عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۶۸ - آمدن خلیفه نزد آن خوب‌روی برای جماع
آن خلیفه کرد رای اجتماع
سوی آن زن رفت از بهر جماع
ذکر او کرد و ذکر بر پای کرد
قصد خفت و خیز مهرافزای کرد
چون میان پای آن خاتون نشست
پس قضا آمد ره عیشش ببست
خشت و خشت موش در گوشش رسید
خفت کیرش شهوتش کلی رمید
وهم آن کز مار باشد این صریر
که همی‌جنبد به تندی از حصیر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۷۱ - عزم کردن شاه چون واقف شد بر آن خیانت کی بپوشاند و عفو کند و او را به او دهد و دانست کی آن فتنه جزای او بود و قصد او بود و ظلم او بر صاحب موصل کی و من اساء فعلیها و ان ربک لبالمرصاد و ترسیدن کی اگر انتقام کشد آن انتقام هم بر سر او آید چنانک این ظلم و طمع بر سرش آمد
شاه با خود آمد استغفار کرد
یاد جرم و زلت و اصرار کرد
گفت با خود آنچه کردم با کسان
شد جزای آن به جان من رسان
قصد جفت دیگران کردم ز جاه
بر من آمد آن و افتادم به چاه
من در خانهٔ کسی دیگر زدم
او در خانه ی مرا زد لاجرم
هر که با اهل کسان شد فسق‌جو
اهل خود را دان که قوادست او
زان که مثل آن جزای آن شود
چون جزای سیئه مثلش بود
چون سبب کردی کشیدی سوی خویش
مثل آن را پس تو دیوثی و بیش
غصب کردم از شه موصل کنیز
غصب کردند از من او را زود نیز
او کامین من بد و لالای من
خاینش کرد آن خیانت‌های من
نیست وقت کین‌گزاری و انتقام
من به دست خویش کردم کار خام
گر کشم کینه بر آن میر و حرم
آن تعدی هم بیاید بر سرم
هم‌چنانک این یک بیامد در جزا
آزمودم باز نزمایم ورا
درد صاحب موصلم گردن شکست
من نیارم این دگر را نیز خست
داد حق‌مان از مکافات آگهی
گفت ان عدتم به عدنا به
چون فزونی کردن این جا سود نیست
غیر صبر و مرحمت محمود نیست
ربنا انا ظلمنا سهو رفت
رحمتی کن ای رحیمی هات زفت
عفو کردم تو هم از من عفو کن
از گناه نو ز زلات کهن
گفت اکنون ای کنیزک وا مگو
این سخن را که شنیدم من ز تو
با امیرت جفت خواهم کرد من
الله الله زین حکایت دم مزن
تا نگردد او ز رویم شرمسار
کو یکی بد کرد و نیکی صد هزار
بارها من امتحانش کرده‌ام
خوب‌تر از تو بدو بسپرده‌ام
در امانت یافتم او را تمام
این قضایی بود هم از کرده‌هام
پس به خود خواند آن امیر خویش را
کشت در خود خشم قهراندیش را
کرد با او یک بهانه ی دل‌پذیر
که شدستم زین کنیزک من نفیر
زان سبب کز غیرت و رشک کنیز
مادر فرزند دارد صد ازیز
مادر فرزند را بس حق هاست
او نه درخورد چنین جور و جفاست
رشک و غیرت می‌برد خون می‌خورد
زین کنیزک سخت تلخی می‌برد
چون کسی را داد خواهم این کنیز
پس تورا اولیٰ تر است این ای عزیز
که تو جان بازی نمودی بهر او
خوش نباشد دادن آن جز به تو
عقد کردش با امیر او را سپرد
کرد خشم و حرص را او خرد و مرد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۵ - حکایت تعلق موش با چغز و بستن پای هر دو به رشته‌ای دراز و بر کشیدن زاغ موش را و معلق شدن چغز و نالیدن و پشیمانی او از تعلق با غیر جنس و با جنس خود ناساختن
از قضا موشی و چغزی با وفا
بر لب جو گشته بودند آشنا
هر دو تن مربوط میقاتی شدند
هر صباحی گوشه‌یی می‌آمدند
نرد دل با همدگر می‌باختند
از وساوس سینه می‌پرداختند
هر دو را دل از تلاقی متسع
همدگر را قصه‌خوان و مستمع
رازگویان با زبان و بی‌زبان
الجماعه رحمه را تاویل دان
آن اشر چون جفت آن شاد آمدی
پنج ساله قصه‌اش یاد آمدی
جوش نطق از دل نشان دوستی‌ست
بستگی نطق از بی‌الفتی‌ست
دل که دلبر دید کی ماند ترش؟
بلبلی گل دید کی ماند خمش؟
ماهی بریان ز آسیب خضر
زنده شد در بحر گشت او مستقر
یار را با یار چون بنشسته شد
صد هزاران لوح سر دانسته شد
لوح محفوظ است پیشانی یار
راز کونینش نماید آشکار
هادی راه است یار اندر قدوم
مصطفی زین گفت اصحابی نجوم
نجم اندر ریگ و دریا رهنماست
چشم اندر نجم نه کو مقتداست
چشم را با روی او می‌دار جفت
گرد منگیزان ز راه بحث و گفت
زان که گردد نجم پنهان زان غبار
چشم بهتر از زبان با عثار
تا بگوید او که وحیستش شعار
کان نشاند گرد و ننگیزد غبار
چون شد آدم مظهر وحی و وداد
ناطقه‌ی او علم الاسما گشاد
نام هر چیزی چنان که هست آن
از صحیفه‌ی دل روی گشتش زبان
فاش می‌گفتی زبان از رویتش
جمله را خاصیت و ماهیتش
آن چنان نامی که اشیا را سزد
نه چنان که حیز را خواند اسد
نوح نهصد سال در راه سوی
بود هر روزیش تذکیر نوی
لعل او گویا ز یاقوت القلوب
نه رساله خوانده نه قوت القلوب
وعظ را ناآموخته هیچ از شروح
بلکه ینبوع کشوف و شرح روح
زان میی کان می چو نوشیده شود
آب نطق از گنگ جوشیده شود
طفل نوزاده شود حبر فصیح
حکمت بالغ بخواند چون مسیح
از کهی که یافت زان می خوش‌لبی
صد غزل آموخت داود نبی
جمله مرغان ترک کرده چیک چیک
هم‌زبان و یار داوود ملیک
چه عجب که مرغ گردد مست او
هم شنود آهن ندای دست او؟
صرصری بر عاد قتالی شده
مر سلیمان را چو حمالی شده
صرصری می‌برد بر سر تخت شاه
هر صباح و هر مسا یک ماهه راه
هم شده حمال و هم جاسوس او
گفت غایب را کنان محسوس او؟
باد دم که گفت غایب یافتی
سوی گوش آن ملک بشتافتی
که فلانی این چنین گفت این زمان
ای سلیمان مه صاحب‌قرآن
مولوی : دفتر ششم
بخش ۹۹ - دیدن خوارزمشاه رحمه الله در سیران در موکب خود اسپی بس نادر و تعلق دل شاه به حسن و چستی آن اسپ و سرد کردن عمادالملک آن اسپ را در دل شاه و گزیدن شاه گفت او را بر دید خویش چنانک حکیم رحمةالله علیه در الهی‌نامه فرمود چون زبان حسد شود نخاس یوسفی یابی از گزی کرباس از دلالی برادران یوسف حسودانه در دل مشتریان آن چندان حسن پوشیده شد و زشت نمودن گرفت کی و کانوا فیه من الزاهدین
بود امیری را یکی اسبی گزین
در گله‌ی سلطان نبودش یک قرین
او سواره گشت در موکب بگاه
ناگهان دید اسپ را خوارزمشاه
چشم شه را فر و رنگ او ربود
تا به رجعت چشم شه با اسب بود
بر هر آن عضوش که افکندی نظر
هر یکش خوش‌تر نمودی زان دگر
غیر چستی و گشی و روحنت
حق برو افکنده بد نادر صفت
پس تجسس کرد عقل پادشاه
کین چه باشد که زند بر عقل راه؟
چشم من پرست و سیراست و غنی
از دو صد خورشید دارد روشنی
ای رخ شاهان بر من بیذقی
نیم اسبم در رباید بی حقی؟
جادویی کرده‌ست جادو آفرین
جذبه باشد آن نه خاصیات این
فاتحه خواند و بسی لا حول کرد
فاتحه‌ش در سینه می‌افزود درد
زان که او را فاتحه خود می‌کشید
فاتحه در جر و دفع آمد وحید
گر نماید غیر هم تمویه اوست
ور رود غیر از نظر تنبیه اوست
پس یقین گشتش که جذبه زان سری‌ست
کار حق هر لحظه نادرآوری‌ست
اسب سنگین گاو سنگین ز ابتلا
می‌شود مسجود از مکر خدا
پیش کافر نیست بت را ثانی‌یی
نیست بت را فر و نه روحانی‌یی
چیست آن جاذب نهان اندر نهان
در جهان تابیده از دیگر جهان؟
عقل محجوب است و جان هم زین کمین
من نمی‌بینم تو می‌توانی ببین
چون که خوارمشه ز سیران باز گشت
با خواص ملک خود همراز گشت
پس به سرهنگان بفرمود آن زمان
تا بیارند اسب را زان خاندان
همچو آتش در رسیدند آن گروه
همچو پشمی گشت امیر همچو کوه
جانش از درد و غبین تا لب رسید
جز عمادالملک زنهاری ندید
که عمادالملک بد پای علم
بهر هر مظلوم و هر مقتول غم
محترم‌تر خود نبد زو سروری
پیش سلطان بود چون پیغامبری
بی‌طمع بود او اصیل و پارسا
رایض و شب‌خیز و حاتم در سخا
بس همایون‌رای و با تدبیر و راد
آزموده رای او در هر مراد
هم به بذل جان سخی و هم به مال
طالب خورشید غیب او چون هلال
در امیری او غریب و محتبس
در صفات فقر وخلت ملتبس
بوده هر محتاج را همچون پدر
پیش سلطان شافع و دفع ضرر
مر بدان را ستر چون حلم خدا
خلق او برعکس خلقان و جدا
بارها می‌شد به سوی کوه فرد
شاه با صد لابه او را دفع کرد
هر دم ار صد جرم را شافع شدی
چشم سلطان را ازو شرم آمدی
رفت او پیش عماد الملک راد
سر برهنه کرد و بر خاک اوفتاد
که حرم با هر چه دارم گو بگیر
تا بگیرد حاصلم را هر مغیر
این یکی اسب است جانم رهن اوست
گر برد مردم یقین ای خیردوست
گر برد این اسب را از دست من
من یقین دانم نخواهم زیستن
چون خدا پیوستگی‌یی داده است
بر سرم مال ای مسیحا زود دست
از زن و زر و عقارم صبر هست
این تکلف نیست نی تزویری است
اندرین گر می‌نداری باورم
امتحان کن امتحان گفت و قدم
آن عمادالملک گریان چشم‌مال
پیش سلطان در دوید آشفته‌حال
لب ببست و پیش سلطان ایستاد
راز گویان با خدا رب العباد
ایستاده راز سلطان می‌شنید
وندرون اندیشه‌اش این می‌تنید
کی خداگر آن جوان کژ رفت راه
که نشاید ساختن جز تو پناه
تو از آن خود بکن از وی مگیر
گرچه او خواهد خلاص از هر اسیر
زان که محتاجند این خلقان همه
از گدایی گیر تا سلطان همه
با حضور آفتاب با کمال
رهنمایی جستن از شمع و ذبال؟
با حضور آفتاب خوش‌مساغ
روشنایی جستن از شمع و چراغ؟
بی‌گمان ترک ادب باشد ز ما
کفر نعمت باشد و فعل هوا
لیک اغلب هوش‌ها در افتکار
همچو خفاشند ظلمت دوستدار
در شب ار خفاش کرمی می‌خورد
کرم را خورشید جان می‌پرورد
در شب ار خفاش از کرمی‌ست مست
کرم از خورشید جنبنده شده‌ست
آفتابی که ضیا زو می‌زهد
دشمن خود را نواله می‌دهد
لیک شهبازی که او خفاش نیست
چشم بازش راست‌بین و روشنی‌ست
گر به شب جوید چو خفاش او نمو
در ادب خورشید مالد گوش او
گویدش گیرم که آن خفاش لد
علتی دارد ترا باری چه شد؟
مالشت بدهم به زجر از اکتیاب
تا نتابی سر دگر از آفتاب؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۳ - حکایت آن پادشاه و وصیت کردن او سه پسر خویش را کی درین سفر در ممالک من فلان جا چنین ترتیب نهید و فلان جا چنین نواب نصب کنید اما الله الله به فلان قلعه مروید و گرد آن مگردید
بود شاهی شاه را بد سه پسر
هر سه صاحب فطنت و صاحب‌نظر
هر یکی از دیگری استوده‌تر
در سخا و در وغا و کر و فر
پیش شه زادگان استاده جمع
قرة العینان شه همچون سه شمع
از ره پنهان ز عینین پسر
می‌کشید آبی نخیل آن پدر
تا ز فرزند آب این چشمه شتاب
می‌رود سوی ریاض مام و باب
تازه می‌باشد ریاض والدین
گشته جاری عینشان زین هر دو عین
چون شود چشمه ز بیماری علیل
خشک گردد برگ و شاخ آن نخیل
خشکی نخلش همی‌گوید پدید
که ز فرزند آن شجر نم می‌کشید
ای بسا کاریز پنهان هم‌چنین
متصل با جانتان یا غافلین
ای کشیده ز آسمان و از زمین
مایه‌ها تا گشته جسم تو سمین
عاریه‌ست این کم همی‌باید فشارد
کانچه بگرفتی همی‌باید گزارد
جز نفخت کان ز وهاب آمده‌ست
روح را باش آن دگرها بیهده‌ست
بیهده نسبت به جان می‌گویمش
نی به نسبت با صنیع محکمش
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲۶ - مفتون شدن قاضی بر زن جوحی و در صندوق ماندن و نایب قاضی صندوق را خریدن باز سال دوم آمدن زن جوحی بر امید بازی پارینه و گفتن قاضی کی مرا آزاد کن و کسی دیگر را بجوی الی آخر القصه
جوحی هر سالی ز درویشی به فن
رو به زن کردی که ای دلخواه زن
چون سلاحت هست رو صیدی بگیر
تا بدوشانیم از صید تو شیر
قوس ابرو تیر غمزه دام کید
بهر چه دادت خدا؟ از بهر صید
رو پی مرغ شگرفی دام نه
دانه بنما لیک در خوردش مده
کام بنما و کن او را تلخ‌کام
کی خورد دانه چو شد در حبس دام؟
شد زن او نزد قاضی در گله
که مرا افغان ز شوی ده‌دله
قصه کوته کن که قاضی شد شکار
از مقال و از جمال آن نگار
گفت اندر محکمه‌‌ست این غلغله
من نتوانم فهم کردن این گله
گر به خلوت آیی ای سرو سهی
از ستمکاری شو شرحم دهی
گفت خانه‌ی تو زهر نیک و بدی
باشد از بهر گله آمد شدی
خانهٔ سر جمله پر سودا بود
صدر پر وسواس و پر غوغا بود
باقی اعضا ز فکر آسوده‌اند
وان صدور از صادران فرسوده‌اند
در خزان و باد خوف حق گریز
آن شقایق‌های پارین را بریز
این شقایق منع نو اشکوفه‌هاست
که درخت دل برای آن نماست
خویش را در خواب کن زین افتکار
سر ز زیر خواب در یقظت برآر
همچو آن اصحاب کهف ای خواجه زود
رو به ایقاظا که تحسبهم رقود
گفت قاضی ای صنم معمول چیست؟
گفت خانه‌ی این کنیزک بس تهی‌ست
خصم در ده رفت و حارس نیز نیست
بهر خلوت سخت نیکو مسکنی‌ست
امشب ار امکان بود آن جا بیا
کار شب بی سمعه است و بی‌ریا
جمله جاسوسان ز خمر خواب مست
زنگی شب جمله را گردن زده‌ست
خواند بر قاضی فسون‌های عجب
آن شکرلب وآنگهانی از چه لب؟
چند با آدم بلیس افسانه کرد؟
چون حوا گفتش بخور آنگاه خورد
اولین خون در جهان ظلم و داد
از کف قابیل بهر زن فتاد
نوح چون بر تابه بریان ساختی
واهله بر تابه سنگ انداختی
مکر زن بر کار او چیره شدی
آب صاف وعظ او تیره شدی
قوم را پیغام کردی از نهان
که نگه دارید دین زین گمرهان
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۳ - رسیدن نامه شیرین به خسرو
چو خسرو نامه ی شیرین فرو خواند
از آن شیرین سخن عاجز فرو ماند
به خود گفتا جوابست این،نه جنگ است
کلوخ‌انداز را پاداش سنگست
جواب آنچه بایستش دریدن
شنیدم آنچه می‌باید شنیدن
دگر باره شد از شیرین شکرخواه
که غوغای مگس برخاست از راه
ز کار آشوبی مریم بر آسود
رطب بی‌استخوان شد شمع بی دود
چو مریم کرد دست از جشن کوتاه
جهان چون جشن مریم گشت بر شاه
چو دشمن شد همه کاری به کامست
یکی آب از پس دشمن تمام است
به شیرین چند چربی‌ها فرستاد
به روغن نرم کرد آهن ز پولاد
بت فرمانبرش فرمان پذیرفت
که دردی داشت کان درمان پذیرفت
به خسرو پیش از آنش بود پندار
کزان نیکوترش باشد طلب کار
فرستد مهد و در کاوینش آورد
به مهد خود عروس آیینش آورد
به دفترها عتاب آغاز می‌کرد
عتابش بیش می‌شد ناز می‌کرد
متاع نیکوی بر کار می‌دید
بها می‌کرد چون بازار می‌دید
متاع از مشتری یابد روائی
به دیده قدر گیرد روشنائی
ز بهر سود خود این پند بنیوش
متاعی کان بنخرند از تو مفروش
در آن دیدست دولت سودمندی
که چون یابی روائی در نبندی
ملک دم داد و شیرین دم نمی‌خورد
ز ناز خویش موئی کم نمی‌کرد
چو عاجز گشت از آن ناز به خروار
نهاد اندیشه را بر چاره کار
که یاری مهربان آرد فرا چنگ
به رهواری همی راند خر لنگ
سرو کاری ز بهر خویش گیرد
سر از کاری دگر در پیش گیرد
ز هر قومی حکایت باز می‌جست
نگیرد مرد زیرک کار خود سست
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۷ - سرود گفتن باربد از زبان خسرو
نکیسا چون ز شاه آتش برانگیخت
ستای باربد آبی بر او ریخت
به استادی نوائی کرد بر کار
کز او چنگ نیکسا شد نگونسار
ز ترکیب ملک برد آن خلل را
به زیرافکن فرو گفت این غزل را
ببخاشی ای صنم بر عذرخواهی
که صد عذر آورد در هر گناهی
گر از حکم تو روزی سر کشیدم
بسی زهر پشیمانی چشیدم
گرفتم هر چه من کردم گناهست
نه آخر آب چشمم عذر خواهست
پشیمانم زهر بادی که خوردم
گرفتارم بهر غدری که کردم
قلم در حرف کش بی آبیم را
شفیع آرم بتو بی خوابیم را
ازین پس سر ز پایت برندارم
سر از خاک سرایت بر ندارم
کنم در خانه یک چشم جایت
به دیگر چشم بوسم خاک پایت
سگم وز سگ بتر پنهان نگویم
گرت جان از میان جان نگویم
نصیب من ز تو در جمله هستی
سلامی بود و آن در نیز بستی
اگر محروم شد گوش از سلامت
زبان را تازه می‌دارم به نامت
در این تب گرچه بر نارم فغانی
گرم پرسی ندارد هم زیانی
ز تو پرسش مرا امید خامست
اگر بر خاطرت گردم تمامست
نداری دل که آیی برکنارم
و گر داری من آن طالع ندارم
نمائی کز غمت غمناکم ای جان
نگوئی من کدامین خاکم ای جان
اگر تو راضیی کاین دل خرابست
رضای دوستان جستن صوابست
تو بر من تا توانی ناز میساز
که تا جانم بر آید می‌کشم ناز
منم عاشق مرا غم سازگار است
تو معشوقی ترا با غم چکار است
تو گر سازی وگرنه من برانم
که سوزم در غمت تا می‌توانم
مرا گر نیست دیدار تو روزی
تو باقی باش در عالم فروزی
اگر من جان دهم در مهربانی
ترا باید که باشد زندگانی
اگر من برنخوردم از نکوئی
تو برخوردار باش از خوبروئی
تو دایم مان که صحبت جاودان نیست
من ارمانم وگرنه باک از آن نیست
ز تو بی‌روزیم خوانند و گویم
مرا آن به که من بهروز اویم
مرا گر روز و روزی رفت بر باد
ترا هر روز روز از روز به باد
چو بر زد باربد بر خشک رودی
بدین‌تری که بر گفتم سرودی
دل شیرین بدان گرمی برافروخت
که چون روغن چراغ عقل را سوخت
چنان فریاد کرد آن سرو آزاد
کزان فریاد شاه آمد به فریاد
شهنشه چون شنید آواز شیرین
رسیلی کرد و شد دمساز شیرین
در آن پرده که شیرین ساختی ساز
هم آهنگیش کردی شه به آواز
چو شخصی کو بکوهی راز گوید
بدو کوه آن سخن را باز گوید
ازین سو مه ترانه بر کشیده
وزان سو شاه پیراهن دریده
چو از سوز دو عاشق آه برخاست
صداع مطربان از راه برخاست
ملک فرمود تا شاپور حالی
ز جز خسرو سرا را کرد خالی
بر آن آواز خرگاهی پر از جوش
سوی خرگاه شد بی‌صبر و بیهوش
در آمد در زمان شاپور هشیار
گرفتش دست و گفتا جانگه‌دار
اگر چه کار خسرو می‌شد از دست
چو خود را دستگیری دید بنشست
پس آنگه گفت کین آواز دلسوز
چه آواز است رازش در من آموز
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۸۸ - بیرون آمدن شیرین از خرگاه
حکایت بر گرفته شاه و شاپور
جهان دیدند یکسر نور در نور
پری پیکر برون آمد ز خرگاه
چنان کز زیر ابر آید برون ماه
چو عیاران سرمست از سر مهر
به پای شه در افتاد آن پری چهر
چو شه معشوق را مولای خود دید
سر مه را به زیر پای خود دید
ز شادی ساختنش بر فرق خود جای
که شه را تاج بر سر به که در پای
در آن خدمت که یارش ساز می‌کرد
مکافاتش یکی ده باز می‌کرد
چو کار از پای بوسی برتر آمد
تقاضای دهن بوسی بر آمد
از آن آتش که بر خاطر گذر کرد
ترش روئی به شیرین در اثر کرد
ملک حیران شده کان روی گلرنگ
چرا شد شاد و چون شد باز دلتنگ
نهان در گوش خسرو گفت شاپور
که گر مه شد گرفته هست معذور
برای آنکه خود را تا به امروز
بنام نیک پرورد آن دل‌افروز
کنون ترسد که مطلق دستی شاه
نهد خال خجالت بر رخ ماه
چو شه دانست کان تخم برومند
بدو سر در نیارد جز به پیوند
بسی سوگند خورد و عهدها بست
که بی کاوین نیارد سوی او دست
بزرگان جهان را جمع سازد
به کاوین کردنش گردن فرازد
ولی باید که می در جام ریزد
که از دست این زمان آن برنخیزد
یک امشب شادمان با هم نشینیم
به روی یکدیگر عالم به بینیم
چو عهد شاه را بشنید شیرین
به خنده برگشاد از ماه پروین
لبش با در به غواصی در آمد
سر زلفش به رقاصی بر آمد
خروش زیور زر تاب داده
دماغ مطربان را خواب داده
لبش از می قدح بر دست کرده
به جرعه ساقیان را مست کرده
ز شادی چون تواند ماند باقی
که مه مطرب بود خورشید ساقی
دل از مستی چنان مخمور مانده
کز اسباب غرضها دور مانده
دماغ از چاشنیهای دگر نوش
ز لذت کرده شهوت را فراموش
بخور عطر و آنگه روی زیبا
دل از شادی کجا باشد شکیبا
فرو مانده ز بازیهای دلکش
در آب و آتش اندر آب و آتش
کششهائی بدان رغبت که باید
چو مغناطیس کاهن را رباید
ولیکن بود صحبت زینهاری
نکردند از وفا زنهار خواری
چو آمد در کف خسرو دل دوست
برون آمد ز شادی چون گل از پوست
دل خود را چو شمع از دیده پالود
پرند ماه را پروین بر آمود
به مژگان دیده را در ماه می‌دوخت
مگر بر مجمر مه عود می‌سوخت
گهی میسود نرگس بر پرندش
گهی می‌بست سنبل بر کمندش
گهی بر نار سیمینش زدی دست
گهی لرزید چون سیماب پیوست
گهی مرغول جعدش باز کردی
ز شب بر ماه مشک‌انداز کردی
که از فرق سرش معجر گشادی
غلامانه کلاهش بر نهادی
که از گیسوش بستی بر میان بند
که از لعلش نهادی در دهان قند
گهی سودی عقیقش را به انگشت
گه آوردی زنخ چون سیب در مشت
گهی دستینه از دستش ربودی
به بازو بندیش بازو نمودی
گهی خلخالهاش از پای کندی
بجای طوق در گردن فکندی
گه آوردی فروزان شمع در پیش
درو دیدی و در حال دل خویش
گهی گفتی تنم را جان توئی تو
گهی گفت این منم من آن توئی تو؟
دلش در بند آن پاکیزه دلبند
به شاهد بازی آن شب گشت خرسند
نشاط هر دو در شهوت پرستی
به شیر مست ماند از شیر مستی
صدف می‌داشت درج خویش را پاس
که تا بر در نیفتد نوک الماس
ز بانک بوسهای خوشتر از نوش
زمانه ارغنون کرده فراموش
دهل‌زن چون دهل را ساز می‌کرد
هنوز این لابه و آن ناز می‌کرد
بدینسان هفته‌ای دمساز بودند
گهی با عذر و گه با ناز بودند
به روز آهنگ عشرت داشتندی
دمی بیخوشدلی نگذاشتندی
به شب نرد قناعت باختندی
به بوسه کعبتین انداختندی
شب هفتم که کار از دست می‌شد
غرض دیوانه شهوت مست می‌شد
ملک فرمود تا هم در شب آن ماه
به برج خویشتن روشن کند راه
سپاهی چون کواکب در رکابش
که از پری خدا داند حسابش
نشیند تا به صد تمکینش آرند
چو مه در محمل زرینش آرند
چنان کاید به برج خویشتن ماه
به قصر خویشتن آمد ز خرگاه
چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ
ز نقد سیم شد دست جهان تنگ
فلک بر کرد زرین بادبانی
نماند از سیم کشتیها نشانی
شهنشه کوچ کرد از منزل خویش
گرفته راه دارالملک در پیش
به شهر آمد طرب را کار فرمود
برآسود و ز می خوردن نیاسود
به فیض ابروی سیما درخشی
جهان را تازه کرد از تاج بخشی
درآمد مرد را بخشنده دارد
زمین تا در نیارد بر نیارد
نه ریزد ابر بی توفیر دریا
نه بی‌باران شود دریا مهیا
نه بر مرد تهی رو هست باجی
نه از ویرانه کس خواهد خراجی
شبی فرمود تا اختر شناسان
کنند اندیشه دشوار و آسان
بجویند از شب تاریک تارک
به روشن خاطری روزی مبارک
که شاید مهد آن ماه دلفروز
به برج آفتاب آوردن آن روز
رصدبندان بر او مشکل گشادند
طرب را طالعی میمون نهادند
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۴ - رفتن پدر مجنون به خواستاری لیلی
چون راه دیار دوست بستند
بر جوی بریده پل شکستند
مجنون ز مشقت جدائی
کردی همه شب غزل‌سرائی
هردم ز دیار خویش پویان
بر نجد شدی سرود گویان
یاری دو سه از پس اوفتاده
چون او همه عور و سرگشاده
سودا زده زمانه گشته
در رسوائی فسانه گشته
خویشان همه در شکایت او
غمگین پدر از حکایت او
پندش دادند و پند نشیند
گفتند فسانه چند نشیند
پند ار چه هزار سودمند است
چون عشق آمد چه جای پند است
مسکین پدرش بمانده در بند
رنجور دل از برای فرزند
در پرده آن خیال بازی
بیچاره شده ز چاره‌سازی
پرسید ز محرمان خانه
گفتند یکایک این فسانه
کو دل به فلان عروس دادست
کز پرده چنین به در فتادست
چون قصه شنید قصد آن کرد
کز چهره گل فشاند آن گرد
آن در که جهان بدو فروزد
بر تاج مراد خود بدوزد
وآن زینت قوم را به صد زین
خواهد ز برای قره‌العین
پیران قبیله نیز یک سر
بستند برآن مراد محضر
کان در نسفته را درآن سفت
با گوهر طاق خود کند جفت
یکرویه شد آن گروه را رای
کاهنگ سفر کنند از آنجای
از راه نکاح اگر توانند
آن شیفته را به مه رسانند
چون سید عامری چنان دید
از گریه گذشت و باز خندید
با انجمنی بزرگ برخاست
کرد از همه روی برگ ره راست
آراسته با چنان گروهی
می‌رفت به بهترین شکوهی
چون اهل قبیله دل آرام
آگاه شدند خاص تا عام
رفتند برون به میزبانی
ار راه وفا و مهربانی
در منزل مهر پی فشردند
وآن نزل که بود پیش بردند
با سید عامری به یک بار
گفتند چه حاجت است پیش‌آر
مقصود بگو که پاس داریم
در دادن آن سپاس داریم
گفتا که مرادم آشنائیست
آنهم ز پی دو روشنائیست
وانگه پدر عروس را گفت
کاراسته باد جفت با جفت
خواهم به طریق مهر و پیوند
فرزند ترا ز بهر فرزند
کاین تشنه جگر که ریگ زاده است
بر چشمه تو نظر نهاده است
هر چشمه که آب لطف دارد
چون تشنه خورد به جان گوارد
زینسان که من این مراد جویم
خجلت نبرم برآنچه گویم
معروف‌ترین این زمانه
دانی که منم درین میانه
هم حشمت و هم خزینه دارم
هم آلت مهر و کینه دارم
من در خرم و تو در فروشی
بفروش متاع اگر به هوشی
چندان که بها کنی پدیدار
هستم به زیادتی خریدار
هر نقد که آن بود بهائی
بفروش چو آمدش روائی
چون گفته شد این حدیث فرخ
دادش پدر عروس پاسخ
کاین گفته نه برقرار خویش است
میگو تو فلک به کار خویش است
گرچه سخن آبدار بینم
با آتش تیزکی نشینم
گردوستپی درین شمار است
دشمن کامیش صدهزار است
فرزند تو گر چه هست بدرام
فرخ نبود چو هست خودکام
دیوانگیی همی نماید
دیوانه حریف ما نشاید
اول به دعا عنایتی کن
وانگه ز وفا حکایتی کن
تا او نشود درست گوهر
این قصه نگفتنی است دیگر
گوهر به خلل خرید نتوان
در رشته خلل کشید نتوان
دانی که عرب چه عیب جویند
این کار کنم مرا چه گویند
با من بکن این سخن فراموش
ختم است برین و گشت خاموش
چون عامریان سخن شنیدند
جز باز شدن دری ندیدند
نومید شده ز پیش رفتند
آزرده به جای خویش رفتند
هر یک چو غریب غم رسیده
از راه زبان ستم رسیده
مشغول بدانکه گنج بازند
وان شیفته را علاج سازند
وانگه به نصیحتش نشاندند
بر آتش خار می‌فشاندند
کاینجا به از آن عروس دلبر
هستند بتان روح پرور
یاقوت لبان در بناگوش
هم غالیه پاش و هم قصب پوش
هر یک به قیاس چون نگاری
آراسته‌تر ز نو بهاری
در پیش صد آشنا که هستی
بیگانه چرا همی پرستی
بگذار کزین خجسته نامان
خواهیم ترا بتی خرامان
یاری که دل ترا نوازد
چون شکر و شیر با تو سازد
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۷ - پند دادن پدر مجنون را
چون دید پدر به حال فرزند
آهی بزد و عمامه بفکند
نالید چو مرغ صبحگاهی
روزش چو شبی شد از سیاهی
گفت ای ورق شکنج دیده
چون دفتر گل ورق دریده
ای شیفته چند بیقراری
وی سوخته چند خامکاری
چشم که رسید در جمالت
نفرین که داد گوشمالت
خون که گرفت گردنت را
خار که خلید دامنت را
از کار شدی چه کارت افتاد
در دیده کدام خارت افتاد
شوریده بود نه چون تو بدبخت
سختیش رسد نه این چنین سخت
مانده نشدی ز غم کشیدن؟
وز طعنه دشمنان شنیدن
دل سیر نگستی از ملامت؟
زنده نشدی بدین قیامت؟
بس کن هوسی که پیش بردی
کاب من و سنگ خویش بردی
در خرگه کار خرده کاری
عیبی است بزرگ بی‌قراری
عیب ارچه درون پوست بهتر
آیینه دوست دوست بهتر
آیینه ز روی راستگوئی
بنماید عیب تا بشوئی
آیینه ز خوب و زشت پاکست
این تعبیه خانه زای خاکست
بنشین وز دل رها کن این درد
آن به که نکوبی آهن سرد
گیرم که نداری آن صبوری
کز دوست کنی به صبر دوری
آخر کم از آنکه گاهگاهی
آیی و به ما کنی نگاهی
هرکس به هوای دل تکی راند
وز بهر گریختن تکی ماند
بی‌باده کفایتست مستی
بی آرزو آرزو پرستی
تو رفته به باد داده خرمن
من مانده چنین به کام دشمن
تا در من و در تو سکه‌ای هست
این سکه بد رها کن از دست
تو رود زنی و من زنم ران
تو جامه دری و من درم جان
عشق ارز تو آتشی برافروخت
دل سوخت ترا مرا جگر سوخت
نومید مشو ز چاره جستن
کز دانه شگفت نیست رستن
کاری که نه زو امیدداری
باشد سبب امیدواری
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است
با دولتیان نشین و برخیز
زین بخت گریز پای بگریز
آواره مباد دولت از دست
چون دولت هست کام دل هست
دولت سبب گره گشائیست
پیروزه خاتم خدائیست
فتحی که بدو جهان گشادند
در دامن دولتش نهادند
گر صبر کنی به صبر بی‌شک
دولت به تو آید اندک اندک
دریا که چنین فراخ رویست
پالایش قطرهای جویست
وان کوه بلند کابرناکست
جمع آمده ریزه‌های خاکست
هان تانشوی به صابری سست
گوهر به درنگ می‌توان جست
بیرای مشوی که مرد بی‌رای
بی‌پای بود چو کرم بی‌پای
روباه ز گرگ بهره زان برد
کین رای بزرگ دارد آن خرد
دل را به کسی چه بایدت داد
کو ناوردت به سالها یاد
او بی‌تو چو گل تو پای در گل
او سنگ دل و تو سنگ بر دل
گر با تو حدیث او بگویند
رسوائی کار تو بجویند
زهریست به قهر نفس دادن
کژدم زده را کرفس دادن
مشغول شو ای پسر به کاری
تا بگذری از چنین شماری
هندو ز چه مغز پیل خارد؟
تا هندوستان به یاد نارد
جانی و عزیزتر ز جانی
در خانه بمان که خان و مانی
از کوه گرفتنت چه خیزد
جز آب که آن ز روی ریزد
هم سنگ درین رهست و هم چاه
می‌دار ز هر دو چشم بر راه
مستیز که شحنه در کمین است
زنجیر مبر که آهنین است
تو طفل رهی و فتنه رهدار
شمشیر ببین و سر نگه‌دار
پیش‌آر ز دوستان تنی چند
خوش باش به رغم دشمنی چند
مجنون به جواب آن شکرریز
بگشاد لب طبرزد انگیز
گفت ای فلک شکوه‌مندی
بالاترت از فلک بلندی
شاه دمن و رئیس اطلال
روی عرب از تو عنبربن خال
درگاه تو قبله سجودم
زنده به وجود تو وجودم
خواهم که همیشه زنده مانی
خود بی‌تو مباد زندگانی
زین پند خزینه‌ای که دادی
بر سوخته مرهمی نهادی
لیکن چه کنم من سیه روی
کافتاده بخودنیم در این کوی
زین ره که نه برقرار خویشم
دانی نه باختیار خویشم
من بسته و بندم آهنین است
تدبیر چه سود قسمت اینست
این بند به خود گشاد نتوان
واین بار زخود نهاد نتوان
تنها نه منم ستم رسیده
کودیده که صد چو من ندیده
سایه نه به خود فتاد در چاه
بر اوج به خویشتن نشد ماه
از پیکر پیل تا پرمور
کس نیست که نیست بر وی این زور
سنگ از دل تنگ من بکاهد
دلتنگی خویشتن که خواهد
بخت بد من مرا بجوید
بدبختی را زخود که شوید
گر دست رسی بدی در این راه
من بودمی آفتاب یا ماه
چون کار به اختیار ما نیست
به کردن کار کار ما نیست
خوشدل نزیم من بلاکش
وان کیست که دارد او دل خوش
چون برق ز خنده لب ببندم
ترسم که بسوزم ار بخندم
گویند مرا چرا نخندی
گریه است نشان دردمندی
ترسم چو نشاط خنده خیزد
سوز از دهنم برون گریزد
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳۰ - رفتن پدر مجنون به دیدن فرزند
دهقان فصیح پارسی زاد
از حال عرب چنین کند یاد
که آن پیر، پسر به باد داده
یعقوب ز یوسف اوفتاده
چون مجنون را رمیده دل دید
ز آرامش او امید ببرید
آهی به شکنجه درج می‌کرد
عمری به امید خرج می‌کرد
ناسود ز چاره باز جستن
زنگی ختنی نشد به شستن
بسیار دوید و مال پرداخت
اقبال بر او نظر نینداخت
زان درد رسیده گشت نومید
که امید بهی نداشت جاوید
در گوشه نشست و ساخت توشه
تا کی رسدش چهار گوشه
پیری و ضعیفی و زبونی
کردش به رحیل رهنمونی
تنگ آمد از این سراچه ی تنگ
شد نای گلوش چون دم چنگ
ترسید کاجل به سر درآید
بیگانه کسی ز در درآید
بگرفت عصا چو ناتوانان
برداشت تنی دو از جوانان
شد باز به جستجوی فرزند
بر هر چه کند خدای خرسند
برگشت به گرد کوه و صحرا
در ریگ سیاه و دشت خضرا
می‌زد به امید دست و پائی
از وی اثری ندید جائی
تا عاقبتش یکی نشان داد
که آنک به فلان عقوبت آباد
جائی و چه جای از این مغاکی
ماننده ی گور هولناکی
چون ابر سیاه، زشت و ناخوش
چون نفت سپید، کان آتش
ره پیش گرفت پیر مظلوم
یک روزه دوید تا بدان بوم
دیدش نه چنانکه دیده می‌خواست
که آن دیده دلش ز جای برخاست
بی شخص رونده دید جانی
در پوست کشیده استخوانی
آواره‌ای از جهان هستی
متواری راه بت‌پرستی
جونی به خیال باز بسته
موئی ز دهان مرگ رسته
بر روی زمین ز سگ دوان‌تر
وز زیر زمینیان نهان‌تر
دیگ جسدش زجوش رفته
افتاده ز پای و هوش رفته
ماننده ی مار، پیچ بر پیچ
پیچیده سر از کلاه و سر پیچ
از چرم ددان به دست واری
بر ناف کشیده چون ازاری
آهسته فراز رفت و بنشست
مالید به رفق بر سرش دست
خون جگر از جگر برانگیخت
هم بر جگر از جگر همی ریخت
مجنون چو گشاد دیده را باز
شخصی بر خویش دید دمساز
در روی پدر نظاره می‌کرد
نشناخت و ز او کناره می‌کرد
آن که او خود را کند فراموش
یاد دگران کجا کند گوش
گفتا چه کسی؟ ز من چه خواهی؟
ای من رهی، تو از چه راهی؟
گفتا پدر توام بدین روز
جویان تو با دل جگرسوز
مجنون چو شناختش که او کیست
در پای وی اوفتاد و بگریست
از هر دو سرشک دیده بگشاد
این بوسه بدان و آن بدین داد
کردند ز روی بی‌قراری
بر خود به هزار نوحه زاری
چون چشم پدر ز گریه پرداخت
سر تا قدمش نظر برانداخت
دیدش چو برهنگان محشر
هم پای برهنه مانده هم سر
از عیبه گشاد کسوتی نغز
پوشید در او ز پای تا مغز
در هیکل او کشید جامه
از غایت کفش تا عمامه
از هر مثلی که یاد بودش
پندی پدرانه می‌نمودش
که :ای جان پدر! چه جای خوابست؟
که ایام دو اسبه در شتابست
زین ره که گیاش تیغ تیز است
بگریز! که مصلحت گریز است
در زخم چنین نشانه گاهی
سالیت نشسته گیر و ماهی
تیری زده چرخ بی‌مدارا
خون ریخته از تو آشکارا
روزی دو سه پی فشرده گیرت
افتاده ز پای و مرده گیرت
در مرداری ز گرگ تا شیر
کرده دد و دام را شکم سیر
بهتر سگ شهر خویش بودن
تا ذل غریبی آزمودن
چندانکه دوید پی دویدی
جائی نرسیدی و رسیدی
رنجیده شدن نه رای دارد
با رنج کشی که پای دارد؟
آن رودکده که جای آبست
از سیل نگر که چون خرابست
وان کوه که سیل از آن گریزد
در زلزله بین که چون بریزد
زین سان که تو زخم رنج بینی
فرسوده شوی گر آهنینی
از توسنی تو پر شد ایام
روزی دو سه رام شو بیارام
سر رفت و هنوز بدلگامی
دل سوخته شد هنوز خامی
ساکن شو از این جمازه راندن
با یاوگیان فرس دواندن
گه مشرف دیو خانه بودن
گه دیوچه زمانه بودن
صابر شو و پایدار و بشکیب
خود را به دمی دروغ بفریب
خوش باش به عشوه گرچه بادست
بس عاقل که او به عشوه شادست
گر عشوه بود دروغ و گر راست
آخر نفسی تواند آراست
به گر نفسیت خوش برآید
تا خود نفس دگر چه زاید
هر خوشدلیی که آن نه حالیست
از تکیه اعتماد خالیست
بس گندم کان ذخیره کردند
زان جو که زدند جو نخوردند
امروز که روز عمر برجاست
می‌باید کرد کار خود راست
فردا که اجل عنان بگیرد
عذر تو جهان کجا پذیرد
شربت نه ز خاص خویشت آرند
هم پرده توبه پیشت آرند
آن پوشد زن که رشته باشد
مرد آن درود که کشته باشد
امروز بخور جهد می‌سوز
تا بوی خوشیت باشد آنروز
پیشینه عیار مرگ می سنج
تا مرگ رسد نباشدت رنج
از پنجه مرگ جان کسی برد
کو پیش ز مرگ خویشتن مرد
هر سر که به وقت خویش پیشست
سیلی زده قفای خویشست
وآن لب که در آن سفر بخندد
از پخته خویش توشه بندد
میدان تو بی کسست بنشین
شوریده سری بس است بنشین
آرام دلی است هردمی را
پایانی هست هر غمی را
سگ را وطن و تو را وطن نیست
تو آدمیی در این سخن نیست
گر آدمیی چو آدمی باش
ور دیو چو دیو در زمی باش
غولی که بسیچ در زمی کرد
خود را به تکلیف آدمی کرد
تو آدمیی بدین شریفی
با غول چرا کنی حریفی
روزی دو که با تو همعنانم
خالی مشو از رکاب جانم
جنس تو منم حریف من باش
تسکین دل ضعیف من باش
امشب چو عنان ز من بتابی
فردا که طلب کنی نیابی
گر بر تو از این سخن گرانیست
این هم ز قضای آسمانیست
نزدیک رسید کار می‌ساز
با گردش روزگار می‌ساز
خوش زی تو که من ورق نوشتم
می‌خور تو که من خراب گشتم
من می‌گذرم تو در امان باش
غم کشت مرا تو شادمان باش
افتاد بر آفتاب گردم
نزدیک شد آفتاب زردم
روزم به شب آمد ای سحرهان
جانم به لب آمد ای پسرهان
ای جان پدر بیا و بشتاب
تا جان پدر نرفته دریاب
زان پیش که من درآیم از پای
در خانه خویش گرم کن جای
آواز رحیل دادم اینک
در کوچگه اوفتادم اینک
ترسم که به کوچ رانده باشم
آیی تو و من نمانده باشم
سر بر سر خاک من به مالی
نالی ز فراق و سخت نالی
گر خود نفست چو دود باشد
زان دود مرا چه سود باشد
ور تاب غمت جهان بسوزد
کی چهره بخت من فروزد
چون پند پدر شنود فرزند
می‌خواست که دل نهد بر آن پند
روزی دو به چابکی شکیبد
پا در کشد و پدر فریبد
چون توبه عشق مس سگالید
عشق آمد و گوش توبه مالید
گفت ای نفس تو جان فزایم
اندیشه تو گره گشایم
مولای نصیحت تو هوشم
در حلقه بندگیت گوشم
پند تو چراغ جان فروزیست
نشنیدن من ز تنگ روزیست
فرمان تو کردنی است دانم
کوشم که کنم نمی‌توانم
بر من ز خرد چه سکه بندی؟
بر سکه ی کار من چه خندی؟
در خاطر من که عشق ورزد
عالم همه حبه‌ای نیرزد
بختم نه چنان به باد داد است
کز هیچ شنیده‌ایم یاد است
هر یاد که بود رفت بر باد
جز فرمشی ام نماند بر یاد
امروز مگو چه خورده‌ای دوش
کان خود سخنی بود فراموش
گر زآنچه رود در این زمانم
پرسی که چه می‌کنی ندانم
دانم پدری تو من غلامت
واگاه نیم که چیست نامت
تنها نه پدر ز یاد من رفت
خود یاد من از نهاد من رفت
در خودم غلطم که من چه نامم
معشوقم و عاشقم کدامم
چون برق دلم ز گرمی افروخت
دلگرمی من وجود من سوخت
چون من به کریچه و گیائی
قانع شده‌ام ز هر ابائی
پندارم کاسیای دوران
پرداخته گشت از آب و از نان
در وحشت خویش گشته‌ام گم
وحشی نزید میان مردم
با وحش کسی که انس گیرد
هم عادت وحشیان پذیرد
چون خربزه مگس گزیده
به گر شوم از شکم بریده
ترسم که ز من برآید این گرد
در جمله بوستان رسد درد
به کابله را ز طفل پوشند
تا خون بجوش را نخوشند
مایل به خرابی است رایم
آن به که خراب گشت جایم
کم گیر ز مزرعت گیاهی
گو در عدم افت خاک راهی
یک حرف مگیر از آنچه خواندی
پندار که نطفه‌ای نراندی
گوری بکن و بر او بنه دست
پندار که مرد عاشقی مست
زانکس نتوان صلاح درخواست
کز وی قلم صلاح برخاست
گفتی که ره رحیل پیشست
وین گم شده در رحیل خویشست
تا رحلت تو خزان من بود
آن تو ندانم آن من بود
بر مرگ تو زنده اشک ریزد
من مرده ز مرده‌ای چه خیزد
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳۸ - دیدن مادر مجنون را
مادر چو ز دور در پسر دید
الماس شکسته در جگر دید
دید آن گل سرخ زرد گشته
وآن آینه زنگ خورد گشته
اندام تنش شکسته شد خرد
زاندیشه او به دست و پا مرد
گه شست به آب دیده رویش
گه کرد به شانه جعد مویش
سر تا قدمش به مهر مالید
بر هر ورمی به درد نالید
می‌برد به هر کناره‌ای دست
گه آبله سود و گه ورم بست
گه شست سر پر از غبارش
گه کند ز پای خسته خارش
چون کرد ز روی مهربانی
با او ز تلطف آنچه دانی
گفت ای پسر این چه ترک تازیست
بازیست چه جای عشق بازیست
تیغ اجل این چنین دو دستی
وانگه تو کنی هنوز مستی
بگذشت پدر شکایت‌آلود
من نیز گذشته گیر هم زود
برخیز و بیا به خانه خویش
برهم مزن آشیانه خویش
گر زانکه وحوش یا طیورند
تا شب همه زآشیانه دورند
چون شب به نشانه خود آید
هر مرغ به خانه خود آید
از خلق نهفته چند باشی
ناسوده نخفته چند باشی
روزی دو که عمر هست بر جای
بر بستر خود دراز کن پای
چندین چه نهی به گرد هر غار
پا بر سر مور یا دم مار
ماری زده گیر بی‌امانت
موری شده گیر میهمانت
جانست نه سنگریزه بنشین
با جان مکن این ستیزه بنشین
جان و دل خود به غم مرنجان
نه سنگ دلی نه آهنین جان
مجنون ز نفیرهای مادر
افروخت چه شعله‌های آذر
گفت ای قدم تو افسر من
رنج صدف تو گوهر من
گر زانکه مرا به عقل ره نیست
دانی که مرا در این گنه نیست
کار من اگر چنین بد افتاد
اینکار مرا نه از خود افتاد
کوشیدن ما کجا کند سود
کاین کار فتاده بودنی بود
عشقی به چنین بلا و زاری
دانی که نباشد اختیاری
تو در پی آنکه مرغ جانم
از قالب این قفس رهانم
در دام کشی مرا دگربار
تا در دو قفس شوم گرفتار
دعوت مکنم به خانه بردن
ترسم ز وبال خانه مردن
در خانه من ز ساز رفته
باز آمده گیر و باز رفته
گفتی که ز خانه ناگزیر است
این نرد نه نرد خانه گیر است
بگذار مرا تو در چنین درد
من درد زدم تو باز پس گرد
این گفت و چو سایه در سر افتاد
در بوسه پای مادر افتاد
زانجا که نداشت پاس رایش
بوسید به عذر خاک پایش
کردش به وداع و شد در آن دشت
مادر بگرست و باز پس گشت
همچون پدرش جهان بسر برد
او نیز در آرزوی او مرد
این عهدشکن که روزگارست
چون برزگران تخم کارست
کارد دو سه تخم را باغاز
چون کشته رسید بدرود باز
افروزد هر شبی چراغی
بر جان نهدش ز دود داغی
چون صبح دمد بر او دمد باد
تا میرد ازو چنانکه زو زاد
گردون که طلسم داغ سازیست
با ما به همان چراغ بازیست
تا در گره فلک بود پای
هرجا که روی گره بود جای
آنگه شود این گره گشاده
گز چار فرس سوی پیاده
چون رشته جان شو از گره پاک
چون رشته تب مشو گره ناک
گر عود کند گره‌نمائی
تو نافه شو از گره‌گشائی
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲۷ - نشستن بهرام روز یکشنبه در گنبد زرد و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم دوم
چو گریبان کوه و دامن دشت
از ترازوی صبح پر زر گشت
روز یکشنبه آن چراغ جهان
زیر زر شد چو آفتاب نهان
جام زر بر گرفت چون جمشید
تاج زر برنهاد چون خورشید
بست چون زرد گل به رعنائی
کهربا بر نگین صفرائی
زر فشانان به زرد گنبد شد
تا یکی خوشدلیش در صد شد
خرمی را در او نهاد بنا
به نشاط می و نوای غنا
چون شب آمد نه شب که حجله ناز
پرده عاشقان خلوت ساز
شه بدان شمع شکر افشان گفت
تا کند لعل بر طبرزد جفت
خواست تا سازد از غنا سازی
در چنان گنبدی خوش آوازی
چون ز فرمان شه گزیر نبود
عذر یا ناز دل پذیر نبود
گفت رومی عروس چینی ناز
کی خداوند روم و چین و طراز
تو شدی زنده‌دار جان ملوک
عز نصره خدایگان ملوک
هرکه جز بندگیت رای کند
سر خود را سبیل پای کند
چون دعا را گزارشی سره کرد
دم خود را بخور مجمره کرد
گفت شهری ز شهرهای عراق
داشت شاهی ز شهریاران طاق
آفتابی به عالم افروزی
خوب چون نوبهار نوروزی
از هنر هرچه در شمار آید
وان هنرمند را به کار آید
داشت با آن همه هنرمندی
دل نهاد از جهان به خرسندی
خوانده بود از حساب طالع خویش
تا نه بیند بلا و درد سری
همچنان مدتی به تنهائی
ساخت با یک تنی و یکتائی
چاره آن شد که چار و ناچارش
مهربانی بود سزاوارش
چندگونه کنیز خوب خرید
خدمت کس سزای خویش ندید
هریکی تا به هفته کم و بیش
پای بیرون نهادی از حد خویش
سر برافراختی به خاتونی
خواستی گنجهای قارونی
بود در خانه کوژپشتی پیر
زنی از ابلهان ابله گیر
هر کنیزی که شه خریدی زود
پیره‌زن در گزاف دیدی سود
خواندی آن نو خریده را از ناز
بانوی روم و نازنین طراز
چون کنیز آن غرور دیدی پیش
باز ماندی ز رسم خدمت خویش
ای بسا بوالفضول کز یاران
آورد کبر در پرستاران
منجنیقی بود به زیور و زیب
خانه ویران کن عیال فریب
شاه چندان که جهد بیش نمود
یک کنیزک به جای خویش نبود
هرکه را جامه‌ای ز مهر بدوخت
چونکه بد مهر دید باز فروخت
شاه بس کز کنیزکان شد دور
به کنیزک فروش شد مشهور
از برون هر کسی حسابی ساخت
کس درون حساب را نشناخت
شه ز بس جستجوی تافته شد
بی‌مرادی که باز یافته شد
نه ز بی‌طالعی به زن بشتافت
نه کنیزی چنانکه باید یافت
دست از آلوده دامنان می‌شست
پاک دامن جمیله‌ای می‌شست
تا یکی روز مرد برده فروش
برده خر شاه را رساند به گوش
کامد است از بهار خانه چین
خواجه‌ای با هزار حورالعین
دست ناکرده چندگونه کنیز
خلخی دارد و ختائی نیز
هریکی از چهره عالم افروزی
مهر سازی و مهربان سوزی
در میانه کنیزکی چو پری
برده نور از ستاره سحری
سفته گوشی چو در ناسفته
در فروشش بها به جان گفته
لب چو مرجان ولیک لؤلؤبند
تلخ پاسخ ولیک شیرین خند
چون شکر ریز خنده بگشاید
خاک تا سالها شکر خاید
گرچه خوانش نواله شکرست
خلق را زو نواله جگرست
من که این شغل را پذیره شدم
زان رخ و زلف و خال خیره شدم
گر تو نیز آن جمال و دلبندی
بنگری فارغم که بپسندی
شاه فرمود کاورد نخاس
بردگان را به شاه برده‌شناس
رفت و آورد و شاه در همه دید
با فروشنده کرد گفت و شنید
گرچه هریک به چهره ماهی بود
آنکه نخاس گفت شاهی بود
زانچه گوینده داده بود خبر
خوبتر بود در پسند نظر
با فروشنده گفت شاه بگوی
کاین کنیزک چگونه دارد خوی
گر بدو رغبتی کند رایم
هرچه خواهی بها بیفزایم
خواجه چین گشاده کرد زبان
گفت کین نوشبخش نوش لبان
جز یکی خوی زشت و آن نه نکوست
کارزو خواه را ندارد دوست
هرچه باید ز دلبری و جمال
همه دارد چنانکه بینی حال
هرکه از من خرد به صد نازش
بامدادان به من دهد بازش
کاورد وقت آرزو خواهی
آرزو خواه را به جان کاهی
وانکه با او مکاس بیش کند
زود قصد هلاک خویش کند
بد پسند آمدست خوی کنیز
تو شنیدم که بد پسندی نیز
او چنین و تو آنچنان بگذار
سازگاری کجا بود در کار
از من او را خریده گیر به ناز
داده گیرم چو دیگرانش باز
به که از بیع او بداری دست
بینی آن دیگران که لایق هست
هرکه طبعت بدو شود خشنود
بی‌بها در حرم فرستش زود
شاه در هرکه دید ازان پریان
نامدش رغبتی چو مشتریان
جز پریچهره آن کنیز نخست
در دلش هیچ نقش مهر نرست
ماند حیران در آنکه چون سازد
نرد با خام دست چون بازد
نه دلش می‌شد از کنیزک سیر
نه ز عیبش همی‌خرید دلیر
عاقبت عشق سر گرائی کرد
خاک در چشم کدخدائی کرد
سیم در پای سیم ساق کشید
گنبد سیم را به سیم خرید
در یک آرزو به خود در بست
کشت ماری وز اژدهائی رست
وان پری رو به زیر پرده شاه
خدمت اهل پرده داشت نگاه
بود چون غنچه مهربان در پوست
آشکارا ستیز و پنهان دوست
جز در خفت و خیز کان دربست
هیچ خدمت رها نکرد از دست
خانه‌داری و اعتماد سرای
یک‌یک آورد مشفقانه به جای
گرچه شاهش چو سرو بالا داد
او چو سایه به زیر پای افتاد
آمد آن پیره‌زن به دم دادن
خامه خام را به خم دادن
بانگ بر زد بر آن عجوزه خام
کز کنیزیش نگذراند نام
شاه از آن احتراز کو می‌ساخت
غور دیگر کنیزکان بشناخت
پیرزن را ز خانه بیرون کرد
به افسونگر نگر چه فسون کرد
تا چنان شد به چشم شاه عزیز
که شد از دوستی غلام کنیز
گرچه زان ترک دید عیاری
همچنان کرد خویشتن‌داری
تا شبی فرصت آنچنان افتاد
کاتشی در دو مهربان افتاد
پای شه در کنار آن دلبند
در خزیده میان خز و پرند
قلعه آن در آب کرده حصار
وآتش منجنیق این بر کار
شاه چون گرم گشت از آتش تیز
گفت با آن گل گلاب انگیز
کاری رطب دانه رسیده من
دیده جان و جان دیده من
سرو با قامتت گیاه فشی
طشت مه با تو آفتابه کشی
از تو یک نکته می‌کنم درخواست
کانچه پرسم مرا بگوئی راست
گر بود پاسخ تو راست عیار
راست گردد مرا چو قد تو کار
وانگه از بهر این دل‌انگیزی
کرد بر تازه گل شکرریزی
گفت وقتی چو زهره در تسدیس
با سلیمان نشسته بد بلقیس
بودشان از جهان یکی فرزند
دست و پایش گشاده از پیوند
گفت بلقیس کای رسول خدای
من و تو تندرست سر تا پای
چیست فرزند ما چنین رنجور
دست و پائی ز تندرستی دور
درد او را دوا شناختنیست
چون‌شناسی علاج ساختنیست
جبرئیلت چو آورد پیغام
این حکایت بدو بگوی تمام
تا چو از حضرت تو گردد باز
لوح محفوظ را بجوید راز
چاره‌ای کو علاج را شاید
به تو آن چاره ساز بنماید
مگر این طفل رستگار شود
به سلامت امیدوار شود
شد سلیمان بدان سخن خوشنود
روزکی چند منتظر می‌بود
چونکه جبریل گشت هم نفسش
باز گفت آنچه بود در هوسش
رفت و آورد جبرئیل درود
از که؟ از کردگار چرخ کبود
گفت کاین را دوا دو چیز آمد
وان دو اندر جهان عزیز آمد
آنکه چون پیش تو نشیند جفت
هردو را راستی بباید گفت
آنچنان دان کزان حکایت راست
رنج این طفل بر تواند خاست
خواند بلقیس را سلیمان زود
گفته جبرئیل باز نمود
گشت بلقیس ازین سخن شادان
کز خلف خانه می‌شد آبادان
گفت برگوی تا چه خواهی راست
تا بگویم چنانکه عهد خداست
باز پرسیدش آن چراغ وجود
کی جمال تو دیده را مقصود
هرگز اندر جهان ز روی هوس
جز به من رغبت تو بود به کس؟
گفت بلقیس چشم بد ز تو دور
زانکه روشنتری ز چشمه نور
جز جوانی و خوبیت کاین هست
بر همه پایگه تو داری دست
خوی خوش روی خوش نوازش خوش
بزم تو روضه و تو رضوان فش
ملک تو جمله آشکار و نهان
مهر پیغمبریت حرز جهان
با همه خوبی و جوانی تو
پادشاهی و کامرانی تو
چون ببینم یکی جوان منظور
از تمنای بد نباشم دور
طفل بی‌دست چون شنید این راز
دستها سوی او کشید دراز
گفت ماما درست شد دستم
چون گل از دست دیگران رستم
چون پری دید در پری‌زاده
دید دستی به راستی داده
گفت کای پیشوای دیو و پری
چون هنر خوب و چون خرد هنری
بر سر طفل نکته‌ای بگشای
تا ز من دست و از تو یابد پای
یک سخن پرسم ارنداری رنج
کز جهان با چنین خزینه و گنج
هیچ بر طبع ره زند هوست
که تمنا بود به مال کست
گفت پیغمبر خدای پرست
کانچه کس را نبود ما را هست
ملک و مال خزینه شاهی
همه دارم ز ماه تا ماهی
با چنین نعمتی فراخ و تمام
هرکه آید به نزد من به سلام
سوی دستش کنم نهفته نگاه
تا چه آرد مرا به تحفه زراه
طفل کاین قصه گفته آمد راست
پای بگشاد و از زمین برخاست
گفت بابا روانه شد پایم
کرد رای تو عالم آرایم
راست گفتن چو در حریم خدای
آفت از دست برد و رنج از پای
به که ما نیز راستی سازیم
تیر بر صید راست اندازیم
بازگو ای ز مهربانان فرد
کز چه معنی شدست مهر تو سرد
من گرفتم که می‌خورم جگری
در تو از دور می‌کنم نظری
تو بدین خوبی و پری‌چهری
خو چرا کرده‌ای به بد مهری
سرو نازنده پیش چشمه آب
به هنر از راسنتی ندید جواب
گفت در نسل ناستوده ما
هست یک خصلت آزموده ما
کز زنان هر که دل به مرد سپرد
چون زه زادن رسید زاد و بمرد
مرد چون هر زنی که از ما زاد
دل چگونه به مرگ شاید داد
در سر کام جان نشاید کرد
زهر در انگبین نشاید خورد
بر من این جان از آن عزیزترست
که سپارم بدانچه زو خطرست
من که جان دوستم نه جانان دوست
با تو از عیبه برگشادم پوست
چون ز خوان اوفتاد سرپوشم
خواه بگذار و خواه بفروشم
لیک من چون ضمیر ننهفتم
با تو احوال خویشتن گفتم
چشم دارم که شهریار جهان
نکند نیز حال خویش نهان
کز کنیزان آفتاب جمال
زود سیری چرا کند همه سال
ندهد دل به هیچ دلخواهی
نبرد با کسی به سر ماهی
هرکه را چون چراغ بنوازد
باز چون شمع سر بیندازد
بر کشد بر فلک به نعمت و ناز
بفکند در زمین به خواری باز
شاه گفت از برای آنکه کسی
با من از مهر بر نزد نفسی
همه در بند کار خود بودند
نیک پیش آمدند و بد بودند
دل چو با راحت آشنا کردند
رنج خدمت گری رها کردند
هر کسی را به قدر خود قدمیست
نان میده نه قوت هر شکمیست
شکمی باید آهنین چون سنگ
کاسیاش از خورش نیاید تنگ
زن چو مرد گشاده رو بیند
هم بدو هم به خود فرو بیند
بر زن ایمن مباش زن کاهست
بردش باد هر کجا راهست
زن چو زر دید چون ترازوی زر
به جوی با جوی در آرد سر
نار کز نار دانه گردد پر
پخته لعل و نپخته باشد در
زن چو انگور و طفل بی گنهست
خام سرسبز و پخته روسیهست
مادگان در کده کدو نامند
خامشان پخته پخته‌شان خامند
عصمت زن جمال شوی بود
شب چو مه یافت ماهروی بود
از پرستندگان من در کس
جز خود آراستن ندیدم و بس
در تو دیدم به شرط خدمت خویش
که زمان تا زمان نمودی بیش
لاجرم گرچه از تو بی کامم
بی تو یک چشم زد نیارامم
شاه از این چند نکته‌های شگفت
کرد بر کار و هیچ در نگرفت
شوخ چشم از سر بهانه نرفت
تیر بر چشمه نشانه نرفت
همچنان زیر بار دلتنگی
می‌برید آن گریوه سنگی
کرد با تشنگی برابر آب
او صبوری و روزگار شتاب
پیرزن کان بت همایونش
کرده بود از سرای بیرونش
آگهی یافت از صبوری شاه
که بدان آرزو نیابد راه
عاجزش کرده نو رسیده زنی
از تنی اوفتاده تهمتنی
گفت وقتست اگر به چاره‌گری
رقص دیوان برآورم به پری
رخنه در مهد آفتاب کنم
قلعه ماه را خراب کنم
تا دگر زخم هیچ تیر زنی
نرسد بر کمان پیرزنی
با شه افسونگرانه خلوت خواست
رفت و کرد آن فسون که باید راست
در مکافات آن جهان افروز
خواند بر شه فسون پیرآموز
گفت اگر بایدت که کره خام
زیر زین تو زود گردد رام
کره رام کرده را دو سه‌بار
پیش او زین کن و به رفق بحار
رایضانی که کره رام کنند
توسنان را چنین لگام کنند
شاه را این فریب چست آمد
خشت این قالبش درست آمد
شوخ و رعنا خرید نوش لبی
مهره بازی کنی و بوالعجبی
برده پرور ریاضتش داده
او خود از اصل نرم سم زاده
باشه از چابکی و دمسازی
صد معلق زدی به هر بازی
شاه با او تکلفی در ساخت
به تکلف گرفته‌ای می‌باخت
وقت بازی در آن فکندی شست
وقت حاجت بدین کشیدی دست
ناز با آن نمود و با این خفت
جگر آنجا و گوهر اینجا سفت
رغبت آمد زرشک آن خفتن
در ناسفته را به در سفتن
گرچه از راه رشک داده شاه
گرد غیرت نشست بر رخ ماه
از ره و رسم بندگی نگذشت
یک سر موی از آنچه بود نگشت
در گمان آمدش که این چه فنست
اصل طوفان تنور پیرزنست
ساکنی پیشه کرد و صبر نمود
صبر در عاشقی ندارد سود
تا شبی خلوت آن همایون چهر
فرصتی یافت با شه از سر مهر
گفت کایخسرو فرشته نهاد
داور مملکت به دین و به داد
چون شدی راستگوی و راست‌نظر
بامن از راه راستی مگذر
گرچه هر روز کان گشاید کام
اولش صبح باشد آخر شام
تو که روز ترا زوال مباد
شب تو جز شب وصال مباد
صبح‌وارم چو دادی اول نوش
از چه گشتی چو شام سرکه فروش
گیرم از من نخورده گشتی سیر
به چه انداختیم در دم شیر
داشتی تا ز غصه جان نبرم
اژدهائی برابر نظرم
کشتنم را چه در خورد ماری
گر کشی هم به تیغ خود باری
به چنین ره که رهنمون بودت
وین چنین بازیی که فرمودت
خبرم ده که بی‌خبر شده‌ام
تا نپرم که تیز پر شده‌ام
به خدا و به جان تو سوگند
که ازین قفل اگر گشائی بند
قفل گنج گهر بیندازم
با به افتاد شاه در سازم
شاه از آنجا که بود دربندش
چون که دید اعتماد سوگندش
حال از آن ماه مهربان ننهفت
گفتنی و نگفتنی همه گفت
کارزوی تو بر فروخت مرا
آتشی درفکند و سوخت مرا
سخت شد دردم از شکیبائی
وز تنم دور شد توانائی
تا همان پیرزن دوا بشناخت
پیرزن وارم از دوا بنواخت
به دروغم مزوری فرمود
داشت ناخورده آن مزور سود
آتش انگیختن به گرمی تو
سختیی بد برای نرمی تو
نشود آب جز به آتش گرم
جز به آتش نگردد آهن نرم
گر نه ز آنجا که با تو رای منست
درد تو بهترین دوای منست
آتش از تو بود در دل من
پیرزن در میانه دودافکن
چون شدی شمع‌وار با من راست
دود دودافکن از میان برخاست
کافتاب من از حمل شد شاد
کی ز بردالعجوزم آید یاد
چند ازین داستان طبع نواز
گفت و آن نازنین شنید به ناز
چون چنان دید ترک توسن خوی
راه دادش به سرو سوسن بوی
بلبلی بر سریر غنچه نشست
غنچه بشکفت و گشت بلبل مست
طوطیی دید پر شکر خوانی
بی‌مگس کرد شکر افشانی
ماهیی را در آبگیر افکند
رطبی در میان شیر افکند
بود شیرین و چربیی عجبش
کرد شیرین حوالت رطبش
شه چو آن نقش راپرند گشاد
قفل زرین ز درج قند گشاد
دید گنجینه‌ای به زر درخورد
کردش از زیب‌های زرین زرد
زردیست آنکه شادمانی ازوست
ذوق حلوای زعفرانی ازوست
آن چه بینی که زعفران زردست
خنده بین زانکه زعفران خوردست
نور شمع از نقاب زردی تافت
گاو موسی بها به زردی یافت
زر که زردست مایه طربست
طین اصفر عزیز ازین سببست
شه چو این داستان شنید تمام
در کنارش گرفت و خفت به کام
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۱۷ - باز گشتن اسکندر از جنگ زنگ با فیروزی
بیا ساقی از می مرا مست کن
چو می در دهی نقل بر دست کن
از آن می که دل را برو خوش کنم
به دوزخ درش طلق آتش کنم
برومند باد آن همایون درخت
که در سایه او توان برد رخت
گه از میوه آرایش خوان دهد
گه از سایه آسایش جان دهد
به میوه رسیده بهاری چنین
ز رونق میفتاد کاری چنین
چو شد بارور میوه‌دار جوان
به دست تبر دادنش چون توان
زمستان برون رفت و آمد بهار
برآورده سبزه سر از جویبار
دگر باره سرسبز شد خاک خشک
بنفشه برآمیخت عنبر به مشک
به عنبر خری نرگس خوابناک
چو کافورتر سر برون زد ز خاک
گشادم من از قفل گنجینه بند
به صحرا علم برکشیدم بلند
نهان پیکر آن هاتف سبز پوش
که خواند سراینده آنرا سروش
به آواز پوشیدگان گفت خیز
گزارش کن از خاطر گنج ریز
که چون رومی از زنگی آنکین کشید
سکندر کجا رخش در زین کشید
گزارنده داستان دری
چنین داد نظم گزارش گری
که چون فرخی شاه را گشت جفت
چو گلنار خندید و چون گل شکفت
درگنج بگشاد بر گنج خواه
توانگر شد از گنج و گوهر سپاه
برآسود یک هفته بر جای جنگ
به یاقوت می رنگ داد آذرنگ
چو سقای باران و فراش باد
زدند آب و رفتند ره بامداد
شد از راه او گرد برخاسته
که بی‌گرد به راه آراسته
چو بی گرد شد راه را کرد راه
درآمد به زین شاه گیتی پناه
روار و زنان نای زرین زدند
سراپرده بر پشت پروین زدند
ز دریای افرنجه تا رود نیل
بجوش آمد از بانگ طبل رحیل
دراینده هر سو درای شتر
ز بانگ تهی مغز را کرد پر
دهان جلاجل به هرای زر
ز شور جرس گوشها کرده کر
به موکب روان لشگر از هر کنار
نه چندان که داند کس آنرا شمار
جهاندار در موکب خاص خویش
خرامنده بر کبک رقاص خویش
چو لختی زمین ز آن طرف در نوشت
ز پهلوی وادی درآمد به دشت
ز بس رایت انگیزی سرخ و زرد
مقرنس شده گنبد لاجورد
ز صحرا غنیمت برآورده کوه
ز گوهر کشیدن هیونان ستوه
ز بس گنج آگنده بر پشت پیل
به صد جای پل بسته بر رود نیل
بدین فرخی شاه فیروزمند
برافراخته سر به چرخ بلند
به مصرآمد و مصریان را نواخت
به آئین خود کار آن شهر ساخت
وز آنجا روان شد به دریا کنار
پذیرفت یک چندی آنجا قرار
به هر منزلی کو علم برکشید
در آن منزل آمد عمارت پدید
به گنج و به فرمان در آن ریگ بوم
عمارت بسی کرد بر رسم روم
بر آبادی راه می‌برد رنج
بر آن ریگ می‌ریخت چون ریگ گنج
نخستین عمارت به دریا کنار
بنا کرد شهری چو خرم بهار
به آبادی و روشنی چون بهشت
همش جای بازار و هم جای کشت
به اسکندر آن شهر چون شد تمام
هم اسکندریه‌ش نهادند نام
چو پرداخت آن نغز بنیاد را
که مانند شد مصر و بغداد را
به یونان شدن گشت عزمش درست
که آن‌جا رود مرد کاید نخست
ز دریا گذر کرد و آمد به روم
جهان نرم در زیر مهرش چو موم
بدان موم چون رغبتش خاستی
بکردی ازو هر چه می‌خواستی
بزرگان روم آفرین خوان شدند
بر آن گوهری گوهرافشان شدند
همه شهر یونان بیاراستند
که دیدند ازو آنچه می‌خواستند
نشاندند مطرب فشاندند مال
که آمد چنان بازیی در خیال
مخالف شکن شاه پیروز بخت
به فیروز فالی برآمد به تخت
ز فیروزی دولت کامگار
نشاط نو انگیخت در روزگار
بسی ارمغانی ز تاراج زنگ
به هر سو فرستاد بی وزن و سنگ
ز گنجی که او را فرستاد دهر
به هر گنجدانی فرستاد بهر
چو نوبت به سربخش دارا رسید
شتر بار زر تا بخارا رسید
گزین کرد مردی به فرهنگ ورای
که آیین آن خدمت آرد بجای
گزید از غنیمت طرایف بسی
کز آن سان نبیند طرایف کسی
گرانمایه‌هایی که باشد غریب
ز مرکوب و گوهر ز دیبا و طیب
برون از طبقهای پرزر خشک
به صندوق عنبر به خروار مشک
یکی خرمن از سیم بگداخته
یکی خانه کافور ناساخته
زعود گره بارها بسته تنگ
که هر بار از او بود صد من به سنگ
مرصع بسی تیغ گوهر نگار
نمطهای زرافهٔ آبدار
کنیزان چابک غلامان چست
به هنگام خدمتگری تندرست
همان تختهای مکلل ز عاج
به گوهر بر آموده با طوق و تاج
اسیران زنجیر بر پا و دست
به بالا و پهنا چو پیلان مست
ز گوش بریده شتر بارها
ز سرهای پر کاه خروارها
ز پیلان پیکار ده زنده پیل
گه رزم جوشنده چون رود نیل
بدین سان گرانمایهای سره
فرستاد با قاصدی یکسره
چو آمد فرستادهٔ راه سنج
به دارا سپرد آن گرانمایه گنج
شکوهید دارا ز نزلی چنان
حسد را برو تیزتر شد عنان
پذیرفت گنجینه بی قیاس
پذیرفته را نامد از وی سپاس
نه بر جای خود پاسخی ساز کرد
در کین پوشیده را باز کرد
فرستاده آن پاسخ سرسری
نپوشید بر رای اسکندری
سکندر شد آزرده از کار او
نهانی همی داشت آزار او
ز پیروزی دولت و جاه خویش
نبودش سرکین بدخواه خویش
ز هر سو خبر ترکتازی نمود
که رومی به زنگی چه بازی نمود
ز هر کشوری قاصدان تاختند
بدین چیرگی تهنیت ساختند
در طعنه بر رومیان بسته شد
همان رومی از بددلی رسته شد
زمانه چو عاجز نوازی کند
به تند اژدها مور بازی کند
در این آسیا دانه بینی بسی
به نوبت درآس افکند هرکسی
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۵۴ - مقالت هیجدهم در نکوهش دورویان
قلب زنی چند که برخاستند
قالبی از قلب نو آراستند
چون شکم از روی بکن پشتشان
حرف نگهدار ز انگشتشان
پیش تو از نور موافق‌ترند
وز پست از سایه منافق‌ترند
ساده‌تر از شمع و گره‌تر ز عود
ساده به دیدار و کره در وجود
جور پذیران عنایت گذار
عیب نویسان شکایت شمار
مهر، دهن در دهن آموخته
کینه، گره بر گره اندوخته
گرم ولیک از جگر افسرده‌تر
زنده ولی از دل خود مرده‌تر
صحبتشان بر محل در مزن
مست نه‌ای پای درین گل مزن
خازن کوهند مگو رازشان
غمز نخواهی مده آوازشان
لاف زنان کز تو عزیزی شوند
جهد کنان کز تو به چیزی شوند
چون بود آن صلح ز ناداشتی
خشم خدا باد بر آن آشتی
هر نفسی کان غرض‌آمیز شد
دوستیی دشمنی‌انگیز شد
دوستیی کان ز توئی و منیست
نسبت آن دوستی از دشمنیست
زهر ترا دوست چه خواند؟ شکر
عیب ترا دوست چه داند؟ هنر
دوست بود مرهم راحت رسان
گرنه رها کن سخن ناکسان
گربه بود کز سر هم پوستی
بچه خود را خورد از دوستی
دوست کدام؟ آنکه بود پرده‌دار
پرده‌درند اینهمه چون روزگار
جمله بر آن کز تو سبق چون برند
سکه کارت بچه افسون برند
با تو عنان بسته صورت شوند
وقت ضرورت به ضرورت شوند
دوستی هر که ترا روشنست
چون دلت انکار کند دشمنست
تن چه شناسد که ترا یار کیست
دل بود آگه که وفادار کیست
یکدل داری و غم دل هزار
یک گل پژمرده و صد نیش خار
ملک هزارست و فریدون یکی
غالیه بسیار و دماغ اندکی
پرده درد هر چه درین عالمست
راز ترا هم دل تو محرمست
چون دل تو بند ندارد بر آن
قفل چه خواهی ز دل دیگران
گرنه تنک دل شده‌ای وین خطاست
راز تو چون روز به صحرا چراست
گر دل تو نز تنکی راز گفت
شیشه که می خورد چرا باز گفت
چون بود از همنفسی ناگزیر
همنفسی را ز نفس وا مگیر
پای نهادی چو درین داوری
کوش که همدست به دست آوری
تا نشناسی گهر یار خویش
یاوه مکن گوهر اسرار خویش
سعدی : غزلیات
غزل ۷۶
یارا بهشت صحبت یاران همدمست
دیدار یار نامتناسب جهنمست
هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان حاصل آن دمست
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمیست
بس دیو را که صورت فرزند آدمست
آنست آدمی که در او حسن سیرتی
یا لطف صورتیست دگر حشو عالمست
هرگز حسد نبرده و حسرت نخورده‌ام
جز بر دو روی یار موافق که در همست
آنان که در بهار به صحرا نمی‌روند
بوی خوش ربیع بر ایشان محرمست
وان سنگ دل که دیده بدوزد ز روی خوب
پندش مده که جهل در او نیک محکمست
آرام نیست در همه عالم به اتفاق
ور هست در مجاورت یار محرمست
گر خون تازه می‌رود از ریش اهل دل
دیدار دوستان که ببینند مرهمست
دنیا خوشست و مال عزیزست و تن شریف
لیکن رفیق بر همه چیزی مقدمست
ممسک برای مال همه ساله تنگ دل
سعدی به روی دوست همه روزه خرمست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۱۹
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست
در که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم
چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نیست
شاهد ما را نه هر چشمی چنان بیند که هست
صنع را آیینه‌ای باید که بر وی زنگ نیست
با زمانی دیگر انداز ای که پندم می‌دهی
کاین زمانم گوش بر چنگست و دل در چنگ نیست
گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار
بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست
سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای
صلح با دشمن اگر با دوستانت جنگ نیست
گر تو را آهنگ وصل ما نباشد گو مباش
دوستان را جز به دیدار تو هیچ آهنگ نیست
ور به سنگ از صحبت خویشم برانی عاقبت
خود دلت بر من ببخشاید که آخر سنگ نیست
سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد
از چه می‌ترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۶۹
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
تو را که هر چه مرادست می‌رود از پیش
ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد
تو پادشاهی گر چشم پاسبان همه شب
به خواب درنرود پادشا چه غم دارد
خطاست این که دل دوستان بیازاری
ولیک قاتل عمد از خطا چه غم دارد
امیر خوبان آخر گدای خیل توایم
جواب ده که امیر از گدا چه غم دارد
بکی العذول علی ماجری لاجفانی
رفیق غافل از این ماجرا چه غم دارد
هزار دشمن اگر در قفاست عارف را
چو روی خوب تو دید از قفا چه غم دارد
قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفتست
تو گر ترش بنشینی قضا چه غم دارد
بلای عشق عظیمست لاابالی را
چو دل به مرگ نهاد از بلا چه غم دارد
جفا و هر چه توانی بکن که سعدی را
که ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۱۲
هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد
یا مگس را پر ببندد یا عسل را سر بپوشد
همچنان عاشق نباشد ور بود صادق نباشد
هر که درمان می‌پذیرد یا نصیحت می‌نیوشد
گر مطیع خدمتت را کفر فرمایی بگوید
ور حریف مجلست را زهر فرمایی بنوشد
شمع پیشت روشنایی نزد آتش می‌نماید
گل به دستت خوبرویی پیش یوسف می‌فروشد
سود بازرگان دریا بی‌خطر ممکن نگردد
هر که مقصودش تو باشی تا نفس دارد بکوشد
برگ چشمم می‌نخوشد در زمستان فراقت
وین عجب کاندر زمستان برگ‌های تر بخوشد
هر که معشوقی ندارد عمر ضایع می‌گذارد
همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد
تا غمی پنهان نباشد رقتی پیدا نگردد
هم گلی دیدست سعدی تا چو بلبل می‌خروشد