عبارات مورد جستجو در ۱۱۳ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٣٣
مدتی گردون دونم خسته و آزرده داشت
از فراق افضل آفاق و یار اشتیاق
آفتاب ملک و ملت آنکه تا باشد جهان
جفت او ننشیند اندر سایه این سبز طاق
فخر آل مصطفی سید علاء الملک آنک
درگهش چون خلد باشد اهل عرفانرا مساق
وانکه از جوزا کمر بندد ز بهر بندگی
پیش رای انور اوشاه این چارم رواق
ناگهان بختم بشارت داد و گفت آمد برون
ماه تابان از محاق و مشتری از احتراق
ای بسا شبها که در زاری بروز آورده ام
تا مبدل شود بحال اتصال این افتراق
چون گذارم شکر این دولت که بر درگاه او
باز چون گردون ز بهر بندگی بندم نطاق
سرو را چون در فراقت کار دل آمد بجان
شد تنم از رنج نالان چون درخت واق واق
با خرد گفتم که زان ترسم که نوش وصل را
ناچشیده جان برآرد از تنم نیش فراق
چون خرد معلوم کرد از حال زارم شمه ئی
قال لاتیأس و ثق بالله فی نیل التلاق
زان مشقت چون بجستم دارم امید از خدا
کم نیارد کرد ازین پس احتمال آن مشاق
منت ایزد را که دیگر پی برغم روزگار
بخت با ابن یمین آورد روی اندر وفاق
جاودان پاینده بادی تا بیمن دولتت
باشدم پیوسته زین پس با سعادت اعتناق
از فراق افضل آفاق و یار اشتیاق
آفتاب ملک و ملت آنکه تا باشد جهان
جفت او ننشیند اندر سایه این سبز طاق
فخر آل مصطفی سید علاء الملک آنک
درگهش چون خلد باشد اهل عرفانرا مساق
وانکه از جوزا کمر بندد ز بهر بندگی
پیش رای انور اوشاه این چارم رواق
ناگهان بختم بشارت داد و گفت آمد برون
ماه تابان از محاق و مشتری از احتراق
ای بسا شبها که در زاری بروز آورده ام
تا مبدل شود بحال اتصال این افتراق
چون گذارم شکر این دولت که بر درگاه او
باز چون گردون ز بهر بندگی بندم نطاق
سرو را چون در فراقت کار دل آمد بجان
شد تنم از رنج نالان چون درخت واق واق
با خرد گفتم که زان ترسم که نوش وصل را
ناچشیده جان برآرد از تنم نیش فراق
چون خرد معلوم کرد از حال زارم شمه ئی
قال لاتیأس و ثق بالله فی نیل التلاق
زان مشقت چون بجستم دارم امید از خدا
کم نیارد کرد ازین پس احتمال آن مشاق
منت ایزد را که دیگر پی برغم روزگار
بخت با ابن یمین آورد روی اندر وفاق
جاودان پاینده بادی تا بیمن دولتت
باشدم پیوسته زین پس با سعادت اعتناق
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٨٩
مهر سپهر رفعت و دارای مملکت
والا علاء دولت و دین آصف زمان
دستور شرق و غرب محمد که خلق او
همچون دم مسیح بود مایه بخش جان
آنک از فروغ مشعله رای انورش
پروانه ضیا طلبد شمع آسمان
با عدل او بنزد خرد بس شگفت نیست
گر هست بره با بچه گرگ توأمان
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
نسرین چرخ را برباید ز آشیان
من بنده را بمجلس خاص اختصاص داد
و آورد در میان ز کرم لطف بیکران
در مدح او مدیحه بگفتم رباعیی
چون آب زندگی مدد عمر جاودان
اصغا نمود شعرم و از راه تربیت
بر دست من نهاد سبک ساغر گران
گفتا بنوش باده گلگون ببیلکا
دانی بپارسی چه بود بیلکا نشان
یعنی بدین نشان سبک از جود من شوی
مانند صیت مکرمتم شهره جهان
من تشنه لب نشسته بامید قطره ئی
از ابر در فشان کف دستور شه نشان
گفتم صداع بیش به پیشش نیاورم
لیکن صبور بودن ازین پس نمیتوان
دریاب صاحبا که بابن یمین نماند
الا حشاشه ئی که تو هم واقفی بر آن
چون خاک ماهیان شود از تشنگی بباد
زان پس چه سود که آب درآید بآبدان
والا علاء دولت و دین آصف زمان
دستور شرق و غرب محمد که خلق او
همچون دم مسیح بود مایه بخش جان
آنک از فروغ مشعله رای انورش
پروانه ضیا طلبد شمع آسمان
با عدل او بنزد خرد بس شگفت نیست
گر هست بره با بچه گرگ توأمان
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
نسرین چرخ را برباید ز آشیان
من بنده را بمجلس خاص اختصاص داد
و آورد در میان ز کرم لطف بیکران
در مدح او مدیحه بگفتم رباعیی
چون آب زندگی مدد عمر جاودان
اصغا نمود شعرم و از راه تربیت
بر دست من نهاد سبک ساغر گران
گفتا بنوش باده گلگون ببیلکا
دانی بپارسی چه بود بیلکا نشان
یعنی بدین نشان سبک از جود من شوی
مانند صیت مکرمتم شهره جهان
من تشنه لب نشسته بامید قطره ئی
از ابر در فشان کف دستور شه نشان
گفتم صداع بیش به پیشش نیاورم
لیکن صبور بودن ازین پس نمیتوان
دریاب صاحبا که بابن یمین نماند
الا حشاشه ئی که تو هم واقفی بر آن
چون خاک ماهیان شود از تشنگی بباد
زان پس چه سود که آب درآید بآبدان
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۴٣
ای نسیم سپیده دم بگذر
از سر لطف بامداد پگاه
بجناب رفیع افضل دهر
قطب اقطاب شیخ فضل الله
آنکه درشان او بود منزل
آیت رفعت و جلالت جاه
وانگه باشد بخدمتش بر در
پشت گردون بسان حلقه دو تاه
وانکه خورشید رای روشن او
ببرد تیرگی ز چهره ماه
وانکه در حادثات اهل هنر
باجنابش همی برند پناه
برسان بندگی بصد اخلاص
از من دوستدار دولتخواه
پس بگویش چو رای ا نور تو
هست از سر کانیات اگاه
چیست موجب که نیست آگه از انک
هست حال رهی عظیم تباه
زین بتر هم شود اگر نکند
همت خواجه سوی بنده نگاه
از سر لطف بامداد پگاه
بجناب رفیع افضل دهر
قطب اقطاب شیخ فضل الله
آنکه درشان او بود منزل
آیت رفعت و جلالت جاه
وانگه باشد بخدمتش بر در
پشت گردون بسان حلقه دو تاه
وانکه خورشید رای روشن او
ببرد تیرگی ز چهره ماه
وانکه در حادثات اهل هنر
باجنابش همی برند پناه
برسان بندگی بصد اخلاص
از من دوستدار دولتخواه
پس بگویش چو رای ا نور تو
هست از سر کانیات اگاه
چیست موجب که نیست آگه از انک
هست حال رهی عظیم تباه
زین بتر هم شود اگر نکند
همت خواجه سوی بنده نگاه
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - قصیده
زهی محل رفیعت ز حد و هم بیرون
نهاده گوشه مسند بر اوج نه گردون
امام مشرق و اقضی القضاه روی زمین
که مثل تو ننماید سپهر آینه گون
خرد نداند گفتن مناقب تو که چند
فلک نیارد گفتن بزرگی تو که چون
مضای عزم تو دارد نشان تیغ قضا
نفاذ امر تو دارند شعار کن فیکون
خجل همیشود از عکس رای تو خورشید
عرق همیکند ا زشرم دست تو جیحون
هوای عالم شد معتدل ز عدل تو زان
شدست دولت تو چون بهار روز افزون
حجر شود ز شتاب تو باد در حرکت
خجل شود ز ثبات تو کوه وقت سکون
بروزگار تو فتنه است در شکر خوابی
که خورد گوئی از دست عدل تو افیون
ز حسن دیده کش تست و بخت بیدارت
که فتنه گردد بر خواب عافیت مفتون
ببحر کردم تشبیه دست دربارت
خرد بطعنه مرا گفت الجنون فنون
چو بحرکی بود آنکو بیک نفس بخشد
هر آنچه بحر بعمری همیکند مدفون
اگر چورای تو بودی بر آسمان خورشید
ز جرم خاک نماندی سه ربع نامسکون
وگر بخواهد انصاف تو فرو شوید
دو رنگی شب و روز از سپهر بوقلمون
سموم قهر تو گر بگذرد سوی تبت
نسیم لطف تو گر دردمد بخاره درون
شود بکوه درون سنگ ریزه پاره لعل
شود بنافه درون مشگ تازه قطره خون
هر آنسخن که ثنای تو نیست نامطبوع
هر آنقصیده که مدح تو نیست ناموزون
چنان نمود که درآفاق حکم تو انصاف
چنان نهاد در اسلام عدل تو قانون
که نه ضعیف همی از قوی شود مظلوم
نه عاجزی شود از جور قادری مغبون
نه جز که تیغ کسی بی سبب شود محبوس
نه جز که غنچه کسی بی گنه شود مسجون
نه خصم صفرا کرد و نه حرص سودا پخت
ازآنگهی که تو از کلک ساختی معجون
شدست خاطر تو چشم فضلرا انسان
شدست بخشش تو درد فقر را افیون
ز حال خویش کنون چند بیت خواهم گفت
که شاعرانرا آن هست سنتی مسنون
منم که تا سخن ا زمدح تو همی رانم
سخن بدست من اندر زبون شدست زبون
من از مدیح تو گشتم بشهر در معروف
زوصف لیلی مشهور دهر شد مجنون
بفرمدح تو من اینزمان کسی گشتم
چنان کز ابر شود قطره لؤلؤ مکنون
چو ذره بودم در سایه مانده بیسر و پای
بآفتاب فرو ناید این سرم اکنون
فزود حشمت و جاهم ز خاک درگه تو
چنانکه حرمت ماهی ز صحبت ذوالنون
بنعمت تو شدست استخوان من محشو
بمدحت تو بود شعرهای من مشحون
چو دست میدهم خدمت چو تو مخدوم
مرا چه باید گشتن بگرد مشتی دون
همی نخواهم گفتن مدیح کس که نیم
زطبع خویش بمدح دگر کسی مأذون
همیشه تا که بود خیمه کبود فلک
معلق ازبر این خاک بی طناب و ستون
همی نماید بیضا میان دست سیاه
تن عدوی تو در خاک همره قارون
ز بخت باد همه التماس تو مبذول
بنجح باد همه اقتراح تو مقرون
نهاده گوشه مسند بر اوج نه گردون
امام مشرق و اقضی القضاه روی زمین
که مثل تو ننماید سپهر آینه گون
خرد نداند گفتن مناقب تو که چند
فلک نیارد گفتن بزرگی تو که چون
مضای عزم تو دارد نشان تیغ قضا
نفاذ امر تو دارند شعار کن فیکون
خجل همیشود از عکس رای تو خورشید
عرق همیکند ا زشرم دست تو جیحون
هوای عالم شد معتدل ز عدل تو زان
شدست دولت تو چون بهار روز افزون
حجر شود ز شتاب تو باد در حرکت
خجل شود ز ثبات تو کوه وقت سکون
بروزگار تو فتنه است در شکر خوابی
که خورد گوئی از دست عدل تو افیون
ز حسن دیده کش تست و بخت بیدارت
که فتنه گردد بر خواب عافیت مفتون
ببحر کردم تشبیه دست دربارت
خرد بطعنه مرا گفت الجنون فنون
چو بحرکی بود آنکو بیک نفس بخشد
هر آنچه بحر بعمری همیکند مدفون
اگر چورای تو بودی بر آسمان خورشید
ز جرم خاک نماندی سه ربع نامسکون
وگر بخواهد انصاف تو فرو شوید
دو رنگی شب و روز از سپهر بوقلمون
سموم قهر تو گر بگذرد سوی تبت
نسیم لطف تو گر دردمد بخاره درون
شود بکوه درون سنگ ریزه پاره لعل
شود بنافه درون مشگ تازه قطره خون
هر آنسخن که ثنای تو نیست نامطبوع
هر آنقصیده که مدح تو نیست ناموزون
چنان نمود که درآفاق حکم تو انصاف
چنان نهاد در اسلام عدل تو قانون
که نه ضعیف همی از قوی شود مظلوم
نه عاجزی شود از جور قادری مغبون
نه جز که تیغ کسی بی سبب شود محبوس
نه جز که غنچه کسی بی گنه شود مسجون
نه خصم صفرا کرد و نه حرص سودا پخت
ازآنگهی که تو از کلک ساختی معجون
شدست خاطر تو چشم فضلرا انسان
شدست بخشش تو درد فقر را افیون
ز حال خویش کنون چند بیت خواهم گفت
که شاعرانرا آن هست سنتی مسنون
منم که تا سخن ا زمدح تو همی رانم
سخن بدست من اندر زبون شدست زبون
من از مدیح تو گشتم بشهر در معروف
زوصف لیلی مشهور دهر شد مجنون
بفرمدح تو من اینزمان کسی گشتم
چنان کز ابر شود قطره لؤلؤ مکنون
چو ذره بودم در سایه مانده بیسر و پای
بآفتاب فرو ناید این سرم اکنون
فزود حشمت و جاهم ز خاک درگه تو
چنانکه حرمت ماهی ز صحبت ذوالنون
بنعمت تو شدست استخوان من محشو
بمدحت تو بود شعرهای من مشحون
چو دست میدهم خدمت چو تو مخدوم
مرا چه باید گشتن بگرد مشتی دون
همی نخواهم گفتن مدیح کس که نیم
زطبع خویش بمدح دگر کسی مأذون
همیشه تا که بود خیمه کبود فلک
معلق ازبر این خاک بی طناب و ستون
همی نماید بیضا میان دست سیاه
تن عدوی تو در خاک همره قارون
ز بخت باد همه التماس تو مبذول
بنجح باد همه اقتراح تو مقرون
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح خواجه ابوسعد بابو
فلک در سایه پر حواصل
زمین را پر طوطی کرد حاصل
هوا بر سیرت ضحاک ظالم
گزید آئین نوشروان عادل
خزان را با بهار از لعب شطرنج
بوجه سهو شد نوبت محامل
ز نرگس مانده باغ و جوی مفلس
ز لاله گشته کوه و دشت حامل
شب سور است پنداری جهان را
که برکردند از ایوانش مشاعل
اگر سوسن نشد بر باغ عاشق
چه مانده است اندر او پایش فرو گل
گل از پیروزه گوئی شکل دستی است
گرفته جام لعل اندر انامل
من و صحرا که شد صحرا به معنی
چو صحن مجلس عین افاضل
عمید مملکت بوسعد بابو
که باب هیبتش بابی است مشکل
کرا دانی به حضرت پیش خسرو
چو او فرزانه مقبول مقبل
مقدم عقل و در جمع اواخر
مؤخر عهد با علم اوائل
ز جودش گر عروضی بحر سازد
از او ناقص نماید بحر کامل
جز اندر غایت انعام و اکرام
در او لاله چه داند گفت عامل
چو ابر هاطل اندر حق شوره
ببیند عقلت اندر حق غافل
برآرد بیخ طمع از خاک آدم
کز او مسئول گردد طمع سائل
چه شخص است آن براق خواجه یارب
کز او هر جستنی برقی است هایل
به تن زو کوس خورده کوه ساکن
بتک زو کاغ کرده باد عاجل
گه رفتن چو خضر از کل عالم
نه مسکن دانی او را و نه منزل
گه گشتن چو مور از خط ناورد
نه خارج یا بی او را و نه داخل
وزان برق دگر هیهات هیهات
که شد زین براقش را حمایل
چو دل میدان او در صدر قالب
چو عقل آرام او در مغز عاقل
حصار روح او را روح کاره
فساد طبع او را طبع قایل
گشاده در اجل ها راه حیوان
کشیده بر املها خط باطل
همیشه تا بود تقطیع این وزن
مفاعیلن مفاعیلن مفاعل
هزاران نوبت نوروز بیناد
چنین با عید اضحی گشته همدل
سعادت پیشکارش در مساکن
سلامت پاسبانش در مراحل
«جهان تیز روز و کنده بر پای
ز بار طبع او چون حلم کامل »
به نام او . . . بوالفرج را
برین ترتیب و رتبت صدر سایل
موافق در همه احوال با او
جمال صدر و دیوان رسائل
زمین را پر طوطی کرد حاصل
هوا بر سیرت ضحاک ظالم
گزید آئین نوشروان عادل
خزان را با بهار از لعب شطرنج
بوجه سهو شد نوبت محامل
ز نرگس مانده باغ و جوی مفلس
ز لاله گشته کوه و دشت حامل
شب سور است پنداری جهان را
که برکردند از ایوانش مشاعل
اگر سوسن نشد بر باغ عاشق
چه مانده است اندر او پایش فرو گل
گل از پیروزه گوئی شکل دستی است
گرفته جام لعل اندر انامل
من و صحرا که شد صحرا به معنی
چو صحن مجلس عین افاضل
عمید مملکت بوسعد بابو
که باب هیبتش بابی است مشکل
کرا دانی به حضرت پیش خسرو
چو او فرزانه مقبول مقبل
مقدم عقل و در جمع اواخر
مؤخر عهد با علم اوائل
ز جودش گر عروضی بحر سازد
از او ناقص نماید بحر کامل
جز اندر غایت انعام و اکرام
در او لاله چه داند گفت عامل
چو ابر هاطل اندر حق شوره
ببیند عقلت اندر حق غافل
برآرد بیخ طمع از خاک آدم
کز او مسئول گردد طمع سائل
چه شخص است آن براق خواجه یارب
کز او هر جستنی برقی است هایل
به تن زو کوس خورده کوه ساکن
بتک زو کاغ کرده باد عاجل
گه رفتن چو خضر از کل عالم
نه مسکن دانی او را و نه منزل
گه گشتن چو مور از خط ناورد
نه خارج یا بی او را و نه داخل
وزان برق دگر هیهات هیهات
که شد زین براقش را حمایل
چو دل میدان او در صدر قالب
چو عقل آرام او در مغز عاقل
حصار روح او را روح کاره
فساد طبع او را طبع قایل
گشاده در اجل ها راه حیوان
کشیده بر املها خط باطل
همیشه تا بود تقطیع این وزن
مفاعیلن مفاعیلن مفاعل
هزاران نوبت نوروز بیناد
چنین با عید اضحی گشته همدل
سعادت پیشکارش در مساکن
سلامت پاسبانش در مراحل
«جهان تیز روز و کنده بر پای
ز بار طبع او چون حلم کامل »
به نام او . . . بوالفرج را
برین ترتیب و رتبت صدر سایل
موافق در همه احوال با او
جمال صدر و دیوان رسائل
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - ایضاً له
ای جمال ترا کمال قرین
طوق طوع تو بر شهور و سنین
از یمین تو ملک برده یسار
به یسار تو دهر خورده یمین
هر کجا حزم تو فرود آید
برکشد امن حصنهای حصین
هر که را سهم تو نزار کند
نکند رفق روزگار سمین
گر بسنجد سپهر رای تو را
بشکند خرد پله شاهین
عقل حلم ترا عرض بنهد
خود عرض کی بود ز غیر مبین
نیست با طول و عرض همت تو
نقطه ای بیش طول و عرض زمین
همه عالم عیال جود تواند
او دهد شان هزینه و کابین
توئی آن شه که روز داد از تو
روی باطل شود ز حق پرچین
دهر چون پاسبان ز حزم تو یافت
فتنه در خواب شد هم اندر حین
ابرو خورشید را به کف و برای
در جهان کیست جز تو پشت و معین
تا ترا بر زمین نجنبد مهر
دانه جنبش نیارد اندر طین
خسروا بنده را در این دو سه سال
در مدیح تو شعرهاست متین
هر یکی کرده راویی انشاد
در سنه اربع ماة ستین
مگر این قطعه کاندرین خدمت
بنده بر خواند و کند تضمین
آفتاب زمان و شمع زمین
میر محمود سیف دولت و دین
آنکه ماهی است روشن اندر صدر
وآنکه شیری است شرزه اندر زین
آنکه آرد سپهر زیر رکاب
وانکه دارد زمانه زیر نگین
حال من بنده باز خواهد راند
با خداوند شرق و شاه گزین
گوید ای شاه بنده ای ست ترا
خاطرش نظم را چنان و چنین
بوده این اتفاق را جویان
کرده این آستانه را بالین
گر وجوهی که داشت مسعودی
کند او را ملک بدان تمکین
او ثنا گوید و شفیع دعا
او دعا گوید و شفیع آمین
جز خداوند من که داند گفت
در شفاعت سخن چنین شیرین
لاجرم زین نظر که خواهد یافت
برساند سرم به علیین
تا بود خاک و باد را هموار
طبع و گوهر ز جنبش و تسکین
چون نیال و تکین بدین درگاه
صد هزاران نیال باد و تکین
برخورند از لقای یکدیگر
شاه و اولاد شاه چون پروین
اختر دشمنان ایشان را
شده رفتار کژتر از فرزین
طوق طوع تو بر شهور و سنین
از یمین تو ملک برده یسار
به یسار تو دهر خورده یمین
هر کجا حزم تو فرود آید
برکشد امن حصنهای حصین
هر که را سهم تو نزار کند
نکند رفق روزگار سمین
گر بسنجد سپهر رای تو را
بشکند خرد پله شاهین
عقل حلم ترا عرض بنهد
خود عرض کی بود ز غیر مبین
نیست با طول و عرض همت تو
نقطه ای بیش طول و عرض زمین
همه عالم عیال جود تواند
او دهد شان هزینه و کابین
توئی آن شه که روز داد از تو
روی باطل شود ز حق پرچین
دهر چون پاسبان ز حزم تو یافت
فتنه در خواب شد هم اندر حین
ابرو خورشید را به کف و برای
در جهان کیست جز تو پشت و معین
تا ترا بر زمین نجنبد مهر
دانه جنبش نیارد اندر طین
خسروا بنده را در این دو سه سال
در مدیح تو شعرهاست متین
هر یکی کرده راویی انشاد
در سنه اربع ماة ستین
مگر این قطعه کاندرین خدمت
بنده بر خواند و کند تضمین
آفتاب زمان و شمع زمین
میر محمود سیف دولت و دین
آنکه ماهی است روشن اندر صدر
وآنکه شیری است شرزه اندر زین
آنکه آرد سپهر زیر رکاب
وانکه دارد زمانه زیر نگین
حال من بنده باز خواهد راند
با خداوند شرق و شاه گزین
گوید ای شاه بنده ای ست ترا
خاطرش نظم را چنان و چنین
بوده این اتفاق را جویان
کرده این آستانه را بالین
گر وجوهی که داشت مسعودی
کند او را ملک بدان تمکین
او ثنا گوید و شفیع دعا
او دعا گوید و شفیع آمین
جز خداوند من که داند گفت
در شفاعت سخن چنین شیرین
لاجرم زین نظر که خواهد یافت
برساند سرم به علیین
تا بود خاک و باد را هموار
طبع و گوهر ز جنبش و تسکین
چون نیال و تکین بدین درگاه
صد هزاران نیال باد و تکین
برخورند از لقای یکدیگر
شاه و اولاد شاه چون پروین
اختر دشمنان ایشان را
شده رفتار کژتر از فرزین
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در منقبت سلطان علی بن موسی الرضا علیه التحیة والثناء
ای کعبه را ز وقفه ی عید تو افتخار
قربانی تو هستی ابنای روزگار
در عیدگه ز شوق رخت چشم اهل دید
بازست همچو دیده ی قربانی فگار
تا گرد مقدم تو دهد مروه را صفا
از کعبه مانده حلقه بدر چشم انتظار
بهر نثار محمل گردون شکوه تست
زمزم که چون ستاره کند قطره ها قطار
پاک از گنه شد آنکه نثار تو کرد جان
ای جان پاک در حرم حرمتت نثار
هر دم به روزگار تو عیدیست خلق را
فرخنده روز وصل تو ای عید روزگار
گل گل شکفته آنکه هواخواه کعبه بود
دارد برای طوف حریم تو خار خار
دارد طواف روضه ی مشهد ثواب حج
نزدیک گشته از تو ره خلق این دیار
ان کعبه راست خار مغیلان بجای گل
وین روضه راست لاله و ریحان بجای خار
آوازه ی جمال تو هر کس که بشنود
تا ننگرد بدیده نگیرد دلش قرار
طاوس روضه در حرمت جان فدا کند
در جلوه گر بخاک درت افگند گذار
سلطان بارگاه امامت ابوالحسن
ای مهر و مه ز گرد رهت یکدو ذره وار
چشم و چراغ دوره اثنا عشر تویی
ای قبله ی قبایل و ای کعبه ی تبار
وقت دعا سفینه ی نوح آورد روان
انفاس روح بخش تو از ورطه بر کنار
گیرد فضای ملک دو عالم پیک نفس
چون بر براق برق شود همت سوار
از خاک آستان تو دارند آبرو
پیران مو سفید و جوانان گلعذار
بر چار جوی هشت چمن سایه ی افگند
قدت که طوبییست ز فردوس هشت و چار
ای راز مخفی دو جهان از فروغ دل
بر آفتاب رای تو چون روز آشکار
اهل نظر ز عین صفا توتیا کنند
در کعبه گر ز دامن پاکت رسد غبار
بر آسمان قدر کند کار آفتاب
فانوس بارگاه تو در پرده ی وقار
مرغ حریم سدره چو پروانه صبح و شام
پرواز کرد گرد سر شمع این مزار
هر ذره بی که خاست بمهر تو از زمین
پهلو بر آفتاب زد از عین افتخار
گاهی که التفات بکار جهان کنی
دیگر سپهر را نرسد دخل هیچ کار
روز ازل که فاعل مختار تا ابد
بر دست اعتبار تو می داد اختیار
ذات بزرگوار تو از همت بلند
فرمود بر مطالعه ی علم اختصار
کار جهان چو نامزد دولت تو شد
گردون بوفق امر کمر بست بنده وار
هم قدر علم دارد و هم دولت عمل
شخصت که در دو کون خدا ساخت بختیار
از لاف خصم روشنی مهر کم نشد
بیشست از ملایمت مهره، زهر مار
آن خس که ساخت دانه ی انگور دام ره
شد بر مثال برگ خزان خوار و شرمسار
باشد نشان بغض وی از زردی رخش
آری دلیل روشن نارست برگ نار
حالا ز جام جهل بود مست خارجی
فریاد ازان نفس که رسد نوبت خمار
دارد فغانی از طلب گرد مقدمت
بر رهگذار باد صبا چشم انتظار
چندانکه میدمد گل و نوروز می شود
چندانکه عید می رسد و می رسد بهار
چون صبح نوبهار به صد رو شکفته باد
گلزار آلت از اثر لطف کردگار
در باغ دهر ظل رفیع تو مستدام
کاین نخل نو ز گلشن آلست یادگار
قربانی تو هستی ابنای روزگار
در عیدگه ز شوق رخت چشم اهل دید
بازست همچو دیده ی قربانی فگار
تا گرد مقدم تو دهد مروه را صفا
از کعبه مانده حلقه بدر چشم انتظار
بهر نثار محمل گردون شکوه تست
زمزم که چون ستاره کند قطره ها قطار
پاک از گنه شد آنکه نثار تو کرد جان
ای جان پاک در حرم حرمتت نثار
هر دم به روزگار تو عیدیست خلق را
فرخنده روز وصل تو ای عید روزگار
گل گل شکفته آنکه هواخواه کعبه بود
دارد برای طوف حریم تو خار خار
دارد طواف روضه ی مشهد ثواب حج
نزدیک گشته از تو ره خلق این دیار
ان کعبه راست خار مغیلان بجای گل
وین روضه راست لاله و ریحان بجای خار
آوازه ی جمال تو هر کس که بشنود
تا ننگرد بدیده نگیرد دلش قرار
طاوس روضه در حرمت جان فدا کند
در جلوه گر بخاک درت افگند گذار
سلطان بارگاه امامت ابوالحسن
ای مهر و مه ز گرد رهت یکدو ذره وار
چشم و چراغ دوره اثنا عشر تویی
ای قبله ی قبایل و ای کعبه ی تبار
وقت دعا سفینه ی نوح آورد روان
انفاس روح بخش تو از ورطه بر کنار
گیرد فضای ملک دو عالم پیک نفس
چون بر براق برق شود همت سوار
از خاک آستان تو دارند آبرو
پیران مو سفید و جوانان گلعذار
بر چار جوی هشت چمن سایه ی افگند
قدت که طوبییست ز فردوس هشت و چار
ای راز مخفی دو جهان از فروغ دل
بر آفتاب رای تو چون روز آشکار
اهل نظر ز عین صفا توتیا کنند
در کعبه گر ز دامن پاکت رسد غبار
بر آسمان قدر کند کار آفتاب
فانوس بارگاه تو در پرده ی وقار
مرغ حریم سدره چو پروانه صبح و شام
پرواز کرد گرد سر شمع این مزار
هر ذره بی که خاست بمهر تو از زمین
پهلو بر آفتاب زد از عین افتخار
گاهی که التفات بکار جهان کنی
دیگر سپهر را نرسد دخل هیچ کار
روز ازل که فاعل مختار تا ابد
بر دست اعتبار تو می داد اختیار
ذات بزرگوار تو از همت بلند
فرمود بر مطالعه ی علم اختصار
کار جهان چو نامزد دولت تو شد
گردون بوفق امر کمر بست بنده وار
هم قدر علم دارد و هم دولت عمل
شخصت که در دو کون خدا ساخت بختیار
از لاف خصم روشنی مهر کم نشد
بیشست از ملایمت مهره، زهر مار
آن خس که ساخت دانه ی انگور دام ره
شد بر مثال برگ خزان خوار و شرمسار
باشد نشان بغض وی از زردی رخش
آری دلیل روشن نارست برگ نار
حالا ز جام جهل بود مست خارجی
فریاد ازان نفس که رسد نوبت خمار
دارد فغانی از طلب گرد مقدمت
بر رهگذار باد صبا چشم انتظار
چندانکه میدمد گل و نوروز می شود
چندانکه عید می رسد و می رسد بهار
چون صبح نوبهار به صد رو شکفته باد
گلزار آلت از اثر لطف کردگار
در باغ دهر ظل رفیع تو مستدام
کاین نخل نو ز گلشن آلست یادگار
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح شاه تاج الدین حسن
گل شکفت و غنچه ها را باز شد مهر از دهن
گلبن از لب تشنگان باغ می گوید سخن
باز وقت آمد که رو پوشیدگان روزگار
هر یکی دیدار بنمایند بر وجه حسن
تازه گردد نرگس مخمور از دست و ترنج
لاله را چون دامن یوسف بدرد پیرهن
چاک پیراهن گشاید غنچه و چین قبا
داغهای دل نماید لاله ی خونین کفن
بر سر خاک شهید عشق گردد ده زبان
غنچه ی سوسن که چون شمعیست نیلی در لگن
ناربن در جان مرغان هوا آتش زند
آستین بر طوطی گردون فشاند نارون
از هوا هر دانه ی شبنم که افتد بر زمین
باد صبح از گل برون آرد برنگ یاسمن
بانگ روح افزای مرغ و نکهت دمساز گل
عشقبازان را ببستان خواند از بیت الحزن
خوبی و لطف هوا بنگر که در اردیبهشت
صاف می سازد دماغ طبع را دردی دن
صبحدم خورشید از نظاره شد سیاره بار
گرمی بازار نسرین بین و جوش نسترن
گلبن از گلهای رنگین عود سوز و عطر ساز
بوستان مجموعه پرداز ورقهای سمن
شاخسار از نکهت گل غیرت عطار چین
جویبار از عقد شبنم رشک غواص عدن
دانه ها چون خوشه ی پروین ز جوهر عقد بند
کشتزار از باد همچون روی دریا موجزن
ارغوان از باد می شوید به آب گل دهان
در هوای دستبوس سرفراز انجمن
کاشف سر حقیقت وارث علم نبی
افتخار آل یس شاه تاج الدین حسن
آنکه بی شهد ولای او دهان طفلرا
نیست آن یارا که آلاید لبان را از لبن
از پدر تا عقل اول زاده ی زهد و ورع
همچنین تا ذات واجب تابع شرع و سنن
نوک کلکش رهروانرا مقسم زاد سفر
دست جودش ساکنانرا شامل ساز وطن
در ادای شکر انعامش نواها بسته اند
طوطیان در شکرستان بلبلان اندر چمن
راستی یکروزه خرج خانقاه خیر اوست
آنچه در کان بدخشانست و صحرای یمن
جذبه یی دارد که گر کفار را خواند بدین
بشکند بتخانه و محراب سازد برهمن
هر که خواند یک ورق از دفتر اخلاص او
دفتر دل پاک گرداند ز حرف ما و من
ای خیالت همچو نور علم در مشکوة دل
وی ضمیرت چون فروغ عقل در مصباح تن
ذات بی مثل تو کز دریای عرفان گوهریست
ایزدش پیوسته دارد در پناه خویشتن
از صفا چون کعبه بر روی زمین دارد شرف
مجلس وعظت ز تسبیح دعای مرد و زن
التفات ذات محمود تو با این بینوا
دارد آن نسبت که احمد داشت باویس قرن
دعوی منصور اگر بودی بدور عدل تو
کی قرین آب و آتش میشد و دارو رسن
هر که از روی ارادت برد از دست تو داد
در ثبات هستیش مشکل اگر افتد شکن
دین پناها نخل مدحم در خور قدر تو نیست
گرد گلزارت دعایی می کند این خار کن
تا کنند از آب زر پر دفتر گل عشر و خمس
در کتاب لاله تا باشد خط از مشک ختن
نامه ی عمرت بعنوان بقا پیوسته باد
نقطه ی حرفش مصون بادا ز آسیب فتن
گلبن از لب تشنگان باغ می گوید سخن
باز وقت آمد که رو پوشیدگان روزگار
هر یکی دیدار بنمایند بر وجه حسن
تازه گردد نرگس مخمور از دست و ترنج
لاله را چون دامن یوسف بدرد پیرهن
چاک پیراهن گشاید غنچه و چین قبا
داغهای دل نماید لاله ی خونین کفن
بر سر خاک شهید عشق گردد ده زبان
غنچه ی سوسن که چون شمعیست نیلی در لگن
ناربن در جان مرغان هوا آتش زند
آستین بر طوطی گردون فشاند نارون
از هوا هر دانه ی شبنم که افتد بر زمین
باد صبح از گل برون آرد برنگ یاسمن
بانگ روح افزای مرغ و نکهت دمساز گل
عشقبازان را ببستان خواند از بیت الحزن
خوبی و لطف هوا بنگر که در اردیبهشت
صاف می سازد دماغ طبع را دردی دن
صبحدم خورشید از نظاره شد سیاره بار
گرمی بازار نسرین بین و جوش نسترن
گلبن از گلهای رنگین عود سوز و عطر ساز
بوستان مجموعه پرداز ورقهای سمن
شاخسار از نکهت گل غیرت عطار چین
جویبار از عقد شبنم رشک غواص عدن
دانه ها چون خوشه ی پروین ز جوهر عقد بند
کشتزار از باد همچون روی دریا موجزن
ارغوان از باد می شوید به آب گل دهان
در هوای دستبوس سرفراز انجمن
کاشف سر حقیقت وارث علم نبی
افتخار آل یس شاه تاج الدین حسن
آنکه بی شهد ولای او دهان طفلرا
نیست آن یارا که آلاید لبان را از لبن
از پدر تا عقل اول زاده ی زهد و ورع
همچنین تا ذات واجب تابع شرع و سنن
نوک کلکش رهروانرا مقسم زاد سفر
دست جودش ساکنانرا شامل ساز وطن
در ادای شکر انعامش نواها بسته اند
طوطیان در شکرستان بلبلان اندر چمن
راستی یکروزه خرج خانقاه خیر اوست
آنچه در کان بدخشانست و صحرای یمن
جذبه یی دارد که گر کفار را خواند بدین
بشکند بتخانه و محراب سازد برهمن
هر که خواند یک ورق از دفتر اخلاص او
دفتر دل پاک گرداند ز حرف ما و من
ای خیالت همچو نور علم در مشکوة دل
وی ضمیرت چون فروغ عقل در مصباح تن
ذات بی مثل تو کز دریای عرفان گوهریست
ایزدش پیوسته دارد در پناه خویشتن
از صفا چون کعبه بر روی زمین دارد شرف
مجلس وعظت ز تسبیح دعای مرد و زن
التفات ذات محمود تو با این بینوا
دارد آن نسبت که احمد داشت باویس قرن
دعوی منصور اگر بودی بدور عدل تو
کی قرین آب و آتش میشد و دارو رسن
هر که از روی ارادت برد از دست تو داد
در ثبات هستیش مشکل اگر افتد شکن
دین پناها نخل مدحم در خور قدر تو نیست
گرد گلزارت دعایی می کند این خار کن
تا کنند از آب زر پر دفتر گل عشر و خمس
در کتاب لاله تا باشد خط از مشک ختن
نامه ی عمرت بعنوان بقا پیوسته باد
نقطه ی حرفش مصون بادا ز آسیب فتن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
ای قطب جامی، شاه انامی
در لطف عامی، نام تو نامی
بس چاره سازی، بس دلنوازی
ما را نظر کن، چون از کرامی
بس سربلندی، بس ارجمندی
گه در تشهد، گه در قیامی
در روز و در شب گویم سلامت
«انت صلاتی،انت سلامی »
جامع و جمعی، ماهی و شمعی
روی تو رومی، زلف تو شامی
جان و جهانی، روح و روانی
جامی بما ده، چون شاه جامی
قاسم ز عالم رو با تو دارد
بدر منیری، صدر انامی
در لطف عامی، نام تو نامی
بس چاره سازی، بس دلنوازی
ما را نظر کن، چون از کرامی
بس سربلندی، بس ارجمندی
گه در تشهد، گه در قیامی
در روز و در شب گویم سلامت
«انت صلاتی،انت سلامی »
جامع و جمعی، ماهی و شمعی
روی تو رومی، زلف تو شامی
جان و جهانی، روح و روانی
جامی بما ده، چون شاه جامی
قاسم ز عالم رو با تو دارد
بدر منیری، صدر انامی
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۲۷
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵ - این شعر در حضور شیخ ابواسحاق بن محمود شاه گفته شد
خواجوی دزد کابلی از شهر کرمان می رسد
موری است او در شاعری، نزد سلیمان می رسد
معنی مبر ای بوالهوس! شاعر ندزدد شعر کس
معنی بکر شاعران از عالم جان می رسد
دزدی مکن ای خرده دان، کالا ز دزدان کن نهان
کز بهر دزدی این زمان سردار دزدان می رسد
من می دهم تشویش او بر هم دریدم پیش او
در تیزگاه ریش او صد گوز قصران می رسد
در شاعری رویین تنم، قلب دلیران بشکنم
تا گردن دزدان زنم فرمان سلطان می رسد
ای حیدر پاک اندرون وی مهر مهرت در درون
یک قطره چبود گر کنون در بحر عمان می رسد؟
ای صفدر صاحب قران، ای پادشاه انس و جان!
در شهر شیراز این زمان جاسوس کرمان می رسد
موری است او در شاعری، نزد سلیمان می رسد
معنی مبر ای بوالهوس! شاعر ندزدد شعر کس
معنی بکر شاعران از عالم جان می رسد
دزدی مکن ای خرده دان، کالا ز دزدان کن نهان
کز بهر دزدی این زمان سردار دزدان می رسد
من می دهم تشویش او بر هم دریدم پیش او
در تیزگاه ریش او صد گوز قصران می رسد
در شاعری رویین تنم، قلب دلیران بشکنم
تا گردن دزدان زنم فرمان سلطان می رسد
ای حیدر پاک اندرون وی مهر مهرت در درون
یک قطره چبود گر کنون در بحر عمان می رسد؟
ای صفدر صاحب قران، ای پادشاه انس و جان!
در شهر شیراز این زمان جاسوس کرمان می رسد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح میر سید ابوالفضل جعفربن علی
نسیم آب بماند ببوی عنبر ناب
سرشگ ابر بماند بلؤلؤ خوشاب
گرفت باز کنون لاله برک جای ترنج
گرفت باز کنون عندلیب جای غراب
خروش بلبل بر شاخ گل بوقت سحر
چنانکه عاشق و معشوق در شده بعتاب
هرآنچه بلبل گوید کندش قمری رد
هر آنچه قمری گید دهدش سار جواب
اگر شگفتی خواهی بشاخ بید نگر
که برخلاف همه عالم آمده بی تاب
بگاه سنجاب او را لباس بصری بود
بگاه بصری کرد او لباس خود سنجاب
ببار بر گل رعنا چو عاشق مهجور
بخون دیده رخ زرد خویش کرده خضاب
چو دست داماد از روی نوعروس بشرم
همی فرو کشد از روی لاله باد نقاب
شکفته لاله چو جام شراب و ژاله برو
چو کفک رخشان اندر میان جام شراب
چو جان عاشق بخروشد ابر بر گردون
چو ناف خوبان در پیچد آب در گرداب
ز بس شکوفه شده سیم رنگ شاخ درخت
ز بس بنفشه شده مشگبوی روی تراب
ز خون آهو بیجاده رنگ چنگ پلنگ
ز خون تیهو یاقوت فام چنگ عقاب
زمین ز دیبا آذین زد و ز بهر نثار
برو همی گسلد عقدهای درسحاب
سرشگ باران بر برگ نو بنفشه پدید
چو بر زنند بزلف بتان ز مهر گلاب
درخش تابان هر بار ز ابر گوهر بار
چو تیغ بران از دست میر دشمن تاب
امیر سید ابوالفضل جعفربن علی
که گاه خشم چو نار است و گاه مهر چو آب
سپه کشی که همه وعده هاش هست وفا
عدو کشی که همه رأیهاش هست صواب
از آنکه هست چو زوبین او شهاب از دور
بود گریزان همواره اهرمن ز شهاب
سراب گردد با کف راد او چو بحار
بحار گردد با تف تیغ او چو سراب
شتاب باد بود با شتاب او چو درنگ
درنگ خاک بود باد رنگ او چو شتاب
بروز کوشش بانگش بگوش گردان در
بود بهول چو تندر بفعل چون سیماب
اگر ندیدی عقل و نیافتی دانش
مقاله هاش ببین و حدیثهاش بیاب
ندیده هرگز بر گنج او کسی گنجور
ندیده هرگز برباب او کسی بواب
اگر پیمبر محراب کاخ او گفتی
نتافتی بجهان هیچکس رخ از محراب
سبیل دارد بر هر که خیره جوید گنج
گشاده دارد بر هر که بارد خواهد باب
ایا شهی که تو را هست چرخ زیر نگین
ایا کسی که تو را هست دهر زیر رکاب
همه بروزی با جود تو بکار شود
اگر ستاره شود سیم و آسمان ضراب
همیشه تا ز پس هر فراز هست نشیب
همیشه تا ز پس هر عقاب هست ثواب
موافقان ترا بی نشیب باد فراز
مخالفان ترا بی ثواب باد عقاب
سرشگ ابر بماند بلؤلؤ خوشاب
گرفت باز کنون لاله برک جای ترنج
گرفت باز کنون عندلیب جای غراب
خروش بلبل بر شاخ گل بوقت سحر
چنانکه عاشق و معشوق در شده بعتاب
هرآنچه بلبل گوید کندش قمری رد
هر آنچه قمری گید دهدش سار جواب
اگر شگفتی خواهی بشاخ بید نگر
که برخلاف همه عالم آمده بی تاب
بگاه سنجاب او را لباس بصری بود
بگاه بصری کرد او لباس خود سنجاب
ببار بر گل رعنا چو عاشق مهجور
بخون دیده رخ زرد خویش کرده خضاب
چو دست داماد از روی نوعروس بشرم
همی فرو کشد از روی لاله باد نقاب
شکفته لاله چو جام شراب و ژاله برو
چو کفک رخشان اندر میان جام شراب
چو جان عاشق بخروشد ابر بر گردون
چو ناف خوبان در پیچد آب در گرداب
ز بس شکوفه شده سیم رنگ شاخ درخت
ز بس بنفشه شده مشگبوی روی تراب
ز خون آهو بیجاده رنگ چنگ پلنگ
ز خون تیهو یاقوت فام چنگ عقاب
زمین ز دیبا آذین زد و ز بهر نثار
برو همی گسلد عقدهای درسحاب
سرشگ باران بر برگ نو بنفشه پدید
چو بر زنند بزلف بتان ز مهر گلاب
درخش تابان هر بار ز ابر گوهر بار
چو تیغ بران از دست میر دشمن تاب
امیر سید ابوالفضل جعفربن علی
که گاه خشم چو نار است و گاه مهر چو آب
سپه کشی که همه وعده هاش هست وفا
عدو کشی که همه رأیهاش هست صواب
از آنکه هست چو زوبین او شهاب از دور
بود گریزان همواره اهرمن ز شهاب
سراب گردد با کف راد او چو بحار
بحار گردد با تف تیغ او چو سراب
شتاب باد بود با شتاب او چو درنگ
درنگ خاک بود باد رنگ او چو شتاب
بروز کوشش بانگش بگوش گردان در
بود بهول چو تندر بفعل چون سیماب
اگر ندیدی عقل و نیافتی دانش
مقاله هاش ببین و حدیثهاش بیاب
ندیده هرگز بر گنج او کسی گنجور
ندیده هرگز برباب او کسی بواب
اگر پیمبر محراب کاخ او گفتی
نتافتی بجهان هیچکس رخ از محراب
سبیل دارد بر هر که خیره جوید گنج
گشاده دارد بر هر که بارد خواهد باب
ایا شهی که تو را هست چرخ زیر نگین
ایا کسی که تو را هست دهر زیر رکاب
همه بروزی با جود تو بکار شود
اگر ستاره شود سیم و آسمان ضراب
همیشه تا ز پس هر فراز هست نشیب
همیشه تا ز پس هر عقاب هست ثواب
موافقان ترا بی نشیب باد فراز
مخالفان ترا بی ثواب باد عقاب
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - در مدح ابوالمعمر
باد نوروزی همی بر گل بدرد پیرهن
لاله را کرد ابر آزاری پر از لؤلؤ دهن
لاله گویی از سرشگ ابر دارد مرسله
ابر بر چرخ از سواد لاله دارد پیرهن
بوستان چون بزمگاه و سرو بن چون نیستان
شاخ گل چون میگسار و فاخته چون رود زن
بر چمن بارد ستاره هر سحرگه از فلک
بر فلک تازد شکوفه هر شبانگه از چمن
بر سمن عنبر فشاند هر نفس باد صباد
بر چمن لؤلؤ فشاند هر زمان شاخ سمن
آن پراکنده بنفشه بنگری بر شنبلید
وآن پراکنده شقایق بنگری بر نسترن
این یکی ماند چو بر چهر شمن پیش صنم
وآندگر ماند چو بر چهر صنم اشگ شمن
از پرند گونه گونه باغ گشته چون طراز
باد غارت کرده گوئی ملک خر خیز و ختن
عاشقان هر سو میان باغ کرده بزمگاه
همچو ملک شهریار از فر خورشید ز من
بوالمعمر قاسم آن کز وی همی قسمت رسد
نیکخواهانرا نشاط و بدسگالاتنرا محن
کف او دینار بخش و تیغ او کشورستان
رای او بدخواه بند و عزم او لشگرشکن
از کرم خواهد نشاط خویشتن با دیگران
وز سخا خواهد نشاط دیگران با خویشتن
تا نباید درد یار دشمنانش رود ساز
تا نباید در زمین دوستانش گورکن
زائران دست رادش را فلک زیبد بساط
کشتگان تیغ تیزش را زمین شاید کفن
ممتحن گردد ز کف او بساعت شادمان
شادمان گردد ز تیغ او بساعت ممتحن؟
گر نمیخواهی که گردد بخت با تو مستمند
ور همیخواهی که گردد سعد بر تو مفتتن
خاک پای اسب او چون سرمه اندر چشم کش
گرد شادروان او چون عنبر اندر تن بتن
گر کمان با دست او گه گه نگشتی متصل
کرمجن با تیغ او گه گه نگشتی مقترن
تیر او را بیش بایستی بروزی صد کمان
تیغ او را بیش بایستی بروزی صد مجن
تاج خاقانرا کند از نعل اسبش تاج ساز
نعل اسبش را زند از تاج خاقان نعل زن
گر مجن دارد نباید پیش او هرگز سنان
ور سنان دارد نباید پیش او هرگز مجن
مکر و فن بسیار دارد در همه کاری ولیک
روز بخشیدن نداند هیچگونه مکر و فن
جز بشعر من ندارد میل هرگز رای او
جز برای او نیاید نیک هرگز شعر من
تا شجن باشد همیشه بر دل و جان شمن
تا طرب باشد همیشه در دل و جان و تن
دشمنانش را شجن باشد همیشه بی طرب
دوستانش را طرب باشد همیشه بی شجن
لاله را کرد ابر آزاری پر از لؤلؤ دهن
لاله گویی از سرشگ ابر دارد مرسله
ابر بر چرخ از سواد لاله دارد پیرهن
بوستان چون بزمگاه و سرو بن چون نیستان
شاخ گل چون میگسار و فاخته چون رود زن
بر چمن بارد ستاره هر سحرگه از فلک
بر فلک تازد شکوفه هر شبانگه از چمن
بر سمن عنبر فشاند هر نفس باد صباد
بر چمن لؤلؤ فشاند هر زمان شاخ سمن
آن پراکنده بنفشه بنگری بر شنبلید
وآن پراکنده شقایق بنگری بر نسترن
این یکی ماند چو بر چهر شمن پیش صنم
وآندگر ماند چو بر چهر صنم اشگ شمن
از پرند گونه گونه باغ گشته چون طراز
باد غارت کرده گوئی ملک خر خیز و ختن
عاشقان هر سو میان باغ کرده بزمگاه
همچو ملک شهریار از فر خورشید ز من
بوالمعمر قاسم آن کز وی همی قسمت رسد
نیکخواهانرا نشاط و بدسگالاتنرا محن
کف او دینار بخش و تیغ او کشورستان
رای او بدخواه بند و عزم او لشگرشکن
از کرم خواهد نشاط خویشتن با دیگران
وز سخا خواهد نشاط دیگران با خویشتن
تا نباید درد یار دشمنانش رود ساز
تا نباید در زمین دوستانش گورکن
زائران دست رادش را فلک زیبد بساط
کشتگان تیغ تیزش را زمین شاید کفن
ممتحن گردد ز کف او بساعت شادمان
شادمان گردد ز تیغ او بساعت ممتحن؟
گر نمیخواهی که گردد بخت با تو مستمند
ور همیخواهی که گردد سعد بر تو مفتتن
خاک پای اسب او چون سرمه اندر چشم کش
گرد شادروان او چون عنبر اندر تن بتن
گر کمان با دست او گه گه نگشتی متصل
کرمجن با تیغ او گه گه نگشتی مقترن
تیر او را بیش بایستی بروزی صد کمان
تیغ او را بیش بایستی بروزی صد مجن
تاج خاقانرا کند از نعل اسبش تاج ساز
نعل اسبش را زند از تاج خاقان نعل زن
گر مجن دارد نباید پیش او هرگز سنان
ور سنان دارد نباید پیش او هرگز مجن
مکر و فن بسیار دارد در همه کاری ولیک
روز بخشیدن نداند هیچگونه مکر و فن
جز بشعر من ندارد میل هرگز رای او
جز برای او نیاید نیک هرگز شعر من
تا شجن باشد همیشه بر دل و جان شمن
تا طرب باشد همیشه در دل و جان و تن
دشمنانش را شجن باشد همیشه بی طرب
دوستانش را طرب باشد همیشه بی شجن
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۵ - مدح فخرالدین زکریا
زهی جناب تو والا مکان نعمت والا
ز روی همت عالی فلک نشیب و تو بالا
ملوک را همه روزه بدرگه تو تنزه
فتوح را همه ساله به حضرت تو توّلا
بگوش کوس، غریو بیان فتح شنوده
سعادت تو ز خامش زبان رایت اعلا
ز رهروان معانی تو راست سبق ترقی
ز خسروان زمانه تو راست قدر معلا
همه نتایج و ارکان تو را مزید معالی
که هفت والی چرخ از در تو اند، مولّا
گر از سپهر بپرسی که کیست پشت سلاطین
زبان بمدح سراید بحرف واضح و والا
سر ملوک جهان، پهلوان تهمتن ثانی
تفاخر همه اسلاف فخرالدین ذکریا
که با شجاعت داود، ساخت ملک سلیمان
که با وفای براهیم، یافت عصمت یحیا
شهی که زبده ی مهر وی است راحت عقبی
شهی که زنده بنام وی است ساحت دنیا
ز روزنامه او روز کار، یافته روزی
بر آستانه ی او، مکرمات یافته مأوا
بر آب و سبزه شمشیر او، و قود ظفر را
وجوه مطعم و مشرب، امیر منزل و مرعا
زسنک سبزه بر آرد، بالتفات و عنایت
ز شیر شیر بدوشد، باحتمال و مدارا
مقر قائمه حلم اوست، مرکز قوموا
هیون ساریه ذهن اوست مرکب اسرا
عقیم شد چو دم و طبع او بکار در آمد
صدف ز لولو مکنون بقر، ز عنبر سارا
وگر چنانکه توانی شنود چاوش عبرت
گشاده بر قدم آورد، نی ز فتنه ولوصا
دم وی است، خرد را به نکته مایه عدت
در وی است، هنر را ز فتنه مامن و ملجا
به رأی جنبش و آرام اوست، تا بقیامت
ثبات مرکز اغبر، مدار گنبد خضرا
زهی خراب جهان را، بعدل کرده عمارت
امیدهای کهن را، بفضل کرده مطرا
لباس ملک، تو را زیبد، ارچه در نظر من
جهان فروز تری، همچو آفتاب معرّا
چو شوق در دل عاشق بطبع جای پذیرد
صدای کوس تو، در طاق این رواق پر آوا
سیه سپید توشان دید، همچو جفت جواهر
رخ دوام به بیند نه، طاق ابروی طغرا
در آنکه دست تو دریاست شبهتی نشناسم
کزو سیاهی توقیع، عنبری است ز دریا
فلک چو ابروی خُضبه خضاب وسمه گرفته
در تو در خم ابرو عزیز دیده بنیا
توئی مفلسف تدبیر عقل و حکمت خاکی
توئی مهندس ترتیب چرخ و انجم و قمرا
بدان اجازت عدلت که در بدایت عالم
چهار مادر گیتی گرفت حمل نُه آبا
زفاف خانه گردون خراب باد که روزی
همی ز عقل و زمانه نبات زاید از ابنا
چنان رفیع جنابی که با بلندی قامت
سر فلک نکند جز مکانت تو تمنا
چو تو مجرد جودی زبان عقل که باشد
که در مقابل رایت کند حدیث مجازا
بمدح توست سخنور زبان لاله اخرس
بنام توست نیوشنده کوش صخره صما
چو نرم روی خدنک از کمان صلب پرانی
خواص نرمی و چربی دهد صلابت خارا
زمانه با تو چه سودا پزد، که دست شجاعت
بریخت خون حوادث، زسهم این سر صفرا
اگرچه رای تو بودی بیاض عارض مشرق
بخاصیت ندمیدی ز شب دواله سودا
تبیره ساز حوادث، بر او زند سپر کین
هر آنکه کرد ز قهرت، دمی نکون و تبرا
دماغ چرخ ز خصمت، بجز بخار نبیند
که در دهان زمانه نواله ایست مهنا
بحفل طالع تو داد ملکتست تمامت
بسعی دانش تو کار دانش است مهیا
خجسته کلک تو صوری است بر دهان ممالک
زده بقصد امامت دم عنایت و احیا
چنان به نزل نعم با نعم قرار گرفتی
که جز بلفظ شهادت نرفت، بر دهنت، لا
اجل چو صورت پروانه شد بر آتش تیغت
که عشق بار ندادش بخود فراغت و پروا
هر آنکه زنده کند سنت خلاف تو یکدم
حدیث خلق رها کن بخلق قابلی او را
عظیم خلق تو گوئی که ارغنون بزرگی است
که از مسام بد اندیش جان کشد بمواسا
ممان که با تو سر از جور برکند فلک الثور
که زهره تو، به ثور است آفتاب به جوزا
برای بزم تو چون برگشند برق یمانی
که شد بریشم نورش بانعکاس مثنا
چو گرد خلق تو کرددز حلم و جود و تواضع
مثلثی بکف آرد سپهر مجمره سیما
همی سمور تو گیرند سامیان مراتب
از آن سما، به جنابت نه بست مجلس اسما
ملقب اند باسماء تو ملوک زمانه
توئی بقدر ز القاب آن گروه مسما
بنای ملک تو آنگه کند قبول تباهی
کجا قبول کند سطح آب خط معما
ز اصطناع تو ممکن بود بباغ زمانه
که تخم بقله حمقا شود درختک دانا
بهار در رک او آن عمل کند که نماید
بجای عقد شکوفه ز شاخ عقد ثریا
هزار ناله بر آید بر او ز باغ خورنق
هزار شود در افتد از او به جنت مأوا
ستارگان زبر و زیر شاخ چرخ مثالش
گرفته صورت اکلیل در برابر رؤیا
سپهر گفته خرد را بدین نشان که تو دادی
اثیر پرهنر است این درخت بوالعجب اسما
اگر زهی ز درختی چنین دریغ نداری
بر بقای مخلد کند ز برگ هویدا
همیشه تا خرد و نفس و چرخ و طبع زمانه
بآفرینش یزدان مقوّمند و محلّا
نه عقل راه نماید نه نفس کار گذارد
مکر ببدرقه رحمت خدای تعالا
تو باش عالم دل را ز عیم قاعده گستر
تو باش ملکت جان را امیر مرتبه افزا
ستاره زفت و تو معطی مزاج عمر تو زیرک
زمانه سست و تو محکم، سپهر پیر و تو برنا
ز روی همت عالی فلک نشیب و تو بالا
ملوک را همه روزه بدرگه تو تنزه
فتوح را همه ساله به حضرت تو توّلا
بگوش کوس، غریو بیان فتح شنوده
سعادت تو ز خامش زبان رایت اعلا
ز رهروان معانی تو راست سبق ترقی
ز خسروان زمانه تو راست قدر معلا
همه نتایج و ارکان تو را مزید معالی
که هفت والی چرخ از در تو اند، مولّا
گر از سپهر بپرسی که کیست پشت سلاطین
زبان بمدح سراید بحرف واضح و والا
سر ملوک جهان، پهلوان تهمتن ثانی
تفاخر همه اسلاف فخرالدین ذکریا
که با شجاعت داود، ساخت ملک سلیمان
که با وفای براهیم، یافت عصمت یحیا
شهی که زبده ی مهر وی است راحت عقبی
شهی که زنده بنام وی است ساحت دنیا
ز روزنامه او روز کار، یافته روزی
بر آستانه ی او، مکرمات یافته مأوا
بر آب و سبزه شمشیر او، و قود ظفر را
وجوه مطعم و مشرب، امیر منزل و مرعا
زسنک سبزه بر آرد، بالتفات و عنایت
ز شیر شیر بدوشد، باحتمال و مدارا
مقر قائمه حلم اوست، مرکز قوموا
هیون ساریه ذهن اوست مرکب اسرا
عقیم شد چو دم و طبع او بکار در آمد
صدف ز لولو مکنون بقر، ز عنبر سارا
وگر چنانکه توانی شنود چاوش عبرت
گشاده بر قدم آورد، نی ز فتنه ولوصا
دم وی است، خرد را به نکته مایه عدت
در وی است، هنر را ز فتنه مامن و ملجا
به رأی جنبش و آرام اوست، تا بقیامت
ثبات مرکز اغبر، مدار گنبد خضرا
زهی خراب جهان را، بعدل کرده عمارت
امیدهای کهن را، بفضل کرده مطرا
لباس ملک، تو را زیبد، ارچه در نظر من
جهان فروز تری، همچو آفتاب معرّا
چو شوق در دل عاشق بطبع جای پذیرد
صدای کوس تو، در طاق این رواق پر آوا
سیه سپید توشان دید، همچو جفت جواهر
رخ دوام به بیند نه، طاق ابروی طغرا
در آنکه دست تو دریاست شبهتی نشناسم
کزو سیاهی توقیع، عنبری است ز دریا
فلک چو ابروی خُضبه خضاب وسمه گرفته
در تو در خم ابرو عزیز دیده بنیا
توئی مفلسف تدبیر عقل و حکمت خاکی
توئی مهندس ترتیب چرخ و انجم و قمرا
بدان اجازت عدلت که در بدایت عالم
چهار مادر گیتی گرفت حمل نُه آبا
زفاف خانه گردون خراب باد که روزی
همی ز عقل و زمانه نبات زاید از ابنا
چنان رفیع جنابی که با بلندی قامت
سر فلک نکند جز مکانت تو تمنا
چو تو مجرد جودی زبان عقل که باشد
که در مقابل رایت کند حدیث مجازا
بمدح توست سخنور زبان لاله اخرس
بنام توست نیوشنده کوش صخره صما
چو نرم روی خدنک از کمان صلب پرانی
خواص نرمی و چربی دهد صلابت خارا
زمانه با تو چه سودا پزد، که دست شجاعت
بریخت خون حوادث، زسهم این سر صفرا
اگرچه رای تو بودی بیاض عارض مشرق
بخاصیت ندمیدی ز شب دواله سودا
تبیره ساز حوادث، بر او زند سپر کین
هر آنکه کرد ز قهرت، دمی نکون و تبرا
دماغ چرخ ز خصمت، بجز بخار نبیند
که در دهان زمانه نواله ایست مهنا
بحفل طالع تو داد ملکتست تمامت
بسعی دانش تو کار دانش است مهیا
خجسته کلک تو صوری است بر دهان ممالک
زده بقصد امامت دم عنایت و احیا
چنان به نزل نعم با نعم قرار گرفتی
که جز بلفظ شهادت نرفت، بر دهنت، لا
اجل چو صورت پروانه شد بر آتش تیغت
که عشق بار ندادش بخود فراغت و پروا
هر آنکه زنده کند سنت خلاف تو یکدم
حدیث خلق رها کن بخلق قابلی او را
عظیم خلق تو گوئی که ارغنون بزرگی است
که از مسام بد اندیش جان کشد بمواسا
ممان که با تو سر از جور برکند فلک الثور
که زهره تو، به ثور است آفتاب به جوزا
برای بزم تو چون برگشند برق یمانی
که شد بریشم نورش بانعکاس مثنا
چو گرد خلق تو کرددز حلم و جود و تواضع
مثلثی بکف آرد سپهر مجمره سیما
همی سمور تو گیرند سامیان مراتب
از آن سما، به جنابت نه بست مجلس اسما
ملقب اند باسماء تو ملوک زمانه
توئی بقدر ز القاب آن گروه مسما
بنای ملک تو آنگه کند قبول تباهی
کجا قبول کند سطح آب خط معما
ز اصطناع تو ممکن بود بباغ زمانه
که تخم بقله حمقا شود درختک دانا
بهار در رک او آن عمل کند که نماید
بجای عقد شکوفه ز شاخ عقد ثریا
هزار ناله بر آید بر او ز باغ خورنق
هزار شود در افتد از او به جنت مأوا
ستارگان زبر و زیر شاخ چرخ مثالش
گرفته صورت اکلیل در برابر رؤیا
سپهر گفته خرد را بدین نشان که تو دادی
اثیر پرهنر است این درخت بوالعجب اسما
اگر زهی ز درختی چنین دریغ نداری
بر بقای مخلد کند ز برگ هویدا
همیشه تا خرد و نفس و چرخ و طبع زمانه
بآفرینش یزدان مقوّمند و محلّا
نه عقل راه نماید نه نفس کار گذارد
مکر ببدرقه رحمت خدای تعالا
تو باش عالم دل را ز عیم قاعده گستر
تو باش ملکت جان را امیر مرتبه افزا
ستاره زفت و تو معطی مزاج عمر تو زیرک
زمانه سست و تو محکم، سپهر پیر و تو برنا
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - وله
ای صبا طوف در گلستان کن
همدمی با هزاردستان کن
راز با برگهای سوسن گوی
ناز با شاخهای ریحان کن
گر ته تنگ یاسمن بگشای
کار دشوار لاله آسان کن
رخ گلبرگ را به هم بر زن
طره بید را پریشان کن
گر زنی خیمه چو گردون زن
ورکنی منزلی به بستان کن
گاه با آه خوشدلان آمیز
گاه آهنگ زلف جانان کن
ور ز مشکین نافه خون خوردی
رخ رنگین باغ خندان کن
خوابگه پیش چشم نرگس ساز
آب خور نزد آب حیوان کن
هر کجا راحتی است در عالم
گرد آن چون امید جولان کن
چون شدی تازه و خوش و خرم
روی میمون به مرو شهجان کن
مجلس حضرت همایون را
خوشتر از بارگاه رضوان کن
چون رسیدی بدان همایون صدر
خدمت و بندگی فراوان کن
به مثل گر کنی یکی حرکت
چون رسول منی به سامان کن
دم دم ای باد خاک پایش را
گوهر افشان و مشک باران کن
ای سعادت از او گزیرت نیست
هر چه فرمود زود فرمان کن
قدر او را بلند بالا دار
صیت او را فراخ میدان کن
نافه مشک خطش از دل ساز
صدف در لفظش از جان کن
ای جهان هر چه بایدش آن آر
وی فلک هر چه گویدت آن کن
رأی او را چو شمس روشن دار
کار او را چو چرخ گردان کن
یارب او را که دارد استحقاق
خواجه جمله خراسان کن
حاسدش گرز ذره افزون است
جمله را زیر خاک پنهان کن
همدمی با هزاردستان کن
راز با برگهای سوسن گوی
ناز با شاخهای ریحان کن
گر ته تنگ یاسمن بگشای
کار دشوار لاله آسان کن
رخ گلبرگ را به هم بر زن
طره بید را پریشان کن
گر زنی خیمه چو گردون زن
ورکنی منزلی به بستان کن
گاه با آه خوشدلان آمیز
گاه آهنگ زلف جانان کن
ور ز مشکین نافه خون خوردی
رخ رنگین باغ خندان کن
خوابگه پیش چشم نرگس ساز
آب خور نزد آب حیوان کن
هر کجا راحتی است در عالم
گرد آن چون امید جولان کن
چون شدی تازه و خوش و خرم
روی میمون به مرو شهجان کن
مجلس حضرت همایون را
خوشتر از بارگاه رضوان کن
چون رسیدی بدان همایون صدر
خدمت و بندگی فراوان کن
به مثل گر کنی یکی حرکت
چون رسول منی به سامان کن
دم دم ای باد خاک پایش را
گوهر افشان و مشک باران کن
ای سعادت از او گزیرت نیست
هر چه فرمود زود فرمان کن
قدر او را بلند بالا دار
صیت او را فراخ میدان کن
نافه مشک خطش از دل ساز
صدف در لفظش از جان کن
ای جهان هر چه بایدش آن آر
وی فلک هر چه گویدت آن کن
رأی او را چو شمس روشن دار
کار او را چو چرخ گردان کن
یارب او را که دارد استحقاق
خواجه جمله خراسان کن
حاسدش گرز ذره افزون است
جمله را زیر خاک پنهان کن
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - در مدح رشید الدین ابوطاهر گوید
در همه عالم یکی محرم نماند
اینت بی یاری مگر عالم نماند
غصه چنان شد که تو بر تو جای
گریه چونان شد که نم در نم نماند
دل بود جای غم و نادرتر آنک
ماند غم بر جای و جای غم نماند
گه گهی لب خنده می کرد یار
بر من مسکین گری کانهم نماند
صد هزاران حیرت از دیدار دوست
راست خواهی بیش ماند و کم نماند
گر دل از جان برگرفتم بر حقم
زانکه یک دم ماند و یک همدم نماند
چون رشید الدین که بر خوردار باد
یک وفادار از بنی آدم نماند
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
از دل و دلبر جدا افتاده ایم
خود چنین تنها چرا افتاده ایم
او گل و من بلبل و از یکدگر
هر دو بی برگ و نوا افتاده ایم
خاکپای و سر برهنه مانده ایم
زانکه غم خوار و ز پا افتاده ایم
خود بجو نخرید ما را هیچ کس
تا بدین حد کم بها افتاده ایم
همچو سایه بر زمین هرکس فتد
ما چو ذره در هوا افتاده ایم
جای آن کز جای برخیزیم نیست
در چنین عصری که ما افتاده ایم
کافران بر ما گواهی می دهند
ای مسلمانان کجا افتاده ایم
دستگیر ما نصیرالدین بس است
گرچه درپای بلا افتاده ایم
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
آنکه رایش رنگ گوهر می دهد
وانکه خلقش بوی عنبر می دهد
دولتش طاوس را دم می دهد
همتش سیمرغ را پر می دهد
صورتش نادیده هم دل می برد
خدمتش ناکرده هم بر می دهد
ماه را هر شب که بنهد مهرها
رای چابک دست او خور می دهد
تیغ خورشید است عالی رای او
هر کجا سر می زند زر می دهد
سحر کلکش بین که همچون خط یار
تعبیه در مشک شکر می دهد
خاک را از حزم پائی می کند
باد را از عزم در سر میدهد
اینت بی یاری مگر عالم نماند
غصه چنان شد که تو بر تو جای
گریه چونان شد که نم در نم نماند
دل بود جای غم و نادرتر آنک
ماند غم بر جای و جای غم نماند
گه گهی لب خنده می کرد یار
بر من مسکین گری کانهم نماند
صد هزاران حیرت از دیدار دوست
راست خواهی بیش ماند و کم نماند
گر دل از جان برگرفتم بر حقم
زانکه یک دم ماند و یک همدم نماند
چون رشید الدین که بر خوردار باد
یک وفادار از بنی آدم نماند
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
از دل و دلبر جدا افتاده ایم
خود چنین تنها چرا افتاده ایم
او گل و من بلبل و از یکدگر
هر دو بی برگ و نوا افتاده ایم
خاکپای و سر برهنه مانده ایم
زانکه غم خوار و ز پا افتاده ایم
خود بجو نخرید ما را هیچ کس
تا بدین حد کم بها افتاده ایم
همچو سایه بر زمین هرکس فتد
ما چو ذره در هوا افتاده ایم
جای آن کز جای برخیزیم نیست
در چنین عصری که ما افتاده ایم
کافران بر ما گواهی می دهند
ای مسلمانان کجا افتاده ایم
دستگیر ما نصیرالدین بس است
گرچه درپای بلا افتاده ایم
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
آنکه رایش رنگ گوهر می دهد
وانکه خلقش بوی عنبر می دهد
دولتش طاوس را دم می دهد
همتش سیمرغ را پر می دهد
صورتش نادیده هم دل می برد
خدمتش ناکرده هم بر می دهد
ماه را هر شب که بنهد مهرها
رای چابک دست او خور می دهد
تیغ خورشید است عالی رای او
هر کجا سر می زند زر می دهد
سحر کلکش بین که همچون خط یار
تعبیه در مشک شکر می دهد
خاک را از حزم پائی می کند
باد را از عزم در سر میدهد
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
باز این لطف چه لطف است که در طبع هواست
وین چه فیض فرح افزاست که در سیر صباست
آنچه فصل است تحریک نسیم سحری
همه جا فیض رسان و همه را روح فزاست
روش ابر بر اوراق گوهر ریز
جنبش باد بر اطراف چمن غالیه ساست
اگر دیده دل هست قدم نه در باغ
حقه غنچه بدست آر که پر شهد و شفاست
سیر صحراست کنون سلطنت روی زمین
سایه ابر بهر سر که فتد ظل هماست
غنچه را نطق فرو بسته و راهی دارد
که بشکرانه توفیق طراوت گویاست
سبزه با آنکه خموشست زبانی دارد
که ز کیفیت آثار نعم نکته سراست
دوش رفتم بچمن بهر تماشا دیدم
اثر بهجتی از رنگ ریاحین پیداست
غنچه می کرد پر از باده شبنم مینا
لاله می شست قدح بزم طرب می آراست
آتش گل ز دل مرغ چمن داشت کباب
هر طرف نغمه ای از فاخته ای برمی خواست
من شدم مایل آن بزم ولی دل نگذاشت
من شدم طالب آن جمع ولی طبع نخواست
که چرا . . . بزم فنا باید بود
این نه بزم فرح افزای ولی نعمت ماست
آن ولی نعمت وافی قلم صافی دل
که می مجلسش از میکده فیض بقاست
اوست امروز که روی سخن خلق باوست
اوست امروز که میزان فنون فصحاست
همچو نامه همه را قد پی تعظیمش خم
همچو خامه همه را کار به تدبیرش راست
مظهر رحمت حق حضرت عبدالرحمان
که گل فطرتش از گلشن توفیر وفاست
ای گرانمایه در بحر سعادت که ترا
کارساز همه ساعت اثر فیض سخاست
لاله غرقه بخونم من و بزم طربت
گلشن عیش نشاط و چمن ذوق و صفاست
آمدم داغ دل و چاک گریبانم بین
چاره کن که ز برق ستم و دست جفاست
دو سه روزم به نم و فیض نظر خرم دار
که بهر سال دو سه روز مرا نشو و نماست
سرورا بیغم و اندوه نبودست دمی
تا فضولی ز درت چون غم و اندوه جداست
چون نیاید سوی بزم طربت چون او را
هست معلوم که درد همه را از تو دواست
هست امید که تا بهر چمن آرایی
ابر بر سنبل و نسرین و سمن غالیه ساست
متصل از اثر فیض دعایت یابد
کام دل هر که ترا همچو من از اهل دعاست
وین چه فیض فرح افزاست که در سیر صباست
آنچه فصل است تحریک نسیم سحری
همه جا فیض رسان و همه را روح فزاست
روش ابر بر اوراق گوهر ریز
جنبش باد بر اطراف چمن غالیه ساست
اگر دیده دل هست قدم نه در باغ
حقه غنچه بدست آر که پر شهد و شفاست
سیر صحراست کنون سلطنت روی زمین
سایه ابر بهر سر که فتد ظل هماست
غنچه را نطق فرو بسته و راهی دارد
که بشکرانه توفیق طراوت گویاست
سبزه با آنکه خموشست زبانی دارد
که ز کیفیت آثار نعم نکته سراست
دوش رفتم بچمن بهر تماشا دیدم
اثر بهجتی از رنگ ریاحین پیداست
غنچه می کرد پر از باده شبنم مینا
لاله می شست قدح بزم طرب می آراست
آتش گل ز دل مرغ چمن داشت کباب
هر طرف نغمه ای از فاخته ای برمی خواست
من شدم مایل آن بزم ولی دل نگذاشت
من شدم طالب آن جمع ولی طبع نخواست
که چرا . . . بزم فنا باید بود
این نه بزم فرح افزای ولی نعمت ماست
آن ولی نعمت وافی قلم صافی دل
که می مجلسش از میکده فیض بقاست
اوست امروز که روی سخن خلق باوست
اوست امروز که میزان فنون فصحاست
همچو نامه همه را قد پی تعظیمش خم
همچو خامه همه را کار به تدبیرش راست
مظهر رحمت حق حضرت عبدالرحمان
که گل فطرتش از گلشن توفیر وفاست
ای گرانمایه در بحر سعادت که ترا
کارساز همه ساعت اثر فیض سخاست
لاله غرقه بخونم من و بزم طربت
گلشن عیش نشاط و چمن ذوق و صفاست
آمدم داغ دل و چاک گریبانم بین
چاره کن که ز برق ستم و دست جفاست
دو سه روزم به نم و فیض نظر خرم دار
که بهر سال دو سه روز مرا نشو و نماست
سرورا بیغم و اندوه نبودست دمی
تا فضولی ز درت چون غم و اندوه جداست
چون نیاید سوی بزم طربت چون او را
هست معلوم که درد همه را از تو دواست
هست امید که تا بهر چمن آرایی
ابر بر سنبل و نسرین و سمن غالیه ساست
متصل از اثر فیض دعایت یابد
کام دل هر که ترا همچو من از اهل دعاست
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۴
مژده ای دل که ز ره قافله داد آمد
نایب السلطنه با داد خدا داد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
کوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملک ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخی خوب و تنی پاک و دلی شاد آمد
آمد اندر مه دی با نفس فروردین
چون گل و میوه که اندر مه خرداد آمد
تا چو باد سحری تاخت سوی گلشن داد
خیمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش ای چمن ملک که چون باد بهار
باغبان با نفسی گرم و کفی راد آمد
نوبهار آمد و از بوی خوش باد ربیع
تهنیت باد بسرو گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وی
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ویرانی کشور چه خوری کاین معمار
بهر آبادی ایوان مه آباد آمد
حاسدت خشت بدریا زند و سنگ بسر
کاوستاد هنری بر سر بنیاد آمد
خانه و گلشن ویران شده را خواهی دید
عنقریبا که ز فکرش همه آباد آمد
گشت امید برومند شود کز قدمش
آب در جوی روان چون شط بغداد آمد
ای جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعلیم بیارید که استاد آمد
حال و فال همه نیکو ازین خواجه راد
که نکوکار و نکوخواه و نکوزاد آمد
ملک مخطوبه و او قاضی و عدلش کابین
شاه مشروطه بر این بالغه داماد آمد
سائسی چونین نادیده و ناخوانده بدیم
در تواریخ و سیر کاینهمه در یاد آمد
با دل شاد بآزادی ملت کوشد
که از او شاد دل بنده و آزاد آمد
همگنانش همه از خلق فرستاده بدند
اینک آن خواجه که یزدانش فرستاد آمد
داور داد و فرستاده دادار ار نیست
زو چرا کرسی بیداد بفریاد آمد
لرزه بر پیکر بیداد گر افتد نه عجب
کاین خداوند پی مالش بیداد آمد
بیستون باشد اگر دشمن سنگین دل ما
خامه او به اثر تیشه فرهاد آمد
علم هایی که خدا ریخته در سینه وی
بشمر بیش ز هفتاد و ز هشتاد آمد
عدل در بارگهش خادم دیرینه بود
عقل در پیشگهش کودک نوزاد آمد
مصرع مطلع مامقطع مقطوعه نکوست
مژده ای دل که زره قافله داد آمد
نایب السلطنه با داد خدا داد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
کوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملک ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخی خوب و تنی پاک و دلی شاد آمد
آمد اندر مه دی با نفس فروردین
چون گل و میوه که اندر مه خرداد آمد
تا چو باد سحری تاخت سوی گلشن داد
خیمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش ای چمن ملک که چون باد بهار
باغبان با نفسی گرم و کفی راد آمد
نوبهار آمد و از بوی خوش باد ربیع
تهنیت باد بسرو گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وی
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ویرانی کشور چه خوری کاین معمار
بهر آبادی ایوان مه آباد آمد
حاسدت خشت بدریا زند و سنگ بسر
کاوستاد هنری بر سر بنیاد آمد
خانه و گلشن ویران شده را خواهی دید
عنقریبا که ز فکرش همه آباد آمد
گشت امید برومند شود کز قدمش
آب در جوی روان چون شط بغداد آمد
ای جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعلیم بیارید که استاد آمد
حال و فال همه نیکو ازین خواجه راد
که نکوکار و نکوخواه و نکوزاد آمد
ملک مخطوبه و او قاضی و عدلش کابین
شاه مشروطه بر این بالغه داماد آمد
سائسی چونین نادیده و ناخوانده بدیم
در تواریخ و سیر کاینهمه در یاد آمد
با دل شاد بآزادی ملت کوشد
که از او شاد دل بنده و آزاد آمد
همگنانش همه از خلق فرستاده بدند
اینک آن خواجه که یزدانش فرستاد آمد
داور داد و فرستاده دادار ار نیست
زو چرا کرسی بیداد بفریاد آمد
لرزه بر پیکر بیداد گر افتد نه عجب
کاین خداوند پی مالش بیداد آمد
بیستون باشد اگر دشمن سنگین دل ما
خامه او به اثر تیشه فرهاد آمد
علم هایی که خدا ریخته در سینه وی
بشمر بیش ز هفتاد و ز هشتاد آمد
عدل در بارگهش خادم دیرینه بود
عقل در پیشگهش کودک نوزاد آمد
مصرع مطلع مامقطع مقطوعه نکوست
مژده ای دل که زره قافله داد آمد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - المطلع الثالث
آمد بصد شوخی ز در ترکی که خونها ریخته
خون دل یکشهر را چشمش بتنها ریخته
چون او نباشد هیچکس سالار خوبانست و بس
خوبانش زین ره هر نفس سر در کف پا ریخته
خورشید شمع خرگهش کیوان غلام درگهش
جانهای شیرین در رهش طوعا و کرها ریخته
در مکتب او جاودان آدم بود سر عشر خوان
تا نقش علمه البیان بر لوح اسماء ریخته
ادریس در تدریس او شوید ورق در آب جو
وز نامه خود آبرو قسطای لوقا ریخته
با معجز عیسی لبش با نوش احمد مشربش
با دست قدرت قالبش ایزد تعالی ریخته
بخشد تعین ذات را روزی دهد ذرات را
اشباح موجودات را او در هیولا ریخته
از حرز مریم جوشنی بر کتف عیسی دوخته
وز مغز آدم عطسه ای بر خاک حوا ریخته
فضل همیمش صبح و شام این چار عنصر را بجام
آنسان که بایستی مدام از هفت آبا ریخته
بر کاخ نصرش ای فتی نصر من الله آیتی
در جام فتحش شربتی ز انا فتحنا ریخته
چون پرده بردارد ز رو گیرد جهان از چارسو
از بس کرشمه ناز او از روی زیبا ریخته
روح الله آید جان بکف در درگهش با صد شعف
گردد براهش از شعف خون مسیحا ریخته
دجالها را برکشد با صد مذلتشان کشد
هم نار گبران خامشد هم آب ترسا ریخته
خونی که هنگام جدل در سینه کرار یل
از اهل صفین و جمل وز این گوارا ریخته
خواهد تلافی کرد تا فرصت بدست آورد تا
خونشان کند از گرد نا بر سطح غبرا ریخته
ای مهدی صاحب زمان کز عکس تیغت آسمان
رنگ شفق را جاودان بر طاق خضرا ریخته
لختی به محزونان نگر سوی جگرخونان نگر
در ساغر دونان نگر شهد گوارا ریخته
ما تلخکام از زهر غم خونمان شراب و طعمه هم
بر خوان شومان دژم صد گونه حلوا ریخته
خصم ترا با آبها آمیخته جلابها
ما در غمت خونابها از چشم بینا ریخته
ای سایه مهر تو پر گسترده بر شمس و قمر
وی مایه قهرت شرر بر هفت دریا ریخته
بنما رخ چون ماه را مرآت وجه الله را
و آن غمزه جانکاه را کز چشم شهلا ریخته
در مولدت میر اجل آراسته جشنی بی خلل
وز دست او در این محل زر بی تقاضا ریخته
میراست یکدریا کرم میراست یک گردون همم
جودش گه بخشش درم بر پیر و برنا ریخته
ویژه بمن کز شعر تر مدح ترا خواندم ز بر
دارم ببارش چون گهر ابیات غرا ریخته
چون نیک خواندی مقطعش بشنو چهارم مطلعش
تا بینی از هر مصرعش شهد مصفا ریخته
خون دل یکشهر را چشمش بتنها ریخته
چون او نباشد هیچکس سالار خوبانست و بس
خوبانش زین ره هر نفس سر در کف پا ریخته
خورشید شمع خرگهش کیوان غلام درگهش
جانهای شیرین در رهش طوعا و کرها ریخته
در مکتب او جاودان آدم بود سر عشر خوان
تا نقش علمه البیان بر لوح اسماء ریخته
ادریس در تدریس او شوید ورق در آب جو
وز نامه خود آبرو قسطای لوقا ریخته
با معجز عیسی لبش با نوش احمد مشربش
با دست قدرت قالبش ایزد تعالی ریخته
بخشد تعین ذات را روزی دهد ذرات را
اشباح موجودات را او در هیولا ریخته
از حرز مریم جوشنی بر کتف عیسی دوخته
وز مغز آدم عطسه ای بر خاک حوا ریخته
فضل همیمش صبح و شام این چار عنصر را بجام
آنسان که بایستی مدام از هفت آبا ریخته
بر کاخ نصرش ای فتی نصر من الله آیتی
در جام فتحش شربتی ز انا فتحنا ریخته
چون پرده بردارد ز رو گیرد جهان از چارسو
از بس کرشمه ناز او از روی زیبا ریخته
روح الله آید جان بکف در درگهش با صد شعف
گردد براهش از شعف خون مسیحا ریخته
دجالها را برکشد با صد مذلتشان کشد
هم نار گبران خامشد هم آب ترسا ریخته
خونی که هنگام جدل در سینه کرار یل
از اهل صفین و جمل وز این گوارا ریخته
خواهد تلافی کرد تا فرصت بدست آورد تا
خونشان کند از گرد نا بر سطح غبرا ریخته
ای مهدی صاحب زمان کز عکس تیغت آسمان
رنگ شفق را جاودان بر طاق خضرا ریخته
لختی به محزونان نگر سوی جگرخونان نگر
در ساغر دونان نگر شهد گوارا ریخته
ما تلخکام از زهر غم خونمان شراب و طعمه هم
بر خوان شومان دژم صد گونه حلوا ریخته
خصم ترا با آبها آمیخته جلابها
ما در غمت خونابها از چشم بینا ریخته
ای سایه مهر تو پر گسترده بر شمس و قمر
وی مایه قهرت شرر بر هفت دریا ریخته
بنما رخ چون ماه را مرآت وجه الله را
و آن غمزه جانکاه را کز چشم شهلا ریخته
در مولدت میر اجل آراسته جشنی بی خلل
وز دست او در این محل زر بی تقاضا ریخته
میراست یکدریا کرم میراست یک گردون همم
جودش گه بخشش درم بر پیر و برنا ریخته
ویژه بمن کز شعر تر مدح ترا خواندم ز بر
دارم ببارش چون گهر ابیات غرا ریخته
چون نیک خواندی مقطعش بشنو چهارم مطلعش
تا بینی از هر مصرعش شهد مصفا ریخته
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۵
آمد نغز و هژیر و فرخ و فیروز
اضحی و عید غدیر و جمعه و نوروز
گشته برابر چهار عید مبارک
آمده از پی چهار طالع فیروز
چار نوید امید و مژده شادی
چار شب جان فزا و صبح دل افروز
بیشتر از پار شد غنیمت امسال
خوبتر از دی رسید نعمت امروز
ساخته سنبل کمند طره ی پیچان
آخته نرگس خدنگ غمزه دلدوز
نیم شب آمد به باغ مرغ شب آویز
وقت سحر رفت در چمن، چمن افروز
برد عجوز ارچه سخت، سخت کمان بود
لیک سته شد ز جنگ دشمن کین توز
خست و به فتراک بست هر چه غم و سوگ
جست و به همراه برد آنچه غم و سوز
بدرقه ی وی بتا به روی بهاران
آتشی از آن شراب لعل برافروز
دانه خال سیاه کنج لبت را
جای سپند اندران شراره فرو سوز
شهد بقا با شراب عشق بیامیز
سر وفا از ادیب عقل بیاموز
افسر کبر و منی به گوشه ای انداز
وز در سلطان عشق توشه ای اندوز
بوالحسن آن شه که از عنایت و باسش
مهر جهانتاب زاد و برق جهان سوز
چرخ ازو چرخ گشت و خاک ازو خاک
شام بدو شام گشت و روز بدو روز
صبح دوم از شمایلش طرب افزا
عقل نخست از فضایلش خرد آموز
اضحی و عید غدیر و جمعه و نوروز
گشته برابر چهار عید مبارک
آمده از پی چهار طالع فیروز
چار نوید امید و مژده شادی
چار شب جان فزا و صبح دل افروز
بیشتر از پار شد غنیمت امسال
خوبتر از دی رسید نعمت امروز
ساخته سنبل کمند طره ی پیچان
آخته نرگس خدنگ غمزه دلدوز
نیم شب آمد به باغ مرغ شب آویز
وقت سحر رفت در چمن، چمن افروز
برد عجوز ارچه سخت، سخت کمان بود
لیک سته شد ز جنگ دشمن کین توز
خست و به فتراک بست هر چه غم و سوگ
جست و به همراه برد آنچه غم و سوز
بدرقه ی وی بتا به روی بهاران
آتشی از آن شراب لعل برافروز
دانه خال سیاه کنج لبت را
جای سپند اندران شراره فرو سوز
شهد بقا با شراب عشق بیامیز
سر وفا از ادیب عقل بیاموز
افسر کبر و منی به گوشه ای انداز
وز در سلطان عشق توشه ای اندوز
بوالحسن آن شه که از عنایت و باسش
مهر جهانتاب زاد و برق جهان سوز
چرخ ازو چرخ گشت و خاک ازو خاک
شام بدو شام گشت و روز بدو روز
صبح دوم از شمایلش طرب افزا
عقل نخست از فضایلش خرد آموز