عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۲
در باغچهٔ عمر من غم پرورد
نه سرو نه سبزه ماند، نه لاله، نه ورد
بر خرمن ایام من از غایت درد
نه خوشه نه دانه ماند، نه کاه نه گرد
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۸
دود تو برون شود ز روزن یک روز
مرغ تو بپرد از نشیمن یک روز
گیرم که به کام دوست باشی صد سال
ناکام شوی به کام دشمن یک روز
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۹
خود را مپسند دل پسند همه باش
نقصان بپذیر و سودمند همه باش
فارغ ز لباس عافیت باش چو نخل
بر خاک نشین و سربلند همه باش
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۶
از بخل کسی که می‌کند وعده دروغ
بگریز ازو که آب دارد در دوغ
آن صبح که خلق کاذبش می‌خوانند
هرگز نرسد ازو به ایمان فروغ
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۸
خاقانی را غم نو و درد کهن
آورد بدین یک نفس و نیم سخن
تا من به تو زنده‌ام به دل کس نکنم
چون من رفتم تو هرچه خواهی میکن
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۹
خاقانی اگر کسی جفا دارد خو
پاداشن او وفا کن و باز مگو
آن کن به جهانیان ز کردار نکو
گر با تو کند جهان نیازاری ازو
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۹
کو عمر؟ که داد عیش بستانم از او
کو وصل؟ که درد هجر بنشانم از او
کو یار؟ که گر پای خیالش به مثل
بر دیده نهد دیده نگرانم از او
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۴
صبح است شراب صبح پرتو در ده
زو هر جو جوهری است، جو جو در ده
گر پیر کهن کهن خورد، رو در ده
خاقانی نو رسیده را نو در ده
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۵
خاقانی عمر گم شد، آوازش ده
دل هم به شکست می‌رود، سازش ده
جان را که تو راست از فلک عاریتی
منت مپذیر، عاریت بازش ده
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۵
یک نیمه ز عمر شد به هر تیماری
تا داد فلک به آخرم دلداری
بر من فلکا تو را چه منت؟ باری
تا عمر به نستدی ندادی یاری
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۲
تا بود جوانی آتش جان افزای
جان باز چو پروانه بدم شیفته رای
مرد آتش و اوفتاد پروانه ز پای
خاکستر و خاک ماند از آن هر دو بجای
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۵
عمرم همه ناکام شد از بیکاری
کارم همه ناساز شد از بی‌یاری
ای یار مگر تو کار من بگذاری
وی چرخ مگر تو عمر من باز آری
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۲
دود تو برون شود ز روزن روزی
مرغ تو بپرد از نشیمن روزی
گیرم که به کام دوست باشی دو سه سال
ناکام شوی به کام دشمن روزی
خاقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - در مرثیهٔ خاقان اعظم منوچهر پسر فریدون شروان شاه
این جان ز دام گلخن تن درگذشتنی است
وین دل به بام گلشن جان برگذشتنی است
ای پیر عاشقان که در این چنبری گرو
چون طفل غازیانت ز چنبر گذشتنی است
صبح خرد دمید در این خواب‌گاه غول
بختی فرو مدار کز ایدر گذشتنی است
در خشک سال مردمی از کشت‌زار دیو
بردار طمع خوشه که بی‌بر گذشتنی است
هر پل که بود بر دل خاصان شکست چرخ
زین آبگون پل‌شکن اندر گذشتنی است
طاق فلک ز زلزلهٔ صور درشکست
زین طاق در شکسته سبک‌تر گذشتنی است
زالی است گرگ دل که تو را دنبه می‌نهد
زین دامگاه گرگ فسونگر گذشتنی است
عمر تو چیست عطسهٔ ایام جان ستان
بس تن مزن که عطسه سبک درگذشتنی است
بهر دوباره زادن جانت ز امهات
زین واپسین مشیمهٔ دیگر گذشتنی است
تو در میان نیل و همه لاف ملک مصر
زین سرگذشت بس که از آن سر گذشتنی است
روزی ازین خراس بیابی خلاص جان
فالی بزن به خیر که آخر گذشتنی است
در ششدری و مهره به کف مانده هان و هان
مهره نشاندنی و ز ششدر گذشتنی است
ای بر در زمانه به دریوزهٔ امان
زان در خدا دهاد کز این درگذشتنی است
خاقانیا به عبرت ناپاکی فلک
بر خاک این شهنشه کشور گذشتنی است
ادریس خانه گور منوچهر صفدر است
عیسی‌کده حظیرهٔ خاقان اکبر است
دربند چار آخور سنگین چه مانده‌ای
در زیر هفت آینه خود بین چه مانده‌ای
جان شهربند طبع و خرد ده کیای کون
در خون این غریب نوآئین چه مانده‌ای
ای بسته دیو نفس تو را بر عروس عقل
تو پای‌بست بستن آذین چه مانده‌ای
آمد سماع زیور دوشیزگان غیب
بی‌رقص و حال چو کر عنین چه مانده‌ای
زرین همای چتر سپهر است بالشت
بی‌بال چون حواصل آگین چه مانده‌ای
نی زر خالصی ز پی همسری جو
موقوف حکم نامهٔ شاهین چه مانده‌ای
روزت صلای شام هم از بامداد زد
تو در نماز دیگر و پیشین چه مانده‌ای
این چرخ زهرفام چو افعی است پیچ پیچ
در بند گنج و مهرهٔ نوشین چه مانده‌ای
در کام افعی از لب و دندان زهر پاش
در آرزوی بوسهٔ شیرین چه مانده‌ای
گر چرخ را کلیچهٔ سیم است و قرص زر
گو باش چشم گرسنه چندین چه مانده‌ای
مرگ از پی خلاص تو غم‌خوار واسطه است
جان کن نثار واسطه، غمگین چه مانده‌ای
مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می
می بر کف است چهره پر از چین چه مانده‌ای
خاقانیا نه تشنه دلانند زیر خاک
کاریز دیده بی‌نم خونین چه مانده‌ای
گر جان سگ نداری از این چرخ سنگ‌سار
بعد از وفات تاج سلاطین چه مانده‌ای
پنداری این سخن به اراجیف رانده‌اند
یا خاصگانش در پس پرده نشانده‌اند
ای خاصگان خروش سحرگه بر آورید
آوازهٔ وفات شهنشه بر آورید
تابوت او که چار ملک بر کتف برند
بر چار سوی مملکه یک ره برآورید
این رایت نگون سر و رخش بریده دم
بر غافلان هفت خطرگه برآورید
اندر سکاهن شب و نیلاب آسمان
نو جامهٔ دو رنگ بهر مه برآورید
هر لحظه بر موافقت جامه آه را
نیلی کند در دل و آن گه برآورید
خاکین رخ چو کاه به خونابه گل کنید
دیوار دخمه را به گل و که برآورید
از جور این سپهر که کژ چون دم سگ است
چون سگ فغان زار سحرگه برآورید
ای روزتان فروشده حق است اگر چو شب
هنگام صبح زهره ز ناگه برآورید
یا لاف رستمی مزنید ای یگانگان
یا بیژن دوم را از چه برآورید
ای طاق ابروان بدر آئید جفت جفت
در طاق نیم خایه علی‌الله برآورید
ای روز پیکران به مه چارده شبه
ناخن چو ماه یک شبه ده ده برآورید
سرهای ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم
چون نقش بر زر و چو زر از گه برآورید
اندر سه دست ندبه زنان بر سر دو پای
شیون به بام و باغ خورنگه برآورید
خرگاه عیش در شکنید و به تف آه
ترکانه آتش از در خرگه برآورید
گر خون کنید خاک به اشک روان رواست
کاین خاک خواب‌گاه منوچهر پادشاست
کو آن سپه کشیدن و توران شکستنش
یال یلان و گردن گردان شکستنش
ز آب سنان بر آن نی چون شاخ خیزران
بازار آتل ونی خزران شکستنش
ز آن هندی چو آینهٔ چین به چین و هند
رایات رای و قدر قدرخان شکستنش
کو آن خراج ری ز عراق آوریدنش
کو آن مصاف غز به خراسان شکستنش
کو رای کعبه کردن و قندیل زر زدن
و آن زور دست مجلس و میدان شکستنش
نقش طراز خامهٔ توفیق بستنش
مهر سجل نامهٔ خذلان شکستنش
از نیزه طاق ابروی گردون گشادنش
وز حمله کرسی سر کیوان شکستنش
چون خور بر اسب قلهٔ سنجان برآمدن
از نعل قله قلة ثهلان شکستنش
از خنجر دو رویه سه کشور گرفتنش
وز برچخ سه پایه دو سلطان شکستنش
نی آتش از شهاب و نه قاروره از فلک
از آب تیغ لشکر شیطان شکستنش
بازارگان عیش و ز جام بدخش جرم
بازارگان جرم و بدخشان شکستنش
در حجلهٔ طرب ز پری پیکران چین
ناموس نوعروس سلیمان شکستنش
بر لعلشان ز گاز نهادن هزار مهر
وز گاز مهر صفوت ایشان شکستنش
زینسان هزار کام دل و آرزوی جان
در چشم و دل بماندن و در جان شکستنش
در خانه رایتش ملک الموت چون شکست
سودی نداشت رایت خصمان شکستنش
بر خاکش از حواری و حوران ترحم است
خاکش بهشت هشتم و چرخ چهارم است
شاها سریر و تاج کیان چون گذاشتی
سی ساله ملک و ملک جهان چون گذاشتی
پرویز عهد بودی و نوشیروان وقت
ایوان سیم کرده چنان چون گذاشتی
در انتظار قطرهٔ عدل تو ملک را
همچون صدف گشاده دهان چون گذاشتی
ناگه سپر فکندی و یادت نیامد آنک
بر پهلوی زمانه سنان چون گذاشتی
خط بر جهان زدی و ز خال سیاه ظلم
بر هفت عضو ملک نشان چون گذاشتی
از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه
زیر خسوف خاک نهان چون گذاشتی
ملک تو را جهان به جهان صیت رفته بود
این ملک را زمان به زمان چون گذاشتی
ما را چو دست سوخته می‌داشتی به عدل
در پای ظلم سوخته جان چون گذاشتی
این گلبنان نه دست نشان دل تو اند
بادامشان شکوفه فشان چون گذاشتی
آسیب زمهریر دریغ و سموم داغ
بر گلبنان دست نشان چون گذاشتی
چشم سیاهشان گه زردآب ریختن
نرگس مثال در یرقان چون گذاشتی
ما را خبر ده از شب اول که زیر خاک
شب با سیاست ملکان چون گذاشتی
نه گنج نطق داشتی آن روز وقت نزع
مهر سکوت زیر زبان چون گذاشتی
دانم که کوچ کردی ازین کوچهٔ خطر
ره بر چهار سوی امان چون گذاشتی
این راه غول‌دار و پل هفت طاق را
تا چار سوی هشت جنان چون گذاشتی
رفتی و در جهان سخن از کاروبار توست
خاقانی غریب سخن یادگار توست
نا روشنا چراغ هنر کز تو بازماند
نا فرخا همای ظفر کز تو بازماند
شد پایمال تخت و نگین کز تو درگذشت
شد خاکسار تاج و کمر کز تو بازماند
زرین ترنج خیمهٔ افلاک میخ‌وار
در خاک باد کوفته سر کز تو بازماند
باد از پی کباب جگرهای روشنان
کیوان زگال آتش خور کز تو بازماند
کردت قمار چرخ مسخر به دستخون
مسخش کناد دور قمر کز تو بازماند
بعد از تو زر ز سکه نپذرفت هیچ نقش
سکه نداد نقش به زر کز تو بازماند
آن تیغ را که آینه دیدی زبان نمای
دندان نگر ز شانه بتر کز تو باز ماند
در کیسه‌های کان و کمرهای کوهسار
خونابه باد لعل و گهر کز تو بازماند
کعبه پس از تو زمزم خونین گریست ز اشک
زمزم فسرده شد چو حجر کز تو بازماند
خاکی دلم بدین تن چون بید سوخته
راوق کناد خون جگر کز تو بازماند
بر بخت من که کورتر از میم کاتب است
بگریست چشم‌های هنر کز تو بازماند
گر بر تو رنج خاطر من ناخجسته بود
از بود من مباد اثر کز تو بازماند
ور در عذاب جسم تو دل زد تظلمی
بس بادش این عذاب دگر کز تو بازماند
از تف آه بر لب خاقانی آبله است
تب خال حسرت است مگر کز تو بازماند
زین پس تو و ترحم روحانیان خلد
خاقانی و عذاب سقر کز تو بازماند
خاقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - در مرثیهٔ خواجه ابوالفارس
کارم از دست پایمرد گذشت
آهم از چرخ لاجورد گذشت
همه عالم شب است خاصه مراک
روزم از آفتاب زرد گذشت
روز روشن ندیده‌ام ماناک
همه عمرم به چشم درد گذشت
زین دو تا مهرهٔ سپید و سیاه
که بر این سبز تخت نرد گذشت
به فغانم ز روزگار وصال
که چو باد آمد و چو گرد گذشت
هیچ حاصل به جز دریغم نیست
ز آنچه بر من ز گرم و سرد گذشت
همه آفاق آگهند که باز
کار خاقانی از نورد گذشت
خاصه کز گردش جهان ز جهان
آن جوان عمر راد مرد گذشت
جان پاکش به باغ قدس رسید
زین مغیلان سال‌خورد گذشت
شاهد عقل و انس روح او بود
دیده را از جهان فتوح او بود
ز آفت روزگار بر خطرم
هرچه روز است تیره روزترم
همچو خرچنگ طالع خویشم
که همه راه باز پس سپرم
دور گردون گسست بیخ و بنم
مرگ یاران شکست بال و پرم
که فروشد به قدر یک جو صبر
تا به نرخ هزار جان بخرم
چند گوئی که غم مخور ای مرد
غم مرا خورد، غم چرا نخورم
با چنین غم محال باشد اگر
خویشتن را ز زندگان شمرم
گرچه از احولی که چشم مراست
غم یک روزه را دو می‌نگرم
چابک استاده‌ام به زیر فلک
مگر از چنبرش برون گذرم
من که خاقانیم به باغ جهان
عندلیبم ولیک نوحه‌گرم
شمع گویای من خموش نشست
من چرا بانگ بر فلک نبرم
شیر میدان و شمسهٔ مجلس
قرة العین جان ابوالفارس
مایه زهر است نوش عالم را
میوه مرگ است تخم آدم را
ای حریف عدم قدم درنه
کم زن این عالم کم از کم را
صبح محشر دمید و ما در خواب
بانگ زن خفتگان عالم را
هین که فرش فنا بگستردند
درنورد این بساط خرم را
رخنه گردان به ناوک سحری
این معلق حصار محکم را
پس به دست خروش بر تن دهر
چاک زن این قبای معلم را
رستخیز است خیز و باز شکاف
سقف ایوان و طاق طارم را
یک دم از دود آه خاقانی
نیلگون کن لباس ماتم را
گر به غربت سموم قهر اجل
خشک کرد آن، نهال پر نم را
خیز تا ز آب دیده آب زنیم
روی این تربت معظم را
دوستانش نگر که نوحه‌گرند
دوستانش چه که دشمنان بترند
کو مهی که آفتاب چاکر اوست
نقطهٔ خاک تیره خاور اوست
جان پاکان نثار آن خاکی
کان لطیف جهان مجاور اوست
حقهٔ گوهرار چه در خاک است
مرغ عرشی است آنچه گوهر اوست
سر تابوت باز گیر و ببین
که چه رنگ است آنچه پیکر اوست
سوسن او به گونهٔ سنبل
لالهٔ او به رنگ عبهر است
این ز گردون مبین که گردون نیز
با لباس کبود غمخور اوست
بر در آن کسی تظلم کن
که فلک شکل حلقهٔ در اوست
به سفر شد، کجا؟ به باغ بهشت
طوبی و سدره سایه گستر اوست
نزد ما هم خیال او باشد
آن کبوتر که نامه‌آور اوست
او خود آسود در کنار پدر
انده ما برای مادر اوست
پس ازین در روان دشمن باد
آنچه در سینهٔ برادر اوست
همه شروان شریک این دردند
دشمنان هم دریغ او خوردند
یوسفی از برادران گم شد
آفتاب از میان انجم شد
ای سلیمان بیار نوحهٔ نوح
که پری از میان مردم شد
گوهری گم شد از خزانهٔ ما
چه ز ما کز همه جهان گم شد
عیسی دوم آمده به زمین
باز بر اسمان چارم شد
موکب شهسوار خوبان رفت
لاشهٔ صبر ما دمادم شد
عالم از زخم مار فرقت او
دست بر سر زنان چو کژدم شد
نه سپهر از برای مرثیتش
ده زبان چون درخت گندم شد
در شبستان مرگ شد ز آن پیش
که به بستان به صد تنعم شد
تا کی از هجر او تظلم ما
عمر ما در سر تظلم شد
شو ترحم فرست خاقانی
خاصه کو عالم ترحم شد
دیده از شرم بر جهان نگماشت
هم ندیده جهان گذشت و گذاشت
سال عمرش دو ده نبوده هنوز
دور نه چرخ نازموده هنوز
نالهٔ زار دوستان بشنود
نغمهٔ زیر ناشنوده هنوز
به هلاکش بیازموده جهان
او جهان را نیازموده هنوز
شد به ناگه ربودهٔ ایام
بر ز ایام ناربوده هنوز
دید نیرنگ چرخ آینه رنگ
آینهٔ عیش نا زدوده هنوز
کفن مرگ را بسود تنش
خلعت عمر نا بسوده هنوز
روز عمرش خط فنا برخواند
خط شب‌رنگ نانموده هنوز
هست در چشم عالمی مانده
نقش آن پیکر ستوده هنوز
دلبرانند بر سر گورش
زلف ببریده رخ شخوده هنوز
رفت چون دود و دود حسرت او
کم نشد زین بزرگ دوده هنوز
ای عزیزان بر جهان این است
زهرش اندر گیای شیرین است
روی فریاد نیست دم مزنید
رفته رفته بود جزع مکنید
نتوانید هیچ درمان کرد
گر جهان سوز و آسمان شکنید
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوکوار و ممتحنید
ماهتان در صفر سیاه شده است
ز آن چو گردون کبود پیرهنید
گر صفر باز در جهان آید
رگ او را ز بیخ و بن بکنید
گر زمانه به عذرتان کوشد
خاک در دیدهٔ زمانه زنید
ور فلک شربت غرور دهد
سنگ بر ساغر فلک فکنید
رخصه‌تان می‌دهم به دود نفس
پرده بر روی آفتاب تنید
هیچ تقصیر در معزایش
مکنید ار موافقان منید
بشنوید از زبان خاقانی
این سخن‌ها که مقصد سخنید
باز پرسید هم خیالش را
تا چه حال است زلف و خالش را
ای به صورت ندیم خاک شده
به صفت ساکن سماک شده
از جمال تو وقت جان ستدن
مالک الموت شرمناک شده
جان پاک تو در صحیفهٔ خاک
جسته از نار و نور پاک شده
حور پیش آمده به استقبال
عقد بگشاده، حله چاک شده
رسته از چه چو یوسف و چو مسیح
بر فلک بی‌نهیب و باک شده
نفست آنجا خلیفهٔ ارواح
نقشت اینجا اسیر خاک شده
مرکب از چوب کرده کودک وار
پس به دروازهٔ هلاک شده
بی‌تماشای چشم روشن تو
چشم خورشید در مغاک شده
شعر خاقانی از مراثی تو
سنگ خون کرده هر کجاک شده
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - کار من بین که چون شگفت افتاد
روزگاری است سخت بی‌بنیاد
کس گرفتار روزگار مباد
شیر بینم شده متابع رنگ
باز بینم شده مطاوع خاد
نه به جز سوسن ایچ آزادست
نه به جز ابرهست یک تن راد
نه نگفتم نکو معاذالله
این سخن را قوی نیامد لاد
مهترانند مفضل و هر یک
اندر افضال جاودانه زیاد
نیست گیتی به جز شگفتی و نیز
کار من بین که چون شگفت افتاد
صد در افزون زدم به دست هنر
که به من بر فلک یکی نگشاد
در زمان گردد آتش و انگشت
گر بگیرم به کف گل و شمشاد
بار انده مرا شکست آری
بشکند چون دوتا کنی پولاد
نشنود دل اگر بوم خاموش
نکند سود اگر کنم فریاد
گرچه اسلاف من بزرگانند
هر یک اندر همه هنر استاد،
نسبت از خویشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد
چون بد و نیک زود می‌گذرد
این چو آب آن یکی دگر چون باد
نز بد او به دل شوم غمگین
نه ز نیکش به طبع گردم شاد
این جهان پایدار نیست از آن
که بر آبش نهاده شد بنیاد
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۹
چون منی را فلک بیازارد
خردش بی‌خرد نینگارد؟
هر زمانی چو ریگ تشنه‌ترم
گرچه بر من چو ابر غم بارد
چون بیفسایدم چو مار، غمی
بر دل من چو مار بگمارد
تا تنم خاک محنتی نشود
به دگر محنتیش نسپارد
اندر آن تنگیم که وحشت او
جان و دل را گلو بیفشارد
راضیم گرچه هول دیدارش
دیدهٔ من به خار می‌خارد
کز نهیبش همی قضا و بلا
بر در او گذشت کم یارد
سقف این سمج من سیاه شبی است
که دو دیده به دوده انبارد
روز هر کس که روزنش بیند
اختری سخت خرد پندارد
گر دو قطره بهم بود باران
جز یکی را به زیر نگذارد
چشم ازو نگسلم که در تنگی
به دلم نیک نسبتی دارد
شعر گویم همی و انده دل
خاطرم جز به شعر نگسارد
این جهان را به نظم شاخ زند
هرچه در باغ طبع من کارد
از فلک تنگدل مشو مسعود
گر فراوان ترا بیازارد
بد میندیش سر چو سرو برآر
گر جهان بر سرت فرود آرد
حق نخفته است بنگری روزی
که حق تو تمام بگزارد
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - دوشم شبی گذشت چه گویم چگونه بود؟
عمرم همی قصیر کند این شب طویل
وز انده کثیر شد این عمر من قلیل
دوشم شبی گذشت چه گویم چگونه بود؟
همچون نیاز تیره و همچون امل طویل
کف‌الخضیب داشت فلک ورنه گفتمی
بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نیل
از ساکنی چرخ و سیاهی شب مرا
طبع از شگفت خیره و چشم از نظر کلیل
گفتم زمین ندارد اعراض مختلف
گفتم هوا ندارد ارکان مستحیل
چشمم مسیل بود ز اشکم شب دراز
مردم در او نخفت و نحسبند در مسیل
این دیده گر به لؤلؤ رادست در جهان
با او چرا به خوابی باشد فلک بخیل؟
روز از وصال هجر درآبم بود مقام
شب از فراق وصل در آتش کنم مقیل
چون مور و پشه‌ام به ضعیفی چرا کشد
گردون به سلسله در، پایم چو شیر و پیل؟
زنده خیال دوست همی داردم چنین
کاید همی به من شب تار از دویست میل
گه بگذرد ز آب دو چشمم کلیم‌وار
گه در شود در آتش دل راست چون خلیل
نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب
گویی که هست بر تن او پر جبرئیل
زردست و سرخ دو رخ و دیده مرا به عشق
زان دو رخ منقش وزان دیدهٔ کحیل
چون نوحه‌ای برآرم یا ناله‌ای کنم
داودوار کوه بود مر مرا رسیل
او را شناسم از همه خوبان اگر فلک
در آتشم نهد که نیارم بر او بدیل
تا کی دلم ز تیر حوادث شود جریح
تا کی تنم ز رنج زمانه بود علیل
هرگز چو من نگیرد چنگ قضا شکار
هرگز چو من نیابد تیغ بلا قتیل
یک چشم در سعادت نگشاد بخت من
کش در زمان نه دست قضا درکشید میل
نه نه به محنت اندرم آن حال تازه شد
کان سوی هر سعادت و دولت بود دلیل
پدرام و رام کرد مرا روزگار و بخت
خواجه رئیس سید ابوالفتح بی‌عدیل
آن در هنر یگانه و آن در خرد تمام
آن در سخا مقدم و آن در نسب اصیل
افعال او گزیده و آثار او بلند
اخلاق او مهدب و اقوال او جمیل
ای درگه تو قبله خواهندگان شده
کرد ایزدت به روزی خلقان مگر کفیل
هرگز نگشت خواهی روزی ز مکرمت
زیرا که تو به مکرمت اندرنیی بخیل
محکم‌ترست حزم تو از کوه بیستون
صافی‌ترست عزم تو از خنجر صقیل
طبع تو در زمستان باغی بود خرم
فر تو در حزیران ظلی بود ظلیل
جز بهر خدمت تو نبندم میان به جهد
روزی اگر گشاده شود پیش من سبیل
بر مرکب هوای تو در راه اشتیاق
سوی تو بر دو دیدهٔ روشن کنم رحیل
آنم که دست دهر نیابد مرا ضعیف
آنم که چشم چرخ نبیند مرا ذلیل
هرگز به چشم خفت در من مکن نگاه
ور چند بر دو پایم بندی است بس ثقیل
گوشم بدان بود که سلامم کنی به مهر
چشمم بدان بود که عطایم دهی جزیل
تا دیدگان و تا دل و جان است مر مرا
باشم ترا به جان و دل و دیدگان خلیل
تا چرخ را مدار بود خاک را قرار
تا کلک را صریر بود تیغ را صلیل
بادت بزرگیی به همه نعمتی مضاف
بادت سعادتی به همه دولتی کفیل
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - چون رعد در جهان فتد آوازم
چون مشرف است همت بر رازم
نفسم غمی نگردد از آزم
چون در به زیر پارهٔ الماسم
چون زر پخته در دهن گازم
بسته دو پای و دوخته دو دیده
تا کی بوم صبور که نه بازم
با هرچه آدمی است همی گویی
در هر غمی کش افتد انبازم
من گوهرم ز آتش دل ترسم
ناگاهی آشکاره شود رازم
نه نه کر گر فلک بودم بوته
و آتش بود اثیر بنگدازم
روی سفر نبینم و از دانش
گه در حجاز و گاه در اهوازم
ابرم که در و لؤلؤ بفشانم
چون رعد در جهان فتد آوازم
از راستی چو تیر بود بیتم
دشمن کشم از آن چو بیندازم
زان شعر کایچ خامه نپردازد
کان را به یک نشست نپردازم
بادم به نظم و نثر و نه نمامم
مشکم به خلق و جود و نه غمازم
مقصود می‌نیابم و می‌جویم
مقصد همی نینم و می‌تازم
بر عمر و بر جوانی می‌گریم
کانچم ستد فلک ندهد بازم
با چرخ در قمارم می‌مانم
وین دست چون نگر که همی بازم
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - یک بهره به بوده همی نمانم
اوصاف جهان سخت نیک دانم
از بیم بلا گفت کی توانم
نه آن چه بدانم همی بگویم
نه آن چه بگویم همی بدانم
کز تن به قضا بستهٔ سپهرم
وز دل به بلا خستهٔ جهانم
از خواری ویحک چرا زمینم
ار من به بلندی بر آسمانم
بر جایم و هر جایگه رسیده
گویی ز دل بخردان گمانم
از واقعهٔ جور هفت گردون
پنداری در حرب هفتخوانم
دایم ز دم سرد و آتش دل
چون کورهٔ تفته بود دهانم
بفسرد همه خون دل ز اندوه
بگداخت همه مغز استخوانم
نشگفت که چون فاخته بنالم
زیرا که در این تنگ آشیانم
از بس که ز چشم آب و خون ببارم
پیوسته من این بیت را بخوانم:
پیراهنم از خون و آب دیده
چون توز گمان کشت و من کمانم
چون تافتهٔ پرنیانم ایراک
بیچاره‌تر از نقش پرنیانم
در و گهر طبع و خاطر من
کمتر نشود ز آن که بحر و کانم
هرگونه چرا داستان طرازم
کامروز به هرگونه داستانم
بختم چو بخواهد خرید از غم
این چرخ بها می‌کند گرانم
زین پیش تنم قوتی گرفتی
چون با دل و جان گفتمی جوانم
امروز هوازی به راه پیری
همچون ره از پیش کاروانم
بر عمر همی جاه و سود جستم
امروز من از عمر بر زیانم
بس باک ندارم همی ز محنت
مغبون من از این عمر رایگانم
در دوستی من عجب بمانی
در چرخ همی من عجب بمانم
دانی که به باطل چگونه بندم
دانی که به حق من چه مهربانم
گفتی که همانی که دیده بودم
یک بهره به بوده همی نمانم
آنم به ثبات و وفا که دیدی
وز چهره و قامت همی جز آنم
پیچان و نوان و نحیف و زردم
گویی به مثل شاخ خیزرانم
از عجز چو بی‌جان فکنده شخصم
وز ضعف چو بی‌شخص گشته جانم
خفتن همه بر خاک و از ضعیفی
بر خاک نگیرد همی نشانم
هست این همه محنت که شرح دادم
با این همه پیوسته ناتوانم
هرچند که پژمرده‌ام ز محنت
در عهد یکی تازه بوستانم
بالله که نه رنجورم و نه غمگین
بس خرمم و نیک شادمانم
با مفخر آزادگان به خوانم
با رتبت آزادگان بیانم
در معرکهٔ روزگار دونم
با هرچه همی آورد توانم
مانده خرد پردل از رکابم
رنجه هنر سرکش از عنانم
برقم که کشیده یکی حسامم
دودم که زدوده یکی سنانم
و آن گه که مرا زخم کرد باید
شمشیر کشیده بود زبانم
پیداست هنرهای من به گیتی
گر چندین از دیده‌ها نهانم
گیرم که من از کار بازماندم
امروز در این حبس امتحانم
والله که ز جور فلک نترسم
کز عدل شهنشاه در امانم
در حبس آرایش نخیزد از من
بر تابه بمانده است نیز نانم
ور هیچ بخواهد خدای روزی
از بخت چه انصاف‌ها ستانم
اندر دم دولت زمین بدرم
گر مرگ نگیرد همی روانم
بر سیم به خامه گهر ببارم
در سنگ به پولاد خون برانم
فردا به حقیقت بهار گونم
امروز به گونه اگر خزانم
این بار به لوهور چون درآیم
گر بگذرم از راوه قرطبانم
اندوه تو هم پیش چشم دارم
گر من چه در اندوه بیکرانم
ارجو که چو دیدار تو بینم
بر روی تو زین گوهران فشانم
ترسم که تلاقی بود از آن پس
کز رنج و عنا کم شود توانم
تو مشک به کافور برفشانی
من عاج به شمشاد برنشانم
دانم سخن من عزیزداری
داری سخن من عزیز دانم
دانی تو که چه مایه رنج بینم
تا نظمی و نثری به تو رسانم