عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - همه در مدح اتسز گویند
ای در نظم گشته از تو فراز
در عدل تو بر خلایق باز
عالمی را بخدمت تو پناه
امتی را بحضرت تو نیاز
قدر تو بر سپهر جوید سبق
رأی تو با ستاره گوید راز
بدسگال تو در مضایق رنج
نیک خواه تو در حدایق ناز
کعبه ای گشته صدر تو ز شرف
کاسمانش برد بمعجز نماز
طایر بخت باز کرده جناح
گرد ایوان تو کند پرواز
کین تو سوی محنتست دلیل
مهر تو سوی دولتست جواز
یافته جامهٔ معلی و مجد
از صفات ستودهٔ تو تراز
یک شکوه تو و هزار عدو
یک عدد شیر و صد هزار گراز
بر کند کوشش تو دیدهٔ شرک
پر کند بخشش تو معدهٔ آز
گر تو در مشکلی کنی اطناب
ور تو در نکته ای کنی ایجاز
جز بفرخندگی نینجامد
هر چه اقبال تو کند آغاز
قدرت تو مجاور رحمت
وعدهٔ تو مقارن انجاز
گشته دشمن اسیر صولت تو
چون کبوتر اثیر مخلب باز
بارهٔ تست آن که از صرصر
بیکی تاختن نماند باز
چون خضای خدای سوی نشیب
چون دعای رسول سوی فراز
این جهان با مسیر بارهٔ تو
نیک تنگست ، باره تیز متاز
این هنر را بصدق تو رونق
وی هدی را بجاه تو اعزاز
زود بینی رسیده بی تعبی
ملک از خطهٔ ختا بحجاز
رایت تو کشیده در طمغاج
نایب تو رسیده در شیراز
یک غلام تو والی بلغار
یک وکیل تو عامل اهواز
گشته فرمان بر تو خان ختن
شده خدمت گر تو شاه طراز
هر کجاست مجمعست و مداحی
بر کشیده بمدح تو آواز
در جهان تا سعدتست و شفا
در سخن تا حقیقتست و مجاز
عدت حشمت تو باد تمام
مدت دولت تو باد دراز
عید آمد، بعید شادی کن
دل روشن بتف غم بگداز
گاه بر گاه صفدری بنشین
گاه بر تخت خسروی بگراز
چهرهٔ جود و مکرمت بفروز
رایت فضل و محمدت بفراز
همه چون جان بدسگال بسوز
همه چون کار نیک خواه بساز
من ز تو یافته هزار ضیاع
ز بذمینیه ، ز نوژ اباز
می سزم ارتفاعهای شگرف
بی غم جوی کند و رنج کراز
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - در مدح ضیاء الدین عراق وزیر
ای وزیر عالم و عادل ، ضیاء الدین عراق
نیست مانند تو در صدر خراسان و عراق
عاقبت ملک عراق را آید بزیر کلک تو
خود بدین معنی نهادستند نام تو عراق
خانه ملت بتأیید تو مرفوع العماد
طارم دولت باقبال تو ممدود الرواق
وقت کوشیدن بسان آسمانی بی ملال
روز بخشیدن بسان آفتابی بی نفاق
با ستم طبعت مخالف ، چیست بهتر زین خلاف ؟
با کرم دستت موافق ، چیست خوشتر زین وفاق ؟
فضل را کرده دل دانش فزای تو لگام
بخل را دل گوهر فشان تو طلاق
تو چو تابان آفتابی بر سپهر مملکت
و ز تو دشمن چون عطارد مانده اندر احتراق
نیست بنیاد هنر را جز بسعی تو علو
نیست بازار سخن را جز بلفظ تو سباق
روضه ای دیده ولی از لطف تو رب النعیم
شربتی خورده عدوو از عنف تو مزالمذاق
سال و مه با خدمت تو جسته اقبال اجتماع
روز و شب با طاعت تو کرده گردون اتفاق
نیست از نشر ثناهای تو فارغ یک زبان
نیست از فرش عطاهای تو خالی یک رواق
سرو را ، گر بوده ام غایب ز صدر فرخت
لحظه ای فارغ نبود دستم ز رنج اشتیاق
تیره روزم در فراق طلعت میمون تو
همچو شب تیره بود بی حضرتت روز فراق
کرده با لذات جود تو مرا امروز جفت
کرده از آفات جاه تو مرا امروز طاق
منت ایزد را ، که دیدم طلعت میمون تو
همچو شمس بی زوال و همچو ماه بی محاق
تا طباع خلق را هست انقباض و انبساط
تا نجوم چرخ را هست اجتماع و افتراق
باد اعلام معلی را بعونت ارتفاع
باد اسباب مساعی را بجاهت اتساق
مجلس میمونت بادا روز و شب سوق الوفور
حضرت والات بادا سال و مه بادی الرفاق
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - نیز در مدح اتسز
ای کرم را کف نهاده طریق
نیست بی طاعت تو هیچ فریق
صاحب دولت علی الاطلاق
خسرو عالمی علی التحقیق
حضرتت را سیادتست قررین
رایتت را سعادتست رفیق
اندر احیای سنت خیرات
کرده با تو موافقت توفیق
با بیان تو تیره بدر منیر
وز بیان تو خیره بحر عمیق
ملک را حشمت تو حصن حصین
شرع را عصمت تو رکن وثیق
تیغ تو جزع رنگ و جوهر او
گشته از خون دشمنان چو عقیق
خصم تو بی صفینهٔ جاهت
مانده در بحر نایبات غریق
هر چه جویی فلک کند تحصیل
هر چه گویی ملک کند تصدیق
کوه را از وقار تست قرار
برق را از حسام تست بریق
ساقی مرگ دشمنان ترا
همه جام فنا دهد بر ریق
ناصحت را سراب همچو شراب
حاسدت را رحیق همچو حریق
همه اوصاف تو بمدح سزا
همه اخلاق تو بمجمد خلیق
میل محتاج را بحضرت تو
همچو حجاج را ببیت عتیق
سهم تو چون صلابت فاروق
جمع کفار را کند تفریق
آمدست از نهیب تو در روم
بطریق رشاد هر بطریق
در همه شرق و غرب نامانده
زنده از خنجر تو یک زندیق
دشمنت را اجل گرفته قفا
بدر آمده زین نهفته مضیق
سر خصمت بعاقبت نرهد
از سر تیغ تو بهیچ طریق
ای تو دانندهٔ صلاح و فساد
وی تو بینندهٔ جلیل و دقیق
خاطر تیزبین تو داند
که چو من نیست نطق را منطیق
منم آن کس که گفت های مرا
هست معنی دقیق و لفظ رقیق
شرع و حکمت همی دهم ترتیب
در و گوهر همی کند تلفیق
نه چون من در جهان فصیح و بلیق
نه چو من در جهان نسیب و عریق
همه آفاق را شمایل من
بفضایل همی کند تشویق
ترک خویشان بگفتم و لطفت
به مرا از هزار خویش شفیق
گر برادر ز من جداست مرا
کرمت چون برادریست رفیق
تا ندارد خزان جمال بهار
تا نگیرد عدو مقام صدیق
معدن حاسد تو باد جحیم
مشرب ناصح تو باد رحیق
در کفایت همه مهماتت
باد رسته ز علت تعویق
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - در مدح کمال الدین ابوالقاسم محمد بن ابوبکر خال
ای جناب تو قبلهٔ اقبال
حضرت تو مخیم آمال
دین اسلام را کمال تویی
از تو مصروف باد عین کمال
تو ابو القاسمی بکنیت و هست
جود دست تو قاسم اموال
نام فرخندهٔ تو محمودست
لایق نام تو تراست حصال
خال زد روی فضل را کلکت
خود ازینست نسبت تو بخال
کدخدای جهانی و شده اند
بخششت را هم زمانه عیال
گفتهٔ تست اصدق الالفاظ
کرده تو تست احسن الاعمال
مکرمت را بسیرت تو قوام
مملکت را بصورت تو جمال
حلم تو ضابط زمان و زمین
علم تو حاکم حرام و حلال
در بقای تو مهتری را نظم
از لقای تو سروری را فال
زایران را بحضرت تو مقام
سایلان را ز نعمت تو منال
برده نور از فضایل تو قمر
جسته لطف از شمایل تو شمال
دوستان در ریاض بخشش تو
خرده جام نشاط مالامال
دشمنان را سپرده هیبت تو
روز کوشش بدست استیسال
باز رسته بعهد دولت تو
همه آزادگان ز رنج سوال
سرورا ، دیده ام ز مجلس تو
صد هزاران مبرت و افضال
مانده من تشنه در مفازهٔ رنج
سیر کردی مرا بآب زلال
تو رهانیدم از آن ادبار
تو رسانیدیم بدین اقبال
حاصل منت توام شب و روز
شاکر نعمت توام مه و سال
مونس جان خویش ساخته ام
مدح صدر تو در همه اهوال
تا بود از زوال دولت خوف
دولتت را مباد خوف زوال
باد در گوش تو ندای طرب
باد بر دوش تو ردای جلال
دوستانت قرین عیش و طرب
دشمنانت رهین رنج و ملال
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳ - هم در مدح اتسز
زهی خلق در لشکر آلای او
فلک پست با قدر والای تو
زمانه بریده ، جهان دوخته
لباس معالی ببالای تو
مزین شده گردن و گوش فضل
بلفظ چو لؤلوی لالای تو
عنان کمالست در دست تو
رکاب جلالست در پای تو
سر نیزهٔ مار شکلست دمار
بر آورده از جان اعدای تو
شده سعد مقسوم از روی تو
شده ملک منظوم از رأی تو
نزاید بجز گوهر مکرمت
از آن دو کف همچو دریای تو
تو شمس و همه انجم انوار تو
تو کل و همه عالم اجزای تو
هدی تازه از دانش پیر تو
جهان خرم از بخت برنای تو
مرا خشک سال حوادث شکست
که تا دورم از فیض نعمای تو
ازین پس گرم بخت یاری کند
من و خاک درگاه والای تو
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - نیز در مدح ملک اتسز
ای صیت دولت تو بعلم علم شده
بدخواه دولت تو ندیدم ندم شده
تو شاه شرق و غربی وز آثار عدل تو
اطراف شرق و غرب چو صحن حرم شده
طبع مبارک تو و دست جواد تو
دریای علم گشته و کان کرم شده
آیات بخشش تو و آثار کوششت
اندر جهان نشان وجود و عدم شده
لفظ تو در طویلهٔ دانش گهر شده
نام تو در صحیفهٔ مردی رقم شده
از روی ارتفاع محل و جلال قدر
اکلیل آسمانت بزیر قدم شده
فرخنده بارگاه رفیع ترا بقدر
دهر از عبید گشته و چرخ از خدم شده
جاه تو دافع صدمات و بلا شده
عقل تو کاشف ظلمات ستم شده
اندر فضای دشت بایام عدل تو
گرگ غنم ربای شبان غنم شده
از حشمت تو آیت حق منتشر شده
وز حرمت تو بیضهٔ دین محترم شده
از جود بیدریغ و ز انعام عام تو
زوار با خزاین در ودرم شده
از فعل و قول تو همه ارباب فضل را
آغوش و گوش پر نعیم و پر نغم شده
خصم تو سر بریده و سینه شکافته
از تیغ و نیزهٔ تو بسان قلم شده
مهر ستانهٔ تو و کین جناب تو
منشور شادمانی و توقیع غم شده
یک بندهٔ تو روز قتال مخالفان
در طعن و ضرب صاحب صدور ستم شده
طبع موافق تو قرین طرب شده
جان مخالف تو رهین الم شده
اندر میان باطل و حق در میان خلق
عدلت براستی و درستی حکم شده
ای قبلهٔ ملوک جهان ، ای بحشمتت
چندین هزار اهل هنر محتشم شده
بودست مدتی ز جفاهای روزگار
انوار عیش بنده سراسر ظلم شده
گه شخص بنده بستهٔ بند عنا شده
گه جان بنده خستهٔ تیر ستم شده
از شعلهای غم دل من پر ز تف شده
وز قطره های خون رخ من پر ز نم شده
مالی ، که آن بروز جوانیم بد بدست
جمله شده ز دست و جوانیم هم شده
منت خدای را که کنون هست بر دلم
آن رنجها بعز قبول تو کم شده
در چشم من دیار بخارا بخرمی
از اصطناع تو چو ریاض ارم شده
تا امت پیمبر خیرالامم بود
صدر تو باد مرجه خیرالامم شده
بر مسند جلال ترا پشت و پیش تو
پشت همه سران زمانه بخم شده
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۰۶ - نیز در مدح ملک اتسز
زهی جاهت فریدونی ، زهی ملکت سلیمانی
بعون تو مسلم شد زهر آفت مسلمانی
غلط گفتم ، خطا کردم، کجا آید بچشم اندر
ترا جاه فریدونی، ترا ملک سلیمانی؟
نجوید دهر جز از رسم تو آثار فرخنده
نگوید چرخ جز با رأی تو آثار پنهانی
قبول حضرتت داده یکی را تاج فغفوری
علو همتت داده یکی را تخت خاقانی
بهر آموزد از لفظ بدیع تو گهر باری
خزان آموزد از کف جواد تو زرافشانی
خداوندا، جهانبانا ،تویی کز دودهٔ آدم
ترا زیبد خداونی ، ترا زیبد جهانبانی
تو اندر دیدهٔ تأیید بایسته تر از نوری
تو اندر قالب اقبال شایسته تر از جانی
تو آن قادر خداوندی که از اعدا گه هیجا
همه پشت وقفا بینی ، بجای روی و پیشانی
در ایوان تو نپذیرند کسری را بفراشی
بدرگاه تو نپسندند خسرو را بدربانی
چو بگشایی لوای حق، بهیجا، خصم بربندی
چو برخیزی بعون دین ،بعالم گرد بنشانی
ز شخص کشتگان هر ساعتی بر سفرهٔ حربت
کنند اندر صمیم دشت وحش و طیر مهمانی
بوقت حمله آوردن بهر آشوب صد بحری
بهنگام عطا دادن بهر انگشت صد کانی
همه تشویش عالم را بحسن سعی برگیری
همه اسرار گردون را ز توح غیب برخوانی
بیک بخشش هزاران گنج وقت بزم برپاشی
بیک حمله هزاران ملک روز رزم بستانی
اگر از خط فرمان تو سر برگرداند
همه ترکیب عالم را ازین هیئت بگردانی
نماند اندر همه عالم ز عدل تو ، خداوندا
مگر در زلف مهر و یان بزم تو پریشانی
جهان از داد تو آباد شد چونانکه در گیتی
نبیند کس مگر در خانهٔ خصم تو ویرانی
ترا تأیید یزدانیست یار اندر همه وقتی
نباشد هیچ یاری بهتر از تأیید یزدانی
همی تا چون رخ دلبر بود خورشید گردونی
همی تا چون لب جانان بود یاقوت رمانی
دل اعدای جاهت باد جفت رنج و دشواری
تن انصار ملکت باد یار ناز و آسانی
قرین دوستانت باد دولت‌های گردونی
نصیب دشمنانت باد محنت های گیهانی
‌پناه ساعد و بازوت بادا عصمت یزدان
که تو از ساعد و بازو پناه شرع و ایمانی
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵ - در مرثیۀ جمال الدین یوسف
از وفات جمال الدین یوسف
مندرس شد رسوم فضل و ادب
صد هزاران هزار عالم و علم
در دو گز خاک رفت ، اینت عجب
رفت شخصی ، که بود سیرت او
فلک علم و حلم را کوکب
همه فضل و بفضل نا مغرور
همه مجد و بمجد نا معجب
بود اندر نسب جمال عجم
بود اندر حسب چراغ عرب
او ز گیتی برفت و از پس او
نه نسب ماند خلق را ، نه حسب
در کمال علو سواری بود
که همی تاخت بر فلک مرکب
ادهم و اشهبش بخاک افگند
خاک بر فرق ادهم و اشهب
که گشاید در خلاص اکنون
بی کسان را زحبس و رنج و تعب؟
که نماید ره نجات اکنون
مفلسان را زدست و یل و هرب؟
تلخ شد نوش محمدت چون زهر
تیره شد روز مفخرت چون شب
از رخ سروری برفت بها
وز دل مهتری برفت طرب
شمع افضال را نماند فروغ
نخل اقبال را نماند رطب
سلب مرگ تا بپوشیدست
یک جهان راست چاک چاک سلب
بسته لب گشت خلق را تا حشر
شد گشاده بنام نیکش لب
نیست مرده بنزد اهل خرد
هر که ذکر جمیل کرد طلب
صبر کن ، ای دل ، اندرین حالت
که رضای خدای به ز غضب
تن فراده ، که بامضای قضا
نکند هیچ سود حرب و هرب
مرگ چون شر بست و هر که بزاد
خورد خواهد شرب ازین مشرب
چون همه خلق را همین پیشست
این جزع کردن از پسش چه سبب؟
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵۱ - در حق شمس الدین
بزرگوار جهان ، شمس دین ، بزرگ کریم
تویی ، که هست بتو بیضهٔ هدی محروس
رفیع قدر ترا آفتاب برده سبق
عریض جاه تو بر روزگار کرده فسوس
بیک نظر تو ببینی هزار علم دقیق
بیک صفت تو ببخشی هزار گنج عروس
مکارم تو کند مرده را همی زنده
مکارم تو به آمد ز طب جالینوس
گر نه وحی درین عهد منقطع بودی
ز کردگار بدست تو آمدی ناموس
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۶۶ - در خواستن شراب
ای ز نور شراب خانهٔ تو
روی آفاق همچو دست کلیم
یک صراحی شرابمان بفرست
باشد این نزد همت تو سلیم
هست نایافت باده اندر شهر
ورنه از دولت تو دارم سیم
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۸۵ - در صنعت مقطع
از دل راد او رود رادی
زان دل راد دارم آزادی
زردی از رخ ز دودش آن دل راد
ای دل راد ، داد او دادی
درد دارد ز زار دل زارش
ای دل راد ، داد او دادی
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۱۸ - در مدح ملک اتسز
ای شه ، که به جامت می صافیست ، نه درد
اعدای ترا ز غصه خون باید خورد
گر دشمنت ، ای شاه ، بود رستم گرد
یک خر ز هزار اسب نتواند برد
جامی : دفتر اول
بخش ۲۸ - در بیان آنکه آنچه گذشت مذمت ذکر سر و جهر نیست بلکه مذمت جماعتی است که آن را وسیله لذات جسمانی و شهوات نفسانی ساخته اند
آنچه کردم بیان درین گفتار
نیست بر ذکر سر و جهر انکار
غیر ذکر خدا چه سر و چه جهر
نیست دل را نصیب و جان را بهر
هست انکار من بر آنکه کسی
سازد آن را وسیله هوسی
خویش را ز اهل حق کند به دروغ
تا ستاند بهای تره و دوغ
زیر پای آورد کتاب خدای
تا نهد شیشه شراب به جای
عشر زرین بدزدد از مصحف
تا کند زیب چنگ و زیور دف
سازد از نیزه حسین درفش
تا به پای یزید دوزد کفش
خود نزیبد ز مردم دانا
جز برای خدای ذکر خدا
زیرک هوشمند نقد نفیس
کی پسندد طفیل جنس خسیس
هر که از بود خویش یافت خلاص
شد مشرف به خلعت اخلاص
چون ز اخلاص گشت دولتمند
ذکر او خواه پست و خواه بلند
وان که در مانده وجود خود است
صید دام شقاوت ابد است
سر او جهر او تمام ریاست
وز ریاگر برست عجب به جاست
جامی : دفتر اول
بخش ۷۷ - داوود علیه السلام با حضرت حق سبحانه در مناجات خود گفت یا رب لم خلقت الخق؟ حضرت سبحانه در جواب وی گفت کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لاعرف
گفت داوود با خدای به راز
کای مبرا ز افتقار و نیاز
چیست حکمت در آفرینش خلق
که ازان قاصر است بینش خلق
گفت بودم پر از گهر گنجی
مخفی از چشم هر گهر سنجی
خود به خود در خود آن همه گوهر
دیدمی بی توسط مظهر
خواستم کان جواهر مکنون
بنمایم ز ذات خود بیرون
تا که بیرون ازین نشیمن راز
گردد احکامشان ز هم ممتاز
همه یابند سوی هستی راه
از خود و غیر خود شوند آگاه
آفریدم گهرشناسی چند
تا گشایند ازان گهرها بند
گوهر حسن را کنند اظهار
تا شود گرم عشق را بازار
روی خوبان بداند بیارایند
عشق عشاق ازان بیفزایند
چیست آن گنج، گنج ذات خدا
وان جواهر، جواهر اسما
بود اسما نهفته اندر ذات
شد عیان از ظهور موجودات
داشت اسما جمال پنهانی
لیکن از رتبه های امکانی
شد ز یک جلوه آن جمال نهان
ظاهر اندر مظاهر امکان
هر جمال و کمال فرخنده
که بود در جهان پراکنده
پرتو آن کمال دان و جمال
بهر تفصیل رتبه اجمال
صفت علم را ببین مثلا
جلوه گر در مجالی علما
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۱ - قصه کلنگی که او را چون باز شکار کردن کبوتر هوس کرد و به واسطه این هوس از گرفتن کرم های آبی باز ماند و به شکار کبوتر نرسید بلکه خود شکاری دیگری شد
گازری در در نواحی بغداد
بود در کار گازری استاد
بر لب دجله گازری کردی
روزی خود ز گازری خوردی
بر لب آب دایما می دید
که کلنگی بزرگ می گردید
کرمکی چون ز آب بنمودی
نول کردی دراز و بربودی
به همان از جهان قناعت داشت
غیر آن جمله باد می پنداشت
داشت با عز من قنع پیوند
بود پروازگاهش اوج بلند
خوار ناکرده ذل من طمعش
بود بی ذلت طمع شبعش
ناگهان روزی از هوا بازی
تیز پری بلند پروازی
کرد سوی کبوتری آهنگ
نای او را گرفت سخت به چنگ
از سر همت بلند که داشت
اندکی خورد و بیشتر بگذاشت
از کرم نیست مدخلی کردن
خوان نهادن تمام خود خوردن
به ازان سفره حفره آتش
که نشد زو گرسنه ای دل خوش
چون بدید آن کلنگ ساده نهاد
آتشی در نهاد او فتاد
گفت من خود به جثه زو بیشم
شیوه او چرا نیندیشم
باد ازین کار و بار خویشم شرم
که به کرمی شوم چنین دلگرم
همه عالم پر از وحوش و طیور
چند باشم به کرمکی مغرور
بعد ازین همتی به کار کنم
لایق خویشتن شکار کنم
به جهان در دهم صلای کرم
خود خوردم طعمه و خورانم هم
این بگفت و گشاد بال چو باز
از زمین کرد بر هوا پرواز
از قضا دید کز میان هوا
شد مطوق حمامه ای پیدا
کرد بر وی به سان باز کمین
تا فرو گیردش به چنگل کین
سرنگون شد ز بخت بد فرمای
در غدیری فتاد پر گل و لای
ماند در لای و گل پر و بالش
شد به ادبار مبدل اقبالش
دید گازر و شکاریی بی فخ
گفت به به که نیک شد مطبخ
بر گرفتش روان و با دل شاد
رو به خلوتسرای خویش نهاد
کرد شخصی سؤال ازو به شگفت
کین چه مرغ است در جوابش گفت
این کلنگیست کرده شهبازی
خورده زین صنعت تبه بازی
ساخته از پی شکار فنی
کرده خود را شکار همچو منی
هر که افزون کشد قدم ز گلیم
افکند خویش را به ورطه بیم
باز را در شکار بودن به
جغد را جغدوار بودن به
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۹ - تمثیل
گفت روباه بچه با روباه
کای ز مکر سگان ده آگاه
بازیی کن مراکنون تعلیم
که بدان از سگم نباشد بیم
گفت ازان بازیی نبینم به
که تو در دشت باشی او در ده
چشم وی بر تو چشم تو بر وی
نفتد ور نه افتدت در پی
بکشد ور نه حق شود یاور
پوستینت ز پشت و پوست ز سر
جامی : دفتر اول
بخش ۱۲۴ - رفتن اسکندر در ظلمات و رسیدن بر زمینی پر سنگریزه و گفتن مر سپاه را که این جواهر گرانسنگ است و قبول کردن بعضی و برداشتن ایشان و انکار کردن بعضی و بگذاشتن آن
چون سکندر به قصد آب حیات
کرد عزم عبور بر ظلمات
بر زمینی رسید پهن و فراخ
راند خیل و حشم در آن گستاخ
هر کجا می شد از یسار و یمین
بود پر سنگریزه روی زمین
کرد روی سخن به سوی سپاه
کای همه کرده گم ز ظلمت راه
راه و رسم ستیزه بگذارید
بهره زین سنگریزه بردارید
این همه گوهر است بی شک و ریب
کیسه زان پر کنید دامن و جیب
هر که برداشت تخم حسرت کاشت
کز چه تقصیر کرد و کم برداشت
وان که بگذاشت آتشی افروخت
که بدان جاودانه خود را سوخت
هر که را بود شک در اسکندر
آن حکایت نیامدش باور
گفت هیهات این چه بیهوده ست
هر که گفته ست باد پیموده ست
زیر نعل ستور لعل که دید
در و گوهر به رهگذر که شنید
زان محل برگذشت دست تهی
جحد و انکار را رهین و رهی
وان که آیینه سکندر بود
سر جانش در او مصور بود
هر چه از وی شنید باور داشت
وانچه مقدور بود ازان برداشت
زود ازان سنگپاره های نفیس
کرد بر آستین و دامن و کیس
چون بریدند راه تاریکی
تافت خورشیدشان ز نزدیکی
شد جدا رنگ ها ز یکدیگر
گهر از سنگ و سنگ از گوهر
در مساس آنچه سنگریزه نمود
چون بدیدند لعل و مرجان بود
برگرفتند آه و واویلی
ز اشک حسرت به هر مژه سیلی
آن یکی دست می گزید که چون
زین گهر بر نداشتم افزون
بود خرج و جوال و مشک و جراب
بر ستوران پی طعام و شراب
کاشکی کردمی تهی یکسر
کردمی پر ازین در و گوهر
بود ظلمت هنوز سایه فکن
گفت اسکندر این خبر با من
گر چه بود آن خبر پسندیده
لیک نبود شنیده چون دیده
وان دگر خون همی گریست که آه
نفس و شیطان زدند بر من راه
خاک انباشتم به دیده هوش
سخن راست را نکردم گوش
کاشکی بهر امتحان باری
کردمی زان ذخیره مقداری
تا کنون نقد وقت من گشتی
وقتم این سان به مقت نگذشتی
کاشکی گر گهر نکردم بار
بر سکندر نکردمی انکار
تا نیفتادمی ازان تقصیر
در حجاب خجالت و تشویر
جامی : دفتر اول
بخش ۱۳۷ - اشارت به تقسیم جوع به اختیاری و اضطراری
جوع آیین سالک راه است
شیوه عارفان آگاه است
جوع سالک به اختیار بود
جوع عارف به اضطرار بود
می نماید رونده مرتاض
از مطاعم به قصد خویش اعراض
تا دلش خوی با خوشی نکند
نفسش آهنگ سرکشی نکند
راهش آخر به مقصد انجامد
چون به مقصد رسد بیارامد
مرد عارف چو یافت لذت قرب
نه به اکلش فتد کشش نه به شرب
اکل و شربش چه باشد انس به حق
دایم او در حق است مستغرق
لقمه از خوان یطعمش بینی
شربت از چشمه سار یسقینی
جان او در تجلی صمدی
دارد از حق تسلی ابدی
حاجت خوردن از تهی شکمیست
مر صمد را تو خود بگو چه کمیست
گر صمد را کسی کند تعریف
فهو مالم یکن له تجویف
وصف تجویف خاص امکان است
پری او ز فیض رحمان است
گر نه رحمان کند وجود دهی
ماند از معنی وجود تهی
ذات رحمان چو هست عین وجود
خالی از کجا تواند بود
جامی : دفتر دوم
بخش ۳ - اشارت به ملائکه مهیمین که لایزال در شهود جمال حضرت حق مستهلکند و مستغرق
از ملایک جماعتی هستند
کز می عشق جاودان مستند
نی ز خود نی ز خلقشان خبری
نی به خود نی به خلقشان نظری
برده از خلق در وجود سبق
در شهود حق اند مستغرق
عارفانی که راه دین پویند
نام ایشان مهیمین گویند
ز آدمیزاده نیز بسیارند
که ازین شیوه بهره ای دارند
جسم شان در مجاهدت قایم
جان شان در مشاهدت هایم
در بریده ز دنیی و عقبی
کرده از هر دو روی در مولی
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۱ - حاصل جواب عارف از سؤال پسر
سخن عارف ستوده سیر
چون به اینجا رسید پیش پسر
گفت کای فهم را مهیا تو
عشق من بود ازین قبل با تو
رخت آیینه مصفا بود
زان جمال ازل هویدا بود
چشم من بود بر جمال ازل
چون در آیینه ات فتاد خلل
چشم ازان آینه فرو بستم
پس زانوی خویش بنشستم
شاهد از آینه چو تابد رو
به بود آینه سر زانو
آن که باشد ز زانو آینه اش
حسن معنی شود معاینه اش