عبارات مورد جستجو در ۱۷۷ گوهر پیدا شد:
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۷ - فصل سوم: در تفضیل ایشان از روی عقل
هر آنکه ظاهر و باطن آراستهگردانید بهترین خلق او باشد، و این معتی در ده خصلت پدید آید:
اول طمع بریدن از فضول دنیا که دنیا را خسیس خواندهاند که: «قل متاع الدنیا قلیل». و قصور همت بر خسیس نشان خست باشد و ترک او نشان علو همت. و حق تعالی همت عالی دوست دارد و خسیس را دشمن دارد.«ان اللّه تعالی یجب معالی الامور و اشرافها و یبغض سفافها.»
دومخلق نیکو است که حق تعالی بدان بر رسول ثنا گفت: «وانک لعلی خلق عظیم.»
یکی را از حکما رسیدند که خلق نیکو چیست؟ گفت در حق بد کنندهٔ خود نیکویی کردن.
سوم چشم فرو داشتن از عیب خلق که رسول گفته است فرخ کسی که از عیب دیگری به عیب خود باز آید. حکیمی را پرسیدند از بدترین مردم؟ گفت آنکه عیب مردمان بیند و عیب خود نه بیند.
چهارم مروت که خاصیتی روحانی است و صفتی ملکی.حکیمی را پرسیدند که مروت چیست؟ گفت شر خود از دیگران دور داشتن، و در حد وسع خود راحت رسانیدن.
پنجم حفظ حواس و نگاه داشتن زبان از کلمات زشت که در عقل و شرعحرام است، و چشم فرو گرفتن از هرجایی تا آب روی برجای بماند، و نگاه داشتن سمع از بیهوده شنودن، و دست بداشتن از هرچه مروت را خلل آرد، و مشام از روایح متغیر، برای مصلحت مزاج. واین حواس از مقدمات خصال حمیده است.
ششم سخاوت که هیچ راه نیست به رضای حق‑سبحانه و تعالی‑نزدیکتر از سخاوت، و سخاوت،ایثار چیزی است که در تصوف تو باشد در همهٔ احوال.
هفتم قمع غضب که افراط در غضب نشان سبعی است. و فرق میان آدمی و دیگر حیوانات در تقدیم خیر و احتراز شر پدید آید. چون مرد در غضب مفرط بود شریر گردد، پس از حد انسانیت بیفتد. ورسول گفته است که متابعت غضب نشان ضلالت است.
و گفتهاند غضب غولی است که حلم را در مردم گم کند،و قدر مردم در حلیمی است.
هشتم مخالفت شهوت که سبب رزانت همت و مروت و دیانت است. چون شهوت غالب شود مرد را به همه معاصی در کشد. یک نوع از حب دنیا است. و رسول گفته است: «حب الدنیا رأس کل خطیئه.»
و یک نوع حب جاه است، و رسول گفته است: «ماذئبان ضاریان فیزریبة غنم باسرع فسادا فیها من حب الشرف والمال فیدین المرء المسلم»، دو گرگ درنده در گوسفند بیشبان چندان زیان نکند که دوستی جاه با دین مرد کند.
و یک نوع راندن هوا است که در همهٔ طینتها سرشته است، و افراط درین جمله تهور است و به ترک این جمله گفتن متعذر است، «خیرالامور اوسطها». اعتدال در همهٔ کارها نگاه داشتن نیکو است.
نهم حلم است، بارکشیدن بیاعتراضی.
عیسی را‑‑پرسیدند از حلم. گفت حلم آن است که اگر کسی صد زخم بریک سوی چهرهٔ تو زند دیگر سوی پیش داری بیانکاری.
دیگری را از حکماء سؤال کردند که حلم چیست؟ گفت نگاه داشتن خاطر از تفکر در چیزی که مردم را به خشم آرد.
دهم «بازداشتن» زبان است از قول چیزی که عزم عمل ندارد، و خلاف ناکردن وعده که صدق و وفا«ی» به عهد افزایندهٔ قدر مردم است، «رجال صدقواما عاهدوا اللّه». این تمام ستایشی است.
و رسول گفته است صدق دلیل مردم است به رضاء حق‑سبحانه و تعالی‑و درجهٔ مهین در بهشت، و تا توفیق رفیق نگردد بر صدق مواظبت نباشد، و تا محبت حق نباشد، این توفیق ندهد. پسصدق ثمرهٔ شجرهٔ محبت حق است.
حکیمان دروغ زن را از درجهٔ مردی بیرون نهند. اول حد انسانیت صدق است.
و این خصال ده گانه را مراعات کردن لابد عقل است. از خصال انسانی صدق مقبولتر است. چون این خصال پدید آمد مرد آراسته و پیراسته گردد و حرکت و حرکت اوبه قدر ضرورت باشد. تا روزی هیچ کاری نکند و بر هوای خود نرود، و از هر چه بگریزد بگدازد، و روی به بلاء خود آرد، چنانکه مشایخ عصرکه در همه چیزها کوتاهی خواستهاند و در کمی بودهاند نه در بیشی.
بقراطحکیم بزرگ بوده استو از جملهٔ محققان و موحدان. پیوسته طریق ریاضت سپردی. در همهٔ احوال پلاس پوشیده است و قوت خود در شبانه روزی به عفتاد در مسنگ باز آورده است. هرگز موافقت و متابعت غضب نکرده و شفقت بر خویشتن نبرده.
پادشاهی که در وقت او بود به وی نامه نوشت و یاد کردکه کم میخوری و پلاس میپوشی و سخن اندک میگویی و هرگز نزدیک مانیایی! جوابنوشت که حدیث پلاس: بدان که مقصود از جامه پوشش عورت است، و مرا به پلاس همان حاصل است که دیگری را به جامهٔ اطلس. اماحدیث اندک خوردن: بدان که ما را طعام از بهر آن باید که تا زنده مانیم نه زندگی از بهر طعام خورد باید. و حدیث کم گفتن: سبب آن است که حق‑سبحانه و تعالی‑ما را یک زبان و دو گوش داده است. یعنی دو سخن بشنوید و یکی بگویید. این گفتن من بیش از آن است که میشنوم. اما حدیث ناآمدن پیش تو: بدان که همت من نگذارد که پیش بندهٔ خود آیم که من شهوت و غضب در تحت حکم خود آوردهام و هر دو بندهٔ مناند، و تو بندهٔ هر دویی. منبه درگاه تو چگونه آیم؟ ملازم درگاه کسی باشم که پادشاهان محتاج آن درگاه باشند. در استغناء از امثال خود مستغنیام.
این چنین جوابها از آن گفت که روزگار او بدین خصال که یاد کردیم، آراسته بود.
کسی که بهترین کارها برگزیند مهتر امثال خود باشد.
و اوصاف آدمی این دو خصلت نیک است: مختار عقل و مقبولِ شرع.
چون کسی بدین خصال آراسته شد بهترین مردم بود.
و ازین جمله متصوفهاند. روندگان این راه، و به مدد اجتماع، آراسته ظاهر و پیراسته باطناند.
چون بیان تفضیل در این سه فصل یاد کردیم واجب باشد که کیفیت احوال و افعال ایشان را شرح دهیم بر طریق اختصار تا عقلا بدانند که ایشان معطل و ضایع نهاند، بلکه مرفوع حق و مراقب و حارس خود داند.
و اوصاف ایشان بعضی تعلق به ظاهر دارد و بعضی به باطن. و ما شرح آن هر دو در دو رکن یاد کنیم، انشاء اللّه تعالی.
اول طمع بریدن از فضول دنیا که دنیا را خسیس خواندهاند که: «قل متاع الدنیا قلیل». و قصور همت بر خسیس نشان خست باشد و ترک او نشان علو همت. و حق تعالی همت عالی دوست دارد و خسیس را دشمن دارد.«ان اللّه تعالی یجب معالی الامور و اشرافها و یبغض سفافها.»
دومخلق نیکو است که حق تعالی بدان بر رسول ثنا گفت: «وانک لعلی خلق عظیم.»
یکی را از حکما رسیدند که خلق نیکو چیست؟ گفت در حق بد کنندهٔ خود نیکویی کردن.
سوم چشم فرو داشتن از عیب خلق که رسول گفته است فرخ کسی که از عیب دیگری به عیب خود باز آید. حکیمی را پرسیدند از بدترین مردم؟ گفت آنکه عیب مردمان بیند و عیب خود نه بیند.
چهارم مروت که خاصیتی روحانی است و صفتی ملکی.حکیمی را پرسیدند که مروت چیست؟ گفت شر خود از دیگران دور داشتن، و در حد وسع خود راحت رسانیدن.
پنجم حفظ حواس و نگاه داشتن زبان از کلمات زشت که در عقل و شرعحرام است، و چشم فرو گرفتن از هرجایی تا آب روی برجای بماند، و نگاه داشتن سمع از بیهوده شنودن، و دست بداشتن از هرچه مروت را خلل آرد، و مشام از روایح متغیر، برای مصلحت مزاج. واین حواس از مقدمات خصال حمیده است.
ششم سخاوت که هیچ راه نیست به رضای حق‑سبحانه و تعالی‑نزدیکتر از سخاوت، و سخاوت،ایثار چیزی است که در تصوف تو باشد در همهٔ احوال.
هفتم قمع غضب که افراط در غضب نشان سبعی است. و فرق میان آدمی و دیگر حیوانات در تقدیم خیر و احتراز شر پدید آید. چون مرد در غضب مفرط بود شریر گردد، پس از حد انسانیت بیفتد. ورسول گفته است که متابعت غضب نشان ضلالت است.
و گفتهاند غضب غولی است که حلم را در مردم گم کند،و قدر مردم در حلیمی است.
هشتم مخالفت شهوت که سبب رزانت همت و مروت و دیانت است. چون شهوت غالب شود مرد را به همه معاصی در کشد. یک نوع از حب دنیا است. و رسول گفته است: «حب الدنیا رأس کل خطیئه.»
و یک نوع حب جاه است، و رسول گفته است: «ماذئبان ضاریان فیزریبة غنم باسرع فسادا فیها من حب الشرف والمال فیدین المرء المسلم»، دو گرگ درنده در گوسفند بیشبان چندان زیان نکند که دوستی جاه با دین مرد کند.
و یک نوع راندن هوا است که در همهٔ طینتها سرشته است، و افراط درین جمله تهور است و به ترک این جمله گفتن متعذر است، «خیرالامور اوسطها». اعتدال در همهٔ کارها نگاه داشتن نیکو است.
نهم حلم است، بارکشیدن بیاعتراضی.
عیسی را‑‑پرسیدند از حلم. گفت حلم آن است که اگر کسی صد زخم بریک سوی چهرهٔ تو زند دیگر سوی پیش داری بیانکاری.
دیگری را از حکماء سؤال کردند که حلم چیست؟ گفت نگاه داشتن خاطر از تفکر در چیزی که مردم را به خشم آرد.
دهم «بازداشتن» زبان است از قول چیزی که عزم عمل ندارد، و خلاف ناکردن وعده که صدق و وفا«ی» به عهد افزایندهٔ قدر مردم است، «رجال صدقواما عاهدوا اللّه». این تمام ستایشی است.
و رسول گفته است صدق دلیل مردم است به رضاء حق‑سبحانه و تعالی‑و درجهٔ مهین در بهشت، و تا توفیق رفیق نگردد بر صدق مواظبت نباشد، و تا محبت حق نباشد، این توفیق ندهد. پسصدق ثمرهٔ شجرهٔ محبت حق است.
حکیمان دروغ زن را از درجهٔ مردی بیرون نهند. اول حد انسانیت صدق است.
و این خصال ده گانه را مراعات کردن لابد عقل است. از خصال انسانی صدق مقبولتر است. چون این خصال پدید آمد مرد آراسته و پیراسته گردد و حرکت و حرکت اوبه قدر ضرورت باشد. تا روزی هیچ کاری نکند و بر هوای خود نرود، و از هر چه بگریزد بگدازد، و روی به بلاء خود آرد، چنانکه مشایخ عصرکه در همه چیزها کوتاهی خواستهاند و در کمی بودهاند نه در بیشی.
بقراطحکیم بزرگ بوده استو از جملهٔ محققان و موحدان. پیوسته طریق ریاضت سپردی. در همهٔ احوال پلاس پوشیده است و قوت خود در شبانه روزی به عفتاد در مسنگ باز آورده است. هرگز موافقت و متابعت غضب نکرده و شفقت بر خویشتن نبرده.
پادشاهی که در وقت او بود به وی نامه نوشت و یاد کردکه کم میخوری و پلاس میپوشی و سخن اندک میگویی و هرگز نزدیک مانیایی! جوابنوشت که حدیث پلاس: بدان که مقصود از جامه پوشش عورت است، و مرا به پلاس همان حاصل است که دیگری را به جامهٔ اطلس. اماحدیث اندک خوردن: بدان که ما را طعام از بهر آن باید که تا زنده مانیم نه زندگی از بهر طعام خورد باید. و حدیث کم گفتن: سبب آن است که حق‑سبحانه و تعالی‑ما را یک زبان و دو گوش داده است. یعنی دو سخن بشنوید و یکی بگویید. این گفتن من بیش از آن است که میشنوم. اما حدیث ناآمدن پیش تو: بدان که همت من نگذارد که پیش بندهٔ خود آیم که من شهوت و غضب در تحت حکم خود آوردهام و هر دو بندهٔ مناند، و تو بندهٔ هر دویی. منبه درگاه تو چگونه آیم؟ ملازم درگاه کسی باشم که پادشاهان محتاج آن درگاه باشند. در استغناء از امثال خود مستغنیام.
این چنین جوابها از آن گفت که روزگار او بدین خصال که یاد کردیم، آراسته بود.
کسی که بهترین کارها برگزیند مهتر امثال خود باشد.
و اوصاف آدمی این دو خصلت نیک است: مختار عقل و مقبولِ شرع.
چون کسی بدین خصال آراسته شد بهترین مردم بود.
و ازین جمله متصوفهاند. روندگان این راه، و به مدد اجتماع، آراسته ظاهر و پیراسته باطناند.
چون بیان تفضیل در این سه فصل یاد کردیم واجب باشد که کیفیت احوال و افعال ایشان را شرح دهیم بر طریق اختصار تا عقلا بدانند که ایشان معطل و ضایع نهاند، بلکه مرفوع حق و مراقب و حارس خود داند.
و اوصاف ایشان بعضی تعلق به ظاهر دارد و بعضی به باطن. و ما شرح آن هر دو در دو رکن یاد کنیم، انشاء اللّه تعالی.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۳ - فصل پنجم: در مجاهدت
بدان که هیچ راهی که آدمی در وی قدم زند نیکوتر و پاکتر از مجاهدت نیست. و مجاهدت مخالفت است هر چیزیرا که رقم انسانیت بر وی باشد و ثمرهٔ او راه نمودن است به حق تعالی، «والذین جاهدو فینا لنهدینهم سبلنا». چون کسی برای او همه چیزها را دست بدارد، لابد او نیز همهٔ نیکوییها به وی رساند. قالرسول اللّه : «من کان للّه، کان اللّه له» و هر راه که آدمی بر آن رود وی را در آن طمع باشد و هوای او در آن مجال یابد و نفس اورا در آن نصیب بود، الا راه مجاهدت که هوا در دیگر راهها زنده باشد و در مجاهدت بمیرد. پسمجاهدت سبب عزل انسانیت است و تخم کشف اسرار حقیقت.
نهاد آدمی آن گه پاک شود که در دریای مجاهدت افتد. کسی که در مجاهدت بر خود بسته دارد لشکر هوی وی را به غارت برداردو بر وی غالب شود وملازم طمع و متابع شهوت و موافق غضب گردد و ریا بر او مستولی شود تا هر چه کند برای خلق کند. و این چنین کس هرگز حلاوت ایمان نیابد. اما چون به مجاهدت درآید و در بدایت روزگار خود را تربیت کند به مراقبت و ظاهر خود بپیراید به مجاهدت؛ شجرهٔ حقیقت در دل او رسته شود و خارستان معصیت در درون سوخته گردد، فتوح غیب حاصل آید.
و بر مردم مبتدی در راه ارادت مجاهدت فریضه است، از آنکه نفس زمام او گرفته باشد، و از هوا آیینهٔ او ساخته تا مذاق مراد او خیالات فاسد بدو مینماید، وباطل در کسوت حقیقت بر وی عرضه کند. چندانهوس در نهاد او پدید آید که یکباره از حق پرستیدن بیفتد و به عقوبت ریا مبتلا شود و بند شک و شرک بر نهاد او افتد تا بتپرستی تمام از میان کار بیرون آید، و آن ارادت و بال او گردد.
پس از جهت مصلحت مشایخ که نایبان نبوتاند مجاهده را مؤکد گردانیده تا هر که به راه ارادت درآیبد مجاهدتپیش گیرد و بر ریاضت مواظبت نماید تا اوصاف مذمومه در وی نیست شود، و خلقپرستی از دیدهٔ وی بیفتد. پس راه عبودیت واخلاص بر وی میسر شود.
بایزید بسطامی‑قدس اللّه روحه العزیز‑گفت در بدایت دوازده سال صقالت نفس کردم، تا روی دل خود را پیش گرفتم تا چه بینم؟ بر میان ظاهر خود زناری دیدم. دوازدهسال دیگر در آن بودم تا آن زنار ببریدم. آنگه در خود نگرستم در باطن خود زناری دیگر دیدم. پنج سال دیگر بدان مشغول شدم که آن زنار ببریدم.
پس مرا معلوم شد که خلق همه عجز عزل و ذل موت دارند. چهار تکبیر بر آفرینش کردم. آن همه از برکات مجاهدت بود.
جنیدرا‑قدس اللّه روحه‑به خواب دیدند بعد ار وفات. گفتند کار بر چه جملت است؟ گفت: هر چه یافتم به برکات رکعات سحرگاه یافتم.
ابوعلی دقاق‑رحمة اللّه علیه‑گفته است نشستن نهایت ثمرهٔ بدایت است.
و نیز گفتهاند حرکات ظاهر به مجاهدت از برکات سر پدید آید به مشاهدت.
در خبر است که یکی پیش رسول آمد.گفت یا رسول اللّه از جهادها کدام فاضلتر، تا آن کنم؟ گفت «جاهد نفسک و هواک فی اللّه.»
ذاالنون مصری‑رحمة اللّه علیه‑گفته است که حق‑سبحانه و تعالی‑بندهٔ خود عزی ندهد ورای آنکه او را دلالت کند برخوار کردن نفس در چشم خود، از آنکه شرع نفس را دشمنترین دشمنان خوانده است، «اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک»، مذلت دشمن جستن نشان رعایت جانب دوست باشد.
مجاهدت «را» فایدهها است:
یکی آنکه رعونت ببرد. اگر وی را به نام مجرد خوانند در خشم نشود.
و ریا ببرد تا هر عمل که کند برای خدا کند.
و غفلت ببرد تا همیشه جمع باشد.
غیبت زایل کند تا پیوسته حاضر باشد.
شهوت و غضب منقطع کند تا مروت بر جای ماند.
بخیلی ببرد تا پیوسته جوان مرد بود.
تکبر و شرک و شک و تهمت و امل و حقد و حسد و عداوت و بدگمانی از وی دور کند. تواضع و همت عالی در وی موجد شود و خوش روی وصادق و راسخ قدم و مستقیم دل و ملک طبع گردد. این همه اوصاف نتیجهٔ مجاهدت است.
و مخصوص بدین اوصاف متصوفهاند که ظاهر و باطن آراسته و پیراسته دارند به شریعت و طریقت، واخلاق پسندیده دارند، و از هر چه نباید دور باشند، و بدانچه باید نزدیک شوند.
نهاد آدمی آن گه پاک شود که در دریای مجاهدت افتد. کسی که در مجاهدت بر خود بسته دارد لشکر هوی وی را به غارت برداردو بر وی غالب شود وملازم طمع و متابع شهوت و موافق غضب گردد و ریا بر او مستولی شود تا هر چه کند برای خلق کند. و این چنین کس هرگز حلاوت ایمان نیابد. اما چون به مجاهدت درآید و در بدایت روزگار خود را تربیت کند به مراقبت و ظاهر خود بپیراید به مجاهدت؛ شجرهٔ حقیقت در دل او رسته شود و خارستان معصیت در درون سوخته گردد، فتوح غیب حاصل آید.
و بر مردم مبتدی در راه ارادت مجاهدت فریضه است، از آنکه نفس زمام او گرفته باشد، و از هوا آیینهٔ او ساخته تا مذاق مراد او خیالات فاسد بدو مینماید، وباطل در کسوت حقیقت بر وی عرضه کند. چندانهوس در نهاد او پدید آید که یکباره از حق پرستیدن بیفتد و به عقوبت ریا مبتلا شود و بند شک و شرک بر نهاد او افتد تا بتپرستی تمام از میان کار بیرون آید، و آن ارادت و بال او گردد.
پس از جهت مصلحت مشایخ که نایبان نبوتاند مجاهده را مؤکد گردانیده تا هر که به راه ارادت درآیبد مجاهدتپیش گیرد و بر ریاضت مواظبت نماید تا اوصاف مذمومه در وی نیست شود، و خلقپرستی از دیدهٔ وی بیفتد. پس راه عبودیت واخلاص بر وی میسر شود.
بایزید بسطامی‑قدس اللّه روحه العزیز‑گفت در بدایت دوازده سال صقالت نفس کردم، تا روی دل خود را پیش گرفتم تا چه بینم؟ بر میان ظاهر خود زناری دیدم. دوازدهسال دیگر در آن بودم تا آن زنار ببریدم. آنگه در خود نگرستم در باطن خود زناری دیگر دیدم. پنج سال دیگر بدان مشغول شدم که آن زنار ببریدم.
پس مرا معلوم شد که خلق همه عجز عزل و ذل موت دارند. چهار تکبیر بر آفرینش کردم. آن همه از برکات مجاهدت بود.
جنیدرا‑قدس اللّه روحه‑به خواب دیدند بعد ار وفات. گفتند کار بر چه جملت است؟ گفت: هر چه یافتم به برکات رکعات سحرگاه یافتم.
ابوعلی دقاق‑رحمة اللّه علیه‑گفته است نشستن نهایت ثمرهٔ بدایت است.
و نیز گفتهاند حرکات ظاهر به مجاهدت از برکات سر پدید آید به مشاهدت.
در خبر است که یکی پیش رسول آمد.گفت یا رسول اللّه از جهادها کدام فاضلتر، تا آن کنم؟ گفت «جاهد نفسک و هواک فی اللّه.»
ذاالنون مصری‑رحمة اللّه علیه‑گفته است که حق‑سبحانه و تعالی‑بندهٔ خود عزی ندهد ورای آنکه او را دلالت کند برخوار کردن نفس در چشم خود، از آنکه شرع نفس را دشمنترین دشمنان خوانده است، «اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک»، مذلت دشمن جستن نشان رعایت جانب دوست باشد.
مجاهدت «را» فایدهها است:
یکی آنکه رعونت ببرد. اگر وی را به نام مجرد خوانند در خشم نشود.
و ریا ببرد تا هر عمل که کند برای خدا کند.
و غفلت ببرد تا همیشه جمع باشد.
غیبت زایل کند تا پیوسته حاضر باشد.
شهوت و غضب منقطع کند تا مروت بر جای ماند.
بخیلی ببرد تا پیوسته جوان مرد بود.
تکبر و شرک و شک و تهمت و امل و حقد و حسد و عداوت و بدگمانی از وی دور کند. تواضع و همت عالی در وی موجد شود و خوش روی وصادق و راسخ قدم و مستقیم دل و ملک طبع گردد. این همه اوصاف نتیجهٔ مجاهدت است.
و مخصوص بدین اوصاف متصوفهاند که ظاهر و باطن آراسته و پیراسته دارند به شریعت و طریقت، واخلاق پسندیده دارند، و از هر چه نباید دور باشند، و بدانچه باید نزدیک شوند.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۹۶
خواجه امام بوعلی فارمدی گفت، قدس اللّه روحه العزیز، کچون من بخدمت شیخ بوالقسم گرگانی رسیدم و او مرا بانواع ریاضتها فرمود و مهذب و مؤدب شدم، او مرا بابوبکر عبداللّه برادری فرمود و هر دو را به خدمت شیخ بوسعید فرستاد بمیهنه. چون بمیهنه رسیدیم و سنن و شرایط بجای آوردیم و به خدمت شیخ در رفتیم حسن مؤدب را شیخ بفرمود کی ایزاری بیاورد و بمن داد، شیخ بمن فرمود کی بدین ایزار گرد را از دیوار دور میکن و بوبکر عبداللّه را فرمود که کفش درویشان راست میدار. چون سه روز مقام کردیم و این خدمت بجای آوردیم روز چهارم شیخ فرمود کی بخدمت شیخ بوالقسم باید رفت. چون به خدمت شیخ بوالقسم آمدیم ومدتی برین گذشت و هر دو شیخ برحمت حقّ سبحانه و تعالی نقل کردند سخن بر من گشاده گشت و مریدان پدید آمدند وصیت و آوازۀ من در جهان منتشر گشت و شیخ بوبکر عبداللّه را بآن بزرگواری در میان خلق شهرتی وصیتی نبود وذکر او سایر نگشت. یک روز بوبکر عبداللّه گفت کی شیخ بوسعید فرمود شیخ بوعلی را که بایزار گرد را از دیوار پاک میکن تا همۀ عمر بایزار سخن گرد معصیت از دیوار دل بندگان حقّ پاک میکند و ما را فرمود تا کفش درویشان راست میکردیم تا همۀ عمر در پایگاه بماندیم و کسی ما را نشناخت و ذکر ما نکرد.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۸۲
شیخ بوسعید گفت قدس اللّه روحه العزیز کی ما را بخواب دیدند مرده و زنخ بربسته و سخن میگوییم. کسی گویدی فرا مردمان کی سخن مگویید و اگر گویید چنین گویید کی شیخ گفت آنگاه که بمردی او بماند و بس ماتَ الْعَبْدُ وَهُوَ لَمْ یَزَلْ.
مقریی در پیش شیخ این آیت برخواند کی اِنَّ الَّذی فَرَض عَلَیْکَ الْقُرْانَ لَرادُّکَ اِلی مَعادٍ شیخ گفت مفسران درین آیت چنین گفتهاند کی: اَرادبه فتح مکة، ما چنین میگوییم که وی برای فتح مکه قسم یاد نکند، اَراد به لقاء الاخوان.
حکایات و فوائد
این فواید برزفان مبارک شیخ ابوسعید رفته است پراکنده:
شیخ ما گفت کی عمر خطاب پرسید مرکعب الاحبار را کی کدام آیت یافتی در توریة مختصر تر، کعب گفت اندر توریة ایدون یافتم کی حقّ سبحانه و تعالی میگوید اَلا مَنْ طَلَبَنی وَجَدَنی َومَنْ طَلَب غَیْری لَمْ یَجدنی هرکه مراجست مرا یافت و هرکه جز مرا جست هرگز مرا نیافت و در برابر این نبشته بود: قَدْطالَ شَوْقُ الاَبْرارِ اِلی لقائی وَاَنا اِلی لقائهم
شیخ گفت بایزید بسطامی گفت کی حقّ سبحانه و تعالی فردست او را بتفرید باید جست تو او را به مداد و کاغذ جویی، کی یابی؟
شیخ گفت بعضی حکما گفتهاند کی: وُلدتَ باکیاً وَالنّاسُ یَضْحَکُونَ فَاجْتَهدْ بِاَنْ تَمُوتَ ضاحِکاً وَالنَّاسُ یَبْکُونَ:
جایی کی حدیث تو کنند خندانم
خندان خندان بلب برآید جانم
شیخ گفت هر کرا اطلاع دادند بر ذرۀ از علم توحید از حمل پشۀ عاجز آید از گرانی آنچ برونهاده باشند.
شیخ ما گفت:
تا عشق ترا ببر درآوردم تنگ
از بیشه برون کرد مرا روبَه لنگ
شیخ ما گفت: اشْرَف کَلَمةٍ فِی التَّوحیدِ قَولُ النَّبِی صَلَّی اللّه عَلَیْه وَسَلَّم سُبْحانَ مَنْ لمْ یَجْعَلْ لِخَلْقِهِ سَبیْلاً اِلی مَعْرِفَتِهِ اِلّا بِالْعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِه.
شیخ گفت یوسف بن الحسین گفت هرکه در بحر توحید افتاد هر روز تشنهتر باشد و هرگز سیراب نگردد و آن تشنگی جز بحقّ ساکن نگردد.
جنید گفت آن توحید که صوفیانراست از خصوص جدا کردن حدیثست از قدیم و بیرون شدن ازوطنها و بدیدن محنتها و بگذاشتن هرکه داند ونداند، و بجای این همه حقّ باشد.
شیخ گفت مردی به نزدیک ذوالنون مصری آمد و گفت مرا دعایی گوی ذوالنون گفت اگر ترا در علم غیب سابقتست بعلم توحید همه دعاها ترا سابقست و اگر نه غرقه را بانگ و نعرۀ نظارگی کی رهاند.
گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور
بزنم نعره و لکن زتو بینم هنرا
شیخ گفت پرسیدند خواجه بوالحسن بوشنجی را رحمةاللّه علیه کی ایمان چیست و توکل چیست؟ گفت آنکه از پیش خوری و لقمه را خُرد بخایی بآرام دل، و بدانی کی آنچ تراست از تو فوت نشود.
شیخ گفت بوعبداللّه الرازی گفت مرا سرما و گرسنگی دریافت، پس بغنودم، آوازهاتفی شنودم کی گفت: چه پنداری که عبادت نماز و روزه است، خویشتن فرو گرفتن در احکام خداوند تعالی فاضلتر از نماز و روزه است.
شیخ را پرسیدند که: تصوف چیست؟ گفت این تصوف همه شرکست. گفتند ایها الشیخ چرا؟ گفت از بهر آنکه تصوف دل از غیر و جُزو نگاه داشتنست و غیر و جزوُ نیست.
شیخ گفت روزی جنید نشسته بود باجماعت فقرا و سخنش میرفت در فضلها و نعمتهاء حقّ جل جلاله. درویشی گفت الحمدلله. جنید گفت حمد تمام گوی چنانک خدای تعالی گفته است که الحمدلله رب العالمین درویش گفت و این عالمین کی باشد کی ایشان را باویاد باید کرد؟ جنید گفت و گو تمام بگوی که چون حدیث به قدیم مقرون کنی محدث متلاشی گردد در جنب آن و قدیم بماند.
شیخ گفت شبلی بسیار گفتی اللّه اللّه اللّه. پرسیدند کی چه سبب است کی گویی اللّه اللّه و نگویی لااله الااللّه؟ جواب داد کی حشمت دارم کی او را برزفان انکار یاد کنم و ترسم کی درلااله مرگ درآید بالااللّه نرسم.
شیخ گفت لا اله طریق این حدیثست و الااللّه نهایت این حدیث تا این کس سالها درلااله درست نگردد بالااللّه نرسد.
شیخ گفت معاویة بن ابی سفیان گفت جایی کی تازیانه کفایت بود شمشیر را کار نفرماییم کی اگر میان من و همۀ خلق مویی بود آن موی هرگز گسسته نگردد بدانکه چون ایشان بکشند من فرو گذارم و چون ایشان بگذارند من بکشم.
شیخ گفت در کلیله و دمنه گویند کی با سلطان قوی کس تاب ندارد و مَثَل این چون حشیش تر باشد که هرگاه که باد غلبه کرد خویشتن فراباد دهد تا در زمین همی گرداندش و آخر نجات یابد و درختهای قوی کی گردن ندهند از بیخ بیرون کند. و چون شیر را بینی و ازو بترسی در زمین غلط و تواضع کن تا برهی کی شیر عظیم بود اما کریم بود. و بعدوِّ ضعیف فریفته مشو کی ستور قوی از خاشک ضعیف نفور شود بل کی هلاک گردد. وآتش چنان نسوزد فتیله را که عداوت سوزد قبیله را. و عتاب بهتر از حقّد اندرون و زخم نصیحت کننده بهتر از سلام دشمن بدآموز.
شیخ گفت مَثَل ادب کردن احمق را چون آبست در زیر حنظل، هرچند آب بیش خورد طلخ تر گردد.
شیخ گفت خردمند آنست که چون کارش پدید آید همه رایها را جمع کند و به بصیرت در آن نگرد تا آنچ صوابست ازو بیرون کند و دیگر را یله کند همچنانک کسی را دیناری گم شود اندر میان خاک اگر زیرک باشد همه خاک را که در آن حوالی بود جمع کند و به غربالی فرو گذارد تا دینار پدید آید.
شیخ گفت اعرابی را پسری بود و برحمت خدای پیوست، او جزع همی کرد، گفتند صبر کن که حقّ سبحانه و تعالی وعده کرده است صابرانرا ثوابها، گفت چون منی کی بود که بر قدرت خداوند سبحانه و تعالی صبر کند وَاللّه کی جزع کردن از کار او دوستر بدو از صبر کردن کی این صبر دل را سیاه گرداند.
شبلی گفت وقتی دو دوست بودند با یکدیگر در حضر و سفر صحبت میداشتند، پس اتفاق چنان افتاد کی ایشان را به دریا گذر همی بایست کرد، چون کشتی به میان دریا رسید یکی از ایشان بکران کشتی فراز شد، قضا را در آب افتاد، آن دیگر دوست خویش را از پس او در آب افگند. پس کشتی را لنگر انداختند و غواصان در آب شدند و ایشان را برآوردند بسلامت.، آن دوست نخستین فرادیگر گفت: گیرم کی من در آب افتادم ترا باری چه افتاد؟ گفت من بتو از خویشتن غایب بودم، چنان دانستم که من توم.
شیخ گفت خلیفه را دختر عمی بود کی دل اوبدو آویخته بود. پس روزی هر دو برطرف چاهی نشسته بودند، انگشتری خلیفه در چاه افتاد، آن دختر انگشتری خود بیرون کرد و در چاه انداخت. خلیفه دختر را پرسید کی چنین چرا کردی؟ دختر گفت فراق آزموده داشتم چون میان مامحل انس بود نخواستم که انگشتری ترا وحشت جدایی بود، انگشتری خود را مونس وی کردم.
شیخ گفت:
ای روی تو چو روز دلیل موحّدان
وی موی تو چنان چو شب ملحد از لحد
ای من مقدم از همه عشاق چون توی
مرحسن را مقدم چون از کلام قد
مکی به کعبه فخر کند مصریان بنیل
ترسا با سقف و علوی بافتخار جد
فخر رهی بدان دوسیه چشمکان تست
کامد پدید زیر نقاب از بَرِد و خد
شیخ گفت کودکی در حلقۀ شبلی بایستاد و گفت یا ابابکر مرا از من غایب گردان پس مرا بامن ده تا من باشم و وی چنانک من هستم و وی. شبلی گفت ترا این سخن از کجا آمد که نابینا گردی یا غلام! گفت من این از کجا یابم یا ابابکر که درو نابینا گردم؟ پس از پیش او بگریخت.
شیخ گفت فاذا ابصرتنی ابصرته و اذا ابصرته ابصرتنا
چون مرا دیدی تو او را دیدیی
چون ورا دیدی
شیخ گفت یحیی معاذ الرازی گوید مادام تا بنده در طلبست او را گویند ترا باختیار چه کار کی توامیرنۀ در اختیار خویش، پس چون این بنده بفنا شد گویند او را اگر خواهی یله کن کی اگر اختیار کنی اختیار تو بماست و اگر یله کنی یله کردن توهم بماست،اختیار تو اختیار ماست و کار تو کار ماست.
امروز که معشوقه بعشقم برخاست
بر درگه میر اسب ما باید خواست
شیخ گفت سهل بن عبداللّه گوید کی صعبترین حجابی میان خدای و بنده دعویست.
شیخ گفت که رسول گفت صلی اللّه علیه و سلم: مَنْ لَمْ یَقْبَل من...(؟) صادِقاً کانَ اَوْکاذِباً لَمْ یَرِدْ عَلی الْحَوْض هرکه قبول نکند عذر مجرمی کی بعذر پیش آید راست یا دروغ از حوض من آب نخورد.
شیخ گفت عبداللّه بن الفرج العابد گوید بر خویشتن در شبانروزی از یک وجه چهارده هزار نعمت بشمردیم، گفتند چگونه بود شمردن این؟ گفت نَفَس خویش بشمردم در شبانروزی چهارده هزار بود.
شیخ گفت که محمد بن حسام گوید طبیبی کی ترا داروی طلخ دهد تا درست شوی مشفقتر از آنکه حلوا دهد تا بیمار شوی و هر جاسوسی که ترا حذر فرماید کی ایمن شوی مهربانتر از آن کس کی ترا ایمن کند کی پس از آن بترسی.
شیخ گفت پادشاهی با وزیر گفت که کی بود که مرد شریف گردد؟ گفت چون هفت خصلت جمع گردد اندر وی. گفت آن چیست؟ گفت: اول همت آزادگان، دوم شرم دوشیزگان،سوم تواضع بندگان، چهارم سخاوت عاشقان، پنجم سیاست پادشاهان، ششم علم و تجربت پیران، هفتم عقل غریزی اندرون نهان.
شیخ گفت بوجعفر قاینی گوید کی از پدر شنیدم کی گفت مردان به چهار چیز فخر کنند، لکن تأویل نشناختند، بحسب و غنی و علم و ورع. پنداشتند کی حسب شرف نسبت است و خود حسب خلق نیکوست و پنداشتند کی غنا بسیاری مالست و غنا خود غنای دلست، و علم نوریست کی خداوند تعالی بدل بنده افگند، و ورع از حرام کَرْدِ خدای تعالی باز ایستادنست.
شیخ گفت اعرابی را کنیزکی بود نامش زهره، پس او را گفتند کی خواهی کی امیرالمؤمنین باشی و کنیزکت بمیرد؟ گفت نه کی زهرۀ من رفته شود و کارامت شوریده گردد.
شیخ گفت دهقانی وکیل خود را گفت مرا دراز گوشی بخر نه خرد و نه بزرگ چنانک مرا در شیب و بالا نگاه دارد و در میان زحمت فرو نماند و از سنگها یکسو رود و اگر علف اندک دهی صبر کند و اگر بسیار دهی افزون کند. وکیل گفت یا خواجه من این صفت ندانم خریدن الا در بویوسف قاضی، از خداوند خویش درخواه کی او را از بهر تو خری گرداند.
شیخ گفت مردی از جهودان به نزدیک امیرالمؤمنین علی رضی اللّه عنه آمد و گفت یا امیرالمؤمنین خدای ما جل جلاله کی بود و چگونه بود؟ گونۀ روی علی بگشت و گفت خدای ما بیصفت بود و بیچگونه بود، چنانک بود همیشه بود، او را پیش نیست و از پیش همۀ پیشهاست، بیغایت و منتهاست و همۀ غایتها دون او منقطع، زیرا که او غایت غایتهاست. یهودی گفت گواهی دهم کی در روی زمین هر که جز چنین بگوید باطلست و انا اشهد ان لااله الااللّه و ان محمداً رسول اللّه.
سید این طایفه جنید گوید که بوی توحید نشنوی سوی توحقّی بود کی تو آن حقّ را ادا نکرده باشی کی این حدیث داد خویش تمام بخواهد.
شیخ گفت وقتی درویشی از بادیه برآمد فاقۀ بسیار کشیده، و رفیقی داشت، بکوفه رسیدند، به خرماستانی شدند، درویش سؤال کرد، خداوند باغ گفت درآی و بر درخت شو و چندانکه خواهی بخور و با خود ببر. درویش بردرخت شد و رفیقش در زیر درخت بنشست. درویش را پای از جای برفت و از درخت بیفتاد، خاری از خرما بشکمش درشد و تاسینهاش بدرید. آن درویش فرونگریست، چون شکم خویش دریده دید گفت الحمدلله بنمردم تا به مراد خویشت ندیدم معدۀ گرسنه و شکم دریده و جانی به لب رسیده کی سزای تو بتر ازینست! رفیقش فراشد تا شکمش ببیند و ببندد، چون دامنش برگرفت درویش این بیت بگفت:
اَلْیوم لایَرْفَعُ غَیری ذَیْلی
لَیْلی نَهاری ونَهارِی لَیْلی
درویش گفت اینجا هیچ خیانت نماند.
شیخ گفت خیانت بندگان را عذر جمال ونوال خداوند خواهد، در عفوتو اظهار خداوندی اوست و در عقوبت تو اظهار جرم تو.
شیخ گفت سری سقطی بیمار شد، جنید بعیادت او در شد و مروحۀ برداشت تا بادش کند. گفت ای جنید آتش از باد تیزتر گردد. جنید گفت چونست؟ سری گفت عَبْدٌ مَلُولٌ لایقْدرُ عَلی شَیءٍ. جنید گفت وصیتی بکن! گفت لاتَشْغَلْ عَن صُحْبَةِ اللّه بصُحْبَةِ الْاَغْیار. جنید گفت اگر پیش ازین شنیدمی باتو نیز صحبت نداشتمی.
شیخ گفت: اَوْحَی اللّه تَعالی الی داوُدیا داود قُلْ لِعِبادِی اِنِّی لَمْ اَخْلقهم لاریح عَلَیْهم وَلکنْ خَلَقْتُهُمْ لِیَرْبَحُوا عَلَّی.
شیخ گفت بوبکر کتانی بزرگ بوده است و علم و مجاهدتهاء بسیار دیده است کی کسی بدان درجه نرسیده و یکی از مجاهدتهای او آن بوده است که سی سال به مکه در زیر ناودان نشسته است و درین مدت در شبانروزی یک طهارت کرده است و این صعب باشد کی هیچ شب خواب نیافته است بلکه خواب در میانه نبوده است در آن نشست وی. روزی پیری از باب بنی شیبه درآمد به شکوه، ونزدیک وی آمد و سلام گفت و او را گفت یا ابابکر چرا آنجا نروی که مقام ابرهیم است، کی مردمان جمع گشتهاند و حدیث رسول صلی اللّه علیه و سلم میشنوند تا تو نیز بشنوی و پیری آمده بود و اخبار عالی داشت و املا میکرد. ابوبکر سربرآورد وگفت ای شیخ آن پیر کی روایت میکند از کی میکند؟ گفت از عبدالرزاق صنعانیست از معمر از هری از بوهریره. گفت ای شیخ دراز اسنادی آوردی هرچ ایشان آنجا باسناد و خبر میگویند ما اینجا بیاسناد میشنویم. گفت از کی میشنوی؟ گفت حَدَّثَنی قَلْبِی عَنْ رَبّی. آن پیر گفت چه دلیل کی تو براینی؟ گفت دلیل آنکه تو خضری. خضر گفت تا آن وقت پنداشتم که هیچ ولی نیست خدای را که من او را ندانم تا که شیخ بوبکر کتانی را بدیدم که او مرا بدانست و من او را ندانستم.
شیخ گفت استاد بوعلی دقاق به نزدیک بوعلی شبوبی آمد به مرو، و ما بمرو بودیم و پیر شبویی صحیح بخاری یاد داشت و محدث بود و ما صحیح بخاری از وی استماع داریم و پیر را ازین معنی آگاهی تمام بوده است و استاد بوعلی را فرازین سخن وی آورد. پیر بوعلی را گفت ما را درین معنی نفسی زن. استاد بوعلی گفت برما این سخن بسته است و گشاده نیست. گفت روا بود ما نیاز خویش حاضر کنیم تا ترا درنیاز ما سخن گشاید. آن معنی آتش است ونیاز سوخته. استاد بوعلی اجابت کرد و مجلس نهادند و او را بر سر منبر سخن نمیگشاد که مردمان اهل آن نبودند. پیر شبویی از دَرِ مسجد درآمد، استاد را چشم بروافتاد، سخن بگشاد چون مجلس به آخر رسید پیر شبویی گفت تو آنی که بودی این ما بودیم.
شیخ گفت نیاز باید کی هیچ راه بنده را به خداوند نزدیکتر از نیاز نیست که اگر بر سنگ خاره افتد چشمۀ آب بگشاید، اصل اینست و این درویشانرا بود و آن رحمت خداوند کرده است با ایشان.
شیخ گفت وقتی به تابستان بقیلوله بگرمای گرم پیرشبویی را دیدم که در آن گرد و خاک میرفت، گفتم ایها الشیخ کجا میروی؟ گفت بدین بیرون خانقاهست و آنجا درویشانند ومن شنیدهام که هرکه در وقت قیلوله در میان درویشان باشد در روزی صد و بیست رحمت بر وی بارد، خاصه بدین وقت که میروم.
شیخ گفت خویشتن دریشان بندید و خود را به دوستی ایشان فرا نمایید.
شیخ گفت سری سقطی در بازار بغداد نشستی و دکانی داشتی و هیچ چیز در دکان نبود که بفروختی ولکن پَردگکی از آن دکان آویخته بودی و پس پرده نماز میکردی. وقتی کسی از جبل اللکام به زیارت وی بنشان به بازار درآمد تا به دکان وی و آن پرده بر گرفت و سلام گفت. سری سقطی را گفت فلان پیر از جبل اللکام ترا سلام گفته است. گفت وی ازینجا رفته است، باز کوه شدن مردی نبود مرد باید کی به میان بازار در میان مردمان بخدای مشغول باشد و یک لحظه بدل ازو خالی نبود.
شیخ گفت کی شیخ بوالعباس بسیار گفتی هر آن مریدی که بیک خدمت درویشی قیام کند او را بهتر از صد رکعت نماز افزونی و اگر یک لقمه طعام کم کند آن وی را بهتر کی همه شب نماز کند.
شیخ گفت آن درویش بسیار بگردید و سفرها کرد، مینیاسودو هیچ نمییافت، دلش بگرفت، زیر خاربنی بخفت و گلیم بسر درکشید، دلش خوش گشت، سر بر آسمان کرد و گفت یارَبِّ اَنتَ مَعِی فِی الْکساءِ و اَنَا اَطْلُبُکَ فِی الْبَوادِی مُذْکّذا یا بارخدای! تو خود با منی درین گلیم، و من ترا در بادیها میجویم از چندین سال باز.
شیخ گفت جنید روزی بیرون آمد،کودکی را دید از جای بشده، گفت ایها الشیخ اِلی مَتی انتظرُکَ تا کی مرا در انتظار داری؟ جنید گفت اَعْن وَعْدٍ؟ با من وعده کرده بودی؟ گفت بلی سَأَلْتُ مُقِّبَ الْقُلُوب اَنْ یُحَرِّکَ قَلْبَکَ اِلَّی جنید گفت راست گفتی، چه فرمایی؟ پسر گفت آمدهام تا جواب دهی از آنکه میگوید اِذا خالَفْتَ النَّفْسَ هَواها صارَدَواها جنید گفت آری این بیماریها خلق را میکشد چون مخالفت کرد هوا را بیماریش شفا گردد.
شیخ گفت مرتعش گفت چندین حج کردم به تجرید بیزاد و بیدلو و بیچیزی، بدانستم که این همه بر هوای نفس کردهام. گفتند چرا؟ گفت زیرا که مرا روزی مادر گفت سبوی آب برکش. من برکشیدم، مرا رنج آمد، دانستم کی این همه بر هوای نفس کردهام.
شیخ گفت سفیان ثوری گوید اگر کسی ترا گوید نعم الرجل انت خوشتر آید از آنکه گوید بئس الرجل انت بدانکه هنوز بدمردی.
شیخ گفت وقتی جولاهۀ بوزیری رسیده بود هر روز بامداد برخاستی و کلید برداشتی و در خانه باز کردی و ساعتی در آنجا مقام کردی پس بیرون آمدی و بخدمت امیر شدی. امیر را ازآن حال خبر کردند کی او چه میکند.امیر را هوس افتاد کی تادر آن خانه چیست؟ روزی ناگاه از پس وزیر بدان خانه شد. مغاکی دید در آن خانه چنانک جولاهگان را باشد. وزیر را دید پای دران گَو کرده، امیر گفت این چیست؟ وزیر گفت یا امیر این همه دولت که هست آن امیرست ما ابتدای خویش فراموش نکردهایم، خود را با یاد خود دهیم تا در خود بغلط نیفتیم. امیر انگشتری از انگشت بیرون کرد و گفت بگیر و در انگشت خود کن! اگر تا این غایت وزیر بودی اکنون امیری.
شیخ گفت بایزید شیری را مرکب کردی و مار افعی راتازیانه و چون در نماز آمدی گفتی اِلهِی بسِتْرِک عِشْنا فَلَوْرَفَعْتَ عَنّا غطاءَکَ لافْتَضَحْنا.
شیخ گفت بوعلی دقاق مجلس میگفت و گرم شده بود و مردمان خوش شده بودند. مردی گفت ای استاد این همه میبینیم خدای کوی؟ گفت چه دانم، من نیز هم ازین بفریادم. گفت چون ندانی مگو! گفت پس چه گویم؟
شیخ گفت کی بایزید را گفتند کی تو میگویی کی کسی بسفر شود برای خدای شود و او با اوست، چرا میشود که هم بر جای مقصود حاصل شود؟ گفت زمینها باشد کی بحقّ تعالی بنالد که ای بار خدای از اولیاء خویش بمن بنمای و چشم ما بآمدن دوستی منور گردان حقّ تعالی ایشان را سفر در پیش نهد تا مقصود آن بقعه حاصل گردد.
شیخ گفت دانشمندی بود در شهر مرو هرگز از خانه بیرون نیامدی. اتفاق را روزی بیرون آمده بود و در مسجد نشسته. شخصی ماحضری آوردو در پیش وی نهاد، او دست دراز کرد واندک اندک بکار میبرد. چون بخورد سگی درآمد و قصد وی کرد و دامن وی میگرفت دانشمند گفت با منت آسانست، مرا نفس از تو دریغ نیست، دانم که ترا فرستاده است و که بر گماشته است و لکن آن دیگران غافلند، ندانم که ترا فروگذارند یا نه. ساعتی بود مؤذن درآمد با چوبی و وی را بزد محکم، سگ فریاد کرد، او روی سوی سگ کرد و گفت دیدی که ترا گفتم مرا تن از تو دریغ نیست و لکن ندانم کی دیگران ترا فرو گذارند یا نه! دوست را از دوست هیچ چیز دریغ نباشد.
شیخ گفت دانشمندی پیری را بشهر سمرقند گفت که ما را ازین سخنان چیزی بنویس. پیر گفت سی سالست کی با یک کلمه میآویزم وَنَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوی هنوز باوی برنیامدهام.
شیخ گفت روز قیامت ابلیس را بدیوان حاضر گردانند، گویند این همه خلق را تو از راه ببردی؟ گوید نه ولکن من دعوت کردم ایشان را، مرا اجابت نبایستی کرد. گویند آن خود شد اکنون آدم را سجدۀ بیار تا برهی. دیوان بفریاد آیند کی سجده بیار تا ما و تو ازین محنت برهیم! اودر گریستن ایستد و گویداگر من سجده روز اول کردمی.
شیخ گفت به نزدیک بوبکر جوزفی درشدیم و گفتیم ما را حدیثی روایت کن. او جزوی بازکرد و ما را این حدیث روایت کرد کی خدای را عزوجل دو لشکرند یکی در آسمان جامهای سبز پوشیده، و دیگر در زمیناند و آن لشکر خراساناند. اکنون این لشکر زمین صوفیانند کی همۀ زمین بخواهند گرفت.
شیخ گفت وقتی یکی از عزیزان درگاه را پسری بود معشوق و نام او احمدک بود. کسی بایستی کی با وی سخن احمدک میگفتی. چون کسی را نیافتی برفتی آنجا که مزدورکاران و یکی را گفتی کی ای جوامرد روزی چند مزدخواهی؟ گفتی سه درم و خوردنی. مزدور را بخانه بردی و خوردنی پیش او آوردی و سه درم بوی دادی و گفتی بنشین تا حدیث احمدک باتو میگویم و تو سری میجنبان. مرد ساعتی بودی، گفتی ای خواجه اگر کاری دیگر داری بگوی تا بکنم که روز دور برآمد. گفتی کار ما باتو اینست و بس.
شیخ گفت محمود را کسی از آنِ او بخواب دید گفت کی سلطان را چگونه است؟ گفت خاموش! چه جای سلطانست؟ من هیچ کس ندانم، سلطان اوست و آن غلطی بود! گفت آخر ترا چگونه است؟ گفت مرا اینجا به پای داشتهاند و ذره ذره میپرسند. بیت المال کسی دیگر ببرد و حسرت وداع بما بماند.
شیخ گفت آنکه زکریا علیه السلام اعتماد بر درخت کرد گفت یا رب درخت را گوی تا ما را نگاه دارد. گفت اعتماد بر درخت کردی؟ خودبینی کی چه آید پیش اره بیاوردند و بر درخت نهادند. از سر درخت درگرفتند و بدرازا میبریدند تا به مغز سر زکریا رسید آه کرد،گفتند خاموش! تو اعتماد بر درخت کردی اکنون آه میکنی؟ اگر اعتماد برماکردیی ترا نگاه داشتیمی.
شیخ گفت مردی با یکی دیگر گفت بیا تا ترا مهمان کنم. گفت آری گفت اگر خواهی تا کسی بیارم تا ترا سماع کند. مرد گفت باری نخست ازین شراب چاشنیی بده. پارۀ شراب بوی داد، مرد بخورد و سرخوش گشت میزبان را گفت اگر تو مرا ازین شراب قدحی چند دیگر بدهی مرا به سماع حاجت نیست. خود هزار تن را سماع کنم. هرگه که ازین شراب بچشیدم هفت اندام من گوش گردد و همه سماع شنوم که وَسَقیْهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهوراً.
شیخ میگفت که با دست بدست ایشان و بدست سلیمان هم که وَلِسُلیمانَ الرّیحَ. بدانکه او ملکت خواست، بچهل سال به سال آن جهانش و به چهل سال بعد از همۀ پیغامبران در بهشت شود.
شیخ گفت کی پیران گفتهاند کی خداوند ما دوست دارد کی میزند و میکشد و همی اندازد ازین پهلو بدان پهلو تا آنگه کی پستش کند و نیست، چنانک اثر نماند آنجا، آنگه بنور بقای خویش تجلّی کند برآن خاک پاک.
شیخ گفت بوحفص آهنگری میکرد و پتک بر آهن میزد. شاگردان را فرمود تا پتک بزنند تا پاک گشت و گفت دیگر پتک بزنید. شاگردان گفتند ای استاد بر کجا زنیم کی پاک شد و هیچ نماند؟ بوحفص چون بشنید در حال افتاد و نعرۀ بزد و پتک از دست بیفگند و دکان بغارت بداد و پیری بزرگوار شد.
شیخ گفت کی پیرابوالحسن خرقانی گفت که صوفی ناآفریده باشد.
شیخ گفت: قالَ رَجُلٌ لِعَبْدِاللّه بِن الْمُبارَک اَسْلَمَ عَلی یَدِی یَهُودیُّ فَقَطَعْتُ زُنّارَه فَقال قَطَعْتَ زُنّارَه فَمافَعَلْتَ بِزُنّارِکَ؟
شیخ گفت: قِیلَ لِاَعْرابی هَلْ تَعْرفُ الرَبِّ قالَ لااَعْرفُ مَنْ جوّ عَنی وعَرّانِی وافقَرَنی وطَوَّفَنی فِی البلاد کانَ یَقُولُ هذا ویتواجد.
شیخ روزی مجلس میگفت در میان مجلس روی باستاد امام ابوالقسم القشیری کرد و گفت نه تو گفتی که استاد ابواسحقّ اسفراینی گفته است النّاسُ کُلُّهُم فِی التَوحید عیالٌ عَلی الصُّوفیة، گفت بلی. شیخ گفت ازوی بشنوید تا چه میگوید.
شیخ گفت که به نزدیک عبدالرحمن سلّمی درشدم اول کرّت که او را دیدم مرا گفت ترا تذکرۀ نویسم بخط خویش؟ گفتم بنویس! بخط خویش بنوشت سَمِعْتُ جَدّی اَباعمروبنِ نجیدالسّلمی یَقُولُ سَمِعتُ اَبَاالقسم جنید بن محمد البَغدادی یَقُولُ التَصوُّفُ هوالخُلق. من زادَ عَلَیک بِالخُلقِ زادَ عَلَیْکَ بِالتَصوّف واَحْسن ماقِیل فِی تَفْسِیر الخُلقِ ما قالهُ الشّیخُ الْامام ابوُسَهل الصّعلوکی الْخُلْقُ هُوَ الْاعراض عَنِ الإِعتراض.
شیخ را بسیار رفتی کی پیری در کشتی نشست زادش برسید. خشک نانۀ مانده بود، به دهان برد دندان بر وی کار نکرد بدست بشکست و به دریا انداخت موج درآمد و گفت تو کیی؟ گفت خشک نانه. گفت اگر سرو کارت با ما خواهد بود ترنانه گردی.
شیخ گفت ما بشهر مرو بودیم پیری صراف را دیدیم. گفت یا شیخ در همه عالم هیچ کس را بنگذارد کی شربتی آب بمن دهد یا بر من سلام کند و همه خلق میخواهند تا ساعتی از خویشتن برهندو من میخواهم کی یک ساعت بدانم کی کجا ایستادهام بآخر عمر آتشی درو افتادو بسوخت.
شیخ گفت آن مردمال بسیار داشت،در دلش افتاد کی تجارت کند، در کشتی نشسته بود، کشتی بشکست و مال و خواسته غرق شد و هرکه در آنجا بودند هلاک شدند و او بر لوحی از الواح کشتی بماند. بجزیرۀ افتاد خالی. شبی بر لب دریا نشسته بود برهنه و موی بالیده و جامها از وی رفته، این بیت میگفت:
اِذا شابَ الغُرابُ اَتَیْتُ اَهْلِی
وَهَیهاتَ الغرابُ مَتی یَشِیبُ
آوازی شنید کی کسی گفت از دریا:
عَسَی الْکَربُ الَّذِی اَمْسَیْتُ فِیهِ
یَکْونُ وَراءَهُ فَرَجٌ قَرِیب
یا مرد! نومید مباش! چه دانی که این سختی و رنج را که این ساعت تو درویی فرجی نزدیک پدید آمده باشد؟ دیگر روز این مرد را چشم به دریا افتاد، چیزی عظیم دید، چون نزدیک فراز آمد کشتی اهل او بود. چون آن مرد را بدیدند گفتند حال تو چیست؟ گفت قصۀ من درازست و قصۀ حال خود بگفت و گفت کی من از کدام شهرم. گفتند ترا هیچ فرزندی بود؟ گفت مرا فرزندی بود خرد. چون بشنیدند روی برزمین نهادند و گفتند این پسر تست و این کشتی از آن اوست و ما همه بندگان اوییم پس او را جامها پوشیدند و گفتند اکنون اگر خواهی بازگردیم. پس با او بازگشتند و بجای خویش رسانیدند.
شیخ گفت:
کارچون بسته شود بگشایدا
وز پس هر غم طرب افزایدا
یک روز شیخ نشسته بود شاعری بر پای خاست تا شعری را بر خواند. آغاز کرد کی:
همی چه خواهد این گردش زمن زمنا!
شیخ گفت بس بس! بنشین که ابتدا از حدیث خویش کردی، مزه بردی!
شیخ گفت بوحامد دوستان با رفیقی میرفت درراهی، آن رفیق گفت مرا اینجا دوستیست، تو باش تامن درایم وصلت الرحمن بجای آرم. بوحامد بنشست و آن مرد در شد و آن شب بیرون نیامد وآن شب برفی عظیم آمد،، بوحامد در آن میان برف میجنبید و برف ازو میریخت. آن مرد گفت توهنوز اینجایی؟ گفت نگفته بودی کی اینجای باش؟ دوستان وفا بسر برند.
شیخ گفت کی کلب الروم رسولی فرستاد بامیرالمؤمنین عمر رضی اللّه عنه، چون درآمدسرای اوطلب کرد چون در سرای او بیافت او را عجب آمد پرسید از حاضران، گفتند بگورستان رفته است. بر اثر او برفت. اورا دید در گورستان بمیان ریگ فروشده و بیخویشتن افتاده. پس رسول گفت حکم کردی و داددادی لاجرم ایمن و خوش نشستۀ و ملک ماحکم کرد و داد نکرد و پاسبان بر بام کرد و ایمن نخفت.
شیخ گفت بمرو بودیم، پیرزنی بود آنجا او را سیاری گفتندی، به نزدیک ما آمد و گفت یا باسعید به تظلم آمدهام. شیخ گفت بازگوی گفت مردمان دعا میکنند کی ما را یک طرفة العین بخود بازمگذار. سی سالست تا میگویم کی ما را یک طرفة العین بمن بازگذار تا ببینم که من کیم یا خود کیستم. هنوز اتفاق نیفتاده است.
شیخ گفت مردی به مجلس یحیی بن معاذ الرازی بگذشت و او وعظ میگفت و پند میداد، آن مرد او را گفت ما اَعْرَفکَ بِالْطَّرِیق وَما اَجْهلکَ بِرَبِّ الطَّریق!
شیخ گفت پیر بوالفضل حسن را گفتند کی دعایی بکن کی باران مینیامد. گفت آری، آن شب برفی آمد بزرگ، گفتند چه کردی؟ گفت ترینه وا خوردم یعنی من خنک ببودم،جهان خنک ببود.
شیخ گفت پیر بوالفضل حسن را گفتند برای این سلطان یعنی محمود دعایی بکن تا مگر به شود. اندیشه کرد ساعتی، آنگه گفت بس خُردم همی نماید این گفتار، یعنی خود او را مه بینید.
شیخ گفت بوحمزۀ نوری را بدیدند، ظاهری نیک بشولیده و موی بالیده و جامۀ شوخگن. یکی گفت این تشویش ظاهر دلیل تشویش باطن باشد. گفت کلاّ انّ اللّه تعالی ساکن الاسرار فحملها و باین الابدان فاهملها.
شیخ گفت بوالحسن نوری گفت اهل المعرفة عرفوا القلیل من القلیل لانهم عرفوا الدلیل و السبیل و الحقّ وراء ذلک.
شیخ گفت بویعقوب نهر جوری شیخی بزرگوار بود و با آن همه یک ساعت از عبادت و جهدکمتر نکردی و یک ساعت خوش دل نبودی، پس درمناجات با حقّ تعالی بنالید، نداشنید که: یا با یعقوب اعلم انک عبدواسترح.
شیخ گفت مَنْ اَحَبَّ ثلثة فالنّارُ اَقرَبُ اِلَیهِ مِنْ حَبْلِ الوَرِید: لیُنُ الکلام وَلینُ الطَّعام وَلیُن اللّباس.
شیخ گفت درویشی به نزدیک شبلی درآمد و گفت ای شیخ کسی خفته ماند در آن راه، او رفته آید؟ شبلی گفت اگر در ظل اخلاص خفته باشد عین خوابش صدر منزل باشد. آنگاه شیخ گفت سخن شبلی آنست کی رسول صلی اللّه علیه و سلم گفت نَومُ العالِمُ عِبادَةُ.
شیخ گفت وحی آمد به موسی کی بنی اسرائیل را بگوی کی بهترین کسی را از میان شما اختیار کنید، هزار کس اختیار کردند. وحی آمد کی ازین هزار بهترین اختیار کنید، ده تن اختیار کردند. وحی آمد که ازین ده تن بهترین اختیار کنید، یکی اختیار کردند. وحی آمد کی بهترین را بگویید تا بدترین بنی اسرائیل را بیارد، او چهار روز مهلت خواست و گرد برمیگشت تا مردی را دید کی بانواع ناشایست و فساد معروف شده بود، خواست کی او را ببرد، اندیشۀ بدلش درآمد کی بظاهر حکم نشاید کرد، روا بود که او را قدری و پایگاهی بود، بقول مردمان خطی بوی فرو نتوان کشید و با این کی خلق مرا اختیار کردند کی تو بهتری غره نتوان شد. چون هرچ کنم به گمان خواهد بود، این گمان درخویش برم بهتر. دستار در گردن خویش نهاد و نزدیک موسی آمد. گفت هرچندنگاه کردم هیچ کس را بتر از خویش مینبینم. وحی آمد به موسی کی آن مرد بهترین ایشانست نه با آنکه طاعت او بیش است لکن با آنکه خویشتن را بترین دانست.
شیخ گفت کی بوبکر واسطی گفت آفتاب بروزن خانه درافتد و ذرّها دروی پدید آید، بادبرخیزد و آن ذرّها را در میان آن روشنایی حرکت میدهد، شما را از آن هیچ بیم بود؟ گفتند نه. گفت همۀ کَون پیش دل بندۀ موحد همچنان ذرۀ است که باد آنرا حرکت میدهد.
شیخ گفت شبلی گفت: لایکون الصوفی صوفیاً حتی یَکون الخلقُ کلّهم عیالاً علیه. شیخ گفت یعنی به چشم شفقت بهمه مینگرد و کشیدن بار ایشان برخویشتن فریضه میداند کی همه در تصرف قضا و مشیتاند.
شیخ گفت بوعثمان مغربی گفت کی: الخلق قوّالب و اشباح تجری علیها احکام القدرة.
شیخ گفت محمدبن علی القصاب گفت: کانَ التَصَوُّفُ حَالاً فَصارَ قالاً ثُمَّ ذَهَبَ الحالُ وَ الْقالُ و جاء الاحتیالُ.
شیخ گفت از ابوالعباس قصاب شنیدم درشهر آمل کی از وی پرسیدند از قل هواللّه احد. گفت: قل شغلست و هو اشارتست واللّه عبارتست و معنی توحید از اشارت و عبارت منزه است.
شیخ گفت روزی لقمان سرخسی گفت سی سالست تا سلطان حقّ این شارستان نهاد ما فروگرفته است که کس را زهرۀ آن نیست کی درو تصرف کند و بنشیند.
شیخ گفت از استاد ابوعلی دقاق پرسیدند از سماع، گفت: السماع هوالوقت فمن لاسماع له لاسمع له و من لاسمع له فلا دین له لان اللّه تعالی قال اِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ وقال قالُوالَوْ کُنّا نَسْمَعُ اَوْ نَعْقِلُ ما کُنا فِی اَصْحاب السَّعیر فالسماع سفیر من الحقّ و رسول من الحقّ یحمل اهل الحقّ بالحقّ الی الحقّ فمن اصغی الیه بحقّ تحقّق و من اصغی الیه بطبع تزندق.
شیخ گفت روزی عایشۀ صدیقه رضی اللّه عنها به نزدیک رسول درآمد از عروسی، رسول صلی اللّه علیه گفت یا عایشه عروسی چون بود،خوش بود، کسی بود که شما را بیتکی گفتی؟
شیخ گفت از آنکه: سماع دوستان بحقّ باشد ایشان بر نیکوترین رویی فراشنوند. خدای تعالی میفرماید: فَبَشِّر عِبادِیَ الَّذینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْل فَیَتَّبِعُونَ اَحْسَنَهُ سماع هر کس رنگ روزگار وی دارد: کس باشد کی بدنیا شنود و کس بود کی بر هوای نفس شنود و کس باشد کی بردوستی شنود کی بر وصال و فراق شنود، این همه وبال و مظلمت آنکس باشد، چون روزگار با ظلمت باشد سماع با ظلمت بود و کس باشد که درمعرفتی شنود سماع آن درست باشد کی از حقّ شنودوآن کسانی باشند کی خداوند ایشان را بلطفهاء خویش گردانیده باشد وَاللّه لَطیفٌ بِعِبادِهِ بندۀ تملیک خدا باشد و بندۀ تخصیص خدا باشد، بعباده این های تخصیص است ایشان را شنوایی از حقّ بحقّ بود.
مقریی در پیش شیخ این آیت برخواند کی اِنَّ الَّذی فَرَض عَلَیْکَ الْقُرْانَ لَرادُّکَ اِلی مَعادٍ شیخ گفت مفسران درین آیت چنین گفتهاند کی: اَرادبه فتح مکة، ما چنین میگوییم که وی برای فتح مکه قسم یاد نکند، اَراد به لقاء الاخوان.
حکایات و فوائد
این فواید برزفان مبارک شیخ ابوسعید رفته است پراکنده:
شیخ ما گفت کی عمر خطاب پرسید مرکعب الاحبار را کی کدام آیت یافتی در توریة مختصر تر، کعب گفت اندر توریة ایدون یافتم کی حقّ سبحانه و تعالی میگوید اَلا مَنْ طَلَبَنی وَجَدَنی َومَنْ طَلَب غَیْری لَمْ یَجدنی هرکه مراجست مرا یافت و هرکه جز مرا جست هرگز مرا نیافت و در برابر این نبشته بود: قَدْطالَ شَوْقُ الاَبْرارِ اِلی لقائی وَاَنا اِلی لقائهم
شیخ گفت بایزید بسطامی گفت کی حقّ سبحانه و تعالی فردست او را بتفرید باید جست تو او را به مداد و کاغذ جویی، کی یابی؟
شیخ گفت بعضی حکما گفتهاند کی: وُلدتَ باکیاً وَالنّاسُ یَضْحَکُونَ فَاجْتَهدْ بِاَنْ تَمُوتَ ضاحِکاً وَالنَّاسُ یَبْکُونَ:
جایی کی حدیث تو کنند خندانم
خندان خندان بلب برآید جانم
شیخ گفت هر کرا اطلاع دادند بر ذرۀ از علم توحید از حمل پشۀ عاجز آید از گرانی آنچ برونهاده باشند.
شیخ ما گفت:
تا عشق ترا ببر درآوردم تنگ
از بیشه برون کرد مرا روبَه لنگ
شیخ ما گفت: اشْرَف کَلَمةٍ فِی التَّوحیدِ قَولُ النَّبِی صَلَّی اللّه عَلَیْه وَسَلَّم سُبْحانَ مَنْ لمْ یَجْعَلْ لِخَلْقِهِ سَبیْلاً اِلی مَعْرِفَتِهِ اِلّا بِالْعَجْزِ عَنْ مَعْرِفَتِه.
شیخ گفت یوسف بن الحسین گفت هرکه در بحر توحید افتاد هر روز تشنهتر باشد و هرگز سیراب نگردد و آن تشنگی جز بحقّ ساکن نگردد.
جنید گفت آن توحید که صوفیانراست از خصوص جدا کردن حدیثست از قدیم و بیرون شدن ازوطنها و بدیدن محنتها و بگذاشتن هرکه داند ونداند، و بجای این همه حقّ باشد.
شیخ گفت مردی به نزدیک ذوالنون مصری آمد و گفت مرا دعایی گوی ذوالنون گفت اگر ترا در علم غیب سابقتست بعلم توحید همه دعاها ترا سابقست و اگر نه غرقه را بانگ و نعرۀ نظارگی کی رهاند.
گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور
بزنم نعره و لکن زتو بینم هنرا
شیخ گفت پرسیدند خواجه بوالحسن بوشنجی را رحمةاللّه علیه کی ایمان چیست و توکل چیست؟ گفت آنکه از پیش خوری و لقمه را خُرد بخایی بآرام دل، و بدانی کی آنچ تراست از تو فوت نشود.
شیخ گفت بوعبداللّه الرازی گفت مرا سرما و گرسنگی دریافت، پس بغنودم، آوازهاتفی شنودم کی گفت: چه پنداری که عبادت نماز و روزه است، خویشتن فرو گرفتن در احکام خداوند تعالی فاضلتر از نماز و روزه است.
شیخ را پرسیدند که: تصوف چیست؟ گفت این تصوف همه شرکست. گفتند ایها الشیخ چرا؟ گفت از بهر آنکه تصوف دل از غیر و جُزو نگاه داشتنست و غیر و جزوُ نیست.
شیخ گفت روزی جنید نشسته بود باجماعت فقرا و سخنش میرفت در فضلها و نعمتهاء حقّ جل جلاله. درویشی گفت الحمدلله. جنید گفت حمد تمام گوی چنانک خدای تعالی گفته است که الحمدلله رب العالمین درویش گفت و این عالمین کی باشد کی ایشان را باویاد باید کرد؟ جنید گفت و گو تمام بگوی که چون حدیث به قدیم مقرون کنی محدث متلاشی گردد در جنب آن و قدیم بماند.
شیخ گفت شبلی بسیار گفتی اللّه اللّه اللّه. پرسیدند کی چه سبب است کی گویی اللّه اللّه و نگویی لااله الااللّه؟ جواب داد کی حشمت دارم کی او را برزفان انکار یاد کنم و ترسم کی درلااله مرگ درآید بالااللّه نرسم.
شیخ گفت لا اله طریق این حدیثست و الااللّه نهایت این حدیث تا این کس سالها درلااله درست نگردد بالااللّه نرسد.
شیخ گفت معاویة بن ابی سفیان گفت جایی کی تازیانه کفایت بود شمشیر را کار نفرماییم کی اگر میان من و همۀ خلق مویی بود آن موی هرگز گسسته نگردد بدانکه چون ایشان بکشند من فرو گذارم و چون ایشان بگذارند من بکشم.
شیخ گفت در کلیله و دمنه گویند کی با سلطان قوی کس تاب ندارد و مَثَل این چون حشیش تر باشد که هرگاه که باد غلبه کرد خویشتن فراباد دهد تا در زمین همی گرداندش و آخر نجات یابد و درختهای قوی کی گردن ندهند از بیخ بیرون کند. و چون شیر را بینی و ازو بترسی در زمین غلط و تواضع کن تا برهی کی شیر عظیم بود اما کریم بود. و بعدوِّ ضعیف فریفته مشو کی ستور قوی از خاشک ضعیف نفور شود بل کی هلاک گردد. وآتش چنان نسوزد فتیله را که عداوت سوزد قبیله را. و عتاب بهتر از حقّد اندرون و زخم نصیحت کننده بهتر از سلام دشمن بدآموز.
شیخ گفت مَثَل ادب کردن احمق را چون آبست در زیر حنظل، هرچند آب بیش خورد طلخ تر گردد.
شیخ گفت خردمند آنست که چون کارش پدید آید همه رایها را جمع کند و به بصیرت در آن نگرد تا آنچ صوابست ازو بیرون کند و دیگر را یله کند همچنانک کسی را دیناری گم شود اندر میان خاک اگر زیرک باشد همه خاک را که در آن حوالی بود جمع کند و به غربالی فرو گذارد تا دینار پدید آید.
شیخ گفت اعرابی را پسری بود و برحمت خدای پیوست، او جزع همی کرد، گفتند صبر کن که حقّ سبحانه و تعالی وعده کرده است صابرانرا ثوابها، گفت چون منی کی بود که بر قدرت خداوند سبحانه و تعالی صبر کند وَاللّه کی جزع کردن از کار او دوستر بدو از صبر کردن کی این صبر دل را سیاه گرداند.
شبلی گفت وقتی دو دوست بودند با یکدیگر در حضر و سفر صحبت میداشتند، پس اتفاق چنان افتاد کی ایشان را به دریا گذر همی بایست کرد، چون کشتی به میان دریا رسید یکی از ایشان بکران کشتی فراز شد، قضا را در آب افتاد، آن دیگر دوست خویش را از پس او در آب افگند. پس کشتی را لنگر انداختند و غواصان در آب شدند و ایشان را برآوردند بسلامت.، آن دوست نخستین فرادیگر گفت: گیرم کی من در آب افتادم ترا باری چه افتاد؟ گفت من بتو از خویشتن غایب بودم، چنان دانستم که من توم.
شیخ گفت خلیفه را دختر عمی بود کی دل اوبدو آویخته بود. پس روزی هر دو برطرف چاهی نشسته بودند، انگشتری خلیفه در چاه افتاد، آن دختر انگشتری خود بیرون کرد و در چاه انداخت. خلیفه دختر را پرسید کی چنین چرا کردی؟ دختر گفت فراق آزموده داشتم چون میان مامحل انس بود نخواستم که انگشتری ترا وحشت جدایی بود، انگشتری خود را مونس وی کردم.
شیخ گفت:
ای روی تو چو روز دلیل موحّدان
وی موی تو چنان چو شب ملحد از لحد
ای من مقدم از همه عشاق چون توی
مرحسن را مقدم چون از کلام قد
مکی به کعبه فخر کند مصریان بنیل
ترسا با سقف و علوی بافتخار جد
فخر رهی بدان دوسیه چشمکان تست
کامد پدید زیر نقاب از بَرِد و خد
شیخ گفت کودکی در حلقۀ شبلی بایستاد و گفت یا ابابکر مرا از من غایب گردان پس مرا بامن ده تا من باشم و وی چنانک من هستم و وی. شبلی گفت ترا این سخن از کجا آمد که نابینا گردی یا غلام! گفت من این از کجا یابم یا ابابکر که درو نابینا گردم؟ پس از پیش او بگریخت.
شیخ گفت فاذا ابصرتنی ابصرته و اذا ابصرته ابصرتنا
چون مرا دیدی تو او را دیدیی
چون ورا دیدی
شیخ گفت یحیی معاذ الرازی گوید مادام تا بنده در طلبست او را گویند ترا باختیار چه کار کی توامیرنۀ در اختیار خویش، پس چون این بنده بفنا شد گویند او را اگر خواهی یله کن کی اگر اختیار کنی اختیار تو بماست و اگر یله کنی یله کردن توهم بماست،اختیار تو اختیار ماست و کار تو کار ماست.
امروز که معشوقه بعشقم برخاست
بر درگه میر اسب ما باید خواست
شیخ گفت سهل بن عبداللّه گوید کی صعبترین حجابی میان خدای و بنده دعویست.
شیخ گفت که رسول گفت صلی اللّه علیه و سلم: مَنْ لَمْ یَقْبَل من...(؟) صادِقاً کانَ اَوْکاذِباً لَمْ یَرِدْ عَلی الْحَوْض هرکه قبول نکند عذر مجرمی کی بعذر پیش آید راست یا دروغ از حوض من آب نخورد.
شیخ گفت عبداللّه بن الفرج العابد گوید بر خویشتن در شبانروزی از یک وجه چهارده هزار نعمت بشمردیم، گفتند چگونه بود شمردن این؟ گفت نَفَس خویش بشمردم در شبانروزی چهارده هزار بود.
شیخ گفت که محمد بن حسام گوید طبیبی کی ترا داروی طلخ دهد تا درست شوی مشفقتر از آنکه حلوا دهد تا بیمار شوی و هر جاسوسی که ترا حذر فرماید کی ایمن شوی مهربانتر از آن کس کی ترا ایمن کند کی پس از آن بترسی.
شیخ گفت پادشاهی با وزیر گفت که کی بود که مرد شریف گردد؟ گفت چون هفت خصلت جمع گردد اندر وی. گفت آن چیست؟ گفت: اول همت آزادگان، دوم شرم دوشیزگان،سوم تواضع بندگان، چهارم سخاوت عاشقان، پنجم سیاست پادشاهان، ششم علم و تجربت پیران، هفتم عقل غریزی اندرون نهان.
شیخ گفت بوجعفر قاینی گوید کی از پدر شنیدم کی گفت مردان به چهار چیز فخر کنند، لکن تأویل نشناختند، بحسب و غنی و علم و ورع. پنداشتند کی حسب شرف نسبت است و خود حسب خلق نیکوست و پنداشتند کی غنا بسیاری مالست و غنا خود غنای دلست، و علم نوریست کی خداوند تعالی بدل بنده افگند، و ورع از حرام کَرْدِ خدای تعالی باز ایستادنست.
شیخ گفت اعرابی را کنیزکی بود نامش زهره، پس او را گفتند کی خواهی کی امیرالمؤمنین باشی و کنیزکت بمیرد؟ گفت نه کی زهرۀ من رفته شود و کارامت شوریده گردد.
شیخ گفت دهقانی وکیل خود را گفت مرا دراز گوشی بخر نه خرد و نه بزرگ چنانک مرا در شیب و بالا نگاه دارد و در میان زحمت فرو نماند و از سنگها یکسو رود و اگر علف اندک دهی صبر کند و اگر بسیار دهی افزون کند. وکیل گفت یا خواجه من این صفت ندانم خریدن الا در بویوسف قاضی، از خداوند خویش درخواه کی او را از بهر تو خری گرداند.
شیخ گفت مردی از جهودان به نزدیک امیرالمؤمنین علی رضی اللّه عنه آمد و گفت یا امیرالمؤمنین خدای ما جل جلاله کی بود و چگونه بود؟ گونۀ روی علی بگشت و گفت خدای ما بیصفت بود و بیچگونه بود، چنانک بود همیشه بود، او را پیش نیست و از پیش همۀ پیشهاست، بیغایت و منتهاست و همۀ غایتها دون او منقطع، زیرا که او غایت غایتهاست. یهودی گفت گواهی دهم کی در روی زمین هر که جز چنین بگوید باطلست و انا اشهد ان لااله الااللّه و ان محمداً رسول اللّه.
سید این طایفه جنید گوید که بوی توحید نشنوی سوی توحقّی بود کی تو آن حقّ را ادا نکرده باشی کی این حدیث داد خویش تمام بخواهد.
شیخ گفت وقتی درویشی از بادیه برآمد فاقۀ بسیار کشیده، و رفیقی داشت، بکوفه رسیدند، به خرماستانی شدند، درویش سؤال کرد، خداوند باغ گفت درآی و بر درخت شو و چندانکه خواهی بخور و با خود ببر. درویش بردرخت شد و رفیقش در زیر درخت بنشست. درویش را پای از جای برفت و از درخت بیفتاد، خاری از خرما بشکمش درشد و تاسینهاش بدرید. آن درویش فرونگریست، چون شکم خویش دریده دید گفت الحمدلله بنمردم تا به مراد خویشت ندیدم معدۀ گرسنه و شکم دریده و جانی به لب رسیده کی سزای تو بتر ازینست! رفیقش فراشد تا شکمش ببیند و ببندد، چون دامنش برگرفت درویش این بیت بگفت:
اَلْیوم لایَرْفَعُ غَیری ذَیْلی
لَیْلی نَهاری ونَهارِی لَیْلی
درویش گفت اینجا هیچ خیانت نماند.
شیخ گفت خیانت بندگان را عذر جمال ونوال خداوند خواهد، در عفوتو اظهار خداوندی اوست و در عقوبت تو اظهار جرم تو.
شیخ گفت سری سقطی بیمار شد، جنید بعیادت او در شد و مروحۀ برداشت تا بادش کند. گفت ای جنید آتش از باد تیزتر گردد. جنید گفت چونست؟ سری گفت عَبْدٌ مَلُولٌ لایقْدرُ عَلی شَیءٍ. جنید گفت وصیتی بکن! گفت لاتَشْغَلْ عَن صُحْبَةِ اللّه بصُحْبَةِ الْاَغْیار. جنید گفت اگر پیش ازین شنیدمی باتو نیز صحبت نداشتمی.
شیخ گفت: اَوْحَی اللّه تَعالی الی داوُدیا داود قُلْ لِعِبادِی اِنِّی لَمْ اَخْلقهم لاریح عَلَیْهم وَلکنْ خَلَقْتُهُمْ لِیَرْبَحُوا عَلَّی.
شیخ گفت بوبکر کتانی بزرگ بوده است و علم و مجاهدتهاء بسیار دیده است کی کسی بدان درجه نرسیده و یکی از مجاهدتهای او آن بوده است که سی سال به مکه در زیر ناودان نشسته است و درین مدت در شبانروزی یک طهارت کرده است و این صعب باشد کی هیچ شب خواب نیافته است بلکه خواب در میانه نبوده است در آن نشست وی. روزی پیری از باب بنی شیبه درآمد به شکوه، ونزدیک وی آمد و سلام گفت و او را گفت یا ابابکر چرا آنجا نروی که مقام ابرهیم است، کی مردمان جمع گشتهاند و حدیث رسول صلی اللّه علیه و سلم میشنوند تا تو نیز بشنوی و پیری آمده بود و اخبار عالی داشت و املا میکرد. ابوبکر سربرآورد وگفت ای شیخ آن پیر کی روایت میکند از کی میکند؟ گفت از عبدالرزاق صنعانیست از معمر از هری از بوهریره. گفت ای شیخ دراز اسنادی آوردی هرچ ایشان آنجا باسناد و خبر میگویند ما اینجا بیاسناد میشنویم. گفت از کی میشنوی؟ گفت حَدَّثَنی قَلْبِی عَنْ رَبّی. آن پیر گفت چه دلیل کی تو براینی؟ گفت دلیل آنکه تو خضری. خضر گفت تا آن وقت پنداشتم که هیچ ولی نیست خدای را که من او را ندانم تا که شیخ بوبکر کتانی را بدیدم که او مرا بدانست و من او را ندانستم.
شیخ گفت استاد بوعلی دقاق به نزدیک بوعلی شبوبی آمد به مرو، و ما بمرو بودیم و پیر شبویی صحیح بخاری یاد داشت و محدث بود و ما صحیح بخاری از وی استماع داریم و پیر را ازین معنی آگاهی تمام بوده است و استاد بوعلی را فرازین سخن وی آورد. پیر بوعلی را گفت ما را درین معنی نفسی زن. استاد بوعلی گفت برما این سخن بسته است و گشاده نیست. گفت روا بود ما نیاز خویش حاضر کنیم تا ترا درنیاز ما سخن گشاید. آن معنی آتش است ونیاز سوخته. استاد بوعلی اجابت کرد و مجلس نهادند و او را بر سر منبر سخن نمیگشاد که مردمان اهل آن نبودند. پیر شبویی از دَرِ مسجد درآمد، استاد را چشم بروافتاد، سخن بگشاد چون مجلس به آخر رسید پیر شبویی گفت تو آنی که بودی این ما بودیم.
شیخ گفت نیاز باید کی هیچ راه بنده را به خداوند نزدیکتر از نیاز نیست که اگر بر سنگ خاره افتد چشمۀ آب بگشاید، اصل اینست و این درویشانرا بود و آن رحمت خداوند کرده است با ایشان.
شیخ گفت وقتی به تابستان بقیلوله بگرمای گرم پیرشبویی را دیدم که در آن گرد و خاک میرفت، گفتم ایها الشیخ کجا میروی؟ گفت بدین بیرون خانقاهست و آنجا درویشانند ومن شنیدهام که هرکه در وقت قیلوله در میان درویشان باشد در روزی صد و بیست رحمت بر وی بارد، خاصه بدین وقت که میروم.
شیخ گفت خویشتن دریشان بندید و خود را به دوستی ایشان فرا نمایید.
شیخ گفت سری سقطی در بازار بغداد نشستی و دکانی داشتی و هیچ چیز در دکان نبود که بفروختی ولکن پَردگکی از آن دکان آویخته بودی و پس پرده نماز میکردی. وقتی کسی از جبل اللکام به زیارت وی بنشان به بازار درآمد تا به دکان وی و آن پرده بر گرفت و سلام گفت. سری سقطی را گفت فلان پیر از جبل اللکام ترا سلام گفته است. گفت وی ازینجا رفته است، باز کوه شدن مردی نبود مرد باید کی به میان بازار در میان مردمان بخدای مشغول باشد و یک لحظه بدل ازو خالی نبود.
شیخ گفت کی شیخ بوالعباس بسیار گفتی هر آن مریدی که بیک خدمت درویشی قیام کند او را بهتر از صد رکعت نماز افزونی و اگر یک لقمه طعام کم کند آن وی را بهتر کی همه شب نماز کند.
شیخ گفت آن درویش بسیار بگردید و سفرها کرد، مینیاسودو هیچ نمییافت، دلش بگرفت، زیر خاربنی بخفت و گلیم بسر درکشید، دلش خوش گشت، سر بر آسمان کرد و گفت یارَبِّ اَنتَ مَعِی فِی الْکساءِ و اَنَا اَطْلُبُکَ فِی الْبَوادِی مُذْکّذا یا بارخدای! تو خود با منی درین گلیم، و من ترا در بادیها میجویم از چندین سال باز.
شیخ گفت جنید روزی بیرون آمد،کودکی را دید از جای بشده، گفت ایها الشیخ اِلی مَتی انتظرُکَ تا کی مرا در انتظار داری؟ جنید گفت اَعْن وَعْدٍ؟ با من وعده کرده بودی؟ گفت بلی سَأَلْتُ مُقِّبَ الْقُلُوب اَنْ یُحَرِّکَ قَلْبَکَ اِلَّی جنید گفت راست گفتی، چه فرمایی؟ پسر گفت آمدهام تا جواب دهی از آنکه میگوید اِذا خالَفْتَ النَّفْسَ هَواها صارَدَواها جنید گفت آری این بیماریها خلق را میکشد چون مخالفت کرد هوا را بیماریش شفا گردد.
شیخ گفت مرتعش گفت چندین حج کردم به تجرید بیزاد و بیدلو و بیچیزی، بدانستم که این همه بر هوای نفس کردهام. گفتند چرا؟ گفت زیرا که مرا روزی مادر گفت سبوی آب برکش. من برکشیدم، مرا رنج آمد، دانستم کی این همه بر هوای نفس کردهام.
شیخ گفت سفیان ثوری گوید اگر کسی ترا گوید نعم الرجل انت خوشتر آید از آنکه گوید بئس الرجل انت بدانکه هنوز بدمردی.
شیخ گفت وقتی جولاهۀ بوزیری رسیده بود هر روز بامداد برخاستی و کلید برداشتی و در خانه باز کردی و ساعتی در آنجا مقام کردی پس بیرون آمدی و بخدمت امیر شدی. امیر را ازآن حال خبر کردند کی او چه میکند.امیر را هوس افتاد کی تادر آن خانه چیست؟ روزی ناگاه از پس وزیر بدان خانه شد. مغاکی دید در آن خانه چنانک جولاهگان را باشد. وزیر را دید پای دران گَو کرده، امیر گفت این چیست؟ وزیر گفت یا امیر این همه دولت که هست آن امیرست ما ابتدای خویش فراموش نکردهایم، خود را با یاد خود دهیم تا در خود بغلط نیفتیم. امیر انگشتری از انگشت بیرون کرد و گفت بگیر و در انگشت خود کن! اگر تا این غایت وزیر بودی اکنون امیری.
شیخ گفت بایزید شیری را مرکب کردی و مار افعی راتازیانه و چون در نماز آمدی گفتی اِلهِی بسِتْرِک عِشْنا فَلَوْرَفَعْتَ عَنّا غطاءَکَ لافْتَضَحْنا.
شیخ گفت بوعلی دقاق مجلس میگفت و گرم شده بود و مردمان خوش شده بودند. مردی گفت ای استاد این همه میبینیم خدای کوی؟ گفت چه دانم، من نیز هم ازین بفریادم. گفت چون ندانی مگو! گفت پس چه گویم؟
شیخ گفت کی بایزید را گفتند کی تو میگویی کی کسی بسفر شود برای خدای شود و او با اوست، چرا میشود که هم بر جای مقصود حاصل شود؟ گفت زمینها باشد کی بحقّ تعالی بنالد که ای بار خدای از اولیاء خویش بمن بنمای و چشم ما بآمدن دوستی منور گردان حقّ تعالی ایشان را سفر در پیش نهد تا مقصود آن بقعه حاصل گردد.
شیخ گفت دانشمندی بود در شهر مرو هرگز از خانه بیرون نیامدی. اتفاق را روزی بیرون آمده بود و در مسجد نشسته. شخصی ماحضری آوردو در پیش وی نهاد، او دست دراز کرد واندک اندک بکار میبرد. چون بخورد سگی درآمد و قصد وی کرد و دامن وی میگرفت دانشمند گفت با منت آسانست، مرا نفس از تو دریغ نیست، دانم که ترا فرستاده است و که بر گماشته است و لکن آن دیگران غافلند، ندانم که ترا فروگذارند یا نه. ساعتی بود مؤذن درآمد با چوبی و وی را بزد محکم، سگ فریاد کرد، او روی سوی سگ کرد و گفت دیدی که ترا گفتم مرا تن از تو دریغ نیست و لکن ندانم کی دیگران ترا فرو گذارند یا نه! دوست را از دوست هیچ چیز دریغ نباشد.
شیخ گفت دانشمندی پیری را بشهر سمرقند گفت که ما را ازین سخنان چیزی بنویس. پیر گفت سی سالست کی با یک کلمه میآویزم وَنَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوی هنوز باوی برنیامدهام.
شیخ گفت روز قیامت ابلیس را بدیوان حاضر گردانند، گویند این همه خلق را تو از راه ببردی؟ گوید نه ولکن من دعوت کردم ایشان را، مرا اجابت نبایستی کرد. گویند آن خود شد اکنون آدم را سجدۀ بیار تا برهی. دیوان بفریاد آیند کی سجده بیار تا ما و تو ازین محنت برهیم! اودر گریستن ایستد و گویداگر من سجده روز اول کردمی.
شیخ گفت به نزدیک بوبکر جوزفی درشدیم و گفتیم ما را حدیثی روایت کن. او جزوی بازکرد و ما را این حدیث روایت کرد کی خدای را عزوجل دو لشکرند یکی در آسمان جامهای سبز پوشیده، و دیگر در زمیناند و آن لشکر خراساناند. اکنون این لشکر زمین صوفیانند کی همۀ زمین بخواهند گرفت.
شیخ گفت وقتی یکی از عزیزان درگاه را پسری بود معشوق و نام او احمدک بود. کسی بایستی کی با وی سخن احمدک میگفتی. چون کسی را نیافتی برفتی آنجا که مزدورکاران و یکی را گفتی کی ای جوامرد روزی چند مزدخواهی؟ گفتی سه درم و خوردنی. مزدور را بخانه بردی و خوردنی پیش او آوردی و سه درم بوی دادی و گفتی بنشین تا حدیث احمدک باتو میگویم و تو سری میجنبان. مرد ساعتی بودی، گفتی ای خواجه اگر کاری دیگر داری بگوی تا بکنم که روز دور برآمد. گفتی کار ما باتو اینست و بس.
شیخ گفت محمود را کسی از آنِ او بخواب دید گفت کی سلطان را چگونه است؟ گفت خاموش! چه جای سلطانست؟ من هیچ کس ندانم، سلطان اوست و آن غلطی بود! گفت آخر ترا چگونه است؟ گفت مرا اینجا به پای داشتهاند و ذره ذره میپرسند. بیت المال کسی دیگر ببرد و حسرت وداع بما بماند.
شیخ گفت آنکه زکریا علیه السلام اعتماد بر درخت کرد گفت یا رب درخت را گوی تا ما را نگاه دارد. گفت اعتماد بر درخت کردی؟ خودبینی کی چه آید پیش اره بیاوردند و بر درخت نهادند. از سر درخت درگرفتند و بدرازا میبریدند تا به مغز سر زکریا رسید آه کرد،گفتند خاموش! تو اعتماد بر درخت کردی اکنون آه میکنی؟ اگر اعتماد برماکردیی ترا نگاه داشتیمی.
شیخ گفت مردی با یکی دیگر گفت بیا تا ترا مهمان کنم. گفت آری گفت اگر خواهی تا کسی بیارم تا ترا سماع کند. مرد گفت باری نخست ازین شراب چاشنیی بده. پارۀ شراب بوی داد، مرد بخورد و سرخوش گشت میزبان را گفت اگر تو مرا ازین شراب قدحی چند دیگر بدهی مرا به سماع حاجت نیست. خود هزار تن را سماع کنم. هرگه که ازین شراب بچشیدم هفت اندام من گوش گردد و همه سماع شنوم که وَسَقیْهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهوراً.
شیخ میگفت که با دست بدست ایشان و بدست سلیمان هم که وَلِسُلیمانَ الرّیحَ. بدانکه او ملکت خواست، بچهل سال به سال آن جهانش و به چهل سال بعد از همۀ پیغامبران در بهشت شود.
شیخ گفت کی پیران گفتهاند کی خداوند ما دوست دارد کی میزند و میکشد و همی اندازد ازین پهلو بدان پهلو تا آنگه کی پستش کند و نیست، چنانک اثر نماند آنجا، آنگه بنور بقای خویش تجلّی کند برآن خاک پاک.
شیخ گفت بوحفص آهنگری میکرد و پتک بر آهن میزد. شاگردان را فرمود تا پتک بزنند تا پاک گشت و گفت دیگر پتک بزنید. شاگردان گفتند ای استاد بر کجا زنیم کی پاک شد و هیچ نماند؟ بوحفص چون بشنید در حال افتاد و نعرۀ بزد و پتک از دست بیفگند و دکان بغارت بداد و پیری بزرگوار شد.
شیخ گفت کی پیرابوالحسن خرقانی گفت که صوفی ناآفریده باشد.
شیخ گفت: قالَ رَجُلٌ لِعَبْدِاللّه بِن الْمُبارَک اَسْلَمَ عَلی یَدِی یَهُودیُّ فَقَطَعْتُ زُنّارَه فَقال قَطَعْتَ زُنّارَه فَمافَعَلْتَ بِزُنّارِکَ؟
شیخ گفت: قِیلَ لِاَعْرابی هَلْ تَعْرفُ الرَبِّ قالَ لااَعْرفُ مَنْ جوّ عَنی وعَرّانِی وافقَرَنی وطَوَّفَنی فِی البلاد کانَ یَقُولُ هذا ویتواجد.
شیخ روزی مجلس میگفت در میان مجلس روی باستاد امام ابوالقسم القشیری کرد و گفت نه تو گفتی که استاد ابواسحقّ اسفراینی گفته است النّاسُ کُلُّهُم فِی التَوحید عیالٌ عَلی الصُّوفیة، گفت بلی. شیخ گفت ازوی بشنوید تا چه میگوید.
شیخ گفت که به نزدیک عبدالرحمن سلّمی درشدم اول کرّت که او را دیدم مرا گفت ترا تذکرۀ نویسم بخط خویش؟ گفتم بنویس! بخط خویش بنوشت سَمِعْتُ جَدّی اَباعمروبنِ نجیدالسّلمی یَقُولُ سَمِعتُ اَبَاالقسم جنید بن محمد البَغدادی یَقُولُ التَصوُّفُ هوالخُلق. من زادَ عَلَیک بِالخُلقِ زادَ عَلَیْکَ بِالتَصوّف واَحْسن ماقِیل فِی تَفْسِیر الخُلقِ ما قالهُ الشّیخُ الْامام ابوُسَهل الصّعلوکی الْخُلْقُ هُوَ الْاعراض عَنِ الإِعتراض.
شیخ را بسیار رفتی کی پیری در کشتی نشست زادش برسید. خشک نانۀ مانده بود، به دهان برد دندان بر وی کار نکرد بدست بشکست و به دریا انداخت موج درآمد و گفت تو کیی؟ گفت خشک نانه. گفت اگر سرو کارت با ما خواهد بود ترنانه گردی.
شیخ گفت ما بشهر مرو بودیم پیری صراف را دیدیم. گفت یا شیخ در همه عالم هیچ کس را بنگذارد کی شربتی آب بمن دهد یا بر من سلام کند و همه خلق میخواهند تا ساعتی از خویشتن برهندو من میخواهم کی یک ساعت بدانم کی کجا ایستادهام بآخر عمر آتشی درو افتادو بسوخت.
شیخ گفت آن مردمال بسیار داشت،در دلش افتاد کی تجارت کند، در کشتی نشسته بود، کشتی بشکست و مال و خواسته غرق شد و هرکه در آنجا بودند هلاک شدند و او بر لوحی از الواح کشتی بماند. بجزیرۀ افتاد خالی. شبی بر لب دریا نشسته بود برهنه و موی بالیده و جامها از وی رفته، این بیت میگفت:
اِذا شابَ الغُرابُ اَتَیْتُ اَهْلِی
وَهَیهاتَ الغرابُ مَتی یَشِیبُ
آوازی شنید کی کسی گفت از دریا:
عَسَی الْکَربُ الَّذِی اَمْسَیْتُ فِیهِ
یَکْونُ وَراءَهُ فَرَجٌ قَرِیب
یا مرد! نومید مباش! چه دانی که این سختی و رنج را که این ساعت تو درویی فرجی نزدیک پدید آمده باشد؟ دیگر روز این مرد را چشم به دریا افتاد، چیزی عظیم دید، چون نزدیک فراز آمد کشتی اهل او بود. چون آن مرد را بدیدند گفتند حال تو چیست؟ گفت قصۀ من درازست و قصۀ حال خود بگفت و گفت کی من از کدام شهرم. گفتند ترا هیچ فرزندی بود؟ گفت مرا فرزندی بود خرد. چون بشنیدند روی برزمین نهادند و گفتند این پسر تست و این کشتی از آن اوست و ما همه بندگان اوییم پس او را جامها پوشیدند و گفتند اکنون اگر خواهی بازگردیم. پس با او بازگشتند و بجای خویش رسانیدند.
شیخ گفت:
کارچون بسته شود بگشایدا
وز پس هر غم طرب افزایدا
یک روز شیخ نشسته بود شاعری بر پای خاست تا شعری را بر خواند. آغاز کرد کی:
همی چه خواهد این گردش زمن زمنا!
شیخ گفت بس بس! بنشین که ابتدا از حدیث خویش کردی، مزه بردی!
شیخ گفت بوحامد دوستان با رفیقی میرفت درراهی، آن رفیق گفت مرا اینجا دوستیست، تو باش تامن درایم وصلت الرحمن بجای آرم. بوحامد بنشست و آن مرد در شد و آن شب بیرون نیامد وآن شب برفی عظیم آمد،، بوحامد در آن میان برف میجنبید و برف ازو میریخت. آن مرد گفت توهنوز اینجایی؟ گفت نگفته بودی کی اینجای باش؟ دوستان وفا بسر برند.
شیخ گفت کی کلب الروم رسولی فرستاد بامیرالمؤمنین عمر رضی اللّه عنه، چون درآمدسرای اوطلب کرد چون در سرای او بیافت او را عجب آمد پرسید از حاضران، گفتند بگورستان رفته است. بر اثر او برفت. اورا دید در گورستان بمیان ریگ فروشده و بیخویشتن افتاده. پس رسول گفت حکم کردی و داددادی لاجرم ایمن و خوش نشستۀ و ملک ماحکم کرد و داد نکرد و پاسبان بر بام کرد و ایمن نخفت.
شیخ گفت بمرو بودیم، پیرزنی بود آنجا او را سیاری گفتندی، به نزدیک ما آمد و گفت یا باسعید به تظلم آمدهام. شیخ گفت بازگوی گفت مردمان دعا میکنند کی ما را یک طرفة العین بخود بازمگذار. سی سالست تا میگویم کی ما را یک طرفة العین بمن بازگذار تا ببینم که من کیم یا خود کیستم. هنوز اتفاق نیفتاده است.
شیخ گفت مردی به مجلس یحیی بن معاذ الرازی بگذشت و او وعظ میگفت و پند میداد، آن مرد او را گفت ما اَعْرَفکَ بِالْطَّرِیق وَما اَجْهلکَ بِرَبِّ الطَّریق!
شیخ گفت پیر بوالفضل حسن را گفتند کی دعایی بکن کی باران مینیامد. گفت آری، آن شب برفی آمد بزرگ، گفتند چه کردی؟ گفت ترینه وا خوردم یعنی من خنک ببودم،جهان خنک ببود.
شیخ گفت پیر بوالفضل حسن را گفتند برای این سلطان یعنی محمود دعایی بکن تا مگر به شود. اندیشه کرد ساعتی، آنگه گفت بس خُردم همی نماید این گفتار، یعنی خود او را مه بینید.
شیخ گفت بوحمزۀ نوری را بدیدند، ظاهری نیک بشولیده و موی بالیده و جامۀ شوخگن. یکی گفت این تشویش ظاهر دلیل تشویش باطن باشد. گفت کلاّ انّ اللّه تعالی ساکن الاسرار فحملها و باین الابدان فاهملها.
شیخ گفت بوالحسن نوری گفت اهل المعرفة عرفوا القلیل من القلیل لانهم عرفوا الدلیل و السبیل و الحقّ وراء ذلک.
شیخ گفت بویعقوب نهر جوری شیخی بزرگوار بود و با آن همه یک ساعت از عبادت و جهدکمتر نکردی و یک ساعت خوش دل نبودی، پس درمناجات با حقّ تعالی بنالید، نداشنید که: یا با یعقوب اعلم انک عبدواسترح.
شیخ گفت مَنْ اَحَبَّ ثلثة فالنّارُ اَقرَبُ اِلَیهِ مِنْ حَبْلِ الوَرِید: لیُنُ الکلام وَلینُ الطَّعام وَلیُن اللّباس.
شیخ گفت درویشی به نزدیک شبلی درآمد و گفت ای شیخ کسی خفته ماند در آن راه، او رفته آید؟ شبلی گفت اگر در ظل اخلاص خفته باشد عین خوابش صدر منزل باشد. آنگاه شیخ گفت سخن شبلی آنست کی رسول صلی اللّه علیه و سلم گفت نَومُ العالِمُ عِبادَةُ.
شیخ گفت وحی آمد به موسی کی بنی اسرائیل را بگوی کی بهترین کسی را از میان شما اختیار کنید، هزار کس اختیار کردند. وحی آمد کی ازین هزار بهترین اختیار کنید، ده تن اختیار کردند. وحی آمد که ازین ده تن بهترین اختیار کنید، یکی اختیار کردند. وحی آمد کی بهترین را بگویید تا بدترین بنی اسرائیل را بیارد، او چهار روز مهلت خواست و گرد برمیگشت تا مردی را دید کی بانواع ناشایست و فساد معروف شده بود، خواست کی او را ببرد، اندیشۀ بدلش درآمد کی بظاهر حکم نشاید کرد، روا بود که او را قدری و پایگاهی بود، بقول مردمان خطی بوی فرو نتوان کشید و با این کی خلق مرا اختیار کردند کی تو بهتری غره نتوان شد. چون هرچ کنم به گمان خواهد بود، این گمان درخویش برم بهتر. دستار در گردن خویش نهاد و نزدیک موسی آمد. گفت هرچندنگاه کردم هیچ کس را بتر از خویش مینبینم. وحی آمد به موسی کی آن مرد بهترین ایشانست نه با آنکه طاعت او بیش است لکن با آنکه خویشتن را بترین دانست.
شیخ گفت کی بوبکر واسطی گفت آفتاب بروزن خانه درافتد و ذرّها دروی پدید آید، بادبرخیزد و آن ذرّها را در میان آن روشنایی حرکت میدهد، شما را از آن هیچ بیم بود؟ گفتند نه. گفت همۀ کَون پیش دل بندۀ موحد همچنان ذرۀ است که باد آنرا حرکت میدهد.
شیخ گفت شبلی گفت: لایکون الصوفی صوفیاً حتی یَکون الخلقُ کلّهم عیالاً علیه. شیخ گفت یعنی به چشم شفقت بهمه مینگرد و کشیدن بار ایشان برخویشتن فریضه میداند کی همه در تصرف قضا و مشیتاند.
شیخ گفت بوعثمان مغربی گفت کی: الخلق قوّالب و اشباح تجری علیها احکام القدرة.
شیخ گفت محمدبن علی القصاب گفت: کانَ التَصَوُّفُ حَالاً فَصارَ قالاً ثُمَّ ذَهَبَ الحالُ وَ الْقالُ و جاء الاحتیالُ.
شیخ گفت از ابوالعباس قصاب شنیدم درشهر آمل کی از وی پرسیدند از قل هواللّه احد. گفت: قل شغلست و هو اشارتست واللّه عبارتست و معنی توحید از اشارت و عبارت منزه است.
شیخ گفت روزی لقمان سرخسی گفت سی سالست تا سلطان حقّ این شارستان نهاد ما فروگرفته است که کس را زهرۀ آن نیست کی درو تصرف کند و بنشیند.
شیخ گفت از استاد ابوعلی دقاق پرسیدند از سماع، گفت: السماع هوالوقت فمن لاسماع له لاسمع له و من لاسمع له فلا دین له لان اللّه تعالی قال اِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ وقال قالُوالَوْ کُنّا نَسْمَعُ اَوْ نَعْقِلُ ما کُنا فِی اَصْحاب السَّعیر فالسماع سفیر من الحقّ و رسول من الحقّ یحمل اهل الحقّ بالحقّ الی الحقّ فمن اصغی الیه بحقّ تحقّق و من اصغی الیه بطبع تزندق.
شیخ گفت روزی عایشۀ صدیقه رضی اللّه عنها به نزدیک رسول درآمد از عروسی، رسول صلی اللّه علیه گفت یا عایشه عروسی چون بود،خوش بود، کسی بود که شما را بیتکی گفتی؟
شیخ گفت از آنکه: سماع دوستان بحقّ باشد ایشان بر نیکوترین رویی فراشنوند. خدای تعالی میفرماید: فَبَشِّر عِبادِیَ الَّذینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْل فَیَتَّبِعُونَ اَحْسَنَهُ سماع هر کس رنگ روزگار وی دارد: کس باشد کی بدنیا شنود و کس بود کی بر هوای نفس شنود و کس باشد کی بردوستی شنود کی بر وصال و فراق شنود، این همه وبال و مظلمت آنکس باشد، چون روزگار با ظلمت باشد سماع با ظلمت بود و کس باشد که درمعرفتی شنود سماع آن درست باشد کی از حقّ شنودوآن کسانی باشند کی خداوند ایشان را بلطفهاء خویش گردانیده باشد وَاللّه لَطیفٌ بِعِبادِهِ بندۀ تملیک خدا باشد و بندۀ تخصیص خدا باشد، بعباده این های تخصیص است ایشان را شنوایی از حقّ بحقّ بود.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۰۳
وقتی درویشی در پیش شیخ خانقاه میرُفت، شیخ گفت ای اَخی چون گوی میباش در پیش جاروب، چون کوهی مباش در پس جاروب.
: یک روز شیخ با جمعی صوفیان بدر آسیایی رسیدند، اسب باز داشت و ساعتی توقف کرد، پس گفت میدانید کی این آسیا چه میگوید؟ میگوید کی تصوف اینست کی من دارم درشت میستانم و نرم باز میدهم و گرد خود طواف میکنم، سفر خود در خود میکنم تا آنچ نباید از خوددور میکنم. همۀ جمع را وقت خوش شد ازین رمز.
: یک روز شیخ با جمعی صوفیان بدر آسیایی رسیدند، اسب باز داشت و ساعتی توقف کرد، پس گفت میدانید کی این آسیا چه میگوید؟ میگوید کی تصوف اینست کی من دارم درشت میستانم و نرم باز میدهم و گرد خود طواف میکنم، سفر خود در خود میکنم تا آنچ نباید از خوددور میکنم. همۀ جمع را وقت خوش شد ازین رمز.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۲۳
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۴۲
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۶۲
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۷۶
شیخ را پرسیدند کی اگر کسی خواهد کی راه بیپیری برود تواند؟ شیخ گفت نتواند از آنکه کسی باید کی بدان راه رسیده تا او را بدان دلالت کند و در هر منزل میگوید این فلان منزلست، اینجا زیادت مقام باید کرد و اگر مهلکه جایی باشد بگوید کی حذر باید کرد و او را برفق دل میدهد تا او بقوّت دل آن راه میرود تا به مقصود رسد. و آنکس کی تنها رود چون دیوی باشد در میان بیابانی فرو مانده، نداند کی راه ازکدام جانب است چنانک حقّ عزّ و جلّ میفرماید کَالَّذِی اِستَهْوَتْه الشَّیاطِینُ فِی الَاْرضِ حَیرانَ و اصل این راه فرمان بردن پیر بود فان تطیعوه تهتدوا چون مرید پیر را فرمان بردار باشد همچنان بود کی خدای را طاعت دارد وَمَنْ یُطِعِ الرَّسُولَ فَقَد اَطاعَ اللّه، و الشیخ فی قومه کالنبی فی امته.
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۲۴ - در بیان آنکه ترقی در طور مراتب نفس به طریق تنزل است
نفس تا اماره باشد آتش است
دایماً با سوختن او را خوش است
چونکه شد لوامه بر طبع هواست
مختلف احوال با خوف و رجاست
چونکه گردد ملهمه غالب بر او
وصف ماهیه بود ای رازجو
مطمئنه چون شود یابد قرار
گردد او چون خاک دایم با وقار
خلق آن باشد تواضع با خضوع
وصف او تمکین و عجز است و خشوع
از صفات بد چو نفست پاک شد
روح تو از خاک بر افلاک شد
می خرامد چون ملایک بر فلک
همدم و همر از باش د با ملک
خلق نیکو بهتر از هر طاعت است
بر خلاف نفس جان را راحت است
خلق نیک آمد صراط المستقیم
شد مثال خلق بد نار جحیم
جنت آن روح خلق نیک دان
جنت عارف یقین خود هست آن
چون به خلق نیک شد او متصف
بر کمالش گشت عالم معترف
خلق نیکو شد به معنی راه راست
هر که دارد خلق بد دور از خداست
قول و فعلت نیک می باید و لیک
زانهمه نیکی به است افعال نیک
خلق اصل و قول و فعلش فرع دان
فرع را چون اصل گفتن کی توان
مصدر افعال و اقوال است خلق
منبع مجموع اخلاق است خلق
خلق نیکو وصف هر انسان بود
آدمی با خلق بد حیوان شود
هر کرا اخلاق نیکو داد حق
می برد از خلق عالم او سبق
من ندیدم به ز خلق نیک هیچ
خوی بد مر آدمی را کرد گیج
دوستی با مرد نیکو خلق کن
وانکه خویش بد بود مشنو سخن
خلق نیکو شد بهشت و حور عین
خوی بد را دوزخ سوزان ببین
روضۀ رضوان همه خلق نکو ست
خلق نیکت را جزا دیدار اوست
هر که دارد در جهان خلق نکو
مخزن اسرار حق دان جان او
جملۀ اخلاق و اوصاف ای پسر
هر زمان گردد ممثل در صور
گاه نارت می نماید گاه نور
گاه دوزخ گاه جناتست و حور
گه نبات و گاه حیوان می شود
گه معادن گاه انسان می شود
ذکر تسبیحت بهر دم بیدرنگ
می نماید میوه های رنگ رنگ
سیب و زردآلو و انگور و نبات
شد نماز و ذکر و تسبیح و صلوة
لاله و گلها و ریحان و سمن
جمله طاعات است و اخلاق حسن
هر یکی را معنی خاصی دگر
زان معانی جو ز دانایان خبر
حور غلمان هر یکی اوصاف تست
مهر و مه روحست و قلب صاف تست
قصر مروارید و درهای ثمین
شد دل پر نور او ای مرد دین
جوی خمر و جوی شیر و جوی آب
جمله اوصاف تو آمد در حساب
مستی و شوق است جوهای شراب
شد مثال ذکر و فکرت جوی آب
ذوق طاعتها و لذات عمل
می نماید صورت جوی عسل
صورت علم لذنی جوی شیر
طفل را گر شیر نبود مرده گیر
سیم و زر صدق س ت و اخلاص ای پسر
لعل و مروارید حکمت می نگر
علم توحید است در معنوی
شد زمرد عفت ار دانا شوی
لاجورد آمد ورع ای متقی
گشت فیروزه عبادات سنی
کهربا باشد عبادت در مثال
هست یاقوت حقیقی اعتدال
حدس و امعان نظر الماس دان
گشت مینا دقت فهم ای جوان
شد زجاجه رقت قلب ای عزیز
جرم زهر و توبه پازهر است نیز
گشت چینی معرفتهای یقین
خود محبت سنگ مقناطیس بین
شد عبادتها و طاعات ای پسر
آن طعام و شربت همچون شکر
چون شود اوصاف و اخلاقت نکو
هشت جنت خود تویی ای نیکخو
گر گرفتار صفات بد شدی
هم تو دوزخ هم عذاب سرمدی
آتش سوزان و زقوم و عذاب
هم تو داری فهم کن نیکو بیاب
دایماً با سوختن او را خوش است
چونکه شد لوامه بر طبع هواست
مختلف احوال با خوف و رجاست
چونکه گردد ملهمه غالب بر او
وصف ماهیه بود ای رازجو
مطمئنه چون شود یابد قرار
گردد او چون خاک دایم با وقار
خلق آن باشد تواضع با خضوع
وصف او تمکین و عجز است و خشوع
از صفات بد چو نفست پاک شد
روح تو از خاک بر افلاک شد
می خرامد چون ملایک بر فلک
همدم و همر از باش د با ملک
خلق نیکو بهتر از هر طاعت است
بر خلاف نفس جان را راحت است
خلق نیک آمد صراط المستقیم
شد مثال خلق بد نار جحیم
جنت آن روح خلق نیک دان
جنت عارف یقین خود هست آن
چون به خلق نیک شد او متصف
بر کمالش گشت عالم معترف
خلق نیکو شد به معنی راه راست
هر که دارد خلق بد دور از خداست
قول و فعلت نیک می باید و لیک
زانهمه نیکی به است افعال نیک
خلق اصل و قول و فعلش فرع دان
فرع را چون اصل گفتن کی توان
مصدر افعال و اقوال است خلق
منبع مجموع اخلاق است خلق
خلق نیکو وصف هر انسان بود
آدمی با خلق بد حیوان شود
هر کرا اخلاق نیکو داد حق
می برد از خلق عالم او سبق
من ندیدم به ز خلق نیک هیچ
خوی بد مر آدمی را کرد گیج
دوستی با مرد نیکو خلق کن
وانکه خویش بد بود مشنو سخن
خلق نیکو شد بهشت و حور عین
خوی بد را دوزخ سوزان ببین
روضۀ رضوان همه خلق نکو ست
خلق نیکت را جزا دیدار اوست
هر که دارد در جهان خلق نکو
مخزن اسرار حق دان جان او
جملۀ اخلاق و اوصاف ای پسر
هر زمان گردد ممثل در صور
گاه نارت می نماید گاه نور
گاه دوزخ گاه جناتست و حور
گه نبات و گاه حیوان می شود
گه معادن گاه انسان می شود
ذکر تسبیحت بهر دم بیدرنگ
می نماید میوه های رنگ رنگ
سیب و زردآلو و انگور و نبات
شد نماز و ذکر و تسبیح و صلوة
لاله و گلها و ریحان و سمن
جمله طاعات است و اخلاق حسن
هر یکی را معنی خاصی دگر
زان معانی جو ز دانایان خبر
حور غلمان هر یکی اوصاف تست
مهر و مه روحست و قلب صاف تست
قصر مروارید و درهای ثمین
شد دل پر نور او ای مرد دین
جوی خمر و جوی شیر و جوی آب
جمله اوصاف تو آمد در حساب
مستی و شوق است جوهای شراب
شد مثال ذکر و فکرت جوی آب
ذوق طاعتها و لذات عمل
می نماید صورت جوی عسل
صورت علم لذنی جوی شیر
طفل را گر شیر نبود مرده گیر
سیم و زر صدق س ت و اخلاص ای پسر
لعل و مروارید حکمت می نگر
علم توحید است در معنوی
شد زمرد عفت ار دانا شوی
لاجورد آمد ورع ای متقی
گشت فیروزه عبادات سنی
کهربا باشد عبادت در مثال
هست یاقوت حقیقی اعتدال
حدس و امعان نظر الماس دان
گشت مینا دقت فهم ای جوان
شد زجاجه رقت قلب ای عزیز
جرم زهر و توبه پازهر است نیز
گشت چینی معرفتهای یقین
خود محبت سنگ مقناطیس بین
شد عبادتها و طاعات ای پسر
آن طعام و شربت همچون شکر
چون شود اوصاف و اخلاقت نکو
هشت جنت خود تویی ای نیکخو
گر گرفتار صفات بد شدی
هم تو دوزخ هم عذاب سرمدی
آتش سوزان و زقوم و عذاب
هم تو داری فهم کن نیکو بیاب
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳۷ - حکایت شیخ زنجانی
شیخ زنجانی ولی خاص حق
بوالفرج کو برد از عالم سبق
پیشو ا ی جمله در کشف و صفا
در تجلی و فنا و در بقا
گفت هر کو گفتۀ این قوم را
نشنود در گوش وحی جانفزا
نور ایمان محو گردد از دلش
خود نباشد غیر ظلمت حاصلش
زانکه تصدیق کلام اولیا
واجب آمد پیش ارباب صفا
هر چه گوید پیر دانا کن قبول
حج ت و برهان مجو ای بوالفضول
اعتراض شیخ زهر قاتل است
معترض از هر کمالی عاطل است
آنچه باشد بر خلاف طبع تو
قصۀ موسی به یاد آورد رو
کو ز درک حکمت افعال خضر
بر قصور و عجز خود آمد مقر
با کمالاتی چنان آن پر هنر
تاب همراهی نماندش در سفر
خضر با موسی همی گوید عیان
گر تو با مایی مپرس از این و آن
آنچه کردم در برت گر بد نمود
در حقیقت دان که بی شک نیک بود
حکمت آن گر ز تو پوشید شد
خودمشو منکر که خواهد دیده شد
هر چه فرماید ترا آ ن حق شمار
هیچ انکاری به فرمانش میار
شرط راه عشق ترک عادتست
رسم و عادت در طریقت آفتست
قصه کوته می نمایم صدق آر
گر همی خواهی که گردی مرد کار
گو ز م یدان سعادت در ربود
اندرین ره هر که اخلاصی نمود
هر کرا صدقی نباشد در جهان
نیست او را بهره ای از کاملان
آنکه او را صدق و اخل ا ص و وفاست
جان پاکش منبع نور و صفاست
چاکری کن پیش آن سل ط ان دین
تا مگر گردی ز ارباب یقین
کی بیابی از غم هجران فرج
تا ز حکمش نفس خود آرد حرج
گر روی این راه بر تسلیم رو
پیش شاه رهبر خود بنده شو
کسب حق از جان و دل باید گزید
وسوسه شیطان نمی باید شنید
هر که بر میزان کامل گشت راست
راه او شد در حقیقت راه راست
وزن کن خود ر به میزان کمال
تا نبینی خویش را نقصان حال
وزن کامل گر به میزان تو شد
نقص او بی شک ز نقصان تو شد
هر چه ناقص می پسندد ناقص است
گر قبول مخلص آمد خالص است
هان به عقل خودمرو این راه را
طعنه کم زن مردم آگاه را
ناقص ار شکر دهد زهرش شمار
زهر کامل شد چو قند خوشگوار
صلح ناقص دشمنی و جنگ دان
جنگ کامل دوستی و صلح خوان
کامل ار با تو کند صد دشمنی
می فزاید زان عدوات روشنی
دشمنی شد دوستی ناقصان
هر چه ناقص کرده باشد ناقص آن
چون فلک خواهی که باشی سر بلند
خویش را بر صدق و بر اخلاص بند
اندرین ره چون نهادی پای صدق
شد مقیم و منزلت مأوای صدق
گر مقام اولیا داری هوس
رهبر تو اندرین ره صدق بس
صدق آم د مرغ جان را بال و پر
پر برآور جانب جانان بپر
صدق آ ن باشد که بنمایی عیان
آنچه پنهان کرده ای در سر جان
چیست اخلاص آنکه از غیر خدا
می کنی خالص تو قلب و روح را
بدگمانی در حق مرد خدا
موجب بعد از خدا گردد ترا
مؤمن بی صدق در دوزخ درست
کافر ار با صدق شد ز آتش برست
صدق و اخلاصت در آرد در بهشت
باش صادق گر نه ای دوزخ سرشت
چون کنی تصدیق قول کاملان
از خدا یابی عوض خلد و جنان
صدق با اهل خدا صدق خداست
مرد حق از حق مگو هرگز جداست
هر چه کامل می کند حق کرده است
صورت کامل به رویش پرده است
بوالفرج کو برد از عالم سبق
پیشو ا ی جمله در کشف و صفا
در تجلی و فنا و در بقا
گفت هر کو گفتۀ این قوم را
نشنود در گوش وحی جانفزا
نور ایمان محو گردد از دلش
خود نباشد غیر ظلمت حاصلش
زانکه تصدیق کلام اولیا
واجب آمد پیش ارباب صفا
هر چه گوید پیر دانا کن قبول
حج ت و برهان مجو ای بوالفضول
اعتراض شیخ زهر قاتل است
معترض از هر کمالی عاطل است
آنچه باشد بر خلاف طبع تو
قصۀ موسی به یاد آورد رو
کو ز درک حکمت افعال خضر
بر قصور و عجز خود آمد مقر
با کمالاتی چنان آن پر هنر
تاب همراهی نماندش در سفر
خضر با موسی همی گوید عیان
گر تو با مایی مپرس از این و آن
آنچه کردم در برت گر بد نمود
در حقیقت دان که بی شک نیک بود
حکمت آن گر ز تو پوشید شد
خودمشو منکر که خواهد دیده شد
هر چه فرماید ترا آ ن حق شمار
هیچ انکاری به فرمانش میار
شرط راه عشق ترک عادتست
رسم و عادت در طریقت آفتست
قصه کوته می نمایم صدق آر
گر همی خواهی که گردی مرد کار
گو ز م یدان سعادت در ربود
اندرین ره هر که اخلاصی نمود
هر کرا صدقی نباشد در جهان
نیست او را بهره ای از کاملان
آنکه او را صدق و اخل ا ص و وفاست
جان پاکش منبع نور و صفاست
چاکری کن پیش آن سل ط ان دین
تا مگر گردی ز ارباب یقین
کی بیابی از غم هجران فرج
تا ز حکمش نفس خود آرد حرج
گر روی این راه بر تسلیم رو
پیش شاه رهبر خود بنده شو
کسب حق از جان و دل باید گزید
وسوسه شیطان نمی باید شنید
هر که بر میزان کامل گشت راست
راه او شد در حقیقت راه راست
وزن کن خود ر به میزان کمال
تا نبینی خویش را نقصان حال
وزن کامل گر به میزان تو شد
نقص او بی شک ز نقصان تو شد
هر چه ناقص می پسندد ناقص است
گر قبول مخلص آمد خالص است
هان به عقل خودمرو این راه را
طعنه کم زن مردم آگاه را
ناقص ار شکر دهد زهرش شمار
زهر کامل شد چو قند خوشگوار
صلح ناقص دشمنی و جنگ دان
جنگ کامل دوستی و صلح خوان
کامل ار با تو کند صد دشمنی
می فزاید زان عدوات روشنی
دشمنی شد دوستی ناقصان
هر چه ناقص کرده باشد ناقص آن
چون فلک خواهی که باشی سر بلند
خویش را بر صدق و بر اخلاص بند
اندرین ره چون نهادی پای صدق
شد مقیم و منزلت مأوای صدق
گر مقام اولیا داری هوس
رهبر تو اندرین ره صدق بس
صدق آم د مرغ جان را بال و پر
پر برآور جانب جانان بپر
صدق آ ن باشد که بنمایی عیان
آنچه پنهان کرده ای در سر جان
چیست اخلاص آنکه از غیر خدا
می کنی خالص تو قلب و روح را
بدگمانی در حق مرد خدا
موجب بعد از خدا گردد ترا
مؤمن بی صدق در دوزخ درست
کافر ار با صدق شد ز آتش برست
صدق و اخلاصت در آرد در بهشت
باش صادق گر نه ای دوزخ سرشت
چون کنی تصدیق قول کاملان
از خدا یابی عوض خلد و جنان
صدق با اهل خدا صدق خداست
مرد حق از حق مگو هرگز جداست
هر چه کامل می کند حق کرده است
صورت کامل به رویش پرده است
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۰ - در بیان حدیث نبوی که: لو لم تذنبوا لخشیت علیکم اشد من الذنب الا و هو العجب العجب العجب، بیزارم از آن طاعتی که مرا به عجب آورد. خوشا معصیتی که مرا به عذر آورد. «انین المذنبین احب الی اللّه من زجل المسبحین» چه هر چه موجب نیستی و عجز است به حقیقت طاعت مقبول است.
طاعتی که عجب آورد یا غرور
معصیت کو چون کند از یار دور
گفت پیغمبر که لولم تذنبوا
بر شما بودی مرا خوف دو تو
زانکه باشد در گنه عجز و نیاز
حق همی بخشد چو کردی توبه باز
لیک در طاعت ت را گر عجب هست
هر که معجب گشت از دوزخ نرست
طاعتی ک و عجب و نخوت بار داد
بدتر از هر معصیت گفت اوستاد
گفت بیزارم از آن طاعت که او
موجب عجب آمد و کبر دو تو
ای خوشا آن معصیت کو عاقبت
آورد ما را به عجز و مسکنت
هر که داد او جای نخوت را به سر
طاعتش چون معصیت آمد مضر
هر گناهی کو ندامت آورد
طاعتش خوان چون سلامت آورد
چون بنای کار بر فقر و فناست
کفر این ره هستی و کبر و ریاست
گفت پیغمبر انی ن المذنبین
پیش حق به از حنین الذاکرین
ناله های زار عاشق پیش حق
بر فغان ذاکران دارد سبق
هر چه رو بر عجز دارد طاعتست
اندرین ره عجب و نخوت آفتست
افتقار و عجز و درویشی خوشست
نیکخواهی خیراندیشی خوشست
نیست خالی هیچ شئی از حکمتی
گر شوی عارف بیابی لذتی
آیینۀ هستی چه باشد نیستی
نیستی بگزین گر ابله نیستی
معصیت کو چون کند از یار دور
گفت پیغمبر که لولم تذنبوا
بر شما بودی مرا خوف دو تو
زانکه باشد در گنه عجز و نیاز
حق همی بخشد چو کردی توبه باز
لیک در طاعت ت را گر عجب هست
هر که معجب گشت از دوزخ نرست
طاعتی ک و عجب و نخوت بار داد
بدتر از هر معصیت گفت اوستاد
گفت بیزارم از آن طاعت که او
موجب عجب آمد و کبر دو تو
ای خوشا آن معصیت کو عاقبت
آورد ما را به عجز و مسکنت
هر که داد او جای نخوت را به سر
طاعتش چون معصیت آمد مضر
هر گناهی کو ندامت آورد
طاعتش خوان چون سلامت آورد
چون بنای کار بر فقر و فناست
کفر این ره هستی و کبر و ریاست
گفت پیغمبر انی ن المذنبین
پیش حق به از حنین الذاکرین
ناله های زار عاشق پیش حق
بر فغان ذاکران دارد سبق
هر چه رو بر عجز دارد طاعتست
اندرین ره عجب و نخوت آفتست
افتقار و عجز و درویشی خوشست
نیکخواهی خیراندیشی خوشست
نیست خالی هیچ شئی از حکمتی
گر شوی عارف بیابی لذتی
آیینۀ هستی چه باشد نیستی
نیستی بگزین گر ابله نیستی
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۴۱ - احمد بن محمَّد بن سهل بن عطا اَلْاَدَمِی
و از ایشان بود ابوالعبّاس احمدبن محمَّدبن سهل بن عطااَلْاَدَمِیّ از بزرگان و پیران متصوّفه بود و از علمای ایشان بود. خرّاز او را بزرگ داشتی و از اقران جُنَیْد بود، صحبت ابراهیم مارستانی کرده بود و وفات او اندر سنۀ تسع و ثلثمایه بود.
ابوسعید قُرَشی گوید ابن عطا گفت هر کی خویشتن بآداب سنّت آراسته دارد دل ویرا خدای عزّوجلّ بنور معرفت منوّر گرداند و هیچ مقام نیست برتر از مقام متابعت دوست اندر فرمانها و افعالها و اخلاقهاء او.
ابن عطا گوید بزرگترین غفلتها غفلت بنده ایست که از خدای غافل بود و از فرمان وی و آداب معاملات وی.
ابن عطا گوید از هرچه ترا پرسند اندر میدان علم بجوی و اگر آنجا نیابی اندر میدان حکمت بجوی و اگر نیابی بتوحید وزن کن و اگر این سه جای نیابی بروی دیو باز زن.
ابوسعید قُرَشی گوید ابن عطا گفت هر کی خویشتن بآداب سنّت آراسته دارد دل ویرا خدای عزّوجلّ بنور معرفت منوّر گرداند و هیچ مقام نیست برتر از مقام متابعت دوست اندر فرمانها و افعالها و اخلاقهاء او.
ابن عطا گوید بزرگترین غفلتها غفلت بنده ایست که از خدای غافل بود و از فرمان وی و آداب معاملات وی.
ابن عطا گوید از هرچه ترا پرسند اندر میدان علم بجوی و اگر آنجا نیابی اندر میدان حکمت بجوی و اگر نیابی بتوحید وزن کن و اگر این سه جای نیابی بروی دیو باز زن.
نجمالدین رازی : باب اول
باب اول در دیباچه کتاب
و آن مشتمل است بر سه فصل تبرک بقوله تعالی «و کنتم ازوجاً ثلثه» فصل اول
فصل اول
در بیان آنک فایده نهادن کتاب در سخن ارباب طریقت و بیان سلوک چه چیز است؟
قالالله تعالی: «فانما یسرناه بلسانک لتبشر بهالمتقین و تندر به قوما لدا» و قال النبی علیهالسالام: «کلمه الحکمه ضاله کل حکیم».
بدانک سخن حقیقت و بیان سلوک راه طریقت دواعی شوق و بواعث طلب در باطن مستعد طالبان پدید آورد و شرر آتش محبت در دل صدیقان مشتعل گرداند؛ خصوصا چون از منشأ نظر عاشقان صادق وکاملان محقق صادر شود.
آن را که دل از عشق پر آتش شد
هر قصه که گوید همه دلکش باشد
تو قصه عاشقان همی کم شنوی
بشنو بشنو که قصهشان خوش باشد
و نیز بیخبران را از دولت این حدیث انتباهی باشد و بتوان دانست که قفل این سعادت به کدام کلید گشاده شود «والاذن تعشق قبل العین احیانا».
آن قوم را دولت این حدیث از در سمع درآمد ابتدا که گفتند «اننا سمعنا منادیا ینادی للایمان ان آمنو بربکم فامنا».
بلک تخم عشق در زمین دلها ابتدا بدستکاری خطاب «الست بربکم؟» انداختند اما تا توفیق تربیت آن تخم کدام صاحب دولت را دادند زیرا که مملکت جاودانی عشق بهر شاه و ملک ندهند.
ملک طلبش به هر سلیمان ندهند
منشور غمش به هر دل و جان ندهند
درمان طلبان ز درد او محرومند
کین درد به طالبان درمان ندهند
هر چند سودای تمنای این حدیث از هیچ سر خالی نیست ولیکن دست طلب هر متمنی به دامن کبریای این دولت نمیرسد «لیس الدین بالتمنی». این ضعیف گوید:
تا شد دل خسته فتنه روی کسی
باریک ترم ز تاره موی کسی
دست همه کس نمیرسد سوی کسی
من خود چه کسم هیچ کس کوی کسی
و دیگر غرض از بیان سلوک اثبات حجت است و بر بطالان وهواپرستان و بهیمه صفتانی که همگی همت خویش را بر استیفای لذات و شهوات بهیمی و حیوانی و سبعی صرف کردهاند و چون بهایم و انعام به نقد وقت راضی شده و از ذوق مشارب مردان و شرب مقامات مقربان محروم مانده و از کمالات دین ودرجات اهل یقین به صورت نماز و روزه غافلانه آلوده آفات بیکرانه قناعت کرده تا فردا نگویند چون دیگر متحسران که ما از دولت این حدیث بیخبر بودیم «لوکنا تسمع او نعقل ما کنا فی اصحابالسعیر».
جنیدرا – قدسالله روحهالعزیز – پرسیدند که مرید را از کلمات مشایخ و حکایات ایشان چه فایده؟ گفت تقویت دل و ثبات بر قدم مجاهده و تجدید عهد طلب. گفتنداین را موکدی از قرآن داری گفت بلی: «و کلا نقص علیک من انباءالرسل مانثبت به فوادک» و گفتهاند: «کلمات المشایخ جنودالله فیارضه» یعنی سخنان مشایخ یاریدهنده طالبان است تابیچارهای را که شیخی کامل نباشد اگر شیطان خواهد که در اثنای طلب و مباشرت ریاضت و مجاهدت به شبهتی یا بدعتی راه طلب او بزند تمسک به کلمات مشایخ کند و نقد واقعه خویش بر محک بیان شافی ایشان زند تااز تصرف وساوس شیطانی و هواجس نفسانی خلاص یابد و بسر جاده صراط مستقیم و مرصاد دین قویم باز آید چه درین راه رهزنان شیاطین الجن والانس بسیاراند که رونده چون بیدلیل و بدرقه رود هرچ زودتر در وادی هلاکش اندازند و جنس این بسی بوده است «و کم مثلها فارقتها و هی تصفر»
شیخ ابوسعید ابیالخیر رحمهالله علیه گفته است مرید باید که هر روز به قدر یک سیپاره ازین حدیث بگوید و بشنود و گفتهاند: «من احب شیئا اکثر ذکره».
به حکم این مقدمات بعضی از روندگان راه طریقت و سالکان عالم حقیقت که ازین دولت صاحب نصاب بودند و درین طریق بر جاده صواب بر قضیه «ان لکل شئیء زکوه» و مقتضای «ادوا لکل ذی حق حقه» در ذمت کرم خویش واجب شناختند حق به مستحق رسانیدن و از سرچشمه آب حیات معرفت تشنگان بادیه طلب را شربتی چشانیدن تا درد ایشان بر درد و شوق بر شوق و تشنگی بر تشنگی بیفزاید.
من چون ریگم غم تو چون آب خورم
هرچند همی بیش خورم تشنهترم.
فصل اول
در بیان آنک فایده نهادن کتاب در سخن ارباب طریقت و بیان سلوک چه چیز است؟
قالالله تعالی: «فانما یسرناه بلسانک لتبشر بهالمتقین و تندر به قوما لدا» و قال النبی علیهالسالام: «کلمه الحکمه ضاله کل حکیم».
بدانک سخن حقیقت و بیان سلوک راه طریقت دواعی شوق و بواعث طلب در باطن مستعد طالبان پدید آورد و شرر آتش محبت در دل صدیقان مشتعل گرداند؛ خصوصا چون از منشأ نظر عاشقان صادق وکاملان محقق صادر شود.
آن را که دل از عشق پر آتش شد
هر قصه که گوید همه دلکش باشد
تو قصه عاشقان همی کم شنوی
بشنو بشنو که قصهشان خوش باشد
و نیز بیخبران را از دولت این حدیث انتباهی باشد و بتوان دانست که قفل این سعادت به کدام کلید گشاده شود «والاذن تعشق قبل العین احیانا».
آن قوم را دولت این حدیث از در سمع درآمد ابتدا که گفتند «اننا سمعنا منادیا ینادی للایمان ان آمنو بربکم فامنا».
بلک تخم عشق در زمین دلها ابتدا بدستکاری خطاب «الست بربکم؟» انداختند اما تا توفیق تربیت آن تخم کدام صاحب دولت را دادند زیرا که مملکت جاودانی عشق بهر شاه و ملک ندهند.
ملک طلبش به هر سلیمان ندهند
منشور غمش به هر دل و جان ندهند
درمان طلبان ز درد او محرومند
کین درد به طالبان درمان ندهند
هر چند سودای تمنای این حدیث از هیچ سر خالی نیست ولیکن دست طلب هر متمنی به دامن کبریای این دولت نمیرسد «لیس الدین بالتمنی». این ضعیف گوید:
تا شد دل خسته فتنه روی کسی
باریک ترم ز تاره موی کسی
دست همه کس نمیرسد سوی کسی
من خود چه کسم هیچ کس کوی کسی
و دیگر غرض از بیان سلوک اثبات حجت است و بر بطالان وهواپرستان و بهیمه صفتانی که همگی همت خویش را بر استیفای لذات و شهوات بهیمی و حیوانی و سبعی صرف کردهاند و چون بهایم و انعام به نقد وقت راضی شده و از ذوق مشارب مردان و شرب مقامات مقربان محروم مانده و از کمالات دین ودرجات اهل یقین به صورت نماز و روزه غافلانه آلوده آفات بیکرانه قناعت کرده تا فردا نگویند چون دیگر متحسران که ما از دولت این حدیث بیخبر بودیم «لوکنا تسمع او نعقل ما کنا فی اصحابالسعیر».
جنیدرا – قدسالله روحهالعزیز – پرسیدند که مرید را از کلمات مشایخ و حکایات ایشان چه فایده؟ گفت تقویت دل و ثبات بر قدم مجاهده و تجدید عهد طلب. گفتنداین را موکدی از قرآن داری گفت بلی: «و کلا نقص علیک من انباءالرسل مانثبت به فوادک» و گفتهاند: «کلمات المشایخ جنودالله فیارضه» یعنی سخنان مشایخ یاریدهنده طالبان است تابیچارهای را که شیخی کامل نباشد اگر شیطان خواهد که در اثنای طلب و مباشرت ریاضت و مجاهدت به شبهتی یا بدعتی راه طلب او بزند تمسک به کلمات مشایخ کند و نقد واقعه خویش بر محک بیان شافی ایشان زند تااز تصرف وساوس شیطانی و هواجس نفسانی خلاص یابد و بسر جاده صراط مستقیم و مرصاد دین قویم باز آید چه درین راه رهزنان شیاطین الجن والانس بسیاراند که رونده چون بیدلیل و بدرقه رود هرچ زودتر در وادی هلاکش اندازند و جنس این بسی بوده است «و کم مثلها فارقتها و هی تصفر»
شیخ ابوسعید ابیالخیر رحمهالله علیه گفته است مرید باید که هر روز به قدر یک سیپاره ازین حدیث بگوید و بشنود و گفتهاند: «من احب شیئا اکثر ذکره».
به حکم این مقدمات بعضی از روندگان راه طریقت و سالکان عالم حقیقت که ازین دولت صاحب نصاب بودند و درین طریق بر جاده صواب بر قضیه «ان لکل شئیء زکوه» و مقتضای «ادوا لکل ذی حق حقه» در ذمت کرم خویش واجب شناختند حق به مستحق رسانیدن و از سرچشمه آب حیات معرفت تشنگان بادیه طلب را شربتی چشانیدن تا درد ایشان بر درد و شوق بر شوق و تشنگی بر تشنگی بیفزاید.
من چون ریگم غم تو چون آب خورم
هرچند همی بیش خورم تشنهترم.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٣۶
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۶
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ١١ - ایضاً
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۱۵ - الطّاعة
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۳۸
اوحدالدین کرمانی : الباب الخامس: فی حسن العمل و ما یتضمّنه من المعانی ممّا اطلق علیه اسم الحسن
شمارهٔ ۲۰