عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵٠ - قصیده
دوش نسیم سحر بادم مشک وز باد
نزد من آمد مرا مژده جانبخش داد
گفت که دارای ملک خسرو جمشید فر
آنکه مشید از اوست قاعده دین و داد
خسرو گردنکشان یحیی سلطان نشان
کز غم اعدای او شد دل احباب شاد
قاعده عدل را کرد ممهد چنانک
تا با بد در جهان رسم ستم بر فتاد
روی بهر سو که کرد رایتش از رأی او
لشکر دیگر شکست کشور دیگر گشاد
پرچم رایات فتح طره هرشام اوست
مطلع ارباب نصر غره هر بامداد
عقل بشاگردی رأی وی آمد از آنک
گشت بکار آمدی در همه فن اوستاد
در نظر اهل عقل با خبر عدل او
نیست جز افسانه ئی قصه پور قباد
کامروا خسروا درهمه باب از هنر
مادر دوران پسر مثل تو هرگز نزاد
دشمن اگر میزند با تو دم همسری
کیست که سیمرغ را باز نداند زخاد
دست ترا هر که داد بوسه چو انگشتری
بر سر اورنگ زر همچو نگین پا نهاد
گفته ابن یمین گر چه نیرزد بدان
کو بملامت دهد زحمت آن طبع راد
لیک ز پیرانه سر بخت جوان باید ار
آورد از وی برین گفته ضمیر تو یاد
زیر فلک تا بود هستی اشیا که هست
از مدد آتش و آب و ز خاک و ز باد
هر چه شود زین چهار منتظم اندر وجود
نیک و بد آن همه زیر نگین تو باد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - وله قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
گاه آن آمد که بر کف ساقیان ساغر نهند
رخت اندوه دل آزادگان بر در نهند
مجلس عشرت کنند از خرمی همچون بهشت
واندر او ساغر بجای چشمه کوثر نهند
مطربان خوش نوا بنیاد عیش و خرمی
بر ثنای حضرت شاه فریدون فر نهند
شاه شرق و غرب تاج دولت و ملت علی
آنکه پای تخت او بر تارک اختر نهند
و آن خضر تدبیر کاندر پیش یأجوج فتن
فکرهای صائب او سد اسکندر نهند
و آن فلک رفعت که دائم از برای افتخار
خسروان بر سر ز خاک پای او افسر نهند
پیل سطوت خسروی کاختاجیان قدرتش
زین چو شاه اختران بر پشت شیر نر نهند
هر شبی بهر نثار پای گردون سای او
صد هزاران در بدین صحن زمرد بر نهند
صبح چون از رأی او روشن نشانی میدهد
آفتابش در دهن زینرو درست زر نهند
آفتاب از رقص همچون ذره ننشیند گرش
در صفا با رأی ملک آرای او همبر نهند
دارد از رفعت محل آنکه فراشان صنع
مسند جاهش بر این سیمابگون منظر نهند
ملک او را بین که مساحان گردون حد آن
ز ابتدای باختر تا غایت خاور نهند
می نیارد گاه بخشش هیچ وزنی بر کفش
هر چه اندر بر و بحرش نام خشگ و تر نهند
کلک و تیغش را ز بهر دشمنان و دوستان
اهل دانش مظهر آثار نفع و ضر نهند
کلک او نقشی که بر کاغذ کشد دانی که چیست
چون نگارست آنکه از کافور بر عنبر نهند
گر بمیدان روز هیجا برگ میگیرد بدست
در وی از نیروی دستش تیزی خنجر نهند
ور بمهمانی گردون سر بر آرد قدر او
ما حضر بر گرد خوانش قرص ماه و خور نهند
گاه کوشش چون دلیران با عنانهای سبک
در رکاب سر گرانش پا بمیدان در نهند
گر نهنگانند خصمان از نهیبش هر زمان
پای را خرچنگ وار از پیش صف پستر نهند
ای هنرمندیکه باشد مستفاد از طبع تو
در هنر وضعی که شاهان هنر پرور نهند
در هنر بازی بود هر چو ژه ئی کآرد برون
گر بنامت ماکیان را بیضه زیر پر نهند
خسروا چون وصف الطافت کند ابن یمین
نظم او را در لطافت بهتر از گوهر نهند
ور بیاد خلق تو طوطی نطقش دم زند
اهل ذوق الفاظ او را خوشتر از شکر نهند
با دعا آیم ز مدح اکنون که در کشتی نظم
بادبان از مدح گیرند از دعا لنگر نهند
تا بنای ملک و دین را ابتدا شاهان عصر
بر قلم سازند و بر تیغ پرند آور نهند
نظم کارت آنچنان بادا که شاهان چون قلم
بر خط فرمانبری از بیم تیغت سر نهند
کار دین و ملک بادا برقرار از تو چو قطب
تا مدار چرخ را بنیاد بر محور نهند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧٠ - وله ایضاً در مدح امیر یحیی
یکچند بکام دلم ایام زمان داد
تا عاقبتم قبله اقبال نشان داد
المنه لله که مرا درگه پیری
لطف ازلی بار دگر بخت جوان داد
اینست جوانبختی من کین فلک پیر
توفیق زمین بوس سرافراز جهان داد
سلطان فلک مرتبه یحیی که نشانی
از رفعت حالش بحقیقت نتوان داد
برتر ز فلک وهم بسی سال سفر کرد
آخر خبر از پایه قدرش نتوان داد
طبعش بکرم ابر بهار است ولیکن
زر وقت سخا بر صفت باد خزان داد
عدلش به دل کینه ور گرگ ستمگر
در پرورش بره نر مهر شبان داد
سیمرغ فلک را ملک از سکه عدلش
در گوشه وطن بر صفت زاغ کمان داد
بدخواه وی از آتش غم تشنه جگر بود
آبش فلک از چشمه شمشیر و سنان داد
ای سرور عالم ز معالی و جلالت
آن رتبه که جستی ز خدا بیش از آن داد
رازی که پس پرده زنگاری چرخ است
آئینه رأیت خبر از جمله عیان داد
دایم ز خطای فلک ایمن بود آنکس
کورا زحوادث کرمت خط امان داد
با تربیت عدل تو نشگفت که گویند
مهتاب بکتان و قصب تاب و توان داد
شمشیر تو برندگی تیغ اجل کرد
گوئی که طبیعت گهرش از دبران داد
برنده چنین تیغ تو زانست که چرخش
از سنگ سیاه دل اعدات فسان داد
در معرکه از غرش کوست بدل خصم
چون رایت خفاق تو هیبت خفقان داد
خصم تو در آتشکده یعنی جگر خویش
سیاف صفت تیغ ترا آب روان داد
ای سایه حق یکدمه انعام تو نبود
هر نقد که خورشید همه عمر بکان داد
هر کس که ترا دست ببوسید چو خاتم
بر تخت زرش بخت نگین وار مکان داد
امروز در آفاق بسی خلق که خود را
شهرت بثنا گوئی تو شاهنشان داد
اما تو بانصاف نگه کن که از آنها
جز ابن یمین کیست که او داد بیان داد
توهم بدهش داد که فهرست سعادات
اینست که گویند فلان داد فلان داد
از داد تو جان تازه شدست اهل جهانرا
زان دم که بتو خالق جان ملک جهان داد
تا هست جهان جان تو بادا و بود ز آنک
از بهر به افتاد جهان حق بتو جان داد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧۶ - قصیده
خرم صباح آنکه او ز اول که بگشاید نظر
بیند همایون طلعت کشور گشای بحر و بر
صاحبقران بیقرین شاه زمان ماه زمین
سلطان نظام ملک و دین فرخ رخ فرخنده فر
آنکو ز عدل بیکران کردست عالمرا چنان
کافتاده خلقی در گمان کآمد امام منتظر
بگشاد شرم رأی وی از پیکر خورشید خوی
آورد صیتش زیر پی از خاوران تا باختر
تا گشت دولت یار او رفت از جهان اغیار او
پیوسته باشد کار او ایصال خیر و دفع شر
افکند دور روزگار بدخواه او را در کنار
ناید چنین شایسته کار الا ز صنع دادگر
آئینه رخسار ماه از زنگ شد ز آنسان سیاه
بس کز دل اعداش آه بر آسمان دارد گذر
هر گاه کآن سلطان نشان از بهر کار دوستان
بر سر زند دست آنزمان بینی بیکجا بر و بحر
باشد قضای آسمان بر وفق رأی او چنان
کردن خلافش چون توان داند قضا خود این قدر
بابوی خلق او صبا گر بگذرد سوی خطا
آهو زرشکش نافه را پرخون کند بار دگر
چون تیغ کین پیدا کند گر حمله بر خارا کند
ماننده جوزا کند پیکر دو نیمش تا کمر
با رفعت جاهش فلک چون باسماک اندر سمک
زین غصه شد بی هیچ شک کار فلک زیر و زبر
از روی مهر آن بر خورد گر سوی گردون بنگرد
زنگ کلف بیرون برد رأیش ز مرآت قمر
گیرد سپاهش روز کین ز آنسان همه روی زمین
کاعدای او را بعد ازین جائی نماند جز سقر
با رأی او خورشید را چون ذره بینی در ضیا
با دست او وقت سخا دریا نماید چون شمر
تا رام کرد انعام را بگرفت خاص و عام را
کردند شاهان نام را از خاک پایش تاج سر
از خسروان نامجو چون مکرمت او راست خو
ابن یمین را کس جز او نرهاند از بوک و مگر
ایخسرو خسرو نشان کردی جهانرا آنچنان
کز آشتی باز آشیان گردد کبوتر مستقر
زین پیش میش اندر جهان از گرگ بودی بر کران
اکنون ز عدلت هر دوان یکچشمه سازند آبخور
خصمت که خون بادا دلش افتاد کار مشکلش
از دل نگردد زایلش سهم تو چون نقش از حجر
بر دستبوست یکنفس چون خاتم آنکو دسترس
یابد نگین وش زان سپس دایم بود با سیم و زر
طوطی طبع را دمن زان شد چنین شیرین سخن
کش هست دائم در دهن از شکر الطافش شکر
تا روز و شب را در جهان با هم نبیند کس قران
بادت یکایک این و آن از یکدگر فرخنده تر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨٩ - ایضاً قصیده در مدح معز الدین حسین کرت
منت خدایرا که بتوفیق کردگار
نامی که جست یافت جهانگیر نامدار
نوئین عهد خسرو خسرو نشان حسین
آنکس که روزگار بدو دارد افتخار
هر آرزو که داشت نهان در میان دل
بخت جوان نهاد بشادیش در کنار
از یمن بخت و طالع سعد و نفاذ حکم
هر کام دل که خواست بدان گشت کامکار
ای آفتاب عالم و ای سایه خدای
بشنو حکایتی ز من زار دلفکار
دی بامداد چون شه سیاره بر فراخت
رایات نور از بر این نیلگون حصار
بودم نشسته با غم دل در فراق یار
ناگه در آمد از درم آن یار غمگسار
رخ چون گل شکفته و خندان چو غنچه لب
و اندر دلم از آن گل بیخار خار خار
جستم ز جای خویش که بودم شبانه مست
تا بشکنم ز جام می لعل او خمار
لب را گزید و گفت که خاموش وقت نیست
حالی بیار مژده که از لطف کردگار
بندی ببست خسرو خسرو نشان حسین
همچون بنای معدلت خویش استوار
بندی که نوبهار بر آبش ز بیم موج
کشتی نوح را نبود قوت گذار
بندی کزو گشاده شود کار عالمی
زین بستگی نگر چه گشایش گرفت کار
بندی که پیش حمله طوفان سیلها
بیند زمانه چون که جودیش پایدار
هر ماهیی که یابد ازین آب پرورش
نشگفت اگر دهد چو صدف در شاهوار
هر شاخ شوره گر بنشانند بر لبش
آرد چو نیشکر همه شیرینئی ببار
ور سبزه دمن بدمد از زمین او
سر بر فلک کشد چو سهی سرو جویبار
خندان لب زمانه ازین بند دلگشای
خاصه گهی که گریه کند ابر نوبهار
درست سنگریزه در او ز آنک بر سرش
پیوسته ابر دامن در می کند نثار
میگفتم از سکندر و بندش حکایتی
با عقل کار دیده مرا گفت زینهار
با خسرو زمانه و این بند محکمش
خاطر سوی سکندر و آن بند او مدار
ای خسروی که ابر بهاری زرشک تست
با سینه پر آتش و با چشم اشکبار
آب حیا همی چکدش دایم از مسام
از بس که از سخای تو گشتست شرمسار
همچون زبان مار شکافد سر عدو
تیغت که هست پیکر او چون زبان مار
بگذشت توسن تو بمیدان آسمان
نعلی فکند و زو مه نو گشت آشکار
نعل سم سمند تو گر نیست ماه نو
گردون چراش بهر شرف کرد گوشوار
ای آفتاب عاطفت از بیم عدل تو
فتنه چو سایه خانه نشین شد بهر دیار
اکنون که دور گنبد گردون بکام تست
یا رب که باد تا ابد این دور برقرار
دور مدام خواه چو گردون و خوش برآی
با دلبران مهوش و خوبان گلعذار
بی جام خوشگوار زمانی بسر مبر
ای جام عیش اهل هنر از تو خوشگوار
یکبار نیز سایه بر ابن یمین فکن
تا همچو آفتاب شود شمع روزگار
ابن یمین چو مادح خاک جناب تست
دائم ز گنج گوهر موزونت با یسار
هر کس که لاف گوهر منظوم میزند
گوهر شناستر ز توئی نیست گو بیار
تا در جهان ز هفت و چهار آگهی بود
در گرد این چهار بود هفت را مدار
ذات تو باد منبع احسان و خود توئی
مقصود از آفرینش این هفت و این چهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٨ - وله ایضاً قصیده در مدح ملک معزالدین کرت
منت خدیرا که پس از هجر دیر باز
بخت رمیده روی بوصلم نهاد باز
اقبال بهر رونق کارم میان ببست
دولت در مراد برویم گشاد باز
چشم مرا چو چشمه خورشید نور داد
خاک جناب حضرت شاه رهی نواز
سلطان معز دولت و دین آنکه صد هزار
محمود زیبدش که بود بنده چون ایاز
آنشاه شه نشان که بود نام سروری
بر ذات او حقیقت و بر دیگران مجاز
شاهنشه زمانه که از خاک پای او
سازند تاج سر همه شاهان سرفراز
درگاه اوست قبله حاجات وزین قبل
مانند قبله می بردش عالمی نماز
با عدل او شبان عجب ارز آنکه گرگ را
در حفظ گوسفند کند از سگ امتیاز
در عهد او بقهقهه خندد ز خوشدلی
کبک دری چو بشنود آواز طبل باز
از بیم تیغ هندی او در جهان کسی
جز چشم دلبران نکند عزم ترکتاز
از بوته هوان ندهد خصم را خلاص
تا سر بسان زر نبرد از تنش بگاز
از رغبتی که هست دل شاه را برزم
خندان لبست تیغش و رمحش در اهتزاز
با اهتزاز و خنده که در تیغ و رمح اوست
باشد اجل ز حیرت ایشان در احتراز
شاها چه گوید ابن یمین از جفای چرخ
دوران عمر کوته و شرح غمم دراز
با اینهمه بدیش چه غم زو که کار من
آخر نکو شدست بتوفیق کار ساز
شد خسروی مربی من کآفتاب وار
در سایه عنایت خود داردم بساز
یعنی معز دولت و ملت که ملک را
باشد بخسرویش چو تن را بجان نیاز
تا وقت سور و شیون از آواز ساز و سوز
دلرا رسد نوازش و جانرا بود گداز
بنگاه دشمنان وی و بزم دوستان
خالی مباد یکدم از آواز سوز و ساز
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٩ - وله ایضاً
جهان جود و کرم ای پناه اهل نیاز
بروی خلق در خرمی ز لطف تو باز
شکوه و حشمت و اورنگ تاج دولت و دین
که دین ز دولت تو یافت صد سعادت باز
توئی بمرتبه شاهی که بندد از پی نام
کمر به پیش تو محمود بنده وش چو ایاز
ترا نظیر بگیتی ندید گر چه بسی
بگشت گرد زمین آسمان بعمر دراز
صفای آینه رأی تو کند پیدا
برین صحیفه زنگار فام صورت راز
بهر چه رأی تو روی آورد رضا ندهد
بدین قدر که قضا باشدش در آن همباز
بعهد عدل تو گر کبک را رسد ستمی
بمأمنی نپناهد بجز نشیمن باز
شود بقوت عدل تو پشه پیل افکن
سعادت ار دهدش در هوای تو پرواز
فلک چو صدمت گرز تو دید بر سر خصم
چه گفت گفت که کوپال بیژنست و گراز
ز بهر نصرت و فیروزی کتابه تست
که وقت جنگ بدشمن چو میرسند فراز
اگر بروز بود آفتاب تیغ گذار
و گر بوقت شبیخون سپهر تیرانداز
ز مهر رأی تو پروانه ئی رسد بسها
فتد ز تابش او شمع آسمان بگداز
جهانپناه شها بنده تو ابن یمین
که هست در هنر از جنس خویشتن ممتاز
امید تربیتش هست و دست آن داری
که یابد از کرمت صد هزار نعمت و ناز
کسی که بود بدوران تو برهنه چو سیر
ز خلعتت همه تن جامه شد بسان پیاز
شکم ز خوان عطای تو چار پهلو کرد
اگر چه بود گرفتار جوع کلبی آز
فضایل تو ز اندازه بیش و نقد سخن
مرا کمست و روا باشد ار کنم ایجاز
بمن رسید ز غیری لطیفه ئی که در اوست
عروس فکر مرا درگه زفاف جهاز
کنم بصورت تضمین ادا که آن سخن است
ز بهر بنده حقیقت ز بهر غیر مجاز
هنر مگیر و فصاحت مگیر و فضل مگیر
نه من غریبم و شاه جهان غریب نواز
بحق نعمت عامت که من بدولت تو
که غیر او نکند اهل فضل را اعزاز
بحاتم ار بجهان آید التجا نکنم
باستخوان رسد ار کاردم ز دست نیاز
همیشه تا بگه شیون و بموسم سور
ز ساز و سوز درآید بکوهسار آواز
بگوش تو مرساد از دیار دشمن و دوست
بهیچ حال جز آواز سوز و ناله ساز
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠٠ - قصیده در طیبت و مدح نظام الدین یحیی
چیست آن گوهر که هست از لعل تاجی برسرش
وز پرند آل دائم گرته ئی اندر برش
هست سرخی باد سار و تنگ چشم و سخت دل
وز لباس آل عباس است اکثر بسترش
همچو بیماریست مزمن لیک گر میلش بود
جستن آسانست همچون عادیان از چنبرش
غیر کناسی نداند هیچ حرفت وین عجب
گاهش اندر سیم میگیرند و گاهی در زرش
همچو خون آلود تیغی آبدار آمد و لیک
در سرین مهر خان باشد نیام اندر خورش
خون طفل بیگنه در خاک ریزد وانگهی
اشک چون آب زلال آید ز چشم اعورش
در پس هر بیگناه افتاده گوهی میخورد
تا سر انجام از چنین کاری چه آید کیفرش
گاه سختی دیو اگر بگریزد از زخمش رواست
ز آنکه بر شکل شهاب آمد سراسر پیکرش
راستی مانند تیری قامت و بالای اوست
کز عقیق و غالیه سازند پیکان و پرش
سوزنی یاقوت پیکر را همی ماند ولیک
جز دریدن نیست چون مقراض کار دیگرش
چون بپا استد تو گوئی هست شمعی لعل فام
لیک پیوسته لگن باشد ز مشک و عنبرش
هست چون شخص محاسب وین عجب کز عقدها
یا نود یا بیست باشد عقد و بیش و کمترش
خانه یاری که در وی یکزمان مهمان شود
گیرد اندر قی بعمدا جمله دیوار و درش
بس که میارد منی در سر بگاه کارزار
لاجرم چون خصم خسرو میبرند از تن سرش
خسرو عادل نظام ملک و ملت کآفتاب
هست دائم مقتبس از نور رأی انورش
ابر دست راد او بر آز اگر فائض شود
همچو دریا پرکند دامن ز در و گوهرش
مینماید بدسگال ملک را وقت جدال
حجتی بس روشن و قاطع زبان خنجرش
مملکت را سرخ رو میدارد و فربه مدام
از نم آب سیاه آن کلک زرد و لاغرش
آسمان گر خون نمیگرید زرشک قدر او
آخر روز از چه رو شد ارغوان نیلوفرش
حاسد جاهش سر افکندست دائم بهر آنک
سرزنش مییاید او دائم ز گرز سرورش
جاودان رطب اللسان یابم بمدحش کلک را
گر چه دائم سر همی برم چو زلف دلبرش
دشمن او گر شکر خاید که بادش زهر مار
چون شرنگ آید ز تلخی در مذاق آن شکرش
و آنک یابد بهره ئی از پادزهر لطف او
زهر گردد همچو آب زندگی جان پرورش
زهره و بهرام می زیبند گاه رزم و بزم
این یکی خنجر گذار و آن دگر خنیاگرش
صاحبا چون هست رامت توسن چرخ فلک
شد مهیا گوی و طاسک دائم از ماه و خورش
ایکه تا مستوفی دیوان اعلی جمع کرد
نام دیوان کرم بارز توئی سر دفترش
تا ز باغ عدل تو خورده است فتنه کو کنار
کس نمیبنددگربیدار اندر کشورش
نیشکر با دشمنت گوئی که شیرینی نمود
کین چنین دربند کرده میکشد از عسکرش
جاودان جوزا صفت بندد کمر در بندگیت
آفتاب ار رأی تو یکبار خواند چاکرش
تا عرض قائم نباشد جز بذات جوهری
باد دولت چون عرض ذات شریفت جوهرش
هر که دل در خدمتت صافی ندارد همچو آب
زندگی در خاک خوردن باد همچون آذرش
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠۵ - ایضاً در مدح رضی الدین عبدالحق
زهی صدر وزارت را ز رأی روشنت رونق
کمینه منظر قدرت رواق طارم ازرق
عمود صبح را از شب ببندد آسمان پرچم
ز بهر آنکه تا باشد به پیش موکبت بیرق
سماک رامح ار نیزه نه برخصمت کشد دائم
ببرد تیغ مریخش چو حربا دست از مرفق
ز دیوان قضا وقتی مثالی ممتثل گردد
که باشد نقش توقیعش رضی ملک عبدالحق
کسی بر حرف من انگشت ننهد صدره ار گویم
که اسمی کان نکو باشد بود از فعل او مشتق
گهر چندان بدست آورد آز از بحر احسانش
که نتواند بساحل بردبار خود بصد زورق
شه سیاره هر روزی ببوسد آستانش را
مگر فیضی ز رأی او کند همچون گدایان دق
همای عدل او عالم چنان در زیر پر دارد
که گنجشک آشیان سازد درون دیده باشق
تمنا هست خصمش را که گیرد راه او لیکن
خرامان کی تواند گشت چون کبک دری عقعق
اگر دیوی طمع دارد کز او آید سلیمانی
بتعییرش فلک گوید زهی نادان زهی احمق
بر اسب پیلتن روزی که رخ سوی مصاف آرد
بفرزین بند تدبیرش بگیرد شاهرا بیدق
زهی حصن جلالت را بر اوج آسمان ارکان
بجز بحر محیط آنرا ندیده دیده ئی خندق
مجره تنگ زربفت و مه نو نعل سیمین شد
چو زیر زین فرمانت درآمد توسن ابلق
چو رأی عالم آرایت فرازد بر فلک رایت
کند تا دامن از پایش گریبان صبح صادق شق
جنین وقتی قبول جان کند کو را یقین گردد
که جودت میکند رزقش ز دیوان کرم مطلق
گه کوشش اگر خصمت شود چون آهنین کوهی
شود ز الماسگون تیغت تنش لرزنده چون زیبق
خداوندا چو هست از جان ترا ابن یمین بنده
چرا باید که کار او چنین دارد فلک مغلق
بقدرت گر زکار من گشاید دولتت بندی
کنم این لطف شامل را بالطاف دگر ملحق
همیشه تا بود پیدا بباغ حسن خوبانرا
دهان چون پسته خندان سرانگشت چون فندق
بباغ آرزو خصمت سیه رو باد چون فندق
دلش چون پسته پیوسته بدست قهر تو منشق
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢٨ - قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
مرا دولت بشارت داد و گفت آمد زمان آن
که از دوران شوی بارد گر خرم دل و شادان
صفای صبح پیروزی بفال سعد شد پیدا
ظلام شام نکبت گشت زیر نور او پنهان
چه خوش زین مژده ناگه بگوش هوش من آمد
میان شام نکبت گشت زیر نور او پنهان
چه گفتم گفتم ایدولت بمانی تا ابد باقی
که از رمز تو میگوید برسم مژده دل با جان
که اینک وقت آن آمد که بخشد از سرشفقت
ز تاب آفتاب غم نجاتم سایه یزدان
محیط مرکز دولت سپهر حشمت و رفعت
جهان رأفت و رحمت خدیو کشور ایران
سلیمان قدر آصف رأی تاج ملک و ملت آن
ببخشش هست چون حاتم ببخشایش چو نوشروان
فلک قدر و ملک سیرت بود آنشاه نام آور
که نامش بر نگین خود نگارند از شرف شاهان
بر اوج طارم جاهش که با عرش است هم زانو
فروتر پایه اش باشد بر تبت برتر از کیوان
نباشد سعد قاضی را درین فیروزه گون مسند
جز این کاری که حکمش را بامضا میدهد فرمان
سپهدار صف پنجم که بهرام است نام او
کند بد کیش خصمش را به تیغ جانستان قربان
فراز مسند شاهی صفای ذات پاکش بین
که خورشید پنداری بر اوج آسمان تابان
نوای زهره زهرا از آنرو دلپذیر آمد
که بر ساز طرب گوید مدیحش را بصد الحان
عطارد نامه فتحش بفیروزی چو بنویسد
کند نصر من الله را طراز کنیت عنوان
به پیکی بر درش گردد مه تابان شبا روزی
بمیدان فلک زین رو فرو مانند ازو اقران
نسیم روضه خلقش بر آن کورا خلیل آمد
بلطف ار بگذرد روزی شود آتش بر و ریحان
سموم آتش قهرش بدریا بگذرد بیند
ز قعرش خاک و خاکستر شود بر گنبد گردان
نگویم ابر نیسانی بود چون دست در بارش
که اصحاب کمال از من شمارند این بصد نقصان
ازین گر رشحه ئی ریزد بود اصل سعادتها
وز آن گر قطره ئی بارد شود سرمایه طوفان
جهاندارا بدرگاهت کشید ابن یمین گوهر
که در عالم کسی چون تو نمیداند بهای آن
سخن آورد و عقلم مرا گفت این متاع آنجا
چو سحر سامری باشد بنزد موسی عمران
اگر چه در موزونست شعر آبدار تو
ولیکن زیرکی نبود گهر بردن سوی عمان
بلی گر چه صوابست این که عقلم رأی زد لیکن
چنین دولت نمی افتد بنزد هرکسی آسان
کنون چون بخت یاری کرد بوسیدم رکاب تو
عنان این سعادت را زکف دادن توان نتوان
فراز مسند شاهی توئی سلطان بحمدالله
بسان عنصری بنده بر تخت تو مدحت خوان
تو آن شاهی که میدانی کماهی حال من بنده
هنرهای ایازی را که داند بهتر از سلطان
بماند جاودان نامت بشعرم زنده بهر آن
که نامت زنده میدارم بآب چشمه حیوان
بشاعر زنده میماند بگیتی نام شاهانرا
فروغ از رودکی گیرد چراغ دوده سامان
منم بستان ملکت را نوای بلبل خوشگو
نوائی ده فراکارم برای رونق بستان
همیشه تا مه تابان نماید چشم خلقانرا
گهی چون گوی و گه چوگان برین فیروزه گون میدان
بمیدان شقاوت باد گوی آسا سر خصمت
بهر صورت که رأی تست گردان در خم چوگان
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢٩ - وله ایضاً در مدح طغایتمورخان
منت خدای را که علی غفله الزمان
پیرانه سر بقوت اقبال نوجوان
بزدود سرمه وار مرا تیرگی ز چشم
خاک جناب حضرت سلطان کامران
دارای دین طغایتمورخان که عدل او
سازد ز گرگ پرورش بره را شبان
شاهی که گر خلاف طبیعت دهد مثال
گوی زمین بدور در آید چو آسمان
آرد بحکم پوست به پشت پلنگ باز
از پشت زین ارادتش ار باشد اندر آن
دشمن بگاه سورت صفرای کلک او
آرد ز ثقبه عنبی ماء ناردان
اهل خرد بتجربه اسرار غیب را
بهتر ز کلک شاه ندیدند ترجمان
گر یک شرر ز آتش خشمش بگاه کین
یابد گذر بلجه دریای بیکران
ماهی عجب مدان که دم آتشین زند
از تف قهر او چو سمندر در آبدان
از بهر ساز لشکر منصور او کند
چرخ از شهاب تیر وز قوس قزح کمان
درعی فراخ چشمه کند جوشن عدو
شاه جهان بناوک دلدوز جانستان
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
نسرین چرخ را برباید ز آشیان
از تیغ و تیر شاه مرا روشنشست آنک
یکتن توان دو کرد و دو تن را یکی توان
عین عقاب حادثه از باز رایتش
سیمرغ وار گم شده در قاف قیروان
ای ترک میگسار بیا جام می بیار
و آنگاه مطربان خوش آواز را بخوان
تا بر کشند نغمه عشاق و این غزل
خواننند روز بار ببزم خدایگان
خیز ای لب تو مایه ده عمر جاودان
در جام لاله فام فکن آب ارغوان
در آب منجمد بفروز آتش مذاب
چون خاک ده بباد فنا انده جهان
ز آن می که از مسام ترشح گرش بود
آید بجای خون ز بدن قطره روان
جان خواهدم ببوسه بها ترک نوش لب
بادش فدا اگر ببرد هم برایگان
ای از هوای شعر سیاه تو از حریر
شد پیکرم ضعیفتر از تار پرنیان
وقت طرب رسید که با نام شهریار
از دشمنان نماند بگیتی درون نشان
در ده چنان مئی که ز تأثیر سورتش
گردد خرد سبکرو و سرها شود گران
صاف و طرب فزای که گوئی سرشته اند
در جان تاک خاصیت طبع زعفران
جان پرورد چو لعل لب روحبخش یار
جامی چو نو بهار بهنگام مهرگان
از دست ساقئی که ز عکس جمال او
شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان
خاصه ببزم خرم شاهی که لطف او
همچون دم مسیح بود مایه بخش جان
شاه جهان طغایتمور خان که حکم اوست
در کاینات مظهر آیات کن فکان
ابن یمین ز دیرگه ای آفتاب ملک
دارد بزیر سایه الطاف تو مکان
در سایه عنایت خود دار بنده را
از تاب آفتاب غم دهر در امان
تا برکشد باوج فلک در مدیح تو
شعری که هست شعری گردونش توأمان
مهر تو گر بتاب عنایت بپرورد
مهتاب را ظفر نبود بیش بر کتان
تا روضه سپهر ز گلهای کاینات
باشد شکفته بر صفت گلشن جهان
بادا گل مراد تو در نوبهار عمر
شاداب و نو شکفته و بی آفت خزان
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣٢ - ایضاً له در مدح ملک شمس الدین محمد
نوجوان شد گاه پیری دولت ابن یمین
سایه چون گسترد بروی آفتاب ملک و دین
خسرو عادل امیر شه نشان کز عدل او
گشت با شاهین کبوتر از محبت همنشین
شمس ملک و دین محمد آنکه روز کارزار
از روان حیدر کرارش آید آفرین
آنکه گرگ دزد پیشه گردد از انصاف او
در نگهبانی بره چون سگ چوپان امین
کبک را آواز زنگ بازت آرد در سماع
در زمان عدل تو فرماندهی روی زمین
شرزه شیر تند را بر سر کند سهمش لگام
پوست با پشت پلنگ آرد بحکم از پشت زین
چون رقم در وصف خلقش بر رخ کاغذ کشم
خامه را گردد زبان از طیب خلقش عنبرین
هر که چون انگشتری یکره ببوسد دست او
تا بود بر تخت زر باشد نشستس چون نگین
گر ز بحر دست فیاضش مدد یابد سحاب
هر یکی از قطره های او شود دری ثمین
هم ز فیض دست دربارش همی بینم که تیغ
بر سر اعداش گوهر میفشاند روز کین
برکند از دل چو ریزه خشک بیخ حزن را
ناله های زار بد خواهش بآواز حزین
از کمان چرخ روز رزم آید بانگ زه
چون گشاید شست او تیر جگر دوز از کمین
خسروا ابن یمین را تربیت کن زانک شد
در جهان خسرو ستائی ختم بر ابن یمین
گر درین دعوی کسی را در دل انکاری بود
ور همیخواهد که گردد صدق این قولش یقین
گو بسوی شعر من بنگر نه از راه عناد
تا ببیند هم فصحیش لفظ و هم معنی متین
ملک خاص من شود ملک سخن بی مانعی
لطف عامت با رهی گر یکزمان گردد قرین
تا ز نصر و فتح باشد در جهان نام و نشان
تا میسر می نگردد کارها بی آن و این
چون بقصد ملک اعدا رایتت روی آورد
فتح و نصرش هر دو بادا بر یسار و بر یمین
چون صلاح ملک و دین آمد دعای دولتت
آیدش آمین بصد اخلاص از روح الامین
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣۶ - وله ایضاً
میمون بود چو طلعت فرخ لقای تو
دیدن علی الصباح رخ دلگشای تو
شاهنشه زمین و زمان تاج ملک و دین
ای تاج خسروان زمان خاکپای تو
منت خدایرا که دگر پی بفال سعد
دیدم جمال صبح صفت با صفای تو
تا هست مملکت بسریر عروس ملک
داماد نامدست بفر و بهای تو
هر چند باشد اطلس گردون علم بزر
حقا که آستر نسزد بر قبای تو
معراج هفت پایه از آن ساخت تا رسد
کیوان بپاسبانی بام سرای تو
هر بامداد خسرو سیاره بنده وار
سر مینهد ز بهر شرف بر قفای تو
پیش از تو گفته قاضی افلاک را قدر
کامضای اوست مثبت حکم قضای تو
چون خلق عالم از تو بداد و دهش درند
ملک مؤبدست ز خالق سزای تو
اهل زمانه یکسره گر مرد و گر زنند
ز احسان تو شدند عبید و امای تو
حکم خدای کرد ترا حاکم جهان
حکمی چنین بجا که کند جز خدای تو
میخواست تا شود چو تو خصمت قضاش گفت
اینهم یکی دیگر ز امور خطای تو
چون در زمانه نیست کسی را مجال آنک
یارد شدن مخالف رأی و رضای تو
با آسمان بگو که بگردان قضای بد
او کیست کین قدر نکند از برای تو
خیزد ز آب شعله اگر بگذرد برو
تا بی ز آتش غضب جانگزای تو
از گوش زهره حلقه رباید بچابکی
نوک سنان نیزه دشمن ربای تو
ز آن تیغ آفتاب جهانگیر شد که هست
عکسی ز برق خنجر گوهر نمای تو
جوشن کند بسان زره بر تن عدوت
نوک سنان خنجر پولاد خای تو
چون در سخا کفت ید بیضا برآورد
قارون شود ز درگه جودت گدای تو
هر بخششی که ابر بهاری همی کند
سر جمله قطره ایست ز بحر عطای تو
شاها دلم امید ز جان برگرفته بود
از محنتی که دید ز شوق لقای تو
بازم رسید زندگی تازه چون وزید
بر من نسیم عاطفت جانفزای تو
من خود کیم چه مرتبه دارم که از کرم
کردست التفات بمن بنده رای تو
بر آفتاب اگر فکنی سایه از نشاط
گردد چو ذره رقص کنان در هوای تو
ابن یمین اگر زند این لاف زیبدش
از یمن آنکه هست مدایح سرای تو
کافتد زرشک تیر فلک در کمان چو زاغ
طوطی طبع من چو سراید ثنای تو
شاها چو من ز جان و دلت بنده گشته ام
از جان و دل چگونه نگویم دعای تو
تا در جهان بقا نبود با فنا بهم
بادا فنای خصم بهم با بقای تو
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣٩ - وله در مدح تاج الدین علی سربداری
باز آمدم بحضرت سلطان دین پناه
خورشید خسروان جهان سایه اله
نی من بخود بچنین منزلت رسم
مشکل توان رسید ز ماهی بر اوج ماه
گر جذبه عنایت دارای کشورم
سوی جناب خود ننمودی بلطف راه
همچون منی پیاده ز اسب مراد خویش
فرزین صفت چگونه شدی همنشین شاه
شاهنشه زمین و زمان تاج ملک و دین
کافسر ازوست سرور و ثابت بدو است گاه
فرماندهی که رأی وی ار اقتضا کند
دانند اهل عقل که بی هیح اشتباه
مانند عزل اگر چه بود بر خلاف طبع
ماه از تعرض قصب و کهربا ز کاه
دعوی شهریاری عالم بانفراد
ز آنش مسلمست که عدلش بود گواه
هر صنف آدمی که بجویند بر درش
صف بر صف ایستاده بود غیر دادخواه
چون کاه سر سبک بود از باد عفو او
از کوه اگر بوزون گرانتر بود گناه
حاسد کجا بپایه قدرش همیرسد
کی سرکشی بسدره و طوبی کند گیاه
هر کس که بنده وار کمر بست بر درش
بربود از سر شه سیارگان کلاه
دانی که زنگ آینه آسمان ز چیست
ز آن کز دل عدوش بگردون رسید آه
صد ره کشید سرزنش گرز او عدو
وز بخت بد نمیشودش یکره انتباه
عین عنایت ازلی یار بس بود
از قاف تا بقاف عدو گر کشد سپاه
شاها توئی که جمله شاهان روزگار
سایند بر جناب تو بهر شرف جباه
در دین و ملک تیغ تو حصنی است آهنین
گوهر ز بیم جود تو بروی برد پناه
کلک ترا ز منشی دیوان اختران
جز عبده خطاب نمیآید و فداه
ابن یمین چو رفعت قدرت بیان کند
شعری بشعر او نرسد در علو جاه
از یمن مدح تست که شعریست بنده را
راحت فزای چون می صافی و رنج کاه
دانم نکو طریق سخن گستری ولیک
در من فلک بچشم حسادت کند نگاه
دریای خاطرم گهر افشان و من ز فقر
در آب چشم خویش چو کشتی کنم شناه
فریاد من رس ایشه عالم که دست آن
داری که داریم ز جفای فلک نگاه
تا صبح و شاه مفتتح روز و شب بود
تا شام با صفا نبود همچو صبحگاه
هر روز خصم تو که همی آورد بشب
بادا بسان شام رخ روز او سیاه
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴١ - ایضاً له در مدح نظام الدین یحیی
باد میمون نهضت رایات شاه دین پناه
آنکه بر خلقش بحق کردست ایزد پادشاه
شاه دین پرور نظام دولت و ملت کز اوست
سربلند و پای برجا در جهان دیهیم و گاه
و آنکه شاه اختران دربندگی او کمر
گر نبندد آسمان بر بایدش از سر کلاه
سرور گردنکشان کز بدو فطرت ثبت کرد
خامه منشی گردون مدح او بر فرق ماه
گر جهان پر فتنه و آشوب گردد ایمن است
هر که او را شحنه انصافش آرد در پناه
با وجود او عدو را لاف شاهی کی رسد
آفتاب از ذره بشناسد خرد بی اشتباه
ناید از مردمم گیاه آنها که آید ز آدمی
ور چه در صورت بود چون آدمی مردم گیاه
گر کند دعوی که ملک اوست ملک خافقین
مدعا ثابت بود آنرا که عدل آمد گواه
در شگفتم تا چرا آئینه مه زنگ یافت
چون بگردون بر نشد در عهد عدلش هیچ آه
گر رسد بوئی ز حزم او بکاه سر سبک
ورکند عزمش بسوی کوه پا برجا نگاه
از گرانباری حزمش کاهرا بینی چو کوه
در سبکساری عزمش کوه را یابی چو کاه
از نسیم و از سموم لطف و عنفش زهر و نوش
آن ولی را جانفزای و وین عدو را عمر کاه
هر کرا در مصر عالم کرد لطف او عزیز
روی چون یوسف نهاد از چاه خواری سوی جاه
شهریارا بر زمین هر فتنه کآید ز آسمان
ورچه باشد بهر غیری از رعیت تا سپاه
چون بجمع ساکنان ربع مسکون بگذرد
خانه ابن یمین جوید نخست از گرد راه
آسمان چون دید عدلت را که با ظالم چه کرد
باری آنهم شمه ئی کز عقل بودش انتباه
با خرد گفتم خلاصم زو که یارد داد گفت
آفتاب اوج رفعت سایه لطف اله
خسرو عادل نظام ملک و دین کز بهر فخر
بر زمین سایند پیش او سرافرزان جباه
طاعت مقبول نبود جز دعای دولتش
وانچ غیر این بود نزد خرد باشد گناه
میکنم بهر دعا تضمین دو بیت خویشتن
ز آنکه افتد میل تضمین شاعرا نرا گاه گاه
عرضه میدارم کنون بر رأی ملک آرای تو
استماعش کن بلطف شاملت زین نیکخواه
تا بهنگام کتابت هیچ کاتب در جهان
از دوات و از قلم خالی ندارد دستگاه
هر که سر بر خط فرمانت ندارد چون قلم
چون دواتش چشم بادا چشمه آب سیاه
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٣ - وله ایضاً در تهنیت ورود ملک معز الدین حسین کرت
شاد باش ایدل که خوش آمد بشیراز گرد راه
مژده داد از مقدم میمون شاه دین پناه
خسرو عادل معزالدین و الدنیا حسین
آفتاب ملک و ملت سایه لطف اله
یوسف مصر دل اهل خراسان زینخبر
از حضیض چاه ذلت خیمه زد بر اوج ماه
منت ایزد را که باز آمد بیمن و فرخی
خسروی کز فر او با زیب شد دیهیم و گاه
آنکه پروین چون بنات النعش گردد منتشر
گر کند ناگه بچشم خشم سوی او نگاه
ور بتبدیل طبایع رأی او فرمان دهد
کاه را بینی چو کوه و کوه را بینی چو کاه
بر شه سیارگان گر بندگی دعوی کند
قاضی گردون گردانش نمیخواهد گواه
چون گشاید قفل لعل از درج گوهر در سخن
اهل دانش را فرو بندد بیان او شفاه
قبله اقبال خود دانند شاهان جهان
درگهش را زانسبب سایند بر خاکش جباه
بر رخ ماه دو هفته چیست خط مشکبار
گر عطارد وصف او ننوشت بر رخسار ماه
تا باصلاح مفاسد بست کلک او میان
کس نبیند در جهان جز حال بد خواهش تباه
روز رزم اعدا پیاده رخ چو فرزین مینهند
سوی هر گوشه ز پیش پیل پیکر اسب شاه
شاه چون گیرد عنان و بندگانش در رکاب
خسرو سیاره بینی گرد او ز انجم سپاه
گر بدست او کند دریا تشبه در سخا
اهل دانش را نیفتد گاه تمییز اشتباه
ز آنکه در صورت اگر چه مثل هم باشند لیک
آدمی را باز داند عاقل از مردم گیاه
از چه رو شاهی رسد خورشید را بر اختران
خاک در گاه ار نبوسد بنده وارش هر بگاه
هر که چون گرگین بدستان دم زند در عهد او
زال دوران بفکند چون بیژنش در قعر چاه
گر چه صد ره بیش مالش یافت زو دشمن و لیک
بخت بد نگذاردش یکره که یابد انتباه
شد نهان آئینه گردون گردان زیر زنگ
بس که حسادش بحسرت میکشند از سینه آه
کی نشیند گرد نقصان بر کمال و رتتبش
گر ز بدبختی نباشد حاسد او را نیکخواه
بسکه طبعش دوست دارد عفو جرم از هرکسی
یک شفاعت ناشنیده بگذرد از صد گناه
ای جوانبختی که گردون با علو قدر او
دید قد او ز بار غم چو پیران شد دو تاه
هر که روزی بست بهر بندگی او کمر
شاه انجم را ز سر بر باید ار خواهد کلاه
خلق نیکت شد نگهدار خلایق لاجرم
خالقت میدارد از کید بد اندیشان نگاه
خشگسال اندر زمان دولتت نبود از آنک
ابر چشم دشمنت پیوسته میریزد میاه
خسروا ابن یمین را گر نسیم لطف تو
گردد از راه کرم راحت رسان و رنج کاه
در مدیحت از بلندی شعر بر شعری برد
تا کند منشی گردون در خوی خجلت سیاه
تا بهنگام کتابت هیچ کاتب در جهان
از دوات و از قلم خالی ندارد دستگاه
هر که سر بر خط فرمانت ندارد چون قلم
چشم بادا چون دواتش چشمه آب سیاه
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٠ - وله ایضاً در مدح شهاب الدین زنگی
بهارست ای پسر در ده ز بهر رفع دلتنگی
شرابی چون گل و لاله بخوشبوئی و خوشرنگی
نگه کن نقش بندی طبیعت را که در بستان
چنان بر آب میبندد هزاران نقش ارژنگی
جهان شد خرم و خندان کنون آمد زمان آن
که بهره مطربی آید ز گردون زهره چنگی
ببزم خسرو اعظم خدیو خطه عالم
چراغ دوده آدم شهاب ملک و دین زنگی
عدو بندی که روز کین اگر پیشش نهنگ آید
ز بهر باز پس گشتن کند رفتار خرچنگی
کلاه حکم تا بر سر نهاد از یمن عدل او
بجز چین قبا کس را نبینی چهره آژنگی
سپهدار صف پنجم که دارد راه سرداری
کند بر درگه جاهش ز بهر نام سرهنگی
براق عزم او را برق اگر هم تک شود روزی
بصد حیلت بر هواری برد با او برون لنگی
سعادت مسند جاهش برفعت برد بر جائی
که نتواند رسید آنجا خیال مردم بنگی
مه و برجیس گردون را گر از وی رخصتی باشد
کند از بهر شهبازش هم آن طبلی هم این زنگی
برسم نقل اگر خواهد فلک بر فرق سر آرد
ببزم او ز پروین خوشه انگور آونگی
دو توسن بود دوران را و شد آن هر دو رام او
یکی زان اشهب رومی دگر یک ادهم زنگی
سپهر آلات زین میجست بهر مرکب خاصش
جناقی کرد خورشید و مجره میکند تنگی
طبیب حاذق لطفش تواند برد اگر خواهد
ز نرگس علت کوری ز سوسن آفت گنگی
چو شیر شرزه قهرش گشاید پنجه روز کین
کند گر خواهد و گر نی پلنگ تند خورنگی
اگر گیرد بکف تیغی عدوش از برق رخشنده
کند بر صفحه تیغش ز بخت بد گهر زنگی
سرافرازا تو آن شاهی که کوه پای بر جا را
بجنب حلم تو باشد بسان کاه بی سنگی
سلیمان وش مسلم شد جهانت ز آنک چون آصف
تمامت رأی و تدبیری سراسر عقل و فرهنگی
نسیم گلشن خلقت مشام شیر اگر خواهد
شود خوشبویتر کامش ز ناف آهوی تنگی
فلک خواهد که در رفعت زند با جاه تو پهلو
ولیکن دیدمش با او ندارد حد هم تنگی
اگر خورشید رأی تو کشد بر کوه تیغ کین
رخ لعلش درون کان شود از بیم نارنگی
کشد آه از دل خصمت سوی گردون گردان سر
چو دیدش کلبه ئی موحش ز تاریکی و از تنگی
ببزم و رزمت ار بیند خرد گوید توئی اکنون
ببخشش حاتم طائی بکوشش رستم جنگی
گر افتد سایه خورشید رایت برسها روزی
عجب نبود اگر دایم کند زان پس شباهنگی
ز بیم شحنه عدلت خرد را بس عجب ناید
که گیرد زهره رعنا بترک شوخی و شنگی
کند ابن یمین کوته سخن زین پس بپیش تو
مبادا کت صداع آید ازین گفتار آهنگی
همیشه تا بود اورنگ شاه اختران گردون
ترا شاهی مسلم باد کاندر خورد اورنگی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵۴ - وله در مدح تاج الدین علی سربداری
چون سعادت رهنمائی کرد و دولت یاوری
بستم احرام طواف کعبه نیک اختری
حضرت سلطان عالم سایه یزدان که هست
ذره ئی از نور رأیش آفتاب خاوری
تاج شاهان جهان کز بد و فطرت داده اند
بر مقیمان زمین چون آسمانش سروری
آن علی نام حسن سیرت که سرداری بر او
ختم شد چون بر محمد معجز پیغمبری
آن سلیمان قدر کو را جن و انس عالم اند
سخره فرمان ولی بیمنت انگشتری
سروری هست از عرض کو را بحکم لایزال
می نیارد کرد غیر ذات پاکش جوهری
از منازل مه نیارستی که سر بیرون برد
گر نکردی آفتاب رأیش او را رهبری
می نیارد شد ز چشم آدمی پنهان چو روز
گر به پیش نور رأیش بگذرد در شب پری
کار ملک و دین بسعی کلکش آید با قرار
گر چه باشد سعی کلک بیقرارش سرسری
کلک او یارد که سازد در شهوار از شبه
گر سیه سرآید آنچ اندر تصور آوری
تیغ او را با عدوی دین همان باشد که بود
ذوالفقار مرتضی را با جهود خیبری
دوستانش را ز فیض دست رادش تا ابد
داغ بی سیمی نخواهد بود و درد بی زری
دشمنش را هم نیاید سیم و زر کم ز آنکه هست
چشم در سیم پالائی و رخ در زرگری
آید از بهرام و ناهیدش بروز رزم و بزم
از یکی خنجر گذاری وز دگر خنیاگری
هست خورشید از برای توتیای چشم خویش
ذره ئی از خاک پایش را بصد جان مشتری
در جهان از یمن عدلش هم نشیمن گشته اند
باشه و شهباز با گنجشک و با کبک دری
از ثنا گویان اویند آسمان و آفتاب
ز آنسبب خود را نمایند ازرقی و انوری
خسروا دانم که داند رأی ملک آرای تو
آنچه بود از تربیت محمود را با عنصری
چون تفکر میکنم آن تربیت را موجبی
می نبینم هیچ دیگر غیر شعر و شاعری
عنصری زین پیشتر جز شاعری کاری نکرد
میکند ابن یمین در مدحت اکنون ساحری
گر بخاک سامری زین سحر بوئی بگذرد
ناله های لامساس آید ز خاک سامری
هست شعر عذب من در وصف اخلاقت چنانک
میکند طوطی جانرا از حلاوت شکری
چون تو افزونی بحمدالله ز صد محمود و من
کم نیم از عنصری در باب مدحت گستری
پس چنان زیبد ز لطف شاملت کین بنده نیز
یابد از ابنای جنس خود بر تبت برتری
میتوانی دادن از رنج دلم دائم خلاص
یکره از عین عنایت گر بحالم بنگری
در بهار حسن خوبان تا کند نقاش صنع
از خط نیلوفری تزیین گلبرگ طری
باد بزم چون بهارت با فروغ گلرخان
همچو از گلهای انجم گلشن نیلوفری
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵۶ - وله ایضاً در مدح علاءالدین محمد وزیر و تعریف سرائی که نوبنیاد نهاده
دلا گر میل آن داری که خلد جادوان بینی
و گر باغ ارم خواهی که در عالم عیان بینی
نظر بهر تماشا را بر این عالی سرا افکن
که تا از غایت نزهت همین بینی همان بینی
سراها در جهان سازند و خود عادت چنین باشد
سرائی ساخت کس هرگز که اندر وی جهان بینی
از آنساعت که شد باز این در میمون بفیروزی
در او اقبال را بسته بفراشی میان بینی
فراز سطح ایوانش که با چرخست هم زانو
شبان تا روز کیوان را مسیر پاسبان بینی
همای اوج گردونرا که خورشیدست نام او
بزیر سایه سقفش نهاده آشیان بینی
ز عکس خشتهای صحن و صورتهای سقف او
فلک پر ماه و خوریابی زمین پر انس و جان بینی
هوایش معتدل زا نسان که در وی صورت بیجان
سخنگو وز گفتارش صدا را ترجمان بینی
ز روی خاصیت طبعش چنان صحت همی بخشد
که در وی جز نسیمی را عجب گر ناتوان بینی
مگر جنات عدنست این که چشم اندر فضای او
بهر جانب که بگشائی دری در بوستان بینی
چو خلقان جهانرا شد جنابش قبله حاجت
روان چون قبله سوی او هزاران کاروان بینی
زمینش را چو بسپارد وزیر عالم عادل
ز عز پایبوس او سر اندر آسمان بینی
وزیر عالم عادل علاءالدین محمد آن
که دائم رأی پیرش را قرین بخت جوان بینی
زعدل عالم آرایش نشاید گر عجب داری
که اندر حفظ بره گرگ را همچون شبان بینی
سرای کون را معمار چون عدلش بود زین پس
بسان بیت معمور از فساد اندر امان بینی
درین خرم سرا دائم بشادی باد تا جائی
که چون ابن یمین پیر سپهرش مدح خوان بینی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٧ - وله ایضاً در مدح نظام الدین یحیی
عیدست در ده ایصنم گلعذار می
بنمای صورت طرب اندر صفای وی
شد کار عیش ساخته از عید همچو چنگ
زین پس میان ببند ز بهر طرب چو نی
مطرب بگوی نغمه خوش-زهد تا بچند
ساقی بیار ساغر می توبه تا بکی
با جام می نشین که درین دور بی ثبات
صافی دل بدست نیاید چو جام می
در ده میی که عرصه بزم از فروغ او
خوشتر ز نوبهار نماید بماه دی
ز آن می که گفتمش بصفا هست آفتاب
عقلم شنید گفت چه گفتی خموش هی
از نورش آفتاب اگر مقتبس شود
منشور حسن او نشود در کسوف طی
گفتم پس آفتاب نگویم چه گویمش
گفتا که عکس خاطر دستور نیک پی
والا نظام دولت و ملت که رأی او
بر روی آفتاب نشاند ز شرم خوی
آن سروریکه در طلب فرخی همای
آید عقاب رایت او را بزیر پی
گیرد بیک سوار و ببخشد بیک سؤال
در رزم و بزم کشور آفاق و ملک ری
چون همتش بعالم علوی سفر کند
آرد بزیر پای ز رفعت سر جدی
هرگز برزم و بزم درون هیچ بخردی
یک پی نبیندش که نگوید هزار پی
کآمد بفال سعد دگر باره در جهان
رستم ز سمت زابل و حاتم ز راه طی
ننهاد پا ز کتم عدم خلق در وجود
تا جود او نگفت که ارزاقکم علی
نشگفت اگر رود بسر و پای غرم باز
در عهد عدل او زکمان جمله شاخ و پی
گردون پیر گفته بشفقت هزار بار
با بخت او که انبتک الله یا صبی
ایخسروی که رأی تو اندر ضمیر خصم
نور هدایتست نهان در میان غی
سوء المزاج خصم تو چون دیر در کشید
آن به که شربتش بدهند از لعاب حی
قدر ترا ز اطلس گردون کند قبا
ای در کلاه گوشه قدرت شکوه کی
نعل سم سمند تو هر ماه مینهد
بر داغگاه ابلق گردون بجای کی
ارباب فضل را بجناب رفیع تو
چندان تفاخرست که اعراب را بحی
عدل تو گر نه دافع ظلم فلک شدی
بر صفحه وجود نماندی نشان شیی
کار جهانیان بنظام از وجود تست
بادت وجود تا بود اندر زمانه حی