عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در ستایش نصرة الدین ابوالمظفر اصفهبد لیالواشیر پادشاه مازندران
گردون نقاب صبح به عمدا برافکند
راز دل زمانه به صحرا برافکند
مستان صبح چهره مطرا به میکنند
کاین پیر طیلسان مطرا برافکند
جنبید شیب مقرعهٔ صبح دم کنون
ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند
در ده رکاب می که شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند
گردون یهودیانه به کتف کبود خویش
آن زرد پاره بین که چه پیدا برافکند
چون برکشد قوارهٔ دیبا زجیب صبح
سحرا که بر قوارهٔ دیبا برافکند
هر صبحدم که بر چند آن مهرها فلک
بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند
با مهرهها کنیم قدحها چو آسمان
آن کعبتین به رقعهٔ مینا برافکند
دریا کشان کوه جگر بادهای به کف
کز تف به کوه لرزهٔ دریا برافکند
کیخسروانه جام ز خون سیاوشان
گنج فراسیاب به سیما برافکند
عاشق به رغم سبحهٔ زاهد کند صبوح
بس جرعه هم به زاهد قرا برافکند
از جام دجله دجله کشد پس به روی خاک
از جرعه سبحه سبحه هویدا برافکند
آب حیات نوشد و پس خاک مردگان
بر روی هفت دخمهٔ خضرا برافکند
از بس که جرعه بر تن افسردهٔ زمین
آن آتشین دواج سراپا برافکند
گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون
هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند
اول کسی که خاک شود جرعه را منم
چون دست صبح قرعهٔ صهبا برافکند
ساقی به یاد دار که چون جام میدهی
بحری دهی که کوه غم از جا برافکند
یک گوش ماهی از همه کس بیش ده مرا
تا بحر سینه، جیفهٔ سودا برافکند
می لعل ده چو ناخنهٔ دیدهٔ شفق
تا رنگ صبح ناخن ما را برافکند
جام و می چو صبح و شفق ده که عکس آن
گل گونه صبح را شفق آسا برافکند
آبستنانه عدهٔ توبه مدار بیش
کسیب توبه قفل به دلها برافکند
آن عدهدار بکر طلب کن که روح را
آبستنی به مریم عذرا برافکند
هر هفت کرده پردگی رز به مجلس آر
تا هفت پردهٔ خرد ما برافکند
بنیاد عقل برفکند خوانچهٔ صبوح
عقل آفت است هیچ مگو تا برافکند
داری گشاد نامهٔ جان در ده فلک
گو ده کیا که نزل تو اینجا برافکند
کس نیست در ده ارچه علف خانهای بجاست
کس بر علف چه نزل مهیا برافکند
چون لاشهٔ تو سخره گرفتند بر تو چرخ
منت به نزل یک تن تنها برافکند
امروز کم خورانده فردا چه دانی آنک
ایام، فقل بر در فردا برافکند
منقل برآر چون دل عاشق که حجره را
رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند
سرد است سخت سنبلهٔ رز به خرمن ار
تا سستیی به عقرب سرما برافکند
بیصرفه در تنور کن آن زر صرف را
کو شعلهها به صرفه و عوا برافکند
گوئی که خرمگس پرداز خان عنکبوت
بر پر سبز رنگ غبیرا برافکند
ماند به عنکبوت سطرلاب آفتاب
زو ذرههای لایتجزا برافکند
از هر دریچه شکل صلیبی چو رومیان
بر خیل رنگ رنگ بحیرا برافکند
نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس
رومی لحاف زرد به پهنا برافکند
غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند
خیل پری شکست به غوغا برافکند
مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان
پروین صفت کواکب رخشا برافکند
طاووس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو
گاورس ریزهای منقا برافکند
مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان
می راز عاشقان شکیبا برافکند
ساقی تذرو رنگ به طوق غبب چو کبک
طوق دگر ز عنبر سارا برافکند
بردست آن تذرو چو خون کبوتران
میبین که رنگ عید چه زیبا برافکند
ز آن خاتم سهیل نشان بین که بر زمین
چشم نگین نگین چو ثریا برافکند
چون آب پشت دست نماید نگین نگین
پس مهر جم به خاتم گویا برافکند
چون بلبله دهان به دهان قدح برد
گوئی که عروه بال به عفرا برافکند
یا فاخته که لب به لب بچه آورد
از خلق ناردان مصفا برافکند
خیک است زنگی خفقان دار کز جگر
وقت دهان گشا همه صفرا برافکند
مطرب به سحر کاری هاروت در سماع
خجلت به روی زهرهٔ زهرا برافکند
انگشت ارغنون زن رومی به زخمه بر
تب لرزهٔ تنا تننانا برافکند
چنگی بده بلورین ماهی آب دار
چون آب لرزه وقت محاکا برافکند
بر بط کری است هشت زبان کش به هشت گوش
هر دم شکنجه دست توانا برافکند
چنگ است پای بسته، سرافکنده، خشک تن
چون زرقی که گوشت ز احشا برافکند
نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا
کز سرفه خون قنینهٔ حمرا برافکند
در چنبر دف آهو و گور است و یوز و سگ
کاین صف بر آن کمین به مدارا برافکند
حلق رباب بسته طناب است اسیروار
کز درد حلق ناله بر اعضا برافکند
در دری که خاطر خاقانی آورد
قیمت به بزم خسرو والا برافکند
رعد سیپد مهرهٔ شاه فلک غلام
بر بوقبیس لرزه ز آوا برافکند
خورشید جام خسرو ایران به جرعه ریز
بر خاک اختران مجزا برافکند
تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک
خورشید را گداز همانا برافکند
راز دل زمانه به صحرا برافکند
مستان صبح چهره مطرا به میکنند
کاین پیر طیلسان مطرا برافکند
جنبید شیب مقرعهٔ صبح دم کنون
ترسم که نقره خنگ به بالا برافکند
در ده رکاب می که شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند
گردون یهودیانه به کتف کبود خویش
آن زرد پاره بین که چه پیدا برافکند
چون برکشد قوارهٔ دیبا زجیب صبح
سحرا که بر قوارهٔ دیبا برافکند
هر صبحدم که بر چند آن مهرها فلک
بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند
با مهرهها کنیم قدحها چو آسمان
آن کعبتین به رقعهٔ مینا برافکند
دریا کشان کوه جگر بادهای به کف
کز تف به کوه لرزهٔ دریا برافکند
کیخسروانه جام ز خون سیاوشان
گنج فراسیاب به سیما برافکند
عاشق به رغم سبحهٔ زاهد کند صبوح
بس جرعه هم به زاهد قرا برافکند
از جام دجله دجله کشد پس به روی خاک
از جرعه سبحه سبحه هویدا برافکند
آب حیات نوشد و پس خاک مردگان
بر روی هفت دخمهٔ خضرا برافکند
از بس که جرعه بر تن افسردهٔ زمین
آن آتشین دواج سراپا برافکند
گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون
هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند
اول کسی که خاک شود جرعه را منم
چون دست صبح قرعهٔ صهبا برافکند
ساقی به یاد دار که چون جام میدهی
بحری دهی که کوه غم از جا برافکند
یک گوش ماهی از همه کس بیش ده مرا
تا بحر سینه، جیفهٔ سودا برافکند
می لعل ده چو ناخنهٔ دیدهٔ شفق
تا رنگ صبح ناخن ما را برافکند
جام و می چو صبح و شفق ده که عکس آن
گل گونه صبح را شفق آسا برافکند
آبستنانه عدهٔ توبه مدار بیش
کسیب توبه قفل به دلها برافکند
آن عدهدار بکر طلب کن که روح را
آبستنی به مریم عذرا برافکند
هر هفت کرده پردگی رز به مجلس آر
تا هفت پردهٔ خرد ما برافکند
بنیاد عقل برفکند خوانچهٔ صبوح
عقل آفت است هیچ مگو تا برافکند
داری گشاد نامهٔ جان در ده فلک
گو ده کیا که نزل تو اینجا برافکند
کس نیست در ده ارچه علف خانهای بجاست
کس بر علف چه نزل مهیا برافکند
چون لاشهٔ تو سخره گرفتند بر تو چرخ
منت به نزل یک تن تنها برافکند
امروز کم خورانده فردا چه دانی آنک
ایام، فقل بر در فردا برافکند
منقل برآر چون دل عاشق که حجره را
رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند
سرد است سخت سنبلهٔ رز به خرمن ار
تا سستیی به عقرب سرما برافکند
بیصرفه در تنور کن آن زر صرف را
کو شعلهها به صرفه و عوا برافکند
گوئی که خرمگس پرداز خان عنکبوت
بر پر سبز رنگ غبیرا برافکند
ماند به عنکبوت سطرلاب آفتاب
زو ذرههای لایتجزا برافکند
از هر دریچه شکل صلیبی چو رومیان
بر خیل رنگ رنگ بحیرا برافکند
نالنده اسقفی ز بر بستر پلاس
رومی لحاف زرد به پهنا برافکند
غوغای دیو و خیل پری چون بهم رسند
خیل پری شکست به غوغا برافکند
مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان
پروین صفت کواکب رخشا برافکند
طاووس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو
گاورس ریزهای منقا برافکند
مجلس چو گرم گردد چون آه عاشقان
می راز عاشقان شکیبا برافکند
ساقی تذرو رنگ به طوق غبب چو کبک
طوق دگر ز عنبر سارا برافکند
بردست آن تذرو چو خون کبوتران
میبین که رنگ عید چه زیبا برافکند
ز آن خاتم سهیل نشان بین که بر زمین
چشم نگین نگین چو ثریا برافکند
چون آب پشت دست نماید نگین نگین
پس مهر جم به خاتم گویا برافکند
چون بلبله دهان به دهان قدح برد
گوئی که عروه بال به عفرا برافکند
یا فاخته که لب به لب بچه آورد
از خلق ناردان مصفا برافکند
خیک است زنگی خفقان دار کز جگر
وقت دهان گشا همه صفرا برافکند
مطرب به سحر کاری هاروت در سماع
خجلت به روی زهرهٔ زهرا برافکند
انگشت ارغنون زن رومی به زخمه بر
تب لرزهٔ تنا تننانا برافکند
چنگی بده بلورین ماهی آب دار
چون آب لرزه وقت محاکا برافکند
بر بط کری است هشت زبان کش به هشت گوش
هر دم شکنجه دست توانا برافکند
چنگ است پای بسته، سرافکنده، خشک تن
چون زرقی که گوشت ز احشا برافکند
نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا
کز سرفه خون قنینهٔ حمرا برافکند
در چنبر دف آهو و گور است و یوز و سگ
کاین صف بر آن کمین به مدارا برافکند
حلق رباب بسته طناب است اسیروار
کز درد حلق ناله بر اعضا برافکند
در دری که خاطر خاقانی آورد
قیمت به بزم خسرو والا برافکند
رعد سیپد مهرهٔ شاه فلک غلام
بر بوقبیس لرزه ز آوا برافکند
خورشید جام خسرو ایران به جرعه ریز
بر خاک اختران مجزا برافکند
تاج و سریر خسرو مازندران ز رشک
خورشید را گداز همانا برافکند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - مطلع دوم
نوروز برقع از رخ زیبا برافکند
بر گستوان به دلدل شهبا برافکند
سلطان یک سوارهٔ گردون به جنگ دی
بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند
بابیست و یک و شاق ز سقلاب ترکوار
بر راه دی کمین به مفاجا برافکند
از دلو یوسفی بجهد آفتاب و چشم
بر حوت یونسی به تماشا برافکند
ماهی نهنگوار به حلقش فرو برد
چون یونسش دوباره به صحرا برافکند
چشمه به ماهی آید و چون پشت ماهیان
زیور به روی مرکز غبرا برافکند
آن آتشین صلیب در آن خانهٔ مسیح
بر خاک مرده باد مسیحا برافکند
آن مطبخی باغ نهد چشم بر بره
همچون بره که چشم به مرغی برافکند
از پشت کوه چادر احرام برکشد
بر کتف ابر، جادر ترسا برافکند
چون باد زند نیجی کهسار برکشد
برخاک و خاره سندس و خارا برافکند
مغز هوا ز فضلهٔ دی در زکام بود
ابرش طلی به وجه مداوا برافکند
گر شب گذار داد به بزغاله روز را
تا هر چه داشت قاعده عذرا برافکند
شب را ز گوسفند نهد دنبه افتاب
تا کاهش دقش به مدارا برافکند
در پردهٔ خماهنی ابر سکاهنی
رنگ خضاب بر سر دنیا برافکند
قوس قزح به کاغذ شامی به شامگاه
از هفت رنگ بین که چه طغرا برافکند
روز از برای ثقل کشی موکب بهار
پالان به توسن استر گرما برافکند
روز از کمین خود چو سکندر کشد کمان
بر خیل شب هزیمت دارا برافکند
روز ارنه عکس تیغ ملک بوالمظفر است
پس چون کمین به لشکر اعدا برافکند
روز ارنه تیغ خسرو مازندران شده است
چون بشکند نهال ستم یا برافکند
اعظم سپهبد آنکه کشد تیغ زهر فام
زهره ز شیر شرزه به هیجا برافکند
کیخسرو هدی که غلامانش را خراج
طمغاج خان به تبت و یغما برافکند
حمل خزانهاش به سمرقند برنهد
نزل ستانهاش به بخارا برافکند
تا بس نه دیر والی شام و شه یمن
باجش به مصر و ساو به صنعا برافکند
ملک عجم به کوشش دولت بپرورد
نام عرب به بخشش نعما برافکند
چون ز آب خضر جام سکندر کشد به بزم
گنج سکندر از پی یقما برافکند
بدر سماک نیزه که بر قلب مملکت
اکسیرها ز سعد موفا برافکند
ز آن رمح مارسان ز دم کژدم فلک
بیرون کند گروه به زبانا برافکند
پشت کمان و تیر چلیپا کند به رزم
تا اسم روم و رسم چلیپا برافکند
شمشیر نصرت الدین چون پر جبرئیل
خسف سبا به کشور اعدا برافکند
بخت کیالواشیر از نه فلک گذشت
سایه به هشت جنت ماوا برافکند
نه حرف نام اوست به ده نوع حرز روح
تا نقش آن، به عرض معلی برافکند
ز اشکال تیغ او قلم تیز هندسی
بر سطح ماه خط معما برافکند
ترتیب قوقهٔ کله بندگانش راست
رنگی که افتاب بخارا برافکند
هر شب برای طرف کمرهای خادمانش
دریای چرخ لؤلؤ لالا برافکند
هر سال مه سیاه شود بر امید آنک
روزیش نام خادم و لالا برافکند
آقسنقری است روز و قراسنقری است شب
بر هر دو نام بنده و مولا برافکند
آبای علویند کمر دار و این خلف
راضی بدان که سایه به آبا برافکند
مشفق پدر، مرید پسر به بود که نخل
بر تن کمر به خدمت خرما برافکند
گر بهر عزم کیان بر عراق و پارس
ظل همای رایت علیا برافکند
در گوش گوشوار سمعنا کشد عراق
بر دوش طیلسان اطعنا برافکند
فتح آن چنان کند ید بیضای عسکرش
کاسیب آن به عسکر و بیضا برافکند
ور بر فلک سوار برآید جو مصطفی
زین بر براق رفعت والا برافکند
مهماز او به پهلوی سرطان کند گذار
گر همتش لگام به جوزا برافکند
آنکه از جناب شاه به جنت برد نشان
رشک گران به جنت ماوی برافکند
شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد
گر بر فلک نظر به معادا برافکند
گر نه بقای شاه حمایت کند، فنا
بیخ نژاد آدم و حوا برافکند
در مجمعی که شاه و دگر خسروان بوند
او کل بود که سهم بر اجزا برافکند
آری که افتاب مجرد به یک شعاع
بیخ کواکب شب یلدا برافکند
روح القدس بشیبد اگر بکر همتش
پرده در این سراچهٔ اشیا برافکند
نشگفت اگر ز هوش شود موسی آن زمان
کایزد به طور نور تجلی برافکند
نظارگان مصر ببرند دست از آنک
یوسف نقاب طلعت غرا برافکند
از خلق یوسفیش به پیرانه سر جهان
پیرایهٔ جمال زلیخا برافکند
صخره برآورد سر رفعت چو مصطفی
شکل قدم به صخرهٔ صما برافکند
بس دوزخی است خصمش از آن سرخ رو شده است
کآتش به زر ناسره گونا برافکند
چه خصم بر نواحی ملکش کند گذر
چه خوک دم به مسجد اقصی برافکند
از تاختن عدو به دیارش چه بد کند؟
یا بولهب چه وهن به طاها برافکند؟
نقصی به کاسهٔ زر پرویز کی رسد
ز آن خرمگس که سایه به سکبا برافکند
گردون به خصم او چه کلاه مهی دهد
کس دیو را چه زیور حورا برافکند
مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم
بر خود چنین لقب بچه یارا برافکند
نه دمنه چون اسد نه در منه نام چو سنبله است
هر چند نام بیهده کانا برافکند
دستش به نیزهای که علی الروس اژدهاست
اقلیم روس را به تعدا برافکند
از نام شاه و نام بداندیش او فلک
بر لوح بخت خط معما برافکند
ز آن نام فر بدین سر مسعود بر نهد
زان نام اخ بدان دل دروا برافکند
هر شیر خواره را نرساند به هفت خوان
نام سفندیار که ماما برافکند
شاها طراز خطبهٔ دولت به نام توست
نام آن بود که دولت برنا برافکند
اسم بلند هم به بلند اختری دهد
چون روزگار قرعهٔ اسما برافکند
دست تو شمس و خطی تو خط استواست
کاقلیم شرک را به تعزا برافکند
آری به نای جادوی فرعونی از جهان
ثعبان اسود و ید بیضا برافکند
گفتم که افتاب کفی، سهوم اوفتاد
سهم تو سهو بر دل دانا برافکند
خود آفتاب پیش سخای تو سائلی است
کش لرز شرم وقت تقاضا برافکند
دارم نیاز جنت بزم تو لاجرم
عم دوزخی بر این دل دروا برافکند
زی چشمهٔ حیات رسم خضروار اگر
چشمم نظر به مجلس اعلی برافکند
حربا منم تو قرصهٔ شمسی، روا بود
گر قرص شمس نور به حربا برافکند
زرد است روی آزم و خوش ذوق خاطرم
چون زعفران که رنگ به حلوا برافکند
آزاده بندگیت رها چون کند چو دیو
کو خرمن بهشت به نکبا برافکند
کس خدمتت گذارد یا خود به قحط سال
از حلق کس نوالهٔ حلوا برافکند
ملک عجم چو طعمهٔ ترکان اعجمی است
عاقل کجا بساط تمنا برافکند
تن گر چه سو و اکمک از ایشان طلب کند
کی مهر شه به آتسز و بغرا برافکند
زال ار چه موی چون پر زاع آرزو کند
بر زاغ کی محبت عنقا برافکند
یعقوب هم به دیدهٔ معنی بود ضریر
گر مهر یوسفی به یهودا برافکند
بهرام ننگرد به براهام چون نظر
بر خان و خوان لنبک سقا برافکند
آن کش غرض ز بادیه بیت الحرم بود
کی چشم دل به حله و احیا برافکند
آن کس که یافت طوبی و طرف ریاض خلد
طرفه بود که چشم به طرفا برافکند
این شعر هر که بشنود از شاعران عصر
زهره ز رشک صاحب انشا برافکند
کو عنصری که بشنود این شعر آبدار
تا خاک بر دهان مجارا برافکند
چندان بمان که ماه نو آید عیان ز شرق
وز سوی غرب صبح تلالا برافکند
بادت سعادت ابد و با تو بخت را
مهری که جان سعد به اسما برافکند
بخت تو خواب دیدهٔ بیدار تا ز امن
بر چشم فتنه خواب مهنا برافکند
تو شاد خوار عافیتی تا وبای غم
طاعون به طاعن حسد آوا برافکند
عدل تو آن طراز که بر آستین ملک
هر روز نو طراز مثنا بر افکند
خصمان اسیر قهر تو تا هم به دست قهر
بنیادشان خدای تعالی برافکند
بر گستوان به دلدل شهبا برافکند
سلطان یک سوارهٔ گردون به جنگ دی
بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند
بابیست و یک و شاق ز سقلاب ترکوار
بر راه دی کمین به مفاجا برافکند
از دلو یوسفی بجهد آفتاب و چشم
بر حوت یونسی به تماشا برافکند
ماهی نهنگوار به حلقش فرو برد
چون یونسش دوباره به صحرا برافکند
چشمه به ماهی آید و چون پشت ماهیان
زیور به روی مرکز غبرا برافکند
آن آتشین صلیب در آن خانهٔ مسیح
بر خاک مرده باد مسیحا برافکند
آن مطبخی باغ نهد چشم بر بره
همچون بره که چشم به مرغی برافکند
از پشت کوه چادر احرام برکشد
بر کتف ابر، جادر ترسا برافکند
چون باد زند نیجی کهسار برکشد
برخاک و خاره سندس و خارا برافکند
مغز هوا ز فضلهٔ دی در زکام بود
ابرش طلی به وجه مداوا برافکند
گر شب گذار داد به بزغاله روز را
تا هر چه داشت قاعده عذرا برافکند
شب را ز گوسفند نهد دنبه افتاب
تا کاهش دقش به مدارا برافکند
در پردهٔ خماهنی ابر سکاهنی
رنگ خضاب بر سر دنیا برافکند
قوس قزح به کاغذ شامی به شامگاه
از هفت رنگ بین که چه طغرا برافکند
روز از برای ثقل کشی موکب بهار
پالان به توسن استر گرما برافکند
روز از کمین خود چو سکندر کشد کمان
بر خیل شب هزیمت دارا برافکند
روز ارنه عکس تیغ ملک بوالمظفر است
پس چون کمین به لشکر اعدا برافکند
روز ارنه تیغ خسرو مازندران شده است
چون بشکند نهال ستم یا برافکند
اعظم سپهبد آنکه کشد تیغ زهر فام
زهره ز شیر شرزه به هیجا برافکند
کیخسرو هدی که غلامانش را خراج
طمغاج خان به تبت و یغما برافکند
حمل خزانهاش به سمرقند برنهد
نزل ستانهاش به بخارا برافکند
تا بس نه دیر والی شام و شه یمن
باجش به مصر و ساو به صنعا برافکند
ملک عجم به کوشش دولت بپرورد
نام عرب به بخشش نعما برافکند
چون ز آب خضر جام سکندر کشد به بزم
گنج سکندر از پی یقما برافکند
بدر سماک نیزه که بر قلب مملکت
اکسیرها ز سعد موفا برافکند
ز آن رمح مارسان ز دم کژدم فلک
بیرون کند گروه به زبانا برافکند
پشت کمان و تیر چلیپا کند به رزم
تا اسم روم و رسم چلیپا برافکند
شمشیر نصرت الدین چون پر جبرئیل
خسف سبا به کشور اعدا برافکند
بخت کیالواشیر از نه فلک گذشت
سایه به هشت جنت ماوا برافکند
نه حرف نام اوست به ده نوع حرز روح
تا نقش آن، به عرض معلی برافکند
ز اشکال تیغ او قلم تیز هندسی
بر سطح ماه خط معما برافکند
ترتیب قوقهٔ کله بندگانش راست
رنگی که افتاب بخارا برافکند
هر شب برای طرف کمرهای خادمانش
دریای چرخ لؤلؤ لالا برافکند
هر سال مه سیاه شود بر امید آنک
روزیش نام خادم و لالا برافکند
آقسنقری است روز و قراسنقری است شب
بر هر دو نام بنده و مولا برافکند
آبای علویند کمر دار و این خلف
راضی بدان که سایه به آبا برافکند
مشفق پدر، مرید پسر به بود که نخل
بر تن کمر به خدمت خرما برافکند
گر بهر عزم کیان بر عراق و پارس
ظل همای رایت علیا برافکند
در گوش گوشوار سمعنا کشد عراق
بر دوش طیلسان اطعنا برافکند
فتح آن چنان کند ید بیضای عسکرش
کاسیب آن به عسکر و بیضا برافکند
ور بر فلک سوار برآید جو مصطفی
زین بر براق رفعت والا برافکند
مهماز او به پهلوی سرطان کند گذار
گر همتش لگام به جوزا برافکند
آنکه از جناب شاه به جنت برد نشان
رشک گران به جنت ماوی برافکند
شیر فلک به گاو زمین رخت برنهد
گر بر فلک نظر به معادا برافکند
گر نه بقای شاه حمایت کند، فنا
بیخ نژاد آدم و حوا برافکند
در مجمعی که شاه و دگر خسروان بوند
او کل بود که سهم بر اجزا برافکند
آری که افتاب مجرد به یک شعاع
بیخ کواکب شب یلدا برافکند
روح القدس بشیبد اگر بکر همتش
پرده در این سراچهٔ اشیا برافکند
نشگفت اگر ز هوش شود موسی آن زمان
کایزد به طور نور تجلی برافکند
نظارگان مصر ببرند دست از آنک
یوسف نقاب طلعت غرا برافکند
از خلق یوسفیش به پیرانه سر جهان
پیرایهٔ جمال زلیخا برافکند
صخره برآورد سر رفعت چو مصطفی
شکل قدم به صخرهٔ صما برافکند
بس دوزخی است خصمش از آن سرخ رو شده است
کآتش به زر ناسره گونا برافکند
چه خصم بر نواحی ملکش کند گذر
چه خوک دم به مسجد اقصی برافکند
از تاختن عدو به دیارش چه بد کند؟
یا بولهب چه وهن به طاها برافکند؟
نقصی به کاسهٔ زر پرویز کی رسد
ز آن خرمگس که سایه به سکبا برافکند
گردون به خصم او چه کلاه مهی دهد
کس دیو را چه زیور حورا برافکند
مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم
بر خود چنین لقب بچه یارا برافکند
نه دمنه چون اسد نه در منه نام چو سنبله است
هر چند نام بیهده کانا برافکند
دستش به نیزهای که علی الروس اژدهاست
اقلیم روس را به تعدا برافکند
از نام شاه و نام بداندیش او فلک
بر لوح بخت خط معما برافکند
ز آن نام فر بدین سر مسعود بر نهد
زان نام اخ بدان دل دروا برافکند
هر شیر خواره را نرساند به هفت خوان
نام سفندیار که ماما برافکند
شاها طراز خطبهٔ دولت به نام توست
نام آن بود که دولت برنا برافکند
اسم بلند هم به بلند اختری دهد
چون روزگار قرعهٔ اسما برافکند
دست تو شمس و خطی تو خط استواست
کاقلیم شرک را به تعزا برافکند
آری به نای جادوی فرعونی از جهان
ثعبان اسود و ید بیضا برافکند
گفتم که افتاب کفی، سهوم اوفتاد
سهم تو سهو بر دل دانا برافکند
خود آفتاب پیش سخای تو سائلی است
کش لرز شرم وقت تقاضا برافکند
دارم نیاز جنت بزم تو لاجرم
عم دوزخی بر این دل دروا برافکند
زی چشمهٔ حیات رسم خضروار اگر
چشمم نظر به مجلس اعلی برافکند
حربا منم تو قرصهٔ شمسی، روا بود
گر قرص شمس نور به حربا برافکند
زرد است روی آزم و خوش ذوق خاطرم
چون زعفران که رنگ به حلوا برافکند
آزاده بندگیت رها چون کند چو دیو
کو خرمن بهشت به نکبا برافکند
کس خدمتت گذارد یا خود به قحط سال
از حلق کس نوالهٔ حلوا برافکند
ملک عجم چو طعمهٔ ترکان اعجمی است
عاقل کجا بساط تمنا برافکند
تن گر چه سو و اکمک از ایشان طلب کند
کی مهر شه به آتسز و بغرا برافکند
زال ار چه موی چون پر زاع آرزو کند
بر زاغ کی محبت عنقا برافکند
یعقوب هم به دیدهٔ معنی بود ضریر
گر مهر یوسفی به یهودا برافکند
بهرام ننگرد به براهام چون نظر
بر خان و خوان لنبک سقا برافکند
آن کش غرض ز بادیه بیت الحرم بود
کی چشم دل به حله و احیا برافکند
آن کس که یافت طوبی و طرف ریاض خلد
طرفه بود که چشم به طرفا برافکند
این شعر هر که بشنود از شاعران عصر
زهره ز رشک صاحب انشا برافکند
کو عنصری که بشنود این شعر آبدار
تا خاک بر دهان مجارا برافکند
چندان بمان که ماه نو آید عیان ز شرق
وز سوی غرب صبح تلالا برافکند
بادت سعادت ابد و با تو بخت را
مهری که جان سعد به اسما برافکند
بخت تو خواب دیدهٔ بیدار تا ز امن
بر چشم فتنه خواب مهنا برافکند
تو شاد خوار عافیتی تا وبای غم
طاعون به طاعن حسد آوا برافکند
عدل تو آن طراز که بر آستین ملک
هر روز نو طراز مثنا بر افکند
خصمان اسیر قهر تو تا هم به دست قهر
بنیادشان خدای تعالی برافکند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - قصیده
آمد بهار و بخت که عشرت فزا شود
از هر طرف هزار گل فتح وا شود
گلشن شود نشیمن سلطان نوبهار
چون بهر شاه تخت مرصع بنا شود
کان زر و جواهر بحر در و گهر
شد جمع تا نشیمن بحر سخا شود
برگش زمرد است و گلش لعل آبدار
گلزار تخت شه که بر آب بقا شود
توران سزد به پادشهی کز سر پری
لعلی به صد هزار بدخشان بها شود
شد وقت کز نسیم قدوم بهار ملک
در باغ تخت غنچهٔ یاقوت وا شود
عید قدم مبارک نوروز مژده داد
کامسال تازه از پی هم فتحها شود
عید مبارک است کزان پای بخت شاه
چون شاهدان ز خون عدو پرحنا شود
خاقانی عید آمد و خاقان به یمن خود
هر کار کز خدای بخواهد روا شود
از هر طرف هزار گل فتح وا شود
گلشن شود نشیمن سلطان نوبهار
چون بهر شاه تخت مرصع بنا شود
کان زر و جواهر بحر در و گهر
شد جمع تا نشیمن بحر سخا شود
برگش زمرد است و گلش لعل آبدار
گلزار تخت شه که بر آب بقا شود
توران سزد به پادشهی کز سر پری
لعلی به صد هزار بدخشان بها شود
شد وقت کز نسیم قدوم بهار ملک
در باغ تخت غنچهٔ یاقوت وا شود
عید قدم مبارک نوروز مژده داد
کامسال تازه از پی هم فتحها شود
عید مبارک است کزان پای بخت شاه
چون شاهدان ز خون عدو پرحنا شود
خاقانی عید آمد و خاقان به یمن خود
هر کار کز خدای بخواهد روا شود
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - در ستایش اتابک منصور فرمانروای شماخی و ابوالمظفر شروان شاه
مرا صبح دم شاهد جان نماید
دم عاشق و بوی پاکان نماید
دم سرد از آن دارد و خندهٔ خوش
که آه من و لعل جانان نماید
لب یار من شد دم صبح مانا
که سرد آتش عنبرافشان نماید
مگر صبح بر اندکی عمر خندد
که دارد دم سرد و خندان نماید
بخندد چو پسته درون پوست و آنگه
چو بادام از آن پوست عریان نماید
نقاب شکرفام بندد هوا را
چو صبح از شکر خنده دندان نماید
اگر پستهٔ سبز خندان ندیدی
بسوی فلک بین که آن سان نماید
رخ صبح، قندیل عیسی فروزد
تن ابر زنجیر رهبان نماید
فلک را یهودانه بر کتف ازرق
یکی پارهٔ زرد کتان نماید
فلک دایهٔ سالخورد است و در بر
زمین را چو طفل ز من زان نماید
سراسیمه چون صرعیان است کز خود
به پیرانهسر ام صبیان نماید
به شب گرچه پستان سیاه است بر تن
هزاران نقط شیر پستان نماید
به صبح آن نقطها فرو شوید از تن
یتیم دریده گریبان نماید
به روز از پی این دو خاتون بینش
یکی زال آیینه گردان نماید
به شام از رگ جان مردم بریدن
ز خون شفق سرخ دامان نماید
تو میخور صبوحی تو را از فلک چه
که چون غول نیرنگ الوان نماید
تو و دست دستان و مرغول مرغان
گر آن غول صد دست دستان نماید
لگام فلک گیر تا زیر رانت
کبود استری داغ بر ران نماید
اگر جرعهای بر زمین ریزی از می
زمین چون فلک مست دوران نماید
وگر بوئی از جرعه بخشی فلک را
فلک چون زمین خفته ارکان نماید
درآر آفتابی که در برج ساغر
سطرلاب او جان دهقان نماید
دواسبه درآی و رکابی درآور
کز او چرمهٔ صبح یکران نماید
قدح قعده کن ساتکینی جنیبت
کز این دو جهان تنگ میدان نماید
رکاب است چو حلقهٔ نیزهداران
که عیدی به میدان خاقان نماید
ببین دست خاصان که چون رمح خاقان
به حلقه ربائی چه جولان نماید
به شاه جهان بین که کیخسرو آسا
ز یک عکس جامش دو کیهان نماید
بخواه از مغان در سفال آتش تر
کز آتش سفال تو ریحان نماید
شفق خواهی و صبح میبین و ساغر
اگر در شفق صبح پنهان نماید
ز آهوی سیمین طلب گاو زرین
که عیدی در او خون قربان نماید
صبوحی زناشوئی جام و می را
صراحی خطیبی خوشالحان نماید
چون آبستنان عدهٔ توبه بشکن
درآر آنچه معیار مردان نماید
قدحهای چو اشک داودی از می
پری خانهای سلیمان نماید
کمرکن قدح را ز انگشت کو خود
کمرها ز پیروزهٔ کان نماید
می احمر از جام تا خط ازرق
ز پیروزه لعل بدخشان نماید
چو قوس قزح جام بینی ملمع
کز او جرعهها لعل باران نماید
همانا خروس است غماز مستان
که تشنیع او راز ایشان نماید
ندانم خمار است یا چشم دردش
که در چشم سرخی فراوان نماید
ز بس کورد چشم دردش به افغان
گلوی خراشیده ز افغان نماید
مگر روز قیفال او زد که از خون
در آن طشت زر رنگ بر جان نماید
به جام صدف نوش بحری که عکسش
ز تف ماهی چرخ بریان نماید
ببین بزم عیدی چو ایوان قیصر
که چنگش سیه پوش مطران نماید
صراحی نوآموز در سجده کردن
یکی رومی نو مسلمان نماید
قدح لب کبود است و خم در خوی تب
چرا زخمه تب لرزه چندان نماید
چو ده عاق فرزند لرزان که هر یک
ز آزار پیری پشیمان نماید
رسن در گلو بر بط از چوب خوردن
چو طفل رسن تاب کسلان نماید
رباب از زبانها بلا دیده چون من
بلا بیند آنکو زبان دان نماید
سیه خانهٔ آبنوسین نائی
به نه روزن و ده نگهبان نماید
مگر باد را بند سازد سلیمان
که باد مسیحا به زندان نماید
خم چنبر دف چو صحرای جنت
در او مرتع امن حیوان نماید
ببین زخمه کز پیش کیخسرو دین
به کین سیاوش چه برهان نماید
به گردون در افتد صدا ارغنون را
مگر کوس شاه جهانبان نماید
جهان زیور عید بربندد از نو
مگر مجلس شاه شروان نماید
رود کعبه در جامهٔ سبز عیدی
مگر بزم خاقان ایران نماید
چو کعبه است بزمش که خاقانی آنجا
سگ تازی پارسی خوان نماید
چو راوی خاقانی آوا برآرد
صریر در شاه ایران نماید
سر خسروان افسر آل سلجق
که سائس تر از آل ساسان نماید
دم عاشق و بوی پاکان نماید
دم سرد از آن دارد و خندهٔ خوش
که آه من و لعل جانان نماید
لب یار من شد دم صبح مانا
که سرد آتش عنبرافشان نماید
مگر صبح بر اندکی عمر خندد
که دارد دم سرد و خندان نماید
بخندد چو پسته درون پوست و آنگه
چو بادام از آن پوست عریان نماید
نقاب شکرفام بندد هوا را
چو صبح از شکر خنده دندان نماید
اگر پستهٔ سبز خندان ندیدی
بسوی فلک بین که آن سان نماید
رخ صبح، قندیل عیسی فروزد
تن ابر زنجیر رهبان نماید
فلک را یهودانه بر کتف ازرق
یکی پارهٔ زرد کتان نماید
فلک دایهٔ سالخورد است و در بر
زمین را چو طفل ز من زان نماید
سراسیمه چون صرعیان است کز خود
به پیرانهسر ام صبیان نماید
به شب گرچه پستان سیاه است بر تن
هزاران نقط شیر پستان نماید
به صبح آن نقطها فرو شوید از تن
یتیم دریده گریبان نماید
به روز از پی این دو خاتون بینش
یکی زال آیینه گردان نماید
به شام از رگ جان مردم بریدن
ز خون شفق سرخ دامان نماید
تو میخور صبوحی تو را از فلک چه
که چون غول نیرنگ الوان نماید
تو و دست دستان و مرغول مرغان
گر آن غول صد دست دستان نماید
لگام فلک گیر تا زیر رانت
کبود استری داغ بر ران نماید
اگر جرعهای بر زمین ریزی از می
زمین چون فلک مست دوران نماید
وگر بوئی از جرعه بخشی فلک را
فلک چون زمین خفته ارکان نماید
درآر آفتابی که در برج ساغر
سطرلاب او جان دهقان نماید
دواسبه درآی و رکابی درآور
کز او چرمهٔ صبح یکران نماید
قدح قعده کن ساتکینی جنیبت
کز این دو جهان تنگ میدان نماید
رکاب است چو حلقهٔ نیزهداران
که عیدی به میدان خاقان نماید
ببین دست خاصان که چون رمح خاقان
به حلقه ربائی چه جولان نماید
به شاه جهان بین که کیخسرو آسا
ز یک عکس جامش دو کیهان نماید
بخواه از مغان در سفال آتش تر
کز آتش سفال تو ریحان نماید
شفق خواهی و صبح میبین و ساغر
اگر در شفق صبح پنهان نماید
ز آهوی سیمین طلب گاو زرین
که عیدی در او خون قربان نماید
صبوحی زناشوئی جام و می را
صراحی خطیبی خوشالحان نماید
چون آبستنان عدهٔ توبه بشکن
درآر آنچه معیار مردان نماید
قدحهای چو اشک داودی از می
پری خانهای سلیمان نماید
کمرکن قدح را ز انگشت کو خود
کمرها ز پیروزهٔ کان نماید
می احمر از جام تا خط ازرق
ز پیروزه لعل بدخشان نماید
چو قوس قزح جام بینی ملمع
کز او جرعهها لعل باران نماید
همانا خروس است غماز مستان
که تشنیع او راز ایشان نماید
ندانم خمار است یا چشم دردش
که در چشم سرخی فراوان نماید
ز بس کورد چشم دردش به افغان
گلوی خراشیده ز افغان نماید
مگر روز قیفال او زد که از خون
در آن طشت زر رنگ بر جان نماید
به جام صدف نوش بحری که عکسش
ز تف ماهی چرخ بریان نماید
ببین بزم عیدی چو ایوان قیصر
که چنگش سیه پوش مطران نماید
صراحی نوآموز در سجده کردن
یکی رومی نو مسلمان نماید
قدح لب کبود است و خم در خوی تب
چرا زخمه تب لرزه چندان نماید
چو ده عاق فرزند لرزان که هر یک
ز آزار پیری پشیمان نماید
رسن در گلو بر بط از چوب خوردن
چو طفل رسن تاب کسلان نماید
رباب از زبانها بلا دیده چون من
بلا بیند آنکو زبان دان نماید
سیه خانهٔ آبنوسین نائی
به نه روزن و ده نگهبان نماید
مگر باد را بند سازد سلیمان
که باد مسیحا به زندان نماید
خم چنبر دف چو صحرای جنت
در او مرتع امن حیوان نماید
ببین زخمه کز پیش کیخسرو دین
به کین سیاوش چه برهان نماید
به گردون در افتد صدا ارغنون را
مگر کوس شاه جهانبان نماید
جهان زیور عید بربندد از نو
مگر مجلس شاه شروان نماید
رود کعبه در جامهٔ سبز عیدی
مگر بزم خاقان ایران نماید
چو کعبه است بزمش که خاقانی آنجا
سگ تازی پارسی خوان نماید
چو راوی خاقانی آوا برآرد
صریر در شاه ایران نماید
سر خسروان افسر آل سلجق
که سائس تر از آل ساسان نماید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - این قصیدهٔ را در مرثیهٔ فرزند خویش امیر رشید الدین سروده و آن را ترنم المصائب گویند
صبح گاهی سر خوناب جگر بگشایید
ژالهٔ صبح دم از نرگس تر بگشایید
دانه دانه گهر اشک ببارید چنانک
گره رشتهٔ تسبیح ز سر بگشایید
خاک لب تشنهٔ خون است و ز سرچشمهٔ دل
آب آتش زده چون چاه سقر بگشایید
نونو از چشمهٔ خوناب چو گل تو بر تو
روی پرچین شده چون سفرهٔ زر بگشایید
سیل خون از جگر آرید سوی باغ دماغ
ناودان مژه را راه گذر بگشایید
از زبر سیل به زیر اید و سیلاب شما
گر چه زیر است رهش سوی زبر بگشایید
چون سیاهی عنب کآب دهد سرخ، شما
سرخی خون ز سیاهی بصر بگشایید
تف خون کز مژه بر لب زد و لب آبله کرد
زمهریری ز لب ابلهور بگشایید
رخ نمک زار شد از اشک و ببست از تف آه
برکهٔ اشک نمک را چو جگر بگشایید
بر وفای دل من ناله برآرید چنانک
چنبر این فلک شعبدهگر بگشایید
چون دو شش جمع برآیید چو یاران مسیح
بر من این ششدر ایام مگر بگشایید
دل کبود است چو نیل فلک ار بتوانید
بام خمخانهٔ نیلی به تبر بگشایید
زین دو نان فلک ار خوانچهٔ دو نان بینید
تا نبینم که دهان از پی خور بگشایید
از طرب روزه بگیرید وز خونریز سرشک
نه به خوان ریزهٔ این خوانچهٔ زر بگشایید
به جهان پشت مبندید و به یک صدمت آه
مهرهٔ پشت جهان یک ز دگر بگشایید
گریه گر سوی مژه راه نیابد مژه را
ره سوی گریه کزو نیست گذر بگشایید
گر سوی قندز مژگان نرسد آتل اشک
راه آتل سوی قندز به خزر بگشایید
لوح عبرت که خرد راست به کف برخوانید
مشکل غصه که جان راست ز بر بگشایید
لعبت چشم به خونین بچگان حامله شد
راه آن حامله را وقت سحر بگشایید
گر به ناهید رسانید چو کرنای خروش
هشت گوش سر آن بر بط کر بگشایید
ور بگریید به درد از دم دریای سرشک
گوش ماهی را هم راه خبر بگشایید
غم رصد وار ز لب باج نفس میگیرد
لب ز بیم رصد غم به حذر بگشایید
به غم تازه شمایید مرا یار کهن
سر این بار غم عمر شکر بگشایید
خون گشاد از دل و شد در جگرم سده ببست
این ببندید به جهد آن به اثر بگشایید
آگهید از رگ جانم که چه خون میریزد
خون ز رگهای دل وسوسه گر بگشایید
نه کمید از شجر رز که گشاید رگ آب
رگ خون همچو رگ آب شجر بگشایید
دستخون است در این قمرهٔ خاکل که منم
آه اگر ششدرهٔ دور قمر بگشایید
سحر چرخ از دو قوارهٔ مه و خور خوابم بست
بند این ساحر هاروت سیر بگشایید
همه هم خوابه و همدرد دل تنگ منید
مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشایید
نه نه چشمم پس ازین خواب مبیناد به خواب
ور ببیند رگ جانش به سهر بگشایید
خواب بد دیدم وز بوی خطرناکی خواب
نیک بد رنگ شدم، بند خطر بگشایید
آتشی دیدم کو باغ مرا سوخت به خواب
سر این آتش و آن باغ به بر بگشایید
گر ندانید که تعبیر کنید آتش و باغ
رمز تعبیر ز آیات و سو بگشایید
آری آتش اجل و باغ به بر فرزند است
رفت فرزند شما زیور و فر بگشایید
نازنینان منا مرد چراغ دل من
همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید
خبر مرگ جگر گوشهٔ من گوش کنید
شد جگر چشمهٔ خون چشم عبر بگشایید
اشک داود ببارید پس از نوحهٔ نوح
تا ز طوفان مژه خون مدر بگشایید
باد غم جست در لهو و طرب بربندید
موج خون خاست در بهو و طرز بگشایید
سر سر باغچه و لب لب برکه بکنید
رگ مرغان ز سر سرو و خضر بگشایید
گلشن آتش بزنید و ز سر گلبن و شاخ
نارسیده گل و ناپخته ثمر بگشایید
نخل بستان و ترج سر ایوان ببرید
نخل مومین را هم برگ ز بر بگشایید
خوان غم را پر طاووس مگس ران به چه کار
بند آن مائده آرای بطر بگشایید
تیغ سیم از دهن طوطی گویا بکنید
طوق مشک از گلوی قمری نر بگشایید
بلبل نغمهگر از باغ طرب شد به سفر
گوش بر نوحهٔ زاغان به حضر بگشایید
گیسوی چنگ و رگ بازوی بر بط ببرید
گریه از چشم نی تیز نگر بگشایید
مسند از تخت و مخده ز نمط برگیرید
حجر از بهو و ستاره ز حجر بگشایید
گر چه غم خانهٔ ما را نه حجر ماند و نه بهو
هر چه آرایش طاق است ز بر بگشایید
جیب و گیسوی و شاقان و بتان باز کنید
طوق و دستارچهٔ اسب و ستر بگشایید
پرده بر روی سپیدان سمنبر بدرید
ساخت از پشت سیاهان اغر بگشایید
کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافید
چشمه از چشم گوزنان چو شمر بگشایید
از کله قوقه و از صدره علم برگیرید
وز حمایل زر و از جیب درر بگشایید
صورت از دفتر و حلی ز قلم محو کنید
حلی از خنجر و کوکب ز سپر بگشایید
صور ایوان از دود جگر تیره کنید
هم به شنگرف مژه روی صور بگشایید
در دار الکتب و بام دبستان بکنید
بر نظاره ز در و بام مفر بگشایید
سر انگشت قلم زن چو قلم بشکافید
بن اجزای مقالات و سمر بگشایید
عبهر نثر ز هر شاخ نکت باز کنید
جوهر نظم ز هر سلک غرر بگشایید
نسخهٔ رخ همه عجم و نقط است از خط اشک
زو معمای غم من به فکر بگشایید
مادر ار شد قلم و لوح و دواتش بشکست
خون بگریید چو بر هرسه نظر بگشایید
من رسالات و دواوین و کتب سوختهام
دیدهٔ بینش این حال ضرر بگشایید
پای ناخوانده رسید و نفر مویه گران
وار شیداه کنان راه نفر بگشایید
دشمنان را که چنین سوخته دارندم حال
راه بدهید و به روی همه در بگشایید
دوستانی که وفاشان ز ازل داشتهام
چون درآیند ره از پیش حشر بگشایید
ژالهٔ صبح دم از نرگس تر بگشایید
دانه دانه گهر اشک ببارید چنانک
گره رشتهٔ تسبیح ز سر بگشایید
خاک لب تشنهٔ خون است و ز سرچشمهٔ دل
آب آتش زده چون چاه سقر بگشایید
نونو از چشمهٔ خوناب چو گل تو بر تو
روی پرچین شده چون سفرهٔ زر بگشایید
سیل خون از جگر آرید سوی باغ دماغ
ناودان مژه را راه گذر بگشایید
از زبر سیل به زیر اید و سیلاب شما
گر چه زیر است رهش سوی زبر بگشایید
چون سیاهی عنب کآب دهد سرخ، شما
سرخی خون ز سیاهی بصر بگشایید
تف خون کز مژه بر لب زد و لب آبله کرد
زمهریری ز لب ابلهور بگشایید
رخ نمک زار شد از اشک و ببست از تف آه
برکهٔ اشک نمک را چو جگر بگشایید
بر وفای دل من ناله برآرید چنانک
چنبر این فلک شعبدهگر بگشایید
چون دو شش جمع برآیید چو یاران مسیح
بر من این ششدر ایام مگر بگشایید
دل کبود است چو نیل فلک ار بتوانید
بام خمخانهٔ نیلی به تبر بگشایید
زین دو نان فلک ار خوانچهٔ دو نان بینید
تا نبینم که دهان از پی خور بگشایید
از طرب روزه بگیرید وز خونریز سرشک
نه به خوان ریزهٔ این خوانچهٔ زر بگشایید
به جهان پشت مبندید و به یک صدمت آه
مهرهٔ پشت جهان یک ز دگر بگشایید
گریه گر سوی مژه راه نیابد مژه را
ره سوی گریه کزو نیست گذر بگشایید
گر سوی قندز مژگان نرسد آتل اشک
راه آتل سوی قندز به خزر بگشایید
لوح عبرت که خرد راست به کف برخوانید
مشکل غصه که جان راست ز بر بگشایید
لعبت چشم به خونین بچگان حامله شد
راه آن حامله را وقت سحر بگشایید
گر به ناهید رسانید چو کرنای خروش
هشت گوش سر آن بر بط کر بگشایید
ور بگریید به درد از دم دریای سرشک
گوش ماهی را هم راه خبر بگشایید
غم رصد وار ز لب باج نفس میگیرد
لب ز بیم رصد غم به حذر بگشایید
به غم تازه شمایید مرا یار کهن
سر این بار غم عمر شکر بگشایید
خون گشاد از دل و شد در جگرم سده ببست
این ببندید به جهد آن به اثر بگشایید
آگهید از رگ جانم که چه خون میریزد
خون ز رگهای دل وسوسه گر بگشایید
نه کمید از شجر رز که گشاید رگ آب
رگ خون همچو رگ آب شجر بگشایید
دستخون است در این قمرهٔ خاکل که منم
آه اگر ششدرهٔ دور قمر بگشایید
سحر چرخ از دو قوارهٔ مه و خور خوابم بست
بند این ساحر هاروت سیر بگشایید
همه هم خوابه و همدرد دل تنگ منید
مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشایید
نه نه چشمم پس ازین خواب مبیناد به خواب
ور ببیند رگ جانش به سهر بگشایید
خواب بد دیدم وز بوی خطرناکی خواب
نیک بد رنگ شدم، بند خطر بگشایید
آتشی دیدم کو باغ مرا سوخت به خواب
سر این آتش و آن باغ به بر بگشایید
گر ندانید که تعبیر کنید آتش و باغ
رمز تعبیر ز آیات و سو بگشایید
آری آتش اجل و باغ به بر فرزند است
رفت فرزند شما زیور و فر بگشایید
نازنینان منا مرد چراغ دل من
همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید
خبر مرگ جگر گوشهٔ من گوش کنید
شد جگر چشمهٔ خون چشم عبر بگشایید
اشک داود ببارید پس از نوحهٔ نوح
تا ز طوفان مژه خون مدر بگشایید
باد غم جست در لهو و طرب بربندید
موج خون خاست در بهو و طرز بگشایید
سر سر باغچه و لب لب برکه بکنید
رگ مرغان ز سر سرو و خضر بگشایید
گلشن آتش بزنید و ز سر گلبن و شاخ
نارسیده گل و ناپخته ثمر بگشایید
نخل بستان و ترج سر ایوان ببرید
نخل مومین را هم برگ ز بر بگشایید
خوان غم را پر طاووس مگس ران به چه کار
بند آن مائده آرای بطر بگشایید
تیغ سیم از دهن طوطی گویا بکنید
طوق مشک از گلوی قمری نر بگشایید
بلبل نغمهگر از باغ طرب شد به سفر
گوش بر نوحهٔ زاغان به حضر بگشایید
گیسوی چنگ و رگ بازوی بر بط ببرید
گریه از چشم نی تیز نگر بگشایید
مسند از تخت و مخده ز نمط برگیرید
حجر از بهو و ستاره ز حجر بگشایید
گر چه غم خانهٔ ما را نه حجر ماند و نه بهو
هر چه آرایش طاق است ز بر بگشایید
جیب و گیسوی و شاقان و بتان باز کنید
طوق و دستارچهٔ اسب و ستر بگشایید
پرده بر روی سپیدان سمنبر بدرید
ساخت از پشت سیاهان اغر بگشایید
کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافید
چشمه از چشم گوزنان چو شمر بگشایید
از کله قوقه و از صدره علم برگیرید
وز حمایل زر و از جیب درر بگشایید
صورت از دفتر و حلی ز قلم محو کنید
حلی از خنجر و کوکب ز سپر بگشایید
صور ایوان از دود جگر تیره کنید
هم به شنگرف مژه روی صور بگشایید
در دار الکتب و بام دبستان بکنید
بر نظاره ز در و بام مفر بگشایید
سر انگشت قلم زن چو قلم بشکافید
بن اجزای مقالات و سمر بگشایید
عبهر نثر ز هر شاخ نکت باز کنید
جوهر نظم ز هر سلک غرر بگشایید
نسخهٔ رخ همه عجم و نقط است از خط اشک
زو معمای غم من به فکر بگشایید
مادر ار شد قلم و لوح و دواتش بشکست
خون بگریید چو بر هرسه نظر بگشایید
من رسالات و دواوین و کتب سوختهام
دیدهٔ بینش این حال ضرر بگشایید
پای ناخوانده رسید و نفر مویه گران
وار شیداه کنان راه نفر بگشایید
دشمنان را که چنین سوخته دارندم حال
راه بدهید و به روی همه در بگشایید
دوستانی که وفاشان ز ازل داشتهام
چون درآیند ره از پیش حشر بگشایید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - مطلع دوم
در آبگون قفس بین طاووس آتشین پر
کز پر گشادن او آفاق بست زیور
نیرنگ زد زمین شبه فلک به جلوه
پرگار زد هوا را قوس قزح به شه پر
عکسی ز پای و پرش زد بر زمین ز گردون
ز آن شد بهار رنگین، زین شد سحاب اغیر
ز آن حرف صولجان وش زیرش دو گوی ساکن
آمد چو صفر مفلس وز صفر شد توانگر
یعنی که قرص خورشید از حوت در حمل شد
کرد اعتدال بر وی بیتالشرف مقرر
یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون
چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر
عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد
همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر
ویحک نه هر شبانگه در آب گرم مغرب
غسلش دهند و پوشند از حلهٔ مزعفر
گویی جنابتش بود از لعبتان دیده
کورا به حوض ماهی دادند غسل دیگر
تا رست قرصهٔ خور از ضعف علت دی
بیماری دق آمد شب را که گشت لاغر
مانا که اندرین مه عیدی است آسمان را
کاهیخت تیغ و آمد بر گاو قرصهٔ خور
شاخ از جواهر اینک آذین عید بسته
چون کام روزه داران گشته صبا معطر
جیب گهر شکوفه، گوی انگله است غنچه
کز باد نوبهاری آکنده شد به عنبر
قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع
کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر
آن غنچههای نستر بادامههای قز شد
زر قراضه در وی چون تخم پیله مضمر
غمناک بود بلبل، گل میخورد که در گل
مشک است و زر و مرجان وین هر سه هست غم بر
مانا که باد نیسان داند طبیبی ایرا
سازد مفرح از زر مرجان و مشک اذفر
شب گشت پست قامت چون رایت مخالف
روز است آخته قد چون چتر شاه صفدر
کز پر گشادن او آفاق بست زیور
نیرنگ زد زمین شبه فلک به جلوه
پرگار زد هوا را قوس قزح به شه پر
عکسی ز پای و پرش زد بر زمین ز گردون
ز آن شد بهار رنگین، زین شد سحاب اغیر
ز آن حرف صولجان وش زیرش دو گوی ساکن
آمد چو صفر مفلس وز صفر شد توانگر
یعنی که قرص خورشید از حوت در حمل شد
کرد اعتدال بر وی بیتالشرف مقرر
یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون
چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر
عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد
همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر
ویحک نه هر شبانگه در آب گرم مغرب
غسلش دهند و پوشند از حلهٔ مزعفر
گویی جنابتش بود از لعبتان دیده
کورا به حوض ماهی دادند غسل دیگر
تا رست قرصهٔ خور از ضعف علت دی
بیماری دق آمد شب را که گشت لاغر
مانا که اندرین مه عیدی است آسمان را
کاهیخت تیغ و آمد بر گاو قرصهٔ خور
شاخ از جواهر اینک آذین عید بسته
چون کام روزه داران گشته صبا معطر
جیب گهر شکوفه، گوی انگله است غنچه
کز باد نوبهاری آکنده شد به عنبر
قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع
کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر
آن غنچههای نستر بادامههای قز شد
زر قراضه در وی چون تخم پیله مضمر
غمناک بود بلبل، گل میخورد که در گل
مشک است و زر و مرجان وین هر سه هست غم بر
مانا که باد نیسان داند طبیبی ایرا
سازد مفرح از زر مرجان و مشک اذفر
شب گشت پست قامت چون رایت مخالف
روز است آخته قد چون چتر شاه صفدر
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - در ستایش ملک الوزرا زین الدین دستور عراق
صبح ز مشرق چو کرد بیرق روز آشکار
خنده زد اندر هوا بیرق او برقوار
بود چو گوگرد سرخ کز بر چرخ کبود
داد مس خاک را گونهٔ زر عیار
خسرو چین از افق آینهٔ چین نمود
زآینهٔ چرخ رفت زنگ شه زنگ بار
در سپر ماه راند تیغ زراندوده مهر
بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار
شد قلم از دست این، رمح به دست سماک
شد ارم از دست آن، باغ و لب جویبار
ظل صنوبر مثال گشت به مغرب نگون
مهر ز مشرق نمود مهرهٔ زر آشکار
داد غراب زمین روی به سوی غروب
تا نکند ناگهان باز سپهرش شکار
سوخت شب مشک رنگ ز آتش خورشید و برد
نکهت باد سحر قیمت عود قمار
برقع زرین صبح چرخ برانداخت و کرد
پیش عروس سپهر زر کواکب نثار
تیغ زر آسمان خاک سیه پوش را
کرد منور چو رای، رای زن شهریار
آصف حاتم سخا، احنف سحبان بیان
یحیی خالد عطا، جعفر هارون شعار
خنده زد اندر هوا بیرق او برقوار
بود چو گوگرد سرخ کز بر چرخ کبود
داد مس خاک را گونهٔ زر عیار
خسرو چین از افق آینهٔ چین نمود
زآینهٔ چرخ رفت زنگ شه زنگ بار
در سپر ماه راند تیغ زراندوده مهر
بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار
شد قلم از دست این، رمح به دست سماک
شد ارم از دست آن، باغ و لب جویبار
ظل صنوبر مثال گشت به مغرب نگون
مهر ز مشرق نمود مهرهٔ زر آشکار
داد غراب زمین روی به سوی غروب
تا نکند ناگهان باز سپهرش شکار
سوخت شب مشک رنگ ز آتش خورشید و برد
نکهت باد سحر قیمت عود قمار
برقع زرین صبح چرخ برانداخت و کرد
پیش عروس سپهر زر کواکب نثار
تیغ زر آسمان خاک سیه پوش را
کرد منور چو رای، رای زن شهریار
آصف حاتم سخا، احنف سحبان بیان
یحیی خالد عطا، جعفر هارون شعار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - مطلع دوم
بهر صبوح از درم مست در آمد نگار
غالیه برده پگاه بر گل سوری بکار
بسته من اسب ندم پس بگه صبح دم
کرد زبان عذرخواه آن بت سیمین عذار
بلبله برداشت زود کرد پس آنگه سلام
گفت بود سه شراب داروی درد خمار
جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل
وز لب خندان او بلبله بگریست زار
چون سه قدح کرد نوش درج گهر برگشاد
قند فشان شد ز لب آن صنم قندهار
بلبل نطقش به ناز غنچهٔ لب کرد باز
گشت ز مل عارضش همچون گل کامکار
گفت مخور غم بیا باده خور از بهر آنک
غم نخورد هر که را هست چو من غمگسار
زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن
از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار
خاصه که مهر سپهر گوشهٔ خوشه گذاشت
و آتش گردون گرفت پله لیل و نهار
کعب پیاله بگیر قد قنینه بپیچ
گوش چغانه بمال، سینهٔ بربط بخار
بعد سه رطل گران مدح وزیر جهان
گفت که خاقانیا یاد چه داری بیار
خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه
دین عرب را پناه ملک عجم را فخار
غالیه برده پگاه بر گل سوری بکار
بسته من اسب ندم پس بگه صبح دم
کرد زبان عذرخواه آن بت سیمین عذار
بلبله برداشت زود کرد پس آنگه سلام
گفت بود سه شراب داروی درد خمار
جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل
وز لب خندان او بلبله بگریست زار
چون سه قدح کرد نوش درج گهر برگشاد
قند فشان شد ز لب آن صنم قندهار
بلبل نطقش به ناز غنچهٔ لب کرد باز
گشت ز مل عارضش همچون گل کامکار
گفت مخور غم بیا باده خور از بهر آنک
غم نخورد هر که را هست چو من غمگسار
زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن
از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار
خاصه که مهر سپهر گوشهٔ خوشه گذاشت
و آتش گردون گرفت پله لیل و نهار
کعب پیاله بگیر قد قنینه بپیچ
گوش چغانه بمال، سینهٔ بربط بخار
بعد سه رطل گران مدح وزیر جهان
گفت که خاقانیا یاد چه داری بیار
خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه
دین عرب را پناه ملک عجم را فخار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - مطلع سوم
کرد خزان تاختن بر صف خیل بهار
باد وزان بر رزان گشت به دل کینهدار
سنبلهٔ چرخ را خرمن شادی بسوخت
کاتش خورشید کرد خانهٔ باد اختیار
چون زر سرخ سپهر سوی ترازو رسید
راست برابر بداشت کفهٔ لیل و نهار
حلقهٔ سیمین زره چون ز شمر شد پدید
غیبهٔ زرین فشاند بر سر او شاخسار
دست خزان در نشاند چاه زنخدان سیب
لعب چمن بر گشاد گوی گریبان نار
تا که سرانگشت تاک کرد خزان فندقی
کرد چمن پرنگار پنجهٔ دست چنار
حلقهٔ درج ترنج گشت پر از سیم خام
شد شکمش چون صدف پر گهر شاهوار
گرنه خرف شد خریف از چه تلف میکند
بر شمر از دست باد سیم و زر بیشمار
خون رزان ریختن وز پی کین خواستن
تاختن آورد ابر از سر دریا کنار
بر بدن نار ماند از سر تیغش نشان
بر رخ آبی نشست از تک اسبش غبار
غژم عقیق یمن کرد برون از دهن
گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار
خواجهٔ چارم بلاد، خسرو هفتم زمین
آنکه ز هشتم فلک همت او داشت عار
ملک جهان را نظام، دین هدی را قوام
خواجهٔ صدر کرام، زبدهٔ پنج و چهار
سخرهٔ او افتاب سغبهٔ او مشتری
بندهٔ او آسمان، چاکر او روزگار
نوک سر کلک او قبلهٔ در عدن
خاک سم اسب او کعبهٔ مشک تتار
گشت بساط ثناش مرکز عودی لباس
گشت ضمان بقاش گنبد گوهر نگار
بر سر گنج سخاش خامهٔ او اژدهاست
در دهن خاتمش مهرهٔ او آشکار
مهره ندیدی که هست مهر عروس ظفر
مهر فلک را مدام نور از او مستعار
ای به گه انتقام همچو حسودت مدام
خواسته از خشم تو چرخ فلک زینهار
جاه فزای از سپهر نیست وجودت که نیست
آینهٔ آسمان نور فزای از بخار
همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند
شاه زمانه که اوست سایهٔ روزگار
نیست ز انصاف تو در همه عالم کنون
جز تن گل پر ز خون، جز دل لاله فکار
هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو
تا که همی ملک راند سال فلک شش هزار
گر چه حسن بد ز طوس صاحب آفاق شد
ملک بدو چون به تو کرد همی افتخار
از هنر و بذل مال، وز کرم و حسن رای
زیبد اگر چون حسن صد بودت پیش کار
مصری کلکت چو سحر عرضه کند گاه جود
مصر و عزیزش بود بر دل و بر چشم خوار
هست تو را ملک و دین تخت و نگین و قلم
هست تو را یمن و یسر جفت یمین یسار
عدل تو تا ز اهتمام حامی آفاق شد
با گل و مل کس دگر خار ندید و خمار
هیبت و رای تو را هست رهی و رهین
خسرو چارم سریر، شحنهٔ پنجم حصار
از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید
ابرش کینه شگال، ادهم فتنه فسار
هست حسود تو را از اثر عدل تو
رشک حسد در جگر اشک عنا در کنار
کرده چنان استوار با دل و جان عهد غم
کز کسی ار بشنوی نادیت این استوار
خصم تو گر نیست دون، هست چنان ای عجب
از سبب کین او تیر تو جوشن گذار
آتش هیبت چنان شعله زنان در دلش
کاتش هرگز ندید کس که جهد از چنار
ابر کفا، از کرم نیست چو تو یک جواد
بحر دلا، بر سخن نیست چو من یک سوار
چون شود از نعت تو این لب من در فشان
چون شود از مدح تو خاطر من زر نثار
نور ضمیر مرا بنده شود افتاب
تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار
بندهٔ خاصه توام، شاعر خاص ملک
نعت تو و مدح او خوانده گه بزم و بار
دادن تشریف تو از پی تعریف شاه
بر سر ابنای عصر کرد مرا نام دار
مادح اگر مثل من هست به عالم دگر
مثل تو ممدوح نیست شعر خر و حق گزار
بلبل اگر در چمن مدح تو گوید شود
از تو چو طاووس نر چتر کش و تاجدار
تا که ز دور سپهر هست مدار و مدر
تا که به گرد مدر هست فلک را مدار
باد چو صبح نخست خصم تو اندک بقا
باد چو مهر سپهر امر تو گیتی گذار
تا فلک آکنده باد از دل و جان عدوت
مزبلهٔ آب و خاک دائرهٔ باد و نار
از دل و دست تو باد کار فلک را نظام
وز کف و کلک تو باد ملک جهان را قرار
باد وزان بر رزان گشت به دل کینهدار
سنبلهٔ چرخ را خرمن شادی بسوخت
کاتش خورشید کرد خانهٔ باد اختیار
چون زر سرخ سپهر سوی ترازو رسید
راست برابر بداشت کفهٔ لیل و نهار
حلقهٔ سیمین زره چون ز شمر شد پدید
غیبهٔ زرین فشاند بر سر او شاخسار
دست خزان در نشاند چاه زنخدان سیب
لعب چمن بر گشاد گوی گریبان نار
تا که سرانگشت تاک کرد خزان فندقی
کرد چمن پرنگار پنجهٔ دست چنار
حلقهٔ درج ترنج گشت پر از سیم خام
شد شکمش چون صدف پر گهر شاهوار
گرنه خرف شد خریف از چه تلف میکند
بر شمر از دست باد سیم و زر بیشمار
خون رزان ریختن وز پی کین خواستن
تاختن آورد ابر از سر دریا کنار
بر بدن نار ماند از سر تیغش نشان
بر رخ آبی نشست از تک اسبش غبار
غژم عقیق یمن کرد برون از دهن
گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار
خواجهٔ چارم بلاد، خسرو هفتم زمین
آنکه ز هشتم فلک همت او داشت عار
ملک جهان را نظام، دین هدی را قوام
خواجهٔ صدر کرام، زبدهٔ پنج و چهار
سخرهٔ او افتاب سغبهٔ او مشتری
بندهٔ او آسمان، چاکر او روزگار
نوک سر کلک او قبلهٔ در عدن
خاک سم اسب او کعبهٔ مشک تتار
گشت بساط ثناش مرکز عودی لباس
گشت ضمان بقاش گنبد گوهر نگار
بر سر گنج سخاش خامهٔ او اژدهاست
در دهن خاتمش مهرهٔ او آشکار
مهره ندیدی که هست مهر عروس ظفر
مهر فلک را مدام نور از او مستعار
ای به گه انتقام همچو حسودت مدام
خواسته از خشم تو چرخ فلک زینهار
جاه فزای از سپهر نیست وجودت که نیست
آینهٔ آسمان نور فزای از بخار
همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند
شاه زمانه که اوست سایهٔ روزگار
نیست ز انصاف تو در همه عالم کنون
جز تن گل پر ز خون، جز دل لاله فکار
هیچ یگانه نزاد چرخ فلک همچو تو
تا که همی ملک راند سال فلک شش هزار
گر چه حسن بد ز طوس صاحب آفاق شد
ملک بدو چون به تو کرد همی افتخار
از هنر و بذل مال، وز کرم و حسن رای
زیبد اگر چون حسن صد بودت پیش کار
مصری کلکت چو سحر عرضه کند گاه جود
مصر و عزیزش بود بر دل و بر چشم خوار
هست تو را ملک و دین تخت و نگین و قلم
هست تو را یمن و یسر جفت یمین یسار
عدل تو تا ز اهتمام حامی آفاق شد
با گل و مل کس دگر خار ندید و خمار
هیبت و رای تو را هست رهی و رهین
خسرو چارم سریر، شحنهٔ پنجم حصار
از اثر عدل تو بر سر و بر پای دید
ابرش کینه شگال، ادهم فتنه فسار
هست حسود تو را از اثر عدل تو
رشک حسد در جگر اشک عنا در کنار
کرده چنان استوار با دل و جان عهد غم
کز کسی ار بشنوی نادیت این استوار
خصم تو گر نیست دون، هست چنان ای عجب
از سبب کین او تیر تو جوشن گذار
آتش هیبت چنان شعله زنان در دلش
کاتش هرگز ندید کس که جهد از چنار
ابر کفا، از کرم نیست چو تو یک جواد
بحر دلا، بر سخن نیست چو من یک سوار
چون شود از نعت تو این لب من در فشان
چون شود از مدح تو خاطر من زر نثار
نور ضمیر مرا بنده شود افتاب
تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار
بندهٔ خاصه توام، شاعر خاص ملک
نعت تو و مدح او خوانده گه بزم و بار
دادن تشریف تو از پی تعریف شاه
بر سر ابنای عصر کرد مرا نام دار
مادح اگر مثل من هست به عالم دگر
مثل تو ممدوح نیست شعر خر و حق گزار
بلبل اگر در چمن مدح تو گوید شود
از تو چو طاووس نر چتر کش و تاجدار
تا که ز دور سپهر هست مدار و مدر
تا که به گرد مدر هست فلک را مدار
باد چو صبح نخست خصم تو اندک بقا
باد چو مهر سپهر امر تو گیتی گذار
تا فلک آکنده باد از دل و جان عدوت
مزبلهٔ آب و خاک دائرهٔ باد و نار
از دل و دست تو باد کار فلک را نظام
وز کف و کلک تو باد ملک جهان را قرار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - مطلع دوم
دست صبا برفروخت مشعلهٔ نوبهار
مشعله داری گرفت کوکبهٔ شاخ سار
ز آتش خورشید شد نافهٔ شب نیم سوخت
قوت از آن یافت روز خوش دم از آن شد بهار
خامهٔ ما نیست طلع، چهره گشای بهار
نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخ سار
گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبز پوش
گشت ز پستان ابر دهر خرف شیر خوار
پروز سبزه دمید بر نمط آب گیر
زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار
نرگس بر سر گرفت طشت زر از بهر خون
تارک گلبن گشاد نیشتر از نوک خار
شاه ریاحین به باغ خیمهٔ زربفت زد
غنچه که آن دید ساخت گنبدهٔ مشک بار
آب ز سبزه گرفت جوشن زنگار گون
سوسن کان دید ساخت نیزهٔ جوشن گذار
سرو ز بالای سر پنجهٔ شیران نمود
لاله که آن دید ساخت گرد خود آتش حصار
یاسمن تازه داشت مجمرهٔ عود سوز
شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار
خیری بیمار بود خشک لب از تشنگی
ژاله که آن دید ساخت شربت کوثر گوار
ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست
باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار
بر چمن آثار سیل بود چو دردی منی
فاخته کان دید ساخت ساغری از کوکنار
فیض کف شهریار خلعت گل تازه کرد
بلبل کان دید گشت مدحگر شهریار
شاه علاء الدول، داور اعظم که هست
هم ازلش پیشرو هم ابدش پیش کار
خست به زخم حسام گردهٔ گردون تمام
بست به بند کمند گردن دهر استوار
ای به گه امتحان ز آتش شمشیر تو
گنبد حراقه رنگ سوخته حراقهوار
نام خدنگ تو هست صرصر جودی شکاف
کنیت تیغ تو هست قلزم آتش بخار
از پی تهذیب ملک قبض کنی جان خصم
کز پی تریاک نوش نفع کند قرص مار
تیغ تو با آب و نار ساخت بسی لاجرم
هم شجر اخضر است هم ید بیضا و نار
مرد کشد رنج آز از جهت آرزو
طفل برد درد گوش از قبل گوشوار
از فزع آنکه هست هیبت تو نسل بر
خصم تو را آب پشت خون شود اندر زهار
بیخ جهان عزم توست بیخ فلک نفس کل
میخ زمان عدل توست، میخ زمین کوهسار
هست سه عادت تو را: بخشش و مردی و دین
دست سه عادات توست تخم سعادات کار
در کف بحر کفت غرقه شود هفت بحر
آنک جیحون گواست شرح دهد با بحار
فرق تو را در خورد افسر سلطانیت
گر چه بدین مرتبت غیر تو شد کام کار
مملکه شه باز راست گر چه خروش از نسب
هست به سر تاجور، هست به دم طوق دار
با تو نیارد جهان خصم تو را در میان
گر همه عنقا به مهر پروردش در کنار
گر چه ز نارنج پوست طفل ترازو کند
لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار
صورت مردان طلب کز در میدان بود
نقش بر ایوان چه سود رستم و اسفندیار
عالم خلقت ز غیب هژده هزار آمده است
عالم اعظم توئی از پس هژده هزار
گر چه ز بعد همه آمدهای در جهان
از همهای برگزین، بر همه کن افتخار
ز آن سه نتیجه که زاد بود غرض آدمی
لیک پس هر سه یافت آدمی این کار و بار
احمد مرسل که هست پیش رو انبیاء
بود پس انبیا دولت او را مدار
صبح پس شب رسد بر کمر آسمان
گل پس سبزه دمد بر دهن مرغزار
چون کنی از نطع خاک رقعهٔ شطرنج رزم
از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار
شیر علم را حیات تحفه دهی تا شود
پنجهٔ شیران شکن، حلق پلنگان فشار
در تب ربع اوفتد سبع شداد از نهیب
تخت محاسب شود قبهٔ چرخ از غبار
از خوی مردان شهاب روی بشوید به خون
وز سم اسبان نبات جعد نهد بر عذار
مرگ شود بوالعجب، تیغ شود گندنا
کوس شود عندلیب، خاک شود لاله زار
کرکس و شیر فلک طعمه خوران در مصاف
ماهی و گاو زمین لرزه کنان زیر بار
چرخ چو لاله به دل در خفقان رفته صعب
دهر چو نرگس به چشم در یرقان مانده زار
چون تو برآری حسام پیش تو آرد سجود
گنبد صوفی لباس بر قدم اعتذار
امر دهد کردگار کای ملکوت احتیاط
پند دهد روزگار کای ثقلین اعتبار
فاش کند تیغ تو قاعدهٔ انتقام
لاش کند رمح تو مائدهٔ کار زار
باز شکافی به تیر سینهٔ اعدا چو سیب
بازنمائی به تیغ دانهٔ دلها چو نار
تا مژه برهم زنی چون مژه باهم کنی
رایت دین بر یمین، آیت حق بر یسار
ای ملک راستین بر سر تو سایبان
وی فلک المستقیم از در تو مستعار
در کنف صدر توست رخت فضایل مقیم
با شرف قدر توست بخت افاضل به کار
در روش مدح تو خاطر خاقانی است
موی معانی شکاف روی معالی نگار
مشرق و مغرب مراست زیر درخت سخن
رسته ز شروان نهال، رفته به عالم ثمار
هست طریق غریب نظم من از رسم و سان
هست شعار بدیع شعر من از پود و تار
ساعت روز و شب است سال حیاتم بلی
جملهٔ ساعات هست بیست و چهار از شمار
عز و جلال آن توست وانکه تو را نیست چیست
تا به دعاها شوم از در حق خواستار
روز بقای تو باد در افق بامداد
رسته ز عین الکمال، دور ز نصف النهار
بزم تو فردوس وار وز در دولت در او
راه طلب رفته هشت، جوی طرب رفته چار
مشعله داری گرفت کوکبهٔ شاخ سار
ز آتش خورشید شد نافهٔ شب نیم سوخت
قوت از آن یافت روز خوش دم از آن شد بهار
خامهٔ ما نیست طلع، چهره گشای بهار
نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخ سار
گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبز پوش
گشت ز پستان ابر دهر خرف شیر خوار
پروز سبزه دمید بر نمط آب گیر
زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار
نرگس بر سر گرفت طشت زر از بهر خون
تارک گلبن گشاد نیشتر از نوک خار
شاه ریاحین به باغ خیمهٔ زربفت زد
غنچه که آن دید ساخت گنبدهٔ مشک بار
آب ز سبزه گرفت جوشن زنگار گون
سوسن کان دید ساخت نیزهٔ جوشن گذار
سرو ز بالای سر پنجهٔ شیران نمود
لاله که آن دید ساخت گرد خود آتش حصار
یاسمن تازه داشت مجمرهٔ عود سوز
شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار
خیری بیمار بود خشک لب از تشنگی
ژاله که آن دید ساخت شربت کوثر گوار
ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست
باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار
بر چمن آثار سیل بود چو دردی منی
فاخته کان دید ساخت ساغری از کوکنار
فیض کف شهریار خلعت گل تازه کرد
بلبل کان دید گشت مدحگر شهریار
شاه علاء الدول، داور اعظم که هست
هم ازلش پیشرو هم ابدش پیش کار
خست به زخم حسام گردهٔ گردون تمام
بست به بند کمند گردن دهر استوار
ای به گه امتحان ز آتش شمشیر تو
گنبد حراقه رنگ سوخته حراقهوار
نام خدنگ تو هست صرصر جودی شکاف
کنیت تیغ تو هست قلزم آتش بخار
از پی تهذیب ملک قبض کنی جان خصم
کز پی تریاک نوش نفع کند قرص مار
تیغ تو با آب و نار ساخت بسی لاجرم
هم شجر اخضر است هم ید بیضا و نار
مرد کشد رنج آز از جهت آرزو
طفل برد درد گوش از قبل گوشوار
از فزع آنکه هست هیبت تو نسل بر
خصم تو را آب پشت خون شود اندر زهار
بیخ جهان عزم توست بیخ فلک نفس کل
میخ زمان عدل توست، میخ زمین کوهسار
هست سه عادت تو را: بخشش و مردی و دین
دست سه عادات توست تخم سعادات کار
در کف بحر کفت غرقه شود هفت بحر
آنک جیحون گواست شرح دهد با بحار
فرق تو را در خورد افسر سلطانیت
گر چه بدین مرتبت غیر تو شد کام کار
مملکه شه باز راست گر چه خروش از نسب
هست به سر تاجور، هست به دم طوق دار
با تو نیارد جهان خصم تو را در میان
گر همه عنقا به مهر پروردش در کنار
گر چه ز نارنج پوست طفل ترازو کند
لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار
صورت مردان طلب کز در میدان بود
نقش بر ایوان چه سود رستم و اسفندیار
عالم خلقت ز غیب هژده هزار آمده است
عالم اعظم توئی از پس هژده هزار
گر چه ز بعد همه آمدهای در جهان
از همهای برگزین، بر همه کن افتخار
ز آن سه نتیجه که زاد بود غرض آدمی
لیک پس هر سه یافت آدمی این کار و بار
احمد مرسل که هست پیش رو انبیاء
بود پس انبیا دولت او را مدار
صبح پس شب رسد بر کمر آسمان
گل پس سبزه دمد بر دهن مرغزار
چون کنی از نطع خاک رقعهٔ شطرنج رزم
از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار
شیر علم را حیات تحفه دهی تا شود
پنجهٔ شیران شکن، حلق پلنگان فشار
در تب ربع اوفتد سبع شداد از نهیب
تخت محاسب شود قبهٔ چرخ از غبار
از خوی مردان شهاب روی بشوید به خون
وز سم اسبان نبات جعد نهد بر عذار
مرگ شود بوالعجب، تیغ شود گندنا
کوس شود عندلیب، خاک شود لاله زار
کرکس و شیر فلک طعمه خوران در مصاف
ماهی و گاو زمین لرزه کنان زیر بار
چرخ چو لاله به دل در خفقان رفته صعب
دهر چو نرگس به چشم در یرقان مانده زار
چون تو برآری حسام پیش تو آرد سجود
گنبد صوفی لباس بر قدم اعتذار
امر دهد کردگار کای ملکوت احتیاط
پند دهد روزگار کای ثقلین اعتبار
فاش کند تیغ تو قاعدهٔ انتقام
لاش کند رمح تو مائدهٔ کار زار
باز شکافی به تیر سینهٔ اعدا چو سیب
بازنمائی به تیغ دانهٔ دلها چو نار
تا مژه برهم زنی چون مژه باهم کنی
رایت دین بر یمین، آیت حق بر یسار
ای ملک راستین بر سر تو سایبان
وی فلک المستقیم از در تو مستعار
در کنف صدر توست رخت فضایل مقیم
با شرف قدر توست بخت افاضل به کار
در روش مدح تو خاطر خاقانی است
موی معانی شکاف روی معالی نگار
مشرق و مغرب مراست زیر درخت سخن
رسته ز شروان نهال، رفته به عالم ثمار
هست طریق غریب نظم من از رسم و سان
هست شعار بدیع شعر من از پود و تار
ساعت روز و شب است سال حیاتم بلی
جملهٔ ساعات هست بیست و چهار از شمار
عز و جلال آن توست وانکه تو را نیست چیست
تا به دعاها شوم از در حق خواستار
روز بقای تو باد در افق بامداد
رسته ز عین الکمال، دور ز نصف النهار
بزم تو فردوس وار وز در دولت در او
راه طلب رفته هشت، جوی طرب رفته چار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - در پند و اندرز و ستایش رکن الدین مفتی خوی و رکن الدین عالم ری و تاج الدین رازی ابن امین الدین
الصبوح الصبوح کامد کار
النثار النثار کامد یار
کاری از روشنی چو آب خزان
یاری از خرمی چو باد بهار
چرخ بر کار و یار ما به صبوح
میکند لعبتان دیده نثار
جام فرعونی اندرآر که صبح
دست موسی برآرد از کهسار
در سفال خم آتشی است که هست
عقل حراق او و روح شرار
در کف از جام خنگ بت بنگر
بر رخ از باده سرخ بت بنگار
خاصه کایام بست پردهٔ کام
خاصه دوران گشاد رشتهٔ کار
مرغ دل یافت دانهٔ سلوت
برق می سوخت کشتهٔ تیمار
بار مشک است و زعفران در جام
پس خط جام چون خط طیار
کو تذوران بزم و کوثر جام
کز سمن زار بشکفد گل زار
این این الکؤس والا قداح
این این الشموس و الاقمار
به مغان آی تا مرا بینی
که ز حبل المتین کنم زنار
عقل اگر دم زند به دست میش
چون زره بر دهان زنم مسمار
خوانچه کن سنت مغان میآر
وز بلورین رکاب میبگسار
عجب است این رکاب و میگویی
کآمد از ماه نو شفق دیدار
میکشد عقل را به زیر رکاب
چون رکاب گران کشند احرار
آفتاب ار سوار شد بر شیر
هست می شیر آفتاب سوار
جرعهای گر به آسمان بخشی
شود از خفتگی زمین کردار
ور زمین را دهی ز می جرعه
گردد از مستی آسمان رفتار
میکند در طبایع اربع
ظلمات ثلاث را انوار
ساقی آرد گه خمار شکن
فقع شکرین ز دانهٔ نار
نار به نقل چون شراب خوریم
نقل ما نار بینی از لب یار
تیغ خونین کشد می کافر
زخمه گوید که جاهد الکفار
گر به مستی رسی و می نرسد
نرسد دست بر می بازار
بر فلک شو ز تیغ صبح مترس
که نترسد ز تیغ و سر عیار
بر فلک خوانچه کن به دولت می
ز اختران خواه نز خم خمار
ماه نو کن قدح چو هست توان
وز شفق گیر می چو هست یسار
ها ثریا نه خوشهٔ عنب است
دست برکن ز خوشه می بفشار
مار کز روی زهد خاک خورد
ریزد از کام زهر جان او بار
نحل کاب عنب خورد بر تاک
آرد از لب شراب نوش گوار
مثل جام و پارسایان هست
لب دریا و مرغ بوتیمار
پارسا را چه لذت از عشرت
خنفسا را چه کار با عطار
هر که جوید محال ناممکن
هست ممکن که نیست زیرک سار
لیکن ار کس حریف پنداری
عقل طعن آورد بر این پندار
یا اگر گوئی اهل دل کس هست
گویدت دل خطاست این گفتار
گر تو در وهم همدمی جویی
در ره جست گم کنی هنجار
به خطائی که بگذرد در وهم
عاقلان را سزاست استغفار
دوستکانی به هفت مردان بخش
سر به مهرش کن و به خضر سپار
از زکات سر قدح گاهی
جرعهای کن به خاکیان ایثار
بس بس ای دل ز کار آب که عقل
هست از آب کار او بیزار
مدت لهو را غم است انجام
بادهٔ نیک را بد است خمار
هر طرب را مقابل است کرب
هر یمین را برابر است یسار
سنگ را آب بردمد ز شکم
آب را سنگ درفتد به زهار
یک فرح را هزار غم ز پس است
که پس هر فرح غم است هزار
هر چه زین روی کعبتین یک و دوست
بر دگر روی او شش است و چهار
گاو عنبر فکن برهنه تن است
خر بربط بریشمین افسار
دل تصاویر خانهٔ نظر است
شهد الله نبشته گرد عذار
حرز عقل است مرهم دل ریش
تیغ روز است صیقل شب تار
چون رباب است دست بر سر عقل
از دم وصل تو تظلم دار
همچو دف کاغذینش پیراهن
همچو چنگش پلاس بین شلوار
باده را بر خرد مکن غالب
دیو را بر فلک مکن سالار
چند خواهی ز آهوی سیمین
گاو زرین که میخورد گلنار
گر بود ز آن می چو زهرهٔ گاو
خاطر گاو زهره شیر شکار
هم ز می دان که شاه باز خرد
کبک زهره شود به سیرت سار
از من آموز دم زدن به صبوح
دم مسغفرین بالاسحار
جام کیخسرو است خاطر من
که کند راز کائنات اظهار
سلسبیل حلال خور زین جام
وز حمیم حرام شو بیزار
فیض ابن السحاب خور چو صدف
حیض ابن العنب بجا بگذار
شیر پستان شیر خوردستی
حیض خرگوش پس مخور زنهار
ز آب رنگین حجاب عقل مساز
شعلهٔ نار پیش شیر میار
بول شیطان مکن به قاروره
پیش چشم طبیب عقل مدار
عیش اسلاف در سفال مدان
گل سیراب در سراب مکار
لهو و لذت دو مار ضحاکند
هر دو خون خوار و بیگناه آزار
عقل و دین لشکر فریدونند
که برآرند از دو مار، دمار
گر چه خاقانی اهل حضرت نیست
یاد دربانش هست دست افزار
نیست چون پیل مست معرکه لیک
عنکبوتی است روی بر دیوار
سار مسکین که نیست چون بلبل
رومی ارغنون زن گلزار
لاجرم شاید ار به رستهٔ بید
زنگی چار پاره زن شد سار
النثار النثار کامد یار
کاری از روشنی چو آب خزان
یاری از خرمی چو باد بهار
چرخ بر کار و یار ما به صبوح
میکند لعبتان دیده نثار
جام فرعونی اندرآر که صبح
دست موسی برآرد از کهسار
در سفال خم آتشی است که هست
عقل حراق او و روح شرار
در کف از جام خنگ بت بنگر
بر رخ از باده سرخ بت بنگار
خاصه کایام بست پردهٔ کام
خاصه دوران گشاد رشتهٔ کار
مرغ دل یافت دانهٔ سلوت
برق می سوخت کشتهٔ تیمار
بار مشک است و زعفران در جام
پس خط جام چون خط طیار
کو تذوران بزم و کوثر جام
کز سمن زار بشکفد گل زار
این این الکؤس والا قداح
این این الشموس و الاقمار
به مغان آی تا مرا بینی
که ز حبل المتین کنم زنار
عقل اگر دم زند به دست میش
چون زره بر دهان زنم مسمار
خوانچه کن سنت مغان میآر
وز بلورین رکاب میبگسار
عجب است این رکاب و میگویی
کآمد از ماه نو شفق دیدار
میکشد عقل را به زیر رکاب
چون رکاب گران کشند احرار
آفتاب ار سوار شد بر شیر
هست می شیر آفتاب سوار
جرعهای گر به آسمان بخشی
شود از خفتگی زمین کردار
ور زمین را دهی ز می جرعه
گردد از مستی آسمان رفتار
میکند در طبایع اربع
ظلمات ثلاث را انوار
ساقی آرد گه خمار شکن
فقع شکرین ز دانهٔ نار
نار به نقل چون شراب خوریم
نقل ما نار بینی از لب یار
تیغ خونین کشد می کافر
زخمه گوید که جاهد الکفار
گر به مستی رسی و می نرسد
نرسد دست بر می بازار
بر فلک شو ز تیغ صبح مترس
که نترسد ز تیغ و سر عیار
بر فلک خوانچه کن به دولت می
ز اختران خواه نز خم خمار
ماه نو کن قدح چو هست توان
وز شفق گیر می چو هست یسار
ها ثریا نه خوشهٔ عنب است
دست برکن ز خوشه می بفشار
مار کز روی زهد خاک خورد
ریزد از کام زهر جان او بار
نحل کاب عنب خورد بر تاک
آرد از لب شراب نوش گوار
مثل جام و پارسایان هست
لب دریا و مرغ بوتیمار
پارسا را چه لذت از عشرت
خنفسا را چه کار با عطار
هر که جوید محال ناممکن
هست ممکن که نیست زیرک سار
لیکن ار کس حریف پنداری
عقل طعن آورد بر این پندار
یا اگر گوئی اهل دل کس هست
گویدت دل خطاست این گفتار
گر تو در وهم همدمی جویی
در ره جست گم کنی هنجار
به خطائی که بگذرد در وهم
عاقلان را سزاست استغفار
دوستکانی به هفت مردان بخش
سر به مهرش کن و به خضر سپار
از زکات سر قدح گاهی
جرعهای کن به خاکیان ایثار
بس بس ای دل ز کار آب که عقل
هست از آب کار او بیزار
مدت لهو را غم است انجام
بادهٔ نیک را بد است خمار
هر طرب را مقابل است کرب
هر یمین را برابر است یسار
سنگ را آب بردمد ز شکم
آب را سنگ درفتد به زهار
یک فرح را هزار غم ز پس است
که پس هر فرح غم است هزار
هر چه زین روی کعبتین یک و دوست
بر دگر روی او شش است و چهار
گاو عنبر فکن برهنه تن است
خر بربط بریشمین افسار
دل تصاویر خانهٔ نظر است
شهد الله نبشته گرد عذار
حرز عقل است مرهم دل ریش
تیغ روز است صیقل شب تار
چون رباب است دست بر سر عقل
از دم وصل تو تظلم دار
همچو دف کاغذینش پیراهن
همچو چنگش پلاس بین شلوار
باده را بر خرد مکن غالب
دیو را بر فلک مکن سالار
چند خواهی ز آهوی سیمین
گاو زرین که میخورد گلنار
گر بود ز آن می چو زهرهٔ گاو
خاطر گاو زهره شیر شکار
هم ز می دان که شاه باز خرد
کبک زهره شود به سیرت سار
از من آموز دم زدن به صبوح
دم مسغفرین بالاسحار
جام کیخسرو است خاطر من
که کند راز کائنات اظهار
سلسبیل حلال خور زین جام
وز حمیم حرام شو بیزار
فیض ابن السحاب خور چو صدف
حیض ابن العنب بجا بگذار
شیر پستان شیر خوردستی
حیض خرگوش پس مخور زنهار
ز آب رنگین حجاب عقل مساز
شعلهٔ نار پیش شیر میار
بول شیطان مکن به قاروره
پیش چشم طبیب عقل مدار
عیش اسلاف در سفال مدان
گل سیراب در سراب مکار
لهو و لذت دو مار ضحاکند
هر دو خون خوار و بیگناه آزار
عقل و دین لشکر فریدونند
که برآرند از دو مار، دمار
گر چه خاقانی اهل حضرت نیست
یاد دربانش هست دست افزار
نیست چون پیل مست معرکه لیک
عنکبوتی است روی بر دیوار
سار مسکین که نیست چون بلبل
رومی ارغنون زن گلزار
لاجرم شاید ار به رستهٔ بید
زنگی چار پاره زن شد سار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - این قصیدهٔ را مذکورة الاسحار خوانند و در کعبهٔ معظمه انشاد کرده و در وصف مناسک حج و تخلص به مدح ملک الوزرا جمال الدین اصفهانی نموده که تعمیر حرم کرده بود و خواص مکه این قصیدهٔ را به زر نوشتند
صبح حمایل فلکت آهیخت خنجرش
کآمیخت کوه ادیم شد از خنجر زرش
هر پاسبان که طرهٔ بام زمانه داشت
چون طره سر بریده شد از زخم خنجرش
صبح از صفت چویوسف و مه نیمهٔ ترنج
بکران چرخ دست بریده برابرش
شب گیسوان گشاده چو جادو زنی به شکل
بسته زبان ز دود گلو گاه مجمرش
گفتی که نعل بود در آتش نهاده ماه
مشهود شد چو شد زن دود افکن از برش
شب را نهند حامله خاور چراست زرد
کبستنی دلیل کند روی اصفرش
شب عقد عنبرینهٔ گردون فرو گسست
تا دست صبح غالیه سازد ز عنبرش
آنک عروس روز، پس حجله معتکف
گردون نثار ساخته صد تخت گوهرش
ز آن پیش کاین عروس برهنه علم شود
کوس از پی زفاف شد آنک نواگرش
گوئی که مرغ صبح زر و زیورش بخورد
کز حلق مرغ میشنوم بانگ زیورش
مانا که محرم عرفات است آفتاب
کاحرام را برهنه سر آید ز خاورش
هر سال محرمانه ردا گیرد آفتاب
وز طیلسان مشتری آرند میزرش
بل قرص آفتاب به صابون زند مسیح
کاحرام را ازار سپید است در خورش
بینی که موقف عرفات آمده مسیح
از آفتاب جامهٔ احرام در برش
پس گشته صد هزار زبان آفتابوار
تا نسخهٔ مناسک حج گردد از برش
نشکفت اگر مسیح درآید ز آسمان
آرد طواف کعبه و گردد مجاورش
کامروز حلقهٔ در کعبه است آسمان
حلقه زنان خانهٔ معمور چاکرش
بل حارسی است بام و در کعبه را مسیح
زان است فوق طارم پیروزه منظرش
چوبک زند مسیح مگر زآن نگاشتند
با صورت صلیب برایوان قیصرش
کآمیخت کوه ادیم شد از خنجر زرش
هر پاسبان که طرهٔ بام زمانه داشت
چون طره سر بریده شد از زخم خنجرش
صبح از صفت چویوسف و مه نیمهٔ ترنج
بکران چرخ دست بریده برابرش
شب گیسوان گشاده چو جادو زنی به شکل
بسته زبان ز دود گلو گاه مجمرش
گفتی که نعل بود در آتش نهاده ماه
مشهود شد چو شد زن دود افکن از برش
شب را نهند حامله خاور چراست زرد
کبستنی دلیل کند روی اصفرش
شب عقد عنبرینهٔ گردون فرو گسست
تا دست صبح غالیه سازد ز عنبرش
آنک عروس روز، پس حجله معتکف
گردون نثار ساخته صد تخت گوهرش
ز آن پیش کاین عروس برهنه علم شود
کوس از پی زفاف شد آنک نواگرش
گوئی که مرغ صبح زر و زیورش بخورد
کز حلق مرغ میشنوم بانگ زیورش
مانا که محرم عرفات است آفتاب
کاحرام را برهنه سر آید ز خاورش
هر سال محرمانه ردا گیرد آفتاب
وز طیلسان مشتری آرند میزرش
بل قرص آفتاب به صابون زند مسیح
کاحرام را ازار سپید است در خورش
بینی که موقف عرفات آمده مسیح
از آفتاب جامهٔ احرام در برش
پس گشته صد هزار زبان آفتابوار
تا نسخهٔ مناسک حج گردد از برش
نشکفت اگر مسیح درآید ز آسمان
آرد طواف کعبه و گردد مجاورش
کامروز حلقهٔ در کعبه است آسمان
حلقه زنان خانهٔ معمور چاکرش
بل حارسی است بام و در کعبه را مسیح
زان است فوق طارم پیروزه منظرش
چوبک زند مسیح مگر زآن نگاشتند
با صورت صلیب برایوان قیصرش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - مطلع دوم
سر حد بادیه است روان پاش بر سرش
جان را حنوط کن ز سموم معطرش
گوگرد سرخ و مشک سیه خاک و باد اوست
باد بهشت زاده ز خاک مطهرش
ناف ز می است کعبه مگر ناف مشک شد
کاندر سموم کرد اثر مشک اذفرش
خونت ریز بیدیت مشمر بادیه که هست
عمر دوباره در سفر روح پرورش
در بادیه ز شمهٔ قدسی عجب مدار
گر بر دمد ز بیخ ز قوم آب کوثرش
از سبزه و ز پر ملایک به هر دوگام
مدهامتان نوشته دو بستان اخضرش
دریای خشک دیدهای و کشتیی روان
هان بادیه نگه کن و هان ناقه بنگرش
دریای پر عجایب وز اعراب موج زن
از حلهها جزیره و از مکه معبرش
وآن کشتی روندهتر از بادبان چرخ
خوشگامتر ز زورق مه چار لنگرش
لنگر شکوه باد کند دفع پس چرا
در چار لنگر است روان باد صرصرش
جوزا سوار دیده نهای بر بنات نعش
ناقه نگر کجاوه و هم خفته از برش
اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او
ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش
گیسوی حور و گوی زنخدانش بین بهم
دستارچه کجاوه و ماه مدورش
اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او
ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش
گیسوی حور و گوی ز نخدانش بین بهم
دستارچه کجاوه و ماه مدورش
ماند کجاوه حاملهٔ خوش خرام را
اندر شکم دو بچه بمانده محصرش
یا بیقلم دو نون مربع نگاشته
اندر میان چو تا دو نقط کرده مضمرش
و آن ساربان ز برق سراب برنده چشم
وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش
چون صد هزار لام الف افتاده یک به یک
از دور دست و پای نجیبان رهبرش
وادی چو دشت محشر و بختی روان چنانک
کوه گران که سیر بود روز محشرش
بلک آن چنان شده ز ضعیفی که بگذرد
در چشم سوزنی به مثل جسم لاغرش
چون صوفیانش بارکشی بیش و قوت کم
هم رقص و هم سماع همه شب میسرش
هر که از جلاجل و جرس آواز میشنود
در وهم نفخ صور همی شد مصورش
صحن زمین ز کوکبهٔ هودج آنچنانک
گفتی که صد هزار فلک شد مشهرش
و آن هودج خلیفه متوج به ماه زر
چون شب کز آفتاب نهی بر سر افسرش
سالی میان بادیه دیدند فرغری
ز آنسان که ره که گفت نکردند باورش
باور کنی مرا که بدیدم به چشم خویش
امسال چون فرات روان چند فرغرش
ظن بود حاج را که مگر آب چشم من
جیحون سلیل کرد بر آن خاک اغبرش
یا شعر آبدار من از دست روزگار
نقش الحجر نمود بر آن کوه و کردرش
جان را حنوط کن ز سموم معطرش
گوگرد سرخ و مشک سیه خاک و باد اوست
باد بهشت زاده ز خاک مطهرش
ناف ز می است کعبه مگر ناف مشک شد
کاندر سموم کرد اثر مشک اذفرش
خونت ریز بیدیت مشمر بادیه که هست
عمر دوباره در سفر روح پرورش
در بادیه ز شمهٔ قدسی عجب مدار
گر بر دمد ز بیخ ز قوم آب کوثرش
از سبزه و ز پر ملایک به هر دوگام
مدهامتان نوشته دو بستان اخضرش
دریای خشک دیدهای و کشتیی روان
هان بادیه نگه کن و هان ناقه بنگرش
دریای پر عجایب وز اعراب موج زن
از حلهها جزیره و از مکه معبرش
وآن کشتی روندهتر از بادبان چرخ
خوشگامتر ز زورق مه چار لنگرش
لنگر شکوه باد کند دفع پس چرا
در چار لنگر است روان باد صرصرش
جوزا سوار دیده نهای بر بنات نعش
ناقه نگر کجاوه و هم خفته از برش
اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او
ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش
گیسوی حور و گوی زنخدانش بین بهم
دستارچه کجاوه و ماه مدورش
اشتر بنات نعش و دو پیکر سوار او
ماه دگر سوار شده بر دو پیکرش
گیسوی حور و گوی ز نخدانش بین بهم
دستارچه کجاوه و ماه مدورش
ماند کجاوه حاملهٔ خوش خرام را
اندر شکم دو بچه بمانده محصرش
یا بیقلم دو نون مربع نگاشته
اندر میان چو تا دو نقط کرده مضمرش
و آن ساربان ز برق سراب برنده چشم
وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش
چون صد هزار لام الف افتاده یک به یک
از دور دست و پای نجیبان رهبرش
وادی چو دشت محشر و بختی روان چنانک
کوه گران که سیر بود روز محشرش
بلک آن چنان شده ز ضعیفی که بگذرد
در چشم سوزنی به مثل جسم لاغرش
چون صوفیانش بارکشی بیش و قوت کم
هم رقص و هم سماع همه شب میسرش
هر که از جلاجل و جرس آواز میشنود
در وهم نفخ صور همی شد مصورش
صحن زمین ز کوکبهٔ هودج آنچنانک
گفتی که صد هزار فلک شد مشهرش
و آن هودج خلیفه متوج به ماه زر
چون شب کز آفتاب نهی بر سر افسرش
سالی میان بادیه دیدند فرغری
ز آنسان که ره که گفت نکردند باورش
باور کنی مرا که بدیدم به چشم خویش
امسال چون فرات روان چند فرغرش
ظن بود حاج را که مگر آب چشم من
جیحون سلیل کرد بر آن خاک اغبرش
یا شعر آبدار من از دست روزگار
نقش الحجر نمود بر آن کوه و کردرش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - در ستایش فخر الدین منوچهر شروان شاه به التزام لفظ «عید» در هر بیت
رخسار صبح را نگر از برقع زرش
کز دست شاه جامهٔ عیدی است در برش
گردون به شکل مجمر عیدی به بزم شاه
صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش
مشرق به عود سوخته دندان سپید کرد
چون بوی عطر عید برآمد ز مجمرش
گردون فرو گذاشت هزاران حلی که داشت
صاعی بساخت کز پی عید است درخورش
مرغ سحر شناعت از آن زد چو مصریان
کان صاع دید ببار سحر درش
آری به صاع عید همی ماند آفتاب
از نام شاه و داغ نهاده مشهرش
داغی است بر جبین سپهر از سه حرف عید
ماه نوابتدای سه حرف است بنگرش
فصاد بود صبح که قیفال شب گشاد
خورشید طشت خون و مه عید نشترش
مه روزه دار بود همانا از آن شده است
تن چون خلال مایدهٔ عید لاغرش
یا حلقهگویی از پی آن شد که روز عید
خسرو به نوک نیزه رباید ز خاورش
خاقان اکبر آنکه ز دیوان نصرت است
بر صد هزار عید برات مقررش
کز دست شاه جامهٔ عیدی است در برش
گردون به شکل مجمر عیدی به بزم شاه
صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش
مشرق به عود سوخته دندان سپید کرد
چون بوی عطر عید برآمد ز مجمرش
گردون فرو گذاشت هزاران حلی که داشت
صاعی بساخت کز پی عید است درخورش
مرغ سحر شناعت از آن زد چو مصریان
کان صاع دید ببار سحر درش
آری به صاع عید همی ماند آفتاب
از نام شاه و داغ نهاده مشهرش
داغی است بر جبین سپهر از سه حرف عید
ماه نوابتدای سه حرف است بنگرش
فصاد بود صبح که قیفال شب گشاد
خورشید طشت خون و مه عید نشترش
مه روزه دار بود همانا از آن شده است
تن چون خلال مایدهٔ عید لاغرش
یا حلقهگویی از پی آن شد که روز عید
خسرو به نوک نیزه رباید ز خاورش
خاقان اکبر آنکه ز دیوان نصرت است
بر صد هزار عید برات مقررش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - مطلع دوم
آمد دواسبه عید و خزان شد علم برش
زرین عذار شد چمن از گر لشکرش
عید است و آن عصیر عروسی است صرعدار
کف بر لب آوریده و آلوده معجرش
وینک خزان معزم عید است و بهر صرع
بر برگ زر نوشته طلسم مزعفرش
ز آن سوی عید دختر رز شوی مرده بود
زرین جهاز او زده بر خاک مادرش
یک ماه عده داشت پس از اتفاق عید
بستند عقد بر همه آفاق یک سرش
زرگر به گاه عید زر افشان کند ز شاخ
واجب کند که هست شکریز دخترش
شاخ چنار گویی حلوای عید زد
کآلوده ماند دست به آب معصفرش
بودی به روز عید نفسهای روزهدار
مشکین کبوتری ز فلک نامه آورش
منقار بر قنینه و پر بر قدح بماند
کامد همای عید و نهان شد کبوترش
مرغ قنینه بلبل عید است پیش شاه
گل در دهن گداخته و ناله دربرش
انگشت ساقی از غبب غوک نرمتر
زلف چو مار در می عیدی شناورش
زلفش فرو گذاشته سر در شراب عید
دیوی است غسل گاه شده حوض کوثرش
در آبگینه نقش پری بین به بزم عید
از میکز آتش است پریوار جوهرش
ز آن چون پری گرفته نمایند اهل عید
کب خرد ببرد پریوار آذرش
گردون چنبری ز پی کوس روز عید
حلقه به گوش چنبر دف همچو چنبرش
دستینه بسته بربط و گیسو گشاده چنگ
یعنی درم خریدهٔ عیدیم و چاکرش
بر سر بمانده دست رباب از هوای عید
افتاده زیر دیگ شکم کاسهٔ سرش
مار زبان بریده نگر نای روز عید
سوراخ مار در شکم باد پرورش
مار است خاک خواره پس او باد ز آن خورد
کز خوان عید نیست غذای مقررش
چون شاه هند پیش و پسش ده غلام ترک
از فر عید گه می و گه شکر افسرش
بل هندوی است بر همن آتش گرفته سر
چون آب عید نامهٔ زردشتی از برش
گوئی بهای بادهٔ عیدی است افتاب
ز آن رفت در ترازو و سختند چون زرش
شد وقت چون ترازو و شاه جهان بعید
خواهی میگران چو ترازوی محشرش
خاقان اکبر آنکه سر تیغش آتشی است
شبهای عید و قدر شده دود و اخگرش
کیوانش پرچم است و مه و آفتاب طاس
چون زلف آنکه عید بتان خواند آزرش
زرین عذار شد چمن از گر لشکرش
عید است و آن عصیر عروسی است صرعدار
کف بر لب آوریده و آلوده معجرش
وینک خزان معزم عید است و بهر صرع
بر برگ زر نوشته طلسم مزعفرش
ز آن سوی عید دختر رز شوی مرده بود
زرین جهاز او زده بر خاک مادرش
یک ماه عده داشت پس از اتفاق عید
بستند عقد بر همه آفاق یک سرش
زرگر به گاه عید زر افشان کند ز شاخ
واجب کند که هست شکریز دخترش
شاخ چنار گویی حلوای عید زد
کآلوده ماند دست به آب معصفرش
بودی به روز عید نفسهای روزهدار
مشکین کبوتری ز فلک نامه آورش
منقار بر قنینه و پر بر قدح بماند
کامد همای عید و نهان شد کبوترش
مرغ قنینه بلبل عید است پیش شاه
گل در دهن گداخته و ناله دربرش
انگشت ساقی از غبب غوک نرمتر
زلف چو مار در می عیدی شناورش
زلفش فرو گذاشته سر در شراب عید
دیوی است غسل گاه شده حوض کوثرش
در آبگینه نقش پری بین به بزم عید
از میکز آتش است پریوار جوهرش
ز آن چون پری گرفته نمایند اهل عید
کب خرد ببرد پریوار آذرش
گردون چنبری ز پی کوس روز عید
حلقه به گوش چنبر دف همچو چنبرش
دستینه بسته بربط و گیسو گشاده چنگ
یعنی درم خریدهٔ عیدیم و چاکرش
بر سر بمانده دست رباب از هوای عید
افتاده زیر دیگ شکم کاسهٔ سرش
مار زبان بریده نگر نای روز عید
سوراخ مار در شکم باد پرورش
مار است خاک خواره پس او باد ز آن خورد
کز خوان عید نیست غذای مقررش
چون شاه هند پیش و پسش ده غلام ترک
از فر عید گه می و گه شکر افسرش
بل هندوی است بر همن آتش گرفته سر
چون آب عید نامهٔ زردشتی از برش
گوئی بهای بادهٔ عیدی است افتاب
ز آن رفت در ترازو و سختند چون زرش
شد وقت چون ترازو و شاه جهان بعید
خواهی میگران چو ترازوی محشرش
خاقان اکبر آنکه سر تیغش آتشی است
شبهای عید و قدر شده دود و اخگرش
کیوانش پرچم است و مه و آفتاب طاس
چون زلف آنکه عید بتان خواند آزرش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - مطلع سوم
عیدی است فتنهزا ز هلال معنبرش
دل کان هلال دید نشیند برابرش
آری چو فتنه عید کند شیفته شود
دیوانهٔ هوا ز هلال معنبرش
من شیفته چو بحر و مسلسل چو ابر از آنک
هم عید و هم هلال بدیدم بر اخترش
ماندم چو کودکان به شب عید بی قرار
تا نعل برنهاد چو هاروت کافرش
مهجور هفت ماهه منم ز آن دو هفته ماه
کز نیکویی چو عید عزیز است منظرش
چون ماه چار هفته رسیدم به بوی عید
تا چار ماه روزه گشایم به شکرش
گر صاع سرسه بوسه به عیدی دهد مرا
ز آن رخ دهد که گندم گون است پیکرش
دوشم در آمد از در غم خانه نیمشب
شب روز عید کرد مرا ماه اسمرش
عید مسیح رویش و عود الصلیب زلف
رومی سلب حمایل و زنار دربرش
دستار در ربوده سران را به باد زلف
شوریده زلف و مقنعهٔ عید بر سرش
برده مهش به مقنعه عیدی و چاه سیم
آب چه مقنع و ماه مزورش
بر کوس عید آن نکند زخم کان زمان
بر جانم از شناعه زدن کرد زیورش
گیسو چو خوشه بافته وز بهر عید وصل
من همچو خوشه سجده کنان پیش عرعرش
جان ریختم چو بلبله بر عید جان خویش
چشمم چو طشت خون ز رقیب جگر خورش
در طشت آب دید توان ماه عید و من
در طشت خون بدیدم ماه منورش
بینی هلال عید به هنگام شام و من
دیدم به صبح نیم هلال سخنورش
چون دیدمش که عید سده داشت چون مغان
آتش ز لاله برگ و چلیپا ز عنبرش
آن آتشی که قبلهٔ زردشت و عید اوست
میدیدمش ز دور و نرفتم فراترش
در کعبه کرده عید و ز زمزم مزیده آب
چون نیشکر چگونه مزم آتش ترش
بودم در این که خضر درآمد ز راه و گفت
عید است و نورهان شده ملک سکندرش
خاقانیا وظیفهٔ عیدی بیار جان
پس پیش کش به حضرت شاه مظفرش
خاقان اکبر آنکه دو عید است در سه بعد
شش روز و پنج وقت ز چار اصل گوهرش
بل شش هزار سال زمان داشت رنگ عید
تا رنگ یافت گوهر ذات مطهرش
دل کان هلال دید نشیند برابرش
آری چو فتنه عید کند شیفته شود
دیوانهٔ هوا ز هلال معنبرش
من شیفته چو بحر و مسلسل چو ابر از آنک
هم عید و هم هلال بدیدم بر اخترش
ماندم چو کودکان به شب عید بی قرار
تا نعل برنهاد چو هاروت کافرش
مهجور هفت ماهه منم ز آن دو هفته ماه
کز نیکویی چو عید عزیز است منظرش
چون ماه چار هفته رسیدم به بوی عید
تا چار ماه روزه گشایم به شکرش
گر صاع سرسه بوسه به عیدی دهد مرا
ز آن رخ دهد که گندم گون است پیکرش
دوشم در آمد از در غم خانه نیمشب
شب روز عید کرد مرا ماه اسمرش
عید مسیح رویش و عود الصلیب زلف
رومی سلب حمایل و زنار دربرش
دستار در ربوده سران را به باد زلف
شوریده زلف و مقنعهٔ عید بر سرش
برده مهش به مقنعه عیدی و چاه سیم
آب چه مقنع و ماه مزورش
بر کوس عید آن نکند زخم کان زمان
بر جانم از شناعه زدن کرد زیورش
گیسو چو خوشه بافته وز بهر عید وصل
من همچو خوشه سجده کنان پیش عرعرش
جان ریختم چو بلبله بر عید جان خویش
چشمم چو طشت خون ز رقیب جگر خورش
در طشت آب دید توان ماه عید و من
در طشت خون بدیدم ماه منورش
بینی هلال عید به هنگام شام و من
دیدم به صبح نیم هلال سخنورش
چون دیدمش که عید سده داشت چون مغان
آتش ز لاله برگ و چلیپا ز عنبرش
آن آتشی که قبلهٔ زردشت و عید اوست
میدیدمش ز دور و نرفتم فراترش
در کعبه کرده عید و ز زمزم مزیده آب
چون نیشکر چگونه مزم آتش ترش
بودم در این که خضر درآمد ز راه و گفت
عید است و نورهان شده ملک سکندرش
خاقانیا وظیفهٔ عیدی بیار جان
پس پیش کش به حضرت شاه مظفرش
خاقان اکبر آنکه دو عید است در سه بعد
شش روز و پنج وقت ز چار اصل گوهرش
بل شش هزار سال زمان داشت رنگ عید
تا رنگ یافت گوهر ذات مطهرش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - در ستایش سلطان غیاث الدین محمد بن محمود بن محمد بن ملک شاه سلجوقی
مرغ شد اندر هوا رقص کنان صبحدم
بلبله را مرغوار وقت سماع است هم
برلب جام اوفتاد عکس شباهنگ بام
خیز و درون پرده ساز پرده به آهنگ بم
هدیه بر دل رسان تحفه سوی لب فرس
قول سبک روح راست رطل گران پشت خم
پیش کز آسیب روز بر دو یک افتد صبوح
دیو دلی کن بدزد از فلک این یک دو دم
پیش که طاووس صبح بیضهٔ زرین نهد
از می بیضا بساز بیضهٔ مجلس ارم
گوهر میآتش است ورد خلیلش بخوان
مرغ صراحی گل است باد مسیحش بدم
نایب گل چون توئی ساقی مل هم تو باش
جام چمانه بده بر جمن جان بچم
نوبر چرخ کهن نیست به جز جام می
حاملهای ز آب خشک آتش تر در شکم
قبلهٔ خاقانی است قلهٔ می تا شود
سوخته چون سیم عقل گشته چو سیماب غم
جان صدف ده چنانک گوهر می زیر بحر
ماهچهٔ زر کند بر تن ماهی درم
خون رزان ده که هست خون روان را دیت
صیقل زنگ هوس مرهم زخم ستم
گرچه خرد در خط است بر خط میدار سر
تا خط بغداد ده دجله صفت جامجم
چشمهٔ خورشید لطف بل که سطرلاب روح
گوهر گنج حیات بلکه کلید کرم
تا همه بر فال عید جان فلک فعل را
داغ سگی برنهم بر در کهف الامم
خسرو جمشید جام، سام تهمتن حسام
خضر سکندر سپاه، شاه فریدون علم
بلبله را مرغوار وقت سماع است هم
برلب جام اوفتاد عکس شباهنگ بام
خیز و درون پرده ساز پرده به آهنگ بم
هدیه بر دل رسان تحفه سوی لب فرس
قول سبک روح راست رطل گران پشت خم
پیش کز آسیب روز بر دو یک افتد صبوح
دیو دلی کن بدزد از فلک این یک دو دم
پیش که طاووس صبح بیضهٔ زرین نهد
از می بیضا بساز بیضهٔ مجلس ارم
گوهر میآتش است ورد خلیلش بخوان
مرغ صراحی گل است باد مسیحش بدم
نایب گل چون توئی ساقی مل هم تو باش
جام چمانه بده بر جمن جان بچم
نوبر چرخ کهن نیست به جز جام می
حاملهای ز آب خشک آتش تر در شکم
قبلهٔ خاقانی است قلهٔ می تا شود
سوخته چون سیم عقل گشته چو سیماب غم
جان صدف ده چنانک گوهر می زیر بحر
ماهچهٔ زر کند بر تن ماهی درم
خون رزان ده که هست خون روان را دیت
صیقل زنگ هوس مرهم زخم ستم
گرچه خرد در خط است بر خط میدار سر
تا خط بغداد ده دجله صفت جامجم
چشمهٔ خورشید لطف بل که سطرلاب روح
گوهر گنج حیات بلکه کلید کرم
تا همه بر فال عید جان فلک فعل را
داغ سگی برنهم بر در کهف الامم
خسرو جمشید جام، سام تهمتن حسام
خضر سکندر سپاه، شاه فریدون علم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - مطلع سوم
گرنه شب از عین عید ساخت طلسمی بخم
عین منعل چراست در خط مغرب رقم
بابلیان عید را نعل در آتش نهند
کز حد بابل رسید عید و مه نو بهم
کرد رخ آفتاب زرد قواره نهان
بر فلک از ماه نو شدزه سیمین علم
بر زه سیمین ماه گوی زرند اختران
بسته در آن گوی و زه جیب قبای ظلم
چرخ کبود آنچنانک ناخن تب بردگان
فضلهٔ ناخن شده ماه ز داغ سقم
گفتی فراش چرخ ناخن زهره گرفت
از بن ناخن دوید بر سر دامانش دم
آب بقم شد شفق مه خم و شب رنگرز
از لب خم نیمهای غرقه در آب بقم
خلق دو قولی شدند بهر شب عید را
بر دو گروهی خلق ماه نو آمد حکم
گفتی شب مریم است یک شبه ماهش مسیح
هست مسیحش گواه نیست به کارش قسم
ماه و سر انگشت خلق این چو قلم آن چو نون
خلق چو طفلان نو شاد به نون والقلم
گفتی غوغای مصر طالب صاع زرند
صاعزر آمد به دست، شد دل غوغا خرم
صاع زر شاه شد ماه بدان میدهد
سنبلهٔ چرخ را ابر کف شاه نم
از بن گوش آسمان از مه نو هر مهی
حلقه به گوشی شود بر در شاه عجم
خسرو مهدی نیت مهدی آدم صفت
آدم موسی بنان، موسی احمد قدم
مهدی دجال کش، آدم شیطان شکن
موسی دریا شکاف، احمد جبریل دم
اول سلجوقیان سنجر ثانی که هست
سائس خیر العباد، سایهٔ رب النسم
رشح نوالش فزون از عرق ابر و بحر
شرح جلالش برون از ورق کیف و کم
آتش تیغش چو تافت پنبه شود بوقبیس
باد تهمتن چو خاست پشه شود پیلسم
چشمهٔ خور بوسه داد خاک درش سایهوار
زادهٔ خور دید لعل با کمرش کرد ضم
عم پدریها نمود در حق مختار حق
کردهٔ مختار بین در حق فرزند عم
ای به رصدگاه دهر صاحب صدر بقا
وی به قدمگاه عقل نایب حکم قدم
شرع به دوران تو رستم گاه وجود
ظلم به فرمان تو بیژن چاه عدم
دور سلیمان و عدل، بیضهٔ آفاق و ظلم
عهد مسیحا و کحل، چشم حواری و تم
در عجم از داد توست بیشه ریاض النعیم
در عرب از یاد توست شوره حیاض النعم
تاج تو تدویر چرخ، تخت تو تربیع عرش
در تو به تثلیث ذات صولت عدل و حکم
جذر اصم هشت خلد سخت بود جذر هشت
تیغ تو و هشت خلد هندو و جذر اصم
ملک بود باغ خلد تحت ضلال السیوف
شاه بود ظل حق فوق کمال الهمم
عطسهٔ توست آفتاب، دیر زی ای ظل حق
مسند توست آسمان، تکیه ده ای محترم
هست مطوق چو صفر خسم تو بر تخت خاک
در برش آحاد و صفر یعنی آه از ندم
الحق از آحاد ملک خسم تو صفر است و بس
گرچه بود در حساب هیچ بود در قسم
ملک خراسان توراست در کف اغیار غصب
موسی ملکت تویی گرگ شبان غنم
غبن بود گنج عرض خازن او اهرمن
ظلم بود صدر شرع حاکم او بوالحکم
آخر خر کس نکرد روضهٔ دار السلام
کس جل سگ هم نساخت خلعت بیت الحرم
در همه ملک فلک نان دو و خوشه یکی است
داده کف و کلک تو خوشه عطا، نان سلم
چون کف تو رازقی است نور ده و نوش بخش
نان سپید فلک آب سیاه است و سم
حاصل شش روز کون چون تویی از هفت چرخ
بر تو سزد تا ابد ملک جهان مختتم
نایب یزدان به حق گرنه تویی پس چراست
حکم تو چون حکم حق نزد بشر مرتسم
خضر ز توقیع تو سازد تریاک روح
چون به کفت برگشاد افعی زرفام فم
پیش سگ درگهت از فزع دستبرد
گردد خرگوشوار حائض شیر اجم
گر خزر و ترک و روم رام حسام تو اند
نیست عجب کز نهاد رام فحول است رم
از تف شمشیر تو در سفماند این سه قوم
چون صف اصحاب فیل در المند از الم
ملک خراسان به تیغ باز ستانی ز غز
پس چه کنی در نیام گنج ظفر مکتتم
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم
گو به حسامت که برد آب بت لات نام
کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لا تنم
گر ز پی غز و غز قصد خراسان کنی
گرد سواران کند چهرهٔ گردون دژم
از جگر جیشخان خاک زند جوش خون
عطسهٔ خونین دهد بینی شیران ز شم
درگه میران غز درشکنی نیم روز
چون در افراسیاب نیم شبان روستم
گرد نشابور و بلخ رزمگهت را خیول
بر در مرو و رهری بارگهت را خیم
گرد چو مشک سیاه خاک چو گوگرد سرخ
هر دو حنوط و حنا از پی خصم و خدم
شیردلان را چو مهرگه یرقان گاه لرز
سگ جگران را چو ماهگه دق و گاهی ورم
تیغ تو تسکین ظلم نزد تکین آب خور
تیغ تو طغرای فتح پیش طغان مغتنم
طرف رکابت چنانک روح امین معتبر
بند عنایت چنانک حبل متین معتصم
ای ز سریر زرت گنبد مایل حقیر
وی ز صریر درت پاسخ سایل نعم
چتر تو خورشیدفر، تیغ تو مریخ فعل
علم تو برجیس حکم، حلم تو کیوان شیم
سهم تو قطران کند نطفهٔ سرخاب و زال
تیغ تو زیبق کند زهرهٔ گرشاسب و شم
عزم تو معیار ملک قومه فاستقام
حزم تو معمار شرع نظمه فانتظم
گر به زمین افتدی هندسهٔ رای تو
قوس قزح سازدی طاق پل رود زم
تا به تمامی رسد ماه شب عید و باز
جبهت مه را نهند داغ اذا قیل تم
ملک جم و عمر نوح بادت و در بزم تو
کشتی و رسم جبل ماهی و مقلوب یم
گفته بت نوش لب با لب تو نوش نوش
برده می همچو زنگ از دل تو زنگ هم
داو کمالت تمام با قمران در قمار
حصن بقایت فزون از هرمان در هرم
نوبه زنت کیقباد، میده دهت اردشیر
نیزه برت تهمتن، غاشیهکش گستهم
خلق تو اکسیر عدل، نطق تو تفسیر عقل
مدح تو توحید محض، خصم تو مخصوص ذم
بوس و دعا کعبه را بر در و دستت چنانک
موضع بوسه حجر جای دعا ملتزم
عین منعل چراست در خط مغرب رقم
بابلیان عید را نعل در آتش نهند
کز حد بابل رسید عید و مه نو بهم
کرد رخ آفتاب زرد قواره نهان
بر فلک از ماه نو شدزه سیمین علم
بر زه سیمین ماه گوی زرند اختران
بسته در آن گوی و زه جیب قبای ظلم
چرخ کبود آنچنانک ناخن تب بردگان
فضلهٔ ناخن شده ماه ز داغ سقم
گفتی فراش چرخ ناخن زهره گرفت
از بن ناخن دوید بر سر دامانش دم
آب بقم شد شفق مه خم و شب رنگرز
از لب خم نیمهای غرقه در آب بقم
خلق دو قولی شدند بهر شب عید را
بر دو گروهی خلق ماه نو آمد حکم
گفتی شب مریم است یک شبه ماهش مسیح
هست مسیحش گواه نیست به کارش قسم
ماه و سر انگشت خلق این چو قلم آن چو نون
خلق چو طفلان نو شاد به نون والقلم
گفتی غوغای مصر طالب صاع زرند
صاعزر آمد به دست، شد دل غوغا خرم
صاع زر شاه شد ماه بدان میدهد
سنبلهٔ چرخ را ابر کف شاه نم
از بن گوش آسمان از مه نو هر مهی
حلقه به گوشی شود بر در شاه عجم
خسرو مهدی نیت مهدی آدم صفت
آدم موسی بنان، موسی احمد قدم
مهدی دجال کش، آدم شیطان شکن
موسی دریا شکاف، احمد جبریل دم
اول سلجوقیان سنجر ثانی که هست
سائس خیر العباد، سایهٔ رب النسم
رشح نوالش فزون از عرق ابر و بحر
شرح جلالش برون از ورق کیف و کم
آتش تیغش چو تافت پنبه شود بوقبیس
باد تهمتن چو خاست پشه شود پیلسم
چشمهٔ خور بوسه داد خاک درش سایهوار
زادهٔ خور دید لعل با کمرش کرد ضم
عم پدریها نمود در حق مختار حق
کردهٔ مختار بین در حق فرزند عم
ای به رصدگاه دهر صاحب صدر بقا
وی به قدمگاه عقل نایب حکم قدم
شرع به دوران تو رستم گاه وجود
ظلم به فرمان تو بیژن چاه عدم
دور سلیمان و عدل، بیضهٔ آفاق و ظلم
عهد مسیحا و کحل، چشم حواری و تم
در عجم از داد توست بیشه ریاض النعیم
در عرب از یاد توست شوره حیاض النعم
تاج تو تدویر چرخ، تخت تو تربیع عرش
در تو به تثلیث ذات صولت عدل و حکم
جذر اصم هشت خلد سخت بود جذر هشت
تیغ تو و هشت خلد هندو و جذر اصم
ملک بود باغ خلد تحت ضلال السیوف
شاه بود ظل حق فوق کمال الهمم
عطسهٔ توست آفتاب، دیر زی ای ظل حق
مسند توست آسمان، تکیه ده ای محترم
هست مطوق چو صفر خسم تو بر تخت خاک
در برش آحاد و صفر یعنی آه از ندم
الحق از آحاد ملک خسم تو صفر است و بس
گرچه بود در حساب هیچ بود در قسم
ملک خراسان توراست در کف اغیار غصب
موسی ملکت تویی گرگ شبان غنم
غبن بود گنج عرض خازن او اهرمن
ظلم بود صدر شرع حاکم او بوالحکم
آخر خر کس نکرد روضهٔ دار السلام
کس جل سگ هم نساخت خلعت بیت الحرم
در همه ملک فلک نان دو و خوشه یکی است
داده کف و کلک تو خوشه عطا، نان سلم
چون کف تو رازقی است نور ده و نوش بخش
نان سپید فلک آب سیاه است و سم
حاصل شش روز کون چون تویی از هفت چرخ
بر تو سزد تا ابد ملک جهان مختتم
نایب یزدان به حق گرنه تویی پس چراست
حکم تو چون حکم حق نزد بشر مرتسم
خضر ز توقیع تو سازد تریاک روح
چون به کفت برگشاد افعی زرفام فم
پیش سگ درگهت از فزع دستبرد
گردد خرگوشوار حائض شیر اجم
گر خزر و ترک و روم رام حسام تو اند
نیست عجب کز نهاد رام فحول است رم
از تف شمشیر تو در سفماند این سه قوم
چون صف اصحاب فیل در المند از الم
ملک خراسان به تیغ باز ستانی ز غز
پس چه کنی در نیام گنج ظفر مکتتم
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم
گو به حسامت که برد آب بت لات نام
کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لا تنم
گر ز پی غز و غز قصد خراسان کنی
گرد سواران کند چهرهٔ گردون دژم
از جگر جیشخان خاک زند جوش خون
عطسهٔ خونین دهد بینی شیران ز شم
درگه میران غز درشکنی نیم روز
چون در افراسیاب نیم شبان روستم
گرد نشابور و بلخ رزمگهت را خیول
بر در مرو و رهری بارگهت را خیم
گرد چو مشک سیاه خاک چو گوگرد سرخ
هر دو حنوط و حنا از پی خصم و خدم
شیردلان را چو مهرگه یرقان گاه لرز
سگ جگران را چو ماهگه دق و گاهی ورم
تیغ تو تسکین ظلم نزد تکین آب خور
تیغ تو طغرای فتح پیش طغان مغتنم
طرف رکابت چنانک روح امین معتبر
بند عنایت چنانک حبل متین معتصم
ای ز سریر زرت گنبد مایل حقیر
وی ز صریر درت پاسخ سایل نعم
چتر تو خورشیدفر، تیغ تو مریخ فعل
علم تو برجیس حکم، حلم تو کیوان شیم
سهم تو قطران کند نطفهٔ سرخاب و زال
تیغ تو زیبق کند زهرهٔ گرشاسب و شم
عزم تو معیار ملک قومه فاستقام
حزم تو معمار شرع نظمه فانتظم
گر به زمین افتدی هندسهٔ رای تو
قوس قزح سازدی طاق پل رود زم
تا به تمامی رسد ماه شب عید و باز
جبهت مه را نهند داغ اذا قیل تم
ملک جم و عمر نوح بادت و در بزم تو
کشتی و رسم جبل ماهی و مقلوب یم
گفته بت نوش لب با لب تو نوش نوش
برده می همچو زنگ از دل تو زنگ هم
داو کمالت تمام با قمران در قمار
حصن بقایت فزون از هرمان در هرم
نوبه زنت کیقباد، میده دهت اردشیر
نیزه برت تهمتن، غاشیهکش گستهم
خلق تو اکسیر عدل، نطق تو تفسیر عقل
مدح تو توحید محض، خصم تو مخصوص ذم
بوس و دعا کعبه را بر در و دستت چنانک
موضع بوسه حجر جای دعا ملتزم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - در وصف خاک مقدسی که از بالین حضرت ختمی مرتبت آورده بود
صبح وارم کآفتابی در نهان آوردهام
آفتابم کز دم عیسی نشان آوردهام
عیسیم از بیت معمور آمده وز خوان خلد
خورده قوت وزله اخوان را ز خوان آوردهام
هین صلای خشک ای پیران تر دامن که من
هر دو قرص گرم و سرد آسمان آوردهام
طفل زی مکتب برد نان من ز مکتب آمده
بهر پیران ز افتاب و مه دو نان آوردهام
گر چه عیسیوار ازینجا بار سوزن بردهام
گنج قارون بین کز آنجا سو زیان آوردهام
رفته زینسو لاشهای در زیر و ز آنس بین کنون
کابلق گیتی جنیبت زیر ران آوردهام
از نظاره موی را جانی که هر مویی مرا
طوطی گویاست کز هندوستان آوردهام
من نه پیل آوردهام بسبس نظاره کز سفر
پیل بالا طوطی شکرفشان آوردهام
در گشاده دیدهام خرگاه ترکان فلک
ماه را بسته میان خرگان سان آوردهام
از سفر میآیم و در راه صید افکندهام
اینت صیدی چرب پهلو کارمغان آوردهام
گر سواران خنگ توسن در کمند افکندهاند
من کمند افکنده و شیر ژیان آوردهام
چشم بد دور از من و راهم که راه آورد عشق
رهروان را سرمهٔ چشم روان آوردهام
بس که در بحر طلب چون صبح شست افکندهام
تا در آن شست سبک صید گران آوردهام
نقد شش روز از خزانهٔ هفت گردون بردهام
گرچه در نقب افکنی چل شب کران آوردهام
خاک پای خاک بیزان بودهام تا گنج زر
کردهام سود ار بهین عمری زیان آوردهام
خاک بیزی کن که من هم خاک بیزی کردهام
تا ز خاک این مایه گنج شایگان آوردهام
دیدهام عشاق ریزان اشک داود از طرب
آن همه چون سبحه در یک ریسمان آوردهام
اشک من در رقص و دل در حال و ناله در سماع
من دریده خرقهٔ صبر و فغان آوردهام
زردی زر شادی دلهاست من دلشاد از آنک
سکهٔ رخ را زر شادیرسان آوردهام
شمع زرد است از نهیب سر منم هم زرد لیک
زرد روئی نز نهیب سر نشان آوردهام
بل کز آن زردم که ترسم سر نبرندم چو شمع
کاین سر از بهر بریدن در میان آوردهام
هان رفیقا نشره آبی یا زگالابی بساز
کز دل و چهره زگال و زعفران آوردهام
شو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت
خوش نمک در طبع و شکر در زبان آوردهام
وز پی دندان سپیدی همرهان از تف آه
دل چو عود سوخته دندان کنان آوردهام
گرچه شبها از سموم آه تبها بردهام
از نسیم وصل مهر تب نشان آوردهام
زان چهان میآیم از رنجی که دیدم زین جهان
لیک طغرای نجات آن جهان آوردهام
دیدهام سرچشمهٔ خضر و کبوتروار آب
خورده پس جرعه ریزی در دهان آوردهام
چون کبوتر رفته بالا و آمده بر پای خویش
بسته زر تحفه و خط امان آوردهام
من کبوتر قیمتم بر پای دارم سربها
آنقدر زری که سوی آشیان آوردهام
زیوری آوردهام بهر عروسان بصر
گوئی از شعری شعار فرقدان آوردهام
لعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواند
هم مشاطه هم حلی هم دایگان آوردهام
پیر عشق آنجا به عرسی پاره میکرد آسمان
من نصیبه شانه دانی بیگمان آوردهام
این فراویزی و آن باز افکنی خواهد ز من
من زجیب آسمان یک شانهدان آوردهام
دیدهام خلوت سرای دوست در مهمانسراش
تن طفیل و شاهد دل میهمان آوردهام
میزبان در حجرهٔ خاص و برون افکنده خوان
من دل و جان پیش خوان میزبان آوردهام
دل ملک طبع است قوت او ز بویی دادهام
جان پریوار است خوردش استخوان آوردهام
نقل خاص آوردهام زانجا و یاران بیخبر
کاین چه میوه است از کدامین بوستان آوردهام
تا خط بغداد ساغر دوستکانی خوردهام
دوستان را جلهای در جرعهدان آوردهام
دشمنان را نیز هم بیبهره نگذارم چو خاک
گرچه جرعهٔ خاص بهر دوستان آوردهام
دوست خفته در شبستان است و دولت پاسبان
من به چشم و سر سجود پاسبان آوردهام
پاسبان گفتا چه داری نورها گفتم شما
کان زر دارید و من جان نورهان آوردهام
شیر مردان از شبستان گر نشان آوردهاند
من سگ کهفم نشان از آستان آوردهام
بر در او چون درش حلقه بگوشی رفتهام
تا پی تشریف سر تاج کیان آوردهام
از نسیم یار گندمگون یکی جو سنگ مشک
با دل سوزان و چشم سیلران آوردهام
آب و آتش دشمن مشکند و من بر مشک دوست
آب و آتش را رقیبی مهربان آوردهام
جز به بیاع جهان ندهم کزان جو سنگ مشک
صد شتربار تبت از بیع جان آوردهام
دل به خدمت ساده چون گور غریبان بردهام
همچو موسیزنده در تابوت از آن، آوردهام
رفته لرزان همچو خورشید فروزان آمده
شب زریری برده و روز ارغوان آوردهام
هشت باغ خلد را دربسته بینی بر خسان
کان کلید هشت در در بادبان آوردهام
بس طربناکم ندانید این طربناکی ز چیست
کز سعود چرخ بخت کامران آوردهام
گوئی اندر جوی دل آبی ز کوثر راندهام
یا به باغ جان نهالی از جنان آوردهام
یا مگر اسفندیارم کان عروسان را همه
از دژ روئین به سعی هفتخوان آوردهام
با شما گویم نیارم گفت با بیگانگان
کاین نهان گنج از کدامین دودمان آوردهام
آشکارا برگرفتن گنج فرخ فال نیست
من به فرخ فال گنجی در نهان آوردهام
از چنین گوهر زکاتی داد نتوان بهر آنک
تاج ترکستان به باج ترکمان آوردهام
دادهام صد جان بهای گوهری در من یزید
ور دو عالم دادهام هم رایگان آوردهام
کیست خاقانی که گویم خون بهای جان اوست
چون بهای جان صد خاقان و خان آوردهام
این همه میگویمت کوردهام باری بپرس
تا چه گنج است و چه گوهر وز چه کان آوردهام
بازپرسی شرط باشد تا بگویم کاین فتوح
در فلان مدت ز درگاه فلان آوردهام
تو نپرسی من بگویم نز کسی دزدیدهام
کز در شاهنشهی گنج روان آوردهام
یعنی امسال از سر بالین پاک مصطفی
خاک مشک آلود بهر حرز جان آوردهام
وقف بازوی من است این حرز و نفروشم به کس
گرچه ز اول نام دادن بر زبان آوردهام
خاک بالین رسول الله همه حرز شفاست
حرز شافی بهر جان ناتوان آوردهام
گوهر دریای کاف و نون محمد کز ثناش
گوهر اندر کلک و دریا در بنان آوردهام
چون زبان ملک سخن دارد من از صدر رسول
در سر دستار منشور زبان آوردهام
بلکه در مدح رسول الله به توقیع رضاش
بر جهان منشور ملک جاودان آوردهام
مصطفی گوید که سحر است از بیان من ساحرم
کاندر اعجاز سخن سحر بیان آوردهام
ساحری را گر قواره بهر سحر آید به کار
من ز جیب مه قوارهٔ پرنیان آوردهام
یک خدنگ از ترکش آن، شحنهٔ دریای عشق
نزد عقل از بیم چرخ جانستان آوردهام
حاسدانم چون هدف بین کاغذین جامه که من
تیر شحنه از پی امن شبان آوردهام
بخت من شبرنگ بوده نقره خنگش کردهام
پس به نام شاه شرعش داغران آوردهام
عقل را در بندگیش افسر خدائی دادهام
ایتکینی برده و الب ارسلان آودرهام
جان زنگ آلوده در صدرش به صیقل دادهام
زانچنان ریم آهنی تیغ یمان آوردهام
گرچه همچون زال زرپیری به طفلی دیدهام
چون جهان پیرانه سر طبع جوان آوردهام
گرچه نیسانم خزان آرد من اندر ذهن و طبع
آتش نیسان نه بل کاب خزان آوردهام
من سپهرم کز بهار باغ شب گم کردهام
روز نور آیین ترنج مهرگان آوردهام
پادشاه نظم و نثرم در خراسان و عراق
کاهل دانش را ز هر لفظ امتحان آوردهام
منصفان استاد دانندم که از معنی و لفظ
شیوهٔ تازه نه رسم باستان آوردهام
ز امتحان طبع مریم زاد بر چرخ دوم
تیر عیسی نطق را در خر کمان آوردهام
تا غز بخل آمده گر نشابور کردم
من به شهرستان عزلت خان و مان آوردهام
تا نشسته بر ره دانش رصد داران جهل
در بیابان خموشی کاروان آوردهام
گرچه در غربت ز بیآبان شکسته خاطرم
ز آتش خاطر به آبان ضمیران آوردهام
سنگ آتش چون شکستی، تیز گردد لاجرم
از شکستن تیزی خاطر عیان آوردهام
خانه دار فضل و روی خاندانی بودهام
پشت در غربت کنون بر خاندان آوردهام
تا به هر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاک
خاک شروان بلکه آب خیروان آوردهام
از همه شروان به وجه آرزو دل را به یاد
حضرت خاقان اکبر اخستان آوردهام
هر چه دارم خشک و تر از همت و انعام اوست
کاین گلاب و گل همه زان گلستان آوردهام
او سلیمان است و من موری به یادش زندهام
زنده ماناد او کز او این داستان آوردهام
آفتابم کز دم عیسی نشان آوردهام
عیسیم از بیت معمور آمده وز خوان خلد
خورده قوت وزله اخوان را ز خوان آوردهام
هین صلای خشک ای پیران تر دامن که من
هر دو قرص گرم و سرد آسمان آوردهام
طفل زی مکتب برد نان من ز مکتب آمده
بهر پیران ز افتاب و مه دو نان آوردهام
گر چه عیسیوار ازینجا بار سوزن بردهام
گنج قارون بین کز آنجا سو زیان آوردهام
رفته زینسو لاشهای در زیر و ز آنس بین کنون
کابلق گیتی جنیبت زیر ران آوردهام
از نظاره موی را جانی که هر مویی مرا
طوطی گویاست کز هندوستان آوردهام
من نه پیل آوردهام بسبس نظاره کز سفر
پیل بالا طوطی شکرفشان آوردهام
در گشاده دیدهام خرگاه ترکان فلک
ماه را بسته میان خرگان سان آوردهام
از سفر میآیم و در راه صید افکندهام
اینت صیدی چرب پهلو کارمغان آوردهام
گر سواران خنگ توسن در کمند افکندهاند
من کمند افکنده و شیر ژیان آوردهام
چشم بد دور از من و راهم که راه آورد عشق
رهروان را سرمهٔ چشم روان آوردهام
بس که در بحر طلب چون صبح شست افکندهام
تا در آن شست سبک صید گران آوردهام
نقد شش روز از خزانهٔ هفت گردون بردهام
گرچه در نقب افکنی چل شب کران آوردهام
خاک پای خاک بیزان بودهام تا گنج زر
کردهام سود ار بهین عمری زیان آوردهام
خاک بیزی کن که من هم خاک بیزی کردهام
تا ز خاک این مایه گنج شایگان آوردهام
دیدهام عشاق ریزان اشک داود از طرب
آن همه چون سبحه در یک ریسمان آوردهام
اشک من در رقص و دل در حال و ناله در سماع
من دریده خرقهٔ صبر و فغان آوردهام
زردی زر شادی دلهاست من دلشاد از آنک
سکهٔ رخ را زر شادیرسان آوردهام
شمع زرد است از نهیب سر منم هم زرد لیک
زرد روئی نز نهیب سر نشان آوردهام
بل کز آن زردم که ترسم سر نبرندم چو شمع
کاین سر از بهر بریدن در میان آوردهام
هان رفیقا نشره آبی یا زگالابی بساز
کز دل و چهره زگال و زعفران آوردهام
شو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت
خوش نمک در طبع و شکر در زبان آوردهام
وز پی دندان سپیدی همرهان از تف آه
دل چو عود سوخته دندان کنان آوردهام
گرچه شبها از سموم آه تبها بردهام
از نسیم وصل مهر تب نشان آوردهام
زان چهان میآیم از رنجی که دیدم زین جهان
لیک طغرای نجات آن جهان آوردهام
دیدهام سرچشمهٔ خضر و کبوتروار آب
خورده پس جرعه ریزی در دهان آوردهام
چون کبوتر رفته بالا و آمده بر پای خویش
بسته زر تحفه و خط امان آوردهام
من کبوتر قیمتم بر پای دارم سربها
آنقدر زری که سوی آشیان آوردهام
زیوری آوردهام بهر عروسان بصر
گوئی از شعری شعار فرقدان آوردهام
لعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواند
هم مشاطه هم حلی هم دایگان آوردهام
پیر عشق آنجا به عرسی پاره میکرد آسمان
من نصیبه شانه دانی بیگمان آوردهام
این فراویزی و آن باز افکنی خواهد ز من
من زجیب آسمان یک شانهدان آوردهام
دیدهام خلوت سرای دوست در مهمانسراش
تن طفیل و شاهد دل میهمان آوردهام
میزبان در حجرهٔ خاص و برون افکنده خوان
من دل و جان پیش خوان میزبان آوردهام
دل ملک طبع است قوت او ز بویی دادهام
جان پریوار است خوردش استخوان آوردهام
نقل خاص آوردهام زانجا و یاران بیخبر
کاین چه میوه است از کدامین بوستان آوردهام
تا خط بغداد ساغر دوستکانی خوردهام
دوستان را جلهای در جرعهدان آوردهام
دشمنان را نیز هم بیبهره نگذارم چو خاک
گرچه جرعهٔ خاص بهر دوستان آوردهام
دوست خفته در شبستان است و دولت پاسبان
من به چشم و سر سجود پاسبان آوردهام
پاسبان گفتا چه داری نورها گفتم شما
کان زر دارید و من جان نورهان آوردهام
شیر مردان از شبستان گر نشان آوردهاند
من سگ کهفم نشان از آستان آوردهام
بر در او چون درش حلقه بگوشی رفتهام
تا پی تشریف سر تاج کیان آوردهام
از نسیم یار گندمگون یکی جو سنگ مشک
با دل سوزان و چشم سیلران آوردهام
آب و آتش دشمن مشکند و من بر مشک دوست
آب و آتش را رقیبی مهربان آوردهام
جز به بیاع جهان ندهم کزان جو سنگ مشک
صد شتربار تبت از بیع جان آوردهام
دل به خدمت ساده چون گور غریبان بردهام
همچو موسیزنده در تابوت از آن، آوردهام
رفته لرزان همچو خورشید فروزان آمده
شب زریری برده و روز ارغوان آوردهام
هشت باغ خلد را دربسته بینی بر خسان
کان کلید هشت در در بادبان آوردهام
بس طربناکم ندانید این طربناکی ز چیست
کز سعود چرخ بخت کامران آوردهام
گوئی اندر جوی دل آبی ز کوثر راندهام
یا به باغ جان نهالی از جنان آوردهام
یا مگر اسفندیارم کان عروسان را همه
از دژ روئین به سعی هفتخوان آوردهام
با شما گویم نیارم گفت با بیگانگان
کاین نهان گنج از کدامین دودمان آوردهام
آشکارا برگرفتن گنج فرخ فال نیست
من به فرخ فال گنجی در نهان آوردهام
از چنین گوهر زکاتی داد نتوان بهر آنک
تاج ترکستان به باج ترکمان آوردهام
دادهام صد جان بهای گوهری در من یزید
ور دو عالم دادهام هم رایگان آوردهام
کیست خاقانی که گویم خون بهای جان اوست
چون بهای جان صد خاقان و خان آوردهام
این همه میگویمت کوردهام باری بپرس
تا چه گنج است و چه گوهر وز چه کان آوردهام
بازپرسی شرط باشد تا بگویم کاین فتوح
در فلان مدت ز درگاه فلان آوردهام
تو نپرسی من بگویم نز کسی دزدیدهام
کز در شاهنشهی گنج روان آوردهام
یعنی امسال از سر بالین پاک مصطفی
خاک مشک آلود بهر حرز جان آوردهام
وقف بازوی من است این حرز و نفروشم به کس
گرچه ز اول نام دادن بر زبان آوردهام
خاک بالین رسول الله همه حرز شفاست
حرز شافی بهر جان ناتوان آوردهام
گوهر دریای کاف و نون محمد کز ثناش
گوهر اندر کلک و دریا در بنان آوردهام
چون زبان ملک سخن دارد من از صدر رسول
در سر دستار منشور زبان آوردهام
بلکه در مدح رسول الله به توقیع رضاش
بر جهان منشور ملک جاودان آوردهام
مصطفی گوید که سحر است از بیان من ساحرم
کاندر اعجاز سخن سحر بیان آوردهام
ساحری را گر قواره بهر سحر آید به کار
من ز جیب مه قوارهٔ پرنیان آوردهام
یک خدنگ از ترکش آن، شحنهٔ دریای عشق
نزد عقل از بیم چرخ جانستان آوردهام
حاسدانم چون هدف بین کاغذین جامه که من
تیر شحنه از پی امن شبان آوردهام
بخت من شبرنگ بوده نقره خنگش کردهام
پس به نام شاه شرعش داغران آوردهام
عقل را در بندگیش افسر خدائی دادهام
ایتکینی برده و الب ارسلان آودرهام
جان زنگ آلوده در صدرش به صیقل دادهام
زانچنان ریم آهنی تیغ یمان آوردهام
گرچه همچون زال زرپیری به طفلی دیدهام
چون جهان پیرانه سر طبع جوان آوردهام
گرچه نیسانم خزان آرد من اندر ذهن و طبع
آتش نیسان نه بل کاب خزان آوردهام
من سپهرم کز بهار باغ شب گم کردهام
روز نور آیین ترنج مهرگان آوردهام
پادشاه نظم و نثرم در خراسان و عراق
کاهل دانش را ز هر لفظ امتحان آوردهام
منصفان استاد دانندم که از معنی و لفظ
شیوهٔ تازه نه رسم باستان آوردهام
ز امتحان طبع مریم زاد بر چرخ دوم
تیر عیسی نطق را در خر کمان آوردهام
تا غز بخل آمده گر نشابور کردم
من به شهرستان عزلت خان و مان آوردهام
تا نشسته بر ره دانش رصد داران جهل
در بیابان خموشی کاروان آوردهام
گرچه در غربت ز بیآبان شکسته خاطرم
ز آتش خاطر به آبان ضمیران آوردهام
سنگ آتش چون شکستی، تیز گردد لاجرم
از شکستن تیزی خاطر عیان آوردهام
خانه دار فضل و روی خاندانی بودهام
پشت در غربت کنون بر خاندان آوردهام
تا به هر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاک
خاک شروان بلکه آب خیروان آوردهام
از همه شروان به وجه آرزو دل را به یاد
حضرت خاقان اکبر اخستان آوردهام
هر چه دارم خشک و تر از همت و انعام اوست
کاین گلاب و گل همه زان گلستان آوردهام
او سلیمان است و من موری به یادش زندهام
زنده ماناد او کز او این داستان آوردهام
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۸ - در شکایت از روزگار و مدح پیغمبر بزرگوار و یاد از کعبهٔ معظمه
هر صبح سر ز گلشن سودا برآورم
وز صور آه بر فلک آوا برآورم
چون طیلسان چرخ مطرا شود به صبح
من رخ به آب دیده مطرا برآورم
بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح
هویی گوزنوار به صحرا برآورم
از اشک خون پیاده و از دم کنم سوار
غوغا به هفت قلعهٔ مینا برآورم
خود بینیازم از حشر اشک و فوج آه
کان آتشم که یک تنه غوغا برآورم
اسفندیار این دژ روئین منم به شرط
هر هفته هفتخوانش به تنها برآورم
بس اشک شکرین که فرو بارم از نیاز
بس آه عنبرین که به عمدا برآورم
لب را حنوط ز آه معنبر کنم چنانک
رخ را وضو به اشک مصفا برآورم
قندیل دیر چرخ فرو میرد آن زمان
کان سرد باد از آتش سودا برآورم
دلهای گرم تب زده را شربتی کنم
ز آن خوش دمی که صبحدم آسا برآورم
هردم مرا به عیسی تازه است حامله
ز آن هر دمی چو مریم عذرا برآورم
زین روی چون کرامت مریم به باغ عمر
از نخل خشک خوشهٔ خرما برآورم
تر دامنان چو سر به گریبان فروبرند
سحر آورند و من ید بیضا برآورم
دل در مغاک ظلمت خاکی فسرده ماند
رختش به تابخانهٔ بالا برآورم
رستی خورم ز خوانچهٔ زرین آسمان
و آوازهٔ صلا به مسیحا برآورم
نینی من از خراس فلک برگذشتهام
سر ز آن سوی فلک به تماشا برآورم
چون در تنور شرق پزد نان گرم، چرخ
آواز روزه بر همه اعضا برآورم
آبستنم که چون شنوم بوی نان گرم
از سینه باد سرد تمنا برآورم
آب سیه ز نان سفید فلک به است
زین نان دهان به آب تبرا برآورم
آبای علویند مرا خصم چون خلیل
بانگ ابا ز نسبت آبا برآورم
از خاصگان دمی است مرا سر به مهر عشق
هر جا که محرمی است دم آنجا برآورم
در کوی حیرتی که هم عین آگهی است
نادان نمایم و دم دانا برآورم
چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان
این دم ز راه چشم همانا برآورم
ور ساق من چو چنگ ببندد بده رسن
هم سر به ساق عرش معلا برآورم
با روزگار ساخته زانم به بوی آن
کامروز کار دولت فردا برآورم
جام بلور در خم روئین به دستم است
دست از دهان خم به مدارا برآورم
تا چند بهر صیقلی رنگ چهرهها
خود را به رنگ آینه رعنا برآورم
تا کی چو لوح نشرهٔ اطفال خویش را
در زرد و سرخ حلیت زیبا برآورم
تا کی به رغم کعبه نشینان عروسوار
چون کعبه سر ز شقهٔ دیبا برآورم
اولیتر آنکه چون حجر الاسود از پلاس
خود را لباس عنبر سارا برآورم
دلق هزار میخ شب آن من است و من
چون روز سر ز صدرهٔ خارا برآورم
خارا چو مار برکشم و پس به یک عصا
ده چشمه چون کلیم ز خارا برآورم
در زرد و سرخ شام و شفق بودهام کنون
تن را به عودی شب یلدا برآورم
چون شب مرا ز صادق و کاذب گزیر نیست
تا آفتابی از دل دروا برآورم
بر سوگ آفتاب وفا زین پس ابروار
پوشم سیاه و بانگ معزا برآورم
مولو مثال دم چو برآرد بلال صبح
من نیز سر ز چوخهٔ خارا برآورم
چند از نعیم سبعهٔ الوان چو کافران
کار حجیم سبعه ز امعا برآورم
شویم دهان حرص به هفتاد آب و خاک
و آتش ز بادخانهٔ احشا برآورم
قرص جوین و خوش نمکی از سرشک چشم
به ز آنکه دم به میدهٔ دارا برآورم
هم شوربای اشک نه سکبای چهرها
کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم
چون عیش تلخ من به قناعت نبود خوش
ز آن حنظل شکر شده حلوا برآورم
چه عقل را به دست امانی گرو کنم
چه اره بر سر زکریا برآورم
قلب ریا به نقد صفا چون برون دهم
نسناس چون به زیور حورا برآورم
چون آینه نفاق نیارم که هر نفس
از سینه زنگ کینه به سیما برآورم
آن رهروم که توشهٔ وحدت طلب کنم
زال زرم که نام به عنقا برآورم
شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید
گرد از هزار بلبل گویا برآورم
سر ز آن فرو برم که برآرم دمار نفس
نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم
صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است
من آب و آتش از زر و صهبا برآورم
بلبل نیم که عاشق یاقوت و زر بوم
بر شاخ گل حدیث تقاضا برآورم
دانم علوم دین نه بدان تا به چنگ زر
کام از شکار جیفهٔ دنیا برآورم
اعرابیم که بر پی احرامیان دوم
حج از پی ربودن کالا برآورم
گر طبع من فزونی عیش آرزو کند
من قصهٔ خلیفه و سقا برآورم
با این نفس چنان همه هشیار نیستم
مستم نهان و عربده پیدا برآورم
اصحاب کهفوارم بیدار و خفته ذات
ممکن که سر ز خواب مفاجا برآورم
صفرا همه به ترش نشانند و من ز خواب
چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم
بنیاد عمر بر یخ و من بر اساس عمر
روزی هزار قصر مهیا برآورم
مردان دین چه عذر نهندم که طفلوار
از نی کنم ستور و به هرا برآورم
زن مردهای است نفس چون خرگوش و هر نفس
نامش به شیر شرزهٔ هیجا برآورم
در ظاهرم جنابت و در باطن است حیض
آن به که غسل هر دو به یک جا برآورم
دریای توبه کو که درین شامگاه عمر
چون آفتاب، غسل به دریا برآورم
خاقانیا هنوز نهای خاصهٔ خدای
با خاصگان مگو که مجارا برآورم
گر در عیار نقد من آلودگی بسی است
با صاحب محک چه محاکا برآورم
امسال اگر ز کعبه مرا بازداشت شاه
زین حسرت آتشی ز سویدا برآورم
گر بخت باز بر در کعبه رساندم
کاحرام حج و عمره مثنا برآورم
سیساله فرض بر در کعبه قضا کنم
تکبیر آن فریضه به بطحا برآورم
حراقهوار در زنم آتش به بوقبیس
ز آهی که چون شراره مجزا برآورم
از دست آنکه داور فریادرس نماند
فریاد در مقام مصلا برآورم
زمزم فشانم از مژه در زیر ناودان
طوفان خون ز صخرهٔ صما برآورم
دریای سینه موج زند ز آب آتشین
تا پیش کعبه لولوی لالا برآورم
بر آستان کعبه مصفا کنم ضمیر
زو نعت مصطفای مزکی برآورم
دیباچهٔ سراچهٔ کل خواجهٔ رسل
کز خدمتش مراد مهنا برآورم
سلطان شرع و خادم لالای او بلال
من سر به پایبوسی لالا برآورم
در بارگاه صاحب معراج هر زمان
معراج دل به جنت ماوی برآورم
تا قرب قاب قوسین بر خاک درگهش
آوازهٔ دنی فتدلی برآورم
گر مدحتش به خاک سراندیب ادا کنم
کوثر ز خاک آدم و حوا برآورم
کی باشد آن زمان که رسم تا به حضرتش
آواز یا مغیث اغثنا برآورم
زان غصهها که دارم از آلودگان دهر
غلغل دران حظیرهٔ علیا برآورم
دارا و داور اوست جهان را، من از جهان
فریاد پیش داور دارا برآورم
ز اصحاب خویش چون سگ کهف اندر آن حرم
آه از شکستگی سر و پا برآورم
دندانم ار به سنگ غرامت شکستهاند
وقت ثنای خواجه ثنایا برآورم
سوگند خورد مادر طبعم که در ثناش
از یک شکم دوگانه چو جوزا برآورم
اسمای طبع من به نکاح ثنای اوست
زان فال سعد ز اختر اسما برآورم
امروز گر ثناش مرا هست کوثری
رخت از گوثری به ثریا برآورم
فردا هم از شفاعت او کار آن سرای
در حضرت خدای تعالی برآورم
وز صور آه بر فلک آوا برآورم
چون طیلسان چرخ مطرا شود به صبح
من رخ به آب دیده مطرا برآورم
بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح
هویی گوزنوار به صحرا برآورم
از اشک خون پیاده و از دم کنم سوار
غوغا به هفت قلعهٔ مینا برآورم
خود بینیازم از حشر اشک و فوج آه
کان آتشم که یک تنه غوغا برآورم
اسفندیار این دژ روئین منم به شرط
هر هفته هفتخوانش به تنها برآورم
بس اشک شکرین که فرو بارم از نیاز
بس آه عنبرین که به عمدا برآورم
لب را حنوط ز آه معنبر کنم چنانک
رخ را وضو به اشک مصفا برآورم
قندیل دیر چرخ فرو میرد آن زمان
کان سرد باد از آتش سودا برآورم
دلهای گرم تب زده را شربتی کنم
ز آن خوش دمی که صبحدم آسا برآورم
هردم مرا به عیسی تازه است حامله
ز آن هر دمی چو مریم عذرا برآورم
زین روی چون کرامت مریم به باغ عمر
از نخل خشک خوشهٔ خرما برآورم
تر دامنان چو سر به گریبان فروبرند
سحر آورند و من ید بیضا برآورم
دل در مغاک ظلمت خاکی فسرده ماند
رختش به تابخانهٔ بالا برآورم
رستی خورم ز خوانچهٔ زرین آسمان
و آوازهٔ صلا به مسیحا برآورم
نینی من از خراس فلک برگذشتهام
سر ز آن سوی فلک به تماشا برآورم
چون در تنور شرق پزد نان گرم، چرخ
آواز روزه بر همه اعضا برآورم
آبستنم که چون شنوم بوی نان گرم
از سینه باد سرد تمنا برآورم
آب سیه ز نان سفید فلک به است
زین نان دهان به آب تبرا برآورم
آبای علویند مرا خصم چون خلیل
بانگ ابا ز نسبت آبا برآورم
از خاصگان دمی است مرا سر به مهر عشق
هر جا که محرمی است دم آنجا برآورم
در کوی حیرتی که هم عین آگهی است
نادان نمایم و دم دانا برآورم
چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان
این دم ز راه چشم همانا برآورم
ور ساق من چو چنگ ببندد بده رسن
هم سر به ساق عرش معلا برآورم
با روزگار ساخته زانم به بوی آن
کامروز کار دولت فردا برآورم
جام بلور در خم روئین به دستم است
دست از دهان خم به مدارا برآورم
تا چند بهر صیقلی رنگ چهرهها
خود را به رنگ آینه رعنا برآورم
تا کی چو لوح نشرهٔ اطفال خویش را
در زرد و سرخ حلیت زیبا برآورم
تا کی به رغم کعبه نشینان عروسوار
چون کعبه سر ز شقهٔ دیبا برآورم
اولیتر آنکه چون حجر الاسود از پلاس
خود را لباس عنبر سارا برآورم
دلق هزار میخ شب آن من است و من
چون روز سر ز صدرهٔ خارا برآورم
خارا چو مار برکشم و پس به یک عصا
ده چشمه چون کلیم ز خارا برآورم
در زرد و سرخ شام و شفق بودهام کنون
تن را به عودی شب یلدا برآورم
چون شب مرا ز صادق و کاذب گزیر نیست
تا آفتابی از دل دروا برآورم
بر سوگ آفتاب وفا زین پس ابروار
پوشم سیاه و بانگ معزا برآورم
مولو مثال دم چو برآرد بلال صبح
من نیز سر ز چوخهٔ خارا برآورم
چند از نعیم سبعهٔ الوان چو کافران
کار حجیم سبعه ز امعا برآورم
شویم دهان حرص به هفتاد آب و خاک
و آتش ز بادخانهٔ احشا برآورم
قرص جوین و خوش نمکی از سرشک چشم
به ز آنکه دم به میدهٔ دارا برآورم
هم شوربای اشک نه سکبای چهرها
کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم
چون عیش تلخ من به قناعت نبود خوش
ز آن حنظل شکر شده حلوا برآورم
چه عقل را به دست امانی گرو کنم
چه اره بر سر زکریا برآورم
قلب ریا به نقد صفا چون برون دهم
نسناس چون به زیور حورا برآورم
چون آینه نفاق نیارم که هر نفس
از سینه زنگ کینه به سیما برآورم
آن رهروم که توشهٔ وحدت طلب کنم
زال زرم که نام به عنقا برآورم
شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید
گرد از هزار بلبل گویا برآورم
سر ز آن فرو برم که برآرم دمار نفس
نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم
صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است
من آب و آتش از زر و صهبا برآورم
بلبل نیم که عاشق یاقوت و زر بوم
بر شاخ گل حدیث تقاضا برآورم
دانم علوم دین نه بدان تا به چنگ زر
کام از شکار جیفهٔ دنیا برآورم
اعرابیم که بر پی احرامیان دوم
حج از پی ربودن کالا برآورم
گر طبع من فزونی عیش آرزو کند
من قصهٔ خلیفه و سقا برآورم
با این نفس چنان همه هشیار نیستم
مستم نهان و عربده پیدا برآورم
اصحاب کهفوارم بیدار و خفته ذات
ممکن که سر ز خواب مفاجا برآورم
صفرا همه به ترش نشانند و من ز خواب
چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم
بنیاد عمر بر یخ و من بر اساس عمر
روزی هزار قصر مهیا برآورم
مردان دین چه عذر نهندم که طفلوار
از نی کنم ستور و به هرا برآورم
زن مردهای است نفس چون خرگوش و هر نفس
نامش به شیر شرزهٔ هیجا برآورم
در ظاهرم جنابت و در باطن است حیض
آن به که غسل هر دو به یک جا برآورم
دریای توبه کو که درین شامگاه عمر
چون آفتاب، غسل به دریا برآورم
خاقانیا هنوز نهای خاصهٔ خدای
با خاصگان مگو که مجارا برآورم
گر در عیار نقد من آلودگی بسی است
با صاحب محک چه محاکا برآورم
امسال اگر ز کعبه مرا بازداشت شاه
زین حسرت آتشی ز سویدا برآورم
گر بخت باز بر در کعبه رساندم
کاحرام حج و عمره مثنا برآورم
سیساله فرض بر در کعبه قضا کنم
تکبیر آن فریضه به بطحا برآورم
حراقهوار در زنم آتش به بوقبیس
ز آهی که چون شراره مجزا برآورم
از دست آنکه داور فریادرس نماند
فریاد در مقام مصلا برآورم
زمزم فشانم از مژه در زیر ناودان
طوفان خون ز صخرهٔ صما برآورم
دریای سینه موج زند ز آب آتشین
تا پیش کعبه لولوی لالا برآورم
بر آستان کعبه مصفا کنم ضمیر
زو نعت مصطفای مزکی برآورم
دیباچهٔ سراچهٔ کل خواجهٔ رسل
کز خدمتش مراد مهنا برآورم
سلطان شرع و خادم لالای او بلال
من سر به پایبوسی لالا برآورم
در بارگاه صاحب معراج هر زمان
معراج دل به جنت ماوی برآورم
تا قرب قاب قوسین بر خاک درگهش
آوازهٔ دنی فتدلی برآورم
گر مدحتش به خاک سراندیب ادا کنم
کوثر ز خاک آدم و حوا برآورم
کی باشد آن زمان که رسم تا به حضرتش
آواز یا مغیث اغثنا برآورم
زان غصهها که دارم از آلودگان دهر
غلغل دران حظیرهٔ علیا برآورم
دارا و داور اوست جهان را، من از جهان
فریاد پیش داور دارا برآورم
ز اصحاب خویش چون سگ کهف اندر آن حرم
آه از شکستگی سر و پا برآورم
دندانم ار به سنگ غرامت شکستهاند
وقت ثنای خواجه ثنایا برآورم
سوگند خورد مادر طبعم که در ثناش
از یک شکم دوگانه چو جوزا برآورم
اسمای طبع من به نکاح ثنای اوست
زان فال سعد ز اختر اسما برآورم
امروز گر ثناش مرا هست کوثری
رخت از گوثری به ثریا برآورم
فردا هم از شفاعت او کار آن سرای
در حضرت خدای تعالی برآورم