عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح رکن الدین تمغاج خان
اعلی خدایگان جهان از سفر رسید
منت خدایرا که بفتح و ظفر رسید
تمغاج خان اعظم مسعود رکن دین
کز وی بسعد اکبر و اصغر نظر رسید
شاهی که ماه رایت منصور او بقدر
از ماه برگذشت و بخورشید در رسید
خورشیدوار تیغ کشید و بهر کجا
در ملک سایه بود بدان سایه بررسید
شاه ممیز متمیز بنیک و بد
کزوی جز بنیک و بد و نفع و ضرر رسید
لشگر بحرب یاغی و طاغی دلیر کرد
تا باغ و بوستان ممالک ببر رسید
صیت و صدای کوس و مصافش بنصر و فتح
از شرق تا بغرب بهر بحر و بر رسید
از طعن و ضرب تیغ و سنان در صف نبرد
بر هر نئی صریر نهاد و بسر رسید
بر فرق دشمنان ملک تیغ بندگانش
هر ضربتی ز کوی کله تا کمر رسید
سیمرغ را بتهمت طوطی چو بابزن
مرکبک را ز سینه سنان در جگر رسید
اعدای شاه را بلب آمد چو درفتاد
آتش بمرغزار و بهر خشک و تر رسید
گردان کارزاری پیکار جوی را
از سهم شاه کار باین المضر رسید
زی مستقر شاهی خود شاه بازوار
پرواز کرد و باز بدین مستقر رسید
دشمن شکار کرده و مقهور کرده خصم
زاحوال او مبشر خیرالبشر رسید
شاهنشهی که جنت دنیاست حضرتش
چون از سفر بحضرت نزدیکتر رسید
گرد نعال و همهمه باد پایگانش
خوش چون سماع و سرمه بسمع و بصر رسید
از فر شاه جنت دنیا بخرمی
با جنت النعیم بهم در بدر رسید
اندر دل مقیم و مسافر ز عدل شاه
شادی مقیم گشت چو شاه از سفر رسید
بی آنکه شاه مژده وری نصب کرده بود
جان از قدوم شاه بدل مژده ور رسید
منت خدایرا که ز حظرت بقهر خصم
دشمن شکر برون شد و دشمن شکر رسید
ای بر سپهر سلطنت مشرق آفتاب
نور تو تا بخاور از باختر رسید
هر شاهرا زمسند و گاهست زیب و فر
باز از تو گاه و مسند را زیب و فر رسید
تیغ تو از قضا و قدر بهره مند بود
اعدات را بلا ز قضا و قدر رسید
خون گردد آب در شمر از سهم تیغ تو
چون وقت آب خون شدن اندر شمر رسید
آش سیاست تو کلاغان و کرکسان
خوردند و باز نوبت جنسی دگر رسید
تو کامران و خرم و خوشدل بخسروی
بنشین که خسرویرا شیرین ببر رسید
افراسیاب وار زعیش آی سوی جشن
کاین عیش و جشن با تو زببچه پدر رسید
ای سوزنی بمدحت سلطان گوهری
گاه طویله کردن در و گهر رسید
از عسکر طبیعت و عمان خاطرت
مشگ شکر گشادی و درج درر رسید
در بارگاه شه شکر و در نثار کن
گاه نثار کردن در و شکر رسید
طول بقای شاه جهان خواه و مدح گوی
عمر طویلت ار بدمی مختصر رسید
هم در ثنای شاه زن آندم کز آن ثنا
عمر مدید و عیش هنی بر اثر رسید
عمر مدید و عیش هنی شاهرا سزد
قطع کلام بر سخن معتبر رسید
بیش از ستاره باد شها سال عمر تو
هم بیش از آنکه و هم ستاره شمر رسید
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح قدر طغان خان
پادشاه جهان ز راه رسید
ملک نو شد چو پادشاه رسید
شاه شاهان قدر طغان خاقان
از سفر با کمال و جاه رسید
فتح بر عطف زین ببسته برفت
نصر بر پره کلاه رسید
چو سکندر برفت و همچون خضر
بلب چشمه حیات رسید
از میان سپاه دیو و پری
چون سلیمان برفت و گاه رسید
داستان از درست و دیو زنند
او درست آمد و بگاه رسید
شد بعون اله سوی سفر
باز در عصمت اله رسید
حق ایزد نگاهداشته رفت
ایزدش داد تا بگاه رسید
اهل دین را ز خوف لشکر کفر
مأمن و ملجاء و پناه رسید
وان اسیران ممتحن شده را
فرخ و ملجاء و نجاه رسید
هر کسی این سفر گناه انگاشت
شه بآمرزش گناه رسید
شد بتدبیر اولیا بسفر
وز سفر قامع العداء رسید
بفنا بردن معادی را . . .
همچو صرصر بسوی گاه رسید
بنما دادن موالی چون
نم رحمت سوی گیاه رسید
ملکداری بخواب غفلت بود
از طغانخان بانتباه رسید
خشم افزون حضم کاسته خواست
حشم افزون و حضم کاه رسید
شد بدعوی ملک و صفحه تیغ
حجت آورد و با گواه رسید
این بشارت ز جوشن ماهی
تا بخفتان سبز ماه رسید
هیچ شه را بسالها نرسد
آنچه او را بیک دو ماه رسید
از حزاسیدن و رسیدن شاه
چو بشارت سوی سپاه رسید
دولت از خیمه کبود سپهر
بسر خرگه سپاه رسید
وز خشم ده هزار یکتا دل
پیش شه قامت و تاه رسید
رفتن بارگاه او همه را
زینت عارض و جباه رسید
نه بر آیینه دل کس از او
بد زنگ و غبار راه رسید
سرمه دیده چشم شد و آن
نیک خواه و نکو نگاه رسید
باد ار اندیشه دل تباه آنرا
کز سر اندیشه تباه رسید
حاسد از رشک جاه عالی شاه
خائبا خاسرا بچاه رسید
در دریای ملک شاه گرفت
حضم را غوطه و شناه رسید
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در مدح شمس الدین
صدر جهان بحضرت شاه جهان رسید
با کام دل بر ملک کامران رسید
گشت از حضور صدر جهان شاه شادمان
چون صدر نزد شاه جهان شادمان رسید
حضرت جنان مثال و بتدریس علم صدر
ادریس و ارشاد بصدر جنان رسید
صدر زمان ز مدرسه جوز جانیان
دارد نشان که نوبت صدر جهان رسید
صدر جهان که خسرو شرعست بیگمان
اینجا بفر خسرو خسرو نشان رسید
نام و نشان زصدر گرفت این خجسته جای
کز وی هزار صدر بنام و نشان رسید
هر اسم کز ائمه دین نقش صفه بود
آن اسم جسم گشت و بدان جسم جان رسید
اکنون از استماع سبق در تعجبند
تا هیچکس بخوس سبقی او توان رسید
گشتند خلق مژده ور خویش یکدگر
از سروران دین که فلانجا فلان رسید
شمس حسام برهان آن سیف گوهری
کو را سری زگوهر سیف زمان رسید
دریای فضل و کان فتوت که صیت او
تا غایت رسیدن وهم و گمان رسید
دریا و کان بدل نکند بر مکان مکان
او کرد و از مکان سوی برتر مکان رسید
از دور آسمان که هوا و هوان ازوست
او را هوا و حاسد او را هوان رسید
مستغنیم از آنکه بدریا و کان رسم
بهر غنای بنده چو دریا و کان رسید
گردد غنی هر آنکه بدریا و کان رسد
در گوشها بسی سخن از این و آن رسید
برهان دین مبین حق کز زبان او
احکام علم شرع بشرح و بیان رسید
بروی همه اگر بطبق زرفشان کنند
ارزد بدانکه او بسخن درفشان رسید
هر گوهری که لفظ وی افشاند بر زمین
شد بر سپهر و بر کمر توأمان رسید
بگشاد توأمان ز میان گوهرین کمر
تا بندگان خاص ورا بر میان رسید
زو میرسد بخلق درین آخرالزمان
آنچ از ملک بسید آخر زمان رسید
برهان و سیف و تاج و حسام از گذشته اند
از هر یکی بمدرسه او روان رسید
هست این روانی سخنش از روانشان
او را چنین کرامت حق بیکران رسید
بر هر یک از ائمه دین از قدوم او
رنج گران سبک شد و گنج گران رسید
هست اتفاق اهل سمرقند را که اوست
گنج گرانبها که بما رایگان رسید
از خاندان برهان برهان نمای شرع
هرکس که در رسید بدین رسم و سان رسید
هرگز نرفت دولت ازین خاندان که تا
گوید کسی که باز بدین خاندان رسید
ای صدر سوزنی را در بحر شاعری
در سخن بفکرت بازارگان رسید
دردانه ها بسوزن نظام طبع راد
از بهر سلک مدح تو با ریسمان رسید
هر دانه ای که در صدف سینه راز داشت
از کام و از زبانش بکلک و بنان رسید
بعد از ثنا چو کرد دعا بر وجود تو
آمین بگوش جان وی از آسمان رسید
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح اطهرالدین بن اشرف الدین
روی من زرین ز عشق یار سیمین بر سزد
بر سر معشوق سیمین بر نثار زر سزد
زرگر رخسار من شد عشق یار سیمبر
اینچنین زر کردن آری از چنان زرگر سزد
دل فدای دلبری کردم که از بس نیکویش
هر که دل دارد مقر آید که او دلبر سزد
دیده چون عبهرش دیدم شمر شد چشم من
گر شمر شد چشم من از بهر آن عبهر سزد
یار من شکر لعب و گلروی و من با درد دل
گر کند درمان دردم زان گل و شکر سزد
چه زنج زنجیر زلفست و دل پر جرم من
چون بدین زنجیر شد بسته بدان چه در سزد
پیش از آن کان چاه سیمین را بخط عنبرین
او بپوشد گر دلم زان چه برآرد سر سزد
سر سزد بر آل تکین از نکوئی یار من
در شرف بر آل یاسین سر امیر اطهر سزد
اطهر و اشرف شه آل حسین بن علی
آنکه عالی جاه او هر روز عالیتر سزد
گر سزیدی از پس جدش دگر پیغمبری
امت جدش بر آنندی که پیغمبر سزد
جز خداوندی که بر وی نام معبودی سزاست
بر خداوندی که باشد مرد را چاکر سزد
جون مناقب نامه آل علی دفتر کنند
نام او چون فاتحه آغاز آن دفتر سزد
از مدار گنبد فیروزه پر اختران
قسم آن والاگهر پیروزی اختر سزد
اطهر از اشرف چو از بحر سیادت گوهریست
از چنان بحر سیادت آنچنان گوهر سزد
آن همائی را که سوی جد او بازو زدی
عنبر گیسوی او بازوش را در بر سزد
عنبرین گیسوی او همبوی خلق جد اوست
وصف خلق جدش ار عنبر کنم عنبر سزد
از چنان شایسته فرزند ارنیازد روز حشر
سید کونین امیرالمؤمنین حیدر سزد
ای جهان از جاه تو همچون جنان از فر و ریب
فر پیغمبر توئی وز تو جهانرا فر سزد
مرعلی مرتضی را بود قنبر یک غلام
هر که مهر مرتضی دارد ترا قنبر سزد
ای در خیبر ز بن برکنده دست باب تو
بدسگالان ترا دل چون در خیبر سزد
ای سر عنتر بتیغ جد تو از تن جدا
جملگی اعدات را سر چون سر عنتر سزد
هر که سازد آذر کین ترا در سینه جای
تا بدوزخ در نیاید هم بدان آذر سزد
هر که او از کوثر مهر تو جامی نوش کرد
منزلش فردوس اعلی مشریش کوثر سزد
خاطرم در مدح تو دریاست بی معبر ولی
خاطر مداح تو دریای بی معبر سزد
این عروس خاطر بنده که صد گنج گهر
از سزاواری او پیرایه و گوهر سزد
گر پسند افتد ترا ایشاه اولاد رسول
بنده مداح را بس دوستی در خور سزد
تا سزا باشد ثنا گستردن آل رسول
بنده در عالم بنام تو ثنا گستر سزد
شاه آل مصطفی و مجتبائی و ترا
هر یکی از آل او از جمله لشگر سزد
تا بتو یاجوج چشم بد نیارد تاختن
از دعای اهل ایمان سد اسکندر سزد
تا نیاساید ز دوران آسمان چنبری
قد اعدادی تو سر تا پای چون چنبر سزد
سالهای عمر تو بادا ز دور آسمان
بی حد و بیمر که بیحد زیبد و بیمر سزد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مدح اسفهسالار
پری دیدار حوری یاسمن خد
دری رفتار کبکی نارون قد
نه نی خدوی اندر یاسمن رنگ
نه بی قد وی اندر نارون حد
برشک از نور رویش ماه و خورشید
بدرد از بوی زلفش عنبر وند
بلای دین بزهر آگین دو نرگس
شفای جای بنوش آگین دو بسد
ز سبلتگاه و دندان و لب او
نشان در و مرجان و زبر جد
چه بویست اندران زلف معنبر
چه رنگست اندران خد مورد
هزاران جان چه جای عشقبازیست
فدائی خواهد آن سرو سمن خد
ولیکن زو کسی را بهره ای نیست
بجز صلوا علی آل محمد
کرا یارای آن باشد که باشد
بر او والی بجز والای صفهد
خداوند خداوندان دولت
سپهسالار منصور مؤید
پناه لشکر خاقان اعظم
بنای عز و جاه اصل سودد
شجاعی در وغا و جنگ بی مثل
جوادی در سخا و جود مفرد
برزم اندر بود آشوب میدان
ببزم اندر فروغ گاه و مسند
چو بیرون شد بمیدان روز هیجا
سر گردنکشان آرد بمقصد
بروز رزم خاک ره نماید
بچشمش گوهر و یاقوت و عسجد
شود مطرود جان از خصم او چون
طرید او بمیدان دید مطرد
اگر زآهن سپر سازد نگردد
سنان و تیغ و تیر از خصم آورد
ور از میدان مردی گاه حمله
جریده لشگری دارد مجرد
بلاد ترک را ز اعدای خاقان
تهی دارد بشمشیر مهند
بیک حمله ز هم بیرون کشاند
بگرد او گر از آهن بود سد
نهایت نیست مردیهای او را
چنان چون مردمیهای ورا حد
سخای او برون از حد و از وهم
عطای او برون از وهم و از حد
شمار بخشش یکروزه او
چو بنویسی بباید صد مجلد
در اخلاق پسندیده بهر باب
برایت باقی است از حیدر و جد
بنازد جد ازو در روز محشر
چنان کاکنون همی نازد بمهتد
همیشه شادمان و کامران باد
بهر کام و مرادی یافته ید
بدان شادی که نوشد تا ابد باد
هزاران شادی دیگر معدد
موفر عز و جاه و دولت او
مباد اندر جهان الا مؤید
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مدح صاحب ملک الدهاقین
صاحب عادل بنیکی از سفر آمد
رفت به فرخندگی و با ظفر آمد
اینت خجسته سفر کز آمدن او
کشت امید جهانیان ببر آمد
چشمه خورشید بود خواجه و حضرت
باخترش بود و سوی باختر آمد
چشمه خورشید سوی باختر خویش
با شرف و عز و جاه و با خطر آمد
اهل سمرقند راز آمدن او
شد طرب از سر تو و حزن بسر آمد
مژده ور یکدگر شدند خلایق
زآمدن او بشهر چون خبر آمد
موسم عید آمد وز آمدن عید
عید خرامیدنش خجسته تر آمد
گشت بجای سلام تهنیت اینست
خواجه خرامید و عید بر اثر آمد
از پس یک عید چون گذشت بهر سال
مدت هفتاد روز تا دگر آمد
عید خرامیدنش به آمد کز وی
عید دگر تا بهفت روز برآمد
خواجه بخلق نکو بعید نظر کرد
عید همه خلق را نکو نظر آمد
صاحب عادل عمر که بر همه گیتی
از ره انصاف و عدل چون عمر آمد
شهره وزیر آنکه بر سپهر خلافت
همچو مه و آفتاب مشتهر آمد
همت او را قیاس کردم با چرخ
چرخ برین زیر و همتش زبر آمد
دست چو بادش بگاه جود و فتوت
ابر سخا سایه عطا مطر آمد
از کف رادش سخاوت آمد بر خلق
زان بزیارت گواه بر خطر آمد
پر خطر از ابر قطره مطراوی
وز کف او بدره بدره سیم و زر آمد
او چو جهانست معتبر گه بخشش
هر دو جهان یک جهان مختصر آمد
شاد بود چون وزیر عالم عادل
شاه جهان را جهان معتبر آمد
ملک کمربند و تاج دارد و اینش
مصلحت ملک شاه تاجور آمد
تاجورانرا برای صنعت کلکش
از ظفر و فتح بر میان کمر آمد
خسرو چین را بهمت قدم او
نصرت و فیروزی و ظفر بدر آمد
بی جدل و حرب کین بیک نظر او
شاه جهانرا هزار فتح برآمد
بنده نوازیست کز لطایف و احسان
عام و حشم راز حشمت پدر آمد
گشت قوی دین سیدالبشر از وی
زانکه ورا خلق سیدالبشر آمد
باد ورا سید البشر بقیامت
عذر خود جرم چون بحشر درآمد
باد ازو هرچه خیر و خوبی مقبول
هرگز ازو خود کجا بدی بسر آمد
روزه سپر باد پیش او ز بلیات
زانکه در اخبار روزه چون سپر آمد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در سپاس از ایزد و مدح سنجر
هست بر پرورده شکر نعمت پروردگار
واجب از روی دیانت هم نهان هم آشکار
هستم آن پرورده نعمت که اندر عمر خویش
داد نتوانم شمردن نعمت پروردگار
چون شمار نعمت حق را ندانم بر شمرد
کی توانم بر طریق شکر بودن حق گذار
گر زبان شکر دارم صد هزاران نعمتش
تا بعجز خود مقر نایم نگیرد دل قرار
آنچه با من کرد از نیکی خداوند جهان
گفت نتوانم بعمر خود یکی از صد هزار
بر یکی خود شناسا کرد تا بشناسمش
کو یکی بود و یکی باشد نه از روی شمار
کردگار گیتی و پروردگار عالمست
رازق خلق و پدید آرنده لیل و نهار
خالق کونین و هر چیزی که هست اندر دو کون
صانع گردون گردان کردگار نور و نار
مرسل پیغمبران حق بنزد بندگان
ایزد دارالقرار و داور دارالبوار
آنکه از تقدیر و حکم او نشاید بنده را
جز رضا در نیک و بد در هیچ وقت و هیچ کار
هر چه آید بر من از تقدیر او دارم رضا
بنده ام امروز را طاعت نمایم بنده وار
از دلی صافی و طبعی پاک و ایمانی درست
بر ره توحید حق باشم قوی و استوار
از پی توحید او گویم ثنای مصطفی
احمد مختار کو از انبیا بود اختیار
صاحب تاج و لوای حمد و معراج و براق
صاحب فرمان و حج و عز و صاحب ذوالفقار
وز پی حمد و درود وی ثنا گویم بسی
بر امامان پسندیده گزیده هر چهار
کار دین آرایم از تحمید یاران نبی
کار دنیا را برآرایم بمدح شهریار
پادشاه سنجر مغزدین و دنیا آنکه هست
کارهای دین و دنیای من از وی چون نگار
یافتم از خدمت سلطان سلطانان دهر
حشمت و جاه و شکوه و دولت و عز و وقار
هم بفر دولت سلطان اعظم یافتم
خویشتن بر ملک خاقان کامران و کامکار
کار من بالا گرفت از اعتقاد نیک من
کار من هر روز به شد تا برآمد روزگار
مال بخشیدم نکو کردم بحق خاص و عام
خاص من بودم نگفتن خاص دار و عام دار
بر رعیت از حشم نامد بعهد من ستم
باز ماند از عدل من باز شکاری از شکار
عدل ورزیدم بعهد خویش چون همنام خویش
نا بعقبی باشم اندر خلد با همنام یار
مال خود بر کهتران خویشتن کردم فدا
تا فدای من شوند آنگه که باشد گیر و دار
از ره نیک اعتقادی در ره نیکو دلی
خواستم مرکهتران خویشتن را کار و بار
مرکبان تیز تک دادم مر آنها را کجا
جز پیاده می نرفتندی بهر شهر و دیار
در سر آنها قصب بستم که با بسیار جهد
می نبودیشان بپا اندر بجز کهنه ازار
دیبه زربفت پوشانیدم آنها را کجا
بر قبا و پیرهنهاشان نبودی پود و تار
بردگان ترک بخشیدم کسانی را که ترک
جز نتق ناوردشان خط رئیس یادگار
داشتم بر گنجهای گوهر آنها را امین
کز نفایه کس نداند شان سفال آبخوار
بس که بردند از بر من آشکارا و نهان
کیسه ها سیم حلال و بدره ها زر عیار
همچو موران مال من در لانه خود کرده جمع
وانگهی کردند بر من تیز دندانها چو مار
حق مال و نعمت من هیچگون نشناختند
آن سگان نابکار و آن خسان نابکار
کس بمال خویش چندین دشمن انگیزد که من
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
دشمنی کردند و بدگوئی بر خاقان مرا
در دل خاقان فکندند از خلاف من غبار
خانمان من در آنروزی که آن هرگز مباد
غارت آن کردی که با من بود همچون یار غار
زر و سیم و تر و خشک من همه بر باد شد
هم بر آن جمله که آتش افتد اندر مرغزار
گنجهای خواسته بی حجتی در خواستند
وز پس این خواسته گشتند جانرا خواستار
فضل کرد ایزد بمن تا بر من از حضمان خویش
جان برون بردم چو مردان از میانشان برکنار
چونکه بر سلطان سلطانان خبر شد حال من
کرد بر نیک آمد من حالی از جیحون گذار
پیش سلطان جهانداران چو بوسیدم زمین
باز بگشاد آسمان بر من زبان اعتذار
زر و گوهر یافتم خلقت ازو چون پیش او
از سرشک دیدگان وز خون دل بردم نثار
هر مرادی کز خداوند جهان درخواستم
زو پدید آمد اجابت بی درنگ و بی نثار
دولت و اقبال سلطانی بمن بنمود روی
گفت چون گفتی باندک حاجتی کرد اختصار
باز دیگر ره توانگر گشتم از احسان او
حج اسلام است مرمرد توانگر را شعار
از خداوند جهان خواهم بقای عمر شاه
ساعتی کان حلقه را در ساعد آرم چون سوار
عدل سلطان جهان خواهم ز جبار جهان
چون بهنگام تضرع بر حجر مالم عذار
در زیارتگاه یثرب برکت عمرش خوهم
زانکه در دنیا نباشد زان مبارکتر مزار
باری از دیدار تو بی کم خلاف آورده اند
دورتر باشم بسالی و بفرسنگی هزار
تا نباید مرمرا پاداشن ایشان نمود
هم توانم کرد حاصل طاعت پروردگار
دست رس دارم که با خصمان خود گر بد کنم
سخت آسان باشدم زایشان برآوردن دمار
عهد یزدان نشکنم با خلق نکنم هیچ بد
ور بدی کردند با من درگذارم مرد وار
تا زباد صبح در بستان ز آب چشم ابر
بشکفد هر سال گلها را بهنگام بهار
روی احباب خداوند جهان بادا چو گل
دیده های بدسگالانش چو ابر تندبار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - در مدح دهقان علی بن احمد
هلال روزه نمود از سپهر دایره وار
بشکل و گونه چنان نیم دایره دینار
تمام دایره گردد چو مه بنیمه رسد
تمام نیمه بحرمت بدان برین پرگار
فلک نموده چو زنگار یافته لگنی
بر او هلال چو یک گوشه تا زده رنگار
ویا چو زرین ماهی در آبگون دانی
که از میانه فرو خواهد آمدن بکنار
ز روزه داران کس ناشده نزار و نحیف
هلال روزه برای چه شد نحیف و نزار
خمیده قامت و زرین عذار چون عاشق
شدست گوئی بر آفتاب عاشق زار
هلال و چشمه خورشید ناخج و سپرند
یکی ز سیم حلال و یکی ز زر عیار
میان آخر شعبان و اول رمضان
سبب چه بد که شب و روز هر دو گشت سوار
چو کرد شعبان سیمین سپر در آب نهان
سپهر ناخج زرین روزه کر اظهار
هوای مغرب گشت از شفق چو معرکه گاه
چو روز آن و شب این شدند در پیکار
هلال روزه بدین وصفها که دادم شرح
ز روی قبله فروشد ببحر لؤلؤ وار
بطبع بنده فرستاد لؤلؤ منثور
بنظم کردم در مدح سید احرار
سر مفاخر فرزند فخر دین احمد
ابوالمعالی دهقان علی سپهسالار
سپهر مردی وجود افتخار دین که بدوست
همه مفاخرت دین احمد مختار
ز هر که او بهتر فخر کرد در عالم
به است چون هنر از عیب و همچو فخر از عار
جمال گوهر خاک آنکه از نکو خلقی
رخ خرد را خال است و چشم بد را خار
مصدری که چو بر صدر بار بنشیند
چو آفتاب کند خیره دیده نظار
بر آسمان هنرمندی و شجاعت وجود
چو آفتاب ندارد قرین و همسر و یار
کمر بخدمت او سال و ماه بسته کرام
زبان بمدحت او روز و شب گشاده کبار
بزرگواری کز مدح و از مناقب او
بر آنچه دانا واجب نیاید استغفار
بدانسبب که رهی پرورست و بنده نواز
ز بندگیش ندیدم کسی شود بیزار
به بر و احسان زابرار برتری دارد
ببرگ و بار بدانسان که طوبی از اشجار
کف عطاده او بی سخا و احسان نیست
درخت طوبی بی برگ نبود و بی بار
ایا کسی که نماید بچشم خلق جهان
جهان ز نیکی کردار تو چنان کردار
سرای بار تو از فر تو چنان صفت است
صفت همان که چنانست بی خلاف و غبار
بروزنامه عمر تو بی سخا و کرم
دمی کرام نرانند خامه بر طومار
شمار جود و سخای ترا فذلک نیست
ز عقد کردن مستوفیان بروز شمار
چه میزبان کریمی که آید از حضرت
مهی عزیز و مکرم بر تو مهمان وار
خجسته ماهی آمد بمهمانی تو
که برترست زهر ماه مرو را مقدار
ز کردگار که جانها فدای نامش باد
همیرساندت مهمان بگونه گونه نثار
نثار اول رحمت بسی بود بر تو
از آنکه بر ضعفا رحم کرده ای بسیار
دوم نثار بود مغفرت که جرم و خطا
فرو گذاشتی از کهتران خدمتکار
از آنکه مهمان باشد ز تو بآزادی
نثار آخر از اویت بود برات از نار
شبی ازین مه میمون به از هزار مه است
چنین شب آمده بادا بعمر تو دو هزار
همیشه تا ز خداوند روزه داران را
بود دو شادی چونانکه هست در اخبار
یکی بدنیا وقت گشادن روزه
دوم بعقبی وقت نمودن دیدار
از آنکه نبود در وعده خدای خلاف
ز هر دو شادی چونانکه هست برخوردار
خجسته باد مه روزه چونکه عید رسید
خجسته تر ز مه روزه عید تو صد بار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - فی مدح اشرف الدین
ای جهان شرف بتو معمور
یافته از دو پادشا منشور
از خداوند دلدل و قنبر
وز خداوند ناقه و یعفور
پادشاه حسینیان اشرف
شرف دین کردگار غفور
هست در جنب پادشاهی تو
بندگی پادشاهی فغفور
پادشاه سیادتی و تراست
از شرف ملک و از خرد منشور
امت جد تو ترا حشمند
طایعا راغبا بجان مأمور
هیچکس نی ز دل بتو غمگین
هیچکس نی ز تو بتن رنجور
بی هوا خواهی تو در دل کس
ندهد آفتاب ایمان نور
تا دم صور پادشاهی کس
نیست وان تورانسوی دم صور
هست فراش جد او در خلد
شهپر روح و زلف و طره حور
شهر نخشب بفر دولت تست
همچو خلد برین و حور و قصور
چون نبوت بجد تو مختوم
شد فتوت بنام تو مقصور
از عطای کف عطاده تو
یک جهان شاکرند و تو مشکور
عالمی قائل ثنای تواند
زوجه منظوم گوی و چه منشور
نظم و نثر همه ستایش تست
راستی بی دروغ و غیبت و زور
از مدیح تو بر صحیفه عمر
کرده مدحت سرای تو مسطور
عمر من در ثنا و مدح تو باد
تا بود قصر عمر من معمور
صرف در دولت و بقای تو باد
چرخ را مدت سنین و شهور
تا شهور و سنین پدید آرد
دور چرخ بلند روشن و دور
دور باد از خجسته مجلس تو
نکبت دهر پیر و دار غرور
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - در مدح میرعمید سعدالدین
هلال روزه نمود از سپهر پر اختر
بشکل مشرب زرین ز چشمه کوثر
کنار چشمه کوثر رسد بروزه گشای
رحیق محترم از حق بجای شام و سحر
بر اهل دین سحر و شام این همایون ماه
ز یکدگر متبرک ترند و میمون تر
مهی است فرخ یعقوب سال را یوسف
عزیز گشته بر یازده برادر و سر
بقدر یکشب این مه به از هزار مه است
چنانکه میرعمید از هزار مرد هنر
مقرب ملک شرق و غرب سعدالدین
که ناظرند بوی سعد اصغر و اکبر
چه سعد اصغر و اکبر که مهر و مه خجلند
ازو یکی بحمل دیگری بدو پیکر
زمین تواضع صدریست آسمان همت
چون این بحلم و وقار و چو آن بجاه و خطر
شود نکوخوه او بر شده بجاه خطیر
فرو فتاده بداندیش او بچاه خطر
بزرگوارا گوهر شناس اهل سخن
توئی و بر تو سخن عرضه دادن گوهر
بآب و آینه ماند ضمیر روشن تو
در آب و آینه پیدا شود خیال و صور
نسیم خلق تو گر در ضمیر وی چو خضر
بخاره بر گرد بر دمد ز خاره خضر
گر افتد از کف تو سایه بر سر درویش
چو آفتاب توانگر شود بسیم و بزر
بسایه سپر روزه در مهی بخرام
بحرب نفس که بهتر ز روزه نیست سیر
ز چشم بدتن و جانرا بکردگار سپار
بجد و جهد ره گذر کردگار سپر
بخنجر و سپر ماه دیو را برمان
که هست ماه بیک ره سپر دو ره خنجر
ثواب روزه و مزد نماز دار طمع
بفرض و سنت شرع خدای و پیغمبر
زکوة جاه بده بندگان ایزد را
که در ادای زکوتست سود در محشر
همیشه تا بسه قسمت بود مه روزه
بهر سه قسمت از ایزد کرامتی دیگر
غریق رحمت بادی بقسمت اول
دوم ز مغفرت جرم بر سرت مغفر
چو از عذاب سفر بنده خواهد آزادی
بقسمت سیم ازاد باد یا ز سقر
بمدح مجلس میمون تو مظفر باد
جریده سخن آرای پیر سوزنگر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - در مدح علی بن حسین بن ذوالفقار
ای نامی از تو نام خداوند ذوالفقار
در دین سید ولد آدم افتخار
هم خلق سید ولد آدمی ز لطف
همنام و هم سخای خداوند ذوالفقار
از ذوالفقار جود تو شد کشته آز و بخل
همچون ز ذوالفقار علی عمرو و ذوالخمار
از بخل خالی است دل جود ورز تو
بر روی جود خالی و در چشم بخل خار
از فخر دین خال به نیکیت یاد کرد
از بهر آنکه ماندی ازو نیک یادگار
جایش بهشت باد که در خاندان خویش
پرورده بهشت شد آن مفخر تبار
اعمال نیک او شده از مرگ منقطع
بل کز تو شد یکی عمل نیک او هزار
زنده کند پدر را فرزند نیکنام
نام پدر تو از پسر خویش زنده دار
خاص خدایگانی خلق خدای را
یاری دهی بنیکی بادت خدای یار
از روزگار دولت تو خاص و عام را
از چنگ غم نجاتست از جور روزگار
در سینه تو بحر سخا موج میزند
تا غرق نعمت تو شوند اهل این دیار
از بیشمار خواسته بخشیدن تو نیست
در فهم و وهم خواسته بخشیت را شمار
با اهل علم و عقل بتقریر علم و عقل
کم پیشی سخاوت تو نیست بر قرار
اندر میان دلها شاهی است مهر تو
بگرفته زین کنار جهان تا بدان کنار
اقبال و بخت و دولت و پیروز روز را
فرزند نازنینی پرورده در کنار
قبله در سرای تو است اهل فضل را
گرد سرای تو فلک فضل را مدار
در خدمت تو اهل هنر را دین و فضل
وز خدمت تو دوری شین است و عیب و عار
هر شاعری که بوسه دهد بر رکاب تو
گردد بدولت تو بر اسب سخن سوار
من بوسه داده ام دگران بوسه می دهند
تا همچو من شوند و به از من هزار بار
در بنده بودن تو ز پیری مقصرم
ای بخت تو جوان ز من پیر درگذار
دلشاد باش و خرم و خوش عیش و خوش طرب
بنده نواز باش و حق اندیش و حق گذار
دهقان کشتمند رضای خدای باش
اندر زمین فربه دل تخم خیر کار
تا جاش بر گری بقیامت ثواب و مزد
اینست کار و بهتر ازین کار خود چه کار
در ماه روزه کار شب قدر کن بشکر
تا بر تو آن ثواب نهان گردد آشکار
رحمت نثار یافته باشی و مغفرت
آزادی از جهنم و زتف تفته نار
عیدت خجسته باد و تو اندر خجستگی
آیین عید ساخته و ساز عید دار
تا دور چرخ و سیر ستاره دهنده اند
هر سال و ماه را مدد از لیل و از نهار
لیل و نهار و سال و مه تو بخیر باد
با تو جهان چنانکه ترا باشد اختیار
ای سوزنی بمدح خداوند ازین نسق
در ثنا بسوزن خاطر برشته آر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در مدح ابراهیم رکن الدین حبیب
ز گرد راه چو عنقا باشیانه باز
بسوی بنده خرامید شاه بنده نواز
شهی که بنده نوازی و لطف او آورد
شهان روی زمین را به بندگیش نیاز
شهی که بارگه اوست سجده گاه ملوک
همی برند بدان سجدگه ملوک نماز
کمی نیابد در عز و پادشاهی اگر
کمینه بنده ازو جاه یابد و اعزاز
رسید شاه جهان سوی فخر دین مهمان
چو شاه ز اول سوی غلام خویش ایاز
ایا ز قافیه بایست یا ز هیبت شاه
نبودمی ز شه ز اولی سخن پرداز
بشه نواخته شد فخر دین و جای بود
بدین نوازش شاه ار کند تفاخر و ناز
شهی که همچو سکندر سپهبدان دارد
سنان گذار و کمندافکن و خدنگ انداز
شه ملکوک براهیم رکن دین حبیب
که یافتست بهنامی خلیل جواز
ملوک شرق و سلاطین چین بدو بازند
چو از خلیل و حبیب اهل شام و اهل حجاز
ز بهر قوت دین حبیب اگر چو پدر
اساس و قاعده غزو را نهد آغاز
خلیل وار بتان بشکند که نندیشد
ز آفرازه نمرود منجنیق افراز
گر این براهیم آنگه بدی که بد نمرود
بدی بکشتن نمرود با خلیل انباز
فرو فکندی از یک خدنگ کرکس پر
چهار کرکس نمرود را گه پرواز
ایا شهی که در آفاق هرکجا شهریست
که دین و سنت فاش است و کفر و بدعت راز
ندای عدل تو در داده اند بر منبر
منادیان سیه جامه بلند آواز
شود ز عدل تو گیتی چنانکه بام ببام
ببیت مقدس بتوان شدن ز چین و طراز
نه دیر باشد تا نزد تو خراج آرند
ز مصر و کوفه و بغداد و بصره و اهواز
ز روی تجربه را گر کمینه بنده خود
سوی شهنشه کرمان فرستی و شیراز
بساعت ار ننهد بنده ترا گردن
بگور بیند کرمان بدو شده دمساز
چو شمع گریان خندان بسر دهد همه تن
چو شمع یکشبه عمرش بو نه دیر و دراز
مخالف تو اگر شمع گیتی افروز است
چو سر دهد همه تن سر جدا کنند بگاز
دم منازعت تو شها که یا رد زد
در مخالفت تو که کرد خواهد باز
که خواند تخته عصیان تو که درنفتاد
ز تخت پنجه پایه بچاه پنجه باز
که رفت بر ره فرمان تو کزان فرمان
رمیده بخت بفرمان او نیامد باز
همای عدل تو چون پر و بال باز کند
تذر و دانه برون آرد از مخا لب باز
ز بیم هیبت و سهم سیاست تو بدشت
ز گرگ پنجه فرو ریزد از نهیب نهاز
شکار دوستی ار نه ز عدل تو آهو
بپیش بازش یوز آمدی گر از گراز
سوار بی جان پیش سپاه دشمن تو
رود چو بیژن جنگی بسوی جنگ گراز
بشاهنامه برار هیبت تو نقش کنند
ز شاهنامه بمیدان رود بجنگ فراز
ز هیبت تو عدو نقش شاهنامه شود
کز او نه مرد بکار آید و نه اسب و نه ساز
همیشه تا که نبرد آزمای شاهانرا
بگوی بازی باشد مرا دو نهمت و آز
ز تیغ چوگان ساز از سر مخالف گوی
مراد بر تو بود خواه باز و خواه مباز
بخواه گوی ز نخ لعبتان چوگان زلف
گهی بگوی گرای و گهی بچوگان یاز
بیازمای چو شاهان حلاوت و تلخی
حلاوت لب معشوق و تلخی بگماز
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - در مدح امیر اتابک برغوش
ببر ای باد صبا مژده بتلقین سروش
بهمه خلق جهان دربدر و گوش بگوش
که شفا یافت سر تاجوران تاج الدین
عین دولت شرف لشکر خلخ برغوش
سرکش توران مسعود که دارد زشرف
مشتری غاشیه اسب مرادش بر دوش
هر شب و روز که بر وی بسلامت گذرد
به از امروز بود فردا چون از دی دوش
آن نه نوش است که گویند پس از تلخی می
صحت اوست پس از تلخی نالانی نوش
پهلوانا ز تو در پرده پهلو دل خلق
بود از آتش اندیشه چو دریا در جوش
جوش دریای دل خلق بر گشتن تو
یافت آرام و دل جمله بعقل آمد و هوش
ز سمرقند بسی کس بدعای تو شدند
بزیارتگه کاشان و عبادتگه اوش
هر دعائی که بگفتند پی صحت تو
بشنیدند در آندم همه آمین زسروش
هفته پیش ترا دیدم از شدت درد
سر و قدت بضعیفی شده چون مرزنگوش
اندرین هفته بتخت آمدی از جامه خواب
بدگر هفته ز ره ور شوی و جوشن پوش
بسوم هفته بدانسان شوی از زور و توان
کز تکاور تبکاور جهی از غوش بغوش
بگه معرکه گر شیر بود دشمن تو
همچو روباه شود چاره گر و حیلت کوش
کارزاری نشود با تو بمیدان نبرد
مگر آنکس که زجان آمده باشد بخروش
شود از کوشش تو ببر دلاور بدو دل
شود از بخشش تو گنج توانگر در یوش
نیست همتای تو در ظل سپهر ازرق
این نه زرقست بر این گفته نیم زرق فروش
هیچ مادح را بهتر ز تو ممدوحی نیست
خاصه امروز که من مادح و تو مدح نیوش
تا سخن طفل بود شاعر دانا دایه
خاطرش پستان زو شیر خورد دوشادوش
سوزنی دایه اطفال مدیحت بادا
پرورش داده سخن را بکنار و آگوش
ای جهان از سر شمشیر تو دریای بجوش
جوش دریای تو شمشیرزن و جوشن پوش
نصرت دین حقی دین حق از تو منصور
پهلوان حشم مشرق و مغرب برغوش
هست اسم علمت نام رسول قرشی
که برد مرکب او غاشیه بر دوش سروش
مر ترا هست کنون نقش فتوت در دل
همچو همنام ترا مهر نبوت بر دوش
دوش در نظم ثنای تو بدم تا دم صبح
صبح صادق ندمید از دم من الا دوش
بدل صافی مدح تو چنان دادم نظم
که ازان اخرس و ابکم بزبان آمد و گوش
خرد و هوش زیادت شود از مدحت تو
کس مبادا که بنقصان خرد کو شد و هوش
کیمیای زر درویش کف راد تو است
مدح گوینده چنین گوید با مدح نیوش
از کف راد تو درویش غنی شد چندانک
کیمیا یابی و سیمرغ و نیابی در یوش
گر جهان از سر شمشیر تو گفتم گه رزم
که چو دریای بجوش است نیم زان خاموش
بعطا دست و دل و طبع ترا گویم یم
که چو دریای بجوشند چو دریای بجوش
بعطا دست . . . گر حاتم دیدی از شرم
دست خود را بکشیدی ز عطا در آگوش
کین و مهر تو بزنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش
نوش کن باده تلخ از کف شیرین صنمی
از بناگوش چو گل از کله چون مرزنگوش
در شادیت گشاد است و در غم بسته
بسته بگشای همه عمر و گشاده تا گوش
می آسوده بکف گیر و ز عشرت ناسای
کز نوا بلبل آسوده درآمد بخروش
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در مدح شرف الدین محمد
آفتاب شرف و حشمت و سلطان شرف
نور گسترد و ضیا بر نسف و اهل نسف
ظل طوبی است بر آنکس که ضیاگستر شد
آفتاب شرف و حشمت و سلطان شرف
آفتاب همه سادات که با طلعت او
آفتاب فلکی را نه فروغست و نه تف
خلف حیدر کرار محمد که بود
همچو حیدر بشجاعت چو محمد بلطف
یکزمان صدر وی از اهل هنر خالی نیست
همچو خالی نبدی تخت سلیمان ز آصف
آسمان بوسه دهد خاک درش را بامید
کاستانش بزداید ز رخ ماه کلف
هر که خدمت او گشت رهی گشت رها
از غم و رنج و عنا و تعب و کرم و اسف
ای سیادت را از سید مختار بدل
وی شجاعت را از حیدر کرار خلف
پسر حیدر کراری و بر دشمن و دوست
چو پدر حامی تیغی چو پدر وافی کف
بر نکوخوه بکف راد کنی خواسته بذل
بسر تیغ کنی خون بداندیش تلف
پدرت را ملک العرش بقرآن مادح
هفده آیت نبئی مدح وی اندر مصحف
بسنان کشف کنی راز دل از سینه خصم
گر بود خصم ترا سینه سنگین چو کشف
چون خدنگ تو ز شست و زه تو گشت جدا
نگزیند بجز از جبهت اعدات هدف
علف تیغ شود خصم تو در دشت نبرد
بتنش یازد تیغ تو چو لاغر بعلف
نسف از فز خرامیدن تو یافت کنون
قر فرو دوش اگر بود چو قاعا صف صف
تا بزیر فلک چنبری اندر همه وقت
گل به از خار و گهر از شبه و زر زخزف
فلک چنبری اندر خط فرمان تو باد
ورنه بشکسته چو از عربده گان چنبر دف
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - در مدح افتخارالدین
آمد به صدر خویش چو خورشید در حمل
خورشید اهل بیت نبی سید اجل
شادند خلق و رسم بشادیست خلق را
هر موسمی که آید خورشید زی حمل
خورشید چرخ فضل و شرف افتخار دین
آن بی بدل ز عالم و از شمس دین بدل
زینسان که او بصدر خود آمد کجا بود
خورشید را ببرج حمل رتبت و محل
خورشید از زحل بسه منزل فروتر است
او از ستاره پیش خدم دارد و خول
خورشید یک ستاره ندارد بهمرهی
منشور بی کسوف و زوالست از ازل
خورشید را کسوف و زوالست و مرو را
او از زمینست تا بزحل برتر از زحل
بینندگان اگر که بخورشید بنگرند
در نور دیده نقص پدید آید و خلل
او را بود جمالی خورشیدوش ز نور
افزون شود ز دیدن او نور در مقل
خورشید پیش روی ز سلطان شرق و غرب
گاه از کله حجاب کند گاه از کلل
او بی حجاب تا بر سلطان همی رود
پس بر زیادتست بخورشید زین قبل
ای به گزین حضرت سلطان خسروان
وی جد تو گزیده سلطان لم یزل
خورشید از آنکه زو بهمه چیز حاکم است
از شرم زرد روی پدید آید از قلل
بر آستانش بوسه دهد از سر نیاز
پس از سرای بگذرد اندر خوی و خول
یزدان نهاد در دل سلطان محل ترا
تا پای حاسد تو فرو ماند در وحل
شاهنشه از حسود تو خالی کند جهان
چون مکه جد تو ز پرستنده حبل
نامد برون ز خانه احزان حسود تو
قادر نشد بسوزن سوفار در حمل
از کله حسود تو سودای مهتری
بیرون شود چو نخوت گیسو زفرق کل
از مجلس شهنشه اسلام یافتی
تشریف و خلعت و لقب و حشمت و عمل
مهتر توئی مسلم در روزگار خویش
وین دیگران همه حشوات و دغل مغل
آباد و خرم است بتو عالم هنر
وز جود تست عالم زفتی خراب و تل
از حزم تست یافته جرم زمین درنگ
وز عزم تست یافته دور فلک عجل
دارند از طریق تفاخر سران عقل
از گرد نعل مرکب تو دیده مکتمل
از جود تو جهانی عریان و بینوا
پاشیده در رشد و پوشیده در حلل
افزون ز صدهزار کسند از تو یافته
باغ و سرا و صنعت و املاک مستغل
روی سخا و فضل و سخندانی و شرف
دایم ز تست تازه چو ورد طری ز طل
پاک است سینه تو بخلق خدای بر
ز اندیشه منازعت و کینه و جدل
داند ترا که تو چه کسی دیگران چه کس
آنکس که فرق داند گرد انگبین زخل
پی بار منت تو کسی در جهان نماند
از بندگان باری عز اسمه و و جل
نالانی تو تا خبر آمد بنزد تو
بر ما عیان نمود همی خویشتن اجل
اندر دریغ و حسرت تو بندگانت را
دمها دخان دخان بدو دلها شغل شغل
تا بر تن تو سهل نشد رنجه عارضه
اندیشه تو بر دل ما بود چون جبل
جان ترا خطای عطا داد باز تا
بر تو اثر نماند ز نالانی و علل
چون آدمی شدی چو فرشته بیامدی
تن پاک گشته از علل و نامه از زلل
اکنون که آمدی بسعادت بصدر باز
بر دشمن تو زهر شود عیش چون عسل
در مستقر عز و شرف جاودان بزی
تا حاسدت حزین شود و خوار مستذل
تا عز و ذل ناصح و حاسد در این جهان
ضدند یکدگر را بی زرق و بی حیل
جاوید باد عمر تو و دشمنانت را
چنگ اجل گرفته گریبانگه امل
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - چیم کیم
ز هر بدی که تو دانی هزار چندانم
مرا نداند از آنگونه کس که من دانم
بآشکار بدم در نهان ز بد بترم
خدای داند و من ز آشکار و پنهانم
تن منست چو سلطان معصیت فرمای
من از قیاس غلام و مطیع سلطانم
غلام نیست بفرمان خواجه رام چنانک
من این بهرزه تن خویشرا بفرمانم
بیک صغیره مرا رهنمای شیطان بود
بصد کبیره کنون رهنمای شیطانم
مرا نماند روزی هوای دامن گیر
که بیگناه براید سر از گریبانم
هواست دانه و من دانه چین و هاویه وام
اگر بدانه نماند بدام درمانم
هوا نماند تا ساعتی بحضرت هود
هواللهی بزنم حلقه ای بجنبانم
هوا بمن بر دلال مظلمت شده است
از آنکه خواجه بازار و سوق و عصیانم
هوا نماند تا بر رسم ز عقل که من
چیم کیم چه کسم بر چیم که رامانم
گنه بمن بر دلال وار عرضه دهد
بدانسبب که خریدار آب دندانم
بدی فروشد و نیکی عوض ستاند و من
بدین تجارت ازو شادمان و خندانم
اگر بسنجم خود ز بنیک و بد امروز
برون نهم که دران روز حشر میزانم
نیم ز پله نیکی ز یک سپندان کم
پیله بدی اندر هزار سندانم
چه مایه بنده سندان دلم ترا ملکا
که در ترازوی نیکی کم از سپندانم
بترک شر و بایتان خیر دارم امر
همه مخالف امر است ترک و ایتام
بشرح و تبیان حاجت نیایدم ببدی
از آنکه من ببدی شرح شرح و تبیانم
گنه ز نسیان آرند بندگان عزیز
من از گناه نیارم بود ز نسیانم
نشانه کردم خود را بگونه گونه گناه
نشانه چه که بر جاست تیر خذلانم
سیاه کردم دییوان عمر خود بگناه
از آنکه بر ره دیوی سیاه دیوانم
ز بس گناه که کردم بروزگار بسی
خجالتا که بنزد کریم برخوانم
زبان بریزدم آنروز دوستر دارم
کز آنچه کرده بوم بر زبان بگردانم
کسی بود که مراو را ازین نمد کلهی است
و یا منم که بدین سیرت و بدین سانم
بحق دین مسلمانی ای مسلمانان
که چون بخود نگرم ننگ هر مسلمانم
بفضل حق نگرم تا بدی شود نیکی
بدانکه گر چه بدم نیکتر پشیمانم
رسول گفت پشیمانی از گنه توبه است
بدین حدیث کس ار تایبست من آنم
فلان و بهمان گویند توبه یافته اند
چه مانعست مرا بین فلان و بهمانم
بدین تنی که گنه کردم و ندانستم
چو باب توبه نشد بسته توبه بتوانم
بر اسب توبه سواره شوم مبارز وار
بس است رحمت ایزد فراخ میدانم
ز بعد توبه درآیم بخدمت علما
بدان که از دل و جان دوستدار ایشانم
بزهد سلمان اندر رسان مرا ملکا
از آنکه از دل و جان دوستدار سلمانم
بفضل خویش مسلمان زیان مرا یارب
بری مکن زمسلمانی ار بری جانم
بحق اشهد ان لا اله الا الله
چنان بمیران کاین قول بر زبان رانم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - در مدح افتخار الدین علی بن احمد
بشاعری پدر خویش را نه فرزندم
اگر نه معتقد مجلس خداوندم
سپهر جاه علی افتخار دین که ز فخر
چو شیعه مذهب خود را بران علی بندم
همه مناقب او گویم و مدایح او
بشاعری چو سخن بر سخن به پیوندم
قصیده باشد فرزندم شاعر و نخوهم
که جز بمدحت او باشد آنچه فرزندم
هر آن قصیده که آنرا جز او بود ممدوح
چو خوانده گشت بر این گریم و بر آن خندم
بچند روز که ماند است بنده پرور باش
که من ز سالی روزی بعمر خرسندم
بمهتری دگری نیست مثل و مانندت
بشعر اگر دگرانند مثل و مانندم
بخدمت تو در است اصل نیک بختی من
که از درخت ثنای تو برگ و برکندم
ستایش تو کنم خویشتن ستوده بوم
که رخت بخت بناجایگه نیفکندم
بشصت و هشت رسید است سال عمرم و هست
مه رسیده ز ره بستر و قزا کندم
بحق نان و نمک عاجزم ز نان و نمک
ز نان ایشان بر دل نمک پراکندم
بآرزو برسان تا بآرزو برسی
که من بخط شریف تو آرزومندم
بسان نخشب خطی نویس تا برسد
که من بخدمت صدر تو در سمرقندم
بشعر ترفند ار ترف بودم و ترخین
به پند و حکمت اکنون چو شکر و قندم
بپند و حکمت پیرانه سر بدولت تو
بود که محو شود شعرهای ترفندم
زپند و حکمت من باد سال عمر تو بیش
ز صد هزار فزون باد حکمت و پندم
بحسب گوئی سحر حلال در ره شعر
چنان نمایم کز نای و از دماوندم
بزند ماند طبعم جهنده آتش
عدوت سوخته بادا ز آتش زندم
بلند گوش خری میزنم که جو نخورد
به . . . ون خر سر خمخانه . . . ایه دربندم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - امام کیست
ایا گرفته تو اندر سرای جهل مقام
تهی ز دانش و غرقه میان بحر ظلام
ایا بعمری دایم فسوس گشته دیو
ز مصطفی بتو بر صد هزار گونه ملام
ایا گسسته ز حبل خدا و دعوت حق
بکام خود بسرت کرده است دیو لگام
ایا مخالف اسلام و راه دین هدی
کشیده گردن از بیعت اولوالارحام
ره صواب ندانی همی ز راه خطا
ره حلال ندانی همی ز راه حرام
نه مشک بازشناسی همی ز پشک سیاه
نه عود و عنبر و کافور را ز سنگ رخام
نه حق ز ناحق دانی نه بنده راز خدای
نه مرد ناقص پر عیب راز مرد تمام
همی ندانی ای کور دل بعمری خویش
که احمد قرشی را وصی که بود و کدام
نگر که پای ابر کتف مصطفی که نهاد
بتان ز کعبه که افکند و پاک کرد مقام
نگر که از پس پیغمبر خدای بزرگ
کدام بود بعلم و بدانش و احکام
نگر که مهتر آل نبی که بود از اصل
نگر که خالق جبار را که بدضرغام
نگر که ایزد شمششیر خویشتن بکه داد
بکه سپرد پیمبر پس از فراق حسام
نگر که بن عم و داماد مصطفی که بداست
نگر که فضل کرا کرد از بنی اعمام
نگر که گردش ترویج دین و بودش یار
ولی که بود ابر ذوالجلال و الاکرام
گر که دست که بگرفت مصطفی بغدیر
که را امام هدی خواند و فخر وزین همام
یکی فضیلت بد پیش ازین امامت را
همی دهی بدل خویش اندرین آرام
اگر بغار بد او یار مصطفی یکشب
بدین فضیلت بایدش سروری فرجام
چهل شبانروز ابلیس بند بنوح نبی
بدان سفینه پر آب اندرونش مقام
وگر بپیری کس را رسد امامت خلق
کسی بپیری ابلیس بد در آن ایام؟
ایا مناسب دل کور ابله ملعون
ز کور بختی دایم دراوفتاده بدام
مرا امام هم از جایگاه وصی خداست
ز جایگاه نبی مرترا امام کدام
امام آنکه بپیش بتان نکرده نماز
نکرده جز ملک العرش را صلوة و صیام
امام آنکه خداوند علم و شمع هدی است
امام آنکه تقی و نقی و ز اصل کرام
امام آنکه بچیز کسان نکرده طمع
نخورده چیز یتیمان حلال خورده مدام
امام آنکه بزور و درم نشد مشغول
ازین بعید نبود ار همیشه بودش وام
امام آنکه فدا کرد تن بجای نبی
ز وقت خفتن تا صبح روز دادن بام
امام آنکه بروزه بدی سه روز و سه شب
طعام داد بسائل بوقت خوردن شام
امام آنکه خدای بزرگ روز غدیر
بفضل کرد بنزدیک مصطفی پیغام
امام آنکه بجز طاعت خدای نکرد
بر او امام پسندی تو عابد اصنام
امام آنکه با مصطفی برو قضا
بود ابر لب حوض و بدستش اندر جام
امام آنکه علیرغم این مناصب را
لوای حمد بدستش بود بروز قیام
امام آنکه امید شفاعتم همه اوست
که در محبت او در شوم بدار سلام
اگر تو خواهی مؤمن شوی بیا بشنو
ز قول شاعر سوز نگر این درست کلام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - در مدح سیدالاجل رضا
ماه صیام کرد بنیک اختری سلام
بر خلعت شهنشه بر عمدة الانام
بر عمدة الانام بشادی خجسته باد
تشریف پادشاه و سلام مه صیام
فرزانه سید احل مرتضی رضا
آن صفوة الخلاقه و آن عمدة الامام
شاه شرف امیر خراسان که نام او
گسترده شد بجود و هنر در عران و شام
شاهی که تا دمید فلک صبح دولتش
روز مراد دشمن او شد نماز شام
پرورده و گزیده شاهنشه ملوک
سنجر که یافت بر همه شاهان دهر نام
آباد گشت گیتی از خلق او چنان
کز شرق تا بغرب توان رفت بام بام
آنی که پادشاه جهان خسرو ملوک
در روی تو نگه نکند جز باحترام
پیغمبر خدای ترا داشت در کنار
فخر القضاة مرو چنین دید در منام
تشبیه کرد چشم تو با چشم خود رسول
یعنی که از منست و بمن ماند این پیام
ای در میان آ . . . بمیر بسروری
چون در میان انجم بر چرخ ماه تام
آمد هلال روزه و بنمود روی خویش
مانند نعل زرین از چرخ نیلفام
یعنی مرا به بین که سزم نعل مرکبت
چون شهریار داد بتو مرکب و ستام
بر مرکب نشاط دل و نزهت و سرور
بادی سوار تا ابدالدهر شادکام
هر چند طبع سیر نگردد ز مدح تو
بیت دعا بگویم کوته کنم کلام
تا نام سال عام بود در نعیم و ناز
عمر تو باد افزون از صد هزار عام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - در مدح سلطان سنجر
آمد بملک توران سنجر خدایگان
آن سایه خدای و سر هر خدایگان
با لشگری ز ذره فزون کش گمان بری
خورشید دیگر است ز سنجر خدایگان
خورشید برج برج خرامد بر آسمان
خورشید وار کشور کشور خدایگان
برداشت ظلمت ستم از نور عدل خویش
از جمله رعیت و لشکر خدایگان
مر خطه زمین را از اهل بغی و کفر
خالی کند به تیغ سراسر خدایگان
خورشید مغرب آمد سوی دیار شرق
سریست اینکه کشف شود بر خدایگان
تأویل این سخن بجز این نیست کامده است
از ملکت خراسان ایدر خدایگان
ملک هزار خسرو گردن کشیده را
بخشد به یک غلام مسخر خدایگان
روز مصاف همچو فریدون بود درست
با گرز گاو سار برین در خدایگان
هر تازیانه علم کاویان شود
در دست هر غلام چو اخگر خدایگان
تنها به جمله ای برباید دل و توان
از صد هزار خصم دلاور خدایگان
بر خصم دین و ملک همیشه مظفر است
زانسان که بر غزال غضنفر خدایگان
در ملک اوست قنوت دین لاجرم بود
بر خصم دین و ملک مظفر خدایگان
هر گه که بنده و پدر و جد خویشتن
فغفور دیده باشد و قیصر خدایگان
وز نام خود ندیده بود در همه جهان
خالی نگین و سکه و منبر خدایگان
وز خاندان سلطان محمود بت شکن
در پیش بخت بیند چاکر خدایگان
نبود روا که ملکت فرزند خویش را
ماند به کافران محقر خدایگان
آمد به عزم غزو و بفرمود تا زدند
روی سرای پرده به کافر خدایگان
بهر صلاح دین و قرار و ثبات ملک
بر عزم ثابت است و مقرر خدایگان
گنج سلاح و گوهر بگشا و غزوگاه
آراست چون سپهر به اختر خدایگان
نایش نه دیر دست بکافر کشی برد
با بندگان صف کش صفدر خدایگان
دین محمدی را در آخر الزمان
قوت دهد چو ز اول حیدر خدایگان
مر دشمنان دینرا ز انبوهی غلام
اندر کشد چو صید به ژاغر خدایگان
وز آبروی بدگهران کم کند به قهر
از آبروی گوهر خنجر خدایگان
وان لشکر مقدم یأجوج را به تیغ
باز افکند به سد سکندر خدایگان
ویدون گمان برد که زما در رکاب خود
دجال را بیفکند از خر خدایگان
بر دین مصطفی بنشیند به تخت ملک
همزانوی مسیح پیمبر خدایگان
خوانم خدایگان را صاحب قران چو نیست
اندر جهان بجز وی دیگر خدایگان
چونانکه نیست جز وی امروز پادشاه
جز وی مباد تا گه محشر خدایگان
تا زینت ملوک بود ز افسر و نگین
باد از نگین مزین و ز افسر خدایگان
با افسر فریدون با دو نگین جسم
کاین هر دو راست لایق و در خور خدایگان
از عمر نوح تا بدرازی مثل زنند
بادا بسان نوح پیمبر خدایگان
بنهاد تا بتاج گراید سر ملوک
تاج خدایگانی از سر خدایگان