عبارات مورد جستجو در ۸۷ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۵
در سرم تا هوای جانان است
دلم از اشتیاق بریان است
در جواب او
در سرم تا هوای بریان است
دیده ام چون کباب گریان است
برکشیدست گردن از صحنک
مرغ و در نان میده حیران است
درد جوعی که هست در دل من
نان شمسی و کله درمان است
جگرم شد کباب ار پرسی
دل بریان که راحت جان است
دلم از شوق صحنک فرنی
همچو پالوده آه لرزان است
کرد روغن برنج را پامال
خاطر او ازین پریشان است
هر کسی را هوای اطعمه ای است
دل صوفی به تابه بریان است
دلم از اشتیاق بریان است
در جواب او
در سرم تا هوای بریان است
دیده ام چون کباب گریان است
برکشیدست گردن از صحنک
مرغ و در نان میده حیران است
درد جوعی که هست در دل من
نان شمسی و کله درمان است
جگرم شد کباب ار پرسی
دل بریان که راحت جان است
دلم از شوق صحنک فرنی
همچو پالوده آه لرزان است
کرد روغن برنج را پامال
خاطر او ازین پریشان است
هر کسی را هوای اطعمه ای است
دل صوفی به تابه بریان است
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۳
ای ز رشک روی تو بر ماهتاب
ماه من امشب برآ بر ماه تاب
در جواب او
دوش دیدم گرده نانی به خواب
این عجب در شب که بیند آفتاب
زانفعال کله بریان مگر
کله های قند رفته در حجاب
تا عیان شد طلعت قرص پنیر
در دل شمس و قمر افتاد تاب
عود را مطرب زچنگ انداخت چون
نغمه جانسوز بشنید از کباب
شاه بریان را بباید خیمه ای
از تنکها باز و زناجش طناب
تا توانی نوش می کن نان شیر
گر نماند گو ممان خود جای آب
با گرسنه چون شود همکاسه آه
صوفی بیچاره را باشد عذاب
ماه من امشب برآ بر ماه تاب
در جواب او
دوش دیدم گرده نانی به خواب
این عجب در شب که بیند آفتاب
زانفعال کله بریان مگر
کله های قند رفته در حجاب
تا عیان شد طلعت قرص پنیر
در دل شمس و قمر افتاد تاب
عود را مطرب زچنگ انداخت چون
نغمه جانسوز بشنید از کباب
شاه بریان را بباید خیمه ای
از تنکها باز و زناجش طناب
تا توانی نوش می کن نان شیر
گر نماند گو ممان خود جای آب
با گرسنه چون شود همکاسه آه
صوفی بیچاره را باشد عذاب
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۵
عاشق و خسته و پریشانم
چاره درد عاشقی نمی دانم
در جواب او
من سرگشته در پی نانم
دل کباب از فراق بریانم
کرد روغن برنج را پامال
گفت ازین قصه بس پریشانم
گفت گیپا که میل نان نکند
هر که دریافت سر پنهانم
ز آتش گوشت خون چکاند دل
لاجرم چون کباب گریانم
از تمنای قرص لیمو باز
می کند میل آب دندانم
گر تو خواهی طعام،«لاموجود»
یک دو شعری بخوان ز دیوانم
درد و جوعی است در دلم صوفی
هست طاس هریسه درمانم
چاره درد عاشقی نمی دانم
در جواب او
من سرگشته در پی نانم
دل کباب از فراق بریانم
کرد روغن برنج را پامال
گفت ازین قصه بس پریشانم
گفت گیپا که میل نان نکند
هر که دریافت سر پنهانم
ز آتش گوشت خون چکاند دل
لاجرم چون کباب گریانم
از تمنای قرص لیمو باز
می کند میل آب دندانم
گر تو خواهی طعام،«لاموجود»
یک دو شعری بخوان ز دیوانم
درد و جوعی است در دلم صوفی
هست طاس هریسه درمانم
امیر پازواری : ده و بیشتر از دهبیتیها
شمارهٔ ۳
تخمِ زاهدی اندی که کاشْتِمِهْ یارون!
به وختِ دِروُ، خوشه نداشْتِمِهْ یارون!
جایِ یک من رِهْ، سی مِنْ دکاشْتِمِهْ یارون!
جایِ سی منْرِهْ یک منْ نداشْتِمِهْ یارون!
سی ساله که ته عشقْرِهْ بکاشْتِمِهْ یارون!
تو آتشینْ خوره، خُوشِهْ داشْتِمِهْ یارون!
یکی نیمه جانی که تَنْ داشْتِمِهْ یارون!
ته عشقِ نثارْبی، این فَنْ داشْتِمِهْ یارون!
ابراهیم صفتْ تَشْ به کَشْ داشْتِمِهْ یارون!
نَسُوتِهْ مِرهْ بَسْکِهْ خِشْ داشْتِمِهْ یارون!
تخم زاهدی سی خرمن داشْتِمِهْ یارون!
به جای یک من، سی من دکاشْتِمِهْ یارون!
به زهد و تقویٰ اندی که داشْتِمِهْ یارون!
ته عشقِ قِمارْبی، این فَنّْ داشْتِمِهْ یارون!
آشوبه دلا! شوجه رَمْ داشْتِمِهْ یارون!
کو تِرْمِهْ، عشقِ دونه چَمْ داشْتِمِهْ یارون!
آزردۀ دِل وُ دیده نَمْ داشْتِمِهْ یارون!
با منْ نخندینْ، بِرْمِهْ چَمْ داشْتِمِهْ یارون!
ابراهیم صفتْ تَشْ به کَشْ داشْتِمِهْ یارون!
نَسُوتِهْ مِرِهْ بَسْکِهْ خِشْ داشْتِمِهْ یارون!
به وختِ دِروُ، خوشه نداشْتِمِهْ یارون!
جایِ یک من رِهْ، سی مِنْ دکاشْتِمِهْ یارون!
جایِ سی منْرِهْ یک منْ نداشْتِمِهْ یارون!
سی ساله که ته عشقْرِهْ بکاشْتِمِهْ یارون!
تو آتشینْ خوره، خُوشِهْ داشْتِمِهْ یارون!
یکی نیمه جانی که تَنْ داشْتِمِهْ یارون!
ته عشقِ نثارْبی، این فَنْ داشْتِمِهْ یارون!
ابراهیم صفتْ تَشْ به کَشْ داشْتِمِهْ یارون!
نَسُوتِهْ مِرهْ بَسْکِهْ خِشْ داشْتِمِهْ یارون!
تخم زاهدی سی خرمن داشْتِمِهْ یارون!
به جای یک من، سی من دکاشْتِمِهْ یارون!
به زهد و تقویٰ اندی که داشْتِمِهْ یارون!
ته عشقِ قِمارْبی، این فَنّْ داشْتِمِهْ یارون!
آشوبه دلا! شوجه رَمْ داشْتِمِهْ یارون!
کو تِرْمِهْ، عشقِ دونه چَمْ داشْتِمِهْ یارون!
آزردۀ دِل وُ دیده نَمْ داشْتِمِهْ یارون!
با منْ نخندینْ، بِرْمِهْ چَمْ داشْتِمِهْ یارون!
ابراهیم صفتْ تَشْ به کَشْ داشْتِمِهْ یارون!
نَسُوتِهْ مِرِهْ بَسْکِهْ خِشْ داشْتِمِهْ یارون!
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
آفتاب می شود
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایهٔ سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ، ز ابرها ، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره می کشانیَم
فراتر از ستاره می نشانیَم
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان ، به بیکران ، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوج ها
مرا بشوی با شراب موج ها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایهٔ سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ، ز ابرها ، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره می کشانیَم
فراتر از ستاره می نشانیَم
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان ، به بیکران ، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوج ها
مرا بشوی با شراب موج ها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود
فریدون مشیری : تشنه طوفان
میگون
از صدای پر مرغان سحر
لاله از خواب گران دیده گشود،
اولین پرتو سیمایی صبح
بوسه بر گنبد مینا زده بود،
دید: در مزرعه گنجشکی چند
می فرستند به خورشید درود
موج می زد همهجا بوی بهار
آن طرف: سنبل خواب آلوده
شانه بر زلف پریشان می زد
نسترن، خفته و دزدانه، نسیم
بوسه بر پیکر جانان میزد
لالهگون چهرهء آن خفته به ناز
آتشی بود که دامان میزد
نرگس از دور تماشا می کرد
دختر صبح به دامان افق،
زلف بر چهره فرو ریخته بود
جلوهٔ خاطرهانگیز سحر،
سایه روشن به هم آمیخته بود
بوی جانپرور و افسونگر یاس
موجی از شوق بر انگیخته بود
تاب می برد و توان می بخشید!
بر لب رود پر از جوش و خروش
پونهها دست در آغوش نسیم
پرتو صبح در آیینهٔ آب
روی هم ریخته موج زر و سیم
جلوهای بود ز آیات خدا!
هر طرف نقش بدیعی ترسیم
ابدیت همه جا جلوه گر است !
ژالهها برده سبق از الماس
لالهها برده گرو از یاقوت،
دو کبوتر به سپیدی چون عاج
رفته تا عرش به سیر ملکوت،
جز همان زمزمهٔ مبهم رود
همه جا غرق در امواج سکوت
صبح میگون و تماشای بهشت
من بر این صبح روان بخش بهار
نظر افکندم از سینهٔ کوه
خاطرات خوش ایام شباب
خفته در غبار اندوه
دل درمانده ز حسرت به فغان
جان آزرده ز محنت به ستوه
اشک از دیده فرو می ریزم
گریهء عاشق معشوقه پرست
همره نالهء مرغ چمن است
در و دیوار به من مینگرند
باد را زمزمه با یاسمن است
رود میگرید و گل میخندد
هر کناری سخن از عشق من است
همه گویند که: معشوق تو کو؟
اشک میریزم و از درد فراق
در دلم آتش حسرت تیز است
بی تو میگون چه صفایی دارد
به خدا سخت ملالانگیز است !
با همه تازگی و لطف بهار
ماتمانگیز تر از پاییز است .
تو بهار من و میگون منی!
لاله از خواب گران دیده گشود،
اولین پرتو سیمایی صبح
بوسه بر گنبد مینا زده بود،
دید: در مزرعه گنجشکی چند
می فرستند به خورشید درود
موج می زد همهجا بوی بهار
آن طرف: سنبل خواب آلوده
شانه بر زلف پریشان می زد
نسترن، خفته و دزدانه، نسیم
بوسه بر پیکر جانان میزد
لالهگون چهرهء آن خفته به ناز
آتشی بود که دامان میزد
نرگس از دور تماشا می کرد
دختر صبح به دامان افق،
زلف بر چهره فرو ریخته بود
جلوهٔ خاطرهانگیز سحر،
سایه روشن به هم آمیخته بود
بوی جانپرور و افسونگر یاس
موجی از شوق بر انگیخته بود
تاب می برد و توان می بخشید!
بر لب رود پر از جوش و خروش
پونهها دست در آغوش نسیم
پرتو صبح در آیینهٔ آب
روی هم ریخته موج زر و سیم
جلوهای بود ز آیات خدا!
هر طرف نقش بدیعی ترسیم
ابدیت همه جا جلوه گر است !
ژالهها برده سبق از الماس
لالهها برده گرو از یاقوت،
دو کبوتر به سپیدی چون عاج
رفته تا عرش به سیر ملکوت،
جز همان زمزمهٔ مبهم رود
همه جا غرق در امواج سکوت
صبح میگون و تماشای بهشت
من بر این صبح روان بخش بهار
نظر افکندم از سینهٔ کوه
خاطرات خوش ایام شباب
خفته در غبار اندوه
دل درمانده ز حسرت به فغان
جان آزرده ز محنت به ستوه
اشک از دیده فرو می ریزم
گریهء عاشق معشوقه پرست
همره نالهء مرغ چمن است
در و دیوار به من مینگرند
باد را زمزمه با یاسمن است
رود میگرید و گل میخندد
هر کناری سخن از عشق من است
همه گویند که: معشوق تو کو؟
اشک میریزم و از درد فراق
در دلم آتش حسرت تیز است
بی تو میگون چه صفایی دارد
به خدا سخت ملالانگیز است !
با همه تازگی و لطف بهار
ماتمانگیز تر از پاییز است .
تو بهار من و میگون منی!
امام خمینی : رباعیات
قطره