عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۴۵
محیط مروت که جوید نقاب
ز رشک ضمیرش رخ آفتاب
سپهر فتوت محمدحسین
جهان کرمخان والا جناب
امیری که گردنکشان را بود
ز طوق غلامیش زیب رقاب
دلیری که دارد ز سر پنجهاش
همه گر بود شیر چرخ اضطراب
سواری که زیبد ز چرخش سمند
ز خورشید زین و ز مه نو رکاب
جوادی که در خشک سال کرم
ز جودش خورد کشت آمال آب
کریمی که از لطفش آباد گشت
به هر جا دلی بود از غم خراب
ز چنگال شهباز نیروش چرخ
زبون چون کبوتر به چنگ عقاب
قضا خیمهٔ دولتش چون فراخت
به مسمار تایید بستش طناب
کند تا بدان در یکتا قرین
ثمین گوهری کرد بخت انتخاب
به سلکی یکی گوهر ناب بود
بدو باز پیوست دری خوشاب
به محجوبهای یار شد کز عفاف
ز مهرند حجاب او در حجاب
کرامت شعار و سعادت دثار
طهارت جهان و خدارت نقاب
مکارم نهاد و اکابر نژاد
معلی نسب فاطمی انتساب
ز رشکش پری زادمی محتجب
ز شرمش ملک را ز خلق احتجاب
ز تاثیر این سور، گردون پیر
دگر باره آمد به عهد شباب
یکی محفل عیش آراست چرخ
که شبها نشد چشم انجم به خواب
همی ریخت کیوان به رسم نثار
ز درج ثوابت گهرهای ناب
پی خطبه برجیس محفل طراز
همی خطبه خواندی به فصلالخطاب
کمربسته بهرام مجمر به دست
همی عود کردی بر آتش مذاب
فروزان ز می ساقی مهرچهر
به گردش در آورده جام شراب
نوازنده ناهید رقصان به کف
دف و بربط و چنگ و عود و رباب
ستاده سطرلاب در دست پیر
همی جست طالع پی فتح باب
مه آمیخت در جام شیر و شکر
بیاراست زان سفرهٔ ماهتاب
معنبر سحاب و معطر شمال
از آن گل فرو ریخت وز آن گلاب
پریزادگان در هوا از نشاط
رسن باز با ریسمان شهاب
به عشرت همه روز پیر و جوان
به عیش و طرب روز و شب شیخ و شاب
رخ دوستان لعلی از ناب می
دل دشمنانشان بر آتش کباب
زمین مانده از آسمان در شگفت
نعم ان هذالشیئی عجاب
همیشه بود تا به بزم جهان
زمین را درنگ و فلک را شتاب
شتابد به بزمش سرور و در آن
درنگ آورد تا به یومالحساب
به کام دل دوستان جاودان
بماناد و باد این دعا مستجاب
غرض آن دو فرخنده اختر شدند
چو از وصل هم خرم و کامیاب
پی سال تاریخ هاتف ز شوق
رقم زد: به مه شد قرین آفتاب
ز رشک ضمیرش رخ آفتاب
سپهر فتوت محمدحسین
جهان کرمخان والا جناب
امیری که گردنکشان را بود
ز طوق غلامیش زیب رقاب
دلیری که دارد ز سر پنجهاش
همه گر بود شیر چرخ اضطراب
سواری که زیبد ز چرخش سمند
ز خورشید زین و ز مه نو رکاب
جوادی که در خشک سال کرم
ز جودش خورد کشت آمال آب
کریمی که از لطفش آباد گشت
به هر جا دلی بود از غم خراب
ز چنگال شهباز نیروش چرخ
زبون چون کبوتر به چنگ عقاب
قضا خیمهٔ دولتش چون فراخت
به مسمار تایید بستش طناب
کند تا بدان در یکتا قرین
ثمین گوهری کرد بخت انتخاب
به سلکی یکی گوهر ناب بود
بدو باز پیوست دری خوشاب
به محجوبهای یار شد کز عفاف
ز مهرند حجاب او در حجاب
کرامت شعار و سعادت دثار
طهارت جهان و خدارت نقاب
مکارم نهاد و اکابر نژاد
معلی نسب فاطمی انتساب
ز رشکش پری زادمی محتجب
ز شرمش ملک را ز خلق احتجاب
ز تاثیر این سور، گردون پیر
دگر باره آمد به عهد شباب
یکی محفل عیش آراست چرخ
که شبها نشد چشم انجم به خواب
همی ریخت کیوان به رسم نثار
ز درج ثوابت گهرهای ناب
پی خطبه برجیس محفل طراز
همی خطبه خواندی به فصلالخطاب
کمربسته بهرام مجمر به دست
همی عود کردی بر آتش مذاب
فروزان ز می ساقی مهرچهر
به گردش در آورده جام شراب
نوازنده ناهید رقصان به کف
دف و بربط و چنگ و عود و رباب
ستاده سطرلاب در دست پیر
همی جست طالع پی فتح باب
مه آمیخت در جام شیر و شکر
بیاراست زان سفرهٔ ماهتاب
معنبر سحاب و معطر شمال
از آن گل فرو ریخت وز آن گلاب
پریزادگان در هوا از نشاط
رسن باز با ریسمان شهاب
به عشرت همه روز پیر و جوان
به عیش و طرب روز و شب شیخ و شاب
رخ دوستان لعلی از ناب می
دل دشمنانشان بر آتش کباب
زمین مانده از آسمان در شگفت
نعم ان هذالشیئی عجاب
همیشه بود تا به بزم جهان
زمین را درنگ و فلک را شتاب
شتابد به بزمش سرور و در آن
درنگ آورد تا به یومالحساب
به کام دل دوستان جاودان
بماناد و باد این دعا مستجاب
غرض آن دو فرخنده اختر شدند
چو از وصل هم خرم و کامیاب
پی سال تاریخ هاتف ز شوق
رقم زد: به مه شد قرین آفتاب
رشحه : رشحه
از یک قصیده
رشحه : رشحه
از یک قصیده
ای ضیاء السلطنه ای بانوی گیتی مدار
ای ضیاء دولت شاهی ز رویت آشکار
هر کجا شخصت سپهر اندر سپهر آمد حیا
هر کجا ذاتت جهان اندر جهان آمد وقار
پیش خرگاه جلالت خرگه افلاک پست
پیش خورشید جمالت چهرهٔ خورشید تار
خاک را از تکیه حلمش به تن باشد سکون
چرخ را از لطمهٔ عزمش به سر باشد دوار
آنکه از وی یافت کاخ کفر و ذلت انهدام
آنکه از وی گشت کار ملک و ملت استوار
ای ضیاء دولت شاهی ز رویت آشکار
هر کجا شخصت سپهر اندر سپهر آمد حیا
هر کجا ذاتت جهان اندر جهان آمد وقار
پیش خرگاه جلالت خرگه افلاک پست
پیش خورشید جمالت چهرهٔ خورشید تار
خاک را از تکیه حلمش به تن باشد سکون
چرخ را از لطمهٔ عزمش به سر باشد دوار
آنکه از وی یافت کاخ کفر و ذلت انهدام
آنکه از وی گشت کار ملک و ملت استوار
رشحه : رشحه
نامشخص
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷
هاتف اصفهانی : اشعار عربی
شمارهٔ ۳ - فی مدیح الرسول صلی الله علیه و آله و سلم
نادمت اهل الحمی یوما بذی سلم
فارفتهم و ندیمی بعدهم ندم
عاشرتهم غانما بالطیب و الطرب
هاجرتهم نادما بالهم و السدم
اصبحت من وصلهم فیالروح و الفرح
امسیت من هجرهم فیالضر و السقم
فی ربعهم عشت ملتذا بصحبتهم
والدهر یعتقب اللذات بالالم
حاشای ما کنت من یختار فرقتهم
لکن قضاء جری فی اللوح بالقلم
فلیس لی منیه منذ افتقدتهم
الا ملاقاتهم فی ذلک الحرم
ما بال عینی تذری من تذکرهم
بمدمع هطل کالغیث منسجم
کالمزن تهمی بوبل معذق و دق
متی تشاهد و مض البرق من اضم
حاولت املی کتابا کی اشیر بما
قلبی یقاسیه فی نبذ من الکلم
من ذکرهم هملت عینی فما نزلت
علی الرقیمه حرف غیر منعجم
مهما و طئت ربی نجد و تربته
مالی تسابق راسی مسرعا قدم
یا حبذا الربع و الاطلال و الدمن
من ارض نجد سقاه الله من دیم
فیالها تربه کالمسک طیبة
جادت علیه الغوادی اجود الرهم
کانها رفرف خضر قد انبسطت
تحت القر تفل و الریحان و العنم
متی تهب صبا نجد بریلها
یستنشق المسک منها کل ذی خشم
طوبی لصاد تروی من مناهلها
فی الحر مغترفا من مائها الشیم
فلو غسلت العظام البالیات به
تعود منه حیوة الاعظم الرمم
قد کان سکانها مستانسین بها
فی ارغد العیش محفوفین با النعم
فالدهر غافصهم فیها و اجلاهم
عنها و فرقهم بالاهل و الحشم
بیوتهم قد حوت صفرا بلا اهل
خیامها قد خلت من ساکن الخیم
اضحت مساکن سادات اولی خطر
ظلت منازل اشراف ذوی همم
مأوی الثعالب و الذئبان الضبع
مثوی الرفاقیف و الغربان و الرخم
فاقفرت دورهم حتی کان بها
مستأنسا بعد لم یسکن و لم یقم
و سد باب لدار ترب سدته
کانت مناص و جوه العرب و العجم
دار لال رسول الله مقفرة
بنائها اسست بالجود و الکرم
داریباهی بها جبریل مفتخرا
لوعد فیها من الحجاب و الخدم
عفت رسوم مغاینهم و لولاهم
ربالخلیقة خلقالخق لم یرم
قلوبهم من سلاف العلم طافحة
تفض منها و تجری صفوة الحکم
وجوههم عن جمالالحق حاکیه
عن درک انوارهم طرف العقول عمی
ما للقدیم شبیه حادث لکن
حدوثهم اشبه الاشیاء بالقدم
یا فجعتی حین ما اصغی مصائبهم
ما لا یطاق لسانی ذکرها و فمی
اوذوا و قد صبروا فی کل ماظلموا
والله من ظالمیهم خیر منتقم
یعجل الله فی اظهار قائمهم
حتی یزیج ظلام الاعصر الدهم
و یملاء الارض عدلا بعد ماملئت
ظلماء ظلم علی الافاق مرتکم
یا سادتی یا موالی الکرام بکم
رجاء عبد کثیرالذنب مجترم
قد اصبحت لممی بیضاء فی سرف
والوجه کالقلب مسود من اللمم
ظهری انحنی و انثنی من حمل اوزار
صغارها کالجبال الشم فیالعظم
مالی سوی حبکم والاعتصام بکم
مطفی لحدة نار اوقدت جرمی
فحبکم لمضیق اللحد مدخری
و بغض اعدائکم فیالحشر معتصمی
لو لم ینلنی شراب من شفاعتکم
یا حر قلب منالحرمان مضطرم
اتیتکم بمدیح لایلیق بکم
و هل یلیق بکم ما اسود من قلمی
کلا هل یتاتی نشر مدحتکم
من اعجمی بنظم غیر منتظم
هیهات و البلغاء الماد حون وان
اطروا بکل لسان عد فی بکم
لا من مدبحی و لکن من مواهبکم
ارجو الحمایه یوما للعصاه حمی
و کل ذی و طراعیت مذاهبه
لورام ابواب اهل الجود لم یلم
صلی علیکم باذکاها و اطیبها
رب البرایا صلوة غیر منحسم
ما انضرت ارض نجد من غمایمها
خضر المرابع و الاطلال و الاکم
و استطربت سجعا فیها حمایمها
مغردات علی اغصان بالنغم
فارفتهم و ندیمی بعدهم ندم
عاشرتهم غانما بالطیب و الطرب
هاجرتهم نادما بالهم و السدم
اصبحت من وصلهم فیالروح و الفرح
امسیت من هجرهم فیالضر و السقم
فی ربعهم عشت ملتذا بصحبتهم
والدهر یعتقب اللذات بالالم
حاشای ما کنت من یختار فرقتهم
لکن قضاء جری فی اللوح بالقلم
فلیس لی منیه منذ افتقدتهم
الا ملاقاتهم فی ذلک الحرم
ما بال عینی تذری من تذکرهم
بمدمع هطل کالغیث منسجم
کالمزن تهمی بوبل معذق و دق
متی تشاهد و مض البرق من اضم
حاولت املی کتابا کی اشیر بما
قلبی یقاسیه فی نبذ من الکلم
من ذکرهم هملت عینی فما نزلت
علی الرقیمه حرف غیر منعجم
مهما و طئت ربی نجد و تربته
مالی تسابق راسی مسرعا قدم
یا حبذا الربع و الاطلال و الدمن
من ارض نجد سقاه الله من دیم
فیالها تربه کالمسک طیبة
جادت علیه الغوادی اجود الرهم
کانها رفرف خضر قد انبسطت
تحت القر تفل و الریحان و العنم
متی تهب صبا نجد بریلها
یستنشق المسک منها کل ذی خشم
طوبی لصاد تروی من مناهلها
فی الحر مغترفا من مائها الشیم
فلو غسلت العظام البالیات به
تعود منه حیوة الاعظم الرمم
قد کان سکانها مستانسین بها
فی ارغد العیش محفوفین با النعم
فالدهر غافصهم فیها و اجلاهم
عنها و فرقهم بالاهل و الحشم
بیوتهم قد حوت صفرا بلا اهل
خیامها قد خلت من ساکن الخیم
اضحت مساکن سادات اولی خطر
ظلت منازل اشراف ذوی همم
مأوی الثعالب و الذئبان الضبع
مثوی الرفاقیف و الغربان و الرخم
فاقفرت دورهم حتی کان بها
مستأنسا بعد لم یسکن و لم یقم
و سد باب لدار ترب سدته
کانت مناص و جوه العرب و العجم
دار لال رسول الله مقفرة
بنائها اسست بالجود و الکرم
داریباهی بها جبریل مفتخرا
لوعد فیها من الحجاب و الخدم
عفت رسوم مغاینهم و لولاهم
ربالخلیقة خلقالخق لم یرم
قلوبهم من سلاف العلم طافحة
تفض منها و تجری صفوة الحکم
وجوههم عن جمالالحق حاکیه
عن درک انوارهم طرف العقول عمی
ما للقدیم شبیه حادث لکن
حدوثهم اشبه الاشیاء بالقدم
یا فجعتی حین ما اصغی مصائبهم
ما لا یطاق لسانی ذکرها و فمی
اوذوا و قد صبروا فی کل ماظلموا
والله من ظالمیهم خیر منتقم
یعجل الله فی اظهار قائمهم
حتی یزیج ظلام الاعصر الدهم
و یملاء الارض عدلا بعد ماملئت
ظلماء ظلم علی الافاق مرتکم
یا سادتی یا موالی الکرام بکم
رجاء عبد کثیرالذنب مجترم
قد اصبحت لممی بیضاء فی سرف
والوجه کالقلب مسود من اللمم
ظهری انحنی و انثنی من حمل اوزار
صغارها کالجبال الشم فیالعظم
مالی سوی حبکم والاعتصام بکم
مطفی لحدة نار اوقدت جرمی
فحبکم لمضیق اللحد مدخری
و بغض اعدائکم فیالحشر معتصمی
لو لم ینلنی شراب من شفاعتکم
یا حر قلب منالحرمان مضطرم
اتیتکم بمدیح لایلیق بکم
و هل یلیق بکم ما اسود من قلمی
کلا هل یتاتی نشر مدحتکم
من اعجمی بنظم غیر منتظم
هیهات و البلغاء الماد حون وان
اطروا بکل لسان عد فی بکم
لا من مدبحی و لکن من مواهبکم
ارجو الحمایه یوما للعصاه حمی
و کل ذی و طراعیت مذاهبه
لورام ابواب اهل الجود لم یلم
صلی علیکم باذکاها و اطیبها
رب البرایا صلوة غیر منحسم
ما انضرت ارض نجد من غمایمها
خضر المرابع و الاطلال و الاکم
و استطربت سجعا فیها حمایمها
مغردات علی اغصان بالنغم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۰
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۷
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۰
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۲
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶۷
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۷۳
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۹۸
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۳۵
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴۰
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵۹
ملکالشعرای بهار : غزلیات
غزل ۹
نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم!
گلشن طبع تو جاویدان بهار است، ای حکیم!
آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است
از نسیم مهرگانی برکنار است، ای حکیم!
نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ
در بر گلخانهٔ طبع تو خار است، ای حکیم!
نافهٔ چین است مشکین خامهات کآثار وی
مشکبیز و مشکریز و مشکبار است، ای حکیم!
یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه
کاین چنین گفتار نغزت آبدار است؟ ای حکیم!
حکمت ار میکرد فخر از روزگار بوعلی
اینک آثار تو فخر روزگار است، ای حکیم!
مدح این بیدولتان عار است دانا را و لیک
چون تویی را مدح گفتن افتخار است، ای حکیم!
گلشن طبع تو جاویدان بهار است، ای حکیم!
آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است
از نسیم مهرگانی برکنار است، ای حکیم!
نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ
در بر گلخانهٔ طبع تو خار است، ای حکیم!
نافهٔ چین است مشکین خامهات کآثار وی
مشکبیز و مشکریز و مشکبار است، ای حکیم!
یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه
کاین چنین گفتار نغزت آبدار است؟ ای حکیم!
حکمت ار میکرد فخر از روزگار بوعلی
اینک آثار تو فخر روزگار است، ای حکیم!
مدح این بیدولتان عار است دانا را و لیک
چون تویی را مدح گفتن افتخار است، ای حکیم!
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۴
بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقابها
آشفته شد به دیدهٔ عشاق خوابها
استارگان تافته بر چرخ لاجورد
چونان که اندر آب ز باران حبابها
اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی
از باده برفروز به بزم آفتابها
مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب
افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب ها
ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن
و انباشته به ساغر زرین شرابها
در گوش مشتری شده آواز چنگها
بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها
فصلی خوش و شبی خوش و جشنی مبارک است
وز کف برون شده است طرب را حسابها
بستند باب انده و تیمار و رنج و غم
وز شادی و نشاط گشادند بابها
رنگین کند به باده کنون دامن سپید
زاهد که بودش از می سرخ اجتنابها
گویند: « می منوش و مخور باده، ز آنکه هست
میخواره را گناه و گنه را عقابها»
در باده گر گناه فزون است، هم بود
در آستان حجت یزدان ثوابها
شمسالشموس، شاه ولایت که کردهاند
شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها
بهر مقر و منکر او ایزد آفرید
انعامها به خلد و به دوزخ عذابها
خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح
در پیش نه ز برگ درختان کتابها
اکنون به شادی شب جشن ولادتش
گردون نهاده بر کف انجم خضابها
جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز
گویی گرفتهاند ز جنت حجابها
آن آتشین درخت چو زر بفت خیمه است
و آن تیرهای جسته، چو زرین طنابها
آشفته شد به دیدهٔ عشاق خوابها
استارگان تافته بر چرخ لاجورد
چونان که اندر آب ز باران حبابها
اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی
از باده برفروز به بزم آفتابها
مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب
افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب ها
ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن
و انباشته به ساغر زرین شرابها
در گوش مشتری شده آواز چنگها
بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها
فصلی خوش و شبی خوش و جشنی مبارک است
وز کف برون شده است طرب را حسابها
بستند باب انده و تیمار و رنج و غم
وز شادی و نشاط گشادند بابها
رنگین کند به باده کنون دامن سپید
زاهد که بودش از می سرخ اجتنابها
گویند: « می منوش و مخور باده، ز آنکه هست
میخواره را گناه و گنه را عقابها»
در باده گر گناه فزون است، هم بود
در آستان حجت یزدان ثوابها
شمسالشموس، شاه ولایت که کردهاند
شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها
بهر مقر و منکر او ایزد آفرید
انعامها به خلد و به دوزخ عذابها
خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح
در پیش نه ز برگ درختان کتابها
اکنون به شادی شب جشن ولادتش
گردون نهاده بر کف انجم خضابها
جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز
گویی گرفتهاند ز جنت حجابها
آن آتشین درخت چو زر بفت خیمه است
و آن تیرهای جسته، چو زرین طنابها
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۶
ای آفتاب گردون! تاری شو و متاب
کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب
بنمود جلوهای و ز دانش فروخت نور
بگشود چهرهای و ز بینش گشود باب
شمس رسل محمد مرسل که در ازل
از ما سوی الله آمده ذات وی انتخاب
تابنده بد ز روز ازل نور ذات او
با پرتو و تجلی بی پرده و نقاب
لیکن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت
امروز شد گرفته ز چشم جهان، حجاب
تا دید بیحجاب رخی را که کردگار
بر او بخواند آیت والشمس در کتاب
رویی که آفتاب فلک پیش نور او
باشد چنان که کتان در پیش ماهتاب
شاهی که چون فراشت لوای پیمبری
بگسسته شد ز خیمهٔ پیغمبران، طناب
با مهر اوست جنت و با حب او نعیم
با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب
با مهر او بود به گناه اندرون، نوید
با قهر او بود به صواب اندرون، عقاب
شیطان به صلب آدم گر نور او بدید
چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب؟
ز آن شد چنین ز قرب خداوندگار، دور
کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب
مقرون به قرب حضرت بیچون شد آن که او
سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب
امروز جلوهای به نخستین نمود و گشت
زین جلوه، چشم گیتی انگیخته ز خواب
یرلیغی آمدش به دوم جلوه از خدای
کای دوست! سوی دوست بیکره عنان بتاب
پس برد مرکبیش خرامانتر از تذرو
جبریل، در شبیش سیهگونتر از غراب
چندان برفت کش رهیان و ملازمان
گشتند بیتوان و بماندند بیشتاب
و آن گه به قاب قوسین اندر نهاد رخت
وآمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب
چون یافت قرب وصل، دگر باره بازگشت
سوی زمین ز نه فلک سیمگون قباب
اندر ذهاب، خوابگه خود نهاد گرم
هم خوابگاه خویش چنان یافت در ایاب
از فر پاک مقدمش امروز گشتهاند
احباب در تنعم و اعدا در اضطراب
جشنی بود ز مقدم او در نه آسمان
جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب
کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب
بنمود جلوهای و ز دانش فروخت نور
بگشود چهرهای و ز بینش گشود باب
شمس رسل محمد مرسل که در ازل
از ما سوی الله آمده ذات وی انتخاب
تابنده بد ز روز ازل نور ذات او
با پرتو و تجلی بی پرده و نقاب
لیکن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت
امروز شد گرفته ز چشم جهان، حجاب
تا دید بیحجاب رخی را که کردگار
بر او بخواند آیت والشمس در کتاب
رویی که آفتاب فلک پیش نور او
باشد چنان که کتان در پیش ماهتاب
شاهی که چون فراشت لوای پیمبری
بگسسته شد ز خیمهٔ پیغمبران، طناب
با مهر اوست جنت و با حب او نعیم
با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب
با مهر او بود به گناه اندرون، نوید
با قهر او بود به صواب اندرون، عقاب
شیطان به صلب آدم گر نور او بدید
چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب؟
ز آن شد چنین ز قرب خداوندگار، دور
کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب
مقرون به قرب حضرت بیچون شد آن که او
سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب
امروز جلوهای به نخستین نمود و گشت
زین جلوه، چشم گیتی انگیخته ز خواب
یرلیغی آمدش به دوم جلوه از خدای
کای دوست! سوی دوست بیکره عنان بتاب
پس برد مرکبیش خرامانتر از تذرو
جبریل، در شبیش سیهگونتر از غراب
چندان برفت کش رهیان و ملازمان
گشتند بیتوان و بماندند بیشتاب
و آن گه به قاب قوسین اندر نهاد رخت
وآمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب
چون یافت قرب وصل، دگر باره بازگشت
سوی زمین ز نه فلک سیمگون قباب
اندر ذهاب، خوابگه خود نهاد گرم
هم خوابگاه خویش چنان یافت در ایاب
از فر پاک مقدمش امروز گشتهاند
احباب در تنعم و اعدا در اضطراب
جشنی بود ز مقدم او در نه آسمان
جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۷
ای زده زنار بر، ز مشک به رخسار!
جز تو که بر مه ز مشک برزده زنار؟
زلف نگونسار کردهای و ندانی
کو دل خلقی ز خویش کرده نگونسار
روی تو تابنده ماه بر زبر سرو
موی تو تابیده مشک از بر گلنار
چشم تو ترکی و کشوریش مسخر
زلف تو دامی و عالمیش گرفتار
ریحان داری، دمیده بر گل نسرین
مرجان داری، نهاده بر در شهوار
آفت جانی از آن دو غمزهٔ دلدوز
فتنهٔ شهری از آن دو طرهٔ طرار
فتنه شدستم به لاله و سمن از آنک
چهر تو باغی است لالهزار و سمنزار
ز آن لب شیرین تو بدیع نماید
این همه ناخوش کلام و تلخی گفتار
ختم بود بر تو دلربایی، چونانک
نیکی و پاکی به دخت احمد مختار
زهرا، آن اختر سپهر رسالت
کو را فرمانبرند ثابت و سیار
فاطمه، فرخنده مام یازده سرور
آن به دو گیتی پدرش، سید و سالار
پردهنشین حریم احمد مرسل
صدر گزین بساط ایزد دادار
عرفان، عقد است و اوست واسطهٔ عقد
ایمان، پرگار و اوست نقطهٔ پرگار
از پی تعظیم نام نامی زهراست
اینکه خمیده است پشت گنبد دوار
بر فلک ایزدی است نجمی روشن
در چمن احمدی است نخلی پربار
بار ولایش به دوش گیر و میندیش
ای شده دوش تو از گناه گرانبار!
عصمت، چرخ است و اوست اختر روشن
عفت، بحر است و اوست گوهر شهوار
کوس کمالش گذشته از همه گیتی
صیت جلالش رسیده در همه اقطار
فر و شکوه و جلال و حشمت او را
گر بندانی، ببین به نامه و اخبار
جز تو که بر مه ز مشک برزده زنار؟
زلف نگونسار کردهای و ندانی
کو دل خلقی ز خویش کرده نگونسار
روی تو تابنده ماه بر زبر سرو
موی تو تابیده مشک از بر گلنار
چشم تو ترکی و کشوریش مسخر
زلف تو دامی و عالمیش گرفتار
ریحان داری، دمیده بر گل نسرین
مرجان داری، نهاده بر در شهوار
آفت جانی از آن دو غمزهٔ دلدوز
فتنهٔ شهری از آن دو طرهٔ طرار
فتنه شدستم به لاله و سمن از آنک
چهر تو باغی است لالهزار و سمنزار
ز آن لب شیرین تو بدیع نماید
این همه ناخوش کلام و تلخی گفتار
ختم بود بر تو دلربایی، چونانک
نیکی و پاکی به دخت احمد مختار
زهرا، آن اختر سپهر رسالت
کو را فرمانبرند ثابت و سیار
فاطمه، فرخنده مام یازده سرور
آن به دو گیتی پدرش، سید و سالار
پردهنشین حریم احمد مرسل
صدر گزین بساط ایزد دادار
عرفان، عقد است و اوست واسطهٔ عقد
ایمان، پرگار و اوست نقطهٔ پرگار
از پی تعظیم نام نامی زهراست
اینکه خمیده است پشت گنبد دوار
بر فلک ایزدی است نجمی روشن
در چمن احمدی است نخلی پربار
بار ولایش به دوش گیر و میندیش
ای شده دوش تو از گناه گرانبار!
عصمت، چرخ است و اوست اختر روشن
عفت، بحر است و اوست گوهر شهوار
کوس کمالش گذشته از همه گیتی
صیت جلالش رسیده در همه اقطار
فر و شکوه و جلال و حشمت او را
گر بندانی، ببین به نامه و اخبار