عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٣٧
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٧١
میدهد گردون بهر نا مستحقی بهره ها
ز آنچه دریا پرورش دادست و کان اندوخته
روز و شب نا اهل را با سیم و زر دارد چو شمع
زانسبب خندان چو شمع آمد روان افروخته
هدهد قواده را با تاج میدارد نگاه
باز را بین پایها در بند و چشمان دوخته
عیبش آخر این نه بس کابن یمین از دور اوست
با زلال شعر خود در تیه حرمان سوخته
هین مکن با عیب گردون ساز ایدل بهر آنک
با هنرمندان بود بر قصد جان آموخته
ز آنچه دریا پرورش دادست و کان اندوخته
روز و شب نا اهل را با سیم و زر دارد چو شمع
زانسبب خندان چو شمع آمد روان افروخته
هدهد قواده را با تاج میدارد نگاه
باز را بین پایها در بند و چشمان دوخته
عیبش آخر این نه بس کابن یمین از دور اوست
با زلال شعر خود در تیه حرمان سوخته
هین مکن با عیب گردون ساز ایدل بهر آنک
با هنرمندان بود بر قصد جان آموخته
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۵٩
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ٢ - ترکیب بند خزانیه در مدح علاءالدین محمد وزیر
تا نسیم مهرگانرا زرگری آئین شدست
لعبتان باغ را زیور همه زرین شدست
نارون از برف همچون قبه کافور گشت
ابر از باران بسان گنج در آگین شدست
ابر چون کافور سوده میفشاند بر چمن
عقل داند کز چه نفس نامیه عنین شدست
گر نه مردی میکند باد خزان با هرکسی
پس چرا از آمد شدش روی شمر پر چین شدست
شعر زنگاری صبا از فرق بستان در کشید
با عروسان چمن گوئی که اندر کین شدست
قطره باران ز بس کافسرده شد بر شاخسار
هر کجا شاخی تو گوئی مطلع پروین شدست
گشت بهمن همچو نمرود و خلایق چون خلیل
زانکه آتش هر یکی را چون گل و نسرین شدست
بعد از این با لشکر بهمن نکو شد آفتاب
تا ز بره پوستین در تن نپوشد آفتاب
چون سپاه بهمنی را بیم جان از آتش است
پشت گرمی خلایق اینزمان از آتش است
گوئیا آتشکدست اندر مه دی سینه ها
وین نفسها کزوی آید چون دخان از آتش است
در زمستان تا بخانه چون گلستانست لیک
جویبار از ساغر می و ارغوان از آتش است
گر نبودی آتش اندر تن بیفسردی روان
بس توان گفتن روان در تن روان از آتش است
گر چه از سرما ز سر تا پای شمع افسرده شد
شمع از آن زنده است کاندر تنش جان از آتش است
آتش آوردست آبی هم بروی کار شمع
بنگر اکنون چشمه ئی کابش روان از آتش است
گر چه باد دی بسان تیر میآید و لیک
اهل عالم را سپر از بهران از آتش است
اینزمان کز آسمان تابنده ماه بهمن است
زال زرگر نیست آتش از چه تیغش زاهن است
از نم دائم زمین دریای بی پایاب شد
بار دیگر بر فلک یارب چه فتح باب شد
گر نه مهر اندر کمان چون تیر مییابد و بال
پس چرا آن تاب گرمش سرد چون مهتاب شد
همچو سیماب معقد ژاله میبارد ز ابر
در زمستان ابر گوئی معدن سیماب شد
اینزمان چون ماه بهمن بر جهانی سرورست
خلق را همچون مغان آتشکده محراب شد
آب هم ز آتش نمییارد شکیبائی گزید
اینزمان در طبع او آتش قرین آب شد
چون ز فیض آسمان قاقم زمین را فرش گشت
از زمین بر آسمان هم کسوت سنجاب شد
نفس نامی بر چمن چون یافت از قاقم فراش
همچو بخت حاسد صدر جهان در خواب شد
بحر جود و معدن احسان علاء ملک و دین
صاحب سیف و قلم مشگل گشای ملک و دین
آنکه خورشید درخشان ذره رای ویست
اسمانرا چون زمین سر کوفته زیر پی است
آنکه حکمش عدل را بر میکند فرمانروا
گرچه عدل از بدو فطرت سخره طبع وی است
وانکه از رشک کف تشویر طبع راد او
بحر دائم در تب لرز و سحاب اندر خوی است
با سخای او کسی را هم نمیدانم از انک
کمترینه سایلش صد چون جوانمرد طی است
با سرو پای گوزن آید بعهد عدل او
گر دهد فرمان هر آنچ اندر کمان شاخ و پی است
حاسدش را چون رباب آسمان توان مالید گوش
زانکه تن پر زخم و اندر بند مانند نی است
با تطاولهای رمحش کرد خون دشمن و لیک
گفت گرزگران این سرزنشها تا کی است
دشمنش چون جان بدو داد از غم ایام رست
اژدها چون سر نهاد از زخم گرز سام رست
از دل و دست کسی گر بحر و کان گردد خجل
از دل و دست وزیر شاه نشان گردد خجل
انکه خاک پای گرد و نسایش از بحر شرف
گر برفعت سرفرازد آسمان گردد خجل
تیر گردون گر بدعوی دم زند با کلک او
عقل میداند که پیش اختران گردد خجل
ذره ئی از روی و رای مملکت آرای او
گر بتابد بر جهان خورشید از آن گردد خجل
با وجودش گشت ذکر جود حاتم طی ازان
صد چو حاتم را ز جود او روان گردد خجل
از مسام ابر اگر آبحیات آید رواست
چون ز بحر طبع رادش هر زمان گردد خجل
گر ببیند زرفشانی کفش باد صبا
از چنان زر پاشی خود بیگمان گردد خجل
سائل از بحر کف رادش بیکدم کرد جمع
هر چه کان از خون دل در صد قران آورد جمع
صاحبا عمر تو در دولت مخلد باد و هست
پیش یاجوج ستم عدل تو چون سد باد و هست
مسند صدر وزارت از وجودت یافتست
با چنین فری مدام این صدر و مسند باد و هست
سائلان چون بازگردند از درت با کام دل
ذکر ایشان روز و شب العود احمد باد و هست
هر سبکساری که سر بر تابد از فرمان تو
اره بر فرقش چو بر حرف مشدد باد و هست
آن سنان آبدار برگ نی کردار تو
دائم از خون دل دشمن مورد باد و هست
دشمنانت را بجز تحت الثری منزل مباد
دوستانت را مکان بر فرق فرقد باد و هست
چون دعای دولتت گویم ملک آمین کند
چون مدیحت گسترم پیر فلک تحسین کند
لعبتان باغ را زیور همه زرین شدست
نارون از برف همچون قبه کافور گشت
ابر از باران بسان گنج در آگین شدست
ابر چون کافور سوده میفشاند بر چمن
عقل داند کز چه نفس نامیه عنین شدست
گر نه مردی میکند باد خزان با هرکسی
پس چرا از آمد شدش روی شمر پر چین شدست
شعر زنگاری صبا از فرق بستان در کشید
با عروسان چمن گوئی که اندر کین شدست
قطره باران ز بس کافسرده شد بر شاخسار
هر کجا شاخی تو گوئی مطلع پروین شدست
گشت بهمن همچو نمرود و خلایق چون خلیل
زانکه آتش هر یکی را چون گل و نسرین شدست
بعد از این با لشکر بهمن نکو شد آفتاب
تا ز بره پوستین در تن نپوشد آفتاب
چون سپاه بهمنی را بیم جان از آتش است
پشت گرمی خلایق اینزمان از آتش است
گوئیا آتشکدست اندر مه دی سینه ها
وین نفسها کزوی آید چون دخان از آتش است
در زمستان تا بخانه چون گلستانست لیک
جویبار از ساغر می و ارغوان از آتش است
گر نبودی آتش اندر تن بیفسردی روان
بس توان گفتن روان در تن روان از آتش است
گر چه از سرما ز سر تا پای شمع افسرده شد
شمع از آن زنده است کاندر تنش جان از آتش است
آتش آوردست آبی هم بروی کار شمع
بنگر اکنون چشمه ئی کابش روان از آتش است
گر چه باد دی بسان تیر میآید و لیک
اهل عالم را سپر از بهران از آتش است
اینزمان کز آسمان تابنده ماه بهمن است
زال زرگر نیست آتش از چه تیغش زاهن است
از نم دائم زمین دریای بی پایاب شد
بار دیگر بر فلک یارب چه فتح باب شد
گر نه مهر اندر کمان چون تیر مییابد و بال
پس چرا آن تاب گرمش سرد چون مهتاب شد
همچو سیماب معقد ژاله میبارد ز ابر
در زمستان ابر گوئی معدن سیماب شد
اینزمان چون ماه بهمن بر جهانی سرورست
خلق را همچون مغان آتشکده محراب شد
آب هم ز آتش نمییارد شکیبائی گزید
اینزمان در طبع او آتش قرین آب شد
چون ز فیض آسمان قاقم زمین را فرش گشت
از زمین بر آسمان هم کسوت سنجاب شد
نفس نامی بر چمن چون یافت از قاقم فراش
همچو بخت حاسد صدر جهان در خواب شد
بحر جود و معدن احسان علاء ملک و دین
صاحب سیف و قلم مشگل گشای ملک و دین
آنکه خورشید درخشان ذره رای ویست
اسمانرا چون زمین سر کوفته زیر پی است
آنکه حکمش عدل را بر میکند فرمانروا
گرچه عدل از بدو فطرت سخره طبع وی است
وانکه از رشک کف تشویر طبع راد او
بحر دائم در تب لرز و سحاب اندر خوی است
با سخای او کسی را هم نمیدانم از انک
کمترینه سایلش صد چون جوانمرد طی است
با سرو پای گوزن آید بعهد عدل او
گر دهد فرمان هر آنچ اندر کمان شاخ و پی است
حاسدش را چون رباب آسمان توان مالید گوش
زانکه تن پر زخم و اندر بند مانند نی است
با تطاولهای رمحش کرد خون دشمن و لیک
گفت گرزگران این سرزنشها تا کی است
دشمنش چون جان بدو داد از غم ایام رست
اژدها چون سر نهاد از زخم گرز سام رست
از دل و دست کسی گر بحر و کان گردد خجل
از دل و دست وزیر شاه نشان گردد خجل
انکه خاک پای گرد و نسایش از بحر شرف
گر برفعت سرفرازد آسمان گردد خجل
تیر گردون گر بدعوی دم زند با کلک او
عقل میداند که پیش اختران گردد خجل
ذره ئی از روی و رای مملکت آرای او
گر بتابد بر جهان خورشید از آن گردد خجل
با وجودش گشت ذکر جود حاتم طی ازان
صد چو حاتم را ز جود او روان گردد خجل
از مسام ابر اگر آبحیات آید رواست
چون ز بحر طبع رادش هر زمان گردد خجل
گر ببیند زرفشانی کفش باد صبا
از چنان زر پاشی خود بیگمان گردد خجل
سائل از بحر کف رادش بیکدم کرد جمع
هر چه کان از خون دل در صد قران آورد جمع
صاحبا عمر تو در دولت مخلد باد و هست
پیش یاجوج ستم عدل تو چون سد باد و هست
مسند صدر وزارت از وجودت یافتست
با چنین فری مدام این صدر و مسند باد و هست
سائلان چون بازگردند از درت با کام دل
ذکر ایشان روز و شب العود احمد باد و هست
هر سبکساری که سر بر تابد از فرمان تو
اره بر فرقش چو بر حرف مشدد باد و هست
آن سنان آبدار برگ نی کردار تو
دائم از خون دل دشمن مورد باد و هست
دشمنانت را بجز تحت الثری منزل مباد
دوستانت را مکان بر فرق فرقد باد و هست
چون دعای دولتت گویم ملک آمین کند
چون مدیحت گسترم پیر فلک تحسین کند
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۹
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧۶ - قطعه
فدت نفسی و ما تهواه مالی
همام العصر ذالهمم العوالی
جهان فضل شمس الدین که دولت
مباد از مجلس عالیت خالی
اذا مامشت الاقلام یموما
امام الا رئا بالعوالی
عروس فضل را الفاظ عذبش
بزیورهای معنی کرده حالی
سواد سجله أبدی بیاضا
کمالت من السنح اللآلی
چه گفت ابن یمین چون دیده بگشاد
بدان فرخ رخ مولی الموالی
أری بدرا ولیس له محاق
و شمسالا ینقص بالزوال
کسی کو ذات پاک بیهمالش
ببیند گوید از نیکو خصالی
اراه فی الکمال بلا نظیر
وقاه الله من عین الکمال
فلک قدر اتوئی کز خرده بینی
بسان عقل اول بیمثالی
انوح بنفثه المصدور حزنا
و حالی قدیحل عن اتصال
مرا از ظالمی بندیست بر کار
که حل او بدست تست حالی
علی الاقدار لایقضی قضاه
لما یطع غیر الامتثال
خلاصم ده ز دست آن حرامی
که ناحق میبرد ملک حلالی
مثالک یقطع الاطماع منی
فشر فنی بتشریف المثال
جهان تا هست بر خلق جهان باد
قضای تو چو حکم لایزالی
همام العصر ذالهمم العوالی
جهان فضل شمس الدین که دولت
مباد از مجلس عالیت خالی
اذا مامشت الاقلام یموما
امام الا رئا بالعوالی
عروس فضل را الفاظ عذبش
بزیورهای معنی کرده حالی
سواد سجله أبدی بیاضا
کمالت من السنح اللآلی
چه گفت ابن یمین چون دیده بگشاد
بدان فرخ رخ مولی الموالی
أری بدرا ولیس له محاق
و شمسالا ینقص بالزوال
کسی کو ذات پاک بیهمالش
ببیند گوید از نیکو خصالی
اراه فی الکمال بلا نظیر
وقاه الله من عین الکمال
فلک قدر اتوئی کز خرده بینی
بسان عقل اول بیمثالی
انوح بنفثه المصدور حزنا
و حالی قدیحل عن اتصال
مرا از ظالمی بندیست بر کار
که حل او بدست تست حالی
علی الاقدار لایقضی قضاه
لما یطع غیر الامتثال
خلاصم ده ز دست آن حرامی
که ناحق میبرد ملک حلالی
مثالک یقطع الاطماع منی
فشر فنی بتشریف المثال
جهان تا هست بر خلق جهان باد
قضای تو چو حکم لایزالی
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح ابوالغنائم سعد الملک
زهی محل رفیعت برون ز اوج سما
زهی مقر جلالت فراز چرخ علا
وزیر عالم عادل قوام دولت و دین
نظام ملت اسلام سید الوزرا
خدایگان وزیران مشرق و مغرب
ابوالغنایم سعد آن جهان فضل و سخا
فلک محل و ملک خوی و مشتری طلعت
زمانه فعل و زمین حلم و آفتاب عطا
قمر رکاب و زحل قوت و عطارد کلک
ستاره جنبش و بهرام کین و زهره لقا
بسروری گهر کان دولت و ملت
بمردمی خلف صدق آدم و حوا
فرود قدر بلند تو رفعت گردون
بزیر پایه جاه تو عالم بالا
مضاء قوت رایت رونده تر ز قدر
نفاذ سرعت امرت دونده تر ز قضا
بساط عدل تو گسترده در بسیط زمین
شعاع رای تو رخشنده در فضای هوا
رسیده پایه جاهت بتارک کیوان
گذشته رایت رایت ز گنبد خضرا
بسوده دست جلال تو دامن عیوق
سپرده پای کمال تو ذروه اعلی
عنان چرخ بدست تصرف مطلق
نهان غیب بر رای روشنت پیدا
صریر کلک تو چون صور باعث ارواح
ضمیر پاک تو چون غیب مدرک اشیا
جریده کرم و دفتر صنایع را
کف تو بارز و حشو و فذلک و منها
جهان تند نگشته بجز ترا طائع
سپهر پیر ندیده دگر چو تو برنا
بدرگه تو فلک را گذر بدستوری
بحضرت تو خرد را خطاب مولانا
مکارمت چو ابد فارغ آمد از مقطع
بزرگیت چو ازل خالی آمد از مبدا
کمینه خادم درگاه عزم تست صواب
برون ز ترکستانهای رای تست خطا
مطیع امر تو بودن سعادت کبری
خلاف رای تو جستن نتیجه سودا
نه جز بوقت سخاوت بسوده دست توزر
نه جز بلفظ شهادت شنوده کس ز تو لا
کف تو واهب ارزاق بوده همچو سحاب
در تو قبله حاجات بوده همچو سما
ز سهم هیبت تو روی دهر گشته دورنک
ز حرص خدمت تو پشت چرخ گشته دوتا
اگرت گویم بحری بباید استغفار
وگرت گویم ابری بباید استثنا
بابر مانی و جود تو قطره باران
ببحر مانی و لفظ تو لؤلؤ لالا
خلاف تو بچکاند ز خاره قطره خون
وفاق تو بد ماند ز شوره مهرگیا
هر آنچه دخل نباتست و معدن و حیوان
بخرج بخشش یک روزه ات نکرده وفا
شکوه کلک تو اندر بنان میمونت
همی نماید چون در کف کلیم عصا
ز خط امر تو هرکز برون نهادن پای
فلک ندارد والله زهره و یا را
وقار وحلم تو گر هیچ کوه را بودی
بعمرها نشنیدی کسی ز کوه صدا
ز عدل تست که بر کف نهاده طاسی زر
میان صحرا سرمست نرگس رعنا
روایح کرم شاملت که دایم باد
اگر طلیعه روانه کند سوی صحرا
زبان سوسن ناید زخاک جز ناطق
نه چشم نرگس آید زباغ جز بینا
وگر شعاع سرتیغ بچرخ رسد
دو نیمه گردد بهرام چرخ چون جوزا
بخطه ی که دراو حزم توکشد سدی
فلک نیارد گردن تعرضی آنجا
اگر نه بهر هلاک عدوی تو بودی
زآفرینش بیرون بدی مجال فنا
همی نماید کان با کفت عتابی خوش
که کرد جود تو یکبارگی مرارسوا
همی چه خواهی از بحر وکان که با جودت
سپهر هست بر افلاس کان و بحر گوا
ز سهم خشم تو لرزان وزرد شد آتش
اگر چه جای گرفتست در دل خارا
دوچیز هست که آن نیست مرتر ا بجهان
از این دو گانه یکی عیب ودیگری همتا
عطای تست مهیا که میرسد بر خلق
نه بار منت با او نه وعده فردا
عجب تر آنکه سر کلک تو بگاه بیان
همی نماید در ساحری ید بیضا
خدایگانا صد را بچشم عفو نگر
در این قصیده که نامد چنانکه بود سزا
شکوه حضرت جاه ترا چو اندیشم
همی بسوزد معنی بلفظ در حقا
پدید باشد آخر همی توان دانست
که تا کجا بتواند رسید خاطر ما
طراز خاطر مدح تو چیست لااحصی
که قاصر است ز کنهش تصرف شعرا
فریضه کردم بر طبع خود ز مدحت تو
بعذر این سخنان صد قصیده غرا
همیشه تا که نباشد چو آسمان ذره
همیشه تا که نتابد چو آفتاب سها
رفیع جاه تو اندر ترقیی بادا
که اندر اونرسد گرشود دو اسبه دعا
زمین سراسر ز یر نگین تو چونان
که حد پذیر نباشد که از کجا بکجا
همیشه بر سر اعدای تو کلاه هلاک
مدام بر تن احباب تو قبای بقا
زهی مقر جلالت فراز چرخ علا
وزیر عالم عادل قوام دولت و دین
نظام ملت اسلام سید الوزرا
خدایگان وزیران مشرق و مغرب
ابوالغنایم سعد آن جهان فضل و سخا
فلک محل و ملک خوی و مشتری طلعت
زمانه فعل و زمین حلم و آفتاب عطا
قمر رکاب و زحل قوت و عطارد کلک
ستاره جنبش و بهرام کین و زهره لقا
بسروری گهر کان دولت و ملت
بمردمی خلف صدق آدم و حوا
فرود قدر بلند تو رفعت گردون
بزیر پایه جاه تو عالم بالا
مضاء قوت رایت رونده تر ز قدر
نفاذ سرعت امرت دونده تر ز قضا
بساط عدل تو گسترده در بسیط زمین
شعاع رای تو رخشنده در فضای هوا
رسیده پایه جاهت بتارک کیوان
گذشته رایت رایت ز گنبد خضرا
بسوده دست جلال تو دامن عیوق
سپرده پای کمال تو ذروه اعلی
عنان چرخ بدست تصرف مطلق
نهان غیب بر رای روشنت پیدا
صریر کلک تو چون صور باعث ارواح
ضمیر پاک تو چون غیب مدرک اشیا
جریده کرم و دفتر صنایع را
کف تو بارز و حشو و فذلک و منها
جهان تند نگشته بجز ترا طائع
سپهر پیر ندیده دگر چو تو برنا
بدرگه تو فلک را گذر بدستوری
بحضرت تو خرد را خطاب مولانا
مکارمت چو ابد فارغ آمد از مقطع
بزرگیت چو ازل خالی آمد از مبدا
کمینه خادم درگاه عزم تست صواب
برون ز ترکستانهای رای تست خطا
مطیع امر تو بودن سعادت کبری
خلاف رای تو جستن نتیجه سودا
نه جز بوقت سخاوت بسوده دست توزر
نه جز بلفظ شهادت شنوده کس ز تو لا
کف تو واهب ارزاق بوده همچو سحاب
در تو قبله حاجات بوده همچو سما
ز سهم هیبت تو روی دهر گشته دورنک
ز حرص خدمت تو پشت چرخ گشته دوتا
اگرت گویم بحری بباید استغفار
وگرت گویم ابری بباید استثنا
بابر مانی و جود تو قطره باران
ببحر مانی و لفظ تو لؤلؤ لالا
خلاف تو بچکاند ز خاره قطره خون
وفاق تو بد ماند ز شوره مهرگیا
هر آنچه دخل نباتست و معدن و حیوان
بخرج بخشش یک روزه ات نکرده وفا
شکوه کلک تو اندر بنان میمونت
همی نماید چون در کف کلیم عصا
ز خط امر تو هرکز برون نهادن پای
فلک ندارد والله زهره و یا را
وقار وحلم تو گر هیچ کوه را بودی
بعمرها نشنیدی کسی ز کوه صدا
ز عدل تست که بر کف نهاده طاسی زر
میان صحرا سرمست نرگس رعنا
روایح کرم شاملت که دایم باد
اگر طلیعه روانه کند سوی صحرا
زبان سوسن ناید زخاک جز ناطق
نه چشم نرگس آید زباغ جز بینا
وگر شعاع سرتیغ بچرخ رسد
دو نیمه گردد بهرام چرخ چون جوزا
بخطه ی که دراو حزم توکشد سدی
فلک نیارد گردن تعرضی آنجا
اگر نه بهر هلاک عدوی تو بودی
زآفرینش بیرون بدی مجال فنا
همی نماید کان با کفت عتابی خوش
که کرد جود تو یکبارگی مرارسوا
همی چه خواهی از بحر وکان که با جودت
سپهر هست بر افلاس کان و بحر گوا
ز سهم خشم تو لرزان وزرد شد آتش
اگر چه جای گرفتست در دل خارا
دوچیز هست که آن نیست مرتر ا بجهان
از این دو گانه یکی عیب ودیگری همتا
عطای تست مهیا که میرسد بر خلق
نه بار منت با او نه وعده فردا
عجب تر آنکه سر کلک تو بگاه بیان
همی نماید در ساحری ید بیضا
خدایگانا صد را بچشم عفو نگر
در این قصیده که نامد چنانکه بود سزا
شکوه حضرت جاه ترا چو اندیشم
همی بسوزد معنی بلفظ در حقا
پدید باشد آخر همی توان دانست
که تا کجا بتواند رسید خاطر ما
طراز خاطر مدح تو چیست لااحصی
که قاصر است ز کنهش تصرف شعرا
فریضه کردم بر طبع خود ز مدحت تو
بعذر این سخنان صد قصیده غرا
همیشه تا که نباشد چو آسمان ذره
همیشه تا که نتابد چو آفتاب سها
رفیع جاه تو اندر ترقیی بادا
که اندر اونرسد گرشود دو اسبه دعا
زمین سراسر ز یر نگین تو چونان
که حد پذیر نباشد که از کجا بکجا
همیشه بر سر اعدای تو کلاه هلاک
مدام بر تن احباب تو قبای بقا
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدیح مظفرالدین
خوش گوش کرد چرخ و ممالک باینخطاب
کامد نهنک رزم چودریا باضطراب
ای چرخ باخدنگ گشادش سپر بنه
ای فتنه ازگذار رکابش عنان بتاب
ای مملکت طرب، که رسیدی بآرزو
وی روز گارمژده، که رستی زانقلاب
ای جوددل شکسته برافروز سربچرخ
وی عدل رخ نهفته برون آی ازحجاب
ای ملک مرده از نفس شاه جان پذیر
وی دهر خسته دامن شه گیر وکام یاب
ای شیر سخت پنجه مزن برگوزن دست
وی گرگ بوالفضول مکن بارمه عتاب
ای باز پاسبان شو بردامن تذرو
وی صعوه آشیان نه در دیده عقاب
ای باد سارحادثه، درگوشه ی بمیر
چون آتش حسام شه آْمد در التهاب
چرخ سهیل ناوک و مهر سپهر جام
شاخ ارم حدیقه وشاه حرم جناب
قطب ظفر مظفر دین خسروی که هست
برروم وزنگ خنجراو مالک الرقاب
شاهی که در قوافل سرمای قهر او
خورشید دوش برکشد از محمل سحاب
برموج خون برقص درآرد حسام شاه
افلاک را چو برسر می قبه حباب
تابد برای خیمه او چرخ چنبری
از رشته های شعله سیارگان طناب
اسم سنان او شجر روضه ظفر
نام حسام اوشرر دوزخ عقاب
برداشت زخم گرزگرانش بیک ترنگ
ازبالش درنگ سرکوه پرزخواب
بخشد مایه حزم گران سنگ اوبخاک
وافکند سایه عزم سبک پای او برآب
زین روی شسته اند بهفت آب و خاک دست
هم آب از توقف و هم خاک ازشتاب
ترتیب درج مدحت او جسم وروح را
با خلقت ثواب بهم خلعت صواب
لطفت جلای جوهر روحست چون سماع
سهمت نقاب چهره عیش است چون سحاب
خرم نشین ببزم که بایاد جام تو
در بحر خشک شدجگرآب چون سراب
با آنکه طبع کند دفع تشنگی
تشنه است آب تیغ لیکن بخون نه آب
جز در دیار عدل تو بی زحمت سنان
خواهر برادری نکند پیش مام وباب
باسایه تودر عجبم زانگه گاه گاه
مه راسیاه پوش کند سایه تراب
پیشانی کمانت چو برپیچ وتاب رفت
ازملک همچو تیر برون برد پیچ وتاب
از نوبت تو عهد جهان پیش بودلیک
آن پیش نه که ( مطلب لم) راست در حساب
عقل آفریدگار نخواند ترا ولیک
به زافریدگانت شمارد بهرحساب
خصمت بری زعیش چو دوزخ سلسبیل
صدرت تهی زبغض چو فردوس از عذاب
ملت جوان شود چو دهد رنگریزیت
از خون خصم ناصیه ملک را خضاب
هرکوچوچنک رک نشد ش راست برهوات
مسمار برحدق زندش تیر چون شهاب
بربود خنجرت کلف ازچهره قمر
برداشت بیلکت سبل ازچشم آفتاب
آنی که دربساط زمین اهل علم را
اقبال تست مأمن ودرگاه تومآب
ازحضرت تو مانع بنده نبود هیچ
جز بخت ناموافق وجز رای ناصواب
من چون شتر سلیم دل وطفل گوهران
دست خوشم گرفت عنان و جهان رکاب
چون کوره سینه من ودل برک گل درو
دیده دهان نایژه واشک چون گلاب
همت مرا چو شیر سرافکنده میبرد
در هرطرف که میشنوم عفعف گلاب
درعرف تاکه سبق سلامست برعلیک
در شرع تا که فرض زکو تست برنصاب
بادا ز بخشش تو نصاب امل تمام
بادا ز درگه توسلام فلک جواب
ازهیبت توفتنه چو بز جسته برکمر
وزصولت تو خصم چو خرمانده درخلاب
کامد نهنک رزم چودریا باضطراب
ای چرخ باخدنگ گشادش سپر بنه
ای فتنه ازگذار رکابش عنان بتاب
ای مملکت طرب، که رسیدی بآرزو
وی روز گارمژده، که رستی زانقلاب
ای جوددل شکسته برافروز سربچرخ
وی عدل رخ نهفته برون آی ازحجاب
ای ملک مرده از نفس شاه جان پذیر
وی دهر خسته دامن شه گیر وکام یاب
ای شیر سخت پنجه مزن برگوزن دست
وی گرگ بوالفضول مکن بارمه عتاب
ای باز پاسبان شو بردامن تذرو
وی صعوه آشیان نه در دیده عقاب
ای باد سارحادثه، درگوشه ی بمیر
چون آتش حسام شه آْمد در التهاب
چرخ سهیل ناوک و مهر سپهر جام
شاخ ارم حدیقه وشاه حرم جناب
قطب ظفر مظفر دین خسروی که هست
برروم وزنگ خنجراو مالک الرقاب
شاهی که در قوافل سرمای قهر او
خورشید دوش برکشد از محمل سحاب
برموج خون برقص درآرد حسام شاه
افلاک را چو برسر می قبه حباب
تابد برای خیمه او چرخ چنبری
از رشته های شعله سیارگان طناب
اسم سنان او شجر روضه ظفر
نام حسام اوشرر دوزخ عقاب
برداشت زخم گرزگرانش بیک ترنگ
ازبالش درنگ سرکوه پرزخواب
بخشد مایه حزم گران سنگ اوبخاک
وافکند سایه عزم سبک پای او برآب
زین روی شسته اند بهفت آب و خاک دست
هم آب از توقف و هم خاک ازشتاب
ترتیب درج مدحت او جسم وروح را
با خلقت ثواب بهم خلعت صواب
لطفت جلای جوهر روحست چون سماع
سهمت نقاب چهره عیش است چون سحاب
خرم نشین ببزم که بایاد جام تو
در بحر خشک شدجگرآب چون سراب
با آنکه طبع کند دفع تشنگی
تشنه است آب تیغ لیکن بخون نه آب
جز در دیار عدل تو بی زحمت سنان
خواهر برادری نکند پیش مام وباب
باسایه تودر عجبم زانگه گاه گاه
مه راسیاه پوش کند سایه تراب
پیشانی کمانت چو برپیچ وتاب رفت
ازملک همچو تیر برون برد پیچ وتاب
از نوبت تو عهد جهان پیش بودلیک
آن پیش نه که ( مطلب لم) راست در حساب
عقل آفریدگار نخواند ترا ولیک
به زافریدگانت شمارد بهرحساب
خصمت بری زعیش چو دوزخ سلسبیل
صدرت تهی زبغض چو فردوس از عذاب
ملت جوان شود چو دهد رنگریزیت
از خون خصم ناصیه ملک را خضاب
هرکوچوچنک رک نشد ش راست برهوات
مسمار برحدق زندش تیر چون شهاب
بربود خنجرت کلف ازچهره قمر
برداشت بیلکت سبل ازچشم آفتاب
آنی که دربساط زمین اهل علم را
اقبال تست مأمن ودرگاه تومآب
ازحضرت تو مانع بنده نبود هیچ
جز بخت ناموافق وجز رای ناصواب
من چون شتر سلیم دل وطفل گوهران
دست خوشم گرفت عنان و جهان رکاب
چون کوره سینه من ودل برک گل درو
دیده دهان نایژه واشک چون گلاب
همت مرا چو شیر سرافکنده میبرد
در هرطرف که میشنوم عفعف گلاب
درعرف تاکه سبق سلامست برعلیک
در شرع تا که فرض زکو تست برنصاب
بادا ز بخشش تو نصاب امل تمام
بادا ز درگه توسلام فلک جواب
ازهیبت توفتنه چو بز جسته برکمر
وزصولت تو خصم چو خرمانده درخلاب
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - قصیده
ای بیش ز رفعت و مناصب
بر تر ز مدارج و مراتب
کان بخش قوام دولت و دین
کت بنده سزد هزار صاحب
فهرست معالی و معانی
مجموع فضائل و مناقب
معمار جهان بعدل شامل
معیار خرد برأی صائب
چون روح مسلم از کدورت
چون عقل منزه از معایب
لفظ تو منصه حقایق
کلک تو خزانه عجایب
درگاه تو قبه معانی
دهلیز تو ذروه مناصب
بر خشم تو حلم گشته راجع
بر طبع تو جود گشته غالب
بر درگه تو فلک مجاور
در خدمت تو ملک مواظب
بگرفته صدای صیت عدلت
اقطار مشارق و مغارب
تدبیر تو در ممالک شرع
آن کرده که زرع را سحائب
دست تو سپهر نوربخش است
کلک تو در او شهاب ثاقب
در دور تو از شمول عدلت
گشته است تظلم از غرایب
انفاس تو عدل راست باعث
اقلام تو رزق راست کاتب
در دولت هر چه جز تو ضایع
در مسند هر که جز تو غاصب
جود تو سؤال راست عاشق
عفو تو گناه راست طالب
چون بار دهد شعاع رایت
زیبدش ز عین شمس حاجب
انصاف تو همچو نور شمس است
یکسان براو همه جوانب
دردورتو طائی است طامع
در عهد تو کهرباست جاذب
قدر تو چو درعلو سفر کرد
بر قله چرخ زد مواکب
رعد است ز شیهه وصهیلش
برق است ز آتش حباحب
رایت ز مطالع غوامض
دانسته مقاطع عواقب
چون تو گهری نکرده تحویل
ز اصلاب بحقه ترائب
فرمان تو باقضا موافق
قدر تو بآسمان مناسب
نی نی چه مناسب است با تو
آنرا که بود دو قرص راتب
نه سعد کفایت تو ذابح
نه صبح عنایت تو کاذب
خورشید که کدخدا ی چرخست
او مطبخی تراست نایب
از هیبت تو است در تب لرز
ارواح اقارب و اجانب
چونانکه ز تیغ صبح صادق
لرزه است فتاده در کواکب
الفاظ تو حجت است در شرع
چونانکه نصوص در مذاهب
در ذمت جود تو طمع را
دینی است بدون شرع واجب
تا بی گنهست عمرو مضروب
تا بی سببست زید ضارب
یکلحظه مباد و خود نباشد
اقبال ز درگه تو غائب
آسوده مباد جان خصمت
یکدم ز تصادم مصائب
محروس پناهت از حوادث
معصوم جنابت از نوائب
ایام ز نعمت تو شاکر
و احرار بخدمت تو راغب
بر تر ز مدارج و مراتب
کان بخش قوام دولت و دین
کت بنده سزد هزار صاحب
فهرست معالی و معانی
مجموع فضائل و مناقب
معمار جهان بعدل شامل
معیار خرد برأی صائب
چون روح مسلم از کدورت
چون عقل منزه از معایب
لفظ تو منصه حقایق
کلک تو خزانه عجایب
درگاه تو قبه معانی
دهلیز تو ذروه مناصب
بر خشم تو حلم گشته راجع
بر طبع تو جود گشته غالب
بر درگه تو فلک مجاور
در خدمت تو ملک مواظب
بگرفته صدای صیت عدلت
اقطار مشارق و مغارب
تدبیر تو در ممالک شرع
آن کرده که زرع را سحائب
دست تو سپهر نوربخش است
کلک تو در او شهاب ثاقب
در دور تو از شمول عدلت
گشته است تظلم از غرایب
انفاس تو عدل راست باعث
اقلام تو رزق راست کاتب
در دولت هر چه جز تو ضایع
در مسند هر که جز تو غاصب
جود تو سؤال راست عاشق
عفو تو گناه راست طالب
چون بار دهد شعاع رایت
زیبدش ز عین شمس حاجب
انصاف تو همچو نور شمس است
یکسان براو همه جوانب
دردورتو طائی است طامع
در عهد تو کهرباست جاذب
قدر تو چو درعلو سفر کرد
بر قله چرخ زد مواکب
رعد است ز شیهه وصهیلش
برق است ز آتش حباحب
رایت ز مطالع غوامض
دانسته مقاطع عواقب
چون تو گهری نکرده تحویل
ز اصلاب بحقه ترائب
فرمان تو باقضا موافق
قدر تو بآسمان مناسب
نی نی چه مناسب است با تو
آنرا که بود دو قرص راتب
نه سعد کفایت تو ذابح
نه صبح عنایت تو کاذب
خورشید که کدخدا ی چرخست
او مطبخی تراست نایب
از هیبت تو است در تب لرز
ارواح اقارب و اجانب
چونانکه ز تیغ صبح صادق
لرزه است فتاده در کواکب
الفاظ تو حجت است در شرع
چونانکه نصوص در مذاهب
در ذمت جود تو طمع را
دینی است بدون شرع واجب
تا بی گنهست عمرو مضروب
تا بی سببست زید ضارب
یکلحظه مباد و خود نباشد
اقبال ز درگه تو غائب
آسوده مباد جان خصمت
یکدم ز تصادم مصائب
محروس پناهت از حوادث
معصوم جنابت از نوائب
ایام ز نعمت تو شاکر
و احرار بخدمت تو راغب
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در توصیف بهر و مدح رکن الدین صاعد
تا صبا در نقشبندی خامه در عنبر زدست
صد هزاران لعبت از جیب زمین سر بر زدست
ماه منجوق گل اینک کرد از گلبن طلوع
شاه چیر لاله اینک نوبتی بردر ز دست
خاک چون طوطی خوش جامه سراندر سر نهاد
شاخ چون طاوس فردوسی پر اندرپرزدست
چشم نرگس نیم خوابست و دهانش پرززر
دوش پنداری بنام گل همه شب زرزدست
از شکوفه شاخ گوئی دست عطار صبا
کله کافور بر اطراف عود ترزدست
یاشبانگاهی اطراف کواکب کلک شب
صد هزاران کوکبه بر سقف نیلوفرزدست
شد دم باد سحر گاهی زخوشبوئی چنانک
کس نمیداند که این دم مشک یا عنبرزدست
دست بگشاد است پیش سرو آزاده چنار
پنجه در خواهد فکندن تا که با او برزدست
طره شاخ بنفشه بس پشولیده نمود
دوش بالاله مگر در بوستان ساغر زدست
بلبل از شوق رخ گل جامه برخود چاکزد
گل بغنچه در تتق برسینه و تن برزدست
بید پنداری بقصد دشمنان صدر شرق
دست نصرت بهر دین برقبضه خنجر زدست
صدر عالم رکن دین اقضی القضاة شرق و غرب
آنکه تو عدل عمر درد انش حیدر زدست
انکه تو تاپشت بهردین ببالش باز داد
دشمن او پهلوی تیمار بربستر زدست
عدل او آواز در اقطار شرق و غرب داد
فضل اوآواز دراقصای بحر وبرزدست
خلق و خلعش مایه بخش ماه و خورشید آمدند
کلک و طقش کاروان عسکرو شوشتر زدست
صدر او پایه ورای عالم بالا نهاد
قدر او خیمه فراز گنبد اخضر زدست
روز درسش دین شرف زانگوشه مسند گرفت
روزوعظش جان علم برذروه منبرزدست
شرع پیغمبر بجاه او ممکن میشود
نزگزاف این تکیه او برجای پیغبر زدست
نارسیده باهمه مردان بمیدان آمداست
نو رسیده با همه شیران بعالم برزدست
لفظ پاکش ز انخط شبرنگ پنداری درست
نقد روشن بر محک تیره شب از اختر زدست
مسرع عزمش سبق از جنبش از گردون ببرد
باره حزمش مثل از سداسکندر زدست
آیت انصاف او خورشید برجبهت نبشت
رایت اقبال او جبریل بر شهپر زدست
لطف او را بین که چون در چشم خاک انداخت آب
خشم اورا بین که چون در جان آب آذر زدست
دست رادش صد هزاران رخنه در طوبی فکند
لفظ عذبش صد هزاران طعنه بر کوثر زدست
کلک تیر و تیغ مریخ از چه دارد چرخ انک
دشمنش را تیغ برگردن قلم بر سر زدست
پیش لفظ درفشان و کلک گوهر بار او
گک ازان گرددصدف کولاف ازگوهر زدست
نکته کان از زبان کلک او بیرون جهد
عقل بهر حفط را بر گوشه دفتر زدست
شعله دان از شعاع رای دهر آرای او
پرتو نوری که چشم چشمه انورزدست
شادباش ای حاکمی کز عدل تو در عهد تو
روبه لنگ آستین برروی شیر نرزدست
ذکر عدلت چارحد عالم سفلی گرفت
صیت فضلت پنج نوبت در همه کشور زدست
افتتاح آن دعای صاعد مسعود دان
بامدادان هر نفس کان صبح روشنگر زدست
نصرت دین حنیفی کن که از کل جهان
دست در فتراک اقبال تو دین پرور زدست
دشمنانت را اجل نزدیک شد اقبال دور
زقه روح القدس این فال بر چاکر زدست
حاسدت از بندگی تو کسی شد گر شدست
شاخ وبیخ اندر حریم دولتت زد گر زدست
گو مشو مغرور اگر چرخش زبهر جاه تو
گوشمالی دیرتر یا سیلیی کمتر زدست
از برای نسخت این مدح گوئی آسمان
این ورقها رابخط استوا مسطر زدست
هر یکی بیت از مدیح تو که در نظم آمدست
زهره زهرا هزاران بار بر مزمرزدست
تا شبانگاهان زاجرام کواکب کلک شب
صد هزاران کوکبه برسقف نیلوفر زدست
مسند شرع از شکوه طلعتت خالی مباد
کاسمان پشت از برای خدمتت چنبر زدست
مدت عمر توصد چندانکه گوئی دور چرخ
ثابت وسیار را در ضعف یکدیگر زدست
تنگ باداروزی خصمت بدانسانکه مگر
رزق اوراقفل از دست قضا بر در زدست
صد هزاران لعبت از جیب زمین سر بر زدست
ماه منجوق گل اینک کرد از گلبن طلوع
شاه چیر لاله اینک نوبتی بردر ز دست
خاک چون طوطی خوش جامه سراندر سر نهاد
شاخ چون طاوس فردوسی پر اندرپرزدست
چشم نرگس نیم خوابست و دهانش پرززر
دوش پنداری بنام گل همه شب زرزدست
از شکوفه شاخ گوئی دست عطار صبا
کله کافور بر اطراف عود ترزدست
یاشبانگاهی اطراف کواکب کلک شب
صد هزاران کوکبه بر سقف نیلوفرزدست
شد دم باد سحر گاهی زخوشبوئی چنانک
کس نمیداند که این دم مشک یا عنبرزدست
دست بگشاد است پیش سرو آزاده چنار
پنجه در خواهد فکندن تا که با او برزدست
طره شاخ بنفشه بس پشولیده نمود
دوش بالاله مگر در بوستان ساغر زدست
بلبل از شوق رخ گل جامه برخود چاکزد
گل بغنچه در تتق برسینه و تن برزدست
بید پنداری بقصد دشمنان صدر شرق
دست نصرت بهر دین برقبضه خنجر زدست
صدر عالم رکن دین اقضی القضاة شرق و غرب
آنکه تو عدل عمر درد انش حیدر زدست
انکه تو تاپشت بهردین ببالش باز داد
دشمن او پهلوی تیمار بربستر زدست
عدل او آواز در اقطار شرق و غرب داد
فضل اوآواز دراقصای بحر وبرزدست
خلق و خلعش مایه بخش ماه و خورشید آمدند
کلک و طقش کاروان عسکرو شوشتر زدست
صدر او پایه ورای عالم بالا نهاد
قدر او خیمه فراز گنبد اخضر زدست
روز درسش دین شرف زانگوشه مسند گرفت
روزوعظش جان علم برذروه منبرزدست
شرع پیغمبر بجاه او ممکن میشود
نزگزاف این تکیه او برجای پیغبر زدست
نارسیده باهمه مردان بمیدان آمداست
نو رسیده با همه شیران بعالم برزدست
لفظ پاکش ز انخط شبرنگ پنداری درست
نقد روشن بر محک تیره شب از اختر زدست
مسرع عزمش سبق از جنبش از گردون ببرد
باره حزمش مثل از سداسکندر زدست
آیت انصاف او خورشید برجبهت نبشت
رایت اقبال او جبریل بر شهپر زدست
لطف او را بین که چون در چشم خاک انداخت آب
خشم اورا بین که چون در جان آب آذر زدست
دست رادش صد هزاران رخنه در طوبی فکند
لفظ عذبش صد هزاران طعنه بر کوثر زدست
کلک تیر و تیغ مریخ از چه دارد چرخ انک
دشمنش را تیغ برگردن قلم بر سر زدست
پیش لفظ درفشان و کلک گوهر بار او
گک ازان گرددصدف کولاف ازگوهر زدست
نکته کان از زبان کلک او بیرون جهد
عقل بهر حفط را بر گوشه دفتر زدست
شعله دان از شعاع رای دهر آرای او
پرتو نوری که چشم چشمه انورزدست
شادباش ای حاکمی کز عدل تو در عهد تو
روبه لنگ آستین برروی شیر نرزدست
ذکر عدلت چارحد عالم سفلی گرفت
صیت فضلت پنج نوبت در همه کشور زدست
افتتاح آن دعای صاعد مسعود دان
بامدادان هر نفس کان صبح روشنگر زدست
نصرت دین حنیفی کن که از کل جهان
دست در فتراک اقبال تو دین پرور زدست
دشمنانت را اجل نزدیک شد اقبال دور
زقه روح القدس این فال بر چاکر زدست
حاسدت از بندگی تو کسی شد گر شدست
شاخ وبیخ اندر حریم دولتت زد گر زدست
گو مشو مغرور اگر چرخش زبهر جاه تو
گوشمالی دیرتر یا سیلیی کمتر زدست
از برای نسخت این مدح گوئی آسمان
این ورقها رابخط استوا مسطر زدست
هر یکی بیت از مدیح تو که در نظم آمدست
زهره زهرا هزاران بار بر مزمرزدست
تا شبانگاهان زاجرام کواکب کلک شب
صد هزاران کوکبه برسقف نیلوفر زدست
مسند شرع از شکوه طلعتت خالی مباد
کاسمان پشت از برای خدمتت چنبر زدست
مدت عمر توصد چندانکه گوئی دور چرخ
ثابت وسیار را در ضعف یکدیگر زدست
تنگ باداروزی خصمت بدانسانکه مگر
رزق اوراقفل از دست قضا بر در زدست
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح امیر عزالدین
ترکم امروز مگر رای تماشا دارد
که برون آمده آهنگ بصحرا دارد
طره چون غالیه گرد سمنش حلقه زده
خه بنام ایزد یارب که چه سودا دارد
لعل شکر شکنش پرده مرجان سازد
مشک عنبر فکنش پروز دیبا دارد
چهره تابان در زلف شبه رنگ دراز
چون مه چارده اندر شب یلدا دارد
گر نه خورشید پرستست سر زلف دوتاش
پس چرا گرد مه از مشک چلیپا دارد
آه کاین حقه آیینه مثال اعنی چرخ
مهره بازی همه زان نرگس رعنا دارد
عشق را ملک دل اقطاع بدان دادستند
کز خم ابروی او چنبر و طغرا دارد
تیر غمزه چو در آرد بکمان ابرو
دل بغارت ببرد کاصل ز یغما دارد
بدلی نیست مرا هیچ بخیلی با دوست
غم جانست نه قصد دل تنها دارد
نی خطا گفتم وین لفظ برون از عقل است
هر چه زین شیوه بود روی بسودادارد
خود غم عشق دلی را نکند سست که جان
از پی خدمت آن حضرت والا دارد
عزدین میر جهان داور غازی صماد
آنکه در دولت و دین قدر معلا دارد
آنکه هنگام شجاعت دل شیران دارد
وانکه در وقت سخاوت کف دریا دارد
دست قدرت کمر غایت مقصود کند
پای همت زبر کنبد دروا دارد
آسمان پشت دوتا دارد در خدمت او
زانکه در خدمت سلطان دل یکتا دارد
زرد گشت آتش از هیبت خشمش چو نانک
آهنین حصن خود اندر دل خارا دارد
مشتری خواست بسی تا بخرد خدمت را
آن مرصع کمر بسته که جوزادارد
اگر از مدحت او جزوی برکان خوانی
برفشاند زرو سیمی که در اجزا دارد
هرچه انواع اما نیست میسر بادش
کانچه اسباب معالیست مهیا دارد
زه زه ایمیر قدرت قدر گردون قوت
که کمانت صفت چرخ توانا دارد
چیست آنمرغ اجل پر که خدنگش خوانند
که عدو ترکش اوازدل واحشا دارد
گر کمند تونه چون عفو تو شد خصم نواز
دست دایم زچه در گردن اعدا دارد
دو زبانست عدوی تو ولی ازرحمت
که زبان دردهن خصم تو عمدادارد
خنجر تیز زبان تو بخواند یک یک
راز خصمت که نهانش زسویدا دارد
عاریت دارد از آن شعله الماس صفت
گوهرین رنگی کاین گنبد خضرا دارد
مجلس بزم تورا چرخ که داند که درو
کمترین را مشگی زهره زهرا دارد
صبح را دم بخلاف تو زدن زهره بود؟
چرخ بیرونشدن از حکم تو یارا دارد؟
وجه یکروزه جودت نبود گردون را
هر چه دردفتر من ذلک و منها دارد
خصمت از هیبت تیغ تو چنان لرزانست
کزجهان آرزوی مرگ مفاجادارد
وهم تیز تو در آیینه دل می بندد
سر غیبش که پس پرده مهیا دارد
آفرین باد برآن کوه روان مرکب تو
که دل زیرک و اندیشه دانا دارد
زهره شیرو تن پیل و تک آهوی دشت
دیده کرکس و بیداری عنقا دارد
چزخ شکلست و مرا ور از مجره است عنان
ماه سیر است و رکابش زثریا دارد
هر کجا عزم کنی پیشتر از عزم رسد
هر کجا قصد کنی نعل برانجا دارد
گر بتابی تو عنانش بجهد از تندی
تا بدانجای که دی صورت فردا دارد
سایه از همرهیش باز پس افتد بیشک
گاه جستن اگر اورا نه محابا دارد
چون قضا تازد اگر سوی نشیب آغازد
چون دعا تازد اگر روی ببالا دارد
وقت جستن بمثل قوت صرصر دارد
گاه جولان بصفت گردش نکبا دارد
ابراز گردهمی سازد و باران از خوی
برق اندر جهش و رعد در آوا دارد
ایخداوند من از چاکرت این گردون نام
بکه نالم که سر عربده با ما دارد
جور او بخرد را عیش منغص کردست
دور او نادانرا عیش مهنا دارد
هر کجا بی هنری هست بوی میبخشد
بیشتر زانکه از ایام تمنا دارد
ماهی گنک از و بستر مرجان سازد
صدف گور ازلؤلؤ لالا دارد
چون منی را ز پی لقمه و خلقانی چند
هر زمان بردر هر دون بتقاضا دارد
هنر و فضل مرا فایده آخر چه بود
چون مرا بردر هر بیهنری وا دارد
مشک را نفس خویش چه راحت باشد
کش همی باجگر سوخته همتا دارد
یا هما را چه شرف باشد بر سگ چو همی
ز استخوان خورد نشان هردو مساوا دارد
جاودان زی تو که ایمن بودا از نکبت چرخ
هرکه چون درگه تو مفزع و ملجا دارد
تاهی باد صبا از پی مشاطه گری
طره شاخ بنورز مطرا دارد
بیخ عمرت را از چشمه حیوان باد آب
تا چو شاخش زپس پیری برنا دارد
می خورو سیم ده و تیغ زن و دوست نواز
که فلک خصم ترا یکسره رسوا دارد
که برون آمده آهنگ بصحرا دارد
طره چون غالیه گرد سمنش حلقه زده
خه بنام ایزد یارب که چه سودا دارد
لعل شکر شکنش پرده مرجان سازد
مشک عنبر فکنش پروز دیبا دارد
چهره تابان در زلف شبه رنگ دراز
چون مه چارده اندر شب یلدا دارد
گر نه خورشید پرستست سر زلف دوتاش
پس چرا گرد مه از مشک چلیپا دارد
آه کاین حقه آیینه مثال اعنی چرخ
مهره بازی همه زان نرگس رعنا دارد
عشق را ملک دل اقطاع بدان دادستند
کز خم ابروی او چنبر و طغرا دارد
تیر غمزه چو در آرد بکمان ابرو
دل بغارت ببرد کاصل ز یغما دارد
بدلی نیست مرا هیچ بخیلی با دوست
غم جانست نه قصد دل تنها دارد
نی خطا گفتم وین لفظ برون از عقل است
هر چه زین شیوه بود روی بسودادارد
خود غم عشق دلی را نکند سست که جان
از پی خدمت آن حضرت والا دارد
عزدین میر جهان داور غازی صماد
آنکه در دولت و دین قدر معلا دارد
آنکه هنگام شجاعت دل شیران دارد
وانکه در وقت سخاوت کف دریا دارد
دست قدرت کمر غایت مقصود کند
پای همت زبر کنبد دروا دارد
آسمان پشت دوتا دارد در خدمت او
زانکه در خدمت سلطان دل یکتا دارد
زرد گشت آتش از هیبت خشمش چو نانک
آهنین حصن خود اندر دل خارا دارد
مشتری خواست بسی تا بخرد خدمت را
آن مرصع کمر بسته که جوزادارد
اگر از مدحت او جزوی برکان خوانی
برفشاند زرو سیمی که در اجزا دارد
هرچه انواع اما نیست میسر بادش
کانچه اسباب معالیست مهیا دارد
زه زه ایمیر قدرت قدر گردون قوت
که کمانت صفت چرخ توانا دارد
چیست آنمرغ اجل پر که خدنگش خوانند
که عدو ترکش اوازدل واحشا دارد
گر کمند تونه چون عفو تو شد خصم نواز
دست دایم زچه در گردن اعدا دارد
دو زبانست عدوی تو ولی ازرحمت
که زبان دردهن خصم تو عمدادارد
خنجر تیز زبان تو بخواند یک یک
راز خصمت که نهانش زسویدا دارد
عاریت دارد از آن شعله الماس صفت
گوهرین رنگی کاین گنبد خضرا دارد
مجلس بزم تورا چرخ که داند که درو
کمترین را مشگی زهره زهرا دارد
صبح را دم بخلاف تو زدن زهره بود؟
چرخ بیرونشدن از حکم تو یارا دارد؟
وجه یکروزه جودت نبود گردون را
هر چه دردفتر من ذلک و منها دارد
خصمت از هیبت تیغ تو چنان لرزانست
کزجهان آرزوی مرگ مفاجادارد
وهم تیز تو در آیینه دل می بندد
سر غیبش که پس پرده مهیا دارد
آفرین باد برآن کوه روان مرکب تو
که دل زیرک و اندیشه دانا دارد
زهره شیرو تن پیل و تک آهوی دشت
دیده کرکس و بیداری عنقا دارد
چزخ شکلست و مرا ور از مجره است عنان
ماه سیر است و رکابش زثریا دارد
هر کجا عزم کنی پیشتر از عزم رسد
هر کجا قصد کنی نعل برانجا دارد
گر بتابی تو عنانش بجهد از تندی
تا بدانجای که دی صورت فردا دارد
سایه از همرهیش باز پس افتد بیشک
گاه جستن اگر اورا نه محابا دارد
چون قضا تازد اگر سوی نشیب آغازد
چون دعا تازد اگر روی ببالا دارد
وقت جستن بمثل قوت صرصر دارد
گاه جولان بصفت گردش نکبا دارد
ابراز گردهمی سازد و باران از خوی
برق اندر جهش و رعد در آوا دارد
ایخداوند من از چاکرت این گردون نام
بکه نالم که سر عربده با ما دارد
جور او بخرد را عیش منغص کردست
دور او نادانرا عیش مهنا دارد
هر کجا بی هنری هست بوی میبخشد
بیشتر زانکه از ایام تمنا دارد
ماهی گنک از و بستر مرجان سازد
صدف گور ازلؤلؤ لالا دارد
چون منی را ز پی لقمه و خلقانی چند
هر زمان بردر هر دون بتقاضا دارد
هنر و فضل مرا فایده آخر چه بود
چون مرا بردر هر بیهنری وا دارد
مشک را نفس خویش چه راحت باشد
کش همی باجگر سوخته همتا دارد
یا هما را چه شرف باشد بر سگ چو همی
ز استخوان خورد نشان هردو مساوا دارد
جاودان زی تو که ایمن بودا از نکبت چرخ
هرکه چون درگه تو مفزع و ملجا دارد
تاهی باد صبا از پی مشاطه گری
طره شاخ بنورز مطرا دارد
بیخ عمرت را از چشمه حیوان باد آب
تا چو شاخش زپس پیری برنا دارد
می خورو سیم ده و تیغ زن و دوست نواز
که فلک خصم ترا یکسره رسوا دارد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح فخرالموک برادر پادشاه
تا جهانست شاه صفدر باد
تخت او با فلک برابر باد
آستانش که کعبه کرمست
از لب سرکشان مجدر باد
شاه فخرالموک دولت بخش
که عدو بند و دوست پرور باد
این یامین ملک تا جاوید
عدت یوسف برادر باد
ذات پاکش که عالم معنیست
روی اقبال و پشت لشگر باد
گرد سم سمند موکب شاه
سرمه چشم هفت اختر باد
آسمانش کمینه خرگاهست
آفتابش کمینه افسر باد
جاودان زبر ظل چتر ملک
سایه پرورد و سایه گستر باد
هر زمان کار دولت و ملت
از سر تیغ او قوی تر باد
چرخ اگر جز بحگم او گردد
بسته راه و شکسته چنبر باد
دولت آباد پنج نوبت ملک
چار دیوارهفت کشور باد
باغ شاهنشهی بدو تازه است
شاخ بخشندگی ازوتر باد
با دلش باد در کف کانست
با کفش بر سر زر بادخاک
شاه در مردمی ودر مردی
در جهان یادگار حیدر باد
پشت امیدها بدو گرمست
روی دولت ز رایش انور باد
آسمان پیش او بحکم ملک
بنده فرمان و سفته چاکر باد
رای او را جهان متابع شد
حکم اورا قضا مسخر باد
دایم از خون دشمنان ملک
صفحه تیغ او معصفر باد
کمترین پایه از مراتب شاه
سقف این طارم مدور باد
شاه را ملک کمین اقطاع
مرز خوارزم و ملک سنجر باد
ملک الشرق را هزاران فتح
از سر تیغ او میسر باد
هر کجا نام ملک شاه آید
ننگ بردولت سکندر باد
هرکه سر بر خطش نهاد بطوع
راست چون دایره همه سر باد
از دم خلق روح پروراو
شیر گردون چو شیر مجمر باد
هندوی چرخ را ز طالع شاه
لقب خاص سعد اکبر باد
یکدلی در ولای خسرو شرق
کار این پردل دلاور باد
گوش گردون ز لفظ در بارش
صدف در و درج گور بادگوهر
اشک بدخواه او زهیبت او
مدد آب اخضر بادبحر
روز رزمش ظفر دعا کرده
که شهنشاه دین مظفر باد
گفته نصرت که آفرین خدای
بر دل شاه و دست و خنجر باد
بهترین جوشنی بوقت گریز
برتن خصم شاه چادر باد
بحر قلزم که ساحل کف اوست
از زهاب دلش توانگر باد
ناصحش را بدست برزنجبر
گر بود زلف دلبر باد
حاسدش را ترقی و رفعت
از بلندی دار باور باد
تا که پرخاش باد و خاک بود
تا که خصمی آب و آذر باد
ترو خشک عدوی شاه جهان
از لب خشک و دیده تر باد
آب در چشم و آتش اندر دل
باد دردست و خاک در سر باد
تخت او با فلک برابر باد
آستانش که کعبه کرمست
از لب سرکشان مجدر باد
شاه فخرالموک دولت بخش
که عدو بند و دوست پرور باد
این یامین ملک تا جاوید
عدت یوسف برادر باد
ذات پاکش که عالم معنیست
روی اقبال و پشت لشگر باد
گرد سم سمند موکب شاه
سرمه چشم هفت اختر باد
آسمانش کمینه خرگاهست
آفتابش کمینه افسر باد
جاودان زبر ظل چتر ملک
سایه پرورد و سایه گستر باد
هر زمان کار دولت و ملت
از سر تیغ او قوی تر باد
چرخ اگر جز بحگم او گردد
بسته راه و شکسته چنبر باد
دولت آباد پنج نوبت ملک
چار دیوارهفت کشور باد
باغ شاهنشهی بدو تازه است
شاخ بخشندگی ازوتر باد
با دلش باد در کف کانست
با کفش بر سر زر بادخاک
شاه در مردمی ودر مردی
در جهان یادگار حیدر باد
پشت امیدها بدو گرمست
روی دولت ز رایش انور باد
آسمان پیش او بحکم ملک
بنده فرمان و سفته چاکر باد
رای او را جهان متابع شد
حکم اورا قضا مسخر باد
دایم از خون دشمنان ملک
صفحه تیغ او معصفر باد
کمترین پایه از مراتب شاه
سقف این طارم مدور باد
شاه را ملک کمین اقطاع
مرز خوارزم و ملک سنجر باد
ملک الشرق را هزاران فتح
از سر تیغ او میسر باد
هر کجا نام ملک شاه آید
ننگ بردولت سکندر باد
هرکه سر بر خطش نهاد بطوع
راست چون دایره همه سر باد
از دم خلق روح پروراو
شیر گردون چو شیر مجمر باد
هندوی چرخ را ز طالع شاه
لقب خاص سعد اکبر باد
یکدلی در ولای خسرو شرق
کار این پردل دلاور باد
گوش گردون ز لفظ در بارش
صدف در و درج گور بادگوهر
اشک بدخواه او زهیبت او
مدد آب اخضر بادبحر
روز رزمش ظفر دعا کرده
که شهنشاه دین مظفر باد
گفته نصرت که آفرین خدای
بر دل شاه و دست و خنجر باد
بهترین جوشنی بوقت گریز
برتن خصم شاه چادر باد
بحر قلزم که ساحل کف اوست
از زهاب دلش توانگر باد
ناصحش را بدست برزنجبر
گر بود زلف دلبر باد
حاسدش را ترقی و رفعت
از بلندی دار باور باد
تا که پرخاش باد و خاک بود
تا که خصمی آب و آذر باد
ترو خشک عدوی شاه جهان
از لب خشک و دیده تر باد
آب در چشم و آتش اندر دل
باد دردست و خاک در سر باد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در مدح پادشاه ارسلان بن طغرل
نگار من زبر من همی چنان بجهد
که تیر وقت گشاد از برکمان بجهد
چنان بگریم در فرفتش که مردم چشم
مثال قطره خونم زدیدگان بجهد
گمان برم که مگر بوی زلف جانانست
سحر گهی که نسیمی زبوستان بجهد
بدین صفت که دل من بدست عشق در است
عظیم کاری باشد اگر بجان بجهد
خطا فتاده دلم را اگر گمان بردست
که جز بمرگ زدست غم فلان بجهد
دلی که از همه علم گزیده ی ایجان
براو زحد بمبرجورهان و هان بجهد
چه سود زارزویش دام مشک و دانه خال
که مرغ جانم از ین تنک آشیان بجهد
تنم بعشق تواندر دلی زیان کردست
چه سود بهتر ازین گر بدین زیان بجهد
دو دیده من اگر خون شود زغم شاید
مگر زدست دل این جان ناتوان بجهد
چو دل بواسطه دیده خون همی گردد
دریغ باشد اگر دیده رایگان بجهد
همی نبینم دل را خلاصی از غم عشق
مگر بدولت و فر خدایگان بجهد
سر ملوک جهان ارسلان بن زطغرل
که زربحرص کف وی همی ز کان بجهد
چنان برون جهد از حادثات رأی قویش
که تیر سخت کمانی زپرنیان بجهد
زسهم زخمش مریخ راز پنجم حصن
بجای قطره خون مغزاز استخوان بجهد
بفرعدلش عالم چنان شدست که شیر
بصد عقیله زدست سگ شبان بجهد
سموم هیبتش ار بگذرد بصحرا بر
زشاخ قطره خون همچو ارغوان بجهد
زشیر رایتش آن لرزه اوفتد بر چرخ
که گاو گردون از راه کهکشان بجهد
پرآب گردد از لفظ او دهان صدف
چنانکه گوهر او ازره دهان بجهد
بچرخ گفت عدویت که تا کی این خواری
بخشم گفت که تا چشم قلتبان بجهد
خدایگانا نا معذور دار بنده خویش
که شاعران را زین جنس از دهان بجهد
اگر تو گوئی مه را که هین پیاده برو
بحکم فرمان از ابلق زمان بجهد
زسهم خشم تو هر خون که در دل خصمست
بزیر هر بن موئی چو ناردان بجهد
چنان زعدل تو آفاق سرخ روی شدست
که زردی ازرخ بیمار زعفران بجهد
بشکر آنکه نهدروی پیش تو برخاک
زبامدادان خورشید زرفشان بجهد
سپهر پیرچنین سرنگون نماند اگر
براو نسیمی از ین دولت جوان بجهد
از آن بحرب تو آید عدوی تو که مگر
بسعی تیغ تو از ننگ جاودان بجهد
چو شاه شطرنج ارچه قویست دشمن تو
تو یک پیاده بران تا زخانمان بجهد
تبارک الله از آن باد سیر کوه قرار
که همچو صاعقه در حمله ناگهان بجهد
تکاوری که بیک طفره در یکی طرفه
چووهم زیرک از عرصه جهان بجهد
بوقت حمله چو آن شه گران رکاب شود
زپوست گرش نگیری سبک عنان بجهد
زباختر بدمی سوی خاور آید زود
زقیران بتکی تا بقیروان بجهد
سوی نشیب چو آب روان کند آهنگ
سوی فراز چنان کاتش از دخان بجهد
چنان دودکه قضا در پیش گسسته شود
چنان جهد که قدررا ززیرران بجهد
چو ابر از کمر کوه تند برگذرد
چو باد از سر دریای بیکران بجهد
در آنزمان که بخیزد غبار معرکه گاه
چو عکس خنجرشاه ملک نشان بجهد
غریو کوس چو آواز رعد بخروشد
رسول مرگ چو برق از خم کمان بجهد
امل زقبضه آن تیغ صف شکن برمد
اجل زهیبت آن کزسرگران بجهد
زبیم زهره شیران جنگ خون گردد
زترس هوش زگردان رزم دان بجهد
دلاوران ویلان گشته زرد و لرزنده
چو برگ بید که بروی دم خزان بجهد
قدر بحیلت از ان تیغ سرگرا برهد
قضا بجهد از آن رمح سرگران بجهد
فتاده باشد چندان زکشتگان برهم
که باد آنجا خیزان و اوفتان بجهد
اجل زعرصه آن رزمگاه نیز بجان
اگر تواند جستن بغل زنان بجهد
بجز ظفر که بگیرد دوال فتراکت
گمان مبرکه کسی زنده زانمبان بجهد
در آن مصاف اگر کوه آهن آیدپیش
چنان زنی که چو خون از سرسنان ببجهد
زگاو ساری گرزت چنان بلرزدچرخ
که گاوگردون ازراه کهکشان بجهد
زبیم زهره شیران جنک خون گردد
زترس هوش زگردان رزم دان بجهد
زغایت کرم و عفو شاملت انجا
اگر عدوی تو گوید شهاامان، بجهد
خدایگانا گفتم بفر مدحت تو
چو آب و آتش شعری،ردیف آن بجهد
زامتحانش اگر ممتحن شدم چه عجب
که تا بعذرچنین گونه زامتحان بجهد
همیشه تا که چو یرفان زده شوند برنگ
بنات بستان چون باد مهرکان بجهد
نصیب خصم تو زایام رنگ زردی باد
بتن همیشه ورا باد جان ستان بجهد
عدوی جاه ترا روز فتح چونان باد
که زیر چادر مرگ از برت نهان بجهد
که تیر وقت گشاد از برکمان بجهد
چنان بگریم در فرفتش که مردم چشم
مثال قطره خونم زدیدگان بجهد
گمان برم که مگر بوی زلف جانانست
سحر گهی که نسیمی زبوستان بجهد
بدین صفت که دل من بدست عشق در است
عظیم کاری باشد اگر بجان بجهد
خطا فتاده دلم را اگر گمان بردست
که جز بمرگ زدست غم فلان بجهد
دلی که از همه علم گزیده ی ایجان
براو زحد بمبرجورهان و هان بجهد
چه سود زارزویش دام مشک و دانه خال
که مرغ جانم از ین تنک آشیان بجهد
تنم بعشق تواندر دلی زیان کردست
چه سود بهتر ازین گر بدین زیان بجهد
دو دیده من اگر خون شود زغم شاید
مگر زدست دل این جان ناتوان بجهد
چو دل بواسطه دیده خون همی گردد
دریغ باشد اگر دیده رایگان بجهد
همی نبینم دل را خلاصی از غم عشق
مگر بدولت و فر خدایگان بجهد
سر ملوک جهان ارسلان بن زطغرل
که زربحرص کف وی همی ز کان بجهد
چنان برون جهد از حادثات رأی قویش
که تیر سخت کمانی زپرنیان بجهد
زسهم زخمش مریخ راز پنجم حصن
بجای قطره خون مغزاز استخوان بجهد
بفرعدلش عالم چنان شدست که شیر
بصد عقیله زدست سگ شبان بجهد
سموم هیبتش ار بگذرد بصحرا بر
زشاخ قطره خون همچو ارغوان بجهد
زشیر رایتش آن لرزه اوفتد بر چرخ
که گاو گردون از راه کهکشان بجهد
پرآب گردد از لفظ او دهان صدف
چنانکه گوهر او ازره دهان بجهد
بچرخ گفت عدویت که تا کی این خواری
بخشم گفت که تا چشم قلتبان بجهد
خدایگانا نا معذور دار بنده خویش
که شاعران را زین جنس از دهان بجهد
اگر تو گوئی مه را که هین پیاده برو
بحکم فرمان از ابلق زمان بجهد
زسهم خشم تو هر خون که در دل خصمست
بزیر هر بن موئی چو ناردان بجهد
چنان زعدل تو آفاق سرخ روی شدست
که زردی ازرخ بیمار زعفران بجهد
بشکر آنکه نهدروی پیش تو برخاک
زبامدادان خورشید زرفشان بجهد
سپهر پیرچنین سرنگون نماند اگر
براو نسیمی از ین دولت جوان بجهد
از آن بحرب تو آید عدوی تو که مگر
بسعی تیغ تو از ننگ جاودان بجهد
چو شاه شطرنج ارچه قویست دشمن تو
تو یک پیاده بران تا زخانمان بجهد
تبارک الله از آن باد سیر کوه قرار
که همچو صاعقه در حمله ناگهان بجهد
تکاوری که بیک طفره در یکی طرفه
چووهم زیرک از عرصه جهان بجهد
بوقت حمله چو آن شه گران رکاب شود
زپوست گرش نگیری سبک عنان بجهد
زباختر بدمی سوی خاور آید زود
زقیران بتکی تا بقیروان بجهد
سوی نشیب چو آب روان کند آهنگ
سوی فراز چنان کاتش از دخان بجهد
چنان دودکه قضا در پیش گسسته شود
چنان جهد که قدررا ززیرران بجهد
چو ابر از کمر کوه تند برگذرد
چو باد از سر دریای بیکران بجهد
در آنزمان که بخیزد غبار معرکه گاه
چو عکس خنجرشاه ملک نشان بجهد
غریو کوس چو آواز رعد بخروشد
رسول مرگ چو برق از خم کمان بجهد
امل زقبضه آن تیغ صف شکن برمد
اجل زهیبت آن کزسرگران بجهد
زبیم زهره شیران جنگ خون گردد
زترس هوش زگردان رزم دان بجهد
دلاوران ویلان گشته زرد و لرزنده
چو برگ بید که بروی دم خزان بجهد
قدر بحیلت از ان تیغ سرگرا برهد
قضا بجهد از آن رمح سرگران بجهد
فتاده باشد چندان زکشتگان برهم
که باد آنجا خیزان و اوفتان بجهد
اجل زعرصه آن رزمگاه نیز بجان
اگر تواند جستن بغل زنان بجهد
بجز ظفر که بگیرد دوال فتراکت
گمان مبرکه کسی زنده زانمبان بجهد
در آن مصاف اگر کوه آهن آیدپیش
چنان زنی که چو خون از سرسنان ببجهد
زگاو ساری گرزت چنان بلرزدچرخ
که گاوگردون ازراه کهکشان بجهد
زبیم زهره شیران جنک خون گردد
زترس هوش زگردان رزم دان بجهد
زغایت کرم و عفو شاملت انجا
اگر عدوی تو گوید شهاامان، بجهد
خدایگانا گفتم بفر مدحت تو
چو آب و آتش شعری،ردیف آن بجهد
زامتحانش اگر ممتحن شدم چه عجب
که تا بعذرچنین گونه زامتحان بجهد
همیشه تا که چو یرفان زده شوند برنگ
بنات بستان چون باد مهرکان بجهد
نصیب خصم تو زایام رنگ زردی باد
بتن همیشه ورا باد جان ستان بجهد
عدوی جاه ترا روز فتح چونان باد
که زیر چادر مرگ از برت نهان بجهد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح رکن الدین صاعد و توصیف قلم
ای سعد فلک ترا مساعد
اعدای ترا فلکه معاند
ای آنکه طراز دوش گردون
رکن الدین بوالعلاست صاعد
فهرست معالی و معانی
مجموع فضائل و محامد
راسخ بتو عقل را قوایم
محکم بتو شرع را قواعد
ذات تو منزه از معایب
طبع تو مسلم از مکاید
اخلاق تو نزهت خلایق
عادات تو نسخت عواید
افراشته بهر منصب تو
برذروه نه فلک وساید
زانو زده عقل پیش رایت
واندوخته زو بسی فواید
پیدا شده لشگر طمع را
در صحن جبین تو مصاید
درعهد تو با شمول عدلت
آواز تظلم از اوابد
بردعوی عصمت جنابت
صد گونه دلایل و شواهد
در حق تو از طریق انصاف
گویند مخالف و مساعد
عیسی است زعهد مهد حاکم
یحیی است زبدو کار زاهد
از نعمت تست و منت تو
در گردن آسمان قلاید
تو نایب مصطفائی و هست
برحب تو مشتمل عقاید
ناخواسته جود تو ببخشد
زان نیست براو سؤال وارد
کلک تو چه لعبتی است یارب
پران چو بسر دونده قاصد
از روم و شاقکی است چابک
کولشگرزنگ راست قائد
ماننده راهبیست رخ زرد
در پیش انامل تو ساجد
زنار بریده و گزیده
ترتیب منابر و مساجد
بر تخته عاج و صفحه سیم
رقاص کنیزکی است شاهد
در رقص زگردن معانی
بگسسته قلاید فراید
آبستن صد هزار خاتون
ابکار کواعب نواهد
او شیر ززنگیان مکیدست
چون زایداز و چنین خراید؟
زوبازوی دین قویست تاهست
زانگشت توأش سوار ساعد
ای رحمت محض در مضایق
وی عدت خلق در شداید
از حصر خصایل شریفت
عاجز گردد بنان عاقد
عدل تو برد بحسن تدبیر
از طبع ستم خیال فاسد
ازتست رواج فضل ورنی
بازار علوم بود کاسد
هر روز قوی ترست جاهت
تاکور شود دو چشم حاسد
هرچ از هنر ست جمله داری
اکنون تو و جاه و عمر خالد
مفزای برین هنر که نقص است
انگشت ششم چو گشت زاید
گفتیم بدولت تو مدحی
کان زیبد زینت قصاید
مدحی که کرام کاتبینش
از فخر نهند در جراید
باآصف طبع من درین مدح
عفریت سخن نگشت مارد
مستأنس گشت گاه مدحت
با طبع معانی شوارد
بر پاکی این سخن همانا
انکار نکرد هیچ ناقد
سحر ست سخن بدین لطافت
با قافیه گران بارد
عیبی دارد که خانه زادست
نادیده مهامه و فدافد
تا واحد از عدد نگیرند
تا اصل عدد نهند واحد
نعل سم مرکب تو بادا
در اوج مدارج و مصاعد
بی نایب تو مباد در شرع
افراشته کوشه مساند
تازه بتو ذکر معن وحاتم
زنده بتو نام جد و والد
اعدای ترا فلکه معاند
ای آنکه طراز دوش گردون
رکن الدین بوالعلاست صاعد
فهرست معالی و معانی
مجموع فضائل و محامد
راسخ بتو عقل را قوایم
محکم بتو شرع را قواعد
ذات تو منزه از معایب
طبع تو مسلم از مکاید
اخلاق تو نزهت خلایق
عادات تو نسخت عواید
افراشته بهر منصب تو
برذروه نه فلک وساید
زانو زده عقل پیش رایت
واندوخته زو بسی فواید
پیدا شده لشگر طمع را
در صحن جبین تو مصاید
درعهد تو با شمول عدلت
آواز تظلم از اوابد
بردعوی عصمت جنابت
صد گونه دلایل و شواهد
در حق تو از طریق انصاف
گویند مخالف و مساعد
عیسی است زعهد مهد حاکم
یحیی است زبدو کار زاهد
از نعمت تست و منت تو
در گردن آسمان قلاید
تو نایب مصطفائی و هست
برحب تو مشتمل عقاید
ناخواسته جود تو ببخشد
زان نیست براو سؤال وارد
کلک تو چه لعبتی است یارب
پران چو بسر دونده قاصد
از روم و شاقکی است چابک
کولشگرزنگ راست قائد
ماننده راهبیست رخ زرد
در پیش انامل تو ساجد
زنار بریده و گزیده
ترتیب منابر و مساجد
بر تخته عاج و صفحه سیم
رقاص کنیزکی است شاهد
در رقص زگردن معانی
بگسسته قلاید فراید
آبستن صد هزار خاتون
ابکار کواعب نواهد
او شیر ززنگیان مکیدست
چون زایداز و چنین خراید؟
زوبازوی دین قویست تاهست
زانگشت توأش سوار ساعد
ای رحمت محض در مضایق
وی عدت خلق در شداید
از حصر خصایل شریفت
عاجز گردد بنان عاقد
عدل تو برد بحسن تدبیر
از طبع ستم خیال فاسد
ازتست رواج فضل ورنی
بازار علوم بود کاسد
هر روز قوی ترست جاهت
تاکور شود دو چشم حاسد
هرچ از هنر ست جمله داری
اکنون تو و جاه و عمر خالد
مفزای برین هنر که نقص است
انگشت ششم چو گشت زاید
گفتیم بدولت تو مدحی
کان زیبد زینت قصاید
مدحی که کرام کاتبینش
از فخر نهند در جراید
باآصف طبع من درین مدح
عفریت سخن نگشت مارد
مستأنس گشت گاه مدحت
با طبع معانی شوارد
بر پاکی این سخن همانا
انکار نکرد هیچ ناقد
سحر ست سخن بدین لطافت
با قافیه گران بارد
عیبی دارد که خانه زادست
نادیده مهامه و فدافد
تا واحد از عدد نگیرند
تا اصل عدد نهند واحد
نعل سم مرکب تو بادا
در اوج مدارج و مصاعد
بی نایب تو مباد در شرع
افراشته کوشه مساند
تازه بتو ذکر معن وحاتم
زنده بتو نام جد و والد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - قصیده
همه میامن این روزگار میمون باد
همه سعدت این حضرت همایون باد
برآسمان معالی و اوج برج شرف
قران مشتری و آفتاب میمون باد
نثار گردون بر فرق رفعتت نرسد
نثار گردون هم درخور چنو دون باد
طواف چرخ بگرد سرای میمونت
چو گرد خیمه لیلی طواف مجنون باد
صدای صیت تو مساح قطر گردون گشت
نفاذ امر تو سیاح ربع مسکون باد
اوامر تو سر تازیانه قدرست
نواهی تو دوال رکاب گردون باد
معانی تو برون از تو هم چندست
معالی تو فزون از تصرف چون باد
نسیم خلق تو مشموم مشک اذفر شد
لعاب کلک تو جلباب در مکنون شد
جهان ز کلک تو و خاتمت چو بدرقه یافت
ز درد حادثه تا نفخ صور مأمون باد
اگر برای تو نبود مسیر هفت انجم
نه آشکوب فلک پست همچو هامون باد
عدو اگر زر نابست و گوهر ناسفت
چو زر و گوهر مضروب باد و مطعون باد
بروزگار تو اندر که موسم عدلست
وشاق تیغ بحبس نیام مسجون باد
ز یمن دولت بیدار و حسن تدبیرت
دماغ فتنه پر از شاخهای افیون باد
گه ترشح جود تو هر سر انگشتی
زهاب دجله و نیل و فرات و جیهون باد
وظیفه های ملک بر دعات مقصورست
سفینه های فلک از ثنات مشحون باد
هر آن نفس که ز تو روزگار برباید
بطول عمری بردور چرخ مضمون باد
سوار ابلق چرخ ارنه در حمایت تست
ز لشگر حدثان بر سرش شبیخون باد
عدوت را چو دویتت قصب بناخن در
چو لیقه ات درو دیوارهاش اکسون باد
ز خوان زندگی و از نواله روزی
نصیب دشمن جاه تو طشت و صابون باد
گه مباحثه زاسرار علم خاطر تو
دلیل حجت معقول و علم مظنون باد
حسودت ار بمثل هست جمله گنج روان
زبهر عصمت در زیر خاک مدفون باد
زقرعه های شرائین خصم دولت تو
همیشه صفحه شمشیر مرگ پر خون باد
ز شیشه های تهی فلک بدهن غرور
سر عدو که بریده بهست مدهون باد
چوریش احمق او دستمال موسی شد
سر مطوق او پایمال قارون باد
گه مدیح تو در جلوه معانی بکر
ضمیر من تتق صد هزار خاتون باد
کمینه لفظ چو مریم هزار عیسی زای
کمینه حرف چونون ظرف چند ذوالنون باد
چو طبع تو همه وزنش لطیف باد و سلیس
چو شکل تو همه الفاظهاش موزون باد
فزون ازین نبود جاه می ندانم گفت
که منصب و شرفت زانچه هست افزون باد
همیشه تا که قدر از بهر خیل وجود
گه توالد پیوند کاف با نون باد
بقا و مدت عمر تو در علو مکان
زضبط عقل وزحد شمار بیرون باد
همت بدست سخا اندرون ید بیضا
همت بسر سبزی روی بخت گلگون باد
مرا زفرت امانی بخیر محصولست
ترا زچرخ مقاصد بنجح مقرون باد
بدین دعا که بگفتم عقیب هر بیتی
زسدره روح امین گفته یارب ایدون باد
همه سعدت این حضرت همایون باد
برآسمان معالی و اوج برج شرف
قران مشتری و آفتاب میمون باد
نثار گردون بر فرق رفعتت نرسد
نثار گردون هم درخور چنو دون باد
طواف چرخ بگرد سرای میمونت
چو گرد خیمه لیلی طواف مجنون باد
صدای صیت تو مساح قطر گردون گشت
نفاذ امر تو سیاح ربع مسکون باد
اوامر تو سر تازیانه قدرست
نواهی تو دوال رکاب گردون باد
معانی تو برون از تو هم چندست
معالی تو فزون از تصرف چون باد
نسیم خلق تو مشموم مشک اذفر شد
لعاب کلک تو جلباب در مکنون شد
جهان ز کلک تو و خاتمت چو بدرقه یافت
ز درد حادثه تا نفخ صور مأمون باد
اگر برای تو نبود مسیر هفت انجم
نه آشکوب فلک پست همچو هامون باد
عدو اگر زر نابست و گوهر ناسفت
چو زر و گوهر مضروب باد و مطعون باد
بروزگار تو اندر که موسم عدلست
وشاق تیغ بحبس نیام مسجون باد
ز یمن دولت بیدار و حسن تدبیرت
دماغ فتنه پر از شاخهای افیون باد
گه ترشح جود تو هر سر انگشتی
زهاب دجله و نیل و فرات و جیهون باد
وظیفه های ملک بر دعات مقصورست
سفینه های فلک از ثنات مشحون باد
هر آن نفس که ز تو روزگار برباید
بطول عمری بردور چرخ مضمون باد
سوار ابلق چرخ ارنه در حمایت تست
ز لشگر حدثان بر سرش شبیخون باد
عدوت را چو دویتت قصب بناخن در
چو لیقه ات درو دیوارهاش اکسون باد
ز خوان زندگی و از نواله روزی
نصیب دشمن جاه تو طشت و صابون باد
گه مباحثه زاسرار علم خاطر تو
دلیل حجت معقول و علم مظنون باد
حسودت ار بمثل هست جمله گنج روان
زبهر عصمت در زیر خاک مدفون باد
زقرعه های شرائین خصم دولت تو
همیشه صفحه شمشیر مرگ پر خون باد
ز شیشه های تهی فلک بدهن غرور
سر عدو که بریده بهست مدهون باد
چوریش احمق او دستمال موسی شد
سر مطوق او پایمال قارون باد
گه مدیح تو در جلوه معانی بکر
ضمیر من تتق صد هزار خاتون باد
کمینه لفظ چو مریم هزار عیسی زای
کمینه حرف چونون ظرف چند ذوالنون باد
چو طبع تو همه وزنش لطیف باد و سلیس
چو شکل تو همه الفاظهاش موزون باد
فزون ازین نبود جاه می ندانم گفت
که منصب و شرفت زانچه هست افزون باد
همیشه تا که قدر از بهر خیل وجود
گه توالد پیوند کاف با نون باد
بقا و مدت عمر تو در علو مکان
زضبط عقل وزحد شمار بیرون باد
همت بدست سخا اندرون ید بیضا
همت بسر سبزی روی بخت گلگون باد
مرا زفرت امانی بخیر محصولست
ترا زچرخ مقاصد بنجح مقرون باد
بدین دعا که بگفتم عقیب هر بیتی
زسدره روح امین گفته یارب ایدون باد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - من کلامه غفرله
زهی قدرت از عالم فکر برتر
وجود تو بر فرق ایام افسر
جلال تو از فکرت عقل بیرون
کمال تو از مدرج وهم بر تر
بانصاف تو زنده جان شریعت
باقبال تو تازه دین پیمبر
زجاه تو یک پایه این سقف ازرق
زحلم تو یک ذره این گوی اغبر
زهر نقص چون عقل محضی مجرد
زهر عیب چون روح پاکی مطهر
یکی شعله از نور رای تو خورشید
یکی قطره از رشح کلک تو کوثر
نوآموز دستت دل بحر قلزم
لگدکوب قدرت سر قدرت سر چرخ اخضر
بخلق تو شد کسوت جان معطر
بخط تو شد عارض دین معنبر
وجود تو در شرع چون نور ئر چشم
شکوه تو دردست چون عقل در سر
جناب تو مظلوم را حصن محکم
و جود تو درویش را حظ اوفر
اگر مهر چون رای تو بخشدی نور
قراضات زر گرددی در هوا ذر
نسیم رضای تو هر جاکه بگذشت
گل نو شکفته برآیدازآذر
وگر شعله خشمت آتش فروزد
بآب اندر انگشت گردد سمندر
وگر بر خلاف مراد تو گردد
فرو ماند از دور چرخ مدور
بگوهر چو ماننده کردم ترا من
خرد گفت این نیست تشبیه در خور
که گر زاصل پرسند دریا و ابرست
ور از ذات گوئی سرا پای گوهر
چه معنی خوبست کایزد تعالی
نکردست در طینت تو مخمر
سخای تو بودست در هیچ معطلی؟
ضیای تو بودست در هیچ اختر؟
اگر شیر ابخر دهد شرح خلقت
کسش باز نشناسد از شیر مجمر
کسی کاو ز بهر تو بد گفت یاخواست
خلل یا زدین باشدش یا ز مادر
بوقتی که مشغول باشند هرکس
بلهو و صبوح و سماع بدلبر
صبوح تو ختم است و لهوت حکومت
سماع تو قرآن و معشوق دفتر
چه کوتاه دستی و چه پاک دامن
ازآنی تو چون سرو آزاد و سرور
تو آنی که درعهد تو کلک بیمار
بتحقیق نشنید بوی مزور
بعهد تو سوگند خوردست مسند
اگر دید و بیند دگر چون تو داور
همه عمر چونین توانگفت مدحت
که هرگز معانی نگردد مکرر
نه مدحست این خود که گر باز پرسی
همین گویدت خصم وزین نیز بهتر
در اخلاق تو هیچ عیبی نگنجد
ترا عیب حلم است الله اکبر
بلی حلم نیکوست لیکن نه چندان
که دشمن بیکبار گردد دلاور
بدی هم زبهر بدان می بباید
که باآهن آهن بسی بهتر از زر
ملکت فاسجح اگر چند نیکوست
ضربت فاوجع از ان نیست کمتر
نه با هر مزاجی بسازد نکوئی
بهرزه نگفت انکه گفتت و فی الشر
نه در چشم خفاش ظلمت به از نور؟
نه درکام بیمار تلخ است شکر؟
نه کوری افعیست سبزی زمرد؟
نه مرگ جعل میشود ورد احمر؟
تو بگذر این لفظ با دشمنانت
که خود خون شود در رگ خصم نشتر
تو چین اندر ابرو فکن تا ببینی
که در روم لرز آورد قصر قیصر
اگر باد خشمت بدنیا بجنبد
بلارک شود بید را جمله خنجر
در ایام عدلت چه پنداشت دشمن
که بشکست یأجوج سد سکندر
نه مهدی شود هر که بیابد
نه عیسی هر که بنشست بر خر
نه هر کس که او ده درم سیم دارد
بتاجی کند بر نهد همچو عبهر
چگونه بتیغی که برداشت لولی
پس آنگاه با چرخ باشد برابر
چو نارست مردم که بر تن همی پوست
بدرد چو گردد زدانه توانگر
دلیل زوالست مر مهر را اوج
نشان هلاکست مر مور را پر
بسیمی چرا کرد باید تفاخر
که دخلش بتیغ است و خرجش بساغر
عدوی تو گر صبح گردد چو صبحش
نفس همچو خنجر بر آید زخنجر
کرامات گوئیم یا محض اقبال
چنین نهضتی در زمانی مقدر
قدر بو العجب بازیی کرد پیدا
که در وی بس لطفها بود مضمر
بسا شکل مشکل که گردون نماید
که در ضمنش اغراض گردد میسر
همی تا تو در نصرت دین کنی سعی
ترا عون ایزد تمامست یاور
همی نصرت و فتح در جست و مدرج
در انصاف مظلوم و قهر ستمگر
حسود تو گر چند کور و کبودست
معالی قدرت شد او را مصور
شب تیره در غیبت مهر روشن
اگر چه ز انجم همی ساخت لشگر
چو آهیخت خورشید درآبگون تیغ
چو سیماب در لرزه افتند اختر
گل ار کرد بدعهدیی یا دو رویی
که تا رنگ و بوئیش گردد مقزر
چو منشور ملک ریاحین ستاند
بیک بادش اوراق گردد مبتر
زدشمن چو ایمن شدی جای خوفست
که زخم آورداندر گشاد از مششدر
چو دشمن ز قصد تو ایمن نشیند
بقصد تو بر خیزد آنگه مکابر
چو در کار جزئی بسازی تو با خصم
بکلی طمع آرد آنگاه یکسر
چو دشمن بشاشت نماید بیندیش
که زیر بشاشت بلائیست منکر
اگر چند باز از کبوتر نترسد
ولیک از پی حزم باشد زره ور
چنان لعب بر دشمن افکن که از دفع
نپردازد او با تمنای دیگر
عدو ار یکی ار صدند ار هزاراند
تو و نیت خوب و رای مظفر
همی تا برون آرد این زرد مهره
سپیده دم از جیب این سبز چنبر
مباد اندر ایام یک لحظه خالی
ز تو بالش و ازعدوی تو بستر
مقاصد پس پشت افکن چو مسند
فلک زیر پای اندر آور چو منبر
همه جرم بخشا همه عفو فرما
همه علم پرور همه عدل گستر
وجود تو بر فرق ایام افسر
جلال تو از فکرت عقل بیرون
کمال تو از مدرج وهم بر تر
بانصاف تو زنده جان شریعت
باقبال تو تازه دین پیمبر
زجاه تو یک پایه این سقف ازرق
زحلم تو یک ذره این گوی اغبر
زهر نقص چون عقل محضی مجرد
زهر عیب چون روح پاکی مطهر
یکی شعله از نور رای تو خورشید
یکی قطره از رشح کلک تو کوثر
نوآموز دستت دل بحر قلزم
لگدکوب قدرت سر قدرت سر چرخ اخضر
بخلق تو شد کسوت جان معطر
بخط تو شد عارض دین معنبر
وجود تو در شرع چون نور ئر چشم
شکوه تو دردست چون عقل در سر
جناب تو مظلوم را حصن محکم
و جود تو درویش را حظ اوفر
اگر مهر چون رای تو بخشدی نور
قراضات زر گرددی در هوا ذر
نسیم رضای تو هر جاکه بگذشت
گل نو شکفته برآیدازآذر
وگر شعله خشمت آتش فروزد
بآب اندر انگشت گردد سمندر
وگر بر خلاف مراد تو گردد
فرو ماند از دور چرخ مدور
بگوهر چو ماننده کردم ترا من
خرد گفت این نیست تشبیه در خور
که گر زاصل پرسند دریا و ابرست
ور از ذات گوئی سرا پای گوهر
چه معنی خوبست کایزد تعالی
نکردست در طینت تو مخمر
سخای تو بودست در هیچ معطلی؟
ضیای تو بودست در هیچ اختر؟
اگر شیر ابخر دهد شرح خلقت
کسش باز نشناسد از شیر مجمر
کسی کاو ز بهر تو بد گفت یاخواست
خلل یا زدین باشدش یا ز مادر
بوقتی که مشغول باشند هرکس
بلهو و صبوح و سماع بدلبر
صبوح تو ختم است و لهوت حکومت
سماع تو قرآن و معشوق دفتر
چه کوتاه دستی و چه پاک دامن
ازآنی تو چون سرو آزاد و سرور
تو آنی که درعهد تو کلک بیمار
بتحقیق نشنید بوی مزور
بعهد تو سوگند خوردست مسند
اگر دید و بیند دگر چون تو داور
همه عمر چونین توانگفت مدحت
که هرگز معانی نگردد مکرر
نه مدحست این خود که گر باز پرسی
همین گویدت خصم وزین نیز بهتر
در اخلاق تو هیچ عیبی نگنجد
ترا عیب حلم است الله اکبر
بلی حلم نیکوست لیکن نه چندان
که دشمن بیکبار گردد دلاور
بدی هم زبهر بدان می بباید
که باآهن آهن بسی بهتر از زر
ملکت فاسجح اگر چند نیکوست
ضربت فاوجع از ان نیست کمتر
نه با هر مزاجی بسازد نکوئی
بهرزه نگفت انکه گفتت و فی الشر
نه در چشم خفاش ظلمت به از نور؟
نه درکام بیمار تلخ است شکر؟
نه کوری افعیست سبزی زمرد؟
نه مرگ جعل میشود ورد احمر؟
تو بگذر این لفظ با دشمنانت
که خود خون شود در رگ خصم نشتر
تو چین اندر ابرو فکن تا ببینی
که در روم لرز آورد قصر قیصر
اگر باد خشمت بدنیا بجنبد
بلارک شود بید را جمله خنجر
در ایام عدلت چه پنداشت دشمن
که بشکست یأجوج سد سکندر
نه مهدی شود هر که بیابد
نه عیسی هر که بنشست بر خر
نه هر کس که او ده درم سیم دارد
بتاجی کند بر نهد همچو عبهر
چگونه بتیغی که برداشت لولی
پس آنگاه با چرخ باشد برابر
چو نارست مردم که بر تن همی پوست
بدرد چو گردد زدانه توانگر
دلیل زوالست مر مهر را اوج
نشان هلاکست مر مور را پر
بسیمی چرا کرد باید تفاخر
که دخلش بتیغ است و خرجش بساغر
عدوی تو گر صبح گردد چو صبحش
نفس همچو خنجر بر آید زخنجر
کرامات گوئیم یا محض اقبال
چنین نهضتی در زمانی مقدر
قدر بو العجب بازیی کرد پیدا
که در وی بس لطفها بود مضمر
بسا شکل مشکل که گردون نماید
که در ضمنش اغراض گردد میسر
همی تا تو در نصرت دین کنی سعی
ترا عون ایزد تمامست یاور
همی نصرت و فتح در جست و مدرج
در انصاف مظلوم و قهر ستمگر
حسود تو گر چند کور و کبودست
معالی قدرت شد او را مصور
شب تیره در غیبت مهر روشن
اگر چه ز انجم همی ساخت لشگر
چو آهیخت خورشید درآبگون تیغ
چو سیماب در لرزه افتند اختر
گل ار کرد بدعهدیی یا دو رویی
که تا رنگ و بوئیش گردد مقزر
چو منشور ملک ریاحین ستاند
بیک بادش اوراق گردد مبتر
زدشمن چو ایمن شدی جای خوفست
که زخم آورداندر گشاد از مششدر
چو دشمن ز قصد تو ایمن نشیند
بقصد تو بر خیزد آنگه مکابر
چو در کار جزئی بسازی تو با خصم
بکلی طمع آرد آنگاه یکسر
چو دشمن بشاشت نماید بیندیش
که زیر بشاشت بلائیست منکر
اگر چند باز از کبوتر نترسد
ولیک از پی حزم باشد زره ور
چنان لعب بر دشمن افکن که از دفع
نپردازد او با تمنای دیگر
عدو ار یکی ار صدند ار هزاراند
تو و نیت خوب و رای مظفر
همی تا برون آرد این زرد مهره
سپیده دم از جیب این سبز چنبر
مباد اندر ایام یک لحظه خالی
ز تو بالش و ازعدوی تو بستر
مقاصد پس پشت افکن چو مسند
فلک زیر پای اندر آور چو منبر
همه جرم بخشا همه عفو فرما
همه علم پرور همه عدل گستر
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در وصف بنای مدرسه صدر منصور نظام الدین و مدح امیر نور الدین
زهی عالی بنای قصر معمور
که باد آفات دهر از ساحتت دور
هوای روشنت چون مطلع مهر
بنای عالیت چون روضه حور
بشرم از رفعت تو سقف مرفوع
خجل از رتبت تو بیت معمور
فرود قبه تو قبه چرخ
بزیر پایه تو پایه طور
چو قبله شرط اکرم تو واجب
چو کعبه حظ تعظیم تو موفور
دهد چوب تو شرم صندل و عود
سزد خاک تو رشک مشک و کافور
نهادت ایمنست از گردش چرخ
بنایت فارغست از صدمت صور
مسلم خاکت از آفات و عاهات
منزه صحت از مکروه و محذور
سزد دربان تو چیپال و قیصر
سزد فراش تو خاقان و فغفور
مفیدانت چو طوطی جمله منطق
فقیهانت چو غنچه جمله مستور
بسان دیده شرعی و در تو
سواد العین دست صدر منصور
نظام الدین درو چون مردم چشم
مناظر خواجه در دهر منظور
محل نور باشد دیده و امروز
بنور الدین شود نور علی نور
امیر عالم عادل که او را
فلک محکوم باشد دهر مأمور
برفعت همچو کیوانست معروف
بمنصب همچو خورشید ست مشهور
ممالک را بنور عدل حاکم
سلاطبن را بحسن رای دستور
بکار خیر در آفاق موصوف
بنام نیک در اطراف مذکور
عجب نبود اگر آثار خیرش
شود بر صفحه ایام مسطور
بیان او نماید سحر مطلق
بنان او فشاند او فشاند در منثور
بلطف وعنف با هر دشمن و دوست
نماید نوش نحل و نیش زنبور
همه آثار او در عدل مجموع
همه ایام او بر خیر مقصور
زهی دولت زهی توفیق الحق
چنین باشد نشان سعی مشکور
قضا از نوک کلک تیر گردون
بعز جاودانش داده منشور
مدارس خود بسی کردند لیکن
بدین رونق که را بودست مقدور
کسی را کش بود دولت مساعد
بهر کاری بود محمود و مأجور
زهی اخلاق تو مرضی مألوف
زهی خیرات تو مقبول و مبرور
بر عدلت ستم مقهور و مخذول
بر حلمت گنه معفو و مغفور
زخشمت گر فتد یکشعله در بحر
معین گردد آنکه بحر مسجور
اگر عدلت زند برچرخ بانگی
نماند ز دور چرخ رنجور
نباشد بخشش مالیت معدود
نگردد معنی ذاتیت محصور
پود مرحوم هرک از تست محروم
بود معذور هرک از تست مذعور
بدیهه است این قصیده گر نکو نیست
بفضل خویش میفرمای معذور
همی تا زاید از تأثیر دوران
بیاض روز از شبهای دیجور
ز تو خالی مبادا صدر مسند
مبارک بر تواین ایوان معمور
همیشه رتبت قدر تو عالی
همیشه دشمن جاه تو مقهور
که باد آفات دهر از ساحتت دور
هوای روشنت چون مطلع مهر
بنای عالیت چون روضه حور
بشرم از رفعت تو سقف مرفوع
خجل از رتبت تو بیت معمور
فرود قبه تو قبه چرخ
بزیر پایه تو پایه طور
چو قبله شرط اکرم تو واجب
چو کعبه حظ تعظیم تو موفور
دهد چوب تو شرم صندل و عود
سزد خاک تو رشک مشک و کافور
نهادت ایمنست از گردش چرخ
بنایت فارغست از صدمت صور
مسلم خاکت از آفات و عاهات
منزه صحت از مکروه و محذور
سزد دربان تو چیپال و قیصر
سزد فراش تو خاقان و فغفور
مفیدانت چو طوطی جمله منطق
فقیهانت چو غنچه جمله مستور
بسان دیده شرعی و در تو
سواد العین دست صدر منصور
نظام الدین درو چون مردم چشم
مناظر خواجه در دهر منظور
محل نور باشد دیده و امروز
بنور الدین شود نور علی نور
امیر عالم عادل که او را
فلک محکوم باشد دهر مأمور
برفعت همچو کیوانست معروف
بمنصب همچو خورشید ست مشهور
ممالک را بنور عدل حاکم
سلاطبن را بحسن رای دستور
بکار خیر در آفاق موصوف
بنام نیک در اطراف مذکور
عجب نبود اگر آثار خیرش
شود بر صفحه ایام مسطور
بیان او نماید سحر مطلق
بنان او فشاند او فشاند در منثور
بلطف وعنف با هر دشمن و دوست
نماید نوش نحل و نیش زنبور
همه آثار او در عدل مجموع
همه ایام او بر خیر مقصور
زهی دولت زهی توفیق الحق
چنین باشد نشان سعی مشکور
قضا از نوک کلک تیر گردون
بعز جاودانش داده منشور
مدارس خود بسی کردند لیکن
بدین رونق که را بودست مقدور
کسی را کش بود دولت مساعد
بهر کاری بود محمود و مأجور
زهی اخلاق تو مرضی مألوف
زهی خیرات تو مقبول و مبرور
بر عدلت ستم مقهور و مخذول
بر حلمت گنه معفو و مغفور
زخشمت گر فتد یکشعله در بحر
معین گردد آنکه بحر مسجور
اگر عدلت زند برچرخ بانگی
نماند ز دور چرخ رنجور
نباشد بخشش مالیت معدود
نگردد معنی ذاتیت محصور
پود مرحوم هرک از تست محروم
بود معذور هرک از تست مذعور
بدیهه است این قصیده گر نکو نیست
بفضل خویش میفرمای معذور
همی تا زاید از تأثیر دوران
بیاض روز از شبهای دیجور
ز تو خالی مبادا صدر مسند
مبارک بر تواین ایوان معمور
همیشه رتبت قدر تو عالی
همیشه دشمن جاه تو مقهور
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - در مدح خواجه بهاء الدین
ای ترا بخت ندیم آمده دولت دمساز
وی ترا چرخ رفیق آمده انجم همراز
ای شده منجلی از دانش تو سینه عقل
وی شده ممتلی از بخشش تو معده آز
خواجه شرق بهاء الدین مخدوم جهان
که سوی درگه عالیت برد چرخ نماز
ای زانصاف تو گشته بره همخانه گرگ
وی باقبال تو تیهو شده همخابه باز
بادل روشن تو تابش از صبح محال
با کف راد تو باریدن از ابر مجاز
نه بجز ماه درین دور دگر کس نمام
نه بجز مشک درین عهد دگر کس غماز
دولتت هست و خرد بیش چه در میبابد
زین دو گر فرصت توفیق بود خیری ساز
پشت ظالم شکن و نصرت مظلومان کن
گنه مجرم بخشا دل درویش نواز
بغنیمت شمر ایخواجه در ینمدت شغل
از دل سوخته گر بکنی بیخ نیاز
دست دست تو و ضربت بکفت، داد بخواه
بزن و دست ببر آخر از ین شعبده باز
مهره دزدست فلک نیک نگهدار بگوش
یکحریفست جهان هیچ بدونرد مباز
کار این مختصر آباد ندارد وز نی
گر همه زان تو گردد بچنین ملک مناز
حیف باشد بچنین رای و کفایت که تراست
گنده پیری بکف آری و هزاران انباز
سست عهدست فلک خیز و چنین سخت مرنج
سرد مهرست جهان باش و چنین گرم متاز
بسر کلک همه دخل معادن اندوز
بسر انگشت سخا در کف سائل انداز
عمر باقی طلب و دولت جاویدان جوی
راه رادی سپر و سوی نکونامی تاز
منصب لایق جوئی زبر گردون جوی
مسند قدر فرازی، زبر سدره فراز
خیمه آنجا بزن و باغچه آنجا پیرای
مطرح آنجا فکن و منظره آنجا پرداز
گر بتو کرد قوام الدین ایثار حیات
تو بزی در شرف و رتبت صد عمر دراز
که تو اینجا گرو صدر قوام الدینی
که از ینجا نروی تا که نیابد اوباز
وی ترا چرخ رفیق آمده انجم همراز
ای شده منجلی از دانش تو سینه عقل
وی شده ممتلی از بخشش تو معده آز
خواجه شرق بهاء الدین مخدوم جهان
که سوی درگه عالیت برد چرخ نماز
ای زانصاف تو گشته بره همخانه گرگ
وی باقبال تو تیهو شده همخابه باز
بادل روشن تو تابش از صبح محال
با کف راد تو باریدن از ابر مجاز
نه بجز ماه درین دور دگر کس نمام
نه بجز مشک درین عهد دگر کس غماز
دولتت هست و خرد بیش چه در میبابد
زین دو گر فرصت توفیق بود خیری ساز
پشت ظالم شکن و نصرت مظلومان کن
گنه مجرم بخشا دل درویش نواز
بغنیمت شمر ایخواجه در ینمدت شغل
از دل سوخته گر بکنی بیخ نیاز
دست دست تو و ضربت بکفت، داد بخواه
بزن و دست ببر آخر از ین شعبده باز
مهره دزدست فلک نیک نگهدار بگوش
یکحریفست جهان هیچ بدونرد مباز
کار این مختصر آباد ندارد وز نی
گر همه زان تو گردد بچنین ملک مناز
حیف باشد بچنین رای و کفایت که تراست
گنده پیری بکف آری و هزاران انباز
سست عهدست فلک خیز و چنین سخت مرنج
سرد مهرست جهان باش و چنین گرم متاز
بسر کلک همه دخل معادن اندوز
بسر انگشت سخا در کف سائل انداز
عمر باقی طلب و دولت جاویدان جوی
راه رادی سپر و سوی نکونامی تاز
منصب لایق جوئی زبر گردون جوی
مسند قدر فرازی، زبر سدره فراز
خیمه آنجا بزن و باغچه آنجا پیرای
مطرح آنجا فکن و منظره آنجا پرداز
گر بتو کرد قوام الدین ایثار حیات
تو بزی در شرف و رتبت صد عمر دراز
که تو اینجا گرو صدر قوام الدینی
که از ینجا نروی تا که نیابد اوباز
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - در مدح ملک اعظم اردشیربن حسن اسپهبد مازندران
ایکه در دست تو هرگز نرسد دست زوال
دور باد از تو و از دولت تو عین کمال
ای زمین حلم زمان جنبش دریا بخشش
ایفلک قدر ملک سیرت خورشید جمال
مردم چشم خرد واسطه عقد ملوک
اردشیر بن حسن شاه پسندیده خصال
ملک مشرق و لشگر کش اسلام که هست
بر جهانداریت از خلق جهان استقلال
قاصر از کنه جلال تو مقادیر عقول
عاجز از نقش مثال تو تصاویر خیال
باز اقبال ترا هفت فلک زیر دو پر
مرغ انصاف ترا هفت زمین زیر دو بال
ماه منجوق تو در ساعد جوزا یاره
نعل شبدیز تو در پای ثریا خلخال
گاه وصف نظر تربیتت نامیه لنگ
گاه شرح شرف مرتبتت ناطقه لال
دهر درجی است درو نقطۀ از ذکر تو خط
ملک روئی است براو دایره چترتو خال
ذروه چرخ رفیعست ترا صحن سرای
قمه عرش مجید است ترا سقف جلال
روز خشم تو شیاطین همه در تف و گداز
روز بار تو سلاطین همه در صف نعال
دور باد، ار تف خشم تو زبانه بکشد
آهن اندر دل کوه آب شود سنگ زگال
عافیت در دو جهان رخت کجا بنهادی
گر نه این خشم ترا حلم بدی در دنبال
گر زمین ذرۀ از حلم تو حاصل کردی
دگر از نفخه صورش نرسیددی زلزال
ای که چاوش ره حشمت تو خاتم جم
ایکه سرهنگ در هیبت تو رستم زال
چتر داری ترا کرده تمنا خاقان
پاسبانی ترا کرده تقاضا چیپال
همه چیزیت توان خواند مگر فرد قدیم
همه چیزیت توان گفت مگر عیب و مثال
پیش از ان کادم منشور خلافت بستد
تو در آنعهد ملک بودی و آدم صلصال
آسمان طفل بد آنگه که زمین ملک تو بود
وافتاب از عدم آنروز رسیده چو هلال
از نم قطره کمیخت زمین خشک نبود
کاسمان میزد در پیش رکاب تو دوال
اولین روز عطارد که بدیوان بنشست
بجهانداری از بهر تو بنوشت مثال
در ازل ملک تو پرداخته شد فارغ باش
زانکه ملک ازلی را نبود بیم زوال
دولت آنست که از دور زمان نبشولد
ورنه باشد همه کس را دو سه روزی اقبال
دوحه سلطنت هر که قوی تر زان نیست
چون نکو بنگری از باغ تو برداست نهال
حقتعالی بتوازن داد همه روی زمین
که ترا خلق همه روی زمینند عیال
ساقی مجلس انعام تو بی مولامول
جام ها بر کف امید نهد مالامال
مال و دشمن بر تو دیر نپایند ازانک
ملک دشمن مالی وشه دشمن مال
همه شاهان جهان از تو وجودت خجلند
این چه شیوه ست که شه دارد در بذل نوال
جمع مالست غرض این دگران را از ملک
ملک مارا از ملک غرض بخشش مال
لاجرم مشرق و مغرب ز تو پر شکر و ثناست
حاصل این دگران نیست بجز وزر ووبال
آنچنان تازه که طبع تو ز بخشش گردد
جگر تشنه همانا نشود زاب زلال
گاه دانش چو خرد نقب زنی دردل غیب
گاه بخشش نکنی فرق منی از مثقال
ای که هرگز نبود حکم تو مشغول جواب
وی که هرگز نبود جود تو موقوف سؤال
تو بخر مدحکه از بیم عطا آن دگران
نام شعر و شعرا نیک ندارند بفال
دی چو از مطلع خود تیغ زد آیینه چرخ
طلعت شاه جهان دیدی، هم زان منوال
چون برآمد بافق گرم درآمد بعتاب
با من از راه مجارات نه از روی جدال
گفت کای شاعر شاهی که همی نازد ازو
تاج و تخت ملکی راست چو عاشق زوصال
تا تو آراستۀ شعر بالقاب ملک
یافتست از تو سخن رونق بازار و کمال
شاهرا عادل خوانی نتوانگفت که نیست
لیکن این عدل بود نزد تو؟نیکو بسگال
اوبیک لحظه بتاراج دهد بی جگری
آنچه من در دل کان جمع کنم در دو سه سال
خاک بیز فلکم خیره چراغی بر دست
شعله جاروبم و کان کیسه و گردون غربال
راست چون چند قراضه بهم آمد اینک
جودشه تاختنی آرد و بخشد در حال
آخر از بهر خدا چند کنم بر در او
هر سحر گاه چو مظلوم ز کاغذ سربال
گفتم او راز سخا باز توان داشت بگفت؟
این چه سودای غرور است و تمنای محال
ابر چون رای عطا کرد توانگفت مبار؟
شاخ چو نقصد هوا کرد توانگفت مبال؟
تو چه خدمت کنی ار زر نزنی بهر ملک
چو نتوصد مشعله دارست بر این در بطال
مکن ایشاه که کان کیسه تهیکرد از تو
زر و سیمست که میبخشی نه سنگ و سفال
کف کافی تو با کان چه عداوت دارد
که بیکبار برآورد ازو استیصال
ملک از بخشش بسایر اگر نیست ملول
بنده را باری از این بیش شدن خاست ملال
عنصری کو که همیگفت که محمود کریم
گو بیا از کرم شاه بخواه استحلال
کو غضاری که همیکفت بمن فخر کند
هر که او بر سر یک بیتم بنویسد قال
گو بیا شاعر شه بین که همی از در شاه
در بدامن کشد و زر بمن اطلس بجوال
مرکب خاطر من در ره اندیشه گسست
در مدیح تو سخن را چو فراخست مجال
غایت آنچه بدان دست تصرف نرسد
در مدیحت چو بگویند بودوصف الحال
تا همی چهره گشاید مه رومی صورت
تا همی طره طرازد شب زنگی تمثال
باد در قبضه حکم تو عنان گردون
باد بر درگه جود تو مجال آمال
مرغ انصاف ترا گوی زمین در منقار
شیر اقبال ترا جان عدو در چنگال
دور باد از تو و از دولت تو عین کمال
ای زمین حلم زمان جنبش دریا بخشش
ایفلک قدر ملک سیرت خورشید جمال
مردم چشم خرد واسطه عقد ملوک
اردشیر بن حسن شاه پسندیده خصال
ملک مشرق و لشگر کش اسلام که هست
بر جهانداریت از خلق جهان استقلال
قاصر از کنه جلال تو مقادیر عقول
عاجز از نقش مثال تو تصاویر خیال
باز اقبال ترا هفت فلک زیر دو پر
مرغ انصاف ترا هفت زمین زیر دو بال
ماه منجوق تو در ساعد جوزا یاره
نعل شبدیز تو در پای ثریا خلخال
گاه وصف نظر تربیتت نامیه لنگ
گاه شرح شرف مرتبتت ناطقه لال
دهر درجی است درو نقطۀ از ذکر تو خط
ملک روئی است براو دایره چترتو خال
ذروه چرخ رفیعست ترا صحن سرای
قمه عرش مجید است ترا سقف جلال
روز خشم تو شیاطین همه در تف و گداز
روز بار تو سلاطین همه در صف نعال
دور باد، ار تف خشم تو زبانه بکشد
آهن اندر دل کوه آب شود سنگ زگال
عافیت در دو جهان رخت کجا بنهادی
گر نه این خشم ترا حلم بدی در دنبال
گر زمین ذرۀ از حلم تو حاصل کردی
دگر از نفخه صورش نرسیددی زلزال
ای که چاوش ره حشمت تو خاتم جم
ایکه سرهنگ در هیبت تو رستم زال
چتر داری ترا کرده تمنا خاقان
پاسبانی ترا کرده تقاضا چیپال
همه چیزیت توان خواند مگر فرد قدیم
همه چیزیت توان گفت مگر عیب و مثال
پیش از ان کادم منشور خلافت بستد
تو در آنعهد ملک بودی و آدم صلصال
آسمان طفل بد آنگه که زمین ملک تو بود
وافتاب از عدم آنروز رسیده چو هلال
از نم قطره کمیخت زمین خشک نبود
کاسمان میزد در پیش رکاب تو دوال
اولین روز عطارد که بدیوان بنشست
بجهانداری از بهر تو بنوشت مثال
در ازل ملک تو پرداخته شد فارغ باش
زانکه ملک ازلی را نبود بیم زوال
دولت آنست که از دور زمان نبشولد
ورنه باشد همه کس را دو سه روزی اقبال
دوحه سلطنت هر که قوی تر زان نیست
چون نکو بنگری از باغ تو برداست نهال
حقتعالی بتوازن داد همه روی زمین
که ترا خلق همه روی زمینند عیال
ساقی مجلس انعام تو بی مولامول
جام ها بر کف امید نهد مالامال
مال و دشمن بر تو دیر نپایند ازانک
ملک دشمن مالی وشه دشمن مال
همه شاهان جهان از تو وجودت خجلند
این چه شیوه ست که شه دارد در بذل نوال
جمع مالست غرض این دگران را از ملک
ملک مارا از ملک غرض بخشش مال
لاجرم مشرق و مغرب ز تو پر شکر و ثناست
حاصل این دگران نیست بجز وزر ووبال
آنچنان تازه که طبع تو ز بخشش گردد
جگر تشنه همانا نشود زاب زلال
گاه دانش چو خرد نقب زنی دردل غیب
گاه بخشش نکنی فرق منی از مثقال
ای که هرگز نبود حکم تو مشغول جواب
وی که هرگز نبود جود تو موقوف سؤال
تو بخر مدحکه از بیم عطا آن دگران
نام شعر و شعرا نیک ندارند بفال
دی چو از مطلع خود تیغ زد آیینه چرخ
طلعت شاه جهان دیدی، هم زان منوال
چون برآمد بافق گرم درآمد بعتاب
با من از راه مجارات نه از روی جدال
گفت کای شاعر شاهی که همی نازد ازو
تاج و تخت ملکی راست چو عاشق زوصال
تا تو آراستۀ شعر بالقاب ملک
یافتست از تو سخن رونق بازار و کمال
شاهرا عادل خوانی نتوانگفت که نیست
لیکن این عدل بود نزد تو؟نیکو بسگال
اوبیک لحظه بتاراج دهد بی جگری
آنچه من در دل کان جمع کنم در دو سه سال
خاک بیز فلکم خیره چراغی بر دست
شعله جاروبم و کان کیسه و گردون غربال
راست چون چند قراضه بهم آمد اینک
جودشه تاختنی آرد و بخشد در حال
آخر از بهر خدا چند کنم بر در او
هر سحر گاه چو مظلوم ز کاغذ سربال
گفتم او راز سخا باز توان داشت بگفت؟
این چه سودای غرور است و تمنای محال
ابر چون رای عطا کرد توانگفت مبار؟
شاخ چو نقصد هوا کرد توانگفت مبال؟
تو چه خدمت کنی ار زر نزنی بهر ملک
چو نتوصد مشعله دارست بر این در بطال
مکن ایشاه که کان کیسه تهیکرد از تو
زر و سیمست که میبخشی نه سنگ و سفال
کف کافی تو با کان چه عداوت دارد
که بیکبار برآورد ازو استیصال
ملک از بخشش بسایر اگر نیست ملول
بنده را باری از این بیش شدن خاست ملال
عنصری کو که همیگفت که محمود کریم
گو بیا از کرم شاه بخواه استحلال
کو غضاری که همیکفت بمن فخر کند
هر که او بر سر یک بیتم بنویسد قال
گو بیا شاعر شه بین که همی از در شاه
در بدامن کشد و زر بمن اطلس بجوال
مرکب خاطر من در ره اندیشه گسست
در مدیح تو سخن را چو فراخست مجال
غایت آنچه بدان دست تصرف نرسد
در مدیحت چو بگویند بودوصف الحال
تا همی چهره گشاید مه رومی صورت
تا همی طره طرازد شب زنگی تمثال
باد در قبضه حکم تو عنان گردون
باد بر درگه جود تو مجال آمال
مرغ انصاف ترا گوی زمین در منقار
شیر اقبال ترا جان عدو در چنگال