عبارات مورد جستجو در ۲۷۵ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در مدح مجدالدین محمدبن نصر احمد
گرچرخ را در این حرکت هیچ مقصدست
از خدمت محمدبن نصر احمدست
فرزانه ای که بابت گاهست وبالشست
آزاده‌ای که درخور صدرست ومسندست
با بذل دست بخشش او ابر مدخلست
با سیر برق خاطر او ابر مقعدست
از عزم او طلایه تقدیر منهزم
با رای او زبانهٔ خورشید اسودست
چون حرف آخرست ز ابجد گه سخن
وز راستی چو حرف نخستین ابجدست
تا ملک ز اهتمام تو تمهید یافتست
شغل ملوک و کار ممالک ممهدست
ای سروری که حزم تو تسدید ملک را
هنگام دفع حادثه سد مسددست
از عادت حمید تو هر دم به تازگی
رسمیست در جهان که جهانی مجددست
تادست تو گشاده شد اندر مکاتبت
از خجلت تو دست عطارد مقیدست
اصل جهان تویی و ازو پیشی آنچنانک
اصل عدد یکیست ولی نامعددست
چشم نیاز پیش کف تو چنان بود
گویی که چشم افعی پیش زمردست
خصم ترا به فرق برست از زمانه دست
تاپای تو ز مرتبه بر فرق فرقدست
اسب فلک جواد عنان تو شد چنانک
ماه و مجره اسب ترا نعل و مقودست
تا شکل گنبد فلک و جرم آفتاب
چون درقهٔ مکوکب و درع مزردست
تیغ فلک ز تیغ تو اندر نیام باد
تا بر فلک مجره چو تیغ مهندست
چشم بد از تو دور که در روزگار تو
چشم بلا و فتنهٔ ایام ارمدست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - در مدح ناصرالدین طاهر و توصیف عمارت وی
می بیاور که جشن دستورست
جشن عالی سرای معمورست
قبه‌ای کز نوای مطرب او
کوه را در سر از صدا سورست
قبه‌ای کز فروغ دیوارش
آسمان پر تموج نورست
صورتش را قضای شهوت نیست
که گجش را مزاح کافورست
تری و خشکی موادش را
آب چون آفتاب مزدورست
آفتاب بروج سقفش را
تابش آفتاب با حورست
ماه از آسیب سقفش از پس از این
نگذرد بر سپهر معذورست
که ز مخروط ظل او همه ماه
خایفست از خسوف و رنجورست
چشم بد دور باد ازو که ز لطف
چشمهٔ عرصهٔ نشابورست
نی خطا گفتم این دعا ز چه روی
زانکه خود چشم بد ازو دورست
دست آفت بدو چگونه رسد
تا درو نیم دست دستورست
ناصر دین حق که رایت دین
تاکه در فوج اوست منصورست
طاهربن المظفر آنکه ظفر
بر مراد و هواش مقصورست
آنکه ملک بقاش را شب و روز
از سواد و بیاض منشورست
حلم او را تحمل جودی
رای او را تجلی طورست
جرعهٔ خنجر خلافش را
چون اجل صد هزار مخمورست
جبر فرمانش را که نافذ باد
چون قضا صدهزار مجبورست
قهر او قهرمان آن عالم
که درو روزگار مقهورست
جود او کدخدای آن کشور
که از او احتیاج مهجورست
عدل او ار مگر که آمر عدل
بعد ازو هرکه هست مامورست
امر او ملاک الرقابی نیست
که به ملک نفاذ مغرورست
رای او نور آفتابی نه
که به تعقیب سایه مشهورست
آتش اندر تب سیاست اوست
طبع او زان همیشه محرورست
ابر را رافت از رعایت اوست
سعی او زان همیشه مشکورست
جرعهٔ جام حکم او دارد
باد از آن در مسیر مخمورست
ای قدر قدرتی که با عزمت
زور بازوی آسمان زورست
سخرهٔ ترجمانی قلمت
هرچه در ضمن لوح مسطورست
نشر اموات می کند به صریر
مگرش آفرینش صورست
کشف اسرار می کند به رموز
به رموزی که در منثورست
وصف مکتوب او همی کردم
به حلاوت چنانکه مذکورست
شهد گفت آن کمر که می‌دانی
زین سبب بر میان زنبورست
عجبا لا اله الا الله
کز کمالت چه حظ موفورست
تا که مقدور حل و عقد قضا
در حجاب زمانه مستورست
دست فرسود حل و عقد تو باد
هرچه در ملک دهر مقدورست
روزگارت چنان که نتوان گفت
که درو هیچ روز محذورست
هم از آن سان که بوالفرج گوید
روزگار عصیر انگورست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - در مدح خاقان اعدل ابوالمظفر عمادالدین پیروز شاه
نوش لب لعل تو قیمت شکر شکست
چین سر زلف تو رونق عنبر شکست
نوبت خوبی بزن هین که سپاه خطت
کشور دیگر گشاد لشکر دیگر شکست
نسخهٔ زلف تو برد آنکه بر اطراف صبح
طرهٔ میگون شب خم به خم اندر شکست
لعل تو در خنده شد رشتهٔ پروین گسست
جزع تو سرمست گشت ساغر عبهر شکست
جرعهٔ جام لبت پردهٔ عیسی درید
نقطهٔ نون خطت خامهٔ آزر شکست
رهرو امید را عشوهٔ تو پی برید
خانهٔ اندیشه را غمزهٔ تو در شکست
جان من آزرم جوی بس که به تو درگریخت
کبر تو بیگانه‌وار بس که به من برشکست
مشکن اگر جان کشم پیش غمت خدمتی
شیر شکاری بسی آهوی لاغر شکست
با تو نیارد گشاد مهر فلک مهر کان
کبر تو چون جود شاه قاعدهٔ زر شکست
خسرو فیروزشاه آنکه به رزم و به بزم
بذلش لشکر فزود باسش لشکر شکست
تا عدد لشکرش در قلم آرد قضا
از ورق آسمان کاغذ و دفتر شکست
گرد سپاهش به روز شعلهٔ خورشید کشت
عکس سنانش به شب لمعه در اختر شکست
تیزی تیغش ببرد گرمی آتش ببین
تیغ چه جنس از عرض نفس چه جوهر شکست
کرد بشیر علم خانهٔ خورشید دو
گرچه به تمثال چتر قدر دو پیکر شکست
کی بود از روم و چین پیک ظفر در رسد
کان دو سپاه گران شاه مظفر شکست
جوشن چینی به تیر بر تن فغفور دوخت
مغفر رومی به گرز بر سر قیصر شکست
وقت هزیمت چو خصم سرزد و از بیم جان
گه ره و بی‌ره برد گه که و گه درشکست
کیش فدا برگشاد راز نهان گفتیی
زهره بر آن رزمگاه حقهٔ زیور شکست
شاه بدان ننگریست گفت که روز حنین
مال مهاجر گرفت جیش پیمبر شکست
وهم نیارد شمرد آنکه شه از حمل و حمل
در پی اشتر سپرد در سم استر شکست
اسب سکندر نبود رخشش چندانک رفت
در ظلمات مصاف گوهر احمر شکست
تا سگ خر بندگانش وحشی دنیا گرفت
تا لگد پاسبانش چنبر افسر شکست
آنکه بدو صد هزاره بنده و بندی رسید
نایب مؤمن گماشت تا بت کافر شکست
ای ملکی کز ملوک هرکه ز تو سر بتافت
سختی دیوار دهر عاقبتش سر شکست
از ملکان عهد تو هرکه شکست از نخست
مذهب باطل گرفت بیعت داور شکست
حزم تو از بس درنگ بیخ خطر خشک سوخت
عدل تو از بس شتاب شاخ ستم برشکست
مرگ ز باس تو کرد آنچه به چشم ستم
درشد و چون دست یافت پای برادر شکست
ناصیهٔ سکه را نام تو مطلوب گشت
چون کله خطبه را نعت تو بربر شکست
پشت ظفر تیغ تست گر نکشی بشکند
شعله چو مستور گشت پشت سمندر شکست
کوس تو در حربگاه زخمه به آهنگ برد
گریهٔ خصم از نهیب در فم خنجر شکست
رزق زمین بوس اگر خصم ببرد از درت
زان چه ترا جام بخت بر لب کوثر شکست
از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسب
همچو جحی کز خدوک چرخهٔ مادر شکست
خصم تو گرید بسی کز پی پیکان زر
تیر تو در چشم و دل هر دو مخیر شکست
حیدر شرع کرم بازوی احسان تست
کین در روزی گشاد وان در خیبر شکست
سدهٔ قدرت کجاست وای که سیمرغ وهم
در پی بوسیدنش جملهٔ شهپر شکست
دست سخن کی رسد در تو که از باس تو
تا که سخن رنگ زد رنگ سخنور شکست
در صف آن کارزار کز فزع کر و فر
زلزلهٔ رزمگاه گوشهٔ محور شکست
شست به پیغام تیر خطبهٔ جان فسخ کرد
دست به ایمای تیغ منبر پیکر شکست
حدت دندان رمح زهرهٔ جوشن درید
صدمهٔ آسیب گرز تارک مغفر شکست
گوهر خنجر چو شد لعل به خون گفتیی
لعب هوا بر سراب اخگر آذر شکست
تشنگی خاک رزم دردی اوداج خورد
بر سر ارواح مست مرگ چو ساغر شکست
حملهٔ تو تنگ کرد عرصهٔ موقف چنانک
پهلوی خصمان چونال یک‌بهٔک اندر شکست
هرچه از آن پس برید تیغ مثنی برید
هرچه از آن پس شکست گرز مکرر شکست
بی‌مدد عمرو و زید جز تو به یک چشم زد
لشکر چون کوه قاف کس به خدا ار شکست
زین همه اندر گذر با سخن خواجه آی
کز سخنش سحر را زیب شد و فر شکست
صاحب صاحب‌قران چون تو سلیمان نداشت
آصف او صف دیو نیک مزور شکست
باز در ایام تو از پی تسکین ملک
خواجه چه صفهای دیو یک به دگر بر شکست
معرکهٔ مکر دیو ظل عمر بشکند
چرخ که نظاره بود دید که منکر شکست
دین به عمر شد قوی گرچه پس از عهد او
باقی ناموس کفر خنجر حیدر شکست
خواجه به تدبیر و رای سدی دیگر کشید
رخنهٔ یاجوج بست سد سکندر شکست
تربیت خواجه کن زانکه نیارد ز بیم
بیعت تدبیر او چرخ مدور شکست
آنچه به کلک او کند خنجر از آن عاجزست
از وزرا کس به کلک صولت خنجر شکست
گرچه ز بس موج جود بحر محیط کفش
هیبت جیحون گسست سد دو کشور شکست
تا که در افواه خلق هست که از چار طبع
اصل فساد جهان فرع دو گوهر شکست
آتش اعدادی نوح شوکت طوفان نشاند
گردن کفران عاد سیلی صرصر شکست
بیعتی شاه باد دست جهان کز جهان
پای ستم عدل شاه تا شب محشر شکست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - در مدح امیر عزالدین طوطی بک
خراب کرد به یکبار بخل کشور جود
نماند در صدف مکرمات گوهر جود
وبال گشت همه فضل و علم و راحت و مال
شرنگ گشت همه نوش و شهد و شکر جود
برفت باد مروت بگشت خاک وفا
ببست آب فتوت بمرد آدر جود
نخفت فتنه و بی‌جفت خفت شخص هنر
نماند همت و بی‌شوی ماند دختر جود
فلک به مهر نشد یک نفس مطیع خرد
جهان به کام نشد یک زمان مسخر جود
دریده گشت به زوبین ناکسی دل لطف
بریده گشت به شمشیر ممسکی سر جود
نمی‌دمد به مشامم نسیم سنبل عدل
نمی‌دهد به دماغم بخار عنبر جود
به صدق نیست در این عهد بخت ناصر جاه
به طبع نیست در این عصر ملک غمخور جود
هلاک گشت عقات امل ز گرسنگی
مگر نماند به برج شرف کبوتر جود
چرا فروغ نیابد هوای سال امید
که آفتاب هنر رفت در دو پیکر جود
وجود جود عدم گشت و نیست هیچ شکی
که در جهان کرم کس ندید منظر جود
کنون که صبح خساست به شرق بخل دمید
درون پرده شود آفتاب خاور جود
سهیل عدل نتابد به طرف قطب شرف
سپهر ملک نگردد به گرد محور جود
در این هوس که خرامنده ماه من برسید
به شکل عربده بر من کشید خنجر جود
لبش به نوش بیاکنده لطف صانع لطف
رخش به مشک نگاریده صنع داور جود
به خشم گفت که چندین به رسم بی‌ادبان
مگوی مرثیهٔ جود در برابر جود
امید جود مبر از جهان کنون که گشاد
فلک به طالع فرخنده بر جهان در جود
به عون همت سلطان عصر و شاه جهان
شجاع دولت و سالار ملک و صفدر جود
خدایگان سلاطین ستوده عزالدین
کمال ملت و دیهیم عدل و مفخر جود
جهانگشای ولی نعمتی که همت او
همیشه هست به انعام روح‌پرور جود
طری به مکرمت جود اوست سوسن ملک
قوی به تقویت کلک اوست لشکر جود
به فهم حکمت او حاصل است مشکل علم
به وهم همت اوظاهر است مضمر جود
نهفته در دل داهیش بخت ذات کرم
سرشته در کف کافیش طبع جوهر جود
به یمن دولت او گشت چرخ خادم ملک
به عون همت او هست دهر چاکر جود
زهی به حزم و فراست کمال رتبت و جاه
خهی به عزم و سیاست کمال و زیور جود
تویی به طالع میمون مدام بابت ملک
تویی به رای همایون همیشه در خور جود
به احتشام تو فرخنده گشت طالع سعد
به احترام تو رخشنده گشت اختر جود
ز عکس تیغ تو تایید یافت بازوی عدل
به نوک کلک تو تشریف یافت محضر جود
غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف
عروس بخت تو بر روی بست معجر جود
ندید مثل تو هنگام عدل چشم خرد
نزاد شبه تو هنگام لطف مادر جود
بنازنید ترا افتخار بر سر تخت
بپرورید ترا روزگار بر بر جود
صفات حمد تو در ابتدای مصحف مجد
مثال نعت تو در انتهای دفتر جود
ز هول جود تو لاغر شدست فربه بخل
ز امن بر تو فربه شدست لاغر جود
شدست نام تو مجموع بر وجود کرم
بدین صفات شدی در زمانه سرور جود
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۳ - در مدح صدر اجل ضیاء الدین منصور
رییس مشرق و مغرب ضیاء الدین منصور
که هست مشرق و مغرب ز عدل او معمور
به اصطناع بیاراست دستگاه وجود
به استناد بیفزود پایگاه صدور
سپهر قدری کاندر ازای قدرت او
شکوه گردون دونست و روز انجم زور
گرفته مکنت او عرصهٔ صباح و مسا
ببسته طاعت او گردن صبا و دبور
نوایب فلکی در خلاف او مضمر
سعادت ابدی بر هوای او مقصور
قضا نسازد کاری ز عزم او پنهان
قدر ندارد رازی ز حزم او مستور
فضالهٔ سخطش نیش گشته بر کژدم
حلاوت کرمش نوش گشته بر زنبور
توان گریخت اگر حاجت اوفتد مثلا
به پشتی حرم حرمتش ز سایه و نور
زهی موافق احمام تو زمین و زمان
خهی متابع فرمان تو سنین و شهور
مجاهدان نفاذ تو همچو باد عجول
مجاهزان وقار تو همچو خاک صبور
به جود اگرچه کفت همچو ابر معروفست
به لاف هرزه چو رعدت زبان نشد مشهور
کف تو قدرت آن دارد ارچه ممکن نیست
که خلق را برهاند ز روزی مقدور
چه چشمهاست که آن نیست از مکارم تو
زهی کریم به واجب که چشم بد ز تو دور
به تیغ قهر تو آنرا که سخته کرد قضا
چو وحش و طیر نیابد به نفخ صور نشور
به آب لطف تو آنرا که تشنه کرد امید
سپهر برشده ننمایدش سراب غرور
بزرگوارا من خادم و توابع من
همیشه جفت نفیریم از جهان نفور
مرا نه در خور ایام همتی است بلند
همی به پرده دریدن نداردم معذور
مرا نه در خور احوال عادتی است جمیل
همی به راز گشادن نباشدم دستور
زمانه هرچه بزاید به عرصه نتوان برد
که مادریست فلک بر بنات خویش غیور
مرا فلک عملی داد در ولایت غم
که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور
به خیره عزل چه جویم که می‌رسد شب و روز
به دست حادثه منشور در دم منشور
من از فلک به تو نالم که از دشمن و دوست
چو از فلک به مصیبت همی رسند و به سور
همیشه تا که کند نور آفتاب فلک
زمانه تیره و روشن به غیب و به حضور
شبت چو روز جهان باد و روز دشمن تو
ز گرد حادثه تاریک چون شب دیجور
حساب عمر حسود ترا اگر به مثل
زمانه ضرب کند باد همچو ضرب کسور
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۲ - در مدح ابوالفتح طاهربن مظفر وزیر
به حکم دعوی زیج و گواهی تقویم
شب چهارم ذی حجهٔ سنهٔ ثامیم
شبی که بود شب هفدهم ز ماه ایار
شبی که بود نهم شب ز تیر ماه قدیم
نماز دیگر یکشنبه بود از بهمن
که بی و دال سفندارمذ بد از تقویم
چو درگذشت ز شب هشت ساعت رصدی
بر آن قیاس که رای منجمست و حکیم
بجزو اصل رسید آفتاب نه گردون
بخیر در نهم آفتاب هفت اقلیم
خدایگان وزیران که جز کمال خدای
نیافت هیچ صفت بر کمال او تقدیم
سپهر فتح ابوالفتح طاهر آنکه سپهر
ابد ز زادن امثال او شدست عقیم
نه صاحبی ملکی کز ممالک شرفش
کمینه گلشن و گلخن چو جنتست و جحیم
برد ز دردی لطفش حسد شراب طهور
کند ز شدت قهرش حذر عذاب الیم
ز مرتبت فلک جاه او چنان عالی
که غصه‌ها خورد از کبریاش عرش عظیم
به خاصیت حرم عدل او چنان ایمن
که طعن‌ها کشد از رکنهاش رکن حطیم
به بندگیش رضا داده کائنا من کان
به طوع و رغبت و حسن تمام و قلب سلیم
زهی ز روی بقا در بدایت دولت
زهی ز وجه شرف در نهایت تعظیم
اگر خیال تو در خواب دیده می‌نشدی
شبیه تو چو شریک خدای بود عدیم
تویی که خشم تو بر جرم قاهریست مصیب
تویی که عفو بر خشم قادریست رحیم
کریم ذات تو در طی صورت بشری
تبارک‌الله گویی که رحمتیست جسیم
تو منتقم نه‌ای از چه از آنکه در همه عمر
خلاف تو نه مخالف قضا نکرد از بیم
نه یک سؤال تو آید در انتقام درست
نه یک جواب تو آید در احتشام سقیم
نسیم لطف تو با خاک اگر سخن گوید
حیات و نطق پذیرد ازو عظام رمیم
سموم قهر تو با آب اگر عتاب کند
پشیزه داغ شود بر مسام ماهی شیم
به تیغ کره تو بازوی روزگار به حکم
نعوذ بالله جان را زند میان به دو نیم
ز استقامت رای تو گر قضا کندی
دقیقه‌ای فلک المستقیم را تفهیم
بماندی الف استواش تا به ابد
ز شرم رای تو سر پیش درفکنده چو جیم
گل قضا و قدر نادریده غنچه هنوز
تبسمت ز نهانش خبر دهد ز نسیم
به عهد نطق تو نز خاصیت دهان صدف
نفس همی نزند بل ز ننگ در یتیم
ملامت نفست می‌برد دعای مسیح
غرامت قلمت می‌کشد عصای کلیم
مسیر کلک تو در معرض تعرض خصم
مثال جرم شهابست و رجم دیو رجیم
چه قایلست صریرش که از فصاحت او
سخن پذیرد جذر اصم به گوش صمیم
بشست خلقت آتش به آب خلق تو روی
که در اضافهٔ طبع نعامه گشت نعیم
ببست باد خزان بادم حسود تو عهد
که در برابر ابر بهار گشت لئیم
صبا نیابت دست تو گر به دست آرد
کنار حرص کند پر کف چنار ز سیم
بزرگوارا با آنکه آب گفتهٔ من
ز لطف می‌ببرد آب کوثر و تسنیم
به خاکپای تو گر فکرتم به قوت علم
نطق زند مگرش جاه تو کند تعلیم
ثنای تو به تحیر فکنده وهم مرا
اگرچه نقطهٔ موهوم را کند تقسیم
ورای لطف خداوند چیست لفظ خدای
زبان در آن نکنم کان تجاوزیست ذمیم
لطیفه‌ای بشنو در کمال خود که در آن
ملوک نه که ملک هم مرا کند تسلیم
وگر برسم خداوند گویمت مثلا
چنان بود که کسی گوید آفتاب کریم
مرا ادب نبود خاصه در مقام ثنا
حلیم گفتن کوه ارچه وصف اوست قدیم
که بر زبان صدا از طریق طیره‌گری
مداهنت نکند باز گویدم که حلیم
خدای داند و کس چون خدای نیست که نیست
کسی به وصف تو عالم به جز خدای علیم
همیشه تا نکند گردش زمانه مقام
به کام خویش همی باش در زمانه مقیم
عریض عرصهٔ عز ترا سپهر نظیر
طویل مدت عمر ترا زمانه ندیم
بمان ز آتش غوغای حادثات مصون
چنان کز آتش نمرود بود ابراهیم
موافقان تو بر بام چرخ برده علم
مخالفان ترا طبل ماده زیر گلیم
مبارک آمد تحویل و انتهات چنان
که اقتدا و تولا کند بدو تقویم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴ - مدح ملک‌الاسخیا ابوالمفاخر امیر فخرالدین
افتخار زمان و فخر زمین
بوالمفاخر امیر فخرالدین
آنکه در دست او سخا مضمر
وانکه در کلک او هنر تضمین
آسمانیست آفتابش رای
آفتابیست آسمانش زین
آن بلنداختری که پیش درش
خاک‌بوسند اختران به جبین
گفته عقلش به کردها احسنت
کرده حرفش به گفته‌ها تحسین
آن دبیرست کز قلم بفزود
دفتر تیر چرخ را تزیین
وان جوادست کز سخا بشکست
به ترازوی حرص‌بر شاهین
در زوایای دولت از حزمش
حصنها ساخت روزگار حصین
در موالید عالم از جودش
مایها کرد آفتاب عجین
گر عنان فلک فرو گیرد
در رباط کواکب افتد چین
ور زمام زمانه باز کشد
شبش از روز بگسلد در حین
هرکجا سایه افکند از حلم
رخت بردارد از طبیعت کین
هرکجا باره برکشد از امن
قفل بیزار گردد از زرفین
عدل او دست اگر دراز کند
دست یابد تذور بر شاهین
سهمش ار مهر بر حواس نهد
نقش با مهر گل فرستد طین
ای ترا حکم بر زمین و زمان
وی ترا امر بر شهور و سنین
ز یسار تو دهر برده یسار
به یمین تو جود خورده یمین
نوک کلک تو رازدار قضا
نور ظن تو رهنمای یقین
طوق و داغ ترا نماز برند
فلک از گردن و جهان ز سرین
گر ز رای تو قوتی یابد
آفتاب دگر شود پروین
ور ز قدر تو تربیت بیند
خاک سر برکشد به علیین
آسمان را زبان کلک تو داد
در مقادیر کارها تلقین
آفتاب از بهشت بزم تو برد
ساز صورتگران فروردین
ذات تو عین عقل گشت چنان
که خردشان نمی‌کند تعیین
نتواند که گوید آنک آن
نتواند که گوید اینک این
چون تو گردند حاسدانت اگر
شیر رایت شود چو شیر عرین
به حسدکی شود ضعیف قوی
به ورم کی شود نزار سمین
یارب آن نقشبند مصری چیست
که بود با انامل تو قرین
هست بیدار و بی‌قرار و ازوست
فتنه را خواب و ملک را تسکین
هست عریان و در صریرش عقل
گنجها دارد از علوم دفین
نه شهابست و بفکند هر روز
سیرش از چرخ ملک دیو لعین
نیست غواص و برکشد هردم
نوکش از بحر غیب در ثمین
ای ترا طرف چرخ طرف ستام
وی ترا مهر چرخ مهر نگین
داشت اندیشه کارد از پی مدح
در مدیح تو شعرهای متین
واندر ابیات او معانی بکر
چون‌خط و زلف تو خوش و شیرین
چون چنان دید روزگار خسیس
که مرو را عزیمتیست چنین
از حسد در دلش کشید کمان
وز جفا بر تنش گشاد کمین
تا تن از حادثات گشت ضعیف
تا دل از نایبات ماند حزین
وانچنان سیر چون رخ شطرنج
به دلش زد به جنبش فرزین
آخر این روزگار جافی را
که به جاه تو دارد این تمکین
خود نپرسی یکی ز روی عتاب
که چه می‌خواهد از من مسکین
تا چو زین بسترم خلاص دهد
آستان تو باشدم بالین
تا زمین را طبیعتست آرام
تا زمان را گذشتنست آیین
از زمانت به خیر باد دعا
وز زمینت به مهر باد آمین
عالمت بنده باد و دهر غلام
ایزدت یار باد و چرخ معین
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۵
دمشق عشق شد این شهر و مصر زیبایی
ز حسن طلعت این دلبران یغمایی
ز تنگ شکر مصری برون نیاورند
به لطف شکر تنگ تو در شکر خایی
کمر که بسته‌ای، ای ماه، بر میان شب و روز
مگر به کشتن ما بسته‌ای که نگشایی؟
اگر به مصر غلامی عزیز شد چه عجب؟
به هر کجا که تو رفتی عزیز می‌آیی
چو روی باز کنی نیستی کم از یوسف
چو غنج و ناز کنی بهتر از زلیخایی
برو تو شهر بگو: تا دگر نیارایند
کزان جمال تو خود شهرها بیارایی
در سرای توبیت‌المقدسست امروز
رخ تو قبلهٔ شوریدگان شیدایی
به جنگ رفتن سلطان دگر چه محتاجست؟
که چون تو شاه سوارش به صلح می‌آیی
ز چین زلف تو چون اوحدی حدیثی گفت
برو مگیر، که آشفته بود و سودایی
چو هندوانت اگر سر به بندگی ننهد
به دست خود چو فرنگش بزن به رسوایی
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - ایضا فی مدح مختارالدوله میرزا شاه ولی
سدهٔ آصفیش بود سلیمان به سجود
میرزا شاه ولی والی اقلیم وجود
آن که از واسطهٔ باس خلایق خالق
قامت دولتش آراست به تشریف خلود
وانکه از بهر نگهبانی ذاتش همه را
کرد پا بست و داد ابدی حی ودود
آن که خاک در کاخش متغیر شده است
بس که رخسارهٔ خود سوده به رو چرخ کبود
کسوت دولت او را ز بقای ابدی
گشته ایام و لیالی همه تار و همه پود
بدر گردید هلال از پی تحصیل کمال
بس که بر نعل سم توسن او ناصیه سود
خط آزادی خود خواسته کیوان از وی
که به این جرم رخش کرده قضا قیراندود
جود شاهانه‌اش آن دم که کند قسمت مال
پشت شاهین ترازو خمد از بار نقود
مادر دهر چو زادش به بزرگی و بهی
برخیا زاده آصف لقب اقرار نمود
بود سرگشته به میدان وزارت گوئی
دولت او ز کنار آمد و آن گوی ربود
ای مه بار گه افروز که هر صبح کند
آفتابت ز کمال ادب از دور سجود
از ضمیر تو چراغ شب و روز افروزند
گر نتابد مه و خورشید نباشد موجود
بود در ناصیه شان تو پیدا که خدا
کارفرمائی دوران به تو خواهد فرمود
بر در قصر وزارت فلک ار ضابطه زد
قفل دشوار گشائی که به نام تو گشود
کار آن نیست که سازند به خواهش ز عباد
کار آنست که بی‌خواست بسازد معبود
نصب و عزل همه تقدیر چو می‌کرد رقم
عزل را از پی نصب تو خطا دید و زدود
نیست ز افسانه موحش غمش از خواب ملال
چشم بخت تو که هرگز نتوانست غنود
صحن درگاه جلالت فلک از مساحی
به خط نامتناهی نتواند پیمود
از اجلای جهان هرچه درین مدت کاست
بعد الحمد که بر شان تو معبود فزود
بود در شان تو ای اشرف اشراف زمین
هر درودی که سروش از فلک آورد فرود
تا نهاده است قضا قاعدهٔ طاعت تو
راستان را همه دم کار قیام است و قعود
قیمت گوهر ذات تو کسی می‌داند
کافریده است وجودت همه از گوهر جود
آن چه بر عظم تو جا کرده درین دایرهٔ تنگ
پای افشردن دیوار جهانست و حدود
ثقل بر روی زمین گر نپسندد رایت
کوه گردد متصاعد به سبک خیزی دود
گر گدائی شود از صدق ستایندهٔ تو
پادشاهان جهانش همه خواهند ستود
محتشم گرچه زد امروز ثنای تو رقم
مدح خود دوش ز سکان سماوات شنود
چه شور گو تو هم از جایزهٔ مدحت خویش
رفعت پایهٔ قدرش بنمائی به حسود
تا کمین ذرهٔ ذرات وجودش گردد
نجم خورشید طلوع و مه برجیس صعود
گرچه دیوان وی آمد دو جهان را زینت
مدحت ای زیب جهان زینت آن خواهد بود
به‌نوازش که شود تا ابدت مدح سرا
رود را چون بنوازی کند آغاز سرود
تا ز تاثیر عدالت که زوالش مرساد
خلق در سایهٔ حکام توانند آسود
بر سر خلق خدا سایهٔ عدل تو بود
تا زمان ابد انجام قیامت ممدود
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - فی مدح دستورالاعظم ابوالمید میرزا جابری طاب ثراه
باد مسعود و همایون خلعت شاه جهان
بر وزیر جم سریر کامکار کامران
آصف اعظم مهین دستور خاقان عجم
مرکز عالم گزین معیار پرگار جهان
میرزا سلمان سلیمان زمان فخر زمین
پایهٔ دین و دول سرمایهٔ امن و امان
آن که از جوهرشناسی روز بازار ازل
فخر کرد از جوهر ذاتش زمین بر آسمان
وانکه گنجور کزو آفرینش برنیافت
گوهری مانند او در مخزن آخر زمان
هست رایش پادشاهی کز ازل دارد لقب
مه‌لوا فرمانروا کشورگشا گیتی‌ستان
برخی از اوصاف او در آصف بن برخیاست
زان که از کرسی نشین فرقت تا کرسی نشان
بر سر طور ظفر او راند موسی وار رخش
در تن دهر سقیم او کرد عیسی‌وار جان
بود دهر پیر را طبع زلیخا کاین چنین
شاهد یوسف جمال عهد او کردش جوان
آن چه گردان توانا در جهانگیری کنند
در بنانش می‌تواند کرد کلک ناتوان
خلق بهر داوری بر آستانش صف زنند
آفتاب خاوری چون سر زند از خاوران
آستینش جبههٔ فرسایندهٔ میر و وزیر
آستانش سجدهٔ فرمایندهٔ سلطان و خان
دهر معلول از علاجش خستهٔ عیسی طبیب
خلق عالم در پناهش گله موسی شبان
می‌تواند کرد تدبیرش به یکدیگر به دل
ثقل و خفت در مزاج آهن و طبع دخان
مانده پرگاری ز حفظش کز برای پاس مال
دزد چون پرگار می‌گردد به گرد کاروان
از نهیب نهی او در نیمه ره باز ایستد
تیر پرانی که بیرون رفته باشد از کمان
گوی را از جا بجنباند به نیروی قضا
گر کند احساس منع از صولت او صولجان
انتقامش چون کند دست ضعیفان راقوی
پشه در دم برکند گوش از پیل دمان
مژدهٔ عونش چو سازد زیر دستان را دلیر
از تلاش روبه افتد در زیان شیر ژیان
عون او خلق جهان از از بد عالم پناه
عهد او عهد و امان را تا دم محشر ضمان
گر بدندی در زمان او به جای جود و عدل
شهره گشتی بخل و ظلم از حاتم و نوشیروان
بحر بازی بازی از در و گوهر گردد تهی
چون کند وقت گوهر بخشی قلم را امتحان
های و هوی و لشگر و خیل و سپه در کار نیست
عالمی را کان جهان سالار باشد پاسبان
از پی گنجایش برخاست دیوار حجاب
از میان چار دیوار مکان و لامکان
بی‌طلب حاضر شود چون خوردنیهای بهشت
بر سر خوان نوالش هرچه آید در گمان
عرشیان آیند اگر بهر تواضع بر زمین
خسروان را آستین بوسند و او را آستان
در زمین ذات و خیر دولتش روزی که کرد
نصرت استیلا پی رد جلای ناگهان
دهر هم دولت یمینش گفت و هم نصرت یسار
چرخ هم شوکت قرینش خواند و هم صاحبقران
خلعتی کایزد به قد کبریای او برید
در زمان شاه عالی همت حاتم زمان
گر بریزند از در جوئی به هامون آب بحر
ور به بیزند از گوهر خواهی به دقت خاک کان
ور ملک از کارگاه قدرت آرد تار و پود
ور فلک از نقش بند غیب گیرد نقشدان
نقش تشریفی چنان صورت نمی‌بندد مگر
در میان دستی برآرد نقش پرداز جهان
وه چه تشریف آسمانی در زمین انجم نما
سهو کردم آفتابی بر زمین اختر فشان
بر سر تشریح تاجی فرق گوهرهای فرد
با کمر در جوهراندوزیش دعوی در میان
در خور آن تاج تابان جقه‌ای کز همسری
می‌زند پر بر پر خورشید در یک آشیان
از شعاع چارقب روز و شب اندر شش جهت
مشعل خورشید مخفی و سواد شب نهان
از علامت‌های تشریف شریف آصفی
همرهش زرین دواتی سربه سر گوهرنشان
از پی تشریف اسبی در سبک خیزی چو باد
زیر زین آسمان سنگ از گوهرهای گران
مرکبی کاندم که آرمیده راند راکبش
شام باشد دهری خفتن در آذربایجان
توسنی کز روز باد پویه‌اش گوی زمین
در شتاب افتد چو کشتی کش دواند بادبان
از در مغرب برانگیزد سم سختش غبار
گر به مشرق نرم یابد در کف فارس عنان
بردن نامش گر ابکم بگذراند در ضمیر
تا ابد در خویش یابد نشاه طی لسان
رنگ خنگ آسمان دارد ز سر تا پا که هست
آفتابش ماه پیشانی هلالش داغ ران
بهر این تشریف از پر کله تا نعل رخش
تهنیت فرض است بر خلق زمین و آسمان
حاصل از وی چون گران شد مسند از هر باب کرد
عقل تاریخی تجسس هم گران و هم روان
اعتمادالدولتش بد چون درین دولت لقب
آن لقب را دوخسان آورد طبع نکته‌دان
گر چو یک سال آمد افزون بود عین مصلحت
تا به این علت مصون ماند ز چشم حاسدان
قصه کوته چون قدم دروای فکرت نهاد
عقل دور اندیشه در اندیشهٔ اصلاح آن
طبع دقت پیشه بر اندیشه سبقت کرد و گفت
اعتمادالدوله افسر بخش بادا در جهان
آصفا عالم مدارا بختیارا داورا
ای به زور بخت کامل قدرت و بالغ توان
عرضه‌ای دارم چه قول مردم بالغ سخن
هم طویل اندر مضامین هم قصیر اندر بیان
طوطی شیرین زبان شکرستان عراق
کز جفای قرض خواهان بود زهرش در دهان
با وجود این همه بی‌دست و پائیها که داشت
گشته بود از تنگدستی عازم هندوستان
وان چه بیش از جمله‌اش آواره می‌کرد از وطن
قرض پر شلتاق دیوان بود آن بار گران
تا که از امداد صاحب مژده بخشش رسید
بخشش مقرون به تشریف شه صاحبقران
من به این پاداش بر چیزی که حالا قادرم
هست ارسال ثناها کاروان در کاروان
بی‌تکلف صاحبا کردی ز وامی فارغم
کز هراسش بود بی‌آرام در تن مرغ جان
وز طلب گشتند بر امید دیگر لطف‌ها
قرض خواهان دیگر هم اندکی کوته‌زبان
ای تمام احسان اگر در عهد شاهی این چنین
کز زر و گوهر خزاین را تهی کرد آن چنان
بنده را یکبارگی از قرض خواهان واخری
سود پندارم درین سودا بود بیش از زیان
محتشم ای در فن خود از توقع برکنار
آمدی آخر درین فن نیک بیرون از میان
بحر خواهش را کرانی نیست پیدا لب ببند
پس زبان بگشای در عرض دعای بیکران
تا درین کاخ عظیم‌الرکن خوش بنیان دهند
از بنای بی‌زوال دولت و ملت نشان
پایهٔ بنیان این ملت تو باشی پایدار
اعظم ارکان این دولت تو باشی جاودان
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - ایضا در مرثیه
مه اوج سیادت میر جعفر
ز علم جعفری چون کامجو شد
به ملک دانش از نوسکه‌ای زد
که نقد علم ازو بس تازه رو شد
چو باد آن گاه راه کعبه سر کرد
وزان خاک وجودش مشگ بو شد
بر او بارید چندان ابر رحمت
که غرق لجه لاتقنطو شد
پس از طغیان طوفان حوادث
چو یونس سیر بحرش آرزو شد
سرشک بحر بر افلاک زد موج
که موجش دام مرغ روح او شد
چو تاریخش طلب کردند گفتم
به دریای اجل یونس فرو شد
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - در مرثیه فرماید
آه کامسال اندرین بستان سرای
دهر هر گل را که بهتر دید چید
واندرختی را که خوش‌تر بود پار
چرخ ناخوش خوی از بی‌خش برید
وانکه در برداشت تشریف قبول
دست مرگ اول لباس او برید
لاجرم زان پیشتر کاید ز شیب
شاه راه عمر را پایان پدید
پیک مرگ از دشت آفت بی‌محل
بر سر حافظ محمد جان رسید
وه چه حافظ آن فرید روزگار
کایزدش در عهد خود فرد آفرید
آن که بود از پرتو انفاس او
گرمی هنگامهٔ شاه شهید
وانکه دوران انتظار شغل او
از محرم تا محرم می‌کشید
واندرین ماتم سرا گل‌بانگ او
گوش حوران جنان هم می‌شنید
عندلیب روحش از بستان دهر
از صدای کوس رحلت چون رمید
بهر تاریخش یکی از غیب گفت
عندلیبی باز ازین بستان پرید
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۵ - وله در رثاء
میر عالی رتبه آن مهر سپهر عز و جان
در دری قیمت آن دریا دل والاگهر
زبدهٔ آل نبی سید قوام‌الدین که بود
بی‌نظیر از حسن سیرت در بسیط بحر و بر
چون به آهنگ ریاض خلدو گلزار جنان
بست ازین غم خانه رخت و کرد ازین منزل سفر
میر عالی‌رتبه یک تاریخ او شد در حساب
در دری قیمت او را گشت تاریخ دگر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۴ - فیلسوف اجل افضل الدین ساوی این قطعه را در آنوقت که خاقانی به رسالت سلطان ارسلان رفته بود بدو فرستاد
کسی که از پس احمد روا بود مرسل
بزرگوار امیر امام خاقانی است
رسول شروان چون خوانی آن بزرگی را
که در جهان سخن ملک او سلیمانی است
رسول بازپسین را هزار گونه قسم
به جان پاک عزیز رسول شروانی است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۱ - در مدح قاضی عمربن عبدالعزیز
اقضی‌القضاة عمر عبد العزیز راست
جاهی کز آن ملائکه حرز حریز کرد
او زبدهٔ جلال و چو تقدیر ذو الجلال
ناچیز را ز روی کرامات چیز کرد
تبریز کعبه شد حرمش را ستون عدل
صدر فرشته خلق پیمبر تمیز کرد
آری ز ابتدا حرم کعبه را ستون
هم مکرمات عمر عبد العزیز کرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱ - در تعریف علم و شان آن
دیدهٔ جان بوعلی سینا
بود از نور معرفت بینا
سایهٔ آفتاب حکمت او
یافت از مشرق و لوشینا
جان موسی صفات او روشن
به تجلی و شخص او سینا
ای سفیه فقیه‌نام تو کی
باز دانی زمرد از مینا
در تک چاه جهل چون مانی
مسکنت روح قدس مسکینا
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - این قطعه را فتوحی گفت و به انوری بست و مردم بلخ بر حکیم متغیر شدند سوگندنامه در نفی آن گفت
چار شهرست خراسان را در چارطرف
که وسطشان به مسافت کم صد در صد نیست
گرچه معمور و خرابش همه مردم دارند
بر هر بی‌خردی نیست که چندین دد نیست
مصر جامع را چاره نبود از بد و نیک
معدن در و گهر بی‌سرب و بسد نیست
بلخ شهریست در آکنده به اوباش و رنود
در همه شهر و نواحیش یکی بخرد نیست
مرو شهریست به ترتیب همه چیز درو
جد و هزلش متساوی و هری هم بد نیست
حبذا شهر نشابور که در ملک خدای
گر بهشتیست همانست و گرنه خود نیست
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۱
دی گر بفزود عز دین عدل عمر
وز جور تهی کرد زمین عدل عمر
امروز به صد زبان جهان می‌گوید
ای عدل عمر بیا ببین عدل عمر
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
(۲) حکایت هارون با بهلول
مگر روزی گذر می‌کرد هارون
رسید آنجایگه بهلولِ مجنون
زبان بگشاد کای هارونِ غم خوار
قوی در خشم شد هارون بیکبار
سپه را گفت کیست این بی سر و پای
که می‌خواند بنامم در چنین جای
بدو گفتند بهلولست ای شاه
روان شد پیشِ او هارون هم آنگاه
بدو گفتا ندانی احترامم
که می‌خوانی تو بی‌حاصل بنامم؟
نمی‌دانی مرا ای مردِ مجنون؟
که بر خاکت بریزم خون هم اکنون
جوابش داد مرد پُر معانی
که می‌دانم تو این نیکو توانی
که در مشرق اگر زالیست باقی
که بر سنگ آیدش پای اتّفاقی
وگر جائی پُلی باشد شکسته
که گرداند بُزی را پای بسته
تو گر در مغربی از تو نترسند
بترس ای بیخبر کز تو بپرسند
بسی بگریست زو هارون بزاری
بدو گفتا اگر تو وام داری
بگو تا جمله بگزارم بیکبار
جوابش داد بهلول نکوکار
که تو وامی بوامی می‌گزاری
چو مال خویشتن یک جَو نداری
ترا گر مال مال مردمانست
که نیست آن تو هر چت این زمانست
برَو مال مسلمانان ز پس ده
که گفتت مالِ کس بستان بکس ده
نصیحت خواست از بهلول هارون
بدو گفت آن زمان بهلولِ مجنون
که ای استاده در دنیا چنین راست
نشان اهلِ دوزخ در تو پیداست
ز رویت محو گردان آن نشانی
وگرنه گفتم و رفتم، تو دانی
دگر ره گفت اگر دوزخ نشینم
کجا شد آن همه اعمالِ دینم
بدو گفتا ببین هر ماه و هر سال
که همچون اهلِ دوزخ داری احوال
دگر ره گفت اگرچه بوالفضولم
نسَب نقدست باری از رسولم
بدو گفتا که چون قرآن شنیدی
فلا اَنسابَ بَینَهُم ندیدی؟
دگر ره گفت هان ای کم بضاعت
امیدم منقطع نیست از شفاعت
بدو گفتا که بی اِذن الهی
شفاعت نکند او زین می چه خواهی
سپه را گفت هارون هین برانید
که او ما را بکُشت و می ندانید
چو نه ملکست اینجا و نه مالک
نجات تست اگر گردی تو هالک
چو سنگی صد هزاران سال برجای
بمی ماند نمی‌مانی تو بر پای
چه خواهی کرد درجائی درنگی
که آنجا بیش ماند از تو سنگی
دلا کم گیر چرخ سرنگون را
چه خواهی کرد این دریای خون را
زهی خوش طعم دیگ چرب روغن
که از مرگش بوَد زرّین نهنبن
قدم باید بگردون بر نهادن
سر این دیگ پر خون بر نهادن
چو پُر خون اوفتاد این دیگ پُر جوش
مزن انگشت در وی سر فرو پوش
شفق خونست و دایم چرخِ گردون
سر بُرّیده می‌گردد در آن خون
جهانی خلق بین در هم فتاده
همه از بهرِ زیر خاک زاده
همه خاک زمین خون سیاهست
سیاوش وار خلقی بی گناهست
عیان بینی اگر باشی تو با هُش
ز یک یک ذرّه خون صد سیاوش
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
لشکر محمود نیرو یافتند
در ظفر یک طفل هندو یافتند
طرفه شکلی داشت آن طفل سیاه
از ملاحت فتنهٔ او شد سپاه
آخرش بردند پیش شهریار
عاشق او گشت شاه نامدار
همچو آتش گرم شد در کار او
یک نفس نشکیفت از دیدار او
هر زمان شاخ نو از بختش نشاند
لاجرم با خویش بر تختش نشاند
درو جوهر ریخت در پیشش بسی
وعدهٔ خوش داد از خویشش بسی
طفل هندو در میان عز و ناز
کرد چون ابر بهاری گریه ساز
شاه گفتش از چه میگریی برم
گفت ازان گریم که گه گه مادرم
کردی از محمودم از صد گونه بیم
گفت بدهد او سزای تو مقیم
زان همی گریم که چندین گاه من
بودم ازمحمود بی آگاه من
مادرم کو تا براندازد نظر
پیش شه بیند مرا بر تخت زر
ای دریغا بیخبر بودم بسی
زنده بی محمود چون ماند کسی