عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۱
سکندر چو بر تخت بنشست گفت
که با جان شاهان خرد باد جفت
که پیروزگر در جهان ایزدست
جهاندار کز وی نترسد بدست
بد و نیک هم بگذرد بی‌گمان
رهایی نباشد ز چنگ زمان
هرانکس که آید بدین بارگاه
که باشد ز ما سوی ما دادخواه
اگر گاه بار آید ار نیم‌شب
به پاسخ رسد چون گشاید دو لب
چو پیروزگر فرهی دادمان
در بخت پیروز بگشادمان
همه زیردستان بیابند بهر
به کوه و بیابان و دریا و شهر
نخواهیم باژ از جهان پنج سال
جز آنکس که گوید که هستم همال
به دوریش بخشیم بسیار چیز
ز دارنده چیزی نخواهیم نیز
چو اسکندر این نیکویها بگفت
دل پادشا گشت با داد جفت
ز ایوان برآمد یکی آفرین
بران دادگر شهریار زمین
ازان پس پراگنده شد انجمن
جهاندار بنشست با رای‌زن
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۲
بفرمود تا پیش او شد دبیر
قلم خواست چینی و رومی حریر
نویسنده از کلک چون خامه کرد
سوی مادر روشنک نامه کرد
که یزدان ترا مزد نیکان دهاد
بداندیش را درد پیکان دهاد
نوشتم یکی نامه‌ای پیش ازین
نوشته درو دردها بیش ازین
چو جفت ترا روز برگشته شد
به دست یکی بنده‌بر کشته شد
بر آیین شاهان کفن ساختم
ورا زین جهان تیز پرداختم
بسی آشتی خواستم پیش جنگ
نکرد آشتی چون نبودش درنگ
ز خونش بپیچید هم دشمنش
به مینو رساناد یزدان تنش
نیابد کسی چاره از چنگ مرگ
چو باد خزانست و ما همچو برگ
جهان یکسر اکنون به پیش شماست
بر اندرز دارا فراوان گواست
که او روشنک را به من داد و گفت
که چون او بباید ترا در نهفت
کنون با پرستنده و دایگان
از ایران بزرگان پرمایگان
فرستید زودش به نزدیک من
زداید مگر جان تاریک من
بدارید چون پیش بود اصفهان
ز هر سو پراگنده کارآگهان
همه کارداران با شرم و داد
که دارای دارابشان کار داد
وز آنجا نخواهید فرمان رواست
همه شهر ایران پیش شماست
دل خویش را پر مدارا کنید
مرا در جهان نام دارا کنید
سوی روشنک همچنین نامه‌ای
ز شاه جهاندار خودکامه‌ای
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار و دانا و پروردگار
دگر گفت کز گوهر پادشا
نزاید مگر مردم پارسا
دلارای با نام و با رای و شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم
پدر مر ترا پیش ما را سپرد
وزان پس شد و نام نیکی ببرد
چو آیی شبستان و مشکوی من
ببینی تو باشی جهانجوی من
سر بانوانی و زیبای تاج
فروزندهٔ یاره و تخت عاج
نوشتیم نامه بر مادرت
که ایدر فرستد ترا در خورت
به آیین فرزند شاهنشهان
به پیش اندرون موبد اصفهان
پرستنده و تاج شاهان و مهد
هم آن را که خوردی ازو شیر و شهد
به مشکوی ما باش روشن‌روان
توی در شبستان سر بانوان
همیشه دل شرم جفت تو باد
شبستان شاهان نهفت تو باد
بیامد یکی فیلسوفی چو گرد
سخنهای شاه جهان یاد کرد
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۳
دلارای چون آن سخنها شنید
یکی باد سرد از جگر برکشید
ز دارا ز دیده ببارید خون
که بد ریخته زیر خاک اندرون
نویسندهٔ نامه را پیش خواند
همه خون ز مژگان به رخ برفشاند
مر آن نامه را خوب پاسخ نوشت
سخنهای با مغز و فرخ نوشت
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار دادار پروردگار
دگر گفت کز کار گردان سپهر
کزویست پرخاش و آرام و مهر
همی فر دارا همی خواستیم
زبان را به نام وی آراستیم
کنون چون زمان وی اندر گذشت
سر گاه او چوب تابوت گشت
ترا خواهم اندر جهان نیکوی
بزرگی و پیروزی و خسروی
به کام تو خواهم که باشد جهان
برین آشکارا ندارم نهان
شنیدم همه هرچ گفتی ز مهر
که از جان تو شاد بادا سپهر
ازان دخمه و دار وز ماهیار
مکافات بدخواه جانوشیار
چو خون خداوند ریزد کسی
به گیتی درنگش نباشد بسی
دگر آنک جستی همی آشتی
بسی روز با پند بگذاشتی
نیاید ز شاهان پرستندگی
نجوید کس از تاجور بندگی
به جای شهنشاه ما را توی
چو خورشید شد ماه ما را توی
مبادا به گیتی به جز کام تو
همیشه بر ایوانها نام تو
دگر آنک از روشنک یاد کرد
دل ما بدان آرزو شاد کرد
پرستندهٔ تست ما بنده‌ایم
به فرمان و رایت سرافگنده‌ایم
درودت فرستاد و پاسخ نوشت
یکی خوب پاسخ بسان بهشت
چو شاه زمانه ترا برگزید
سر از رای او کس نیارد کشید
نوشتیم نامه سوی مهتران
به پهلو نژادان جنگاوران
که فرمان داراست فرمان تو
نپیچد کسی سر ز پیمان تو
فرستاده را جامه و بدره داد
ز گنجش ز هرگونه‌ای بهره داد
چو رومی به نزد سکندر رسید
همه یاد کرد آنچ دید و شنید
وزان تخت و آیین و آن بارگاه
تو گفتی که زنده‌ست بر گاه شاه
سکندر ز گفتار او گشت شاد
به آرام تاج کیی بر نهاد
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۲۲
چو اسکندر آن نامهٔ او بخواند
بزد نای رویین و لشکر براند
همی رفت یک ماه پویان به راه
چو آمد سوی مرز او با سپاه
یکی پادشا بود فریان به نام
ابا لشکر و گنج و گسترده کام
یکی شارستان داشت با ساز جنگ
سراپردهٔ او ندیدی پلنگ
بیاورد لشکر گرفت آن حصار
بران بارهٔ دژ گذشتی سوار
سکندر بفرمود تا جاثلیق
بیاورد عراده و منجنیق
به یک هفته بستد حصار بلند
به شهر اندر آمد سپاه ارجمند
سکندر چو آمد به شهر اندرون
بفرمود کز کس نریزند خون
یکی پور قیدافه داماد بود
بدین شهر فریان بدو شاد بود
بدو داده بد دختر ارجمند
کلاهش به قیدافه گشته بلند
که داماد را نام بد قیدروش
بدو داده فریان دل و چشم و گوش
یکی مرد بد نام او شهرگیر
به دستش زن و شوی گشته اسیر
سکندر بدانست کان مرد کیست
بجستش که درمان آن کار چیست
بفرمود تا پیش او شد وزیر
بدو داد فرمان و تاج و سریر
خردمند را بیطقون بود نام
یکی رای زن مرد گسترده کام
بدو گفت کاید به پیشت عروس
ترا خوانم اسکندر فیلقوس
تو بنشین به آیین و رسم کیان
چو من پیشت آیم کمر بر میان
بفرمای تا گردن قیدروش
ببرد دژآگاه جنگی ز دوش
من آیم به پیشت به خواهشگری
نمایم فراوان ترا کهتری
نشستنگهی ساز بی‌انجمن
چو خواهش فزایم ببخشی بمن
شد آن مرد دستور با درد جفت
ندانست کان را چه باشد نهفت
ازان پس بدو گفت شاه جهان
که این کار باید که ماند نهان
مرا چون فرستادگان پیش خوان
سخنهای قیدافه چندی بران
مرا شاد بفرست با ده سوار
که رو نامه بر زود و پاسخ بیار
بدو بیطقون گفت کایدون کنم
به فرمان برین چاره افسون کنم
به شبگیر خورشید خنجر کشید
شب تیره از بیم شد ناپدید
نشست از بر تخت بر بیطقون
پر از شرم رخ دل پر از آب خون
سکندر به پیش اندرون با کمر
گشاده درچاره و بسته در
چون آن پور قیدافه را شهرگیر
بیاورد گریان گرفته اسیر
زنش هم چنان نیز با بوی و رنگ
گرفته جوان چنگ او را به چنگ
سبک بیطقون گفت کین مرد کیست
کش از درد چندین بباید گریست
چنین داد پاسخ که بازآر هوش
که من پور قیدافه‌ام قیدروش
جزین دخت فریان مرا نیست جفت
که دارد پس پردهٔ من نهفت
برآنم که او را سوی خان خویش
برم تا بدارمش چون جان خویش
اسیرم کنون در کف شهرگیر
روان خسته از اختر و تن به تیر
چو بشنید زو این سخن بیطقون
سرش گشت پر درد و دل پر ز خون
برآشفت ازان پس به دژخیم گفت
که این هر دو را خاک باید نهفت
چنین هم به بند اندرون با زنش
به شمشیر هندی بزن گردنش
سکندر بیامد زمین بوس داد
بدو گفت کای شاه قیصر نژاد
اگر خون ایشان ببخشی به من
سرافراز گردم به هر انجمن
سر بیگناهان چه بری به کین
که نپسندد از ما جهان‌آفرین
بدو گفت بیداردل بیطقون
که آزاد کردی دو تن را ز خون
سبک بیطقون گفت با قیدروش
که بردی سر دور مانده ز دوش
فرستم کنون با تو او را بهم
بخواند به مادرت بر بیش و کم
اگر ساو و باژم فرستد نکوست
کسی را ندرد بدین جنگ پوست
نگه کن بدین پاک دستور من
که گوید بدو رزم گر سور من
تو آن کن ز خوبی که او با تو کرد
به پاداش پیچد دل رادمرد
چو این پاسخ نامه یابی ز شاه
به خوبی ورا بازگردان ز راه
چنین گفت با بیقطون قیدروش
که زو بر ندارم دل و چشم و گوش
چگونه مر او را ندارم چو جان
کزو یافتم جفت و شیرین‌روان
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۲۵
سکندر بیامد دلی همچو کوه
رها گشته از شاه دانش پژوه
نبودش ز قیدافه چین در به روی
نبرداشت هرگز دل از آرزوی
ببود آن شب و بامداد پگاه
ز ایوان بیامد به نزدیک شاه
سپهدار در خان پیل‌استه بود
همه گرد بر گرد او رسته بود
سر خانه را پیکر از جزع و زر
به زر اندرون چند گونه گهر
به پیش اندرون دستهٔ مشک بوی
دو فرزند بایسته در پیش اوی
چو طینوش اسپ‌افگن و قیدروش
نهاده به گفتار قیدافه گوش
به مادر چنین گفت کهتر پسر
که ای شاه نیک اختر و دادگر
چنان کن که از پیش تو بیطقون
شود شاد و خشنود با رهنمون
بره بر کسی تا نیازاردش
ور از دشمنان نیز نشماردش
که زنده کن پاک جان من اوست
برآنم که روشن روان من اوست
بدو گفت مادر که ایدون کنم
که او را بزرگی بر افزون کنم
به اسکندر نامور شاه گفت
که پیدا کن اکنون نهان از نهفت
چه خواهی و رای سکندر به چیست
چه رانی تو از شاه و دستور کیست
سکندر بدو گفت کای سرفراز
به نزد تو شد بودن من دراز
مرا گفت رو باژ مرزش بخواه
وگر دیر مانی بیارم سپاه
نمانم بدو کشور و تاج و تخت
نه زور و نه شاهی نه گنج و نه بخت
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۲۸
وزان جایگه لشکر اندر کشید
دمان تا به شهر برهمن رسید
بدان تا ز کردارهای کهن
بپرسد ز پرهیزگاران سخن
برهمن چو آگه شد از کار شاه
که آورد زان روی لشگر به راه
پرستنده مرد اندر آمد ز کوه
شدند اندران آگهی همگروه
نوشتند پس نامه‌ای بخردان
به نزد سکندر سر موبدان
سر نامه بود آفرین نهان
ز داننده بر شهریار جهان
که پیروزگر باد همواره شاه
به افزایش و دانش و دستگاه
دگر گفت کای شهریار سترگ
ترا داد یزدان جهان بزرگ
چه داری بدین مرز بی‌ارز رای
نشست پرستندگان خدای
گرین آمدنت از پی خواسته‌ست
خرد بی‌گمان نزد تو کاسته‌ست
بر ما شکیبایی و دانش است
ز دانش روانها پر از رامش است
شکیبایی از ما نشاید ستد
نه کس را ز دانش رسد نیز بد
نبینی جز از برهنه یک رمه
پراگنده از روزگار دمه
اگر بودن ایدر دراز آیدت
به تخم گیاها نیاز آیدت
فرستاده آمد بر شهریار
ز بیخ گیا بر میانش ازار
سکندر فرستاده و نامه دید
بی‌آزاری و رامشی برگزید
سپه را سراسر هم آنجا بماند
خود و فیلسوفان رومی براند
پرستنده آگه شد از کار شاه
پذیره شدندش یکایک به راه
ببردند بی‌مایه چیزی که بود
که نه گنج بدشان نه کشت و درود
یکایک برو خواندند آفرین
بران برمنش شهریار زمین
سکندر چو روی برهمن بدید
بران گونه آواز ایشان شنید
دوان و برهنه تن و پای و سر
تنان بی‌بر و جان ز دانش به بر
ز برگ گیا پوشش از تخم خورد
برآسوده از رزم و روز نبرد
خور و خواب و آرام بر دشت و کوه
برهنه به هر جای گشته گروه
همه خوردنیشان بر میوه‌دار
ز تخم گیا رسته بر کوهسار
ازار یکی چرم نخچیر بود
گیا پوشش و خوردن آژیر بود
سکندر بپرسیدش از خواب و خورد
از آسایش روز ننگ و نبرد
ز پوشیدنی و ز گستردنی
همه بی‌نیازیم از خوردنی
برهنه چو زاید ز مادر کسی
نباید که نازد بپوششی بسی
وز ایدر برهنه شود باز خاک
همه جای ترس است و تیمار و باک
زمین بستر و پوشش از آسمان
به ره دیده‌بان تا کی آید زمان
جهانجوی چندین بکوشد به چیز
که آن چیز کوشش نیرزد به نیز
چنو بگذرد زین سرای سپنج
ازو بازماند زر و تاج و گنج
چنان دان که نیکیست همراه اوی
به خاک اندر آید سر و گاه اوی
سکندر بپرسید که کاندر جهان
فزون آشکارا بود گر نهان
همان زنده بیش است گر مرده نیز
کزان پس نیازش نیاید به چیز
چنین داد پاسخ که ای شهریار
تو گر مرده را بشمری صدهزار
ازان صد هزاران یکی زنده نیست
خنک آنک در دوزخ افگنده نیست
بباید همین زنده را نیز مرد
یکی رفت و نوبت به دیگر سپرد
بپرسید خشکی فزون‌تر گر آب
بتابد بروبر همی آفتاب
برهمن چنین داد پاسخ به شاه
که هم آب را خاک دارد نگاه
بپرسید کز خواب بیدار کیست
به روی زمین بر گنهکار کیست
که جنبندگانند و چندی زیند
ندانند کاندر جهان برچیند
برهمن چنین داد پاسخ بدوی
که ای پاکدل مهتر راست گوی
گنهکارتر چیز مردم بود
که از کین و آزش خرد گم بود
چو خواهی که این را بدانی درست
تن خویشتن را نگه کن نخست
که روی زمین سربسر پیش تست
تو گویی سپهر روان خویش تست
همی رای داری که افزون کنی
ز خاک سیه مغز بیرون کنی
روان ترا دوزخ است آرزوی
مگر زین سخن بازگردی به خوی
دگر گفت بر جان ما شاه کیست
به کژی بهر جای همراه کیست
چنین داد پاسخ که آز است شاه
سر مایهٔ کین و جای گناه
بپرسید خود گوهر از بهر چیست
کش از بهر بیشی بباید گریست
چنین داد پاسخ که آز و نیاز
دو دیوند بیچاره و دیوساز
یکی را ز کمی شده خشک لب
یکی از فزونیست بی‌خواب شب
همان هر دو را روز می بشکرد
خنک آنک جانش پذیرد خرد
سکندر چو گفتار ایشان شنید
به رخساره شد چون گل شنبلید
دو رخ زرد و دیده پر از آب کرد
همان چهر خندان پر از تاب کرد
بپرسید پس شاه فرمانروا
که حاجت چه باشد شما را به ما
ندارم دریغ از شما گنج خویش
نه هرگز براندیشم از رنج خویش
بگفتند کای شهریار بلند
در مرگ و پیری تو بر ما ببند
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که بامرگ خواهش نیاید به کار
چه پرهیزی از تیز چنگ اژدها
که گرزآهنی زو نیابی رها
جوانی که آید بمابر دراز
هم از روز پیری نیابد جواز
برهمن بدو گفت کای پادشا
جهاندار و دانا و فرمانروا
چو دانی که از مرگ خود چاره نیست
ز پیری بتر نیز پتیاره نیست
جهان را به کوشش چه جویی همی
گل زهر خیره چه بویی همی
ز تو بازماند همین رنج تو
به دشمن رسد کوشش و گنج تو
ز بهر کسان رنج بر تن نهی
ز کم دانشی باشد و ابلهی
پیامست از مرگ موی سپید
به بودن چه داری تو چندین امید
چنین گفت بیداردل شهریار
که گر بنده از بخشش کردگار
گذر یافتی بودمی من همان
به تدبیر بر گشتن آسمان
که فرزانه و مرد پرخاشخر
ز بخشش به کوشش نیابد گذر
دگر هرک در جنگ من کشته شد
کرا ز اخترش روز برگشته شد
به درد و به خون ریختن بد سزا
که بیدادگر کس نیابد رها
بدیدند بادافره ایزدی
چو گشتند باز از ره بخردی
کس از خواست یزدان کرانه نیافت
ز کار زمانه بهانه نیافت
بسی چیز بخشید و نستد کسی
نبد آز نزدیک ایشان بسی
بی‌آزار ازان جایگه برگرفت
بران هم نشان راه خاور گرفت
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۴۲
بدانست کش مرگ نزدیک شد
بروبر همی روز تاریک شد
بران بودش اندیشه کاندر جهان
نماند کسی از نژاد مهان
که لشکر کشد جنگ را سوی روم
نهد پی بران خاک آباد بوم
چو مغز اندرین کار خودکامه کرد
هم‌انگه سطالیس را نامه کرد
هرانکس کجا بد ز تخم کیان
بفرمودشان تا ببندد میان
همه روی را سوی درگه کنند
ز بدها گمانیش کوته کنند
چو این نامه بردند نزد حکیم
دل ارسطالیس شد به دو نیم
هم‌اندر زمان پاسخ نامه کرد
ز مژگان تو گفتی سر خامه کرد
که آن نامهٔ شاه گیهان رسید
ز بدکام دستش بباید کشید
ازان بد که کردی میندیش نیز
از اندیشه درویش را بخش چیز
بپرهیز و جان را به یزدان سپار
به گیتی جز از تخم نیکی مکار
همه مرگ راییم تا زنده‌ایم
به بیچارگی در سرافگنده‌ایم
نه هرکس که شد پادشاهی ببرد
برفت و بزرگی کسی را سپرد
بپرهیز و خون بزرگان مریز
که نفرین بود بر تو تا رستخیز
و دیگر که چون اندر ایران سپاه
نباشد همان شاه در پیش‌گاه
ز ترک و ز هند و ز سقلاب و چین
سپاه آید از هر سوی هم‌چنین
به روم آید آنکس که ایران گرفت
اگر کین بسیچد نباشد شگفت
هرآنکس که هست از نژاد کیان
نباید که از باد یابد زیان
بزرگان و آزادگان را بخوان
به بخش و به سور و به رای و به خوان
سزاوار هر مهتری کشوری
بیارای و آغاز کن دفتری
به نام بزرگان و آزادگان
کزیشان جهان یافتی رایگان
یکی را مده بر دگر دستگاه
کسی را مخوان بر جهان نیز شاه
سپر کن کیان را همه پیش بوم
چو خواهی که لشکر نیاید به روم
سکندر چو پاسخ بران گونه یافت
به اندیشه و رای دیگر شتافت
بزرگان و آزادگان را ز دهر
کسی را کش از مردمی بود بهر
بفرمود تا پیش او خواندند
به جای سزاوار بنشاندند
یکی عهد بنوشت تا هر یکی
فزونی نجوید ز دهر اندکی
بران نامداران جوینده کام
ملوک طوایف نهادند نام
همان شب سکندر به بابل رسید
مهان را به دیدار خود شاد دید
یکی کودک آمد زنی را به شب
بدو ماند هرکس که دیدش عجب
سرش چون سر شیر و بر پای سم
چو مردم بر و کتف و چون گاو دم
بمرد از شگفتی هم‌آنگه که زاد
سزد گر نباشد ازان زن نژاد
ببردند هم در زمان نزد شاه
بدو کرد شاه از شگفتی نگاه
به فالش بد آمد هم‌انگاه گفت
که این بچه در خاک باید نهفت
ز اخترشناسان بسی پیش خواند
وزان کودک مرده چندی براند
ستاره‌شمر زان غمی گشت سخت
بپوشید بر خسرو نیک‌بخت
ز اخترشناسان بپرسید و گفت
که گر هیچ ماند سخن در نهفت
هم‌اکنون ببرم سرانتان ز تن
نیابید جز کام شیران کفن
ستاره‌شمر چون برآشفت شاه
بدو گفت کای نامور پیشگاه
تو بر اختر شیر زادی نخست
بر موبدان و ردان شد درست
سر کودک مرده بینی چو شیر
بگردد سر پادشاهیت زیر
پرآشوب گردد زمین چندگاه
چنین تا نشیند یکی پیشگاه
ستاره‌شمر بیش ازین هرک بود
همی گفت و آن را نشانه نمود
سکندر چو بشنید زان شد غمی
به رای و به مغزش درآمد کمی
چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست
مرا دل پر اندیشه زین باره نیست
مرا بیش ازین زندگانی نبود
زمانه نکاهد نخواهد فزود
فردوسی : پادشاهی اسکندر
بخش ۴۳
به بابل هم‌ان روز شد دردمند
بدانست کامد به تنگی گزند
دبیر جهاندیده را پیش خواند
هرانچش به دل بود با او براند
به مادر یکی نامه فرمود و گفت
که آگاهی مرگ نتوان نهفت
ز گیتی مرا بهره این بد که بود
زمان چون نکاهد نشاید فزود
تو از مرگ من هیچ غمگین مشو
که اندر جهان این سخن نیست نو
هرانکس که زاید ببایدش مرد
اگر شهریارست گر مرد خرد
بگویم کنون با بزرگان روم
که چون بازگردند زین مرز و بوم
نجویند جز رای و فرمان تو
کسی برنگردد ز پیمان تو
هرانکس که بودند ز ایرانیان
کزیشان بدی رومیان را زیان
سپردم به هر مهتری کشوری
که گردد بر آن پادشاهی سری
همانا نیازش نیاید به روم
برآساید آن کشور و مرز و بوم
مرا مرده در خاک مصر آگنید
ز گفتار من هیچ مپراگنید
به سالی ز دینار من صدهزار
ببخشید بر مردم خیش‌کار
گر آید یکی روشنک را پسر
بود بی‌گمان زنده نام پدر
نباید که باشد جزو شاه روم
که او تازه گرداند آن مرز و بوم
وگر دختر آید به هنگام بوس
به پیوند با تخمهٔ فیلقوس
تو فرزند خوانش نه داماد من
بدو تازه کن در جهان یاد من
دگر دختر کید را بی‌گزند
فرستید نزد پدر ارجمند
ابا یاره و برده و نیک‌خواه
عمار بسیچید بااو به راه
همان افسر و گوهر و سیم و زر
که آورده بود او ز پیش پدر
به رفتن چنو گشت همداستان
فرستید با او به هندوستان
من ایدر همه کار کردم به برگ
به بیچارگی دل نهادم به مرگ
نخست آنک تابوت زرین کنند
کفن بر تنم عنبر آگین کنند
ز زربفت چینی سزاوار من
کسی کو بپیچد ز تیمار من
در و بند تابوت ما را به قیر
بگیرند و کافور و مشک و عبیر
نخست آگنند اندرو انگبین
زبر انگبین زیر دیبای چین
ازان پس تن من نهند اندران
سرآمد سخن چون برآمد روان
تو پند من ای مادر پرخرد
نگه‌دار تا روز من بگذرد
ز چیزی که آوردم از هند و چین
ز توران و ایران و مکران زمین
بدار و ببخش آنچ افزون بود
وز اندازهٔ خویش بیرون بود
به تو حاجت آنستم ای مهربان
که بیدار باشی و روشن‌روان
نداری تن خویش را رنجه بس
که اندر جهان نیست جاوید کس
روانم روان ترا بی‌گمان
ببیند چو تنگ اندر آید زمان
شکیبایی از مهر نامی‌تر است
سبکسر بود هرک او کهتر است
ترا مهر بد بر تنم سال و ماه
کنون جان پاکم ز یزدان بخواه
بدین خواستن باش فریادرس
که فریادرس باشدم دست‌رس
نگر تا که بینی به گرد جهان
که او نیست از مرگ خسته‌روان
چو نامه به مهر اندر آورد و بند
بفرمود تا بر ستور نوند
ز بابل به روم آورند آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۱
کنون پادشاه جهان را ستای
به رزم و به بزم و به دانش گرای
سرافراز محمود فرخنده‌رای
کزویست نام بزرگی به جای
جهاندار ابوالقاسم پر خرد
که رایش همی از خرد برخورد
همی باد تا جاودان شاد دل
ز رنج و ز غم گشته آزاد دل
شهنشاه ایران و زابلستان
ز قنوج تا مرز کابلستان
برو آفرین باد و بر لشکرش
چه بر خویش و بر دوده و کشورش
جهاندار سالار او میر نصر
کزو شادمانست گردنده عصر
دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ
نه آرام گیرد به روز بیسچ
چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد
سر شهریاران به چنگ آورد
برآنکس که بخشش کند گنج خویش
ببخشد نه‌اندیشد از رنج خویش
جهان تاجهاندار محمود باد
وزو بخشش و داد موجود باد
سپهدار چون بوالمظفر بود
سرلشکر از ماه برتر بود
که پیروز نامست و پیروزبخت
همی بگذرد تیر او بر درخت
همیشه تن شاه بی‌رنج باد
نشستش همه بر سر گنج باد
همیدون سپهدار او شاد باد
دلش روشن و گنجش آباد باد
چنین تا به پایست گردان سپهر
ازین تخمه هرگز مبراد مهر
پدر بر پدر بر پسر بر پسر
همه تاجدارند و پیروزگر
گذشته ز شوال ده با چهار
یکی آفرین باد بر شهریار
کزین مژده دادیم رسم خراج
که فرمان بد از شاه با فر و تاج
که سالی خراجی نخواهند بیش
ز دین‌دار بیدار وز مرد کیش
بدین عهد نوشین‌روان تازه شد
همه کار بر دیگر اندازه شد
چو آمد بران روزگاری دراز
همی بفگند چادر داد باز
ببینی بدین داد و نیکی گمان
که او خلعتی یابد از آسمان
که هرگز نگردد کهن بر برش
بماند کلاه کیان بر سرش
سرش سبز باد و تنش بی‌گزند
منش برگذشته ز چرخ بلند
ندارد کسی خوار فال مرا
کجا بشمرد ماه و سال مرا
نگه کن که این نامه تا جاودان
درفشی بود بر سر بخردان
بماند بسی روزگاران چنین
که خوانند هرکس برو آفرین
چنین گفت نوشین روان قباد
که چون شاه را دل بپیچد ز داد
کند چرخ منشور او را سپاه
ستاره نخواند ورا نیز شاه
ستم نامهٔ عزل شاهان بود
چو درد دل بیگناهان بود
بماناد تا جاودان این گهر
هنرمند و بادانش و دادگر
نباشد جهان بر کسی پایدار
همه نام نیکو بود یادگار
کجا شد فریدون و ضحاک و جم
مهان عرب خسروان عجم
کجا آن بزرگان ساسانیان
ز بهرامیان تا به سامانیان
نکوهیده‌تر شاه ضحاک بود
که بیدادگر بود و ناپاک بود
فریدون فرخ ستایش ببرد
بمرد او و جاوید نامش نمرد
سخن ماند اندر جهان یادگار
سخن بهتر از گوهر شاهوار
ستایش نبرد آنک بیداد بود
به گنج و به تخت مهی شاد بود
گسسته شود در جهان کام اوی
نخواند به گیتی کسی نام اوی
ازین نامهٔ شاه دشمن‌گداز
که بادا همه ساله بر تخت ناز
همه مردم از خانها شد به دشت
نیایش همی ز آسمان برگذشت
که جاوید بادا سر تاجدار
خجسته برو گردش روزگار
ز گیتی مبیناد جز کام خویش
نوشته بر ایوانها نام خویش
همان دوده و لشکر و کشورش
همان خسروی قامت و منظرش
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۵
چو آمد به نزدیکی بارگاه
بگفتند با شاه زان بارخواه
جوان را به مهر اردوان پیش خواند
ز بابک سخنها فراوان براند
به نزدیکی تخت بنشاختش
به برزن یکی جایگه ساختش
فرستاد هرگونه‌ای خوردنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
ابا نامداران بیامد جوان
به جایی که فرموده بود اردوان
چو کرسی نهاد از بر چرخ شید
جهان گشت چون روی رومی سپید
پرستنده‌ای پیش خواند اردشیر
همان هدیه‌هایی که بد ناگزیر
فرستاد نزدیک شاه اردوان
فرستادهٔ بابک پهلوان
بدید اردوان و پسند آمدش
جوانمرد را سودمند آمدش
پسروار خسرو همی داشتش
زمانی به تیمار نگذاشتش
به می خوردن و خوان و نخچیرگاه
به پیش خودش داشتی سال و ماه
همی داشتش همچو فرزند خویش
جدایی ندادش ز پیوند خویش
چنان بد که روزی به نخچیرگاه
پراگنده شد لشکر و پور شاه
همی راند با اردوان اردشیر
جوانمرد را شاه بد دلپذیر
پسر بود شاه اردوان را چهار
ازان هر یکی چون یکی شهریار
به هامون پدید آمد از دور گور
ازان لشکر گشن برخاست شور
همه بادپایان برانگیختند
همی گرد با خوی برآمیختند
همی تاخت پیش اندرون اردشیر
چو نزدیک شد در کمان راند تیر
بزد بر سرون یکی گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر
بیامد هم اندر زمان اردوان
بدید آن گشاد و بر آن جوان
بدید آن یکی گور افگنده گفت
که با دست آنکس هنر باد جفت
چنین داد پاسخ به شاه اردشیر
که این گور را من فگندم به تیر
پسر گفت کین را من افگنده‌ام
همان جفت را نیز جوینده‌ام
چنین داد پاسخ بدو اردشیر
که دشتی فراخست و هم گور و تیر
یکی دیگر افگن برین هم نشان
دروغ از گناهست بر سرکشان
پر از خشم شد زان جوان اردوان
یکی بانگ برزد به مرد جوان
بدو گفت شاه این گناه منست
که پروردن آیین و راه منست
ترا خود به بزم و به نخچیرگاه
چرا برد باید همی با سپاه
بدان تا ز فرزند من بگذری
بلندی گزینی و کنداوری
برو تازی اسپان ما را ببین
هم آن جایگه بر سرایی گزین
بران آخر اسپ سالار باش
به هر کار با هر کسی یار باش
بیامد پر از آب چشم اردشیر
بر آخر اسپ شد ناگزیر
یکی نامه بنوشت پیش نیا
پر از غم دل و سر پر از کیمیا
که ما را چه پیش آمد از اردوان
که درد تنش باد و رنج روان
همه یاد کرد آن کجا رفته بود
کجا اردوان از چه آشفته بود
چو آن نامه نزدیک بابک رسید
نکرد آن سخن نیز بر کس پدید
دلش گشت زان کار پر درد و رنج
بیاورد دینار چندی ز گنج
فرستاد نزدیک او ده هزار
هیونی برافگند گرد و سوار
بفرمود تا پیش او شد دبیر
یکی نامه فرمود زی اردشیر
که این کم خرد نورسیده جوان
چو رفتی به نخچیر با اردوان
چرا تاختی پیش فرزند اوی
پرستنده‌ای تو نه پیوند اوی
نکردی به تو دشمنی ار بدی
که خود کرده‌ای تو به نابخردی
کنون کام و خشنودی او بجوی
مگردان ز فرمان او هیچ روی
ز دینار لختی فرستادمت
به نامه درون پندها دادمت
هرانگه که این مایه بردی بکار
دگر خواه تا بگذرد روزگار
تگاور هیون جهاندیده پیر
بیامد دوان تا بر اردشیر
چو آن نامه برخواند خرسند گشت
دلش سوی نیرنگ و اروند گشت
بگسترد هرگونه گستردنی
ز پوشیدنیها و از خوردنی
به نزدیک اسپان سرایی گزید
نه اندر خور کار جایی گزید
شب و روز خوردن بدی کار اوی
می و جام و رامشگران یار اوی
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۱۵
ببین این شگفتی که دهقان چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت
به شهر کجاران به دریای پارس
چه گوید ز بالا و پهنای پارس
یکی شهر بد تنگ و مردم بسی
ز کوشش بدی خوردن هر کسی
بدان شهر دختر فراوان بدی
که بی‌کام جویندهٔ نان بدی
به یک روی نزدیک او بود کوه
شدندی همه دختران همگروه
ازان هر یکی پنبه بردی به سنگ
یکی دوکدانی ز چوب خدنگ
به دروازه دختر شدی همگروه
خرامان ازین شهر تا پیش کوه
برآمیختندی خورشها بهم
نبودی به خورد اندرون بیش و کم
نرفتی سخن گفتن از خواب و خورد
ازان پنبه‌شان بود ننگ و نبرد
شدندی شبانگه سوی خانه باز
شده پنبه‌شان ریسمان طراز
بدان شهر بی‌چیز و خرم نهاد
یکی مرد بد نام او هفتواد
برین‌گونه بر نام او از چه رفت
ازیراک او را پسر بود هفت
گرامی یکی دخترش بود و بس
که نشمردی او دختران را به کس
چنان بد که روزی همه همگروه
نشستند با دوک در پیش کوه
برآمیختند آن کجا داشتند
به گاه خورش دوک بگذاشتند
چنان بد که این دختر نیک‌بخت
یکی سیب افگنده باد از درخت
به ره بر بدید و سبک برگرفت
ز من بشنو این داستان شگفت
چو آن خوب رخ میوه اندرگزید
یکی در میان کرم آگنده دید
به انگشت زان سیب برداشتش
بدان دوکدان نرم بگذاشتش
چو برداشت زان دوکدان پنبه گفت
به نام خداوند بی‌یار و جفت
من امروز بر اختر کرم سیب
به رشتن نمایم شما را نهیب
همه دختران شاد و خندان شدند
گشاده‌رخ و سیم دندان شدند
دو چندان که رشتی به روزی برشت
شمارش همی بر زمین برنوشت
وزانجا بیامد به کردار دود
به مادر نمود آن کجا رشته بود
برو آفرین کرد مادر به مهر
که برخوردی از مادر ای خوب‌چهر
به شبگیر چون ریسمان برشمرد
دو چندانک هر بار بردی ببرد
چو آمد بدان چاره‌جوی انجمن
به رشتن نهاده دل و گوش و تن
چنین گفت با نامور دختران
که ای ماه‌رویان و نیک‌اختران
من از اختر کرم چندان طراز
بریسم که نیزم نیاید نیاز
به رشت آنکجا برده بد پیش ازین
به کار آمدی گر بدی بیش ازین
سوی خانه برد آن طرازی که رشت
دل مام او شد چو خرم بهشت
همی لختکی سیب هر بامداد
پری‌روی دختر بران کرم داد
ازان پنبه هرچند کردی فزون
برشتی همی دختر پرفسون
چنان بد که یک روز مام و پدر
بگفتند با دختر پرهنر
که چندین بریسی مگر با پری
گرفتستی ای پاک تن خواهری
سبک سیم تن پیش مادر بگفت
ازان سیب و آن کرمک اندر نهفت
همان کرم فرخ بدیشان نمود
زن و شوی را روشنایی فزود
به فالی گرفت آن سخن هفتواد
ز کاری نکردی به دل نیز یاد
چنین تا برآمد برین روزگار
فروزنده‌تر گشت هر روز کار
مگر ز اختر کرم گفتی سخن
برو نو شدی روزگار کهن
مر این کرم را خوار نگذاشتند
بخوردنش نیکو همی داشتند
تن‌آور شد آن کرم و نیرو گرفت
سر و پشت او رنگ نیکو گرفت
همی تنگ شد دوکدان بر تنش
چو مشک سیه گشت پیراهنش
به مشک اندرون پیکر زعفران
برو پشت او از کران تا کران
یکی پاک صندوق کردش سیاه
بدو اندرون ساخته جایگاه
چنان شد که در شهر بی‌هفتواد
نگفتی سخن کس به بیداد و داد
فراز آمدش ارج و آزرم و چیز
توانگر شد آن هفت فرزند نیز
یکی میر بد اندر آن شهراوی
سرافراز با لشکر و رنگ و بوی
بهانه همی ساخت بر هفتواد
که دینار بستاند از بدنژاد
ازان آگهی مرد شد در نهیب
بیامد ازان شهر دل با شکیب
همان هفت فرزند پیش اندرون
پر از درد دل دیدگان پر ز خون
ز هر سو برانگیخت بانگ و نفیر
برو انجمن گشت برنا و پیر
هرانجا که بایست دینار داد
به کنداوران چیز بسیار داد
یکی لشکری شد بر او انجمن
همه نامداران شمشیرزن
همه یکسره پیش فرزند اوی
برفتند و گشتند پیکارجوی
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۱۸
به جهرم یکی مرد بد بدنژاد
کجا نام او مهرک نوش‌زاد
چو آگه شد از رفتن اردشیر
وزان ماندن او بران آبگیر
ز تنگی که بد اندر آن رزمگاه
ز بهر خورشها برو بسته راه
ز جهرم بیامد به ایوان شاه
ز هر سو بیاورد بی‌مر سپاه
همه گنج او را به تاراج داد
به لشکر بسی بدره و تاج داد
چو آگاهی آمد به شاه اردشیر
پراندیشه شد بر لب آبگیر
همی گفت ناساخته خانه را
چرا ساختم رزم بیگانه را
بزرگان لشکرش را پیش خواند
ز مهرک فراوان سخنها براند
چه بینید گفت ای سران سپاه
که ما را چنین تنگ شد دستگاه
چشیدم بسی تلخی روزگار
نبد رنج مهرک مرا در شمار
به آواز گفتند کای شهریار
مبیناد چشمت بد روزگار
چو مهرک بود دشمن اندر نهان
چرا جست باید به سختی جهان
تو داری بزرگی و گیهان تراست
همه بندگانیم و فرمان تراست
بفرمود تا خوان بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند
به خوان بر نهادند چندی بره
به خوردن نهادند سر یکسره
چو نان را به خوردن گرفت اردشیر
همانگه بیامد یکی تیز تیر
نشست اندران پاک فربه بره
که تیر اندرو غرقه شد یکسره
بزرگان فرزانهٔ رزمساز
ز نان داشتند آن زمان دست باز
بدیدند نقشی بران تیز تیر
بخواند آنک بد زان بزرگان دبیر
ز غم هرکسی از جگر خون کشید
یکی از بره تیر بیرون کشید
نوشته بران تیر بر پهلوی
که ای شاه داننده گر بشنوی
چنین تیز تیر آمد از بام دژ
که از بخت کرمست آرام دژ
گر انداختیمی بر اردشیر
بروبر گذر یافتی پر تیر
نباید که چون او یکی شهریار
کند پست کرم اندرین روزگار
بران موبدان نامدار اردشیر
نوشته همی خواند آن چوب تیر
ز دژ تا بر او دو فرسنگ بود
دل مهتران زان سخن تنگ بود
همی هر کسی خواندند آفرین
ز دادار بر فر شاه زمین
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۱۹
پراندیشه بود آن شب از کرم شاه
چو بنشست خورشید بر جایگاه
سپه برگرفت از لب آبگیر
سوی پارس آمد دمان اردشیر
پس لشکر او بیامد سپاه
ز هر سو گرفتند بر شاه راه
بکشتند هرکس که بد نامدار
همی تاختند از پس شهریار
خروش آمد از پس که ای بخت کرم
که رخشنده بادا سر از تخت کرم
همی هرکسی گفت کاینت شگفت
کزین هرکس اندازه باید گرفت
بیامد گریزان و دل پر نهیب
همی تاخت اندر فراز و نشیب
یکی شارستان دید جایی بزرگ
ازان سو براندند گردان چو گرگ
چو تنگ اندر آمد یکی خانه دید
به در بر دو برنای بیگانه دید
ببودند بر در زمانی به پای
بپرسید زو این دو پاکیزه‌رای
که بیگه چنین از کجا رفته‌اید
که با گرد راهید و آشفته‌اید
بدو گفت زین سو گذشت اردشیر
ازو باز ماندیم بر خیره خیر
که بگریخت از کرم وز هفتواد
وزان بی‌هنر لشکر بدنژاد
بجستند از جای هر دو جوان
پر از درد گشتند و تیره‌روان
فرود آوریدندش از پشت زین
بران مهتران خواندند آفرین
یکی جای خرم بپیراستند
پسندیده خوانی بیاراستند
نشستند با شاه گردان به خوان
پرستش گرفتند هر دو جوان
به آواز گفتند کای سرفراز
غم و شادمانی نماند دراز
نگه کن که ضحاک بیدادگر
چه آورد زان تخت شاهی به سر
هم افراسیاب آن بداندیش مرد
کزو بد دل شهریاران به درد
سکندر که آمد برین روزگار
بکشت آنک بد در جهان شهریار
برفتند و زیشان به جز نام زشت
نماند و نیابند خرم بهشت
نماند همین نیز بر هفتواد
بپیچد به فرجام این بدنژاد
ز گفتار ایشان دل شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهار
خوش آمدش گفتار آن دلنواز
بکرد آشکارا و بنمود راز
که فرزند ساسان منم اردشیر
یکی پند باید مرا دلپذیر
چه سازیم با کرم و با هفتواد
که نام و نژادش به گیتی مباد
سپهبدار ایران چو بگشاد راز
جوانانش بردند هر دو نماز
بگفتند هر دو که نوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
تن و جان ما پیش تو بنده باد
همیشه روان تو پاینده باد
سخنها که پرسیدی از ما درست
بگوییم تا چاره سازی نخست
تو در جنگ با کرم و با هفتواد
بسنده نه‌ای گر نپیچی ز داد
یکی جای دارند بر تیغ کوه
بدو اندرون کرم و گنج و گروه
به پیش اندرون شهر و دریا بپشت
دژی بر سر کوه و راهی درشت
همان کرم کز مغز آهرمنست
جهان آفریننده را دشمنست
همی کرم خوانی به چرم اندرون
یکی دیو جنگیست ریزنده خون
سخنها چو بشنید زو اردشیر
همه مهر جوینده و دلپذیر
بدیشان چنین گفت کری رواست
بد و نیک ایشان مرا با شماست
جوانان ورا پاسخ آراستند
دل هوشمندش بپیراستند
که ما بندگانیم پیشت به پای
همیشه به نیکی ترا رهنمای
ز گفتار ایشان دلش گشت شاد
همی رفت پیروز و دل پر ز داد
چو برداشت زانجا جهاندار شاه
جوانان برفتند با او به راه
همی رفت روشن‌دل و یادگیر
سرافراز تا خورهٔ اردشیر
چو بر شاه بر شد سپاه انجمن
بزرگان فرزانه و رای‌زن
برآسود یک چند و روزی به داد
بیامد سوی مهرک نوش‌زاد
چو مهرک بیارست رفتن به جنگ
جهان کرد بر خویشتن تار و تنگ
به جهرم چو نزدیک شد پادشا
نهان گشت زو مهرک بی‌وفا
دل پادشا پر ز پیکار شد
همی بود تا او گرفتار شد
به شمشیر هندی بزد گردنش
به آتش در انداخت بی‌سر تنش
هرانکس کزان تخمه آمد به مشت
به خنجر هم اندر زمانش بکشت
مگر دختری کان نهان گشت زوی
همه شهر ازو گشت پر جست و جوی
فردوسی : پادشاهی اردشیر
بخش ۳
به دل گفت موبد که بد روزگار
که فرمان چنین آمد از شهریار
همه مرگ راییم برنا و پیر
ندارد پسر شهریار اردشیر
گر او بی‌عدد سالیان بشمرد
به دشمن رسد تخت چون بگذرد
همان به کزین کار ناسودمند
به مردی یکی کار سازم بلند
ز کشتن رهانم مر این ماه را
مگر زین پشیمان کنم شاه را
هرانگه کزو بچه گردد جدا
به جای آرم این گفتهٔ پادشا
نه کاریست کز دل همی بگذرد
خردمند باشم به از بی‌خرد
بیاراست جایی به ایوان خویش
که دارد ورا چون تن و جان خویش
به زن گفت اگر هیچ باد هوا
ببیند ورا من ندارم روا
پس اندیشه کرد آنک دشمن بسیست
گمان بد و نیک با هرکسیست
یکی چاره سازم که بدگوی من
نراند به زشت آب در جوی من
به خانه شد و خایه ببرید پست
برو داغ و دارو نهاد و ببست
به خایه نمک بر پراگند زود
به حقه در آگند بر سان دود
هم‌اندر زمان حقه را مهر کرد
بیامد خروشان و رخساره زرد
چو آمد به نزدیک تخت بلند
همان حقه بنهاد با مهر و بند
چنین گفت با شاه کین زینهار
سپارد به گنجور خود شهریار
نوشته بر آن حقه تاریخ آن
پدیدار کرده بن و بیخ آن
فردوسی : پادشاهی اردشیر
بخش ۴
چو هنگامه زادن آمد فراز
ازان کار بر باد نگشاد راز
پسر زاد پس دختر اردوان
یکی خسروآیین و روشن‌روان
از ایوان خویش انجمن دور کرد
ورا نام دستور شاپور کرد
نهانش همی داشت تا هفت سال
یکی شاه نو گشت با فر و یال
چنان بد که روزی بیامد وزیر
بدید آب در چهرهٔ اردشیر
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به اندیشه توشه بدی
ز گیتی همه کام دل یافتی
سر دشمن از تخت برتافتی
کنون گاه شادی و می خوردنست
نه هنگام اندیشه‌ها کردنست
زمین هفت کشور سراسر تراست
جهان یکسر از داد تو گشت راست
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که ای پاک‌دل موبد رازدار
زمانه به شمشیر ما راست گشت
غم و رنج و ناخوبی اندر گذشت
مرا سال بر پنجه و یک رسید
ز کافور شد مشک و گل ناپدید
پسر بایدی پیشم اکنون به پای
دلارای و نیروده و رهنمای
پدر بی‌پسر چون پسر بی‌پدر
که بیگانه او را نگیرد به بر
پس از من بدشمن رسد تاج و گنج
مرا خاک سود آید و درد و رنج
به دل گفت بیدار مرد کهن
که آمد کنون روزگار سخن
بدو گفت کای شاه کهتر نواز
جوانمرد روشن‌دل و سرفراز
گر ایدونک یابم به جان زینهار
من این رنج بردارم از شهریار
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
چرا بیم جان ترا رنجه کرد
بگوی آنچ دانی و بفزای نیز
ز گفت خردمند برتر چه چیز
چنین داد پاسخ بدو کدخدای
که ای شاه روشن‌دل و پاک‌رای
یکی حقه بد نزد گنجور شاه
سزد گر بخواهد کنون پیش گاه
به گنجور گفت آنک او زینهار
ترا داد آمد کنون خواستار
بدو بازده تا ببینم که چیست
مگرمان نباید به اندیشه زیست
بیاورد آن حقه گنجور اوی
سپرد آنک بستد ز دستور اوی
بدو گفت شاه اندرین حقه چیست
نهاده برین بند بر مهر کیست
بدو گفت کان خون گرم منست
بریده ز بن پاک شرم منست
سپردی مرا دختر اردوان
که تا بازخواهی تن بی‌روان
نکشتم که فرزند بد در نهان
بترسیدم از کردگار جهان
بجستم ز فرمانت آزرم خویش
بریدم هم‌اندر زمان شرم خویش
بدان تا کسی بد نگوید مرا
به دریای تهمت نشوید مرا
کنون هفت‌ساله‌ست شاپور تو
که دایم خرد باد دستور تو
چنو نیست فرزند یک شاه را
نماند مگر بر فلک ماه را
ورا نام شاپور کردم ز مهر
که از بخت تو شاد بادا سپهر
همان مادرش نیز با او به جای
جهانجوی فرزند را رهنمای
بدو ماند شاه جهان درشگفت
ازان کودک اندیشه‌ها برگرفت
ازان پس چنین گفت با کدخدای
که ای مرد روشن‌دل و پاک‌رای
بسی رنج برداشتی زین سخن
نمانم که رنج تو گردد کهن
کنون صد پسر گیر همسال اوی
به بالا و دوش و بر و یال اوی
همان جامه پوشیده با او بهم
نباید که چیزی بود بیش و کم
همه کودکان را به میدان فرست
به بازیدن گوی و چوگان فرست
چو یک دشت کودک بود خوب‌چهر
بپیچد ز فرزند جانم به مهر
بدان راستی دل گواهی دهد
مرا با پسر آشنایی دهد
فردوسی : پادشاهی اردشیر
بخش ۵
بیامد به شبگیر دستور شاه
همی کرد کودک به میدان سپاه
یکی جامه و چهر و بالا یکی
که پیدا نبد این ازان اندکی
به میدان تو گفتی یکی سور بود
میان اندرون شاه شاپور بود
چو کودک به زخم اندر آورد گوی
فزونی همی جست هر یک بدوی
بیامد به میدان پگاه اردشیر
تنی چند از ویژگان ناگزیر
نگه کرد و چون کودکان را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
به انگشت بنمود با کدخدای
که آمد یکی اردشیری به جای
بدو راهبر گفت کای پادشا
دلت شد به فرزند خود بر گواه
یکی بنده را گفت شاه اردشیر
که رو گوی ایشان به چوگان بگیر
همی باش با کودکان تازه‌روی
به چوگان به پیش من انداز گوی
ازان کودکان تا که آید دلیر
میان سواران به کردار شیر
ز دیدار من گوی بیرون برد
ازین انجمن کس به کس نشمرد
بود بی‌گمان پاک فرزند من
ز تخم و بر و پاک پیوند من
به فرمان بشد بندهٔ شهریار
بزد گوی و افگند پیش سوار
دوان کودکان از پی او چو تیر
چو گشتند نزدیک با اردشیر
بماندند ناکام بر جای خویش
چو شاپور گرد اندر آمد به پیش
ز پیش پدر گوی بربود و برد
چو شد دور مر کودکان را سپرد
ز شادی چنان شد دل اردشیر
که گردد جوان مردم گشته پیر
سوارانش از خاک برداشتند
همی دست بر دست بگذاشتند
شهنشاه زان پس گرفتش به بر
همی آفرین خواند بر دادگر
سر و چشم و رویش ببوسید و گفت
که چونین شگفتی نشاید نهفت
به دل هرگز این یاد نگذاشتم
که شاپور را کشته پنداشتم
چو یزدان مرا شهریاری فزود
ز من در جهان یادگاری فزود
به فرمان او بر نیابی گذر
وگر برتر آری ز خورشید سر
گهر خواست از گنج و دینار خواست
گرانمایه یاقوت بسیار خواست
برو زر و گوهر بسی ریختند
زبر مشک و عنبر بسی بیختند
ز دینار شد تارکش ناپدید
ز گوهر کسی چهرهٔ او ندید
به دستور بر نیز گوهر فشاند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
ببخشید چندان ورا خواسته
که شد کاخ و ایوانش آراسته
بفرمود تا دختر اردوان
به ایوان شود شاد و روشن‌روان
ببخشید کرده گناه ورا
ز زنگار بزدود ماه ورا
بیاورد فرهنگیان را به شهر
کسی کو ز فرزانگی داشت بهر
نوشتن بیاموختش پهلوی
نشست سرافرازی و خسروی
همان جنگ را گرد کرده عنان
ز بالا به دشمن نمودن سنان
ز می خوردن و بخشش و کار بزم
سپه جستن و کوشش روز رزم
وزان پس دگر کرد میخ درم
همان میخ دینار و هر بیش و کم
به یک روی بد نام شاه اردشیر
به روی دگر نام فرخ وزیر
گران خوار بد نام دستور شاه
جهاندیده مردی نماینده راه
نوشتند بر نامه‌ها هم‌چنین
بدو داد فرمان و مهر و نگین
ببخشید گنجی به درویش مرد
که خوردش نبودی به جز کارکرد
نگه کرد جایی که بد خارستان
ازو کرد خرم یکی شارستان
کجا گندشاپور خواندی ورا
جزین نام نامی نراندی ورا
فردوسی : پادشاهی اردشیر
بخش ۷
کنون بشنو از دخت مهرک سخن
ابا گرد شاپور شمشیرزن
چو لختی برآمد برین روزگار
فروزنده شد دولت شهریار
به نخچیر شد شاه روزی پگاه
خردمند شاپور با او به راه
به هر سو سواران همی تاختند
ز نخچیر دشتی بپرداختند
پدید آمد از دور دشتی فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
همی تاخت شاپور تا پیش ده
فرود آمد از راه در خان مه
یکی باغ بد کش و خرم سرای
جوان اندر آمد بدان سبز جای
یکی دختری دید بر سان ماه
فروهشته از چرخ دلوی به چاه
چو آن ماه‌رخ روی شاپور دید
بیامد برو آفرین گسترید
که شادان بدی شاه و خندان بدی
همه ساله از بی‌گزندان بدی
کنون بی‌گمان تشنه باشد ستور
بدین ده رود اندرون آب شور
به چاه اندرون آب سردست و خوش
بفرمای تا من بوم آب‌کش
بدو گفت شاپور کای ماه‌روی
چرا رنجه گشتی بدین گفت‌وگوی
که باشند با من پرستنده مرد
کزین چاه بی‌بن کشند آب سرد
ز برنا کنیزک بپیچید روی
بشد دور و بنشست بر پیش جوی
پرستنده‌ای را بفرمود شاه
که دلو آور و آب برکش ز چاه
پرستنده بشنید و آمد دوان
رسن برد بر چرخ دلو گران
چو دلو گران‌سنگ پر آب گشت
پرستنده را روی پرتاب گشت
چو دلو گران برنیامد ز چاه
بیامد ژکان زود شاپور شاه
پرستنده را گفت کای نیم‌زن
نه زن داشت این دلو و چندین رسن
همی برکشید آب چندین ز چاه
تو گشتی پر از رنج و فریادخواه
بیامد رسن بستد از پیشکار
شد آن کار دشوار بر شاه خوار
ز دلو گران شاه چون رنج دید
بر آن خوب‌رخ آفرین گسترید
که برتافت دلوی برین سان گران
همانا که هست از نژاد سران
کنیزک چو او دلو را برکشید
بیامد به مهر آفرین گسترید
که نوشه بدی تا بود روزگار
همیشه خرد بادت آموزگار
به نیروی شاپور شاه اردشیر
شود بی‌گمان آب در چاه شیر
جوان گفت با دختر چرب‌گوی
چه دانی که شاپورم ای ماه‌روی
چنین داد پاسخ که این داستان
شنیدم بسی از لب راستان
که شاپور گردست با زور پیل
به بخشندگی همچو دریای نیل
به بالای سروست و رویین‌تنست
به هرچیز مانندهٔ بهمنست
بدو گفت شاپور کای ماه‌روی
سخن هرچ پرسم ترا راست‌گوی
پدیدار کن تا نژاد تو چیست
برین چهرهٔ تو نشان کییست
بدو گفت من دختر مهترم
ازیرا چنین خوب و کنداورم
چنین داد پاسخ که هرگز دروغ
بر شهریاران نگیرد فروغ
کشاورز را دختر ماه‌روی
نباشد بدین روی و این رنگ و بوی
کنیزک بدو گفت کای شهریار
هرانگه که یابم به جان زینهار
بگویم همه پیش تو من نژاد
چو یابم ز خشم شهنشاه داد
بدو گفت شاپور کز بوستان
نرست از چمن کینهٔ دوستان
بگوی و ز من بیم در دل مدار
نه از نامور دادگر شهریار
کنیزک بدو گفت کز راه داد
منم دختر مهرک نوش‌زاد
مرا پارسایی بیاورد خرد
بدین پرهنر مهتر ده سپرد
من از بیم آن نامور شهریار
چنین آبکش گشتم و پیشکار
بیامد بپردخت شاپور جای
همی بود مهتر به پیشش به پای
به دو گفت کین دختر خوب‌چهر
به من ده بر من گواکن سپهر
بدو داد مهتر به فرمان اوی
بر آیین آتش‌پرستان اوی
فردوسی : پادشاهی اردشیر
بخش ۹
کنون از خردمندی اردشیر
سخن بشنو و یک به یک یادگیر
بکوشید و آیین نیکو نهاد
بگسترد بر هر سوی مهر و داد
به درگاه چون خواست لشکر فزون
فرستاد بر هر سوی رهنمون
که تا هرکسی را که دارد پسر
نماند که بالا کند بی‌هنر
سواری بیاموزد و رسم جنگ
به گرز و کمان و به تیر خدنگ
چو کودک ز کوشش به مردی شدی
بهر بخششی در بی آهو بدی
ز کشور به درگاه شاه آمدند
بدان نامور بارگاه آمدند
نوشتی عرض نام دیوان اوی
بیاراستی کاخ و ایوان اوی
چو جنگ آمدی نورسیده جوان
برفتی ز درگاه با پهلوان
یکی موبدان را ز کارآگهان
که بودی خریدار کار جهان
ابر هر هزاری یکی کارجوی
برفتی نگه داشتی کار اوی
هرانکس که در جنگ سست آمدی
به آورد ناتن‌درست آمدی
شهنشاه را نامه کردی بران
هم از بی‌هنر هم ز جنگ‌آوران
جهاندار چون نامه برخواندی
فرستاده را پیش بنشاندی
هنرمند را خلعت آراستی
ز گنج آنچ پرمایه‌تر خواستی
چو کردی نگاه اندران بی‌هنر
نبستی میان جنگ را بیشتر
چنین تا سپاهش بدانجا رسید
که پهنای ایشان ستاره ندید
ازیشان کسی را که بد رای‌زن
برافراختندی سرش ز انجمن
که هرکس که خشنودی شاه جست
زمین را به خوان دلیران بشست
بیابد ز من خلعت شهریار
بود در جهان نام او یادگار
به لشکر بیاراست گیتی همه
شبان گشت و پرخاش‌جویان رمه
به دیوانش کارآگهان داشتی
به بی‌دانشی کار نگذاشتی
بلاغت نگه داشتندی و خط
کسی کو بدی چیره بر یک نقط
چو برداشتی آن سخن رهنمون
شهنشاه کردیش روزی فزون
کسی را که کمتر بدی خط و ویر
نرفتی به دیوان شاه اردشیر
سوی کارداران شدندی به کار
قلم‌زن بماندی بر شهریار
شناسنده بد شهریار اردشیر
چو دیدی به درگاه مرد دبیر
نویسنده گفتی که گنج آگنید
هم از رای او رنج بپراگنید
بدو باشد آباد شهر و سپاه
همان زیردستان فریادخواه
دبیران چو پیوند جان منند
همه پادشا بر نهان منند
چو رفتی سوی کشور کاردار
بدو شاه گفتی درم خوار دار
نباید که مردم فروشی به گنج
که برکس نماند سرای سپنج
همه راستی جوی و فرزانگی
ز تو دور باد آز و دیوانگی
ز پیوند و خویشان مبر هیچ‌کس
سپاه آنچ من یار دادمت بس
درم بخش هر ماه درویش را
مده چیز مرد بداندیش را
اگر کشور آباد داری به داد
بمانی تو آباد وز داد شاد
و گر هیچ درویش خسپد به بیم
همی جان فروشی به زر و به سیم
هرانکس که رفتی به درگاه شاه
به شایسته کاری و گر دادخواه
بدندی به سر استواران اوی
بپرسیدن از کارداران اوی
که دادست ازیشان و بگرفت چیز
وزیشان که خسپد به تیمار نیز
دگر آنک در شهر دانا که‌اند
گر از نیستی ناتوانا که‌اند
دگر کیست آنک از در پادشاست
جهاندیده پیرست و گر پارساست
شهنشاه گوید که از رنج من
مبادا کسی شاد بی‌گنج من
مگر مرد با دانش و یادگیر
چه نیکوتر از مرد دانا و پیر
جهاندیدگان را همه خواستار
جوان و پسندیده و بردبار
جوانان دانا و دانش‌پذیر
سزد گر نشینند بر جای پیر
چو لشکرش رفتی به جایی به جنگ
خرد یار کردی و رای و درنگ
فرستاده‌ای برگزیدی دبیر
خردمند و با دانش و یادگیر
پیامی به دادی به آیین و چرب
بدان تا نباشد به بیداد حرب
فرستاده رفتی بر دشمنش
که بشناختی راز پیراهنش
شنیدی سخن گر خرد داشتی
غم و رنج بد را به بد داشتی
بدان یافت او خلعت شهریار
همان عهد و منشور با گوشوار
وگر تاب بودی به سرش اندرون
به دل کین و اندر جگر جوش خون
سپه را بدادی سراسر درم
بدان تا نباشند یک تن دژم
یکی پهلوان خواستی نامجوی
خردمند و بیدار و آرامجوی
دبیری به آیین و با دستگاه
که دارد ز بیداد لشکر نگاه
وزان پس یکی مرد بر پشت پیل
نشستی که رفتی خروشش دو میل
زدی بانگ کای نامداران جنگ
هرانکس که دارد دل و نام و ننگ
نباید که بر هیچ درویش رنج
رسد گر بر آنکس بود نام و گنج
به هر منزلی در خورید و دهید
بران زیردستان سپاسی نهید
به چیز کسان کس میازید دست
هرانکس که او هست یزدان‌پرست
به دشمن هرانکس که بنمود پشت
شود زان سپس روزگارش درشت
اگر دخمه باشد به چنگال اوی
وگر بند ساید بر و یال اوی
ز دیوان دگر نام او کرده پاک
خورش خاک و رفتنش بر تیره خاک
به سالار گفتی که سستی مکن
همان تیز و پیش دستی مکن
همیشه به پیش سپه دار پیل
طلایه پراگنده بر چار میل
نخستین یکی گرد لشکر به گرد
چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد
به لشکر چنین گوی کاین خود کیند
بدین رزمگاه اندرون برچیند
از ایشان صد اسپ افگن از ما یکی
همان صد به پیش یکی اندکی
شما را همه پاک برنا و پیر
ستانم همه خلعت از اردشیر
چو اسپ افگند لشکر از هر دو روی
نباید که گردان پرخاشجوی
بیاید که ماند تهی قلب گاه
وگر چند بسیار باشد سپاه
چنان کن که با میمنه میسره
بکوشند جنگ‌آوران یکسره
همان نیز با میسره میمنه
بکوشند و دلها همه بر بنه
بود لشکر قلب بر جای خویش
کس از قلبگه نگسلد پای خویش
وگر قلب ایشان بجنبد ز جای
تو با لشکر از قلب‌گاه اندر آی
چو پیروز گردی ز کس خون مریز
که شد دشمن بدکنش در گریز
چو خواهد ز دشمن کسی زینهار
تو زنهارده باش و کینه مدار
چو تو پشت دشمن ببینی به چیز
مپرداز و مگذر هم از جای نیز
نباید که ایمن شوید از کمین
سپه باشد اندر در و دشت کین
هرآنگه که از دشمن ایمن شوی
سخن گفتن کس همی نشنوی
غنیمت بدان بخش کو جنگ جست
به مردی دل از جان شیرین بشست
هرانکس که گردد به دستت اسیر
بدین بارگاه آورش ناگزیر
من از بهر ایشان یکی شارستان
برآرم به بومی که بد خارستان
ازین پندها هیچ گونه مگرد
چو خواهی که مانی تو بی‌رنج و درد
به پیروزی اندر به یزدان گرای
که او باشدت بی‌گمان رهنمای
ز جایی که آمد فرستاده‌ای
ز ترکی و رومی و آزاده‌ای
ازو مرزبان آگهی داشتی
چنین کارها خوار نگذاشتی
بره بر بدی خان او ساخته
کنارنگ زان کار پرداخته
ز پوشیدنیها و از خوردنی
نیازش نبودی به گستردنی
چو آگه شدی زان سخن کاردار
که او بر چه آمد بر شهریار
هیونی سرافراز و مردی دبیر
برفتی به نزدیک شاه اردشیر
بدان تا پذیره شدندی سپاه
بیاراستی تخت پیروز شاه
کشیدی پرستنده هر سو رده
همه جامه‌هاشان به زر آژده
فرستاده را پیش خود خواندی
به نزدیکی تخت بنشاندی
به پرسش گرفتی همه راز اوی
ز نیک و بد و نام و آواز اوی
ز داد و ز بیداد وز کشورش
ز آیین وز شاه وز لشکرش
به ایوانش بردی فرستاده‌وار
بیاراستی هرچ بودی به کار
وزان پس به خوان و میش خواندی
بر تخت زرینش بنشاندی
به نخچیر بردیش با خویشتن
شدی لشکر بیشمار انجمن
کسی کردنش را فرستاده‌وار
بیاراستی خلعت شهریار
به هر سو فرستاد پس موبدان
بی‌آزار و بیداردل بخردان
که تا هر سوی شهرها ساختند
بدین نیز گنجی بپرداختند
بدان تا کسی را که بی‌خانه بود
نبودش نوا بخت بیگانه بود
همان تا فراوان شود زیردست
خورش ساخت با جایگاه نشست
ازو نام نیکی بود در جهان
چه بر آشکار و چه اندر نهان
چو او در جهان شهریاری نبود
پس از مرگ او یادگاری نبود
منم ویژه زنده کن نام اوی
مبادا جز از نیکی انجام اوی
فراوان سخن در نهان داشتی
به هر جای کارآگهان داشتی
چو بی‌مایه گشتی یکی مایه‌دار
ازان آگهی یافتی شهریار
چو بایست برساختی کار اوی
نماندی چنان تیره بازار اوی
زمین برومند و جای نشست
پرستیدن مردم زیردست
بیاراستی چون ببایست کار
نگشتی نهانش به کس آشکار
تهی‌دست را مایه دادی بسی
بدو شاد کردی دل هرکسی
همان کودکان را به فرهنگیان
سپردی چو بودی ورا هنگ آن
به هر برزنی در دبستان بدی
همان جای آتش‌پرستان بدی
نماندی که بودی کسی را نیاز
نگه داشتی سختی خویش راز
به میدان شدی بامداد پگاه
برفتی کسی کو بدی دادخواه
نچستی بداد اندر آزرم کس
چه کهتر چه فرزند فریادرس
چه کهتر چه مهتر به نزدیک اوی
نجستی همی رای تاریک اوی
ز دادش جهان یکسر آباد کرد
دل زیردستان به خود شاد کرد
جهاندار چون گشت با داد جفت
زمانه پی او نیارد نهفت
فرستاده بودی به گرد جهان
خردمند و بیدار کارآگهان
به جایی که بودی زمینی خراب
وگر تنگ بودی به رود اندر آب
خراج اندر آن بوم برداشتی
زمین کسان خوار نگذاشتی
گر ایدونک دهقان بدی تنگ دست
سوی نیستی گشته کارش ز هست
بدادی ز گنج آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای
ز دانا سخن بشنو ای شهریار
جهان را برین گونه آباد دار
چو خواهی که آزاد باشی ز رنج
بی‌آزار و بی‌رنج آگنده گنج
بی‌آزاری زیردستان گزین
بیابی ز هرکس به داد آفرین
فردوسی : پادشاهی اردشیر
بخش ۱۰
چو از روم وز چین وز ترک و هند
جهان شد مر او را چو رومی پرند
ز هر مرز پیوسته شد باژ و ساو
کسی را نبد با جهاندار تاو
همه مهتران را ز ایران بخواند
سزاوار بر تخت شاهی نشاند
ازان پس شهنشاه بر پای خاست
به خوبی بیاراست گفتار راست
چنین گفت کای نامداران شهر
ز رای و خرد هرک دارید بهر
بدانید کاین تیرگردان سپهر
ننازد به داد و نیازد به مهر
یکی را چو خواهد برآرد بلند
هم آخر سپارد به خاک نژند
نماند به جز نام زو در جهان
همه رنج با او شود در نهان
به گیتی ممانید جز نام نیک
هرانکس که خواهد سرانجام نیک
ترا روزگار اورمزد آن بود
که خشنودی پاک یزدان بود
به یزدان گرای و به یزدان گشای
که دارنده اویست و نیکی فزای
ز هر بد به دادار گیهان پناه
که او راست بر نیک و بد دستگاه
کند بر تو آسان همه کار سخت
ز رای دلفروز و پیروز بخت
نخستین ز کار من اندازه گیر
گذشته بد و نیک من تازه گیر
که کردم به دادار گیهان پناه
مرا داد بر نیک و بد دستگاه
زمین هفت کشور به شاهی مراست
چنان کز خداوندی او سزاست
همی باژ خواهم ز روم و ز هند
جهان شد مرا همچو رومی پرند
سپاسم ز یزدان که او داد زور
بلند اختر و بخش کیوان و هور
ستایش که داند سزاوار اوی
نیایش بر آیین و کردار اوی
مگر کو دهد بازمان زندگی
بماند بزرگی و تابندگی
کنون هرچ خواهیم کردن ز داد
بکوشیم وز داد باشیم شاد
ز ده یک مرا چند بر شهرهاست
که دهقان و موبد بران بر گواست
چو باید شما را ببخشم همه
همان ده یک و بوم و باژ و رمه
مگر آنک آید شما را فزون
بیارد سوی گنج ما رهنمون
ز ده یک که من بستدم پیش ازین
ز باژ آنچ کم بود گر بیش ازین
همی از پی سود بردم به کار
به در داشتن لشکر بی‌شمار
بزرگی شما جستم و ایمنی
نهان کردن کیش آهرمنی
شما دست یکسر به یزدان زنید
بکوشید و پیمان او مشکنید
که بخشنده اویست و دارنده اوی
بلند آسمان را نگارنده اوی
ستمدیده را اوست فریادرس
منازید با نازش او به کس
نباید نهادن دل اندر فریب
که پیش فراز اندر آید نشیب
کجا آنک بر سود تاجش به ابر
کجا آنک بودی شکارش هژبر
نهالی همه خاک دارند و خشت
خنک آنک جز تخم نیکی نکشت
همه هرک هست اندرین مرز من
کجا گوش دارند اندرز من
نمایم شما را کنون راه پنج
که سودش فزون آید از تاج و گنج
فردوسی : پادشاهی اردشیر
بخش ۱۱
به گفتار این نامدار اردشیر
همه گوش دارید برنا و پیر
هرانکس که داند که دادار هست
نباشد مگر پاک و یزدان پرست
دگر آنک دانش مگیرید خوار
اگر زیردستست و گر شهریار
سه دیگر بدانی که هرگز سخن
نگردد بر مرد دانا کهن
چهارم چنان دان که بیم گناه
فزون باشد از بند و زندان شاه
به پنجم سخن مردم زشت‌گوی
نگیرد به نزد کسان آب‌روی
بگویم یکی تازه اندرز نیز
کجا برتر از دیده و جان و چیز
خنک آنک آباد دارد جهان
بود آشکارای او چون نهان
دگر آنک دارند آواز نرم
خرد دارد و شرم و گفتار گرم
به پیش کسان سیم از بهر لاف
به بیهوده بپراگند بر گزاف
ز مردم ندارد کسی زان سپاس
نبپسندد آن مرد یزدان شناس
میانه گزینی بمانی به جای
خردمند خوانند و پاکیزه‌رای
کزین بگذری پنج رایست پیش
کجا تازه گردد ترا دین وکیش
تن آسانی و شادی افزایدت
که با شهد او زهر نگزایدت
یکی آنک از بخشش دادگر
به آز و به کوشش نیابی گذر
توانگر شود هرک خرسند گشت
گل نوبهارش برومند گشت
دگر بشکنی گردن آز را
نگویی به پیش زنان راز را
سه دگیر ننازی به ننگ و نبرد
که ننگ ونبرد آورد رنج و درد
چهارم که دل دور داری ز غم
ز نا آمده دل نداری دژم
نه پیچی به کاری که کار تو نیست
نتازی بدان کو شکار تو نیست
همه گوش دارید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا
بود بر دل هرکسی ارجمند
که یابند ازو ایمنی از گزند
زمانی میاسای ز آموختن
اگر جان همی خواهی افروختن
چو فرزند باشد به فرهنگ دار
زمانه ز بازی برو تنگ دار
همه یاد دارید گفتار ما
کشیدن بدین کار تیمار ما
هرآن کس که با داد و روشن دلید
از آمیزش یکدگر مگسلید
دل آرام دارید بر چار چیز
کزو خوبی و سودمندیست نیز
یکی بیم و آزرم و شرم خدای
که باشد ترا یاور و رهنمای
دگر داد دادن تن خویش را
نگه داشتن دامن خویش را
به فرمان یزدان دل آراستن
مرا چون تن خویشتن خواستن
سه دیگر که پیدا کنی راستی
بدور افگنی کژی و کاستی
چهارم که از رای شاه جهان
نپیچی دلت آشکار و نهان
ورا چون تن خویش خواهی به مهر
به فرمان او تازه گردد سپهر
دلت بسته داری به پیمان اوی
روان را نپیچی ز فرمان اوی
برو مهر داری چو بر جان خویش
چو با داد بینی نگهبان خویش
غم پادشاهی جهانجوی راست
ز گیتی فزونی سگالد نه کاست
گر از کارداران وز لشکرش
بداند که رنجست بر کشورش
نیازد به داد او جهاندار نیست
برو تاج شاهی سزاوار نیست
سیه کرد منشور شاهنشهی
ازان پس نباشد ورا فرهی
چنان دان که بیدادگر شهریار
بود شیر درنده در مرغزار
همان زیردستی که فرمان شاه
به رنج و به کوشش ندارد نگاه
بود زندگانیش با درد و رنج
نگردد کهن در سرای سپنج
اگر مهتری یابد و بهتری
نیابد به زفتی و کنداوری
دل زیردستان ما شاد باد
هم از داد ماگیتی آباد باد