عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸
بس که به من زر فشاند دست زرافشان خان
دست امید مرا دوخت به دامان خان
رایت فتح قریب میشود اینک بلند
کایت فتح قریب آمده در شان خان
آن که قضا را به حکم کرده نگهدار دهر
خود ز تقاضای لطف گشته نگهبان خان
می‌کند ایزد ندا کای فلک فتنه‌زا
جان تو در دست ماست جان تو و جان خان
صولت جباریش پوست ز سر برکشد
یک دم اگر سر کشد چرخ ز فرمان خان
سلسلهٔ فتح را می‌کند آخر به پا
آن ید قدرت که هست سلسلهٔ جنبان خان
دور نباشد اگر غیرت پروردگار
در گذراند ز دور مدت فرمان خان
از صله بی‌شمار در چمن روزگار
شد لقبش محتشم مرغ غزل خوان خان
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
زهی ز دست کرم گسترت کرم باران
فدای دست و دلت جان این درم داران
به رنگ دست تو ابری ندیده چشم فلک
که سیم ناب و زر سرخ از آن بود باران
تفقد تو تدارک پذیر نیست که نیست
ز ممکنات سبک باری گران باران
ز گرم خونی و غم‌خواری تو کار حسد
به این رسیده که خونم خورند غم‌خواران
مدد که درین ملک رتبه سنجانند
سبک کنندهٔ قدر بزرگ قداران
نوشت نسخهٔ امساک و صبر هر که گرفت
به جز تو در مرض فقر نبض بیماران
جهان به چشم مبیناد محتشم من بعد
به جز تو گر بودش چشم یاری از یاران
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
صبا تحیت بلبل به بوستان برسان
درود بنده بخان جهانستان برسان
دعای من که اجابت عنان کشندهٔ اوست
به آن گزیده سوار سبک عنان برسان
ز بخت سرکش خود کام بر من آن چه رسید
به آن امیر سرافراز کامران برسان
زمان چو ز جان می‌رسد به لب قدری
به سمع نکته رس او دوان دوان برسان
به قصهٔ من زار از غرور اگر نرسد
به دوستان وی این طرفه داستان برسان
وگر خود از سر رغبت شود حدیث شنو
چنان که شرط بلاغ است آن چنان برسان
پس از درود بگو ای مسیح هستی بخش
نوید نسخهٔ لطف به خستگان برسان
ز بنده پروریت چون صلای عام رسد
به گوش بندهٔ خاصت صدای آن برسان
سخن به طول رسید ای صبا تو مختصری
ز بندگان به جناب خدایگان برسان
ثنای محتشم بینوای خاک نشین
به خان محتشم پادشه نشان برسان
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴
تا بر سپهر از زر انجم بود نشان
دست در نثار تو بادا درم فشان
این که در ترقی کار تو بس که هست
ذات تو را بهر سر مو صد نشان ز شان
بر صاف سلسبیل کشان طعنه میزنند
از دردجرعه کرمت چاشنی چشان
عدلت ز عدل کسری و کی می‌برد سبق
به ذلت ز بذل حاتم طی می‌دهد نشان
نطق سفیه گفت تو را بارگه نشین
دل بر دهن زدش که بگو پادشه نشان
از زر فشانی تو ره درگهت شده
ممتاز بر زمین چو بر افلاک کهکشان
زان عهد یاد باد که بی‌باده محتشم
میشد خوشان ز خوش دلی خدمت خوشان
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
رخت را آفتاب سایه‌گستر می‌توان گفتن
خطت را سایهٔ خورشیدپرور می‌توان گفتن
میانت را نشاید موی گفت از نارکی اما
دهانت را ز تنگی تنگ شکر می‌توان گفتن
رخت را با رخ یوسف مقابل می‌توان کردن
دمت را با دم عیسی برابر می‌توان گفتن
مکرر گرچه نتوان گفت با آن نوش لب حرفی
لبش را گفته‌ام قند و مکرر می‌توان گفتن
به آن مه در سرمستی حدیثی گفته‌ام کین دم
نه ز آن برمی‌توان گشتن نه دیگر می‌توان گفتن
به سان محتشم داد به شاهی کشور دل را
که او را پادشاه هفت کشور می‌توان گفتن
سپهر دین و دولت شهسوار عرصه شوکت
که خاک پای او را تاج قیصر می‌توان گفتن
الوالغالب جلال الغروالدین شاه ابراهیم
که نعل توسنش را ماه نور می‌توان گفتن
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
شاهانه رخش راندن آن خردسال بین
در خردی آن بزرگی و جاه و جلال بین
بر ماه تازهد پرتو حسنش نظر فکن
صد آفتاب تعبیه در یک هلال بین
شد فتنهٔ زمانه مهش بدر ناشده
پیش از کمال حسن نمود جمال بین
ز آثار حسن او اثر از آدمی نماند
این حسن آدمی کش بی‌اعتدال بین
مردم که وقت پرسش حالم به محرمی
پنهان اشاره کرد که تغییر حال بین
گفتم که فرض گشته مرا پای بوس تو
سوی رقیب دید که فرض محال بین
یک باره گشت پاس درش مشتغل به من
هان ای حسود دولت بی‌انتقال بین
شد شهره تا ابد به غلامیش محتشم
این خسروی و سلطنت بی زوال بین
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
رساند جان به لبم روزگار فرقت تو
بیا که کشت مرا آرزوی صحبت تو
تو راست دست بر آتش ز دور و نزدیکست
که من به خشک وتر آتش زنم ز فرقت تو
شبی به صفحهٔ دل می‌نگارم از وسواس
هزار بار به کلک خیال صورت تو
تو آن ستارهٔ مسعود پرتوی که به است
ز استقامت دیگر نجوم رجعت تو
شود مقابلهٔ کوه و کاه اگر سنجد
محبت من مهجور با محبت تو
بلند تا نشود در غمت حکایت من
نهفته با دل خود می‌کنم شکایت تو
به طبع خویشت ازین بیش چون گذارم باز
که اقتضای جفا می‌کند طبیعت تو
به دوستی که سر خامه‌ای رسان به مداد
ز دوستان چو رسد نامه‌ای به حضرت تو
خوش آن که سوی وطن بی‌کمان توجه ما
کند عنان کشی توسن طبیعت تو
ز نقد جان صله‌اش بخشد از اشارت من
به محتشم دهد ار قاصدی بشارت تو
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
ای گردن بلند قدان در کمند تو
رعنائی آفریده قد بلند تو
بر صرصری سوار وز دل می‌برد قرار
طرز گران خرامی رعنا سمند تو
خوش نرخ خندهٔ تو به بازار آرزو
افکنده در مزاد لب نوشخند تو
من چون کنم که طور بد ناپسند من
گردد پسند خاطر مشکل پسند تو
چندم فتاده بینی و گوئی که کیست این
بیمار تو شکسته تو دردمند تو
دردت مباد و باد بر آتش سپندوار
چشم حسود از پی دفع گزند تو
قتلش رواست گر همه صید حرم بود
آن صید کاضطراب کند در کمند تو
باید که به نواخت ز صید گریزپای
آن صید به که دست دهد خود به بند تو
پای گریز محتشم از دور بسته است
عشق دراز سلسلهٔ صید پند تو
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
مدعی در مجلسم جا می‌دهد پهلوی تو
تا شود آگاه اگر ناگاه بینم روی تو
از خطایی گه گهم بنواز در پهلوی خویش
تا به تقریب سخن چشم افکنم بر روی تو
نیست رویت در مقابل لیک می‌گوید به من
صد سخن هر جنبشی از گوشهٔ ابروی تو
غیر نگذارد که گردم با سگانت آشنا
تا شوم رسوا اگر گردم به گرد کوی تو
باد را نگذارد از تدبیر در کویت رقیب
تا نیارد سوی من روز جدائی بوی تو
راز چون گوئی به کس رشگم کند کز شرح آن
بی‌زبان با من بگوید نرگس جادوی تو
بر سخن دارند گوش اصحاب و دارد محتشم
چشم در وقت سخن بر چشم مضمون گوی تو
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
از نسیم آن خطم در حیرت از صنع اله
کز گل انسان برآورد این عبیرافشان گیاه
شوق بر صبر این سپه بگماشتی گر داشتی
او عنان عشوهٔ خود من عنان دل نگاه
چون به دل بردن درآید دلبر سیمین بدن
از سرو افسر برآید خسرو زرین کلاه
نیست چیزی در مذاق من مقابل با بهشت
غیر از آن لذت که ایزد آفرید اندر گناه
در تصرف عشوه‌ات از چان ستانان دل ستان
وز تطاول غمزه‌ات از تاجداران باج خواه
جز گناه عشق خوش لذت ز هر حرفی که بود
کردم استغفار و برگشتم خدا بر من گواه
ارزن اندر آسیا سالم‌تر است از من که هست
بار عشق او چو کوه و جسم زار من چو کاه
ای شه بالا بلندان کز جمال و خال و خط
کرده حسنت بر زمین و آسمان عرض سپاه
در جهانگیر بست حسنت بی‌امان گوئی که هست
توامان با دولت سلطان محمد پادشاه
شاه جم جاه بلند اقبال کادنی بنده‌اش
می‌زند بالاتر از ایوان کیوان بارگاه
محتشم کایینه دل داده صیقل همچو من
در دعای دولتش بادا موافق سال و ماه
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
اقبال ظفر پیوند در کار جهانبانی
اقبال ولیخا نیست اقبال ولیخانی
جز وی به که داد ایزد در سلک سرافرازان
اقبال شهنشاهی در مرتبهٔ خانی
مخلوق به این نصرت ممکن نبود گویا
موجود به شکل او شد نصرت ربانی
آن ضبط و پی افشردن در ضبط اساس ملک
بعد دو جهانی داشت از طاقت انسانی
سلطانی و خانی را شرمست ز شان وی
آن منصب دیگر را حق داردش ارزانی
در ملک سخا جاهیست کانجا به رضای او
یک مورچه می‌بخشد صد ملک سلیمانی
از دور فلک دورش دور است که بی‌جنبش
دست دگرست اینجا در دایره گردانی
در مدح ولیخان باد برپا علم کلکش
تا محتشم افرازد رایات سخن رانی
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در مدح پریخان خان خانم
تا نقش ناتوانی من چرخ زد بر آب
شد چون حباب خانهٔ جمعیتم خراب
از کاو کاو تیشه پیکر خراش درد
بنیاد من رساند سپهر نگون به آب
جسمم ز تاب درد سراسیمه کشتی است
لنگر گسل ز جنبش دریای اضطراب
ز انسان که گرگ در غنم افتد غنیم‌وار
در لشکر حواس من افکنده انقلاب
دهرم به حال مرگ نشانداست در حیات
دورم شراب شیب چشانده است در شباب
پیوند تن نمی‌گسلد جان که تا رهم
با آن که چرخ می‌دهدش صد هزار تاب
مرغیست بخت سوخته من که آمده
هم پیشهٔ سمندر وهم کسوت عراب
افسرده‌ام چنان که اگر آه سرد من
بر دوزخ افکند گذراند ازدش زتاب
اما خوشم که اخگر خس پوش دل ز غیب
می‌آید از خجسته نسیمی به التهاب
بوی بهشت می‌شنوم از ریاض لطف
گوئی خلاص می‌شوم از دوزخ عذاب
از درگهی که هست سگش آهوی حرم
در گردنم به یک کشش افکنده صد طناب
لیکن چو نیست پای تردد چه سان شوم
بهر شرف ز سجده آن سده بهره یاب
یک ذره‌ام توان چو نمانداست چون کنم
خورشیدوار ناصیه سائی بر آن جناب
برخیز ای صبا که ازین پس نمی‌شود
شوق سبک عنان متحمل گران زکاب
از من دعا و از تو شدن حاملش چنان
کارام را وداع کند عزمت از شتاب
از من ثنا و از تو رساندن دوان دوان
جائی که قطرهٔ بحر شود ذرهٔ آفتاب
یعنی جناب عالی بلقیس روزگار
یعنی حریم حرمت نواب مستطاب
شهزادهٔ زمان و زمین شمسهٔ جهان
زهرای زهره حاجبهٔ مریم احتجاب
شاه‌پری و انس پری خان که گر بدی
بلقیس پادشاهی ازو کردی اکتساب
خیرالنساء عهد که دوران جز او نداد
عز مشارکت احدی را به این خطاب
معصومهٔ زمان که نبات زمانه‌اند
از احتسا عصمت او عصمت احتساب
هودج کشان شخص عفافش نمی‌کشند
بر دیدهٔ ملک ز ورع دامن ثیاب
گردیده دایم‌الحرکت از عبادتش
دست فرشتگان ز رقم کردن ثواب
می‌سنجدش به زهد و طهارت خرد مدام
با طاهرات حجره زهرا و بوتراب
از بهر پادشاهی نسوان قضا نکرد
فردی ز کاینات به این خوبی انتخاب
مهر فلک کنیزک خورشید نام اوست
کاندر پس سه پرده نشست است از حجاب
وز شرم کس نکرده نگه در رخش درست
از بس که دارد از نظر مردم اجتناب
در خواب نیز تا نتواند نظر فکند
نامحرمی بر آن مه خورشید احتجاب
نبود عجب اگر کند از دیده ذکور
معمار کارخانه احساس منع خواب
خود هم به عکس صورت خود گر نظر کند
ترسم که عصمتش کند اعراض در عتاب
فرمان دهد که عکس پذیری به عهد او
بیرون برد قضا هم از آئینه هم ز آب
آن مریم زمان که به عفت سرای او
بوی کسی نبرده نسیمی به هیچ باب
از عصمتش بدیع مدان کز کمال شرم
دارد جمال خود ز ملک نیز در نقاب
گر خاکروبه حرم او که می‌برند
از بهر کحل دیدهٔ ملایک به صد شتاب
در دامن سحاب فتد ذره‌ای از آن
تا دامن ابد دمد از خاک مشگناب
بر بام قصر اگر شب مهتاب پا نهد
گردون به چشم ماه کشد میل از شهاب
می‌بود مهر اگر چو کنیزان دیگرش
هرگز نمی‌فکند ز رخ برقع سحاب
در جنب فر معجر ادنی کنیز او
آرد شکوه افسر قیصر که در حساب
هست از غرور صنعه تانیث صعوه را
در عهد او نظر به حقارت سوی عقاب
گر بگذرد بر آب نسیم حمایتش
گدست صباد دگر ندرد پردهٔ حباب
ناهید همچو عود بر آتش فکنده چنگ
تقویش ساز کرده چو قانون احتساب
چون گشته شخص شوکت او مایل رکوب
گردون رکاب داری او کرده ارتکاب
سرلشگران عسکر او صاحب الرؤس
گردن کشان لشگر او مالک الرقاب
هردم کند ظفر ز پی زیب دولتش
دست عروس ملک به خون عدو خضاب
از باد حملهٔ سپه او سپاه خصم
بر هم خورد چنان که ز صرصر صف ذباب
چون خلق در مقام سبک روحی آردش
در زیر پای او نبود مور در عذاب
اما نهد به هیبت اگر پای بر زمین
بیرون برد مهابت او جنبش از دواب
بر درگهش گدای کمین مملکت مدار
در خدمتش غلام کمین سلطنت مب
ای سجدهٔ درت همه را مقصد و مرام
وی خاک درگهت همه را مرجع و مب
ای قدرت تو چشمهٔ گشاینده از رخام
وی حکمت تو تشنهٔ نوازنده از سراب
رای تو در امور کلید در صلاح
فکر تو در مهام دلیل ره صواب
محتاج یک حدیث توام در مهم خویش
ای هر حدیث از تو برابر به صد کتاب
سی‌سال شد که طبع من از گوهر سخن
گردیده گوشواره کش گوش شیخ و شباب
از معنی لباب کلامست نظم من
تحید و نعت و منقبتم لب آن لباب
چون سینهٔ صدف صدف سینه‌ها تمام
در عهد من گران شده از گوهر مذاب
سرتاسر جهان ز در نظم من پر است
الا خزانه دل نواب کامیاب
من در زمان این ملک مشتری غلام
با این همه در رچو محیطم در اضطراب
یک در به بیع طبع همایون او رسان
تا وارهم ز فاقه من خانمان خراب
بر جان من ترحمی ای ابر مرحمت
کز تاب آفتاب حوادث شدم کباب
از کاینات رو به تو آورده محتشم
ای قبلهٔ مراد ازو روی بر متاب
کاندر ستایش تو ز درهای مخزنی
داده است دقت نظرش داد انتخاب
وقت دعا رسید دعائی که از مجیب
بر اوج لامکان به سمعنا شود مجاب
تا در دعا تضرع والحاح سائلان
در جنبش آورد به اجابت لب جواب
بهر تو دعا که کند در دلی گذر
از دل گذر نکرده به لب باد مستجاب
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - وله فی مدیح نواب ولی سلطان‌بن محمدخان
ناگهان بر گرد بخت ملک سر از مهد خواب
چشم تا میزد جهان بر هم برآمد آفتاب
آفتاب مشرق دولت که باشد نوربخش
شرق و غرب و بحر و بر را گر فرو گیرد سحاب
آفتاب مطلع رفعت که خواهد قرص مهر
بهر خود شکل هلالی تا شود او را رکاب
والی یم دل ولی سلطان که در دوران او
دفتر احسان حاتم را سراسر برد آب
داور دارا حشم دریا کف صاحب کرم
سرور بیضا علم گردنکش گردون جناب
بر سمند سخت سم گردافکنان لشگرش
لرزه در گورافکنان رستم و افراسیاب
می‌شود سیماب وش پنهان ز بیم ار می‌جهد
از کمان چرخ بی‌فرمان او تیر شهاب
بر زبردستان کند گر زیر دستان را دلیر
از عقاب و صعوه خیزد بانک و زنهار از عقاب
باد پروازش کند گوی زمین را بی‌سکون
گر نویسد بر پر خود آیت عونش ذباب
عنکبوتی را کند گر تقویت بالا کشد
چون شترکش گاو ماهی را به زنجیر لعاب
ناظران را نسخهٔ ایام می‌شد ذات او
نسخهٔ‌های آفرینش یافت صد بار انتخاب
پر شود در روز روشن عالم از خفاش ظلم
آفتاب عدلش ار یکدم بماند در نقاب
امتیاز بزم سلطانیش این بس کاندران
خون بدخواهش شرابست و دل خصمش کباب
گنج تمکینش که پا افشرده بر جا همچو کوه
باشد اندر خانه خود گر شود عالم خراب
اتفاق افتد ملک را صحبت مرغا بیان
آتش قهرش گر آید بر زمین در التهاب
ای ز رفعت سروران دهر را صاحب رئوس
وی ز شوکت گردنان ملک را مالک رقاب
یک سر مو کم شمردن یک جهان بی‌دانشی است
کامکاری چون تو را از خسروان کامیاب
کاسه‌های هفت دریا از کف در پاش تو
خالیند و سرنگون و باد در کف چون حباب
انتقامت پای پیچیده است در دامان صبر
بخششت سر کرده بیرون از گریبان شتاب
خاطر خصم تو را تسکین توان دادن ز خوف
گر توان بردن برون از طبع سیماب اضطراب
از ثبات خیمه‌گاه دشمن آرا که نه ای
روی دریا نیست پر از خیمه‌های بی‌طناب
تا عنان برتافتی زین بلده سرگردان شدند
چون سگ گم کرده صاحب صد گروه از شیخ شاب
منت ایزد را که آب رفته باز آمد به جو
و آمد از هر گلبنی بیرون به جای گل گلاب
کارهای خام یعنی پخته گردیدند و صبر
غوره را انگور کرد انگور را می‌های ناب
وان دعاها را که بد پای اجابت در وحل
یافت چون فرصت محل گشتند یک یک مستجاب
ای تو را هر راست پیمانی به ملکی در گرو
وی ترا هر لطف پنهانی به جائی در حساب
رخت عالم گشته بیش از حدتر از باران ظلم
آفتاب عالمی زین بیش به سر عالم به تاب
تا سمر گردی به اعجاز مسیحائی بریز
شربت لطفی به کام زهر نوشان عتاب
محتشم در پاس این دولت که بادا لم‌یزل
دعوتی کز حق گذاری کرده بی‌ریب ارتکاب
از کسی جز وی نمی‌آید که شب بیداریش
آشنائی برده بیرون از مزاج چشم و خواب
تا شهان را ملک گردد منقلب دل مضطرب
ای ز شاهان کم نه کشور داریت در هیچ باب
تا محل کر و فر صور بادا مطمئن
خاطرت از اضطراب کشوری از انقلاب
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - فی مدح محراب بیک
جهان جهان دگر شد چو گشت زینت یاب
ز شهسوار بلند اختر هلال رکاب
زمان زمان دگر گشت چون رواج گرفت
ز شهریار فلک مسند رفیع جناب
سپهر طرح نسق ریخت چون مهم جهان
نصیب شد که رسد زان جهانستان به نصاب
بزرگ حوصلهٔ محراب بیک دریادل
که ابر همت او می‌دهد به دریا آب
مبارزی که چو تیعش علم شود در رزم
سپر ز واهمه در سر کشد فلک ز سحاب
تهمتنی که ز آشوب صیت رستمیش
گرفته تربت رستم طبیعت سیماب
اگر ز روی عتاب اندر آسمان نگرد
کند مهابت او آفتاب را مهتاب
و گر ز عین عنایت نظر کند به زمین
به آب خضر مبدل شود تراب سراب
رسیده حسن سکوتش به آنکه آموزند
ز داب او همه شاهان و خسروان آداب
مفاخرند به عهدش لیالی و ایام
مباهیند به ذاتش اسامی و القاب
چو سر به دعوی مالک رقابی افرازد
نهند گردن تسلیم مالکان رقاب
جهان نهفته ز اعمی نباشد ار باشد
جمال او به دل آفتاب عالمتاب
فروغ سلطنت او فرو گرفته جهان
هنوز اگرچه نهان است در نقاب حجاب
گشوده بر رخ عزمش زمانه صد در فتح
نکرده سلطنت او هنوز فتح‌الباب
به ناز گام به ره می‌نهد تصرف او
اگر چه سلطنت افتاده در پیش بشتاب
بسی نمانده که در چار رکن دهر کنند
خلایق دو جهان سجده پیش یک محراب
در آن امور که باشد قضا تقاضائی
قدر چکار کند جز تهیهٔ اسباب
ز آسمان به زمین سیم و زر شود باران
محیط همت او آب اگر دهد به سحاب
درنده بغل و دامن است آن زر و سیم
که سایلان درش می‌برند از همه باب
فلک اگر به در او رود بزر چیدن
کند ز ننگ زر آفتاب را پرتاب
سپهر منزلتا به هر عذر تقصیری
عریضه‌ایست رهی را به خدمت نواب
دمی کز آمدن موکب سبک جنبش
شد این زمین چو سپهر از نجوم زینت یاب
من فتاده بی‌قدرت گران حرکت
که پای جنبشم از بخت خفته بود به خواب
به علت دگرم نیز عذر لنگی بود
که بسته بود رهم را بر آن خجسته جناب
اگر چه خسته و بیمار آمدن بدرت
نبود نزد خرد خارج از طریق صواب
ولی ز غایت آزار بود در جنبش
ز جزو جزو تنم موجب هزار عذاب
کز آفت تف تابنده بودم اندر تب
وز آتش تب سوزنده بودم اندر تاب
کنون که شعلهٔ تب اندکی شکسته فرو
بهانه را چو مرض داده‌ام به حکم جواب
شود گر از عقب عذر باز کاهلی
ز محتشم به گناه اعتراف و از تو عقاب
همیشه تا خرد اندر حساب مدت عمر
به شام شیب رساند سخن ز صبح شباب
ز طول عهد سر از جیب شیب برنکند
حساب مدت عمر تو تا به روز حساب
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت ختمی ماب صلوات الله علیه
از بس که چهره سوده تو را بر در آفتاب
بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب
از بهر دیدنت چو سراسیمه عاشقان
گاهی ز روزن آید و گاه از در آفتاب
گرد سر تو شب پره شب پر زند نه روز
کز رشگ آتشش نزند در پر آفتاب
گر پا نهی ز خانه برون با رخ چه مهر
از خانه سر بدر نکند دیگر آفتاب
گرد خجالت تو نشوید ز روی خویش
گردد اگر چه ریگ ته کوثر آفتاب
از بس فشردن عرق انفعال تو
در آتش ار دود به در آید تر آفتاب
گوئی محل تربیت باغ حسن تو
معمار ماه بوده و برزیگر آفتاب
آئینه نهفته در آئینه دان شود
گیرد اگر به فرض تو را در بر آفتاب
از وصف جلوه قد شیرین تحرکت
بگداخت مغز در تن بی‌شکر آفتاب
گر ماه در رخت به خیانت نظر کند
چشمش برون کند به سر خنجر آفتاب
نعلی ز پای رخش تو افتد اگر بره
بوسد به صد نیاز و نهد بر سر آفتاب
از رشک خانه سوز تو ای شمع جان‌فروز
آخر نشست بر سر خاکستر آفتاب
صورت نگار شخص ضمیر تو بوده است
در دودهٔ سر قلمش مضمر آفتاب
نبود گر از مقابله‌ات بهره‌ور کز آن
پیوسته چون هلال بود لاغر آفتاب
در آفتاب رنگ ز شرم رخت نماند
مثل گل نچیده که ماند در آفتاب
در روز ابر و باد کرائی برون ز فیض
از ابر و ماه بارد و از صرصر آفتاب
بهر کتاب حسن تو بر صفحهٔ فلک
می‌بندد از اشعهٔ خود مسطر آفتاب
ترتیب چون بساط نشیب و فراز چید
شد ز ورق جمال تو را لنگر آفتاب
ای خامه نیک در ظلمات مداد رو
گر ذوق آیدت به زبان خوشتر آفتاب
بنگار شرح گفت و شنیدی که می‌کند
بر آسمان طراز سر دفتر آفتاب
دی کرد آفتاب پرستی سؤال و گفت
وقتی که داشت جلوه برین منظر آفتاب
از گوهر یگانگی ار کامیاب نیست
پس دارد از چه رهگذر این جوهر آفتاب
دادم جواب و گفتم ازین رهگذر که هست
جاروب فرش درگه پیغمبر آفتاب
مهر نگین حسن تواش خواندی نه مهر
کردی اگر خوشامد من باور آفتاب
گر از تنور حسن تو انگشت ریزه‌ای
بر آسمان برند بچربد بر آفتاب
فرداست کز طپانچه حسنت به ناظران
روئی نموده چون گل نیلوفر آفتاب
در روضه‌ای اگر بنشانی به دست خویش
نخلی شکوفه‌اش بود انجم بر آفتاب
از نقش نعل توسن جولانگرت زمین
گشت آسمان و انجم آن اکثر آفتاب
گنجی نهاد حسن به نامت که بر سرش
گردید طالع از دهن اژدر آفتاب
در پای صولجان تو افتاد همچو گوی
با آن که مهتریش بود در خور آفتاب
هنگام باد روی تو بر هر چمن که تافت
گلهای زرد را همه کرد احمر آفتاب
مه افسر غلامیت از سر اگر نهد
همچون زنان کند به سرش معجر آفتاب
بشکست سد شش جهت و در تو مه گریخت
چون مهره‌ای برون شد از ششدر آفتاب
بهر قلاده‌های سگان تو از نجوم
دائم کشد به رشتهٔ زر گوهر آفتاب
نعلین خود دهش به تصدق که بر درت
در سجده است با سر بی‌افسر آفتاب
بیند زمانه شکل دو پیکر اگر به فرض
خیزد ز خواب با تو ز یک بستر آفتاب
آخر زمان به حرف مساوات اگر چه گشت
هیهات آتشی تو و خاکستر آفتاب
شب نیست کز شفق نزند ز احتساب او
آتش به چنگ زهره خنیاگر آفتاب
ریزد به پای امت او اشگ معذرت
بر حشرگاه گرم بتابد گر آفتاب
فردا شراب کوثر ازو تا کند طمع
حال از هوس نهاده به کف ساغر آفتاب
از حسن هست اگرچه درین شعر خوش ردیف
زینت ده سپهر فصاحت هر آفتاب
کوته کنم سخن که مباد اندکی شود
بی‌جوهر از قوافی کم زیور آفتاب
سلطان بارگاه رسالت که سوده است
بر خاک پاش ناصیه انور آفتاب
شاه رسل وسیله کل هادی سبل
کز بهر نعت اوست برین منبر آفتاب
یثرت حرم محمد بطحائی آن که هست
یک بنده بر درش مه و یک چاکر آفتاب
بالائیان چه خط غلامی بوی دهند
خود را نویسد از همه پائین‌تر آفتاب
از بنده زادگانش یکی مه بود ولی
ماهی که باشدش پدر و مادر آفتاب
نعل سم براق وی آماده تا کند
زر بدره بدره ریخته در آذر آفتاب
بی‌سایه بود زان که در اوضاع معنوی
بود از علو مرتبه مشرف بر آفتاب
از بهر عطر بارگه کبریای اوست
مجمر فروز بال ملک مجمر آفتاب
در جنب مطبخش تل خاکستریست چرخ
یک اخگر اندران مه و یک اخگر آفتاب
تا شغل بندگیش گزید از برای خویش
گردید بر گزیده هفت اختر آفتاب
خود را بر آسمان نهم بیند ار شود
قندیل طاق درگه آن سرور آفتاب
هر شب پی شرف زره غرب می‌برد
خاک مدینه تا بدر خاور آفتاب
جاروب زرفشان نه به دست مفاخرت
دارد برای مشعله دیگر آفتاب
یک ذره نور از رخ او وام کرده است
از شرق تا به غرب ضیاگستر آفتاب
شاه شتر سوار چو لشگرکشی کند
باشد پیاده عقب لشگر آفتاب
خود را اگر ز سلک سپاهش نمی‌شمرد
هرگز نمی‌نهاد به سر مغفر آفتاب
در کشوری که لمعه فرو شد جمال او
باشد شبه فروش در آن کشور آفتاب
از خاک نور بخش رهت این صفا و نور
آورده ذره ذره به یکدیگر آفتاب
یا سیدالرسل که سپهر وجود را
ایشان کواکب‌اند و تو دین‌پرور آفتاب
یا مالک‌الامم که به دعوی بندگیت
بنوشته از مبالغه صد محضر آفتاب
آن ذره است محتشم اندر پناه تو
کاویخته به دست توسل در آفتاب
ظل هدایتش به سر افکن که ذره را
ره گم شود گرش نبود رهبر آفتاب
تا در صف کواکب و در جنب عترتت
گاهی نماید اکبر و گه اصغر آفتاب
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در مدح میر محمدی خان فرماید
چو گل ز صد طرفم چاک در گریبانست
نهال گلشن دردم من این گل آنست
من شکسته دل آن غنچه‌ام که پیرهنم
چو لالهٔ سرخ ز خوناب داغ پنهان است
گلی ز باغ جهان بهر من شکفت کزان
چو عندلیب مرا صد هزار افغانست
غمی که داده به چندین هزار کس دوران
مرا ز گردش دوران هزار چندانست
زمانه داد گریبان من به دست بلا
ولیک تا ابدش دست من به دامان است
به بحر خون شدم از موج خیز حادثهٔ غرق
نگفت یک متنفس که این چه طوفان است
ز آه و گریهٔ من خون گریست چشم جهان
کسی نگفت که آه این چه چشم گریان است
چو شانهٔ باد سر مدعی باره فکار
کزو چه زلف بتان خاطرم پریشان است
ز بس که مست می جهل بود می‌پنداشت
که شیشهٔ دل مردم شکستن آسان است
ز کینه ساخت مراپایمال و داشت گمان
که من ز بی‌مددی مورم او سلیمان است
ولی نداشت ازینجا خبر که صاحب من
امیر عادل اعظم محمدی خان است
اسد مخافت و ضیغم شکار و لیث مصاف
که صید ارقم تیغش هزار ثعبان است
قمر وجاهت و مریخ تیغ و زهرهٔ نشاط
که داغ بندگیش بر جبین کیوان است
یگانه‌ای که درین شش دری سرای سپنج
پناه شش جهة و پشت چار ارکان است
سکندری که ز سد متین معدلتش
همیشه خانهٔ یاجوج ظلم ویران است
زهی رسیده به جائی که کبریای تو را
نه ابتدا نه نهایت نه حد نه پایان است
محیط جود تو بحریست بی‌کران که در آن
حبابها چو سپهر برین فراوان است
ز لجه کرمت قلزمیست هر قطره
چه قلزمی که در آن صد هزار عمان است
تو آفتابی و کیوان بر آستانهٔ تو
به آستین ادب خاکروب ایوان است
ز عین مرتبه ذرات خاک پای تو را
هزار مرتبه بر آفتاب رجحان است
ز ترکتاز تو بر ران آسمان مه نو
نشان تازه‌ای از زخم نعل یکران است
تن فلک هدف ناوک زره بر تست
که از ستاره بر او صد هزار پیکان است
سپهر منزلتا سرو را اگرچه مرا
هزار گونه شکایت ز دست دوران است
ولی به خوشدلی دولت ملازمتت
هزار منتم از روزگار بر جان است
به یک عطیه ز لطف تو می‌شوم قانع
که فی‌الحقیقه به از صد هزار احسان است
اجازه ده که ز احوال خویش یک دو سه حرف
ادا کنم که سزاوار سمع سلطان است
عدوی سرکش من آتشی است تیز و مرا
برای کشتن او صد دلیل و برهان است
منم که در چمن مدح حیدر کرار
همیشه بلبل طبعم هزار دستان است
سیه دلی که بود در دلش عداوت من
بسان هیمهٔ دوزخ سزاش نیران است
منم فصیح زبان عندلیب خوش نفسی
که باغ منقبت از طبع من گلستان است
منافقی که هلاک من از خدا خواهد
هلاک ساختن او رواج ایمان است
منم فدائی آل علی و مدعیم
به این که دشمن من گشته خصم ایشان است
رعایت دل من واجبست کشتن او
گناه نیست که کفارهٔ گناهان است
شعار من شب و روزست مدح حیدر و آل
گواه دعوی من کردگار دیان است
فعال خصم بدافعال من ز اول عمر
چو ظاهر است چه حاجت به شرح تبیانست
دل مکدرش از زنگ جهل خالی نیست
ولی تنش ز لباس کمال عریان است
غرور مال چنان کرده غارت دینش
که غافل از غضب شاه و قهر سلطان است
به قبض روح پلیدش فرست قورچه‌ای
کنون که قابض تمغای ملک کاشان است
که از توجه پاکان و آه غمناکان
درین دو روزه به خاک سیاه یکسان است
به او مجال حکایت مده که هر نفسش
در آستین حیل صد هزار دستان است
بزرگوارا امیرا اگرچه نظم فقیر
نه در برابر شعر ظهیر و سلمان است
ولی به تربیت روزگار در دل کان
حجر که تیرهٔ جمادیست لعل رخشان است
عروس فکرت ایشان ز فکر شاه و امیر
به جلوه آمده در حجله گاه دیوان است
اگر تو نیز به اکسیر تربیت سازی
مس وجود مرا زر درین چه نقصان است
چه محتشم به طفیل سگ تو گشت انسان
گر از سگان تو دوری کند نه انسان است
همیشه تا ز تقاضای چرخ شعبده‌باز
زمانه حادثه انگیز و دهر فتان است
ز حادثات نهان سایهٔ حمایت شاه
پناه ذات تو بادا که ظل یزدان است
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - در مدح مختارالدوله مرشد قلی‌خان استاجلو علیه‌الرحمه گفته
سرای دهر که در تحت این نه ایوان است
هزار گنج در او هست اگرچه ویران است
بسیط خاک که در چشم خلق مشت گلی است
هزار صنع در او آشکار و پنهان است
بساط دهر که اجناس کم‌بهاست در آن
گران‌تر است ز صد جان هر آن چه ارزان است
دو جوهرند چراغ جهان مه و خورشید
که کار روز و شب از سیرشان به سامان است
یکی که شمع جهان‌تاب مشرق و فلکست
به روز شعشعه بر غرب پرتو افشان است
دو مظهرند پذیرایشان زمین و فلک
که آن چه مایهٔ شانست شغل ایشان است
زمین که پایه تخت فلک کشیده به دوش
سریر دار مه و آفتاب رخشان است
فلک که حلقهٔ زر کرده از هلال به گوش
غلام حلقه به گوش فدائی خان است
سپهر کوکبه مرشد قلی جهان جلال
که کبریایش برون از جهات و امکان است
خدیو تخت نشین خان پادشاه نشان
که در دو کون نشان از بلندی شان است
سپه ز جمله جهانست و او سپهدار است
جهان ز شاه جهانست و او جهانبانست
در ثناش به خانی چه سان زنم کورا
چو کسری و جم و دارا هزار دربان است
ز اعظم او که جهان ظرف تنگ حیز اوست
شکافها به لباس جهات و ارکان است
چنان زمانه جوان گشته در زمانهٔ او
که پشت گوژ همین پشت قوس و میزان است
ولی ز قوس برای هلاک دشمن او
که مستعد ملاقات تیر پران است
ولی ز پیکر میزان به بازوان نقود
که در خزاین او وقف بر گدایان است
کسی که بر سر اعداش میفشاند خاک
به هفت دست برین هفت غرفهٔ کیوان است
به او مخالف دولت به کینه گو میباش
شکسته عهد که دولت درست پیمان است
به یک گدا عدد کوه زر ز ریزش او
زیاده از عدد ریک صد بیابان است
ز حسن خلق به جائی رسیده مردمیش
که وقت خشم هم اندر خیال احسان است
هزار خسرو و خان می‌دوند ناخوانده
گهی که بر سر خوانش صلای مهمان است
به پیش ابر نوالش کسی که با لب خشک
به دست کاسهٔ چوبین گرفته عمان است
خبر رسیده به توران که یک جهان آراست
که در عمارت ویران سرای ایران است
علو همت عالیش در جهانگیری
بری ز نصرت انصار و عون اعوان است
لباس کوشش صد ساله در قرار جهان
نظر به سعی جمیلش به قد یک آن است
ظهور جو هر صمصام اوست تا حدی
که در غلاف به چشم غنیم عریان است
ایا خدیو سلیمان سپه که هر مورت
درندهٔ جگر صد هزار ثعبان است
و یا محیط تلاطم اثر که هر شورت
بلند موج تراز صد هزار طوفان است
فتد به زلزله گوی زمین اگر بیند
که بر جبین تو چین در کف تو چوگان است
سر فلک در قصر تو را زمین فرساست
پر ملک سر خوان تو را مگس ران است
ز باد پویه به زانو زمین جهان پیماست
گهی که جنبش رانت مشیر یک ران است
به قدر جود تو در نیست در خزاین تو
اگرچه بیشتر از قطره‌های باران است
ز بعد نامتناهی به طول برده سبق
تباعدی که کمال تو را ز نقصان است
بر آستان تو دایم گدا ز کثرت زر
چو گل جدید لباس و دریده دامان است
حسود نیز ازین غصهٔ جنون افزا
چو لالهٔ داغ به دل چاک در گریبان است
چو تیر رخصت قتل مخالفت خواهد
به دستبوس که رسم اجازه خواهان است
بی‌جواب تواضع دو تا کند قد خویش
کمان که قبضهٔ او بوسه گاه پیکان است
پر است عرصهٔ عالم ز شهسوار اما
یکی ز شاه سواران سوار میدان است
هزار نجم همایون طلوع گشته بلند
ولی یکیست که خورشید وش نمایان است
اگرچه در جسد هر زمین روان آبیست
همین یکیست که نام وی آب حیوان است
عزیز کرده هر مصر یوسفیست ولی
یکی به شعلهٔ حسن آفتاب گنجان است
شدست دست زبردست آفریده بسی
ولی یکیست که در آستین دستان است
نهند تخت نشینان به دوش خلق سریر
به دوشن باد ولی مسند سلیمان است
پدید گشته به طی زمان کریم بسی
ولیک حاتم طی پادشاه ایشان است
بر آسمان عدالت ستاره‌ها کم نیست
ولی ستارهٔ نوشیروان فروزان است
بسی در صدف افروز می‌شود پیدا
ولی کجا بدر شاهوار یکسان است
هزار ابر مطر ریز هست لیک یکی
که دایه بخش صدفهاست ابر نیسان است
هماست از همهٔ مرغان که هر گدا که فتاد
به زیر سایهٔ او پادشاه دوران است
ز نوع نوع خلایق جهان پر است ولی
یکی که اشرف خلق خداست انسان است
هزار قلعه گشا هست در خبر اما
یکیست قالع خیبر که شاه مردان است
ز حصر اگرچه فزون است نسخهٔ‌های فصیح
یکی که ختم فصاحت بر اوست قرآن است
جهان مدار امیرا به آن امیرکبیر
که نام عرش مکانش علی عمران است
که با خیال توام غائبانه بازاریست
که جنس کاسب ارزان در آن همین جان است
اگر چه با تو ز عین درست پیمانی
هزار صاحب ایمان مشدد ایمان است
یکیست کز فدویت رهین سودایت
به عقل و هوش و دل و جان و دین و ایمان است
وگرچه در سپهت از پی ثنا خوانی
ظریف و شاعر و شیرین زبان فراوان است
یکی است آن که ز اقلام نیشکر عملش
ز شرق تا بدر غرب شکرستان است
هزار قافلهٔ شکر به ملک بنگاله
بجنبش نی کلکش روان ز کاشان است
ولی ز غایت کم حاصلیش افلاسی است
که محتشم لقبیهاش محض بهتان است
ز شش جهت در روزی بروست بسته و او
به ملک نظم خداوند هفت دیوان است
ولی به دولت مدح تواش کنون در گوش
نوید حاصل صد بحر و معدن و کان است
همیشه تا فلک آفتاب دهر فروز
زوال یاب ز تاثیر چرخ گردان است
ز آفتاب جلال تو دور باد زوال
که کار دهر فروزی به دستش آسان است
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - وله ایضا
تا هست جهان به کام خان باد
خان کام‌ستان و کامران باد
تا هست زمانهٔ آن یگانه
سر خیل اعاظم زمان باد
هر بندهٔ بارگه نشینش
در مرتبهٔ باد شه نشان باد
خشت ته فرش آستانش
بر تارک هفتم آسمان باد
ماوای همای دولت او
بالاتر از این نه آشیان باد
ذاتش که یگانهٔ زمانه است
ز آفات زمانه در امان باد
دستش که همیشه تاج‌بخش است
افسر نه فرق فرقدان باد
اقبال که مطلق‌العنان است
با او همه‌وقت همعنان باد
نصرت ز پی عساکر او
پیوسته چو بی‌روان روان باد
فتحش به ملازمت شب و روز
در سلسلهٔ ملازمان باد
هر فتح که رخ نماید از خان
فتحی دگر از قفای آن باد
از خیل غنیم او غنیمت
در لشگر وی جهان جهان باد
خصمش که ز عمر می‌کشد رنج
منت کش مرگ ناگهان باد
امروز چو شاه محتشم اوست
لطفیش به محتشم نهان باد
او باقی و دولتش مقارن
بادولت صاحب الزمان باد
این نظم بدیهه چون دعائیست
معروض به خان نکته‌دان باد
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - وله ایضا
اگر چه مادر ایام خوش نتیجه فتاد
درین زمان پسری به نزاد از بهزاد
مه سپهر حکومت که در زمانهٔ او
زمانه را فزع دادخواه رفت از یاد
گل بهار سخاوت که در محل کرم
درم چو برگ خزان می‌دهد کفش بر باد
بجای خون همه یاقوت و لعل خواهد ریخت
به دست او نیش اگر زند فصاد
گرفته کشور دلها که هست بر بازوش
دو فتح‌نامه ز دست کریم و طبع بداد
به آن محیط کرم نسبت ملال ز بذل
چنان بود که به حاتم کنند بخل اسناد
زبان به شکوهٔ او هیچ دادخواه نراند
به غیر ظلم که از عدل اوست در فریاد
خراش ناخن عدلش چو کوه ظلم بکند
بماند در دهن انگشت تیشهٔ فرهاد
به روی کشور ما تنگ از آن که منصب اوست
امارتی که زخانی و خسرویست زیاد
جمال باز گرفتن نیافت ساقی دهر
چو بر کف املش ساغر مراد نهاد
فلک نمود به زیر پرش چو بیضهٔ مرغ
همای رفعت او بال ابهت چو گشاد
چه حاجتست که او طایران دولت را
به دانه ریزی و دام‌افکنی شود صیاد
که بهر صید مرادش درین کمند گاهند
نه آسمان سبب انگیز و بخت در امداد
نقیض سوز و مخالف گداز و ضد کاهست
صلاح و رای وی اندر جهان کون و فساد
چو آمد آن نصفت کیش داد گر به وجود
کشید رخت به سر منزل عدم بیداد
بنای ظلم و تعدی ضعیف بنیان گشت
به دستیاری این دولت قوی بنیاد
ز سهم ناوک آهن گداز هیبت او
ز موج گشته زره پوش از ازل پولاد
ز بوسه کاری سکان آسمان فرمود
بهر مکان که ازو سایه بر زمین افتاد
به جز درش که نه جای وقوع بیداد است
ندیده کس در دارالامارتی بیداد
اگر شود متوجه به رفع ضدیت
دهند دست معیت به یکدیگر اضداد
ز لطف خاص خود این بلده‌اش خدای علیم
که شهر خاص علی بود بی مضایقه داد
جز او که والی معموره‌ای چنین شده است
ندیده گنج کسی در اماکن آباد
عنان به دست ندادش چنان که بستاند
که کرد بخت بلندش سوار رخش مراد
متاع هرکه چو نظم منش رواجی نیست
به عهد او شده بازار کاسدیش کساد
چو ظلم گشت درین بلده کم وز یاوریش
اساس داوریش را خدا زیاد کند
رسید عید و دل جمله تهنیت گویان
ز دیدن رخ او کامیاب و خرم و شاد
تو را چو پای روان نیست محتشم که روی
به سده بوسی آن نیر سپهر سداد
به دستیاری نظمی که عزت تو ازوست
زبان خامه بجنبان پی مبارک‌باد
امید آن که بود تا ز کعبه نام و نشان
که هست بر درش امروز ازدحام عباد
بود جناب معلای او مطاف انام
به مصطفای معلا و عترت امجاد
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - در مدح عالم فاضل شیخ عبدالعال
مرا غمی است ز بیداد چرخ بی‌بنیاد
که بردهٔ عشرتم از خاطر و نشاط از یاد
مرا تبی است که گر از درون برون افتد
به نبض من نتواند طبیب دست نهاد
مرا دلیست که هست از کمال بوالعجبی
به آه سرد گدازنده دل فولاد
مرا رخیست کبود آن چنان ز سیلی غم
که روی اخگر پیکر گداخته ز رماد
مرا سریست گران آن چنان که سرتاسر
زمین بلرزد اگر از تن افکند جلاد
مرا ز داغ واسف سینه سربه سر مجروح
ز دیدن گل و شمشاد از چه باشم شاد
مرا دمیست که نسبت به سوز بی‌حد او
دم از نسیم جنان می‌زند دم حداد
مدام دلم همی آرد از مجرهٔ فلک
که مرغ روح من خسته را شود صیاد
همیشه تیشه همی سازد از هلال سپهر
که در دلم نگذارد بنای عیش آباد
اگر کنم سفری بس بعید نیست بعید
ور از وطن نروم هست جای استبعاد
منم به دشت جنون سر نهاده چون مجنون
منم به کوه بلا پا فشرده چون فرهاد
منم ز دست قضا نوش کرده زهر ستم
منم ز شست قدر خوردهٔ ناوک بیداد
نخورده لقمه‌ای از خوان رزق خود بی‌دود
نبوده لحظه‌ای از دست بخت خود بیداد
ز اقتضای قضا صد قضیه‌ام واقع
تمام عکس مرام و همه نقیض مراد
ز افتراق احبا میان ما و سرور
قضیه مانعة الجمع در جمیع مواد
قیاس حالم ازین کن که مهر من با خلق
به هیچ شکل ندارد نتیجه غیر عناد
میانهٔ من و عیش اتصال طرفه‌ترست
ز اجتماع نقیضین و الفت اضداد
به سست طالعی من ندیده فرزندی
قضا که هست عروس زمانه را داماد
نه رام با من گمنام شخصی از اشخاص
نه یار من افکار فردی از افراد
به فکر بی کسی خود فتاده بودم دوش
که داشتم ز سردرد تا سحر فریاد
نداشتم چو درین کهنه دودمان امید
که جز ودود رسد کس به داد اهل و داد
سمند عزم برانگیختم که یک باره
رخ نیاز ز معبود آورم ز عباد
ندا رسید که مشکل رسی به مقصد خویش
ز مقتدای زمان نا نموده استمداد
سپهر رخش سلیمان منش که می‌رسدش
ز روی حکم اگر زین نهد برابرش باد
مکین مسند اجلال شیخ عبدالعال
کزوست کشور دین و دیار شرع‌آباد
در یگانه دریای اجتهاد که هست
به فضل و مرتبه از خلق بر و بحر زیاد
دروس نافع او در نهایت تنقیح
که بهتر از همه داند قواعد ارشاد
کند سرایر تقدیر بی‌خلاف عیان
به نور تبصره از رای مقنع و قاد
بود ز لمعهٔ مصباح ذات کامل او
هزار منهج ایضاح در طریق رشاد
توجهش چو به نهج الحق است و کشف الصدق
کدام باب به مفتاح او نیافت گشاد
به منتهای بیان بحث دین ز تبیانش
که روزگار فصیحی چو او ندارد یاد
به لطف منطق او اهل علم را تصدیق
که در کلام فصیحش صحیح نیست فساد
یکی ز صد ننویسند وصفش ار به مثل
نه آسمان شود اوراق و هفت بحر مداد
زهی به نفس مقدس نفوس را مرشد
زهی به عقل مکمل عقول را استاد
تفاوت تو بر آحاد مردم آن قدر است
که در طریق حساب از الوف بر آحاد
خطاست دعوی حقیقت از مخالف تو
چنان که دعوی پروردگار از شداد
جواهر سخنم گرچه هست بی‌قیمت
درین دیار که بازار شاعریست کساد
از آن عقاید ارباب دین باوست درست
که داد داوری و عدل در شرایع داد
زمان زمان فقها را ز قولش استدلال
نفس نفس حکما را به حکمش استشهاد
بود بدیع کلام مفید مختصرش
چو در بیان معانی کند نکات ایراد
به قول و فعل وی از مهد تا به عهد خرد
نکرده سهو و خطائی به هیچ نحو اسناد
ز فعل ماضی و مستقبلش خدا راضی
که هست مصدر احسان به امر و نهی عباد
ز نوع انس و ملک جنس علم و جوهر فضل
توراست خاصه که داری کمال استعداد
محاسبان فلک عاجزند از آن که کنند
ثواب طاعت یک روزه تو راتعداد
ز شست و شوی تو گردیده دلق باده کشان
هزار مرتبه اطهر ز خرقه زهاد
صلاح رای تو خال خلاف از رخ خلق
چنان ربوده که صبح از رخ زمانه سواد
طواف کوی تو و قتل دشمنت دارند
یکی فضیلت حج دیگری ثواب جهاد
مراست ذکر جمیلت همیشه ورد زبان
که هست اجمل اذکار و افضل اوراد
ایا مه فلک سروری که امر توراست
فلک مطبع و قضا تابع و قدر منقاد
اگرچه محتشم از گردش قضا و قدر
به پای بوس سگان در تو دیر افتاد
ولی نهاد چنان سر به طوق بندگیت
که تا قیام قیامت نمی‌شود آزاد
ولی به غلغلهٔ کوس مدحتت فکنم
خروش و ولوله در چرخ اگر کنی امداد
درین سراچه که از صرف گوی اجوف چرخ
بنای ناقص عهد است سست و بی‌بنیاد
بنای حشمت جاهت که سالم است و صحیح
مثال دولت شه قوتش مضاعف باد