عبارات مورد جستجو در ۸۹ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
برده دل از من پری‌رویی نمی‌گویم که کیست
آن پری‌رو کیست می‌گویی؟ نمی‌گویم که کیست
کیست می‌گویی پری یا آدمی یارت بگو
آدمی‌خویی پری‌رویی نمی‌گویم که کیست
گلشن کویی که می‌پرسی نمی‌گویم کجاست
سرو دلجویی که می‌گویی نمی‌گویم که کیست
در رکاب جور و کین پایی، نمی‌دانم کدام
راه بیداد و جفا پویی نمی‌گویم که کیست
آنکه هرسو رو نهد خلقی برای دیدنش
رو نهد سویش ز هر سویی نمی‌گویم که کیست
هر سر مویم زبانی گشته در وصف کسی
با کسی لیکن سر مویی نمی‌گویم که کیست
گویی آن گل از چه گلزار است می‌خواهی رفیق
تا ز گلزارش بری بویی نمی‌گویم که کیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
گر جهان از ماه تا ماهی از آن من شود
نیست چندانی که آن مه مهربان من شود
بی تو ای آرام جان تنها به کنج بی کسی
جز خیالت کیست تا آرام جان من شود
خانه ی دل را ز یاد غیر خالی کرده ام
جای آن دارد که یارم میهمان من شود
من که راز عشق را از یار می دارم نهان
مدعی کی آگه از راز نهان من شود
جان دهم از درد پیش او ننالم تا مباد
خاطر او رنجه از آه و فغان من شود
این غزل مقبول اهل طبع می گردد رفیق
گر قبول طبع یار نکته دان من شود
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
حرفی به تو از بیم سخنساز نگویم
صد بار برآرم نفس و باز نگویم
هرگز نسرسانم سخنی از تو به انجام
کز شوق، دگر بار زآغاز نگویم
اغیار چنان محرم رازند که از بیم
یک حرف به آن پرده برانداز نگویم
از غایت غیرت، من دیوانه به خود هم
حرفی که ازو می‌شنوم، باز نگویم
هرچند که دارم گله از غیر چو میلی
بهتر که به آن غمزه غمّاز نگویم
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۶
چو یافتی که برآنم که درد دل به تو گویم
رقیب را طلبیدی که آن نهفته بماند
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۵
رمزی است خط دوست که چون بخت سرآید
آب سیه از چشمه خورشید برآید
احمد شاملو : باغ آینه
غروبِ «سيارود»
می‌چکد سمفونیِ شب
آرام
روی دلتنگیِ خاموشِ غروب.

مغرب
از آتشِ افسرده‌ی روز
بی‌صدا می‌سوزد.

می‌برد نغمه‌ی دلتنگی را
بادِ جنوب
تا کند زمزمه بر بامِ هوا.
نیست حرفی به لبانش
لیکن
مانده با خامُشی‌اش مطلب‌ها.

می‌پرد موج‌زنان بازمی‌آید به فرود
همچون آن سایه‌ی لغزانِ شب‌کور،
هی‌هیِ چوپان
از دور.

می‌خزد مار
چون آن جاده‌ی پیچانِ چون مار.
در سراشیبیِ غوغاگرِ رود.



بی‌که از خیمه‌ی رازش به‌درآید
وه که می‌خواند
جنگل
چه به‌شور!

۱۳۳۸

امام خمینی : غزلیات
طبیب عشق
غم دل با که بگویم که مرا یاری نیست
جز تو ای روحِ روان، هیچ مددکاری نیست
غم عشق تو به جان است و نگویم به کسی
که در این بادیه غمزده، غمخواری نیست
راز دل را نتوانم به کسی بگشایم
که در این دیر مغان رازنگهداری نیست
ساقی، از ساغر لبریز ز می دم بربند
که در این میکده می‏زده، هشیاری نیست
درد من، عشق تو و بستر من؛ بستر مرگ
جز تواَم هیچ طبیببی و پرستاری نیست
لطف کن، لطف و گذر کن به سر بالینم
که به بیماری من جان تو، بیماری نیست
قلم سرخ کشم بر ورق دفتر خویش
هان که در عشق من و حُسن تو، گفتاری نیست
ایرج میرزا : قطعه ها
جذبۀ شیرازیان
حضرت شوریده اوستاد سخن سنج
آن که همه چیز بهتر از همه داند
باد صبا گر گذر به پارس نُماید
شعر مرا از لحاظ او گذارند
بنده ندانیم که در کجا رَوَم آخِر
جذبۀ شیرازیان مرا بکشاند
مسکن شوریده است و مدفن سعدی
شهر دگر همسری به او نتواند
بازم از این جایگاهِ نغز دل افروز
تا به کجا دست روزگار براند
می روم آن جا که روزگار بخواهد
می کَشَم آن جا که آسمان بکشاند
بنده همین قدر شاکرم که به شیراز
هر که شبی دلبری به پر بنشاند
یاد من افتد در آن دقیقه و از دور
بوسۀ چُندی به جایِ من بستانَد
گوید جایِ جلال خالی و آن گاه
لَذَّتِ آن بوسه را به من بپراند
بعد وفاتم میان مردمِ شیراز
این سخن از من به یادگار بماند
نهج البلاغه : حکمت ها
ضرورت راز دارى
وَ قَالَ عليه‌السلام مَنْ كَتَمَ سِرَّهُ كَانَتِ اَلْخِيَرَةُ بِيَدِهِ