عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ایرج میرزا : قطعه ها
گریز از نادان
دادم به مسیوهال خراسان را
عیسی صفت گریختم از احمق
نادان به کارها شده مستولی
دانا به خون دل شده مستغرق
ایرج میرزا : قطعه ها
سازش روس و انگلیس
گویند که انگلیس با روس
عهدی کردست تازه امسال
کاندر پُلتِیک هم در ایران
زین پس نکنند هیچ اهمال
افسوس که کافیانِ این مُلک
بنشسته و فارِغند ازین حال
کز صلحِ میانِ گربه و موش
بر باد رود دُکانِ بَقّال
ایرج میرزا : قطعه ها
بچه ژاندارم
پیوسته به جنگی تو به ما ای بچه ژاندارم
ما با تو به صلحیم و صفا ای بچه ژاندارم
خواهی که شوی یاور، ار زان که بزودی
یک چند بشو یاور ما ای بچه ژاندارم
در مدرسه تا چند توان یک دو سه آخـر
در میکده هم یک دو سه تا ای بچه ژاندارم
یک شب اگر آیی بـه برم می کنمت من
تا صبح دو صد بار دعا ای بچه ژاندارم
ایرج میرزا : قطعه ها
پیام به نظام الدوله
ناظم الدوله روز جمعۀ ما
مختصر دودی و دمی داریم
منزل حضرت کمال امروز
دور هم جمع و عالمی داریم
عرقی هست و چَرس و تریاکی
کار و بار منظمی داریم
از برای نهار هم گویا
دمی و ماهی کمی داریم
خان درویش هم اگر برسد
نغمۀ زیری و بَمی داریم
نقص در کار ما نبودن تست
ور نه عیش فراهمی داریم
ایرج میرزا : قطعه ها
حکایت خلعت
مستوفی کل قصۀ چل طوطی شد
امسال چرا حکایت خلعتِ من
هر روز همی وعده به فردا دهیم
فردا نشود تمام در دورِ زَمَن
در عهدۀ تعویق گر اُفتَد ز این پیش
این خلعتِ آخر است یعنی که کفن
ایرج میرزا : قطعه ها
یادآوری
خسروا! گرچه فراموشی در طبع تو نیست
این سخن های دلاویز فراموش مکن
نصب یک حاکم عادل را با سرعت تام
به نگه داری تبریز فراموش مکن
حالت فارس که گردیده ز تأسیس پلیس
آتش فتنه در آن تیز فراموش مکن
امر قزاق که چون امر پلیس است و بود
عاقبت مفسدت آمیز فراموش مکن
اسم این هر دو برافکن ز جنوب و ز شمال
زاخر کار بپرهیز و فراموش مکن
کار نان را که بود فرض و سزد لازم تر
از همه کار و همه چیز فراموش مکن
ناله بیوه زنان را ز پی نان یاد آر
آه پیران سحرخیز فراموش مکن
دفع این جمع که بر رشوه خوری مشغولند
هر یکی در سر یک میز فراموش مکن
گر رئیس الوزرا خواهی و آسایش ملک
مخبرالسلطنه را نیز فراموش مکن
ایرج میرزا : قطعه ها
انتقاد از قمه زنان
زن قحبه چه میکشی خودت را
دیگر نشود حسین زنده
کشتند و گذشت و رفت و شد خاک
خاکش علف و علف چرنده
من هم گویم یزید بد بود
لعنت به یزید بد کننده
اما دگر این کتل متل چیست
وین دستة خنده آورنده
تخم چه کسی بریده خواهی
با این قمه ه ای نابرنده
آیا تو سکینه یی که گویی
سو ایستمیریم عمیم گَلنده
کو شمر و تو کیستی که گویی
گَل قویما منی شمیر َالَنده
تو زینب خواهر حسینی ؟
ای نره خر سبیل گن ده !
خجلت نکشی میان مردم
از این حرکات مثل جنده ؟
در جنگ دوسال پیش دیدی
شد چند کرور نفس رنده
از این همه کشتگان نگردید
یک مو ز زهار چرخ کنده
در سیزده قرن پیش اگر شد
هفتاد و دو تن زسر فکنده
امروز تو چرا می کنی ریش
ای در خور صدهزار خنده
کی کشته شود دوباره زنده
با نفرین تو بر کشنده
باور نکنی بیا ببندیم
یک شرط به صرفه برنده
صد روز دگر برو چو امروز
بشکاف سرو بکوب دنده
هی بر سر و ریش خود بزن گل
هی بر تن خود بمال سنده
هی با قمه زن به کلة خویش
کاری که تبر کند به کنده
هی بر سر خود بزن دو دستی
چون بال که می زند پرنده
هی گو که حسین کفن ندارد
هی پاره بکن قبای ژنده
گر زنده نشد عنم به ریشت
گر شد عن تو به ریش بنده
ایرج میرزا : قطعه ها
شهر کثیف
جز گه و گند و کثافت چیزی
اندر این شهر ندیدم بنده
هر کجا شهر مسلمانان است
از گه و گند بود آکنده
گُه به گور پدر آنکه نوشت
کیر بر کس زنِ خواننده
ایرج میرزا : قطعه ها
بلدیه
پر شد در و دیوار بَلَد از گل و از لای
کو خاک که گویم به سَرَت ای بلدیّه
ایرج میرزا : قطعه ها
مزاح با وثوق الدوله
ای وثوق الدوله آمد فصل دی
فصل دی آمد وثوق الدوله ای
بند بندم این گواهی می دهد
یک شکر لب چون تو در آفاق نی
بسکه آب هندوانه می خوری
هندوانه شد گران در شهر ری
ایرج میرزا : رباعی ها
از شاعر به ملک التجار در طلب عهد وفای
ایرج:

اقوال پر از مکر و فسون تو چه شد
الطاف ز حد و عد برون تو چه شد
با آن همه وعده ها که بر من دادی
غاز تو چه شد بوقلمون تو چه شد
ملک التجار:

ایرج ز خراسان طلب غاز نمود
باب طمع و آز به من باز نمود
غافل بُوَد او که غاز با بوقلمون
چون دانه نبود پرواز نمود
ایرج:

حیفست که خُلفِ وعده آغاز کنی
با شعر مرا از سر خود باز کنی
با داشتن هزارها بوقلمون
از دادن یک بوقلمون ناز کنی
ملک التجار:

ای آنکه سزد خوانم اگر شهبازت
طوطیست همی کلک شکر پردازت
چون صرفه نبردم از تو غازی همه عمر
هرگز ندهم بوقلمون و غازت
ایرج:

ای وعده تو تمام بوقلمونی
یادآر از آن وعده در بیرونی
از آن همه ثروت وکیل آبادت
یک غاز به من نمی دهی ای کونی
ایرج میرزا : رباعی ها
شمارۀ ۶
دیدیم بسی چون تو درین عمر قلیل
کز کبر چو پشه بود در چشمش پیل
ریشش بدمید و شد گدای سر کوی
آری از ریش می شوند ابن سبیل
ایرج میرزا : مربّع ترکیب
در انتقاد از اوضاع کشور
داش غلم مرگ تو حظ کردم از اشعار تو من
متلذذ شدم از لذت گفتار تو من
آفرین گفتم بر طبع گهربار تو من
بخدا مات شدم در تو و در کار تو من
وصف مرکز را کس مثل تو بی پرده نگفت
رفته و دیده و سنجیده و پی برده نگفت
هر چه در نمره ده بود منزه دیدم
گر تو یک حسن در او دیدی من ده دیدم

نظم تو متقن و نثر تو موجه دیدم
قابل محمدت و در خور به به دیدم
هیچ یک از نمرات تو چنین خوب نبود
یک فرازی که در او باشد معیوب نبود
غیر تو پیش کسی این همه اخبار کجاست
اگر اخبار بود جرأت اظهار کجاست

آنکه لوطی گریت را کند انکار کجاست
پنطیند آن دگران، لوطی پادار کجاست
آفرین ها به ثبات و به وفاداری تو
پر و پا قرصی و رک گویی و پاداری تو
که گمان داشت که این شور به پا خواهد شد
هر چه دزد است ز نظمیه رها خواهد شد

دزد کت بسته رئیس الوزرا خواهد شد
دور ظلمت بدل از دور ضیا خواهد شد
مملکت باز همان آش و همان کاسه شود
لعل ما سنگ شود لؤلؤ ما ماسه شود
این رئیس الوزرا قابل فراشی نیست
لایق آن که تو دل بسته او باشی نیست

در بساطش بجز از مرتشی و راشی نیست
همتش جز پی اخاذی و کلاشی نیست
گر جهان را بسپاریش جهان را بخورد
ور وطن لقمه نانی شود آن را بخورد
از بیانات رئیس الوزرا با دو سه تن
کرده یک رنده تآتری و فرستاده به من

که کند دیدۀ ابناء وطن را روشن
من هم الساعه دهم شرح بر ابناء وطن
تا بدانند چه نیکو امنایی دارند
چه وطن خواه رئیس الوزرایی دارند
ایرج میرزا : مربّع ترکیب
شمارۀ ۲
قوام السلطنه به پیشکار داخلی خود میرزا قاسم خان گوید:

یک دو روزست دگر دست به کاری نزنی
لیره یی میره یی از گوشه کناری نزنی
دشت و فتحی نکُنی دخل و قماری نزنی
نروی مارُخ و دزدیه شکاری نزنی
چه شنیدی که بدینگونه نه هراسان شده یی
مگر آشفته ی اوضاع خراسان شده یی
این وطن مایه ی ننگست پی دخلت باش
هر چه گویند جفنگست پی دخلت باش

شهر ما شهر فرنگست پی دخلت باش
پای این قافله لنگست پی دخلت باش
دست و پا کن که خرید چمدان باید کرد
فکر کالسکۀ راه همدان باید کرد
پیشکار جواب گوید:
دم مزن قافیه تنگست بیا تا برویم
کُلُنِل بر سر جنگست بیا تا برویم

نه دگر جای درنگست بیا تا برویم
قصّه ی توپ و تفنگست بیا تا برویم
هر چه از مردم بیچاره گرفتیم بس است
بیش از این فکر مداخل شدن ما هوس است
قوام السلطنه گوید:
ول مگو، گوش به گفتار تو نادان ندهم
من سلامیّ و سِدِه را ز کف آسان ندهم

من به ژاندارم اگر جان بدهم نان ندهم
اسب و اسباب به ژاندارم خراسان ندهم
زنده باشم من و کالسکۀ من ضبط شود
می زنم تا همه جا گر همه جا خَبط شود
سی و شش اسبِ گرانمایه ز من کُلنِل زد
سی و شش داغِ برافروخته ام بر دل زد

بر جِراحاتِ من از بی نمکی فلفل زد
پاک بر روزنۀ دَخلِ خراسان گِل زد
با چنین حادثه گر من نستیزم چه کنم
خونِ سرتاسر این مُلک نریزم چه کنم
تو مپندار که نه شاه و نه لشکر باقیست
نه دگر روح و رمق در تن کشور باقیست

تا دوسر کرده به سَنگان و به لنگر باقیست
عاقل آسوده بُوَد تا به جهان خر باقیست
می کنم حُکم و همه حکم مرا گوش کنید
وز شعف مصلحت خویش فراموش کنید
من به هر حیله بُوَد مقصد خود صاف کنم
به خوانینِ خراسان دو تلگراف کنم

وعده از جانب شَه رتبه و الطاف کنم
دست خطی دو سه بر قاین و بر خواف کنم
هم دیوان صفت قوۀ خود جمع کنند
ریشِ ژاندارمری و ریشۀ خود قَمع کنند
یک نفر دوست دانا در آن مجلس بوده می گوید:
گوش کن عقلِ من از خِسَّت تو بیشترست
اینقدر جوش مزن جوش زدن بی ثمرست

شُکرللّه که ترا در همه جا سیم و زرست
جان که باقیست ضررهایِ دگر مختصرست
خیز و هر جایِ فرنگستان خواهی که برو
بیش ازین باعثِ خون ریختنِ خلق مشو
آتش فتنه ز هر گوشه برافروخته شد
خَرمن هستیِ مسکین و غنی سوخته شد

هر قدر پول که می خواستی اندوخته شد
پارگی هایِ خراسان تو هم دوخته شد
بیش ازین صرفه ازین مُلک پریشان نَبَری
غیر بد نامیِ آشوب خراسان نبری
مشار الملک که به مجلس وارد و از قضیه مستحضر شده می گوید:
امشب اوقات شریف تو چرا خندان نیست
راستست اینکه ضرر بابِ دلِ انسان نیست

لیک این مایه ضرر را عظمت چندان نیست
وز سلامی و سِده صرف نظر آسان نیست
که به کُشتن بدهی خیلِ مسلمانان را
دشمن خویش کنی قاطبه ایران را
وانگهی کیست که فرمان ترا گوش کند
از برای دلِ تو جامِ بلا نوش کند

کیست آن خَر که مر این نکته فراموش کند
زن و فرزند به راهِ تو سیَه پوش کند
که نجنگیده و ننشانده فرو کینه ی تو
ناگهان سر بِرِسَد دوره ی کابینه ی تو
در من از تقویتِ کارِ تو کوتاهی نیست
لیک از این بیشترم قوّه ی همراهی نیست

شاه را نیز از اعمالِ تو آگاهی نیست
در من آنقدر خیانت که تو می خواهی نیست
لیک تا چند توان مسأله را پنهان کرد؟
شاه را غافل و یک ناحیه را ویران کرد؟
بکن آن کار که کَردَست وثوق الدوله
نه دگر کج شود از بهر وطن نه چَوله

والس می رقصد با مادموازل ژاکوله
در هتل مقعد خود پاک کند با هوله
برده پولی و کنون با دل خوش خرج کند
متّصل قِر دِهَد و فِر زَنَد و فرج کند
حالیه وقت فرنگ است بجنبان تنه را
با خودت نیز ببر مُعتمدالسّلطنه را

نیست در خارج لذّت سفر یکتنه را
از تنِ مالیۀ مُلک بِکَن این کَنِه را
بگذار آتش افروخته خموش شود
ضرَرِ اسب و سِدهِ نیز فراموش شود
ایرج میرزا : ابیات پراکنده
شمارۀ ۱
اَمرَدی رفت تا نماز کند
کرد کون سفید خود بالا
فاسقی زود جست بر پشتش
گفت سبحان ربی الأَعلی
ایرج میرزا : ابیات پراکنده
شمارۀ ۷
نیست جهان جز همین که با تو بگویم
روز و شبانی به یکدگر شده پیوند
خلق جهان هم اگر تو نیک بسنجی
هیچ برون نیستند از این گُرۀ چند
یاقوی ظالمند و عاجز مظلوم
............................
عده یی از آنچه می ندارد غمگین
عدۀ دیگر از آنچه دارد خرسند
سر کوی تو باز سبز شوم
گر چو بیدم قلم قلم بکنند
ایرج میرزا : ابیات پراکنده
شمارۀ ۹
تا خدا تَرکِ خدایی گوید
وز خدایش جدایی جوید
ول کند کرسی و عرش و همه را
کم کند از دو جهان همهمه را
خشگ گردد به رگ هستی خون
لغو گردد عمل کن فیکُون
راه یابد به فلک غمازی
انجمن سازی و پارتی بازی
انگلیسان به فلک رخنه کنند
نقشه یی طرح در آن صحنه کنند
حرف نفتی به میان اندازند
در فلک مجلس شورا سازند
حزبی و لیدری و انجمنی
جعل قانونی و درد وطنی
اکثریت کند آماده سفی
با اقلیت یا بی طرفی
من که آخر چشم آسیب ممات
از چه بایتس کشم رنج حیات
ایرج میرزا : ابیات پراکنده
شمارۀ ۱۱
آنکو به روز مهتری از دوستان گردد بری
ناآدمی گر بشمری اندر شمار آدمش
دارد وطن فریاد ازو کام اجانب شاد ازو
اینسان رود بر بادازو گر بسپری ملک جمش
نگذاشت باقی مدخلی نه معدنی نه جنگلی
افزون طلب نبود بلی شاید اگر گیرد کمش
ایرج میرزا : ابیات پراکنده
شمارۀ ۱۵
طبعم نشاط کرد به انشاد این غزل
در اقتفا به خواجۀ کابینه ساز کن
دیدی کفیل خارجه را چون وزیر کرد
آن موی ریسمان کن و گنجشک باز کن
یا خود مدیر خارجه را چون کفیل ساخت
آن گربه را به قوۀ شخصی گراز کن
ما بی دلان ز خاطر تو محو گشته ایم
ای بر قبیلۀ دل و دین ترکتاز کن
ایرج میرزا : اشعار دیگر
من گرفتم تو نگیر
زن گرفتم شدم ای دوست به دام زن اسیر
من گرفتم تو نگیر
چه اسیری که ز دنیا شده ام یکسره سیر
من گرفتم تو نگیر
بود یک وقت مرا با رفقا گردش و سیر
یاد آن روز بخیر
زن مرا کرده میان قفس خانه اسیر
من گرفتم تو نگیر
یاد آن روز که آزاد ز غمها بودم
تک و تنها بودم
زن و فرزند ببستند مرا با زنجیر
من گرفتم تو نگیر
بودم آن روز من از طایفه دُرد کشان
بودم از جمع خوشان
خوشی از دست برون رفت و شدم لات و فقیر
من گرفتم تو نگیر
ای مجرد که بود خوابگهت بستر گرم
بستر راحت و نرم
زن مگیر ؛ ار نه شود خوابگهت لای حصیر
من گرفتم تو نگیر
بنده زن دارم و محکوم به حبس ابدم
مستحق لگدم
چون در این مسئله بود از خود مخلص تقصیر
من گرفتم تو نگیر
من از آن روز که شوهر شده ام خر شده ام
خر همسر شده ام
می دهد یونجه به من جای پنیر
من گرفتم تو نگیر