عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۰
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۹
طور سینا گشت موسی را مقام
بی حجاب آنجا شنیدی خود کلام
عاشقی را طور معراج دل ست
هر زمان از حق رسد او را سلام
دل که انسان ست عرش الله بدان
از حدیث حضرت ، آمد این کلام
این دل انسان بیضهء ناسوتی ثمر
لیک در وی سر لاهوتی تمام
ذات انسان عین سر الله بدان
هان شنو گفتم ترا مجمل کلام
یار انسان مخزن خاصه خدا ست
غیر عارف کس نداند والسلام
بی حجاب آنجا شنیدی خود کلام
عاشقی را طور معراج دل ست
هر زمان از حق رسد او را سلام
دل که انسان ست عرش الله بدان
از حدیث حضرت ، آمد این کلام
این دل انسان بیضهء ناسوتی ثمر
لیک در وی سر لاهوتی تمام
ذات انسان عین سر الله بدان
هان شنو گفتم ترا مجمل کلام
یار انسان مخزن خاصه خدا ست
غیر عارف کس نداند والسلام
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۵۰
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۵۴
بهر حالی جمال الله جویم
بهر قالی جمال الله جویم
بجز رویش نه بینم هیچ چیزی
ز شوق جان جمال الله جویم
ز پیش و پس ، خبر هرگز ندارم
ز این و آن جمال الله جویم
بمستی یار یاران گرچه مستم
بمستی هم جمال الله جویم
طریق عشق مارا نیست دیگر
بهر ذره جمال الله جویم
فدا شد جسم و جان در ذات یاهُو
بهستی هم ، جمال الله جویم
بهر قالی جمال الله جویم
بجز رویش نه بینم هیچ چیزی
ز شوق جان جمال الله جویم
ز پیش و پس ، خبر هرگز ندارم
ز این و آن جمال الله جویم
بمستی یار یاران گرچه مستم
بمستی هم جمال الله جویم
طریق عشق مارا نیست دیگر
بهر ذره جمال الله جویم
فدا شد جسم و جان در ذات یاهُو
بهستی هم ، جمال الله جویم
مولانا خالد نقشبندی : مولانا خالد نقشبندی
ترکیبات
سـاربـانـا ! رحـم کـن بـر آرزومــنـدانِ زار
وعده شد نزدیک و نبود بعد از این جای قرار
کن حُـدا نعـمانی گـردون فـرازِ بـرقْ سیـر
بیـخـبر زآب و علـف، کـار آزمـای راهـوار
بـی تأمّـل برگُشـا بـنـد عِـقـال از زانـوَش
زمـرة درماندگان را این گِـره وا کُـن ز کار
تا کُـنـم بر خویشـتن آرام و آسایش حـرام
تا نهم یکباره خواب و خورد و راحت بر کنار
کرده ده منزل یکی تا سر نهم در راه دوست
تا کشـم در دیده خاکِ آسـتانش سرمه وار
بادیه پیـما شد از هر دیدهام صد قطره خون
سـوی جانان دیر میجنبد چرا امـشب قطار؟
نیسـت تابِ سـستی جمّـالم از شوق جمال
سـوختم از آتش جانـسوزِ هـجران زیـنـهار
حادیا خیز و بلند آهنگ کن آواز را
آر در رقص از نـوای جانفزا جمّاز را
چون مَنَش بیخود کن از ذوق حُدا بهر خدای
دل ز جا شد تا به کی محمِل نمیجنبد زجای؟
گوش بر بانگ حُدا، جان سوی جانان رهنورد
تن به خاکِ شام و دل با یاد «یثرب» در هوای
مـهـبـط وحی خـدا و مـشــرقِ نـور هدی
مغرب مهرِ سپـهرِ رحـمت و صـدق و صفای
آب حیوان است آبـش، خاک مشک آمـیزِ او
مرهـم کـافـور بـهـر خـستـگـان بـیـنـوای
کـردگـارا خـستـگـان را مـرهم کافور بخش !
تشنگان را سـوی آب زنـدگی راهـی نـمـای
نـشـأة لـطـفِ الـهـی یـابـی از بـاد هواش
بـوی فـردوس بـرین آیـد از او سر تا به پای
مردة صدساله با صد رعشه میخیـزد زخاک
میوزد از جـانـبِ «یثرب» نـسیـمِ جـانـفـزای
این نه بس وصفش که «یثرب»چشمِ شخصِ عالم است
مـردمـــش فــخـرِ جــهـان ، ســالارِ آلِ آدم اســت
من که سـرگردانِ جـانانم چه باک از خان و مان
یا مرا کـی در دل آید فـِکرَتِ سود و زیان
در دلِ تـنـگم چنان ســودای یـثـرب زد عَـلَـم
جای گنـجـایـش کجا دارد در او یادِ جـِنان ؟
«یثرب» آن خـاک اسـت تبـَّع را بـه دام آورد دل
ز آبـدانـی انـدر او نـه نـام بـود و نه نشان
«یثرب» آن خـاک است «جبریلِ امین» با صـد نیاز
آمـدی بـهر طـوافـش بـر زمین از آسمـان
«یثرب» آن خاک است بیش از خَلقِ آدم صبح وشام
بـهـر طـوفـش آمـدنـدی زمـرة روحانیان
از خیالِ اینکـه خواهد گشـت جـای دوسـت، بـود
پیـشتر از آبـدانی قـبلهگـاه انـس و جـان
هست اکـنون خـوابگاه او، خجالـت بین کـه من
سالـها بگذشت از عمر و نکردم طَـوفِ آن
"خالدا " تا کـی نشینی در خجالت منفعل؟
خیز و گِرد مرقدش برکش فغان از سوزِ دل
السّلام ای چهرهات شمع شبستانِ وجود
السّلام ای قامتـت سرو بهـارستـانِ جـود
السّلام ای آنکه تا آرامگـاهت شـد زمین
هست خاک تیره را صد ناز بر چرخ کـبود
السّلام ای آنـکـه برتر پایة هـر بـرتری
صد هزاران ساله راه از ساحت قربت، فزود
السّلام ای آنـکه بر ظـلمت نشینانِ عدم
از تو شـد گنـجـیـنة نـورِ عنایت را گشود
السّلام ای آنکـه از کوری چشمِ بد دلان
گَرد نَعلَینَت جـواهـر، سـرمة اهـل شهـود
السّلام ای آنکه اعجازت یکی از صد هزار
برتر از گنجایش فسحتـگه گـفت و شنود
السّلام ای آنکه پیش از خلق آدم سـالها
روی در محرابِ ابرویت ملائک در سجود
من کجا و حدِّ تسلیمِ تو یا «خیر الانام»
از خداوندِ جهـانت باد هر دم صد سلام
ای پنـاهِ عاصـیـان سـویـت پـنـاه آوردهام !
کـردهام بیحـد خـطـا و الـتـجـا آوردهام
بـودهام سـرگـشتـة تـِیـه ضـلالـت سالـها
این زمان رو سوی خورشید هُدی آوردهام
هست ما را در جهان جانی و ای جانِ جهان
آن هم از تو، چون توان گفتن فدا آوردهام
تـو طـبـیـبِ عالـمی، مـن، دردمنـد دلفگار
رو بــه درگـاهـت بـه امـیـد دوا آوردهام
زادره بُردن به درگـاهِ کـریـمان ناسـزاست
شــادم ار رو بـر درت بـیزادِ راه آوردهام
کوه بر دوش از گناه و رخ زخجلت همچو کاه
دارم امّــیـدِ زوالِ کــوه و کــاه آوردهام
شستَنش را یک نَم از دریای لُطفت بس بود
گـرچه دیـوانی چو روی خود سیاه آوردهام
گر به خاکِ درگهت سایم جبین ای جانِ پاک!
آنچه «خضر» از آب حیوان یافت،من یابم زِ خاک
سـرورِ عـالم! مـنِ دلـداده حیـرانِ تـوام
والـه و سـرگشتـة سـودای هـجـران تـوام
شاهِ تختِ قابِ قَوسَینی تو، من کمتر گدا
کـی بـود یـارای آن گـویم که مهمانِ توام
رحـمتِ عـامِ تو آبِ زندگی، من، تشنهای
مـرده بـهـرِ قـطـرهای از آبِ حیـوان توام
دیـگـران، بـهرِ طـوافِ کعبه میآیند و من
سـو بـه سـو افـتـادة کـوه و بـیـابان تـوام
دوش در خوابم نهادند افسر شاهی به سر
گـوئـیا پـا مـینهـد بر فـرق، دربـان تـوام
«جامیا» ای بلبلِ دستـانسرای نعتِ دوست
این سخن بس حسب حال آمد ز دیوانِ توام
برلب افتاده زبان، گَرگین سگیایم تشنه لب
آرزومـنـدِ نَـمـی از بَــحرِ احـســان تـوام
نفس و شیطانم به پیشَت آبرو نگذاشتند
حـقّ آنـانی زِ وصـلـت کامِ دل برداشتند
حـقِّ آنانی که تا در قَـیدِ هسـتی بـودهاند
دم به دم در جستجوی خواهشت افزودهاند
هـوشـیارانی که در امـرِ خِرَد زو خیـرهاند
لبِ به تصدیقِ تو از روشن دلی بگشودهاند
شـهـریاران مرقّع پوشِ بی تخـت و کلاه
کافسرِ شـاهی زِ شـاهـانِ جهـان بربودهاند
غـمگسـارانی نـهاده گـردن انـدر زیرِ تیغ
در سـر و کـار وفـایـت بذل جان بنمودهاند
روزه دارانی به جهد از صبح تا هنگامِ شام
یافــتـه نـانی و در راهِ خـدا بـخـشـودهاند
« خـالـدِ » دلداده را آیـیـنـة دل ده جَـلا
نفس و شیطانَش به زنگِ معصیت آلودهاند
در شُـمارِ آن کسـانَـش آر کـز روی نیـاز
سـالـها راهِ وصـالَـت را به جان پیمودهاند
بو که از لطف تو ای سرچشمة اِنعامِ عام
کـارَش آرایش پذیر آید به حُسـنِ اِختِتام
وعده شد نزدیک و نبود بعد از این جای قرار
کن حُـدا نعـمانی گـردون فـرازِ بـرقْ سیـر
بیـخـبر زآب و علـف، کـار آزمـای راهـوار
بـی تأمّـل برگُشـا بـنـد عِـقـال از زانـوَش
زمـرة درماندگان را این گِـره وا کُـن ز کار
تا کُـنـم بر خویشـتن آرام و آسایش حـرام
تا نهم یکباره خواب و خورد و راحت بر کنار
کرده ده منزل یکی تا سر نهم در راه دوست
تا کشـم در دیده خاکِ آسـتانش سرمه وار
بادیه پیـما شد از هر دیدهام صد قطره خون
سـوی جانان دیر میجنبد چرا امـشب قطار؟
نیسـت تابِ سـستی جمّـالم از شوق جمال
سـوختم از آتش جانـسوزِ هـجران زیـنـهار
حادیا خیز و بلند آهنگ کن آواز را
آر در رقص از نـوای جانفزا جمّاز را
چون مَنَش بیخود کن از ذوق حُدا بهر خدای
دل ز جا شد تا به کی محمِل نمیجنبد زجای؟
گوش بر بانگ حُدا، جان سوی جانان رهنورد
تن به خاکِ شام و دل با یاد «یثرب» در هوای
مـهـبـط وحی خـدا و مـشــرقِ نـور هدی
مغرب مهرِ سپـهرِ رحـمت و صـدق و صفای
آب حیوان است آبـش، خاک مشک آمـیزِ او
مرهـم کـافـور بـهـر خـستـگـان بـیـنـوای
کـردگـارا خـستـگـان را مـرهم کافور بخش !
تشنگان را سـوی آب زنـدگی راهـی نـمـای
نـشـأة لـطـفِ الـهـی یـابـی از بـاد هواش
بـوی فـردوس بـرین آیـد از او سر تا به پای
مردة صدساله با صد رعشه میخیـزد زخاک
میوزد از جـانـبِ «یثرب» نـسیـمِ جـانـفـزای
این نه بس وصفش که «یثرب»چشمِ شخصِ عالم است
مـردمـــش فــخـرِ جــهـان ، ســالارِ آلِ آدم اســت
من که سـرگردانِ جـانانم چه باک از خان و مان
یا مرا کـی در دل آید فـِکرَتِ سود و زیان
در دلِ تـنـگم چنان ســودای یـثـرب زد عَـلَـم
جای گنـجـایـش کجا دارد در او یادِ جـِنان ؟
«یثرب» آن خـاک اسـت تبـَّع را بـه دام آورد دل
ز آبـدانـی انـدر او نـه نـام بـود و نه نشان
«یثرب» آن خـاک است «جبریلِ امین» با صـد نیاز
آمـدی بـهر طـوافـش بـر زمین از آسمـان
«یثرب» آن خاک است بیش از خَلقِ آدم صبح وشام
بـهـر طـوفـش آمـدنـدی زمـرة روحانیان
از خیالِ اینکـه خواهد گشـت جـای دوسـت، بـود
پیـشتر از آبـدانی قـبلهگـاه انـس و جـان
هست اکـنون خـوابگاه او، خجالـت بین کـه من
سالـها بگذشت از عمر و نکردم طَـوفِ آن
"خالدا " تا کـی نشینی در خجالت منفعل؟
خیز و گِرد مرقدش برکش فغان از سوزِ دل
السّلام ای چهرهات شمع شبستانِ وجود
السّلام ای قامتـت سرو بهـارستـانِ جـود
السّلام ای آنکه تا آرامگـاهت شـد زمین
هست خاک تیره را صد ناز بر چرخ کـبود
السّلام ای آنـکـه برتر پایة هـر بـرتری
صد هزاران ساله راه از ساحت قربت، فزود
السّلام ای آنـکه بر ظـلمت نشینانِ عدم
از تو شـد گنـجـیـنة نـورِ عنایت را گشود
السّلام ای آنکـه از کوری چشمِ بد دلان
گَرد نَعلَینَت جـواهـر، سـرمة اهـل شهـود
السّلام ای آنکه اعجازت یکی از صد هزار
برتر از گنجایش فسحتـگه گـفت و شنود
السّلام ای آنکه پیش از خلق آدم سـالها
روی در محرابِ ابرویت ملائک در سجود
من کجا و حدِّ تسلیمِ تو یا «خیر الانام»
از خداوندِ جهـانت باد هر دم صد سلام
ای پنـاهِ عاصـیـان سـویـت پـنـاه آوردهام !
کـردهام بیحـد خـطـا و الـتـجـا آوردهام
بـودهام سـرگـشتـة تـِیـه ضـلالـت سالـها
این زمان رو سوی خورشید هُدی آوردهام
هست ما را در جهان جانی و ای جانِ جهان
آن هم از تو، چون توان گفتن فدا آوردهام
تـو طـبـیـبِ عالـمی، مـن، دردمنـد دلفگار
رو بــه درگـاهـت بـه امـیـد دوا آوردهام
زادره بُردن به درگـاهِ کـریـمان ناسـزاست
شــادم ار رو بـر درت بـیزادِ راه آوردهام
کوه بر دوش از گناه و رخ زخجلت همچو کاه
دارم امّــیـدِ زوالِ کــوه و کــاه آوردهام
شستَنش را یک نَم از دریای لُطفت بس بود
گـرچه دیـوانی چو روی خود سیاه آوردهام
گر به خاکِ درگهت سایم جبین ای جانِ پاک!
آنچه «خضر» از آب حیوان یافت،من یابم زِ خاک
سـرورِ عـالم! مـنِ دلـداده حیـرانِ تـوام
والـه و سـرگشتـة سـودای هـجـران تـوام
شاهِ تختِ قابِ قَوسَینی تو، من کمتر گدا
کـی بـود یـارای آن گـویم که مهمانِ توام
رحـمتِ عـامِ تو آبِ زندگی، من، تشنهای
مـرده بـهـرِ قـطـرهای از آبِ حیـوان توام
دیـگـران، بـهرِ طـوافِ کعبه میآیند و من
سـو بـه سـو افـتـادة کـوه و بـیـابان تـوام
دوش در خوابم نهادند افسر شاهی به سر
گـوئـیا پـا مـینهـد بر فـرق، دربـان تـوام
«جامیا» ای بلبلِ دستـانسرای نعتِ دوست
این سخن بس حسب حال آمد ز دیوانِ توام
برلب افتاده زبان، گَرگین سگیایم تشنه لب
آرزومـنـدِ نَـمـی از بَــحرِ احـســان تـوام
نفس و شیطانم به پیشَت آبرو نگذاشتند
حـقّ آنـانی زِ وصـلـت کامِ دل برداشتند
حـقِّ آنانی که تا در قَـیدِ هسـتی بـودهاند
دم به دم در جستجوی خواهشت افزودهاند
هـوشـیارانی که در امـرِ خِرَد زو خیـرهاند
لبِ به تصدیقِ تو از روشن دلی بگشودهاند
شـهـریاران مرقّع پوشِ بی تخـت و کلاه
کافسرِ شـاهی زِ شـاهـانِ جهـان بربودهاند
غـمگسـارانی نـهاده گـردن انـدر زیرِ تیغ
در سـر و کـار وفـایـت بذل جان بنمودهاند
روزه دارانی به جهد از صبح تا هنگامِ شام
یافــتـه نـانی و در راهِ خـدا بـخـشـودهاند
« خـالـدِ » دلداده را آیـیـنـة دل ده جَـلا
نفس و شیطانَش به زنگِ معصیت آلودهاند
در شُـمارِ آن کسـانَـش آر کـز روی نیـاز
سـالـها راهِ وصـالَـت را به جان پیمودهاند
بو که از لطف تو ای سرچشمة اِنعامِ عام
کـارَش آرایش پذیر آید به حُسـنِ اِختِتام
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۸
الهی تابکی مرغ دل اندر دام کاکلها
بود درمانده و پا بسته، ای حلال مشکلها
اگر نه خامه مانی ز فیضت رشحه ریز آمد
کجا یک قطره شبنم ریختی بر چهره گلها
وگرنه بر گلستان پرتو حسنت زدی عکسی
که در وی می شنیدی بانگ واویلای بلبلها
به تقدیر ار نبودی دست تقدیر جهان آرا
که را در خود بدی مشاطگی زلف سنبلها
به یک جلوه ز روی ماه کنعنانی در افکندی
ز شهرستان مغرب تا به مصر آواز غلغلها
جمالی را که نه آرایش از عکس رخت گیرد
چه سود از خط و خال و غازه و زیب و تجملها
به داد خالد بیچاره درمانده رس یا رب
که دارد قلزم جودت بسی چون او به ساحلها
به یک جنبش ز برق لامع نور قدیم جود
به لطفش وارهان از گردش دور تسلسلها
بود درمانده و پا بسته، ای حلال مشکلها
اگر نه خامه مانی ز فیضت رشحه ریز آمد
کجا یک قطره شبنم ریختی بر چهره گلها
وگرنه بر گلستان پرتو حسنت زدی عکسی
که در وی می شنیدی بانگ واویلای بلبلها
به تقدیر ار نبودی دست تقدیر جهان آرا
که را در خود بدی مشاطگی زلف سنبلها
به یک جلوه ز روی ماه کنعنانی در افکندی
ز شهرستان مغرب تا به مصر آواز غلغلها
جمالی را که نه آرایش از عکس رخت گیرد
چه سود از خط و خال و غازه و زیب و تجملها
به داد خالد بیچاره درمانده رس یا رب
که دارد قلزم جودت بسی چون او به ساحلها
به یک جنبش ز برق لامع نور قدیم جود
به لطفش وارهان از گردش دور تسلسلها
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۸
این چه نام است کزو سکه دین یافت رواج
شد ازو مملکت کفر و ظلالت تاراج
بندگانش همگی خرقه صد پاره به بر
پای بر تارک گردون و در آزرم ز تاج
بر رخ قلزم امکان و وجوب ار نشدی
ذاتش آمیخته می گشت بهم عذب و اجاج
شد نبی و ولی از جرعه جامش مدهوش
ابن عمران ارنی گفت و انا الحق حلاج
لی مع الله ورا خاصه بلند اورنگی است
نردبان گشت مر آن تخت شرف را معراج
بازم ار دست به دامن رسدت پیش از مرگ
ندهم از کف شود ار چرخ به بازی لجاج
ای خوش آن وقت که بینم رخ بزم آرایت
چون مه چارده بار دگر اندر شب داج
چند نالم به غم از تو به صد مرحله دور
و اری العیش لمثواک لهن الاحلاج
خالد از وصف تو نام آورئی می خواهد
ورنه آیینه خور نیست به صیقل محتاج
شد ازو مملکت کفر و ظلالت تاراج
بندگانش همگی خرقه صد پاره به بر
پای بر تارک گردون و در آزرم ز تاج
بر رخ قلزم امکان و وجوب ار نشدی
ذاتش آمیخته می گشت بهم عذب و اجاج
شد نبی و ولی از جرعه جامش مدهوش
ابن عمران ارنی گفت و انا الحق حلاج
لی مع الله ورا خاصه بلند اورنگی است
نردبان گشت مر آن تخت شرف را معراج
بازم ار دست به دامن رسدت پیش از مرگ
ندهم از کف شود ار چرخ به بازی لجاج
ای خوش آن وقت که بینم رخ بزم آرایت
چون مه چارده بار دگر اندر شب داج
چند نالم به غم از تو به صد مرحله دور
و اری العیش لمثواک لهن الاحلاج
خالد از وصف تو نام آورئی می خواهد
ورنه آیینه خور نیست به صیقل محتاج
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۹
ای شده در دور لعلت تازه ایام مسیح
زنده گشته از دم جانپرورت نام مسیح
عالم و آدم گرفتار خط سبز تو شد
نه همین زنجیر موسی گشت یا دام مسیح
پای کی تارک گردن نهادی از شرف
گر نشد بر بندگیت ختم انجام مسیح
گر لب او را بدی خاصیت لعلت چرا
عالم سفلی سلیمان وش نشد رام مسیح
خالدا مردانه از دنیا بر افشان آستین
کز تجرد گشت گردون جای آرام مسیح
زنده گشته از دم جانپرورت نام مسیح
عالم و آدم گرفتار خط سبز تو شد
نه همین زنجیر موسی گشت یا دام مسیح
پای کی تارک گردن نهادی از شرف
گر نشد بر بندگیت ختم انجام مسیح
گر لب او را بدی خاصیت لعلت چرا
عالم سفلی سلیمان وش نشد رام مسیح
خالدا مردانه از دنیا بر افشان آستین
کز تجرد گشت گردون جای آرام مسیح
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۶
مژده ای یعقوب دل کان یوسف کنعان رسید
محنت بی انتهای هچر را پایان رسید
باز گردد ای جان بر لب آمده کان نازنین
عیسی مریم صفت بهر علاج جان رسید
کوه غم بر باده ده ای دل که با باد صبا
بر مشمامم بوی خاک مقدم جانان رسید
تلخی دوران به یک سر محو شد از دل مرو
چون نسیمی بر مشامم زان گل خندان رسید
خالد ای مرغ گلستان وفا، بس کن فغان
کان بهار زندگانی خرم و خندان رسید
محنت بی انتهای هچر را پایان رسید
باز گردد ای جان بر لب آمده کان نازنین
عیسی مریم صفت بهر علاج جان رسید
کوه غم بر باده ده ای دل که با باد صبا
بر مشمامم بوی خاک مقدم جانان رسید
تلخی دوران به یک سر محو شد از دل مرو
چون نسیمی بر مشامم زان گل خندان رسید
خالد ای مرغ گلستان وفا، بس کن فغان
کان بهار زندگانی خرم و خندان رسید
مولانا خالد نقشبندی : قصاید
در وصف حضرت رضا (علیه السلام) هنگام زیارت
این بارگاه کیست که از عرش برتر است
وز نور گنبدش همه عالم منور است
وز شرم شمسهای زرش کعبتین شمس
در تخته نرد چرخ چهارم به ششدر است
وز انعکاس صورت گل آتشین او
بر سنگ جای لغزش پاس سمندر است
نعمان خجل ز طرح اساس خورنق است
کسری شکسته دل پی طاق مکسر است
بهر نگاهبانی کفش مسافران
بر درگهش هزار چو خاقان و قیصر و است
این بارگاه قافله سالار اولیاست
این خوابگاه نور دو چشم پیمبر است
این جای حضرتی است که از شرق تا به غرب
از قاف تا به قاف جهان سایه گستر است
این روضه رضاست که فرزند کاظم است
سیراب نوگلی ز گلستان جعفر است
سرو سهی ز گلشن سلطان انبیاست
نوباوه حدیقه زهرا و حیدر است
مرغ خرد به کاخ کمانش نمی پرد
بر کعبه کسی مجال عبور کبوتر است
تا همچو جان زمین تن پاکش به بر گرفت
او را هزار فخر برین چرخ اخضر است
بر اهل باطن آنچه ز اسرار ظاهر است
در گوشه ضمیر مصفاش مضمر است
خورشید کسب نور کند از جمال او
آری جزا موافق احسان مقرر است
آن کس به بندگیش شد آزاد از دو کون
ننگش ز تاج سلطنت هفت کشور است
برگرد حاجیا بسوی مشهدش روان
کآنجا توقفی نه چو صد حج اکبر است
بی طی ظلمت آب خضر نوش بر درش
کاین دولتی است رشک روان سکندر است
بتوان شنید بوی محمد ز تربتش
مشتق بلی دلیل به معنای مصدر است
از موج فتنه خرد شدی کشتی زمین
گرنه ورا ز سلسله آل لنگر است
زوار بر حریم وی آهسته پا نهید
کز خیل قدسیان همه فرشش ز شهپر است
غلمان خلد کاکل خود دست بسته اند
پیوسته کارشان همه جاروب این در است
شاها ستایش تو به عقل و زمان من
کی می توان که فضل تو از عقل برتر است
اصاف چون تو پادشهی از من گدا
صیقل زدن به آینه مهر انور است
جانا به شاه مسند لولاک کز شرف
بر تارک شهان اولوالعزم افسر است
آنگه به حق آنکه بر اوراق روزگار
بابی ز دفتر هنرش باب خیبر است
دیگر به نور عصمت آن کس که نام او
قفل زبان و حیرت مرد هنرور است
آنگه به سوز سینه آن زهر خورده ای
کز ماتمش هنوز دو چشم جهان تر است
دیگر به خون ناحق سلطان کربلا
کز وی کنار چرخ به خونابه احمر است
وانگه به حق آنکه ز بحر مناقبش
انشای بوفراس ز یک قطره کمتر است
دیگر به روح اقدس باقر که قلب او
سر مخزن جواهر اسرار را در است
وانگه به نور باطن جعفر که سینه اش
بحر لبالب از در عرفان داور است
دیگر به حق موسی کاظم که بعد از او
بر زمره اعاظم اشراف سرور است
وانگه به قرص طلعت تو کز اشعه اش
شرمنده ماه چهارده و شمس خاور است
دیگر به نیکی تقی و پاکی نقی
آنگه به عسگری که همه جسم جوهر است
وانگه به عدل پادشهی کز سیاستش
با بره شیر شرزه بسی به ز مادر است
بر خالد آر رحم کم پیوسته همچو بید
لرزان ز بیم زمزمه روز محشر است
تو پادشاه دادگری، این گدای زار
مغلوب دیو سرکش نفس ستمگر است
از لطف چون تو شاه، ستمدیده بنده ای
از جور اگر خلاص شود ، وه، چه در خور است
نا اهلم و سزای نوازش نیم، ولی
نا اهل و اهل پیش کریمان برابر است
پیکی فرست بهر من بینوا به هند
سوی کسی که خاک درش مشک اذفر است
سالار کاروان طریق هدایت است
آگاه سر بندگی حی اکبر است
آسوده رهروی است به سر منزل بقا
پنهان به مکمن حرم قدس رهبر است
دیو مرید در نظر هر مرید او
مانند پشه در گذر باد صر صر است
وز نام نامیش بود این نکته آشکار
کز جان و دل زخیل غلامان این در است
دارم ز چشم پر فن او چشم رحمتی
ما مفلسیم و دیده او کیمیاگر است
نه نه که من شکسته ام و دارم این امید
زر سازدم که با نگهش مس همه زر است
وز نور گنبدش همه عالم منور است
وز شرم شمسهای زرش کعبتین شمس
در تخته نرد چرخ چهارم به ششدر است
وز انعکاس صورت گل آتشین او
بر سنگ جای لغزش پاس سمندر است
نعمان خجل ز طرح اساس خورنق است
کسری شکسته دل پی طاق مکسر است
بهر نگاهبانی کفش مسافران
بر درگهش هزار چو خاقان و قیصر و است
این بارگاه قافله سالار اولیاست
این خوابگاه نور دو چشم پیمبر است
این جای حضرتی است که از شرق تا به غرب
از قاف تا به قاف جهان سایه گستر است
این روضه رضاست که فرزند کاظم است
سیراب نوگلی ز گلستان جعفر است
سرو سهی ز گلشن سلطان انبیاست
نوباوه حدیقه زهرا و حیدر است
مرغ خرد به کاخ کمانش نمی پرد
بر کعبه کسی مجال عبور کبوتر است
تا همچو جان زمین تن پاکش به بر گرفت
او را هزار فخر برین چرخ اخضر است
بر اهل باطن آنچه ز اسرار ظاهر است
در گوشه ضمیر مصفاش مضمر است
خورشید کسب نور کند از جمال او
آری جزا موافق احسان مقرر است
آن کس به بندگیش شد آزاد از دو کون
ننگش ز تاج سلطنت هفت کشور است
برگرد حاجیا بسوی مشهدش روان
کآنجا توقفی نه چو صد حج اکبر است
بی طی ظلمت آب خضر نوش بر درش
کاین دولتی است رشک روان سکندر است
بتوان شنید بوی محمد ز تربتش
مشتق بلی دلیل به معنای مصدر است
از موج فتنه خرد شدی کشتی زمین
گرنه ورا ز سلسله آل لنگر است
زوار بر حریم وی آهسته پا نهید
کز خیل قدسیان همه فرشش ز شهپر است
غلمان خلد کاکل خود دست بسته اند
پیوسته کارشان همه جاروب این در است
شاها ستایش تو به عقل و زمان من
کی می توان که فضل تو از عقل برتر است
اصاف چون تو پادشهی از من گدا
صیقل زدن به آینه مهر انور است
جانا به شاه مسند لولاک کز شرف
بر تارک شهان اولوالعزم افسر است
آنگه به حق آنکه بر اوراق روزگار
بابی ز دفتر هنرش باب خیبر است
دیگر به نور عصمت آن کس که نام او
قفل زبان و حیرت مرد هنرور است
آنگه به سوز سینه آن زهر خورده ای
کز ماتمش هنوز دو چشم جهان تر است
دیگر به خون ناحق سلطان کربلا
کز وی کنار چرخ به خونابه احمر است
وانگه به حق آنکه ز بحر مناقبش
انشای بوفراس ز یک قطره کمتر است
دیگر به روح اقدس باقر که قلب او
سر مخزن جواهر اسرار را در است
وانگه به نور باطن جعفر که سینه اش
بحر لبالب از در عرفان داور است
دیگر به حق موسی کاظم که بعد از او
بر زمره اعاظم اشراف سرور است
وانگه به قرص طلعت تو کز اشعه اش
شرمنده ماه چهارده و شمس خاور است
دیگر به نیکی تقی و پاکی نقی
آنگه به عسگری که همه جسم جوهر است
وانگه به عدل پادشهی کز سیاستش
با بره شیر شرزه بسی به ز مادر است
بر خالد آر رحم کم پیوسته همچو بید
لرزان ز بیم زمزمه روز محشر است
تو پادشاه دادگری، این گدای زار
مغلوب دیو سرکش نفس ستمگر است
از لطف چون تو شاه، ستمدیده بنده ای
از جور اگر خلاص شود ، وه، چه در خور است
نا اهلم و سزای نوازش نیم، ولی
نا اهل و اهل پیش کریمان برابر است
پیکی فرست بهر من بینوا به هند
سوی کسی که خاک درش مشک اذفر است
سالار کاروان طریق هدایت است
آگاه سر بندگی حی اکبر است
آسوده رهروی است به سر منزل بقا
پنهان به مکمن حرم قدس رهبر است
دیو مرید در نظر هر مرید او
مانند پشه در گذر باد صر صر است
وز نام نامیش بود این نکته آشکار
کز جان و دل زخیل غلامان این در است
دارم ز چشم پر فن او چشم رحمتی
ما مفلسیم و دیده او کیمیاگر است
نه نه که من شکسته ام و دارم این امید
زر سازدم که با نگهش مس همه زر است
مولانا خالد نقشبندی : قصاید
هنگام دیدن کوه های مدینه منوره
عجایب نشاه ای زین دامن کهسار می آید
تو گوئی با نسیم صبح بوی یار می آید
ز خاکش یافت تسکین زخمهای سینه ریشم
تعالی الله چسان از مشک این کردار می آید
نشانی از هلال عید وصل دوست می بخشد
هر آن نقشی ز سم توسن رهوار می آید
ندانم از کجا می آید اما این قدر دانم
دمادم نفحه هایی طلبه عطار می آید
علامتهای روز و شب بکلی از میان برخاست
ز بس نگسسته از هم پرتو انوار می آید
اگر نه جای آن سر حلقه مشکین غزالان است
چرا زین خاک بوی نافه تاتار می آید
بلی این جلوه گاه دلربای عالم آشوبی است
که تصویر نظیرش بر خرد دشوار می آید
بر هر ساحت دمی کان مایه جان جلوه گر گردد
ز خاکش تا به محشر نکهت گلزار می آید
نشانی از کف پایش به هر منزل که شد پیدا
از آن جا سرمه چشم اولوالابصار می آید
همه آزاده سروان بنده بالای او گردند
خرامان چون به عزم جلوه در رفتار می آید
ته این خاک چندان از شهیدان غمش پر شد
به رنگ لاله ها بیرون دل افگار می آید
نگین خاتم جم شد مرا هر دانه سرخی
ز شوق لعل او کز دیده خونبار می آید
دلا هشیار باش از پرتو حسن ازل کانجا
تجلیها دمادم بر دل هشیار می آید
به بیداریم دادند آنچه در خوابش نمی دیدم
سعادت بین مرا کز دولت بیدار می آید
سخن سر بسته تا کی با نسیم صبحدم خالد
شمیم خاک کوی احمد مختار می آید
امین لی مع الله محرم اسرار ما اوحی
زهی وصفش که گویی برتر از پندار می آید
شه تخت لعمرک شهسوار عرصه لولاک
مجلدها ثنایش ز ایزد دادار می آید
زیمن پای بوسش فرش را بر عرش تفضیل است
سعود نحس را انکار در این کار می آید
ز ایوان جلالش بر صفوف زائران قدس
صدای دور شو دور از در و دیوار می آید
زهی ایوان که کمتر بندگان آستان او
ز شاهنشاهی روی زمینش عار می آید
ز زیرین پایه اش شهباز فکرت تا فراز عرش
به مقصد نا رسیده خونش از منقار می آید
جنون دوره دارد چرخ از سودای پابوسش
ازین معنی چنین در گردش دوار می آید
اگر ز اهل عنادم در رهش خاری خلد بر دل
کجا گلچین زخار گلشنش آزار می آید
مرا تا تاری از گیسوی طرارش به چنگ افتد
کجا هرگز سخن از نافه تاتار می آید
زهی شاهی که ناید غیر اندر رشته وصفش
ز گنج عرش اعظم هر دری شهوار می آید
برد یکتائیش سر رشته تشبیه را از کف
به نعتش چون کمال حسن در اشعار می آید
ثنایش از خرد در تنگنای امتناع افتاد
معاذ الله چسان از عقل این مقدار می آید
بود از آفرینش ، آفرینش باد پیمائی
همین جان آفرین از عهده این کار می آید
جهان را می توان در دانه خشخاش جا کردن
ولی مدحش کجا در حیز گفتار می آید
کسی کاو هر دو عالم زو به سلک انتظام آمد
چه سود ار گویمش بر سروران سردار می آید
از اسرار درونش جبرئیل آگه نخواهد شد
ز بهر شق صدرش گر دمی صد بار می آید
درین موسم بیابان طی مکن بیهوده ای حاجی
که بیت الله به طوف روضه دلدار می آید
به نام ایزد کریمی کز وجود فائض الجودش
در از دریا، گهر از خاره، گل از خار می آید
نیابی غنچه ای لب از تبسم باز ناکرده
اگر از حسن خلقش بحث در گلزار می آید
به حسن التفاتش می توان رستن در آن روزی
که ازگردن فرازان ناله های زار می آید
گهی مه نیمه می گردد از اعجار سر انگشتش
گهی بر تشنگان از پنج او انهار می آید
سخن با مشک چین از چین گیسویش خطا باشد
که این هر خسته را مرهم وزان آزار می آید
نه تنها آهوی وحشی به تصدیقش زبان بگشاد
ز سنگ خاره بر اعجاز او اقرار می آید
به اندک مدتی رفت و بیامد باز راهی را
که بر پیک خرد پیمودنش دشوار می آید
ملائک تا به سدره صف کشیده بر سر راهش
بشارت گوی کاینک سید مختار می آید
اگر بر مشتری خورشید رویش جلوه گر گردد
مه کنعان به نقد جان سوی بازار می آید
ز هجرش چوب می نالید زار و تو نمی میری
اگر مردی، ترا زین زندگانی عار می آید
گهی داده است نسبت قد و رخسارش به سرو و گل
خرد شرمنده این فکر ناهموار می آید
اگر از مهر گویی پرتوی از نور او باشد
وگر گل قطره ای خوی زان گل رخسار می آید
بود یک جذبه از عشق وی و یک پرتو از رویش
نیاز از بیدلان و ناز از دلدار می آید
ازو خیزد تجلی از درخت وادی ایمن
وزو بر طور موسی طالب دیدار می آید
ازو هل من مزید از بایزید تشنه لب برخواست
وزو بانگ اناالحق بر فراز دار می آید
بود حرف مفید و مختصر در بحث نیرویش
برون از آستینش پنجه قهار می آید
ز جودش ابر اگر بر خویش گرید جای آن دارد
کفش را صد هزاران خنده بر ابحار می آید
اگر برچکد یک قطره از دریای احسانش
به خشکی هر طرف صد قلزم زخار می آید
درین معنی حکیم کور دل اندر غلط افتاد
وساطت زوست گفت از گنبد دوار می آید
ز سر سینه پاک وی از نص الم نشرح
همین دانی و بس کان مخزن اسرار می آید
گدازد انبیا را زهره اندر موقف محشر
اگر نه جلوه گر در عرصه اظهار می آید
کند ناموس اکبر فخرها از غاشیه داریش
بلی زین نکته بر خیل ملک سالار می آید
سخن در وصف او زین پایه بس بالاتر است اما
اگر برتر روم نا اهل را انکار می آید
به بزم قدسیان چون نکته از فضل بشر رانند
نخستین از مهاجر وآنگه از انصار می آید
جوانمردان گردون جاه دشمن سوز شیرافکن
که اوصاف پیمبر در همه تکرار می آید
ز جود خویش گو شرمنده شو ای حاتم طایی
کز آن گردن فرازان بحث از ایثار می آید
نه چون آن مهتر آزادگان، سرمایه ایمان
که در هر منقبت سر دفتر ابرار می آید
صدیق سرور و صدیق اکبر آنکه در شانش
به قرآن ثانی اثنین اذهما فی الغار می آید
ملائک ژنده پوش از خرقه پشمینه اویند
نوید ارتضایش ز ایزد دادار می آید
به کام مار پا بگذاشت تا زو دوست نازارد
تو این یاری نپنداری که از هر یار می آید
مگر کشورستان تاج بخش خرقه پشمینی
که با عزمش مقارن سطوت قهار می آید
گریزد از شکوهش دیو دون چون پشه صر صر
بجز وی کی چنین کردار از دیار می آید
ز علم و حلم و عدل و فضل و عرفان و کمالاتش
خرد سرگشته تر از گردش پرگار می آید
فرا نگرفته در هر دو سرا هر دو سر از پایش
چنین باشد کسی کز بخت برخوردار می آید
بیا و داستان پور دستان را قلم درکش
که بحث از گیر و دار حیدر کرار می آید
تو گوئی با نسیم صبح بوی یار می آید
ز خاکش یافت تسکین زخمهای سینه ریشم
تعالی الله چسان از مشک این کردار می آید
نشانی از هلال عید وصل دوست می بخشد
هر آن نقشی ز سم توسن رهوار می آید
ندانم از کجا می آید اما این قدر دانم
دمادم نفحه هایی طلبه عطار می آید
علامتهای روز و شب بکلی از میان برخاست
ز بس نگسسته از هم پرتو انوار می آید
اگر نه جای آن سر حلقه مشکین غزالان است
چرا زین خاک بوی نافه تاتار می آید
بلی این جلوه گاه دلربای عالم آشوبی است
که تصویر نظیرش بر خرد دشوار می آید
بر هر ساحت دمی کان مایه جان جلوه گر گردد
ز خاکش تا به محشر نکهت گلزار می آید
نشانی از کف پایش به هر منزل که شد پیدا
از آن جا سرمه چشم اولوالابصار می آید
همه آزاده سروان بنده بالای او گردند
خرامان چون به عزم جلوه در رفتار می آید
ته این خاک چندان از شهیدان غمش پر شد
به رنگ لاله ها بیرون دل افگار می آید
نگین خاتم جم شد مرا هر دانه سرخی
ز شوق لعل او کز دیده خونبار می آید
دلا هشیار باش از پرتو حسن ازل کانجا
تجلیها دمادم بر دل هشیار می آید
به بیداریم دادند آنچه در خوابش نمی دیدم
سعادت بین مرا کز دولت بیدار می آید
سخن سر بسته تا کی با نسیم صبحدم خالد
شمیم خاک کوی احمد مختار می آید
امین لی مع الله محرم اسرار ما اوحی
زهی وصفش که گویی برتر از پندار می آید
شه تخت لعمرک شهسوار عرصه لولاک
مجلدها ثنایش ز ایزد دادار می آید
زیمن پای بوسش فرش را بر عرش تفضیل است
سعود نحس را انکار در این کار می آید
ز ایوان جلالش بر صفوف زائران قدس
صدای دور شو دور از در و دیوار می آید
زهی ایوان که کمتر بندگان آستان او
ز شاهنشاهی روی زمینش عار می آید
ز زیرین پایه اش شهباز فکرت تا فراز عرش
به مقصد نا رسیده خونش از منقار می آید
جنون دوره دارد چرخ از سودای پابوسش
ازین معنی چنین در گردش دوار می آید
اگر ز اهل عنادم در رهش خاری خلد بر دل
کجا گلچین زخار گلشنش آزار می آید
مرا تا تاری از گیسوی طرارش به چنگ افتد
کجا هرگز سخن از نافه تاتار می آید
زهی شاهی که ناید غیر اندر رشته وصفش
ز گنج عرش اعظم هر دری شهوار می آید
برد یکتائیش سر رشته تشبیه را از کف
به نعتش چون کمال حسن در اشعار می آید
ثنایش از خرد در تنگنای امتناع افتاد
معاذ الله چسان از عقل این مقدار می آید
بود از آفرینش ، آفرینش باد پیمائی
همین جان آفرین از عهده این کار می آید
جهان را می توان در دانه خشخاش جا کردن
ولی مدحش کجا در حیز گفتار می آید
کسی کاو هر دو عالم زو به سلک انتظام آمد
چه سود ار گویمش بر سروران سردار می آید
از اسرار درونش جبرئیل آگه نخواهد شد
ز بهر شق صدرش گر دمی صد بار می آید
درین موسم بیابان طی مکن بیهوده ای حاجی
که بیت الله به طوف روضه دلدار می آید
به نام ایزد کریمی کز وجود فائض الجودش
در از دریا، گهر از خاره، گل از خار می آید
نیابی غنچه ای لب از تبسم باز ناکرده
اگر از حسن خلقش بحث در گلزار می آید
به حسن التفاتش می توان رستن در آن روزی
که ازگردن فرازان ناله های زار می آید
گهی مه نیمه می گردد از اعجار سر انگشتش
گهی بر تشنگان از پنج او انهار می آید
سخن با مشک چین از چین گیسویش خطا باشد
که این هر خسته را مرهم وزان آزار می آید
نه تنها آهوی وحشی به تصدیقش زبان بگشاد
ز سنگ خاره بر اعجاز او اقرار می آید
به اندک مدتی رفت و بیامد باز راهی را
که بر پیک خرد پیمودنش دشوار می آید
ملائک تا به سدره صف کشیده بر سر راهش
بشارت گوی کاینک سید مختار می آید
اگر بر مشتری خورشید رویش جلوه گر گردد
مه کنعان به نقد جان سوی بازار می آید
ز هجرش چوب می نالید زار و تو نمی میری
اگر مردی، ترا زین زندگانی عار می آید
گهی داده است نسبت قد و رخسارش به سرو و گل
خرد شرمنده این فکر ناهموار می آید
اگر از مهر گویی پرتوی از نور او باشد
وگر گل قطره ای خوی زان گل رخسار می آید
بود یک جذبه از عشق وی و یک پرتو از رویش
نیاز از بیدلان و ناز از دلدار می آید
ازو خیزد تجلی از درخت وادی ایمن
وزو بر طور موسی طالب دیدار می آید
ازو هل من مزید از بایزید تشنه لب برخواست
وزو بانگ اناالحق بر فراز دار می آید
بود حرف مفید و مختصر در بحث نیرویش
برون از آستینش پنجه قهار می آید
ز جودش ابر اگر بر خویش گرید جای آن دارد
کفش را صد هزاران خنده بر ابحار می آید
اگر برچکد یک قطره از دریای احسانش
به خشکی هر طرف صد قلزم زخار می آید
درین معنی حکیم کور دل اندر غلط افتاد
وساطت زوست گفت از گنبد دوار می آید
ز سر سینه پاک وی از نص الم نشرح
همین دانی و بس کان مخزن اسرار می آید
گدازد انبیا را زهره اندر موقف محشر
اگر نه جلوه گر در عرصه اظهار می آید
کند ناموس اکبر فخرها از غاشیه داریش
بلی زین نکته بر خیل ملک سالار می آید
سخن در وصف او زین پایه بس بالاتر است اما
اگر برتر روم نا اهل را انکار می آید
به بزم قدسیان چون نکته از فضل بشر رانند
نخستین از مهاجر وآنگه از انصار می آید
جوانمردان گردون جاه دشمن سوز شیرافکن
که اوصاف پیمبر در همه تکرار می آید
ز جود خویش گو شرمنده شو ای حاتم طایی
کز آن گردن فرازان بحث از ایثار می آید
نه چون آن مهتر آزادگان، سرمایه ایمان
که در هر منقبت سر دفتر ابرار می آید
صدیق سرور و صدیق اکبر آنکه در شانش
به قرآن ثانی اثنین اذهما فی الغار می آید
ملائک ژنده پوش از خرقه پشمینه اویند
نوید ارتضایش ز ایزد دادار می آید
به کام مار پا بگذاشت تا زو دوست نازارد
تو این یاری نپنداری که از هر یار می آید
مگر کشورستان تاج بخش خرقه پشمینی
که با عزمش مقارن سطوت قهار می آید
گریزد از شکوهش دیو دون چون پشه صر صر
بجز وی کی چنین کردار از دیار می آید
ز علم و حلم و عدل و فضل و عرفان و کمالاتش
خرد سرگشته تر از گردش پرگار می آید
فرا نگرفته در هر دو سرا هر دو سر از پایش
چنین باشد کسی کز بخت برخوردار می آید
بیا و داستان پور دستان را قلم درکش
که بحث از گیر و دار حیدر کرار می آید
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۳
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۸
برد گل رشک از روی محمد (صلعم)
خویش خون گشته از روی محمد
سپر شد پیش پیکان غم آنکو
نظر دارد بر ابروی محمد
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش
شکوه چشم آهوی محمد
ز فردوس برین جا دور دارد
اسیر آن دو جادوی محمد
نگردد بلبل اندر صحن گلشن
ز باد ار بشنود بوی محمد
غنی از سبحه و زنار شد دل
مرا بس خال و گیسوی محمد
نهاده در قدم سروسهی سر
ز شرم سرو دلجوی محمد
نهندت حجر خالد گر ستانی
دو عالم را به یک موی محمد
خویش خون گشته از روی محمد
سپر شد پیش پیکان غم آنکو
نظر دارد بر ابروی محمد
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش
شکوه چشم آهوی محمد
ز فردوس برین جا دور دارد
اسیر آن دو جادوی محمد
نگردد بلبل اندر صحن گلشن
ز باد ار بشنود بوی محمد
غنی از سبحه و زنار شد دل
مرا بس خال و گیسوی محمد
نهاده در قدم سروسهی سر
ز شرم سرو دلجوی محمد
نهندت حجر خالد گر ستانی
دو عالم را به یک موی محمد
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۱۳
ای سراسیمه قهر تو سپهر دوار
گرنه طاقی، ز چه نه طاق فلک رای مدار؟
توامان وار کنی جمع به هم آتش و آب
شاهد حال بود فی الشجر الاخضر نار
هست با حکم تو آسان تر هر کار که هست
حل هر عقده که باشد بر عالم دشوار
پرتو مهرت اگر شعله به گلشن نزدی
مرغ کی از پی گل زار شدی در گلزار
عرش عکسی بود از عشر بحار کرمت
یا حباب است از آن قلزم نایاب کنار
فهم در کنه تو دخلی نکند گر به مثل
مور مساحی افلاک کند در چه تار
نیست محرم به شبستان جلالت اذهان
نبرد ره به دبستان کمالت افکار
طایر فکر ابد در طلب معرفتت
گر سوی عالم بالا بپرد آخر کار
نشود نیم جو از ساحت قدست آگاه
گر دو صد جای کند بند ز چیستی منقار
طرفه تر اینکه چو جانی به بدنها نزدیک
بلکه نزدیک تر از بینش چشم از ابصار
لیک اگر بوم ز خورشید نداری بهری
نیست چیزی بجز از ضعف خودش مانع بار
خالد ای غرقه گرداب هوس زار بنال
پیش ارباب کرم سود دهد ناله زار
گرنه طاقی، ز چه نه طاق فلک رای مدار؟
توامان وار کنی جمع به هم آتش و آب
شاهد حال بود فی الشجر الاخضر نار
هست با حکم تو آسان تر هر کار که هست
حل هر عقده که باشد بر عالم دشوار
پرتو مهرت اگر شعله به گلشن نزدی
مرغ کی از پی گل زار شدی در گلزار
عرش عکسی بود از عشر بحار کرمت
یا حباب است از آن قلزم نایاب کنار
فهم در کنه تو دخلی نکند گر به مثل
مور مساحی افلاک کند در چه تار
نیست محرم به شبستان جلالت اذهان
نبرد ره به دبستان کمالت افکار
طایر فکر ابد در طلب معرفتت
گر سوی عالم بالا بپرد آخر کار
نشود نیم جو از ساحت قدست آگاه
گر دو صد جای کند بند ز چیستی منقار
طرفه تر اینکه چو جانی به بدنها نزدیک
بلکه نزدیک تر از بینش چشم از ابصار
لیک اگر بوم ز خورشید نداری بهری
نیست چیزی بجز از ضعف خودش مانع بار
خالد ای غرقه گرداب هوس زار بنال
پیش ارباب کرم سود دهد ناله زار
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۱۹ (هنگام عزیمت از مدینه و وداع با سرور کاینات)
ای جلوگاه ایزد دادار الوداع
ای قبله گاه احمد مختار الوداع
ای شافع گروه گنهکار روز حشر
وی واضع شکوه ستمکار الوداع
ای مخزن جواهر الطاف کردگار
وی مکمن ذخایر ابرار الوداع
ای آشیان طایر ارواح اصفیا
وی آستان حضرت دلدار الوداع
ای معبد گروه اوالوالعزم انبیا
وی مقصد مهاجر و انصار الوداع
ای مطلع کواکب انوار ایزدی
وی منبع لطایف اسرار الوداع
خالد چو دیر آمدی و زود می روی
با شادی کم و غم بسیار الوداع
ای قبله گاه احمد مختار الوداع
ای شافع گروه گنهکار روز حشر
وی واضع شکوه ستمکار الوداع
ای مخزن جواهر الطاف کردگار
وی مکمن ذخایر ابرار الوداع
ای آشیان طایر ارواح اصفیا
وی آستان حضرت دلدار الوداع
ای معبد گروه اوالوالعزم انبیا
وی مقصد مهاجر و انصار الوداع
ای مطلع کواکب انوار ایزدی
وی منبع لطایف اسرار الوداع
خالد چو دیر آمدی و زود می روی
با شادی کم و غم بسیار الوداع
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲۴ (هنگام ترک مشهد مقدس و وداع با حضرت رضا علیه السلام)
خالد بیا و عزم سفر زین مقام کن
بر روضه رضا به دل و جان سلام کن
از گفتگوی خام روافض دلم گرفت
بر بند بار و قطع سخنهای خام کن
بدعت سرای طوس نه جای اقامت است
برخیز و روی دل به در پیر جام کن
از خاک قندهار و هری نیز درگذر
مقصود دل چو خاص بود ترک عام کن
وز شام و مکه ات گره از کار وا نشد
من بعد صبح را به ره هند شام کن
خود را به خاک پای غلام علی فکن
محو هوای روضه دارالسلام کن
در کار خواجگی همه عمرم به باد رفت
خود را دمی به خدمت آن شه غلام کن
خالد چو هیچکس به سخن مرد ره نشد
بگذر ز هر چه هست و سخن را تمام کن
بر روضه رضا به دل و جان سلام کن
از گفتگوی خام روافض دلم گرفت
بر بند بار و قطع سخنهای خام کن
بدعت سرای طوس نه جای اقامت است
برخیز و روی دل به در پیر جام کن
از خاک قندهار و هری نیز درگذر
مقصود دل چو خاص بود ترک عام کن
وز شام و مکه ات گره از کار وا نشد
من بعد صبح را به ره هند شام کن
خود را به خاک پای غلام علی فکن
محو هوای روضه دارالسلام کن
در کار خواجگی همه عمرم به باد رفت
خود را دمی به خدمت آن شه غلام کن
خالد چو هیچکس به سخن مرد ره نشد
بگذر ز هر چه هست و سخن را تمام کن
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲۵ (ماده تاریخ در سوگ میرعثمان)
داد از این گردون دون، فریاد ازین
نیست جز مردان حق را در کمین
بحر احسان، کوه عرفان، کان جود
فخر دوران، ناصب اعلام دین
میرعثمان آنکه رای روشنش
بود نظم ملک را حیل المتین
گشت جانش تیر قدرت را هدف
باد بر وی رحمت از جان آفرین
ماه ذی الحجه بد بیست و یکم
رخش همت کرد در یکشنبه زین
رخت بیرون برد از این دنیای دون
خیمه برافراشت در خلد برین
شد ز صهبای شهادت جرعه نوش
گشت با همنام پیشینش قرین
خاک بر فرق فقیران کرد و رفت
خاطر خوشنود عالم شد حزین
بسکه گرد غم بجنبید از جهان
کس نداند آسمان را از زمین
زاریش را شب همه شب تا سحر
دیده ها بگشاده چرخ هشتمین
از پی تاریخ سالش گفت دل
باد صد باره به مرگش آفرین
نیست جز مردان حق را در کمین
بحر احسان، کوه عرفان، کان جود
فخر دوران، ناصب اعلام دین
میرعثمان آنکه رای روشنش
بود نظم ملک را حیل المتین
گشت جانش تیر قدرت را هدف
باد بر وی رحمت از جان آفرین
ماه ذی الحجه بد بیست و یکم
رخش همت کرد در یکشنبه زین
رخت بیرون برد از این دنیای دون
خیمه برافراشت در خلد برین
شد ز صهبای شهادت جرعه نوش
گشت با همنام پیشینش قرین
خاک بر فرق فقیران کرد و رفت
خاطر خوشنود عالم شد حزین
بسکه گرد غم بجنبید از جهان
کس نداند آسمان را از زمین
زاریش را شب همه شب تا سحر
دیده ها بگشاده چرخ هشتمین
از پی تاریخ سالش گفت دل
باد صد باره به مرگش آفرین
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۲۷
بحمدالله که از اقبال و بخت خسرو ثانی
در درج مروت، اختر برج جهانبانی
چراغ دودمان شیر شیران، شاه گردون جاه
حسن بیگ آنگه زیبد نور چشم عالمش خوانی
ز آزاری که عالم از غمش بودند در ماتم
به اندک مدتی صحت بیافت از فضل یزدانی
سزد از شکر این نعمت اگر کروبیان هر دم
به سجده سر فرو آرند چون افراد انسانی
ز تشخیص شفایش خسرو ثانی چنان شد شاد
که یعقوب پیمبر از وصال ماه کنعانی
تن و جان من و صد همچو من بادا فدای او
وجودش عافیت بخش است بهر قاصی و دانی
نه تنها من از یمن همتش گشتم خلاص از غم
کزو شاداب گردد خار و گل چون ابر نیسانی
من مسکین اگر قربان او گشتم عجب نبود
که اسمعیل را حق آفرید از بهر قربانی
در درج مروت، اختر برج جهانبانی
چراغ دودمان شیر شیران، شاه گردون جاه
حسن بیگ آنگه زیبد نور چشم عالمش خوانی
ز آزاری که عالم از غمش بودند در ماتم
به اندک مدتی صحت بیافت از فضل یزدانی
سزد از شکر این نعمت اگر کروبیان هر دم
به سجده سر فرو آرند چون افراد انسانی
ز تشخیص شفایش خسرو ثانی چنان شد شاد
که یعقوب پیمبر از وصال ماه کنعانی
تن و جان من و صد همچو من بادا فدای او
وجودش عافیت بخش است بهر قاصی و دانی
نه تنها من از یمن همتش گشتم خلاص از غم
کزو شاداب گردد خار و گل چون ابر نیسانی
من مسکین اگر قربان او گشتم عجب نبود
که اسمعیل را حق آفرید از بهر قربانی
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۳۹
مولانا خالد نقشبندی : مثنویات
مناجات
خداوندا به حق اسم اعظم
به نور دیده اولاد آدم
به سوز سینه صدیق اکبر
به سلمان و به قاسم بار دیگر
با شاه صفدر کرار، حیدر
که از نیروش واشد باب خیبر
نبد فصلی به روز کاروزارش
ز عزرائیل و ضرب ذوالفقارش
به آن سرو گلستان نبوت
به آن شمع شبستان فتوت
حسن کز محض لطف و خیرخواهی
فرود آمد ز تخت پادشاهی
به آن نوباوه باغ رسالت
به آن یکتای میدان بسالت
حسین آن سرور جمع سعیدان
سپهسالار افواج شهیدان
به آن چشم چراغ اهل بینش
که بر وی بد مدار آفرینش
علی بن الحسین آن زین عباد
که بد از غیر ذات بخت آزاد
به آن کان صفا و منبع نور
که بود اندر قباب عز مستور
محمد باقر آن کوه مفاخر
که از تحریریش گفتند باقر
به حق مجمع البحرین انوار
که شد او را ز صدیق و علی یار
امام صادق و مصدوق، جعفر
که این دو منصب او را شد میسر
به حق جمله اهل بیت اطهار
کلان و خرد و مرد و زن به یکبار
که هر یک کشتی بحر یقین اند
چو کشتی لنگر روی زمین اند
بدان سر مست صهبای محبت
کا بد غواص دریای محبت
رئیس عشقبازان قطب بسطام
که در این ره نزد چون وی کسی گام
به شرب بوالحسن از جام عشقت
که بد شایسته اقدام عشقت
به حق بو علی آن قطب فایق
به خواجه یوسف آن غوث الخلایق
به عبدالخالق آن البرز تمکین
امام پیشوایان ره دین
که پا ننهاد آن فرخنده اختر
بجز اندر قدمگاه پیمبر
به حق خواجه عارف کان معنی
به محمود آن شه انجیر فغنی
به تمکین عزیز آن پیر نساج
که بر چرخ برین سود از شرف تاج
به حق خواجه بابا سماسی
به آن خورشید برج حق شناسی
امیر سید کلال آن پیر کامل
که فکر غیر نگذشتیش بر دل
به حق پیر پیران بخارا
کزو شد سنگ خارا زر سارا
بهاالدین و الدنیا محمد
که این راه هدی زو شد ممهد
به بی نقشی چو کردی سر بلندش
نهادی نام شاه نقشبندش
ز بس کز وی گره از کار واشد
خطابش خواجه مشکل گشا شد
به قطب حق علاء الدین عطار
که از عالم گشادی قفل اسرار
به آن پیری که نقش آمد مقامش
از آن یعقوب چرخی گشت نامش
به حق آبروی پیر احرار
کزو زیب دگر بگرفت این کار
چه گویم من ز وصف آن گرامی؟
در وصفش چنین سفته است جامی
مقام خواجه برتر از گمان است
برون از حد تقریر و بیان است
دلش بحری است ز اسرار الهی
ازو یک قطره از مه تا به ماهی
به خواجه زاهد آن پیر صفا کیش
به جانبازی مولانای درویش
به حق خواجگی کاندر بدایت
نمودی درج اسرار نهایت
به آن مهر سپهر ارجمندی
ختام خواجگان نقشبندی
که صهبای محبت راست ساقی
در دریای عرفان خواجه باقی
به آن سیار سیر بی نهایت
به آن سرهنگ ارباب درایت
به آن ینبوع اسرار نهانی
که کس او را نمی داند، تو دانی
به آن دریای زخار معانی
به آن شهباز اوج لامکانی
به نور دیده فاروق احمد
کزو شرع محمد شد مجدد
ز نورش شد سواد هند روشن
وزو سرهند شد وادی ایمن
چراغ محفل باریک بینان
سپهسالار فوج پاک دینان
نسنجد هر که داند ارتقایش
نگاه هیچکس از نقش پایش
به هر دو دیده آن غوث قیوم
سعید عروه الوثقای معصوم
به شیخ عبدالصمد آن نجم ثاقب
محمد عابد والا مناقب
به سیف الدین و سید نور محمد
به شمس الدین حبیب الله ارشد
به پیر ما که هست اندر زمانش
هدایت حصر اندر آستانش
نشد جز بندگی آرامگاهش
از آن شد نام عبدالله شاهش
نگویم از کمالاتش که چون است
ز وصفش که اندیشم فزون است
غریب و بی کسم بر من ببخشای
چو کس مشکل گشا نبود، تو بگشای
دری بگشای از خوشنودی خویش
برین سرگشته مهجور دلریش
به هر کس کز کرم کردی نگاهی
دو عالم را نمی سنجد به کاهی
ز بحری کز فیوضت گشت ریزان
ز عین مکرمت بر این عزیزان
به رحمت رشحه ای هم بر دل من
اگر ریزی، شود حل مشکل من
ز من هرگز نشد کاری که باید
گنه زینسان که در گفتن نیاید
ز اعمال بد خود شرمسارم
نه طاعت، نه زبان عذر دارم
چو بر خود بینم از بس شرمساری
به دوزخ خوشترم از رستگاری
بیامرز و مپرس از کار خامم
به رسوایی نیرزد انتقامم
اگر چه بس ستم بر خویش کردم
قباحتهای از حد بیش کردم
چو می اندیشم از دریای جودت
خوشم با اینهمه نقض عهودت
به محض فضل تو امیدوارم
تو خود فرموده ای آمرزگارم
به نور دیده اولاد آدم
به سوز سینه صدیق اکبر
به سلمان و به قاسم بار دیگر
با شاه صفدر کرار، حیدر
که از نیروش واشد باب خیبر
نبد فصلی به روز کاروزارش
ز عزرائیل و ضرب ذوالفقارش
به آن سرو گلستان نبوت
به آن شمع شبستان فتوت
حسن کز محض لطف و خیرخواهی
فرود آمد ز تخت پادشاهی
به آن نوباوه باغ رسالت
به آن یکتای میدان بسالت
حسین آن سرور جمع سعیدان
سپهسالار افواج شهیدان
به آن چشم چراغ اهل بینش
که بر وی بد مدار آفرینش
علی بن الحسین آن زین عباد
که بد از غیر ذات بخت آزاد
به آن کان صفا و منبع نور
که بود اندر قباب عز مستور
محمد باقر آن کوه مفاخر
که از تحریریش گفتند باقر
به حق مجمع البحرین انوار
که شد او را ز صدیق و علی یار
امام صادق و مصدوق، جعفر
که این دو منصب او را شد میسر
به حق جمله اهل بیت اطهار
کلان و خرد و مرد و زن به یکبار
که هر یک کشتی بحر یقین اند
چو کشتی لنگر روی زمین اند
بدان سر مست صهبای محبت
کا بد غواص دریای محبت
رئیس عشقبازان قطب بسطام
که در این ره نزد چون وی کسی گام
به شرب بوالحسن از جام عشقت
که بد شایسته اقدام عشقت
به حق بو علی آن قطب فایق
به خواجه یوسف آن غوث الخلایق
به عبدالخالق آن البرز تمکین
امام پیشوایان ره دین
که پا ننهاد آن فرخنده اختر
بجز اندر قدمگاه پیمبر
به حق خواجه عارف کان معنی
به محمود آن شه انجیر فغنی
به تمکین عزیز آن پیر نساج
که بر چرخ برین سود از شرف تاج
به حق خواجه بابا سماسی
به آن خورشید برج حق شناسی
امیر سید کلال آن پیر کامل
که فکر غیر نگذشتیش بر دل
به حق پیر پیران بخارا
کزو شد سنگ خارا زر سارا
بهاالدین و الدنیا محمد
که این راه هدی زو شد ممهد
به بی نقشی چو کردی سر بلندش
نهادی نام شاه نقشبندش
ز بس کز وی گره از کار واشد
خطابش خواجه مشکل گشا شد
به قطب حق علاء الدین عطار
که از عالم گشادی قفل اسرار
به آن پیری که نقش آمد مقامش
از آن یعقوب چرخی گشت نامش
به حق آبروی پیر احرار
کزو زیب دگر بگرفت این کار
چه گویم من ز وصف آن گرامی؟
در وصفش چنین سفته است جامی
مقام خواجه برتر از گمان است
برون از حد تقریر و بیان است
دلش بحری است ز اسرار الهی
ازو یک قطره از مه تا به ماهی
به خواجه زاهد آن پیر صفا کیش
به جانبازی مولانای درویش
به حق خواجگی کاندر بدایت
نمودی درج اسرار نهایت
به آن مهر سپهر ارجمندی
ختام خواجگان نقشبندی
که صهبای محبت راست ساقی
در دریای عرفان خواجه باقی
به آن سیار سیر بی نهایت
به آن سرهنگ ارباب درایت
به آن ینبوع اسرار نهانی
که کس او را نمی داند، تو دانی
به آن دریای زخار معانی
به آن شهباز اوج لامکانی
به نور دیده فاروق احمد
کزو شرع محمد شد مجدد
ز نورش شد سواد هند روشن
وزو سرهند شد وادی ایمن
چراغ محفل باریک بینان
سپهسالار فوج پاک دینان
نسنجد هر که داند ارتقایش
نگاه هیچکس از نقش پایش
به هر دو دیده آن غوث قیوم
سعید عروه الوثقای معصوم
به شیخ عبدالصمد آن نجم ثاقب
محمد عابد والا مناقب
به سیف الدین و سید نور محمد
به شمس الدین حبیب الله ارشد
به پیر ما که هست اندر زمانش
هدایت حصر اندر آستانش
نشد جز بندگی آرامگاهش
از آن شد نام عبدالله شاهش
نگویم از کمالاتش که چون است
ز وصفش که اندیشم فزون است
غریب و بی کسم بر من ببخشای
چو کس مشکل گشا نبود، تو بگشای
دری بگشای از خوشنودی خویش
برین سرگشته مهجور دلریش
به هر کس کز کرم کردی نگاهی
دو عالم را نمی سنجد به کاهی
ز بحری کز فیوضت گشت ریزان
ز عین مکرمت بر این عزیزان
به رحمت رشحه ای هم بر دل من
اگر ریزی، شود حل مشکل من
ز من هرگز نشد کاری که باید
گنه زینسان که در گفتن نیاید
ز اعمال بد خود شرمسارم
نه طاعت، نه زبان عذر دارم
چو بر خود بینم از بس شرمساری
به دوزخ خوشترم از رستگاری
بیامرز و مپرس از کار خامم
به رسوایی نیرزد انتقامم
اگر چه بس ستم بر خویش کردم
قباحتهای از حد بیش کردم
چو می اندیشم از دریای جودت
خوشم با اینهمه نقض عهودت
به محض فضل تو امیدوارم
تو خود فرموده ای آمرزگارم