عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۰
یارم ز سر ناز نقابی بسته
بگشوده و زلف و خوش حجابی بسته
در دیدهٔ ما خیال روی خوبش
نقشی است که بر عارض آبی بسته
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۶
بی آینه تمثال نماید هی هی
بی مهر به شب ماه بر آید هی هی
سوزد سبحات وجه او دیدهٔ ما
گر پردهٔ وجه برگشاید هی هی
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۶۶
نگاری مست ولا یعقل چو ماهی
در آمد از در خلوت به گاهی
سیه چشم و سیه زلف و سیه خال
سیه گز بود پوشیده سیاهی
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۳۲
دهن و چشم و لبت هر سه به هم خوب افتاد
راستی خوبی تو جمله به وجه افتاده است
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۴۹
عرفی علم هجر تو افراشننی است
گنجی تو ولی نقد تو برداشتنی است
گر عشق تویی، تخم تو ناکشتنی است
ور حسن تویی، دل ز تو برداشتنی است
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۶۳
حسن آن باغی که خلد ازو بی رنگ است
عشق آن داغی که دوزخش نیرنگ است
این حسن تو داری و ترا نیست شرف
وین عشق مرا هست و هنوزم تنگ است
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۹۵
ای ملک غمت هر چه فرازست و فرود
وز تیغ تو چاک صبر را جوش وجود
آن خال سیه نیست که از لطف جبین
جای گرهٔ زلف تو گردیده کبود
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
آمدن دختر قیصر به دیدار گرشاسب
سوی باغ با دایه ناگه ز در
درآمد پری چهرهٔ سیمبر
یکی جام زرین به کف پُر نبید
چو لاله می و، جام چون شنبلید
نهفته به زربفت رومی برش
ز یاقوت و دُر افسری بر سرش
خرامان چو با ماه پیوسته سرو
ز گیسو چو در دام مشکین تذرو
دو زلفش به هم جیم و در جیم دال
دهن میم و بر میم از مشک خال
دو برگ گلشن سوسن می سرشت
دو شمشاد عنبرفروش بهشت
زنخدان چو از سیم پاکیزه گوی
که افتد چه از نوک چوگان دروی
دو بیجاده گفتی که جادو نهفت
میانش به الماس اندیشه سفت
بناگوش تا بنده خورشیدوار
فرو هشته زو حلقهٔ گوشوار
دو مه بُد یکی گرد و دیگر دو نیم
یکی ماه از زرّ و دیگر زسیم
به مه برش درعی ز مشک و عبیر
گه از تاب چین ساز و گه خم پذیر
شکنش آتش نیکوی تافته
گره هاش دست زمان بافته
دو بادام پربند و تنبل پرست
یکی نیم خواب و یکی نیم مست
بزان بادش از زلفک مشکبیز
همه ره چو از نافه بگشاده زیز
ز خنده لبش چشمهٔ نوش ناب
فسرده درو قطره بر قطره آب
به سیمین ستون خم درآورد و گفت
که بایدت مهمان ناخوانده جفت
سپهدار بر جست و بردش نماز
مزیدش دو یاقوت گوینده راز
بدو اندر آویخت آن دلگسل
چو معنی ز گفتار شیرین به دل
به رویش بر از بسد درّ پوش
همی ریخت بر لاله شکر ز نوش
نشستند و بزمی نو آراستند
به می یاد یکدیگران خواستند
بلورین پیاله ز می لاله شد
کف می کش از لاله پر ژاله شد
سپهدار گفتا سپاس از خدای
که جفتی مرا چون تو آمد به جای
گر از پیش دانستمی کار تو
همین فرّ و خوبی و دیدار تو
بُدی دیر گه کان کمان پیش شاه
کشیدسمتی بر امید تو ماه
پری چهره گفت ایچ پیل آن توان
ندارند، پس چون توانی تو آن
بدان کان کمان آهنست اندرون
دگر چوب و توز و پیست از برون
بمان تا چنان هم کمانی دگر
من از چوب سازم نهان از پدر
بخندید یل گفت از آنگونه پنج
کشم، چونت دیدم ندارم به رنج
کشیدن چنان چرخ کار منست
مرا هست موم ار ترا آهنست
چو خر در گل افتد کسی نیکتر
نکوشد به زور از خداوند خر
از آن پس به می دست بردند و رود
بر هر دو دایه سرایان سرود
به جز دایه دمساز با هر دو کس
زن خوب بازارگان بود و بس
شده غمگسارنده شان هر دو زن
گه این پای کوب و گه آن دست زن
همه بودشان رامش و میگسار
مل و نقل و بازی و بوس و کنار
به یک چیزشان طبع رنجور بود
که انگشت از انگشتری دور بود
چو از باده سرشان گرانبار شد
سمن برگ هر دو چو گلنار شد
یل نیو را کرد بدرود ماه
بشد باز گلشن به آرامگاه
همه شب دژم هر دو از مهر و تاب
نه با دل شکیب و، نه با دیده خواب
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر صفت خوب رویان و شاهدان گوید
آن نگاری که سوی او نگری
او دل از تو برد تو درد بری
روی اگر هیچ بی‌نقاب کند
راه پر ماه و آفتاب کند
ور کند هردو بند گیسو باز
سه شب قدر برگشاید راز
دایگان زلف او چو تاب دهند
چینیان نقش خود به آب دهند
دُرج دُرّش چو نطق بشکافد
شرمش از گل نقابها بافد
شکن زلفش از درون سرای
مشک دست آمد و جلاجل پای
گرچه در پرده‌ها تواند شد
ز ایچ عاشقان نهان نداند شد
بوی او عقل را کند سرمست
روی او مرگ را کند پسِ دست
حلقهٔ زلف او معما گوی
نقش سودای او سویدا جوی
از لبش جان کور کوثر نوش
وز خطش چشم عور دیبا پوش
دیو همچون ملک شد از رویش
روز شب گشته زان سیه مویش
روی و مویش به از شب و روزست
شادی افزای و مجلس افروزست
مرد از بوی او حیات برد
ماه از حسن او برات برد
چشم صورت ز رفتنش جان بین
دست معنی ز دامنش گل چین
گاه پیدا و گاه ناپیدا
همچو نقطه به چشم نابینا
خط و خالش چو خط و عجم نُبی
زیر هریک جهان جهان معنی
روی و زلفش گر آشکارستی
شب و روز این که دوست چارستی
در تماشای آن دوتا گلنار
مرد برهم فتد چو دانهٔ نار
چشم گوشی شود چو سازد چنگ
گوش چشمی شود چو آرد رنگ
زان خط مشک رنگ لعل فروش
مردمِ دیده گشته دیباپوش
روز حیران شود همی ز شبش
بوسه ره گم کند همی ز لبش
وهم عاشق سوی لبش بشتافت
لب او جز به خنده باز نیافت
بوسهٔ عاشق روان پرداز
دهنش را به خنده یابد باز
نه ز غنچه دو دیده باز کند
نه ز خنده دو لب فراز کند
بند زلفش چو زیر تاب آمد
بندِ قندیل آفتاب آمد
خرمن مشک توده بر توده
خوشه‌چینان ازو برآسوده
صورت قهر و لطف خال و لبش
عالم قبض و بسط روز و شبش
لعل او دلگشای و جان آویز
جزع او لعل پاش و مرجان ریز
کارخانهٔ رخش بهار شکن
ناردانهٔ لبش خمار شکن
شمع رخ چون ز شرم بفروزد
آهوان را کرشمه آموزد
جعد او عقل و روح را خرگه
چشم او چشم را تماشاگه
هرکجا زلف او مصاف زند
زشت باشد که نافه لاف زند
از زمین بوی مُشک برخیزد
خون عاشق چو زلف او ریزد
جعدش از تاب بر رخ دلخواه
راست چون خال بی بسم‌اللّٰه
دیده زان چشمها که بردارد
جز کسی کآفت بصر دارد
چشم کز دیدنش ندارد نور
باشد از روی خوب فایده دور
قد او در دو دیدهٔ دلجوی
همچو سرو بلند بر لب جوی
بتوان دید از لطیفی کوست
استخوان در تنش چو خون از پوست
هم گهر با دهان او ارزان
هم سُرین بر میان او لزران
جان جانست نور بر قمرش
نور عقلست لعل پر شکرش
گر برو عنکبوتکی بتند
در زمان حد زانیانش زند
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۸
در مرو پریر لاله انگیخت
دی نیلوفر به بلخ در آب گریخت
در خاک نشابور گل امروز آمد
فردا به هری باد سمن خواهد ریخت
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۸۶
زیبا بت کفشگر جو کفش آراید
هر لحظه لب لعل بر آن می‌ساید
کفشی که ز لعل و شکرش آراید
تاج سر خورشید فلک را شاید
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۳۸
چشم و دهن آن صنم لاله رخان
از پسته و بادام گرفتست نشان
از بس تنگی که دارد آن چشم و دهان
نه خنده در این گنجد و نه گریه در آن
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۶۰
ای روی تو از تازه گل بربر به
وز چین و خطا و خلج و بربر به
صد بندهٔ بربری تو را بنده شد
بربر بر بنده نه که بربر بر به
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۸۲
در وقت بهار جز لب جوی مجوی
جز وصف رخ یار سمن‌روی مگوی
جز بادهٔ گلرنگ به شبگیر مگیر
جز زلف بتان عنبرین بوی مبوی
خیام : راز آفرینش [ ۱۵-۱]
رباعی ۱
هرچند که رنگ و روی زیباست مرا،
چون لاله رخ و چو سَرْو بالاست مرا،
معلوم نشد که در طَرَبخانهٔ خاک
نقّاشِ ازل بهرِ چه آراست مرا؟
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۵۸
* هر ذره که بر روی زمینی بوده‌است،
خورشید‌رُخی، زُهره‌جَبینی بوده‌است،
گَرْد از رخِ آستین به آزَرْم فشان،
کان هم رخِ خوب نازنینی بوده‌است.
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
آرزو
اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم را
شمارم مو به مو شرح غم شب‌های تارم را
برای جان سپردن، کوی جانان آرزو دارم
که شاید با دو سیل او، برد خاک مزارم را
ندارم حاجت فصل بهاران با گل و گلشن
به باغ حسن اگر بینم نگار گلعذارم را
بگرد عارضش چون سبز شد خط من، به دل گفتم
سیه بین روزگارم را، خزان بنگر بهارم را
تمنّا داشتم عین وصالش در شب هجران
صبا بوئی از آن آورد و برد از دل قرارم را
بدان امید از احسان که در پایش فشانم جان
که از شفقّت بدست آرد دل امیدوارم را
مریض عشق را نبود دوائی غیر جان دادن
مگر وصل تو سازد چاره، درد انتظارم را
چو یارم ساخت با اغیار و من جان دادم از حسرت
بگوئید ای برادر آن بت ناسازگارم را
صبوحی را سگ دربان خود خواند آن پری از مهر
میان عاشقان افزوده قدر و اعتبارم را
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵
هر کار که هست در جهان، پیشهٔ ماست
هر شیر دلی که هست، در بیشهٔ ماست
از ما مگذر که چون ببینی به یقین
زان خرم و خوب تر در اندیشهٔ ماست
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - باز هم به همان مناسبت (مد شدن موی کوتاه برای زنان)
سراسر تار گیسوی سیه چیدند خانم‌ها
ندانم از چه این مد را پسندیدند خانم‌ها
کمند زلف بگشودند از پای گنهکاران
گناه بستگان عشق‌، بخشیدند خانم‌ها
دلا آزاد شو کان دام دامن گیر گیسو را
به رغبت از سر راه تو برچیدند خانم‌ها
کسی بی‌شقه گیسو نمی‌بندد به خانم دل
که خلق از شقه گیسو پرستیدند خانم‌ها
مسلم بود جنس نر بود از ماده خوشگل تر
چه خوب این مدعی را زود فهمیدند خانم‌ها
ز فرط بچه‌بازی‌ها به پاریس این عمل مد شد
در ایران هم پی تقلید جنبیدند خانم‌ها
سخن دور از مقام دوستان زین حرکت بیجا
به گیس خویش و ریش شوهران ریدند خانم‌ها
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - در وصف آتلیه نقاشی اسعد
حبذا از این نگارستان پر نقش و نگار
خوش‌تر از بتخانهٔ چین و سرای نوبهار
صفحه ‌اندر صفحه خرم ‌چون بهشت ‌اندر بهشت
پرده اندر پرده رنگین چون بهار اندر بهار
نقش‌های روم و یونان پیش نقشش ناتمام
طرح‌های چین و تبت ییش طرحش نابکار
حرکت از هر گوشه پیدا، صنعت از هرسو پدید
فکر هر جانب نمایان‌، ذوق هر جا آشکار
می‌دود از هر طرف در این گلستان سیل روح
راست همچون جدول باران به روز ژاله بار
بوستان بینی و گو می‌وزد این دم نسیم
کاروان بینی و گوبی می‌نهد این لحظه بار
گویی اکنون می‌پرد از نزد ما نقش تذور
گویی اینک می‌دود بر روی ما شکل سوار
جنگلی بینی که شبنم می‌چکد از برک گل
وز نسیم نرم حرکت می کند برگ چنار
سوسن بری ز شرم سوسن او روی زرد
لالهٔ دشتی ز رشگ لالهٔ او داغدار
ساق گل بینی و خواهی تا کنی از لطف بوی
لیک ‌از آن ترسی که بر دستت خلد ز آن ساق خار
سوزن ‌عیسی ‌بود با رشتهٔ ‌مریم ‌قرین
کاین روانبخشی روان کرده‌است بر هر پود و تار
کی شدی ارژنگ مانی همچو عنقا بی‌نشان
گر ز سوزن کرد «‌اسعد» داشتی یک رشته کار
نور چشم ایلخان اسعد محمد آن که هست
بختیاری را شرف زین خاندان بختیار
اسعدا وصف نگارستان زیبای ترا
خامهٔ من لوحه‌ای آراست بهر یادگار
سوزن من خامه است و رشته‌اش فکر بلند
نقش سوزن کرد من وصف نگارستان یار
گر بخواند احمدی قاضی القضاه این چامه را
آفرین راند به طبع صورت‌انگیز بهار
در میان بنده و اسعد همو شاید حکم
زان که هست اندر قضاوت دادبان و دادیار
آن که گر برخوان جودش نه ‌فلک سغدو شود
گزلک عزمش کند در یک دم او را چاپار
شکوهٔ اسعد به هرمز بردم آری گفته‌اند
شکوهٔ یاران به یاران کرد باید آشکار
شکوه‌ای گر از تو هست اندر دل پردرد من
احمدی آن شکوه را خواهد نمودن برکنار
ورتو با جمشید هستی در نزاع مرده ریک
از چه با من رفت فعل مرده شو با مرده‌خوار؟
داده و بخشیده خود باز نستاند کریم
این بود رسم بزرگان‌، این بودی خوی کبار