عبارات مورد جستجو در ۲۰۰ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۷۶
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۴۶ - ایجاز سخن
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۵
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۹
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۲
سخن بهر جسم زبان است جان
سخن بس گرامیترست از زبان
سخن چیست، پیرایه نفع و ضر
که هم خیر محض است و هم محض شر
که بخشد به جز صانع جان و تن؟
سخن را زبان و زبان را سخن
عیان است از معنی کنفکان
که اول سخن زاد و آخر جهان
سخن را همین بس بود اعتبار
که ناشی شد اول ز پروردگار
سخن باده است و زبان میفروش
شناسنده هوش و خریدار گوش
به گوش شهان، گوهر شاهوار
برای سخن میکشد انتظار
ز دل تا زبان وز زبان تا به گوش
ازین نشئه دارند جوش و خروش
گواهی دهندش به حسن قبول
کلام خدا و حدیث رسول
روان روان در ریاض بدن
بود شبنمی از بهار سخن
سخن مایه کفر و ایمان بود
سخن آفریننده جان بود
سخن کرد احیای جان در بدن
که گوید ز جان گر نباشد سخن؟
سخن را خریدار نشمرده سست
بود از سخن سکه زر درست
رموز معانی بیان میکند
نی خشک را تر زبان میکند
به ابرو سخن گر ندادی زبان
نمیبود ابرو اشاراتدان
سخن چیست، سرمایه خیر و شر
که هم پردهدارست و هم پردهدر
لب از وی گهر سفتن اندوخته
زبان را زباندانی آموخته
سخن آفتاب است و لب مشرقش
سخن هست عذرا، زبان وامقش
ز نقدش بود پر چو همیان قلم
که تا شد نگون، ریخت بر روی هم
ازو گوشها پرگهر چون صدف
وزو زنده بر مرده دارد شرف
گهی رشته نظم را گوهر است
گهی تارک نشر را افسرست
چو یوسف رود جانب چاه گوش
که ناخن زند بر دل از راه گوش
رموز معانیش باشد بیان
بود لوح محفوظ علمش زبان
سزد بر ورق گر ز آب سخن
سیاهی، سیاهی بشوید ز تن
نکردی اگر همتش یاوری
قلم را که دادی زبانآوری؟
به خضر قلم میدهد از دوات
ز سرچشمه قیر آب حیات
سخن را خموشی چو گردد گرو
شود ایمن از آفت بد شنو
سخن چون زند بانگ بر مشتری
کشد پنبه بیرون ز گوش کری
درین بوستان بلبل خوشنواست
جهانی ز آوازهاش پرصداست
سخن را خداوند چون آفرید
دو مزدور دادش ز گفت و شنید
یکی گیرد و جهل وامش کند
یکی داند و علم نامش کند
نی کلک ازین مایع نفع و ضر
گهی زهر بار آورد، گه شکر
زبان گاه ازو نرم و گاهی درشت
گهی جفت سنجاب یا خارپشت
گه از آب، آتش برانگیخته
به هم زهر و تریاق آمیخته
کند نقل مردم ز رنگی به رنگ
ازو گرم هنگامه صلح و جنگ
سخن خوب خوب است یا زشت زشت
ازو کعبه روزی شود، یا کنشت
اگر خوب گویی بیا و بگو
وگر بد، ز گفتن برو لب بشو
سخن یوسف مصر معنی بود
درین حرف، کس را چه دعوی بود
سخن را مبر گو کسی آبرو
که گلبرگ حیف است بی رنگ و بو
به دست آوری خط پایندگی
به جان سخن گر کنی زندگی
سخن آدمیزاده را جان بود
سخن چشمه آب حیوان بود
سخن ز آدمیت ندارد کمی
کند آدمی را سخن آدمی
سخن راست بر اوج فکرت کمند
به غیر از سخن نیست شعر بلند
ندانم سخن خلق شد از چه دست
کزو آفریدند هر چیز هست
شناسد کسی کاین چه رنگ است و بو
که جان سخن هست در دست او
مگو عندلیبان نوا میزنند
برای سخن دست و پا میزنند
سخن نور آیینه عالم است
سخن یادگار بنی آدم است
به غیر از سخن نیست نقد روان
سخن همعیارست با نقد جان
بکن از صدف حال گوهر قیاس
سخن را به قدر سخن دار پاس
برای سخن جان مکرم بود
سخن راستی جان آدم بود
نکردی سخن گر به جان همدمی
چه میکرد جان در تن آدمی
فتاد از برای سخنگستری
قلم را به گردن، زبانآوری
سخن نوعروسیست دایم جوان
بهار سخن را نباشد خزان
ز سر سخن هر دل آگاه نیست
درین پرده بیگانه را راه نیست
ز چندین خلایق درین انجمن
یکی بس بود مهربان سخن
بود در صف مرد، یک مرد جنگ
یکی بر هدف آید از صد خدنگ
سخنآفرین باش گو بیشمار
سخنرس یکی بس بود از هزار
سخن را به جرم سخنور مسوز
دهد نسبت شب، چه نقصان به روز؟
به درد سخنور کسی آشناست
که چون موی در دقت لفظ کاست
حلال است بر لفظ گشتن، حلال
نه چندان که معنی شود پایمال
درین عالم پر هوا و هوس
به شعرست خرسندی ما و بس
مگو طبعم افسرده شد از سخن
نمردهست خون، لعل را در بدن
هنوزم ز معنی مدان بی نصیب
که در پرده دارم گروهی غریب
نجوشیده با هم به همخانگی
همه شمع فانوس بیگانگی
فرو بردهام سر به دریای فکر
چو فکرم به دنبال مضمون بکر
گه فکر چون در سخن ایستم
همین بس، که از خود خجل نیستم
شراب سخن گرم دارد سرم
خرابات معنی بود دفترم
ز نظّاره شعرم بود در حجاب
که اغماض عین آورد آفتاب
عنان سخن دستگاه من است
جهان سخن در پناه من است
چو طفل سخن شوید از شیر، لب
ز کلکم کند نطق شیرین طلب
سخن فیض از طبع من میبرد
صبا عطر گل از چمن میبرد
ثناگوی من چون نباشد سخن؟
که جان سخن هست در دست من
بود طالعم در سخن ارجمند
سخن را ز من پایه گردد بلند
بهار معانی، بیان من است
سخن سبزه بوستان من است
چو صبح ضمیرم گشاید نقاب
نهد بر زمین پشت دست آفتاب
چو کلکم کند شعر رنگین رقم
شود خشک در دست مانی قلم
شد احیای معنی در ایام من
سخن را بود سکه بر نام من
به اشعار خویشم نیاز است و بس
که احسان و تحسین نخواهد ز کس
شود نیمه گر زور بازوی من
دو عالم بود همترازوی من
نگیرم ز کس زر به عشق سخن
دهم چون قلم سر به عشق سخن
مرا در ستایش همین مزد بس
که مزد ستایش نگیرم ز کس
مرا دوستی بس بود با سخن
به غیر از سخن نیست معشوق من
به جان میکنم شعر را بندگی
چو لفظم به معنی بود زندگی
چو معنی گر آیم برون از سخن
بماند تهی در سخن جای من
ز هر بیت یابم روانی دگر
به هر معنی تازه جانی دگر
سخن زاده دودمان من است
اگر نیک، اگر بد ازان من است
به جز معنی از من کسی نشنود
دلم لوح محفوظ معنی بود
شود نقطهای گر ز کلکم تلف
جهان پر ز گوهر شود چون صدف
سر همزبانی ندارم به کس
ز غواص، شرط است پاس نفس
ندادند بی سعی، کس را هنر
صدف بهر غواص سازد گهر
چراغ معانی چراغ من است
سخن لب به لب در سراغ من است
منه بر کلام من انگشت رد
گل تازهام را مکن دستزد
ز گوهر بساطی فروچیدهام
تو دیگر مسنجش که سنجیدهام
وگر از تقاضای رشکی به رنج
ترازوی عدلی بگیر و بسنج
به حسن سخن بس که پرداختم
ز معنی عجب صورتی ساختم
به چین گر کند جلوه نقش چنین
شود نقش دیوار، نقاش چین
کسی کو که معیار گوهر شود
چو معنی به مغز سخن در شود
کند خویش را از غرض بینیاز
ز رخسار معنی کند پرده باز
بر اورنگ انصاف شاهی کند
تماشای صنع الهی کند
سخنسنجی آن را مسلم بود
که با طبعش انصاف توام بود
سخن بس گرامیترست از زبان
سخن چیست، پیرایه نفع و ضر
که هم خیر محض است و هم محض شر
که بخشد به جز صانع جان و تن؟
سخن را زبان و زبان را سخن
عیان است از معنی کنفکان
که اول سخن زاد و آخر جهان
سخن را همین بس بود اعتبار
که ناشی شد اول ز پروردگار
سخن باده است و زبان میفروش
شناسنده هوش و خریدار گوش
به گوش شهان، گوهر شاهوار
برای سخن میکشد انتظار
ز دل تا زبان وز زبان تا به گوش
ازین نشئه دارند جوش و خروش
گواهی دهندش به حسن قبول
کلام خدا و حدیث رسول
روان روان در ریاض بدن
بود شبنمی از بهار سخن
سخن مایه کفر و ایمان بود
سخن آفریننده جان بود
سخن کرد احیای جان در بدن
که گوید ز جان گر نباشد سخن؟
سخن را خریدار نشمرده سست
بود از سخن سکه زر درست
رموز معانی بیان میکند
نی خشک را تر زبان میکند
به ابرو سخن گر ندادی زبان
نمیبود ابرو اشاراتدان
سخن چیست، سرمایه خیر و شر
که هم پردهدارست و هم پردهدر
لب از وی گهر سفتن اندوخته
زبان را زباندانی آموخته
سخن آفتاب است و لب مشرقش
سخن هست عذرا، زبان وامقش
ز نقدش بود پر چو همیان قلم
که تا شد نگون، ریخت بر روی هم
ازو گوشها پرگهر چون صدف
وزو زنده بر مرده دارد شرف
گهی رشته نظم را گوهر است
گهی تارک نشر را افسرست
چو یوسف رود جانب چاه گوش
که ناخن زند بر دل از راه گوش
رموز معانیش باشد بیان
بود لوح محفوظ علمش زبان
سزد بر ورق گر ز آب سخن
سیاهی، سیاهی بشوید ز تن
نکردی اگر همتش یاوری
قلم را که دادی زبانآوری؟
به خضر قلم میدهد از دوات
ز سرچشمه قیر آب حیات
سخن را خموشی چو گردد گرو
شود ایمن از آفت بد شنو
سخن چون زند بانگ بر مشتری
کشد پنبه بیرون ز گوش کری
درین بوستان بلبل خوشنواست
جهانی ز آوازهاش پرصداست
سخن را خداوند چون آفرید
دو مزدور دادش ز گفت و شنید
یکی گیرد و جهل وامش کند
یکی داند و علم نامش کند
نی کلک ازین مایع نفع و ضر
گهی زهر بار آورد، گه شکر
زبان گاه ازو نرم و گاهی درشت
گهی جفت سنجاب یا خارپشت
گه از آب، آتش برانگیخته
به هم زهر و تریاق آمیخته
کند نقل مردم ز رنگی به رنگ
ازو گرم هنگامه صلح و جنگ
سخن خوب خوب است یا زشت زشت
ازو کعبه روزی شود، یا کنشت
اگر خوب گویی بیا و بگو
وگر بد، ز گفتن برو لب بشو
سخن یوسف مصر معنی بود
درین حرف، کس را چه دعوی بود
سخن را مبر گو کسی آبرو
که گلبرگ حیف است بی رنگ و بو
به دست آوری خط پایندگی
به جان سخن گر کنی زندگی
سخن آدمیزاده را جان بود
سخن چشمه آب حیوان بود
سخن ز آدمیت ندارد کمی
کند آدمی را سخن آدمی
سخن راست بر اوج فکرت کمند
به غیر از سخن نیست شعر بلند
ندانم سخن خلق شد از چه دست
کزو آفریدند هر چیز هست
شناسد کسی کاین چه رنگ است و بو
که جان سخن هست در دست او
مگو عندلیبان نوا میزنند
برای سخن دست و پا میزنند
سخن نور آیینه عالم است
سخن یادگار بنی آدم است
به غیر از سخن نیست نقد روان
سخن همعیارست با نقد جان
بکن از صدف حال گوهر قیاس
سخن را به قدر سخن دار پاس
برای سخن جان مکرم بود
سخن راستی جان آدم بود
نکردی سخن گر به جان همدمی
چه میکرد جان در تن آدمی
فتاد از برای سخنگستری
قلم را به گردن، زبانآوری
سخن نوعروسیست دایم جوان
بهار سخن را نباشد خزان
ز سر سخن هر دل آگاه نیست
درین پرده بیگانه را راه نیست
ز چندین خلایق درین انجمن
یکی بس بود مهربان سخن
بود در صف مرد، یک مرد جنگ
یکی بر هدف آید از صد خدنگ
سخنآفرین باش گو بیشمار
سخنرس یکی بس بود از هزار
سخن را به جرم سخنور مسوز
دهد نسبت شب، چه نقصان به روز؟
به درد سخنور کسی آشناست
که چون موی در دقت لفظ کاست
حلال است بر لفظ گشتن، حلال
نه چندان که معنی شود پایمال
درین عالم پر هوا و هوس
به شعرست خرسندی ما و بس
مگو طبعم افسرده شد از سخن
نمردهست خون، لعل را در بدن
هنوزم ز معنی مدان بی نصیب
که در پرده دارم گروهی غریب
نجوشیده با هم به همخانگی
همه شمع فانوس بیگانگی
فرو بردهام سر به دریای فکر
چو فکرم به دنبال مضمون بکر
گه فکر چون در سخن ایستم
همین بس، که از خود خجل نیستم
شراب سخن گرم دارد سرم
خرابات معنی بود دفترم
ز نظّاره شعرم بود در حجاب
که اغماض عین آورد آفتاب
عنان سخن دستگاه من است
جهان سخن در پناه من است
چو طفل سخن شوید از شیر، لب
ز کلکم کند نطق شیرین طلب
سخن فیض از طبع من میبرد
صبا عطر گل از چمن میبرد
ثناگوی من چون نباشد سخن؟
که جان سخن هست در دست من
بود طالعم در سخن ارجمند
سخن را ز من پایه گردد بلند
بهار معانی، بیان من است
سخن سبزه بوستان من است
چو صبح ضمیرم گشاید نقاب
نهد بر زمین پشت دست آفتاب
چو کلکم کند شعر رنگین رقم
شود خشک در دست مانی قلم
شد احیای معنی در ایام من
سخن را بود سکه بر نام من
به اشعار خویشم نیاز است و بس
که احسان و تحسین نخواهد ز کس
شود نیمه گر زور بازوی من
دو عالم بود همترازوی من
نگیرم ز کس زر به عشق سخن
دهم چون قلم سر به عشق سخن
مرا در ستایش همین مزد بس
که مزد ستایش نگیرم ز کس
مرا دوستی بس بود با سخن
به غیر از سخن نیست معشوق من
به جان میکنم شعر را بندگی
چو لفظم به معنی بود زندگی
چو معنی گر آیم برون از سخن
بماند تهی در سخن جای من
ز هر بیت یابم روانی دگر
به هر معنی تازه جانی دگر
سخن زاده دودمان من است
اگر نیک، اگر بد ازان من است
به جز معنی از من کسی نشنود
دلم لوح محفوظ معنی بود
شود نقطهای گر ز کلکم تلف
جهان پر ز گوهر شود چون صدف
سر همزبانی ندارم به کس
ز غواص، شرط است پاس نفس
ندادند بی سعی، کس را هنر
صدف بهر غواص سازد گهر
چراغ معانی چراغ من است
سخن لب به لب در سراغ من است
منه بر کلام من انگشت رد
گل تازهام را مکن دستزد
ز گوهر بساطی فروچیدهام
تو دیگر مسنجش که سنجیدهام
وگر از تقاضای رشکی به رنج
ترازوی عدلی بگیر و بسنج
به حسن سخن بس که پرداختم
ز معنی عجب صورتی ساختم
به چین گر کند جلوه نقش چنین
شود نقش دیوار، نقاش چین
کسی کو که معیار گوهر شود
چو معنی به مغز سخن در شود
کند خویش را از غرض بینیاز
ز رخسار معنی کند پرده باز
بر اورنگ انصاف شاهی کند
تماشای صنع الهی کند
سخنسنجی آن را مسلم بود
که با طبعش انصاف توام بود
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۵۰
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۸۴
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در پاسخ کسی که برای او قصیده ای سروده، گفته است
ای به طبع تو افتخار سخن
قلمت آفریدگار سخن
از نم جویبار خامهٔ تو
تازه رویی کند بهار سخن
جز مدادت که رشحهٔ فیض است
نشکند باده ای خمار سخن
کند از خطّ و خال خامهٔ تو
دل ربایندگی عذار سخن
از مداد تو، عنبرآگین است
شکن زلف تابدار سخن
به سرانگشت خامه بگشایی
گرهی گر فتد به کار سخن
گوهر بحر طبع شادابت
آرد آبی به روی کار سخن
تیرگی داشت در زمانه دو چیز
روز دانا و روزگار سخن
از تو امروز، قسط و دانایی
کامل افتاده چون عیار سخن
پرتو التفات همّت تو
روشنی بخش روز تار سخن
نقطهٔ انتخاب خامهٔ تو
آفتابی ست درکنار سخن
رقمت نوبهار گلشن فیض
قلمت سرو جویبار سخن
از نوای نی تو در شورند
خوش صفیران شاخسار سخن
از تو دستان سرایی آموزند
عندلیبان نوبهار سخن
سبقت از توست بر سخن سنجان
چون تو نبود قلم سوار سخن
نزند دلنشین تر از تو کسی
سکه برکامل العیار سخن
تا به جیب و کنار من کردی
گوهر از بحر بی کنار سخن
دل ز دستم به حسن معنی برد
خطّ و خال سمن عذار سخن
چه کنم در عوض اگر نکنم
خردهٔ جان خود نثار سخن؟
قلمت آفریدگار سخن
از نم جویبار خامهٔ تو
تازه رویی کند بهار سخن
جز مدادت که رشحهٔ فیض است
نشکند باده ای خمار سخن
کند از خطّ و خال خامهٔ تو
دل ربایندگی عذار سخن
از مداد تو، عنبرآگین است
شکن زلف تابدار سخن
به سرانگشت خامه بگشایی
گرهی گر فتد به کار سخن
گوهر بحر طبع شادابت
آرد آبی به روی کار سخن
تیرگی داشت در زمانه دو چیز
روز دانا و روزگار سخن
از تو امروز، قسط و دانایی
کامل افتاده چون عیار سخن
پرتو التفات همّت تو
روشنی بخش روز تار سخن
نقطهٔ انتخاب خامهٔ تو
آفتابی ست درکنار سخن
رقمت نوبهار گلشن فیض
قلمت سرو جویبار سخن
از نوای نی تو در شورند
خوش صفیران شاخسار سخن
از تو دستان سرایی آموزند
عندلیبان نوبهار سخن
سبقت از توست بر سخن سنجان
چون تو نبود قلم سوار سخن
نزند دلنشین تر از تو کسی
سکه برکامل العیار سخن
تا به جیب و کنار من کردی
گوهر از بحر بی کنار سخن
دل ز دستم به حسن معنی برد
خطّ و خال سمن عذار سخن
چه کنم در عوض اگر نکنم
خردهٔ جان خود نثار سخن؟
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۸
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۲۴
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱۱
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۸ - در صفت خاموشی گوید
تو را تا نباشد گرانمایه ای
به از خامشی، نیست پیرایه ای
نداری زبان سخن گستری
چرا مستمع را، جگر می خوری؟
به گفتار، ضایع مکن خویش را
مشوران دل حکمت اندیش را
حزین، ار چه گفتار در شان توست
سخن، کار کلک زبان دان توست
خمش کن، که گوهر شناسنده نیست
بهای خزف ریزه و دُر یکی ست
ستاینده خواهد نیوشنده ای
تو بیهوده تا چند، کوشنده ای؟
ز داننده، کم گفتن اکنون نکوست
جهان پر ز نادان بسیار گوست
گذشتند یاران معنی گرای
چو رهرو نبینی مجنبان درای
نهفتن سخن را ز نابخردان
صواب است، مگشای بیجا زبان
به از خامشی، نیست پیرایه ای
نداری زبان سخن گستری
چرا مستمع را، جگر می خوری؟
به گفتار، ضایع مکن خویش را
مشوران دل حکمت اندیش را
حزین، ار چه گفتار در شان توست
سخن، کار کلک زبان دان توست
خمش کن، که گوهر شناسنده نیست
بهای خزف ریزه و دُر یکی ست
ستاینده خواهد نیوشنده ای
تو بیهوده تا چند، کوشنده ای؟
ز داننده، کم گفتن اکنون نکوست
جهان پر ز نادان بسیار گوست
گذشتند یاران معنی گرای
چو رهرو نبینی مجنبان درای
نهفتن سخن را ز نابخردان
صواب است، مگشای بیجا زبان
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
گر نخواهی سازدت در بزم بیمقدار حرف
تا توان خاموش گردیدن مزن بسیار حرف
حرف بیجا گر دعا باشد چو سنگ تفرقه است
گل بهدر زد بسکه بلبل زد در این گلزار حرف
حرف حق خوب است اما صرفه در گفتار نیست
کرد آخر در جهان منصور را بر دار حرف
بهر دفع خرج دلها را مرنجان چون برات
تا توان بر خویشتن پیچید چون طومار حرف
رفت سر برباد از بسیار گفتن خامه را
رحم اگر بر خویشتن داری مزن بسیار حرف
تا شوی ایمن ز جور کوهکن هموار باش
از زبان تیشه کس نشنید ناهموار حرف
گر بگویم حرف دل میرنجد از من چشم یار
کی توان گفتن به پیش مردم بیمار حرف
گر همه قند مکرر بود حرفت خوب نیست
پر مکن قصاب نزد اهل دل تکرار حرف
تا توان خاموش گردیدن مزن بسیار حرف
حرف بیجا گر دعا باشد چو سنگ تفرقه است
گل بهدر زد بسکه بلبل زد در این گلزار حرف
حرف حق خوب است اما صرفه در گفتار نیست
کرد آخر در جهان منصور را بر دار حرف
بهر دفع خرج دلها را مرنجان چون برات
تا توان بر خویشتن پیچید چون طومار حرف
رفت سر برباد از بسیار گفتن خامه را
رحم اگر بر خویشتن داری مزن بسیار حرف
تا شوی ایمن ز جور کوهکن هموار باش
از زبان تیشه کس نشنید ناهموار حرف
گر بگویم حرف دل میرنجد از من چشم یار
کی توان گفتن به پیش مردم بیمار حرف
گر همه قند مکرر بود حرفت خوب نیست
پر مکن قصاب نزد اهل دل تکرار حرف
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰ - در صفت معشوق
سخن معشوقۀ عاشق مزاج است
سخن نا دردمندان را علاج است
خزانی نیست گلزار سخن را
بهار جان پ رستار این چمن را
خدا را کس به چشم خود ندیدست
ز پیغمبر سخن هرکس شنیدست
سخن گر یک قدم ماندی ز خود پس
خدا و مصطفی نشناختی کس
سخن گر نیست آب زندگانی
چرا بخشد حیات جاودانی
سخن فرق است ز انسان تا به حیوان
که باشد بی زبان حیوان ز انسان
سخن خوش حلّه است از باغ رضوان
که حور مدعا ی اوست عریان
سخن جاوید دارد در جهان نام
سخن شد توأمان با وحی و الهام
محیط عقل را آب گهر اوست
مزاج روح را طعم شکر اوست
دهد او باغ دانش را گلِ تر
عروس نغمه را او بست زیور
سخن بود آنکه با موسی به شب بود
سخن بود آنکه عیسی را به لب بود
سخن را عاشق آمد هر که مخلوق
چه حس است اینکه شدمعشوقِ معشوق
ز چندین گفتگو کاندر جهان خاست
سخن مقصود شد، باقی سخنهاست
سخن را دوست دارد دشمن و دوست
که تخم دوستی و دشمنی اوست
نماید رنگ خشم و مهربانی
به دست اوست مرگ و زندگانی
گهی گوید پیام آشنائی
گه از صد تیغ نپذیرد جدائی
گهی برّد دل از دل آن چنان پاک
که بعد از مرگ نامیزد بهم خاک
سخن بس شاخ طوبی وار دارد
که هر شاخش هزاران بار دارد
سخن شد چون معانی ختم بر هند
که طوطی و شکر خیزند در هند
مرا هم چون سخن هند است م اوا
که هم در هم صدف خیزد ز دریا
دلم را با خرد شد چون سر و کار
زبانم را سخن باشد پرستار
زمین هند گلگشت معانی
سوادش رشک آب زندگانی
سخن نا دردمندان را علاج است
خزانی نیست گلزار سخن را
بهار جان پ رستار این چمن را
خدا را کس به چشم خود ندیدست
ز پیغمبر سخن هرکس شنیدست
سخن گر یک قدم ماندی ز خود پس
خدا و مصطفی نشناختی کس
سخن گر نیست آب زندگانی
چرا بخشد حیات جاودانی
سخن فرق است ز انسان تا به حیوان
که باشد بی زبان حیوان ز انسان
سخن خوش حلّه است از باغ رضوان
که حور مدعا ی اوست عریان
سخن جاوید دارد در جهان نام
سخن شد توأمان با وحی و الهام
محیط عقل را آب گهر اوست
مزاج روح را طعم شکر اوست
دهد او باغ دانش را گلِ تر
عروس نغمه را او بست زیور
سخن بود آنکه با موسی به شب بود
سخن بود آنکه عیسی را به لب بود
سخن را عاشق آمد هر که مخلوق
چه حس است اینکه شدمعشوقِ معشوق
ز چندین گفتگو کاندر جهان خاست
سخن مقصود شد، باقی سخنهاست
سخن را دوست دارد دشمن و دوست
که تخم دوستی و دشمنی اوست
نماید رنگ خشم و مهربانی
به دست اوست مرگ و زندگانی
گهی گوید پیام آشنائی
گه از صد تیغ نپذیرد جدائی
گهی برّد دل از دل آن چنان پاک
که بعد از مرگ نامیزد بهم خاک
سخن بس شاخ طوبی وار دارد
که هر شاخش هزاران بار دارد
سخن شد چون معانی ختم بر هند
که طوطی و شکر خیزند در هند
مرا هم چون سخن هند است م اوا
که هم در هم صدف خیزد ز دریا
دلم را با خرد شد چون سر و کار
زبانم را سخن باشد پرستار
زمین هند گلگشت معانی
سوادش رشک آب زندگانی
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۶۰
دریُحِبُّهُم و یُحِّبونَهُ سه در یُحِبُّهُم و چهار در یُحِبُّونَهُ این را بدان سه ده بدیده بصیرت در این نقطه که برنون جمع است نظر و حقیقت وجود را ازوحدت خبر کن:
در نقطه اگر سر سخن میبینی
از حرف مقدس آنچه خواهی میگو
مهندسان سر این سخن در رقم و صفر باز یابند مثلا ۱ یکی بود بصفر ۱۰ شود ۲ دو بود بصفر ۲۰ گردد چون رقم محو کند صفر هیچ بودو چون صفر از یکی محو کنند از کثرت بوحدت بازآید و یکی شود چنانکه در هر رقم بواسطۀصفری معنئی پدید میآید که پیش از آن نبوده است در هر حرفی که منقّط است ارباب بصیرت را از نقطه معنی ظاهر میشود که بواسطۀ آن از حرف استغنا پدید میآید و این رمزی عجب است.
در نقطه اگر سر سخن میبینی
از حرف مقدس آنچه خواهی میگو
مهندسان سر این سخن در رقم و صفر باز یابند مثلا ۱ یکی بود بصفر ۱۰ شود ۲ دو بود بصفر ۲۰ گردد چون رقم محو کند صفر هیچ بودو چون صفر از یکی محو کنند از کثرت بوحدت بازآید و یکی شود چنانکه در هر رقم بواسطۀصفری معنئی پدید میآید که پیش از آن نبوده است در هر حرفی که منقّط است ارباب بصیرت را از نقطه معنی ظاهر میشود که بواسطۀ آن از حرف استغنا پدید میآید و این رمزی عجب است.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱ - باب اول در ابتداء حالت شیخ ما ابوسعید بن ابی الخیر قدس اللّه روُحَه العزیز
من و ما نگفته است و هرکجا ذکر خویش کرده است گفته است ایشان چنین گفتند و ایشان چنین کردند، و اگر این دعاگوی درین مجموع سخن شیخ برین منوال راند که بر لفظ مبارک او رفته است و سیاقت سخن از برای تبرّک هم بران قرار نگاه دارد، از فهم عوام دور افتد و بعضی از خوانندگان بل که بیشتر در نظم سخن و ترتیب معانی به غلط افتند، و پیوسته این معنی که شیخ به لفظ ایشان خویشتن را خواسته است، در پیش خاطر حفظ نتوانند داشت و بریشان دشوار باشد، خاصه بر کسی که اول کتاب را مطالعه نکرده باشد و این معنی ندانسته. پس این دعاگوی به حکم این اعذار هر کجا کی شیخ لفظ ایشان گفته است لفظ ما یادکرده است چه این لفظ در میان خلق معهود و متداولست و به فهم خوانندگان نزدیکتر. اما این معنی میباید دانست که هر کجا که ما یاد کردهایم، بر لفظ مبارک شیخ ایشان رفته است و العاقل یکفیه الاشارة.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۲۰
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۸۸ - خطاب به وقایع نگار که بعد از فوت ولیعهد
ای از بهشت جزوی و از زحمت آیتی: آیت عنایتی که از ملاء اعلی بنام این گمنام نازل بود، نافه روح و ریحان در محفل خاطر گشوده، جبرئیل از آسمان آمد همی. التفات حضرت خداوندگار مدظله السامی را که در حق این بی وجود مرقوم فرموده بودند مزید امیدواری گردید. من خود فی نفسه داخل جمع و خرج نیستم، حق سبحانه و تعالی وجود مسعود ایشان را برای شاهزاده اعظم روحی فداه محافظت کند.
طوری که پروسکی آمد و این طور که چاپار سمنان آمده سبحان الله ببین تفاوت ره از کجاست تا بکجا؟ خدا بهتر آگاه است که شب ۲۳ چگونه احیا داشتیم و الحمدالله تعالی که صبح عید سعید با ورود بشیر مقارن افتاد و فرجی بعد از شدت و فرحی بعد از کربت حاصل آمد.
تحریرات دارالخلافه را که بحضور بردیم از بیم رمز و سنگلاخ بپاکت های مختوم بلاک که تالی اجل محتوم و هلاک بود نزدیک نرفتند، فتح مغلقات و حل معضلات آن را موقوف بفرط دقت و کمال مشقت دیده لن تنالوه الا بشق الانفس گفتند و معرضا عنها و معرضا بنا، سراغی از خطوط شما گرفتند؛ فرمودند: الفاظ و عبارات وقایع نگار مثل آب زلال صافی است که حاجب ماوراء نیست و مضامین و معانی بسان حبائب غوانی، روی گشاده و حاضر و آماده، بی پرده و حجاب مانند ماه و آفتاب، همچون زشتان شهر و پلشتان دهر که مهموس و مجدر باشند و محبوس و مخدر مانند، بهانه عفاف آرند و بآرزوی زفاف میرند.
پنهان کاری دلیل عیب است و حرب بسوس از حمی کلیب سرهای کچل و روهای پچل را روبند و کلاه در کار است؛ زلف و کاکال همان بکه چون سوسن و سنبل در دست صبا و پیوست شمال باشد.
الغرض موجب این تفصیل و شرح همین است که شاهزاده اعظم روحی فداه همه وقت طالب و راغبند که بواسطه خطوط شما کشف اسرار فرمایند و حفظ اخبار. درین صورت طرز ارادت های شما مقتضی آن است که هر که آید بارسال ذرایع و اعلام وقایع پردازید. اگر ملک مثل الف هیچ ندارد مخلصان دیگر دارید که مانند شین هم نقطه دارند و هم دندانه و هم مد و هم دایره.
من چه در پای تو ریزم که سزای تو بود
سر نه چیزی است که شایسته پای تو بود
اما زر هست بفضل الله تعالی والسلام
طوری که پروسکی آمد و این طور که چاپار سمنان آمده سبحان الله ببین تفاوت ره از کجاست تا بکجا؟ خدا بهتر آگاه است که شب ۲۳ چگونه احیا داشتیم و الحمدالله تعالی که صبح عید سعید با ورود بشیر مقارن افتاد و فرجی بعد از شدت و فرحی بعد از کربت حاصل آمد.
تحریرات دارالخلافه را که بحضور بردیم از بیم رمز و سنگلاخ بپاکت های مختوم بلاک که تالی اجل محتوم و هلاک بود نزدیک نرفتند، فتح مغلقات و حل معضلات آن را موقوف بفرط دقت و کمال مشقت دیده لن تنالوه الا بشق الانفس گفتند و معرضا عنها و معرضا بنا، سراغی از خطوط شما گرفتند؛ فرمودند: الفاظ و عبارات وقایع نگار مثل آب زلال صافی است که حاجب ماوراء نیست و مضامین و معانی بسان حبائب غوانی، روی گشاده و حاضر و آماده، بی پرده و حجاب مانند ماه و آفتاب، همچون زشتان شهر و پلشتان دهر که مهموس و مجدر باشند و محبوس و مخدر مانند، بهانه عفاف آرند و بآرزوی زفاف میرند.
پنهان کاری دلیل عیب است و حرب بسوس از حمی کلیب سرهای کچل و روهای پچل را روبند و کلاه در کار است؛ زلف و کاکال همان بکه چون سوسن و سنبل در دست صبا و پیوست شمال باشد.
الغرض موجب این تفصیل و شرح همین است که شاهزاده اعظم روحی فداه همه وقت طالب و راغبند که بواسطه خطوط شما کشف اسرار فرمایند و حفظ اخبار. درین صورت طرز ارادت های شما مقتضی آن است که هر که آید بارسال ذرایع و اعلام وقایع پردازید. اگر ملک مثل الف هیچ ندارد مخلصان دیگر دارید که مانند شین هم نقطه دارند و هم دندانه و هم مد و هم دایره.
من چه در پای تو ریزم که سزای تو بود
سر نه چیزی است که شایسته پای تو بود
اما زر هست بفضل الله تعالی والسلام
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٩٧
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١١٨