایمن روان زشحنه مصون
بمنقل آذر افروز تاکه طعنه زند
هزار مرتبه بر شنبلید و آذریون
بجای لاله بچین ارغوان زعارض دوست
بجای بلبل بشنو ترانه از ارغون
گهی که از اثر می روانت آساید
زمدح آصف بفشان لئالی مکنون
حسینقلی خان رکن السعود سعدالملک
که فال اوست چو القاب فرخش میمون
لطیفه ایست زاخلاق او ریاض العدن
شراره ایست زابغاض او عذاب الهون
زهی وزیر کز انصاف پاک گوهرتست
زصحن غبراتا سقف آسمان مشحون
عزیز مصر جهانی ولی بخطه یزد
زامر شه بحکومت چو یوسفی مسجون
تو گنجی و ملک ار گفت رو بیزد مرنج
که خود همیشه بویرانه ها بود مخزون
جلالت تو در افلاک محبس و یوسف
بزرگی تو درآفاق ماهی و ذوالنون
همیشه تا نرسد دون برتبه والا
بود محب تو والا و بدسگالت دون
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - وله
رسم نوروز شد امسال مگر دیگرگون
کز زمین جای سمن مهر و مه آید بیرون
من فزون دیدم نوروز ولیکن امسال
زآنچه من دیدم دربوی و برنگست فزون
سرو پنداری خورده است زیک پستان شیر
بهر ضحاک خزان با علم افریدون
سمن انگاری برده است زیک خامه نگار
بهر تزیین چمن با ورق انگلیون
ساده بسته است بخود طنطنه اسکندر
باده باده است گرو از خرد افلاطون
ریزد این سیل زکهسار همی یاکه سحر
رگی از عمان بگشاده فلک برهامون
خیزد این نسترن از باغ همی یا که بزرق
برخی از اختر دزدیده زمین ازگردون
نقش جسته است زمین باز زچهر لیلی
آب خورده است فلک باز زچشم مجنون
قمری پاری و بلبل بچه امسالی
سازد کردند نواها بدگرگون قانون
خلد گوئی که بگیتی شد و عقبی بگذشت
کاین همه روح و طرب گشت بگیتی مقرون
لعبتان حور سیر مغبچگان مانا از برف
چهره تصویر جنان گیسو زنجیر جنان
رخشان خونی کانگیخته غلمان بر
تنشان برفی کآمیخته گویا با خون
طفلها بینی با طره چون بر غراب
لیک ازجامه الوان همه چون بوقلمون
پیرها یابی با شیبت چو نکف کلیم
لیک در خرقه زربفت همه چون قارون
ترک من نیز بر آراسته اند ام چو سرو
از قبائی که برش رخت شقایق مرهون
تاج از مشک بسرکفش زگلبرگ بپای
جامه از زربه برون کرته ززیبق بدرون
لیکن از بسکه لطیف است تن و جامه او
خود چه پنهان ز تو پیداست درونش زبرون
شانه پیمود برآن سنبل پر حلیت و فن
سرمه اندوده بران نرگس پر مکر و فسون
هفت سین چیده و می خورده و زیور بسته
وزشعف گاه زند بربط وگاهی ارغون
تا محول شودش حال سوی احسن حال
خواندن مدحت سرتیپ بخود کرده شگون
داور مصطفوی نام که از برق حسام
خصم را بولهبی کله کند چون کانون
نامش اربر پر پروانه فرو خواند کس
جا کند برسرشمع و بود از شعله مصون
اوج گردون نبود همچو حضیض در او
زآنکه این رتبه والا نشود یافت ز دون
بس عجب نی که زهشیاری و بیداردلی
مستی افتد زمی و خواب رود از افیون
رایش ار در بر خورشید شود روی بروی
روشنت گردد کاین مغتنم است آن مغبون
بخت او راست بدان پایه ببالائی میل
ببزمش نچکد درد می از جام نگون
این که میگفت که با آن همه رنج ایران را
چون باندک زمن ازگنج نمودی مشحون
حزم او بهتر از اول بتواند افراخت
نهم ایوان شود اربر سرکیوان وارون
ای امیریکه زدرک شرف خدمت تو
دهر از کوکب اقبال خود آمد ممنون
آسمان راست بمعماری کوی توهوس
اینک از مهر مه آورده دوخشتش بنمون
گشته بربارگه و تخت و زمان تو بجان
چرخ شیدا و زمین عاشق وکیهان مفتون
از غبار قدم و نعل سم ابرش تو
نصرت و فتح بیاراسته آذان و عیون
کلک تقدیر کند مطلع دیوان وجود
آنچه تدبیر ترا نقش پذیرد بکمون
هرکه جز رای تو جست ارهمه خورشید بود
زنده در گل شود اندر پی عبرت مدفون
ای سراج الامراکت زفر سجده تخت
یافته منصب تاج الشعرائی جیحون
در عیان گر به ثنای تو تکاهل رخ داد
در نهان کام تغافل نزدم تا بکنون
بنده مدیون زثنا ذات تو مدیون زعطا
لیکن الحمد کزین سوی ادا گشت دیون
تا بهر سال یکی گاخ برآرد کلبن
که زیاقوت و زمرد بودش شقف وستون
به عهود و بقرون جان و دل تو پیروز
کز تو پیروز دل و جهان عهود است و قرون
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - وله
ببال ای مرکز کرمان بنال ای خطه تهران
که وارد شد به جسمت روح و بیرون شد ز جسمت جان
قم ای کرمان وزن برمه لوای اسپهانی ره
که باز اندر تو زد خرگه طراز خطه طهران
چمن آموده ازگل کن درختان پر زبلبل کن
شکن در زلف سنبل کن بیفشان بر هوا ریحان
سحابا لعل ریزان شو در اندر دشت بیزان شو
باستقبال خیزان شو که آمد ابر گنج افشان
گر از عمان به های و هوا ترا برتافت صرصر رو
فراز خنگ صرصر پوبیا راکب نگر عمان
سپهرا خاک روبی کن بدستان پای کوبی کن
بدی بگذار و خوبی کن که آمد میر عرش ارکان
بمهرش گرد یک لختا ببوسش پایه تختا
گرت رو آورد بختا شوی بر درگهش دربان
تو ای کیوان شوم آئین شرف بنگر جلالت بین
بکوی نام او بنشین شرار ننگ خود بنشان
مشو مغرور از اوجت و یاز استارگان فوجت
که این بحر ار زند موجت نه گردونست نه کیوان
الا برجیس کار آگه بیاد میر پنج شه
درین نه تو سرا صدره بسوی سدره کش دستان
از این همرتبه غازی در انجم کن سرافرازی
سزد صد قرن اگر نازی که شد این میرت از اقران
تو ای مریخ کند آور جلادت انتساب اختر
به بند افسر ربا خنجر بپوش امواج گون خفتان
سوی ایوان نهاده روز و شب این خضر داراخو
تو هم رو در رکاب او برای فخر تا ایوان
الا ای آفتاب رد خدیو چارمین گنبد
بمجمر بهر چشم بد بسوز اسپند و مشک و بان
زوی عریانی از هرسو گرفته کسوتی نیکو
تو زی ارض آی وکسوت جو بمانی تابکی عریان
تو نیز ای زهره تا هستی طرب را گرم تردستی
میفکن سنگ بدمستی از پن خیره در میزان
بکاخ شرب آن و این ترقص را مبند آئین
که در این عهد حورالعین بپوشد چهره از غلمان
بنه کلک ای عطار دهی زکرمان دست شو کزری
رسید آن کو بشیرینی (؟) گذارد نظم درکرمان
شد آندم کز چو تو ریمن به یخ بودی برات من
کنون اجرای مرد و زن زجود او بویکسان
تو ای مه کامگاری کن ابرگردون سواری کن
بنزدش اسکداری کن بشرق و غرب برفرمان
بلی پیکی چو مه باید برویی رخت بگشاید
که چون گاه وجوب آید بگردد دوره امکان
شهاب الملک شیراوژن هلاک جان اهریمن
فنای بارگاه ظن بقای افسر ایقان
بشوکت ارض را مولی بفراز آسمان اولی
بفعل انسان با معنی بدانش معنی انسان
چنان زو فتنه را هولش که دیو از فرلا حولش
به از هر گفته قولش چو زاقسام کتب قرآن
بداند هر چه زو پرسی چه از تاری چه از فرسی
بکرش عرش یک کرسی بنزدش عقل یک نادان
چو درکین بر شود گردش نیابی کس هماوردش
ظفر هنگام ناور وش دوان در سایه یکران
ببزم املاک از او اوجی برزم اجلال ازو فوجی
زبحر قهر او موجی دو صد کشتی شکن طوفان
بمیدان چونکه چهر آرد طپش در ماه آرد
گذر برنه سپر آرد چو از شستش جهد پیکان
الا ای مصدر سودد زچترت سایه برفرقد
طراز ملت احمد ملاذ دولت سلطان
توئی هرکسر را جابر تویی هر جبر را کاسر
بتو هر باطنی ظاهر زتو هر مشکلی آسان
بمهرت ما سوا شیدا برکویت ارم بیدا
ز رویت معدلت پیدا بخویت محمدت پنهان
میهن میراکت از مقدم دوباره ملک شد خرم
چه دریائی که جیحون هم بدیدار تو بد عطشان
ولی از بخت آشفته در مدحت نشد سفته
که نقصانها پذیرفته کمالات من از نیسان
جنون بر مدرکم چیره سرم سرد و دمم خیره
نسنجم صافی از تیره ندانم سود از خسران
الا تامه همی راند به هر برج وضو افشاند
که تا سالی مهی ماند درون بیت خود سرطان
شکوهت برتر از انجم جلالت موج زن قلزم
جنابت قبله مردم حضورت کعبه ارکان
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - وله
از شه بوالی حکم نو در نصب دیگر سال بین
تاکشته میسازد در و دولت نگر اقبال بین
حکمی بخلعت توامان روحی بقالب همعنان
پیرو جوانرا زین و آن سرگرم وجد و حال بین
ترک مرا زین جشن کل کز خلدگوئی داشت گل
از ساتکینی سرخ مل در رقص با اطفال بین
افکنده از مستی کله بر سر نهاده بلبله
در پای کوبش زلزله در احسن الاشکال بین
شد در دهان مار اگر برخلد شیطان را گذر
تصویر این را زآن پسر در زلف و چهر و خال بین
هرگه که آن سیماب بر بندد سقایت را کمر
خورشید طوبی قدنگر غلمان مه تمثال بین
بزمی که سازد زمزمه وزخلق برد همهمه
خوبان عالم را همه چون نقش بردیوال بین
چون نغمه زن گیرد بکف مرغ صراحی جای دف
برجسم رندان از شعف هی پر نگرهی بال بین
رویش چو نقش مانوی مویش چو مشک معنوی
نی مغز مهد عیسوی در دامن دجال بین
زین خلعت سال دگر کز شاه والی را ببر
او را زمی شوری بسر افتاده از امسال بین
میری که هستی مهد او بر طاعت حق جهد او
آفاق را در عهد او موصول بر آمال بین
دشمن بسهم از برز وی گرز آهن است اسپرز وی
البرز با گرزوی در معرض زلزال بین
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - در مدح گوشوار عرش خدا خامس آل عبا روحی و روح العالمین له الفدا
باز آن سرخ اطلس زیب پیکر ساخته
رنگ دیگر ریخته نیرنگ دیگر ساخته
تا برنگی دیگر از ما دل بر دهر لحظه یار
سرخ اطلس زیب آن اسپید پیکر ساخته
خسروی دراعه گلگون کرده و شبدیز ناز
هم بشیرین تاخته هم کار شکر ساخته
یا نی آن سیماب بر در حله شنگرف گون
نقره صافی بود کوجا در آذر ساخته
این ویست اندر قبای سرخ گشته جلوه گر
یا مکان اندر شفق خورشید خاور ساخته
سبز خط ترکابده تا خط ازرق سرخ می
کآسمان اینک زمین را جامه اخضر ساخته
ضیمران در دامن گلشن زمرد بیخته
ابر کام لاله را مشحون گوهر ساخته
زآتشین گلهای خاک و عطر باد و لطف آب
وه که دنیا خلد عقبی را مصور ساخته
چون چمن پر گشته از نامحرمان سرو و بید
رخ عروس نسترن پنهان بمعجر ساخته
بلبل شیرین ترنم بین که لحن خویش را
قند می پندارد و هر دم مکرر ساخته
راست گوئی عندلیب این چامه از دیوان من
در مدیح شاه گلگون جامه از برساخته
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - وله
بسان چرخ عید جم دوباره
زمین بوسید در دارالصداره
بساط صدر را انباشت ازگل
صباح جشن فروردین دوباره
چمن خلد است و گلهایش حواری
زمین چرخست و نسرینش ستاره
نمایان چهره گل در دل آب
چو اندر آینه عکس شراره
صبا فراش و بستان بزم مستان
شقایق جان و نرگس باده خواره
بجنبش غنچه اندر پوست برشاخ
چو دلکش کودکی درگاهواره
بپاس غنچه در پوست بلبل
چو ابراهیم بر صندوق ساره
ریاحین تاج و شاخ ارغوان تخت
سمن شاه و چمن دارالاماره
هوای ابر و بوی گل دم باد
کند بر ساغر صهبا اشاره
گذشت آن کز برودت آب می ماند
چو شاخ کرگدن فوق فواره
روان و صاف شد چون جسم خوبان
شمن کز یخ گرو بردی زخاره
کنون از رعد ابر فرودین راست
فراز چرخ کوس البشاره
بهر راغی روان ماهی قدح نوش
هلال ابروی و پروین گوشواره
بهر باغی روان سروی قباپوش
بدیع الوجه و مطبوع العباره
چنان مستی دهد سیر بساتین
که شد در مغزها می هیچ کاره
حضور سرو بن بین سبزه بید
چو نزد شه پیاده با سواره
و یا نزد سپهسالار اعظم
صف آراجیشی از بهر شماره
مهین کیهان خداوندی که حزمش
ممالک را بود روئینه باره
ملک در هر مجا بی چاره گردد
کند از درگه او کسب چاره
شود هر چیز نزد عقل دشوار
نماید در بر او استشاره
شود در رتبه تاج فرق افلاک
بهر خاکی که اندازد نظاره
چو بر بندد کمر زنجیر هیجا
شود بند حیات چرخ پاره
الا ای آفتاب جود کآمد
سپهرت خاک روبی در اداره
کسانی را فلک بخشیده نعمت
که نشناسند چه را از مناره
ولی من با چنین طبعی فسون ساز
مدامم بسته بر محنت قواره
توام کرد از کرم آنسان عنان گیر
که بوسد آسمانم سم باره
فرح بخش است تا عالم به نوروز
بعالیم باد نوروزت هماره
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - وله
عید روزه است مگر قاصدی از حضرت شاه
که برمیر بخلعت رسد از یک مه راه
نی همانا ببر میر چو دیر آمد عید
کرده از بیم شفاعت گر خود خلعت شاه
ای بت عید رخ ای خلعت خوبیت بتن
عید و خلعترا آماده کن از عیش سپاه
چه سپاهی همگی را سپر از روی سپید
چه سپاهی همگی را زره از موی سیاه
چه سپاهی که خدنگ همه در ترکش مهر
چه سپاهی که کمند همه برگردن ماه
همه را جوشن گیسو همه را تیغ ابرو
همه را پیکان مژگان همه را نیزه نگاه
با سپاهی بچنین ساختگی کز قد و خط
مرز کشمیر ستانند و مقالید هراه
خیز و بر بدرقه صوم و پذیرائی عید
دل ببر بوسه بده کام بران جام بخواه
رفت عهدی که بهر صومعه با زاهد شهر
بود ما را زپی باغ جنان داغ جباه
هین ببر داغ زپیشانی و پیش آر ایاغ
که جهان گشت جنان از کرم ظل الله
کوی پر راجل سندس براستبرق چتر
دشت پر راکب سیمین تن زر بفت قباه
میکشان روی برو مغبچگان پشت به پشت
دل ربا بذله سرا عیش فزا محنت کاه
بسکه رندان زقدح جرعه فشاندند بخاک
آسمانرا به یم باده توان داد شناه
فلک از موجه می قلزم و ساغر کشتی
میر ملاح و بساط طربش لنگرگاه
بت شکن داور مسعود براهیم خلیل
که زآذر دمد از همت او مهر گیاه
سایه کاخ وی و زیر فلک یونس وحوت
پایه جاه وی و روی زمین یوسف و چاه
بر مقامات وی آزادگی اوست دلیل
بر بلندی وی افتادگی اوست گواه
نیست بی نامتر او را زقضا در ایوان
نیست بی کارتر او را زقدر بر درگاه
ای مهین داور لشکر شکن کشور گیر
که زسیف و قلمت رونق تاج آمد و گاه
جز بطبع تویم وکان بکه آرند درود
جز ز رای تو مه و خور زکه جویند پناه
با که هم پویه شودگر زتو بازآید بخت
با که هم پایه شود گر زتو رخ پیچد جاه
از زمین بوسی تو گردن افلاک بلند
برجهان بانی تو دست حوادث کوتاه
گر نگردد به ولایت چه مکانت بقلوب
ور نساید بترابت چه ملاحت بشفاه
داورا هست زیکسال فزونتر که زری
آمدم زحمت بزم تو بامید رفاه
طمعم بود که چون خلد بسازم صد ده
مقصدم بود که چون حور بیارم صد داه
گفتمی باده ننوشم پس از این جز لعلی
گفتمی جامه نپوشم پس از این جر دیباه
اسبها بندم مانند بزرگان عرب
بنده ها گیرم مانند امیران فراه
لیک ماندم چو دومه دیدمت از جان طلبی
رنج خود گنج امم راه خدا مسلک شاه
سیم پیش نظر تو است گران تر ازسنگ
کوه نزد کرم تو است سبکتر ازکاه
گفتم آن چیز که من خواستم آن بود از حرص
حق همین شیوه میراست و جز این شیوه تباه
چون تو من کاستم و زیستم از محنت و رشک
چون تو من سوختم و ساختم از حسرت و آه
خرگهم بود فلک بزمگهم بود زمین
جامه ام بود پلاسین خورشم بود گیاه
باده گر خواستم از اشک بیامودم رطل
توسن ارخواستم از گام بپیمودم راه
دل بدین قاعده خوش داشتم اما نگذاشت
ستم دزد که بر خانه من زد ناگاه
برد هر بدره که بود از پسزم عز علیه
برد هرصدره که بود از پدرم طاب ثراه
آنچه بگذاشت بمن صدق برآنست که تو
نپسندی که خورد شیر قفا از روباه
تا کز افواه برد مهرکلید مه نو
باد از تهنیتت پر زمیامن افواه
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - وله
خیز ای آیینه‌رخ می آر با صد طنطنه
کاینک از آب آورد دی چون سکندر آینه
ساغری خور زآب رز بیهوده در قاقم مخز
کز خزافزونست رز را طمطراق و طنطنه
روزن دل سازسد از شیشه آب رزان
سود ندهد در خزان از شیشه سد روزنه
ایمن و ایسر منه منقل که باید در شتا
باده بر میسره آتش رخی در میمنه
در حقیقت دهر اکنون شد بمیخواران بهشت
کز ستبرق فرش بینی دشت و کوه و دامنه
چیست خرگاه و بنه در برف ران اسب شکار
یک صراحی می به از هفتاد خرگاه و بنه
خسروی جام از سیاوش خون منه یکدم تهی
خاصه در اسفند و بهمن ویژه در بهمنجنه
در تصنع ابر را بین کز بخارات زمین
آورد سیماب و زو سیمین نماید امکنه
گوئی از این زیبق افشانی صناعت کرده کسب
از صنیع الدوله ابن اعتماد السلطنه
آن خداوندیکه از ادراک نغز و هوش مغز
فخرها دارد زمان شخص او بر ازمنه
خوی بامردی گرفته ذاتش اندر عهد مهد
مشنو این مجبول مردی بگذرد زان شنشنه
ای تو بعد از فرض حق در کارشه نشناخته
روز را از هفته هفته زمه مه از سنه
آری اینسان چاکری باید ملک را مست امر
نه کسی کز فرط لهو آرد بدور دن دنه
در غنائی فکر محتاجان خلاف آنکه گفت
سیر را نبود غم از آسیب حال گرسنه
وقت حلمت گرچه از موری کشی سختی ولیک
گاه خشمت یال دزدد شیر دشت ارژنه
تا زند دور آفتاب اندر بروج آسمان
آسمانت آستان و آفتابت مدخنه
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - وله
ظل شه را چو زری سوی صفاهان شد رای
چرخ گردید زمین سای و زمین چرخ آسای
زیر خرگاه وی از بخت هزاران بختی
گرد اردوی وی ازچرخ دوصد پرده سرای
چهر خورشید همی تافت زآئینه پیل
بانگ ناهید همی خاست زآهنگ درای
هرکجا کرد مکان شد چو ارم محنت کاه
هر کجا گشت مکین شد چو حرم مجد افزای
ای بسا پهنه که شد صارم او پیل افکن
ای بسا بیشه که شد نیزه او شیر ربای
ری بنالید که مشتاق توام زود مپوی
جی ببالید که مفتون توام دیر مپای
او همی رفت و همی بخت دویدش درپی
او همی راند و همی چرخ فتادش برپای
بخت گفتا که غریبم مگذار و مگذر
چرخ گفتا که به خلیم بگمار و بگرای
شه بدلداری بخت و بطرف گیری چرخ
هر دو را گشت بظل علمش راهنمای
سرکشانش بپذیرائی و از بیم و امید
گاه از راه گریزان وگهی ره پیمای
این بدان گفت که ازسطوت او ترس و مرو
آن بدین گفت که بر رافت او بین و بیای
این دژم حال که خود را که برد نزد نهنگ
اف اگر حمله اش ازخشم شود کام گشای
آن فرحناک که سودیست اگر زین دریاست
وه اگر موجه اش از مهر شود گوهر زای
شاه نیز از قبل فطرت خود در این فکر
که چسان از دل هر قوم شود غم فرسای
گه بتدبیر که افزوده کند گنج غنی
گه بتمهید که بزدوده کند رنج گدای
همتش را سرآبادی در ملک ملک
غیرتش را دل آزادی برخلق خدای
شب و روزی دو بدینگونه یکران انگیخت
شد صفاهان را چون پیش نزاهت بخشای
برسر تخت چو خورشید فرا رفت بر او
من چو برجیس بدین چامه شدم مدح سرای
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - وله
ای کزدو چهر غیرت یک بوستان گلی
از گل گذشته گاه طرب به زبلبلی
نادر بکف فتد چو توئی کز جمال و صوت
هم بانوای بلبل و هم بارخ گلی
روز شکار با دوش باز جره
وقت خمار با اثر ساغر ملی
مانی بسرو و ماه ولی سرو ومه نه ای
کز قد و رخ بسرو و مه اندر تطاولی
ماهی و لیک ماه شکر پاش پاسخی
سروی ولیک سرو سمن بوی کاکلی
ازجور خویشتن بمن اندر تعمدی
وزمیل من بخویشتن اندر تجاهلی
با دل چه گفته ای که همی در تصوری
با جان چه کرده ای که همی در تخیلی
پنهان زمن مگر تو بدل در شدایدی
مخفی زمن مگر تو بجای تدللی
برهر چه روی میکنم اندر برابری
در هر چه رای میزنم اندر تعقلی
درچشم من ستاده چو عکس صنوبری
در مغز من نشسته چو بوی قرنفلی
جانا مگر بچشم و سرما مواظبی
ترکا مگر بجان و تن ما قرا ولی
هنگام هجر غارت دل چون تطیری
ایام وصل راحت جان چون تفالی
بریاد سوسن از چه همی در ترانه ای
بربوی سنبل از چه همی در تغزلی
بنمای خط که خود توبه از کشت سوسنی
بگشای مو که خود تو به از باغ سنبلی
در میگساری از برمن دورشو که من
پندارمت زلطف برای تنقلی
گاه شکار در برمن بازآ که من
می بینمت زخوی قوی پنجه طغرلی
پرکبرتر بایوان ازشاه خلخی
مغرورتر بمیدان ازگرد زابلی
تاجت زمشک او فر و تختت زسیم ناب
سخت ای پسر تو صاحب جاه و تمولی
یاد آیدت که گفتم رای به ری خطاست
رو جای کن بجی گر از اهل توکلی
نشنیدی و رسیدی و دیدی که در عجم
کس نیست چون امیرعرب مصطفی قلی
ای برتر و مهین تر سردارهای شاه
کز فره چرخ چاکر و انجم یساولی
اندر دل حبیب تمامی سکونتی
در خاطره حسود بکلی تزلزلی
از اختران زبخردی اندر تقدمی
با آسمان زمرتبت اندر تقابلی
بنهاده در مسیل حوادث هزار سد
بربسته بر شطوط نوائب دو صد پلی
تا قرص مهر نطع فلک را دهد فروغ
بیند فلک بخوان ظفر در تناولی
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱ - در توصیف بهار و منقبت حیدر کرار علیه سلام الله الملک الجبار
باز جهان از بهار مژده رحمت شنفت
بلبل رطب اللسان تهنیت از باغ گفت
عشرت بنشسته خاست فتنه بیدار خفت
پرده نشین غنچه را چو باد از هم شکفت
گشت زشوخی طبع شاهد بازارها
بازهمی بوی مشک زجویبار آیدم
صحبت گل در میان زهر کنار آیدم
زمزمه مرغ زار زمرغزار آیدم
قهقه کبک مست زکوهسار آیدم
گوئی بارد نشاط از در و دیوارها
طوطی کرده ببر جامه زنگارگون
ساخته منقار خویش رنگ بشنگرف و خون
گاهی گوید سخن چو مردمی ذوفنون
گاه سراید سرود چو مطربی پرفسون
مرغ که دید این چنین شهره بگفتارها
تذر و پر ریخته باز پر آورده است
وز پر نورس هزار نقش بر آورده است
سرمه بچشم اندر از مشک تر آورده است
پیرهنی در براز سیم و زر آورده است
جلوه زطاوس برد بنغز رفتارها
هین دم طاوس را پر مه و خورشید بین
بالش بالنده تر زچتر جمشید بین
بتارکش از پرند افسر جاوید بین
بافسرش پر چند بفرناهید بین
لیک زناجنس پای درگل او خارها
فاختگان چون بباغ داد به کوکو زنند
گوئی بغدادیان کوس هلاکو زنند
لشکر دی را زکشت خیمه برونسو زنند
سناجق سرو را جائی دلجو زنند
کوبند اطراف وی زسبزه مسمارها
هدهد شیاد را گرم تکاپو نگر
جانب بلقیس گل رفته بجادو نگر
بزم سلیمان سرو زو به هیاهو نگر
پر از نقط نامه ایش بسته ببازو نگر
شکسته طرف کله بسان عیارها
بلبل شوریده راست هر گه شوری دگر
وزگل سوری وراست هر دم سوری دگر
ترنمش را به طبع بود سروری دگر
مانا در زاریش نهفته زوری دگر
آری دلکش تر است لحن گرفتارها
نرگس بیمار باز قد بفرازد همی
تکیه زنان برعصا بسبزه تازد همی
وز فر دینار چند برگل نازد همی
همال رندان مست عربده سازد همی
عربده ناید اگر هیچ ز بیمارها
بنفشه آمد بباغ دو رفته از بهمنا
چون یک عالم پری از پس اهریمنا
بجشن پیشی گرفت برسمن و سوسنا
زحله های بنفش بریده پیراهنا
ز پرنیانهای سبز دوخته شلوارها
لاله نوخیز دوش بگنج سلطان زده است
زلعل و یاقوت ناب مال فراوان زده است
بهار کرد آشکار آنچه به پنهان زده است
شحنه اردیش داغ بر دل و برجان زده است
تا که بدزدی کند نزدش اقرارها
زگوهر افشان سحاب برناگیهان پیر
پران از رعب سیل سنگ بچرخ اثیر
آب بزیر گیاه آینه اندر حریر
برق بابرسیاه عکس فکن در غدیر
چو ذوالفقار علی در دل غدارها
شهیکه نام نکوش حیدر کرار شد
زآهن صارم عدوش زیبق فرار شد
بخلوت کردگار محرم اسرار شد
صفاتش از ذات حق مظهر انوار شد
وحدتش از کثرتست نقطه پرگارها
سرسوی سامان اوست رفته وآینده را
دست بدامان اوست جمع و پراکنده را
در کف امرش زمام فانی و پاینده را
زنده کند مرده را شهی دهد بنده را
گشاید آسان زهم عقده دشوارها
بلوح آگاهیش مجاری خوب و زشت
آدم و ابلیس را از قلمش سرنوشت
زسطوت و رافتش خلقت نار و بهشت
نیست بجز نام او در حرم و درکنشت
کنند تسبیح او سبحه و زنارها
مظاهر روی اوست هیاکل ما خلق
راجع بر سوی اوست طوایف ماسبق
بدو نمودند راه پیمبران فرق
حق نبود غیر او او نبود غیر حق
دیده احول کند زین سخن انکارها
ایکه خدائی رداست راست ببالای تو
ریزه خورند انبیا زنطع آلای تو
طفل نیابد زمام مگر بامضای تو
کس نرود از جهان مگر به یاسای تو
که میکند جز خدای ازین نمط کارها
بیک فقیر از عطا هزارکشور دهی
به هریک از کشورش هزار لشکردهی
به هریک از لشکرش هزار افسر دهی
همره هر افسرش هزار بجان و دل سردهی
که طبع تو عاشق است بجود (و) ایثارها
هم از نوازنده مهر خلد مخلد توئی
هم از گذارنده قهر نار موبد تویی
بنوبت رزم و بزم صاحب سودد تویی
روی خدائی ولیک پشت محمد تویی
وان دگرش یارها لایق در غارها
شها توئی کز همم عون و پناه منی
در دو جهان ازکرم فخر (؟)گناه منی
رو بکه آرم که تو دلیل راه منی
بهر طریق اوفتم نجات خواه منی
جز از تو جیحون ندید دیار و دیارها
دانم مدح تو را زفکر من برتریست
گرفتم از خود مرا بشعر پیغمبریست
مدایحت را ظهور زمصحف داوریست
ولی بیاران تو چولافم از داوریست
هریک از من ثنات کرده طلب بارها
خاصه امیر فرخنده رای(؟)
که رخشند از صورتش معنی کیهان خدای
سایه رایات وی مایه فر همای
به تیغ لشکر شکن بکلک کشورگشای
فتح و ظفر را از اوست رخسارها
سپهر از جان دخیل بپایه تخت او
سست شود روزگار با نیت سخت او
البرز آرد تحف بگرز یک لخت او
طالع دشمن نرست ز پنجه بخت او
که خفتگان غافلند زحال بیدارها
برزم گندآوران چو او همارود جوست
صد فوج ار بنگری هر یک پیچان ازوست
نه پشت گرم از صدیق نه سرد دل از عدوست
در نظرش رمح خصم ناوک مژگان دوست
بگوش او کوس رزم نغمه مزمارها
ای بتو ذوالمنن ختم جمال و جلال
کرده قضا و قدر حکم ترا امتثال
پیش تو کم از اناث حشمت و جاه رجال
قدر تو نارد بیاد کیفر بر بدسگال
شیر نخواهد نمود طعمه زمردارها
گاه سخا در برت خطه و اقلیم چیست
طریف و تالد کدام سریر و دیهیم چیست
ز دنیوی درگذر جنت و تسنیم چیست
طبع تو نشناخته است لعل چه و سیم چیست
لعل بخرمن دهی سیم بخروارها
دادگرا تا مرا رست لبان از لبن
گیتی ازگفته ام ساخت پر از در دهن
مگر در اوصاف تو که ناید از من سخن
پیش تو مزجاه شد بضاعتم لیک من
خوشم که بریوسفم یک از خریدارها
کیست که در افتخار زدل برد جوش من
که حلقه بندگیت شد حلل گوش من
خصم نگیرد گرو زپهنه هوش من
مال هم آغوش اوکمال همدوش من
پشک از آن جعل مشک زعطارها
تا ببهاران بود دور گل بسدی
تا زنسایم شود دل بچمن مهتدی
تا بسپهر دمن لاله کند فرقدی
زابر کفت ملک را خرمی سرمدی
زچهرت آمال را شگفته گلزارها
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۸ - در تهنیت عید رمضان
کیخسرو عید آمد با فر جهان آرا
بر افسر کاوسیش شکل مه نو طغرا
پور پشن غم را زد بلبله برخارا
از قامت ترکانش فرخ علم دارا
وز طلعت خوبانش آئینه اسکندر
هرگوشه بتی حور حوری چو بهشت از روش
روش آیتی از قبله، قبله خجل از ابروش
ابروش کشیده تیغ تیغ اخته برآهوش
آهوش بقصد دل دل شیفته از گیسوش
گیسوش زسر تا پا پا روح روان تا سر
آن مغبچگان شهر در زلف زده شانه
دلهای پریشانرا آراسته کاشانه
برطره اشان شیدا فرزانه و دیوانه
بر مار اگر افسون خواندند شد افسانه
هان زلف بتان بنگر ماری بود افسونگر
هر سوبتی از مستی می خورده و خون کرده
افتاده و سیمین دست بر سرو ستون کرده
وان زلف کجش حلقه در گوش جنون کرده
مخض دل ما بردن از سحر و فسون کرده
در جامه نهان شمشاد بر مژه عیان خنجر
آن دخترکان چون مهر مهری مه تو غبغب
غبغب بفرازش مه مه راست زمو عقرب
عقرب ختنی نافه نافه ظلمانی شب
شب را زخویش پروین پروین همه گرد لب
لب نغمه سرا ناهید ناهید پر از اختر
ترکا نفحات می از نافه اذفر به
رخساره ام اصفر شد زان راح معصفر به
پرکن قدحم کامروز صهبای موفر به
ای سینه صاف تو چون بخت ملک فربه
وی موی میان تو چون دشمن شه لاغر
شه معتمدالدوله آن داور شه اجداد
برسده او امجاد رخسا پی استسعاد
خرگاه شکوه وی دارد زنجوم اوتاد
شاهی که وجود اوست قطب فلک ایجاد
بل برفلک ایجاد یمن قلمش محور
ای زاختر اقبالت اجرام در استظهار
در عالم تمکینت گوئی فلک دوار
رعب تو حوادث را در دیده خلد مسمار
ثابت بود از هستیت این نه فلک سیار
آری نبود اعراض جز قائم بر جوهر
روزیکه زمیغ تیغ باران شر است (و)شور
خون جوشد چون طوفان از بام و درو تنور
پرگاو سرانرا کوش از لاتذر شیپور
هم روح چو پور نوح از فلک تن افتد دور
هم مرگ چو کشتیبان اندر فکند لنگر
زین وقعه که اندر قاف عنقا بودش زلزال
بر صلصل جان آمد تنگ این قفس صلصال
وز طرز صهیل و تک ختلی است عقاب آغال
هر گرد زغن آسا از بیم ببندد بال
تا دال پری تیرت چون بازگشاید پر
تا نام زفرهاد است ایام تو شیرین باد
تا اسم زگلگونست خنگ خدمت زین باد
از بار بد بهجت بر بزم تو تحسین باد
نزد حشمت پرویز از خیل مساکین باد
خصمت بدهانش زهر یارت بلبش شکر