عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶۰
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۱
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۷
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۴
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۹
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۴
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۳
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۲
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۰
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۴
اهلی شیرازی : مثنویات متفرقه
ایضا در ستون خیمه
یارب این نخل از چه گلزارست
که گل او همیشه پر بار است
زینت گنبد مقرنس اوست
تکیه گاه سپهر اطلس اوست
خیمه چرخ ازین ستون برجاست
خانه از قوت ستون برپاست
راستی از ز نقش زر کاری
قلم قدرت است پنداری
پای تا سر بشکل گلدسته
رنگ رنگ است گل بر او بسته
راست چون نخل وادی ایمن
دل اهل صفا کند روشن
قامتش چون الف بفال خوش است
راستان راه همیشه حال خوش است
هر که شد راست سرفراز بود
راستی کار سرو ناز بود
هر که دارد هوای بخت بلند
چون ستون گو کمر بخدمت بند
هر که بندد کمر بخدمت دوست
مهتران را هوای خدمت اوست
کار هر کسکه بلندی خواست
بی ثبات قدم نیاید راست
اهلی آزادگی بهمت خواست
سربلندی بپای خدمت یافت
که گل او همیشه پر بار است
زینت گنبد مقرنس اوست
تکیه گاه سپهر اطلس اوست
خیمه چرخ ازین ستون برجاست
خانه از قوت ستون برپاست
راستی از ز نقش زر کاری
قلم قدرت است پنداری
پای تا سر بشکل گلدسته
رنگ رنگ است گل بر او بسته
راست چون نخل وادی ایمن
دل اهل صفا کند روشن
قامتش چون الف بفال خوش است
راستان راه همیشه حال خوش است
هر که شد راست سرفراز بود
راستی کار سرو ناز بود
هر که دارد هوای بخت بلند
چون ستون گو کمر بخدمت بند
هر که بندد کمر بخدمت دوست
مهتران را هوای خدمت اوست
کار هر کسکه بلندی خواست
بی ثبات قدم نیاید راست
اهلی آزادگی بهمت خواست
سربلندی بپای خدمت یافت
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
قدر مشتاقان چه داند؟ درد ما چندش بود؟
آن که دایم کار با دلهای خرسندش بود
شاهد ما همنشین آرای و رنگین محفل ست
لاجرم در بند خویش ست آن که در بندش بود
در نگارین روضه فردوس نگشاید دلش
آن که در بند دروغ راست مانندش بود
آن که از شنگی به خاموشی دل از ما می برد
وای گر چون ما زبان نکته پیوندش بود
در ستم حق ناشناسش گفتن از انصاف نیست
آن که چندین تکیه بر حلم خداوندش بود
هیچ دانی این همه شور عتاب از بهر چیست؟
تا جگرها تشنه موج شکرخندش بود
نازم آن خودبین که ناید غیر خویشش در نظر
گر به خاک رهگذار دوست سوگندش بود
آن که خواهد در صف مردان بقای نام خویش
خون دشمن سرخ تر از خون فرزندش بود
با خرد گفتم نشان اهل معنی بازگوی
گفت گفتاری که با کردار پیوندش بود
غالبا زنهار بعد از ما به خون ما مگیر
قاتل ما را که حاکم آرزومندش بود
آن که دایم کار با دلهای خرسندش بود
شاهد ما همنشین آرای و رنگین محفل ست
لاجرم در بند خویش ست آن که در بندش بود
در نگارین روضه فردوس نگشاید دلش
آن که در بند دروغ راست مانندش بود
آن که از شنگی به خاموشی دل از ما می برد
وای گر چون ما زبان نکته پیوندش بود
در ستم حق ناشناسش گفتن از انصاف نیست
آن که چندین تکیه بر حلم خداوندش بود
هیچ دانی این همه شور عتاب از بهر چیست؟
تا جگرها تشنه موج شکرخندش بود
نازم آن خودبین که ناید غیر خویشش در نظر
گر به خاک رهگذار دوست سوگندش بود
آن که خواهد در صف مردان بقای نام خویش
خون دشمن سرخ تر از خون فرزندش بود
با خرد گفتم نشان اهل معنی بازگوی
گفت گفتاری که با کردار پیوندش بود
غالبا زنهار بعد از ما به خون ما مگیر
قاتل ما را که حاکم آرزومندش بود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
خیره کند مرد را مهر درم داشتن
حیف ز همچون خودی چشم کرم داشتن
وای ز دلمردگی خوی بد انگیختن
آه ز افسردگی روی دژم داشتن
راز برانداختن از روش ساختن
دیده و دل باختن پشت و شکم داشتن
جوهر ایمان ز دل پاک فراروفتن
گردی از آن در خیال بهر قسم داشتن
تازگی شوق چیست؟ رنگ طرب ریختن
چهره ز خوناب چشم رشک ارم داشتن
با همه اشکستگی دم ز درستی زدن
با همه دلخستگی تاب ستم داشتن
در خم دام بلا بال فشان زیستن
با سر زلف دو تا عربده هم داشتن
دل چو به جوش آیدی عذر بلا خواستن
جان چو بیاسایدی شکوه ز غم داشتن
بهر فریب از ریا دام تواضع مچین
دل نرباید همی تیغ ز خم داشتن
نقش پی رفتگان جاده بود در جهان
هر که رود بایدش پاس قدم داشتن
با نگه خویشتن چهره نیارست شد
عشوه دهد گر حیاست ز آینه رم داشتن
اشک چنان بی اثر ناله چنین نارسا
دیده و دل را سزد ماتم هم داشتن
خجلت کردار زشت گشته به عاصی بهشت
باغ ز کوثر گرفت جبهه ز نم داشتن
گریه از بی کسی ست بو که درین پیچ و تاب
تن به روانی دهد نامه ز نم داشتن
غالب آواره نیست گر چه به بخشش سزا
خوش بود از چون تویی چشم کرم داشتن
حیف ز همچون خودی چشم کرم داشتن
وای ز دلمردگی خوی بد انگیختن
آه ز افسردگی روی دژم داشتن
راز برانداختن از روش ساختن
دیده و دل باختن پشت و شکم داشتن
جوهر ایمان ز دل پاک فراروفتن
گردی از آن در خیال بهر قسم داشتن
تازگی شوق چیست؟ رنگ طرب ریختن
چهره ز خوناب چشم رشک ارم داشتن
با همه اشکستگی دم ز درستی زدن
با همه دلخستگی تاب ستم داشتن
در خم دام بلا بال فشان زیستن
با سر زلف دو تا عربده هم داشتن
دل چو به جوش آیدی عذر بلا خواستن
جان چو بیاسایدی شکوه ز غم داشتن
بهر فریب از ریا دام تواضع مچین
دل نرباید همی تیغ ز خم داشتن
نقش پی رفتگان جاده بود در جهان
هر که رود بایدش پاس قدم داشتن
با نگه خویشتن چهره نیارست شد
عشوه دهد گر حیاست ز آینه رم داشتن
اشک چنان بی اثر ناله چنین نارسا
دیده و دل را سزد ماتم هم داشتن
خجلت کردار زشت گشته به عاصی بهشت
باغ ز کوثر گرفت جبهه ز نم داشتن
گریه از بی کسی ست بو که درین پیچ و تاب
تن به روانی دهد نامه ز نم داشتن
غالب آواره نیست گر چه به بخشش سزا
خوش بود از چون تویی چشم کرم داشتن
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۹ - پرورش کوش
ز بس لابه کاو کرد، دادش بدوی
زنش سوی پروردن آورد روی
گهی کوش و گه پیل دندانش خواند
که هر دو همی جز به پیشش نماند
به فرهنگ دادش چو شد هفت سال
برآورد کودک همه شاخ و یال
برآمد دو سال و نیاموخت هیچ
همی کرد تیر و کمان را بسیچ
یکی خویشکامی برآمد درشت
همی زد همه کودکان را به مشت
مر او را همه کس همی خواند دیو
از او گشت فرهنگ دان با غریو
سوی آتبین رفت استاد او
بنالید از آن رنج و بیداد او
بدو آتبین گفت کای نیکمرد
سرخویشتن گیر و گِردش مگرد
که او دیو زاد است و دژخیم و تند
به فرهنگ باشد دل دیو کُند
بمانید تا چون بود کار او
بود کار در خورد دیدار او
دل سخت و خوی بد و روی زشت
چنان دان که دارد ز دوزخ سرشت
چو کودک ز ده ساله برتر گذشت
به تیر و کمان کرد آهنگ دشت
ز نخچیر و دام و دد و هرچه دید
پیاده دوان اندر ایشان رسید
گرفتش همی پای و زد بر زمین
ز کارش همی خیره ماند آتبین
شکارش همه شیر بود و پلنگ
پلنگش چو روباه بودی به چنگ
چو شد پانزده ساله گشت ارجمند
برآمد بسان درختی بلند
چنان شد به مردی همی در سپاه
نشد پیش او کس به آوردگاه
ز تیرش نشد مرغ پرّان رها
ز تیغش نیامد رها اژدها
همی گشت از این گونه چرخ بلند
نشد کوش سیر از کمان و کمند
به کار سواری همی برد رنج
چو سالش برافزون شد از سی و پنج
زنش سوی پروردن آورد روی
گهی کوش و گه پیل دندانش خواند
که هر دو همی جز به پیشش نماند
به فرهنگ دادش چو شد هفت سال
برآورد کودک همه شاخ و یال
برآمد دو سال و نیاموخت هیچ
همی کرد تیر و کمان را بسیچ
یکی خویشکامی برآمد درشت
همی زد همه کودکان را به مشت
مر او را همه کس همی خواند دیو
از او گشت فرهنگ دان با غریو
سوی آتبین رفت استاد او
بنالید از آن رنج و بیداد او
بدو آتبین گفت کای نیکمرد
سرخویشتن گیر و گِردش مگرد
که او دیو زاد است و دژخیم و تند
به فرهنگ باشد دل دیو کُند
بمانید تا چون بود کار او
بود کار در خورد دیدار او
دل سخت و خوی بد و روی زشت
چنان دان که دارد ز دوزخ سرشت
چو کودک ز ده ساله برتر گذشت
به تیر و کمان کرد آهنگ دشت
ز نخچیر و دام و دد و هرچه دید
پیاده دوان اندر ایشان رسید
گرفتش همی پای و زد بر زمین
ز کارش همی خیره ماند آتبین
شکارش همه شیر بود و پلنگ
پلنگش چو روباه بودی به چنگ
چو شد پانزده ساله گشت ارجمند
برآمد بسان درختی بلند
چنان شد به مردی همی در سپاه
نشد پیش او کس به آوردگاه
ز تیرش نشد مرغ پرّان رها
ز تیغش نیامد رها اژدها
همی گشت از این گونه چرخ بلند
نشد کوش سیر از کمان و کمند
به کار سواری همی برد رنج
چو سالش برافزون شد از سی و پنج
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۹ - دیدن کاخی آباد و گفتگوی کوش آفریننده ی جهان با پیری فرزانه
چهل روز بر گردِ آن بیشه کوش
همی تاخت، نیرو نماندش نه توش
ز ناگاه روزی به تلّی رسید
عنان تگاور بدان سو کشید
یکی کاخ آباد دید از برش
ز سنگ سیه برنهاده سرش
جهاندیده کوش از در آواز داد
که این در به ما بر بباید گشاد
برآمد یکی پیر با فرّ و هوش
بدید آن سر و روی و دیدار کوش
بدو گفت کای اهرمن روی مرد
برِ ما تو را رهنمونی که کرد؟
چه چیزی؟ بگو، وز کجا آمدی؟
بدین بیشه اندر چرا آمدی؟
خداوند روزی دهم، گفت، کوش
به دست من است از جهان زهر و نوش
بخندید دانا ز گفتار اوی
وزآن ناسزاوار دیدار اوی
بدو گفت کای مرد ناهوشیار
پس ایدر چرا آمدی و چه کار؟
چهل روز بیش است، گفتا که من
جدا ماندم از لشکر و انجمن
در این بیشه گُم کرده ام راه خویش
جدا مانده از کشور و گاه خویش
دگر باره از وی بخندید مرد
بدو گفت کوش از دلی پُر ز درد
که خندیدن تو در این جای چیست
چنین خنده ی نادلارای چیست
ورا گفت از این روی و دیدار تو
همی خنده آید ز گفتار تو
که یک بار گویی که هستم خدای
دگر باره گویی که راهم نمای
خداوند روزی دهِ مردمان
چرا راه خواهد ز مردم نهان؟
که بیراه را او به راه آورد
شب و روز و خورشید و ماه آورد
بدو گفت ای پیرِ اندک خرد
برآمد همی سالیان هشتصد
که تا من خداوند روزی دهم
ز کار جهان سربسر آگهم
بدو گفت پیر ای همه سرسری
نگویی مرا تاکنون ایدری
مرآن مردمان را که روزی دهد؟
کشان نیکی و دلفروزی دهد؟
چنین داد پاسخ که دستور هست
دبیران بسیار و گنجور هست
که روزی به مردم رساند فراخ
ز گنج من آباد دارند کاخ
بدو گفت دانا کز این پرورش
تو را داد بایست لختی خورش
که تا اندر این بی سپاه و کسی
ز ناخوردن اندُه ندیدی بسی
ز تو دور گشته ست نیروی تو
وز این شکل زشت و چنین خوی تو
کنون مرمرا بازگوی آشکار
که چون تو نبودی در آن روزگار
خداوند روزی ده مردمان
که بود و کرا دانی ای بدگمان؟
چنین داد پاسخ که دیگر بُدند
خدایان که با تخت و افسر بُدند
بدو گفت پیر، از کجا آمدند
بدین تیره گیتی چرا آمدند؟
چنین داد پاسخ که از مرد و زن
پدید آمدند آن همه تن به تن
بدو پیر گفت ای سزاوار بد
مگوی آنچه نپذیرد او را خرد
نشاید که آن کاو جهان آفرید
پدید آمد از جای تنگ و پلید
که همچون من و تو بود بی گمان
تو را کی رسد دست بر آسمان
بدو کوش گفت ای سخنگوی مرد
مرا مغز، گفتار تو خیره کرد
اگر من نه روزی دهم، پس چه ام؟
وگرنه خدای جهانم، که ام؟
یکی بندهای گفت خود کام و زشت
به تن ناسپاسی و دور از بهشت
گنهکار و بیره به فرمان دیو
کشیده دل از راه گیهان خدیو
گرفتار در خشم یزدان پاک
تو را جای در دوزخ سهمناک
بدو کوش گفت این سخنها ز چیست
که بر یافه گرفتار باید گریست
چنین پاسخش داد کای شوربخت
همی بر تو بخشایش آریم سخت
جهان را و ما را همان آفرید
که این بی کران آسمان آفرید
بر او ماه و خورشید کرده ست چند
ستاره که هرگز ندانی که چند
زمین کرد و کوه بلند از برش
درختان و آن روان در خورش
تو را بر زمین کرد سالار و شاه
بزرگی و فرمانت داد و سپاه
به گیتی چنین زندگانیت داد
همه زندگانی، جوانیت داد
بدان تا همه بندگان خدای
تو باشی سوی راه او رهنمای
تو را هرچه داد ایزد، ای اهرمن
سراسر همی بینی از خویشتن
شدن اندر این نیکوی ناسپاس
زهی بنده ی دیو ناحق شناس!
تو را گر تبی آید ای یافه گوی
میان تو گردد چو باریک موی
نبینی کس از خویشتن خوارتر
نه بیچاره تر نیز و غمخواره تر
بدین ناتوانی و بیچارگی
خدایی توان کرد یکبارگی؟
بدو گفت کای پیر ناهوشیار
برآمد مرا سالیانی هزار
که روزی تنم را نیامد تبی
نَه رنجی کشیدم، نَه دردی شبی
اگر بنده ام چون کسانی دگر
تنم دردمندی کشیدی مگر
بدو پیر گفت ای سبکسار مرد
بجای تو آن نیکوی پس که کرد؟
تن آسان شدی، مست گشتی چنان
که گویی منم کردگار جهان
کنون گر خدایی، برو، بازگرد
که سیر آمدم من ز گفتار سرد
همی تاخت، نیرو نماندش نه توش
ز ناگاه روزی به تلّی رسید
عنان تگاور بدان سو کشید
یکی کاخ آباد دید از برش
ز سنگ سیه برنهاده سرش
جهاندیده کوش از در آواز داد
که این در به ما بر بباید گشاد
برآمد یکی پیر با فرّ و هوش
بدید آن سر و روی و دیدار کوش
بدو گفت کای اهرمن روی مرد
برِ ما تو را رهنمونی که کرد؟
چه چیزی؟ بگو، وز کجا آمدی؟
بدین بیشه اندر چرا آمدی؟
خداوند روزی دهم، گفت، کوش
به دست من است از جهان زهر و نوش
بخندید دانا ز گفتار اوی
وزآن ناسزاوار دیدار اوی
بدو گفت کای مرد ناهوشیار
پس ایدر چرا آمدی و چه کار؟
چهل روز بیش است، گفتا که من
جدا ماندم از لشکر و انجمن
در این بیشه گُم کرده ام راه خویش
جدا مانده از کشور و گاه خویش
دگر باره از وی بخندید مرد
بدو گفت کوش از دلی پُر ز درد
که خندیدن تو در این جای چیست
چنین خنده ی نادلارای چیست
ورا گفت از این روی و دیدار تو
همی خنده آید ز گفتار تو
که یک بار گویی که هستم خدای
دگر باره گویی که راهم نمای
خداوند روزی دهِ مردمان
چرا راه خواهد ز مردم نهان؟
که بیراه را او به راه آورد
شب و روز و خورشید و ماه آورد
بدو گفت ای پیرِ اندک خرد
برآمد همی سالیان هشتصد
که تا من خداوند روزی دهم
ز کار جهان سربسر آگهم
بدو گفت پیر ای همه سرسری
نگویی مرا تاکنون ایدری
مرآن مردمان را که روزی دهد؟
کشان نیکی و دلفروزی دهد؟
چنین داد پاسخ که دستور هست
دبیران بسیار و گنجور هست
که روزی به مردم رساند فراخ
ز گنج من آباد دارند کاخ
بدو گفت دانا کز این پرورش
تو را داد بایست لختی خورش
که تا اندر این بی سپاه و کسی
ز ناخوردن اندُه ندیدی بسی
ز تو دور گشته ست نیروی تو
وز این شکل زشت و چنین خوی تو
کنون مرمرا بازگوی آشکار
که چون تو نبودی در آن روزگار
خداوند روزی ده مردمان
که بود و کرا دانی ای بدگمان؟
چنین داد پاسخ که دیگر بُدند
خدایان که با تخت و افسر بُدند
بدو گفت پیر، از کجا آمدند
بدین تیره گیتی چرا آمدند؟
چنین داد پاسخ که از مرد و زن
پدید آمدند آن همه تن به تن
بدو پیر گفت ای سزاوار بد
مگوی آنچه نپذیرد او را خرد
نشاید که آن کاو جهان آفرید
پدید آمد از جای تنگ و پلید
که همچون من و تو بود بی گمان
تو را کی رسد دست بر آسمان
بدو کوش گفت ای سخنگوی مرد
مرا مغز، گفتار تو خیره کرد
اگر من نه روزی دهم، پس چه ام؟
وگرنه خدای جهانم، که ام؟
یکی بندهای گفت خود کام و زشت
به تن ناسپاسی و دور از بهشت
گنهکار و بیره به فرمان دیو
کشیده دل از راه گیهان خدیو
گرفتار در خشم یزدان پاک
تو را جای در دوزخ سهمناک
بدو کوش گفت این سخنها ز چیست
که بر یافه گرفتار باید گریست
چنین پاسخش داد کای شوربخت
همی بر تو بخشایش آریم سخت
جهان را و ما را همان آفرید
که این بی کران آسمان آفرید
بر او ماه و خورشید کرده ست چند
ستاره که هرگز ندانی که چند
زمین کرد و کوه بلند از برش
درختان و آن روان در خورش
تو را بر زمین کرد سالار و شاه
بزرگی و فرمانت داد و سپاه
به گیتی چنین زندگانیت داد
همه زندگانی، جوانیت داد
بدان تا همه بندگان خدای
تو باشی سوی راه او رهنمای
تو را هرچه داد ایزد، ای اهرمن
سراسر همی بینی از خویشتن
شدن اندر این نیکوی ناسپاس
زهی بنده ی دیو ناحق شناس!
تو را گر تبی آید ای یافه گوی
میان تو گردد چو باریک موی
نبینی کس از خویشتن خوارتر
نه بیچاره تر نیز و غمخواره تر
بدین ناتوانی و بیچارگی
خدایی توان کرد یکبارگی؟
بدو گفت کای پیر ناهوشیار
برآمد مرا سالیانی هزار
که روزی تنم را نیامد تبی
نَه رنجی کشیدم، نَه دردی شبی
اگر بنده ام چون کسانی دگر
تنم دردمندی کشیدی مگر
بدو پیر گفت ای سبکسار مرد
بجای تو آن نیکوی پس که کرد؟
تن آسان شدی، مست گشتی چنان
که گویی منم کردگار جهان
کنون گر خدایی، برو، بازگرد
که سیر آمدم من ز گفتار سرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
صافیدلی چو آینه در این زمان کم است
ور هست همچو آب روان در پی هم است
نبود عجب که منت آسودگی کشم
زخم صحیح ناشده در زیر مرهم است
آیینه از تراش و خراش است پرضیا
روشنگر طبیعت ما خلق عالم است
آب از دهان ساغر جمشید می رود
صبحی دمی که غنچهٔ گل پر ز شبنم است
پیچد به آن کمر ز گمان شانه زلف را
یک موی در حساب ز کاکل اگر کم است
تا حشر برنخیزد اگر بر فلک نهند
[سرباریی] که بر سر فرزند آدم است
در زیر خاک، همت می جوش می زند
این طفل نارسیده مگر نسل آدم است
دایم طناب طول امل در گلوی توست
تا میخ آز در گل حرص تو محکم است
بتخانه است دهر و سعیداست بت پرست
آن کاو مرید خال و خط و زلف و پرچم است
ور هست همچو آب روان در پی هم است
نبود عجب که منت آسودگی کشم
زخم صحیح ناشده در زیر مرهم است
آیینه از تراش و خراش است پرضیا
روشنگر طبیعت ما خلق عالم است
آب از دهان ساغر جمشید می رود
صبحی دمی که غنچهٔ گل پر ز شبنم است
پیچد به آن کمر ز گمان شانه زلف را
یک موی در حساب ز کاکل اگر کم است
تا حشر برنخیزد اگر بر فلک نهند
[سرباریی] که بر سر فرزند آدم است
در زیر خاک، همت می جوش می زند
این طفل نارسیده مگر نسل آدم است
دایم طناب طول امل در گلوی توست
تا میخ آز در گل حرص تو محکم است
بتخانه است دهر و سعیداست بت پرست
آن کاو مرید خال و خط و زلف و پرچم است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
بی برگ شو چو نی به نوا می توان رسید
از راه نیستی به خدا می توان رسید
وامانده از وصول، اصول ای فروع جوی
از سایه گر بری به هما می توان رسید
ای دل به کوی یار اگر درد، همره است
مردانه زن قدم به دوا می توان رسید
چون سرو با کجی مکن الفت در این چمن
از راستی به نشو و نما می توان رسید
او خود مگر به جذبه سعیدا کشد تو را
ورنه به جد و جهد کجا می توان رسید؟
از راه نیستی به خدا می توان رسید
وامانده از وصول، اصول ای فروع جوی
از سایه گر بری به هما می توان رسید
ای دل به کوی یار اگر درد، همره است
مردانه زن قدم به دوا می توان رسید
چون سرو با کجی مکن الفت در این چمن
از راستی به نشو و نما می توان رسید
او خود مگر به جذبه سعیدا کشد تو را
ورنه به جد و جهد کجا می توان رسید؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
بشنوید این نکته را ای اهل راز
شد از این مقبول محمودی ایاز
پیشتر زان محو گردی در جهان
خویش را از خاطر خود محو ساز
خوب بودی گر سخن از این و آن
پس روا بودی کلام اندر نماز
گر حریفت پر دغا افتاده است
نقد جان را در دغایش پاک باز
گرچه ناز از یار باشد خوش ادا
خوش نما باشد ز عاشق هم نیاز
فارغ آید از تمیز دیگران
هر که خود را کرده باشد امتیاز
چشم دل خواهی سعیدا وا شود
خاک پای [نیکوان] را سرمه ساز
شد از این مقبول محمودی ایاز
پیشتر زان محو گردی در جهان
خویش را از خاطر خود محو ساز
خوب بودی گر سخن از این و آن
پس روا بودی کلام اندر نماز
گر حریفت پر دغا افتاده است
نقد جان را در دغایش پاک باز
گرچه ناز از یار باشد خوش ادا
خوش نما باشد ز عاشق هم نیاز
فارغ آید از تمیز دیگران
هر که خود را کرده باشد امتیاز
چشم دل خواهی سعیدا وا شود
خاک پای [نیکوان] را سرمه ساز