عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩۴ - مطلع ثانی
دولت بود مساعد و اقبال و بخت یار
آنرا که کرد بندگی شاه اختیار
آن شاه داد بخش که دوران دولتش
آرد بمهرگان ستم عهد نو بهار
سلطان شرق و غرب شهنشاه بحر و بر
خورشید ملک سایه الطاف کردگار
شاه جهان طغایتمور خان که آفتاب
دایم بزیر سایه چترش کند مدار
رأیش فکند در دل خورشید آتشی
کانرا ز ثابتات فروزنده شد شرار
بر اسب پیلتن خرد او را چو دید گفت
بر شیر آسمان شه سیاره شد سوار
در عرض اگر بلجه دریا گذر کنند
خیل و سپاه او که برونند از شمار
گردد شمار چرخ فلک یکعدد فزون
از روی آب بس که رود بر هوا غبار
از رأی پیرو قوت بخت جوان شدست
تا حد قیروانش مسخر ز قندهار
شهباز همتش چو بپرواز برشود
سیمرغ زرنگار فلک را کند شکار
میپرورد بمهر دل اندر صمیم کان
گردون ز بهر بخشش عامش زر عیار
در روزگار معدلت او گوزن و میش
با شیر گشته همبر و با گرگ همکنار
گر منجنیق قهر بگردون روان کند
گردد ز خاک پست تر این نیلگون حصار
شاها توئی که خسرو سیاره هر بگاه
بوسد جناب جاه تو از بهر افتخار
حزم تو رسم مستی از آن گونه برفکند
کز چشم دلبران نرود تا ابد خمار
در مصر هر دلی شده مانند زر عزیز
ز آنرو که زر بود بر تو همچو خاک خوار
گر ذره ئی ز رأی تو عکسی بر آسمان
اندازد آفتاب دگر گردد آشکار
باد ار فشاند از تف قهرت شراره ئی
بر آب بحر خیزد ازو دود چون بخار
جولان کنان بعرصه میدان آسمان
روزی فتاد باره قدر تو را گذار
نعلی فتاد از سم گردون نورد تو
زودش فلک ز بهر شرف کرد گوشوار
ای خسروی که بر درت از سروران عهد
صفها بود کشیده ز هر سو بروز بار
هر یک بصفدری و بگردی و پهلوی
از پور زال برده سبق روز کار زار
ز آنجمله سروران سر گردنکشان ملک
چون کرد شاه بنده نوازش بزرگوار
برباید از جلالت رتبت بفر شاه
از فرق آفتاب فلک تاج زرنگار
والا نظام دولت و ملت که در جهان
دارد چو آفتاب جهانگیر اشتهار
فرخنده طالعی که شهنشاه عهد راست
کو را چنین خجسته مطیع است و دوستدار
شاها نظام ملت و دین چون بجان کمر
در پای تخت فرخ تو بست بنده وار
گردونش دید پیش تو بر رسم تهنیت
گفت ای ستوده شاه ز شاهان روزگار
غیر از تو بنده ئی که بود شه نشان که داشت
چشم بد از تو دور وزان گرد نامدار
او را نواز و تربیت از وی مدار باز
تا مملکت بملک در افزایدت هزار
ختم ثنا کنم پس از این بر دعای خیر
نی بهر آنک بر سخنم نیست اقتدار
اما چو بنده ابن یمین نیک واقف است
بر نازکی طبع تو ای شاه کامکار
آن به که تا ملالت خاطر نباشدت
اطناب را بدل کند اکنون باقتصار
تا ز آب و خاک و آتش و با دست در جهان
ترکیب هر چه زیر فلک باشدش قرار
بادا قرار در کنف عدل رأفتت
هر چیز را که هست مرکب ازین چهار
آنرا که کرد بندگی شاه اختیار
آن شاه داد بخش که دوران دولتش
آرد بمهرگان ستم عهد نو بهار
سلطان شرق و غرب شهنشاه بحر و بر
خورشید ملک سایه الطاف کردگار
شاه جهان طغایتمور خان که آفتاب
دایم بزیر سایه چترش کند مدار
رأیش فکند در دل خورشید آتشی
کانرا ز ثابتات فروزنده شد شرار
بر اسب پیلتن خرد او را چو دید گفت
بر شیر آسمان شه سیاره شد سوار
در عرض اگر بلجه دریا گذر کنند
خیل و سپاه او که برونند از شمار
گردد شمار چرخ فلک یکعدد فزون
از روی آب بس که رود بر هوا غبار
از رأی پیرو قوت بخت جوان شدست
تا حد قیروانش مسخر ز قندهار
شهباز همتش چو بپرواز برشود
سیمرغ زرنگار فلک را کند شکار
میپرورد بمهر دل اندر صمیم کان
گردون ز بهر بخشش عامش زر عیار
در روزگار معدلت او گوزن و میش
با شیر گشته همبر و با گرگ همکنار
گر منجنیق قهر بگردون روان کند
گردد ز خاک پست تر این نیلگون حصار
شاها توئی که خسرو سیاره هر بگاه
بوسد جناب جاه تو از بهر افتخار
حزم تو رسم مستی از آن گونه برفکند
کز چشم دلبران نرود تا ابد خمار
در مصر هر دلی شده مانند زر عزیز
ز آنرو که زر بود بر تو همچو خاک خوار
گر ذره ئی ز رأی تو عکسی بر آسمان
اندازد آفتاب دگر گردد آشکار
باد ار فشاند از تف قهرت شراره ئی
بر آب بحر خیزد ازو دود چون بخار
جولان کنان بعرصه میدان آسمان
روزی فتاد باره قدر تو را گذار
نعلی فتاد از سم گردون نورد تو
زودش فلک ز بهر شرف کرد گوشوار
ای خسروی که بر درت از سروران عهد
صفها بود کشیده ز هر سو بروز بار
هر یک بصفدری و بگردی و پهلوی
از پور زال برده سبق روز کار زار
ز آنجمله سروران سر گردنکشان ملک
چون کرد شاه بنده نوازش بزرگوار
برباید از جلالت رتبت بفر شاه
از فرق آفتاب فلک تاج زرنگار
والا نظام دولت و ملت که در جهان
دارد چو آفتاب جهانگیر اشتهار
فرخنده طالعی که شهنشاه عهد راست
کو را چنین خجسته مطیع است و دوستدار
شاها نظام ملت و دین چون بجان کمر
در پای تخت فرخ تو بست بنده وار
گردونش دید پیش تو بر رسم تهنیت
گفت ای ستوده شاه ز شاهان روزگار
غیر از تو بنده ئی که بود شه نشان که داشت
چشم بد از تو دور وزان گرد نامدار
او را نواز و تربیت از وی مدار باز
تا مملکت بملک در افزایدت هزار
ختم ثنا کنم پس از این بر دعای خیر
نی بهر آنک بر سخنم نیست اقتدار
اما چو بنده ابن یمین نیک واقف است
بر نازکی طبع تو ای شاه کامکار
آن به که تا ملالت خاطر نباشدت
اطناب را بدل کند اکنون باقتصار
تا ز آب و خاک و آتش و با دست در جهان
ترکیب هر چه زیر فلک باشدش قرار
بادا قرار در کنف عدل رأفتت
هر چیز را که هست مرکب ازین چهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩۶ - قصیده
بر من در سعادت و دولت کشاد باز
گردون پس از مشقت و اندوه دیرباز
بگشاد دیده باز همای سعادتم
ز آندم که چشم بسته همی دیدمش چو باز
از سعی دور اختر و توفیق لطف حق
بخت رمیده روی سوی من نهاد باز
بستم بسوی قبله اقبال عالمی
احرام تا بصدق دلش آورم نماز
یعنی جناب داور و دارای ملک و دین
خورشید دادگستر و جمشید دلنواز
قطب ملوک قدوه شاهان روزگار
فرزانه شمس دولت و دین شاه سرفراز
مهدی نشان محمد حیدر توان که اوست
محمود عهد و بنده جهانیش چون ایاز
شاید که شهسوار سپهر آنکه روز کین
کاریلان ازو بود اندر جهان بساز
پای و رکاب و دست و عنان بوسدش از آنک
از دیر باز میکند این فرصت انتهاز
بر تارک عدو ز کفش گر ز گاو سار
کوپال بیژنست روان بر سر گراز
چون رام اوست توسن افلاک بعد ازین
اسب مراد بر شه سیاره گو بتاز
ایخسروی که گر نه ز انوار رأی تو
پروانه ضیا برد این شمع نا گداز
جرم وی از دو عقده رأس و ذنب مدام
همچون زبان شمع بود در دهان گاز
بخت جوان بس است که با رأی پیر او
پنهان نماند در صدف غیب هیچ راز
نشگفت اگر ز تیغ تو دشمن سپر فکند
چون روز کین بود اجل از وی در احتراز
رمح ترا اگر چه ز کوشش در استخوان
رمزی نماند کم نکند هیچ از اهتزاز
دائم مدار چرخ بگرد مراد تست
وین بر حقیقت است که گفتم نه بر مجاز
چندین هزار مهره ز بهر تفرجت
هر شب بجلوه آورد این چرخ حقه باز
ای سروری که قاعده رأی انورت
باشد میان باطل و حق کردن امتیاز
چون همت تو مفتی شرع مکارم است
دانم که نزد تو نبود رخصت جواز
کآنکس که بود برهنه تن مدتی چو سیر
جود تو کرد جمله تنش جامه چون پیاز
و آنکس که بر کنار هنر مدتی مدید
در ناز پروریده کنون میکشد نیاز
گر بکر فکر ابن یمین را بجلوه گاه
از گوهر قبول تو حاصل شود جهاز
دارم امید آنک ز اقبال تو رسد
بر شاهدان حجله قدسش هزار ناز
کوته کنم سخن همه کامیت حاصل است
آن خواهم از خدای که عمرت بود دراز
گردون پس از مشقت و اندوه دیرباز
بگشاد دیده باز همای سعادتم
ز آندم که چشم بسته همی دیدمش چو باز
از سعی دور اختر و توفیق لطف حق
بخت رمیده روی سوی من نهاد باز
بستم بسوی قبله اقبال عالمی
احرام تا بصدق دلش آورم نماز
یعنی جناب داور و دارای ملک و دین
خورشید دادگستر و جمشید دلنواز
قطب ملوک قدوه شاهان روزگار
فرزانه شمس دولت و دین شاه سرفراز
مهدی نشان محمد حیدر توان که اوست
محمود عهد و بنده جهانیش چون ایاز
شاید که شهسوار سپهر آنکه روز کین
کاریلان ازو بود اندر جهان بساز
پای و رکاب و دست و عنان بوسدش از آنک
از دیر باز میکند این فرصت انتهاز
بر تارک عدو ز کفش گر ز گاو سار
کوپال بیژنست روان بر سر گراز
چون رام اوست توسن افلاک بعد ازین
اسب مراد بر شه سیاره گو بتاز
ایخسروی که گر نه ز انوار رأی تو
پروانه ضیا برد این شمع نا گداز
جرم وی از دو عقده رأس و ذنب مدام
همچون زبان شمع بود در دهان گاز
بخت جوان بس است که با رأی پیر او
پنهان نماند در صدف غیب هیچ راز
نشگفت اگر ز تیغ تو دشمن سپر فکند
چون روز کین بود اجل از وی در احتراز
رمح ترا اگر چه ز کوشش در استخوان
رمزی نماند کم نکند هیچ از اهتزاز
دائم مدار چرخ بگرد مراد تست
وین بر حقیقت است که گفتم نه بر مجاز
چندین هزار مهره ز بهر تفرجت
هر شب بجلوه آورد این چرخ حقه باز
ای سروری که قاعده رأی انورت
باشد میان باطل و حق کردن امتیاز
چون همت تو مفتی شرع مکارم است
دانم که نزد تو نبود رخصت جواز
کآنکس که بود برهنه تن مدتی چو سیر
جود تو کرد جمله تنش جامه چون پیاز
و آنکس که بر کنار هنر مدتی مدید
در ناز پروریده کنون میکشد نیاز
گر بکر فکر ابن یمین را بجلوه گاه
از گوهر قبول تو حاصل شود جهاز
دارم امید آنک ز اقبال تو رسد
بر شاهدان حجله قدسش هزار ناز
کوته کنم سخن همه کامیت حاصل است
آن خواهم از خدای که عمرت بود دراز
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢٠ - قصیده در مدح طغایتمورخان
که برد رونق کان و که داد خجلت قلزم
بجز طغایتمور خان جم دوم بتعظم
شهی که پای بر اورنگ خسروی چو رسیدش
سپهر افسر منت نهاد بر سر مردم
زفرط حکمت و رفعت چو آصف است و سلیمان
بوقت کوشش و بخشش چو حاتم است و چو رستم
جهان ز معدلت او چنان شدست که روزی
رعیتی نرود پیش حاکمی بتظلم
بروزگار وی ار زحمتی رسد بکبوتر
سوی نشیمن باز آید از برای تنغم
عجب مدار اگر نفحه زگلشن خلقش
گذر کند بسر گرزه مار کژدم کژدم
که همچو قطره دهد مارمهره از بن دندان
ز نیش نوش چکد بر مکان ضربت کژدم
بنفس ناطقه گر شمه ئی رسد ز بیانش
زبان سوسن از آن یابد اقتدار تکلم
دقیقه ئی که ز طبع لطیف رأی وی آید
محال دید عطارد در آن مجال تفهم
عطارد ار چه بتعلیم هست شهره و لیکن
رود بمدرسه رأی انورش بتعلم
بچشم عقل چو خورشید بر سپهر نماید
گهی که شاه نشیند بصدر صفه طارم
عدوش اگر چه نهد تاج پادشاه نگردد
که زهره می نشود همچو مشتری به تعمم
یسار آن بود آنرا که از زمرد چرخی
نگین خاتم زرین کند بگاه تختم
بر غم دشمن او باشد آنکه در صف هیجا
ز طبل و کوس ندا آیدش بگوش که دم دم
شهنشها توئی آنک اتفاق خلق بر آنست
که جز تو کس ننهد در جهان اساس تکرم
توئیکه مرکب عزم تو چون بپویه درآید
بگرد او نرسد تیز تک براق توهم
بذات پاک تو باشد قوام رتبت شاهی
بدان سبب که عرض را بگوهرست تقوم
بعهد تو نسزد بندگی غیر تو کردن
نکرد بر لب دریا کسی بخاک تیمم
میان خلق جهان ذات با صفای تو باشد
چنانکه خسرو سیاره در میانه انجم
بهر چه رأی تو فرمان دهد چه حق و چه باطل
باضطرار فرا گیردش نه راه تسلم
چنین که بخت جوان یاورست در همه کارت
پذیرد از تو برغبت سپهر نیز تحکم
هلال صورت خود را بشکل نعل بر آرد
که تا سمند ترا بوسد از برای شرف سم
برای مصلحت کار دوستان تو هر دم
زمانه برکشد از پشت دشمنان تو سیرم
ز ریش گاوی خود غره شد بحلم تو دشمن
نداند آنکه کند شیرگاه خشم تبسم
نظر بعین عنایت بسوی ابن یمین کن
که تو رحیم جهانی و او سزای ترحم
گهی که را وی اشعار من مدیح تو خواند
برد ز جذر اصم شوق استماع تصامم
سزد که ناطقه هوش از دماغ عقل رباید
چو در ثنای تو شعرم ادا کند بترنم
چو بلبلان همه عالم ثنا سرای تو زآنند
که بوی گلشن جود تو میکنند تنسم
عروس مدح تو بکر آید از سرا چه فکرم
نه همچو زان شعر ای دگر عجوزه وکالم
بدین قصیده غرا سزد که ابن یمین را
ز یمن مدح تو باشد بر اهل فضل تقدم
همیشه تا بر اهل خرد محال نماید
که خارپشت نماید گه مساس چو قاقم
بسان قاقم و برشکل خارپشت حسودت
کشیده پوست ز سر باد و سر درون شکم گم
بجز طغایتمور خان جم دوم بتعظم
شهی که پای بر اورنگ خسروی چو رسیدش
سپهر افسر منت نهاد بر سر مردم
زفرط حکمت و رفعت چو آصف است و سلیمان
بوقت کوشش و بخشش چو حاتم است و چو رستم
جهان ز معدلت او چنان شدست که روزی
رعیتی نرود پیش حاکمی بتظلم
بروزگار وی ار زحمتی رسد بکبوتر
سوی نشیمن باز آید از برای تنغم
عجب مدار اگر نفحه زگلشن خلقش
گذر کند بسر گرزه مار کژدم کژدم
که همچو قطره دهد مارمهره از بن دندان
ز نیش نوش چکد بر مکان ضربت کژدم
بنفس ناطقه گر شمه ئی رسد ز بیانش
زبان سوسن از آن یابد اقتدار تکلم
دقیقه ئی که ز طبع لطیف رأی وی آید
محال دید عطارد در آن مجال تفهم
عطارد ار چه بتعلیم هست شهره و لیکن
رود بمدرسه رأی انورش بتعلم
بچشم عقل چو خورشید بر سپهر نماید
گهی که شاه نشیند بصدر صفه طارم
عدوش اگر چه نهد تاج پادشاه نگردد
که زهره می نشود همچو مشتری به تعمم
یسار آن بود آنرا که از زمرد چرخی
نگین خاتم زرین کند بگاه تختم
بر غم دشمن او باشد آنکه در صف هیجا
ز طبل و کوس ندا آیدش بگوش که دم دم
شهنشها توئی آنک اتفاق خلق بر آنست
که جز تو کس ننهد در جهان اساس تکرم
توئیکه مرکب عزم تو چون بپویه درآید
بگرد او نرسد تیز تک براق توهم
بذات پاک تو باشد قوام رتبت شاهی
بدان سبب که عرض را بگوهرست تقوم
بعهد تو نسزد بندگی غیر تو کردن
نکرد بر لب دریا کسی بخاک تیمم
میان خلق جهان ذات با صفای تو باشد
چنانکه خسرو سیاره در میانه انجم
بهر چه رأی تو فرمان دهد چه حق و چه باطل
باضطرار فرا گیردش نه راه تسلم
چنین که بخت جوان یاورست در همه کارت
پذیرد از تو برغبت سپهر نیز تحکم
هلال صورت خود را بشکل نعل بر آرد
که تا سمند ترا بوسد از برای شرف سم
برای مصلحت کار دوستان تو هر دم
زمانه برکشد از پشت دشمنان تو سیرم
ز ریش گاوی خود غره شد بحلم تو دشمن
نداند آنکه کند شیرگاه خشم تبسم
نظر بعین عنایت بسوی ابن یمین کن
که تو رحیم جهانی و او سزای ترحم
گهی که را وی اشعار من مدیح تو خواند
برد ز جذر اصم شوق استماع تصامم
سزد که ناطقه هوش از دماغ عقل رباید
چو در ثنای تو شعرم ادا کند بترنم
چو بلبلان همه عالم ثنا سرای تو زآنند
که بوی گلشن جود تو میکنند تنسم
عروس مدح تو بکر آید از سرا چه فکرم
نه همچو زان شعر ای دگر عجوزه وکالم
بدین قصیده غرا سزد که ابن یمین را
ز یمن مدح تو باشد بر اهل فضل تقدم
همیشه تا بر اهل خرد محال نماید
که خارپشت نماید گه مساس چو قاقم
بسان قاقم و برشکل خارپشت حسودت
کشیده پوست ز سر باد و سر درون شکم گم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢۵ - وله ایضاً در مدح تاج الدین علی سربداری
چون شد سعادت ابدی یار ملک و دین
رونق گرفت بار دگر کار ملک و دین
در دین و ملک آتش فتنه فرو نشاند
مانند آب خنجر سردار ملک و دین
تاج ملوک خواجه علی آنکه زیب و زین
در دین و ملک ازوست باقر ار ملک و دین
سبزست و تازه روضه دین و بهار ملک
تا کلکش آمد ابر گهر بار ملک و دین
زار و نزار ژرده کلکش ز بهر چیست
پیوسته گر بسر نکشد بار ملک و دین
وجه بها چو گوهر تیغست در کفش
نشگفت اگر شدست خریدار ملک و دین
گرم است مشتری و گهر میدهد بها
به ز این مخواه گوهر بازار ملک و دین
دایم ز فیض ابر کف درفشان او
کلکش همی کند گهر ایثار ملک و دین
ای دین پناه ملک ستان گر چه در جهان
بیحد و بیمرند طلبکار ملک و دین
جز دولت جوان ترا زان میان نیافت
گردون پیر محرم اسرار ملک و دین
اصحاب ملک و دین همه شاداب و خرمند
ز آندم که هست رأی تو غمخوار ملک و دین
از یمن عدل شامل تو چشم فتنه را
در خواب کرد دولت بیدار ملک و دین
در دین و ملک جز دل خصمت خراب نیست
ز آندم که هست عدل تو معمار ملک و دین
تیغ تو سر بربقه اقرار در کشید
آنرا که بود در دلش انکار ملک و دین
نبود گر اختیار بود دین و ملک را
در به گزین بغیر تو مختار ملک و دین
در نظم دین و ملک شد آثار تیغ تو
فهرست روزنامه اخبار ملک و دین
ای سایه خدای توئی آنک بر تو بست
از آفتاب رأی تو انوار ملک و دین
در ظل رأفت ابن یمین را بدار از آنک
تا بود و هست و تا بود آثار ملک و دین
سلطان ستای چون من و سلطان نشان چو تو
نامد پدید و ناید از اقطار ملک و دین
از دین و ملک تا بود آثار در جهان
باری بنام نیک نگهدار ملک و دین
رونق گرفت بار دگر کار ملک و دین
در دین و ملک آتش فتنه فرو نشاند
مانند آب خنجر سردار ملک و دین
تاج ملوک خواجه علی آنکه زیب و زین
در دین و ملک ازوست باقر ار ملک و دین
سبزست و تازه روضه دین و بهار ملک
تا کلکش آمد ابر گهر بار ملک و دین
زار و نزار ژرده کلکش ز بهر چیست
پیوسته گر بسر نکشد بار ملک و دین
وجه بها چو گوهر تیغست در کفش
نشگفت اگر شدست خریدار ملک و دین
گرم است مشتری و گهر میدهد بها
به ز این مخواه گوهر بازار ملک و دین
دایم ز فیض ابر کف درفشان او
کلکش همی کند گهر ایثار ملک و دین
ای دین پناه ملک ستان گر چه در جهان
بیحد و بیمرند طلبکار ملک و دین
جز دولت جوان ترا زان میان نیافت
گردون پیر محرم اسرار ملک و دین
اصحاب ملک و دین همه شاداب و خرمند
ز آندم که هست رأی تو غمخوار ملک و دین
از یمن عدل شامل تو چشم فتنه را
در خواب کرد دولت بیدار ملک و دین
در دین و ملک جز دل خصمت خراب نیست
ز آندم که هست عدل تو معمار ملک و دین
تیغ تو سر بربقه اقرار در کشید
آنرا که بود در دلش انکار ملک و دین
نبود گر اختیار بود دین و ملک را
در به گزین بغیر تو مختار ملک و دین
در نظم دین و ملک شد آثار تیغ تو
فهرست روزنامه اخبار ملک و دین
ای سایه خدای توئی آنک بر تو بست
از آفتاب رأی تو انوار ملک و دین
در ظل رأفت ابن یمین را بدار از آنک
تا بود و هست و تا بود آثار ملک و دین
سلطان ستای چون من و سلطان نشان چو تو
نامد پدید و ناید از اقطار ملک و دین
از دین و ملک تا بود آثار در جهان
باری بنام نیک نگهدار ملک و دین
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢۶ - ایضاً له در مدح نجم الدین عبدالعلی
دوش وقت صبحدم از لطف رب العالمین
هاتفی در گوش هوشم گفت کای ابن یمین
تا بکی محنت کشی زین پس زمان راحتست
سر بر آر از خواب و خیز ایندولت بیدار بین
خطه فریومدا کنون شد ز نزهت آنچنانک
از خجالت کرد پنهان روی ازو خلد برین
گفتمش این بقعه ویران عمارت از چه یافت
بازگو با من گر این معنی همیدانی یقین
گفت میدانم ز یمن مقدم سردار عهد
صاحب صاحبقران کش نیست در عالم قرین
سرور آفاق نجم ملک و دین عبدالعلی
آن کزو با زیب و زینت گشت کار ملک و دین
آن چو سرو آزاد طبعی همچو گل خوش منظری
خوش زبانی همچو سوسن خوش دمی چون یاسمین
هر که چون انگشتری بوسید دست راد او
گشت از انعامش غریق سیم و زر همچون نگین
حاتم طائی درین دوران گر آید با جهان
می نیارد کرد با او دست بیرون ز آستین
هست با حزمش زمین و هست با عزمش زمان
آن سبک همچون زمان و این گران همچون زمین
در ید بیضای موسی آنچه دی کردی عصا
میکند امروز رمحش با دل اعدای کین
روز هیجا بر نگردد چون سپهر از تیر خصم
خصمش ار باشد هزاران با کمان اندر کمین
سرورا ابن یمین گر تربیت یابد ز تو
در خلأ و در ملأ کارش نباشد غیر این
کت بهنگام خلأ گوید دعای مستجاب
در ملأ خواند ثناهای سزای آفرین
در دعای دولتت هر گه که بگشاید زبان
چون بود ز اخلاص آمین گویدش روح الامین
تا جوان و پیر در عالم تواند بود باد
عقل پیرت رایزن بخت جوانت همنشین
رایتت هر جا که روی آرد بفضل کردگار
باد فتحش بر یسار و باد نصرت بر یمین
هاتفی در گوش هوشم گفت کای ابن یمین
تا بکی محنت کشی زین پس زمان راحتست
سر بر آر از خواب و خیز ایندولت بیدار بین
خطه فریومدا کنون شد ز نزهت آنچنانک
از خجالت کرد پنهان روی ازو خلد برین
گفتمش این بقعه ویران عمارت از چه یافت
بازگو با من گر این معنی همیدانی یقین
گفت میدانم ز یمن مقدم سردار عهد
صاحب صاحبقران کش نیست در عالم قرین
سرور آفاق نجم ملک و دین عبدالعلی
آن کزو با زیب و زینت گشت کار ملک و دین
آن چو سرو آزاد طبعی همچو گل خوش منظری
خوش زبانی همچو سوسن خوش دمی چون یاسمین
هر که چون انگشتری بوسید دست راد او
گشت از انعامش غریق سیم و زر همچون نگین
حاتم طائی درین دوران گر آید با جهان
می نیارد کرد با او دست بیرون ز آستین
هست با حزمش زمین و هست با عزمش زمان
آن سبک همچون زمان و این گران همچون زمین
در ید بیضای موسی آنچه دی کردی عصا
میکند امروز رمحش با دل اعدای کین
روز هیجا بر نگردد چون سپهر از تیر خصم
خصمش ار باشد هزاران با کمان اندر کمین
سرورا ابن یمین گر تربیت یابد ز تو
در خلأ و در ملأ کارش نباشد غیر این
کت بهنگام خلأ گوید دعای مستجاب
در ملأ خواند ثناهای سزای آفرین
در دعای دولتت هر گه که بگشاید زبان
چون بود ز اخلاص آمین گویدش روح الامین
تا جوان و پیر در عالم تواند بود باد
عقل پیرت رایزن بخت جوانت همنشین
رایتت هر جا که روی آرد بفضل کردگار
باد فتحش بر یسار و باد نصرت بر یمین
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣٧ - قصیده ایضاً له
آیا بود که باز ببینم جمال شاه
خرم شود بطلعت فرخنده فال شاه
آن بخت کو که سرمه کشم چشم خویش را
از خاک آستانه جاه و جلال شاه
آن دولت از کجا که مشرف کند اگر
بازم بلطف و حسن جواب و سئوال شاه
تا روز حشر کم نشود شادی دلم
گر من شبی بخواب ببینم جمال شاه
آیا درین سرای کهن باز نو شود
در حق من تواتر بر و نوال شاه
نی نی چو من پیاده ز اسب مراد خویش
فرزین صفت چگونه رسد در وصال شاه
هرگز ز چشم دل نرود تا ابد مرا
لطف شمایل خوش و حسن مقال شاه
آن فضل و آن هنر که بگاه سخنوری
از ناطقه سخن ببرد ارتجال شاه
شاه جهان نظیر ندارد چو عقل کل
در هر چه آن ستوده بود از خصال شاه
گردون مگر بدیده احول کند نگاه
با صد هزار دیده که بیند همال شاه
ایزد عنان خیر و شرمملکت نهاد
در دست بخت لم یزل و لایزال شاه
دولت ندیم باشد و فتح و ظفر قرین
در حالت سکون و گه ارتحال شاه
ناورد خلق را بوجود از عدم قضا
تا وعده شان نداد بمال و منال شاه
خاک وجود خصم هوای عدم کند
از تیغ آب پیکر آتش فعال شاه
خصم حرامزاده با جماع اهل عقل
کرده است خون خویش برغبت حلال شاه
شاه نجوم با سپه تیغ زن ز دور
لرزان بود چو نیزه بگاه قتال شاه
لاف فصاحت ار بزند نفس ناطقه
گنگ است گاه گفتن وصف کمال شاه
خورشید زیر سایه چترش همی رود
ز آنجا قیاس گیر که چونست حال شاه
شاها شکایتم ز فلک هست بیشمار
لیکن نگویم ار چه ز بیم ملال شاه
هر کز سکون نیافت دمی آتش دلم
تا دورم از خطاب چو آب زلال شاه
یا رب بود که باز علی رغم روزگار
خود را بفر دولت بی انتقال شاه
بینم بروز بار که استاده میکنم
در پیش تخت مدحت بی انتحال شاه
ابن یمین اگر چه مشقت بسی کشید
دور از جناب حضرت گردون مثال شاه
لیکن غم جهان نبود غیر خرمی
آن ساعت خجسته که بیند جمال شاه
تا صبح و شام و روز و شب و سال و مه بود
کار فلک مباد بجز امتثال شاه
بادا طلوع اختر اقبال و خرمی
در صبح و شام و روز و شب و ماه و سال شاه
خرم شود بطلعت فرخنده فال شاه
آن بخت کو که سرمه کشم چشم خویش را
از خاک آستانه جاه و جلال شاه
آن دولت از کجا که مشرف کند اگر
بازم بلطف و حسن جواب و سئوال شاه
تا روز حشر کم نشود شادی دلم
گر من شبی بخواب ببینم جمال شاه
آیا درین سرای کهن باز نو شود
در حق من تواتر بر و نوال شاه
نی نی چو من پیاده ز اسب مراد خویش
فرزین صفت چگونه رسد در وصال شاه
هرگز ز چشم دل نرود تا ابد مرا
لطف شمایل خوش و حسن مقال شاه
آن فضل و آن هنر که بگاه سخنوری
از ناطقه سخن ببرد ارتجال شاه
شاه جهان نظیر ندارد چو عقل کل
در هر چه آن ستوده بود از خصال شاه
گردون مگر بدیده احول کند نگاه
با صد هزار دیده که بیند همال شاه
ایزد عنان خیر و شرمملکت نهاد
در دست بخت لم یزل و لایزال شاه
دولت ندیم باشد و فتح و ظفر قرین
در حالت سکون و گه ارتحال شاه
ناورد خلق را بوجود از عدم قضا
تا وعده شان نداد بمال و منال شاه
خاک وجود خصم هوای عدم کند
از تیغ آب پیکر آتش فعال شاه
خصم حرامزاده با جماع اهل عقل
کرده است خون خویش برغبت حلال شاه
شاه نجوم با سپه تیغ زن ز دور
لرزان بود چو نیزه بگاه قتال شاه
لاف فصاحت ار بزند نفس ناطقه
گنگ است گاه گفتن وصف کمال شاه
خورشید زیر سایه چترش همی رود
ز آنجا قیاس گیر که چونست حال شاه
شاها شکایتم ز فلک هست بیشمار
لیکن نگویم ار چه ز بیم ملال شاه
هر کز سکون نیافت دمی آتش دلم
تا دورم از خطاب چو آب زلال شاه
یا رب بود که باز علی رغم روزگار
خود را بفر دولت بی انتقال شاه
بینم بروز بار که استاده میکنم
در پیش تخت مدحت بی انتحال شاه
ابن یمین اگر چه مشقت بسی کشید
دور از جناب حضرت گردون مثال شاه
لیکن غم جهان نبود غیر خرمی
آن ساعت خجسته که بیند جمال شاه
تا صبح و شام و روز و شب و سال و مه بود
کار فلک مباد بجز امتثال شاه
بادا طلوع اختر اقبال و خرمی
در صبح و شام و روز و شب و ماه و سال شاه
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۶٠ - وله ایضاً
منت ایزد را که دولت کرد بازم رهبری
سوی عالی در گهی کز چرخ دارد برتری
درگه والا جلال ملک و دین سردار عهد
یونس طاهر نسب کورا برازد سروری
آن همایون فر که تا آرد سعادتها بدست
یکزمان از طالعش غائب نگردد مشتری
و آنکه بهر رفع یأجوج فتن اندر جهان
رأی ملک آرای او سدی کشد اسکندری
هست خورشید از برای روشنی کار خویش
ذره ئی از نور رأیش را بصد جان مشتری
کار نظم ملک و دین از کلک گوهر بارتست
با وجود آنکه باشد کار کلکت سرسری
زیر طاق آسمانش جفت نتوان یافتن
هم بزیبا منظری و هم به نیکو مخبری
آخر هر روز میریزد زرشک رأی او
خون دل در طشت نیلی آفتاب خاوری
تا بدید ابر بهاری زر فشانی کفش
شکوه پیش چرخ بر دو پیشش افتادی گری
ایهمایون طالعی کآمد ز دیوان قضا
وقف ذات بیهمالت مایه نیک اختری
از برای بخششت پیوسته ماه و مهر را
هست صنعت سیم پالائی و عادت زرگری
شعرت آوردم بسوغات و بطنزم عقل گفت
نزد موسی تحفه آور دست دست سامری
عقل خوش میگوید اما عذر بنده واضح است
قیمت جوهر نداند کس بغیر از جوهری
راستی از شوق مدحت شعر میگوید رهی
ورنه کو ز احداث دهرم برگ شعر و شاعری
دارد اخلاص تو در جان بیغرض ابن یمین
چون نداری با چنین الطاف چاکر پروری
گر چه بر نامد ز الطافت یکی شکرانه ئی
میکنم اخلاص خود ظاهر بمدحت گستری
چون سخن در وصف اخلاق تو رانم بر زبان
طوطی جانرا کند الفاظ عذبم شکری
موسم عیدست و هر کس تهنیت میگویدت
هیچ دانی من چه میگویم ز راه چاکری
تهنیت گفتن بنزدت نیست حاجت بهر آنک
خلق را از فرخی هر روز عید دیگری
تا ز راه اقتضای طبع دور آسمان
بیشتر باشد از آن کاندر شمارش آوری
باد چون دوران گردون بینهایت عمر تو
تا ز ملک و ملک و از جان و جوانی برخوری
سوی عالی در گهی کز چرخ دارد برتری
درگه والا جلال ملک و دین سردار عهد
یونس طاهر نسب کورا برازد سروری
آن همایون فر که تا آرد سعادتها بدست
یکزمان از طالعش غائب نگردد مشتری
و آنکه بهر رفع یأجوج فتن اندر جهان
رأی ملک آرای او سدی کشد اسکندری
هست خورشید از برای روشنی کار خویش
ذره ئی از نور رأیش را بصد جان مشتری
کار نظم ملک و دین از کلک گوهر بارتست
با وجود آنکه باشد کار کلکت سرسری
زیر طاق آسمانش جفت نتوان یافتن
هم بزیبا منظری و هم به نیکو مخبری
آخر هر روز میریزد زرشک رأی او
خون دل در طشت نیلی آفتاب خاوری
تا بدید ابر بهاری زر فشانی کفش
شکوه پیش چرخ بر دو پیشش افتادی گری
ایهمایون طالعی کآمد ز دیوان قضا
وقف ذات بیهمالت مایه نیک اختری
از برای بخششت پیوسته ماه و مهر را
هست صنعت سیم پالائی و عادت زرگری
شعرت آوردم بسوغات و بطنزم عقل گفت
نزد موسی تحفه آور دست دست سامری
عقل خوش میگوید اما عذر بنده واضح است
قیمت جوهر نداند کس بغیر از جوهری
راستی از شوق مدحت شعر میگوید رهی
ورنه کو ز احداث دهرم برگ شعر و شاعری
دارد اخلاص تو در جان بیغرض ابن یمین
چون نداری با چنین الطاف چاکر پروری
گر چه بر نامد ز الطافت یکی شکرانه ئی
میکنم اخلاص خود ظاهر بمدحت گستری
چون سخن در وصف اخلاق تو رانم بر زبان
طوطی جانرا کند الفاظ عذبم شکری
موسم عیدست و هر کس تهنیت میگویدت
هیچ دانی من چه میگویم ز راه چاکری
تهنیت گفتن بنزدت نیست حاجت بهر آنک
خلق را از فرخی هر روز عید دیگری
تا ز راه اقتضای طبع دور آسمان
بیشتر باشد از آن کاندر شمارش آوری
باد چون دوران گردون بینهایت عمر تو
تا ز ملک و ملک و از جان و جوانی برخوری
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٩
منور شد بشمس دولت و دین
دو گیتی چون همین دارد هم آنرا
خرد در جنب ذات پاک اصلش
فروتر از هجین دارد هجانرا
شکست تیر را در عهد کلکش
سپهر اندر کمین دارد کمانرا
بقصد جان بد خواهانش مریخ
کشیده در سنین دارد سنانرا
عدو بهر هزیمت در جدالش
قوی حصنی حصین دارد حصانرا
اگر نحسین را افتد قرانی
دوا آن بیقرین دارد قرانرا
بعون دولت ار باشد مرادش
شجاع و با حنین دارد حنانرا
اگر خواهد عجب نبود ز حزمش
که ثابت چون زمین دارد زمانرا
مکان سرفرازیرا مکین است
بحمدالله مکین دارد مکانرا
نشان مکرمت جستم فلک گفت
کنون مسند نشین دارد نشانرا
سزد کابن یمین در مجلس او
که از جای چنین دارد چنانرا
دو گیتی چون همین دارد هم آنرا
خرد در جنب ذات پاک اصلش
فروتر از هجین دارد هجانرا
شکست تیر را در عهد کلکش
سپهر اندر کمین دارد کمانرا
بقصد جان بد خواهانش مریخ
کشیده در سنین دارد سنانرا
عدو بهر هزیمت در جدالش
قوی حصنی حصین دارد حصانرا
اگر نحسین را افتد قرانی
دوا آن بیقرین دارد قرانرا
بعون دولت ار باشد مرادش
شجاع و با حنین دارد حنانرا
اگر خواهد عجب نبود ز حزمش
که ثابت چون زمین دارد زمانرا
مکان سرفرازیرا مکین است
بحمدالله مکین دارد مکانرا
نشان مکرمت جستم فلک گفت
کنون مسند نشین دارد نشانرا
سزد کابن یمین در مجلس او
که از جای چنین دارد چنانرا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٠
آصف ملک عز دولت و دین
داد یزدانت چون سلیمان بخت
پیش پیرانه رای انور تو
نوجوانی است بنده فرمان بخت
مشکلات زمانه حل کردی
زانکه آمد بدستت آسان بخت
دشمنت گر شود چو رستم زال
می نیابد بمکر و دستان بخت
از شقاوت که حاسدت دارد
باشد از صحبتش گریزان بخت
با خرد گفتم ای بهر کاری
با تو پیوسته بسته پیمان بخت
کیست آنکس که او بدست آورد
بی مشقت ز لطف یزدان بخت
گفت دستور مشرق و مغرب
عز دولت امیر سلطان بخت
ای وزیریکه کس نیافت چو تو
ز اقتضای سپهر گردان بخت
گر چه ز ابن یمین نپرسیدی
که چسانست آن پریشان بخت
لیک تا دامن ابد بادت
سر بر آورده از گریبان بخت
داد یزدانت چون سلیمان بخت
پیش پیرانه رای انور تو
نوجوانی است بنده فرمان بخت
مشکلات زمانه حل کردی
زانکه آمد بدستت آسان بخت
دشمنت گر شود چو رستم زال
می نیابد بمکر و دستان بخت
از شقاوت که حاسدت دارد
باشد از صحبتش گریزان بخت
با خرد گفتم ای بهر کاری
با تو پیوسته بسته پیمان بخت
کیست آنکس که او بدست آورد
بی مشقت ز لطف یزدان بخت
گفت دستور مشرق و مغرب
عز دولت امیر سلطان بخت
ای وزیریکه کس نیافت چو تو
ز اقتضای سپهر گردان بخت
گر چه ز ابن یمین نپرسیدی
که چسانست آن پریشان بخت
لیک تا دامن ابد بادت
سر بر آورده از گریبان بخت
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٧٠
وزیر کشور چارم غیاث دولت و دین
توئی که رای تو صد ملک را بیاراید
بهر چه بخت جوان تو حکم جزم کند
سپهر پیر بر آن نکته ئی نیفزاید
فضایل تو گر از خود نهان کند حاسد
چنان بود که بگل آفتاب انداید
هزار عقده اگر بر امور ملک افتد
ضمیر تو بسر انگشت فکر بگشاید
روا بود که در ایام دولت چو توئی
زمانه همچو منی را بغم بفرساید
ز گوسفند و جو و کاه و از دقیق و حطب
گزیر نیست که این پنجگانه میباید
ضمیر پاک تو چون حال بنده میداند
سزد که بنده بذکرش صداع ننماید
کنون چو کار مرا هیچ استقامت نیست
گرم اجازت رجعت دهی همی شاید
توئی که رای تو صد ملک را بیاراید
بهر چه بخت جوان تو حکم جزم کند
سپهر پیر بر آن نکته ئی نیفزاید
فضایل تو گر از خود نهان کند حاسد
چنان بود که بگل آفتاب انداید
هزار عقده اگر بر امور ملک افتد
ضمیر تو بسر انگشت فکر بگشاید
روا بود که در ایام دولت چو توئی
زمانه همچو منی را بغم بفرساید
ز گوسفند و جو و کاه و از دقیق و حطب
گزیر نیست که این پنجگانه میباید
ضمیر پاک تو چون حال بنده میداند
سزد که بنده بذکرش صداع ننماید
کنون چو کار مرا هیچ استقامت نیست
گرم اجازت رجعت دهی همی شاید
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۴۶
کسی خوش بر آید در این روزگار
که باشد بدستش یکی از سه کار
نخستین حکومت که آن منصبی است
کز آنجا گشاید بسی کار و بار
دوم کار سرهنگ تندست و تیز
که یکسان بود نزد او مور و مار
دگر کار از آن هر سه خواهند گیست
که خواهنده نندیشد از ننگ و عار
ز هر سو بدست آورد لوت و بوت
بشادی بر آرد زانده دمار
چو ابن یمین زین سه فرقه نبود
نشد لاجرم حاصل او را یسار
ز سستی اصحاب دولت کنون
بسختی بسر میبرد روزگار
سپهرا کفافی نخواهیش داد
ز هی بیحیائی ز خود شرم دار
که باشد بدستش یکی از سه کار
نخستین حکومت که آن منصبی است
کز آنجا گشاید بسی کار و بار
دوم کار سرهنگ تندست و تیز
که یکسان بود نزد او مور و مار
دگر کار از آن هر سه خواهند گیست
که خواهنده نندیشد از ننگ و عار
ز هر سو بدست آورد لوت و بوت
بشادی بر آرد زانده دمار
چو ابن یمین زین سه فرقه نبود
نشد لاجرم حاصل او را یسار
ز سستی اصحاب دولت کنون
بسختی بسر میبرد روزگار
سپهرا کفافی نخواهیش داد
ز هی بیحیائی ز خود شرم دار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٠٠
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۶۵
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۶۶
فخر دین و ملک معنی ای ز نور رای تو
رهروان عالم علوی هدایت یافته
عقل اول دست تدبیر ترا در کار ملک
چون ید بیضای موسی با کفایت یافته
مفتی رأی جهان آرای تو در مشکلات
هر جوابی را که گفته صد روایت یافته
صاحبا گویا نئی آگه که هست ابن یمین
هر دم از دوران گردون صد نکایت یافته
بر دل پر درد خویش از حادثات روزگار
دور غم را چون تسلسل بی نهایت یافته
چون زتاب آفتاب حادثات ایمن شدست
آنکه هست از سایه لطفت حمایت یافته
پس چرا باید که باشد با نکو ذاتی تو
بنده بد حالی خود بیحد و غایت یافته
از سرم دست عنایت در حوادث بر مدار
ای ز تو اهل هنر دائم عنایت یافته
رهروان عالم علوی هدایت یافته
عقل اول دست تدبیر ترا در کار ملک
چون ید بیضای موسی با کفایت یافته
مفتی رأی جهان آرای تو در مشکلات
هر جوابی را که گفته صد روایت یافته
صاحبا گویا نئی آگه که هست ابن یمین
هر دم از دوران گردون صد نکایت یافته
بر دل پر درد خویش از حادثات روزگار
دور غم را چون تسلسل بی نهایت یافته
چون زتاب آفتاب حادثات ایمن شدست
آنکه هست از سایه لطفت حمایت یافته
پس چرا باید که باشد با نکو ذاتی تو
بنده بد حالی خود بیحد و غایت یافته
از سرم دست عنایت در حوادث بر مدار
ای ز تو اهل هنر دائم عنایت یافته
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨١٢
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۵
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣۵ - ایضاً
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۵٨ - ترجمه
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح خواجه صدرالدین
بودم نشسته دوش که ناگه خبر رسید
کاینک رکاب خواجه آفاق در رسید
بختم بمژده گفت که هان زود قطعه
برگو که صدر عالم و فخر بشر رسید
چشمم بدست اشک برافشاند صد گهر
درپای پیک چون بدلم این خبررسید
گفتی بگوش دل صفتی از بهشت رفت
یاسوی جان خسته نسیم سحر رسید
یا خضر ناگهانی آب حیات یافت
یابوی پیرهن بپدر از پسر رسید
آمد بهار و خنده زنان مژده بداد
کاینک مرا بهار کرم براثر رسید
نوروز بست کله و آذین همی زند
دیبای فرش او بهمه رهگذر رسید
ابر آن نثار کرد که هر شاخ خشک را
چندین هزار یاره وعقده گهر رسید
نرگس بدین بشارت چون زودتر شتافت
اورا کلاه نقره و تاجی ززر رسید
چشم شکوفه گشت سفید از بس انتظار
واکنون دلش ببین که زدیده بدررسید
گل از پی نثار دهان کرد پر ززر
وز شرم سرخ شد چو بدست اینقدر رسید
گر آفتاب چونکه ببیت الشرف رسد
از فر او جهانرااین زیب و فررسید
نشگفت اگر جهان همگی یافت زیب و فر
چون آفتاب شرع بسوی مقررسید
ای مقبلی که روی بهر جا که کرده
پیش و پست سپاه زفتح و ظفر رسید
رایات همت تو زافلاک برگذشت
واعلام دولت تو بعیوق بر رسید
نوروز و نو بهار و قدوم مبارکت
تشریف پادشه همه با یکدیگر رسید
هر صبحدم سپهر کند پیرهن قبا
با این قبا کت از شه نیکو سیررسید
هر شامگه فرونهد از سر فلک کلاه
با این کله کت از ملک تاجور رسید
زین مقدم مبارک واین جاه و مرتبت
در کام دوستان تو شهد و شکر رسید
وانان که دشمنند که بادند خسته دل
زهر یست جانگزای کشان بر جگررسید
برصفحه صحیفه ایام دولتت
تأثیرهای یارب هر جانور رسید
هر چت رسید از شرف و جاه و مرتبت
در خورد فضل و همت گردون سپر رسید
هم زیر قدر تست اگر فی المثل ترا
زاکلیل و از مجره کلاه و کمر رسید
تو شاه شرقی و زسفر جاه تو فزود
مه را بلی زیادت نور از سفر رسید
لیکن چه مایه مائده بحر شد فزون
گر سوی بحر قلزم آب شمر رسید
والله که مسند تو بزرگ و مشرفست
آری کلاه را شرف از قدر سر رسید
با اینهمه شرف که رسیدت ز پادشاه
حقا گرت هزار یکی از هنر رسید
زانچت رسید خواهد و هست آن بغیب در
این خود بدان اضافت بس مختصر رسید
مفکن سپر زدشمن و میزن دورویه تیغ
کز آفتاب تیغ و زماهت سپر رسید
بر کن تو بیخ دشمن و مندیش از خطر
زیراکه مرد راخطر اندر خطر رسید
مطلق همی بگویم هرکس که خصم تست
روزش بآخر آمدو عمرش بسررسید
مشناس از فضلیلتش ار دشمن ترا
از قدر خویش پایگهی بیشتر رسید
چندین هزار جانور اندر میان بحر
بنگر گهر بد انصدف کور و کررسید
نه هرکه یافت منبری و بالشی سیاه
پس منصب تویافت بجاه تو در رسید
تو سروری بفضل و هنر کسب کرده
یکبار گی نگویمت این از پدر رسید
چونان رسید از تو بزرگی بدیگران
کزآفتاب نور بجرم قمر رسید
برخور کنون زجاه و جوانی و عمروبخت
کانچت بدآرزو زقضا و قدر رسید
یادت خجسته طوق و کلاه و قبای خاص
کز صدر شرق و پادشه بحر و بر رسید
مقلوب آن کلاه چو تصحیف این قبا
در جان دشمنان بد بد گهر رسید
خصم ترا بهر نفسی باد محنتی
وانگه رسیده باد که گویند در رسید
کاینک رکاب خواجه آفاق در رسید
بختم بمژده گفت که هان زود قطعه
برگو که صدر عالم و فخر بشر رسید
چشمم بدست اشک برافشاند صد گهر
درپای پیک چون بدلم این خبررسید
گفتی بگوش دل صفتی از بهشت رفت
یاسوی جان خسته نسیم سحر رسید
یا خضر ناگهانی آب حیات یافت
یابوی پیرهن بپدر از پسر رسید
آمد بهار و خنده زنان مژده بداد
کاینک مرا بهار کرم براثر رسید
نوروز بست کله و آذین همی زند
دیبای فرش او بهمه رهگذر رسید
ابر آن نثار کرد که هر شاخ خشک را
چندین هزار یاره وعقده گهر رسید
نرگس بدین بشارت چون زودتر شتافت
اورا کلاه نقره و تاجی ززر رسید
چشم شکوفه گشت سفید از بس انتظار
واکنون دلش ببین که زدیده بدررسید
گل از پی نثار دهان کرد پر ززر
وز شرم سرخ شد چو بدست اینقدر رسید
گر آفتاب چونکه ببیت الشرف رسد
از فر او جهانرااین زیب و فررسید
نشگفت اگر جهان همگی یافت زیب و فر
چون آفتاب شرع بسوی مقررسید
ای مقبلی که روی بهر جا که کرده
پیش و پست سپاه زفتح و ظفر رسید
رایات همت تو زافلاک برگذشت
واعلام دولت تو بعیوق بر رسید
نوروز و نو بهار و قدوم مبارکت
تشریف پادشه همه با یکدیگر رسید
هر صبحدم سپهر کند پیرهن قبا
با این قبا کت از شه نیکو سیررسید
هر شامگه فرونهد از سر فلک کلاه
با این کله کت از ملک تاجور رسید
زین مقدم مبارک واین جاه و مرتبت
در کام دوستان تو شهد و شکر رسید
وانان که دشمنند که بادند خسته دل
زهر یست جانگزای کشان بر جگررسید
برصفحه صحیفه ایام دولتت
تأثیرهای یارب هر جانور رسید
هر چت رسید از شرف و جاه و مرتبت
در خورد فضل و همت گردون سپر رسید
هم زیر قدر تست اگر فی المثل ترا
زاکلیل و از مجره کلاه و کمر رسید
تو شاه شرقی و زسفر جاه تو فزود
مه را بلی زیادت نور از سفر رسید
لیکن چه مایه مائده بحر شد فزون
گر سوی بحر قلزم آب شمر رسید
والله که مسند تو بزرگ و مشرفست
آری کلاه را شرف از قدر سر رسید
با اینهمه شرف که رسیدت ز پادشاه
حقا گرت هزار یکی از هنر رسید
زانچت رسید خواهد و هست آن بغیب در
این خود بدان اضافت بس مختصر رسید
مفکن سپر زدشمن و میزن دورویه تیغ
کز آفتاب تیغ و زماهت سپر رسید
بر کن تو بیخ دشمن و مندیش از خطر
زیراکه مرد راخطر اندر خطر رسید
مطلق همی بگویم هرکس که خصم تست
روزش بآخر آمدو عمرش بسررسید
مشناس از فضلیلتش ار دشمن ترا
از قدر خویش پایگهی بیشتر رسید
چندین هزار جانور اندر میان بحر
بنگر گهر بد انصدف کور و کررسید
نه هرکه یافت منبری و بالشی سیاه
پس منصب تویافت بجاه تو در رسید
تو سروری بفضل و هنر کسب کرده
یکبار گی نگویمت این از پدر رسید
چونان رسید از تو بزرگی بدیگران
کزآفتاب نور بجرم قمر رسید
برخور کنون زجاه و جوانی و عمروبخت
کانچت بدآرزو زقضا و قدر رسید
یادت خجسته طوق و کلاه و قبای خاص
کز صدر شرق و پادشه بحر و بر رسید
مقلوب آن کلاه چو تصحیف این قبا
در جان دشمنان بد بد گهر رسید
خصم ترا بهر نفسی باد محنتی
وانگه رسیده باد که گویند در رسید
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - درمدح امام اجل معین الدین
ای دو یت و مسند تو دین و دولت را نظام
وی بکلک و خاتم تو شرع و ملت را قوام
ای شده حکم تو مطلق درد ماء و در فروج
وی شده امر تو نافذ در حلال و در حرام
جز بحکم تو نتابد شعله آیینه رنگ
جز بامر تو نگردد گنبد فیروزه فام
صبح اگر خواهد که بی فرمان تو یکدم زند
گو بزن بهرام چرخ از بهر آن دارد حسام
گر مجسم گرددی رایتو چونخورشید چرخ
عقل فرق آن نکردی کاینکدامست آنکدام
حکم تو رنگ قضای آسمان داردد ازانک
پیش او یکسانبود خرد و بزرگ و خاص و عام
از نهیب کهر با گون کلک شرع آرای تو
تیغ ظلم و فتنه شد زنگار خورده در نیام
بر بیاض کاغذ آن تحریر خط اشرفت
غره ماهست بروی طره های زلف شام
دیگرانگر محتشم از صدر و مسند گشته اند
مسند و صدر از شکوهت یافتست آن احتشام
والله ار این خاصیت بودست در طبع ملک
این تواضع کردن زینگونه بااین احترام
عاقبت خصمان تو محتاج جاهت میشوند
زانکه اندر طبع تو هرگز نبودست انتقام
حکمت تقدیر ایزد نیست آخر از گزاف
دین و دولت را بدست حکم تو دادن زمام
چون باستحقاق داری لاجرم هست اینچنین
دولت تو مستقیم و حشمت تو مستدام
آرزو بر خوان جودت میخورد نانی با من
فتنه در ایام عدلت میکند خوابی بکام
از برای نوبتی قدر تو هر شب بر فلک
از کواکب ادهم شب را کند زرین ستام
حقتعالی چونکند اظهار قدرت اینچنین
عالمی در زیر یک در اعه بنماید تمام
گر چو سوسن ده زبان گردد بمدحت عقل کل
هم بشرح جزئی از مدح تو ننماید قیام
شکر ایزد را که استغفار لازم نایدم
ورچه زین گونه کنم مدح تو عمری بر دوام
شاعرانه می نگویم جاودان مان در جهان
زانکه جاویدان نماند جز که حی لاینام
این همیگویم که این اقبال وایندولت چنین
متصل بادا بعز این جهانی والسلام
وی بکلک و خاتم تو شرع و ملت را قوام
ای شده حکم تو مطلق درد ماء و در فروج
وی شده امر تو نافذ در حلال و در حرام
جز بحکم تو نتابد شعله آیینه رنگ
جز بامر تو نگردد گنبد فیروزه فام
صبح اگر خواهد که بی فرمان تو یکدم زند
گو بزن بهرام چرخ از بهر آن دارد حسام
گر مجسم گرددی رایتو چونخورشید چرخ
عقل فرق آن نکردی کاینکدامست آنکدام
حکم تو رنگ قضای آسمان داردد ازانک
پیش او یکسانبود خرد و بزرگ و خاص و عام
از نهیب کهر با گون کلک شرع آرای تو
تیغ ظلم و فتنه شد زنگار خورده در نیام
بر بیاض کاغذ آن تحریر خط اشرفت
غره ماهست بروی طره های زلف شام
دیگرانگر محتشم از صدر و مسند گشته اند
مسند و صدر از شکوهت یافتست آن احتشام
والله ار این خاصیت بودست در طبع ملک
این تواضع کردن زینگونه بااین احترام
عاقبت خصمان تو محتاج جاهت میشوند
زانکه اندر طبع تو هرگز نبودست انتقام
حکمت تقدیر ایزد نیست آخر از گزاف
دین و دولت را بدست حکم تو دادن زمام
چون باستحقاق داری لاجرم هست اینچنین
دولت تو مستقیم و حشمت تو مستدام
آرزو بر خوان جودت میخورد نانی با من
فتنه در ایام عدلت میکند خوابی بکام
از برای نوبتی قدر تو هر شب بر فلک
از کواکب ادهم شب را کند زرین ستام
حقتعالی چونکند اظهار قدرت اینچنین
عالمی در زیر یک در اعه بنماید تمام
گر چو سوسن ده زبان گردد بمدحت عقل کل
هم بشرح جزئی از مدح تو ننماید قیام
شکر ایزد را که استغفار لازم نایدم
ورچه زین گونه کنم مدح تو عمری بر دوام
شاعرانه می نگویم جاودان مان در جهان
زانکه جاویدان نماند جز که حی لاینام
این همیگویم که این اقبال وایندولت چنین
متصل بادا بعز این جهانی والسلام