عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۵
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۸
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۰
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۵
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣٩ - ایضاً
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۸۵
ای آفتاب برج سیادت روا مدار
گر بر مثال جاه تو انجم شود نقط
آگه شود زمانه زاسرار لوح غیب
گر قوت بیان تو ماند برین نمط
آنجا که کلک مدح تو خواهد مسیر عقل
از شاخ سدره دست عطارد کند مقط
یک نکته استماع کن از عقل خرده دان
دانسته که عقل مصون باشد از غلط
چون مشک کیسوی تو بکافور شد بدل
زین پس مگیر دامن خوبان مشک خط
گر بر مثال جاه تو انجم شود نقط
آگه شود زمانه زاسرار لوح غیب
گر قوت بیان تو ماند برین نمط
آنجا که کلک مدح تو خواهد مسیر عقل
از شاخ سدره دست عطارد کند مقط
یک نکته استماع کن از عقل خرده دان
دانسته که عقل مصون باشد از غلط
چون مشک کیسوی تو بکافور شد بدل
زین پس مگیر دامن خوبان مشک خط
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۲ - غفلت
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
دست در دامن فلان زده ایم
پشت پا بر همه جهان زده ایم
آبرو زان بباد بر دادیم
کاتش اندر میان جان زده ایم
نیست از ناله هیچ فایده
زین سبب قفل بر دهان زده ایم
در چنین رنج گویدم تن زن
نتوان زد ولیک هان زده ایم
مکن ایدوست قصدجان چندین
که بضدگونه سوزیان زده ایم
رخ زمن درمکش که بارخ تو
طعنه بر ماه آسمان زده ایم
آه ازان لافهای بی معنی
کز تو در پیش این و آن زده ایم
پشت پا بر همه جهان زده ایم
آبرو زان بباد بر دادیم
کاتش اندر میان جان زده ایم
نیست از ناله هیچ فایده
زین سبب قفل بر دهان زده ایم
در چنین رنج گویدم تن زن
نتوان زد ولیک هان زده ایم
مکن ایدوست قصدجان چندین
که بضدگونه سوزیان زده ایم
رخ زمن درمکش که بارخ تو
طعنه بر ماه آسمان زده ایم
آه ازان لافهای بی معنی
کز تو در پیش این و آن زده ایم
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۲
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
ابوالفرج رونی : هجویات
شمارهٔ ۲
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۷ - و منه ایضاً فی التّشبیب و التّجبیب علیه الرحمه
بسیار زلف پرشکن و پرخم اوفتد
بر روی تو چه دلربایی زلفت کم اوفتد
درهم شود چو خاطر من وضع روزگار
بر روی تو چو طره ی تو در هم اوفتد
باشد رقیب دیو و دهانت، نگین جم
ترسم به چنگ دیو، نگین جم اوفتد
جز لعل تو که مرهم ریش دل من است
هرگز شنیده ای که نمک مرهم اوفتد؟
بُرقع فکن که از شرر آتش رُخت
ترسم شرر به مزرعه ی عالم اوفتد
باشند جاودانه دل و غم قرین هم
یک دل ندیده ام که جدا از غم اوفتد
آدم به دام دانه ی حسن اوفتاد چون
نبود عجب اگر که بنی آدم اوفتد
با کس مگوی راز دل خود، گمان مدار
کز صد هزار دوست، یکی محرم اوفتد
روزی اگر به خاک شهیدان کنی گذار
شور قیام در همه ی عالم اوفتد
شد در هوای دانه ی خال تو مرغ دل
ترسم بدام، طرّه ی خم در خم اوفتد
آزادی از کمند محبت، بود محال
هر کس درین کمند فتد، محکم اوفتد
هر کس که بوسه زد به لب جام و لعل یار
جاوید زنده است و مسیحا دور اوفتد
بر روی تو چه دلربایی زلفت کم اوفتد
درهم شود چو خاطر من وضع روزگار
بر روی تو چو طره ی تو در هم اوفتد
باشد رقیب دیو و دهانت، نگین جم
ترسم به چنگ دیو، نگین جم اوفتد
جز لعل تو که مرهم ریش دل من است
هرگز شنیده ای که نمک مرهم اوفتد؟
بُرقع فکن که از شرر آتش رُخت
ترسم شرر به مزرعه ی عالم اوفتد
باشند جاودانه دل و غم قرین هم
یک دل ندیده ام که جدا از غم اوفتد
آدم به دام دانه ی حسن اوفتاد چون
نبود عجب اگر که بنی آدم اوفتد
با کس مگوی راز دل خود، گمان مدار
کز صد هزار دوست، یکی محرم اوفتد
روزی اگر به خاک شهیدان کنی گذار
شور قیام در همه ی عالم اوفتد
شد در هوای دانه ی خال تو مرغ دل
ترسم بدام، طرّه ی خم در خم اوفتد
آزادی از کمند محبت، بود محال
هر کس درین کمند فتد، محکم اوفتد
هر کس که بوسه زد به لب جام و لعل یار
جاوید زنده است و مسیحا دور اوفتد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۴ - در ستایش سلطان مظفرالدّین شاه قاجار
به گه کودکی مرا استاد
داد پندی که مانده است به یاد
گفت چون بر تو کار گردد سخت
از جفای سپهر سست نهاد
عرض حاجت برِ کریمی کُن
تا زقید غمت کند آزاد
به تمامی عمر من یک بار
کار بستم نصیحت استاد
عرضه کردن نیازمندی خویش
در بر شهریار باذل راد
سایه ی حق مظفرالدّین شاه
آفتاب ملوک پاک نژاد
دادخواهی که دست معدلتش
از بلند آسمان ستاند داد
تاجداری که مادر ایام
نه چه او زاده و نخواهد زاد
شاه در بندگی آل الله
بود چون ثابت و قوی بنیاد
دید غیر از مدیح احمد و آل
فنّ دیگر رهی ندارد یاد
صلتی جاودانه بخشیدم
ایزدش ملک جاودان بخشاد
در دو سال و سه ماه با صد رنج
به صدور برات گشتم شاد
بردمش در بر معین الملک
تا دهد وجه نقدم از ره داد
او حوالت به خان موسایی
داد و میقاتش اربعین به نهاد
لیک عاید نگشت دیناری
گرچه از وعده روز شد هشتاد
دوستانم به طنز می گویند
جیره ات را به یخ حوالت داد
من به فکر وصول وجه برات
که فلک دست انتقام گشاد
بیدقی راند شاه پیل افکن
باخته رخ وزیر ز اسب افتاد
گشت طی نوبت معین الملک
آسمان برد عهد او از یاد
دال گو باش قافیه کردم
بعد عزلش برات استر داد
لاجرم بر کشیده با شنجرف
خط بطلان برات را پس داد
زین تطاول غریق در شطرنج
گشته ام با خرابی بغداد
چشم دارم که دست همت شاه
زین گرفتاریم نجات دهاد
هم به ایصال وجه پار و کنون
هم به تبدیل بعد حکم کناد
تا بود نام از برات و محیط
می شود از وصول زر دلشاد
ثبت در دفتر دوام و خلود
تا ابد عهد شاه عادل باد
داد پندی که مانده است به یاد
گفت چون بر تو کار گردد سخت
از جفای سپهر سست نهاد
عرض حاجت برِ کریمی کُن
تا زقید غمت کند آزاد
به تمامی عمر من یک بار
کار بستم نصیحت استاد
عرضه کردن نیازمندی خویش
در بر شهریار باذل راد
سایه ی حق مظفرالدّین شاه
آفتاب ملوک پاک نژاد
دادخواهی که دست معدلتش
از بلند آسمان ستاند داد
تاجداری که مادر ایام
نه چه او زاده و نخواهد زاد
شاه در بندگی آل الله
بود چون ثابت و قوی بنیاد
دید غیر از مدیح احمد و آل
فنّ دیگر رهی ندارد یاد
صلتی جاودانه بخشیدم
ایزدش ملک جاودان بخشاد
در دو سال و سه ماه با صد رنج
به صدور برات گشتم شاد
بردمش در بر معین الملک
تا دهد وجه نقدم از ره داد
او حوالت به خان موسایی
داد و میقاتش اربعین به نهاد
لیک عاید نگشت دیناری
گرچه از وعده روز شد هشتاد
دوستانم به طنز می گویند
جیره ات را به یخ حوالت داد
من به فکر وصول وجه برات
که فلک دست انتقام گشاد
بیدقی راند شاه پیل افکن
باخته رخ وزیر ز اسب افتاد
گشت طی نوبت معین الملک
آسمان برد عهد او از یاد
دال گو باش قافیه کردم
بعد عزلش برات استر داد
لاجرم بر کشیده با شنجرف
خط بطلان برات را پس داد
زین تطاول غریق در شطرنج
گشته ام با خرابی بغداد
چشم دارم که دست همت شاه
زین گرفتاریم نجات دهاد
هم به ایصال وجه پار و کنون
هم به تبدیل بعد حکم کناد
تا بود نام از برات و محیط
می شود از وصول زر دلشاد
ثبت در دفتر دوام و خلود
تا ابد عهد شاه عادل باد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۹ - موشّح به اسم مبارک حضرت علی مرتضی علیه السلام
چون شمع گر به بزم وفا ترک سرکنی
سر پیش عاشقان رخ دوست برکنی
اول قدم کزین تن خاکی برون نهی
در ملک جان به حضرت جانان گذر کنی
گیری اگر حجاب دوئیت زچشم دل
روشن زچشم شاهد وحدت بصر کنی
دنیا متاع مختصر است و زیان بری
گر نقد عمر، صرف بدین مختصر کنی
به پذیر پند من که چه عقد گهر بود
زیبد که زیب گوش، زعقد گهر کنی
سود و زیان تراست، مساوی است بهر من
گر گوش، پند من ننمایی و گر کنی
تن پروری رها بکن ای یار عیسوی
حیف است از تو این همه تیمار خرکنی
انصاف ده برای پدر کرده ای چه چیز
تا بهر خود، توقع آن زپسر کنی
دارالشفا است خاک نجف گر تو راست درد
از ابلهی است روی به جای دگر کنی
اکسیر اعظم است ولای علی، بیا
تا خود، مس وجود، به اکسیر زر کنی
منظور کائنات شوی آن زمان «محیط»
کز کائنات یکسره قطع نظر کنی
سر پیش عاشقان رخ دوست برکنی
اول قدم کزین تن خاکی برون نهی
در ملک جان به حضرت جانان گذر کنی
گیری اگر حجاب دوئیت زچشم دل
روشن زچشم شاهد وحدت بصر کنی
دنیا متاع مختصر است و زیان بری
گر نقد عمر، صرف بدین مختصر کنی
به پذیر پند من که چه عقد گهر بود
زیبد که زیب گوش، زعقد گهر کنی
سود و زیان تراست، مساوی است بهر من
گر گوش، پند من ننمایی و گر کنی
تن پروری رها بکن ای یار عیسوی
حیف است از تو این همه تیمار خرکنی
انصاف ده برای پدر کرده ای چه چیز
تا بهر خود، توقع آن زپسر کنی
دارالشفا است خاک نجف گر تو راست درد
از ابلهی است روی به جای دگر کنی
اکسیر اعظم است ولای علی، بیا
تا خود، مس وجود، به اکسیر زر کنی
منظور کائنات شوی آن زمان «محیط»
کز کائنات یکسره قطع نظر کنی
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
سرو من آمد به باغ ای سرو، سربازی مکن
پیش سرو قامتش دیگر سرافرازی مکن
نیست دل در سینه ای جان چند کاوی سینه را
آتشت مُرد است، با خاکسترش بازی مکن
در گلویم شوگره ای گریه تا دم درکشم
تا توانی پرده پوشی گیر و غمازی مکن
ای که می سوزی مرا با ناله زارم بساز
با تو می سازیم ما با ما تو ناسازی مکن
رستگاری در خموشی باشد ای مرغ چمن
نکته ای گفتم بفهم و نکته پردازی مکن
پیش سرو قامتش دیگر سرافرازی مکن
نیست دل در سینه ای جان چند کاوی سینه را
آتشت مُرد است، با خاکسترش بازی مکن
در گلویم شوگره ای گریه تا دم درکشم
تا توانی پرده پوشی گیر و غمازی مکن
ای که می سوزی مرا با ناله زارم بساز
با تو می سازیم ما با ما تو ناسازی مکن
رستگاری در خموشی باشد ای مرغ چمن
نکته ای گفتم بفهم و نکته پردازی مکن
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۹
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
سحر فغان من آنمه ز طرف بام شنید
شکایتی که ازو داشتم تمام شنید
زیان دشمنی و سود دوستی گفتم
عیان نگشت که خود رای من کدام شنید
دگر هوای گلستان نکرد مرغ چمن
چو حال خسته دلان اسیر دام شنید
پیام وصل ز معشوق عین مرحمتست
خجسته وقت اسیری که این پیام شنید
بنام و ننگ مقید مشو که زاهد شهر
هزار طعن ز هر کس برای نام شنید
سلیم گو بجواب شکسته پردازد
بشکر آنکه بهرجا که شد سلام شنید
دگر ز عشق جوانان مست توبه نکرد
بنکته یی که فغانی ز پیر جام شنید
شکایتی که ازو داشتم تمام شنید
زیان دشمنی و سود دوستی گفتم
عیان نگشت که خود رای من کدام شنید
دگر هوای گلستان نکرد مرغ چمن
چو حال خسته دلان اسیر دام شنید
پیام وصل ز معشوق عین مرحمتست
خجسته وقت اسیری که این پیام شنید
بنام و ننگ مقید مشو که زاهد شهر
هزار طعن ز هر کس برای نام شنید
سلیم گو بجواب شکسته پردازد
بشکر آنکه بهرجا که شد سلام شنید
دگر ز عشق جوانان مست توبه نکرد
بنکته یی که فغانی ز پیر جام شنید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
از پی دل مرو و عاشق بی باک مباش
ما غم عشق تو داریم تو غمناک مباش
نیست چالاکتر از قد تو در گلشن حسن
از هوس مایل هر قامت چالاک مباش
ای تو خود مرهم ریش دل خونین جگران
در خیال دل ریش و جگر چاک مباش
خاک شد بر سر راه تو بسی جان عزیز
دامن افشان چو روی غافل ازین خاک مباش
ما چو آیینه دل از غیر تو پرداخته ایم
یکنفس غافل ازین آینه ی پاک مباش
باز از ادراک فغانی چو رود جانب عشق
ناصح او مشو و منکر ادراک مباش
ما غم عشق تو داریم تو غمناک مباش
نیست چالاکتر از قد تو در گلشن حسن
از هوس مایل هر قامت چالاک مباش
ای تو خود مرهم ریش دل خونین جگران
در خیال دل ریش و جگر چاک مباش
خاک شد بر سر راه تو بسی جان عزیز
دامن افشان چو روی غافل ازین خاک مباش
ما چو آیینه دل از غیر تو پرداخته ایم
یکنفس غافل ازین آینه ی پاک مباش
باز از ادراک فغانی چو رود جانب عشق
ناصح او مشو و منکر ادراک مباش
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۰۹