عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۰ - بیان آنک عمارت در ویرانیست و جمعیت در پراکندگیست و درستی در شکستگیست و مراد در بیمرادیست و وجود در عدم است و علی هذا بقیة الاضداد والازواج
آن یکی آمد زمین را میشکافت
ابلهی فریاد کرد و بر نتافت
کین زمین را از چه ویران میکنی؟
میشکافی و پریشان میکنی؟
گفت ای ابله برو و بر من مران
تو عمارت از خرابی باز دان
کی شود گلزار و گندمزار این
تا نگردد زشت و ویران این زمین؟
کی شود بستان و کشت و برگ و بر
تا نگردد نظم او زیر و زبر؟
تا بنشکافی به نشتر ریش چغز
کی شود نیکو و کی گردید نغز؟
تا نشوید خلطهایت از دوا
کی رود شورش کجا آید شفا؟
پاره پاره کرده درزی جامه را
کس زند آن درزی علامه را؟
که چرا این اطلس بگزیده را
بردریدی؟ چه کنم بدریده را؟
هر بنای کهنه کآبادان کنند
نه که اول کهنه را ویران کنند؟
همچنین نجار و حداد و قصاب
هستشان پیش از عمارتها خراب
آن هلیله و آن بلیله کوفتن
زان تلف گردند معموری تن
تا نکوبی گندم اندر آسیا
کی شود آراسته زان خوان ما؟
آن تقاضا کرد آن نان و نمک
که زشستت وارهانم ای سمک
گر پذیری پند موسی وا رهی
از چنین شست بد نامنتهی
بس که خود را کردهیی بندهی هوا
کرمکی را کردهیی تو اژدها
اژدها را اژدها آوردهام
تا به اصلاح آورم من دم به دم
تا دم آن از دم این بشکند
مار من آن اژدها را بر کند
گر رضا دادی رهیدی از دو مار
ورنه از جانت برآرد آن دمار
گفت الحق سخت استا جادوی
که در افکندی به مکر این جا دوی
خلق یکدل را تو کردی دو گروه
جادوی رخنه کند در سنگ و کوه
گفت هستم غرق پیغام خدا
جادوی کی دید با نام خدا؟
غفلت و کفراست مایهی جادوی
مشعلهی دین است جان موسوی
من به جادویان چه مانم ای وقیح
کز دمم پر رشک میگردد مسیح؟
من به جادویان چه مانم ای جنب
که ز جانم نور میگیرد کتب؟
چون تو با پر هوا بر میپری
لاجرم بر من گمان آن میبری
هر که را افعال دام و دد بود
بر کریمانش گمان بد بود
چون تو جزو عالمی هر چون بوی
کل را بر وصف خود بینی سوی
گر تو برگردی و بر گردد سرت
خانه را گردنده بیند منظرت
ور تو در کشتی روی بر یم روان
ساحل یم را همیبینی دوان
گر تو باشی تنگدل از ملحمه
تنگ بینی جمله دنیا را همه
ور تو خوش باشی به کام دوستان
این جهان بنمایدت چون گلستان
ای بسا کس رفته تا شام و عراق
او ندیده هیچ جز کفر و نفاق
وی بسا کس رفته تا هند و هری
او ندیده جز مکر بیع و شری
وی بسا کس رفته ترکستان و چین
او ندیده هیچ جز مکر و کمین
چون ندارد مدرکی جز رنگ و بو
جملهٔ اقلیمها را گو بجو
گاو در بغداد آید ناگهان
بگذرد او زین سران تا آن سران
از همه عیش و خوشیها و مزه
او نبیند جز که قشر خربزه
که بود افتاده بر ره یا حشیش
لایق سیران گاوی یا خریش
خشک بر میخ طبیعت چون قدید
بستهٔ اسباب جانش لا یزید
وان فضای خرق اسباب و علل
هست ارض الله ای صدر اجل
هر زمان مبدل شود چون نقش جان
نو به نو بیند جهانی در عیان
گر بود فردوس و انهار بهشت
چون فسردهی یک صفت شد گشت زشت
ابلهی فریاد کرد و بر نتافت
کین زمین را از چه ویران میکنی؟
میشکافی و پریشان میکنی؟
گفت ای ابله برو و بر من مران
تو عمارت از خرابی باز دان
کی شود گلزار و گندمزار این
تا نگردد زشت و ویران این زمین؟
کی شود بستان و کشت و برگ و بر
تا نگردد نظم او زیر و زبر؟
تا بنشکافی به نشتر ریش چغز
کی شود نیکو و کی گردید نغز؟
تا نشوید خلطهایت از دوا
کی رود شورش کجا آید شفا؟
پاره پاره کرده درزی جامه را
کس زند آن درزی علامه را؟
که چرا این اطلس بگزیده را
بردریدی؟ چه کنم بدریده را؟
هر بنای کهنه کآبادان کنند
نه که اول کهنه را ویران کنند؟
همچنین نجار و حداد و قصاب
هستشان پیش از عمارتها خراب
آن هلیله و آن بلیله کوفتن
زان تلف گردند معموری تن
تا نکوبی گندم اندر آسیا
کی شود آراسته زان خوان ما؟
آن تقاضا کرد آن نان و نمک
که زشستت وارهانم ای سمک
گر پذیری پند موسی وا رهی
از چنین شست بد نامنتهی
بس که خود را کردهیی بندهی هوا
کرمکی را کردهیی تو اژدها
اژدها را اژدها آوردهام
تا به اصلاح آورم من دم به دم
تا دم آن از دم این بشکند
مار من آن اژدها را بر کند
گر رضا دادی رهیدی از دو مار
ورنه از جانت برآرد آن دمار
گفت الحق سخت استا جادوی
که در افکندی به مکر این جا دوی
خلق یکدل را تو کردی دو گروه
جادوی رخنه کند در سنگ و کوه
گفت هستم غرق پیغام خدا
جادوی کی دید با نام خدا؟
غفلت و کفراست مایهی جادوی
مشعلهی دین است جان موسوی
من به جادویان چه مانم ای وقیح
کز دمم پر رشک میگردد مسیح؟
من به جادویان چه مانم ای جنب
که ز جانم نور میگیرد کتب؟
چون تو با پر هوا بر میپری
لاجرم بر من گمان آن میبری
هر که را افعال دام و دد بود
بر کریمانش گمان بد بود
چون تو جزو عالمی هر چون بوی
کل را بر وصف خود بینی سوی
گر تو برگردی و بر گردد سرت
خانه را گردنده بیند منظرت
ور تو در کشتی روی بر یم روان
ساحل یم را همیبینی دوان
گر تو باشی تنگدل از ملحمه
تنگ بینی جمله دنیا را همه
ور تو خوش باشی به کام دوستان
این جهان بنمایدت چون گلستان
ای بسا کس رفته تا شام و عراق
او ندیده هیچ جز کفر و نفاق
وی بسا کس رفته تا هند و هری
او ندیده جز مکر بیع و شری
وی بسا کس رفته ترکستان و چین
او ندیده هیچ جز مکر و کمین
چون ندارد مدرکی جز رنگ و بو
جملهٔ اقلیمها را گو بجو
گاو در بغداد آید ناگهان
بگذرد او زین سران تا آن سران
از همه عیش و خوشیها و مزه
او نبیند جز که قشر خربزه
که بود افتاده بر ره یا حشیش
لایق سیران گاوی یا خریش
خشک بر میخ طبیعت چون قدید
بستهٔ اسباب جانش لا یزید
وان فضای خرق اسباب و علل
هست ارض الله ای صدر اجل
هر زمان مبدل شود چون نقش جان
نو به نو بیند جهانی در عیان
گر بود فردوس و انهار بهشت
چون فسردهی یک صفت شد گشت زشت
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۱ - بیان آنک هر حس مدرکی را از آدمی نیز مدرکاتی دیگرست کی از مدرکات آن حس دگر بیخبرست چنانک هر پیشهور استاد اعجمی کار آن استاد دگر پیشهورست و بیخبری او از آنک وظیفهٔ او نیست دلیل نکند کی آن مدرکات نیست اگر چه به حکم حال منکر بود آن را اما از منکری او اینجا جز بیخبری نمیخواهیم درین مقام
چنبرهی دید جهان ادراک توست
پردهٔ پاکان حس ناپاک توست
مدتی حس را بشو ز آب عیان
این چنین دان جامهشوی صوفیان
چون شدی تو پاک پرده بر کند
جان پاکان خویش بر تو میزند
جمله عالم گر بود نور و صور
چشم را باشد از آن خوبی خبر
چشم بستی گوش میآری به پیش
تا نمایی زلف و رخسارهی بتیش
گوش گوید من به صورت نگروم
صورت ار بانگی زند من بشنوم
عالمم من لیک اندر فن خویش
فن من جز حرف و صوتی نیست بیش
هین بیا بینی ببین این خوب را
نیست در خور بینی این مطلوب را
گر بود مشک و گلابی بو برم
فن من این است و علم و مخبرم
کی ببینم من رخ آن سیمساق
هین مکن تکلیف ما لیس یطاق
باز حس کژ نبیند غیر کژ
خواه کژ غژ پیش او یا راست غژ
چشم احول از یکی دیدن یقین
دان که معزول است ای خواجهی معین
تو که فرعونی همه مکری و زرق
مر مرا از خود نمیدانی تو فرق
منگر از خود در من ای کژباز تو
تا یکی تو را نبینی تو دوتو
بنگر اندر من ز من یک ساعتی
تا ورای کون بینی ساحتی
وا رهی از تنگی و از ننگ و نام
عشق اندر عشق بینی والسلام
پس بدانی چون که رستی از بدن
گوش و بینی چشم میداند شدن
راست گفتهست آن شه شیرینزبان
چشم گردد مو به موی عارفان
چشم را چشمی نبود اول یقین
در رحم بود او جنین گوشتین
علت دیدن مدان پیه ای پسر
ورنه خواب اندر ندیدی کس صور
آن پری و دیو میبیند شبیه
نیست اندر دیدگاه هر دو پیه
نور را با پیه خود نسبت نبود
نسبتش بخشید خلاق ودود
آدم است از خاک کی ماند به خاک؟
جنی است از نار بیهیچ اشتراک
نیست مانندای آتش آن پری
گر چه اصلش اوست چون میبنگری
مرغ از باداست و کی ماند به باد؟
نامناسب را خدا نسبت بداد
نسبت این فرعها با اصلها
هست بیچون ار چه دادش وصلها
آدمی چون زادهٔ خاک هباست
این پسر را با پدر نسبت کجاست؟
نسبتی گر هست مخفی از خرد
هست بیچون و خرد کی پی برد؟
باد را بی چشم اگر بینش نداد
فرق چون میکرد اندر قوم عاد؟
چون همی دانست مؤمن از عدو؟
چون همی دانست می را از کدو؟
آتش نمرود را گر چشم نیست
با خلیلش چون تجسم کردنیست؟
گر نبودی نیل را آن نور و دید
از چه قبطی را ز سبطی میگزید؟
گرنه کوه و سنگ با دیدار شد
پس چرا داوود را او یار شد؟
این زمین را گر نبودی چشم جان
از چه قارون را فرو خورد آن چنان؟
گر نبودی چشم دل حنانه را
چون بدیدی هجر آن فرزانه را؟
سنگریزه گر نبودی دیدهور
چون گواهی دادی اندر مشت در؟
ای خرد برکش تو پر و بالها
سوره برخوان زلزلت زلزالها
در قیامت این زمین بر نیک و بد
کی ز نادیده گواهیها دهد؟
که تحدث حالها و اخبارها
تظهر الارض لنا اسرارها
این فرستادن مرا پیش تو میر
هست برهانی که بد مرسل خبیر
کین چنین دارو چنین ناسور را
هست درخور از پی میسور را
واقعاتی دیده بودی پیش ازین
که خدا خواهد مرا کردن گزین
من عصا و نور بگرفته به دست
شاخ گستاخ تورا خواهم شکست
واقعات سهمگین از بهر این
گونه گونه مینمودت رب دین
در خور سر بد و طغیان تو
تا بدانی کوست درخوردان تو
تا بدانی کو حکیم است و خبیر
مصلح امراض درمانناپذیر
تو به تاویلات میگشتی ازان
کور و کر کین هست از خواب گران
وآن طبیب و آن منجم در لمع
دید تعبیرش بپوشید از طمع
گفت دور از دولت و از شاهیات
که درآید غصه در آگاهیات
از غذای مختلف یا از طعام
طبع شوریده همیبیند منام
زان که دید او که نصیحتجو نهیی
تند و خونخواری و مسکینخو نهیی
پادشاهان خون کنند از مصلحت
لیک رحمتشان فزون است از عنت
شاه را باید که باشد خوی رب
رحمت او سبق دارد بر غضب
نه غضب غالب بود مانند دیو
بیضرورت خون کند از بهر ریو
نه حلیمی مخنثوار نیز
که شود زن روسپی زان و کنیز
دیوخانه کرده بودی سینه را
قبلهیی سازیده بودی کینه را
شاخ تیزت بس جگرها را که خست
نک عصایم شاخ شوخت را شکست
پردهٔ پاکان حس ناپاک توست
مدتی حس را بشو ز آب عیان
این چنین دان جامهشوی صوفیان
چون شدی تو پاک پرده بر کند
جان پاکان خویش بر تو میزند
جمله عالم گر بود نور و صور
چشم را باشد از آن خوبی خبر
چشم بستی گوش میآری به پیش
تا نمایی زلف و رخسارهی بتیش
گوش گوید من به صورت نگروم
صورت ار بانگی زند من بشنوم
عالمم من لیک اندر فن خویش
فن من جز حرف و صوتی نیست بیش
هین بیا بینی ببین این خوب را
نیست در خور بینی این مطلوب را
گر بود مشک و گلابی بو برم
فن من این است و علم و مخبرم
کی ببینم من رخ آن سیمساق
هین مکن تکلیف ما لیس یطاق
باز حس کژ نبیند غیر کژ
خواه کژ غژ پیش او یا راست غژ
چشم احول از یکی دیدن یقین
دان که معزول است ای خواجهی معین
تو که فرعونی همه مکری و زرق
مر مرا از خود نمیدانی تو فرق
منگر از خود در من ای کژباز تو
تا یکی تو را نبینی تو دوتو
بنگر اندر من ز من یک ساعتی
تا ورای کون بینی ساحتی
وا رهی از تنگی و از ننگ و نام
عشق اندر عشق بینی والسلام
پس بدانی چون که رستی از بدن
گوش و بینی چشم میداند شدن
راست گفتهست آن شه شیرینزبان
چشم گردد مو به موی عارفان
چشم را چشمی نبود اول یقین
در رحم بود او جنین گوشتین
علت دیدن مدان پیه ای پسر
ورنه خواب اندر ندیدی کس صور
آن پری و دیو میبیند شبیه
نیست اندر دیدگاه هر دو پیه
نور را با پیه خود نسبت نبود
نسبتش بخشید خلاق ودود
آدم است از خاک کی ماند به خاک؟
جنی است از نار بیهیچ اشتراک
نیست مانندای آتش آن پری
گر چه اصلش اوست چون میبنگری
مرغ از باداست و کی ماند به باد؟
نامناسب را خدا نسبت بداد
نسبت این فرعها با اصلها
هست بیچون ار چه دادش وصلها
آدمی چون زادهٔ خاک هباست
این پسر را با پدر نسبت کجاست؟
نسبتی گر هست مخفی از خرد
هست بیچون و خرد کی پی برد؟
باد را بی چشم اگر بینش نداد
فرق چون میکرد اندر قوم عاد؟
چون همی دانست مؤمن از عدو؟
چون همی دانست می را از کدو؟
آتش نمرود را گر چشم نیست
با خلیلش چون تجسم کردنیست؟
گر نبودی نیل را آن نور و دید
از چه قبطی را ز سبطی میگزید؟
گرنه کوه و سنگ با دیدار شد
پس چرا داوود را او یار شد؟
این زمین را گر نبودی چشم جان
از چه قارون را فرو خورد آن چنان؟
گر نبودی چشم دل حنانه را
چون بدیدی هجر آن فرزانه را؟
سنگریزه گر نبودی دیدهور
چون گواهی دادی اندر مشت در؟
ای خرد برکش تو پر و بالها
سوره برخوان زلزلت زلزالها
در قیامت این زمین بر نیک و بد
کی ز نادیده گواهیها دهد؟
که تحدث حالها و اخبارها
تظهر الارض لنا اسرارها
این فرستادن مرا پیش تو میر
هست برهانی که بد مرسل خبیر
کین چنین دارو چنین ناسور را
هست درخور از پی میسور را
واقعاتی دیده بودی پیش ازین
که خدا خواهد مرا کردن گزین
من عصا و نور بگرفته به دست
شاخ گستاخ تورا خواهم شکست
واقعات سهمگین از بهر این
گونه گونه مینمودت رب دین
در خور سر بد و طغیان تو
تا بدانی کوست درخوردان تو
تا بدانی کو حکیم است و خبیر
مصلح امراض درمانناپذیر
تو به تاویلات میگشتی ازان
کور و کر کین هست از خواب گران
وآن طبیب و آن منجم در لمع
دید تعبیرش بپوشید از طمع
گفت دور از دولت و از شاهیات
که درآید غصه در آگاهیات
از غذای مختلف یا از طعام
طبع شوریده همیبیند منام
زان که دید او که نصیحتجو نهیی
تند و خونخواری و مسکینخو نهیی
پادشاهان خون کنند از مصلحت
لیک رحمتشان فزون است از عنت
شاه را باید که باشد خوی رب
رحمت او سبق دارد بر غضب
نه غضب غالب بود مانند دیو
بیضرورت خون کند از بهر ریو
نه حلیمی مخنثوار نیز
که شود زن روسپی زان و کنیز
دیوخانه کرده بودی سینه را
قبلهیی سازیده بودی کینه را
شاخ تیزت بس جگرها را که خست
نک عصایم شاخ شوخت را شکست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۲ - حمله بردن این جهانیان بر آن جهانیان و تاختن بردن تا سینور ذر و نسل کی سر حد غیب است و غفلت ایشان از کمین کی چون غازی به غزا نرود کافر تاختن آورد
حمله بردند اسپه جسمانیان
جانب قلعه و دز روحانیان
تا فرو گیرند بر دربند غیب
تا کسی ناید از آن سو پاکجیب
غازیان حملهی غزا چون کم برند
کافران برعکس حمله آورند
غازیان غیب چون از حلم خویش
حمله ناوردند بر تو زشتکیش
حمله بردی سوی دربندان غیب
تا نیایند این طرف مردان غیب
چنگ در صلب و رحمها در زدی
تا که شارع را بگیری از بدی
چون بگیری شه رهی که ذوالجلال
بر گشادهست از برای انتسال؟
سد شدی دربندها را ای لجوج
کوری تو کرد سرهنگی خروج
نک منم سرهنگ هنگت بشکنم
نک به نامش نام و ننگت بشکنم
تو هلا در بندها را سخت بند
چندگاهی بر سبال خود بخند
سبلتت را بر کند یک یک قدر
تا بدانی کالقدر یعمی الحذر
سبلت تو تیزتر یا آن عاد
که همی لرزید از دمشان بلاد؟
تو ستیزهروتری یا آن ثمود
که نیامد مثل ایشان در وجود؟
صد ازینها گر بگویم تو کری
بشنوی و ناشنوده آوری
توبه کردم از سخن کانگیختم
بیسخن من دارویت آمیختم
که نهم بر ریش خامت تا پزد
یا بسوزد ریش و ریشهت تا ابد
تا بدانی که خبیراست ای عدو
میدهد هر چیز را درخورد او
کی کژی کردی و کی کردی تو شر
که ندیدی لایقش در پی اثر؟
کی فرستادی دمی بر آسمان
نیکییی کز پی نیامد مثل آن؟
گر مراقب باشی و بیدار تو
بینی هر دم پاسخ کردار تو
چون مراقب باشی و گیری رسن
حاجتت ناید قیامت آمدن
آن که رمزی را بداند او صحیح
حاجتش ناید که گویندش صریح
این بلا از کودنی آید تورا
که نکردی فهم نکته و رمزها
از بدی چون دل سیاه و تیره شد
فهم کن این جا نشاید خیره شد
ورنه خود تیری شود آن تیرگی
در رسد در تو جزای خیرگی
ور نیاید تیر از بخشایش است
نه پی نادیدن آلایش است
هین مراقب باش گر دل بایدت
کز پی هر فعل چیزی زایدت
ور ازین افزون تورا همت بود
از مراقب کار بالاتر رود
جانب قلعه و دز روحانیان
تا فرو گیرند بر دربند غیب
تا کسی ناید از آن سو پاکجیب
غازیان حملهی غزا چون کم برند
کافران برعکس حمله آورند
غازیان غیب چون از حلم خویش
حمله ناوردند بر تو زشتکیش
حمله بردی سوی دربندان غیب
تا نیایند این طرف مردان غیب
چنگ در صلب و رحمها در زدی
تا که شارع را بگیری از بدی
چون بگیری شه رهی که ذوالجلال
بر گشادهست از برای انتسال؟
سد شدی دربندها را ای لجوج
کوری تو کرد سرهنگی خروج
نک منم سرهنگ هنگت بشکنم
نک به نامش نام و ننگت بشکنم
تو هلا در بندها را سخت بند
چندگاهی بر سبال خود بخند
سبلتت را بر کند یک یک قدر
تا بدانی کالقدر یعمی الحذر
سبلت تو تیزتر یا آن عاد
که همی لرزید از دمشان بلاد؟
تو ستیزهروتری یا آن ثمود
که نیامد مثل ایشان در وجود؟
صد ازینها گر بگویم تو کری
بشنوی و ناشنوده آوری
توبه کردم از سخن کانگیختم
بیسخن من دارویت آمیختم
که نهم بر ریش خامت تا پزد
یا بسوزد ریش و ریشهت تا ابد
تا بدانی که خبیراست ای عدو
میدهد هر چیز را درخورد او
کی کژی کردی و کی کردی تو شر
که ندیدی لایقش در پی اثر؟
کی فرستادی دمی بر آسمان
نیکییی کز پی نیامد مثل آن؟
گر مراقب باشی و بیدار تو
بینی هر دم پاسخ کردار تو
چون مراقب باشی و گیری رسن
حاجتت ناید قیامت آمدن
آن که رمزی را بداند او صحیح
حاجتش ناید که گویندش صریح
این بلا از کودنی آید تورا
که نکردی فهم نکته و رمزها
از بدی چون دل سیاه و تیره شد
فهم کن این جا نشاید خیره شد
ورنه خود تیری شود آن تیرگی
در رسد در تو جزای خیرگی
ور نیاید تیر از بخشایش است
نه پی نادیدن آلایش است
هین مراقب باش گر دل بایدت
کز پی هر فعل چیزی زایدت
ور ازین افزون تورا همت بود
از مراقب کار بالاتر رود
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۳ - بیان آنک تن خاکی آدمی همچون آهن نیکو جوهر قابل آینه شدن است تا درو هم در دنیا بهشت و دوزخ و قیامت و غیر آن معاینه بنماید نه بر طریق خیال
پس چو آهن گرچه تیرههیکلی
صیقلی کن صیقلی کن صیقلی
تا دلت آیینه گردد پر صور
اندرو هر سو ملیحی سیمبر
آهن ارچه تیره و بینور بود
صیقلی آن تیرگی از وی زدود
صیقلی دید آهن و خوش کرد رو
تا که صورتها توان دید اندرو
گر تن خاکی غلیظ و تیره است
صیقلش کن زان که صیقل گیره است
تا درو اشکال غیبی رو دهد
عکس حوری و ملک در وی جهد
صیقل عقلت بدان دادهست حق
که بدو روشن شود دل را ورق
صیقلی را بستهیی ای بینماز
وان هوا را کردهیی دو دست باز
گر هوا را بند بنهاده شود
صیقلی را دست بگشاده شود
آهنی کآیینه غیبی بدی
جمله صورتها درو مرسل شدی
تیره کردی زنگ دادی در نهاد
این بود یسعون فی الارض الفساد
تاکنون کردی چنین اکنون مکن
تیره کردی آب را افزون مکن
بر مشوران تا شود این آب صاف
وندرو بین ماه و اختر در طواف
زان که مردم هست همچون آب جو
چون شود تیره نبینی قعر او
قعر جو پر گوهراست و پر ز در
هین مکن تیره که هست اوصاف حر
جان مردم هست مانند هوا
چون به گرد آمیخت شد پردهی سما
مانع آید او ز دید آفتاب
چون که گردش رفت شد صافی و ناب
با کمال تیرگی حق واقعات
مینمودت تا روی راه نجات
صیقلی کن صیقلی کن صیقلی
تا دلت آیینه گردد پر صور
اندرو هر سو ملیحی سیمبر
آهن ارچه تیره و بینور بود
صیقلی آن تیرگی از وی زدود
صیقلی دید آهن و خوش کرد رو
تا که صورتها توان دید اندرو
گر تن خاکی غلیظ و تیره است
صیقلش کن زان که صیقل گیره است
تا درو اشکال غیبی رو دهد
عکس حوری و ملک در وی جهد
صیقل عقلت بدان دادهست حق
که بدو روشن شود دل را ورق
صیقلی را بستهیی ای بینماز
وان هوا را کردهیی دو دست باز
گر هوا را بند بنهاده شود
صیقلی را دست بگشاده شود
آهنی کآیینه غیبی بدی
جمله صورتها درو مرسل شدی
تیره کردی زنگ دادی در نهاد
این بود یسعون فی الارض الفساد
تاکنون کردی چنین اکنون مکن
تیره کردی آب را افزون مکن
بر مشوران تا شود این آب صاف
وندرو بین ماه و اختر در طواف
زان که مردم هست همچون آب جو
چون شود تیره نبینی قعر او
قعر جو پر گوهراست و پر ز در
هین مکن تیره که هست اوصاف حر
جان مردم هست مانند هوا
چون به گرد آمیخت شد پردهی سما
مانع آید او ز دید آفتاب
چون که گردش رفت شد صافی و ناب
با کمال تیرگی حق واقعات
مینمودت تا روی راه نجات
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۵ - بیان آنک در توبه بازست
هین مکن زین پس فراگیر احتراز
که ز بخشایش در توبهست باز
توبه را از جانب مغرب دری
باز باشد تا قیامت بر وری
تا ز مغرب بر زند سر آفتاب
باز باشد آن در از وی رو متاب
هست جنت را ز رحمت هشت در
یک در توبهست زان هشت ای پسر
آن همه گه باز باشد گه فراز
وان در توبه نباشد جز که باز
هین غنیمت دار در بازاست زود
رخت آن جا کش به کوری حسود
که ز بخشایش در توبهست باز
توبه را از جانب مغرب دری
باز باشد تا قیامت بر وری
تا ز مغرب بر زند سر آفتاب
باز باشد آن در از وی رو متاب
هست جنت را ز رحمت هشت در
یک در توبهست زان هشت ای پسر
آن همه گه باز باشد گه فراز
وان در توبه نباشد جز که باز
هین غنیمت دار در بازاست زود
رخت آن جا کش به کوری حسود
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۸ - تفسیر کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف
خانه بر کن کز عقیق این یمن
صد هزاران خانه شاید ساختن
گنج زیر خانه است و چاره نیست
از خرابی خانه مندیش و مایست
که هزاران خانه از یک نقد گنج
توان عمارت کرد بیتکلیف و رنج
عاقبت این خانه خود ویران شود
گنج از زیرش یقین عریان شود
لیک آن تو نباشد زان که روح
مزد ویران کردنستش آن فتوح
چون نکرد آن کار مزدش هست لا
لیس للانسان الا ما سعی
دست خایی بعد ازان تو کی دریغ
این چنین ماهی بد اندر زیر میغ
من نکردم آنچه گفتند از بهی
گنج رفت و خانه و دستم تهی
خانهیی اجرت گرفتی و کری
نیست ملک تو به بیعی یا شری
این کری را مدت او تا اجل
تا درین مدت کنی در وی عمل
پارهدوزی میکنی اندر دکان
زیر این دکان تو مدفون دو کان
هست این دکان کرایی زود باش
تیشه بستان و تکش را میتراش
تا که تیشه ناگهان بر کان نهی
از دکان و پارهدوزی وا رهی
پارهدوزی چیست؟ خورد آب و نان
میزنی این پاره بر دلق گران
هر زمان میدرد این دلق تنت
پاره بر وی میزنی زین خوردنت
ای ز نسل پادشاه کامیار
با خود آ زین پارهدوزی ننگ دار
پارهیی برکن ازین قعر دکان
تا برآرد سر به پیش تو دو کان
پیش از آن کین مهلت خانهٔ کری
آخر آید تو نخورده زو بری
پس تورا بیرون کند صاحب دکان
وین دکان را برکند از روی کان
تو ز حسرت گاه بر سر میزنی
گاه ریش خام خود بر میکنی
کی دریغا آن من بود این دکان
کور بودم بر نخوردم زین مکان
ای دریغا بود ما را برد باد
تا ابد یا حسرتا شد للعباد
صد هزاران خانه شاید ساختن
گنج زیر خانه است و چاره نیست
از خرابی خانه مندیش و مایست
که هزاران خانه از یک نقد گنج
توان عمارت کرد بیتکلیف و رنج
عاقبت این خانه خود ویران شود
گنج از زیرش یقین عریان شود
لیک آن تو نباشد زان که روح
مزد ویران کردنستش آن فتوح
چون نکرد آن کار مزدش هست لا
لیس للانسان الا ما سعی
دست خایی بعد ازان تو کی دریغ
این چنین ماهی بد اندر زیر میغ
من نکردم آنچه گفتند از بهی
گنج رفت و خانه و دستم تهی
خانهیی اجرت گرفتی و کری
نیست ملک تو به بیعی یا شری
این کری را مدت او تا اجل
تا درین مدت کنی در وی عمل
پارهدوزی میکنی اندر دکان
زیر این دکان تو مدفون دو کان
هست این دکان کرایی زود باش
تیشه بستان و تکش را میتراش
تا که تیشه ناگهان بر کان نهی
از دکان و پارهدوزی وا رهی
پارهدوزی چیست؟ خورد آب و نان
میزنی این پاره بر دلق گران
هر زمان میدرد این دلق تنت
پاره بر وی میزنی زین خوردنت
ای ز نسل پادشاه کامیار
با خود آ زین پارهدوزی ننگ دار
پارهیی برکن ازین قعر دکان
تا برآرد سر به پیش تو دو کان
پیش از آن کین مهلت خانهٔ کری
آخر آید تو نخورده زو بری
پس تورا بیرون کند صاحب دکان
وین دکان را برکند از روی کان
تو ز حسرت گاه بر سر میزنی
گاه ریش خام خود بر میکنی
کی دریغا آن من بود این دکان
کور بودم بر نخوردم زین مکان
ای دریغا بود ما را برد باد
تا ابد یا حسرتا شد للعباد
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۲ - مشورت کردن فرعون با ایسیه در ایمان آوردن به موسی علیهالسلام
باز گفت او این سخن با ایسیه
گفت جان افشان برین ای دلسیه
بس عنایتهاست متن این مقال
زود دریاب ای شه نیکو خصال
وقت کشت آمد زهی پر سود کشت
این بگفت و گریه کرد و گرم گشت
بر جهید از جا و گفتا بخ لک
آفتابی تاج گشتت ای کلک
عیب کل را خود بپوشاند کلاه
خاصه چون باشد کله خورشید و ماه
هم در آن مجلس که بشنیدی تو این
چون نگفتی آری و صد آفرین؟
این سخن در گوش خورشید ار شدی
سرنگون بر بوی این زیر آمدی
هیچ میدانی چه وعدهست و چه داد؟
میکند ابلیس را حق افتقاد
چون بدین لطف آن کریمت باز خواند
ای عجب چون زهرهات بر جای ماند
زهرهات ندرید تا زان زهرهات
بودی اندر هر دو عالم بهرهات
زهرهیی کز بهرهٔ حق بر درد
چون شهیدان از دو عالم بر خورد
غافلی هم حکمت است و این عمی
تا بماند لیک تا این حد چرا؟
غافلی هم حکمت است و نعمت است
تا نپرد زود سرمایه ز دست
لیک نی چندان که ناسوری شود
زهر جان و عقل رنجوری شود
خود که یابد این چنین بازار را؟
که به یک گل میخری گلزار را
دانهیی را صد درختستان عوض
حبهیی را آمدت صد کان عوض
کان لله دادن آن حبه است
تا که کانالله له آید به دست
زان که این هوی ضعیف بیقرار
هست شد زان هوی رب پایدار
هوی فانی چون که خود فا او سپرد
گشت باقی دایم و هرگز نمرد
همچو قطرهی خایف از باد و ز خاک
که فنا گردد بدین هر دو هلاک
چون به اصل خود که دریا بود جست
از تف خورشید و باد و خاک رست
ظاهرش گم گشت در دریا ولیک
ذات او معصوم و پا برجا و نیک
هین بده ای قطره خود را بیندم
تا بیابی در بهای قطره یم
هین بده ای قطره خود را این شرف
در کف دریا شو ایمن از تلف
خود که را آید چنین دولت به دست؟
قطره را بحری تقاضاگر شدهست
الله الله زود بفروش و بخر
قطرهیی ده بحر پر گوهر ببر
الله الله هیچ تاخیری مکن
که ز بحر لطف آمد این سخن
لطف اندر لطف این گم میشود
کاسفلی بر چرخ هفتم میشود
هین که یک بازی فتادت بوالعجب
هیچ طالب این نیابد در طلب
گفت با هامان بگویم ای ستیر
شاه را لازم بود رای وزیر
گفت با هامان مگو این راز را
کور کمپیری چه داند باز را؟
گفت جان افشان برین ای دلسیه
بس عنایتهاست متن این مقال
زود دریاب ای شه نیکو خصال
وقت کشت آمد زهی پر سود کشت
این بگفت و گریه کرد و گرم گشت
بر جهید از جا و گفتا بخ لک
آفتابی تاج گشتت ای کلک
عیب کل را خود بپوشاند کلاه
خاصه چون باشد کله خورشید و ماه
هم در آن مجلس که بشنیدی تو این
چون نگفتی آری و صد آفرین؟
این سخن در گوش خورشید ار شدی
سرنگون بر بوی این زیر آمدی
هیچ میدانی چه وعدهست و چه داد؟
میکند ابلیس را حق افتقاد
چون بدین لطف آن کریمت باز خواند
ای عجب چون زهرهات بر جای ماند
زهرهات ندرید تا زان زهرهات
بودی اندر هر دو عالم بهرهات
زهرهیی کز بهرهٔ حق بر درد
چون شهیدان از دو عالم بر خورد
غافلی هم حکمت است و این عمی
تا بماند لیک تا این حد چرا؟
غافلی هم حکمت است و نعمت است
تا نپرد زود سرمایه ز دست
لیک نی چندان که ناسوری شود
زهر جان و عقل رنجوری شود
خود که یابد این چنین بازار را؟
که به یک گل میخری گلزار را
دانهیی را صد درختستان عوض
حبهیی را آمدت صد کان عوض
کان لله دادن آن حبه است
تا که کانالله له آید به دست
زان که این هوی ضعیف بیقرار
هست شد زان هوی رب پایدار
هوی فانی چون که خود فا او سپرد
گشت باقی دایم و هرگز نمرد
همچو قطرهی خایف از باد و ز خاک
که فنا گردد بدین هر دو هلاک
چون به اصل خود که دریا بود جست
از تف خورشید و باد و خاک رست
ظاهرش گم گشت در دریا ولیک
ذات او معصوم و پا برجا و نیک
هین بده ای قطره خود را بیندم
تا بیابی در بهای قطره یم
هین بده ای قطره خود را این شرف
در کف دریا شو ایمن از تلف
خود که را آید چنین دولت به دست؟
قطره را بحری تقاضاگر شدهست
الله الله زود بفروش و بخر
قطرهیی ده بحر پر گوهر ببر
الله الله هیچ تاخیری مکن
که ز بحر لطف آمد این سخن
لطف اندر لطف این گم میشود
کاسفلی بر چرخ هفتم میشود
هین که یک بازی فتادت بوالعجب
هیچ طالب این نیابد در طلب
گفت با هامان بگویم ای ستیر
شاه را لازم بود رای وزیر
گفت با هامان مگو این راز را
کور کمپیری چه داند باز را؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۳ - قصهٔ باز پادشاه و کمپیر زن
باز اسپیدی به کمپیری دهی
او ببرد ناخنش بهر بهی
ناخنی که اصل کاراست و شکار
کور کمپیری ببرد کوروار
که کجا بودهست مادر که تو را
ناخنان زینسان دراز است ای کیا؟
ناخن و منقار و پرش را برید
وقت مهر این میکند زال پلید
چون که تتماجش دهد او کم خورد
خشم گیرد مهرها را بر درد
که چنین تتماج پختم بهر تو
تو تکبر مینمایی و عتو؟
تو سزایی در همان رنج و بلا
نعمت و اقبال کی سازد تو را؟
آب تتماجش دهد کین را بگیر
گر نمیخواهی که نوشی زان فطیر
آب تتماجش نگیرد طبع باز
زال بترنجد شود خشمش دراز
از غضب شربای سوزان بر سرش
زن فرو ریزد شود شود کل مغفرش
اشک ازان چشمش فرو ریزد ز سوز
یاد آرد لطف شاه دلفروز
زان دو چشم نازنین با دلال
که ز چهرهی شاد دارد صد کمال
چشم مازاغش شده پر زخم زاغ
چشم نیک از چشم بد با درد و داغ
چشم دریا بسطتی کز بسط او
هر دو عالم مینماید تار مو
گر هزاران چرخ در چشمش رود
همچو چشمه پیش قلزم گم شود
چشم بگذشته ازین محسوسها
یافته از غیببینی بوسها
خود نمییابم یکی گوشی که من
نکتهیی گویم از آن چشم حسن
میچکید آن آب محمود جلیل
میربودی قطرهاش را جبرئیل
تا بمالد در پر و منقار خویش
گر دهد دستوریاش آن خوب کیش
باز گوید خشم کمپیر ار فروخت
فر و نور و صبر و علمم را نسوخت
باز جانم باز صد صورت تند
زخم بر ناقه نه بر صالح زند
صالح از یکدم که آرد با شکوه
صد چنان ناقه بزاید متن کوه
دل همیگوید خموش و هوش دار
ورنه درانید غیرت پود و تار
غیرتش را هست صد حلم نهان
ورنه سوزیدی به یک دم صد جهان
نخوت شاهی گرفتش جای پند
تا دل خود را ز بند پند کند
که کنم بار رای هامان مشورت
کوست پشت ملک و قطب مقدرت
مصطفی را رایزن صدیق رب
رایزن بوجهل را شد بولهب
عرق جنسیت چنانش جذب کرد
کان نصیحتها به پیشش گشت سرد
جنس سوی جنس صد پره پرد
بر خیالش بندها را بر درد
او ببرد ناخنش بهر بهی
ناخنی که اصل کاراست و شکار
کور کمپیری ببرد کوروار
که کجا بودهست مادر که تو را
ناخنان زینسان دراز است ای کیا؟
ناخن و منقار و پرش را برید
وقت مهر این میکند زال پلید
چون که تتماجش دهد او کم خورد
خشم گیرد مهرها را بر درد
که چنین تتماج پختم بهر تو
تو تکبر مینمایی و عتو؟
تو سزایی در همان رنج و بلا
نعمت و اقبال کی سازد تو را؟
آب تتماجش دهد کین را بگیر
گر نمیخواهی که نوشی زان فطیر
آب تتماجش نگیرد طبع باز
زال بترنجد شود خشمش دراز
از غضب شربای سوزان بر سرش
زن فرو ریزد شود شود کل مغفرش
اشک ازان چشمش فرو ریزد ز سوز
یاد آرد لطف شاه دلفروز
زان دو چشم نازنین با دلال
که ز چهرهی شاد دارد صد کمال
چشم مازاغش شده پر زخم زاغ
چشم نیک از چشم بد با درد و داغ
چشم دریا بسطتی کز بسط او
هر دو عالم مینماید تار مو
گر هزاران چرخ در چشمش رود
همچو چشمه پیش قلزم گم شود
چشم بگذشته ازین محسوسها
یافته از غیببینی بوسها
خود نمییابم یکی گوشی که من
نکتهیی گویم از آن چشم حسن
میچکید آن آب محمود جلیل
میربودی قطرهاش را جبرئیل
تا بمالد در پر و منقار خویش
گر دهد دستوریاش آن خوب کیش
باز گوید خشم کمپیر ار فروخت
فر و نور و صبر و علمم را نسوخت
باز جانم باز صد صورت تند
زخم بر ناقه نه بر صالح زند
صالح از یکدم که آرد با شکوه
صد چنان ناقه بزاید متن کوه
دل همیگوید خموش و هوش دار
ورنه درانید غیرت پود و تار
غیرتش را هست صد حلم نهان
ورنه سوزیدی به یک دم صد جهان
نخوت شاهی گرفتش جای پند
تا دل خود را ز بند پند کند
که کنم بار رای هامان مشورت
کوست پشت ملک و قطب مقدرت
مصطفی را رایزن صدیق رب
رایزن بوجهل را شد بولهب
عرق جنسیت چنانش جذب کرد
کان نصیحتها به پیشش گشت سرد
جنس سوی جنس صد پره پرد
بر خیالش بندها را بر درد
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۴ - قصهٔ آن زن کی طفل او بر سر ناودان غیژید و خطر افتادن بود و از علی کرمالله وجهه چاره جست
یک زنی آمد به پیش مرتضی
گفت شد بر ناودان طفلی مرا
گرش میخوانم نمیآید به دست
ورهلم ترسم که افتد او به پست
نیست عاقل تا که دریابد چون ما
گر بگویم کز خطر سوی من آ
هم اشارت را نمیداند به دست
ور بداند نشنود این هم بداست
بس نمودم شیر و پستان را بدو
او همی گرداند از من چشم و رو
از برای حق شمایید ای مهان
دستگیر این جهان و آن جهان
زود درمان کن که میلرزد دلم
که به درد از میوهٔ دل بسکلم
گفت طفلی را برآور هم به بام
تا ببیند جنس خود را آن غلام
سوی جنس آید سبک زان ناودان
جنس بر جنس است عاشق جاودان
زن چنان کرد و چو دید آن طفل او
جنس خود خوش خوش بدو آورد رو
سوی بام آمد ز متن ناودان
جاذب هر جنس را هم جنس دان
غژغژان آمد به سوی طفل طفل
وا رهید او از فتادن سوی سفل
زان بود جنس بشر پیغامبران
تا به جنسیت رهند از ناودان
پس بشر فرمود خود را مثلکم
تا به جنس آیید و کم گردید گم
زان که جنسیت عجایب جاذبیست
جاذبش جنس است هر جا طالبیست
عیسی و ادریس بر گردون شدند
با ملایک چون که همجنس آمدند
باز آن هاروت و ماروت از بلند
جنس تن بودند زان زیر آمدند
کافران هم جنس شیطان آمده
جانشان شاگرد شیطانان شده
صد هزاران خوی بد آموخته
دیدههای عقل و دل بردوخته
کمترین خوشان به زشتی آن حسد
آن حسد که گردن ابلیس زد
زان سگان آموخته حقد و حسد
که نخواهد خلق را ملک ابد
هر که را دید او کمال از چپ و راست
از حسد قولنجش آمد درد خاست
زان که هر بدبخت خرمنسوخته
مینخواهد شمع کس افروخته
هین کمالی دست آور تا تو هم
از کمال دیگران نفتی به غم
از خدا میخواه دفع این حسد
تا خدایت وا رهاند از جسد
مر تورا مشغولییی بخشد درون
که نپردازی از آن سوی برون
جرعه می را خدا آن میدهد
که بدو مست از دو عالم میرهد
خاصیت بنهاده در کف حشیش
کو زمانی میرهاند از خودیش
خواب را یزدان بدان سان میکند
کز دو عالم فکر را بر میکند
کرد مجنون را ز عشق پوستی
کو بنشناسد عدو از دوستی
صد هزاران این چنین میدارد او
که بر ادراکات تو بگمارد او
هست میهای شقاوت نفس را
که ز ره بیرون برد آن نحس را
هست میهای سعادت عقل را
که بیابد منزل بینقل را
خیمهٔ گردون ز سرمستی خویش
بر کند زان سو بگیرد راه پیش
هین به هر مستی دلا غره مشو
هست عیسی مست حق خر مست جو
این چنین می را بجو زین خنبها
مستیاش نبود ز کوته دنبها
زان که هر معشوق چون خنبیست پر
آن یکی درد و دگر صافی چو در
میشناسا هین بچش با احتیاط
تا مییی یابی منزه ز اختلاط
هر دو مستی میدهندت لیک این
مستیات آرد کشان تا رب دین
تا رهی از فکر و وسواس و حیل
بیعقال این عقل در رقصالجمل
انبیا چون جنس روح اند و ملک
مر ملک را جذب کردند از فلک
باد جنس آتش است و یار او
که بود آهنگ هر دو بر علو
چون ببندی تو سر کوزهی تهی
در میان حوض یا جویی نهی
تا قیامت آن فرو ناید به پست
که دلش خالیست و در وی باد هست
میل بادش چون سوی بالا بود
ظرف خود را هم سوی بالا کشد
باز آن جانها که جنس انبیاست
سویایشان کش کشان چون سایههاست
زان که عقلش غالب است و بی ز شک
عقل جنس آمد به خلقت با ملک
وان هوای نفس غالب بر عدو
نفس جنس اسفل آمد شد بدو
بود قبطی جنس فرعون ذمیم
بود سبطی جنس موسی کلیم
بود هامان جنس تر فرعون را
برگزیدش برد بر صدر سرا
لاجرم از صدر تا قعرش کشید
که ز جنس دوزخاند آن دو پلید
هر دو سوزنده چو دوزخ ضد نور
هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور
زان که دوزخ گوید ای مؤمن تو زود
برگذر که نورت آتش را ربود
بگذر ای مومن که نورت میکشد
آتشم را چون که دامن میکشد
میرمد آن دوزخی از نور هم
زان که طبع دوزخستش ای صنم
دوزخ از مومن گریزد آن چنان
که گریزد مومن از دوزخ به جان
زان که جنس نار نبود نور او
ضد نار آمد حقیقت نورجو
در حدیث آمد که مومن در دعا
چون امان خواهد ز دوزخ از خدا
دوزخ از وی هم امان خواهد به جان
که خدایا دور دارم از فلان
جاذبهی جنسیت است اکنون ببین
که تو جنس کیستی از کفر و دین
گر به هامان مایلی هامانییی
ور به موسی مایلی سبحانییی
ور به هر و مایلی انگیخته
نفس و عقلی هر دوان آمیخته
هر دو در جنگند هان و هان بکوش
تا شود غالب معانی بر نقوش
در جهان جنگ شادی این بس است
که ببینی بر عدو هر دم شکست
آن ستیزهرو بسختی عاقبت
گفت با هامان برای مشورت
وعدههای آن کلیم الله را
گفت و محرم ساخت آن گم راه را
گفت شد بر ناودان طفلی مرا
گرش میخوانم نمیآید به دست
ورهلم ترسم که افتد او به پست
نیست عاقل تا که دریابد چون ما
گر بگویم کز خطر سوی من آ
هم اشارت را نمیداند به دست
ور بداند نشنود این هم بداست
بس نمودم شیر و پستان را بدو
او همی گرداند از من چشم و رو
از برای حق شمایید ای مهان
دستگیر این جهان و آن جهان
زود درمان کن که میلرزد دلم
که به درد از میوهٔ دل بسکلم
گفت طفلی را برآور هم به بام
تا ببیند جنس خود را آن غلام
سوی جنس آید سبک زان ناودان
جنس بر جنس است عاشق جاودان
زن چنان کرد و چو دید آن طفل او
جنس خود خوش خوش بدو آورد رو
سوی بام آمد ز متن ناودان
جاذب هر جنس را هم جنس دان
غژغژان آمد به سوی طفل طفل
وا رهید او از فتادن سوی سفل
زان بود جنس بشر پیغامبران
تا به جنسیت رهند از ناودان
پس بشر فرمود خود را مثلکم
تا به جنس آیید و کم گردید گم
زان که جنسیت عجایب جاذبیست
جاذبش جنس است هر جا طالبیست
عیسی و ادریس بر گردون شدند
با ملایک چون که همجنس آمدند
باز آن هاروت و ماروت از بلند
جنس تن بودند زان زیر آمدند
کافران هم جنس شیطان آمده
جانشان شاگرد شیطانان شده
صد هزاران خوی بد آموخته
دیدههای عقل و دل بردوخته
کمترین خوشان به زشتی آن حسد
آن حسد که گردن ابلیس زد
زان سگان آموخته حقد و حسد
که نخواهد خلق را ملک ابد
هر که را دید او کمال از چپ و راست
از حسد قولنجش آمد درد خاست
زان که هر بدبخت خرمنسوخته
مینخواهد شمع کس افروخته
هین کمالی دست آور تا تو هم
از کمال دیگران نفتی به غم
از خدا میخواه دفع این حسد
تا خدایت وا رهاند از جسد
مر تورا مشغولییی بخشد درون
که نپردازی از آن سوی برون
جرعه می را خدا آن میدهد
که بدو مست از دو عالم میرهد
خاصیت بنهاده در کف حشیش
کو زمانی میرهاند از خودیش
خواب را یزدان بدان سان میکند
کز دو عالم فکر را بر میکند
کرد مجنون را ز عشق پوستی
کو بنشناسد عدو از دوستی
صد هزاران این چنین میدارد او
که بر ادراکات تو بگمارد او
هست میهای شقاوت نفس را
که ز ره بیرون برد آن نحس را
هست میهای سعادت عقل را
که بیابد منزل بینقل را
خیمهٔ گردون ز سرمستی خویش
بر کند زان سو بگیرد راه پیش
هین به هر مستی دلا غره مشو
هست عیسی مست حق خر مست جو
این چنین می را بجو زین خنبها
مستیاش نبود ز کوته دنبها
زان که هر معشوق چون خنبیست پر
آن یکی درد و دگر صافی چو در
میشناسا هین بچش با احتیاط
تا مییی یابی منزه ز اختلاط
هر دو مستی میدهندت لیک این
مستیات آرد کشان تا رب دین
تا رهی از فکر و وسواس و حیل
بیعقال این عقل در رقصالجمل
انبیا چون جنس روح اند و ملک
مر ملک را جذب کردند از فلک
باد جنس آتش است و یار او
که بود آهنگ هر دو بر علو
چون ببندی تو سر کوزهی تهی
در میان حوض یا جویی نهی
تا قیامت آن فرو ناید به پست
که دلش خالیست و در وی باد هست
میل بادش چون سوی بالا بود
ظرف خود را هم سوی بالا کشد
باز آن جانها که جنس انبیاست
سویایشان کش کشان چون سایههاست
زان که عقلش غالب است و بی ز شک
عقل جنس آمد به خلقت با ملک
وان هوای نفس غالب بر عدو
نفس جنس اسفل آمد شد بدو
بود قبطی جنس فرعون ذمیم
بود سبطی جنس موسی کلیم
بود هامان جنس تر فرعون را
برگزیدش برد بر صدر سرا
لاجرم از صدر تا قعرش کشید
که ز جنس دوزخاند آن دو پلید
هر دو سوزنده چو دوزخ ضد نور
هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور
زان که دوزخ گوید ای مؤمن تو زود
برگذر که نورت آتش را ربود
بگذر ای مومن که نورت میکشد
آتشم را چون که دامن میکشد
میرمد آن دوزخی از نور هم
زان که طبع دوزخستش ای صنم
دوزخ از مومن گریزد آن چنان
که گریزد مومن از دوزخ به جان
زان که جنس نار نبود نور او
ضد نار آمد حقیقت نورجو
در حدیث آمد که مومن در دعا
چون امان خواهد ز دوزخ از خدا
دوزخ از وی هم امان خواهد به جان
که خدایا دور دارم از فلان
جاذبهی جنسیت است اکنون ببین
که تو جنس کیستی از کفر و دین
گر به هامان مایلی هامانییی
ور به موسی مایلی سبحانییی
ور به هر و مایلی انگیخته
نفس و عقلی هر دوان آمیخته
هر دو در جنگند هان و هان بکوش
تا شود غالب معانی بر نقوش
در جهان جنگ شادی این بس است
که ببینی بر عدو هر دم شکست
آن ستیزهرو بسختی عاقبت
گفت با هامان برای مشورت
وعدههای آن کلیم الله را
گفت و محرم ساخت آن گم راه را
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۵ - مشورت کردن فرعون با وزیرش هامان در ایمان آوردن به موسی علیهالسلام
گفت با هامان چون تنهایش بدید
جست هامان و گریبان را درید
بانگها زد گریهها کرد آن لعین
کوفت دستار و کله را بر زمین
که چگونه گفت اندر روی شاه
این چنین گستاخ آن حرف تباه؟
جمله عالم را مسخر کرده تو
کار را با بخت چون زر کرده تو
از مشارق وز مغارب بیلجاج
سوی تو آرند سلطانان خراج
پادشاهان لب همیمالند شاد
بر ستانهی خاک تو این کیقباد
اسب یاغی چون ببیند اسب ما
رو بگرداند گریزد بیعصا
تاکنون معبود و مسجود جهان
بودهیی گردی کمینهی بندگان؟
در هزار آتش شدن زین خوش تراست
که خداوندی شود بندهپرست
نه بکش اول مرا ای شاه چین
تا نبیند چشم من بر شاه این
خسروا اول مرا گردن بزن
تا نبیند این مذلت چشم من
خود نبودهست و مبادا این چنین
که زمین گردون شود گردون زمین
بندگانمان خواجهتاش ما شوند
بیدلانمان دل خراش ما شوند
چشمروشن دشمنان و دوست کور
گشت ما را پس گلستان قعر گور
جست هامان و گریبان را درید
بانگها زد گریهها کرد آن لعین
کوفت دستار و کله را بر زمین
که چگونه گفت اندر روی شاه
این چنین گستاخ آن حرف تباه؟
جمله عالم را مسخر کرده تو
کار را با بخت چون زر کرده تو
از مشارق وز مغارب بیلجاج
سوی تو آرند سلطانان خراج
پادشاهان لب همیمالند شاد
بر ستانهی خاک تو این کیقباد
اسب یاغی چون ببیند اسب ما
رو بگرداند گریزد بیعصا
تاکنون معبود و مسجود جهان
بودهیی گردی کمینهی بندگان؟
در هزار آتش شدن زین خوش تراست
که خداوندی شود بندهپرست
نه بکش اول مرا ای شاه چین
تا نبیند چشم من بر شاه این
خسروا اول مرا گردن بزن
تا نبیند این مذلت چشم من
خود نبودهست و مبادا این چنین
که زمین گردون شود گردون زمین
بندگانمان خواجهتاش ما شوند
بیدلانمان دل خراش ما شوند
چشمروشن دشمنان و دوست کور
گشت ما را پس گلستان قعر گور
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۶ - تزییف سخن هامان علیهاللعنه
دوست از دشمن همینشناخت او
نرد را کورانه کژ میباخت او
دشمن تو جز تو نبود ای لعین
بیگناهان را مگو دشمن به کین
پیش تو این حالت بد دولت است
که دوادو اول و آخر لت است
گر ازین دولت نتازی خز خزان
این بهارت را همی آید خزان
مشرق و مغرب چو تو بس دیدهاند
که سر ایشان ز تن ببریدهاند
مشرق و مغرب که نبود بر قرار
چون کنند آخر کسی را پایدار؟
تو بدان فخر آوری کز ترس و بند
چاپلوست گشت مردم روز چند
هر که را مردم سجودی میکنند
زهر اندر جان او میآکنند
چون که بر گردد ازو آن ساجدش
داند او کآن زهر بود و موبدش
ای خنک آن را که ذلت نفسه
وای آنک از سرکشی شد چون که او
این تکبر زهر قاتل دان که هست
از می پر زهر شد آن گیج مست
چون می پر زهر نوشد مدبری
از طرب یک دم بجنباند سری
بعد یکدم زهر بر جانش فتد
زهر در جانش کند داد و ستد
گر نداری زهریاش را اعتقاد
کوچه زهر آمد؟ نگر در قوم عاد
چون که شاهی دست یابد بر شهی
بکشدش یا باز دارد در چهی
ور بیابد خستهیی افتاده را
مرهمش سازد شه و بدهد عطا
گر نه زهراست آن تکبر پس چرا
کشت شه را بیگناه و بیخطا؟
وین دگر را بی ز خدمت چون نواخت؟
زین دو جنبش زهر را شاید شناخت
راه زن هرگز گدایی را نزد
گرگ گرگ مرده را هرگز گزد؟
خضر کشتی را برای آن شکست
تا تواند کشتی از فجار رست
چون شکسته میرهد اشکسته شو
امن در فقراست اندر فقر رو
آن کهی کو داشت از کان نقد چند
گشت پاره پاره از زخم کلند
تیغ بهر اوست کو را گرد نیست
سایه کافکندهست بر وی زخم نیست
مهتری نفط است و آتش ای غوی
ای برادر چون بر آذر میروی؟
هر چه او هموار باشد با زمین
تیرها را کی هدف گردد؟ ببین
سر بر آرد از زمین آن گاه او
چون هدفها زخم یابد بی رفو
نردبان خلق این ما و منیست
عاقبت زین نردبان افتادنیست
هر که بالاتر رود ابله تراست
کاستخوان او بتر خواهد شکست
این فروع است و اصولش آن بود
که ترفع شرکت یزدان بود
چون نمردی و نگشتی زنده زو
یاغییی باشی به شرکت ملکجو
چون بدو زنده شوی آن خود وی است
وحدت محض است آن شرکت کی است؟
شرح این در آینهی اعمال جو
که نیابی فهم آن از گفت و گو
گر بگویم آنچه دارم در درون
بس جگرها گردد اندر حال خون
بس کنم خود زیرکان را این بس است
بانگ دو کردم اگر در ده کس است
آن هامان بدان گفتار بد
این چنین راهی بر آن فرعون زد
لقمهٔ دولت رسیده تا دهان
او گلوی او بریده ناگهان
خرمن فرعون را داد او به باد
هیچ شه را این چنین صاحب مباد
نرد را کورانه کژ میباخت او
دشمن تو جز تو نبود ای لعین
بیگناهان را مگو دشمن به کین
پیش تو این حالت بد دولت است
که دوادو اول و آخر لت است
گر ازین دولت نتازی خز خزان
این بهارت را همی آید خزان
مشرق و مغرب چو تو بس دیدهاند
که سر ایشان ز تن ببریدهاند
مشرق و مغرب که نبود بر قرار
چون کنند آخر کسی را پایدار؟
تو بدان فخر آوری کز ترس و بند
چاپلوست گشت مردم روز چند
هر که را مردم سجودی میکنند
زهر اندر جان او میآکنند
چون که بر گردد ازو آن ساجدش
داند او کآن زهر بود و موبدش
ای خنک آن را که ذلت نفسه
وای آنک از سرکشی شد چون که او
این تکبر زهر قاتل دان که هست
از می پر زهر شد آن گیج مست
چون می پر زهر نوشد مدبری
از طرب یک دم بجنباند سری
بعد یکدم زهر بر جانش فتد
زهر در جانش کند داد و ستد
گر نداری زهریاش را اعتقاد
کوچه زهر آمد؟ نگر در قوم عاد
چون که شاهی دست یابد بر شهی
بکشدش یا باز دارد در چهی
ور بیابد خستهیی افتاده را
مرهمش سازد شه و بدهد عطا
گر نه زهراست آن تکبر پس چرا
کشت شه را بیگناه و بیخطا؟
وین دگر را بی ز خدمت چون نواخت؟
زین دو جنبش زهر را شاید شناخت
راه زن هرگز گدایی را نزد
گرگ گرگ مرده را هرگز گزد؟
خضر کشتی را برای آن شکست
تا تواند کشتی از فجار رست
چون شکسته میرهد اشکسته شو
امن در فقراست اندر فقر رو
آن کهی کو داشت از کان نقد چند
گشت پاره پاره از زخم کلند
تیغ بهر اوست کو را گرد نیست
سایه کافکندهست بر وی زخم نیست
مهتری نفط است و آتش ای غوی
ای برادر چون بر آذر میروی؟
هر چه او هموار باشد با زمین
تیرها را کی هدف گردد؟ ببین
سر بر آرد از زمین آن گاه او
چون هدفها زخم یابد بی رفو
نردبان خلق این ما و منیست
عاقبت زین نردبان افتادنیست
هر که بالاتر رود ابله تراست
کاستخوان او بتر خواهد شکست
این فروع است و اصولش آن بود
که ترفع شرکت یزدان بود
چون نمردی و نگشتی زنده زو
یاغییی باشی به شرکت ملکجو
چون بدو زنده شوی آن خود وی است
وحدت محض است آن شرکت کی است؟
شرح این در آینهی اعمال جو
که نیابی فهم آن از گفت و گو
گر بگویم آنچه دارم در درون
بس جگرها گردد اندر حال خون
بس کنم خود زیرکان را این بس است
بانگ دو کردم اگر در ده کس است
آن هامان بدان گفتار بد
این چنین راهی بر آن فرعون زد
لقمهٔ دولت رسیده تا دهان
او گلوی او بریده ناگهان
خرمن فرعون را داد او به باد
هیچ شه را این چنین صاحب مباد
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۸ - منازعت امیران عرب با مصطفی علیهالسلام کی ملک را مقاسمت کن با ما تا نزاعی نباشد و جواب فرمودن مصطفی علیهالسلام کی من مامورم درین امارت و بحث ایشان از طرفین
آن امیران عرب گرد آمدند
نزد پیغامبر منازع میشدند
که تو میری هر یک از ما هم امیر
بخش کن این ملک و بخش خود بگیر
هر یکی در بخش خود انصافجو
تو ز بخش ما دو دست خود بشو
گفت میری مر مرا حق داده است
سروری و امر مطلق داده است
کین قران احمد است و دور او
هین بگیرید امر او را اتقوا
قوم گفتندش که ما هم زان قضا
حاکمیم و داد امیری مان خدا
گفت لیکن مر مرا حق ملک داد
مر شما را عاریه از بهر زاد
میری من تا قیامت باقی است
میری عاریتی خواهد شکست
قوم گفتند ای امیر افزون مگو
چیست حجت بر فزونجویی تو؟
در زمان ابری برآمد ز امر مر
سیل آمد گشت آن اطراف پر
رو به شهر آورد سیل بس مهیب
اهل شهر افغانکنان جمله رعیب
گفت پیغامبر که وقت امتحان
آمد اکنون تا گمان گردد عیان
هر امیری نیزهٔ خود در فکند
تا شود در امتحان آن سیلبند
پس قضیب انداخت در وی مصطفی
آن قضیب معجز فرمان روا
نیزهها را همچو خاشاکی ربود
آب تیز سیل پرجوش عنود
نیزهها گم گشت جمله وان قضیب
بر سر آب ایستاده چون رقیب
زاهتمام آن قضیب آن سیل زفت
روبگردانید و آن سیلاب رفت
چون بدیدند از وی آن امر عظیم
پس مقر گشتند آن میران ز بیم
جز سه کس که حقد ایشان چیره بود
ساحرش گفتند و کاهن از جحود
ملک بر بسته چنان باشد ضعیف
ملک بر رسته چنین باشد شریف
نیزهها را گر ندیدی با قضیب
نامشان بین نام او بین ای نجیب
نامشان را سیل تیز مرگ برد
نام او و دولت تیزش نمرد
پنج نوبت میزنندش بر دوام
همچنین هر روز تا روز قیام
گر تورا عقل است کردم لطفها
ور خری آوردهام خر را عصا
آن چنان زین آخرت بیرون کنم
کز عصا گوش و سرت پر خون کنم
اندرین آخر خران و مردمان
مینیابند از جفای تو امان
نک عصا آوردهام بهر ادب
هر خری را کو نباشد مستحب
اژدهایی میشود در قهر تو
کاژدهایی گشتهیی در فعل و خو
اژدهای کوهییی تو بیامان
لیک بنگر اژدهای آسمان
این عصا از دوزخ آمد چاشنی
که هلا بگریز اندر روشنی
ورنه درمانی تو در دندان من
مخلصت نبود ز در بندان من
این عصایی بود این دم اژدهاست
تا نگویی دوزخ یزدان کجاست؟
نزد پیغامبر منازع میشدند
که تو میری هر یک از ما هم امیر
بخش کن این ملک و بخش خود بگیر
هر یکی در بخش خود انصافجو
تو ز بخش ما دو دست خود بشو
گفت میری مر مرا حق داده است
سروری و امر مطلق داده است
کین قران احمد است و دور او
هین بگیرید امر او را اتقوا
قوم گفتندش که ما هم زان قضا
حاکمیم و داد امیری مان خدا
گفت لیکن مر مرا حق ملک داد
مر شما را عاریه از بهر زاد
میری من تا قیامت باقی است
میری عاریتی خواهد شکست
قوم گفتند ای امیر افزون مگو
چیست حجت بر فزونجویی تو؟
در زمان ابری برآمد ز امر مر
سیل آمد گشت آن اطراف پر
رو به شهر آورد سیل بس مهیب
اهل شهر افغانکنان جمله رعیب
گفت پیغامبر که وقت امتحان
آمد اکنون تا گمان گردد عیان
هر امیری نیزهٔ خود در فکند
تا شود در امتحان آن سیلبند
پس قضیب انداخت در وی مصطفی
آن قضیب معجز فرمان روا
نیزهها را همچو خاشاکی ربود
آب تیز سیل پرجوش عنود
نیزهها گم گشت جمله وان قضیب
بر سر آب ایستاده چون رقیب
زاهتمام آن قضیب آن سیل زفت
روبگردانید و آن سیلاب رفت
چون بدیدند از وی آن امر عظیم
پس مقر گشتند آن میران ز بیم
جز سه کس که حقد ایشان چیره بود
ساحرش گفتند و کاهن از جحود
ملک بر بسته چنان باشد ضعیف
ملک بر رسته چنین باشد شریف
نیزهها را گر ندیدی با قضیب
نامشان بین نام او بین ای نجیب
نامشان را سیل تیز مرگ برد
نام او و دولت تیزش نمرد
پنج نوبت میزنندش بر دوام
همچنین هر روز تا روز قیام
گر تورا عقل است کردم لطفها
ور خری آوردهام خر را عصا
آن چنان زین آخرت بیرون کنم
کز عصا گوش و سرت پر خون کنم
اندرین آخر خران و مردمان
مینیابند از جفای تو امان
نک عصا آوردهام بهر ادب
هر خری را کو نباشد مستحب
اژدهایی میشود در قهر تو
کاژدهایی گشتهیی در فعل و خو
اژدهای کوهییی تو بیامان
لیک بنگر اژدهای آسمان
این عصا از دوزخ آمد چاشنی
که هلا بگریز اندر روشنی
ورنه درمانی تو در دندان من
مخلصت نبود ز در بندان من
این عصایی بود این دم اژدهاست
تا نگویی دوزخ یزدان کجاست؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۱ - تفسیر این آیت کی و ما خلقنا السموات والارض و ما بینهما الا بالحق نیافریدمشان بهر همین کی شما میبینید بلک بهر معنی و حکمت باقیه کی شما نمیبینید آن را
هیچ نقاشی نگارد زین نقش
بیامید نفع بهر عین نقش؟
بلکه بهر میهمانان و کهان
که به فرجه وارهند از اندهان
شادی بچگان و یاد دوستان
دوستان رفته را از نقش آن
هیچ کوزهگر کند کوزه شتاب
بهر عین کوزه نه بر بوی آب؟
هیچ کاسه گر کند کاسه تمام
بهر عین کاسه نه بهر طعام؟
هیچ خطاطی نویسد خط به فن
بهر عین خط نه بهر خواندن؟
نقش ظاهر بهر نقش غایب است
وان برای غایب دیگر ببست
تا سوم چارم دهم بر میشمر
این فواید را به مقدار نظر
همچو بازیهای شطرنج ای پسر
فایدهی هر لعب در تالی نگر
این نهادند بهر آن لعب نهان
وان برای آن و آن بهر فلان
همچنین دیده جهات اندر جهات
در پی هم تا رسی در برد و مات
اول از بهر دوم باشد چنان
که شدن بر پایههای نردبان
وان دوم بهر سوم میدان تمام
تا رسی تو پایه پایه تا به بام
شهوت خوردن ز بهر آن منی
آن منی از بهر نسل و روشنی
کندبینش مینبیند غیر این
عقل او بیسیر چون نبت زمین
نبت را چه خوانده چه ناخوانده
هست پای او به گل درمانده
گر سرش جنبد به سیر باد رو
تو به سر جنبانی اش غره مشو
آن سرش گوید سمعنا ای صبا
پای او گوید عصینا خلنا
چون نداند سیر میراند چو عام
بر توکل مینهد چون کور گام
بر توکل تا چه آید در نبرد
چون توکل کردن اصحاب نرد
وان نظرهایی که آن افسرده نیست
جز رونده و جز درندهی پرده نیست
آنچه در ده سال خواهد آمدن
این زمان بیند به چشم خویشتن
همچنین هر کس به اندازهی نظر
غیب و مستقبل ببیند خیر وشر
چون که سد پیش و سد پس نماند
شد گذاره چشم و لوح غیب خواند
چون نظر پس کرد تا بدو وجود
ماجرا و آغاز هستی رو نمود
بحث املاک زمین با کبریا
در خلیفه کردن بابای ما
چون نظر در پیش افکند او بدید
آنچه خواهد بود تا محشر پدید
پس ز پس میبیند او تا اصل اصل
پیش میبیند عیان تا روز فصل
هر کسی اندازهٔ روشندلی
غیب را بیند به قدر صیقلی
هر که صیقل بیش کرد او بیش دید
بیش تر آمد برو صورت پدید
گر تو گویی کان صفا فضل خداست
نیز این توفیق صیقل زان عطاست
قدر همت باشد آن جهد و دعا
لیس للانسان الا ما سعی
واهب همت خداوند است و بس
همت شاهی ندارد هیچ خس
نیست تخصیص خدا کس را به کار
مانع طوع و مراد و اختیار
لیک چون رنجی دهد بدبخت را
او گریزاند به کفران رخت را
نیک بختی را چو حق رنجی دهد
رخت را نزدیکتر وا مینهد
بد دلان از بیم جان در کارزار
کرده اسباب هزیمت اختیار
پردلان در جنگ هم از بیم جان
حمله کرده سوی صف دشمنان
رستمان را ترس و غم وا پیش برد
هم ز ترس آن بد دل اندر خویش مرد
چون محک آمد بلا و بیم جان
زان پدید آید شجاع از هر جبان
بیامید نفع بهر عین نقش؟
بلکه بهر میهمانان و کهان
که به فرجه وارهند از اندهان
شادی بچگان و یاد دوستان
دوستان رفته را از نقش آن
هیچ کوزهگر کند کوزه شتاب
بهر عین کوزه نه بر بوی آب؟
هیچ کاسه گر کند کاسه تمام
بهر عین کاسه نه بهر طعام؟
هیچ خطاطی نویسد خط به فن
بهر عین خط نه بهر خواندن؟
نقش ظاهر بهر نقش غایب است
وان برای غایب دیگر ببست
تا سوم چارم دهم بر میشمر
این فواید را به مقدار نظر
همچو بازیهای شطرنج ای پسر
فایدهی هر لعب در تالی نگر
این نهادند بهر آن لعب نهان
وان برای آن و آن بهر فلان
همچنین دیده جهات اندر جهات
در پی هم تا رسی در برد و مات
اول از بهر دوم باشد چنان
که شدن بر پایههای نردبان
وان دوم بهر سوم میدان تمام
تا رسی تو پایه پایه تا به بام
شهوت خوردن ز بهر آن منی
آن منی از بهر نسل و روشنی
کندبینش مینبیند غیر این
عقل او بیسیر چون نبت زمین
نبت را چه خوانده چه ناخوانده
هست پای او به گل درمانده
گر سرش جنبد به سیر باد رو
تو به سر جنبانی اش غره مشو
آن سرش گوید سمعنا ای صبا
پای او گوید عصینا خلنا
چون نداند سیر میراند چو عام
بر توکل مینهد چون کور گام
بر توکل تا چه آید در نبرد
چون توکل کردن اصحاب نرد
وان نظرهایی که آن افسرده نیست
جز رونده و جز درندهی پرده نیست
آنچه در ده سال خواهد آمدن
این زمان بیند به چشم خویشتن
همچنین هر کس به اندازهی نظر
غیب و مستقبل ببیند خیر وشر
چون که سد پیش و سد پس نماند
شد گذاره چشم و لوح غیب خواند
چون نظر پس کرد تا بدو وجود
ماجرا و آغاز هستی رو نمود
بحث املاک زمین با کبریا
در خلیفه کردن بابای ما
چون نظر در پیش افکند او بدید
آنچه خواهد بود تا محشر پدید
پس ز پس میبیند او تا اصل اصل
پیش میبیند عیان تا روز فصل
هر کسی اندازهٔ روشندلی
غیب را بیند به قدر صیقلی
هر که صیقل بیش کرد او بیش دید
بیش تر آمد برو صورت پدید
گر تو گویی کان صفا فضل خداست
نیز این توفیق صیقل زان عطاست
قدر همت باشد آن جهد و دعا
لیس للانسان الا ما سعی
واهب همت خداوند است و بس
همت شاهی ندارد هیچ خس
نیست تخصیص خدا کس را به کار
مانع طوع و مراد و اختیار
لیک چون رنجی دهد بدبخت را
او گریزاند به کفران رخت را
نیک بختی را چو حق رنجی دهد
رخت را نزدیکتر وا مینهد
بد دلان از بیم جان در کارزار
کرده اسباب هزیمت اختیار
پردلان در جنگ هم از بیم جان
حمله کرده سوی صف دشمنان
رستمان را ترس و غم وا پیش برد
هم ز ترس آن بد دل اندر خویش مرد
چون محک آمد بلا و بیم جان
زان پدید آید شجاع از هر جبان
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۲ - وحی کردن حق به موسی علیهالسلام کی ای موسی من کی خالقم تعالی ترا دوست میدارم
گفت موسی را به وحی دل خدا
کی گزیده دوست میدارم تورا
گفت چه خصلت بود ای ذوالکرم
موجب آن تا من آن افزون کنم؟
گفت چون طفلی به پیش والده
وقت قهرش دست هم در وی زده
خود نداند که جز او دیار هست
هم ازو مخمور هم از اوست مست
مادرش گر سیلییی بر وی زند
هم به مادر آید و بر وی تند
از کسی یاری نخواهد غیر او
اوست جمله شر او و خیر او
خاطر تو هم ز ما در خیر و شر
التفاتش نیست جاهای دگر
غیر من پیشت چو سنگ است و کلوخ
گر صبی و گر جوان و گر شیوخ
همچنانک ایاک نعبد در حنین
در بلا از غیر تو لانستعین
هست این ایاک نعبد حصر را
در لغت وان از پی نفی ریا
هست ایاک نستعین هم بهر حصر
حصر کرده استعانت را و قصر
که عبادت مر تورا آریم و بس
طمع یاری هم ز تو داریم و بس
کی گزیده دوست میدارم تورا
گفت چه خصلت بود ای ذوالکرم
موجب آن تا من آن افزون کنم؟
گفت چون طفلی به پیش والده
وقت قهرش دست هم در وی زده
خود نداند که جز او دیار هست
هم ازو مخمور هم از اوست مست
مادرش گر سیلییی بر وی زند
هم به مادر آید و بر وی تند
از کسی یاری نخواهد غیر او
اوست جمله شر او و خیر او
خاطر تو هم ز ما در خیر و شر
التفاتش نیست جاهای دگر
غیر من پیشت چو سنگ است و کلوخ
گر صبی و گر جوان و گر شیوخ
همچنانک ایاک نعبد در حنین
در بلا از غیر تو لانستعین
هست این ایاک نعبد حصر را
در لغت وان از پی نفی ریا
هست ایاک نستعین هم بهر حصر
حصر کرده استعانت را و قصر
که عبادت مر تورا آریم و بس
طمع یاری هم ز تو داریم و بس
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۳ - خشم کردن پادشاه بر ندیم و شفاعت کردن شفیع آن مغضوب علیه را و از پادشاه درخواستن و پادشاه شفاعت او قبول کردن و رنجیدن ندیم از این شفیع کی چرا شفاعت کردی
پادشاهی بر ندیمی خشم کرد
خواست تا از وی برآرد دود و گرد
کرد شه شمشیر بیرون از غلاف
تا زند بر وی جزای آن خلاف
هیچ کس را زهره نه تا دم زند
یا شفیعی بر شفاعت بر تند
جز عمادالملک نامی در خواص
در شفاعت مصطفیوارانه خاص
بر جهید و زود در سجده فتاد
در زمان شه تیغ قهر از کف نهاد
گفت اگر دیواست من بخشیدمش
ور بلیسی کرد من پوشیدمش
چون که آمد پای تو اندر میان
راضیام گر کرد مجرم صد زیان
صد هزاران خشم را توانم شکست
که تو را آن فضل و آن مقدار هست
لابهات را هیچ نتوانم شکست
زان که لابهی تو یقین لابهی من است
گر زمین و آسمان برهم زدی
ز انتقام این مرد بیرون نامدی
ور شدی ذره به ذره لابهگر
او نبردی این زمان از تیغ سر
بر تو میننهیم منت ای کریم
لیک شرح عزت توست ای ندیم
این نکردی تو که من کردم یقین
ای صفاتت در صفات ما دفین
تو درین مستعملی نی عاملی
زان که محمول منی نی حاملی
ما رمیت اذ رمیت گشتهیی
خویشتن در موج چون کف هشتهیی
لا شدی پهلوی الآ خانهگیر
این عجب که هم اسیری هم امیر
آنچه دادی تو ندای شاه داد
اوست بس الله اعلم بالرشاد
وان ندیم رسته از زخم و بلا
زین شفیع آزرد و برگشت از ولا
دوستی ببرید زان مخلص تمام
رو به حایط کرد تا نآرد سلام
زین شفیع خویشتن بیگانه شد
زین تعجب خلق در افسانه شد
که نه مجنون است؟ یاری چون برید؟
از کسی که جان او را وا خرید؟
وا خریدش آن دم از گردن زدن
خاک نعل پاش بایستی شدن
بازگونه رفت و بیزاری گرفت
با چنین دلدار کینداری گرفت
پس ملامت کرد او را مصلحی
کین جفا چون میکنی با ناصحی؟
جان تو بخرید آن دلدار خاص
آن دم از گردن زدن کردت خلاص
گر بدی کردی نبایستی رمید
خاصه نیکی کرد آن یار حمید
گفت بهر شاه مبذول است جان
او چرا آید شفیع اندر میان؟
لی معالله وقت بود آن دم مرا
لا یسع فیه نبی مجتبی
من نخواهم رحمتی جز زخم شاه
من نخواهم غیر آن شه را پناه
غیر شه را بهر آن لا کردهام
که به سوی شه تولا کردهام
گر ببرد او به قهر خود سرم
شاه بخشد شصت جان دیگرم
کار من سربازی و بیخویشی است
کار شاهنشاه من سربخشی است
فخر آن سر که کف شاهش برد
ننگ آن سر کو به غیری سر برد
شب که شاه از قهر در قیرش کشید
ننگ دارد از هزاران روز عید
خود طواف آن که او شهبین بود
فوق قهر و لطف و کفر و دین بود
زان نیامد یک عبارت در جهان
که نهان است و نهان است و نهان
زان که این اسما و الفاظ حمید
از گلابهی آدمی آمد پدید
علم الاسما بد آدم را امام
لیک نه اندر لباس عین و لام
چون نهاد از آب و گل بر سر کلاه
گشت آن اسمای جانی روسیاه
که نقاب حرف و دم در خود کشید
تا شود بر آب و گل معنی پدید
گرچه از یک وجه منطق کاشف است
لیک از ده وجه پرده و مکنف است
خواست تا از وی برآرد دود و گرد
کرد شه شمشیر بیرون از غلاف
تا زند بر وی جزای آن خلاف
هیچ کس را زهره نه تا دم زند
یا شفیعی بر شفاعت بر تند
جز عمادالملک نامی در خواص
در شفاعت مصطفیوارانه خاص
بر جهید و زود در سجده فتاد
در زمان شه تیغ قهر از کف نهاد
گفت اگر دیواست من بخشیدمش
ور بلیسی کرد من پوشیدمش
چون که آمد پای تو اندر میان
راضیام گر کرد مجرم صد زیان
صد هزاران خشم را توانم شکست
که تو را آن فضل و آن مقدار هست
لابهات را هیچ نتوانم شکست
زان که لابهی تو یقین لابهی من است
گر زمین و آسمان برهم زدی
ز انتقام این مرد بیرون نامدی
ور شدی ذره به ذره لابهگر
او نبردی این زمان از تیغ سر
بر تو میننهیم منت ای کریم
لیک شرح عزت توست ای ندیم
این نکردی تو که من کردم یقین
ای صفاتت در صفات ما دفین
تو درین مستعملی نی عاملی
زان که محمول منی نی حاملی
ما رمیت اذ رمیت گشتهیی
خویشتن در موج چون کف هشتهیی
لا شدی پهلوی الآ خانهگیر
این عجب که هم اسیری هم امیر
آنچه دادی تو ندای شاه داد
اوست بس الله اعلم بالرشاد
وان ندیم رسته از زخم و بلا
زین شفیع آزرد و برگشت از ولا
دوستی ببرید زان مخلص تمام
رو به حایط کرد تا نآرد سلام
زین شفیع خویشتن بیگانه شد
زین تعجب خلق در افسانه شد
که نه مجنون است؟ یاری چون برید؟
از کسی که جان او را وا خرید؟
وا خریدش آن دم از گردن زدن
خاک نعل پاش بایستی شدن
بازگونه رفت و بیزاری گرفت
با چنین دلدار کینداری گرفت
پس ملامت کرد او را مصلحی
کین جفا چون میکنی با ناصحی؟
جان تو بخرید آن دلدار خاص
آن دم از گردن زدن کردت خلاص
گر بدی کردی نبایستی رمید
خاصه نیکی کرد آن یار حمید
گفت بهر شاه مبذول است جان
او چرا آید شفیع اندر میان؟
لی معالله وقت بود آن دم مرا
لا یسع فیه نبی مجتبی
من نخواهم رحمتی جز زخم شاه
من نخواهم غیر آن شه را پناه
غیر شه را بهر آن لا کردهام
که به سوی شه تولا کردهام
گر ببرد او به قهر خود سرم
شاه بخشد شصت جان دیگرم
کار من سربازی و بیخویشی است
کار شاهنشاه من سربخشی است
فخر آن سر که کف شاهش برد
ننگ آن سر کو به غیری سر برد
شب که شاه از قهر در قیرش کشید
ننگ دارد از هزاران روز عید
خود طواف آن که او شهبین بود
فوق قهر و لطف و کفر و دین بود
زان نیامد یک عبارت در جهان
که نهان است و نهان است و نهان
زان که این اسما و الفاظ حمید
از گلابهی آدمی آمد پدید
علم الاسما بد آدم را امام
لیک نه اندر لباس عین و لام
چون نهاد از آب و گل بر سر کلاه
گشت آن اسمای جانی روسیاه
که نقاب حرف و دم در خود کشید
تا شود بر آب و گل معنی پدید
گرچه از یک وجه منطق کاشف است
لیک از ده وجه پرده و مکنف است
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۴ - گفتن خلیل مر جبرئیل را علیهماالسلام چون پرسیدش کی الک حاجة خلیل جوابش داد کی اما الیک فلا
من خلیل وقتم و او جبرئیل
من نخواهم در بلا او را دلیل
او ادب ناموخت از جبریل راد
که بپرسید از خلیل حق مراد
که مرادت هست تا یاری کنم
ورنه بگریزم سبک باری کنم
گفت ابراهیم نی رو از میان
واسطه زحمت بود بعد العیان
بهراین دنیاست مرسل رابطه
مؤمنان را زان که هست او واسطه
هر دل ار سامع بدی وحی نهان
حرف و صوتی کی بدی اندر جهان؟
گرچه او محو حق است و بیسر است
لیک کار من از آن نازکتر است
کردهٔ او کردهٔ شاه است لیک
پیش ضعفم بد نمایندهست نیک
آنچه عین لطف باشد بر عوام
قهر شد بر نازنینان کرام
بس بلا و رنج میباید کشید
عامه را تا فرق را توانند دید
کین حروف واسطهای یار غار
پیش واصل خار باشد خار خار
بس بلا و رنج بایست و وقوف
تا رهد آن روح صافی از حروف
لیک بعضی زین صدا کرتر شدند
باز بعضی صافی و برتر شدند
همچو آب نیل آمد این بلا
سعد را آب است و خون بر اشقیا
هر که پایانبینتر او مسعودتر
جدتر او کارد که افزون دیدبر
زان که داند کین جهان کاشتن
هست بهر محشر و برداشتن
هیچ عقدی بهر عین خود نبود
بلکه از بهر مقام ربح و سود
هیچ نبود منکری گر بنگری
منکریاش بهر عین منکری
بل برای قهر خصم اندر حسد
یا فزونی جستن و اظهار خود
وان فزونی هم پی طمع دگر
بیمعانی چاشنی ندهد صور
زان همیپرسی چرا این میکنی؟
که صور زیت است و معنی روشنی
ورنه این گفتن چرا؟ از بهر چیست؟
چون که صورت بهرعین صورتیست
این چرا گفتن سوآل از فایدهست
جز برای این چرا گفتن بداست
از چه رو فایدهٔ جویی ای امین
چون بود فایده این خود همین
پس نقوش آسمان و اهل زمین
نیست حکمت کان بود بهرهمین
گر حکیمی نیست این ترتیب چیست؟
ور حکیمی هست چون فعلش تهیست؟
کس نسازد نقش گرمابه و خضاب
جز پی قصد صواب و ناصواب
من نخواهم در بلا او را دلیل
او ادب ناموخت از جبریل راد
که بپرسید از خلیل حق مراد
که مرادت هست تا یاری کنم
ورنه بگریزم سبک باری کنم
گفت ابراهیم نی رو از میان
واسطه زحمت بود بعد العیان
بهراین دنیاست مرسل رابطه
مؤمنان را زان که هست او واسطه
هر دل ار سامع بدی وحی نهان
حرف و صوتی کی بدی اندر جهان؟
گرچه او محو حق است و بیسر است
لیک کار من از آن نازکتر است
کردهٔ او کردهٔ شاه است لیک
پیش ضعفم بد نمایندهست نیک
آنچه عین لطف باشد بر عوام
قهر شد بر نازنینان کرام
بس بلا و رنج میباید کشید
عامه را تا فرق را توانند دید
کین حروف واسطهای یار غار
پیش واصل خار باشد خار خار
بس بلا و رنج بایست و وقوف
تا رهد آن روح صافی از حروف
لیک بعضی زین صدا کرتر شدند
باز بعضی صافی و برتر شدند
همچو آب نیل آمد این بلا
سعد را آب است و خون بر اشقیا
هر که پایانبینتر او مسعودتر
جدتر او کارد که افزون دیدبر
زان که داند کین جهان کاشتن
هست بهر محشر و برداشتن
هیچ عقدی بهر عین خود نبود
بلکه از بهر مقام ربح و سود
هیچ نبود منکری گر بنگری
منکریاش بهر عین منکری
بل برای قهر خصم اندر حسد
یا فزونی جستن و اظهار خود
وان فزونی هم پی طمع دگر
بیمعانی چاشنی ندهد صور
زان همیپرسی چرا این میکنی؟
که صور زیت است و معنی روشنی
ورنه این گفتن چرا؟ از بهر چیست؟
چون که صورت بهرعین صورتیست
این چرا گفتن سوآل از فایدهست
جز برای این چرا گفتن بداست
از چه رو فایدهٔ جویی ای امین
چون بود فایده این خود همین
پس نقوش آسمان و اهل زمین
نیست حکمت کان بود بهرهمین
گر حکیمی نیست این ترتیب چیست؟
ور حکیمی هست چون فعلش تهیست؟
کس نسازد نقش گرمابه و خضاب
جز پی قصد صواب و ناصواب
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۹ - عروس آوردن پادشاه فرزند خود را از خوف انقطاع نسل
پس عروسی خواست باید بهر او
تا نماید زین تزوج نسل رو
گر رود سوی فنا این باز باز
فرخ او گردد ز بعد باز باز
صورت او باز گر زین جا رود
معنی او در ولد باقی بود
بهراین فرمود آن شاه نبیه
مصطفی که الولد سرابیه
بهراین معنی همه خلق از شعف
میبیاموزند طفلان را حرف
تا بماند آن معانی در جهان
چون شود آن قالب ایشان نهان
حق به حکمت حرصشان دادهست جد
بهر رشد هر صغیر مستعد
من هم از بهر دوام نسل خویش
جفت خواهم پور خود را خوب کیش
دختری خواهم ز نسل صالحی
نی ز نسل پادشاهی کالحی
شاه خود این صالح است آزاد اوست
نی اسیر حرص فرج است و گلوست
مر اسیران را لقب کردند شاه
عکس چون کافور نام آن سیاه
شد مفازه بادیهی خونخوار نام
نیک بخت آن پیس را کردند عام
بر اسیر شهوت و حرص و امل
بر نوشته میر یا صدر اجل
آن اسیران اجل را عام داد
نام امیران اجل اندر بلاد
صدر خوانندش که در صف نعال
جان او پست است یعنی جاه و مال
شاه چون با زاهدی خویشی گزید
این خبر در گوش خاتونان رسید
تا نماید زین تزوج نسل رو
گر رود سوی فنا این باز باز
فرخ او گردد ز بعد باز باز
صورت او باز گر زین جا رود
معنی او در ولد باقی بود
بهراین فرمود آن شاه نبیه
مصطفی که الولد سرابیه
بهراین معنی همه خلق از شعف
میبیاموزند طفلان را حرف
تا بماند آن معانی در جهان
چون شود آن قالب ایشان نهان
حق به حکمت حرصشان دادهست جد
بهر رشد هر صغیر مستعد
من هم از بهر دوام نسل خویش
جفت خواهم پور خود را خوب کیش
دختری خواهم ز نسل صالحی
نی ز نسل پادشاهی کالحی
شاه خود این صالح است آزاد اوست
نی اسیر حرص فرج است و گلوست
مر اسیران را لقب کردند شاه
عکس چون کافور نام آن سیاه
شد مفازه بادیهی خونخوار نام
نیک بخت آن پیس را کردند عام
بر اسیر شهوت و حرص و امل
بر نوشته میر یا صدر اجل
آن اسیران اجل را عام داد
نام امیران اجل اندر بلاد
صدر خوانندش که در صف نعال
جان او پست است یعنی جاه و مال
شاه چون با زاهدی خویشی گزید
این خبر در گوش خاتونان رسید
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۱ - مستجاب شدن دعای پادشاه در خلاص پسرش از جادوی کابلی
او شنیده بود از دور این خبر
که اسیر پیره زن گشت آن پسر
کان عجوزه بود اندر جادوی
بینظیر و ایمن از مثل و دوی
دست بر بالای دست است ای فتی
در فن و در زور تا ذات خدا
منتهای دستها دست خداست
بحر بیشک منتهای سیل هاست
هم ازو گیرند مایه ابرها
هم بدو باشد نهایت سیل را
گفت شاهش کین پسر از دست رفت
گفت اینک آمدم درمان زفت
نیست همتا زال را زین ساحران
جز من داهی رسیده زان کران
چون کف موسی به امر کردگار
نک برآرم من ز سحر او دمار
که مرا این علم آمد زان طرف
نه ز شاگردی سحر مستخف
آمدم تا بر گشایم سحر او
تا نماند شاهزاده زردرو
سوی گورستان برو وقت سحور
پهلوی دیوار هست اسپید گور
سوی قبله باز کاو آن جای را
تا ببینی قدرت و صنع خدا
بس درازاست این حکایت تو ملول
زبده را گویم رها کردم فضول
آن گرههای گران را بر گشاد
پس ز محنت پور شه را راه داد
آن پسر با خویش آمد شد دوان
سوی تخت شاه با صد امتحان
سجده کرد و بر زمین میزد ذقن
در بغل کرده پسر تیغ و کفن
شاه آیین بست و اهل شهر شاد
وان عروس ناامید بیمراد
عالم از سر زنده گشت و پر فروز
ای عجب آن روز روز امروز روز
یک عروسی کرد شاه او را چنان
که جلاب قند بد پیش سگان
جادوی کمپیر از غصه بمرد
روی و خوی زشت فا مالک سپرد
شاهزاده در تعجب مانده بود
کز من او عقل و نظر چون در ربود؟
نو عروسی دید همچون ماه حسن
که همیزد بر ملیحان راه حسن
گشت بیهوش و برو اندر فتاد
تا سه روز از جسم وی گم شد فؤاد
سه شبان روز او ز خود بیهوش گشت
تا که خلق از غشی او پر جوش گشت
از گلاب و از علاج آمد به خود
اندک اندک فهم گشتش نیک و بد
بعد سالی گفت شاهش در سخن
کی پسر یاد آر از آن یار کهن
یاد آور زان ضجیع و زان فراش
تا بدین حد بیوفا و مر مباش
گفت رو من یافتم دار السرور
وا رهیدم از چه دار الغرور
همچنان باشد چومؤمن راه یافت
سوی نور حق ز ظلمت روی تافت
که اسیر پیره زن گشت آن پسر
کان عجوزه بود اندر جادوی
بینظیر و ایمن از مثل و دوی
دست بر بالای دست است ای فتی
در فن و در زور تا ذات خدا
منتهای دستها دست خداست
بحر بیشک منتهای سیل هاست
هم ازو گیرند مایه ابرها
هم بدو باشد نهایت سیل را
گفت شاهش کین پسر از دست رفت
گفت اینک آمدم درمان زفت
نیست همتا زال را زین ساحران
جز من داهی رسیده زان کران
چون کف موسی به امر کردگار
نک برآرم من ز سحر او دمار
که مرا این علم آمد زان طرف
نه ز شاگردی سحر مستخف
آمدم تا بر گشایم سحر او
تا نماند شاهزاده زردرو
سوی گورستان برو وقت سحور
پهلوی دیوار هست اسپید گور
سوی قبله باز کاو آن جای را
تا ببینی قدرت و صنع خدا
بس درازاست این حکایت تو ملول
زبده را گویم رها کردم فضول
آن گرههای گران را بر گشاد
پس ز محنت پور شه را راه داد
آن پسر با خویش آمد شد دوان
سوی تخت شاه با صد امتحان
سجده کرد و بر زمین میزد ذقن
در بغل کرده پسر تیغ و کفن
شاه آیین بست و اهل شهر شاد
وان عروس ناامید بیمراد
عالم از سر زنده گشت و پر فروز
ای عجب آن روز روز امروز روز
یک عروسی کرد شاه او را چنان
که جلاب قند بد پیش سگان
جادوی کمپیر از غصه بمرد
روی و خوی زشت فا مالک سپرد
شاهزاده در تعجب مانده بود
کز من او عقل و نظر چون در ربود؟
نو عروسی دید همچون ماه حسن
که همیزد بر ملیحان راه حسن
گشت بیهوش و برو اندر فتاد
تا سه روز از جسم وی گم شد فؤاد
سه شبان روز او ز خود بیهوش گشت
تا که خلق از غشی او پر جوش گشت
از گلاب و از علاج آمد به خود
اندک اندک فهم گشتش نیک و بد
بعد سالی گفت شاهش در سخن
کی پسر یاد آر از آن یار کهن
یاد آور زان ضجیع و زان فراش
تا بدین حد بیوفا و مر مباش
گفت رو من یافتم دار السرور
وا رهیدم از چه دار الغرور
همچنان باشد چومؤمن راه یافت
سوی نور حق ز ظلمت روی تافت
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۳ - حکایت آن زاهد کی در سال قحط شاد و خندان بود با مفلسی و بسیاری عیان و خلق میمردند از گرسنگی گفتندش چه هنگام شادیست کی هنگام صد تعزیت است گفت مرا باری نیست
همچنان کآن زاهد اندر سال قحط
بود او خندان و گریان جمله رهط
پس بگفتندش چه جای خنده است؟
قحط بیخ مؤمنان برکنده است
رحمت از ما چشم خود بر دوختهست
ز آفتاب تیز صحرا سوختهست
کشت و باغ و رز سیه استاده است
در زمین نم نیست نه بالا نه پست
خلق میمیرند زین قحط و عذاب
ده ده و صد صد چو ماهی دور از آب
بر مسلمانان نمیآری تو رحم؟
مؤمنان خویشند و یک تن شحم و لحم
رنج یک جزوی ز تن رنج همهست
گر دم صلح است یا خود ملحمهست
گفت در چشم شما قحط است این
پیش چشمم چون بهشت است این زمین
من همیبینم بهر دشت و مکان
خوشهها انبه رسیده تا میان
خوشهها در موج از باد صبا
پر بیابان سبزتر از گندنا
ز آزمون من دست بر وی میزنم
دست و چشم خویش را چون بر کنم؟
یار فرعون تنید ای قوم دون
زان نماید مر شما را نیل خون
یار موسی خرد گردید زود
تا نماند خون بینید آب رود
با پدر از تو جفایی میرود
آن پدر در چشم تو سگ میشود
آن پدر سگ نیست تاثیر جفاست
که چنان رحمت نظر را سگ نماست
گرگ میدیدند یوسف را به چشم
چون که اخوان را حسودی بود و خشم
با پدر چون صلح کردی خشم رفت
آن سگی شد گشت بابا یار تفت
بود او خندان و گریان جمله رهط
پس بگفتندش چه جای خنده است؟
قحط بیخ مؤمنان برکنده است
رحمت از ما چشم خود بر دوختهست
ز آفتاب تیز صحرا سوختهست
کشت و باغ و رز سیه استاده است
در زمین نم نیست نه بالا نه پست
خلق میمیرند زین قحط و عذاب
ده ده و صد صد چو ماهی دور از آب
بر مسلمانان نمیآری تو رحم؟
مؤمنان خویشند و یک تن شحم و لحم
رنج یک جزوی ز تن رنج همهست
گر دم صلح است یا خود ملحمهست
گفت در چشم شما قحط است این
پیش چشمم چون بهشت است این زمین
من همیبینم بهر دشت و مکان
خوشهها انبه رسیده تا میان
خوشهها در موج از باد صبا
پر بیابان سبزتر از گندنا
ز آزمون من دست بر وی میزنم
دست و چشم خویش را چون بر کنم؟
یار فرعون تنید ای قوم دون
زان نماید مر شما را نیل خون
یار موسی خرد گردید زود
تا نماند خون بینید آب رود
با پدر از تو جفایی میرود
آن پدر در چشم تو سگ میشود
آن پدر سگ نیست تاثیر جفاست
که چنان رحمت نظر را سگ نماست
گرگ میدیدند یوسف را به چشم
چون که اخوان را حسودی بود و خشم
با پدر چون صلح کردی خشم رفت
آن سگی شد گشت بابا یار تفت
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۶ - تفسیر این حدیث کی ائنی لاستغفر الله فی کل یوم سبعین مرة
همچو پیغامبر ز گفتن وز نثار
توبه آرم روز من هفتاد بار
لیک آن مستی شود توبهشکن
منسی است این مستی تن جامه کن
حکمت اظهار تاریخ دراز
مستییی انداخت در دانای راز
راز پنهان با چنین طبل و علم
آب جوشان گشته از جف القلم
رحمت بیحد روانه هر زمان
خفتهاید از درک آن ای مردمان
جامهٔ خفته خورد از جوی آب
خفته اندر خواب جویای سراب
میدود کآن جای بوی آب هست
زین تفکر راه را بر خویش بست
زان که آن جا گفت زین جا دور شد
بر خیالی از حقی مهجور شد
دوربینانند و بس خفته روان
رحمتی آریدشان ای رهروان
من ندیدم تشنگی خواب آورد
خواب آرد تشنگی بیخرد
خود خرد آن است کو از حق چرید
نه خرد کآن را عطارد آورید
توبه آرم روز من هفتاد بار
لیک آن مستی شود توبهشکن
منسی است این مستی تن جامه کن
حکمت اظهار تاریخ دراز
مستییی انداخت در دانای راز
راز پنهان با چنین طبل و علم
آب جوشان گشته از جف القلم
رحمت بیحد روانه هر زمان
خفتهاید از درک آن ای مردمان
جامهٔ خفته خورد از جوی آب
خفته اندر خواب جویای سراب
میدود کآن جای بوی آب هست
زین تفکر راه را بر خویش بست
زان که آن جا گفت زین جا دور شد
بر خیالی از حقی مهجور شد
دوربینانند و بس خفته روان
رحمتی آریدشان ای رهروان
من ندیدم تشنگی خواب آورد
خواب آرد تشنگی بیخرد
خود خرد آن است کو از حق چرید
نه خرد کآن را عطارد آورید