عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٣٩
مرد ثابت قدم آنست که از جا نرود
ور چه سرگشته بود گرد زمین همچو فلک
همچو سیمرغ که از جا نبرد طوفانش
نی چو گنجشک که افتد ز دم باد تفک
بهره ئی از ملکت هست و نصیبی از دیو
ترک دیوی کن و بگذر بفضیلت ز ملک
نقد امروز مده نسیه فردا مستان
که یقین را ندهد مردم فرزانه بشک
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵۴٠
ای پسر بشنو ز من پندی بغایت سودمند
نیکبخت آنکس که چون بنیوشد آرد در عمل
چون مدام اهل غنا را بیم فقر اندر دلست
کی سر همت فرود آرد بدان صاحب دول
عزت صاحب نسب را هم نبینم اعتبار
زآنکه لرزان خمول آرد به بنیادش خلل
من گرفتم خود رسیدی از همه دنیا بکام
نی ز تو خواهد جدا کردن بناکامش اجل
عزت از حکمت طلب کان هست دری شاهوار
کاندر ایامش نیابد هیچ صاحبدل بدل
چون بنای کار بر حکمت نهی نارد فلک
گر تو باشی زنده ور نی در رسوم آن خلل
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٧۴
هر چه آن آشکار نتوان کرد
مکن اندر نهان بهیچ سبیل
ز آنکه بی شک نهان نخواهد ماند
بد و نیک جهان بهیچ سبیل
سخنی کت گزیر باشد از آن
مگذران بر زمان بهیچ سبیل
که سخن چون روان روان برود
باز نآید روان بهیچ سبیل
هر بلائی که از تو بر تو رسد
نتوان رست از آن بهیچ سبیل
پند پیرانه را ز ابن یمین
رد مکن ایجوان بهیچ سبیل
سودمندست پندش ار شنوی
ز آن نبینی زیان بهیچ سبیل
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٠٧
ز دیوانه ئی کرد روزی سؤال
سلیمان مرسل علیه السلام
که چون بینی این سلطنت کز پدر
مرا ماند با اینهمه احتشام
چه خوش گفت دیوانه او را جواب
که چون نیست این سلطنت مستدام
پدر مدتی آهن سرد کوفت
تو در باد پیمودنی صبح و شام
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۵٩
بر تو پاشم ز بحر دانش خویش
سخنی همچو لؤلؤ و مرجان
بخت اگر یار و عقل رهبر تست
بنگاریش چون الف در جان
دشمنت را بهیچ رو منمای
گر چه او دوست کام گردد از آن
تشنه میباش از خضر میپذیر
منت آب چشمه حیوان
هر چه در آشکار باید خواست
عذر بر کردنش مکن پنهان
ور نیاید پسندت این گفتار
بر تو کس را نمیرسد تاوان
گر بدی از تو آید ار نیکی
نزد ابن یمین بود یکسان
زآنکه او را بهیچ کس طمعی
نیست الا برحمت یزدان
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٩٢
مرد نا آزموده را زنهار
نه ثنا گوی و نه نکوهش کن
گر برو اعتماد خواهی کرد
اول احوال او پژوهش کن
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٩۴
منت ایزد را که گردون گر که یکچندی مرا
در جهان میداشت سر گردان بسان خویشتن
از جهان بیرون نرفتم تا ندیدم عاقبت
دشمنانم را بکام دوستان خویشتن
من نه چون دونان برای نان چنین سر گشته ام
بهر آب افتاده ام دور از مکان خویشتن
از مکان خود اگر بیرون فتادم عیب نیست
از هنر بیرون فتد گوهر ز کان خویشتن
بس که در بیدای حیرت عقل سرگردان شود
گر بگویم شمه ئی از داستان خویشتن
ز احتمال بار غم چو کان صفت شد قامتم
گر چه بردم گوی ز اقران در زمان خویشتن
من ز طبع همچو آب خویشتن در آتشم
در قفص از چیست بلبل از زبان خویشتن
خویشتن را هر که بر تیغ زبان من زند
خونش در گردن که دارد قصد جان خویشتن
تا من از خوان قناعت سیر کردم آز را
بسته ام از لقمه دونان دهان خویشتن
منت رضوان نیرزد کوثر و باغ بهشت
ما و آب روی خویش و بوستان خویشتن
بهترست از توتیائی کان بمنت پرورند
چشم ما را گرد و خاک آستان خویشتن
آشکارا کرد پیش از آفرینش رزق تو
آنکه نتوانی نهفت از وی نهان خویشتن
هر کرا بینی بگیتی روزی خود میخورد
گر ز آن تست نانش یا ز آن خویشتن
پس ترا منت ز مهمان داشت باید بهر آنک
میخورد بر خوان احسان تو نان خویشتن
از طمع خواری همی خیزد بترک آن بگیر
تا شوی در ملک عزت کامران خویشتن
ور همی خواهی که یابی نام آزادی چو سرو
راستی کن با همه خلقان بسان خویشتن
بشنو از ابن یمین این پندهای سودمند
ور خلاف این کنی بینی زیان خویشتن
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٣٣
ملک عزت گرت همی باید
از من این پند مشفقانه شنو
دل منه بر سرای عرصه فریب
که فراوان گذشت ازو کی و کو
روز دولت مباش غافل از آنک
هست ترکیب دولت ازلت و دو
چون همای خجسته قانع باش
نه چو گنجشک جان بدانه گرو
در زمین قناعت افکن تخم
تا مراد دل آوری بدرو
با کنار آمد از بحار غم آنک
شد برون از میان چو کیخسرو
به گزینی مکن که آدم را
بیشتر از وجود ظلمت وضو
ایزد از بهر گزینی گفت
که فلان خیز از بهشت و برو
چون شود معده پر تفاوت چیست
که ز گندم پرست یا از جو
تن چو پوشیده شد چه فرق بود
نزد عاقل میان کهنه و نو
راه تسلیم گیر ابن یمین
تا خلاصت دهد زلیت و زلو
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۴٨
پدر که رحمت حق بر روان پاکش باد
ز من دریغ نمیداشت پند پیرانه
چه گفت گفت که جان پدر نصیحت من
اگر قبول کنی اینت پند فرزانه
تو باز سدره نشینی فلک نشیمن تست
چرا چوکوف کنی آشیان بویرانه
مکن مقام درینخانه ایعزیز پدر
گرت که یوسف مصری شدست همخانه
مباش غره بمهر سپهر دون پرور
که پای دام کشیدست بر سر دانه
هر آن طلسم که بستند عاقلان بر هم
بسنگ تفرقه بشکست چرخ دیوانه
در آن نفس که طریق حیات بسته شود
گشایشیت نباشد ز خویش و بیگانه
پس از تو ابن یمین چون فسانه خواهد ماند
بگوش تاز تو نیکی بماند افسانه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٨۶
اگر خاطرت میل کاری کند
کزان کار داری امید بهی
ازین پیشتر عاقلان گفته اند
فارسل حکیما و لا توصهی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٩٩
اگر بجستن کار شگرف میخواهی
که قاصدی بفرستی و حال بنمائی
بجوی همنفسی کار ساز و راد و درست
بدو فرست که تا بند بسته بگشائی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٠٧
به یادگار من ای یار اگر نگهداری
یکی لطیفه نویسم ز غایت یاری
زمانه در گذرست و اجل ز پی تازان
به هوش باش که فرصت ز دست نگذاری
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٢۴
چو روزگار بکام تو گشت و دولت یار
بکوش تا دل آزرده ئی بدست آری
مباش یکنفس از کار خویشتن غافل
مگر که فرصت امکان ز دست بگذاری
که آنکسیکه ز تو جست یاریی امروز
روا بود که تو فردا طلب کنی یاری
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٣٧
دلا پاس این یکسخن گوش دار
که دارد خواص دم عیسوی
چو دانی که انجام دولت بچیست
بآغازش ار عاقلی نگروی
که از تو بکوه ار رسد نطق خوش
جواب از صدا جز همان نشنوی
اگر بد کنی چشم نیکی مدار
که گر خار کاری سمن ندروی
چنین است رسم سرای کهن
بنائی دگر کس نکرد از نوی
ابن یمین فَرومَدی : مثنویات
شمارهٔ ٧ - انوشیروان و موبدان
بنام خدائی که هستی ازوست
ز بر دستی و زیر دستی ازوست
فروزنده شمع کیوان وهور
رساننده روزی مار و مور
نگارنده چهره ماه و مهر
برارنده سقف گردان سپهر
وز آن پس درودی که جان پرورد
بکردار دانش روان پرورد
از انکس که جانها بفرمان اوست
بدانکس که لولاک درشان اوست
محمد رسولی که یزدان پاک
بمهر وی آراست این تخت خاک
رسولی که از فره ایزدی
نپوید بجز بر ره بخردی
درود فراوان ز یزدان پاک
بر آن نازنین پیکر تابناک
پس آنگه بدانها که جان باختند
سر داد و دین را برافراختند
نخستین بر اولاد و اعقاب او
وز انپس بر اصحاب و احباب او
که بودند هریک بفرهنگ و رای
جهانرا بنویی یکی کدخدای
گذشتند وزان هر یکی یادگار
سخن ماند چون گوهر شاهوار
الا ایهنرمند پاکیزه رای
ز من بشنو ار هوش داری بجای
چو خواهی شدن زینسرای سپنج
بمان یادگار از پس خویش گنج
نه گنجی که باشد پر از خواسته
بزر و بگو هر بیاراسته
یکی گنج نو باید افکند بن
که باشد زر و گوهر آن سخن
کنون باز گویم یکی داستان
سخن جمله از گفته راستان
شنیدم که کسری شه دادگر
که دیهیم از و بود با زیب و فر
زهر کشوری موبدی را بخواند
فراوان سخنها ز حکمت براند
چنین گفت با موبدان شهریار
که تا من بگیتی شدم کامکار
نگشتم دمی از ره بخردی
نجستم بجز فره ایزدی
ببیچارگان بر نکردم ستم
جهان شد ز دادم چو باغ ارم
بداد و دهش عالم آراستم
همه نام نیک از جهان خواستم
کنون چون زمانم سرآید همی
بتلخی روانم بر آید همی
بخواهم که ماند ز من یادگار
یکی گنج پر گوهر شاهوار
که تا هر که بر خاک من بگذرد
از انگنج حکمت گهرها برد
بر او موبدان آفرین خواندند
مر او را شه پاکدین خواندند
چو شد گنج نوشیروان ساخته
ز خاکش بگردون برافراخته
وزانپس به دیوار آن دخمه بر
سخنها نوشت آنشه دادگر
بدان تا کسی کو شتابد براه
بدان دخمه آید ببالین شاه
از آن پندها بهره گیرد همی
ز داد و دهش توشه گیرد همی
کنون در دل ای نامور هوش دار
سخنهای نوشیروان گوش دار
نخست آنکه تا روز و شب را مدار
بود از حوادث شگفتی مدار
دگر آنک زنده مخوان خویش را
چو مرهم نیابی دل ریش را
ترا زنده گفتن نیاید درست
اگر زندگانی نه بر کام تست
دگر آنک بینا دل هوشیار
ز کاری پشیمان نگردد دو بار
دگر آنک باش از کسی بر کران
که شادی کند از غم دیگران
بزرگی بآزار جوید همی
گل راحت ار خار بوید همی
دگر آنک با مردم بیهنر
مکن دوستی رنج در وی مبر
که هرگز نیابی ازو ایمنی
نه در دوستی و نه در دشمنی
دگر آنک چون دادت ایزد خرد
که تا نیک را باز دانی ز بد
چرا با کسی دوستی میکنی
که با دوستانت کند دشمنی
دگر آنک حق گوی با هر کسی
و گر چه بتلخی گراید بسی
میندیش و حق گوی ابن یمین
قل الحق بفرمود دارای دین
دگر انک گر هوش دادت خدای
حذر کن ز نادان دانش نمای
بپرهیز ازو عمر ضایع مکن
ز من یاد دار این گرامی سخن
دگر انک هر کو ز خود داد داد
ازو پیش داور میارید داد
دگر آنک گر راز خواهی نهفت
ز دشمن-نبایدش با دوست گفت
دگر آنک از خویش کمتر زخویش
مجوی ای پسر نوش از درد نیش
که در آب مردن بر هوشیار
از آن به که غوکت دهد زینهار
دگر آنک هر کس که او خرده دید
زیانی بزرگش بباید کشید
دگر آنک باشد توانکر کسی
که بر اندکی شکر گوید بسی
دگر آنکه گر کهتری مه شود
ز همتای خود در هنر به شود
بخردیش دانی که داند کسی
که بهره ندارد ز دانش بسی
دگر آنک شرمنده ترانکس است
که گلهای دعویش خار و خس است
نگیردد گر شمع جانش فروغ
چو در انجمن گفته باشد دروغ
دگر آنک گر باز جوئی بسی
نیابی فرو مایه تر زان کسی
که دارد توانائی و دستگاه
نگردد دلش نرم بر داد خواه
دگر آنک مغرور تر آنکس است
که داد از پی نسیه نقدی ز دست
دگر آنک بی جرم اگر در پسی
سخنهای زشت از تو گوید کسی
چنان دشمن کز تو آن راز گفت
به از دوستی کان سخن باز گفت
دگر آنک هر کس که دارد خرد
نباید که چیزی گزافی خرد
که هر کس که چیزی خرد بر گزاف
فروشد بحکم خرد بر گزاف
دگر بنده ئی کش خریدی بزر
بود از شکم بنده آزاد تر
دگر آنک گر مرد دانا بود
بمیدان دانش توانا بود
چو با دانشی بخردی یار نیست
گل دانش او جز از خار نیست
دگر آنک از دور گردان سپهر
کسی گر نشد آگه از کین و مهر
بآموختن رنج در وی مبر
که این شاخ هرگز نیاید ببر
دگر گر نخواهی توای نامجو
که بد گویدت کس بدکس مگوی
دگر آنک هر کس که بر نام تو
نهد یک دو گام از پی کام تو
بده پایمزدوی از گنج خویش
که تا کام دل یابد از رنج خویش
دگر آنک هر کو بود کینه دار
نباشد بر او مهربان هیچ یار
دگر آنک رنج فراوان کشی
چو کشتی براه بیابان کشی
دگر آنک دیوانه خوانند و بس
کسی را که نابوده جوید ز پس
دگر آنک پیکار با کس مجوی
سخن جز باندازه خود مگوی
دگر آنک سرگشته مانی همی
چو ناکرده را کرده دانی همی
دگر آنک آزرم مردم بجوی
کز آزرم ماند بجای آبروی
دگر آنک با زیر دستان خود
بکار آورد مکر و دستان خود
ز بر دست او دارد او را فسوس
رخش گردد از شرم چون سندروس
دگر آنک چون پرده کس دری
کند با تو گیتی همان داوری
دگر آنک هرگز پشیمان نشد
کسی کو هوا را بفرمان نشد
دگر آنک آئینه کار خویش
همی دار در پیش دیدار خویش
که چون دیده باشی بدو نیک کار
ز فرزانگان خواندت روزگار
دگر آنک نه بیم دارد کسی
که آزار مردم نجوید بسی
دگر آنک بر گفت خود کار کن
که تا از تو دارند باور سخن
دگر آنک قدر بزرگان بدان
سخن پیش ایشان باندازه ران
چو قدر بزرگان نگهداشتی
سر سر وری بر مه افراشتی
دگر آنک نان دادن آئین اوست
کند دشمن او را ستایش چه دوست
دگر آنک از بیخرد راز خود
نهان دار تا دور باشی ز بد
دگر آنک از مردم بیخرد
چه ترسی که نامت بزشتی برد
اثرهای خود را نکوهش مکن
بدیهای او را پژوهش مکن
بکام دل هر که گفتی سخن
دلش دوستی با تو افکند بن
دگر آنک عادلتر اندر جهان
کسی را شناس از کهان و مهان
که رنجی که او را نباشد پسند
نخواهد که یابد کسی ز آن گزند
دگر آنک بر زیر دستان خویش
بنوش کرم کوش میدار بیش
که هرکس که این شیوه بنیاد کرد
چو نوشین روان در جهان یاد کرد
باهش و بیدار دل و راد باش
از غم ایام دل آزاد باش
گر رسدت سال ازین پس بسی
در همه کامی و مرادی رسی
پس بچهل گر برسد سال تو
شیب دیگر سان کند احوال تو
ضعف نهد روی به بنیاد تو
میل خرابی کند آباد تو
پنجه اگر پنجه بتو در زند
وقت خوشت جمله بهم بر زند
گر برسد مدت عمرت بشست
شخص تو ماهی بود و سال شست
ور برسانید بهفتاد هم
مرگ توان یافت به افتاد هم
مرگ بهشتاد و نود در بسیست
و آنکه نمردست گرانجان کسیست
وانکه بود میل دلش سوی صد
هست ز خود بیخبر آن بی خرد
زنده نباشد بر بینندگان
لیک بود رنج دل زندگان
ابن یمین دل ننهد بر حیات
ز آنکه بود در عقب او ممات
وقت سحر چابک و چالاک و چست
قطع کند راه بعزم درست
چو خوش گفت فرزانه یی هوشمند
چو از درج یاقوت بگشاد بند
که بخشایش آئین مردان بود
کرا این هنر هست مرد آن بود
ولی جای بخشایش اول ببین
بدان حال او را بعلم الیقین
گرش نکبت از چرخ والا رسد
نه این نکبت او را به تنها رسد
درین اهل دانش همه عاجزند
گرفتار این بر کشیده درند
سبل در نه از بهر یاری قدم
بسر پوی در کار او چون قلم
بمانش در آنرنج تا جان کند
که این درد را مرگ درمان کند
اگر بشنوی قول ابن یمین
بود فعل تو از در آفرین
چو خوش گفت فرزانه ئی دور بین
که با هیچ نادان مشو همنشین
مکن دوستی با وی از هیچ روی
وز او چون ز دشمن همی پیچ روی
که دانا گرت دشمن جان بود
از آن دوست بهتر که نادان بود
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۵
عاقل سخن ار چه پیش محرم گوید
باید همه نیک گوید و کم گوید
و اندر پس هیچکس نگوید بد از انک
دیوار سخن هم شنود هم گوید
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۶
در خانه اگر متاع دنیا باشد
در باز گذاشتن چه معنی باشد
چون باز نهادنش بدشواری هست
پس بستن و باز رستن اولی باشد
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۴
داود نبی چو برگشادی اسرار
گفتی بپسر پند من از دل مگذار
اندک شمر ار هست ترا دوست هزار
ور دشمن تو یکیست بسیار شمار
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۹
خواهی که شوی ای بصفت خیر الناس
سر چشمه نور همچو این زرین طاس
ماننده راووق شو از روی قیاس
صد خار درون دل و پوشیده پلاس
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۸
خواهی که ترا هیچ بدی ناید پیش
تا بتوانی سخن مگوی از کم و بیش
زیرا که ز ناگفته پشیمان نشوی
وی بس که پشیمان شوی از گفته خویش