عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٩٣
جمعی که در تصور اوهام نامدی
پروین صفت بریدن پیوندشان ز هم
دیدم بچشم خویش که دستان روزگار
همچون بنات نعش پراکندشان ز هم
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۲
تا بسته صحبت کسی خواهی بود
چون مرغی اسیر قفسی خواهی بود
امروز باختیار تنها شو از آنک
تنهای ضرورتی بسی خواهی بود
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۲
گفتند که خرمی در افاق نماند
کس جفت طرب در خم این طاق نماند
گفتم سبب اینغم بی پایان چیست
گفتند که طاهر بن اسحاق نماند
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۴
رویت که در او دیده صفای جان دید
جانست از انش نتوان آسان دید
حقا که چو عمر ناکزیرست ولیک
چون عمر بجز بر گذرش نتوان دید
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۵
هر چند بر نهال دانش رفتم
طاقم ز نشاط دل و با غم جفتم
عیبم بجز این نیست که من در هنر
بسیار بالماس تفکر سفتم
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۳ - ایضاً
از تو پرسم لغزی فکرت اخراجش کن
ایکه در مسند دانش چو تو دیگر ننشست
چیست هفتاد که اجزاش ز سی افزونست
چیست پنجاه که آخر شودش عمر بشست
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - در شکایت از روزگار و مرثیت
هیچ رنگ عافیت در خیر عالم نماند
هیچ بوی خوشدلی با گوهر آدم نماند
از براین خاک یکتن آسوده نیست
زیر این سقف مقرنس یک دل خرم نماند
جر نحو ست نیست قسم ما زدوران فلک
کوکب سعد ایعجب گوئی در ین طارم نماند
دیو فتنه برجهان عافیت شد پادشا
با سلیمان سلامت حشمت خاتم نماند
آفتاب عمر عالم بر سر دیوار شد
تا نه بس گویند اناالله این عالم نماند
دینی اندر نزع افتادست ای اسرافیل خیز
دردم آن صور ار همی دانیکه جز یگدم نماند
گر جهان بیمرد شد شب چون بغم آبستنست
تخت را جمشیدنی و رخش را رستم نماند
تن بزن بازحمت نا جنس چو نکس نیست اهل
دم مزن ازغصه ایام چون همدم نماند
گر همه صحرای عالم غم بگیرد ونیست غم
چون مرادر تنگنای سینه کنج غم نماند
شد نعم معزول از شغل مروت آنچنانک
حکم جزم امروز جز با حرف لا و لم نماند
حیلتی کن مرگرا چون درد از در ما ن گذشت
چاره کن صبررا چون ریش را مرهم نماند
غیب خواجه چنان بر ما منغص کرد عیش
کز همه لذات دنیا مان جز این مقدم نماند
مقدم صدر جهان گفتیم سور دولتست
سور هست آری ولی آن نیز بی ماتم نماند
شد یقین مار ا که در عالم نخواهد ماند کس
کانکه جان جان ازو میزاد بنگر هم نماند
بادو بازوبد جهان چو نخواجه کو نین رفت
دانکه در عالم جز این یکباز وی محکم نماند
چو ندر آمد وقت رحلت کوفت خواجه کوس مرک
طیبین للطیباتست مبهم نماند
چو نکه از فرزند و خال و عم ندید او حاصلی
لاجرم در بند فرزندان و خال و عم نماند
بر قضای آسمانی چون رضا بود از نخست
زان در ابروی رضایش هیچ پیچ و خم نماند
شد نهان در آستین غیب آندست جواد
ای در یغا کاستین آن کرته را معلم نماند
او برفت و ماند ازروی زاده او یادگار
ماند برجا عیسی مریم اگر مریم نماند
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲ - آفتاب راد نیست
من عجب دارم همی از شاعران
تا چرا گویند راد است آفتاب
گرد صحرا سال و مه گردد همی
تا کجا در یابد او یک قطره آب
برخورد آن آب و آنگه میدهد
تشنگان را ریشخندی از سراب
باز بر خوانش بقرضه از نجوم
میستاند زر و سیم بی حساب
آب او زانگونه باشد خشک نم
نان او زین گونه باشد تنگیاب
با چنین وصفی که من کردم ازو
راد میخوانند او را از چه باب؟
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۳ - لغز شمشیر
چیست آن آتش با گونه آب
سربسر پر در و لولوی خوشاب
گوهرش ریخته بر صفحه سر
همچو بر روی زمرد سیماب
از نمایش گهر و رنگش راست
همچو بر آب زلالست حباب
از چه این آب فنا را سبب است
چون حیات همه کس هست از آب
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۴ - سؤال نهم
برین سیرند ثابت اهل اسرار
که در سر ولایت نیست تکرار
چو شد سر ولایت بی تکرر
ازین اعداد ماندم در تحیر
بنوعست این و یا از نوع عاریست
حقیقت دارد این یا اعتباریست
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
چون شیشه شکسته شد بهرحال که هست
پیوستن آن به یکدگر ندید دست
وین طرفه که شیشه های دل را با هم
تا نیست شکستگی نشاید پیوست
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
دی با بُت هرزه گرد بی حاصل خود
گفتم مهی از فکر کنی با دل خود
این است میان تو و مه فرق که ماه
ماهی دو سه روز هست در منزل خود
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
تا نزد یکی بیار زو دوری دور
از دور رهت دهند در بزم حضور
خورشید که میکند طلوع از مشرق
می اندازد نخست بر مغرب نور
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
بر بالش راحتی نیامد سر من
با پهلویم آشنا نشد بستر من
ره بسته شد از شش جهتم هستم من
چون مهره نرد و شش جهت ششدرمن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
تویی که هیچ گرفتی گل و شراب کسی
مدام خنده زدی بر دل کباب کسی
تو کز دریچه ی خورشید سر بدر کردی
کجا پسند کنی خانه ی خراب کسی
ترا که خانه پر از در شبچراغ بود
چه احتیاج بگلگشت ماهتاب کسی
همین ز چشمه ی خورشید خود بر آمده یی
قدم نکرده تر از ناز از گلاب کسی
ز آب و آینه هم روی خویش پوشیدی
ز شرم چشم نکردی بر آفتاب کسی
مگو که شب ز خیالم چه خواب می بینی
مپرس ازین که پریشان مباد خواب کسی
اثر نماند ز گردم فغانی آنهم رفت
که می شدم بصد آشوب در رکاب کسی
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
هر دم چو فلک بوضع دیگر گردد
کام دل ازو کجا میسر گردد
صد دور کند بکام خود سیر ولی
چون دور مراد ما رسد بر گردد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۵۳
در هیچ سری مایهٔ اسراری نه
کس را خبر از اندک و بسیاری نه
هر طایفه ای گرفته کاری بر دست
و آنگاه به دست هیچ کس کاری نه
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۱۲
یک دست به مصحفیم و یک دست به جام
گه نزد حلالیم و گهی نزد حرام
نه پختهٔ پخته ایم و نه خامی خام
نه کافر مطلق نه مسلمان تمام
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۴۹
این آزادی هزار جان بیش ارزد
و این تنهایی ملک جهان بیش ارزد
در خلوت یک زمان با خود بودن
از جان و جهان این و آن بیش ارزد
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۲۸
بیگانه و آشنایی خویش توی
راحت ده رنج و مرهم ریش توی
بر کار تو چندانک نظر می فکنم
درویش و امیر تو میر و درویش توی