عبارات مورد جستجو در ۴۹۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۱
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۳
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۰
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۶
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۸
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۵
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰۷
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۸
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۹
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۰
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح ابوالمعالی مجدالدین بن احمد
ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب
خطت کشیده دائرهٔ شب بر آفتاب
زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب
روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب
آنجا که زلف تست همه یکسره شب است
وانجا که روی تست همه یکسر آفتاب
باغیست چهره تو که دارد ستارهبار
سرویست قامت تو که دارد بر آفتاب
بر ماه مشک داری و بر سرو بوستان
در لاله نوش داری و در عنبر آفتاب
گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست
کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب
از چهره آفتابی و از بوسه شکری
بس لایق است با شکرت همبر آفتاب
انگیختست حسن تو گل با مه تمام
وامیخته است لفظ تو با شکر آفتاب
گر نایب سپهر نشد زلف تو چرا
در حلقه ماه دارد و در چنبر آفتاب
خالیست بر رخ تو بنامیزد آنچنانک
خواهد همی به خوبی ازو زیور آفتاب
گویی که نوک خامهٔ دستور پادشاه
ناگه ز مشک شب نقطی زد بر آفتاب
مخدوم ملکپرور و صدر جهان که هست
در پیش بارگاهش خدمتگر آفتاب
فرزانه مجد دولت و دین کز برای فخر
داد ز رای روشن او رهبر آفتاب
عالی ابوالمعالی بن احمد آنکه اوست
از مخبر آسمانی و از منظر آفتاب
لشکرکشی که هستش لشکرگه آسمان
فرماندهی که هستش فرمانبر آفتاب
بر طالع قویش دعاگوی مشتری
بر طلعت شهیش ثناگستر آفتاب
هر صبحدم بسوزد بهر بخور او
مشک سیاه شب را در مجمر آفتاب
کامل ز ذات اوست خردپرور آدمی
قاهر ز جود اوست گهرپرور آفتاب
بر منبری که خطبهٔ مدحش ادا کنند
بوسد ز فخر پایهٔ آن منبر آفتاب
زیبد زمانه را که کند بهر مدح او
خامه شهاب و نقش شب و دفتر آفتاب
ای صاحبی که دایم بر آسمان ملک
دارد ز رای روشن تو مفخر آفتاب
ای از محل چنانکه زهر آفریده جان
وی از شرف چنانکه زهر اختر آفتاب
آنجا برد که رای تو باشد دل آسمان
و آنجا نهد که پای تو باشد سر آفتاب
از گرد موکب تو کشد سرمه حور عین
وز ماه رایت تو کند افسر آفتاب
نام شب از صحیفهٔ ایام بسترد
از رای تو اجازت یابد گر آفتاب
بر عزم آنکه ریزد خون عدوی تو
هر روز بامداد کشد خنجر آفتاب
تا کیمیای خاک درت بر نیفکند
در صحن هیچ کان ننهد گوهر آفتاب
سیمرغ صبح را ندهد مژدهٔ صباح
تا نام تو نبندد بر شهپر آفتاب
چون تیغ نصرت تو برآرد سر از نیام
گویی همی برآید از خاور آفتاب
با بندگانت پای ندارند سرکشان
میرد سپاه شب چو کشد لشکر آفتاب
آنجا که رزم جویی و لشکرکشی به فتح
در بحر خون بتابد بیمعبر آفتاب
از تف و تاب خنجر مردان لشکرت
در سر کشد به شکل زنان چادر آفتاب
ای آفتاب دولت عالیت بیزوال
وی در ضمیر روشن تو مضمر آفتاب
ای چاکری جاه ترا لایق آسمان
وی بندگی رای ترا در خور آفتاب
هر شعر آفتاب که نبود بر این نمط
خصمی کند هر آینه در محشر آفتاب
آیینهای که جلوهگه روی تو بود
میزیبدش هر آینه خاکستر آفتاب
نشگفت اگر نویسد این شعر انوری
بر روی روزگار به آب زر آفتاب
تا نوبهار سبز بود و آسمان کبود
تا لاله سایه جوید و نیلوفر آفتاب
سر سبز باد ناصحت از دور آسمان
پژمرده لالهوار حسودت در آفتاب
در جشن آسمانوش تو ریخته به ناز
ساقی ماه روی تو در ساغر آفتاب
خطت کشیده دائرهٔ شب بر آفتاب
زلف چو مشک ناب ترا بنده مشک ناب
روی چو آفتاب ترا چاکر آفتاب
آنجا که زلف تست همه یکسره شب است
وانجا که روی تست همه یکسر آفتاب
باغیست چهره تو که دارد ستارهبار
سرویست قامت تو که دارد بر آفتاب
بر ماه مشک داری و بر سرو بوستان
در لاله نوش داری و در عنبر آفتاب
گر حور و آفتاب نهم نام تو رواست
کاندر کنار حوری و اندر بر آفتاب
از چهره آفتابی و از بوسه شکری
بس لایق است با شکرت همبر آفتاب
انگیختست حسن تو گل با مه تمام
وامیخته است لفظ تو با شکر آفتاب
گر نایب سپهر نشد زلف تو چرا
در حلقه ماه دارد و در چنبر آفتاب
خالیست بر رخ تو بنامیزد آنچنانک
خواهد همی به خوبی ازو زیور آفتاب
گویی که نوک خامهٔ دستور پادشاه
ناگه ز مشک شب نقطی زد بر آفتاب
مخدوم ملکپرور و صدر جهان که هست
در پیش بارگاهش خدمتگر آفتاب
فرزانه مجد دولت و دین کز برای فخر
داد ز رای روشن او رهبر آفتاب
عالی ابوالمعالی بن احمد آنکه اوست
از مخبر آسمانی و از منظر آفتاب
لشکرکشی که هستش لشکرگه آسمان
فرماندهی که هستش فرمانبر آفتاب
بر طالع قویش دعاگوی مشتری
بر طلعت شهیش ثناگستر آفتاب
هر صبحدم بسوزد بهر بخور او
مشک سیاه شب را در مجمر آفتاب
کامل ز ذات اوست خردپرور آدمی
قاهر ز جود اوست گهرپرور آفتاب
بر منبری که خطبهٔ مدحش ادا کنند
بوسد ز فخر پایهٔ آن منبر آفتاب
زیبد زمانه را که کند بهر مدح او
خامه شهاب و نقش شب و دفتر آفتاب
ای صاحبی که دایم بر آسمان ملک
دارد ز رای روشن تو مفخر آفتاب
ای از محل چنانکه زهر آفریده جان
وی از شرف چنانکه زهر اختر آفتاب
آنجا برد که رای تو باشد دل آسمان
و آنجا نهد که پای تو باشد سر آفتاب
از گرد موکب تو کشد سرمه حور عین
وز ماه رایت تو کند افسر آفتاب
نام شب از صحیفهٔ ایام بسترد
از رای تو اجازت یابد گر آفتاب
بر عزم آنکه ریزد خون عدوی تو
هر روز بامداد کشد خنجر آفتاب
تا کیمیای خاک درت بر نیفکند
در صحن هیچ کان ننهد گوهر آفتاب
سیمرغ صبح را ندهد مژدهٔ صباح
تا نام تو نبندد بر شهپر آفتاب
چون تیغ نصرت تو برآرد سر از نیام
گویی همی برآید از خاور آفتاب
با بندگانت پای ندارند سرکشان
میرد سپاه شب چو کشد لشکر آفتاب
آنجا که رزم جویی و لشکرکشی به فتح
در بحر خون بتابد بیمعبر آفتاب
از تف و تاب خنجر مردان لشکرت
در سر کشد به شکل زنان چادر آفتاب
ای آفتاب دولت عالیت بیزوال
وی در ضمیر روشن تو مضمر آفتاب
ای چاکری جاه ترا لایق آسمان
وی بندگی رای ترا در خور آفتاب
هر شعر آفتاب که نبود بر این نمط
خصمی کند هر آینه در محشر آفتاب
آیینهای که جلوهگه روی تو بود
میزیبدش هر آینه خاکستر آفتاب
نشگفت اگر نویسد این شعر انوری
بر روی روزگار به آب زر آفتاب
تا نوبهار سبز بود و آسمان کبود
تا لاله سایه جوید و نیلوفر آفتاب
سر سبز باد ناصحت از دور آسمان
پژمرده لالهوار حسودت در آفتاب
در جشن آسمانوش تو ریخته به ناز
ساقی ماه روی تو در ساغر آفتاب
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - در مدح خاقان اعظم کمالالدین
ای از رخت فکنده سپر ماه و آفتاب
طعنه زده جمال تو بر ماه و آفتاب
آنجا که راستیست ندارند در جمال
پیش رخ تو هیچ خطر ماه و آفتاب
بندند گر دهی تو اجازت چو بندگان
در خدمت رخ تو کمر ماه و آفتاب
از موی تو ربوده نشان مشک و غالیه
وز روی تو گرفته اثر ماه و آفتاب
از ماه و آفتاب بهی تو که نیستند
با دو عقیق همچو شکر ماه و آفتاب
در صف نیکوان به مقام مفاخرت
خواهند از رخ تو نظر ماه و آفتاب
باشند با جمال تو حاضر به وقت لهو
در بزم شهریار بشر ماه و آفتاب
خاقان کمال دولت و دین آنکه بر فلک
از سهم او کنند حذر ماه و آفتاب
محمود صفدری که ز لطف و ز عنف او
گیرند بار نفع و ضرر ماه و آفتاب
بر خصم او کشیده سنان چرخ و روزگار
در پیش او گرفته سپر ماه و آفتاب
بفزود عز و دولت او ملک و جاه را
چونان که لون و طعم ثمر ماه و آفتاب
از شخص او نگشته جدا جاه و مفخرت
وز حکم او نکرده گذر ماه و آفتاب
بنموده در ولی و عدو و خلقش آن اثر
کاندر قصب نموده گهر ماه و آفتاب
آفاق را جمال ز جاه و جلال اوست
جاه و جمال اوست مگر ماه و آفتاب
شاها نهند اگر تو اشارت کنی به فخر
بر خاک بارگاه تو سر ماه و آفتاب
تو ماه و آفتابی اگر در جبلتاند
محض سخا و عین هنر ماه و آفتاب
بیعزم و بیلقای تو در سرعت و ضیاء
ننهاده گام و نا زده بر ماه و آفتاب
اندر ظلال موکب میمون عزم تو
دارند شغل و پیشه سفر ماه و آفتاب
بر قمع دشمنان تو هر لحظه میکشند
لشکر به جایگاه دگر ماه و آفتاب
از کنج سعد هر شب و هر روز نزد تو
آرند تحفه فتح و ظفر ماه و آفتاب
تا ماندهاند سخرهٔ فرمان ایزدی
در قبضهٔ قضا و قدر ماه و آفتاب
بادا نگون لوای بقای عدوی تو
چونان که در میان شمر ماه و آفتاب
از روی و رای تست شب و روز بر فلک
دیده بها و یافته فر ماه و آفتاب
از طارم سپهر به چشم مناصحت
در دولت تو کرده نظر ماه و آفتاب
طعنه زده جمال تو بر ماه و آفتاب
آنجا که راستیست ندارند در جمال
پیش رخ تو هیچ خطر ماه و آفتاب
بندند گر دهی تو اجازت چو بندگان
در خدمت رخ تو کمر ماه و آفتاب
از موی تو ربوده نشان مشک و غالیه
وز روی تو گرفته اثر ماه و آفتاب
از ماه و آفتاب بهی تو که نیستند
با دو عقیق همچو شکر ماه و آفتاب
در صف نیکوان به مقام مفاخرت
خواهند از رخ تو نظر ماه و آفتاب
باشند با جمال تو حاضر به وقت لهو
در بزم شهریار بشر ماه و آفتاب
خاقان کمال دولت و دین آنکه بر فلک
از سهم او کنند حذر ماه و آفتاب
محمود صفدری که ز لطف و ز عنف او
گیرند بار نفع و ضرر ماه و آفتاب
بر خصم او کشیده سنان چرخ و روزگار
در پیش او گرفته سپر ماه و آفتاب
بفزود عز و دولت او ملک و جاه را
چونان که لون و طعم ثمر ماه و آفتاب
از شخص او نگشته جدا جاه و مفخرت
وز حکم او نکرده گذر ماه و آفتاب
بنموده در ولی و عدو و خلقش آن اثر
کاندر قصب نموده گهر ماه و آفتاب
آفاق را جمال ز جاه و جلال اوست
جاه و جمال اوست مگر ماه و آفتاب
شاها نهند اگر تو اشارت کنی به فخر
بر خاک بارگاه تو سر ماه و آفتاب
تو ماه و آفتابی اگر در جبلتاند
محض سخا و عین هنر ماه و آفتاب
بیعزم و بیلقای تو در سرعت و ضیاء
ننهاده گام و نا زده بر ماه و آفتاب
اندر ظلال موکب میمون عزم تو
دارند شغل و پیشه سفر ماه و آفتاب
بر قمع دشمنان تو هر لحظه میکشند
لشکر به جایگاه دگر ماه و آفتاب
از کنج سعد هر شب و هر روز نزد تو
آرند تحفه فتح و ظفر ماه و آفتاب
تا ماندهاند سخرهٔ فرمان ایزدی
در قبضهٔ قضا و قدر ماه و آفتاب
بادا نگون لوای بقای عدوی تو
چونان که در میان شمر ماه و آفتاب
از روی و رای تست شب و روز بر فلک
دیده بها و یافته فر ماه و آفتاب
از طارم سپهر به چشم مناصحت
در دولت تو کرده نظر ماه و آفتاب
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۶ - در مدح یکی از امیران
چون شمع روز روشن از ایوان آسمان
ناگه در اوفتاد به دریای بیکران
روشن زمین و فرق هوا را ز قیر و مشک
بهر سپهر کوژ ردا کرد و طیلسان
آورد پای مهر چو در دامن زمین
بگرفت دست ماه گریبان آسمان
بر طارم فلک چو شه زنگ شد مکین
در خاک تیره شد ملک روم را مکان
تا هم میان صرح ممرد به پیش چشم
بر روی او فشاند همه گنج شایگان
گردون چو تاج کسری بر معجزات حسن
وز در و لعل چتر سکندر برو نشان
زهره چو گوی سیمینبر چرخ و بر درش
دنبال برج عقرب مانند صولجان
بهرام تافت از فلک پنجمین همی
چونان که دیده سرخ کند شرزهٔ ژیان
پروین چو وقت حمله گرانتر کنی رکاب
جوزا چو گاه پویه سبکتر کنی عنان
گردان بنات نعش چو مرغی که سرنگون
یکسر به جوی آبخور آید ز آشیان
برجیس چون شمامهٔ کافور پر عبیر
کیوان چو بر بنفشهستان برگ ارغوان
دیو از شهاب گشته گریزان بر آن مثال
چون خصم منهزم ز سنان خدایگان
اندر چنین شبی که غضنفر شدی ذلیل
وندر چنین شبی که دلاور بدی جبان
من روز سوی راه نهاده به فال سعد
امید خود بریده ز پیوند و خانمان
راهی چنان که آید ازو جسم را خلل
راهی چنانکه آید ازو روح را زیان
ریگش چو نیش کژدم و سنگش چو پشک مار
زین طبع را عفونت و زان عقل را فغان
در آب او سمک نرود جز به سلسله
بر کوه او ملک نرود جز به نردبان
هرچند سنگ و ریگ و که و غار او نمود
رنج دل و بلای تن و آفت روان
زان در دلم نبود اثر زانکه همچو حرز
راندم همی مدیح خداوند بر زبان
قطب جلال شاه معظم که روزگار
بر حصن قدر و حشمت او هست بادبان
گردون به هفت کوکب و گیتی به چار طبع
یک تن نپرورید قرینش به صد قران
تیرش به گاه حمله چو پوید به سوی خصم
کلکش به گاه پویه چو جنبد به پرنیان
این داعیست دست امل را به سوی دل
وان هادیست پای اجل را به سوی جان
شاهان همی روند ز عصان او نگون
مرغان همی پرند در ایام او ستان
ای بر هزار میر شده میر و شهریار
وی تا دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان
گرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تو
از بیم میش بدرقه گیرد سگ شبان
روزی که تیغ تیز بگرید چو ابر تند
وز خون تازه خاک بخندد چو گلستان
جان را بود ز هیبت رمح تو سر به سنگ
دل را شود ز هیبت گرز تو سرگران
سازند کار جنگ شجاعان جنگجو
از بهر روز کینه دلیران کاردان
گرزت چنان بکوبد خصم ترا به حرب
کش چون خوی از مسام برون جوشد استخوان
گویی که شرزه شیر گشاید همی کمین
وقتی که در مصاف شها برکشی کمان
آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را
نشناختی ز بیم تو ترکش ز دوکدان
ای گشته جفت رای ترا همت بلند
وی طبع و رای پیر ترا دولت جوان
این بنده سوی درگه عالی نهاده روی
تا از حوادث فلکی باشدش امان
یابد اگر قبول خداوند بیخلاف
حاصل شود هوای دل بنده بیگمان
تا بید گل نگردد و شمشاد یاسمین
تا ارغوان سمن نشود سرو خیزران
اندر حریم جود و جلال و بقا بپای
وانرد سرای جاه و جمال و بها بمان
ناگه در اوفتاد به دریای بیکران
روشن زمین و فرق هوا را ز قیر و مشک
بهر سپهر کوژ ردا کرد و طیلسان
آورد پای مهر چو در دامن زمین
بگرفت دست ماه گریبان آسمان
بر طارم فلک چو شه زنگ شد مکین
در خاک تیره شد ملک روم را مکان
تا هم میان صرح ممرد به پیش چشم
بر روی او فشاند همه گنج شایگان
گردون چو تاج کسری بر معجزات حسن
وز در و لعل چتر سکندر برو نشان
زهره چو گوی سیمینبر چرخ و بر درش
دنبال برج عقرب مانند صولجان
بهرام تافت از فلک پنجمین همی
چونان که دیده سرخ کند شرزهٔ ژیان
پروین چو وقت حمله گرانتر کنی رکاب
جوزا چو گاه پویه سبکتر کنی عنان
گردان بنات نعش چو مرغی که سرنگون
یکسر به جوی آبخور آید ز آشیان
برجیس چون شمامهٔ کافور پر عبیر
کیوان چو بر بنفشهستان برگ ارغوان
دیو از شهاب گشته گریزان بر آن مثال
چون خصم منهزم ز سنان خدایگان
اندر چنین شبی که غضنفر شدی ذلیل
وندر چنین شبی که دلاور بدی جبان
من روز سوی راه نهاده به فال سعد
امید خود بریده ز پیوند و خانمان
راهی چنان که آید ازو جسم را خلل
راهی چنانکه آید ازو روح را زیان
ریگش چو نیش کژدم و سنگش چو پشک مار
زین طبع را عفونت و زان عقل را فغان
در آب او سمک نرود جز به سلسله
بر کوه او ملک نرود جز به نردبان
هرچند سنگ و ریگ و که و غار او نمود
رنج دل و بلای تن و آفت روان
زان در دلم نبود اثر زانکه همچو حرز
راندم همی مدیح خداوند بر زبان
قطب جلال شاه معظم که روزگار
بر حصن قدر و حشمت او هست بادبان
گردون به هفت کوکب و گیتی به چار طبع
یک تن نپرورید قرینش به صد قران
تیرش به گاه حمله چو پوید به سوی خصم
کلکش به گاه پویه چو جنبد به پرنیان
این داعیست دست امل را به سوی دل
وان هادیست پای اجل را به سوی جان
شاهان همی روند ز عصان او نگون
مرغان همی پرند در ایام او ستان
ای بر هزار میر شده میر و شهریار
وی تا دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان
گرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تو
از بیم میش بدرقه گیرد سگ شبان
روزی که تیغ تیز بگرید چو ابر تند
وز خون تازه خاک بخندد چو گلستان
جان را بود ز هیبت رمح تو سر به سنگ
دل را شود ز هیبت گرز تو سرگران
سازند کار جنگ شجاعان جنگجو
از بهر روز کینه دلیران کاردان
گرزت چنان بکوبد خصم ترا به حرب
کش چون خوی از مسام برون جوشد استخوان
گویی که شرزه شیر گشاید همی کمین
وقتی که در مصاف شها برکشی کمان
آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را
نشناختی ز بیم تو ترکش ز دوکدان
ای گشته جفت رای ترا همت بلند
وی طبع و رای پیر ترا دولت جوان
این بنده سوی درگه عالی نهاده روی
تا از حوادث فلکی باشدش امان
یابد اگر قبول خداوند بیخلاف
حاصل شود هوای دل بنده بیگمان
تا بید گل نگردد و شمشاد یاسمین
تا ارغوان سمن نشود سرو خیزران
اندر حریم جود و جلال و بقا بپای
وانرد سرای جاه و جمال و بها بمان
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۳ - از دوستی قدری ارزن برای فاخته خواسته
ای همای همتت سر بر سپهر افراخته
کس چو سیمرغت نظیری در جهان نشناخته
دور بین چون کرکس و خصم افکنی همچون عقاب
باز هنگام هنر گردن چو باز افراخته
طوطیان نظم کلام و بلبلان زیر نوا
جز به یاد مجلست نا داده و ننواخته
بخت بیدارت خروسان سحرگهخیز را
از پگهخیزی که هست از چشم صبح انداخته
تا به تاج هدهد و طاوس در کین عدوت
نیزهای پر ز دست و تیغهای آخته
قهر شاهین انتقامت اخگر دل در برش
چون در امعاء شترمرغ از اسف بگداخته
نیک پی آن بندهات ای بندگانت نیک پی
از تجملها به کف کردست جفتی فاخته
طوق قمری بر قفا خون تذرو اندر دو چشم
با چنین فر و بها دلها ز غم پرداخته
نرد زیب از کبک و تیهو برده پس بیاختیار
مانده اندر ششدر حبس قفس ناباخته
هریکی را همچو لقلق مار باید صعوه کرم
سوی آب و دانه بینی دایم اندر تاخته
چون حواصل هیچ سیری میندانند از علف
وین غلامک وجه بنجشکی ندارد ساخته
مکرمت کن پارهای ارزن فرستش کز شره
چون دو زاغند این دو شهرآشوب کشور تاخته
کس چو سیمرغت نظیری در جهان نشناخته
دور بین چون کرکس و خصم افکنی همچون عقاب
باز هنگام هنر گردن چو باز افراخته
طوطیان نظم کلام و بلبلان زیر نوا
جز به یاد مجلست نا داده و ننواخته
بخت بیدارت خروسان سحرگهخیز را
از پگهخیزی که هست از چشم صبح انداخته
تا به تاج هدهد و طاوس در کین عدوت
نیزهای پر ز دست و تیغهای آخته
قهر شاهین انتقامت اخگر دل در برش
چون در امعاء شترمرغ از اسف بگداخته
نیک پی آن بندهات ای بندگانت نیک پی
از تجملها به کف کردست جفتی فاخته
طوق قمری بر قفا خون تذرو اندر دو چشم
با چنین فر و بها دلها ز غم پرداخته
نرد زیب از کبک و تیهو برده پس بیاختیار
مانده اندر ششدر حبس قفس ناباخته
هریکی را همچو لقلق مار باید صعوه کرم
سوی آب و دانه بینی دایم اندر تاخته
چون حواصل هیچ سیری میندانند از علف
وین غلامک وجه بنجشکی ندارد ساخته
مکرمت کن پارهای ارزن فرستش کز شره
چون دو زاغند این دو شهرآشوب کشور تاخته
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح صاحب جلال الدین احمد مخلص
ای رایت دولت ز تو بر چرخ رسیده
وی چشم وزارت چو تو دستور ندیده
بر پایهٔ تو پای توهم نسپرده
بر دامن تو دست معالی نرسیده
با قدر تو اوج زحل از دست فتاده
با کلک تو تیر فلک انگشت گزیده
در نظم جهان هرچه صریر قلمت گفت
از روی رضا گوش قضا جمله شنیده
اعجاز تو در شرع وزارت نه به حدیست
کز خلق بمانند یکی ناگرویده
ای مردم آبی شده بیباس تو عمری
در دیدهٔ احرار جهان مردم دیده
دی خانه فروش ستم آنرا که برانداخت
انصاف تو امروز به جانش بخریده
از خنصر چپ عقد ایادیت گرفته
اطفال در آن عهد که ابهام مکیده
آرام زمین بر در حزم تو نشسته
تعجیل زمان در ره عزم تو دویده
تخم غرض بخت تو بر خاره برسته
مرغ عمل خصم تو از بیضه پریده
بر خاک درت ملک گویی که از آرام
طفلی است در آغوش رقیبی غنویده
درکام جهان آب شد از تف ستم خشک
جز آب حیات از سر کلکت نچکیده
گردون که یکی خوشه چنش ماه نو آمد
تا سنبله از خرمن اقبال تو چیده
آنجا که گران گشت رکاب سخط تو
از بوالعجبی فتنه عنان باز کشیده
بیآب رخ طالع مهپرور تو ماه
تا عهد تو چون ماهی بیآب طپیده
پشتی شده در نیک و بد ابنای جهان را
هر پشت که در صدر تو یک روز خمیده
دندان خزان کند بر آن شاخ که بر وی
یکبار نسیمی ز رضای تو وزیده
زنبور خزر فضلهٔ لطف تو سرشته
آهوی ختن کشتهٔ خلق تو چریده
در عهد نفاذ تو ز پستان پلنگان
آهو بره در خوابستان شیر مکیده
شیر فلک آن شیر سراپردهٔ دوران
در مرتبه با شیر بساطت نچخیده
میبینم از این مرتبه خورشید فلک را
چون شبپره در سایهٔ حفظ تو خزیده
بدخواه تو چون کرم بریشم کفن خویش
از دوک زبان بر سرو بر پای تنیده
بر چرخ ممالک ز شهاب قلم تست
بر یکدگر افتاده دو صد دیو رمیده
کورا که تب و لرزهاش از بیم تو دارد
یک چاشنی از شربت قهر تو چشیده
غور تو نه بحریست کزو عبره توان کرد
گیرم که جهان پر شود از خیک دمیده
تو در چمن دولت و در باغ وزارت
چون ابر خرامیده و چون سرو چمیده
دیروز به جای پدر و جد تو بودست
مسعود علی آن دو ملکشان بگزیده
امروز اگر نوبت ایشان به تو آمد
نشگفت عطاییست سزاوار و سزیده
تا تار شب و روز چنان نیست کز ایشان
سهم رسن پیسه خورد مار گزیده
خصم تو چو شب باد همه جای سیهروی
وز حادثه چون صبح دوم جامه دریده
رخسار چو آبی ز عنا گرد گرفته
دل در برش از نایبه چون نار کفیده
هر ساعتش از غصه گلی تازه شکفته
وان غصه چو خارش همه در دیده خلیده
وی چشم وزارت چو تو دستور ندیده
بر پایهٔ تو پای توهم نسپرده
بر دامن تو دست معالی نرسیده
با قدر تو اوج زحل از دست فتاده
با کلک تو تیر فلک انگشت گزیده
در نظم جهان هرچه صریر قلمت گفت
از روی رضا گوش قضا جمله شنیده
اعجاز تو در شرع وزارت نه به حدیست
کز خلق بمانند یکی ناگرویده
ای مردم آبی شده بیباس تو عمری
در دیدهٔ احرار جهان مردم دیده
دی خانه فروش ستم آنرا که برانداخت
انصاف تو امروز به جانش بخریده
از خنصر چپ عقد ایادیت گرفته
اطفال در آن عهد که ابهام مکیده
آرام زمین بر در حزم تو نشسته
تعجیل زمان در ره عزم تو دویده
تخم غرض بخت تو بر خاره برسته
مرغ عمل خصم تو از بیضه پریده
بر خاک درت ملک گویی که از آرام
طفلی است در آغوش رقیبی غنویده
درکام جهان آب شد از تف ستم خشک
جز آب حیات از سر کلکت نچکیده
گردون که یکی خوشه چنش ماه نو آمد
تا سنبله از خرمن اقبال تو چیده
آنجا که گران گشت رکاب سخط تو
از بوالعجبی فتنه عنان باز کشیده
بیآب رخ طالع مهپرور تو ماه
تا عهد تو چون ماهی بیآب طپیده
پشتی شده در نیک و بد ابنای جهان را
هر پشت که در صدر تو یک روز خمیده
دندان خزان کند بر آن شاخ که بر وی
یکبار نسیمی ز رضای تو وزیده
زنبور خزر فضلهٔ لطف تو سرشته
آهوی ختن کشتهٔ خلق تو چریده
در عهد نفاذ تو ز پستان پلنگان
آهو بره در خوابستان شیر مکیده
شیر فلک آن شیر سراپردهٔ دوران
در مرتبه با شیر بساطت نچخیده
میبینم از این مرتبه خورشید فلک را
چون شبپره در سایهٔ حفظ تو خزیده
بدخواه تو چون کرم بریشم کفن خویش
از دوک زبان بر سرو بر پای تنیده
بر چرخ ممالک ز شهاب قلم تست
بر یکدگر افتاده دو صد دیو رمیده
کورا که تب و لرزهاش از بیم تو دارد
یک چاشنی از شربت قهر تو چشیده
غور تو نه بحریست کزو عبره توان کرد
گیرم که جهان پر شود از خیک دمیده
تو در چمن دولت و در باغ وزارت
چون ابر خرامیده و چون سرو چمیده
دیروز به جای پدر و جد تو بودست
مسعود علی آن دو ملکشان بگزیده
امروز اگر نوبت ایشان به تو آمد
نشگفت عطاییست سزاوار و سزیده
تا تار شب و روز چنان نیست کز ایشان
سهم رسن پیسه خورد مار گزیده
خصم تو چو شب باد همه جای سیهروی
وز حادثه چون صبح دوم جامه دریده
رخسار چو آبی ز عنا گرد گرفته
دل در برش از نایبه چون نار کفیده
هر ساعتش از غصه گلی تازه شکفته
وان غصه چو خارش همه در دیده خلیده
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
هر بامداد روی تو دیدن چو آفتاب
ما را رسد، که بیتو ندیدیم روی خواب
ما را دلیست گمشده در چین زلف تو
اکنون که حال با تو بگفتیم، بازیاب
باریک تر ز موی سؤالیست در دلم
شیرینتر از لب تو نگوید کسی جواب
رویت ز روشنی چو بهشتست و من ز درد
در وی به حیرتم که: بهشتست یا عذاب؟
چشمم ز آب گریه به جوشست همچو دیگ
عشق آتشی همی کند آهسته زیر آب
هر دل که دید آب دو چشمم کباب شد
برآب دیدهای، که دل کس شود کباب؟
جز یک شراب هر دو نخوردیم، پس چرا
چشم تو مست گشت و دل اوحدی خراب؟
ما را رسد، که بیتو ندیدیم روی خواب
ما را دلیست گمشده در چین زلف تو
اکنون که حال با تو بگفتیم، بازیاب
باریک تر ز موی سؤالیست در دلم
شیرینتر از لب تو نگوید کسی جواب
رویت ز روشنی چو بهشتست و من ز درد
در وی به حیرتم که: بهشتست یا عذاب؟
چشمم ز آب گریه به جوشست همچو دیگ
عشق آتشی همی کند آهسته زیر آب
هر دل که دید آب دو چشمم کباب شد
برآب دیدهای، که دل کس شود کباب؟
جز یک شراب هر دو نخوردیم، پس چرا
چشم تو مست گشت و دل اوحدی خراب؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
آن فروغ لاله یا برگ سمن، یا روی تست؟
آن بهشت عدن، یا باغ ارم، یا کوی تست؟
آن کمان چرخ، یا قوس و قزح، یا شکل نون
یا مه نو، یا هلال وسمه، یا ابروی تست؟
آن بلای سینه، یا آشوب دل، یا رنج جان
یا جفای چرخ، یا جور فلک، یا خوی تست؟
آن کمند مهر، یا زنجیر غم، یا بند عشق
یا طناب شوق، یا دام بلا، یا بوی تست؟
آن تن من، یا وجود اوحدی ، یا خاک راه
یا سگ در، یا غلام خواجه، یا هندوی تست؟
آن بهشت عدن، یا باغ ارم، یا کوی تست؟
آن کمان چرخ، یا قوس و قزح، یا شکل نون
یا مه نو، یا هلال وسمه، یا ابروی تست؟
آن بلای سینه، یا آشوب دل، یا رنج جان
یا جفای چرخ، یا جور فلک، یا خوی تست؟
آن کمند مهر، یا زنجیر غم، یا بند عشق
یا طناب شوق، یا دام بلا، یا بوی تست؟
آن تن من، یا وجود اوحدی ، یا خاک راه
یا سگ در، یا غلام خواجه، یا هندوی تست؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
ای شب تیره فرع گیسیویت
اصل کفر از سیاهی مویت
مه ز دیوان مهر خواسته نور
وجه آن گشته روشن از رویت
بیسخن دم ببسته طوطی را
شیوهٔ شکر سخن گویت
مشک را در فکنده خون به جگر
نکهت زلف عنبرین بویت
خورده چوگان طعنه سیب بهشت
از زنخدان گرد چون گویت
از طراوت بیتر زده
ماه نو را کمان ابرویت
اوحدی را ز زلف بشکسته
تیزی چشم و تندی خویت
اصل کفر از سیاهی مویت
مه ز دیوان مهر خواسته نور
وجه آن گشته روشن از رویت
بیسخن دم ببسته طوطی را
شیوهٔ شکر سخن گویت
مشک را در فکنده خون به جگر
نکهت زلف عنبرین بویت
خورده چوگان طعنه سیب بهشت
از زنخدان گرد چون گویت
از طراوت بیتر زده
ماه نو را کمان ابرویت
اوحدی را ز زلف بشکسته
تیزی چشم و تندی خویت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
باز شادروان گل بر روی خار انداختند
زلف سنبل بر بنا گوش بهار انداختند
دختران گل به وقت صبحدم در پای سرو
از سر شادی طبقهای نثار انداختند
شاهدان سوسن از بهر تماشا در چمن
لاله را با سنبل اندر کارزار انداختند
بلبل شیرین سخن شکر فشانی پیشه کرد
تا بساط فستقی بر جویبار انداختند
گرم تازان صبا از گرد عنبر وقت صبح
موکب سلطان گل را در غبار انداختند
غنچگان را گر چه بر گل پرده پوشی عادتست
عاقبت هم بخیهای بر روی کار انداختند
به ز مستی در شکوفه است و گل اندر خفت و خیز
نرگس بیچاره را چون در خمار انداختند؟
وقت صبح آهنگران باد ز آب پیچ پیچ
بیگنه زنجیر بر پای چنار انداختند
در دماغ بید گویی هم خلافی دیدهاند
کز میان بوستانش بر کنار انداختند
سبزهها را گرچه بر بالای گل دستی بود
هم ز گیسوها کمندش بر حصار انداختند
گر چمن را نیست در سر خاطر سوری دگر
از چه بر دست عروسانش نگار انداختند؟
صبح دم بزم چمن گرمست، زیرا کندرو
نالهٔ موسیچه و قمری و سار انداختند
راویان نظم ز اشعار بدیع اوحدی
بار دیگر فتنهای در روزگار انداختند
زلف سنبل بر بنا گوش بهار انداختند
دختران گل به وقت صبحدم در پای سرو
از سر شادی طبقهای نثار انداختند
شاهدان سوسن از بهر تماشا در چمن
لاله را با سنبل اندر کارزار انداختند
بلبل شیرین سخن شکر فشانی پیشه کرد
تا بساط فستقی بر جویبار انداختند
گرم تازان صبا از گرد عنبر وقت صبح
موکب سلطان گل را در غبار انداختند
غنچگان را گر چه بر گل پرده پوشی عادتست
عاقبت هم بخیهای بر روی کار انداختند
به ز مستی در شکوفه است و گل اندر خفت و خیز
نرگس بیچاره را چون در خمار انداختند؟
وقت صبح آهنگران باد ز آب پیچ پیچ
بیگنه زنجیر بر پای چنار انداختند
در دماغ بید گویی هم خلافی دیدهاند
کز میان بوستانش بر کنار انداختند
سبزهها را گرچه بر بالای گل دستی بود
هم ز گیسوها کمندش بر حصار انداختند
گر چمن را نیست در سر خاطر سوری دگر
از چه بر دست عروسانش نگار انداختند؟
صبح دم بزم چمن گرمست، زیرا کندرو
نالهٔ موسیچه و قمری و سار انداختند
راویان نظم ز اشعار بدیع اوحدی
بار دیگر فتنهای در روزگار انداختند