عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
در مردانگی گرشاسب گوید
ز کردار گرشاسب اندر جهان
یکی نامه بُد یادگار از مهان
پر از دانش و پند آموزگار
هم از راز چرخ و هم از روزگار
ز فرهنگ و نیرنگ و داد و ستم
ز خوبّی و زشتیّ و شادّی و غم
ز نخجیر و گردنفرازی و رزم
ز مهر دل وکین و شادی و بزم
که چون خوانی از هر دری اندکی
بسی دانش افزاید از هر یکی
ز رستم سخن چند خواهی شنود
گمانی که چون او به مردی نبود
اگر رزم گرشاسب یاد آوری
همه رزم رستم به باد آوری
همان بود رستم که دیو نژند
ببردش به ابر و به دریا فکند
سُته شد ز هومان به گرز گران
زدش دشتبانی به مازندران
زبون کردش اسپندیار دلیر
به کشتیش آورد سهراب زیر
سپهدار گرشاسب تا زنده بود
نه کردش زبون کس ، نه افکنده بود
به هند و به روم و به چین از نبرد
بکرد آنچه دستان و رستم نکرد
نه ببر و نه گرگ آمد از وی رها
نه شیر و نه دیو و نه نر اژدها
به جنگ ار سوار ار پیاده بدی
جهان از یلان دشت ساده بدی
سپردی به هنگام که مال میل
فکندی به کشتی و کوپال پیل
به شهنامه فردوسی نغزگوی
که از پیش گویندگان برد گوی
بسی یاد رزم یلان کرده بود
ازین داستان یاد ناورده بود
نهالی بُد این رُسته هم زان درخت
شده خشک و بی بار و پژمرده سخت
من اکنون ز طبعم بهار آورم
مراین شاخ نو را به بار آورم
به باد هنر گل کفانم بر اوی
ز ابر سخن دُر فشانم بر اوی
برش میوهٔ دانش آرم برون
کنم آفرین شهنشه فزون
بسازم یکی بوستان چون بهشت
که خندد ز خوشی چو اردیبهشت
گلش سربه سر درّ گویا بود
درخت و گیا مشک بویا بود
بتستانی آرایم از خوش سخن
که هرگز نگارش نگردد کهن
بتش از خردزاده و جان پاک
ز دانش سرشته نه از آب و خاک
ببافم یکی دیبهٔ شاهوار
ز معنیش رنگ و ز دانش نگار
ز جان آورم تار و پودش فراز
کنم خسروی را برو بر طراز
مرا جز سخن ساختن کار نیست
سخن هست لیکن خریدار نیست
ز رادان همی شاه ماندست و بس
خریدار از او بهترم نیست کس
که همواره من بنده را شاد داشت
سرم را زهم پیشگان بر فراشت
دبیر وی آورد زی من پیام
گزین دهخدا لولوی نیکنام
که گوید همی شاه فرهنگ جوی
به نام من این نامه را بازگوی
اگر زانکه فردوسی این را نگفت
تو با گفتهٔ خویش گردانش جفت
دو گویا چنین خواست تا شد ز طوس
چنان شد نگویی تو باشد فسوس
کنون گر سپهرم نسازد کمین
بگویم به فرمان شاهِ زمین
کز او نام را خوب کاری بود
ز من در جهان یادگاری بود
ز بهتر سخن نیست پاینده تر
وز او خوشتر و دل فزاینده تر
سخن همچو جان ز آن نگردد کهن
که فرزند جانست شیرین سخن
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
آغاز داستان
سراینده دهقان موبد نژاد
ز گفت دگر موبدان کرد یاد
که بر شاه جم چون بر آشفت بخت
به ناکام ضحاک را داد تخت
جهان زیر فرمان ضحاک شد
ز هر نامه ای نام جم پاک شد
چو بگرفت گیتی به شاهنشهی
فرستاد نزد شهان آگهی
به روم و به هندوستان و به چین
به ایران و هر هفت کشور زمین
که با رأی ما هر که دل کرد راست
بجویند جمشید را تا کجاست
گرش جای بر کُه بود با پلنگ
و گر زیر آب اندرون با نهنگ
به خشکی چو یوزش ببندید دست
برآرید از آبش چو ماهی بشست
به درگاه ما هرکش آرد به بند
نباشد پس از ما چو او ارجمند
گریزان همی شد جم اندر جهان
پری وار گشته ز مردم نهان
جدا مانده از تخت و راهی شده
نیاز آمده پادشاهی شده
چه بی توشه تنها میان گروه
چو هم خفت نخچیر بردشت و کوه
به شهری که رفتی نبودی بسی
بدان تا نشانش نداند کسی
بدینگونه بُد تا درفشنده مهر
بگردید ده راه گرد سپهر
پس از رنج بسیار و راه دراز
بیامد ابر زابلستان فراز
یکی شهر دید از خوشی چون بهشت
در و دشت و کوهش همه باغ و کشت
نهادش نکو تازه و پر نوا
زمین خرم ، آبش سبک ، خوش هوا
پر از چیز و انبوه و مردان مرد
سپاهی و شهری یلان نبرد
که کمتر کس ار جنگ را خاستی
در آوردگه لشکری خواستی
بدو خسروی نامور شهریار
شهی کش نبد کس به صد شهریار
مر آن شاه را نام گورنگ بود
کزو تیغ فرهنگ بی زنگ بود
یکی دخترش بود کز دلبری
پری را به رخ کردی از دل بری
شبستان چو بستان ز دیدار اوی
ز زلفینش مشکوی مشکین به بوی
به کاخ اندرون بت ، به مجلس بهار
در ایوان نگار و ، به میدان سوار
مهش مشک سای و شکر می فروش
دور نرگس کمانش ،دو گل درع پوش
روان را به شمشاد پوینده رنج
خرد را به مرجان گوینده گنج
شده سال آن سرو آراسته
سه بیش از شب ماه ناکاسته
یلی گشته مردانه و شیرزن
سواری سپردار و شمشیرزن
شنیدم ز دانش پژوهان درست
که تیر و کمان او نهاد از نخست
هم از نامه پیش دانان سخن
شنیدم که جم ساخت هر دو ز بُن
نبد پَرّ بر تیر آنگه ز پیش
منوچهر شه ساخت هنگام خویش
زبد رَسته بُد شاه زابلستان
ز تدبیر آن دختر دلستان
زهر جای خواهشگران خاستند
ز زابل مر او را همی خواستند
نه هرگز به کس دادی او را پدر
نه روزی ز فرمانش کردی گذر
چنان بود پیمانش با ماهروی
که جفت آن گزیند که بپسندد اوی
مر او را زنی کابلی دایه بود
که افسون و نیرنگ را مایه بود
ببستی ز دو اژدها را به دَم
از آب آتش آوردی ، از خاره نم
نهان سپهر آنچه گفتی ز پیش
ز گفتار او کم نبودی نه بیش
بدین لاله رخ گفته بود از نهفت
که شاهی گرانمایه باشدت جفت
بزرگی که مانند او بر زمی
به خوبی و دانش نبد آدمی
پسر باشدت زو یکی خوب چهر
که بوسه دهد خاک پایش سپهر
کنیزک شده شادمان زان نوید
همی بد نهان راز ، دل پرامید
ز خواهنده کس پیش نگذاشتی
هرآن کآمدی خوار برگاشتی
نکردی پسند ایچ کس را به هوش
همیداشتی راز این روز گوش
چو جمشید در زابلستان رسید
به شهر اندرون روی رفتن ندید
خزان بد شده ز ابر وز باد تفت
سر کوهسار و زمین زرّ بفت
کشیده سر شاخ میوه به خاک
رسیده به چرخشت میوه ز تاک
گل از بادهٔ ارغوانی به رشک
چکان از هوا مهرگانی سرشک
بر سیب لعل و رخ برگ زرد
تن شاخ کوژ و دم باد سرد
رزان دید بسیار بر گرد دشت
بر آن جویبار و رزان بر گذشت
دو صف سرو بن دید و آبی و ناز
زده نغز دکانی از هر کنار
میان آبگیری به پهنای راغ
شنا بردر آب شکن گیر ماغ
خوش آمدش و بر شد به دکان ز راه
بر لختی در آن سایه گاه
یکی باغ خرم بد از پیش جوی
در او دختر شاه فرهنگ جوی
می و میوه و رود سازان ز پیش
همی خورد می با کنیزان خویش
پرستنده ای سوی در بنگرید
ز باغ اندرون چهرهٔ جم بدید
جوانی همه پیکرش نیکوی
فروزان ازو فرّه خسروی
به رخ بر سرشته شده گرد خوی
چو بر لاله آمیخته مشک و می
پریچهره را دید جم ناگهان
بدوگفت ماها چه بینی نهان
یکی گمره بخت برگشته ام
زگم کردن راه سرگشته ام
از آن خون با خوشه آمیخته
که هست رگ تاک رز ریخته
سه جام از خداوند این رز بخواه
به من ده رهان جانم از رنج راه
کنیزک بخندید و آمد دوان
به بانو بگفت ای مه بانوان
جوانی دژم ره زده بر دَرست
که گویی به چهراز تو نیکوترست
ز گیتی بدین در پناهد همی
سه جام می لعل خواهد همی
ندانم چه دارد می لعل کام
که نز خوردنی برد و نز میوه نام
برافروخت رخ زآن سخن ماه را
چنین پاسخ آورد دلخواه را
که برنا اگر چیزجز می نخواست
بدان پس مهمانیی خواست راست
می و نقل و خوان خواست و آوای رود
رخ خوب و شادی و بانگ سرود
بیامد به در با کنیزک به هم
بدید از در باغ دیدار جم
جوانی به آیین ایرانیان
گشاده کش و تنگ بسته میان
شده زرد گلنارش از درد و داغ
به گرد اندرش گرد م پر زاغ
چنان با دلش مهر در جنگ شد
که برجانش جای خرد تنگ شد
بماندش دو گلنار خندان نژند
بجوشید پولادش اندر پرند
دو گویا عقیق گهرپوش را
که بنده بدش چشمهٔ نوش را
به می درسرشت وبه در در شکفت
به پروین بخست و به شکر بسفت
گشاد و جهان کرد ازو پرشکر
مه مهرروی و بت سیمبر
به جم گفت کای خسته از رنج راه
درین سایه گا ه از چه کردی پناه
کرایی بدین جای جویان شده
چنین در تک پای پویان شده
مگر زین پرستنده کام آمدت
که چون دیدی اش یاد جام آمدت
کنون گر به باده دلت کرد رای
از ایدر بدین باغ خرم درآی
بدو گفت جم کای بت مهرچهر
ز چهر تو بر هر دلی مهر مهر
ز شاهانی ار پیشه ور گوهری
پدر ورز گر داری ار لشکری
که بازاریان مایه دانند و سود
کدیور بود مرد کشت و درود
به چیز فراوان بوند این دو شاد
ندانند آمرغ مرد و نژاد
سپاهی به مردی نماید هنر
بود پادشازادگان را گهر
تو زین چار گوهر کدامی بگوی
دلم را رهِ شادمانی بجوی
بت زابلی گفت ازین هر چهار
نی ام من جز از تخمهٔ شهریار
پدر دان مرا شاه زابلستان
ندارد به جز من دگر دلستان
وز او مرمرا هست فرمان روا
که جفت آن گزینم کم آید هوا
بر جوی منشین و جایی چنین
بدین باغ ما اندرآی و ببین
که گر رای می داری و می گسار
هَمت می بود ، هم بُت مشک سار
جم از پیش دانسته بُد کار اوی
خوش آمدش دیدار و گفتار اوی
به دل گفت کاین ماه دژخیم نیست
گر از راز آگه شود بیم نیست
کر در جهان خوی زشت ار نکوست
به هر کس گمان آن برد کاندر اوست
به مردم خردمند نامی بود
که مردم به مردم گرامی بود
خرامید از آن سایهٔ سرو و بید
سوی باغ شد دل به بیم و امید
چمن در چمن دید سرو سهی
گرانبار شاخ ترنج و بهی
رخ نار با سیب شنگرف گون
بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون
یکی چون دل مهربان کفته پوست
یکی چون شخوده زنخدان دوست
تو گفتی سیه غژب پاشنگ بود
و یا در دل شب شباهنگ بود
همی رفت پیش جم آن سعتری
چمان بر چمن همچو کبک دری
چو سروی که با ماه همسر بود
بر آن مه بر از مشک افسر بود
سرگیس در پای چنبر کشان
خم زلف بر باد عنبرفشان
رسیدند زی آبگیری فراز
زده کله زرّ بفت از فراز
کیانی نشستنگهی دلپذیر
گزیدند بر گوشهٔ آبگیر
کنیزان گلرخ فراز آمدند
همه پیش جم در نماز آمدند
پرستنده دختر به آیین خویش
ز خوالیگران خوان و می خواست پیش
جم اندیشه از دل فراموش کرد
سه جام می از پیشِ نان نوش کرد
ز دادار پس یاد کردن گرفت
به آهستگی رأی خوردن گرفت
نه بنشسته از پای و نه نیز مست
همی خورد کش لب نیالود و دست
از اورنگ و آن بازو و برز و چهر
فرومانده بُد دختر از روی مهر
همی دید کش فرّ و برزکییست
ولیکن ندانستش از بن که کیست
به دل گفت شاهیست این پر خرد
کزینسان نشست از شهان در خورد
ز لؤلؤ و بیجاده بگشاد بند
برآمیخت شنگرف و گوهر به قند
به جم گفت می دوست داری مگر
که جز می تو چیزی نخواهی دگر
هم از پیش نان با می آراستی
هم از در برون جام می خواستی
جمش گفت دشمن ندارمش نیز
شکیبد دلم گر نیابمش نیز
به اندازه به هرکه او می خورد
که چون خوردی افزون بکاهد خرد
عروسیست می شادی آیین او
که شاید خرد داد کابین او
به زور آنکه با باده کستی کند
فکندست هرگه که مستی کند
ز دل برکشد می تف درد و تاب
چنان چون بخار از زمین آفتاب
چو بیدست و چون عود تن را گهر
می آتش که پیدا کندشان هنر
گهر چهره شد آینه شد نبید
که آید درو خوب و زشتی پدید
دل تیره را روشنایی میست
که را کوفت غم ، مومیایی میست
به دل می کند بددلان را دلیر
پدید آرد از روبهان کار شیر
به رادی کشد زفت و بد مرد را
کند سرخ لاله رخ زرد را
به خاموش چیره زبانی دهد
به فرتوت زور جوانی دهد
خورش را گوارش می افزون کند
ز تن ماندگی ها به بیرون کند
بدم مانده راه و می خوردنم
بدان بد که تا ماندگی بفکنم
تو می ده مگو کاین چسان و آن چراست
مبر مهر بر بیش و کم کژ و راست
خورش باید از میزبان گونه گون
نه گفتن کزین کم خور و زآن فزون
خورش گر بود میهمان را زیان
پزشکی نه خوب آید از میزبان
همان گه گمان برد دختر ز مهر
که اینست جمشید خورشید چهر
بدان روزگار آنکه بود از شهان
که فرمان ضحاک جست از جهان
همه چهر جم داشتند آشکار
به دیبا و دیوارها بر نگار
بدان تا هر آنجا که پیکرش بود
گر آید بدانند و گیرند زود
همین دلبر آگه بُد از کم و بیش
که جم را چه آمد ز ضحاک پیش
بدش پارهٔ پرنیان کبود
نگاریده جمشید بر تار و پود
پژوهش همی کرد و نگشاد راز
چنین تا ز خوان اسپری گشت باز
از آن پس به آب گل و بوی خوش
بشستند دست و نشستند کش
هم اندر زمان بر کله زرنگار
ز بگماز و رامش گرفتند کار
بر آورد رامشگر کابلی
رهِ رود با خامهٔ زابلی
هوا ابر بست از بخور عبیر
بخندید بمّ و بنالید زیر
پرستار صف زد دو صد ماهروی
طرازی بتانِ طرازیده موی
همه طوق دار و همه حُله پوش
به شمشاد مشک و به بیجاده نوش
چه با ناز و شادی چه با بوی و رنگ
چه با عود و مجمر چه با نای و چنگ
هنوز از زمانی فزون شادکام
نپیموده بد شاه با ماه جام
که جفتی کبوتر چو رنگین تذرو
به دیوار باغ آمد از شاخ سرو
نر و ماده کاوان ابر یکدیگر
به کشی کرشمه کن و جلوه گر
فروهشته پَر گردن افراخته
چو نایی دم اندر گلو ساخته
به هم هر دو منقار برده فراز
چو یاری لب یار گیرد به گاز
پریرخ به شرم آمد از روی جم
ز بس ناز آن دو کبوتر به هم
به خنده لبان نقطه میم کرد
شباهنگ در میم دونیم کرد
ز ترک چگل خواست چینی کمان
به جم گفت کای نامور میهمان
ازین دو کبوتر شده جفت گیر
کدامست رایت که دوزم به تیر
بدو گفت جمشید کای کش خرام
نزیبد ز تو این سخنهای خام
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو خرد سازش و سخته گوی
تو هستی زن و مرد من پس نخست
ز من باید انداز فرهنگ جست
زن ارچه دلیرست و بازور دست
همان نیم مردست هر چون که هست
زنان را ز هر خوبی و دسترس
فزونتر هنر پارساییست بس
هنرها ز زن مرد را بیشتر
ز زن مرد بد در جهان پیشتر
سزا آن بُدی کز نخستین کنون
مرا کردی اندر هنر آزمون
به من دادی این تیر و چرخ اندکی
کز این دو کبوتر بیفکن یکی
که تا من فکندی یکی را ز پای
مگر پوزش آوردمی هم به جای
دلارام را بر رخ از شرم کی
سمن لاله شد لاله لؤلؤ ز خوی
شدش خستو آن ماه و خواهش نمود
نهادش کمان پیش و پوزش فزود
به یادش یکی جام جم در کشید
پس آن چرخ کین را به زه بر کشید
بگفت ار دو بال و پر ماده راست
بدوزم پس آن کم خوش آید مراست
بدین در مراد جم آن ماه بود
همان ماه معنیش دریافت زود
خدنگ از خم چرخ برکرد شاه
به زخم کبوتر ز صد گام راه
خدنگین الف از خم ی و دال
برون راند و بردوختش هر دو بال
طپان ماده بفتاد و نر برپرید
بیامد همان جا که بد آرمید
به زابل نبد هیچ زورآزمای
که آن چرخ کردی به زه سرگرای
بدانست دلدار کان ارجمند
بود پور طهمورث دیوبند
بسش آفرین خواند بر فر و هوش
به یادش یکی جام می کرد نوش
بماند از گشاد و برش در شگفت
بیازید تیر و کمان برگرفت
به پیلسته دیبای چین برشکست
به ماسورهٔ سیم بگرفت شست
گرین نر را گفت با جفت راست
کنم ، پس شوم جفت آن کم هو است
بدین معنی او شاه را خواست جفت
همان نیز دریافت جم کاو چه گفت
گشاد از کمان بر کبوتر خدنگ
تنش چون نشانه فرو دوخت تنگ
ز تیر و کمان چون بپرداختند
به نوّی ز می کار بر ساختند
همه غم به باده شمردند باد
به جام دمادم گرفتند یاد
ز شادی همی در کف رود زن
شکافه شکافنده گشت از شکن
بت گلرخ از کار جمشید کی
در اندیشه رفته همی خورد می
به ناسفته سی دُر که پیوسته داشت
همی سفته بیجاده را خسته داشت
همان گه زن جادوی پرفسون
که بُد دایه مه را و هم رهنمون
ز گلشن به باغ آمد از بهر سور
ببد خیره چون دید جم را ز دور
به زابل زبان گفت کای مهر جوی
چنین میهمان چون فتادت بگوی
درست از گمان من این شاه اوست
کش از دیرگه باز داری تو دوست
ازو خواهدت داد یزدان پسر
نشان داده ام ز اخترت سر به سر
بُد از مهر جم شیفته ماه چهر
فزون شدش ازین مژده بر مهر مهر
بدو گفت ارایدو نکه این هست راست
ز یک آرزویم دو شادی بخاست
چو امید دادی نباشم به درد
که امید نیکو به از پیش خورد
رو آن پرنیان کبود ایدر آر
که هست از برش چهره جم نگار
چنان این سخن دار در دلت راز
که دلت ار بجوید نیابدش باز
بشد دایه و آن نیلگون پرنیان
بیآورد و بنهاد اندر میان
تو گفتی که بر چرخ خورشید بود
نه بر پرنیان چهر جمشید بود
چو آن پیکر پرنیان دید شاه
دژم گشت هر چند کردش نگاه
همی خویشتن را به چهر و به ساز
ازاو جز به جنبش ندانست باز
یکی آینه داشت گفتی به پیش
همی دید روشن در او چهر خویش
به یاد آمدش تاج و تخت شهی
کزو کرد بد خواه ناگه تهی
دلش گشت دریای درد از دریغ
شدش دیدگان ژاله بارنده میغ
دو جزعش ز در هر زمان رشته بست
گهی بر شبه ریخت و گه بر جمست
فغ ماهرخ گفت کای ارجمند
درین پرنیان از چه ماندی نژند
که دلشادی و می گساری همی
چرا غم خوری و اشک باری همی
مگر میزبانت دلارای نیست
به نزدیک ما امشبت رای نیست
کی نامور گفت کای ماهروی
نه مردم بود هرکه نندیشد اوی
گرستن به هنگام با سوز و درد
به از خندهٔ نابهنگام سرد
اگر چند پویی و جویی بسی
ز گیتی بی انده نیابی کسی
تو ویژه دو کس را ببخشای و بس
مدان خوار و بیچاره تر زین دو کس
یکی نیک دان بخردی کز جهان
زبون افتد اندر کف ابلهان
دگر پادشاهی که از تاج و تخت
به درویشی افتد ، شود شوربخت
ازین پرنیان زان دلم شد دژم
که دیدم بر او چهرهٔ شاه جم
به یاد آمدم فرّ و فرهنگ اوی
بزرگی و دیهیم و اورنگ اوی
ز خویِ بدِ چرخ ماندم شگفت
که مهر از چنان شه چرا برگرفت
یکی زشت را کرد گیتی خدیو
که از کتف مارست و از چهره دیو
که داند کنون کاو بماند ار بمرد
بدرّید شیر ار پلنگش ببرد
فزون زان ستم نیست بر رادمرد
که درد از فرومایه بایدش خورد
بر بخردان مرگِ والا سران
به از زندگانیّ بدگوهران
ولیکن چنین است چرخ از نهاد
زمانه نه بیداد داند نه داد
زمین هست آماجگاه زمان
نشانه تن ما و چرخش کمان
ز زخمش همه خستگانیم و زار
نهانیم خون لیک درد آشکار
بگفت این و شد بر رخ اشکش ز درد
چو سیم گدازیده بر زرّ زرد
به رخ دلبر از درد شد چون زریر
مژه ابر کرد و کنار آبگیر
ز بادام سرمه به مرجان خرد
گهی ریخت و گاهی به فندق سترد
هرآنکس که پیرامنش بُد براند
خود و دایه جادو و شاه ماند
چو پر دَخته شد جای بر پای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست
خرد بر دلم راز چونین گشاد
که هستی تو جمشید فرخ نژاد
ز مهر تو دیریست تا خسته ام
به بند هوای تو دل بسته ام
نگار تو اینک بهار منست
برین پرنیان غمگسار منست
همین بود کام دلفروزیم
که روزی بود دیدنت روزیم
تراام کنون گر پذیری مرا
بر آیین به جفت گیری مرا
دهم جان گر از دل به من بنگری
کنم خاک تن تا به بسپری
همی گفت و ز نرگسان سیاه
ستاره همی ریخت بر گرد ماه
جهاندار گفت ار تو را جم هواست
نی ام من، وگر مانم او را رواست
همانند بس یابی این مردمان
ولیکن درستی نباشد همان
نه هر آهوی را بود مشک ناب
نه از هر صدف دُرّ خیزد خوشاب
گمانی نکو بردی ای دلپذیر
ولیکن گمانت کمان بُد نه تیر
به من برمنه نام جم بی سپاس
مرا نام ماهان کوهی شناس
چنین داد پاسخ بُت دل گسل
که خورشید پوشید خواهی به گل
که گوید به گیتی که ماهان توی
که جمشید خورشید شاهان توی
نهان گر کند شاه نام و گهر
نماند نهان زیب شاهیّ و فَر
گر از ابر دیدار گیتی فروز
بپوشد ، نماند نهان نور روز
ترا دام و دَد بازداند به مهر
چه مردم بود کِت نداند به چهر
گوا بر نکو پیکر تو دُرست
همین پرنیان بس که در پیش تست
مرا این زن پیر چون مادرست
یکی چابک اندیش کندا گرست
به هر دَم زدن زین فروزنده هفت
بگوید که اندر دَه و دو چه رفت
نمودست رازت به من سر به سر
که باشد مرا از تو شه یک پسر
ز پیوند یاری چه گیری کنار
که سروت بود پیش و مه در کنار
نگاری نخواهی بهشتی سرشت
که با روی او باشی اندر بهشت
به خوبی بتان پیشکار من اند
به مردی سواران شکار من اند
ز خوشیّ و خوی و خردمندیم
بهانه چه داری که نپسندیم
مَده روز فَرخ به روز نژند
ز بهر جهان دل در اندُه مبند
جهان دام داریست نیرنگ ساز
هوای دلش چینه و دام آز
کشد سوی دام آنکه شد رام او
کُشد پس چو آویخت در دام او
از آن او بجایست و ما برگذار
که چون ما نکاهد وی از روزگار
پسِ پیری از ما ببرّد روان
چو او پیر شد بازگردد جوان
تو تا ایدری شاد زی غم مخور
که چون تو شدی باز نایی دگر
به امروز ما باز کی در رسیم
که تا پیش تازیم پیش از پسیم
بگفت این و گلبرگ پرژاله کرد
ز خونین سر شک آستین لاله کرد
دو نرگس شدش ابر لؤلؤ فکن
به باران همی شست برگ سمن
دل جَم ز بس خواهشش گشت نرم
نهان گفت کای گنج فرهنگ و شرم
از آن راز بیرون نیارم همی
که از جان به بیم ام نیارم همی
هم از بخت ترسم که دمساز نیست
هم از تو که با زن دلِ راز نیست
که مؤبد چنین داستان زد ز زن
که با زن دَرِ راز هرگز مزن
سخن همچو مر غیست کش دام کام
نشیند به هر جا چو بجهد ز دام
پدرت ار ز من گردد آگاه ، نیز
بود کِم شود دشمن از بهر چیز
به طمع بزرگی نگهدار دم
به ضحاکِ نا پاک بسپار دم
کسی کش نه ترس از نکوهش نه غم
کند هر چه رای آیدش بیش و کم
تهی دستی و ایمن از درد و رنج
بسی بهتر از بیم با ناز و گنج
دلارام گفت ای شه نیک دان
نه هر زن دو دل باشد و ده زبان
همه کس به یک خوی و یک خواست نیست
ده انگشت مردم به هم راست نیست
به دارنده کاین آتش تیز پوی
دواند همی گرد این تیره گوی
که تا زنده ام هیچ نازارمت
برم رنج و همواره ناز آرمت
چنان دارم این راز تو روز و شب
که با جان بود گر برآید ز لب
به گیتی ندانم پناه تو کس
همه دشمنندت ، منم دوست بس
مرو ، با من ایدر بزی شادکام
نباید که جایی بمانی به دام
کرانیست دل خوش به نیکیّ خویش
گنه زو بود گر بد آیدش پیش
کرا بخت فرخ دهد تاج و گاه
چو خُرسند نبود ، درافتد به چاه
همه کس پی سود باشد دوران
نخواهد کسی خویشتن را زیان
ز بس لابه و مهر و سوگند و پند
ازو ایمنی یافت شاه از گزند
چنان دان که هود اندران روزگار
پیمبر بُد از داور کردگار
به آیین پیمانش با او ببست
به پیوند بگرفت دستش به دست
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
تزویج دختر شاه زابل با جمشید
بدین کار ما گفت یزدان گوا
چنین پاک جانهای فرمانروا
همین تار و روشن شتابندگان
همین چرخ پیمای تابندگان
ببستش به.پیمان و سوگند خویش
گرفتش ز دل جفت و پیوند خویش
پس از سر یکی بزم کردند باز
به بازیگری می ده و چنگ ساز
به شادی و جام دمادم نبید
همی خورد تا خور به خاور رسید
چو بر روی پیروزهٔ چنبری
ز مه کرد پس شب خم انگشتری
بگسترد بر جای زربَفت بُرد
به مرمر برافشاند دینارِ خُرد
نهان برد جم را سوی کاخ ماه
به مشکوی زرّین بیاراست گاه
نشستند با ناز دو مهر جوی
شب و روز روی آوریده به روی
گزیده به هم بزم و دیدار یار
می و رود و بازی و بوس و کنار
جوانیّ و با ایمنی خواسته
چه خوش باشد این هرسه آراسته
چو برداشت دلدار از آمیغ جفت
به باغ بهارش گل نو شکفت
چو در نقطه جان گهر کار کرد
دو جان شد یکی چهره دیدار کرد
مه نو در آمد به چرخ هنر
زمین شد برومند و کان پرگهر
ز گردون و از گشت گیتی فروز
برین راز چندی بپیمود روز
به نزد پدر کم شدی سرو بن
پدر بدگمان شد بدو زین سخن
بدش قندهاری بتی قند لب
که ماه از رخش تیره گشتی به شب
یکی سرو سیمین بپرورده ناز
برش مشک و شاخش بریشم نواز
بدو گفت شبگیر چون دخترم
به آیین پرسش بیاید برم
بدو بخشمت من همی چند گاه
همیدار رازش نهانی نگاه
نهاد و نشست و ره و ساز او
بدان و مرا بر رسان راز او
دگر روز چون چرخ شد لاجورد
برآمد ز تل کان یاقوت زرد
به نزد پدر شد بت دلربای
نشستند و کردند هرگونه رای
شه از گنج دادش بسی سیم و زر
هم از فرش و دیبا و مشک و گهر
وزان قندهاری بهاری کنیز
سخن راند کاین در خور تست نیز
تورا شاید این گلرخ سیمتن
که هم پای کوبست هم چنگزن
به مردان همی دل نیاسایدش
بجز با زنان هیچ خوش نایدش
به تو دادمش باش ازو تازه چهر
گرامی و گستاخ دارش به مهر
سمنبر به سرو اندر آورد خم
سوی کاخ شد شاد نزدیک جم
به آرام دل روز چندی گذاشت
چنین تا دگر ز تخمی که داشت
گدازان شد از رنج سیمین ستون
گلش گشت گِل رنگ و مه تیره گون
سَهی سروش از خَم کمان وار شد
تهی گنجش از دُرّ گرانبار شد
همه هرچه بُد رازش اندر نهفت
کنیزک بدانست و شد بازگفت
شه آن راز نگشاد بر دخترش
همی بود تا دختر آمد بَرش
چو دیدش، گره زد بر ابرو ز خشم
بدو گفت کای بدرگِ شوخ چشم
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
ملامت کردن پدر دختر خویش را
چنان تند و خودکام گشتی که هیچ
به کاری در از من نخواهی بسیچ
ز سر تاج فرهنگ بفکنده ای
ز تن جامهٔ شرم برکنده ای
نگویی مرا کز چه این روزگار
گریزانی از من چو کاهل ز کار
دو چشم ترا دیدنم سرمه بود
کنون از چه گشتست آن سرمه دود
گمانی که رازت ندانم همی
ز چهرت چو نامه بخوانم همی
زبانت ار چه پوشندهٔ راز تست
همی رنگ چهرت بگوید درست
رخت پیش بُد چون یکی گلستان
در آن گلستان هر گلی دلستان
کنون سوسنت دردمندی گرفت
گلت ریخت ، لاله نژندی گرفت
بهاری بُدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز به پژمرده کِشت
ز خورشید رویت بُد آن گه فزون
فروغ چراغی نداری کنون
نه آنی که بودی اگرچه تویی
که آن گه یکی بودی اکنون دویی
ز مردان ازین پیش ننگ آمدت
ز بودن بود مرد ار به جنگ آمدت
پس پرده گشتی چنین پرفسوس
نه آگه من از کار و ، تو نوعروس
نگویی تو را جفت در خانه کیست
پس پرده این مرد بیگانه کیست
چو دختر شود بد، بیفتد ز راه
نداند ورا داشت مادر نگاه
چنین گفت دانا که دختر مباد
چو باشد، به جز خاکش افسر مباد
به نزد پدر دختر ار چند دوست
بتر دشمن و مهترین ننگش اوست
پریرخ بغلتید در پیش شاه
به خاک از سر سرو بر سود ماه
چنین گفت کای بخت پیشت رهی
تو دانی که ناید ز من بی رهی
اگر بزم، اگر ساز جنگ آورم
نه آنم که بر دوده ننگ آورم
مرا داده بودی تو فرمان ز پیش
که آن را که خواهم کنم جفت خویش
کنون جفتم آن شاه نیک اخترست
که از هر شه اندر جهان بهترست
همه کار جم یاد کرد آنچه بود
چو بشنید ازو شاه شادی نمود
بدو گفت خوش مژده ای دادیم
ز شادی دری تازه بگشادیم
ز تو بود فرخ مرا تاج و تخت
ز تست اینکه جم را به من داد بخت
کنون بر هیون بسته او را به گاه
فرستم به درگاه ضحاک شاه
که گفتست هر ک آرد او را به بند
به گنج و به کشور کنمش ارجمند
ز جان دختر امید دل بر گرفت
به پیش پدر زاری اندرگرفت
دو مشکین کمان از شکن کرد پر
ببارید صد نوک پیکان ز دُر
مشو، گفت در خون شاهی چنین
که بدنام گردی برآیی ز دین
هم از خونش تا جاودان کین بود
هم از هرکسی بر تو نفرین بود
گرت سوی نخچیر کردن هواست
هم از خانه نخچیر نکنی رواست
بترس از خداوند جان و روان
که هست او توانا و ما ناتوان
گر ایدر نگیردت فرجام کار
بگیرد به پاداش روز شمار
بدی گرچه کردن توان با کسی
چو نیکی کنی بهتر آید بسی
اگرچند بدخواه کشتن نکوست
از آن کشتن آن به که گرددت دوست
گر او را جدا کرد خواهی ز من
نخستین سر من جدا کن ز تن
بگفت این و شد با غریو و غرنگ
به لؤلؤ ز لاله همی شست رنگ
روان پدر سوخت بر وی به مهر
به چهرش بر از مهر برسود چهر
مبر، گفت غم کان کنم کت هواست
به هر روی فرمان و رایت رواست
ز بهر جم از جان و شاهی و گنج
برای تو بدهم ندارم به رنج
تو رو زو ره پوزش من بجوی
که فردا من آیم به گه نزد اوی
بشد دلبر و شاه را مژده داد
شد ایمن جم و بود تا بامداد
سپهر آتش روز چون برفروخت
درو خویشتن شب چو هندو بسوخت
بیامد بَر جم شه سرفراز
ز دور آفرین کرد و بردش نماز
لبت گفت جاوید پرخنده باد
درین خانه بودنت فرخنده باد
چو خورشید بی کاست بادی و راست
بداندیش چون ماه بگرفته کاست
بر آمد جم از جای و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش
به بهبود برگفت بر من گمان
گرت نابیوس آمدم میهمان
بود نام نیک و سرافراشتن
ز ناخوانده مهمان نکو داشتن
همی تا توان راه نیکی سپر
که نیکی بود مر بدی را سپر
همی خوب کاریست نیکی به جای
که سودست بر وی به هر دو سرای
ازین پس دهد بوسه ماه افسرت
هم از گوهر من بود گوهرت
بود نامداری دلیر و سترگ
وزین تخمه خیزد نژادی بزرگ
به پنجم پسر باز گرد اوژنی
بود اژدهاکش هژبر افکنی
که جوشنش پیل ار به هامون کشد
به گردن نتابد به گردون کشد
ولیکن بترسم که از بهر من
بتابدت روزی ز راه اهرمن
به طمع بزرگیم بدهی به باد
بدان اژدها پیکر دیوزاد
به جم گفت شه کای جهان شهریار
به من بنده بر بد گمانی مدار
به یزدان که گردون به پرگار زد
کره هفت پیمود و بر چار زد
به باد این زمین باز گسترد پست
به آبش گشاد و به آتش ببست
که جز کام تو تا زیم زین سپس
نجویم، نه رازت بگویم به کس
به از خوب کاری به گیتی چه چیز
کی اندر رسم من بدین روز نیز
گرم دسترس در سزای تو نیست
بسندم که ایدر ترا هست زیست
که با دختر خویش تا زنده ام
پرستار تُست او و، من بنده ام
گر اکنون نه آنی که بودی ز پیش
بَرِ من همانی وزان نیز بیش
گهر گرچه اُفتد به کف بی سپاس
گرامی بود نزد گوهرشناس
درنگ آور ایدر،همی زی به ناز
بود کاید آن بخت برگشته باز
نماند جهان بر یکی سان شکیب
فرازیست پیش از پس هر نشیب
پسِ تیرگی روشنی گیرد آب
برآید پسِ تیره شب آفتاب
بهر بدت خُرسند باید بُدن
که از بد بتر نیز شاید بُدن
غمی نیست کان دل هراسان کند
که آن را نه خُرسندی آسان کند
نبست ایچ دَر داور بی نیاز
کز آن به دری پیش نگشاد باز
بگفت این و با مهر برخاست تفت
به رخ خاک پیشش برُفت و برفت
می و عنبر و عود و کافور خشک
هم از دیبه و فرش و دینار و مشک
فرستاد ازین هرچه بُد در خورش
یکی بار هر هفته رفتی برش
همی بود با دلبر و جام جم
که روزی نگشت از دلش کام کم
نهان مانده در کاخ آن سرو بُن
چو اندر دل رازداران سخن
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
پادشاهی شیدسب و جنگ کابل
بر اورنگ بنشست شیدسب شاد
به شاهی دَرِ داد و بخشش گشاد
یکی پورش آمد ز تخمی بزرگ
به رسم نیا نام کردش طورگ
چو شد سرکش و گرد و دهسال گشت
به زور از نیا وز پدر در گذشت
یلی شد که در خَمّ خام کمند
گسستی سر زنده پیلان ز بند
کس آهنگٌ پرتاب او درنیافت
ز گردان کسی گرز او برنتافت
ز بالای مه نیزه بفراشتی
ز پهنای کُه خشت بگذاشتی
گران جوشن و خود کردی گزین
به چابک, سواری ربودی ز زین
پدرش از پی کینه روزی به گاه
به کابل همی خواست بردن سپاه
چو دید او گرفت آرزوساختن
که من با تو آیم به کین آختن
پدر گفت کاین رای پدرام نیست
تو خُردی, ترا رزم هنگام نیست
هنوزت نگشتست گهواره تنگ
چگونه کشی از بَرِ باره تنگ
تو باید که در کوی بازی کنی
نه بر بورکین رزم تازی کنی
پُر آژنگ رخ داد پاسخ طورگ
که گر کوچکم هست کارم بزرگ
تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
ز دُر گرچه کوچک بهابین نه سنگ
چو خُردی بزرگ آورد دستبرد
به از صد بزرگی کِشان کار خرد
اگر کوچکم کار مردان کنم
ببینی چو آهنگ میدان کنم
مران گرگ را مرگ به در ده
که بی خورد ماند میان گله
پس از چه رسد سرفراری مرا
چو کوشش ترا گوی بازی مرا
پدر شادمان شد گرفتش به بر
زره خواست با ترگ و زرین سپر
یکی تیغ و کوبال و گرزگران
همان پیل بالا و برگستوان
درفشی ز شیر سیه پیکرش
همایی ز یاقوت و زر از برش
بدو داد و کردش سپهرار نو
بخواهید گفت اسب سالار نو
غو کوس بر چرخ و مه برکشید
به پرخاش دشمن سپه برکشید
وزان روی کابل شه از مرغ و مای
جهان کرد پر گرد رزم آزمای
بُد او را یکی پور نامش سرند
که زخمش ز پولاد کردی پرند
درفش و سپه دادش و پیل و ساز
فرستادش از بهر کین پیشباز
دو لشکر چو درهم رسیدند تنگ
رده برکشیدند, برخاست جنگ
به مه برشد از عاج مهره خروش
جهان آمد از نای رویین به جوش
دل کوس بستد ز تندر غریو
سر خشت برکند دندان دیو
پر از خاک شد روی ماه از نبرد
پر از گرد شد کام ماهی ز گرد
جهان کرد پر گرد آورد جوی
زخون خاست در جای ناوری جوی
ز بانگ یلان مغز هامون بخست
از انبوه جان راه گردون ببست
زمین همچو کشتی شد از موج خون
گهی راست جنبان و گه چپ نگون
دزی بود هر پیلِ تازان به جنگ
ز هر سوی او گشته پرّان خدنگ
ز گرد سیه خنجر جنگیان
همی تافت چون خنده زنگیان
کمان ابر و بارانش الماس شد
سر و مغز پربار سر پاس شد
تو گفتی هوا لاله کارد همی
ز پولاد بیجاده بارد همی
ز بس کشته کآمد ز هردو گروه
ز خون خاست دریا و از کشته کوه
نه پیدا بُد از خون تن رزم کوش
که پولاد پوشست یا لعل پوش
چو شد سخت بر مرد پیکار کار
روان گشت با تیغ خونخوار خوار
به پیش پدر شد طورگ دلیر
بپرسید کای برهنر گشته چیر
سرند از میان سران سپاه
کجا جای دارد بدین رزمگاه
کدامست ازین جنگیان چپ و راست
سلیحش چه چیزو درفشش کجاست
که گر هست بر زین که کینه کش
هم اکنون کشان آرمش زیرکش
بدو گفت آنکو به قلب اندرون
ستادست و بر کتف رومی ستون
به سر بر درفشان درفشی سپید
پرندش همه پیکر ماه و شید
کلاه و سپر زرد و خفتانش زرد
همان اسب و برگستوان نبرد
تو گویی که کوهیست از شنبلید
که باد وزانش از بر آتش دمید
دلاور ز گفتِ پدر چون هژبر
یکی نعره زد کآب خون شد در ابر
یکی تیز کرد از پی جنگ چنگ
بر آهخت گلرنگ را تنگ تنگ
چنان تاخت تند ارغُن سنگ سم
که در گنبد از گرد شد ماه گم
به زخم سر تیغ و گرز و سنان
همی تافت در حمله هرسو عنان
به هر حمله خیلی فکندی نگون
به هر زخم جویی براندی ز خون
دل پیل تیغش همی چاک زد
ز خون خرمن لاله بر خاک زد
شد آن لشکر گشن پیش طورگ
رمان چون رمه میش از پیش گرگ
به هم شان برافکند یکبارگی
همی تاخت تا قلبگه بارگی
سرند از کران دید دیوی به جوش
به زیر اژدهایی پلنگینه پوش
از آسیبش افتاده بر پیل پیل
سواران رمان گشته بر میل میل
برانگیخت کُه پیکرِ بادپای
به گرز گران اندر آمد ز جای
چنان زدش بر کرگ ترگ ای شگفت
که کرگش ز ترگ آتش اندر گرفت
طورگ دلاور نشد هیچ کٌند
عقاب نبردی برانگیخت تٌند
بیاویخت از بازویش گرز جنگ
بزد بر کمربندش از باد چنگ
ز زین درربود و همی تاختش
به پیش پدر برد و انداختش
چنین گفت کاین هدیه کابلی
نگهدار ازین کودک زابلی
ازین پس یکی پرهنر دان مرا
مخوان کودک و شیر نر خوان مرا
دگر ره شد آهنگ آویز کرد
بر آورد گرز اسپ را تیز کرد
سپه چون سپهبد نگون یافتند
هزیمت سوی راه بشتافتند
درفش و بٌنه پاک بگذاشتند
گریزان ز کین روی برگاشتند
طورگ و دلیران زابل بدٌم
برفتند چندان که سود اسپ سم
از ایشان فکندند بسیار گرد
به جای آن کسی رّست کش اسپ برد
گریزنده را تا به کابل فراز
سنان از قفا هیچ نگسست باز
همه ره ز بس کشته بر یکدگر
سر و پای و دل بود و، مغز و جگر
از آن دشت تا سال صد زیر گِل
همی گرگ تن برد و کفتار دل
چو پیروز گشتند از آن رزمگاه
سوی زابل اندر گرفتند راه
فروماند کابل شه آشفته بخت
ز شیدسب کین کش بترسید سخت
که ناگه سرآرد جهان بر سرند
کُشد نیز هرچ از اسیران سرند
به بیچارگی ساو و باژ گران
بپذرفت با هدیه بیکران
کرا کُشته بد دادشان خونبها
بدان کرد فرزند و خویشان رها
چو بگذشت ازین کار یکچند گاه
به شیدسب بر تیره شد هور و ماه
گرفت از پسش پادشاهی طورگ
سرافراز شد بر شهان بزرگ
یکی پورش آمد به خوبی چو جم
نهاد آن دلارام را نام شم
ز شم زآن سپس اثرط آمد پدید
وزین هردو شاهی به اثرط رسید
به زور تن و چهره و برز و یال
شد این اثرط از سروران بی همالی
چو با تاج بر تخت شاهی نشست
چو با تاج بر تخت شاهی نشست
به هر کار بُد اخترش دلفروز
به هر کار بُد اخترش دلفروز
بیاکند گنجش ز گنج نهان
پر انبه شدش بارگاه از مهان
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
در مولود پهلوان گرشاسب گوید
چو بختش به هر کار منشور داد
سپهرش یکی نامور پور داد
بدان پورش آرام بفزود و کام
گرانمایه را کرد گرشساب نام
به خوبی چهر و به پاکی تن
فروماند از آن شیرخوار انجمن
به روز نخستین چو یک ماهه بود
به یک مه چو یک ساله بالا فزود
چو شد سیر شیر از دلیریّ و زور
ز گهواره شد سوی شبرنگ و بور
زره کرد پوشش به جای حریر
به بازی کمان خواست با گرز و تیر
به جای خوروخواب کین جست و جنگ
به جای بّرِ دایه شیر و پلنگ
به ده سالگی شد ز مردی فزون
به یک مشت گردی فکندی نگون
چو زین آبگون چرخ گوهر نگار
گذر کرد سالش دو پنج و چهار
یلی شد که جستی ز تیغش گریغ
به دریا درون موج و بر باد میغ
زدی دست و پیل دوان را دو پای
گرفتی فرو داشتی هم به جای
بدش سی رشی نیزه ز آهن به رزم
می از ده منی جام خوردی به بزم
به زخم از سنان آتش افروختی
به یک تیر ده درع بر دوختی
کمربند گردان گرفتی به کین
برانداختی نیزه بالا ز زین
اگر خود اگر گرز و خفتانش پیل
کشیدی، نبردی فزون از دو میل
به کوه ار کمند اندر آویختی
بکندی، چو باره برانگیختی
رخ مرگ در تیغ پر خون ز پیش
بدیدی چو در آینه چهر خویش
بسی بر سپاه گران گشته چیر
بسی سروران را سرآورده زیر
کسی نیز بر اثرط کینه جوی
نیارست کاویدن از بیم اوی
ز تور اندرون تا که گرشاسب خاست
گذر کرده بُد هفتصد سال راست
بزرگان این تخمه کز جم بُدند
سراسر نیاکان رستم بُدند
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
آمدن ضحاک به مهمانی اثرط و دیدن گرشاسب را
همان سال ضحاک کشورستان
ز بابل بیامد به زابلستان
به هندوستان خواست بردن سپاه
که رفتی بدان بوم هر چندگاه
درِ گنج اثرط سبک باز کرد
سپه را به نزل و علف ساز کرد
بزد کوس و با لشکر و پیل و ساز
سه منزل شد از پیش ضحاک باز
فرود آوریدش به ایوان خویش
سران را همه خواند مهمان خویش
کیانی یکی جشن سازید و سور
که آمد ز مینو بدان جشن حور
دَم مشک از مغز بر میغ شد
دِلِ میغ ازو عنبر آمیغ شد
ز عکس می زرد و جام بلور
سپهری شد ایوان پُر از ماه و هور
به تلّ بود زرّ ریخته زیر گام
به خرمن برافروخته عودِ خام
کشیده رَده ریدگان سرای
به رومی عمود و به چینی قبای
دو گلشان به باد از شبه دِرع ساز
دو سٌنبل به میدان گل گوی باز
می زرد کف بر سرش تاخته
چو دٌرّ از بَرِ زرّ بگداخته
شهان پاک با یاره و طوقِ زر
همان پهلوانان به زرّین کمر
شده هر دل از خرّمی نازجوی
لَبِ می کشان با قدح رازگوی
نوازان نوازنده در چنگ چنگ
ز دل برده بگماز چون زنگ زنگ
ز بس کز نوا بود در چرخ جوش
همی زهره مر ماه را گفت نوش
همه چشم ضحاک از آن بزم و سور
به گرشاسب بٌد خیره مانده ز دور
که از چهر و بالا و فرّ و شکوه
همانند او کس نبد زآن گروه
به اثرط چنین گفت کز چرخ سر
اگر بگذرانی، سزد زین پسر
هنرهاش زآنسان شنیدم بسی
که نادیده باور ندارد کسی
ستود اثرط از پیش ضحاک را
به رخساره ببسود مر خاک را
به فرّ تو شاه جهاندار گفت
چنانست کش در هنر نیست جفت
چو او بانگ بر جنگی ادهم زند
سپاهی به یک حمله بر هم زند
سنانش آتش کین فروزد همی
خدنگش دل شیر دوزد همی
کس ار هست بدخواه شاه زمین
فرستش بَرِ وی به پرخاش و کین
که گر هست میدانش چرخ اسپ میغ
سرش پیشت آرد بریده به تیغ
جهاندار گفتا چنینست راست
بدین، برز و بالا و چهرش گواست
هنر هرجه در مرد والا بود
به جهرش بر از دور پیدا بود
چو گوهر میان گهردار سنگ
که بیرون پدیدار باشدش رنگ
شنیدم هنرهاش و دیدم کنون
به دیدار هست از شنودن فزون
به جمشید ماند به چهر و به پوست
گواهی دهم من که از تخم اوست
بدین یال و گردی بَر و گرده گاه
چه سنجد به چنگالِ او کینه خواه
کنون آمدست اژدهایی پدید
کزآن اژدها مِه دگر کس ندید
از آن گه که گیتی ز طوفان برست
ز دریا برآمد به خشکی نشست
گرفته نشیمن شکاوند کوه
همی دارد از رنج گیتی ستوه
میان بست بایدش بر تاختش
وزان زشت پتیاره کین آختن
چنین گفت گرشاسب کز فرّ شاه
ببندم بر اهریمنِ تیره راه
مرا چون به کف گرز و شبرنگ زیر
به پیشم چه نر اژدها و چه شیر
کنم ز اژدهای فلک سر زکین
چه باک آیدم ز اژدهای زمین
سرِ اژدها بسته دام گیر
تو اندیشه او مبر، جام گیر
مهان بر ستایش گشادند لب
همه روز ازین بٌد سخن تا به شب
چو در سبز بُستان شکوفه برُست
جهان زردی از رخ به عنبر بشست
گسستند بزم نی و رود و باد
پراکنده گشت انجمن مست و شاد
به گرشاسب گفت اثرط ای شوربخت
ز شاه از چه پذرفتی این جنگ سخت
نه هر جایگه راست گفتن سزاست
فراوان دروغست کان به زراست
نگر جنگ این اژدها سرسری
چنان جنگ های دگر نشمری
نه گورست کافتد به زخم دُرشت
نه شیری که شاید به شمشیر کشت
نه دیوی که آید به خم کمند
نه گردی کِش از زین توانی فکند
دمان اژدهاییست کز جنگ او
سُته شد جهان پاک بر چنگ او
زدندش بسی تیر مویی ندوخت
تنش هم ز نفظ و ز آتش نسوخت
مشو غرّه زین مردی و زورِ تن
به من برببخشای و بر خویشتن
به خوان بر نیاید همی میهمان
کش از آرزو در دل آید گمان
به گیتی کسی مرد این جنگ نیست
اگر تو نیازی، بدین ننگ نیست
فکندن به مردی تن اندر هلاک
نه مردیست کز باد ساریست پاک
هر امید را کار ناید به برگ
بس امید کانجام آن هست مرگ
بدو گفت گرشاسب مَندیش هیچ
تو از بهر شه بزم و رامش بسیچ
شما را می و شادی و بمّ و زیر
من و اژدها و کُه و گُرز و تیر
اگر کوه البرز یک نیمه اوست
سرش کنده گیر از کّه آکنده پوست
همه کس ز گرشاسب دل برگرفت
که تند اژدهایی بٌد آن بس شگفت
به دُم رود جیحون بینباشتی
به دَم زنده پیلی بیو باشتی
ز برش ار پریدی عقاب دلیر
بیفتادی از بوی زهرش به زیر
کُهی جانور بُد رونده ز جای
به سینه زمین در به تن سنگ سای
چو سیل از شکنج و چو آتش ز جوش
چو برق از درخش و چورعد از خرو
سرش بیشه از موی وچون کوه تن
چو دودش دَم و همچو دوزخ دهن
دو چشم کبودش فروزان ز تاب
چو دو آینه در تَف آفتاب
زبانش چو دیوی سیه سر نگون
که هزمان ز غاری سرآرد برون
ز دنبال او دشت هرجای جوی
به هر جوی در رودی از زهر اوی
تنش پُر پشیزه ز سر تا میان
به کردار بر عیبه برگستوان
ازو هر پشیزه چو گیلی سپر
نه آهن نه آتش برو کارگر
نشسته نمودی چو کوهی به جای
ستان خفته چندانکه پیلی به پای
کجا او شدی از دَم زهر بیز
دو منزل بُدی دام و دَد را گریز
ز دندان به زخم آتش افروختی
درخت و گیاها همی سوختی
پس از بهر جنگش یل زورمند
یکی چرخ فرمود سهمن بلند
کمانی چو چفته ستونی ستبر
زهش چون کمندی ز چرم هژبر
که بر زه نیامد به ده مرد گرد
نه یکیّ توانستش از جای برد
چنان بود تیرش که ژوپین گران
شمردند هر تیر خشتی گران
ز کردار آن چرخ بازوگسل
خبر یافت ضحاک و شد خیره دل
به اثرط بفرمود و گفتا به گاه
به دشت آر گرشاسب را با سپاه
که تا زین دلیران ایران، هنر
ببیند چو گردند با یکدگر
سواری او نیز ما بنگریم
به میدان هنرهای او بشمریم
چو از خواب روز اندرآمد به خشم
رخش شست چشمه به زر آب چشم
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
هنرها نمودن گرشاسب پیش ضحاک
تبیره زنان لشکر آراسته
به دشت آمد و گرد شد خاسته
سران سوی بازی گرفتند رای
ببستند پیلان جنگی سرای
به آماج و ناورد و مردی و زور
نمودند هر یک دگرگونه شور
برون تاخت گرشاسب چون نرّه شیر
یکی بور چوگانی آورده زیر
کمر چون دل عاشقان کرده تنگ
چو ابروی خوبان کمانی به چنگ
به گرز و سنان اسپ تازی گرفت
به ناورد صدگونه بازی گرفت
بینداخت ده تیر هر ده ز بر
چو زنجیر پیوست بر یکدگر
به خاری سپر شش به هم بربداشت
بزد تیر و بیرون ز هر شش گذاشت
به هم بسته زنجیر پیلان چهار
بیفکند نیزه درآمد سوار
بدان نیزه آهن آهنگ کرد
همه برربود از مه آونگ کرد
به تک همبر اسپ نیزه به دست
دوید و هم از پای بر زین نشست
به شمشیر هر چار نعل ستور
بیفکند کز تک نیاسود بور
یکی گوی در خم چوگان فکند
بدانسانش زی چرخ گردان فکند
کزان زخم شد روی چرخ آبنوس
به رفتن لب ماه را دادبوس
چو بازآمد از ابر بگذاشتش
به چوگان هم از راه برگاشتش
برانداخت چندانکه با زهره گوی
چنان شد که سیبی که گیری به بوی
به بازی ز تازش ناستاد باز
شد آن گوی چون مهره او مهره باز
سه ره دردوید از پسش همچنین
که نگذاشت گوی از هوا بر زمین
پس آنگاه آن چرخ کین درربود
که پیش از پی اژدها کرده بود
چناری بد از پیش میدان کهن
چو ده بارش اندازه گردبن
سه چوبه بزد بر میان چنار
به دو نیمه بشکافتش چون انار
پیاده شد و پای پیلی دمان
گرفت و بزد بر زمین در زمان
ببوسید از آن پس زمین پیش شاه
غو کوس و نای اندر آمد به ماه
گرفت آفرین هرکس از دل بروی
جهاندار چشمش ببوسید و روی
بدو گفت زینسان هنر کار تست
تو دانی هم از اژدها کینه جست
گر این کار گردد به دست تو راست
در ایران جخان پهلوان تراست
پراکنده گشتند هر کس که بود
سپهبد شد و ساز ره کرد زود
پدر چندش از مهر دل داد پند
ز پندش به دل درنیفتاد بند
چو چاره نبد چندش آگاه کرد
ز خویشانش ده مرد همراه کرد
بدان تا اگر جنگ را روی و ساز
نبینند، آرندش از جنگ باز
چه چیز آمد این مهر فرزند و درد
که در نیک و بد هست با جان نبرد
چو نبود دل از بس غمش خون بود
چو باشد غم آنگاه افزون بود
مغ از هیر بد موبدان کهن
ز ضحاک راندند زینسان سخن
که بی جادوی روز نگذاشتی
ز بابل بسی جادوان داشتی
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
ترسانیدن گرشاسب از جادوی
بفرمود تا از شگفتی بسی
نمودند گرشاسب را هر کسی
ز تاریکی و آتش و باد و ابر
ز غول و دژم دیو وز شیر و ببر
نشد هیچ از آن کُند گرد دلیر
گذشت از میان همچو غرنده شیر
چو زی اژدها ماند یک میل راه
بدیدند در ره یکی دیده گاه
برو خانه ای از گچ و خاره سنگ
درش آهنین، راه دشوار و تنگ
خروشان ز بامش یکی دیده دار
که ای بیهشان نیست جانتان به کار
چه گردید ایدر چه جای شماست
کزآن سو نشیمنگه اژدهاست
اگر زان دره سر یکی برکشد
هم این جایگه تان به دَم درکشد
ز مردم پرداخت این بوم و مرز
هم از چارپای و هم از کشت و رز
من ایدر بُوَم روز و شب دیده بان
چو آید شب آتش کنم در زمان
که تا هر که بیند گریزند زود
نشانست شب آتش و روز دود
سپهبد بدو گفت جایش کجاست
چه مایست بالاش برگوی راست
نشیمنش گفت این شکسته دره
که بینی پر از دود و دم یکسره
بدین خانه هر گه که ساید برش
ز بالای دیوار باشد سرش
گریزید از ایدر که نا گه کنون
از آن کوه پایه سرآرد برون
گو پهلوان گفت چندین مگوی
من از بهر او آمدم جنگجوی
هم اکنون بدین گرزه صد منی
به آرمش از آن چرم اهریمنی
بخوابم تنش خوار بر خاک بر
سرش بسته آرم به فتراک بر
بدو دیده بان گفت کای گرد کین
گرش هیچ بینی نگویی چنین
برو کارگر خنجر و تیر نیست
دم آهنج کوهیست نخچیر نیست
نسوزد تنش زآتش و تف و تاب
ز دریاست خود بیم نایدش از آب
نبینی ز زهرش جهان گشته رود
همه شخ سیاه و همه کُه کبود
پذیره مشو مرگ را زینهار
مده خیره جان را به غم زینهار
همان ده دلاور ز خویشانش نیز
بسی لابه کردند و نشنود چیز
ز تریاک لختی ز بیم گزند
بخورد و گره کرد بر زین کمند
مر آن ویژگان را همانجا بماند
به یزدان پناهید و باره براند
درآمد بدان درّه آن نامدار
یکی کوه جنبان بدید آشکار
برآن پشته بر پشت سایان به کین
ز پیچیدنش جنبش اندر زمین
چو تاریک غاری دهن پهن و باز
دو یشکش چو شاخ گوزنان دراز
زبان و نفس دود و آتش به هم
دهان کوره آتش و سینه دم
به دود و نفس در دو چشمش زنور
درفشان چو در شب ستاره ز دور
ز ثف دهانش دل خاره موم
ز زهر دَمش باد گیتی سموم
گره در گره خَم دُم تا به پشت
همه سرش چون خار موی درشت
پشیزه پشیزه تن از رنگ نیل
ازو هر پشیزی مِه از گوش پیل
گهی چون سپرها فکندیش باز
گهی همچو جوشن کشیدی فراز
تو گفتی که بُد جنگیی در کمین
تنش سر به سر آلت جنگ و کین
همه کام تیغ و همه دم کمر
همه سر سنان و همه تن سپر
چو بر کوه سودی تن سنگ رنگ
به فرسنگ رفتی چکاکاک سنگ
ببد خیره زو پهلوان سترگ
به دادار گفت ای خدای بزرگ
توانایی و آفرینش تراست
همی سازی آنچ از توانت سزاست
کنی زنده هرگونه گون مرده را
دهی تازگی خاک پژمرده را
نگاری تن جانور صدهزار
کزیشان دو همسان ندارد نگار
ز دریا بدینگونه کوه آوری
جهانی ز رنجش ستوه آوری
تو دِه بنده را زورمندی و فرّ
که از بنده بی تو نیاید هنر
بگفت این و زی چرخ کین دست برد
به کوشش تن و جان به یزدان سپرد
سمندش چو آن زشت پتیاره دید
شمید و هراسید و اندر رمید
نزد گام هرچند برگاشتش
پیاده شد از دست بگذاشتش
بَرِ اژدها رفت و بفراخت دست
خدنگی بپیوست و بگشاد شست
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
رزم پهلوان گرشاسب با اژدها و کشتن اژدها
زدش بر گلو کام و مغزش بدوخت
ز پیکان به زخم آتش اندرفروخت
چو بفراخت سر دیگری زد به خشم
ز خون چشمه بگشادش از هر دو چشم
دمید اژدها همچو ابر از نهیب
چو سیل اندر آمد ز بالا به شیب
به سینه بدرید هامون ز هم
سپر درربود از دلاور به دم
زدش پهلوان نیزهای بر ز فر
سنانش از قفا رفت یک رش به دَر
دُم اژدها شد گسسته به درد
برافشاند با موج خون زهر زرد
به کام اندرش نیزه آهنین
به دندان چو سوهان بیازد به کین
به گرز گران یاخت مرد دلیر
درآمد خروشنده چون تند شیر
بدانسان همی زدش با زور و هنگ
که از کُه به زخمش همی ریخت سنگ
سر و مغزش آمیخت با خاک و خون
شد آن جانور کوه جنگی نگون
همه جوشنش زان دم و زهر تیز
بجوشید و برجای شد ریزریز
زمانی بیفتاد بی هوش و رای
چو آمد به هُش راست برشد به جای
بغلتید پیش گرو گر به خاک
همی گفت کای دادفرمای پاک
ز تُست این توان من، از زور نیست
که بی تو مرا زورِ یک مور نیست
همه زور و فرّ و توان و بهی
تو داری و آن را که خواهی دهی
سواران او هم بدان دیده گاه
بَرِ دیده بان دیده مانده به راه
سمندش بدیدند کز تنگ کوه
بیامد دوان وز دویدن ستوه
تن زرّ گون کرده سیمین ز خوی
کشان زین و برگستوان زیر پی
گمانشان چنان بُد که شد گردگیر
سرشکش همه خون شد و رخ زریر
فتادند بر خاک بی هوش و تیو
همی داشتند از غم دل غریو
دژم دیده بان گفت کای بیهشان
چه گریید ازین اسپ و وین زین کشان
سپهند به دام دم اژدها
اگر ماندی اسیش نگشتی رها
که او اسپ اندر تک زور و رک
ز فرسنگی آهو بگیر به تک
درین سوک بودند و غم یکسره
که گرشاسب زد نعره ای از دره
همی آمد آشفته چون پیل مست
به بازو کمان، گرز و خنجر به دست
بدان مژده از دیده بان خاست غو
دویدند پیش سپهدار نو
همی گفت هر کس که یزدان سپاس
که رَستی تو از رنج و ما از هراس
بی آزار باز آمدی تن دُرست
از آن اژدها کین نبایست جُست
چو نتوان ز دشمن بر آورد پوست
ازو سر به سر چون رهی هم نکوست
یل نیو گفت آنکه بدخواه ماست
چنان باد بیچاره کان اژدهاست
برفتند و دیدند، هرکس که دید
برآن دست و تیغ آفرین گسترید
از آن مرز برخاست هرسو خروش
ز نظاره کوه و درآمد به جوش
برآن اژدها و یَل نامدار
فزون گرد شد مردم از صدهزار
سپهبد هم آنجا چو آمد فرود
شد از رزم زی شادی و بزم و رود
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
خبر فرستادن کرشاسب پیش پدر
فرسته برون کرد گردی گزین
بدادش عرابی نوندی به زین
یکی دشت پیمان برّنده راغ
به دیدار و رفتار زاغ و نه زاغ
سیه چشم و گیسوفش و مشک دُم
پری پوی و آهو تک و گور سم
که اندام مه تازش و چرخ گرد
زمین کوب و دریا بُرو ره نورد
به پستی چو آب و به بالا چو ابر
شناور چو د ماغ و دلاور چو ببر
از اندیشه دل سبک پوی تر
ز رای خردمند ره جوی تر
چو شب بد ولیکن چه بشتافتی
به تک روز بگذشته دریافتی
به گامی شمردی کُه از وی زور
بدیدی شب از دور بر موی مور
بجستی به یک جستن از روی زم
بگشتی به ناورد بر یک درم
چو بر آب جستی چو بر کوه راه
به روز از خور افزون شدی شب زماه
برو مژده بر چون ره اندر گرفت
جهان گفتی از باد تک برگرفت
چنان شد میان هوا تیرپوی
که چوگان بُدَش دست و خورشید گوی
همی جست چون تیر و رفتار تیر
ز نعلش زمین چون ز باد آبگیر
فروهشته پُش چون زره بر عنان
برافراشته گوش ها چون سنان
همی بست از گرد تک چشم مهر
همی کافت از شیهه گوش سپهر
سوارش ازو باز ناورد پای
مگر بر در شاه زابل خدای
رسانید مژده به شاه دلیر
که بر اژدها چیره شد نرّه شیر
ز شادی برو جان برافشاندند
بر آن مژده بر آفرین خواندند
دهانش ز یاقوت کردند پُر
دو دستش ز دینار و دامن ز دُر
به شرنگ بر نیز دیبای لعل
فکندند و زرینش کردند نعل
چو باران درم ریختند از برش
گرفتند در مشک سارا سرش
برفتند نزد سپهبد سیاه
کشیدند پس اژدها را به راه
ز گردون بهم بیست و از پیل پنج
بُد از بار آن اژدها زیر رنج
همه ره ز بس بار آن کوه نیل
ز گردون همه بیش نالید پیل
بزرگان ابا اثرط سرفراز
درفش و سپه پیش بردند باز
ز کوس و تبیره برآمد خروش
جهان شد پر از رامش و نای و نوش
همه شهر و ره بود پُرخواسته
به آذین و گنبد بیاراسته
شده کوی و برزن چو باغ ارم
زبر مشک و در پای ریزان درم
پذیره شد از شهر برنا و پیر
از آن اژدها خیره وز زخم تیر
به صحرا برون چرمش آکنده کاه
نهادند تا دید ضحاک شاه
بدان خرمی بزمی افکند پی
کزآن بزم ماه آرزو کرد می
بفرمود کامروز دل شادکام
همه یاد گرشاسب گیرید جام
زره دادش و خود و زرّین سپر
کلاه و نگین، اسپ و تیغ و کمر
همان جوشن خویش و خفتان جنگ
به خروارها دیبه رنگ رنگ
از آن کاژدها کشت و شیری نمود
درفش چنان ساخت کز هردو بود
به زیر درفش اژدها سیاه
زّبر شیر زرّین و بر سرش ماه
زمین همه زاول و بوم بُست
بدو داد و بنوشت عهدی درست
جهان پهلوانی مرو را سپرد
وزآنجای لشکر سوی هند بُرد
مرین داستان را سرانجام کار
نبشتند هرکس در آن روزگار
به رودُ و رَهِ جام برداشتند
به ایوان ها نیز بنگاشتند
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
حدیث بهو که با مهراج عاصی شد و خبر یافتن ضحاک
از آن پس چو ضحاک شد باز جای
نشست و، نزد جز به آرام رای
شهی بود در هند مهراج نام
بزرگی به هرجای گسترده کام
بهو نام خویشی بدش در سیاه
ز دستش به شهر سرندیب شاه
به مهراج هرگاه گفتی که بخت
ترا داد تاج بزرگی و تخت
توی شاخ قنوخ و رای برین
ز هندوستان تا به دریای چین
خدیو در تبت و رای هند
توی و آنِ قنوج و دریای سند
چرا گم کنی گوهر پاک را
دهی هدیه و باژ ضحاک را
نه خُرسندی و بردباری ز مرد
همه نیک باشد به درمان درد
بسی بردباریست کز بددلیست
بسی نیز خُرسندی از کاهلیست
نترسم ز ضحاک من روز جنگ
مرا هست ازو گر ترا نیست ننگ
میانشان بدین جنگ و پرخاش خاست
سپه نیمه ای بر بهو گشت راست
به مهراج برشد جهان تنگ و تار
شکستند لشکرش را چند بار
ازین آگهی نزد ضحاک شد
ز بس مهر مهراج غمناک شد
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
نامه ضحاک به اثرط و خواندن پهلوان گرشاسب را
بر آشفت و فرمود تابر حریر
به اثرط یکی نامه سازد دبیر
چو چشم قلم کرد سرمه ز قار
ببد دیدنش روشن و دیده تار
شد آن خامه از خطّ گیتی فروز
دل شب نگارنده بر روی روز
بسان یکی خرد گریان پسر
خروشان و پویان و جویان پدر
به دشتی در از شوره گم کرده راه
ز گرما زبان کفته و رخ سیاه
سَرِ نامه نام جهانبان نوشت
خدایی که او ساخت هر خوب و زشت
سرایی چنین پرنگار آفرید
تن و روزی و روزگار آفرید
به یک بند هفت آسمان بسته کرد
بدین گوهران کار پیوسته کرد
زمین ایستاده به باد سپهر
همی گرد گردان شده ماه و مهر
دگر گفت کز گشت چرخیم شاد
که بر ما در شادکامی گشاد
به فرمان ما گشت تاج و نگین
همان شاهی هفت کشور زمین
چُنان کهتری دادمان نیکبخت
سپر کرده تن پیش هر کار سخت
کنون خاست در هند کاری تباه
که آنجا همی برد باید سپاه
بدین چاره گرشاسب باید همی
وگر زود ناید نشاید همی
به گاه فرستش بسیچی مساز
که هست آنچه باید چو آید فراز
ز ما لشکر و ساز و یارّی و گنج
وزو مردی و کین گزاری و رنج
چنان کن کزین نامه یک نیمه بیش
نخوانده به وی کو گِرد راه پیش
چنان باز پاسخ رسان بی درنگ
که آواز بازآید از کوه سنگ
چو نامه به نام آور اثرط رسید
زمانی به اندیشه دَم درکشید
به گرشاسب گفت ای هژبر زیان
چه گویی بدین جنگ بندی میان
بترسم که جایی بپیچی ز بخت
که هم راه دورست و هم کار سخت
جهان پهلوان گفت کای پرهنر
به جز جنگ و کین من چه خواهم دگر
مرا ایزد از بهر جنگ آفرید
چه پایم که جنگ آمد اکنون پدید
چنین یال و بازوی و این زور و برز
نشاید که آساید از تیغ و گرز
سپاهی که جانش گرامی بود
ازو ننگ خیزد، نه نامی بود
کس ار دیدمی من سزای شهی
ازین مارفش کردمی جا تهی
ولیکن چو کس می نیاید به دست
بترسم که باشد بتر زین که هست
سرانجام با پادشا به جهان
اگر چند بد باشد و بدنهان
ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست
به هر روی کِه را ز مِه چاره نیست
بود پادشا سایه کردگار
بی او پادشاهی نیاید به کار
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
رفتن گرشاسب به نزد ضحاک
سپهبد چو پندش سراسر شنود
پذیرفت و ره را پسیچید زود
هزار از یل نیزه‌ زن زابلی
گزین کرد با خنجر کابلی
یلانی دلاور هزار از شمار
ولیکن گهِ جنگ هر یک هزار
همه چرخ ناورد و اختر سنان
همه حمله را با زمان هم عنان
ره و رایشان رزم و کین ساختن
هوا ریزش خون و خوی تاختن
زره جامه‌شان روزوشب جای زین
زمین پشت اسپ، آسمان گرد کین
بزد نای و لشکر سوی شاه بُرد
به راه از شدن گرد بر ماه بُرد
دو منزل پدر بُدش رامش فزای
ورا کرد بدرود و شد باز جای
به دژ هوخت گنگ آمد از راه شام
که خوانیش بیت‌المقدس به ‌نام
بدان گه که ضحاک بد پادشا
همی خواند آن خانه را ایلیا
چو بشنید کآمد سپهبد ز راه
به‌نّوی بیاراست ایوان و گاه
همه لشکر و کوس و بالا و پیل
پذیره فرستاد بر چند میل
چو آمد، نشاندش بَرِ تخت شاد
یکی هفته بُد با می و رود و باد
گهر دادش و چیز چندان ز گنج
که ماند از شمارش مهندس به رنج
سر هفته گفتا سوی هند زود
به یارّی مهراج برکش چو دود
سرندیب برگرد و کین ساز کن
ز کین گوش کشور پر آواز کن
بهو را ببند و همانجا بدار
به درگاه مهراج برکن بدار
و گر چین شود یار هندوستان
تو مردی کن و کین و زهردوستان
گرت گنج باید به تن رنج بر
که در رنج تن یابی از گنج بر
بفرموده‌ام تا به دریا کنار
بیارند کشتی دوباره هزار
مهان پوشش لشکر و خورد و ساز
به هر منزلی پیشت آرند باز
چو سیصد هزار از یلان سترگ
گزیدم دلاور سپاهی بزرگ
گوِ پهلوان گفت چندین سپاه
نباید، که دشخوار و دورست راه
مرا لشکری کازمون کرده‌ام
همین بس که از زاول آورده‌ام
سپاهست و سازست و مردان مرد
دگر کار بختست روز نبرد
کی ِ نامور گفت کای جنگجوی
بدین لشکر آنجا شدن نیست روی
که دارد بهو گرد ریزنده خون
دوباره هزاران هزاران فزون
به لشکر بود نام و نیروی شاه
سپهبد چه باشد چه نبود سپاه
ز گنج آنچه باید همه بار کن
گران لشکری را به خود یار کن
دل از دیری کار غمگین مدار
تو نیکی طلب کن نه زودی ز کار
سپهبد کنارنگ گردان گرد
ده و دو هزار از یلان برشمرد
گزیده همه کار دیده گوان
سر هر هزاری یکی پهلوان
به هر صد سواری درفشی دگر
دگرگونه ساز و سلیح و سپر
وزآن نیزه‌داران زوال گروه
بیاراست زیبا سپاهی چو کوه
کمند و کمان دادشان ساز جنگ
زره زیر و زافراز پرم پلنگ
ز بهر نشان بسته بر نیزه موی
به پولاد یک لخت پوشیده روی
هیون دو کوهه دگر شش‌هزار
همه بارشان آلت کارزار
زره گرد برخاست وز شهر جوش
ز مهره فغان وز تبیره خروش
برون شد سپاهی که بالاو شیب
بجنبید و دریا ببست از نهیب
سپاهی چو یکّی درفشان سپهر
که باشد مرو را ز پولاد چهر
بروجش همه گونه‌گونه درفش
ستاره همه تیغ‌های بنفش
جهان گفتی از کرز و ز تیغ شد
چو دریا زمین گرد چون میغ شد
سنان‌ها همی کرد در گرد تاب
چو آتش زبانه زبانه در آب
زبس خشت و جوشن که بُد در سپاه
ز بس ترگ زرّین چو تابنده ماه
هوا گفتی از عکس شد زرپوش
زمین سیم شد پاک و آمد به جوش
چنین هر یکی همچو شیر یله
همی رفت و شد تا به شهر کله
به دریاست این شهر پیوسته باز
گذرگاه کشتیست کآید فراز
چنان شد همه کار بد ساخته
به کشتی نشستند پرداخته
به شش ماهه یکساله ره برنوشت
بی‌آزار و خّرم به خشکی گذشت
همان هفته کو رفت مهراج شاه
ز دست بهو جسته بُد با سپاه
یکی شهر بودش دلارام و خوش
درازا و پهناش فرسنگ شش
همی کرد کار دژ و باره راست
سپه رابه‌شهر اندرون برد خواست
چو بشنید کآمد یل سرفراز
برون زد سراپرده و خیمه باز
همه لشکر و پیل و بالای خویش
به شادی پذیره فرستاد پیش
پیاده به دهلیز پرده سرای
بیامد یکی چتر بر سر به پای
نشاندش بَر ِ خویش بر پیشگاه
بپرسیدش از شاه وز رنج راه
نشستنگهش بُد سرا پرده هفت
همه گونه‌گون دبیه زَرّ بفت
درو شش ستون خیمه نیلگون
ز سیمش همه میخ و زر ستون
ز گوهر همه روی او چون سپهر
ستاره نگاریده و ماه و مهر
بگسترده فرشی ز دیبای چین
برو پیکر هفت کشور زمین
یکی تخت پیروزه همرنگ نیل
ز دو سوی ِ تخت ایستاده دو پیل
تن پیل یاقوت رخشان چو هور
زبرجدش خرطوم و دندان بلور
ز درّ و ز بیجاده دو شیر زیر
همان تخت را پایه بر پشت شیر
فرازش یکی نغز طاووس نر
طرازیده از گونه‌گونه گهر
به هر ساعتی کز شب و روز کم
ببودی شدی تخت جنبان ز هم
بجستندی آن نّره شیران به پای
به سر تخت برداشتندی ز جای
نهادی دو سه پیل زی شاه پی
یکی نقل دادی یکی جام می
گنیزی برون تاختی زیر تخت
به باغی درون زیر زرّین درخت
به پای ایستادی و بُردی نماز
زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز
ز بر پّر طاووس بفراختی
به بانگ آمدی، جلوه برساختی
ز دُم ریختی گرد کافور خشک
ز منقار یاقوت و از پَرّ مشک
درین بزمگه شادی آراستند
مهانرا بخواندند و می خواستند
نمودند مهر و فزودند کام
گزیدند باد و گرفتند جام
هوا شد ز بس دود عود آبنوس
زمین چون لـَب دلبران جای بوس
ز بس بلبله گونه گل گرفت
بم و زیر آوای بلبل گرفت
به دست سیاهان می چون چراغ
همی تافت چون لاله درچنگ زاغ
به خرمن فروریخت مهراج زر
به خروار دینار و درّ و گهر
سراسر به گرشاسب و ایرانیان
ببخشید و آنکس که ارزانیان
یکی هفته زینسان به بزم شهی
همی کرد هر روز گنجی تهی
بپرسید گرشاسب کای شاه راست
سپاه بهو چند و اکنون کجاست
بدو گفت مردان جنگیش پیش
دوباره هزاران هزارند بیش
ده و شش هزارند پیل نبرد
که برمه ز ماهی برآرند گرد
از آن زنده پیلان ده و دو هزار
ز من بستدش درگه کارزار
کنون با سپه کینه خواه آمدست
به نزدیک یک هفته راه آمدست
سپهدار گفتا چه سازی درنگ
بیارای رفتن پذیره به جنگ
نه نیکو بود بددلی شاه را
نه بگذاشتن خوار بدخواه را
چو کشور شود پر ز بیداد و کین
بود همچو بیماری اندوهگین
نباشد پزشکش کسی جز که شاه
که درمانش سازد به گنج و سپاه
من ایدر به پیکار و رزم آمدم
نه از بهر شادی و بزم آمدم
چو بر هوش می‌خواره می چیر شد
سران را سر از خرّمی زیر شد
جهان پهلوان مست با کام و ناز
به لشکر گه خویشتن رفت باز
بدان سروران گفت مهراج شاه
چه سازم که بس اندکست این سپاه
به هر یک ازیشان ز دشمن هزار
همانا بود گر بجویی شمار
ثبزرگانش گفتند کز بیش و کم
اگر بخت یاور بود نیست غم
گه رزم پیروزی از اختر است
نه از گنج بسیار وز لشکر است
بس اندک سپاها که روز نبرد
ز بسیار لشکر برآورد گرد
چو لشکر بود اندک و یار بخت
به از بیکران لشکر و کار سخت
سپاهیست این کاسمان و زمین
بترسد ز پیکارشان روز کین
کس این پهلوان را هم‌آورد نیست
همه لشکر او را یکی مرد نیست
به نوک سنان برگرد زنده پیل
به تیغ آتش آرد ز دریای نیل
به بک مرد گردد شکسته سپاه
همیدونش یک مرد دارد نگاه
یکی مرد نیک از در کارزار
به جنگ اندرون به‌ز بد دل هزار
به صد لابه ضحاک ازو خواستست
که این مایه لشکر بیاراستست
وگرنه همی او ز گردان خویش
فزون از هزاران نیاورد بیش
مر آن اژدها را به گردی و بُرز
شنیدی که‌چون کوفت گردن به‌گرز
ببد شاد و مهراج لشکر بخاست
به یک هفته کار سپه کرد راست
برون برد لشکر چو بایست برد
همیدون برون شد سپهدار گرد
طلایه به پیش اندر ایرانیان
بُنه از بس و لشکر اندر میان
سپهبد بَر ِ کوهی آمد فرود
که بد مرغزار و نیستان و رود
دژم گشت مهراج کآمد فراز
چنین گفت کآی گرد گردن‌فراز
درین بیشه بیش مگذار گام
که ببر بیان دارد آنجا کنام
دژ آگه ددی سهمگین منکرست
به زور و دل ازهر ددان برتراست
رمد شیر ازو هرکجا بگذرد
به یک زخم پیل ژیان بشکرد
چنان داستان آمد از گفت شیر
که شاه ددانست ببر دلیر
گو پهلوان گفت شاید رواست
که دیریست تا جنگ ببرم هواست
هم اکنون به پیشت شکار آورم
چو با گرز کین کارزار آورم
ندانی که شاه ددان سربه‌سر
بر شاه مردان ندارد هنر
بگفت این و با گرز و تیر و کمان
سوی ببر جستن شد اندر زمان
بگشت آن همه مرغ و گند آب و نی
ندید از ددان هیچ جز داغی پی
چو روی خور از بیم شب زرد شد
ز گردون سر روز پر گرد شد
بیآمد سوی خیمه هنگام خواب
ز نادیدن ببر پُر خشم و تاب
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
جنگ گرشاسب با ببر ژیان
خور از کُه چو بفراخت زرین کلاه
شب از سر بینداخت شعر سیاه
سپاه از لب رود برداشتند
چو یک نیمه زان بیشه بگذاشتند
غَوِ پیشرو خاست اندر زمان
که آمد به ره چار ببر دمان
سپهبد همی راند بر پیل راست
چو دیدارشد اسپ‌و خفتان بخواست
به شبرنگ شولک درآورد پای
گرایید با گرز گردی ز جای
بغرّید چون تندر اندر بهار
به کین روی بنهاد بر هر چهار
به پیش اندر آمد یکی تند ببر
جهان‌چون‌درخش‌و‌خروشان چوابر
دو چشمش ز کین چشمه خون شده
ز دنبال گردش به هامون شده
سر چنگ چون سفت الماس تیز
چو سوزن همه موی پشت ازستیز
خمانیده دُم چون کمانی ز قیر
همه نوک دندان چو پیکان تیر
درافکنده بانگش به هامون مغاک
زکفکش چوقطران شده روی خاک
ز دندان همی ریخت آتش به جنگ
ز خارا همی کرد سوهان به چنگ
به یک پنجه ران تکاور ببرد
بزد بر زمین گردنش کرد خُرد
یکی گرز زد پهلوان بر سرش
که زیر زمین برد نیمی برش
به دیگر شد و زدش زخمی درشت
چنان کش ز سینه برون برد پشت
سوم ببر تیز اندر آمد به خشم
ز بس خشم چون لاله بگشاد چشم
به دستی گرفتش قفا یل فکن
به دستی کشیدش زبان از دهن
به زیر لگد پاک مغزش بریخت
چهارم دوان سوی بیشه گریخت
بینداخت گرز از پسش پهلوان
شکستش دو پای و بر و پهلوان
ز مغز ددان چون برآورد دود
پیاده سوی بیشه بشتافت زود
دگر نیز بسیار جست و نیافت
چو بشنید مهراج زآن‌سو شتافت
ببد خیره زان دست و زان دستبرد
گرفت آفرین بر سپهدار گرد
کشیدند نزدیک دشمن سپاه
رسیدند هردو به یک روز راه
سپهبد بزد خیمه و آمد فرود
ز هر سو طلایه برافکند زود
به نزد بهو نامه‌ای کین گذار
بفرمود پرخشم و پر کار زار
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
نامه فرستادن گرشاسب به نزد بهو
دبیر از قلم ابر انقاس کرد
سخن دُرّ و اندیشه الماس کرد
درخت گل دانش از جوی مشک
همی کاشت بر دشت کافور خشک
نخست از جهان آفرین کرد یاد
که دانای دازست و دارای داد
جهان زوست پرپیکر خوب‌و‌زشت
روان راتن او داد و تن را سرشت
ز خورشید مر روز را مایه کرد
شب قیرگون خاک را سایه کرد
زمین بسته بر نقطه کار اوست
تک چرخ بر پویه پرگار اوست
ز فرمانش بُد گیتی و هر چه خاست
نبود و نباشد هر آنچ او نخواست
دگر گفت کاین نامه پندمند
فرستاده شد هم به کین هم به پند
ز گرشاسب گرد جهان پهلوان
سپهدار ایران و پشت گوان
به نزدیک آنکش خرد نیست بهر
بهو کاردار سرندیب شهر
تو ای زاغ چهر بداندیش سست
همی خویشتن را ندانی درست
بزرگی ترا شاه مهراج داد
هم‌اورنگ و هم‌چتر و هم‌تاج داد
کنون سر برآهختی از بند خویش
برون آمدی بر خداوند خویش
رهی تا نباشد بد و بد نژاد
خداوند را بد نخواهد زیاد
ننه بس کت شهی داد و بودی رهی
کزو نیز خواهی ربودن شهی
نهنگی تو کاندر نکو داشتن
مکافا ندانی جز اوباشتن
از و آن سزید از تو این بد که بود
که از مشک بوی آید، از کاه دود
دوصد بار اگر مس به آتش درون
گذاری، ازو زر نیاید برون
کنون من بدان آمدم با سپاه
که آیی به درگاه مهراج شاه
به پوزش کنی بی‌گناهی درست
همان بنده باشی که بودی نخست
بیندازی این تیغ تندی ز دست
بپیچی عنان از بلندی به پست
وگر نایی و کینه خواهی کنی
نباشی رهی طمع شاهی کنی
یکی شاه گردانمت تیره‌بخت
که کرکس بود تاجت و دار تخت
ز بر سایت از سنگ باران کنم
نثارت خدنگ سواران کنم
یکی جامه پوشمت بی‌پودوتار
که گردش بود پیکر و خون نگار
سپهر ار کند خویشتن مغفرت
همو نرهد از تیغ من هم سرت
یلانند با من که گاه ستیز
بود نزدشان مرگ به از گریز
به شمشیر از پیشه شیر آورند
به پیکان مه از چرخ زیر آورند
نتابند روی از نبرد اندکی
هزار از شما گرد و، زیشان یکی
به جنگ شما خود نباید کسم
که من با شما پاک تنها بسم
زمانه بگردد ز من در نبرد
از آن پیش کش گویم از راه گرد
کنون زین دو بگزین یکی ناگزیر
اگر بندگی کردن از دار و گیر
فرستاده و نامه هم در زمان
فرستاد با هندوی ترجمان زبان
بهو نامه چون دید شد پر ستیز
را به دشنام بگشاد تیز
سر ترجمان کند و بردار کرد
به سیلی فرستاده را خوار کرد
بدو گفت مهراج را شو بگوی
دگر باره بازآمدی جنگجوی
به خورشید و دین بتان نخست
به گور و پی آدم و بوم رست
که بر خون برانم کت و افسرت
برم زی سرندیب بی‌تن سرت
همی لشکرانگیز از ایران کنی
به روبه همی جنگ شیران کنی
ببین بر سنان کرده سرشان کنون
تن افکنده در پای پیلان نگون
ز گرشاسب گفتار دارم دریغ
زمن پاسخش نیست جز گرز و تیغ
فرسته شد و هرچه دید و شنید
نمود و بگفت آنچه بر وی رسید
سپهبد برآشفت و زد کوس جنگ
سپه راند تا نزد بدخواه تنگ
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
جنگ اول گرشاسب با لشکر بهو
بدو گفت مهراج کآی سرفراز
بمان تا سپه یکسر آرام فراز
یل نیو گفتا نباید سپاه
تو بر تیغ کُه رو همی کن نگاه
دل و گرز و بازو مرا یار بس
نخواهم جز ایزد نگهدار کس
به گردانش گفتا چه شد رزم تنگ
بدین گاو تازان نمایند جنگ
که ترسیدگانند گاه ستیز
همیشه ز خیل بهو در گریز
زنانند در پیش مردان مرد
بود اسپشان گاو روز نبرد
هم اندر بَر کُه رده برکشید
سزا جای ده پهلوان برگزید
سوی راست آذرشن و برزهم
سوی چپ چو بهپور وارفش بهم
پس صف به مهیار و سنبان سپرد
کمینگه به گشواد و گرداب گرد
هژیر و گراهون ز زاول گروه
ستاند در قلب هریک چو کوه
بهو چون سپه دید کاشوفتند
بفرمود تا کوس کین کوفتند
بُدش چار سالار چون چار دیو
چو اجرا و میتر چو توپال و تیو
ز پیلان هزار از یلان صدهزار
به هریک سپرد از پی کارزار
کشیده شد از صف پیلان مست
یکی باره ده میل پولاد بست
بجوشید هندو پس صفّ پیل
چو دریای قیر از پس کوه نیل
هما همچو دیوان دوزخ سپاه
به دست آتش و تن چو دود سیاه
چهره چو انگشت هر یک به رنگ
ولیکن به تیزی چو آتش به جنگ
ز بس هندو انبوه چون خیل زاغ
زبس‌خشت‌وخنجرچورخشان‌چراغ
یکی بیشه بُد گفتی از آبنوس
همه شاخش الماس و بر سندروس
دلیران ایران برون تاختند
جدا هر یکی جنگ برخاستند
ز یک دست بهپور و اجرا به هم
ز دست دگر میتر و برزهم
میان اندرون ارفش شیرفش
سوی تیو و توپال شد کینه کش
برآمد ده و افکن و گیر و رو
غریویدن کوس پیکار و غو
تف نعل اسپان زمین برفروخت
به دریا سنان چشم ماهی بسوخت
هوا پرّ طاووس گشت از درفش
شد از ترگ و از تیغ هامون بنفش
دم نای برخاست چون رستخیز
سنان مرگ اسوده را گفت خیز
قضا با سر نیزه انباز گشت
نهنگ بلا را دهن بازگشت
شل و خشت پرواز شاهین گرفت
زباران خون کوه و در هین گرفت
زمین همچو دریا شد از جوش مرد
که موجش همه خون بُد و میغ گرد
درو مرگ همچون نهنگ دژم
همی جان کشید از دلیران به دم
زصندوق پیل ازبس آتش که ریخت
تو گفتی همی ابر بیجاده بیخت
ز هرسو به گرداب خون شد همی
ندانست گردون که چون شد همی
سپهبد همان چرخ و تیرش بخواست
که پیش از پی اژدها کرد راست
بیفکند ده تیر از آن هم به جای
به هر تیر پیلی فکند او ز پای
برانگیخت پس چرمه گرم خیز
بیفکند در هندوان رستخیز
به خنجر ز سرها همی ریخت ترگ
چو باد خزان ریزد از شاخ برگ
ز تیغش همی لعل شد باد و گرد
زگرزش همی پخش شد اسپ‌ومرد
کمندش چو کشتی به کین خم شمر
شدی هر خمش گرد ده تن کمر
کجا گرزش از دست رسته شدی
سه تن کشته و چار خسته شدی
به زخمی کجا نیزه برگاشتی
زدی بر یکی بر سه بگذاشتی
چهل اسپ برگستوان دار بود
که بر هر یکش رزم و پیکار بود
بر آن هر چهل نعل فرسوده شد
نه سیر او ز کوشش نه آسوده شد
سرانجام در رزم آن رزم جوی
همه مانده بودند و آسوده اوی
به هر هندوی کو ربودی ز زین
به هر پیل کافکندی از خشم و کین
غو لشکر و کوس مهراج شاه
رسیدی از آن کوه بر چرخ ماه
درآمد دمان زنده پیلی دژم
چو تند اژدها داده خرطوم خم
برآویخت با پهلوان دلیر
درآورد خرطوم در گرد شیر
بکوشید کش بررباید ز زین
نجنبید بر زین سوار گزین
برآهیخت خرطوم پیل از زره
بپیچید چون رشته برزد گره
به‌گرزش چنان‌کوفت زخمی‌درشت
کش اندر شکم ریخت مهره زپشت
بر آن لشکر از کین ببارید مرگ
همی کوفت گرزوهمی کافت ترگ
گهی ریخت خون وگه انگیخت گرد
گهی خست پیل و گهی کشت مرد
ربود آن سپه را ز بالا و پست
به پرده‌سرای بهو برشکست
به یک حمله صد پیل برهم فکند
به نیزه چهل خیمه از بُن بکند
ز گرشاسب نزد بهو شد خبر
که تنها سپه کرد زیر و زبر
برون شد بهو دید هر سو گریز
چپ و راست برخاسته رستخیز
هوا جای خاک و زمین جای خون
رمان زنده پیلان و گردان نگون
چه مردست گفت این هنرمند گرد
هنرهاش گفتند نتوان شمرد
یکی کودک نو رسیدست زوش
هنوزش نگشتست گل مشک پوش
تن پیل دارد، میان پلنگ
دل و زَهره شیر و سهم نهنگ
به هر تیر پیلی همی بفکند
به هر حمله‌ای لشکری بشکند
بیامد کنون تا سراپرده تفت
یلان را همه کشت و افکند و رفت
ز تیرش یکی پیش او تاختند
ز خشتی گران باز نشناختند
بسی گرد خشت افکن آمد به پیش
کش آن را ز ده گام نفکند بیش
بهو گشت ترسان و پیدا نکرد
چنین گفت کامروز بُد باد و گرد
از ایرانیان کس نشد چیر دست
که بر ما ز پیلان ما بُد شکست
ره رزم فردا دگرگون کنیم
سپه پیش پیلان به بیرون کنیم
عروس سپهری چو کرد آشکار
رخ از کله سبز گوهر نگار
پدید آمدش تاج سیمین ز خم
شبش ریخت بر تاج مشک و درم
ز جنگ آرمیدند هر دو گروه
طلایه همی گشت بر دشت و کوه
چو گرشاسب شد نزد مهراج شاه
نشاندش به بزم از بر پیشگاه
به هر حمله کانگیخته بُد ز جوش
به شادیش جامی همی کرد نوش
بسی فرش‌ها دادش از رنگ رنگ
سراپرده و خیمهای پلنگ
به برگستوان زنده پیلی سپید
برو تختی از زر چو تابنده شید
سه مغفر ز زر چون مه از روشنی
به زر صد پرند آورد روهنی
هم از گرز و خفتان و خود و زره
دوصد جوشن ناگشاده گره
به ایرانیان هر که بودند نیز
بسی داد دینار و دیبا و چیز
رسید آن شبش لشکری بی‌شمار
ابازنده پیلان همی شش هزار
بدو پهلوان گفت چندین سپاه
چو باید که بر دشت و کُه نیز راه
چنین گفت مهراج کای سرفراز
هنوز این سپه چیست کآمد فراز
هزاران هزار از دلیران جنگ
همی لشکرم یاور آید ز زنگ
سپهدار گفتش بدین تاختن
چا باید سپاس سپه ساختن
شود کشورت پاک زیر و زبر
نه گنجت بماند نه بوم و نه بر
چو کاری برآید بی‌اندوه و رنج
چه باید ترا رنج و پرداخت گنج
به مژده نوندی برافکن به راه
که ما چیره گشتیم بر کینه‌خواه
وزین زنده پیلان و چندین گروه
یکی لشکر از بهر نام و شکوه
گزین کن دلیران رزم‌آزمای
فرست آن سپاه دگر باز جای
که من هرچه تو کام و رأی آوری
برآرم، نخواهم ز کس یاوری
چنان کرد مهراج کاو رأی دید
که رأیش سپهر دل‌آرای دید
چو پنجه هزار آزموده سوار
گزید و دو سالار و پیلی هزار
گُسی کرد دیگر سپه هر چه داشت
همه زنگیان را ز ره بازگاشت
وزآن سو شد آگه بهو از نهان
کز انبوه زنگی سیه شد جهان
برادرش را با پسر همچو دود
فرستاد سوی سرندیب زود
بدان تا علف و آنچه آید به کار
هم از کنده و ساز جنگ و حصار
بسازند، تا گر در آن رزمگاه
شکسته شود شهر، گیرد پناه
سه روز اندرین کارها شد درنگ
کس از هردولشکر نزد رأی جنگ
چهارم چو برزد خور از کُه درفش
زمین گشت ازو زرد و گردون بنفش
بهو چهل‌هزار از دلیران گرد
به سالار تیو سپه کش سپرد
هم از زنده پیلان هزار و دویست
بدو گفت برکش صف کین بایست
هزار دگر پیل پولاد پوش
ابا چل‌هزار از یل رزم کوش
به تو پال بسپرد گرد سترگ
بفرمود تا کوفت کوس بزرگ
دو سالار ازینگونه برخاستند
چپ و راست لسکر بیاراستند
خروش یلان و دم کره نای
چنان شد که چرخ اندر آمد ز جای
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
جنگ دوم گرشاسب با سالاران بهو
سپهبد چو دید آن خروش سپاه
سبک خواست خفتان و رومی کلاه
به مهراج گفت از سپاه تو کس
میار از سر کُه تومی و بس
بهر تیغ کُه دیده‌بان برگماشت
به هامون سپه صف کشیده بداشت
سوی راست لشکر به مهیار داد
سوی چپ به بهپور سالار داد
بفرمود کاذرشن و بُرزَهم
بسازند جنگ و طلایه به هم
کمین داد سنبان و گرداب را
که کردندی از کینه گرداب را
نگهبان سه لشکر سه گرد دلیر
هژیر و گراهون و نشواد شیر
به قلب اندرون هر که بُد زاولی
پس پشتشان ارفش کاولی
به هر سو که دو گرد کین ساز بود
میانشان یکی آتش انداز بود
چنان بر صف پیل بگشاد جای
که گر کس گریزد بکوبد بپای
جدا هر صفی هم بر بدگمان
صفی همچو تیر و صفی چون کمان
کمند افکنان از پس خیل خویش
به تیغ‌و‌زره نیزه‌داران زپیش‌
پیاده سپر در سپر آخته
خدنگ‌ افکن ‌از پس کمین‌ ساخته
به هر سو نگهبانی از بهر کین
به هر گوشه‌ای جنگیی در کمین
سوار اندر آمد شدن کین گزار
پیاده به قلب اندرون پایدار
چو شیر زیان پهلوان پیش صف
درفش از پس پشت و خنجر به‌کف
تو گفتی سمندش کُه آهنست
و گر گرد پاش ابر هامون کنست
همان اژدها فش درفش سیاه
همی درکشد گفتی از چرخ ماه
ستاده به پیش گو شیر دل
به بر گستوان اسپ جنگی چهل
دلیران به جنگ اندر آویختند
به هر گوشه گردی برانگیختند
غوهای‌وهوی از دو لشکر بخاست
جهان پردها ده شد از چپ‌وراست
بغرید بر کوس چرم هژیر
دم نای رویین برآمد به ابر
پُر از اژدها گشت گردون ز گرد
پُر از شیر هامون ز مردان مرد
کمند سواران سرآویز شد
پرند آوران ابر خونریز شد
چنان تف خنجر جهان برفروخت
که برچرخ ازو گاو و ماهی بسوخت
به دریا رسید از تف تیغ تاب
به کُه سنگ آتش شد و آهن آب
جهان آینه جوش جوشن گرفت
زمین گونه روی روشن گرفت
چکاکاک خنجر به گردون رسید
ز هندوستان خون به جیحون رسید
هر ایرانیی در کمد و کمین
کشیدی همی هندوی بر زمین
تو گفتی که شیرند در کارزار
همی دیو گیرند هر یک به مار
چو پیکار ایرانیان شد درشت
یل پهلوان اندر آمد به پشت
به تو پال و پیلان و هندو گروه
نهاد از کمین سر چو یکپاره کوه
به‌تیر و به‌خشت و به‌گرز و به‌تیغ
همی ریخت پولاد چون ژاله میغ
کجا گرز کین کوفت کُه غار شد
کجا نیزه زد عیبه گلنار شد
زتیغش همی دشت و گردون به‌تفت
ز بانگش همی کوه‌وهامون به کف
چوشد یک زمان دشت‌و‌پست‌و‌بلند
همه دست و پای و تن و سر فکند
به نوک سنان پیل برداشتی
سپاهی به یک حمله برگاشتی
صف زنده پیلان همه کرد پست
سوار و پیاده به هم در شکست
همی پیل بر پیل جنگی فتاد
چو کشتی که بر کشتی افتد
چو توپال دید آن دم رستخیز
ز باد ز یک تن جهانی سپه در گریز
برانگیخت گلرنگ رزم از میان
بزد نیزه بر پهلوی پهلوان
سنان زخم ناورد و شد نیزه خُرد
به تیغ اندر آمد سپهدار گرد
چنان زدش بر سر که شد سرنشیب
سر و ترگ بگذاشتن تا رکیب
به زخمی دونیمه شد از خشم‌و‌زور
ز بالا سوار و ز پهنا ستور
به دیگر سپه خنجر اندر نهاد
ز هر سو سپاهی به خون در نهاد
همی میمنه کوفت بر میسره
در افکند پیش آن سپه یکسره
نگه کرد از دور سالار تیو
گریزان سپه دید بی‌هوش و تیو
سواران به زیر پی پیل خوار
پیاده نگون زیر نعل سوار
نهاد از کمین سر که سالار بود
عمودش ز پولاد بالار بود
همی تاخت هر سو ز پیش سپاه
گزیدندگان را همی بست راه
سپه را چنین پنج ره باز گاشت
به صد چاره بر جایگهشان بداشت
همی گفت ازینسان سپاهی به جنگ
ز یک تن گریزان ندارید ننگ
ز ضحاک جز جادوی پیشه چیست
همین رزم ایرانیان جادویست
ز سر گرد کین‌شان برآید پاک
وزین جادوی‌ها مدارید باک
گرفتند پاسخ همه تن به تن
کزین یک سوارست بز ما شکن
نبینی کزو کشته را جای نیست
بَر زخم او پیل را پای نیست
ز خنجر به زخم آتش آرد همی
ز گرز گران کوه بارد همی
همان گرد گردنکش اجرا به نام
که از شیر جستی به شمشیر کام
ببد تند و گفت این چه آشفتنست
ز یک تن چه چندین سخن گفتنست
من اکنون روم سوی آورد او
هم از خونش بنشانم این گرد اوُ
سبک باره با باد انباز کرد
به ایرانیان آمد آواز کرد
که این زاولی پیشروتان کجاست
سپهبد چو بشنید زود اسپ خواست
ز دریای کوشش چو موج دمان
برانگیخت شبرنگ را در زمان
هم ازرهش گرزی چنان زد‌به زور
که گم شد سرش در سرین ستور
دگر ره ز کین رأی آویز کرد
سبک خیز شبدیز را تیز کرد
برافکند بر هندوان تن ز کین
به یک حمله سی گرد زد بر زمین
همی گفت آگه نه ‌اید ای سپاه
که چون رویتان روزتان شد سیاه
نهاد از کمینگه سر آن اژدها
کزو پیل جنگی نباید رها
برآمد ز دریای کین آن نهنگ
که برباید از شیر دندان و چنگ
گرفت آن دمان آتش افروختن
که گیتی به رنج آمد از سوختن
ز ریگ از فزون مرشما را شمار
ز خونتان برم تا بخارا بخار
همی گفت ازینسان و از خشم‌وکین
نهاده یکی پای بر پشت زین
همه هندوان دل شکسته شدند
به جان و دل از بیم خسته شدند
نیارست با او کس آویختن
نه از پشتش از ننگ بگریختن
بود تن قوی تا بود دل بجای
چو ترسید دل سست شد دست‌وپای
گوی بُد ورا نام بیکاو بود
سنانش اژدها را جگر کاو بود
بدو گفت تیو این هنر کار تست
ترا شاید این نام و این رزم جست
به هندوستان نیست همتای تو
نگیرد به مردی کسی جای تو
بخندید بیکاو گفت این مباد
کز آغالش تو دهم سر به باد
ز پیکار بد دل هراسان بود
به نظاره بر جنگ آسان بود
ز بهر تو جان من این بیش نیست
کس اندر جهان دشمن خویش نیست
شدن سوی جنگ کسی کز تو بیش
بود مرگ را باز رفتن ز پیش
نگه داشتن سر گه نام و لاف
از آن به که دادن به باد از گزاف
چون دشمن کشم ، نام و کام آیدم
چو سر خیره بدهم ، چه نام آیدم
شد آشفته دل تیو گفت ار به جنگ
دلت نیست ، خنجر چه داری به چنگ
ز مرگ ار بترسی بنه تیغ و ترگ
که جنگ او کند کو نترسد ز مرگ
ازین زاولی غم چه آید مرا
که او گاه کین بنده شاید مرا
چو اسپ اندر افراز و شیب افکنم
چو او من به زخم رکیب افکنم
تو رو چون زنان پنبه و دوک گیر
چه داری به کف خنجر و گرز و تیر
بگفت این و پس پور کین باد کرد
سبک دست زی گرز پولاد کرد
به ناورد گِرد سپهبد بگشت
سپهبد به حمله بدرید دشت
برانگیخت آن باره آتشی
به کف آهنین نیزهء سی رشی
زدش بر کمربند و خفتان و گبر
بر آوردش از کوههء زین به ابر
بسان درفشی بر افراختش
به پیش صفِ هندوان تاختش
پس از نوک نیزه به زخمی درشت
زدش بر دو تن هر سه تن را بکشت
دگر ره میانشان تن اندر فکند
به هر گوشه خیلی به هم بر فکند
ز خنجر چو آتش بر انگیخت جوش
ز خون دشت کُه کرد مصقول پوش
به گرز و سنان ز اسپ و ز مرد و پیل
همی کشته افکند بیش از دو میل
چنین تا به نزد بهوشان ز جای
همی برد و بر زد به پرده سرای
بیامد بهو دید هر سو شکست
کز ایران سپه خیمها گشته پست
چنین گفت کاین رستخیز از کجاست
چنین بیم از اندک سپه تان چراست
نشان داد هر کس که ما را شکوه
ازین یک سوارست کاید چو کوه
به نیزه رباید همی زاسپ مرد
برآرد ز گرز از سر پیل گرد
بهو گفت نز دوزخ اهریمنست
شما صد هزارید و او یک تنست
جدا هر یکی گر یکی مشت خاک
برو برفشانید گردد هلاک
ندارید شرم و نه ننگ اندکی
گریزید چندین هزار از یکی
از آسوده گردان خنجر گزار
به هم حمله کردند چون سی هزار
سپهبد خروشی چو شیر ژیان
برآورد و ، زد اسپ کین در میان
بدان ترگ ها بر همی کوفت گرز
چو سنگ گران آید از کوه برز
ز گرزش دل خاره خون شد همی
سران از سنانش نگون شد همی
کجا خنجر از زخم بفراختی
بر الماس آب بقم تاختی
ز ناگاه بیکاو گرد دلیر
درآمد یکی تند شولک به زیر
زدش خشتی از گرد چون برق تیز
نبد کارگر جست راه گریز
سپهبد برانگیخت شبرنگ زود
گرفتش کمربند و از زین ربود
برافکندش از بر به بالای میغ
چو برگشت دو نیمه کردش به تیغ
پس از کین برافکند تن بر همه
رمان کردشان هر سویی چون رمه
پلنگینه پوشان زاول به کین
پسش برگشادند ناگه کمین
به یکبار بر قلب لشکر زدند
ربودندشان بر بهو برزدند
فکندند چندان سران سرنگون
که هر شیب چون فرغری شد ز خون
ز بس کشته هندو، زمین شد سیاه
چو زاغان فکنده به بیراه و راه
درخشان ز تن خشت افروخته
چنان کآتش از هیزم سوخته
چنین جنگ بد تا شب آمد فراز
چو شب تنگ شد جنگ چیدند باز
شده شاد مهراج بر تیغ کوه
همی هر زمان نعره زد با گروه
فرستاد نزد سپهدار کس
که آمد شب از جنگ و پیکار بس
جهان گرم و دشمن چنین بیکران
تو در رزم سخت و سلیحت گران
زمانی برآسای از آویختن
که گیتی سرآمد ز خون ریختن
به هر جنگ بخت تو پیروز باد
شب دشمنان تو بی روز باد
به خواهش مهان نیز بشتافتند
عنانش از ره رزم برتافتند
چو خورشید در قار زد شعر زرد
گهربفت شد بیرم لاجورد
ستاره چو گل گشت و گردون چو باغ
چو پروانه پروین و ، مه چون چراغ
از آن لشکر هندوان هر که زیست
همی خسته و کشته را خون گریست
به هر خیمه شیون بد آراسته
همه نالهء خستگان خاسته
همه شب تن خسته را دوختند
بر آتش همی کشته را سوختند
کشیدند در پیش باره ز پیل
طلایه پراکنده شد بر دو میل
بهو خیره دل ماند از بس شگفت
گه انگشت و گه لب به دندان گرفت
همی گفت از ینسان برو بوم و گاه
به دست آمده گنج و چندین سپاه
بر و پُشت باید همی گاشتن
به بدخواه ناکام بگذاشتن
به دینار هر چیز و تیمار سخت
توان یافت جز زندگانی و بخت
دریغ این همه گنج و رنج و نهاد
که گنجم همه خاک شد ، رنج باد
ز کردار این کودک نو رسید
ندانم دگر تا چه خواهم کشید
همان به که با او درنگ آورم
به شیرین سخن بند و رنگ آورم
به گنج و به دختر نویدش دهم
به شاهی و کشور امیدش دهم
مگر سر بدین چاره از چنبرش
کنم دور و ، در چنبر آرم سرش
جوان هم سبکسر بود خویش کام
سبکسر سبکتر درافتد به دام
به چیزی فریبد دل آویزتر
که باشد نیازش بدان بیشتر
نباشد سوی چینه آهنگ باز
نه تیهو سوی گوشت آید فراز
جوان را ره و رای گردان بود
دلش بردن از راه آسان بود
ز بدخواه وز دشمن کینه کش
توان دوست کردن به گفتار خوش
بسا کس که یکدانگ ندهد به تیغ
چه خوش گوییش جان ندارد دریغ
به گفتار شیرین فریبنده مرد
کند ، آنچه نتوان به شمشیر کرد
همه شب چنین جفتِ اندوه بود
از اندیشه بر جانش انبوه بود
چو برگشت گرشاسب از آوردگاه
پذیره شدش زود مهراج شاه
جهان دید کوبان سمندش به نعل
بر و بازوی و تیغ و خفتانش لعل
ز خون جگر بسته بر دیده یون
گشاده چو اکحل رگ از نیزه خون
بسی آفرین خواند از ایزد بروی
گهش دست بوسید و گه چشم و روی
به خوان یکسر ایرانیان را نشاند
بر ایشان بسی زر و گوهر فشاند
همی گفت در کوشش و دار و برد
جز ایرانیان را نزیبد نبرد
باستاد و مر پهلوان را شناخت
چونان خورده شد ، بزم شادی بساخت
سپهدار و مهراج فرخنده پی
گرفتند با سروران جام می
نخست از شهنشاه کردند یاد
پس آنگه نشستند در بزم شاد
سپهبد بر اورنگ و دل شادکام
به پیش اندرون گرز و ، بر دست جام
تو با تیغ گفتی به رزم اندرست
به با جام شادی به بزم اندرست
چو آسود با می به مهراج گفت
که با دل زدم رأی اندر نهفت
ز دشمن سپه بیشمارند پیش
ز ما هر یک ایشان هزارند بیش
چنانیم ما پیششان روز کین
چنان چشمه در پیش دریای چین
اگر دست کشتن برم روز کار
بسی بایدم رنج و هم روزگار
دگر ره ز چرخ ار بود یار بخت
بر آراست خواهم یکی رزم سخت
میان بهو تا به خم کمند
نیارم ، نپیچم عنان سمند
پناه سپه شاه نیک اخترست
چو شه شد ، سپه چو تن بی سرست
گرامی همیشه به بویست مشک
چو شد بوی چه مشک و چه خاک خشک
چنین گفت مهراج کز سروران
به نزد بهو زین سپاه گران
همین چار سالار بودند گرد
که بنمودی از تیغشان دستبرد
ز خویشانش ماندست گردی گزین
خداوند کوس و درفش و نگین
دلیری کجا نام او مبترست
به رزم از گشن لشکری بهترست
به تو دیده امروز بنهاده بود
به کین در کمین گاهت استاده بود
همی خواستم کت بود پیش باز
نبد کش زمانه نیامد فراز
سوی اوست پاک آن سپه را پناه
گرو کم شود ، شد شکسته سپاه
سپهدار گفتا دگر ره ز کوه
همی جویش اندر میان گروه
نمایش به من در کمینگاه تو
سرش بی تن آن گه ز من خواه تو
چنان شادی افزود مهراج را
که بگذاشت از اوج مه تاج را
همان شب ز شادی که افکنده پی
همی جز به یادش ننوشید می
یکی باغ زرّین بُدش پیش تخت
ز گوهرش بار ، از زبرجد درخت
در آن نغز باغ آبگیری گلاب
ز دُر سنگ و ریگش همه مشک ناب
مر آنرا به گرد سپهدار داد
جز آن ، چیزش از گنج بسیار داد
چه مخمل ، چه شاره ، چه خز و حریر
چه دینار و دیبا ، چه مشک و عبیر
هزارش سراپردهء گونه گون
همی دادش از بهر نام و شگون
هزارش سپر داد مدهون کرگ
چهل اسپ جنگی و صد درع و ترگ
سراپرده چینی از زرّ بفت
ز دیبا شراعی نود خیمه هفت
یکی خسروی شاروان گونه گون
درازاش میدان اسپی فزون
دو خرگه نمد خزّ و چوبش ز زر
همه بندشان شوشهای گهر
ز بیجاده تاجی چو رخشنده هور
پر از درّ و گوهر سه جام بلور
همیدون به ایرانیان هر کسی
ببخشید دینار و گوهر بسی
چنین تا دو پاس از شب اندر گذشت
ببودند دلشاد و خرّم به دشت
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
پیغام بهو به نزدیک گرشاسب
چو زی خوابگه شد یل نامدار
بیامد همان گه نگهبان بار
که آمد فرستاده ای گاه شام
ز نزد بهو زی تو دارد پیام
بسی پند و رازست گوید نهفت
که با پهلوان باید امشب بگفت
بخواندش سپهدار پیروز بخت
فرستاده آمد سبک پیش تخت
کمان کرد بالا و گفتار تیر
بخواند آفرین بر یل گردگیر
که تا جاودان پهلوان زنده باد
زمانه رهی و اخترش بنده باد
ز شاه بهو هست پیغام چند
از امید و سوگند و پیوند و پند
گزارم چو فرمان دهد پهلوان
دگر کس نداند جز از ترجمان
سپهبد ز مردم تهی ماند جای
فرستاده بر جست خندان بپای
چنین گفت کای افسر انجمن
دبیر شهم منکوا نام من
بهو شاه قنوّج و رای برین
درودت فرستاد و چند آفرین
همی گوید از فرّ و فرهنگ تو
نزیبد به جنگ من آهنگ تو
نه هرگز به جایت بدی کرده ام
نه شاه جهان را بیازرده ام
ترا با من این شورش کار چیست
ز بهر کسان جنگ و پیکار چیست
کسی کز بدش بر تو نامد گزند
چو با او کنی بد ، نباشد پسند
نه هر کش بود چنگ بر جنگ تیز
بود با همه کس به جنگ و ستیز
به هر باد خرمن نشاید فشاند
نه کشتی توان نیز بر خشک راند
اگر از پیِ باژ شاه آمدی
به فرمان او کینه خواه آمدی
ببین هدیه و باژ کز گنج خویش
چه دادست مهراج هر سال پیش
سه چندان دهم من به فرمانبری
دگر خلعت و هدیه ها بر سری
وگر طمع داری به شاهی و گنج
ز من یابی این هر دو بی بیم و رنج
گر آیی برم با سپاه از نخست
به پیمان و سوگندهای درست
سپارم به تو گنج و هم دخترم
بر اورنگ بنشانمت همبرم
گِرم تخت مهراج و بُرّم سرش
ببخشم به تو گنج و هم افسرش
از آن پس سپه سوی ایران برم
به کین تاختن های شیران برم
کنم جایِ ضحاکِ جادو تهی
گرم هفت کشور به شاهنشهی
ازین هرچه گفتم ز گنج و سپاه
ز فرمان و از کشور و تاج و گاه
همه مر ترا باشد از چیز و کس
مرا نام شاهنشهی بهره بس
به سوگند و پیمان ابا منکوا
فرستادم ، اینک خط من گوا
چو یابد خردمند خوبی و گنج
بیندازد از دست و نارد به رنج
چو آهم و خرگوش یابد عقاب
نیارد به درّاج و تیهو شتاب
همی تا سمورست و سنجاب چین
نپوشد ز ریکاشه کس پوستین
بگفت این و آن خطّ و پیمان بداد
ببوسید ، پیش سپهبد نهاد
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
پاسخ گرشاسب به نزد بهو
سپهبد ز خشم دل آشفت و گفت
که هوش و خرد با بهو نیست جفت
بگویش سخن پیش ازین در ستیز
نگفتی همی جز به شمشیر تیز
کنون کِت ز گرز من آمد نهیب
گرفتی ز سوگند راه فریب
کسی کو نترسد ز یزدان پاک
مر او را ز سوگند و پیمان چه باک
ندانی که در دام آن اژدها
بماندی که هرگز نیابی رها
به گرداب ژرف اندر از ناگهان
فتادیّ و آبت گذشت از دهان
نگونسار گشتی به چاهی دراز
که هرگز نیایی ازو بر فراز
تنت یافت آماس و تو ز ابلهی
همی گیری آماس را فربهی
همی چاره سازی که من هند و چین
سپارم به چنگت نخواهد بُد این
کفی خاک ندهم که بر سر کنی
نه نیز آب چندانکه لب تر کنی
زمین چون گِری هفت کشور به زور
که چندان نیابی که با شدت گور
دهم گنج و جاهت به دیگر کسان
برد گرگ دل ، دیده ات کرکسان
بدین خیره گفتارهای تباه
نگیری مرا ، دام برچین ز راه
به من تاج و تخت شهی چون دهی
که هست از تو خود تخت شاهی تهی
یکی را به دِه در ندادند جای
همی گفت بر ده منم کد خدای
بمرد اشتر ابلهی در رمه
به درویش دادمش گفتا همه
به دامادی چون تو دارم امید
کجا ساخت هرگز سیه با سپید
به هم چون بود مهر و کین گاه جنگ
ابا آبگینه کجا ساخت سنگ
که جوید به نیکی ز بدخواه راه
به دیوار ویران که گیرد پناه
نباشد دل هندو از حیله پاک
نه نیز از سیه رویی آیدش باک
ز کژّوان رَهِ راست هرگز نخاست
نه کس دُمّ روباه دیدست راست
بپوسیده وز هم گسسته رسن
همی زیر چاهم فرستی به فن
همانا گمانی که من کودکم
به دانش چنان چون به سال اندکم
همی بازگیری به دام چکاو
ببینی کنون خنجر مغز کاو
تو شاه جهان را بیاشفته ای
فراوان مرورا بدی گفته ای
مرا گفت رو با تو پیکار من
بگیرش نگون زنده بر دار کن
تو ایدون فرستی بَرِ من پیام
فریبنده گشتی به نیرنگ خام
گمانی که من چون توام ناسپاس
چو گرگ دژآگاه ناحق شناس
که بر مهتر خویش بدساختی
همه گنج و گاهش برانداختی
به زنهار شه گر بیایی کنون
به خواهش بخواهم ترا زو به خون
و گر جز بر این رأی رانی سخن
بدان کآمدت روز و روزی به بن
ترا زین همه شاهی و گیر و دار
نخواهد بُدن بهره جز تیر و دار
فرستاده بشنید پیغام و رفت
سپهبد بشد نزد مهراج تفت
بگفتش هر آنچ از فرسته شنود
همان راز نامه مرو را نمود
چو بشنید مهراج دلتنگ شد
از اندیشه رویش پر از رنگ شد
به دل گفتم ترسم که از بهر چیز
بگردد به دشمن سپاردم نیز
شبان سیر باید وگرنه به کین
مهین گوسفندی زند بر زمین
خوی هر کسی در نهان و آشکار
بگردد چو گردد همی روزگار
بَرد خواسته هر کسی را ز راه
کند دوست را دشمن کینه خواه
چنین گفت کای گرد بیدار دل
بگفتِ بهو خیره مسپار دل
پذیرد به گفتار صد چیز مرد
که نتوان یکی ز آن به کردار کرد
دو صد گنج شاید به گفتار داد
که نتوان یکی زان به کردار داد
بپذرفتن چیز و گفتار خوش
مباش ایمن از دشمن کینه کش
به گفتار غول آدمی را ز راه
به خوشی فریبد کند پس تباه
نیاید ز دشمن به دل دوستی
اگر چند با او ز هم پوستی
اگر کشور و گنج بایدت جست
همه کشور و کنج من ز آنِ تست
هم از کان یاقوت و دریای دُر
همی گنج من هست آکنده پُر
هر آنچ از بهو کام داریّ و رای
سه چندانت پیش من آید به جای
زدن چوب سخت از یکی دوستدار
به از بوسه دشمن زشت کار
کشیدی غم و یافتی کام خویش
مکن زشت نام شه و نام خویش
سپهبد لب از خنده بگشاد و گفت
کزین غم مکن با دل اندیشه جفت
من از بیشه با شیر کوشم همی
بر آتش بوم خار پوشم همی
نهم دیده در پای پیل ژیان
نپیچم سر از رأی شاه جهان
بَرِ ما چه برگشتن از شاهِ خویش
چه برگشتن از راه یزدان و کیش
به سر مر مرا تاج فرمان تست
به گردن دَرم طوق پیمان تست
سپاس ترا چاکرم تا زیم
به دیده روم هر کجا تازیم
غم آن کسی خوردن آیین بود
که او بر غمت نیز غمگین بود
ز چاهی که خوردی از و آب پاک
نشاید فکندن در و سنگ و خاک
دلش را به هر خوبی آرام داد
شد و بود با کام تا بامداد
همان شب گراهون گردن فراز
ز تاراج با خیلی آمد فراز
تنی هفتصد بیش برنا و پیر
به هم کرده از هندوان دستگیر
به چنگال هر یک سری پر ز خون
سری دیگر از گردن اندر نگون
ازین تازش آگه نبد پهلوان
چو گشت آگه ، آشفته شد برگوان
که چندین سپه پیش و کین آختن
شما را چه کارست بر تاختن
پس از ناگهان دشمن آید به جنگ
همه نامها بازگردد به ننگ
ز بیرون لشکر گه ار نیز پای
نهد کس ، نبیند جز از دار جای
پس آن بستگان را هم از گرد راه
فرستاد نزدیک مهراج شاه
و ز آن سو بهو چون فرسته رسید
غمی گشت کآن زشت پاسخ شنید
بی اندازه کرد از سران انجمن
چنین گفت با هر که بُد رای زن
که از دوزخ اهریمن آهنگ ما
گرفت و ، سپه ساخت بر جنگ ما
بماندیم در کام شیر نژند
فتادیم با دیو در دست بند
اگر چند با ما بسی لشکرست
ازین زاولی رنج ما بی مر ست
پذیرفتمش دخت و بسیار چیز
همان کشور و گنج و دینار نیز
به دل طمع دینار نارد همی
همه تخم پیکار کارد همی
کنون از شما هر که از بهر نام
مرین زاولی را سرآرد به دام
بود او سپهدار و داماد من
ننازد مگر زو دل شاد من
سبک زان میان مبتر بد نژاد
برآمد به پای و زمین بوسه داد
به آواز گفت ای شه نامجوی
ز یکتن چه چندین بود گفت و گوی
چو خور برکشد تیغ زرّین به گاه
به خم در شود تاج سیمین ماه
من و دشت ناورد و این زاولی
به کف تیغ و زیرا برش کاولی
نپیچم عنان زو نه از لشکرش
مگر بر سنان پیشت آرم سرش
همی گفت و مرگ از نهان در ستیز
همی کرد بر جانش چنگال تیز
همه شب برین روی راندند رای
گه روز شد هر کسی باز جای