عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲۵ - وله
از بیم آصف ای تتری ترک نوشخند
چندی دراصفهان نفکندی بکس کمند
نز زنده رود کشته بدت تا بهیرمند
نه ازهری زدی علم جور تا هرند
حالی به ری شد آصف و قم ای شه خجند
گام خطا بقمشه زن و جام کین به جی
در مرزکاوه خون سیاووش کن بجام
ز افراسیاب غمزه نما عزم قتل عام
خوارزم تست ملک ورا چون سلیل سام
نه گیووش زمژه بما رمح انتقام
کآن آصف جم اختر جاماسب اهتمام
شد زی سریر شاه عجم جانشین کی
شهناز عدل میر چو میخواست زار غنون
رفتی از این حصار همایون بلد برون
عشاق بدبشور حسینی زتو مصون
طبع مخالفت بموالف نزدجنون
هین راست شد بتو زمن فته روکنون
در اصفهان نوای نشابور زن به نی
حالی ثنا شمارم اگر گوئیم هجا
ایدون شفا شناسم اگر خواهیم فجا
نبود زخوف ظلم تو بر هستیم رجا
رفت آنکه داشت عدل بدرگاهش التجا
جای تطاولت به از این مملکت کجا
وقت دلیریت به از این روزگارکی
خیز و بچهره ذو ذنب طره تاب ده
جای دو اهرمن بیک انور شهاب ده
مریخ رابتیر مژه انقلاب ده
وز زهره ذقن بقمر التهاب ده
با مشتری بسطوت کیوان جواب ده
کز چرخ ملک تافت خور مجد ضوء و فی
جوزا صفت بتیغ کن اخیار را دو لخت
اشرار را باوج ثریا گذار تخت
با سهم قوس کین بتن کعبه دوز رخت
سستی مکن بپای بمیزان جور سخت
رفت آن سماک رامح اقبال و بدر بخت
کز هیبتش گرفت اسد هیئت جدی
گرچه کنون بدام تو خلقی بود اسیر
برنا نداند آهوی شیر افکنت ز پیر
یکسان پرد خدنگ تو از ناوک و حریر
پیش خطب نفس نکشد از ندم عبیر
لیکن امیدم آنکه بدین زودی از وزیر
ملک انتظام گیرد وگردد فساد طی
مسعود خطه ای که پذیرد ورود او
معبود بنده که نماید سجود او
اسرار غیب جلوه گر است از شهود او
کافی است چون مواعد یزدان عهود او
اختر کند قیام بگاه قعود او
کشور برد یسار مدام از یمین وی
ای ساز کرده دولت تو بربط شباب
دعد جهان نو اخته برنام تو رباب
بگرفته بکر فضل بکاخت ز رخ نقاب
جاهت بجعد شاهد فر ریخته گلاب
بر خوان بینش تو زتایید حق کتاب
درجام دانشت زخم ذوالجلال می
تا برفشاندی از سر این مرز و بوم ذیل
گفتی که برد بیخ و بن مکرمات سیل
خسروان وزن یافت تغلب بقسط کیل
هیهات وجه جست تبدل بوای و ویل
دربارگاه روز کنون مقتداست لیل
برمتکای رشد کنون متکی است غی
زاردی بهشت برد تموز عدم حیات
خرداد مانده زآذر مرداد هجر مات
مهر ازسپهر قوه فرا بستد از نبات
بر عندلیب راغ زندتیر ترهات
نوروز ماه رفتی و برجان کاینات
شد صرصر بهار بتر از سموم دی
تا مسافران ز ره آید بشیرها
تا زان بشیرهاست چو منت پذیرها
تا در دول مراوده است از سفیرها
تا از ملل شک است و یقین در ضمیرها
گوید اجل عدوی ترا رو بمیر، ها
گوید امل محب ترا می بگیر، هی
چندی دراصفهان نفکندی بکس کمند
نز زنده رود کشته بدت تا بهیرمند
نه ازهری زدی علم جور تا هرند
حالی به ری شد آصف و قم ای شه خجند
گام خطا بقمشه زن و جام کین به جی
در مرزکاوه خون سیاووش کن بجام
ز افراسیاب غمزه نما عزم قتل عام
خوارزم تست ملک ورا چون سلیل سام
نه گیووش زمژه بما رمح انتقام
کآن آصف جم اختر جاماسب اهتمام
شد زی سریر شاه عجم جانشین کی
شهناز عدل میر چو میخواست زار غنون
رفتی از این حصار همایون بلد برون
عشاق بدبشور حسینی زتو مصون
طبع مخالفت بموالف نزدجنون
هین راست شد بتو زمن فته روکنون
در اصفهان نوای نشابور زن به نی
حالی ثنا شمارم اگر گوئیم هجا
ایدون شفا شناسم اگر خواهیم فجا
نبود زخوف ظلم تو بر هستیم رجا
رفت آنکه داشت عدل بدرگاهش التجا
جای تطاولت به از این مملکت کجا
وقت دلیریت به از این روزگارکی
خیز و بچهره ذو ذنب طره تاب ده
جای دو اهرمن بیک انور شهاب ده
مریخ رابتیر مژه انقلاب ده
وز زهره ذقن بقمر التهاب ده
با مشتری بسطوت کیوان جواب ده
کز چرخ ملک تافت خور مجد ضوء و فی
جوزا صفت بتیغ کن اخیار را دو لخت
اشرار را باوج ثریا گذار تخت
با سهم قوس کین بتن کعبه دوز رخت
سستی مکن بپای بمیزان جور سخت
رفت آن سماک رامح اقبال و بدر بخت
کز هیبتش گرفت اسد هیئت جدی
گرچه کنون بدام تو خلقی بود اسیر
برنا نداند آهوی شیر افکنت ز پیر
یکسان پرد خدنگ تو از ناوک و حریر
پیش خطب نفس نکشد از ندم عبیر
لیکن امیدم آنکه بدین زودی از وزیر
ملک انتظام گیرد وگردد فساد طی
مسعود خطه ای که پذیرد ورود او
معبود بنده که نماید سجود او
اسرار غیب جلوه گر است از شهود او
کافی است چون مواعد یزدان عهود او
اختر کند قیام بگاه قعود او
کشور برد یسار مدام از یمین وی
ای ساز کرده دولت تو بربط شباب
دعد جهان نو اخته برنام تو رباب
بگرفته بکر فضل بکاخت ز رخ نقاب
جاهت بجعد شاهد فر ریخته گلاب
بر خوان بینش تو زتایید حق کتاب
درجام دانشت زخم ذوالجلال می
تا برفشاندی از سر این مرز و بوم ذیل
گفتی که برد بیخ و بن مکرمات سیل
خسروان وزن یافت تغلب بقسط کیل
هیهات وجه جست تبدل بوای و ویل
دربارگاه روز کنون مقتداست لیل
برمتکای رشد کنون متکی است غی
زاردی بهشت برد تموز عدم حیات
خرداد مانده زآذر مرداد هجر مات
مهر ازسپهر قوه فرا بستد از نبات
بر عندلیب راغ زندتیر ترهات
نوروز ماه رفتی و برجان کاینات
شد صرصر بهار بتر از سموم دی
تا مسافران ز ره آید بشیرها
تا زان بشیرهاست چو منت پذیرها
تا در دول مراوده است از سفیرها
تا از ملل شک است و یقین در ضمیرها
گوید اجل عدوی ترا رو بمیر، ها
گوید امل محب ترا می بگیر، هی
جیحون یزدی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - وله
باز از تشریف ظل شه جهان پرنور شد
میر موسای کلیم و یزد کوه طورشد
از غو کوس طرب وزجلوه شاهی سلب
گوش و چشم حاسد این کرآمد و آن کور شد
از صفاهان خاست تا عشاق شه را این نوا
زانبساطش یزد پر آهنگ نیشابور شد
تا که زین چینی پرند آراست اندام امیر
کاخ را جام شراب از کله فغفور شد
زین ستبرق سار جامه شاه طوبی له که باز
مملکت فردوس و می تسنیم و ساقی حورشد
باشهی تشریف مانا شکر آبی داشت غم
کز صفاهان هرچه آن نزدیک گشت این دور شد
خلعتی کش چرخ اطلس عطف دامانست و بس
جان شه را جسم و جسم میر را جانست و بس
ای پسر امروز به از باده خوردن کارنیست
اوفتادن مست در هنگام شادی عارنیست
شاید ار پوشیده ماند مستی رندان شهر
کز فرح در کعبه و بتخانه کس هشیار نیست
چند گوئی گاه مستی بخشمت بوس وکنار
کازآمودم مرترا کردار چون گفتار نیست
ها مگو هر چیز را کز چاره برنائی بلی
مرد نبود هر که با گفتار او کردار نیست
یار مست و تار اندر دست و خوبان می پرست
تار روز آنکش چو ما امروز تار و یار نیست
کم شمر دشوار با همچون منی آمیختن
کا نچه را آسان شماری اولش دشوار نیست
خود کدامین سرو کاندر نزد قدت پست نی
یا کدامین گل که اندر پیش چهرت خار نیست
سرو با قدت بگل خواهد فرو رفتن زرشک
گل زچهرت جامه رنگین سازد از خونین سرشک
باز فرش از عرش در بزم ای بت فرزانه کن
وز عصاره شمس می از ماه نو پیمانه کن
زین کیانی خلعت شه بابتی خاقان نژاد
جام جمشیدی ستان و عشرتی شاهانه کن
حالیا از یمن این پیک شرف کآمد زشاه
می بجام جمشیدی آشنا خون دردل پیمانه کن
چشم خواب آلود بنما فتنه را بیدار ساز
زلف عتبر فام بگشا عقل را دیوانه کن
روز مردم تار خواهی چشمکانرا سرمه کش
کارما آشفته جوئی گیسوانرا شانه کن
میر را جشنی است دلکش باده نوش و پس بشکر
بزم را از شعر من پر شکر شکرانه کن
میر صرصر عزم و شهلای حزم والا منزلت
کامد از تیغ کج او راست کار سلطنت
آنکه تیرش سینه مریخ را آماج کرد
خاک غبر ار اسم خنگش بگردون تاج کرد
تابه نزد ظل شه بربست جوزاوش کمر
ارخورش دیهیم لعل از چرخ تخت عاج کرد
کلک او در نثر آب از ابر گوهر بار برد
طبع او در نظم کار لجه مواج کرد
درزمان او منجم جز بکام او نیافت
زاقتران اختران هرچند استخراج کرد
فرخا دور غنابخشش که اهل فتنه را
گرچه قرص مهر بد برنان شب محتاج کرد
راد ابراهیم آذر تیغ کز طبع نبیل
خلق را خان خلیل و شاه را جان جلیل
ایکه تیغ دال قدت گردن از قاف افکند
گرز را سهم تونون از دامن کاف افکند
مظهر ذات ملک آمد صفات تو بلی
مهر عکس خویش اندر آینه صاف افکند
نی شگفت ازچرخ اطلس زاشتیاق کاخ تو
برغلط خود را بصحن بوریا باف افکند
گرتو گردی جلوه گر انسان کت ایزد آفرید
آدمی بار امانت آسمان ناف افکند
زآسمان اقبال بارد از زمین نصرت دهد
هر کجا معمار عدلت طرح انصاف افکند
رایت ار موجود خواهد آنچه را معدوم شد
نطفه سان اسلاف را در صلب اخلاف افکند
تا ابد بزم تو از تشریف شه پر نور باد
نیکخواه و خصمت آن مختار رو این مجبور باد
میر موسای کلیم و یزد کوه طورشد
از غو کوس طرب وزجلوه شاهی سلب
گوش و چشم حاسد این کرآمد و آن کور شد
از صفاهان خاست تا عشاق شه را این نوا
زانبساطش یزد پر آهنگ نیشابور شد
تا که زین چینی پرند آراست اندام امیر
کاخ را جام شراب از کله فغفور شد
زین ستبرق سار جامه شاه طوبی له که باز
مملکت فردوس و می تسنیم و ساقی حورشد
باشهی تشریف مانا شکر آبی داشت غم
کز صفاهان هرچه آن نزدیک گشت این دور شد
خلعتی کش چرخ اطلس عطف دامانست و بس
جان شه را جسم و جسم میر را جانست و بس
ای پسر امروز به از باده خوردن کارنیست
اوفتادن مست در هنگام شادی عارنیست
شاید ار پوشیده ماند مستی رندان شهر
کز فرح در کعبه و بتخانه کس هشیار نیست
چند گوئی گاه مستی بخشمت بوس وکنار
کازآمودم مرترا کردار چون گفتار نیست
ها مگو هر چیز را کز چاره برنائی بلی
مرد نبود هر که با گفتار او کردار نیست
یار مست و تار اندر دست و خوبان می پرست
تار روز آنکش چو ما امروز تار و یار نیست
کم شمر دشوار با همچون منی آمیختن
کا نچه را آسان شماری اولش دشوار نیست
خود کدامین سرو کاندر نزد قدت پست نی
یا کدامین گل که اندر پیش چهرت خار نیست
سرو با قدت بگل خواهد فرو رفتن زرشک
گل زچهرت جامه رنگین سازد از خونین سرشک
باز فرش از عرش در بزم ای بت فرزانه کن
وز عصاره شمس می از ماه نو پیمانه کن
زین کیانی خلعت شه بابتی خاقان نژاد
جام جمشیدی ستان و عشرتی شاهانه کن
حالیا از یمن این پیک شرف کآمد زشاه
می بجام جمشیدی آشنا خون دردل پیمانه کن
چشم خواب آلود بنما فتنه را بیدار ساز
زلف عتبر فام بگشا عقل را دیوانه کن
روز مردم تار خواهی چشمکانرا سرمه کش
کارما آشفته جوئی گیسوانرا شانه کن
میر را جشنی است دلکش باده نوش و پس بشکر
بزم را از شعر من پر شکر شکرانه کن
میر صرصر عزم و شهلای حزم والا منزلت
کامد از تیغ کج او راست کار سلطنت
آنکه تیرش سینه مریخ را آماج کرد
خاک غبر ار اسم خنگش بگردون تاج کرد
تابه نزد ظل شه بربست جوزاوش کمر
ارخورش دیهیم لعل از چرخ تخت عاج کرد
کلک او در نثر آب از ابر گوهر بار برد
طبع او در نظم کار لجه مواج کرد
درزمان او منجم جز بکام او نیافت
زاقتران اختران هرچند استخراج کرد
فرخا دور غنابخشش که اهل فتنه را
گرچه قرص مهر بد برنان شب محتاج کرد
راد ابراهیم آذر تیغ کز طبع نبیل
خلق را خان خلیل و شاه را جان جلیل
ایکه تیغ دال قدت گردن از قاف افکند
گرز را سهم تونون از دامن کاف افکند
مظهر ذات ملک آمد صفات تو بلی
مهر عکس خویش اندر آینه صاف افکند
نی شگفت ازچرخ اطلس زاشتیاق کاخ تو
برغلط خود را بصحن بوریا باف افکند
گرتو گردی جلوه گر انسان کت ایزد آفرید
آدمی بار امانت آسمان ناف افکند
زآسمان اقبال بارد از زمین نصرت دهد
هر کجا معمار عدلت طرح انصاف افکند
رایت ار موجود خواهد آنچه را معدوم شد
نطفه سان اسلاف را در صلب اخلاف افکند
تا ابد بزم تو از تشریف شه پر نور باد
نیکخواه و خصمت آن مختار رو این مجبور باد
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷
دلت آن به که به هم چشمی چشم تو نکوشد
یا به بیماریش از صحت خود چشم بپوشد
تو بعناب مداوا نتوانی که زخجلت
پیش عناب لبت شیره عناب بخوشد
خود چه دلسوخته بوسه زدت کز تف عشقش
تب برآوردی وزان لب همه تبخاله بجوشد
گو طبیعت ندهد نسخه بتجویز بنفشه
که برخط تو عطار بنفشه نفروشد
اگر از ناله نی تابش تب از تو شود طی
گوش سوی دل من دارکه چون نی بخروشد
بسکه شیرین لب تو خنده زد از گریه جیحون
ننشینم ترش ار چند گهی تلخ بنوشد
زعفرانیست رخت از تب وزانش بستودم
که همی خواجه به خنده غزلم چون بنیوشد
یا به بیماریش از صحت خود چشم بپوشد
تو بعناب مداوا نتوانی که زخجلت
پیش عناب لبت شیره عناب بخوشد
خود چه دلسوخته بوسه زدت کز تف عشقش
تب برآوردی وزان لب همه تبخاله بجوشد
گو طبیعت ندهد نسخه بتجویز بنفشه
که برخط تو عطار بنفشه نفروشد
اگر از ناله نی تابش تب از تو شود طی
گوش سوی دل من دارکه چون نی بخروشد
بسکه شیرین لب تو خنده زد از گریه جیحون
ننشینم ترش ار چند گهی تلخ بنوشد
زعفرانیست رخت از تب وزانش بستودم
که همی خواجه به خنده غزلم چون بنیوشد
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰
ای ز رفعت رشگ و درد آسمان
دست جاهت پایمرد آسمان
سایه تو هم عنان آفتاب
پایه تو هم نبرد آسمان
روی زیبای تو و قد بلند
رشگ خورشید است و درد آسمان
ناورد جفت تو در دورآنها
جوهر بی ضد فرد آسمان
دولت تو تا قیامت بس بود
مزد رنج کارکرد آسمان
امر و نهی تو ز روی حل و عقد
ورد انجم گشت و ورد آسمان
چون حوادث روی پیمای زمین
چون کواکب ره نورد آسمان
شکل مریخ است و جرم مشتری
مهر«ه»های سرخ و زرد آسمان
دست اقبال تو در شطرنج ملک
رو که باطل کرد نرد آسمان
زآنکه تا تو گلشن دولت کنی
صحن پهن گردگرد آسمان
قرصه خورشید هر روز از شعاع
زر نهد بر لاژورد آسمان
دست جاهت پایمرد آسمان
سایه تو هم عنان آفتاب
پایه تو هم نبرد آسمان
روی زیبای تو و قد بلند
رشگ خورشید است و درد آسمان
ناورد جفت تو در دورآنها
جوهر بی ضد فرد آسمان
دولت تو تا قیامت بس بود
مزد رنج کارکرد آسمان
امر و نهی تو ز روی حل و عقد
ورد انجم گشت و ورد آسمان
چون حوادث روی پیمای زمین
چون کواکب ره نورد آسمان
شکل مریخ است و جرم مشتری
مهر«ه»های سرخ و زرد آسمان
دست اقبال تو در شطرنج ملک
رو که باطل کرد نرد آسمان
زآنکه تا تو گلشن دولت کنی
صحن پهن گردگرد آسمان
قرصه خورشید هر روز از شعاع
زر نهد بر لاژورد آسمان
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۷ - در مدح ابوالمعالی امین الملک گوید
ای داده روی تو دل غمناک را طرب
از عجب دور باش که باشد ز تو عجب
اندر غم فراق تو جانم به لب رسید
تا با تو در وصال تو لب بر نهم به لب
بس شب که تابه روز دلم بی قرار بود
در آرزوی آن رخ و زلف چو روز و شب
مهر تو زان مرا عجب آید که ناگهان
دلها چنان برد که برد مهره بوالعجب
تو ماه روی زهره جبینی و ما ز غم
چون مه دونده ایم و تو چون زهره در طرب
روی تو هست چون طبق سیم و زلف تو
چون بر یکی طبق ز دو سو خوشه عنب
ای گل رخ بنفشه خط نسترن عذار
شمشاد زلف و سرو قد و نسترن سلب
رویم مکن چو اطلس زرد از غم فراق
از سر بنه تکبر و بر سر منه قصب
گم گشته ام ز عشق طلب کن مرا که من
وصل تو همچو خدمت خواجه کنم طلب
فرزانه بوالمعالی عالی نژاد و نام
کورا امین ملک و مسلم بود لقب
صدری که رای روشن او را چو آفتاب
در چار بالش فلکی پرورید رب
زان نیست دست خصم ز بالای دست او
کو زیر پای کوفته دارد سر شغب
ای روی با جمال تو پیرایه صدور
وی عقل با کمال تو سرمایه ادب
از بهر آنکه هست به حلم تو نسبتش
شد قبله جهان حجرالاسود از عرب
با خلق مصطفائی و خصمت چو خصم اوست
در زیر بار نار چو حماله الحطب
پشت پدر به چون تو پسر چو«ن» الف بود
زیرا که پیش او تو چوبائی ز پیش آب
حبل المتین به دست حسود تو چون دهند
کورا به زیر حلق دو انگشت بس قنب
هر روزت از عجایب تاریخ عالمیست
چون سلخ در جمادی و چون غره در رجب
چون خاکی از تواضع و چون بادی از صفا
چون آبی از لطافت و چون ناری از غضب
کس همسر تو نیست به پاکی و مهتری
امروز چه گه نسب و چه گه حسب
فخر پدر به چون تو پسر وان شگفت نیست
در به ز بحر اگر چه ز بحرش بود نسب
گرنه ز بهر چون تو پسر بودی از ازل
حوات بیوه آمدی و آدمت عزب
باد از برادران و پدر شادمان دلت
نزدیکی تو با کرم و دوری از کرب
ای زرفشان ز جود قوامی نثار کرد
چون درمنتظم به تو برلفظ منتجب
بنده نمود کهتری اکنون ز مهتری
قل هات شعر ثم فقل هذه ذهب
تا آفتاب تاب ندارد میان رأس
تا ماه را عقیله بود عقده ذنب
پر نور باد چهره تو همچو آفتاب
فرق عدو شکافته چون مه در اقترب
جانت بلا گداز و روانت بال نیاز
امرت بلا تعند و عمرت بلا تعب
از عجب دور باش که باشد ز تو عجب
اندر غم فراق تو جانم به لب رسید
تا با تو در وصال تو لب بر نهم به لب
بس شب که تابه روز دلم بی قرار بود
در آرزوی آن رخ و زلف چو روز و شب
مهر تو زان مرا عجب آید که ناگهان
دلها چنان برد که برد مهره بوالعجب
تو ماه روی زهره جبینی و ما ز غم
چون مه دونده ایم و تو چون زهره در طرب
روی تو هست چون طبق سیم و زلف تو
چون بر یکی طبق ز دو سو خوشه عنب
ای گل رخ بنفشه خط نسترن عذار
شمشاد زلف و سرو قد و نسترن سلب
رویم مکن چو اطلس زرد از غم فراق
از سر بنه تکبر و بر سر منه قصب
گم گشته ام ز عشق طلب کن مرا که من
وصل تو همچو خدمت خواجه کنم طلب
فرزانه بوالمعالی عالی نژاد و نام
کورا امین ملک و مسلم بود لقب
صدری که رای روشن او را چو آفتاب
در چار بالش فلکی پرورید رب
زان نیست دست خصم ز بالای دست او
کو زیر پای کوفته دارد سر شغب
ای روی با جمال تو پیرایه صدور
وی عقل با کمال تو سرمایه ادب
از بهر آنکه هست به حلم تو نسبتش
شد قبله جهان حجرالاسود از عرب
با خلق مصطفائی و خصمت چو خصم اوست
در زیر بار نار چو حماله الحطب
پشت پدر به چون تو پسر چو«ن» الف بود
زیرا که پیش او تو چوبائی ز پیش آب
حبل المتین به دست حسود تو چون دهند
کورا به زیر حلق دو انگشت بس قنب
هر روزت از عجایب تاریخ عالمیست
چون سلخ در جمادی و چون غره در رجب
چون خاکی از تواضع و چون بادی از صفا
چون آبی از لطافت و چون ناری از غضب
کس همسر تو نیست به پاکی و مهتری
امروز چه گه نسب و چه گه حسب
فخر پدر به چون تو پسر وان شگفت نیست
در به ز بحر اگر چه ز بحرش بود نسب
گرنه ز بهر چون تو پسر بودی از ازل
حوات بیوه آمدی و آدمت عزب
باد از برادران و پدر شادمان دلت
نزدیکی تو با کرم و دوری از کرب
ای زرفشان ز جود قوامی نثار کرد
چون درمنتظم به تو برلفظ منتجب
بنده نمود کهتری اکنون ز مهتری
قل هات شعر ثم فقل هذه ذهب
تا آفتاب تاب ندارد میان رأس
تا ماه را عقیله بود عقده ذنب
پر نور باد چهره تو همچو آفتاب
فرق عدو شکافته چون مه در اقترب
جانت بلا گداز و روانت بال نیاز
امرت بلا تعند و عمرت بلا تعب
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۸ - در مدح امیر حاجب شمس الخواص نورالدولة جمال الدین قرقو
کمان شدم ز غم عشق آن کمان ابرو
که هست زیر لب لعل فام او لؤلو
غم فراق تو بندی نهاد بر پایم
که بر ندارم دست از دل و سر از زانو
ز مهر خسته عشقش بود تن زاهد
ز سحر بسته چشمش بود دل جادو
وفا نداند و آزار من کند یک بار
جفا نماید و آزرم من نهد یک سو
چو تیر غمزه گشاید چه کس بود ساحر
چو چشم برکند از هم چه سگ بود آهو
وصال خواهم و از آب پر کنم دیده
فراق جوید و از من تهی کند پهلو
برآرد آنکه نیارد مشعبد از پرده
بداند آنکه نداند به دیگ در مرجو
به خم گیسو«ی» او در دلم همی گوید
هزار کیسه به صابون زدست این گیسو
دل سیاهم اگر شد در آتش عشقش
روا بود که به آتش درون شود هندو
شکایت دلم از چشم آهوانه اوست
به حق صحبت و جان امیریی آهو
امیر حاجب شمس الخواص نوردول
کمال تخمه توران جمال دین قرقو
بزرگواری کورا چو مشتری از قوس
همی درفشد نور سعادت از ابرو
خدای عزوجل ناصر و معینش باد
به حق «اشهد ان لا اله الا هو »
مظفری است کزو چون پیادگان برمند
به روز رزم سواران آهنین بازو
به صید که در آهو چو باز پس نگرد
به زخم تیر بدوزد سرینش تا به سرو
ز عقل او نشگفت انس دیو با مردم
ز عدل او چه عجب صلح باشه با تیهو
زهی بخشم و رضا رایت قضاو قدر
زهی به صلح و به جنگ ایت ولی و عدو
ز طبع نیک سگالان تو بهر وقتی
ز مهر تو بشود غم چو علت از دارو
حسود چون شنود نام تو ز نامه فتح
ز هیبت تو بترسد چو کودکان با چو
همان که مرسله اسب از گهر سازد
کمند گردن خصم تو سازد از بازو
تو را چو ایزد و سلطان و خواجه یار بوند
چو آفتاب رسد ماه رایتت به علو
به فر خسرو و دستور پایه وجاهت
بلند گشت و شود زین بلندتر أرجو
به تو عراق و خراسان چنان مزین شد
که روزها به نماز و نمازها به وضو
بدین نبالت و حشمت که آمدی به عراق
فلک کند ببشارت اشارت از هر سو
زدولت تو کنون هر کجا حسودی هست
برآیدش ز حسد آه ز جان و جان به گلو
به فال فرخ باز آمدی به حمدالله
به طالعی که زسعد فلک برآمد عو
بزرگوارا دایم بود قوامی را
به نعمت پدرت جان و طبع و دل خستو
گراستمالت طبعم نه زوستی بودی
به ناخوشی همه شعرم چو دیگ بی چربو
گهی ز خلعت او دستم است در عیبه
گهی ز نعمت تو پایم است در کندو
چو بر من است کنون دست نعمت هر یک
بود فریضه مرا شکر کردن هر دو
همیشه تا نه چو زردآلوست گونه سیب
همیشه تا نه چو کاه است گونه کاهو
سر موافق تو سبزتر ز کاهو باد
رخ مخالف تو زردتر ز زردآلو
تن ولی تو پاینده باد همچو چنار
سر عدوی تو بی مغز باد همچو کدو
که هست زیر لب لعل فام او لؤلو
غم فراق تو بندی نهاد بر پایم
که بر ندارم دست از دل و سر از زانو
ز مهر خسته عشقش بود تن زاهد
ز سحر بسته چشمش بود دل جادو
وفا نداند و آزار من کند یک بار
جفا نماید و آزرم من نهد یک سو
چو تیر غمزه گشاید چه کس بود ساحر
چو چشم برکند از هم چه سگ بود آهو
وصال خواهم و از آب پر کنم دیده
فراق جوید و از من تهی کند پهلو
برآرد آنکه نیارد مشعبد از پرده
بداند آنکه نداند به دیگ در مرجو
به خم گیسو«ی» او در دلم همی گوید
هزار کیسه به صابون زدست این گیسو
دل سیاهم اگر شد در آتش عشقش
روا بود که به آتش درون شود هندو
شکایت دلم از چشم آهوانه اوست
به حق صحبت و جان امیریی آهو
امیر حاجب شمس الخواص نوردول
کمال تخمه توران جمال دین قرقو
بزرگواری کورا چو مشتری از قوس
همی درفشد نور سعادت از ابرو
خدای عزوجل ناصر و معینش باد
به حق «اشهد ان لا اله الا هو »
مظفری است کزو چون پیادگان برمند
به روز رزم سواران آهنین بازو
به صید که در آهو چو باز پس نگرد
به زخم تیر بدوزد سرینش تا به سرو
ز عقل او نشگفت انس دیو با مردم
ز عدل او چه عجب صلح باشه با تیهو
زهی بخشم و رضا رایت قضاو قدر
زهی به صلح و به جنگ ایت ولی و عدو
ز طبع نیک سگالان تو بهر وقتی
ز مهر تو بشود غم چو علت از دارو
حسود چون شنود نام تو ز نامه فتح
ز هیبت تو بترسد چو کودکان با چو
همان که مرسله اسب از گهر سازد
کمند گردن خصم تو سازد از بازو
تو را چو ایزد و سلطان و خواجه یار بوند
چو آفتاب رسد ماه رایتت به علو
به فر خسرو و دستور پایه وجاهت
بلند گشت و شود زین بلندتر أرجو
به تو عراق و خراسان چنان مزین شد
که روزها به نماز و نمازها به وضو
بدین نبالت و حشمت که آمدی به عراق
فلک کند ببشارت اشارت از هر سو
زدولت تو کنون هر کجا حسودی هست
برآیدش ز حسد آه ز جان و جان به گلو
به فال فرخ باز آمدی به حمدالله
به طالعی که زسعد فلک برآمد عو
بزرگوارا دایم بود قوامی را
به نعمت پدرت جان و طبع و دل خستو
گراستمالت طبعم نه زوستی بودی
به ناخوشی همه شعرم چو دیگ بی چربو
گهی ز خلعت او دستم است در عیبه
گهی ز نعمت تو پایم است در کندو
چو بر من است کنون دست نعمت هر یک
بود فریضه مرا شکر کردن هر دو
همیشه تا نه چو زردآلوست گونه سیب
همیشه تا نه چو کاه است گونه کاهو
سر موافق تو سبزتر ز کاهو باد
رخ مخالف تو زردتر ز زردآلو
تن ولی تو پاینده باد همچو چنار
سر عدوی تو بی مغز باد همچو کدو
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۹ - در مدح جوانی موفق الدین لقب که گویا سمت دبیری در عراق و خراسان داشته است گوید
به صلح کوش و مکن با من ای نگارین جنگ
به جنگ جستن من چند تیز داری چنگ
به کبر همچو پلنگی به چشم چون آهو
گر آهوی ز چه معنی است با تو کبر پلنگ
کژ است وعده تو با تو راست شاید گفت
مگرد گرد کژی بیش از این و راست پلنگ
ز بهر جستن مهر تو را ز مرکب کین
فرو گرفتم زین و تو بر کشیدی تنگ
نه سنگ ماند مرا و نه سایه در غم تو
ز تو گریخت همی بایدم به صد فرسنگ
ز سردی نفسم همچو سنگ گردد آب
ز گرمی جگرم همچو آب گردد سنگ
ز روی طیره گری بازی فراخ مکن
که ما سر تو نداریم خاصه با دل تنگ
اگر بدیدی مانی نگار چهره تو
بسوختی ز تحیر نساختی ار سنگ
چو جانت خوانم گوئی مرا تو جانان خوان
کزین بود همه نام و از آن بود همه ننگ
مراست با چو تو دلبر نهان و پیدا صلح
تو راست با من بی دل به تمرو خرما جنگ
اگر نه شعبده بازی مشو ز لون به لون
و گر نه بوقلمونی مگرد رنگ به رنگ
به رنگ رنگ اندر دلی تبه دارم
مگر کزو بزاید موفق الدین زنگ
ستوده نصرت اسلام اجل موفق دین
که هست بر در فرهنگ او خرد سرهنگ
نکوخصال جوانی که عقل پیرش را
به طبع غاشیه بندگی کشد فرهنگ
روا بود که جهان خوانیش ازان معنی
که همچو بحر و جبل شد درو سخاوت و سنگ
گه سخن درر لفظ او همی بندد
به رشته گهر آگین ز ساق عرش او رنگ
چو ماند پشت جهانی به خدمتش دروای
گرفت روی گروهی ز حسرتش آژنگ
زهی ز دوستیت دی مه ولی چو بهار
زهی ز دشمنیت شکر عدو چو شرنگ
توئی ز رفعت فرزانه بلاتزویر
توئی ز همت آزاده بلانیرنگ
عطارد از بر خطت چو خامه برگیری
به بوسه دادن دستت کند ز چرخ آهنگ
ز جاه در بر تو چرخ را نباشد قدر
ز جود در سر تو بخل را نباشد رنگ
دل تو هست چو دریای درفشان زیرا
درو لطافت و حشمت چو ماهی است و نهنگ
ز بحرهای تو دولت برد به کشتیها
به خصم لعنت و گنگی به دوست لعبت گنگ
توراست طبع و فکر نار قدر و باد شتاب
تو راست سعی و کرم آب لطف «و» خاک درنگ
به تو عراق و خراسان چنان مزین شد
که بارگاه سلاطین بگر زن و اورنگ
مدار غم ز حسود لعین و گرچه حسود
بفعل چون ستر است و به شخص چون سترنگ
که هر که چشم حسد بر تو زد بخواهد دوخت
زحل ز برج کمان چشم او به تیر خدنگ
دگر حدیث قوامی که هست در خدمت
ز روی معنی و تصدیق نه ز دعوی و رنگ
به خدمت تو چو دو پیکر است بسته میان
چه گر به راه سخن کژرو است چون خرچنگ
به مدحت تو همه تن زبان شده چو رباب
ز شرم فضل تو سرپیش درفکنده چو چنگ
همیشه تاتک خرسنگ و سیر خرچنگ است
چو تیز رفتن رهوار و کند رفتن لنگ
تو برنشسته برهوار و لنگ باد حسود
زده سپهر ز خرچنگ بر سرش خرسنگ
عدوت باد ز محنت به گونه چون آبی
ولیت باد ز نعمت به رنگ چون نارنگ
به جنگ جستن من چند تیز داری چنگ
به کبر همچو پلنگی به چشم چون آهو
گر آهوی ز چه معنی است با تو کبر پلنگ
کژ است وعده تو با تو راست شاید گفت
مگرد گرد کژی بیش از این و راست پلنگ
ز بهر جستن مهر تو را ز مرکب کین
فرو گرفتم زین و تو بر کشیدی تنگ
نه سنگ ماند مرا و نه سایه در غم تو
ز تو گریخت همی بایدم به صد فرسنگ
ز سردی نفسم همچو سنگ گردد آب
ز گرمی جگرم همچو آب گردد سنگ
ز روی طیره گری بازی فراخ مکن
که ما سر تو نداریم خاصه با دل تنگ
اگر بدیدی مانی نگار چهره تو
بسوختی ز تحیر نساختی ار سنگ
چو جانت خوانم گوئی مرا تو جانان خوان
کزین بود همه نام و از آن بود همه ننگ
مراست با چو تو دلبر نهان و پیدا صلح
تو راست با من بی دل به تمرو خرما جنگ
اگر نه شعبده بازی مشو ز لون به لون
و گر نه بوقلمونی مگرد رنگ به رنگ
به رنگ رنگ اندر دلی تبه دارم
مگر کزو بزاید موفق الدین زنگ
ستوده نصرت اسلام اجل موفق دین
که هست بر در فرهنگ او خرد سرهنگ
نکوخصال جوانی که عقل پیرش را
به طبع غاشیه بندگی کشد فرهنگ
روا بود که جهان خوانیش ازان معنی
که همچو بحر و جبل شد درو سخاوت و سنگ
گه سخن درر لفظ او همی بندد
به رشته گهر آگین ز ساق عرش او رنگ
چو ماند پشت جهانی به خدمتش دروای
گرفت روی گروهی ز حسرتش آژنگ
زهی ز دوستیت دی مه ولی چو بهار
زهی ز دشمنیت شکر عدو چو شرنگ
توئی ز رفعت فرزانه بلاتزویر
توئی ز همت آزاده بلانیرنگ
عطارد از بر خطت چو خامه برگیری
به بوسه دادن دستت کند ز چرخ آهنگ
ز جاه در بر تو چرخ را نباشد قدر
ز جود در سر تو بخل را نباشد رنگ
دل تو هست چو دریای درفشان زیرا
درو لطافت و حشمت چو ماهی است و نهنگ
ز بحرهای تو دولت برد به کشتیها
به خصم لعنت و گنگی به دوست لعبت گنگ
توراست طبع و فکر نار قدر و باد شتاب
تو راست سعی و کرم آب لطف «و» خاک درنگ
به تو عراق و خراسان چنان مزین شد
که بارگاه سلاطین بگر زن و اورنگ
مدار غم ز حسود لعین و گرچه حسود
بفعل چون ستر است و به شخص چون سترنگ
که هر که چشم حسد بر تو زد بخواهد دوخت
زحل ز برج کمان چشم او به تیر خدنگ
دگر حدیث قوامی که هست در خدمت
ز روی معنی و تصدیق نه ز دعوی و رنگ
به خدمت تو چو دو پیکر است بسته میان
چه گر به راه سخن کژرو است چون خرچنگ
به مدحت تو همه تن زبان شده چو رباب
ز شرم فضل تو سرپیش درفکنده چو چنگ
همیشه تاتک خرسنگ و سیر خرچنگ است
چو تیز رفتن رهوار و کند رفتن لنگ
تو برنشسته برهوار و لنگ باد حسود
زده سپهر ز خرچنگ بر سرش خرسنگ
عدوت باد ز محنت به گونه چون آبی
ولیت باد ز نعمت به رنگ چون نارنگ
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۷ - در مدح بهار و وصف نگار خود گوید
به بستان شو که شاخ از باد خلعتها همیپوشد
تقاضا کن که هر گلبن همی با حور میکوشد
نه چشم است آنکه بر صحرا جنان باغ کم بیند
نه گوش است آنکه در بستان سماع مرغ ننیوشد
کنون عابد کند مسیتی و جان و مال در بازد
کنون زاهد کند خرد سیکی و هر چش هست بفروشد
ز گلبن بلبل اندر شوق وقتی خوش همیدارد
ز دلبر بیدل اندر عشق جامِ می همینوشد
جهان از تف و نم جوشد مرا بیتف و نم بنگر
که چون از هیزم و سودام دیگ عشق میجوشد
نیارم برد بر صحرا نگارم را کز آن ترسم
که رویش باد بخراشد دلم در سینه بخروشد
به باغش هم نشاید برد کان زیبای رعناسر
کلاه شاخ برگیرد قبای مرغ در پوشد
قوام عشق این دلبر مسلم شد قوامی را
که دارد مهر آن آهو که شیر از شیر نر دوشد
تقاضا کن که هر گلبن همی با حور میکوشد
نه چشم است آنکه بر صحرا جنان باغ کم بیند
نه گوش است آنکه در بستان سماع مرغ ننیوشد
کنون عابد کند مسیتی و جان و مال در بازد
کنون زاهد کند خرد سیکی و هر چش هست بفروشد
ز گلبن بلبل اندر شوق وقتی خوش همیدارد
ز دلبر بیدل اندر عشق جامِ می همینوشد
جهان از تف و نم جوشد مرا بیتف و نم بنگر
که چون از هیزم و سودام دیگ عشق میجوشد
نیارم برد بر صحرا نگارم را کز آن ترسم
که رویش باد بخراشد دلم در سینه بخروشد
به باغش هم نشاید برد کان زیبای رعناسر
کلاه شاخ برگیرد قبای مرغ در پوشد
قوام عشق این دلبر مسلم شد قوامی را
که دارد مهر آن آهو که شیر از شیر نر دوشد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۸ - غزلی است که در عید فطری گفته است
روزه چو بربست رخت؛ عید بیفکند بار
رسم رهی نقد کن؛ بوسه عیدی بیار
ماه شب عید هست ؛ چون سر چوگان تو
زان «ز» طرب همچو گوی؛ خلق بود بی قرار
روزه گیا می درود ؛ گوئی بر آسمان
عید بیامد بماند؛ داسش در مرغزار
هست به سالی دو بار؛ عید باسلام در
عید من از روی تو؛ هست به روزی سه بار
عید وصالت به یار؛ روزه هجران ببر
زانکه نباشد به عید؛ هیچ کسی روزه دار
ای رخ زیبای تو؛ بدر شب قدر من
نیست هلال آنکه هست؛ از بر چرخ آشکار
حور چو دست تو دید؛ داشته بر آسمان
کرد ز خلد برین؛ یاره زرین نثار
چون به مصلی شدی؛ توبه ز طاعت بکن
طاعت از این پس تو را؛ هیچ نیاید به کار
روزه شد و در ببست؛ ار نکند باورت
ای بت زنجیر زلف؛ ماه ببین حلقه وار
روی دل افروز توست؛ مایه نوروز و عید
عید نبیند کسی، کش تو نه ای در کنار
هست قوامیت «را»؛ از رخ خورشید فش
هم به مه روزه عید؛ هم به زمستان بهار
رسم رهی نقد کن؛ بوسه عیدی بیار
ماه شب عید هست ؛ چون سر چوگان تو
زان «ز» طرب همچو گوی؛ خلق بود بی قرار
روزه گیا می درود ؛ گوئی بر آسمان
عید بیامد بماند؛ داسش در مرغزار
هست به سالی دو بار؛ عید باسلام در
عید من از روی تو؛ هست به روزی سه بار
عید وصالت به یار؛ روزه هجران ببر
زانکه نباشد به عید؛ هیچ کسی روزه دار
ای رخ زیبای تو؛ بدر شب قدر من
نیست هلال آنکه هست؛ از بر چرخ آشکار
حور چو دست تو دید؛ داشته بر آسمان
کرد ز خلد برین؛ یاره زرین نثار
چون به مصلی شدی؛ توبه ز طاعت بکن
طاعت از این پس تو را؛ هیچ نیاید به کار
روزه شد و در ببست؛ ار نکند باورت
ای بت زنجیر زلف؛ ماه ببین حلقه وار
روی دل افروز توست؛ مایه نوروز و عید
عید نبیند کسی، کش تو نه ای در کنار
هست قوامیت «را»؛ از رخ خورشید فش
هم به مه روزه عید؛ هم به زمستان بهار
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۲ - در غزل است
رنگ گل گوبی ز خون عندلیب آمیختست
عندلیب از عشق گل نالان به حلق آویختست
بوستان در دولت گل گرد گلبن شاهوار
تاج یاقوتین ز تخت زمردین انگیختست
گل به گلبن بر درفشان با کلاه لعل فام
راست گوئی بر قبای آبگون می ریختست
از گیاه و مرغ ماو یار ما کمتر نه ایم
کاین درو آویختست و او ز ما بگریختست
گرچه آموزم فراوانش نیاموزد همی
وان گل ناموخته با عندلیب آمیختست
گر ز ما بگریختست آن دلنواز ما چرا
خویشتن را عشق او یک باره در ما بیختست
زاتش عشق ای قوامی آبروی خود مبر
کانکه پیمود است باد او خاک بر خود بیختست
عندلیب از عشق گل نالان به حلق آویختست
بوستان در دولت گل گرد گلبن شاهوار
تاج یاقوتین ز تخت زمردین انگیختست
گل به گلبن بر درفشان با کلاه لعل فام
راست گوئی بر قبای آبگون می ریختست
از گیاه و مرغ ماو یار ما کمتر نه ایم
کاین درو آویختست و او ز ما بگریختست
گرچه آموزم فراوانش نیاموزد همی
وان گل ناموخته با عندلیب آمیختست
گر ز ما بگریختست آن دلنواز ما چرا
خویشتن را عشق او یک باره در ما بیختست
زاتش عشق ای قوامی آبروی خود مبر
کانکه پیمود است باد او خاک بر خود بیختست
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۲ - در غزل است
معشوق و بهار و باغ و باده
بادا همه را خدای داده
خوش باشد باغ و سبزه خاصه
باحوروشی پری نژاده
جانا سوی باغ کی خرامی
تو گشته سوار و ما پیاده
تا بینی فرشهای مینا
گسترده به دشتهای ساده
بر دامن گل ز لاله ها چرخ
کرد است پیالهای باده
گریان به هوا در ابر و گلها
زان گریه به خنده اوفتاده
گل چو شاهی نشسته بر تخت
نرگس چو غلامی ایستاده
آن جامه پیروزه دریده
این گرزن کهربا نهاده
باز آمد عندلیب مقبل
آن دل شده زبان گشاده
وز باغ برفت زاغ مدبر
آن هیچ کس حرام زاده
گشتند ز ابیات قوامی
شیران نر آهوان ماده
بادا همه را خدای داده
خوش باشد باغ و سبزه خاصه
باحوروشی پری نژاده
جانا سوی باغ کی خرامی
تو گشته سوار و ما پیاده
تا بینی فرشهای مینا
گسترده به دشتهای ساده
بر دامن گل ز لاله ها چرخ
کرد است پیالهای باده
گریان به هوا در ابر و گلها
زان گریه به خنده اوفتاده
گل چو شاهی نشسته بر تخت
نرگس چو غلامی ایستاده
آن جامه پیروزه دریده
این گرزن کهربا نهاده
باز آمد عندلیب مقبل
آن دل شده زبان گشاده
وز باغ برفت زاغ مدبر
آن هیچ کس حرام زاده
گشتند ز ابیات قوامی
شیران نر آهوان ماده
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۵ - قسمت اولی است از قصیده ای ؛ و موجود از آن در بیان توحید است
پروردگار عالمیان است کردگار
هژده هزار عالم را آفریدگار
روزی ده خلایق و دارنده جهان
داننده نهان و خداوند آشکار
پاکی منزهی که تصرف همی کند
در روزهای روشن و اندر شبان تار
او می برآورد سرشب رابه دست روز
از دامن خزان به گریبان نوبهار
بر هستی و یگانگیش برگوا شده
ار خاک مور و مار و ز خورشید و نور و نار
بر شاخ صنع او چو دو مرغند روز و شب
این باز پرده در شده وان باز پرده دار
مه را کمال قدرت او جلوه می کند
بر تخت شب ز کله گردون عروس وار
خورشید را به روی فلک برهم او کند
چون آتشین سپر ز بر آبگون حصار
جز آفریدگار که داند فروختن
بر چرخ شمع و مشعله صدبار و صدهزار
از مرکبان باد بهم برزند جهان
از بحرشان زمین کند از ابرشان سوار
از پاره های ابر هوا پر شترکند
از رعدشان درا دهد از برقشان مهار
چون باغ در بهار بیاراسته جهان
وز قد خلق کرده درختان میوه دار
طاوس آفتاب خرامان ز صنع اوست
در باغ صنع بر چمن «تولج النهار»
صحرای بی کرانه ز آثار رحمتش
پرموج نعمت است چو دریای بی کنار
گلها ازو چو جعد گشایان کاشغر
گلها ازو چو قند لبانان قندهار
از میوه و نبات و ریاحین و جانور
کرده نگارخانه قدرت پر از نگار
اندر بهار پیرهن شعر گل که دوخت
آن آفریدگار که سوزن کند ز خار
اندر خزان به نرگس تاج آن همی دهد
کاراستست گوش سمن را به گوشوار
از برف و زاغ در مه دی باغها ازاوست
پرلعبتان چین و سیاهان زنگبار
اندر تموز باغ کند همچو آسمان
همچون ستاره میوه برآرد ز شاخسار
آنگاه زهره وار کند شکلهای سیب
پروین شاخها کند از دانه های نار
سبحان آن خدای که او را مسبح اند
شیران بیشه ها در و مرغان به مرغزار
بر عاجزان کشتی هنگام موج خیز
ساکن شود به نامش دریای بی قرار
در دعوت مسیح ز گل پرورید مرغ
در معجز کلیم ز چوب آورید مار
هژده هزار عالم را آفریدگار
روزی ده خلایق و دارنده جهان
داننده نهان و خداوند آشکار
پاکی منزهی که تصرف همی کند
در روزهای روشن و اندر شبان تار
او می برآورد سرشب رابه دست روز
از دامن خزان به گریبان نوبهار
بر هستی و یگانگیش برگوا شده
ار خاک مور و مار و ز خورشید و نور و نار
بر شاخ صنع او چو دو مرغند روز و شب
این باز پرده در شده وان باز پرده دار
مه را کمال قدرت او جلوه می کند
بر تخت شب ز کله گردون عروس وار
خورشید را به روی فلک برهم او کند
چون آتشین سپر ز بر آبگون حصار
جز آفریدگار که داند فروختن
بر چرخ شمع و مشعله صدبار و صدهزار
از مرکبان باد بهم برزند جهان
از بحرشان زمین کند از ابرشان سوار
از پاره های ابر هوا پر شترکند
از رعدشان درا دهد از برقشان مهار
چون باغ در بهار بیاراسته جهان
وز قد خلق کرده درختان میوه دار
طاوس آفتاب خرامان ز صنع اوست
در باغ صنع بر چمن «تولج النهار»
صحرای بی کرانه ز آثار رحمتش
پرموج نعمت است چو دریای بی کنار
گلها ازو چو جعد گشایان کاشغر
گلها ازو چو قند لبانان قندهار
از میوه و نبات و ریاحین و جانور
کرده نگارخانه قدرت پر از نگار
اندر بهار پیرهن شعر گل که دوخت
آن آفریدگار که سوزن کند ز خار
اندر خزان به نرگس تاج آن همی دهد
کاراستست گوش سمن را به گوشوار
از برف و زاغ در مه دی باغها ازاوست
پرلعبتان چین و سیاهان زنگبار
اندر تموز باغ کند همچو آسمان
همچون ستاره میوه برآرد ز شاخسار
آنگاه زهره وار کند شکلهای سیب
پروین شاخها کند از دانه های نار
سبحان آن خدای که او را مسبح اند
شیران بیشه ها در و مرغان به مرغزار
بر عاجزان کشتی هنگام موج خیز
ساکن شود به نامش دریای بی قرار
در دعوت مسیح ز گل پرورید مرغ
در معجز کلیم ز چوب آورید مار
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۳ - در تفکر در آثار قدرت خدای تعالی و در موعظت و نصیحت گوید
خداوندی است عالم را جهان آرای و گیتی بان
که عالم را همی دارد نگاری چون نگارستان
نگه دارنده خلقان؛ پدید آرنده گیتی
که رحمتهاش بی حد است و نعمتهاش بی پایان
جهانداری که می دارد ؛ به ترتیب و نسق عالم
بهر فصلی به دیگر شکل و هر وقتی به دیگر سان
گهی روز آورد گه شب ؛ گهی خورشید و گاهی مه
گهی سرما گهی گرما؛ گهی افزون گهی نقصان
بفصل نوبهار اندر؛ بهشت آئین کند گیتی
عروسان بهاری را؛ ببندد کله در بستان
ز جرم ابر هر ساعت زند بر مه سراپرده
بدست باد هر لحظه کند در باغ شادروان
رخ بستان کند تازه ؛ دل مرغان کند خرم
نهان گل کند پیدا ؛دهان غنچه را خندان
ز نرگس تاج زر سازد ؛ ز گلبن تخت پیروزه
ز برگ لاله ها گلشن ؛ ز شاخ سروها ایوان
ز صنعش عندلیب ازشاخ سوگند دهد گل را
به چشم نرگس سیراب و روی لاله نعمان
گهی ازقطره باران به شاخ ارغوان سازد
کنار لاله پرلؤلؤ میان باغ پرمرجان
چو او بستان بیاراید به گلها راست پنداری
بحورالعین همی بخشد ز جنت حله ها رضوان
چو از گل صورت انگیزد بجنبد باد نوروزی
چو رنگ گل برآمیزد بیاید بوی تابستان
ز تقدیرش به تابستان چنان گرما شود غالب
که گردد ماهی اندر آب و مرغ اندر هوا بریان
چو خورشید درخشنده کله گوشه برافرازد
قبای آتشین گردد به تن برتوزی و کتان
ز گرما و عرق مردم غرق در آب و در آتش
تو گوئی کز تنور نوح برخیزد همی طوفان
کند برگ درختان را به ماه مهرگان زرین
چو گردد ابر گوهر بار بر کهسار سیم افشان
ز صنعش خوشه انگور زیر برگ پنداری
چو شاخ زلف معشوق است در زیر کله پنهان
درون نار خون آلود کرده چون دل عاشق
برون سیب رنگی ساخته چون عارض جانان
ز شاخ آویخته در باغ شکل سیب سیمائی
تو گوئی گوی سیمین است بر پیروزه گون چوگان
یکی چون گوهر اندر زر یکی چون لعل در مینا
یکی چون ماه در عقرب یکی چون زهره در میزان
میان آن چنان گرما کمال قدرت ایزد
یکی سرما پدید آرد که گرما را کند ریحان
جهان آهنگری گردد که خورشیدش بود کوره
به دستش باده چون سوهان به پیشش آب چون سندان
درآید زاغ چون ابلیس در بستان چون جنت
درخت از حله نوروز چون آدم شود عریان
بیاراید به دیباهای چینی باغ و بستان را
ز قطر برف چون کافور و پر زاغ و چون قطران
به امرش آبها در جو فسرده خونها در تن
نفس در حلقها بی جان و جان در شخصها رنجان
جهان را دم فرو رفته فلک را روی بگرفته
هوا چون بیدلی گریان زمین چون مرده بی جان
که را باشد چنین قدرت که داند این همه حکمت
به جز دارنده دانای پیدا بین پنهان دان
جز او از شمس نورانی به میزان و حمل هرگز
که دارد روز و شب را راست بی معیار و بی میزان
همی نوروز مه روزی تماشا را برون رفتم
که تا از دیده عبرت ببینم قدرت یزدان
ز بس گلهای گوناگون جهان دیدم چو طاوسی
که اندر جلوه خوبی خرامد گرد سروستان
به عینه سروها در باغ و گلها در چمن گوئی
نگارانند در ایوان سوارانند در میدان
به داغ عشق هر نوگل نوای مرغکی دیدم
به گرد باغها تازان زنان بر شاخها دستان
سرایان پیش گل بلبل ز سوز عشق و درد دل
تو در خوبی سرافرازی و من در عشق سرگردان
چو دستم سوی گل یازید بلبل گفت از طیره
دریغ آید مرا گوهر به دست مردم نادان
خرد با من به سر گفتا به چشم سرسری منگر
درین گلهای رنگارنگ وین مرغان نغزالحان
چرا بیت و غزل خوانی همی آواز مرغان را
مگو از خویشتن چیزی که معلومت نباشد آن
زبان حال مرغان را به گوش هوش و جان بشنو
که در تسبیح میگویند:«یا حنان و یا منان »
من مسکین بیچاره به اندیشه فرو رفته
ز صنع آفریننده به مانده عاجز و حیران
برآورد از گریبان بحرا بر آستین پر در
کشان از ماه تا ماهی بهیبت دامن خفتان
دلش بر چشمه خورشید و تن بر تارک گردون
سرش بر خوشه پروین و پی بر گوشه عمان
به اسب باد بر تازان کمان قوس قزح کرده
نهیبش رعد و تیغش برق و تیرش قطره باران
همه عالم درو حیران که عالم کی زند برهم
بمانده او درآن عاجز که ایزد کی دهد فرمان
سپاس آن پادشاهی را کزین گونه بیاراید
نگارستان گیتی را به رنگ و صورت الوان
بعلم محض بی حیلت به صنع پاک بی آلت
کواکب تاخت بر گردون و گردون ساخت بر ارکان
مکان و کان چه داند کرد عالم عالمی داند
که کان پردازد اندر کوه و گوهر سازد اندر کان
نگهبانی است عالم را که این ترتیبها داند
چه داند تابش اختر چه باشد قوت دوران
همه کس داند این معنی که آخر آفریننده
نه ناهید است و نه خورشید و نه بهرام و نه کیوان
خدای پاک بی همتاست دور از وهم و از خاطر
که یارش نیست اندر ملک و مثلش نیست در ارکان
شهان بردرگهش بنده جهان از نعمتش خرم
زمین از قدرتش ساکن سپهر از هیبتش لرزان
بزرگ و خرد و نیک و بد به فرمانش کمربسته
که او را بنده فرمانند هم سلطان و هم دربان
چن و فریاد رس باشد بهر وقتی که درمانی
پس او را باش و او را خواه و او را خوان و او را دان
الا ای بنده گمره به ره باز آی و طاعت کن
مکن چندین گنه تا کی سیه داری دل و دیوان
برین درگه همی باید به جان و دل کمربستن
کزین خدمت به دست آید بقای ملک جاویدان
به خدمت کردن سلطان ز طاعت باز می مانی
اگر گیرد ایزد حمایت کی کند سلطان
بترس از آفت دنیا طلب کن راحت عقبی
که درمانی است این بی درد و آن دردی است بی درمان
به مهر و خلق و خوشخوئی چرا خندان نداری لب
چه گیری کینه اندر دل چه داری در شکم دندان
نباشد مردم دیندار کین دار و جفاپیشه
نپاید نور با ظلمت نسازد کفر با ایمان
تو مرد جبرئیل و مرد میکائیل کی باشی
که با ابلیس هم عهدی و بالاقیس هم پیمان
تو را باکار خیر و کار طاعت نیست کار ای دل
به دنبال هوس می تاز و عیش خویشتن میزان
کسی کو مرد نباشد به دینش کی بود رغبت
که آنجا ماتم و گریه است و اینجا مطرب و مهمان
اگر خواهی که در جنت عزیز مملکت باشی
به رنج نفس در دنیا چو یوسف باش در زندان
ظفر برتو نیابد دیو اگر قرآن سپرسازی
نپاید آیت دیوان ز پیش آیت قرآن
به خدمت کردن سلطان تن اندر داده هرزه
اگرایزد کند قهری حمایت کی کند سلطان
بنای انبان همی مانی ازین گفتار بیهوده
که از راه گلو نائی و از طبل شکم انبان
اگرتو راستی ورزی حقیقت تاجور گردی
که تیر از راستی دارد به سر بر تاج از پیکان
وگر انصاف ده باشی بماند نام تو برجا
که چون سلطان بود عادل بماند عالم آبادان
چو یابند ازتو انصافی بماند نام نیک از تو
به نیکی در جهان ماند است نام عدل نوشروان
به نیکی کوش کز نیکی نجات آخرت باشد
به دارای دوست روزی چند دست از حیله و دستان
همه نیکی بدین اندرز موسی بود و از هارون
همه بدنامی دنیا ز فرعون است و ز هامان
زکاتت می بباید داد و تو رشوت همی گیری
به واجب چون همی ندهی بنا واجب ز کس مستان
خردمندی به جای آور، می نگیز آتش فتنه
وگر ننشیند این آتش به آب عافیت بنشان
همه ساله همی گوئی که مفسد رایتی برکش
نگوئی هیچ یک روزی که مقری آیتی برخوان
به شبها در عبادتها طلب کن جنت باقی
که اندر موضع تاریک باشد چشمه حیوان
به آسانی نشاید یافت ملک جاودانی را
که در دریا غرق گردد به طمع سود بازرگان
نماز و روزه و خیرات و احکام است دینت را
که گرد قلعه در باشد درو در بند شهرستان
تو را دانم شگفت آید اگر شه نامه نشنیدی
حدیث مردی سرخاب و زور رستم دستان
اگرتو هفت خوان دل به تیغ عقل بگشائی
نباشد پهلوان چون تو نه در توران و نه در ایران
جهان چون مادری پیر است و تو چون کودکی خردی
درو آویخته از عشق همچون بچه در پستان
به چشم عشق تو مانند معشوقی است تازنده
چو دیدی راحت وصلش ببینی آفت هجران
تومانی گوسفندی را که باشد در چراگاهی
نمی دانی که خواهی بود عید مرگ را قربان
عمارتها مکن نچندین سرای و باغ دنیا را
که می بینی که از مرگ است خان و مانها ویران
نهنگ مرگ بسیاری بیفکند است مردان را
که ازهر شیرمردی شیرتر بودند در جولان
بسا معشوق زیبا رخ بمانده زیر خاک اندر
که دلداران چین بودند و مه رویان ترکستان
ترا هم باز باید خورد یک روزی همین شربت
اگر تلخ است و گر شیرین گردشوار و گر آسان
اگر مردی و گر نامرد اگر زشتی و گر نیکو
اگر پیری و گر برنا و گر دانا و گر نادان
اجل همچون پلی باشد به راه آن جهان اندر
که آنجا رهگذر دارد همه کس کائنا من کان
غم روزی مخور چندین که ازپیش تو روزی ده
تو را چندانکه می باید فرستاده است صد چندان
غم تو کی توان خوردن کز آنها نیستی آخر
کشیدن باز نتوانی همی یک مرده نان از خوان
چو آمد نوبت پیری ز دنیا دست کوته کن
بیاور اندکی طاعت که خوش ناید همه عصیان
شد آن دولت که بودی تازه همچون شاخ نوروزی
کنون پژمرده و زردی چو باغ ازباد مهریجان
جوانی و جمالت رفت و تو اینک بخواهی شد
چه داری گوش طاعت کن چه باشی کاهل و کسلان
خداوند جهان با تو کرمها کرده چندینی
دلیری کرد با ایزد چنین یکبارگی نتوان
نخواهد کرد برتو کاراگر زین بیشتر گویم
مگر درتو فکند ایزد ز خشم خویشتن خذلان
نصیحتها ز من بشنو اگر چت سخت میآید
چو کری ناقوامیها قوامی را مکن تاوان
قوامی نانبائی شد از بازار توحیدش
به شرق و غرب در نان است و بر هفت آسمان دکان
بدان ده در؛ همی کاندر گندمهای پاکش را
که ملک سرمدی ملک است و فضل ایزدی دهقان
جهان او را جوالی گشت و گردون آسیائی شد
که آنجا آرد مهتابست و اینجا برجها قبان
زرش در کیسه اقبال و نان بر خوانچه دولت
ستاره گفت بستان هین فلک گفتا بیاور هان
شب و روزش دو مزدورند کز خورشید و ماه او را
تنور افروخت در مغرب که از مشرق برآید نان
خردمند از این نان خور که تا جانت بیفزاید
که باشد میده ما را خمیر از عقل و آب از جان
تو را گر نان ما باید به جان و دل بخر ورنه
از این دکان فراتر شو که اینجا نیست نان ارزان
که عالم را همی دارد نگاری چون نگارستان
نگه دارنده خلقان؛ پدید آرنده گیتی
که رحمتهاش بی حد است و نعمتهاش بی پایان
جهانداری که می دارد ؛ به ترتیب و نسق عالم
بهر فصلی به دیگر شکل و هر وقتی به دیگر سان
گهی روز آورد گه شب ؛ گهی خورشید و گاهی مه
گهی سرما گهی گرما؛ گهی افزون گهی نقصان
بفصل نوبهار اندر؛ بهشت آئین کند گیتی
عروسان بهاری را؛ ببندد کله در بستان
ز جرم ابر هر ساعت زند بر مه سراپرده
بدست باد هر لحظه کند در باغ شادروان
رخ بستان کند تازه ؛ دل مرغان کند خرم
نهان گل کند پیدا ؛دهان غنچه را خندان
ز نرگس تاج زر سازد ؛ ز گلبن تخت پیروزه
ز برگ لاله ها گلشن ؛ ز شاخ سروها ایوان
ز صنعش عندلیب ازشاخ سوگند دهد گل را
به چشم نرگس سیراب و روی لاله نعمان
گهی ازقطره باران به شاخ ارغوان سازد
کنار لاله پرلؤلؤ میان باغ پرمرجان
چو او بستان بیاراید به گلها راست پنداری
بحورالعین همی بخشد ز جنت حله ها رضوان
چو از گل صورت انگیزد بجنبد باد نوروزی
چو رنگ گل برآمیزد بیاید بوی تابستان
ز تقدیرش به تابستان چنان گرما شود غالب
که گردد ماهی اندر آب و مرغ اندر هوا بریان
چو خورشید درخشنده کله گوشه برافرازد
قبای آتشین گردد به تن برتوزی و کتان
ز گرما و عرق مردم غرق در آب و در آتش
تو گوئی کز تنور نوح برخیزد همی طوفان
کند برگ درختان را به ماه مهرگان زرین
چو گردد ابر گوهر بار بر کهسار سیم افشان
ز صنعش خوشه انگور زیر برگ پنداری
چو شاخ زلف معشوق است در زیر کله پنهان
درون نار خون آلود کرده چون دل عاشق
برون سیب رنگی ساخته چون عارض جانان
ز شاخ آویخته در باغ شکل سیب سیمائی
تو گوئی گوی سیمین است بر پیروزه گون چوگان
یکی چون گوهر اندر زر یکی چون لعل در مینا
یکی چون ماه در عقرب یکی چون زهره در میزان
میان آن چنان گرما کمال قدرت ایزد
یکی سرما پدید آرد که گرما را کند ریحان
جهان آهنگری گردد که خورشیدش بود کوره
به دستش باده چون سوهان به پیشش آب چون سندان
درآید زاغ چون ابلیس در بستان چون جنت
درخت از حله نوروز چون آدم شود عریان
بیاراید به دیباهای چینی باغ و بستان را
ز قطر برف چون کافور و پر زاغ و چون قطران
به امرش آبها در جو فسرده خونها در تن
نفس در حلقها بی جان و جان در شخصها رنجان
جهان را دم فرو رفته فلک را روی بگرفته
هوا چون بیدلی گریان زمین چون مرده بی جان
که را باشد چنین قدرت که داند این همه حکمت
به جز دارنده دانای پیدا بین پنهان دان
جز او از شمس نورانی به میزان و حمل هرگز
که دارد روز و شب را راست بی معیار و بی میزان
همی نوروز مه روزی تماشا را برون رفتم
که تا از دیده عبرت ببینم قدرت یزدان
ز بس گلهای گوناگون جهان دیدم چو طاوسی
که اندر جلوه خوبی خرامد گرد سروستان
به عینه سروها در باغ و گلها در چمن گوئی
نگارانند در ایوان سوارانند در میدان
به داغ عشق هر نوگل نوای مرغکی دیدم
به گرد باغها تازان زنان بر شاخها دستان
سرایان پیش گل بلبل ز سوز عشق و درد دل
تو در خوبی سرافرازی و من در عشق سرگردان
چو دستم سوی گل یازید بلبل گفت از طیره
دریغ آید مرا گوهر به دست مردم نادان
خرد با من به سر گفتا به چشم سرسری منگر
درین گلهای رنگارنگ وین مرغان نغزالحان
چرا بیت و غزل خوانی همی آواز مرغان را
مگو از خویشتن چیزی که معلومت نباشد آن
زبان حال مرغان را به گوش هوش و جان بشنو
که در تسبیح میگویند:«یا حنان و یا منان »
من مسکین بیچاره به اندیشه فرو رفته
ز صنع آفریننده به مانده عاجز و حیران
برآورد از گریبان بحرا بر آستین پر در
کشان از ماه تا ماهی بهیبت دامن خفتان
دلش بر چشمه خورشید و تن بر تارک گردون
سرش بر خوشه پروین و پی بر گوشه عمان
به اسب باد بر تازان کمان قوس قزح کرده
نهیبش رعد و تیغش برق و تیرش قطره باران
همه عالم درو حیران که عالم کی زند برهم
بمانده او درآن عاجز که ایزد کی دهد فرمان
سپاس آن پادشاهی را کزین گونه بیاراید
نگارستان گیتی را به رنگ و صورت الوان
بعلم محض بی حیلت به صنع پاک بی آلت
کواکب تاخت بر گردون و گردون ساخت بر ارکان
مکان و کان چه داند کرد عالم عالمی داند
که کان پردازد اندر کوه و گوهر سازد اندر کان
نگهبانی است عالم را که این ترتیبها داند
چه داند تابش اختر چه باشد قوت دوران
همه کس داند این معنی که آخر آفریننده
نه ناهید است و نه خورشید و نه بهرام و نه کیوان
خدای پاک بی همتاست دور از وهم و از خاطر
که یارش نیست اندر ملک و مثلش نیست در ارکان
شهان بردرگهش بنده جهان از نعمتش خرم
زمین از قدرتش ساکن سپهر از هیبتش لرزان
بزرگ و خرد و نیک و بد به فرمانش کمربسته
که او را بنده فرمانند هم سلطان و هم دربان
چن و فریاد رس باشد بهر وقتی که درمانی
پس او را باش و او را خواه و او را خوان و او را دان
الا ای بنده گمره به ره باز آی و طاعت کن
مکن چندین گنه تا کی سیه داری دل و دیوان
برین درگه همی باید به جان و دل کمربستن
کزین خدمت به دست آید بقای ملک جاویدان
به خدمت کردن سلطان ز طاعت باز می مانی
اگر گیرد ایزد حمایت کی کند سلطان
بترس از آفت دنیا طلب کن راحت عقبی
که درمانی است این بی درد و آن دردی است بی درمان
به مهر و خلق و خوشخوئی چرا خندان نداری لب
چه گیری کینه اندر دل چه داری در شکم دندان
نباشد مردم دیندار کین دار و جفاپیشه
نپاید نور با ظلمت نسازد کفر با ایمان
تو مرد جبرئیل و مرد میکائیل کی باشی
که با ابلیس هم عهدی و بالاقیس هم پیمان
تو را باکار خیر و کار طاعت نیست کار ای دل
به دنبال هوس می تاز و عیش خویشتن میزان
کسی کو مرد نباشد به دینش کی بود رغبت
که آنجا ماتم و گریه است و اینجا مطرب و مهمان
اگر خواهی که در جنت عزیز مملکت باشی
به رنج نفس در دنیا چو یوسف باش در زندان
ظفر برتو نیابد دیو اگر قرآن سپرسازی
نپاید آیت دیوان ز پیش آیت قرآن
به خدمت کردن سلطان تن اندر داده هرزه
اگرایزد کند قهری حمایت کی کند سلطان
بنای انبان همی مانی ازین گفتار بیهوده
که از راه گلو نائی و از طبل شکم انبان
اگرتو راستی ورزی حقیقت تاجور گردی
که تیر از راستی دارد به سر بر تاج از پیکان
وگر انصاف ده باشی بماند نام تو برجا
که چون سلطان بود عادل بماند عالم آبادان
چو یابند ازتو انصافی بماند نام نیک از تو
به نیکی در جهان ماند است نام عدل نوشروان
به نیکی کوش کز نیکی نجات آخرت باشد
به دارای دوست روزی چند دست از حیله و دستان
همه نیکی بدین اندرز موسی بود و از هارون
همه بدنامی دنیا ز فرعون است و ز هامان
زکاتت می بباید داد و تو رشوت همی گیری
به واجب چون همی ندهی بنا واجب ز کس مستان
خردمندی به جای آور، می نگیز آتش فتنه
وگر ننشیند این آتش به آب عافیت بنشان
همه ساله همی گوئی که مفسد رایتی برکش
نگوئی هیچ یک روزی که مقری آیتی برخوان
به شبها در عبادتها طلب کن جنت باقی
که اندر موضع تاریک باشد چشمه حیوان
به آسانی نشاید یافت ملک جاودانی را
که در دریا غرق گردد به طمع سود بازرگان
نماز و روزه و خیرات و احکام است دینت را
که گرد قلعه در باشد درو در بند شهرستان
تو را دانم شگفت آید اگر شه نامه نشنیدی
حدیث مردی سرخاب و زور رستم دستان
اگرتو هفت خوان دل به تیغ عقل بگشائی
نباشد پهلوان چون تو نه در توران و نه در ایران
جهان چون مادری پیر است و تو چون کودکی خردی
درو آویخته از عشق همچون بچه در پستان
به چشم عشق تو مانند معشوقی است تازنده
چو دیدی راحت وصلش ببینی آفت هجران
تومانی گوسفندی را که باشد در چراگاهی
نمی دانی که خواهی بود عید مرگ را قربان
عمارتها مکن نچندین سرای و باغ دنیا را
که می بینی که از مرگ است خان و مانها ویران
نهنگ مرگ بسیاری بیفکند است مردان را
که ازهر شیرمردی شیرتر بودند در جولان
بسا معشوق زیبا رخ بمانده زیر خاک اندر
که دلداران چین بودند و مه رویان ترکستان
ترا هم باز باید خورد یک روزی همین شربت
اگر تلخ است و گر شیرین گردشوار و گر آسان
اگر مردی و گر نامرد اگر زشتی و گر نیکو
اگر پیری و گر برنا و گر دانا و گر نادان
اجل همچون پلی باشد به راه آن جهان اندر
که آنجا رهگذر دارد همه کس کائنا من کان
غم روزی مخور چندین که ازپیش تو روزی ده
تو را چندانکه می باید فرستاده است صد چندان
غم تو کی توان خوردن کز آنها نیستی آخر
کشیدن باز نتوانی همی یک مرده نان از خوان
چو آمد نوبت پیری ز دنیا دست کوته کن
بیاور اندکی طاعت که خوش ناید همه عصیان
شد آن دولت که بودی تازه همچون شاخ نوروزی
کنون پژمرده و زردی چو باغ ازباد مهریجان
جوانی و جمالت رفت و تو اینک بخواهی شد
چه داری گوش طاعت کن چه باشی کاهل و کسلان
خداوند جهان با تو کرمها کرده چندینی
دلیری کرد با ایزد چنین یکبارگی نتوان
نخواهد کرد برتو کاراگر زین بیشتر گویم
مگر درتو فکند ایزد ز خشم خویشتن خذلان
نصیحتها ز من بشنو اگر چت سخت میآید
چو کری ناقوامیها قوامی را مکن تاوان
قوامی نانبائی شد از بازار توحیدش
به شرق و غرب در نان است و بر هفت آسمان دکان
بدان ده در؛ همی کاندر گندمهای پاکش را
که ملک سرمدی ملک است و فضل ایزدی دهقان
جهان او را جوالی گشت و گردون آسیائی شد
که آنجا آرد مهتابست و اینجا برجها قبان
زرش در کیسه اقبال و نان بر خوانچه دولت
ستاره گفت بستان هین فلک گفتا بیاور هان
شب و روزش دو مزدورند کز خورشید و ماه او را
تنور افروخت در مغرب که از مشرق برآید نان
خردمند از این نان خور که تا جانت بیفزاید
که باشد میده ما را خمیر از عقل و آب از جان
تو را گر نان ما باید به جان و دل بخر ورنه
از این دکان فراتر شو که اینجا نیست نان ارزان
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۴ - در توحید و پند و زهد گوید
ای از خدا عزوجل بر تو آفرین
تا آفریده چون تو دگر گیتی آفرین
آن را کن آفرین که جهان را بیافرید
تاباشد از ملائکه بر جانت آفرین
آن پادشا که حلقه درگاه ملک او
هفصد هزار بار به از چرخ هفتمین
شایسته عبادت و معبود مملکت
دارنده مکان و نگارنده مکین
جان پروری که بی قلم و دست و آلتی
اندر رحم نگار کند صورت جنین
از خردتر مگس بدهد نوش خوشگوار
در کمترینه کرم نهد گوهر ثمین
سوز به قهر برگ درختان به مهرگان
سازد ز لطف نغمه مرغان به فرودین
برق از عتاب او شده چون تیغ در مصاف
رعد از نهیب او شده چون شیر در عرین
با ابر و باد گفته که در باغ و بوستان
نقاشی آن چنان کن و فراشی این چنین
چون صورت پری گل ازو شد به نوبهار
زلف بنفشه چون خم چوگان حور عین
از شاخ گل به قدرت او بانگ عندلیب
همچون نوای بهربد از چنگ رامتین
کبکان به کوهسار خرامان به قدرتش
چون لعبتان چین شده خندان و لاله چین
زاغان فراز برف زمستان ز صنعتش
چون لشکری رسیده زهندوستان به چین
گردون پرستاره زصنع بدیع او
چون بوستان پر گل و نسرین و یاسمین
ازروز و شب بساخت جهان را دو پیرهن
خورشید و مه درو به تکاپوی هان و هین
می برکنند سر ز گریبان آسمان
دامن کشان ز ظلمت و از نور در زمین
پای جهان ز دامن شب چون نهان کند
گوید به صبح دست برون کن ز آستین
در صنعهاش عاجز و حیران بمانده اند
مردان تیز فهم وبزرگان دوربین
ای خلق را عبادت تو نصرت و فتوح
ما را توئی به فضل و کرم ناصر و معین
انگشت کاینات به تقدیر چون توئی
انگشتری فلک کند و مشتری نگین
تسبیح و شکر و یاد تو خوشتر بود مرا
که اندر بهشت جوی می و شیر و انگبین
با پادشاهی تو چه خیزد ز من گدا
بیچاره ذلیلم و درمانده مهین
من کیستم که پیش تو سر بر زمین نهم
یا باشدم به درگه تو ناله حزین
خورشید را که هست کله گوشه برفلک
هرشب ز پیش تو به زمین برنهد جبین
ای از دم هوی و هوس روز و شب دوان
در بند آن که تا تن لاغر کنی سمین
از حرص و شهوت است دلت را به هم رهی
کش غول بر یسار بود دیو بر یمین
در طاعت خدای دو تا باش چون کمان
کاندر ره تو دیو لعین است در کمین
آنجا سوار باش که میدان طاعت است
تا آسمانت اسب شود آفتاب زین
ایزدپرست شو چو بدوت استعانت است
«ایاک نعبد» است پس «ایاک نستعین »
گر خود فرشته ایست مقرب ز ساق عرش
چون نگردد به ایزد دیوی بود لعین
نتوان شدن به پای غلط در ره خدای
نگرفت کس به دست گمان دامن یقین
بر راه جهل چند نشینی اسیروار
چون در ره خرد نشوی شهسوار دین
خود دانی این قدر که بهم راست نیستند
میران شه نشان و گدایان ره نشین
ابلیس وار ناکس و نامعتمد مباش
گر همچو جبرئیل امین نیستی امین
آخر تو را که کرد نصیحت مرا بگوی
کز رنج نفس باش به جان بلا قرین
رحمت مخواه وز در رحمن همی گریز
لعنت پسند و خدمت شیطان همی گزین
می برکشی ز جانور پوست تا تو را
در پوستین بود تن و اندام نازنین
چون پوستین ز قاقم و سنجاب ساختی
آن کن که مرتو را ندرد خلق پوستین
از بهر دین تو را چو نصیحت کند کسی
در دل مگیر کین و در ابرو میار چین
کین دار دین ندارد پیش از تو گفته شد
آن راست تاج دین که برو نیست داغ کین
از هول دوزخ و خطر راه رستخیز
آگه نه ای که دل به هوی کرده ای رهین
تدبیر کن که پیش تو در راه دوزخ است
دریای آتشین ز پس کوه آهنین
بیدار جز به مرگ نخواهی همی شدن
صبر آر تا درآئی از این خواب سهمگین
نزدیک کژ روان نتوان یافتن خبر
از جای راستان و ز مردان راستین
گاو است و شیر در ره تو باش تا رسد
زخم سروت بر سر و چنگال برسرین
چون نعمت خدای خوری شکر او گزار
گر نه ز کبر و خشم و حسد گشته ای عجین
او را چه از شکایت و شکر جهانیان
مستغنی و غنی است ز نفرین و آفرین
ناشاکران چون تو خداوند را بسی است
گرد جهان دوان چو سگان گرد پارگین
ای گشته سر جریده پیران شوخ چشم
بشنو نصیحتی ز جوانان شرمگین
برگی بکن که لشکر عمر تو کوچ کرد
گردی نشست بر سرت از گردش سنین
توحید و زهد کارقوامی است و آن منم
کز غایت سخن شده ام آیتی مبین
امروز پادشاه سخن در جهان منم
گنج قناعت است مرا در خرد دفین
توحید و زهد هست سپاهی گران مرا
توفیق ایزد است حصار«ی» مرا حصین
بر درگه سرای سخن پادشاهوار
در دین زنند نوبت من تا به یوم دین
آن نانبا منم به سخن پادشا شده
دکان گرفته بر زبر گنبد برین
گندم مرا ز مزرعه کاف و هی بود
پرورده کشتهاش ز کاریز یی و سین
از چرخ خاطر است مرا آسیای عقل
از چشم فکرت است مرا چشمه معین
در ناوه ضمیر خمیر لطبف من
به سرشت آنکه آدم را او سرشت طین
نانی که من ز آتش چون ارغوان پزم
آرد چو زعفران طرب اندر دل حزین
زین نان وین سخن نتوانند گفت خلق
نانت نه گندمین سخنانت نه مردمین
تا آفریده چون تو دگر گیتی آفرین
آن را کن آفرین که جهان را بیافرید
تاباشد از ملائکه بر جانت آفرین
آن پادشا که حلقه درگاه ملک او
هفصد هزار بار به از چرخ هفتمین
شایسته عبادت و معبود مملکت
دارنده مکان و نگارنده مکین
جان پروری که بی قلم و دست و آلتی
اندر رحم نگار کند صورت جنین
از خردتر مگس بدهد نوش خوشگوار
در کمترینه کرم نهد گوهر ثمین
سوز به قهر برگ درختان به مهرگان
سازد ز لطف نغمه مرغان به فرودین
برق از عتاب او شده چون تیغ در مصاف
رعد از نهیب او شده چون شیر در عرین
با ابر و باد گفته که در باغ و بوستان
نقاشی آن چنان کن و فراشی این چنین
چون صورت پری گل ازو شد به نوبهار
زلف بنفشه چون خم چوگان حور عین
از شاخ گل به قدرت او بانگ عندلیب
همچون نوای بهربد از چنگ رامتین
کبکان به کوهسار خرامان به قدرتش
چون لعبتان چین شده خندان و لاله چین
زاغان فراز برف زمستان ز صنعتش
چون لشکری رسیده زهندوستان به چین
گردون پرستاره زصنع بدیع او
چون بوستان پر گل و نسرین و یاسمین
ازروز و شب بساخت جهان را دو پیرهن
خورشید و مه درو به تکاپوی هان و هین
می برکنند سر ز گریبان آسمان
دامن کشان ز ظلمت و از نور در زمین
پای جهان ز دامن شب چون نهان کند
گوید به صبح دست برون کن ز آستین
در صنعهاش عاجز و حیران بمانده اند
مردان تیز فهم وبزرگان دوربین
ای خلق را عبادت تو نصرت و فتوح
ما را توئی به فضل و کرم ناصر و معین
انگشت کاینات به تقدیر چون توئی
انگشتری فلک کند و مشتری نگین
تسبیح و شکر و یاد تو خوشتر بود مرا
که اندر بهشت جوی می و شیر و انگبین
با پادشاهی تو چه خیزد ز من گدا
بیچاره ذلیلم و درمانده مهین
من کیستم که پیش تو سر بر زمین نهم
یا باشدم به درگه تو ناله حزین
خورشید را که هست کله گوشه برفلک
هرشب ز پیش تو به زمین برنهد جبین
ای از دم هوی و هوس روز و شب دوان
در بند آن که تا تن لاغر کنی سمین
از حرص و شهوت است دلت را به هم رهی
کش غول بر یسار بود دیو بر یمین
در طاعت خدای دو تا باش چون کمان
کاندر ره تو دیو لعین است در کمین
آنجا سوار باش که میدان طاعت است
تا آسمانت اسب شود آفتاب زین
ایزدپرست شو چو بدوت استعانت است
«ایاک نعبد» است پس «ایاک نستعین »
گر خود فرشته ایست مقرب ز ساق عرش
چون نگردد به ایزد دیوی بود لعین
نتوان شدن به پای غلط در ره خدای
نگرفت کس به دست گمان دامن یقین
بر راه جهل چند نشینی اسیروار
چون در ره خرد نشوی شهسوار دین
خود دانی این قدر که بهم راست نیستند
میران شه نشان و گدایان ره نشین
ابلیس وار ناکس و نامعتمد مباش
گر همچو جبرئیل امین نیستی امین
آخر تو را که کرد نصیحت مرا بگوی
کز رنج نفس باش به جان بلا قرین
رحمت مخواه وز در رحمن همی گریز
لعنت پسند و خدمت شیطان همی گزین
می برکشی ز جانور پوست تا تو را
در پوستین بود تن و اندام نازنین
چون پوستین ز قاقم و سنجاب ساختی
آن کن که مرتو را ندرد خلق پوستین
از بهر دین تو را چو نصیحت کند کسی
در دل مگیر کین و در ابرو میار چین
کین دار دین ندارد پیش از تو گفته شد
آن راست تاج دین که برو نیست داغ کین
از هول دوزخ و خطر راه رستخیز
آگه نه ای که دل به هوی کرده ای رهین
تدبیر کن که پیش تو در راه دوزخ است
دریای آتشین ز پس کوه آهنین
بیدار جز به مرگ نخواهی همی شدن
صبر آر تا درآئی از این خواب سهمگین
نزدیک کژ روان نتوان یافتن خبر
از جای راستان و ز مردان راستین
گاو است و شیر در ره تو باش تا رسد
زخم سروت بر سر و چنگال برسرین
چون نعمت خدای خوری شکر او گزار
گر نه ز کبر و خشم و حسد گشته ای عجین
او را چه از شکایت و شکر جهانیان
مستغنی و غنی است ز نفرین و آفرین
ناشاکران چون تو خداوند را بسی است
گرد جهان دوان چو سگان گرد پارگین
ای گشته سر جریده پیران شوخ چشم
بشنو نصیحتی ز جوانان شرمگین
برگی بکن که لشکر عمر تو کوچ کرد
گردی نشست بر سرت از گردش سنین
توحید و زهد کارقوامی است و آن منم
کز غایت سخن شده ام آیتی مبین
امروز پادشاه سخن در جهان منم
گنج قناعت است مرا در خرد دفین
توحید و زهد هست سپاهی گران مرا
توفیق ایزد است حصار«ی» مرا حصین
بر درگه سرای سخن پادشاهوار
در دین زنند نوبت من تا به یوم دین
آن نانبا منم به سخن پادشا شده
دکان گرفته بر زبر گنبد برین
گندم مرا ز مزرعه کاف و هی بود
پرورده کشتهاش ز کاریز یی و سین
از چرخ خاطر است مرا آسیای عقل
از چشم فکرت است مرا چشمه معین
در ناوه ضمیر خمیر لطبف من
به سرشت آنکه آدم را او سرشت طین
نانی که من ز آتش چون ارغوان پزم
آرد چو زعفران طرب اندر دل حزین
زین نان وین سخن نتوانند گفت خلق
نانت نه گندمین سخنانت نه مردمین
لبیبی : قطعات و قصاید به جا مانده
شمارهٔ ۱ - قصیده
چو برکندم دل از دیدار دلبر
نهادم مهر خرسندی به دل بر
تو گویی داغ سوزان برنهادم
بدل کز دل بدیده درزد آذر
شرر دیدم که بر رویم همی جست
ز مژگان همچو سوزان سونش زر
مرا دید آن نگارین چشم گریان
جگر بریان، پر از خون عارض و بر
به چشم اندر شرار آتش عشق
به چنگ اندر عنان خنگ رهبر
مرا گفت آن دلارام (ای) بی آرام
همیشه تازیان بی خواب و بی خور
ز جابلسا به جابلقا رسیدی
همان از باختر رفتی به خاور
سکندر نیستی لیکن دوباره
بگشتی در جهان همچون سکندر
ندانم تا تو را چند آزمایم
چه مایه بینم از کار تو کیفر
مرا در آتش سوزان چه سوزی
چه داری عیش من بر من مکدر
فرود آ زود زین زین و بیارام
فرو نه یکسر و برگیر ساغر
فغان زین باد پای کوه دیدار
فغان زین رهنورد هجر گستر
همانا از فراقست آفریده
که دارد دور ما را یک ز دیگر
خرد زین سو کشید و عشق زان سو
فرو ماندم من اندر کار مضطر
به دلبر گفتم ای از جان شیرین
مرا بایسته تر وز عمر خوش تر
سفر بسیار کردم راست گفتی
سفرهایی همه بی سود و بی ضر
بدانم سرزنش کردی روا بود
گذشتست از گذشته یاد ماور
مخور غم می روم درویش زینجا
ولیکن زود باز آیم توانگر
برفت از پیشم و پیش من آورد
بیابان بر ره انجامی مشمر
رهی دور و شبی تاریک و تیره
هوا چون قیر وزو هامون مقیر
هوا اندوده رخساره به دوده
سپهر آراسته چهره به گوهر
گمان بردی که باد اندر پراکند
بروی سبز دریا برگ عبهر
خم شوله چو خم زلف جانان
مغرق گشته اندر لؤلؤ تر
مکلل گوهر اندر تاج اکلیل
به تارک بر نهاده غفر مغفر
مجره چون به دریا راه موسی
که اندر قعر او بگذشت لشکر
بنات النعش چون طبطاب سیمین
نهاده دسته زیر و پهنه از بر
همی گفتی که طبطاب فلک را
چه گوئی کوی شاید بودن ایدر
زمانی بود مه برزد سر از کوه
به رنگ روی مهجوران مزعفر
چو زر اندود کرده گوی سیمین
شد از انوار او گیتی منور
مرا چشم اندر ایشان خیره مانده
روان مدهوش و مغز و دل مفکر
به ریگ اندر همی شد باره زانسان
که در غرقاب مرد آشنا ور
برون رفتم ز ریگ و شکر کردم
به سجده پیش یزدان گر و گر
دمنده اژدهایی پیشم آمد
خروشان و بی آرام و زمین در
شکم مالان به هامون بر همی رفت
شده هامون به زیر او مقعر
گرفته دامن خاور به دنبال
نهاده بر کران باختر سر
به باران بهاری بوده فربه
ز گرمای حزیران گشته لاغر
ازو زاده ست هرچ اندر جهانست
ز هرچ اندر جهانست او جوانتر
شکوه آمد مرا و جای آن بود
که حالی او دخانی بود منکر
مدیح شاه برخواندم به جیحون
برآمد بانگ از او الله اکبر
تواضع کرد بسیار و مرا گفت
ز من مشکوه و بی آزار بگذر
که من شاگرد کف راد آنم
که تو مدحش همی برخوانی ازبر
به فر شاه ازو بیرون گذشتم
یکی موی از تن من ناشده تر
وز آنجا تا بدین درگاه گفتی
گشادستند مر فردوس را در
همه بالا پر از دیبای رومی
همه پستی پر از کالای ششتر
کجا سبزه است بر فرقش مقعد
کجا شاخست بر شاخش مشجر
یکی چون صورت مانی منقش
یکی چون نامه ی آزر مصور
تو گفتی هیکل زردشت گشته است
ز بس لاله همه صحرا سراسر
گمان بردی که هر ساعت برآید
فروزان آتش از دریای اخضر
بدین حضرت بدان گونه رسیدم
که زی فرزند یعقوب پیمبر
همان کاین منظر عالی بدیدم
رها کردم سوی جانان کبوتر
کبوتر سوی جانان کرد پرواز
بشارت نامه زیر پرش اندر
به نامه در نبشته کای دلارام
رسیدم دل به کام و کان به گوهر
به درگاهی رسیدم کز بر او
نیارد در گذشتن خط محور
سرایی بد سعادت پیشکارش
زمانه چاکر و دولت کدیور
به صدر اندر نشسته پادشاهی
ظفر یاری به کنیت بوالمظفر
به تاجش بر نبشته عهد آدم
به تیغش در سرشته هول محشر
زن ار از هیبت او بار گیرد
چه خواهد زاد تمساح و غضنفر
جهان را خور کند روشن ولیکن
زرای اوست دایم روشنی خور
ز بار منت او گشت گویی
بدین کردار پشت چرخ چنبر
نهادم مهر خرسندی به دل بر
تو گویی داغ سوزان برنهادم
بدل کز دل بدیده درزد آذر
شرر دیدم که بر رویم همی جست
ز مژگان همچو سوزان سونش زر
مرا دید آن نگارین چشم گریان
جگر بریان، پر از خون عارض و بر
به چشم اندر شرار آتش عشق
به چنگ اندر عنان خنگ رهبر
مرا گفت آن دلارام (ای) بی آرام
همیشه تازیان بی خواب و بی خور
ز جابلسا به جابلقا رسیدی
همان از باختر رفتی به خاور
سکندر نیستی لیکن دوباره
بگشتی در جهان همچون سکندر
ندانم تا تو را چند آزمایم
چه مایه بینم از کار تو کیفر
مرا در آتش سوزان چه سوزی
چه داری عیش من بر من مکدر
فرود آ زود زین زین و بیارام
فرو نه یکسر و برگیر ساغر
فغان زین باد پای کوه دیدار
فغان زین رهنورد هجر گستر
همانا از فراقست آفریده
که دارد دور ما را یک ز دیگر
خرد زین سو کشید و عشق زان سو
فرو ماندم من اندر کار مضطر
به دلبر گفتم ای از جان شیرین
مرا بایسته تر وز عمر خوش تر
سفر بسیار کردم راست گفتی
سفرهایی همه بی سود و بی ضر
بدانم سرزنش کردی روا بود
گذشتست از گذشته یاد ماور
مخور غم می روم درویش زینجا
ولیکن زود باز آیم توانگر
برفت از پیشم و پیش من آورد
بیابان بر ره انجامی مشمر
رهی دور و شبی تاریک و تیره
هوا چون قیر وزو هامون مقیر
هوا اندوده رخساره به دوده
سپهر آراسته چهره به گوهر
گمان بردی که باد اندر پراکند
بروی سبز دریا برگ عبهر
خم شوله چو خم زلف جانان
مغرق گشته اندر لؤلؤ تر
مکلل گوهر اندر تاج اکلیل
به تارک بر نهاده غفر مغفر
مجره چون به دریا راه موسی
که اندر قعر او بگذشت لشکر
بنات النعش چون طبطاب سیمین
نهاده دسته زیر و پهنه از بر
همی گفتی که طبطاب فلک را
چه گوئی کوی شاید بودن ایدر
زمانی بود مه برزد سر از کوه
به رنگ روی مهجوران مزعفر
چو زر اندود کرده گوی سیمین
شد از انوار او گیتی منور
مرا چشم اندر ایشان خیره مانده
روان مدهوش و مغز و دل مفکر
به ریگ اندر همی شد باره زانسان
که در غرقاب مرد آشنا ور
برون رفتم ز ریگ و شکر کردم
به سجده پیش یزدان گر و گر
دمنده اژدهایی پیشم آمد
خروشان و بی آرام و زمین در
شکم مالان به هامون بر همی رفت
شده هامون به زیر او مقعر
گرفته دامن خاور به دنبال
نهاده بر کران باختر سر
به باران بهاری بوده فربه
ز گرمای حزیران گشته لاغر
ازو زاده ست هرچ اندر جهانست
ز هرچ اندر جهانست او جوانتر
شکوه آمد مرا و جای آن بود
که حالی او دخانی بود منکر
مدیح شاه برخواندم به جیحون
برآمد بانگ از او الله اکبر
تواضع کرد بسیار و مرا گفت
ز من مشکوه و بی آزار بگذر
که من شاگرد کف راد آنم
که تو مدحش همی برخوانی ازبر
به فر شاه ازو بیرون گذشتم
یکی موی از تن من ناشده تر
وز آنجا تا بدین درگاه گفتی
گشادستند مر فردوس را در
همه بالا پر از دیبای رومی
همه پستی پر از کالای ششتر
کجا سبزه است بر فرقش مقعد
کجا شاخست بر شاخش مشجر
یکی چون صورت مانی منقش
یکی چون نامه ی آزر مصور
تو گفتی هیکل زردشت گشته است
ز بس لاله همه صحرا سراسر
گمان بردی که هر ساعت برآید
فروزان آتش از دریای اخضر
بدین حضرت بدان گونه رسیدم
که زی فرزند یعقوب پیمبر
همان کاین منظر عالی بدیدم
رها کردم سوی جانان کبوتر
کبوتر سوی جانان کرد پرواز
بشارت نامه زیر پرش اندر
به نامه در نبشته کای دلارام
رسیدم دل به کام و کان به گوهر
به درگاهی رسیدم کز بر او
نیارد در گذشتن خط محور
سرایی بد سعادت پیشکارش
زمانه چاکر و دولت کدیور
به صدر اندر نشسته پادشاهی
ظفر یاری به کنیت بوالمظفر
به تاجش بر نبشته عهد آدم
به تیغش در سرشته هول محشر
زن ار از هیبت او بار گیرد
چه خواهد زاد تمساح و غضنفر
جهان را خور کند روشن ولیکن
زرای اوست دایم روشنی خور
ز بار منت او گشت گویی
بدین کردار پشت چرخ چنبر
لبیبی : قطعات و قصاید به جا مانده
شمارهٔ ۵ - ابیات منقول در مجمع الفصحاء
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۲ - به شاهد لغت چنگلوک، بمعنی کسیکه دست و پایش سست شده باشد و کژ
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۴ - به شاهد لغت آروغ، بمعنی بادی که از سینه و حلق برآید
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۵ - به شاهد لغت فوگان، به معنی فقاع