عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - مولودیه در مدح انسیه حورا فاطمه زهرا سلامالله علیها
امروز عالمی ز تجلی منور است
میلاد با سعادت زهرای اطهر است
نوری کز آن حدیقه جنت منور است
نور جمال زهره زهرای اطهر است
مولود پاکی آمده از غیب در شهود
کز او وجود هفت آب و چار مادر است
نور خدا ز فرش تتق می کشد به عرش
روشن به روی فاطمه چشم پیمبر است
در وصف او گر ام ابیها شنیده ای
این خود یک از فضائل آن پاک گوهر است
هر مادر آورد پسر از اوست مفتخر
بالنده مام گیتی از این نیک دختر است
احمد وجود پاک ورا روح خویش خواند
با اینکه خود به مرتبه روح مصور است
دانند اگر چه خلق جهان ثقل اصغرش
من دارم این عقیده که او ثقل اکبر است
تنها نه دختر است رسول خدای را
کز رتبه بر ولی خدا نیز همسر است
حاکی است از وقایع ماکان و مایکون
متن صحیفهاش که به قرآن برابر است
در حیرتم چه مدح سرایم به حضرتی
کورا مدیح خوان ز شرف ذات داور است
او هست عصمتالله و چندان شگفت نیست
کز چشم خلق تربت پاکش مستر است
ای آفتاب برج شرف کآفتاب چرخ
در آسمان قدر تو از ذره کمتر است
ربط رسالت است و ولایت جناب تو
بل این دو را وجود تو مبنا و مصدر است
هستند گوشوار دو دلبند تو به عرش
بیشک دل تو عرش خداوند اکبر است
جن و بشر برای شفاعت به نزد حق
چشم امیدشان به تو در روز محشر است
بر آستان تست ز جان ملتجی صغیر
عمریست کحل دیده او خاک این در است
میلاد با سعادت زهرای اطهر است
نوری کز آن حدیقه جنت منور است
نور جمال زهره زهرای اطهر است
مولود پاکی آمده از غیب در شهود
کز او وجود هفت آب و چار مادر است
نور خدا ز فرش تتق می کشد به عرش
روشن به روی فاطمه چشم پیمبر است
در وصف او گر ام ابیها شنیده ای
این خود یک از فضائل آن پاک گوهر است
هر مادر آورد پسر از اوست مفتخر
بالنده مام گیتی از این نیک دختر است
احمد وجود پاک ورا روح خویش خواند
با اینکه خود به مرتبه روح مصور است
دانند اگر چه خلق جهان ثقل اصغرش
من دارم این عقیده که او ثقل اکبر است
تنها نه دختر است رسول خدای را
کز رتبه بر ولی خدا نیز همسر است
حاکی است از وقایع ماکان و مایکون
متن صحیفهاش که به قرآن برابر است
در حیرتم چه مدح سرایم به حضرتی
کورا مدیح خوان ز شرف ذات داور است
او هست عصمتالله و چندان شگفت نیست
کز چشم خلق تربت پاکش مستر است
ای آفتاب برج شرف کآفتاب چرخ
در آسمان قدر تو از ذره کمتر است
ربط رسالت است و ولایت جناب تو
بل این دو را وجود تو مبنا و مصدر است
هستند گوشوار دو دلبند تو به عرش
بیشک دل تو عرش خداوند اکبر است
جن و بشر برای شفاعت به نزد حق
چشم امیدشان به تو در روز محشر است
بر آستان تست ز جان ملتجی صغیر
عمریست کحل دیده او خاک این در است
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در تنهیت عید مولود مسعود امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
حجاب جان دریدم تا رخ جانانه پیدا شد
شکستم این صدف تا آندر یکدانه پیدا شد
بجانان کس نمیدانست رسم جانفشانی را
بپای شمع این بیباکی از پروانه پیدا شد
مرا آنلحظه برداز دستتاب میبمیخانه
که عکس روی ساقی در دل پیمانه پیدا شد
ببخش ایشیخ ما را گر برون رفتیم از مسجد
ز مسجد آنچه میجستیم در میخانه پیدا شد
برغم عاقلان دیوانگان رستند از دنیا
بلی اسرار عقل از مردم دیوانه پیدا شد
ز هم باید کنند اهل جهان رفع پریشانی
بتنها این صفت در کار زلف از شانه پیدا شد
خدا را گر همیجوئی برو با بیخودان بنشین
اگر گنجی بدست آمد هم از ویرانه پیدا شد
بنای خانه کعبه خلیل الله نهاد اما
علی در کعبه ظاهر گشت و صاحبخانه پیدا شد
نه تنها کارپرداز زمین شد در زمین ظاهر
که هر دائر مدار طارم نهگانه پیدا شد
بماشد فرض چو نپروانه گرد کعبه گردیدن
که آنشمع حقیقت اندر این کاشانه پیدا شد
طلسم لاشکست و دیو رفت و سحر شد باطل
کلید گنج الا الله را دندانه پیدا شد
بگو با عاشقان طی گشت هجر و گاه وصل آمد
بیفشانید جان بر مقدمش جانانه پیدا شد
هویدا گشت اسرار یدالله فوق ایدیهم
ز قدرتها که از آن بازوی مردانه پیدا شد
جهان تاریک بود از جهل لیک از پرتو عرفان
منور گشت چون آن ناطق فرزانه پیدا شد
بحب و بغض او ایمان و کفر آمد عیان یعنی
مرام آشنا و مسلک بیگانه پیدا شد
صغیر از اشتیاق کوی او دارد همان افغان
که در هجر نبی از استنحنانه پیدا شد
شکستم این صدف تا آندر یکدانه پیدا شد
بجانان کس نمیدانست رسم جانفشانی را
بپای شمع این بیباکی از پروانه پیدا شد
مرا آنلحظه برداز دستتاب میبمیخانه
که عکس روی ساقی در دل پیمانه پیدا شد
ببخش ایشیخ ما را گر برون رفتیم از مسجد
ز مسجد آنچه میجستیم در میخانه پیدا شد
برغم عاقلان دیوانگان رستند از دنیا
بلی اسرار عقل از مردم دیوانه پیدا شد
ز هم باید کنند اهل جهان رفع پریشانی
بتنها این صفت در کار زلف از شانه پیدا شد
خدا را گر همیجوئی برو با بیخودان بنشین
اگر گنجی بدست آمد هم از ویرانه پیدا شد
بنای خانه کعبه خلیل الله نهاد اما
علی در کعبه ظاهر گشت و صاحبخانه پیدا شد
نه تنها کارپرداز زمین شد در زمین ظاهر
که هر دائر مدار طارم نهگانه پیدا شد
بماشد فرض چو نپروانه گرد کعبه گردیدن
که آنشمع حقیقت اندر این کاشانه پیدا شد
طلسم لاشکست و دیو رفت و سحر شد باطل
کلید گنج الا الله را دندانه پیدا شد
بگو با عاشقان طی گشت هجر و گاه وصل آمد
بیفشانید جان بر مقدمش جانانه پیدا شد
هویدا گشت اسرار یدالله فوق ایدیهم
ز قدرتها که از آن بازوی مردانه پیدا شد
جهان تاریک بود از جهل لیک از پرتو عرفان
منور گشت چون آن ناطق فرزانه پیدا شد
بحب و بغض او ایمان و کفر آمد عیان یعنی
مرام آشنا و مسلک بیگانه پیدا شد
صغیر از اشتیاق کوی او دارد همان افغان
که در هجر نبی از استنحنانه پیدا شد
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در تهنیت عید مولود صفدر بدر و حنین ابیالحسنین علی علیهالسلام
در حریم کعبه شاه انس و جان آمد پدید
آنکه مقصود دو عالم بود آن آمد پدید
حکمران آسمان اندر زمین شد جلوهگر
پادشاه لامکان اندر مکان آمد پدید
ذات مطلق کان برون بود از مکان و از زمان
شد مقید در مکان و در زمان آمد پدید
کعبه خود قلب جهانست و ز غیب ذات خویش
سر غیب الغیب در قلب جهان آمد پدید
ممکنی پیدا شد اما واجب آمد در ظهور
گشت جسمی ظاهر اما سرجان آمد پدید
گرد عالم چند میجویی نشان از بینشان
بینش ار داری جمال بینشان آمد پدید
تا کند خود را تماشا با همه وصف و شئون
در شهود از غیب آن گنج نهان آمد پدید
با تمام معنی اسم ذات و اسماء صفات
صورتی گشت آنشه با عز و شان آمد پدید
پیش از آن کاید فرود ایاک نعبد نستعین
از درون قبله وجه مستعان آمد پدید
طالبان را مژده ده مطلوب آمد در کنار
میکشان را کن خبر پیرمغان آمد پدید
عشقبازان را حبیب با وفا گشت آشکار
دردمندان را طبیب مهربان آمد پدید
احمد مرسل که خود روح روان عالمست
بهر آن روح روان روح روان آمد پدید
تا که بنماید بلاغت را نهج در روزگار
آن خدای نطق و خلاق بیان آمد پدید
باغ وحدت کش نهالند انبیاء و اولیاء
باغبان آن خدائی بوستان آمد پدید
حق ندارم خوانمش جز حق چه پنهان از شما
فاش میبینم که حق فاش و عیان آمد پدید
قادری آمد که چون دم زد بحرف کاف و نون
ماه و خورشید و زمین و آسمان آمد پدید
با ولایش دل ز هول روز محشر ایمن است
درحقیقت معنی کهف الامان آمد پدید
حب و بغضش میدهد از هالک و ناجی خبر
بهر نقد قلب و خالص امتحان آمد پدید
کی توان خواندن کف فیاض او را بحر و کان
آنکه از جود وجودش بحر و کان آمد پدید
خیزد از هرجا غلامی بهر درگاهش بلی
قنبر از زنگ و صغیر از اصفهان آمد پدید
آنکه مقصود دو عالم بود آن آمد پدید
حکمران آسمان اندر زمین شد جلوهگر
پادشاه لامکان اندر مکان آمد پدید
ذات مطلق کان برون بود از مکان و از زمان
شد مقید در مکان و در زمان آمد پدید
کعبه خود قلب جهانست و ز غیب ذات خویش
سر غیب الغیب در قلب جهان آمد پدید
ممکنی پیدا شد اما واجب آمد در ظهور
گشت جسمی ظاهر اما سرجان آمد پدید
گرد عالم چند میجویی نشان از بینشان
بینش ار داری جمال بینشان آمد پدید
تا کند خود را تماشا با همه وصف و شئون
در شهود از غیب آن گنج نهان آمد پدید
با تمام معنی اسم ذات و اسماء صفات
صورتی گشت آنشه با عز و شان آمد پدید
پیش از آن کاید فرود ایاک نعبد نستعین
از درون قبله وجه مستعان آمد پدید
طالبان را مژده ده مطلوب آمد در کنار
میکشان را کن خبر پیرمغان آمد پدید
عشقبازان را حبیب با وفا گشت آشکار
دردمندان را طبیب مهربان آمد پدید
احمد مرسل که خود روح روان عالمست
بهر آن روح روان روح روان آمد پدید
تا که بنماید بلاغت را نهج در روزگار
آن خدای نطق و خلاق بیان آمد پدید
باغ وحدت کش نهالند انبیاء و اولیاء
باغبان آن خدائی بوستان آمد پدید
حق ندارم خوانمش جز حق چه پنهان از شما
فاش میبینم که حق فاش و عیان آمد پدید
قادری آمد که چون دم زد بحرف کاف و نون
ماه و خورشید و زمین و آسمان آمد پدید
با ولایش دل ز هول روز محشر ایمن است
درحقیقت معنی کهف الامان آمد پدید
حب و بغضش میدهد از هالک و ناجی خبر
بهر نقد قلب و خالص امتحان آمد پدید
کی توان خواندن کف فیاض او را بحر و کان
آنکه از جود وجودش بحر و کان آمد پدید
خیزد از هرجا غلامی بهر درگاهش بلی
قنبر از زنگ و صغیر از اصفهان آمد پدید
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح مولی الکونین علیعلیهالسلام
درحقیقت جان ندارد هرکسی جانان ندارد
هرکسی جانان ندارد درحقیقت جان ندارد
جان که جان باشد نیاساید دمی بیروی جانان
پس محققدان که هرکس این ندارد آن ندارد
معنی اندر صورت آدم همان عشقست آری
آدمی و ز عشق غافل بودن این امکان ندارد
ورتو گوئی صورت انسانست خندد عقل و گوید
صورتی باشد ولیکن معنی انسان ندارد
ای بسا انسان که چون با دیده تحقیق بینی
کمتر از حیوان بود یا فرق با حیوان ندارد
حاصل مطلب ندارد جان گزیر از عشق جانان
جان انسان داشتن زین خوبتر برهان ندارد
کیست دلبر آنکه بیعشقش دلی تسکین نیابد
کیست جانان آنکه بیمهرش کسی ایمان ندارد
مرتضی شاه ولایت شیر یزدان زوج زهرا
کاسمان دین چو رویش اختری تابان ندارد
درد جسمست آنکه درمانش بود نزد طبیبان
درد روح الا تو لای علی درمان ندارد
ز انبیاء و اولیاء و اصفیاء پاک دامان
کیست آنکو مرتضی را دست بر دامان ندارد
در علی فانی شود آخر وجود حقپرستان
ز آنکه راه حقپرستی جز علی پایان ندارد
بیعلی فلک بشر غرقست در بحر طبیعت
کی بساحل میرسد کشتی چو کشتیبان ندارد
کرد در گردون تصرف داد بر خورشید رجعت
تا بدانی ملک هستی جز علی سلطان ندارد
عالم ایجاد میدانی است از روی تصور
و ندر آن مردی بجز شیر خدا جولان ندارد
خواند احمد خویشتن را با علی مولای امت
تا بدانی مرتضی جز مصطفی هم شان ندارد
راستی بعد از قضایای غدیر از بهر احمد
هرکه نشناسد علی را جانشین وجدان ندارد
هرچه میخواهی بخوان مدحش ز قول حق بقرآن
مدح خوانی به ز حق مدحی به از قرآن ندارد
آنکه امروز است بیسامان کوی او بفردا
باش تا بینی کسی جز او سروسامان ندارد
آنکه با عشقش در آتش میرود بنگر که یک مو
در وجود او تصرف آتش سوزان ندارد
یا علی خاک درت یعنی صغیر اصفهانی
خود تو دانی جز تو بر کس دیده احسان ندارد
تو ولی نعمتی بر او تو را میخواهد از تو
تا نگویندش که این کوته نظر عرفان ندارد
هرکسی جانان ندارد درحقیقت جان ندارد
جان که جان باشد نیاساید دمی بیروی جانان
پس محققدان که هرکس این ندارد آن ندارد
معنی اندر صورت آدم همان عشقست آری
آدمی و ز عشق غافل بودن این امکان ندارد
ورتو گوئی صورت انسانست خندد عقل و گوید
صورتی باشد ولیکن معنی انسان ندارد
ای بسا انسان که چون با دیده تحقیق بینی
کمتر از حیوان بود یا فرق با حیوان ندارد
حاصل مطلب ندارد جان گزیر از عشق جانان
جان انسان داشتن زین خوبتر برهان ندارد
کیست دلبر آنکه بیعشقش دلی تسکین نیابد
کیست جانان آنکه بیمهرش کسی ایمان ندارد
مرتضی شاه ولایت شیر یزدان زوج زهرا
کاسمان دین چو رویش اختری تابان ندارد
درد جسمست آنکه درمانش بود نزد طبیبان
درد روح الا تو لای علی درمان ندارد
ز انبیاء و اولیاء و اصفیاء پاک دامان
کیست آنکو مرتضی را دست بر دامان ندارد
در علی فانی شود آخر وجود حقپرستان
ز آنکه راه حقپرستی جز علی پایان ندارد
بیعلی فلک بشر غرقست در بحر طبیعت
کی بساحل میرسد کشتی چو کشتیبان ندارد
کرد در گردون تصرف داد بر خورشید رجعت
تا بدانی ملک هستی جز علی سلطان ندارد
عالم ایجاد میدانی است از روی تصور
و ندر آن مردی بجز شیر خدا جولان ندارد
خواند احمد خویشتن را با علی مولای امت
تا بدانی مرتضی جز مصطفی هم شان ندارد
راستی بعد از قضایای غدیر از بهر احمد
هرکه نشناسد علی را جانشین وجدان ندارد
هرچه میخواهی بخوان مدحش ز قول حق بقرآن
مدح خوانی به ز حق مدحی به از قرآن ندارد
آنکه امروز است بیسامان کوی او بفردا
باش تا بینی کسی جز او سروسامان ندارد
آنکه با عشقش در آتش میرود بنگر که یک مو
در وجود او تصرف آتش سوزان ندارد
یا علی خاک درت یعنی صغیر اصفهانی
خود تو دانی جز تو بر کس دیده احسان ندارد
تو ولی نعمتی بر او تو را میخواهد از تو
تا نگویندش که این کوته نظر عرفان ندارد
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح مولی الکونین اباالحسنین علی علیهالسلام
هر وجودی شور عشق مرتضی در سر ندارد
بهتر آن باشد که از خواب عدم سر برندارد
زیب لوح آفرینش نقش نام اوست آری
کلک نقاش ازل نقشی از این بهتر ندارد
کرد تیغ او مسخر عالم کون و مکان را
تیغ عالمگیر خورشید اینچنین جوهر ندارد
ز ابتدا تا انتهای دور خلقت چرخ گردون
غیر درگاه امیرالمؤمنین (ع) محور ندارد
بر وجود او بر افشان دامن بی اعتنائی
هر که در دست ارادت دامن حیدر ندارد
هر کمال و هر فضیلت میشود از خلق صادر
چون علی التحقیق بینی جز علی مصدر ندارد
با غلامان علی هرکس شود محشور بیشک
هیچ پروا در دل از هنگامه محشر ندارد
غیر ختم انبیا احمد که هست او را برادر
راه بر درک مقامش هیچ پیغمبر ندارد
گفت احمد بی وصیت رفتن است از جاهلیت
ای عجب خود بیوصیت رفت کس باور ندارد
مرتضی باشد وصی مصطفی و غیر او کس
از خدا فرمانروایی بعد از آن سرور ندارد
منکر کیفیت خم غدیر و نصب حیدر
راستی شرم از رسول و خوف از داور ندارد
ایکه جویی ره بشرع احمدی سوی علی رو
ز آنکه آن شهر معظم غیر از این یکدر ندارد
سینه از بغضش به پیر اکاین گیاه زهرآگین
غیر کفر و کافری خاصیت دیگر ندارد
مهر او بگزین بدل در این محیط پرتلاطم
زانکه این کشتی بجز مهر علی لنگر ندارد
کی توان بشمردن او را در ردیف هوشیاران
هر سری مستی ز جام ساقی کوثر ندارد
گر بحق خواهی رسیدن پیروی از شیر حقکن
راه حق آری بغیر از شیر حق رهبر ندارد
شد غلام او صغیر و گشت از هر خواجه فارغ
منت ار دارد بجز از خواجه قنبر ندارد
بهتر آن باشد که از خواب عدم سر برندارد
زیب لوح آفرینش نقش نام اوست آری
کلک نقاش ازل نقشی از این بهتر ندارد
کرد تیغ او مسخر عالم کون و مکان را
تیغ عالمگیر خورشید اینچنین جوهر ندارد
ز ابتدا تا انتهای دور خلقت چرخ گردون
غیر درگاه امیرالمؤمنین (ع) محور ندارد
بر وجود او بر افشان دامن بی اعتنائی
هر که در دست ارادت دامن حیدر ندارد
هر کمال و هر فضیلت میشود از خلق صادر
چون علی التحقیق بینی جز علی مصدر ندارد
با غلامان علی هرکس شود محشور بیشک
هیچ پروا در دل از هنگامه محشر ندارد
غیر ختم انبیا احمد که هست او را برادر
راه بر درک مقامش هیچ پیغمبر ندارد
گفت احمد بی وصیت رفتن است از جاهلیت
ای عجب خود بیوصیت رفت کس باور ندارد
مرتضی باشد وصی مصطفی و غیر او کس
از خدا فرمانروایی بعد از آن سرور ندارد
منکر کیفیت خم غدیر و نصب حیدر
راستی شرم از رسول و خوف از داور ندارد
ایکه جویی ره بشرع احمدی سوی علی رو
ز آنکه آن شهر معظم غیر از این یکدر ندارد
سینه از بغضش به پیر اکاین گیاه زهرآگین
غیر کفر و کافری خاصیت دیگر ندارد
مهر او بگزین بدل در این محیط پرتلاطم
زانکه این کشتی بجز مهر علی لنگر ندارد
کی توان بشمردن او را در ردیف هوشیاران
هر سری مستی ز جام ساقی کوثر ندارد
گر بحق خواهی رسیدن پیروی از شیر حقکن
راه حق آری بغیر از شیر حق رهبر ندارد
شد غلام او صغیر و گشت از هر خواجه فارغ
منت ار دارد بجز از خواجه قنبر ندارد
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح مولیالموالی حضرت امیرالمؤمنین (ع)
ز طریق بندگی علی نه اگر بشر به خدا رسد
به چه دل نهد؟ به که رو کند؟ به چه سو رود؟ به کجا رسد
ز خدا طلب دل مقبلی به علی ز جان متوسلی
که اگر رسد به علی دلی بعلی قسم بخدا رسد
ازلی ولایت او بود ابدی عنایت او بود
ز کف کفایت او بود بخدا هر آنچه بما رسد
بعلی اگر بری التجا چه در این سرا چه در آنسرا
همه حاجت تو شود روا همه درد تو بدوا رسد
علی ای تو یاور و یار ما اسفا بحال فکار ما
نه اگر بعقده کار ما مدد از تو عقدهگشا رسد
نه بهر که هرکه فدا شود چو فدائی تو بجا شود
که هر آنکه در تو فنا شود ز چنین فنا به بقا رسد
بود ای مربی جان و دل ز تو خیمه گر چه در آب و گل
تویی آنکه فیض تو متصل بفرشتگان سما رسد
دو جهان رهین عنایتت ره حق طریق هدایتت
همه را بخوان ولایتت ز خدا هماره صلا رسد
به غدیر خم چو بامر هوبستودت احمد نیکخو
بجهانیان زندای او همه لحظه لحظه ندا رسد
زرخت که نور خدا از آن بود ای ولی خدا عیان
بدل و بدیدهٔ عاشقان همه لمعه لمعه ضیا رسد
به مؤآلف تو مقر جنان بمخالف تو سقر مکان
بتو نیک و بدشود امتحان ز تو خیر و شر بجزا رسد
چو منی کجا و ثنای تو که تو را ستوده خدای تو
چه بیان کنم بسزای تو که تو را بحد ثنا رسد
مگر از زبونی خود زبان بگشایم ایشه انس و جان
که کند ز محنت خود بیان بحضور شه چو گدا رسد
تو شهی و بنده گدای تو سروجان من بفدای تو
چه شود ز برک و نوای تو دل بینوا به نوا رسد
دل من که غنچه صفت شها شده خون سزد چو گل از صبا
ز نسیم لطف تو ذوالعطا بکمال لطف و صفا رسد
تو بحق ز هرچه مقدمی بقضا تو آمر و حاکمی
ز تو بینم آنچه بمن همی ز قدر رود ز قضا رسد
به صغیر خسته لقای تو بود انتهای عطای تو
چو به قائلین ثنای تو ز در تو اجر و عطا رسد
به چه دل نهد؟ به که رو کند؟ به چه سو رود؟ به کجا رسد
ز خدا طلب دل مقبلی به علی ز جان متوسلی
که اگر رسد به علی دلی بعلی قسم بخدا رسد
ازلی ولایت او بود ابدی عنایت او بود
ز کف کفایت او بود بخدا هر آنچه بما رسد
بعلی اگر بری التجا چه در این سرا چه در آنسرا
همه حاجت تو شود روا همه درد تو بدوا رسد
علی ای تو یاور و یار ما اسفا بحال فکار ما
نه اگر بعقده کار ما مدد از تو عقدهگشا رسد
نه بهر که هرکه فدا شود چو فدائی تو بجا شود
که هر آنکه در تو فنا شود ز چنین فنا به بقا رسد
بود ای مربی جان و دل ز تو خیمه گر چه در آب و گل
تویی آنکه فیض تو متصل بفرشتگان سما رسد
دو جهان رهین عنایتت ره حق طریق هدایتت
همه را بخوان ولایتت ز خدا هماره صلا رسد
به غدیر خم چو بامر هوبستودت احمد نیکخو
بجهانیان زندای او همه لحظه لحظه ندا رسد
زرخت که نور خدا از آن بود ای ولی خدا عیان
بدل و بدیدهٔ عاشقان همه لمعه لمعه ضیا رسد
به مؤآلف تو مقر جنان بمخالف تو سقر مکان
بتو نیک و بدشود امتحان ز تو خیر و شر بجزا رسد
چو منی کجا و ثنای تو که تو را ستوده خدای تو
چه بیان کنم بسزای تو که تو را بحد ثنا رسد
مگر از زبونی خود زبان بگشایم ایشه انس و جان
که کند ز محنت خود بیان بحضور شه چو گدا رسد
تو شهی و بنده گدای تو سروجان من بفدای تو
چه شود ز برک و نوای تو دل بینوا به نوا رسد
دل من که غنچه صفت شها شده خون سزد چو گل از صبا
ز نسیم لطف تو ذوالعطا بکمال لطف و صفا رسد
تو بحق ز هرچه مقدمی بقضا تو آمر و حاکمی
ز تو بینم آنچه بمن همی ز قدر رود ز قضا رسد
به صغیر خسته لقای تو بود انتهای عطای تو
چو به قائلین ثنای تو ز در تو اجر و عطا رسد
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح حضرت مولیالموالی علی علیهالسلام
دیده من غیر دیدار علی جوید نجوید
یا زبانم غیر اوصاف علی گوید نگوید
دست من غیر از کتاب مدح او گیرد نگیرد
پای من غیر از طریق عشق او پوید نپوید
مزرع جانم که آب آن بود از جوی رحمت
اندر آن غیر از گیاه مهر او روید نروید
ذوق مهرش کی چشد بیگانه بگذر زین توقع
این گل خوشبوی را جز آشنا بوید نبوید
ز استماع مدحش افشان اشک شوقی گر توانی
آب دیگر نامه عصیان ما شوید نشوید
دایه لطفش دهد شیر عنایت طفل دل را
جز بشوق آن لبن طفل دلم موید نموید
آنکه خواهد مأمنی جوید صغیر اندر دو عالم
بهز درگاه امیرالمؤمنین (ع) جوید نجوید
یا زبانم غیر اوصاف علی گوید نگوید
دست من غیر از کتاب مدح او گیرد نگیرد
پای من غیر از طریق عشق او پوید نپوید
مزرع جانم که آب آن بود از جوی رحمت
اندر آن غیر از گیاه مهر او روید نروید
ذوق مهرش کی چشد بیگانه بگذر زین توقع
این گل خوشبوی را جز آشنا بوید نبوید
ز استماع مدحش افشان اشک شوقی گر توانی
آب دیگر نامه عصیان ما شوید نشوید
دایه لطفش دهد شیر عنایت طفل دل را
جز بشوق آن لبن طفل دلم موید نموید
آنکه خواهد مأمنی جوید صغیر اندر دو عالم
بهز درگاه امیرالمؤمنین (ع) جوید نجوید
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
آنانکه پاس حرمت حیدر نداشتند
ایمان به ذات خالق اکبر نداشتند
گر با علی شدند مخالف عجب مدار
تصدیق ز ابتدا به پیمبر نداشتند
گوش همه ز فضل علی در غدیرخم
پُر شد ولی چه سود که باور نداشتند
افشاند شه ز لعل گهرها و مفلسان
همت به ضبط آن دُر و گوهر نداشتند
چندی به احمد ار گرویدند از نفاق
جز مُلک و مال مقصد دیگر نداشتند
هرگز نداشتند به محشر عقیدهای
ور نه چگونه خوف ز محشر نداشتند
کردند هر جفا که برآمد ز دستشان
ز آنرو که اعتقاد به کیفر نداشتند
گشتند چیره سخت به عنقای قاف قرب
زاغان که کر و فر کبوتر نداشتند
دین ثابت از علیست بلی آن فراریان
قدرت به فتح قلعهی خیبر نداشتند
در رزم خندق آن همه لشگر به جز علی
مردی حریف عمرو دلاور نداشتند
بیشک مقرر است به دوزخ حمیمشان
آنانکه حب ساقی کوثر نداشتند
قومی دلیل راه شناسند ز ابلهی
آن فرقه را که ره سوی داور نداشتند
من خاک پای پاکدلانی که جان و سر
دادند و دل ز مهر علی (ع) برنداشتند
جوید صغیر یاری از آن شه که انبیاء
جز او پناه و ملجاء و یاور نداشتند
ایمان به ذات خالق اکبر نداشتند
گر با علی شدند مخالف عجب مدار
تصدیق ز ابتدا به پیمبر نداشتند
گوش همه ز فضل علی در غدیرخم
پُر شد ولی چه سود که باور نداشتند
افشاند شه ز لعل گهرها و مفلسان
همت به ضبط آن دُر و گوهر نداشتند
چندی به احمد ار گرویدند از نفاق
جز مُلک و مال مقصد دیگر نداشتند
هرگز نداشتند به محشر عقیدهای
ور نه چگونه خوف ز محشر نداشتند
کردند هر جفا که برآمد ز دستشان
ز آنرو که اعتقاد به کیفر نداشتند
گشتند چیره سخت به عنقای قاف قرب
زاغان که کر و فر کبوتر نداشتند
دین ثابت از علیست بلی آن فراریان
قدرت به فتح قلعهی خیبر نداشتند
در رزم خندق آن همه لشگر به جز علی
مردی حریف عمرو دلاور نداشتند
بیشک مقرر است به دوزخ حمیمشان
آنانکه حب ساقی کوثر نداشتند
قومی دلیل راه شناسند ز ابلهی
آن فرقه را که ره سوی داور نداشتند
من خاک پای پاکدلانی که جان و سر
دادند و دل ز مهر علی (ع) برنداشتند
جوید صغیر یاری از آن شه که انبیاء
جز او پناه و ملجاء و یاور نداشتند
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
دهر پیر امروز باز از نوجوانی میکند
ذرهسان خورشید رقص از شادمانی میکند
بر فراز سدره با پیک خدا روحالامین
مرغ بخت خاکیان همآشیانی میکند
جان حقجویان مهجور به محنت مبتلا
از وصال یار جانی کامرانی میکند
میزبان خوان رحمت خاص و عام خلق را
بر سر خوان ولایت میهمانی میکند
پرده بردارم ز مطلب پردهدار کاینات
پردهبرداری ز اسرار نهانی میکند
گوش جان هر لحظه از خنیاگران بزم قدس
استماع نغمههای آسمانی میکند
فاش گویم در غدیر خم به امر کردگار
مصطفی در نصب حیدر درفشانی میکند
نی همین بر اهل دل حق را نماید آشکار
لطفها هم با محبان زبانی میکند
مدح میگوید امیری را که در ملک وجود
ز ابتدا تا انتها او حکمرانی میکند
انبیا را هست یاور اولیا را تا به حشر
دستگیری او به وقت ناتوانی میکند
عیسی مریم ز نام او دهد بر مرده جان
موسی عمران به خیل او شبانی میکند
خضر بر گمگشتگان راه عشقش رهنماست
با تفاخر صالحش اشترچرانی میکند
خسروی کورا لقب دادند فتال العرب
گریه بر حال یتیم از مهربانی میکند
میکشد بر دوش بار بینوایان را به شب
آنکه روز از پادشاهی سرگرانی میکند
با مرقع جامه و نان جوین شاه جهان
از پی پاس مروت زندگانی میکند
کی ادای شکر آن مولا شود امکانپذیر
زانچه لطفش با صغیر اصفهانی میکند
ذرهسان خورشید رقص از شادمانی میکند
بر فراز سدره با پیک خدا روحالامین
مرغ بخت خاکیان همآشیانی میکند
جان حقجویان مهجور به محنت مبتلا
از وصال یار جانی کامرانی میکند
میزبان خوان رحمت خاص و عام خلق را
بر سر خوان ولایت میهمانی میکند
پرده بردارم ز مطلب پردهدار کاینات
پردهبرداری ز اسرار نهانی میکند
گوش جان هر لحظه از خنیاگران بزم قدس
استماع نغمههای آسمانی میکند
فاش گویم در غدیر خم به امر کردگار
مصطفی در نصب حیدر درفشانی میکند
نی همین بر اهل دل حق را نماید آشکار
لطفها هم با محبان زبانی میکند
مدح میگوید امیری را که در ملک وجود
ز ابتدا تا انتها او حکمرانی میکند
انبیا را هست یاور اولیا را تا به حشر
دستگیری او به وقت ناتوانی میکند
عیسی مریم ز نام او دهد بر مرده جان
موسی عمران به خیل او شبانی میکند
خضر بر گمگشتگان راه عشقش رهنماست
با تفاخر صالحش اشترچرانی میکند
خسروی کورا لقب دادند فتال العرب
گریه بر حال یتیم از مهربانی میکند
میکشد بر دوش بار بینوایان را به شب
آنکه روز از پادشاهی سرگرانی میکند
با مرقع جامه و نان جوین شاه جهان
از پی پاس مروت زندگانی میکند
کی ادای شکر آن مولا شود امکانپذیر
زانچه لطفش با صغیر اصفهانی میکند
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح شهابالثاقب حضرت مولیالموالی علی علیهالسلام
فغان ز عشق که آسان نماید اول بار
چو مدتی گذرد سخت میشود دشوار
گمان عاشق بیچاره اینکه بیزحمت
توان رسید بوصل و گرفت کام از یار
ولیک یار پریوش ز غمزهٔ دلکش
چو دید از دل عاشق ربوده صبر و قرار
ز طره سلسله اندازدش بپا اول
که تا برون رود او را ز سر هوای فرار
سپس طریق وفا را بر او کند مسدود
در جفا بگشاید بروی او یکبار
گهی دهد بکف ترک چشم ز ابر و تیغ
که چاک چاک نماید از او دل افکار
گهش ز ترکش مژگان بسینه مجروح
خدنگها به یکی دم زند هزار هزار
بزخم دل نمک و مشگ گاهگاه او را
بریزد از لب میگون و جعد غالیهبار
ز داغ نقطه خال سیاه خود کندش
بگرد عالم سرگشته گاه چون پرگار
گهی بگوید خونش بدل کنند اعدا
گهی بگوید سنگش بسر زنند اغیار
بکار خویش بخنداندش بشیوه برق
بحال خویش بگریاندش چو ابر بهار
گهی چو بلبلش آرد بنغمه و گاهی
دهد بکنج خموشیش جا چو بوتیمار
گهی بگوید از کیش خویش دست بکش
گهی بگوید ز آئین خویش دل بردار
گهی نماید ابرو که این ترا قبله است
نبود باید با کعبه و کنشتت کار
گهی بگوید بگسست بایدت تسبیح
گهی بگوید بر بست بایدت زنار
گهیش بالش و بستر بشیوه مجنون
یکی ز خاره بیاراید و یکی از خار
گهی چو موسیش از جلوهٔی کند مدهوش
گهی چو عیسی بهرش بپا نماید دار
گهی نهد چو ذبیحش بحلق تیغ و گهی
بجان و دل چو خلیلش ز غم فرو زد نار
گهی بچاه در اندازدش چو یوسف و گاه
دهد بباد فنا هستیش سلیمان وار
گهش بهجر چو یعقوب جان کند مهجور
گهش ز غصه چو ایوب تن کند بیمار
گهی ببطن نهنگ بلاش چون یونس
دهد مقام که تا مسکنت کند اظهار
غرض ز جانب معشوق چونکه بر عاشق
عتاب و جور و جفا زین قبل رود بسیار
بهرطرف که کند روی گرد خود بیند
ز خشت غصه و غم تا فلک کشیده حصار
ز پا درآید و بیخویش گردد و دیگر
نمی بخندد شاد و نمی بگرید زار
نه آگهیش ز عقلست و نی زدین نه ز دل
نه با کسش سر انس و نه حالت گفتار
نه شوق نام دگر دارد و نه غصه ننگ
نه پا ز کفش کند فهم و نی سر از دستار
نه فکر سود و زیان و نه قید عیب و هنر
نه عاقلست و نه مجنون نه مست و نه هشیار
چو دید یار بدینگونه حال عاشق خویش
بسوزدش دل سنگین و را بحال نزار
جفا بدل بوفا سازد و بدلجوئی
بیایدش بسر آن لعبت پری رخسار
کشد ورا ببر و پرده گیرد از عارض
بآب لطف همی شویدش ز چهره غبار
مر آن بلاکش مهجور باز دریابد
حیات تازه ز فیض نسیم وصل نگار
دو دیده باز کند از هم و بدار وجود
بغیر یار نیاید بچشم او دیار
چو شیر و شکر با یار خود در آمیزد
یکی شوند و دوئی از میان رود بکنار
دگر دو خواندنشان کافری بود زان پس
چو جان حیدر کرار و احمد مختار
همان دو نفس مقدس که هست وحدتشان
چو آفتاب عیان در بر اولوالابصار
همان دو صورت انور که معنی ایشان
کند ندای انا الله واحد القهار
همان دو جان مجسم که هستشان یکسان
طریق و پیشه و آئین و شیوه و کردار
همان دو روح مکرم که شد به خم غدیر
فراز دست مشیت ز ایزدی در بار
گرفتشان ز عذار یگانگی پرده
که تا بوحدتشان ماسوی کنند اقرار
هنوز اهل دل از گوش جان همی شنوند
ندای وحدتآمیز سید ابرار
که هرکه بنده مولائی من است او را
علی است سید و مولا و سرور و سالار
زهی شریف مکان و خهی رفیع مقام
که گشت کشف در آنجا خدای را اسرار
لسان حق ید حق را بامر حق از لعل
همی بوصف فرو ریخت لؤلؤ شهوار
کرام را ز ازل تا ابد نمودی وصف
به مدح ابن عم خویش حیدر کرار
الا که جویی دیدار شاهد وحدت
بکوش تا که شوی خویش قابل دیدار
اگر که قابل دیدار او شوی فکند
تو را در آینه عکس از جمال پر انوار
علی عالی اعلا که اهل بینش را
بود بدیده عیان نورش از در و دیوار
علی که باشد امروز قاسم الا رزاق
علی که باشد فردا قسیم جنت و نار
علی که یافت چو از غیب ذات خویش ظهور
ز کاروان وجودش بدست بود مهار
هم اختیارش فرمانده قضا و قدر
هم اقتدارش دائر مدار لیل و نهار
بهر طرف نگری رو بسوی او داری
چه در جنوب و شمال و چه در یمین و یسار
مطیع نفس نفیسش در انفس است انفاس
رهین پرتورویش در اعین است انظار
شریف جانی کاورا علی بود جانان
خوشا بحال دلی کش علی بود دلدار
حلاوت رطب مهرش آن چشد که سبک
توان بنخل برآید چه میثم تمار
هوای عالم عشق ورا پرد مرغی
که بال وام نماید ز جعفر طیار
کس ار بنصرت او در زمانه شد منصور
ز نیک بختی دارین گشت برخوردار
گرفت کام ار این گنبد ترنجی دور
گزید مهروی نکو در این سپنجی دار
بحیرتم که چه گویم بمدح آنکه اگر
شود بحور مداد و نه آسمان طومار
قلم شود همه اشجار و تا به یوم نشور
شوند جن و ملک سر بسر صحیفه نگار
یک از دو صد ننویسند دو صف آن انسان
که بندگان درش را همی رود به شمار
بر آستانش بی پا و سر گدایانند
که هستشان به گدائی ز پادشاهی عار
زنند بوسه بدرگاه مرتضی و زند
بخاک درگهشان بوسه گنبد دوار
یکی ز جمله چو صابر علی که سر تا سر
تو ان در آینهاش دید طلعت اخیار
در او نهفته ز اهل یقین هر آن خصلت
از او پدید ز ارباب دین هر آن آثار
منم صغیر که خاک قدوم آن شه را
کشم بدیده بصد عجز و لابهو زنهار
بهر مقامم جز آستان او بیمیل
ز هر طریقم غیر از طریق او بیزار
بدهر تا که بود این اثر ز مرد را
که کور میشود از دیدنش دو دیده مار
ز دوستان علی (ع) دشمنان او مغلوب
بحق جاه محمد (ص) و آله الاطهار
چو مدتی گذرد سخت میشود دشوار
گمان عاشق بیچاره اینکه بیزحمت
توان رسید بوصل و گرفت کام از یار
ولیک یار پریوش ز غمزهٔ دلکش
چو دید از دل عاشق ربوده صبر و قرار
ز طره سلسله اندازدش بپا اول
که تا برون رود او را ز سر هوای فرار
سپس طریق وفا را بر او کند مسدود
در جفا بگشاید بروی او یکبار
گهی دهد بکف ترک چشم ز ابر و تیغ
که چاک چاک نماید از او دل افکار
گهش ز ترکش مژگان بسینه مجروح
خدنگها به یکی دم زند هزار هزار
بزخم دل نمک و مشگ گاهگاه او را
بریزد از لب میگون و جعد غالیهبار
ز داغ نقطه خال سیاه خود کندش
بگرد عالم سرگشته گاه چون پرگار
گهی بگوید خونش بدل کنند اعدا
گهی بگوید سنگش بسر زنند اغیار
بکار خویش بخنداندش بشیوه برق
بحال خویش بگریاندش چو ابر بهار
گهی چو بلبلش آرد بنغمه و گاهی
دهد بکنج خموشیش جا چو بوتیمار
گهی بگوید از کیش خویش دست بکش
گهی بگوید ز آئین خویش دل بردار
گهی نماید ابرو که این ترا قبله است
نبود باید با کعبه و کنشتت کار
گهی بگوید بگسست بایدت تسبیح
گهی بگوید بر بست بایدت زنار
گهیش بالش و بستر بشیوه مجنون
یکی ز خاره بیاراید و یکی از خار
گهی چو موسیش از جلوهٔی کند مدهوش
گهی چو عیسی بهرش بپا نماید دار
گهی نهد چو ذبیحش بحلق تیغ و گهی
بجان و دل چو خلیلش ز غم فرو زد نار
گهی بچاه در اندازدش چو یوسف و گاه
دهد بباد فنا هستیش سلیمان وار
گهش بهجر چو یعقوب جان کند مهجور
گهش ز غصه چو ایوب تن کند بیمار
گهی ببطن نهنگ بلاش چون یونس
دهد مقام که تا مسکنت کند اظهار
غرض ز جانب معشوق چونکه بر عاشق
عتاب و جور و جفا زین قبل رود بسیار
بهرطرف که کند روی گرد خود بیند
ز خشت غصه و غم تا فلک کشیده حصار
ز پا درآید و بیخویش گردد و دیگر
نمی بخندد شاد و نمی بگرید زار
نه آگهیش ز عقلست و نی زدین نه ز دل
نه با کسش سر انس و نه حالت گفتار
نه شوق نام دگر دارد و نه غصه ننگ
نه پا ز کفش کند فهم و نی سر از دستار
نه فکر سود و زیان و نه قید عیب و هنر
نه عاقلست و نه مجنون نه مست و نه هشیار
چو دید یار بدینگونه حال عاشق خویش
بسوزدش دل سنگین و را بحال نزار
جفا بدل بوفا سازد و بدلجوئی
بیایدش بسر آن لعبت پری رخسار
کشد ورا ببر و پرده گیرد از عارض
بآب لطف همی شویدش ز چهره غبار
مر آن بلاکش مهجور باز دریابد
حیات تازه ز فیض نسیم وصل نگار
دو دیده باز کند از هم و بدار وجود
بغیر یار نیاید بچشم او دیار
چو شیر و شکر با یار خود در آمیزد
یکی شوند و دوئی از میان رود بکنار
دگر دو خواندنشان کافری بود زان پس
چو جان حیدر کرار و احمد مختار
همان دو نفس مقدس که هست وحدتشان
چو آفتاب عیان در بر اولوالابصار
همان دو صورت انور که معنی ایشان
کند ندای انا الله واحد القهار
همان دو جان مجسم که هستشان یکسان
طریق و پیشه و آئین و شیوه و کردار
همان دو روح مکرم که شد به خم غدیر
فراز دست مشیت ز ایزدی در بار
گرفتشان ز عذار یگانگی پرده
که تا بوحدتشان ماسوی کنند اقرار
هنوز اهل دل از گوش جان همی شنوند
ندای وحدتآمیز سید ابرار
که هرکه بنده مولائی من است او را
علی است سید و مولا و سرور و سالار
زهی شریف مکان و خهی رفیع مقام
که گشت کشف در آنجا خدای را اسرار
لسان حق ید حق را بامر حق از لعل
همی بوصف فرو ریخت لؤلؤ شهوار
کرام را ز ازل تا ابد نمودی وصف
به مدح ابن عم خویش حیدر کرار
الا که جویی دیدار شاهد وحدت
بکوش تا که شوی خویش قابل دیدار
اگر که قابل دیدار او شوی فکند
تو را در آینه عکس از جمال پر انوار
علی عالی اعلا که اهل بینش را
بود بدیده عیان نورش از در و دیوار
علی که باشد امروز قاسم الا رزاق
علی که باشد فردا قسیم جنت و نار
علی که یافت چو از غیب ذات خویش ظهور
ز کاروان وجودش بدست بود مهار
هم اختیارش فرمانده قضا و قدر
هم اقتدارش دائر مدار لیل و نهار
بهر طرف نگری رو بسوی او داری
چه در جنوب و شمال و چه در یمین و یسار
مطیع نفس نفیسش در انفس است انفاس
رهین پرتورویش در اعین است انظار
شریف جانی کاورا علی بود جانان
خوشا بحال دلی کش علی بود دلدار
حلاوت رطب مهرش آن چشد که سبک
توان بنخل برآید چه میثم تمار
هوای عالم عشق ورا پرد مرغی
که بال وام نماید ز جعفر طیار
کس ار بنصرت او در زمانه شد منصور
ز نیک بختی دارین گشت برخوردار
گرفت کام ار این گنبد ترنجی دور
گزید مهروی نکو در این سپنجی دار
بحیرتم که چه گویم بمدح آنکه اگر
شود بحور مداد و نه آسمان طومار
قلم شود همه اشجار و تا به یوم نشور
شوند جن و ملک سر بسر صحیفه نگار
یک از دو صد ننویسند دو صف آن انسان
که بندگان درش را همی رود به شمار
بر آستانش بی پا و سر گدایانند
که هستشان به گدائی ز پادشاهی عار
زنند بوسه بدرگاه مرتضی و زند
بخاک درگهشان بوسه گنبد دوار
یکی ز جمله چو صابر علی که سر تا سر
تو ان در آینهاش دید طلعت اخیار
در او نهفته ز اهل یقین هر آن خصلت
از او پدید ز ارباب دین هر آن آثار
منم صغیر که خاک قدوم آن شه را
کشم بدیده بصد عجز و لابهو زنهار
بهر مقامم جز آستان او بیمیل
ز هر طریقم غیر از طریق او بیزار
بدهر تا که بود این اثر ز مرد را
که کور میشود از دیدنش دو دیده مار
ز دوستان علی (ع) دشمنان او مغلوب
بحق جاه محمد (ص) و آله الاطهار
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح مولیالموالی حضرت علی علیهالسلام
بیا ساقی بده ساغر به عشق ساقی کوثر
دماغ جان ز می کن تر به عشق ساقی کوثر
به دردم چارهجویی کن خلاص از زردرویی کن
کرم کن باده احمر به عشق ساقی کوثر
از آن می کآتش افروزد گهی سازد گهی سوزد
بزن بر خرمنم آذر به عشق ساقی کوثر
من آن مرغ خوشالحانم که روز و شب غزلخوانم
کنم پیوسته افغان سر به عشق ساقی کوثر
فلک گر آتش افروزد دوصد نوبت پرم سوزد
برآرم بار دیگر پر به عشق ساقی کوثر
نه من تنها رهش پویم نه من سرگشته اویم
که گردد گنبد اخضر به عشق ساقی کوثر
به مانند من حیران شب و روزند سرگردان
مه و مهر انجم و اختر به عشق ساقی کوثر
من مسکین نالایق نه امروزم بوی عاشق
که من زادستم از مادر به عشق ساقی کوثر
خوشا آنگه خوشا آن دم که رخت از این جهان بندم
برآید روحم از پیکر به عشق ساقی کوثر
چو روز رستخیز آید که هول هرکس افزاید
روم مستانه در محشر به عشق ساقی کوثر
غلام او صغیرم من ز عشقش ناگزیرم من
سرشته طینتم داور به عشق ساقی کوثر
دماغ جان ز می کن تر به عشق ساقی کوثر
به دردم چارهجویی کن خلاص از زردرویی کن
کرم کن باده احمر به عشق ساقی کوثر
از آن می کآتش افروزد گهی سازد گهی سوزد
بزن بر خرمنم آذر به عشق ساقی کوثر
من آن مرغ خوشالحانم که روز و شب غزلخوانم
کنم پیوسته افغان سر به عشق ساقی کوثر
فلک گر آتش افروزد دوصد نوبت پرم سوزد
برآرم بار دیگر پر به عشق ساقی کوثر
نه من تنها رهش پویم نه من سرگشته اویم
که گردد گنبد اخضر به عشق ساقی کوثر
به مانند من حیران شب و روزند سرگردان
مه و مهر انجم و اختر به عشق ساقی کوثر
من مسکین نالایق نه امروزم بوی عاشق
که من زادستم از مادر به عشق ساقی کوثر
خوشا آنگه خوشا آن دم که رخت از این جهان بندم
برآید روحم از پیکر به عشق ساقی کوثر
چو روز رستخیز آید که هول هرکس افزاید
روم مستانه در محشر به عشق ساقی کوثر
غلام او صغیرم من ز عشقش ناگزیرم من
سرشته طینتم داور به عشق ساقی کوثر
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح ساقی کوثر حیدر صفدر علی (ع)
خورشید و تیغ و آینه درویش این چهار
باید برهنه ور نه نیاید به هیچ کار
توضیح اگر که بایدت اینست در نیوش
تفسیر اگر که شایدت اینست گوشدار
خورشید چون بکسوت ابر است مختفی
کمتر برند بهره از آن خلق روزگار
بنگر که چون برهنه شود فصل دی ز زر
پوشد چگونه جامه بعوران دل فکار
گاه برهنگی چو بتابد به بوستان
از خاک لاله سر زند و از شجر ثمار
سرپوش ظلمت از سر عالم بر افکند
هر صبح چون برهنه برآید ز کوهسار
خلق جهان ز معدن و کانند بهرهور
زانرو که خور برهنه بر آنها کند گذار
بین فیض بخشیش که به گاه برهنگی
بر شاه و بر گدا طبق زر کند نثار
شمشیر تا نهان به غلافست کی توان
رنگین ز خون خصم کند دشت کار زار
بنگر که چون برهنه شود در گه ستیز
برد میان مرد زرهپوش چون خیار
تا ناید از غلاف برون کس نداندش
چو بست یا که آهن و فولاد آبدار
در رزمگاه شاهد مقصود را همی
تیغ برهنه پرده بر اندازد از عذار
عریان شود چو تیغ بدست دلاوران
پوشد لباس فتح و ظفر جسم شهریار
آئینه تا بزنگ کدورت نهفته است
کی باشدش نصیب ز وصل رخ نگار
هرگاه از لباس کدورت برهنه شد
گردد بخویش عکس پذیر از جمال یار
تا صاف و بیکدورت و روشن نبیندش
هرگز نخواند آینهاش مرد هوشیار
با خشت تیرهاش چه تفاوت توان نهاد
آئینهٔی که آن بود آلودهٔ غبار
درویش تا بکسوت هستی در است کی
لایق شود بخلعت عرفان کردگار
هرگاه خود درآمد از این پرده میشود
بیپرده یار پردهنشین بر وی آشکار
قصد مسیح کندن این جامه بد که گفت
باید ز پوستها بدر آئید همچو مار
آنموت قبل موت حقیقت برهنگی است
زین جامه مجازی و ملبوس مستعار
آنکو برهنه گشت ازین جامه هست قطب
وین آسیای چرخ از او هست بر مدار
شد ز ابر هستی آنکه بدر نور فیض او
تابد بذرههای وجود آفتابوار
وین جاه و قدر نیست میسر برای کس
جز در پناه خسرو اقلیم اقتدار
بحر سخا محیط عطا قلزم کرم
کز جود او بنای وجود است استوار
یکتای بیدوم که سه روح و چهار رکن
چون پنج حس و شش جهت از اوست برقرار
هفت اخترش مطیع نه تنها بود که هست
بر هشت خلدونه فلک او صاحب اختیار
نور بصر سرور دل آرام جان علی
ای جان فدای نام شریفش هزار بار
شاهی که شد پدید چو در خانه خدا
چشم خدای جو بدر آمد ز انتظار
یارب چه آورم بمدیحش که گشتهایم
من مات و خامه منفعل و صفحه شرمسار
پرسیدم از خرد که چه گویم بوصف او
گفتا مرا بحیرت دیرینه واگذار
کردم سؤال این سخن از عشق پرده در
گفتا صفات حق همه در حق وی شمار
دروی ببین جلال و جمال خدا که هست
مظهر باسم ذات و صفات آن بزرگوار
آنکو سپرد سر به غلامی مرتضی
زیبد بسروران جهان از وی افتخار
آنکو فکند چنگ بدامان وی کشید
رخت از میان بحر بلیات بر کنار
خواهی که دامن علی افتد تو را بکف
دامان شاه صابر از اخلاص بر کف آر
شاهی که عنایتش از طبع چون صدف
ریزد صغیر جای سخن در شاهوار
باید برهنه ور نه نیاید به هیچ کار
توضیح اگر که بایدت اینست در نیوش
تفسیر اگر که شایدت اینست گوشدار
خورشید چون بکسوت ابر است مختفی
کمتر برند بهره از آن خلق روزگار
بنگر که چون برهنه شود فصل دی ز زر
پوشد چگونه جامه بعوران دل فکار
گاه برهنگی چو بتابد به بوستان
از خاک لاله سر زند و از شجر ثمار
سرپوش ظلمت از سر عالم بر افکند
هر صبح چون برهنه برآید ز کوهسار
خلق جهان ز معدن و کانند بهرهور
زانرو که خور برهنه بر آنها کند گذار
بین فیض بخشیش که به گاه برهنگی
بر شاه و بر گدا طبق زر کند نثار
شمشیر تا نهان به غلافست کی توان
رنگین ز خون خصم کند دشت کار زار
بنگر که چون برهنه شود در گه ستیز
برد میان مرد زرهپوش چون خیار
تا ناید از غلاف برون کس نداندش
چو بست یا که آهن و فولاد آبدار
در رزمگاه شاهد مقصود را همی
تیغ برهنه پرده بر اندازد از عذار
عریان شود چو تیغ بدست دلاوران
پوشد لباس فتح و ظفر جسم شهریار
آئینه تا بزنگ کدورت نهفته است
کی باشدش نصیب ز وصل رخ نگار
هرگاه از لباس کدورت برهنه شد
گردد بخویش عکس پذیر از جمال یار
تا صاف و بیکدورت و روشن نبیندش
هرگز نخواند آینهاش مرد هوشیار
با خشت تیرهاش چه تفاوت توان نهاد
آئینهٔی که آن بود آلودهٔ غبار
درویش تا بکسوت هستی در است کی
لایق شود بخلعت عرفان کردگار
هرگاه خود درآمد از این پرده میشود
بیپرده یار پردهنشین بر وی آشکار
قصد مسیح کندن این جامه بد که گفت
باید ز پوستها بدر آئید همچو مار
آنموت قبل موت حقیقت برهنگی است
زین جامه مجازی و ملبوس مستعار
آنکو برهنه گشت ازین جامه هست قطب
وین آسیای چرخ از او هست بر مدار
شد ز ابر هستی آنکه بدر نور فیض او
تابد بذرههای وجود آفتابوار
وین جاه و قدر نیست میسر برای کس
جز در پناه خسرو اقلیم اقتدار
بحر سخا محیط عطا قلزم کرم
کز جود او بنای وجود است استوار
یکتای بیدوم که سه روح و چهار رکن
چون پنج حس و شش جهت از اوست برقرار
هفت اخترش مطیع نه تنها بود که هست
بر هشت خلدونه فلک او صاحب اختیار
نور بصر سرور دل آرام جان علی
ای جان فدای نام شریفش هزار بار
شاهی که شد پدید چو در خانه خدا
چشم خدای جو بدر آمد ز انتظار
یارب چه آورم بمدیحش که گشتهایم
من مات و خامه منفعل و صفحه شرمسار
پرسیدم از خرد که چه گویم بوصف او
گفتا مرا بحیرت دیرینه واگذار
کردم سؤال این سخن از عشق پرده در
گفتا صفات حق همه در حق وی شمار
دروی ببین جلال و جمال خدا که هست
مظهر باسم ذات و صفات آن بزرگوار
آنکو سپرد سر به غلامی مرتضی
زیبد بسروران جهان از وی افتخار
آنکو فکند چنگ بدامان وی کشید
رخت از میان بحر بلیات بر کنار
خواهی که دامن علی افتد تو را بکف
دامان شاه صابر از اخلاص بر کف آر
شاهی که عنایتش از طبع چون صدف
ریزد صغیر جای سخن در شاهوار
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در تهنیت عید مولود مسعود حضرت رسول اکرم صلیالله علیه و آله
شد سر هویت بجهان جلوه گر امروز
روشن شد از انوار رخش بحر و بر امروز
آن اختر تابنده درخشید که تابید
از خاک درش نور بشمس و قمر امروز
حق را گهری بود به گنجینه رحمت
بر عالمیان کرد عطا آن گهر امروز
زین رتبه که شد مولد آن فخر رسولان
بر عرش برین گشت زمین مفتخر امروز
از آیت با میمنت نصر من الله
افراشته شد رایت فتح و ظفر امروز
آن شاهد غیبی که ز هر دیده نهان بود
پیدا شد از این آینه پا تا بسر امروز
آنکو بودش آگهی از سر حقیقت
بیپرده حقش جلوه کند در نظر امروز
ناسوتی و لاهوتی از این مژده بوجدند
پر شد ز شعف عالم زیر و زبر امروز
زان گشت بشر اشرف مخلوق که ظاهر
گردید در این سلسله خیرالبشر امروز
رخ داد در اقطار جهان ز آمدن وی
آثار و غرائب بدر از حد و مر امروز
باز است بشرحش دهن طاق مدائن
ز انشب بخردمند رساند خبر امروز
در فارس ز میلاد شه یثرب و بطحا
خاموش شد آتشکده پرشرر امروز
بس کاهن و ساحر که از این مرحله بستند
بار سفر خویش بسوی سقر امروز
خواهد صله بسیار صغیر از شه لولاک
با اینکه بود چامه او مختصر امروز
روشن شد از انوار رخش بحر و بر امروز
آن اختر تابنده درخشید که تابید
از خاک درش نور بشمس و قمر امروز
حق را گهری بود به گنجینه رحمت
بر عالمیان کرد عطا آن گهر امروز
زین رتبه که شد مولد آن فخر رسولان
بر عرش برین گشت زمین مفتخر امروز
از آیت با میمنت نصر من الله
افراشته شد رایت فتح و ظفر امروز
آن شاهد غیبی که ز هر دیده نهان بود
پیدا شد از این آینه پا تا بسر امروز
آنکو بودش آگهی از سر حقیقت
بیپرده حقش جلوه کند در نظر امروز
ناسوتی و لاهوتی از این مژده بوجدند
پر شد ز شعف عالم زیر و زبر امروز
زان گشت بشر اشرف مخلوق که ظاهر
گردید در این سلسله خیرالبشر امروز
رخ داد در اقطار جهان ز آمدن وی
آثار و غرائب بدر از حد و مر امروز
باز است بشرحش دهن طاق مدائن
ز انشب بخردمند رساند خبر امروز
در فارس ز میلاد شه یثرب و بطحا
خاموش شد آتشکده پرشرر امروز
بس کاهن و ساحر که از این مرحله بستند
بار سفر خویش بسوی سقر امروز
خواهد صله بسیار صغیر از شه لولاک
با اینکه بود چامه او مختصر امروز
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - قصیده مولودیه ذیل در ماه رجب ۱۳۴۹ هجری
به عتبات مشرف شده بودند در اصفهان سروده شد و ارسال گردید
زمین به عرش برین دارد افتخار امروز
که شد در آن ملک العرش آشکار امروز
بگو به موسی ارنی بس است دیده گشای
پیمشاهده ی طلعت نگار امروز
فرو نهاد ز رخ پرده ی یار و در حق ما
نکرد هیچ ز رحمت فروگذار امروز
علیپرستان ایمان خویش تازه کنید
ز بادهٔ کهن ناب خوشگوار امروز
خورید از کف هم باده بیحساب امشب
زنید بر لب هم بوسه بیشمار امروز
به بانگ چنگ و به آواز تار مگذارید
رها ز چنگ شود تار زلف یار امروز
خورید باده و مستی کنید بیپرده
که شد ز پرده پدیدار پردهدار امروز
بر غم زاهد خودبین خودنما گردید
بکام باده کشان دور روزگار امروز
به شیخ شهر بگو عذر میکشان بپذیر
که نیست در کف این قوم اختیار امروز
بهار آورد ار صدگل از عدم بوجود
گلی شکفته که آورده صدبهار امروز
سزد ز خاک شود مشک ناب ارزانتر
چنین که باد صبا گشته مشگبار امروز
برقص هفت آب و چارام افتد که هست
ولادت آب ذوالمجد هفت و چار امروز
علی (ع) عالی اعلا بکعبه یافت ظهور
حریم کعبه از آن یافت اعتبار امروز
پدید گشت یدالله فوق ایدیهم
محمد (ص) عربی یافت دستیار امروز
بجای دار جهودان به انتقام مسیح
لوای نصر من الله شد استوار امروز
برای کشتن فرعون خصلتان دنی
عصای موسی گردید ذوالفقار امروز
صبا ز ملک صفاهان تو با هزار درود
بسوی یار سفر کرده کن گذار امروز
ببوس خاک قدومش بجای ما آنگاه
بگو که جای تو خالی در این دیار امروز
بباطن ار چه تو داری بدل قرار ولی
بظاهریم ز هجر تو بیقرار امروز
بیمن همتت ای شاه صابر اخوان را
ملالتی نبود غیرانتظار امروز
بساط جشن فراهم نموده و خواهند
به عشق مولا سازند جان نثار امروز
بحضرتت همه تبریک گو بویژه صغیر
همان که جز بتو نبود امیدوار امروز
زمین به عرش برین دارد افتخار امروز
که شد در آن ملک العرش آشکار امروز
بگو به موسی ارنی بس است دیده گشای
پیمشاهده ی طلعت نگار امروز
فرو نهاد ز رخ پرده ی یار و در حق ما
نکرد هیچ ز رحمت فروگذار امروز
علیپرستان ایمان خویش تازه کنید
ز بادهٔ کهن ناب خوشگوار امروز
خورید از کف هم باده بیحساب امشب
زنید بر لب هم بوسه بیشمار امروز
به بانگ چنگ و به آواز تار مگذارید
رها ز چنگ شود تار زلف یار امروز
خورید باده و مستی کنید بیپرده
که شد ز پرده پدیدار پردهدار امروز
بر غم زاهد خودبین خودنما گردید
بکام باده کشان دور روزگار امروز
به شیخ شهر بگو عذر میکشان بپذیر
که نیست در کف این قوم اختیار امروز
بهار آورد ار صدگل از عدم بوجود
گلی شکفته که آورده صدبهار امروز
سزد ز خاک شود مشک ناب ارزانتر
چنین که باد صبا گشته مشگبار امروز
برقص هفت آب و چارام افتد که هست
ولادت آب ذوالمجد هفت و چار امروز
علی (ع) عالی اعلا بکعبه یافت ظهور
حریم کعبه از آن یافت اعتبار امروز
پدید گشت یدالله فوق ایدیهم
محمد (ص) عربی یافت دستیار امروز
بجای دار جهودان به انتقام مسیح
لوای نصر من الله شد استوار امروز
برای کشتن فرعون خصلتان دنی
عصای موسی گردید ذوالفقار امروز
صبا ز ملک صفاهان تو با هزار درود
بسوی یار سفر کرده کن گذار امروز
ببوس خاک قدومش بجای ما آنگاه
بگو که جای تو خالی در این دیار امروز
بباطن ار چه تو داری بدل قرار ولی
بظاهریم ز هجر تو بیقرار امروز
بیمن همتت ای شاه صابر اخوان را
ملالتی نبود غیرانتظار امروز
بساط جشن فراهم نموده و خواهند
به عشق مولا سازند جان نثار امروز
بحضرتت همه تبریک گو بویژه صغیر
همان که جز بتو نبود امیدوار امروز
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - غدیریه در مدح حضرت علی علیهالسلام
سزد روند مه و مهر در حجاب امروز
که زد ز برج ولایت سرآفتاب امروز
ز فیض پیر خراباتیان گرفت از نو
جهان پیر به خود رونق شباب امروز
زمانه تا به ابد چشم شاهد بختش
چو چشم آینه بیدار شد ز خواب امروز
گرفت دست مشیت پی ظهور کمال
ز چهره شاهد مقصود را نقاب امروز
همه به وجد و سرورند خاص و عام امشب
همه به عیش و نشاطند شیخ و شاب امروز
به اجتناب میم زاهد ار دهد فرمان
کنم ز بردن فرمانش اجتناب امروز
ز محتسب نکنم بیم و سرکنم مستی
که شوق بسته به دل راه اضطراب امروز
ز کهکشان فکنم ریسمان به گردن چرخ
چو روزهای دگرگر کند شتاب امروز
بگو به ساقی مجلس که خانهات آباد
خرابساز مرا از شراب ناب امروز
بکوب پای و بزن دست و می به ساغر کن
به بانگ بربط و با نغمه ی رباب امروز
که ریخت ساقی رحمت به بزم خم غدیر
به جام اهل ولا کوثری شراب امروز
سه نوبت از احد آمد به احمد مرسل
برای نصب علی ولی خطاب امروز
فتاد رشته ای از بندگی به گردن خلق
به کف گرفت سر رشته ی بوتراب امروز
به یمن منصب مولائی از خدا گردید
علی به ملک جهان مالک الرقاب امروز
سرای دین مبین گشت تا ابد آباد
بنای زندقه و کفر شد خراب امروز
شکفت روی مؤآلف چو گل از این مژده
فتاد جان مخالف در التهاب امروز
ز فرط حقد و حسد آتشی فروزان شد
که ساخت جان بداندیش را کباب امروز
به نامه ی عمل دوستان شیر خدای
عجب مدار که گردد گنه ثواب امروز
نجات هر دو جهان را ز حق به عشق علی
طلبنما که دعائیست مستجاب امروز
به اهل عشق و ارادت بگو که بهر شما
ز روزها همه گردیده انتخاب امروز
شوید روز حساب ایمن از عذاب اگر
زنید بر لب هم بوسه بیحساب امروز
سزد صغیر کند شکر تا به یوم نشور
به نعمتی که از آن هست کامیاب امروز
که زد ز برج ولایت سرآفتاب امروز
ز فیض پیر خراباتیان گرفت از نو
جهان پیر به خود رونق شباب امروز
زمانه تا به ابد چشم شاهد بختش
چو چشم آینه بیدار شد ز خواب امروز
گرفت دست مشیت پی ظهور کمال
ز چهره شاهد مقصود را نقاب امروز
همه به وجد و سرورند خاص و عام امشب
همه به عیش و نشاطند شیخ و شاب امروز
به اجتناب میم زاهد ار دهد فرمان
کنم ز بردن فرمانش اجتناب امروز
ز محتسب نکنم بیم و سرکنم مستی
که شوق بسته به دل راه اضطراب امروز
ز کهکشان فکنم ریسمان به گردن چرخ
چو روزهای دگرگر کند شتاب امروز
بگو به ساقی مجلس که خانهات آباد
خرابساز مرا از شراب ناب امروز
بکوب پای و بزن دست و می به ساغر کن
به بانگ بربط و با نغمه ی رباب امروز
که ریخت ساقی رحمت به بزم خم غدیر
به جام اهل ولا کوثری شراب امروز
سه نوبت از احد آمد به احمد مرسل
برای نصب علی ولی خطاب امروز
فتاد رشته ای از بندگی به گردن خلق
به کف گرفت سر رشته ی بوتراب امروز
به یمن منصب مولائی از خدا گردید
علی به ملک جهان مالک الرقاب امروز
سرای دین مبین گشت تا ابد آباد
بنای زندقه و کفر شد خراب امروز
شکفت روی مؤآلف چو گل از این مژده
فتاد جان مخالف در التهاب امروز
ز فرط حقد و حسد آتشی فروزان شد
که ساخت جان بداندیش را کباب امروز
به نامه ی عمل دوستان شیر خدای
عجب مدار که گردد گنه ثواب امروز
نجات هر دو جهان را ز حق به عشق علی
طلبنما که دعائیست مستجاب امروز
به اهل عشق و ارادت بگو که بهر شما
ز روزها همه گردیده انتخاب امروز
شوید روز حساب ایمن از عذاب اگر
زنید بر لب هم بوسه بیحساب امروز
سزد صغیر کند شکر تا به یوم نشور
به نعمتی که از آن هست کامیاب امروز
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در تهنیت عید سعید غدیر و مدح امیرالمؤمنین علیهالسلام
دهید مژده برندان میپرست امروز
که پیر میکده آمد قدح بدست امروز
بهر که بنگری از شیخ و شاب و خرد و کلان
بود ز بادهٔ خم غدیر مست امروز
زهی علو که علی را بدست پیغمبر (ص)
بلند کرد خدای بلند و پست امروز
به امتحان بلی گفتگان روز الست
گرفت پرده ز رخ شاهد الست امروز
رساند عهد بپایان و شد سعید ابد
هر آنکه با علی از صدق عهد بست امروز
ولی هر آنکه بتلبیس و حیله بیعت کرد
یقینکه عهد خداوند را شکست امروز
به عشق حضرت مولا خوشند اهل ولا
چه باک از اینکه روان حسود خست امروز
رسید امر نبوت به منتهی برخواست
نبی ز جای و بجایش ولی نشست امروز
چو شاه کشور هستی بتخت یافت جلوس
صلای سر خوشی آمد بهر چه هست امروز
صبا بساحت گیتی بهر کجا گذری
بگو به حق طلبان علیپرست امروز
نشست طایر اقبالتان به بام امشب
فتاد ماهی اجلالتان بشست امروز
زمانه شاید اگر جان دهد بشکر وصال
که خوش ز محنت ایام هجر رست امروز
بعین یافت که شیر خداست بحر وجود
ز جوی خویشپرستی هر آنکه جست امروز
صغیر گرنه اسیر کمند عشق علیست
چه شد که سبحه و زنار را گسست امروز
که پیر میکده آمد قدح بدست امروز
بهر که بنگری از شیخ و شاب و خرد و کلان
بود ز بادهٔ خم غدیر مست امروز
زهی علو که علی را بدست پیغمبر (ص)
بلند کرد خدای بلند و پست امروز
به امتحان بلی گفتگان روز الست
گرفت پرده ز رخ شاهد الست امروز
رساند عهد بپایان و شد سعید ابد
هر آنکه با علی از صدق عهد بست امروز
ولی هر آنکه بتلبیس و حیله بیعت کرد
یقینکه عهد خداوند را شکست امروز
به عشق حضرت مولا خوشند اهل ولا
چه باک از اینکه روان حسود خست امروز
رسید امر نبوت به منتهی برخواست
نبی ز جای و بجایش ولی نشست امروز
چو شاه کشور هستی بتخت یافت جلوس
صلای سر خوشی آمد بهر چه هست امروز
صبا بساحت گیتی بهر کجا گذری
بگو به حق طلبان علیپرست امروز
نشست طایر اقبالتان به بام امشب
فتاد ماهی اجلالتان بشست امروز
زمانه شاید اگر جان دهد بشکر وصال
که خوش ز محنت ایام هجر رست امروز
بعین یافت که شیر خداست بحر وجود
ز جوی خویشپرستی هر آنکه جست امروز
صغیر گرنه اسیر کمند عشق علیست
چه شد که سبحه و زنار را گسست امروز
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در تهنیت عید مولود ولی ذوالمنن
چو یار پرده ز رخسار برگرفت امروز
جهان پیر جوانی ز سر گرفت امروز
بلی چگونه نگردد جهان پیر جوان
که یار پرده ز رخسار برگرفت امروز
صبا ز قالیه بیزی چو طره جانان
سبق بعنبر و بر مشک تر گرفت امروز
هوا لطیف و فرحناک شد چو چهره حور
جهانچو خلد برین زیب و فر گرفت امروز
سزد بخلد ببالد زمین که زینت و فر
بسی ز خلد برین بیشتر گرفت امروز
اگرچه بود مصفا جهان ز مقدم عید
صفای تازه ز جای دگر گرفت امروز
پرید طایر اقبال خاکیان جائی
که همچو بیضه فلک زیر پر گرفت امروز
ز دست خویش مخور میکه بایدت ساغر
ز دست دلبر کی سیمبر گرفت امروز
مرو به مجلس کوران که بایدت منزل
ببزم مردم صاحبنظر گرفت امروز
گر اهل ورد و دعائی ز خود مشو غافل
که بایدت ز دعاها اثر گرفت امروز
که هست نیمه شعبان و حجه ابنحسن
نقاب از رخ همچون قمر گرفت امروز
چو عسگری پدری با هزار شوق و شعف
ببر چو مهدی قائم پسر گرفت امروز
پسر ولی خدا و پدر ولی خدا
چنین پسر بکنار آن پدر گرفت امروز
ستاره سحر دین نمود دوش طلوع
نهال گلشن توحید بر گرفت امروز
از آسمان هویت دمید خورشیدی
که پرتو رخ او بحر و بر گرفت امروز
خوشا بحال کسی کز محبت آن شاه
ز حق برات نجات از سقر گرفت امروز
برای راحت فردا و دفع هر بیداد
صغیر دامن آن دادگر گرفت امروز
جهان پیر جوانی ز سر گرفت امروز
بلی چگونه نگردد جهان پیر جوان
که یار پرده ز رخسار برگرفت امروز
صبا ز قالیه بیزی چو طره جانان
سبق بعنبر و بر مشک تر گرفت امروز
هوا لطیف و فرحناک شد چو چهره حور
جهانچو خلد برین زیب و فر گرفت امروز
سزد بخلد ببالد زمین که زینت و فر
بسی ز خلد برین بیشتر گرفت امروز
اگرچه بود مصفا جهان ز مقدم عید
صفای تازه ز جای دگر گرفت امروز
پرید طایر اقبال خاکیان جائی
که همچو بیضه فلک زیر پر گرفت امروز
ز دست خویش مخور میکه بایدت ساغر
ز دست دلبر کی سیمبر گرفت امروز
مرو به مجلس کوران که بایدت منزل
ببزم مردم صاحبنظر گرفت امروز
گر اهل ورد و دعائی ز خود مشو غافل
که بایدت ز دعاها اثر گرفت امروز
که هست نیمه شعبان و حجه ابنحسن
نقاب از رخ همچون قمر گرفت امروز
چو عسگری پدری با هزار شوق و شعف
ببر چو مهدی قائم پسر گرفت امروز
پسر ولی خدا و پدر ولی خدا
چنین پسر بکنار آن پدر گرفت امروز
ستاره سحر دین نمود دوش طلوع
نهال گلشن توحید بر گرفت امروز
از آسمان هویت دمید خورشیدی
که پرتو رخ او بحر و بر گرفت امروز
خوشا بحال کسی کز محبت آن شاه
ز حق برات نجات از سقر گرفت امروز
برای راحت فردا و دفع هر بیداد
صغیر دامن آن دادگر گرفت امروز
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - قصیده در مدح حضرت مولیالموالی علی علیهالسلام
غیر انسان هرچه باشد ظل انسانست و بس
معنی انسان همانا شاه مردان است و بس
هست هستی فی المثل جسمیکه دروی جان علیست
وین بود روشن که بود جسم از جانست و بس
هرکه خود را سوخت بیباکانه چون پروانه دید
شمع بزم آفرینش شیر یزدان است و بس
لفظ ایمان را هزاران معنی ار بینی بهل
عشق او بگزین که این معنی ایمانست و بس
گوهر مهر وی ارداری بدل رو شاد زی
زانکه در محشر همین گوهر درخشانست و بس
مدح او میخوان بتوریه و بانجیل و زبور
تا نگوئی وصف او آیات قرآنست و بس
در شب معراج احمد در خود و در عرش و فرش
دید هرجا بنگرد حیدر نمایانست و بس
خاک راه اهل عرفان شو تو هم او را ببین
زانکه این دولت نصیب اهل عرفانست و بس
انبیا و اولیا را فیض از او میرسد
نوربخش انجم آری مهر تابانست و بس
آدم و ادریس و شیث و هود را باشد مجیر
نی پناه نوح و داود و سلیمانست و بس
در دل ماهی بدریا مونس یونس هم اوست
نی انیس یوسف اندر چاه و زندانست و بس
خاک درگاهش حیات جاودان بخشد بلی
مایه عمر ابد این آب حیوانست و بس
از زبان پور مریم هم بود ناطق به مهد
همسخن در طورنی با پور عمرانست و بس
هیچ دانی از چه گردون را دمی نبود قرار
مرتضی را در پی انجام فرمانست و بس
مهر با آن گرم جولانی به میدان وجود
شاه ملک انما را گوی چو گانست و بس
در وان من شئی تحقیق ار رود هر ذره را
بر امیرالمؤمنین بینی ثنا خوانست و بس
حضرتش را کرده میکائیل از جان چاکری
اندر این درگه نه جبرائیل دربانست و بس
از ازل گسترده خوان نعمت او تا ابد
اولین و آخرین را رزق از این خوانست و بس
هفت دریا پیش بحر لطف او دانی که چیست
جدولی اندر کنار بحر عمانست و بس
هست کیهانرا هم او فرمانده و فرمانروا
نی که تنها حکم او جاری بکیوانست و بس
هشت خلد و هفت اختر شش جهت زو برقرار
نی قوام پنج حس و چار ارکانست و بس
میکند ثابت ملاقاتش بگاه نزع جان
اینکه جان جمله را آنشاه جانانست و بس
یا علی ای آنکه اندر کشور غیب و شهود
شخص عالیجاه ذوالعز تو سلطانست و بس
جنت و نیران ندانم چیست اندر کیش من
قرب تو جنت بود بعد تو نیرانست و بس
کردهٔی لاهوتیان را نیز مات خویشتن
عقل ناسوتی نه تنها در تو حیرانست و بس
در بیابان غمت بس خضرها سرگشتهاند
وادی حیرت همانا این بیابانست و بس
نی همین پروانه سوزد از شرار عشق تو
بلکه بلبل هم ز سودای تو نالانست و بس
خسرواشاها صغیر آن بندهٔ شرمندهات
کش بدرد بید و الطف تو درمانست و بس
سال و ماه و هفته و روز و شب از درگاه تو
هرچه بر او میرسد اکرام و احسانست و بس
سالها باشد که باشد غرق بحر رحمتت
هم بخوان نعمتت تا هست مهمانست و بس
معنی انسان همانا شاه مردان است و بس
هست هستی فی المثل جسمیکه دروی جان علیست
وین بود روشن که بود جسم از جانست و بس
هرکه خود را سوخت بیباکانه چون پروانه دید
شمع بزم آفرینش شیر یزدان است و بس
لفظ ایمان را هزاران معنی ار بینی بهل
عشق او بگزین که این معنی ایمانست و بس
گوهر مهر وی ارداری بدل رو شاد زی
زانکه در محشر همین گوهر درخشانست و بس
مدح او میخوان بتوریه و بانجیل و زبور
تا نگوئی وصف او آیات قرآنست و بس
در شب معراج احمد در خود و در عرش و فرش
دید هرجا بنگرد حیدر نمایانست و بس
خاک راه اهل عرفان شو تو هم او را ببین
زانکه این دولت نصیب اهل عرفانست و بس
انبیا و اولیا را فیض از او میرسد
نوربخش انجم آری مهر تابانست و بس
آدم و ادریس و شیث و هود را باشد مجیر
نی پناه نوح و داود و سلیمانست و بس
در دل ماهی بدریا مونس یونس هم اوست
نی انیس یوسف اندر چاه و زندانست و بس
خاک درگاهش حیات جاودان بخشد بلی
مایه عمر ابد این آب حیوانست و بس
از زبان پور مریم هم بود ناطق به مهد
همسخن در طورنی با پور عمرانست و بس
هیچ دانی از چه گردون را دمی نبود قرار
مرتضی را در پی انجام فرمانست و بس
مهر با آن گرم جولانی به میدان وجود
شاه ملک انما را گوی چو گانست و بس
در وان من شئی تحقیق ار رود هر ذره را
بر امیرالمؤمنین بینی ثنا خوانست و بس
حضرتش را کرده میکائیل از جان چاکری
اندر این درگه نه جبرائیل دربانست و بس
از ازل گسترده خوان نعمت او تا ابد
اولین و آخرین را رزق از این خوانست و بس
هفت دریا پیش بحر لطف او دانی که چیست
جدولی اندر کنار بحر عمانست و بس
هست کیهانرا هم او فرمانده و فرمانروا
نی که تنها حکم او جاری بکیوانست و بس
هشت خلد و هفت اختر شش جهت زو برقرار
نی قوام پنج حس و چار ارکانست و بس
میکند ثابت ملاقاتش بگاه نزع جان
اینکه جان جمله را آنشاه جانانست و بس
یا علی ای آنکه اندر کشور غیب و شهود
شخص عالیجاه ذوالعز تو سلطانست و بس
جنت و نیران ندانم چیست اندر کیش من
قرب تو جنت بود بعد تو نیرانست و بس
کردهٔی لاهوتیان را نیز مات خویشتن
عقل ناسوتی نه تنها در تو حیرانست و بس
در بیابان غمت بس خضرها سرگشتهاند
وادی حیرت همانا این بیابانست و بس
نی همین پروانه سوزد از شرار عشق تو
بلکه بلبل هم ز سودای تو نالانست و بس
خسرواشاها صغیر آن بندهٔ شرمندهات
کش بدرد بید و الطف تو درمانست و بس
سال و ماه و هفته و روز و شب از درگاه تو
هرچه بر او میرسد اکرام و احسانست و بس
سالها باشد که باشد غرق بحر رحمتت
هم بخوان نعمتت تا هست مهمانست و بس
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در تهنیت عید مولود مسعود حلال مشکلات کشتی نجات علی علیهالسلام
چه خوش گفت الحق رسول مصدق
که حق با علی و علی هست با حق
به اهل حقیقت بود این حقیقت
معین مبرهن مسلم محقق
نشان ماند از مولدش تا بعالم
از این رو جدار حرم گشت منشق
به مام وی از ادخلی بیتی آمد
خطاب از حق این هست قولی موثق
چه در انبیا و چه در اولیا کس
بدین رتبه نائل نگردیده الحق
نداده است حق ابیض و اسودی را
مقامی چنین زیر این چرخ ازرق
به از حب او طاعتی نیست حق را
مخور غم بدین طاعتی گر موفق
مشو غافل از حب آن شه که بیشک
کند حب محب را به محبوب ملحق
بدین خدا سعی او گشت بانی
بشرع نبی تیغ او داد رونق
ببین تا چه فرموده ختم رسولان
بتوصیف یک ضربتش یوم خندق
ز میدان او بود دشمن فراری
بدان سان کز آتش فراری است زیبق
نه میدان که چونمرکب انگیخت بودی
جهان بهر جولانگه او مضیق
خود او دست حق است و از اوست برپا
مر این طاق و ارون و کاخ معلق
خدایش نخوانم ولیکن ندانم
جز او ناظم نه رواق مطبق
بخورشید از آن داد رجعت که دانی
امور فلک در کف اوست مطلق
از او سر بسر ماسوی راست هستی
که گردد ز مصدر همی فعل مشتق
مقیمان خاک درش را چه حاجت
به ایوان کسری و قصر خورنق
گروهی که جز او گرفتند رهبر
بدان بیخردها خرد میزند دق
به پرهیز و مستیز و بگریز زیشان
که بگریخت عیسی ابنمریم ز احمق
کسی را که یزدان کند مدح ذاتش
چه جای صغیر و جریر و فرزدق
الا تا به بستان دمد در بهاران
گل و سنبل و لاله نسرین و زنبق
مراد محبش سراسر میسر
امور عدویش به کلی معوق
که حق با علی و علی هست با حق
به اهل حقیقت بود این حقیقت
معین مبرهن مسلم محقق
نشان ماند از مولدش تا بعالم
از این رو جدار حرم گشت منشق
به مام وی از ادخلی بیتی آمد
خطاب از حق این هست قولی موثق
چه در انبیا و چه در اولیا کس
بدین رتبه نائل نگردیده الحق
نداده است حق ابیض و اسودی را
مقامی چنین زیر این چرخ ازرق
به از حب او طاعتی نیست حق را
مخور غم بدین طاعتی گر موفق
مشو غافل از حب آن شه که بیشک
کند حب محب را به محبوب ملحق
بدین خدا سعی او گشت بانی
بشرع نبی تیغ او داد رونق
ببین تا چه فرموده ختم رسولان
بتوصیف یک ضربتش یوم خندق
ز میدان او بود دشمن فراری
بدان سان کز آتش فراری است زیبق
نه میدان که چونمرکب انگیخت بودی
جهان بهر جولانگه او مضیق
خود او دست حق است و از اوست برپا
مر این طاق و ارون و کاخ معلق
خدایش نخوانم ولیکن ندانم
جز او ناظم نه رواق مطبق
بخورشید از آن داد رجعت که دانی
امور فلک در کف اوست مطلق
از او سر بسر ماسوی راست هستی
که گردد ز مصدر همی فعل مشتق
مقیمان خاک درش را چه حاجت
به ایوان کسری و قصر خورنق
گروهی که جز او گرفتند رهبر
بدان بیخردها خرد میزند دق
به پرهیز و مستیز و بگریز زیشان
که بگریخت عیسی ابنمریم ز احمق
کسی را که یزدان کند مدح ذاتش
چه جای صغیر و جریر و فرزدق
الا تا به بستان دمد در بهاران
گل و سنبل و لاله نسرین و زنبق
مراد محبش سراسر میسر
امور عدویش به کلی معوق
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدح ولی ذوالمنن حضرت حجهابنالحسن عجلاله تعالی فرجه
هر آنچه میزنم از دفتر وجود ورق
نوشته است بخط جلی که جاءالحق
نخست جلوه خالق امام آخر خلق
یقین فراخته از غیب در عیان بیرق
به یمن مولد مسعود مهدی موعود
زمین بعرش برین از شرف گرفته سبق
ولی مطلق حق آنکه کارگاه وجود
بدست او ز ازل تا ابد بود مطلق
خود اوست مظهر حق کاینات از او ظاهر
خود اوست مصدر کل ممکنات از او مشتق
چگونه عالم ایجاد را نظامی بود
نمیگرفت ز اضداد اگر که نظم و نسق
زبق نماید اگر هیبتش هواداری
کند فرار دوصد سال راه باد از بق
از او قوائد اسلام راست استحکام
از او مسائل و احکام را بود رونق
شد او به پردهٔ غیبت نهان و منتظرند
بمقدمش همه خلق جهان فرق بفرق
برای آنکه نماید نثار مقدم او
زمانه هستی خود را نهاده روی طبق
بدست قدرت شد کلک صنع روز ازل
پی نوشتن نام گرامیش منشق
بدل ز معرفتش تا که بهرهای نرسد
دل حزین نرهد هیچ ز اضطراب و قلق
مر این عطیه میسر نمیشود دل را
مگر که با دل صابر علی شود ملحق
صغیر دانی در بحر زورقی باید
ببحر معرفت امروز او بود زورق
نوشته است بخط جلی که جاءالحق
نخست جلوه خالق امام آخر خلق
یقین فراخته از غیب در عیان بیرق
به یمن مولد مسعود مهدی موعود
زمین بعرش برین از شرف گرفته سبق
ولی مطلق حق آنکه کارگاه وجود
بدست او ز ازل تا ابد بود مطلق
خود اوست مظهر حق کاینات از او ظاهر
خود اوست مصدر کل ممکنات از او مشتق
چگونه عالم ایجاد را نظامی بود
نمیگرفت ز اضداد اگر که نظم و نسق
زبق نماید اگر هیبتش هواداری
کند فرار دوصد سال راه باد از بق
از او قوائد اسلام راست استحکام
از او مسائل و احکام را بود رونق
شد او به پردهٔ غیبت نهان و منتظرند
بمقدمش همه خلق جهان فرق بفرق
برای آنکه نماید نثار مقدم او
زمانه هستی خود را نهاده روی طبق
بدست قدرت شد کلک صنع روز ازل
پی نوشتن نام گرامیش منشق
بدل ز معرفتش تا که بهرهای نرسد
دل حزین نرهد هیچ ز اضطراب و قلق
مر این عطیه میسر نمیشود دل را
مگر که با دل صابر علی شود ملحق
صغیر دانی در بحر زورقی باید
ببحر معرفت امروز او بود زورق