عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - درتهنیت عید قربان
جشن اضحی شد و برطوف حرم کوشش حاج
ما و دیدارخلیلی که حرم هم محتاج
ما خداجو زحرم حاج حرم جو زخدا
بنگر ای خواجه بود صرفه بمایا با حاج
گر خلیل دل رندان بحرم بنهد تخت
نه عجب گر حرم ازگرد رهش جوید تاج
ذوق گویا نگرد سوی خلیلی که برد
حسن خال و ذقنش از حجر و زمزم باج
ای دلارام جلیل ای سمن اندام خلیل
که دهد چهر تو را آذر نمرود خراج
عید اضحی بود و می بصفا باید خورد
که غم هجر حجر را بجز این نیست علاج
لیکن ایشوخ من ارحج ننهم سیمم نیست
تو چرا حج ننهی کت همه سیمی است رواج
مشتی از آنهمه سیم تو من ار داشتمی
بگذر از حج که فراتر شدمی از معراج
نی غلط گفتم آنخوی فتن جو که توراست
سیم ندهد بخوشی تا نبرد زر بلجاج
از تو یک غمزه و صد خیل عرب درغارت
وز تو یک عشوه و صد ملک عجم در تاراج
گرتو با این خط و این قد سوی بطحا گذری
خار هامون همه گیرد سبق از سوسن وکاج
توئی آن شمع روان سوز حرم خانه دل
که قمرگرد جهان وصل تو جوید بسراج
موی تو مشک ختن چشم تو آهوی ختا
لعل تو کان گهر سینه تو صفحه عاج
سر ما در ره تو راه تو بر درگه شه
درگه شه کنف میر ملایک افواج
بت شکن داور محمود براهیم خلیل
که بود معدلتش مسلک رای و منهاج
آنکه در پنجه او پیل بدانسان لرزد
که بلرزد زفر پنجه شاهین دراج
آنچه با کله ضرغام بیک مشت کند
نکند سختی صد صخره صما بزجاج
تیغ آفاق ستانش چو برآید زغلاف
فتح را روشنی صبح دهد از شب داج
تیر اوگاه وغاگر همه بر سنگ خورد
از دگر سوی کند دیده شیران آماج
خطی اردر گذر سیل کشد سطوت او
نگذرد آن خط اگر بگذرد از چرخ امواج
ای مهین تر خلف آدم و حوا که برزم
بیم رویت کند از پشت گوان قطع نتاج
بخت چالاک تو در بازی با خصم بکین
بد قماریست که از وی نبرد صد لیلاج
بیلک ار بر شکم کوه زنی روز مصاف
بجهد از پشت چو سوزن که جهد از دیباج
عیب خصم تو مستر نشود گر بشود
مریمش رشته طرا زنده و عیسی نساج
هر منجم که بعهد تو در انجم نگرد
جز تو را نیکی طالع نکند استخراج
با کمان تو که منصور بود درناورد
دل گردان طپد آنگونه که بیضه حلاج
میر قلزم گهرا حضرت جیحون است این
کز فر ا فسر تو بر شعرا آمد تاج
فرقم از خاک قدوم تو متوج شد لیک
تاج تنها چه کند چون نبود مایحتاج
جام کش کام بران نام ببر سیم ببار
تا شود بحر قصاید بمدیحت مواج
تاکه درشش جهه از تافتن هفت اختر
چار مادر به سه مولود بیا کنده دواج
محنتت باد فراموش و مسرت همدوش
شاهدت باد در آغوش و سلامت به مزاج
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - وله
عید آمد و مارا زغم روزه رها کرد
این مرحمت از عید نیاید که خدا کرد
زین عید بهر جا که عزا بود طرب شد
گر روزه بهر جا که طرب بود عزا کرد
ازروزه بتر موذن گلدسته جامع
کو خویش به بلبل مثل از حسن صدا کرد
گه شد به نشا بور و فروخواند بکابل
گه رفت بمنصوری و آهنگ نوا کرد
زین قصه که جز غصه نزاید همه بگذر
این روزه ستم که بر دلبر ما کرد
آن ترک که بر جانب کس روی نیاورد
در صف جماعت بهمه خلق قفا کرد
هر ذکر که اندر رمضان باید وشعبان
این را به ادا خواند و مر آنرا به قضا کرد
یاقوت لبی را که به از خاتم جم بود
از روزه گرفتن بتر از کاهربا کرد
لیکن زشب غره چو شد غره دگر بار
بنیاد صفا ترک جفا درک وفا کرد
آن ترک که برهستی ما دست برا فشاند
بازآمد و از مستی خود فتنه بپا کرد
باری سخن از روزه خوران ماند عبث ماند
کاین طایفه را فعل بد اولی بهجا کرد
هرمسجدی از روزه خور آنقدر کدر بود
کز نسبت او کعبه زخود سلب صفا کرد
این گفت بطعنه که مرا جوع بقا برد
آن گفت به تسخر که مرا روزه فنا کرد
این بدره بدان شاهد بشکسته کله داد
آن خدعه بدین زاهد نابسته قبا کرد
این زد بسحر نی که حکیمیم چنین گفت
آن خورد بشب می که طبیبیم و دوا کرد
مردود طوایف من بد نام برندی
کافلاکم از این جمله جدا دید سوا کرد
نه شیخ دهد پندم و نه شوخ نهد بند
گویند که بایست حذر از شعرا کرد
زین مرحله دورند که شد با همه نزدیک
هرکس بشهنشاه دعا گفت و ثنا کرد
همپایه خلد است هر آن ملک که آراست
همسایه چرخ است هر آن دژ که بنا کرد
هر جا که جهان بیخ ستم داشت زجا کند
یعنی بجهان آنچه که او کرد بجا کرد
گرد ره او را فلکش سرمه خور ساخت
خاک دراو را ملکش قبله نما کرد
هم منت تیغش بگه رزم قدر برد
هم خدمت کلکش بگه بزم قضا کرد
گفتی دم عیسی وکف موسویش بود
با هر که سخن گفت و بهر جا که سخا کرد
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - وله
بجز امسال که آمد زسفر عید و امیر
کس ندیده است بهم ماه نو و بدر منیر
با امیر آمده این عید و ندانسته هنوز
که بود عید همان دیدن رخسار امیر
نی دخیلانه چو با خیل امیر آمده عید
گشت بایستش فرمان برو تشریف پذیر
هر چه خواهد همه گو ساده زغلمان بهشت
بحضورش بسپاریم نهاده زنجیر
وآنچه جوید همه گر رودزن از زهره چرخ
بر زمینش بگماریم نموده تسخیر
تارکش را بفرازیم بیاقوتی تاج
مقدمش را بنوازیم به پیروزه سریر
هم بریمش بصف از آدم اگر خواهد جان
هم نهیمش بکف از مرغ اگر خواهد شیر
عیدها جمله عزیزند ولی عید صیام
عزتش بیش بود خاصه چو آید بامیر
راستی به که سرایم سخنی چند از صوم
تا بدانی که چه با جان غنی کرد و فقیر
مهر بد در سرطان کآمد ماه رمضان
با سپاهی که جوان گردد از آهنگش پیر
دید زاهد زوی اقبال نبرده طاعت
یافت شاهد زوی ادبار نکرده تقصیر
مقریانرا رگ گردن شد چون شاخ بقم
مطربانرا رخ گلگون شد چون برگ زریر
لیکن از گرمی روز وتف شب روزه گزار
خلد نایافته برروی در آمد بسعیر
هر که را بود زر و زور پی حفظ بدن
زد چو خورشید بکه رایت زر بفت و حریر
وانکه را لنگی پا بود و یا تنگی دست
زآفت روزه با قلیم عدم شد شبگیر
پاره نیز ز اوباش بری ازهمه کیش
گشت درروزه خوریشان بتمارض تدبیر
آن یکی پای همی کوفت که خستم ز صداع
وآن دگر ریش همی کند که مردم ز زحیر
نظم جمهور طوایف زهم آشفت چنان
که گریزنده شد ازعجز علاجش تقدیر
بتر از این همه حرمان رخ داور عصر
کوشد امسال ممالک سپر وکشور گیر
ورنه کی فتنه توانست در این ظرف قلیل
بستن از یاوری شمس چنین طرف کثیر
سلخ ماه رمضان بود که از مجمع قدس
گشت الهام پریشانی ملکش بضمیر
راند چونانکه پی تشنه رود آب حیات
تاخت چونانکه سوی کشته چمد ابر مطیر
توپ تندر خطر از موکبه اش کرد فغان
کوس اژدر جگر ازکوکبه اش کرد نفیر
او چو محمود به تخت آمد و تاج الشعرا
عنصری‌وارش بستود بدین نظم هژیر
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در تهنیت عید رمضان
مه شوال چو برکوه فرابست کمر
روزه بگریخت چنان کش نتوان یافت اثر
سخت بود این رمضان سست ندانستم من
ورنه کی بستمش اینگونه برتخت کمر
دیدی آن عربده واعظ و عجب زاهد
کزمه نو به یکی چشم زدن گشت هدر
مقریانرا که گلو بود چو قمری پر باد
نک هلال آمد و افشرد به حنجر خنجر
الغرض چون مه شوال برافراشت علم
دید از روزه جهانرا همگی زیر و زبر
نه بیک جام شراب و نه بیک چنگ رباب
نه بیک مجلس شهد و نه بیک کاخ شکر
خسته جان شیخ و نوان تفته روان شوخ جوان
خونجگر خرد و کلان سوخته دل ماده و نر
مطربان آمده خاموش چو پر بسته هزار
شاهدان گشته سیه پوش چو بگرفته قمر
نیک بد دل شد و بر حالت گیتی افسرد
که مگر عمر بسر برد و بپا شد محشر
ورنه کو مغبچگانی که زمن ماند بپار
همه در مهر بهشت و همه در کینه سقر
چو نشد آن قصر برافراخته همچون فردوس
چون شد آن باده افروخته همچون کوثر
پس سفیری طلبید و بفلک داد پیام
کای درون پر زمعانی و برون پر زصور
چیست این فتنه که بینم زتو در ملک پدید
که خود از سایه فرزند گریزد مادر
مگر از کوکبه ام نیست ترا آگاهی
که برتیغ من انداخته خورشید سپر
فوجها دارم کوشنده مثال ضرغام
توپها دارم غرنده مثال اژدر
فلک از بیم بلرزید و چنین داد جواب
کای بخدام تو رضوان جنان فرمانبر
ملکتی را که تواش پار نهادی بامن
داشتم هر دمش از خلد برین نیکوتر
هم نشاندم بچمن برلب هر چشمه درخت
هم فشاندم بدمن بر سر هر لاله مطر
لیک ماه رمضان دید چو ملکی اینسان
رغبت آورد و طمع کرد و برون تاخت حشر
پس بخواند ازو زرایش رجب و شعبانرا
گفت جاسوس وش آرید براین خطه گذر
هر که بینید فریبید زمن او را دل
چه بعقل و چه بنقل و چه بزور و چه بزر
آن دوتن نیز پس از هم برسیدند بملک
به برون طالب خیر و بدرون صاحب شر
هرکجا از که و مه جشنی و جوشی دیدند
خیرخواهانه نمودند در آن خیل مقر
اولا گفتند ای قوم حذر از شوال
که ورا نیست زدنیاوز دین هیچ خبر
گه درین فکر که کی ساده رسد از خلخ
گه درین ذکر که کی باده رسد از خلر
لیک از آنجای که بدبار خدا یار شما
رمضان زد بشهی طبل و رسد با لشکر
فیض عقبی بودش غالیه سا بر ایمن
عیش دنیا بودش نافه گشا برایسر
خلق نادیده و نشناخته گفتند بهم
آفرین زین ملک راد رعیت پرور
رمضان نیز شبانگاه درآمد در ملک
محتسب خواند و عسس راند بهر راهگذر
گفت هرکس که برد ساده ببریدش پی
گفت هرکس که خورد باده بکوبیدش سر
نان اگر خواست کسی گفت که بر خوان خلیل
آب اگر جست تنی گفت که در جام خضر
هر چه گفتم رمضانا بهراس از شوال
جان مکن جور مکن گنج منه رنج مبر
نشنید از من وزد آتشی آنسان در ملک
که ز دودش بچکید اشک زچشم اختر
گفت شوال مخور غم که بجان و سرمیر
به مه روزه همین گاه نمایم کیفر
پس زجا جست و میان بست و براند اسب وکشید
تیغ از ماه نو و زد بدل روزه شرر
راست گفتی که امیر است و به پیکار عدو
تاخته یکتنه شمشیر زن و جنگ آور
بت شکن دادگر عهد بر اهیم خلیل
که بایوان همه بحر است و بمیدان آذر
در وغا برکند از تن زدلیری جوشن
گاه کین بفکند از سر زشجاعت مغفر
سطوت آموخته از برق پرندش آتش
سرعت اندوخته از سیر سمندش صرصر
ماه بی عون لوایش نفروزد به افق
مهر بی یاری تیغش ندمد از خاور
ننهد وحش بجز درکنف خیلش گام
نزند طیر بجز برطرف میلش پر
جیشها داده هزیمت که ز انجم افزون
حصنها کرده مسخر که ز گردون برتر
پای پیک آبله زد دست دبیر آفت یافت
بسکه برد آن و نوشت این خبر از فتح دگر
آنچه من دیدم از او صد یکش از بر شمرم
در هزاران کس ده تن ننماید باور
همه بگذار چو شد یزد پر از شورش عام
خاصه وقتی که تهی بود زلشکر کشور
لب ارذال کز آرامی گیتی بدخشک
فتنه کردند که سازند مگر کامی تر
سوی هر خانه دویدند بصمصام وسنان
در هر دکه گشادند بکوپال و تبر
این دوان تا که زنی را کشد از دامن شوی
و آن روان تا پسری را ستد از چنگ پدر
این بفریاد که بس شاه جهانرا او رنگ
آن به بیداد که بس میر زمانرا افسر
از غبار رهشان چشم کواکب شد کور
از غو نعره اشان گوش ملایک شد کر
آنچه اشراف بلد داد زدندی کایقوم
تخم در شوره مکارید نبخشید ثمر
خواهشی چند نمودند که تحسین به یزید
مطلبی چند سرودند که رحمت به عمر
باری از این شغب و شور چو لختی بگذشت
دل آگاه امیر آمد از آن مستحضر
آنچنان شد غضب آلوده که مژگان نگار
آنچنان گشت بر آشفته که زلف دلبر
گفت پیدا نشد این بد مگر از نیکی من
شاخ نیکی منشانید که بد آرد بر
پس برآمد بسمند و بکف آورد کمند
خود ننهاده بسر خفتان ننموده ببر
چرخ بگرفت عنانش که بگو با مریخ
فتح بوسید رکابش که بفرما به ظفر
هم قدر گفت بمان منت خود نه بقضا
هم قضا گفت مرو خدمت خود ده بقدر
او نپذیرفت زکس برخی و فرمود بخصم
آنچه را صولت حیدر به یهود خیبر
نور چهرش چو درخشید بر آن تیره دلان
آنهمه آتش افروخته شد خاکستر
آن یک از خوابگه موش همی جست مناص
و آن یک از کلبه خرگوش همی خواست مفر
داورا بنده دیهیم تو تاخ الشعر است
که چنو بنده کم آورده بکیهان داور
ولی ازکید خضر باشدم آن قدر ملال
که اگر بار دهی رخت کشم سوی سفر
من در این مرز چنانم که بمعدن یاقوت
من در این بوم چنانم که بدریا گوهر
شعر دلکش چه فزاید چو لئامت بفحول
دختر بکرچه زاید چو عنن در شوهر
مهر توتسته بقلاده مرا همچون شیر
ورنه در بیشه افلاک فکندم اخگر
تادمد آینه مهر و چمد ساغر ماه
عمر خضرت بود و طنطنه اسکندر
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - وله
سزد که یزد نوازد ببام گردون کوس
بشکر آنکه رسد موکب امام از طوس
بایمن اندرش از صدق صوت یا سبوح
بایسر اندرش از قدس بانگ یاقدوس
دگر خصایص تسبیح آید از زنار
دگر معانی تکبیر خیزد از ناقوس
کنون مسایل موهوم را نگر معلوم
کنون مشاکل معقول را نگر محسوس
ایا نسیم سحر ای سمند جم تا چند
بگرد خرگه معشوق و عاشقی جاسوس
یکی بپوی و بسوزان مجامر پرویز
یکی بپای و برافشان ذخایر کاوس
چمن ز سبزه بیارای چون پرطوطی
دمن زلاله بپیرای چون دم طاوس
بپیچ پنجه مهر و بگو که راه بروب
بمال گوش سپهر و بگو که خاک ببوس
بدین نمط چو فزودی بیزد آرایش
زبندگان امامت بخواه عز جلوس
نی این حدیث خطا شد زمن که شخص امام
بس است از پی آرایش بلاد نفوس
فلک بمحفل دربان او چو فانوسی است
که هست مشعل خورشید شمع آن فانوس
در این قوافی مجهول تا بود معروف
بود حبیبش مسعود و حاسدش منحوس
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - درحیرت از حوادث کون و فساد و مدح محبوب خالق اکبر موسی بن جعفر (ع)
خرد طبل تحیر زن شبی خواندم بمیدانش
که واجب چیست مقصد زین تغیر زای امکانش
گشاید دست چون ابلیس دزدی خود بملک دل
پس آنگه گوید آگه باش و سر برزن زد ستانش
اگر گوئی که بزم امتحانست این جهان ما را
که جز آن میتواند شد که ز اول خواست یزدانش
دل از او دیده از او ذات و استعداد هم از او
چه از خود دارد این بیچاره تا بایست تاوانش
زمین را چون فلک کن فرض و اجرامش بنی آدم
بنسبت از که سعد و نحس شد برجیش وکیوانش
گرفتم بوالبشر را خواست در خلد مخلد جا
نمودار منعش از گندم چه بود اغوای شیطانش
جمادی همچو مغناطیس آهن را بدام آرد
چرا اشرار را احمد نکردی رام قرآنش
چرا یاغی کند ایجاد وآنگه از پیمبرها
هزارانرا کشد کز صد یکی آیه بفرمانش
چو در دستسش مغیلان کش دو ابر پا خلیدن شد
مگر سر باز میزد می نمود از خلق ریحانش
چرا زلف بتان آراست با طرزی که دزد دل
گره کز دست گردد باز لازم نیست دندانش
حدیث کنت کنزا گر چه خالی از هوس نبود
ولی از ما عرفناک از چه ناقص ماند عرفانش
اگر حق در اصول دین تحقق خواست از جیحون
علی از کلما میزتموا کرد از چه حیرانش
کس این کشف حقایق را کماهی ناید ازعهده
مگر موسی بن جعفر آنکه گلزار است زندانش
نخستین آیت رحمت تمتع یاب از زحمت
که ارنی گوی طور صبر شد موسی بن عمرانش
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - وله
از کنز نهانیست کنون کعبه مشرف
کز اوست عیان سر فاجببت ان اعرف
زین کنز خفی طنز جلی زد بفلک ارض
کش خاک بشد پاک چو افلاک مشرف
ذرات بکرات چو افواج که از حاج
بستند وگشادند پی طوف حرم صف
عقل آمد و لبیک زنان حلقه بدرازد
تا چون بود احباب ورا باز مکلف
جهل آمد و والعفو کنان رخ به صفا سود
تا چون شود اعدای ورا باز مولف
رضوان زجنان محرم بر رحمت وی شد
کش خلقتی از قدرت او بود موصف
مالک زسقرطایف بر رحمت اوگشت
کش فطرتی از حکمت او بود موظف
لوح و قلم و نور و ظلم عالم و آدم
ایثار ورا نقد روان داشته برکف
شاه همه او بود و چو او پرده برافکند
هر ذره برش بنده صفت گشته موقف
ارواح مکرم چو مصابیح سحرگاه
شد بارخ او قالبی از نور مجوف
گر حشمت او بانگ نزد بر رخ اشیا
نی ارض مسطح بدونی چرخ مسقف
شد بنت اسد ام اسد زین خلف الصدق
نی برج اسد گشت ازین مهر مخلف
هم داد خبر زآنچه حکم بود در انجیل
هم خواند ز بر آنچه سور بود به مصحف
هی مام درون سوی قماطش چو مکان داد
بگسیخت قماط و سوی حق برد فرا کف
دستی نتوان بست که دل داد بموسی
از مژده ما فی یدک الایمن تلقف
نگشود نظر جز برخ احمد مختار
کانهم همه او بود و جز او بود مزخرف
ای مظهر یزدان که پس از جلوه ذاتت
لوح آمده در زمزمه القلم جف
ما قدر مصاحف ز تو دانیم و عجب نیست
باید که معرف بود اجلی زمعرف
در راه خدا تا نشدی راکب دلدل
نشناخت کسی مرتبه راکب رفرف
شیطان بگه جوشش فضل تو مرجی
آدم بگه کوشش عدل تو مخوف
جز عشق تو هرشیوه آراسته معکوس
جز مهر تو هر مذهب بگزیده محرف
روی تو ارم را بود از جلوه مصدق
کوی تو حرم را بود از رتبه مطوف
هرکس که بذیل شرف و مجد توزد چنگ
چون داور ما شد بجهان امجد و اشرف
جان و دل ظل ملک عصر براهیم
کش نام خلیل است و خود از نام مصحف
آن میر که تا کاخ منی یافت از او زیب
بگذاشت قضا حکم قدر را همه بر رف
با عاطفتش کاه سبک کوه موقر
بی تقویتش کوه گران کاه مخفف
در بزم چو ابریست که افکنده بدل جوش
دررزم چو بحریست که آورده بلب کف
مستوثق بر بینش او هر چه مدون
مستانس بر دانش او آنچه مولف
ای آنکه خیال و سخن و بذل تو ز ایزد
همواره صحیح است و مثالست و مضاعف
فردوس بر خلق روان بخش تو بی نم
دوزخ بر شمشیر جهانگیر تو بی تف
درگوش و بدست تو غوکوس و سر خصم
ماند همه بر ناله رود و بط قرقف
پشتی که نگردیده دو تا پیش تو چون چنگ
نه دایره چرخ قفایش زده چون دف
پنهان بشکوه تو همی فر سلیمان
پیدا زمقال توهمی حکمت آصف
فرسوده بیانت ورق علم ز بقراط
بر بوده روانت سبق حلم ز احنف
ازتو چه گرو میبرد ار خصم نهددام
برمه چه زیان آورد ار کلب کند عف
تا دامن اجلال خداوند تعالی است
زآلایش فکر عقلا انزه والطف
کام نعم یار تو ز اقبال مرطب
مغز امل خصم تو زادبار مجفف
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - وله
تیغ هلال تافت چو شوال را زکف
ماه صیام را سپر افتاد از کتف
پر باده گشت شاهد مه پاره را ایاغ
خود باد ماند زاهد بیچاره را بکف
تا کی غراب بلبل گلدسته های شهر
وز نعره عذر خواه خطیئات ما سلف
امسال سلخ مه بتر اوقات تلخ کرد
مجموع روزه یک طرف وسلخ یکطرف
ای ماه از من و رمضان قصه ای شنو
تا گوش تو شود گهر آمیز چون صدف
ده روز پیش از آنکه دمد روزه را هلال
مصروع وش لبم زتمارض فشاند کف
خادم چو دید حال من این گونه رفت و زود
آورد سوی خانه طبیبی بصد لطف
آنگه طبیب کرد چو دقت به نبض من
خورد از دروغ بر طمع سیم و زر اسف
گفت این بود تبی که شود منتهی بدق
باید دو بیست روز خورد می بنای و دف
پرشد دلم زوجد ولیکن ز روی زرق
گفتم که ای زپشت فلاطون بهین خلف
حاشا که من شراب خورم خاصه درصیام
ور خود یقین کنم که بلاشک شوم تلف
گفتا نعوذبالله از این رای منحرف
کو شد وجوب حفظ بدن رامن الحرف
سقف و ستون زد آنکه بدین از صلوه و صوم
خود گفت روزه را گه امراض نه برف
من چونکه دیدمش یدبیضا است درعلاج
گفتم بخادمک که شراب آرو لاتخف
او جست و رقص کرد و می آورد و جای نقل
بخشید بوسه ای که زشکر برد شرف
یک اربعین مدام زدم جام تا که باز
دوش از هلال عید رسید آیت شعف
تجدید عهد من بر حیق عتیق شد
تا خواجه را زدر مدایح برم تحف
آن خواجه که داده قضا خط بندگیش
بل از قدر بود بسجلش قد اعترف
تیری که از کمان خیالش کمانه کرد
تا پر فرو نشیند از اقبال بر هدف
ای از تو فخر لشکر ایران چنانکه بود
جیش قریش مفتخر از شحنه النجف
تخت تو را دو صد چو نهم چرخ در پناه
چتر ترا هزار چو خورشید در کنف
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - درتهنیت روز ولادت با سعادت خاتم، محمدمصطفی صلی الله علیه وآله
چو از نهان بعیان زد علم رسول مصدق
زخاک جانب افلاک شد خروش انا الحق
مهی ز برج تجرد نهاده رخ به تعین
که ارتباط پذیرفت از او مقید و مطلق
خوری زمشرق بطحا طلوع کرد که آمد
نجوم چرخ معلق بطوف ارض مطبق
زملک غیب خدیوی سوی شهود قدم زد
که شد مکان همه ازلامکان سپاه مضیق
بایمن اندر جبریلش از حواری مشفق
بایسر اندر میکالش از موالی اشفق
الا نگارک غلمان عذار حور شمایل
که رشوه بخش تنت جان سندس است و ستبرق
ز یمن مولد احمد جهان جوان شد و در ده
ازآن نبید که مانند کوثری است مروق
نمود چهره خلیلی که فیض مطبخ جودش
زمغز کله نمرود داده مائده بق
الا سمنبر زنگارخط که لعل تو بر رخ
بود چو نقطه شنگرف بر صحیفه زیبق
برطل ز زیبقبم زنگ شو ز آیئنه دل
از آن عصاره شنگرف جلوه تا خط ازرق
رسید رحمتی ازحق که زاشتمال عمومش
اگر چو شیطان برد امید از او بود احمق
الا تدزرو کمین ساز و عندلیب کمان کش
که پیش نطق تو طوطی زند ترانه صددق
بیار با زبطی زآن می چو چشم خروسم
که زاغ بر پر طوطی از او نگاشته صددق
گشاد بال همائی زاوج سدره قدرت
که زد فلک چو کبوتر برش زشوق معلق
شه ملایک حاجب محمد آنکه زواجب
فراتر ازحد امکان فرش فراشته منجق
شکافت گر مه روشن همی بکوری دشمن
مدان ز مصدر اعجاز او همین یک مشتق
کسیکه مهر و مه و عرش و فرش ازاوست هویدا
نه در خوراست که گوئی قمر از او شده منشق
کدام معجز از این بیش کایزدی جبروتش
زلامکان بمکان زد پی نبوت بیرق
ببارگاه نبوت بد آن زمان متمکن
که در به آب و گل آدم فتاده بود معوق
چو لطف و قهر وی اندر دوکون خواست مجسم
شدند آدم و ابلیس و نور و نار مخلق
زشوق دامن وصلش بطور سیر معانی
دو صد کلیم ارنی گوزده است چاک بقرطق
اگر نه حشمت او تافتی بوادی ایمن
فکیف خرموسی علی الثری وتصعق
ای آن ستوده لولاک کافرینش ذاتت
شد از بسیط و مرکب برتبه اقدام و اسبق
هنوز رونق هستی نداشت عالم کثرت
که داشت خلوت وحدت زشمع روی تو رونق
بود بکوی تو گردان سپهر و تابان بیضا
چو گنبدی که برآن آشیانه ساخته لقلق
نداشت مریم اگر روزه از سکوت ز امرت
نگشت عیسی یکروزه اش بمهد منطق
نمودختم رسل برتو کردگار و عیان شد
که نی بدرج الوهیت از تو گوهری الیق
بعالمی که زند از تو موج بحر خدائی
بنوح می نرسد جز که ناخدایی زورق
گه علاج علیلان آستانه عشقت
یکان یکان ز مسیحا هزار مرتبه احذق
زحل دهل زند اندر عساکر تو بهیجا
سپهر خاک کشد در ممالک تو زخندق
شها ثنای تو ناید یک از هزار زجیحون
نگارد ار به مدیحت دوصد کتاب منمق
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در تهنیت عید قربان
عید اضحی شد و از دولت این جشن جلیل
حا ج را کوی خلیل است و مرا روی خلیل
کوی جائیست زگل جنانیست زدل
آن پر از خان خلیل آن دگر از جان جلیل
گرد زمزم زده صف حاج و خلیلی است مرا
که بود با ذقنش جامه زمزم در نیل
گر خلیلی که مرا هست بهاجر گذرد
نه عجب گر کشد اندر قدمش اسماعیل
حجرالاسود اگر خال بحالش نکرد
آوردسجده چو بر بار خدا عبد ذلیل
حلقه کعبه اگر چنبر جعدش بیند
شود از حلقه بگوشان خروشان و دخیل
ای خلیل دل عاشق که بکوی تو زشوق
خویش را میش صفت ساخته قربان جبریل
عید قربان شد و من نیز برآنم که چو حاج
بندم احرام و سوی کعبه زنم طبل رحیل
گر بدوران امیر الامرا ننهم حج
پس در ایام که این رتبه نمایم تحصیل
چاکران دارم در پایه چو پرویز بزرگ
مرکبان دارم در پویه چو شبدیز اصیل
هم توانم که نهم تخت به یثرب از عاج
هم توانم که زنم هودج تا مکه بفیل
در منی با در و یاقوت نمایم جمرات
درحرم از مه و خورشید فرازم قندیل
بچه ترسایان گیرم بغنیمت از روم
که بود بر رخشان خط چو بزیبق انجیل
خرد سال اسبان آرم بهدیت از نجد
که کند برق زگرد رهشان دیده کحیل
از سقایت قدح حاج کنم مالامال
وزعمارت بصفا حصن کشم میلامیل
زی عراقی برم از لعل مرصع موزه
بحجازی دهم از سیم مطرز مندیل
اسبهائی بجنیبت رودم در موکب
که بدرند دل وگوش فلک را بصهیل
دیگهائی بخورش جوشدم اندر مطبخ
که از او بهره برد منعم وابنای سبیل
باری این قدر چو از من بظهور اید بذل
حاج را جوش تحیر فکند در تخییل
این بدان گوید این نیست مگر حضرت خضر
که خدایش بتفضل سوی ما کرده دلیل
آن بدین گوید اینگونه که پیمایدکیل
این بشر نیست همانا که بود میکائیل
عربان از عجمان پرسند از روی عجب
کیست این مرد که حاتم ببر اوست بخیل
گنج یابیده کس این طور نبخشد بطرب
مال دزدیده کس اینسان ندهد با تعجیل
می ندانند که این حشمت و این مکنت و ساز
جمله در یک صله ام داده براهیم خلیل
و آن کرمها که بمن کرده اگر شرح دهم
همه گویند امیر است و یا دجله نیل
آفتاب فلک یزد و ستوده یزدان
که بود بر سرش از پور ملک ظل ظلیل
کلک را پنجه او چون کف موسی و عصا
ملک را مقدم او چون دم عیسی و علیل
از ازل آدم بالنده بدین راد خلف
تا ابد حوانازنده از این پاک سلیل
خامه اش را بصریر است دم روح قدس
صارمش را بنهاد است فر عزرائیل
بحر وکان روزی همدست شدند از در شور
که توانند مگر جود ورا گشت کفیل
او بدرپاشی و زر بخشی بگشاد چو کف
آنچه خواندند کثیرش نبد الا که قلیل
مهچه رایت او کرد بهر سو اقبال
چرخ صد جای بخاک اوفتدش بر تقبیل
ای امیری که بر او رنگ چو بفروزی چهر
مهر و مه پیش تو بر رشوه سپارند اکلیل
دست حق در صدف قدرت خود تا بکنون
گوهر ذات تو را هیچ نپرورده عدیل
دل تو سر سویدای ملک راست امین
رای تو ملک فلک پهنه شه راست وکیل
دست تدبیر تو آنجا که شود عقده گشا
دیگر از جانب تقدیر نه قال است و نه قیل
دولت فرخ تو نایبه را سیل بنا
فکرت متقن تو حادثه را سد سبیل
تا بهر سال همی درگه حج ناسک را
زاستلام حجر اسلام پذیرد تکمیل
دور بدخواه تو از کاهش ادبار قصیر
عمر احباب تو زافزایش اقبال طویل
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - وله
ماه رمضان تافت از این بر شده طارم
شاهد بتالم شد و زاهد به تنعم
هم شیخ سرافراخت بگردون زتعیش
هم شوخ جبین سود بغبرا زتالم
زین جمله بترگرمی ایام ولیالیست
کافتاده بهر جسم چوآتش که بهیزم
قلزم شده از تف هوا خشک چو هامون
هامون زده از تابش خورموج چو قلزم
خلق از اثر روزه این فصل چنان مات
کز اصل ندانند تشکر زتظلم
ناید زدو صد رنج یتیمی بتباکی
ناید بدو صد گنج لئیمی به تبسم
مردم نروند ار زپی خوردن روزه
امسال رود روزه پی خوردن مردم
ای ترک من ای زهره وش باخته زهره
کز روزه بود ماه تو چون محترق انجم
فکری زپی چاره صوم است مرا پیش
گر زآنکه برکس نکنی هیچ تکلم
این ماه بشب می نتوان خورد ولیکن
در صبح توان خورد بلاترس و توهم
زیرا که خلایق همه را صبح برد خواب
دارند به بیداری شبها چو تصمم
گر شام بهر ناحیه خیلی است هویدا
در صبح بهر زاویه صد خیل شود گم
نه شحنه در آید برواقت که بتاخیر
نه شیخ درآید به وثاقت که مهاقم
با خاطر آسوده بزن جام صبوحی
کآفاق مبراست ز تشویش تهاجم
تا چاشت نیابی تنی از خلق بکشور
گر توسنت اندر طلب کس فکند سم
آنگه بکبابت شکنم صولت ناهار
وز سر برمت جوش بدان جوش سرخم
پس تخت گذاریم و بخوابیم بر آن مست
ما و تو بدانسان که بگردون مه و کژدم
زین بیش نباشد که ببینند گرم قوم
بر ضعف روانم همه آرند ترحم
خود نیست خبرشان که چو بخت خوش سرتیپ
عیشم بوفور است و نشاطم بتراکم
نعلی است مه از ابرش او واشده از پی
گوئیست خور از اشقرا و نازده بردم
افلاک دهد بوسه ورا برطرف ذیل
ابحار برد سجده ورا بر شرف کم
ای فخر اقالیم که بر درگهت از بیم
بردوش کشد چرخ زتو بار تحکم
اقبال تو و دور فلک راست توافق
اجلال تو و ملک جهانراست تلازم
فرت چو نیاورد فرو سر بدو گیتی
از شوکت خود ساخت بنا عالم سوم
تا عقل ده و چرخ نه و خلد بود هشت
شش دانک وثاق تو بر از طارم هفتم
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - وله
نامه نوشتم بدلربای خود از قم
کای بت شیرین سخن سلام علیکم
در قم از ری بطمطراق زدم تخت
لیک بیزد این دو روزه میرسم از قم
مردم چشمم زیمن خدمت خسرو
ننگرد از کبر بر معارف مردم
پای سریرشه از سخن بادیبان
فرق من آمد سزای تاج تسلم
شاد زی ای مه که چون زره رسم آید
طیش و تالم بدل بعیش و تنعم
لیک نیاوردمت تحف زلطایف
کآنچه بیارم تو را براوست تقدم
قاقم بهر تو آورم بچه زهره
کاطلس اندام تو است غیرت قاقم
مرسله در دهم تو را بچه یارا
کآرد لعلت گهر بگاه تکلم
منت خمار هم نمیکشم امسال
ریزم انگور خود ز بهر تو درخم
وز خم آرم میی که در مه ساغر
گوئی شمس است یا عصاره انجم
نقصی اگر فی المثل بکارم باقیست
می برم اینجا بنزد خواجه تظلم
سبط پیمبر حسین نام حسن خلق
اول مملوک اخت قبله هفتم
پیش کف راد او گدائی معدن
با دل زخار او فقیری قلزم
هم گهرش طیب است از اب براب
هم صدفش طاهر است از ام برام
در فرو اجلال گوید ارلمن الملک
چرخ سراید که قدیکون لانتم
جدش رخ تافته زخرمن هستی
نگذشت آدم اگر زخوشه گندم
در یکی از تنک تر عوالم فضلش
نه فلک پهنه ور چو حلقه شود گم
تخت مهی تازده است بختش در ملک
نیست بتخت شهان مکانت هیزم
یک میل از ارض جاه او نکند طی
خنگ فلک گر بساحتش فکند سم
میرا برمن نگر که بلبل طبعم
آمده بر شاخ مدح تو بترنم
گفته جیحون گزین نه غیر که در شرع
باشد تا آب باطلست تیمم
تا که بهر مه در این دوازده منظر
یکبار آید قمر بجانب کژدم
دشمن از زمردین عمامه تو کور
گر همه تن افعی است از دم تا دم
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - ممدوح این قصیده معلوم نیست
رمضان آمد و آنگونه از او در حذریم
که اگر نیک بمادر نگری محتضریم
جنت نسیه فردا چه کرامت دارد
ما که امروز بنقد از رمضان در سقریم
کی بیابیم بعقبی شرف از بزم علی
ما که اکنون بجهان جمله بسان عمریم
نان ببازار بدین سان که دل از ما ببرد
بیم آنست کز او آب رخ خود ببریم
بوالبشر را بجنان خوشه گندم بفریفت
ما مگر خود نه زاولاد همان بوالبشریم
روزه اینگونه که امسال بخود بسته وقار
حالها درشرف صحبت او مفتخریم
روز گوئی بود از طایفه روز شمار
که نیاید شب آنچیز که ساعت شمریم
روزی اینگونه که با عمر ابد زاده بهم
چون توان روزه بسر برد مگر ما خضریم
بتر از این همه زاندازه برون گرمی فضل
که از او با دهن خشک و بچشمان تریم
خوردن تشنگی و خوردن گرما ستم است
خوردن ار باید آن به که همانروزه خوریم
نی چسان روزه توان خورد که در عهد امیر
روزه خوردن نتوان گر همه اندر سفریم
بصر ما چو ز گرد ره او گشت بصیر
اختر آنرا زصفا مایه نور بصیریم
تا شد از حسن قضا خدمت او قسمت ما
حکمران بر فلک و باج ستان از قدریم
ما که از ماده شکالی برمیدیم مدام
در پناهش هله تیغ آخته بر شیر نریم
تا که خاک قدم وی شده تاج سرما
چرخ را تالی خورشید همه تاج سریم
داورا بنده و یک بیست تن از اهل سرای
پنجسالست کز اقبال تو با صد خطریم
ما که بودیم کمر بسته بخلق از پی سیم
هر یکی صاحب صد بنده زرین کمریم
لیک حالی رمضان سخت مطول آمد
سست کن بند سرکیسه که بس مختصریم
تا دمد ماه صیام افسر تو فرقدسای
کز تو خورشید صفت در عظمت مشتهریم
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در تهنیت عید صیام
رسید عید کمین کرد و تاخت بر رمضان
چنانکه یکشبه یک ساله ره گریخت از آن
خراب کرد بدانگونه عید خانه صوم
که جان به تهنیتش گفت خانه آبادان
همین معامله را پار چرخ با اوکرد
چنانکه یازده مه خود نبد ز روزه نشان
ولیک بسکه وسایط چرخ انگیخت
دوباره یافت حکومت پس از مه شعبان
نخست شب که زجام هلال لب تر کرد
زخشک مغزی و مستی زخلق دوخت دهان
فقیر و منعم و راد و بخیل را شب و روز
نه خورد ماند و نه خفت و نه آب داد و نه نان
زشست غمرّه خوبان بزور تافت خدنگ
زدست ابروی ترکان بجبر برد کمان
بسا رباب کزو موریانه زد در کاخ
بسا شراب کزو سرکه شد بدیر مغان
نهاد بولهبان را منابر احمد
سپرد اهرمنان را سرایر یزدان
چنان بنای جهان گشت منقلب از وی
که ظلم دید خور از شبنم و مه ازکتان
زمانه چونکه چنین یافت کار قوم از صوم
پیام داد بگردون که ای قوام جهان
چه خفته ای که زدت روزه آتشی در ملک
که ماهی از اثر آن به بحر شد بریان
کنشتیان را بخشیده جامه کعبه
بهشتیان را پوشیده کسوت نیران
بتی که پیکرش آراستی بنرمی سیم
زبان ز تشنگیش برده تندی از سوهان
مهی که از ذقنش خواستی تفرج گوی
قد از گرسنگیش گشته تالی چوگان
سپهر گفت کزو نیست این نخست خلاف
که بارها پی سودش بملک خواست زیان
ولی توسط ایام زد فریبم از او
بسا توسط بی جا که آورد حرمان
پس آنگه از سرکین گفت با مه شوال
که ای بساط زمین را زتو نشاط زمان
بکش سپاهی ابروکمان و مژگان تیر
همه بموی چو خفتان همه بقدر و سنان
بطره آفت قوم و بچهره غارت صوم
بوصل باغ جنان و بهجر داغ جنان
یکی بهیچ سخن گفته کاین مراست دهن
یکی بموی کمر بسته کاین مراست میان
بشام سلخ و یا زودتر بکه زهلال
برار تیغ و بران جیش روزه را یکران
ببر بیفکن بشکاف رنجه کن بشکن
زلشکرش سر و دست و دل و روان و توان
زچرخ چون شوال این اجازت یافت
زجای جست وکمر بست و برگرفت کمان
بعزم رزم مه روزه راندهی روزه
بدان مثابه که باد شمال و برق یمان
شبانگهی بدکآمد بجیش روزه فرار
وز انبساط بخندید همچو شیر ژیان
نواخت کوس و شد اندر عبوس و تاخت چو طوس
سوی فرود صیام است خویش در میدان
بغارتیدش افسر ز فوق و تحت از تخت
بیفکنیدش مغز از غرور و تن ز روان
ندیمهایش کز جنس شیخ و واعظ بود
هزار نوع بیازرد و برد در زندان
کنون زهر جهت آورده جشن را اسباب
کنون بهر طرف افکنده عیش را بنیان
بهر وثاق از او ساقیان سیمین ساق
بهر رواق از او مطربان خوش الحان
همان بخندد فوجش چو برق در آذر
همی بغرد توپش چو رعد در نیسان
ولیک عید از این فتح زان خوش است که باز
رسد بصف سلام خدیو ملک ستان
ستوده معتمد الدوله عم خسرو عصر
که ذخر گردش چرخست و فخر دور زمان
هزار بیشه هزبر است چونکه در ناورد
هزار کوه وقار است چونکه در ایوان
ستم کشیده از خرج نزل او معدن
درم خریده از دخل بذل او عمان
ورق ستد رخ او وقت بزم از نسرین
سبق برد دل او گاه رزم از سندان
شرر برد بجحیم از بلارکش مالک
صفا دهد به بهشت از مدارکش رضوان
ای آنخدیو که خواند بوقعه هستی خصم
زوجه صارم توکل من علیها فان
بود بچامه ابداع شوکتت مطلع
بود بنامه ایجاد حشمتت عنوان
بجز حسام تو کو تشنه کام خون عدواست
کسی بگینی نشنیده آب را عطشان
بکلک تو اثر گفت عیسی مریم
برمح تو ثمر چوب موسی عمران
کس ار ز چله رهاند بقصد حلیت تیر
دوان بجانب سوفار او رود پیکان
وگر که خیل تو تیر افکند به جانب کس
شود بر او پرسوفار ناوک پیکان
قمر مساحت خشتی زملکتت نکند
بتوسن فلک ار سالها کند جولان
مهین خدیوا شد وقت آنکه ترک شود
زمن رعایت حب الوطن من الایمان
بود بیزد مرا آنقدر جهالت قدر
که گل بگلشن و عنبر ببحر و زر در کان
تو همتی کن و برهانم از شداید یزد
بدین نیت که رهاند زهر بدت یزدان
همیشه تا نشود ممکن آنچه نی واجب
چرا که بایدش اول وجوب بر امکان
بود صدیق تو هر روز عیدش از اقبال
بود خصیم تو هر دم عزایش از خذلان
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - وله
گرچه عید آمده نیکوی و بنازم سر او
رفتن روزه نکوتر که خدا یاور او
چند بینیم رود زاهد و هر زهد فروش
همچو دستار زده حلقه بگرد سراو
چند یابیم چمد شیخ وگروهی بریا
همچو تحت الحنک افتاده بدور و بر او
منبر واعظک خام که بد ملجا عام
شکرلله که او ماند و همان منبر او
تا که تسخیر کند یکدو مریدی سالوس
بود صد گونه مجاعیل بحفظ اندر او
گه ز پیغمبر میسفت بسی در حدیث
که نه حق گفت و نه جبریل و نه پیغمبر او
گاه از شکل نکیرین شمرد آن اوصاف
که خداوند نکیرین بود منکر او
ترک مه پیکر من روزه بدان حالش کرد
کز کتان کاستن آمد بمه پیکر او
بس بهر صومعه ای عشوه زهاد خرید
منزوی شد بنگه غمزه غارتگر او
هی مکید او لب وهی تشنگیش گشت فزون
آری افزود حرارت بوی از شکر او
این که میگفت که نگدازد از آتش یاقوت
شق شد از تف صیام آنلب جان پرور او
دختر تاک بیارای پسر پاک تبار
که بسی از پسران به بود آن دختر او
در پی بنت عنب سر ببر از مادر خم
تا بدانی چه بود زیر سر مادر او
ساغر از باده افروز که چون فکرت میر
طعنه بر مهر زند ماه نو ساغر او
بدر اوج عظمت راد ملکزاده رفیع
کآسمان راه نشینی است بخاک در او
وگر انکار نماید بکس از خرق فلک
بدمی برفلک از نام دم خنجر او
داور این منزلتش داد و نسنجیده نداد
خصم را گوچه کند کین توبا داور او
ایکه جز آهن شمشیر تو نشنیده کسی
عرضی را که روان خوار بود جوهر او
خویش را تالی طبع توهمی داند ابر
بگشا کف همم تا نشود باور او
چند نالندیم وکان زتو کم بخش ببخش
بلب خشک وی و حالت چشم تر او
تا بهر ماه مه چارده اندر انجم
راست گوئی که چمد شاه و به پی لشکر او
چون هلال آنکه نشد خم بستایش برتو
باد خنجر زهلال آخته بر حنجر او
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - مطلع ثانی
خسروی کافلاک را منقوش از اختر ساخته
حکم او اعراض را پابست جوهر ساخته
سرخ پوش عالمین آیات عشق حق حسین
کز می خم بلا لبریز ساغر ساخته
آن شفیع روز رستاخیز کاندرکار او
چون نکو بینی قیامت کرده محشر ساخته
گرچه از فرط شرف زافلاک بالین داشته
لیک در راه خدا ازخاک بستر ساخته
داده سر بعد از هزار و نهصد و پنجاه زخم
یعنی اندر عشق کار خویش یکسر ساخته
چون شمارش با میهمن غیر جانبازی نبود
دستها را شمر در خونش مشمر ساخته
ورنه گاه قدرتش در ملک ایجاد از عدم
حلقه اندر گوش اعمار مقدر ساخته
ای سرور سینه زهرا که تمثال ترا
ذوالجلالش گوشوار عرش اکبر ساخته
خال گندم گونت از خون جبین تا گشته رنگ
نرخ جنس عشق ور زان را مسعر ساخته
سنگی ار ازکعبه مسجود است حق تا بیست میل
تربت کوی ترا باوی برابر ساخته
بر فراز مرقدت گوئی کزان زرین ضریح
عرش را کرسی زچشم بد مستر ساخته
مهر در پهلوی عیسی گشته خاکستر نشین
قرص ماهت تا که در تنور معبر ساخته
قرنها باشد که بگشودی چو گیسو درعراق
خاک او خون در روان مشگ اذفر ساخته
نامت از تاثیر بی استن در اطباق سپهر
هر محدب را مماسش بر مقعر ساخته
ای شه گلگون قبا بنگر بجیحون کز ثنات
خویشتن را مالک دینهم و افسر ساخته
شاید ار بخشی مرا با تشنه کامان فرات
زآنکه جیحون را خدایت مهر مادر ساخته
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - وله
ساخته کاخی سپهسالار بهر جشن شاه
پایه اش بر پشت ماهی سایه اش بر روی ماه
هر رواقش را هزاران نه رواق اندرکنف
هر ستونش را هزاران بیستون اندر پناه
چشم بیضا را ز روی اتصال او سپید
روی کیوان زانفعال ارتفاع او سیاه
در متانت هست هرکاهی زدیوارش چو کوه
وز رزانت هست هر کوهی بنزدش همچوکاه
سقف او چرخیست کز رخشان قنادیلش نجوم
صحن او خلدیست کز فرخنده دیباجش گیاه
هم بآذر از تصاویرش شکوه نوبهار
هم بدیجور از قواریرش فروغ صبحگاه
کاشمر هر محفلش از لعبتانی عیش بخش
کاشغر هر مجلسش از شاهدانی طیش کاه
برده سنگ درگهش را خاره دل گردان سجود
سوده شیر پرده اش را پیلتن نیوان جباه
بارگاهش پر ز برجیس از وزیران دول
آستانش پر زمریخ از دلیران سپاه
هان شده از شخص اول عالمی ثالث پدید
تا دو عالم را تو خود چندان ندانی قدر و جاه
آری آری عالمی ثالث بباید تا درآن
گنجد اول شخص ایران را فلک فرسایه گاه
الغرض چون رو باتمام آمد این بیت الشرف
جست جیحون سوی تاریخش بجد و جهد راه
ناگهان سر از فلک جبریل بیرون کرد و گفت
کعبه اسلام بادا این شرفزا دستگاه
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - در جشن عید غدیر و منقبت مولای متقیان امیر مومنان علی بن ابی طالب (ع)
چون پرشراب راز شد خم غدیر حیدری
من کنت مولی ساز شد از بربط پیغمبری
پرشد زمین زاسرار حق برشد ز چرخ انوار حق
هر باطلی درکار حق پا برگرفت از همسری
ترک من ای فرخنده خو شیرین زبان چرب گو
کان زلف مشکینت برودیویست انباز پری
مشرق رخ نیکوی تو مغرب خم گیسوی تو
در قیروان موی تو صد آفتاب خاوری
چون تا سه روز از خلق حق پیچد خطیئت را ورق
شکرانه را بی طعن و دق ده رطل خمر خلری
بر بام نوشم باده را کوی بوسم ساده را
سوزم دوصد سجاده را بی اتهام کافری
چون من بدین طاق و طرم ریزد غدیرم می به خم
کو زهره کز چرخ سوم بر سازدم خنیاگری
جائیکه از مادادگر دارد معاصی مغتفر
مفتی نیرزد مفت اگر ناید زخشکی درتری
یا در خم می تا گلوزین جشن فرخ شو فرو
با این فضایل را ازوکن از رزایل منکری
ای خضر خط نوش لب ظلمت بر از زلف تو شب
وز رخ بمویت محتجب آئینه اسکندری
پرویز مسکینت بکو فرهاد مجنونت برو
شیرینت اندر آرزو زآن طرفه لعل شکری
اکنون بمردی ران طرب بریاد این جشن عجب
وزشیشه بنت العنب بردار مهر دختری
بخشا عصاره تاک را بفزا بجان ادراک را
وز جرعه ای ده خاک را از چرخ اعظم برتری
دل را نما بی کاهلی زآن آب اخگرگون جلی
کاندر تو با مهر علی ننماید اخگر اخگری
شاهیکه نتوان زد رقم یک مدحت از آن ذوالکرم
اشجار اگر گردد قلم یا چرخ سازد دفتری
گرچه خدای دادگر ناید در اجسام بشر
سرتا بپا تا بسر غیر از خدایش نشمری
جز او که فرخ پی بود مست از الهی می بود
آن کیست تا کزوی بود پر از ثریا تاثری
ای لجه نایاب بن حق را ید و عین و اذن
حکم تو کرد از بدو کن فلک فلک را لنگری
شط شریعت را پلی جام طریقت را ملی
بستان وحدت را گلی نخل مشیت را بری
پنهان بهر هنگامه در جلوه از هر جامه
دست خدا را خامه سرصمد را محضری
دامن زخویش افشانده ای خنگ از جهان بجها نده ای
هم خادم درمانده ای هم پادشاه کشوری
هم حاضر و هم غایبی هم طالع و هم غاربی
هم هر زمان را صاحبی هم هرعرض را جوهری
شاها مرا چون هست دل دایم بوصفت مشتغل
مپسندم از غم معتزل با این ادات اشعری
اکنون که برفرزانگی شنعت زند دیوانگی
تو خیز و از مردانگی بربکر من کن شوهری
آخر تو بی پایان یمی فلک نجات عالمی
در کار جیحون کن نمی زا برعنایت گستری
یا گو یکی را از خدم کز خواجگی باشد علم
تا مرمرا بر رفع غم سازد بهمت یاوری
آن در وآلائی صدف فخر سلف ذخر خلف
پیرانه مجد و شرف سرمایه نیک اختری
کلکش بر اورنگ مهی براتر از تیغ شهی
زو مملکت را فربهی با آنکه دارد لاغری
گردان زمین از عزم او ساکن فلک ازحزم او
خورشید اندر بزم او سازد بمنت مجمری
هم در تواضع با کسان هم در تکبر باخسان
بد نگذراند برلسان از فرط نیکو گوهری
وقف مساکین مال او عز فرق آمال او
بر درگه اجلال او به از امیری چاکری
ای کی سریرجم نگین رنج گمان گنج یقین
کاخ تو بر روی زمین خلدی زبهجت آوری
برد ظفر پوشیده درد هنر نوشیده
از بخردی کوشیده بر رونق دانشوری
گیرد فنون از تو بها در افتخار ازتو نها
گفتار تو سازد رها جذر اصم را ازکری
تا نیست شیعی مستوی با اهل سنت ازدوی
وز ذو الفقار مهدوی این کار گردد اسپری
یار تو الله معک بنیوشد ازخیل ملک
خصم تو از دور فلک اندر شکنج مدبری
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - در تهنیت عید قربان
خلیل ارکرد قربانی بعید از امر یزدانی
مرا باشد خلیلی کش هزاران عید قربانی
خلیل ارکعبه را بر در همی ازشوق سودی سر
مرا باشد خلیلی کش نماید کعبه دربانی
خلیل ارجانب شیطان ببطحا گشت سنگ افشان
خلیل من بزلف آراسته آئین شیطانی
گز از ابن السبیل انباشتی کوی خلیل الله
بود کوی خلیل من مطاف عرش رحمانی
خلیل از بت نزد گردم خلیل اربت شکست از هم
بود روی خلیل من زبت چون نقشه مانی
اگر سوی خلیل الله نبود اقبال نمرودی
کند نمرود برخوان خلیل من مگس رانی
الا فرخ خلیل من کت اندر چهر مینوون
همی سازد گلستان آذری آذر گلستانی
همایون عید اضحی گشت و ما را جز سرکویت
حرم بیت الحرامست و صفا زندان ظلمانی
مرا بیت الله است آنجا که باشد چون تو راماوی
که در تو وصف ذاتی هست و در وی وصف عنوانی
سرایت کعبه رخسارت صفا چاه ذفن زمزم
دوگیسو حلقه دل ناسک خرد در حلقه جنبانی
زمین گرنایدت باور یکی سوی حرم بگذر
که تا دارند خلقی کعبه را بر زاهد ارزانی
تو در کوی منی با این صفا گر برفروزی رخ
حرم را حاج دو بینند روحانی و جسمانی
تو در بطحا بدین خوبی فرازی گر زقد طوبی
برد خارمغیلان اعتدال از سرو بستانی
تو در مشعر بدین مشرب گشائی گر بخنده لب
شود ریگ بیابان غیرت لعل بدخشانی
تو گر در خانه یزدان نمائی عارض تابان
صود جویان صنم گویان بگردند از مسلمانی
الآنمرود طینت مه که چهرت زد بآذر ره
خلیل آسا مرا زین عید کن برعیش مهمانی
بکش عجل سمین تن برای جبرئیل جان
که با تسویل نفسانی نگنجد راز یزدانی
ترا آسایش تن تا که از آرایش جان به
نه بهر از کعبه خواهی بردنه ز اسرار و یرانی(؟)
مدان دین خواندن قرآن که خواند از ما فزون عثمان
زسلمان فرق بسیار است تا استاد سلمانی
بلی برنقش انسان دل منه رو نفس انسان شو
که خاتم را اثر نی جز در انگشت سلیمانی
شتر با عمر اندک در بهر سالی گذارد حج
ولی از حاج نبود چون ندارد روح انسانی
درون تا سرد باشد ازسقم یا زازد یاد غم
برون گر می نیاید از فروغ مهر نورانی
برو جان گرم کن زایمان که تا برهد تن از نیران
که دل گر سرد باشد بر بدن باراست بارانی
نگفت ایزد نیابی هیچ جز بر ذکر من گویا
در اشیا هرچه بینی پست و بالا قاصی و دانی
ترا تفریق آن و این برآن دارد مثل کزکین
بری انجیل دراسلام و قرآن نزد نصرانی
جهان را بین همه زیبا چه از خار و چه از دیبا
مگو کاین شوخ کنعانست یا آن شیخ صنعانی
نه دل بربند در انسان نه رخ برتاب ازحیوان
که کس نز عاقبت آگاه و نز توفیق ربانی
مگر قطمیر نگرائید از سجین بعلیین
مگر بلعم نبد نورانی وگردید نیرانی
بسان میرکو فطرت که وحدت بیند ازکثرت
نه فانی خواهد از باقی نه باقی جوید از فانی
براهیم خلیل الله فلک خنگ و ملک اسپه
که رست از بخردی صدره ز اجرامی وارکانی
یگانه داور اکمل زهفت اختر برخ اجمل
که هست از صادر اول فروزان جلوه ثانی
امیری کز هنرمندی در آفاقش خداوندی
جهان از وی به خرسندی چو ممسک از زرکانی
فتن با عدل او مهمل ظلم بارای او مختل
دل صافش نماید حل مشاکل را بآسانی
حوادث در علو رایت اجلالش آن بیند
که دید اندر درفش کاویان ضحاک علوانی
چه باک ابطال جیشش را گراز گردون ببارد خون
چه پروا اهل ساحل را اگر دریاست طوفانی
بدشمن رعب او آنسان نماید کم سرو سامان
که عمرو لیث را آهنگ اسمعیل سامانی
الا ای چشم آذربایجان کزیمن اقبالت
برد از خاک تبریز آبرو کحل سپاهانی
بیزدی خیلت ار داور ایالت داد غم مسپر
کز اول داشت موسی بر شعیبی گله چوپانی
رسد وقتی که جیش عیش بخش طیش فرسایت
زنند از خاک برافلاک کوس از تنگ میدانی
بمان فیروز و فرخنده که تا از تخت پاینده
کند گردون گردنده بکویت کاسه گردانی
بمان با ایزدی فره همی در دولتی فربه
که تایابد وجوب امر تو ذرات امکانی
ترا زالفاظ گوناگون صفات جانفزا بیرون
که ادراک معانی نی بیانی هست وجدانی
چنان از پاکی گوهر بعدل آراستی کشور
که از دوران تو نیرو گرفت اشغال دیوانی
تو کروبی نژاد آن بزم را کز مقدم آرائی
ملک گر از فلک آید بود غول بیابانی
نه تنها فردی از اقران چو در چنگیزخان قاآن
که چون ماهی در انجم در رجال ظل سلطانی
زاعیان ظل سلطان زید قدره برگزیدت زان
که دیدت بهر خود به از برادرهای اعیانی
نه تو درکار اوکاهل نه او درخیر تو ذاهل
دو تن یک پیشه و یک دل بتدبیر جهانبانی
امیرا بنده ات جیحون که طبعش از محیط افزون
نگر کاندر مدیحت ریخت گوهرهای عمانی
بس از استبرقی خلعت مرا آراستی طلعت
همم بزم بهشت آئین همم دلدار غلمانی
مباد آسمان آنگه که من جز اندر این خرگه
بممدوحی دگر بوسم زمین در تهنیت رانی
الا تا صبح عید ازکه نماید رخ برد انده
ترا برکعبه ماند بیت از ستوار بنیانی
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۳ - درتهنیت عید غدیر و منقبت حضرت امیر (ع)
ترکا بجوش خم غدیر از نیاز بین
وز این نیاز مست شوو جان بناز بین
دستی به خم زساقی کوثر دراز بین
پیمان کن و بگردش پیمانه راز بین
کزاین خم است مستی ذرات ممکنات
زین خم نخست باده بجام اراده شد
وز وی فلک ستاده زمین اوفتاده شد
آنگاه مست از و ملک از طبع ساده شد
پس درکف رسل قدحی زو نهاده شد
تا دوست را حیات بود خصم را ممات
خم غدیر پر زالهی شراب بین
وزاین شراب جان مخالف کباب بین
نی اندر این خم آیت نیل از صواب بین
برقبطیش زخون و بسبطی زآب بین
کاین صاف خم طغات نکو داند از هدات
بود این چنین صباح که جبریل با درود
زایزد بسوی احمد مختار شد فرود
گفت ای زقهر و لطف تو نازان زیان و سود
بستای مرعلی را انسان که حق ستود
ورنه رسالت تو بنائیست بی ثبات
یعنی که حج گذاشتنت سیرخانه بود
درغسلت از کدورت ظاهر کرانه بود
صومت بجای خوردن نان شبانه بود
مقصود ما علی بود آنها بهانه بود
کزوی روان به پیکر حج است تا صلات
او صورت شرایع و او معنی ملل
او کعبه حقیقت و او رکن هر عمل
از او ابد پدید تواند شد از ازل
او گفت با کلیم که انظر الی الجبل
او خضر را نواخت بسر چشمه حیات
احمد چو این ترانه زجبریل گوش کرد
درجمع خیل رفته و آینده گوش کرد
می درسکون به پای خم از وجد نوش کرد
آنگاه رای نشر پیام سروش کرد
بر خاست منبری زقتب یا که از حصات
پس دست حق گرفت بدست و فراز برد
آنسان که اوج عرش بپا یش نماز برد
لوح از قلم بسوی بنانش نیاز برد
چرخ از قدر بساعد او شاهباز برد
شد منبر از نبی و ولی پر صفات و ذات
گفتا نبی بخلق که دست خداست این
دست خدا بود که بمنبر بپاست این
حلال مشکلات بارض و سماست این
سر حلقه رسل غرض از اولیاست این
در کین او هلاکت و در مهر او نجات
دستی است این که بیعت او بیعت خداست
بازویش آخته علم قدرت خداست
در خنصرش تختم از حشمت خداست
سبابه اش کلید در رحمت خداست
او ذات و ماسواست از او جلوه صفات
باری حق از علی بنبی چون جهاند پیک
وافشرد پی که بلغ ما انزل الیک
افتاده از نفاق بشلوار خصم کیک
میخواست تا زغم بعدم رخ نهد ولیک
بخ لک ای علی گفت ازشاه گشته مات
آری چو از سقایت فرمان ذوالمنن
بنشست جوش خم غدیر ازمی کهن
فاروق و آشناش چو شیخان خم شکن
زین خم به خام محن گشتشان سکن
شد زاشکشان مدام وز آلامشان سقات
ایماه مهربان و بت دل ستان من
از قد و چهر سرو من و بوستان من
زین عبد تازه کن بکهن باده جان من
بل زیب ده زرطل و قدح گرد خوان من
کز کردگار مغتفرند این زمان عصات
ای گلبنی که حور بود باغبان تو
غلمان غلام رانده از دودمان تو
می خور مترس نار نیابد نشان تو
کاندر ولای شاه ولایت بجان تو
صد بار بهتر از حسنات است سیئات
شاهیکه کشف سر خدائی بمیل اوست
هر چیز هست و بود و بود درطفیل اوست
میکال ریزه چین گرانبار کیل اوست
جبریل خاک روب سبک سیرخیل اوست
با گفت او هر آنچه بجز وحی ترهات
گر بگذری بخلد جز او دلنواز نیست
ور در شوی بنار جز او جانگداز نیست
گر بنگری بعرش جز او چاره ساز نیست
ور در زمین چمی بجز اویکه تازنیست
کز وی پراست عالم ایجاد را جهات
ای داوریکه مصحف توحید روی تست
ایمان و کفر در بدر از جستجوی تست
زنار و سبحه خسته دل ازگفتگوی تست
هرجا که بنگرم بهمه سوی کوی تست
از دیر تا حرم زحرم تا بسومنات
تو پیش از آفرینش غیر از تو پیش نی
از تست بر زو پست و زاغیار و خویش نی
بی حکم تو تخالف در گرگ و میش نی
هستی بجز حقیقت ذات تو بیش نی
گو شیخ شهر خواندم از جمله غلات
من غیر مدحت تو در آفاق ننگرم
بی مهر تو بخورگه اشراق ننگرم
جز جفت ابروان تو را طاق ننگرم
طاقیست آن که جفتش از آفاق ننگرم
موی توام عشا و عذار توام غدات
شاها اگر ز روح تن از عقل جان کنم
آنگه چو خضر زندگی جاودان کنم
کی یک ثنای تو بهزاران قران کنم
لیکن ازآن خوشم که چو نامت بیان کنم
گردد زچاکر تو بسوی من التفات
سلطان حمید ناصر دولت که شخص او
از مهر و ماه باج ستاند به رای و رو
میریکه چرخ در خم چوگان اوست گو
گو خصم او شود چو حصاری زسنگ و رو
کش ازکمیت کنده پراند سوی کمات
تیغش برزم آینه دار اجل بود
تفش ببزم عقده گشای امل بود
نزدش ملک چو در برایزد هبل بود
در مردمی یگانه و ضرب المثل بود
جودش الوف باز ندانسته ازمآت
ای آنکه افتخار زمان و زمین توئی
در هر هنر مخاطب صد آفرین توئی
اندر شرف بخاتم دولت نگین توئی
از محمدت مجیر بنات و بنین توئی
کز عدل هم بنین بتو شادند و هم بنات
روی سپه نگار سمن بو عذار تو
پشت سمند کاخ لئالی نگار تو
کیهان پر از در ازکف گوهر نثار تو
مانا درآستین یمین و یسار تو
بر جای دست گشته نهان دجله و فرات
میرا بنظم کس زمن افزون نمی شود
کافزون ازین صتاعت و مضمون نمی شود
هرکس زیزد خیزد جیحون نمی شود
باران تمام لؤلؤ مکنون نمی شود
کی در چمن جماد برد سبقت از نبات
اینها که بنگری همه ریشند وسبلتند
اندر حضور درخور صد گونه غیبتند
افسردگان معنی و سرگرم صورتند
نه زاهل دولتند و نه زابناء ملتند
زود اکشان عظام شود زآسمان رفات
من در دو کونم ازکرم دوست زندگیست
آنجا بخواجگیست گر اینجا به بندگیست
مهر علی مرا بعلا درکشندگی است
چون ذوالفقار ناطقه ام را برندگیست
هرچند شایگان بقوافیست از لغات
تا خاک را درنگ بود باد را شتاب
تا نار انجماد برد آب التهاب
تا بالد ارض برفلک از عید بوتراب
یار ترا شکوه خطر بر حد نصاب
خصمت ز افتقار پژوهنده زکات