عبارات مورد جستجو در ۵۳۹ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۸
ای روزگار دولت تو روز روزگار
وی بر زمانه سایهٔ تو فضل کردگار
قادر به حکم بر همه‌کس آسمان صفت
فائض به جود بر همه خلق آفتاب‌وار
حزم تو دام و دانهٔ امروز دیده دی
جود تو نقد و نسیهٔ امسال داده پار
افلاک را به عز و جلال تو اهتزاز
وایام را به جاه و جمال تو افتخار
از آب تف هیبت تو برکشد دخان
وز سنگ جذب همت تو برکشد بخار
تا سد حزم تو نکشیدند در وجود
عالم نیافت عافیت عام را حصار
عقلی گه ذکا و سحابی گه سخا
بحری گه کفایت و کوهی گه وقار
هم عقل پیش نطق تو شخصی است بی‌روان
هم نطق پیش کلک تو نقدیست کم‌عیار
در ابر اگر ز دست تو یک خاصیت نهند
دست تهی برون ندمد هرگز از چنار
تا در ضمان رزق خلایق نشد کفت
ترکیب معده را نه به پیوست پود و تار
حکم تو همچو باد دهد خاک را مسیر
علم تو همچو خاک دهد باد را قرار
نی چرخ را به سرعت امر تو ره‌نورد
نه وهم را به پایهٔ قدر تو رهگذار
از خاک زور بازوی امرت برد شکیب
وز آب نعل مرکب عزمت کند غبار
آنجا که یک پیاده فرو کرد عزم تو
ملکی توان گرفت به نیروی یک سوار
مهر تو دوستان را در دل شکفته گل
کین تو دشمنان را در جهان شکسته خار
چون مور هرکه با کمر طاعت تو نیست
بیرون کشد قضای بد از پوستش چو مار
هم غور احتیاط ترا دهر در جوال
هم اوج بارگاه ترا چرخ در جوار
چندین سوابق از پی کام تو آفرید
از تر و خشک عالم خاک آفریدگار
ورنه چو ذات کامل تو کل عالمست
کردی بر آفرینش ذات تو اختصار
تا نیست اختران را آسایش از مسیر
تا نیست آسمان را آرامش از مدار
بادا مسیر امر تو چون چرخ بی‌فتور
بادا مدار عمر تو چون دور بی‌شمار
هم فتنه را به دست شکوه تو گوشمال
هم چرخ را ز نعل سمند تو گوشوار
تو بر سریر رفعت و اعدا چو خاک پست
تو در مقام عزت و حاسد چو خاک خوار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۵
بضیاء دولت و دین خواجهٔ جهان منصور
که هست عالم فانی به ذات او معمور
به کلک بیاراست پیشگاه هنر
به جاه قدر بیفزود پایگاه صدور
به پیش عزمت خاک کثیف باد عجول
به پیش حلمش باد عجول خاک صبور
به جنس جنس هنر در جهان تویی معروف
به نوع‌نوع شرف در جهان تویی مشهور
به جود قدرت آن داری ارچه ممکن نیست
که خلق را برهانی ز روزی مقدور
تو آن کسی که کند پاس دولتت به گرو
ز چشم‌خانهٔ باز آشیانهٔ عصفور
به نزد برق ضمیرت پیاده باشد فرق
به پیش رای منبر تو سایه گردد نور
صفای طبع تو بفزود آب آب روان
مسیر امر تو بربود گوی باد دبور
عبارت تو چرا شد چو گوهر منظوم
کتابت تو چرا شد چو لؤلؤ منثور
به تیغ کره تو آنرا که کشته کرد اجل
خدای زنده نگردانش به نفخهٔ صور
به آب رفق تو آنرا که تشنه کرد امل
سپهر برشده ننمایدش سراب غرور
بزرگوارا من بنده و توابع من
همیشه جفت نفیرم از جهان نفور
مرا نه در خور احوال عادتیست حمید
همی به راز گشادن نباشدم دستور
مرا نه در خور ایام همتیست بلند
همی به پرده دریدن نداردم معذور
زمانه هرچه بپوشد نهان بنتوان کرد
که روزگار بود در بنات دهر قصور
مرا فلک عملی داد در ولایت غم
که دخل آن نپذیرد به هیچ خرج قصور
به خیره عزل چه جویم که می‌رسد شب و روز
به دست حادثه منشور بر سر منشور
من از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست
چو از فلک به مصیبت همی‌رسند و به سور
همیشه تا بخروشد به پیش گل بلبل
همیشه تا بسراید به پیش مل طنبور
نصیب دشمنت از گل همیشه بادا خار
مذاق حاسدت از مل همیشه بادا دور
حساب عمر بداندیش بدسگال تو باد
همیشه قابل نقصان چنان که ضرب کسور
ز بیم پیکر خصمت چو پیکر مرطوب
ز رشک گونهٔ دشمن چو گونهٔ محرور
سفید چشم حسود تو چون تن ابرص
سیاه روز حسود تو چون شب دیجور
لگام حکم ترا کام کام برده نماز
چو طوق طوع ترا گردن وحوش و طیور
به رنج حاسد و بدخواهت آسمان شادان
مدام دشمن و بدگوت ز اختران رنجور
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۶ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
چون مراد خویش را با ملک ری کردم قیاس
در خراسان تازه بنهادم اقامت را اساس
چون غنیمت را مقابل کرده شد با ایمنی
عقل سی روز و طمع ماهی بود راسابراس
ای طمع از خاک رنگین گر تهی داری تو کیس
وی طرب از آب رنگین گر تهی داری تو کاس
وی دل ار قومی نکردند از تو یاد اندر رحیل
عیب نبود زانکه از اطوار نسناسند ناس
تا خداوندی چو مجد دولت و دین بوالحسن
حق‌شناس بندگان باشد چه غم او را شناس
آنکه از کنه کمالش قاصرست ادراک عقل
راست چونان کز کمال عقل ادارک حواس
آکه با جودش سبکساری نیاید ز انتظار
وانکه با بذلش گرانباری نباشد از سپاس
یابد از یک التفاتش ملک استغنا نیاز
همچنان کز کیمیا ترکیب زر یابد نحاس
خواستم گفتن که دست و طبع او بحرست و کان
عقل گفت این مدح باشد نیز با من هم پلاس
دست او را ابر چون گویی وآنجا صاعقه
طبع او را کان چرا خوانی و آنجا احتباس
دهر و دوران در نهاد خویش از آن عالی‌ترند
کز سر تهمت منجمشان بپیماید به طاس
در لباس سایه و نور زمان عقلش بدید
گفت با خود ای عجب نعم‌البدن بس‌اللباس
ای نداده چرخ جودت تن درین سوی شمار
وی نهاده دخل جاهت پای از آن روی قیاس
ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته
طارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ پاس
عالم قدرت مجسم نیست ورنه باشدی
اندرونی سطح او بیرون عالم را مماس
مرگ بیرون ماند از گیتی چو تقدیر محال
گر درو سدی کشی از خاک حزم و آب باس
بر تو حاجت نیست کس را عرض کردن احتیاج
زانکه باشد از همه کس التماست التماس
انظرونا نقتبس من نورکم کی گفت چرخ
کافتاب از آفتاب همتت کرد اقتباس
ختم شد بر تو سخا چونان که بر من شد سخن
این سخن در روی گردون هم بگویم بی‌هراس
دور نبود کاین زمان بر وفق این دعوی که رفت
در دماغش خود شهادت را همی گردد عطاس
شاعری دانی کدامین قوم کردند آنکه بود
ابتداشان امرء القیس انتهاشان بوفراس
واینکه من خادم همی پردازم اکنون ساحریست
سامری کو تا بیابد گوشمال لامساس
از چه خیزد در سخن حشو از خطا بینی طبع
وز چه خیزد پرزه بر دیبا ز ناجنسی لاس
تا بود سیر السوانی در سفر دور فلک
واندران دوران نظیر گاو او گاو خراس
گاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مباد
تا مه کشت‌زار آسمان را هست داس
تا که باشد این مثل کالیاس احدی الراحتین
بادی اندر راحتی کورا نباشد بیم یاس
دامن بخت تو پاک از گرد آس آسمان
وز جفای آسمان خصم تو سرگردان چو آس
بی‌سپده‌دم شب خذلان بدخواهت چنانک
تا به صبح حشر می‌گوید احاد ام سداس
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۵ - در مدح مخدرةالکبری عصمة الدین مریم خاتون
مرحبا موکب خاتون اجل
عصمةالدین شرف داد و دول
آنکه بردست نهایت به ابد
وانکه بردست بدایت به ازل
آن به جاه و به هنر به ز فلک
وان به قدر و به شرف بر ز زحل
با وفاقش الم دهر شفا
با خلافش اسد چرخ حمل
ای به اجناس هنر گشته سمر
وی به انواع شرف گشته مثل
دهر نتواندت آورد نظیر
چرخ نتواندت آورد بدل
چرخ با جود تو ایمن ز نیاز
دهر با عدل تو خالی ز خلل
نقش کلکت همه در منظوم
در نطقت همه وحی منزل
با کمال تو فلک یک نقطه است
با وقار تو زمین یک خردل
دست عدل تو اگر قصد کند
دور دارد ز جهان دست اجل
از خداوندان برتر ز تو نیست
جز خداوند جهان عزوجل
ای مه از گوهر آدم به شرف
وی بر از گنبد اعظم به محل
تیغ مریخ کند قهر تو کند
مشکل چرخ کند کلک تو حل
بنده هرچند به خدمت نرسد
متهم نیست به تقصیر و کسل
اندرین سال که بگذشت برو
آن رسیده است که زان لاتسال
بندها داشته بی‌هیچ گناه
عزلها یافته بی‌هیچ عمل
آن همه مغز چو تجویف دماغ
وین همه پوست چو ترکیب بصل
قرب ماهی نبود بیش هنوز
تا برستست از آن ویل و وجل
تا به اول نرسد هیچ آخر
تا چو آخر نبود هیچ اول
باد بی‌اول و آخر همه عمر
شب و روزت چو شب و روز امل
نوش در کام حسود تو شرنگ
زهر در کام مطیع تو عسل
پای دور فلک و دست قضا
لنگ در تربیت خصمت و شل
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۰ - مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
آفرین باد بر چو تو مخدوم
ای نکوسیرت خجسته رسوم
ای بصورت فرود دور فلک
وی بمعنی ورای سیر نجوم
دخل مدح تو از خواص و عوام
خرج جود تو بر خصوص و عموم
خلق نادیده در جبلت تو
هیچ سیرت که آن بود مذموم
راست استاد کار آن دیوان
که دهند آفتاب را مرسوم
همتت پشت دست زدکان را
زر شد از مهر خاتمت مختوم
گر نبودی ز عشق نقش نگینت
ز انگبین کی کناره کردی موم
تا قدم در وجود ننهادی
معنی مکرمت نشد مفهوم
ای عجب لا اله الا الله
این چه خاصیت است و این چه قدوم
پاک برداشتی به قوت جود
از جهان رسم روزی مقسوم
دست فرسود جود تو شده گیر
حشو گردون دون و عالم لوم
پیش دست و دلت چهل سالست
کابر و دریا معاتب‌اند و ملوم
تو شناسی دقیقهای سخا
ذوق داند لطیفهای طعوم
بخششت گاه نیستی پیشی است
صفر پیشی دهد بلی به رقوم
ای سپهرت ز بندگان مطیع
وی جهانت ز خادمان خدوم
گر حسودت بسی است باکی نیست
حملهٔ باز بین و حیلهٔ بوم
خصم را در ازاء قدرت تو
شک مکن حرفها بود موهوم
لیک چونان که دفع بوی پیاز
در موازات قهر باد سموم
آمدم با حدیث خویش و مباد
کز هزارت یکی شود معلوم
به خدایی که قایمست به ذات
نه چو ما بلکه قایمی قیوم
که مرا در فراق خدمت تو
جان ز غم مظلم است و تن مظلوم
باز مرحوم روزگار شدم
تا که از خدمتت شدم محروم
هرکه محروم شد ز خدمت تو
روزگارش چنین کند مرحوم
ظلم کردم ز جهل بر تن خویش
پدرم هم جهول بود و ظلوم
ای دریغا که جز سخن بنماند
زان همه کارها یکی منظوم
هین که معلومم از جهان جانیست
وان چو معلوم صوفیان شده شوم
باز خر زین غمم چه می‌گویم
حاش للسامعین چه غم که غموم
گرچه در فوج بندگانت نیم
جز بدین بندگی نیم موسوم
فرق این است کز خراسانم
باری از هند بودمی وز روم
تا بود در قرینه پشتاپشت
با قضای فلک قضای سدوم
جانت باد از قضای بد محفوظ
مجلست از قرین بد معصوم
گل عز تو بر درخت بقا
روز و شب تازه و فنا مزکوم
شاخ عمر تو در بهار وجود
سال و مه سبز و مهرگان معدوم
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۹ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
درآمد موکب عید همایون
که بر صاحب مبارک باد و میمون
سپهر مجد مجدالدین که شاهان
ز مجدش ملک را کردند قانون
عدو بندی که کلکش در دهاده
کند گل را ز خون فتنه گلگون
بکاهد وقت خشمش عمر در مرگ
بغلطد گاه کینش مرگ در خون
ازو دشمن چو دارا از سکندر
ازو حاسد چو ضحاک از فریدون
زهی جود از تو در قوت چو قارن
زهی آز از تو در نعمت چو قارون
عتابش بر زمین بارد صواعق
نهیبش بر زبان آرد شبیخون
امیران تو جباران گیتی
مطیعان تو بیداران گردون
زمانه تیره و رای تو روشن
خلایق تشنه و دست تو جیحون
غلط را سوخت حکمت بر در سهو
چرا را کشت امرت بر در چون
چه عالی همتی یارب که هردم
یکی در آفرینش بینی افزون
ندادی دل به دنیی و به عقبی
نبستی وهم در والا و در دون
قضا تدبیر دور چرخ می‌کرد
که بر ذات تو گشت اقبال مفتون
قدر ساز وجود دهر می‌ساخت
که بر عرش تو شد اقبال مقرون
چو گیرد آتش خشم تو بالا
نیابد از دو عالم نیم کانون
چو از تو بگذری نزدیک آن قوم
نبیند کس مگر محرور و مدفون
چه خیزد آخر از قومی که هستند
غلام آلتی مولای التون
به مردی و مروت کی رسیدند
در انگشت تو این یک مشت مرهون
در آن موقف که از مصروع پیکار
زبان رمح گردان خواند افسون
رساند آتش کوشش حرارت
به ایوان مسیح و جیش ذوالنون
ز پشته پشته گشته ناظران را
نماید کوه کوه اطراف هامون
ز اشک بیدل و خون دلاور
همه میدان کنی جیحون و سیحون
خداوندا ز مدح تست حاصل
رخ رنگ مرا رنگ طبر خون
شنیدستم که پیش تخت اعلی
بزرگی خواند شعر قافیه خون
نه بر وجهی که باشد رونق او
در آخر کرد ذکر آب و صابون
جهان داند که معزولی نیابد
ربیع نطق را در ربع مسکون
هنوز از استماع شعر نیکوست
خرد را گوش درج در مکنون
سزای افتخار آن شعر باشد
که افزون باشدش راوی موزون
ز شعر باطل هر کس زبانم
نمی‌گفته است حقی تا به‌اکنون
همیشه تا که حسن و عشق باشد
مثلها شاهد از لیلی و مجنون
جناب دوستانت باد جنت
طعام دشمنانت باد طاعون
شبت فرخنده و روزت خجسته
خزانت خرم و عهدت همایون
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح صدر معظم فخرالدین محمدبن ابراهیم سری
حکم یزدان اقتضا آن کرده بودست از سری
کز جهان بر دو محمد ختم گردد مهتری
این به انواع هنر معروف در فرزانگی
وان به اجناس شرف مشهور در پیغامبری
حکم آن در شرع و دین از آفت طغیان مصون
رای این در حل و عقد از قدح هر قادح‌بری
داشت آنرا حلقه در گوش آدم اندر بندگی
دارد این را دیده بر لب عالم اندر چاکری
حکمت آن کرده در بحر شریعت گوهری
همت این کرده بر چرخ بزرگی اختری
بود بر درگاه حکم آن جهان فرمان‌پذیر
هست در انگشت قدر این سپهر انگشتری
هرکه شد در طاعت آن داد دهرش زینهار
هرکه شد در خدمت این داد بختش یاوری
طاعت آن واجبست از بهر امن و عافیت
خدمت این لازمست از بهر جاه و برتری
آن محمد بود از نسل براهیم خلیل
وین محمد هست از صلب براهیم سری
آنکه رایش را موافق گیتی پیمان‌شکن
وانکه حکمش را متابع گنبد نیلوفری
در سخا از دست او جزویست جود حاتمی
وز هنر از رای او نوعیست علم حیدری
راست پنداری که هستند ابر و بحر و چرخ و مهر
چون به دست و طبع و قدر و رای او دربنگری
نور رای او اگر محسوس بودی بی گمان
ز آدمی پنهان نیارستی شدن هرگز پری
حاکی الفاظ عذب اوست عقل ذوفنون
راوی احکام جزم اوست چرخ چنبری
دفتر نیک و بد و گردون گردان کلک اوست
کلک دیدستی که هم کلکی کند هم دفتری
سمع بگشاید ز شرح و بسط او جذر اصم
چون زبان نطق بگشاید به الفاظ دری
در ارادت اول و در فعل گویی آخرست
گر به فکرت بر سر کوی کمالش بگذری
ذره‌ای از حلم او گر در گل آدم بدی
در میان خلق ناموجود بودی داوری
بخشش بی‌منت و طبع لطیف او فکند
شاعران عصر را از شاعری در ساحری
سایلانش در ضمان جود او از اعتماد
گنجها دارند دایم پر ز زر جعفری
ای ز قهرت مستعار افعال مریخ و زحل
وی ز لطفت مستفاد آثار مهر و مشتری
دست اینان کی رسد آنجا که پای قدرتست
پای دهر از دستشان بیرون کن از فرمانبری
تو مهمی زیشان که ایشان خود جهانی‌اند و بس
باز تو در هر هنر گویی جهانی دیگری
چون تویی از دور آدم باز یک تن بود و آن
هم تویی هان تا نداری کار خود را سرسری
در جهان آثار مردم‌زادگی با تست و بس
شاید ار جز خویشتن کس را به مردم نشمری
دست از این مشتی محال‌اندیش خام ابله بدار
نه به زیر منت این جمع بی‌همت دری
شعر من بگذار و یک بیت سنایی کار بند
کان سخن را چون سخن دانی تو باشد مشتری
همچنین با خویشتن‌داری همی زی مردوار
طمع را گو زهرخند و حرص را گو خون‌گری
چند روز آرام‌کن با دوستان در شهر خویش
تا هم ایشان از تو و هم تو ز دولت برخوری
ای بزرگی کز پی مدح و ثنای تو همی
روز و شب بر من ثنا گوید روان عنصری
شد بزرگ از جاه تو جاه من اندر روزگار
شد بلند از نام تو نام من اندر شاعری
تا زند باد خزان بر شاخ زر خسروی
تا کند باد صبا در باغ نقش آزری
جاودان بادی چو آب و آذر و چون باد و خاک
در بقای عیسوی و دولت اسکندری
زان کجا با این چنین لطف و وقار و طبع و رای
دهر را بهتر ز خاک و باد و آب و آذری
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در ستایش خواجه غیاث‌الدین
صاحب ابر دست دریا کف
میر عباد عبد آصف صف
کار فرمای هفت چرخ مشید
بوالمحامد محمد بن رشید
ملجا ملت و ملاذ عباد
زبدهٔ چهار عنصر متضاد
اختری حکم و آسمانی جاه
خاوری شهر و خاورانی شاه
هشتم هفت کوکب معلوم
پنجم چار گوهر معصوم
رای او پشتوان رایت شاه
روی او قبلهٔ امیر و سپاه
دین و دنیا ازو دو «من ذلک»
رقبهٔ او رقاب را مالک
لشکر فضل را مبارز اوست
خلق حشوند، جمله بارز اوست
کف او را دو کون یکشبه خرج
در سر انگشت او دو گیتی درج
دل و دستش بداد داد جهان
در سر او نرفت باد جهان
مال را پایمال دستش کرد
مکر دنیا بدید و پستش کرد
سفرهٔ چرخ و نان شطرنجی
چیست تا در سماط او سنجی؟
پیکر مردی و نکوکاری
کرده از ترک او کله داری
داده بزمش ز راه مستوری
جام می را به سنگ دستوری
عقل کلی گرفته دانش و پند
زان شفا بخش کلک قانون بند
عین معینست صورت ذاتش
عمدهٔ راستی اشاراتش
کرده بر تخت نیک تدبیری
رافت و رحمتش جهانگیری
به عیاری که نقد او سنجند
نقرهٔ ماه و مهر ده پنجند
جمع بستند دخل او با خرج
آسمان و زمین درو شد درج
کشور ظلم و جور غارت کرد
ملک او ازو روی در عمارت کرد
پرده از روی برگرفت هنر
زندگانی ز سر گرفت هنر
دشمنان را فگند در بیشه
هیبت او چو دیو در شیشه
همچو برجبیس در فضای سپهر
ترک ترکش سپرده تارک مهر
زیج مهرست رای رخشانش
رصد ماه در گریبانش
ای به تحریر دفتر و نامه
آزری نقش و مانوی خامه
کار تو سر بسر کراماتست
ذات تو سالک مقاماتست
آسمان چیست؟ عطف دامانت
خواجگی؟ منصب غلامانت
سلطنت سایهٔ صدارت تو
نه فلک مسند وزارت تو
قلمت مشک بیز و غالیه سای
قدمت شهر گیر و قلعه گشای
لوح محفوظ طبع دراکت
عرش ملحوظ خاطر پاکت
اندرین آب خیز نوح تویی
وندرین دامگه فتوح تویی
تا بدین نی کشید چنگ تو دست
عود چون چنگ برکنار نشست
تیر خطی نبشت در سلکی
تا بنان ترا کند کلکی
زیج جاماسب روزنامهٔ تست
افسر مشتری عمامهٔ تست
نافهٔ آهوان سنبل چر
کرده طیب از نسیم خلق توجر
دشمنانت چو برف از آن سردند
که چو یخ جمله سایه پروردند
گر چه ز آتش جوازشان دادی
هم به سردی گدازشان دادی
با ستیزنده کم ستیزی تو
خون دشمن به پینه ریزی تو
بشکنی، گر به حکم بر تابی
محور این دوقطب دولابی
ازطریق سخاوت و حری
هر ندیمت چو کوکب دری
قلمت نقش بند دفتر کن
کرمت ضامن عروج سخن
یزک لشکر تو قطب شمال
پرچم رایت تو جرم هلال
جفت خاک در تو طاق فلک
آستانت به از رواق فلک
عرش بلقیس کرسی حرمت
خاتم جم پشیزهٔ کرمت
داد دنیا تو دادی و دین هم
لاجرم آن ببردی و این هم
کس درین عرصهٔ بلند هوا
به سخن چون تو نیست کام روا
چه شود گر ز راه دلجویی؟
قلمت چون کند سخن گویی
به میان سخن که میسازد
سخن اوحدی در اندازد
ای به حق خاتم اندر انگشتت
راست باد از برادران پشتت
باش جاوید و خرم و خندان
زان فروزنده روی فرزندان
هست جای تو چون سرای سرور
که مباد ایمنی ز جای تو دور
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در صفت فتوت و مردی
چیست مردی؟ ز مردمان بررس
مردمی چیست؟ گر بدانی بس
مرد را مردمی شعار بود
اوست مردم که مردوار بود
تا نگردی تو نیز مردم و مرد
چارهٔ خویشتن ندانی کرد
مردمی چون نبی نداند کس
راه مردی علی شناسد و بس
آنکه کرد اندرین دو مرد نگاه
چشم او بازگشت و دید این راه
وانکه را این دو کس نگه کردند
رخش از روشنی چو مه کردند
گنج توحید را طلسمند این
آن مسماست، هر دو اسمند این
تو بدان گنج ازین طلسم رسی
به مسما ازین دو اسم رسی
مردم و مرد بوده‌اند ایشان
صاحب درد بوده‌اند ایشان
مردی و مردمی به هم پیوست
داد از آن هر دو این فتوت دست
مظهر این فتوت مشهور
راستی باید از کژیها دور
کز خیانت نظر به کس نکند
نظر از شهوت و هوس نکند
از حیا باشدش سر اندر پیش
بی‌حیا را براند از در خویش
کس ازو نشنود حدیث گزاف
نزند در میان مردم لاف
یارمندی کند ز راه ادب
خفتگان را ز پاسبانی شب
نفس را بند بر نهاده به صبر
بند نان و درم گشاده به جبر
بسته دل در دوای رنجوران
جای خود کرده در دل دوران
ورد خود کرده در خلا و ملا
مدد حال اهل رنج و بلا
به یتیمان شهر دادن چیز
بیوگان را پناه بودن نیز
چشم بر دوختن ز عیب کسان
ره نجستن به سر و غیب کسان
هر بدی جفت حال او نشود
که خود اندر خیال او نشود
پارسایی بود رفیق او را
مردمی مونس طریق او را
ذات او زبدهٔ زمان باشد
هر که با اوست در امان باشد
بوده با هر دلیش معرفتی
برده از هر پیمبری صفتی
عصمت او را حصار تن گشته
عفتش پود و تار تن گشته
بنده‌ای را که عشق بپسندد
به چنین خدمتیش در بندد
روی دل بر حبیب خویش کند
ترک حظ و نصیب خویش کند
گر به تیغش زنی نپیچد رخ
زهر گویی، شکر دهد پاسخ
حر و مستور و ستر پوشنده
نیک خواه و سخن نیوشنده
کار خود را نخواهد از کس مزد
نبود زین فروتنی تن دزد
هر چه زان نفس او شکسته شود
بکند، گر چه نیک خسته شود
بکشد صد عتاب و سر نکشد
بنهد نان و خود نمک نچشد
رخت خود در عدم تواند برد
بی‌وجود اجل تواند مرد
در جهان رنگ مقبلی اینست
پهلوانی و پر دلی اینست
هر که این سیرت اندرو یابی
کوش تا رو ازو نه برتابی
در پی نفس گشتن از سردیست
نفس کشتن نهایت مردیست
بهل این خواب و خور، که عار اینست
مخور و میخوران، که کار ایسنت
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
دعا و ختم کتاب
یارب، این نوبر نو آیین را
زادهٔ عقل و دادهٔ دین را
به تراز قبول نوری بخش
خاطرم را ازو سروری بخش
توشهٔ راه هوشمندان کن
قسمت مردم سخندان کن
به رخش تازه‌دار جانم را
شرمساری مده روانم را
روی او را به چشم بد منمای
به رخش چشم بی‌هنر مگشای
بر دل اهل ذوق راهش ده
وز قبول نفوس جاهش ده
زو بر انداز پردهٔ پوشش
تا چو گوهر کنند در گوشش
مرسان باد حاسدش به ترنج
همچو گنجش رها مکن در کنج
جام جم را ز عکس او ده شرم
مجلس عاشقان بدو کن گرم
جلوه‌ای ده ز رونق و نورش
خاصه در دستگاه دستورش
شهرتش ده به کنیت سامی
مهلش در خمول گم‌نامی
مدهش جز به دست خوشخویان
گوش دارش ز سنگ بدگویان
در جهانش به لطف گردان کن
روزی دست شیرمردان کن
گر درو سهو یا خطایی هست
تو ببخشای چون عطایی هست
ناظران را ازو حیاتی بخش
اوحدی نیز را نجاتی بخش
دل او را به ذکر عادت کن
کار او ختم بر سعادت کن
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۲۰ - جواب به سال دوم
کسی مرد تمام است کز تمامی
کند با خواجگی کار غلامی
پس آنگاهی که ببرید او مسافت
نهد حق بر سرش تاج خلافت
بقایی یابد او بعد از فنا باز
رود ز انجام ره دیگر به آغاز
شریعت را شعار خویش سازد
طریقت را دثار خویش سازد
حقیقت خود مقام ذات او دان
شده جامع میان کفر و ایمان
به اخلاق حمیده گشته موصوف
به علم و زهد و تقوی بوده معروف
همه با او ولی او از همه دور
به زیر قبه‌های ستر مستور
هاتف اصفهانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷
دارم از آسمان زنگاری
زخمها بر دل و همه کاری
با من اکنون فلک در آن حد است
از جگرخواری و دل‌آزاری
که به او جان دهم به آسانی
او ستاند ز من به دشواری
گفتم از جور چرخ ناهموار
شاید ار وا رهم به همواری
نرم شد استخوانم و نکشید
چرخ پای از درشت رفتاری
گفتم ار بخت خفته خواهد رفت
هم زبونی و هم نگونساری
صور دوم بلند گشت و نکرد
ز اولین خواب میل بیداری
دوش چون رو نهاد خسرو زنگ
سوی این بوستان زنگاری
شب چنان تیره شد که وام گرفت
گویی از روزگار من تاری
سوی خلوت سرای طبع شدم
یابم از غم مگر سبک‌باری
دیدم آن خانه را ز ویرانی
جغد دارد هوای معماری
غم در آنجا مجاور و شادی
گذر آنجا نکرده پنداری
نوعروسان بکر افکارم
همه در دلبری و دلداری
غیرت گلرخان یغمایی
رشگ مه‌طلعتان فرخاری
در زوایای آن نشسته غمین
مهر بر لب ز نغز گفتاری
کرده اندر دهان ضواحکشان
لبشان را ز خنده مسماری
غمزه‌شان را نه شوق خونریزی
طره‌شان را نه میل طراری
زلف مشکینشان برافشانده
گرد بر چهره‌های گلناری
سر و برشان ز گردش ایام
از حلی عاطل از حلل عاری
همه خندان به طنز گفتندم
خوی شرم از جبینشان جاری
چه فتادت که نام ما نبری
چه شد آخر که یاد ما ناری
شکر کز دام عشق آزادی
جستی و رستی از گرفتاری
نیست گر نغز دلبری که در آن
داستان‌های نغز بگذاری
ور کریمی نه سربلند و جواد
که به مدحش سری فرود آری
خود ز ارباب طبع و فضل و هنر
نیست یک تن در این زمان باری
که به او تا جمال بنمائی
از رخ ما نقاب برداری
سرد هنگامه‌ای که یوسف را
نکند هیچکس خریداری
گفتم ای شاهدان گل رخسار
که نبینید زرد رخساری
نیست ز اهل هنر کسی کامروز
به شما باشدش سزاواری
جز صباحی که در سخن او راست
رتبهٔ سروری و سالاری
چاکر اوست جان خاقانی
بنده او روان مختاری
به گهر ز انوری بود انور
آری این نوری است و آن ناری
نیست موسی و معجز قلمش
کرده باطل رسوم سحاری
نیست عیسی و گشته از نفسش
روح در قالب سخن ساری
سخنش دارویی که می‌بخشد
گاه مستی و گاه هشیاری
ای به خلق لطیف وخوی جمیل
مظهر لطف حضرت باری
از زبان و دل تو گوهرناب
ریزد و خیزد این و آن آری
بحر عمان و ابر نیسانند
در گهرزایی و گهرباری
ابلق سرکش سخن داده
زیر ران تو تن به رهواری
لب گشودی زدند عطاران
مهر بر نافه‌های تاتاری
باد هر جا برد ز کوی تو خاک
بگشاید دکان عطاری
آفرین بر بنان و خامهٔ تو
که از آنها چها پدید آری
چار انگشت نی تعالی‌الله
به دو انگشت خود نگهداری
در یکی لحظه بر یکی صفحه
صد هزاران نگار بنگاری
ای وفاپیشه یار دیرینه
که فزون باد با منت یاری
گر ز گردون شکایتی کردم
از جگرریشی و دل‌افکاری
نه ز کم‌ظرفی است و کم‌تابی
نه ز بی‌برگی است و بی‌باری
در حق هاتف این گمان نبری
این سخن را فسانه نشماری
خون دل می‌چکد ازین نامه
گر به دست اندکی بیفشاری
کرده جا بر دلم چو مرکز تنگ
گردش این محیط پرگاری
درد و داغی کزوست بر دل من
شرح آن کی توان ز بسیاری
یکی از دردهای من این است
که سپهرم ز واژگون‌کاری
داده شغل طبابت و زین کار
چاکران مراست بیزاری
من که عار آیدم ز جالینوس
کندم گر به خانه پاکاری
فلک انباز کرده ناچارم
با فرومایگان بازاری
رسد از طعنشان به من گاهی
دل خراشی کهن جگرخواری
اف بر آن سرزمین که طعنه زند
زاغ دشتی به کبک کهساری
من و این شغل دون و آن شرکا
با همه ساختم به ناچاری
چیست سودم ازین عمل دانی
از عزیزان تحمل خواری
در مرض خواجگان ز من خواهند
هم مداوا و هم پرستاری
صد ره از غصه من شوم بیمار
تا یکی‌شان رهد ز بیماری
چون شفا یافت به که باز او را
چشم پوشی و مرده انگاری
که گمان داشت کز تنزل دهر
کار عیسی رسد به بیطاری
هم ز بیطارش نباشد سود
جز پهین خران پرواری
تا زند خنده برق نیسانی
تا کند گریه ابر آزاری
دوستانت به خنده و شادی
دشمنانت به گریه و زاری
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۱۴
در عهد خان دوران فرمانروای گیتی
یعنی کریمخان آن خان سپهر خرگاه
شیرافکنی که در رزم گر شیر بیند او را
از پیش او گریزد چون شیر دیده روباه
فرماندهی که بر چرخ روز و شب و مه و سال
در حکم او بود مهر فرمان او برد ماه
گردن‌کشی که هر صبح بر درگهش ز مژگان
گردنکشان عالم روبند خاک درگاه
فخر زمانه حاجی آقا محمد آمد
از خلق و خوی نیکو چون خلق را نکوخواه
در رفع فتنه و ظلم کوشید در صفاهان
تا پای فتنه را ساخت چون دست ظلم کوتاه
از بهر تشنگان ساخت حوضی پر آب و چاهی
کاب حیات از وی جاری است گاه و بیگاه
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۴۵
محیط مروت که جوید نقاب
ز رشک ضمیرش رخ آفتاب
سپهر فتوت محمدحسین
جهان کرم‌خان والا جناب
امیری که گردنکشان را بود
ز طوق غلامیش زیب رقاب
دلیری که دارد ز سر پنجه‌اش
همه گر بود شیر چرخ اضطراب
سواری که زیبد ز چرخش سمند
ز خورشید زین و ز مه نو رکاب
جوادی که در خشک سال کرم
ز جودش خورد کشت آمال آب
کریمی که از لطفش آباد گشت
به هر جا دلی بود از غم خراب
ز چنگال شهباز نیروش چرخ
زبون چون کبوتر به چنگ عقاب
قضا خیمهٔ دولتش چون فراخت
به مسمار تایید بستش طناب
کند تا بدان در یکتا قرین
ثمین گوهری کرد بخت انتخاب
به سلکی یکی گوهر ناب بود
بدو باز پیوست دری خوشاب
به محجوبه‌ای یار شد کز عفاف
ز مهرند حجاب او در حجاب
کرامت شعار و سعادت دثار
طهارت جهان و خدارت نقاب
مکارم نهاد و اکابر نژاد
معلی نسب فاطمی انتساب
ز رشکش پری زادمی محتجب
ز شرمش ملک را ز خلق احتجاب
ز تاثیر این سور، گردون پیر
دگر باره آمد به عهد شباب
یکی محفل عیش آراست چرخ
که شب‌ها نشد چشم انجم به خواب
همی ریخت کیوان به رسم نثار
ز درج ثوابت گهرهای ناب
پی خطبه برجیس محفل طراز
همی خطبه خواندی به فصل‌الخطاب
کمربسته بهرام مجمر به دست
همی عود کردی بر آتش مذاب
فروزان ز می ساقی مهرچهر
به گردش در آورده جام شراب
نوازنده ناهید رقصان به کف
دف و بربط و چنگ و عود و رباب
ستاده سطرلاب در دست پیر
همی جست طالع پی فتح باب
مه آمیخت در جام شیر و شکر
بیاراست زان سفرهٔ ماهتاب
معنبر سحاب و معطر شمال
از آن گل فرو ریخت وز آن گلاب
پریزادگان در هوا از نشاط
رسن باز با ریسمان شهاب
به عشرت همه روز پیر و جوان
به عیش و طرب روز و شب شیخ و شاب
رخ دوستان لعلی از ناب می
دل دشمنانشان بر آتش کباب
زمین مانده از آسمان در شگفت
نعم ان هذالشیئی عجاب
همیشه بود تا به بزم جهان
زمین را درنگ و فلک را شتاب
شتابد به بزمش سرور و در آن
درنگ آورد تا به یوم‌الحساب
به کام دل دوستان جاودان
بماناد و باد این دعا مستجاب
غرض آن دو فرخنده اختر شدند
چو از وصل هم خرم و کامیاب
پی سال تاریخ هاتف ز شوق
رقم زد: به مه شد قرین آفتاب
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲ - وله ایضا من لطف انفاسه فی مدح اعتمادالدوله میرزا سلمان جابری
در وثاق خاص خود گرد یساق افشاند باز
آصف کرسی نشین مسند فراز سرفراز
باشکوه دور باش صولت هیبت لزوم
با فروغ آفتاب دولت حاسد گداز
وه چه آصف آن که در حصر صفاتش لازم است
با علو فطرت و طی لسان عمر دراز
اصل قانون بزرگی میرزا سلمان که هست
بینوایان را ز کوچک پروری‌ها دلنواز
از دعای او به آهنگ اجابت در عراق
راست جوش کاروانست از صفاهان تا حجاز
ترک و تازی از مخالف تا مؤالف نسپرند
راه ایوان همایون گر ازو نبود جواز
رای ملک آرا که کرد از دانش عالم فروز
بی‌مشقت بر رخ دشمن در عالم فروز
گر نبودی سد او بودی چو سیلاب نگون
ظلم را بر ملک عیش ترک و تازی ترکنار
هست نازش بر نیاز پادشاهان دور نیست
گر به ایجاد چنین ذاتی بنازد بی‌نیاز
کارسازیهای او در سازگار سلطنت
هست نقش منتخب از نقش دان کارساز
محض اعجاز است در اثنای حکم دار و گیر
از تعدی اجتناب و از تطاول احتراز
بر خلاف رای او گر آسمان را از کمان
تیر تدبیری جهد گرداندش تقدیر باز
خوانده خوان نوال از همت او جن و انس
رانده ملک وجود از بخشش او حرص و آز
ای صبا در گوش شه گو کای سلیمان زمان
بر سلیمان ناز کن اما به این آصف بناز
می‌شود ز آهنگ دور اما محل نفخ صور
بهر دفع ظلم قانونی که عدلش کرده ساز
در حقیقت آن قدرها از مزاج اوست فرق
بر مزاج پادشاهان کز حقیقت بر مجاز
ای مهین آصف که بر گرد سرت در گردشست
مرغ روح آصف‌بن برخیا از اهتزاز
برخی از اوصاف ذاتت طبع ازین طرز جدید
تا نکرد تا انشا به کام دل نشد دیوان طراز
نیست روزی کز برای ضبط گیتی نشنود
گوش تقدیر از زبان شخص تدبیر تو راز
آستانت را خرد با آسمان سنجید و یافت
عرش آن را در نشیب وفرش این را برفراز
گر کنی در ایلغاری حکم بی‌مهلت روند
بختیان آسمان در زیر بارت بی‌جهاز
هست در چنگال عصفور تو عنقای فلک
راست چون پر کنده گنجشکی به چنگ شاهباز
مصر دولت را عزیزی و به منت می‌کشند
یوسفان با آن همه نازک دلیها از تو ناز
بس که با یک یک ز مملوکان خویشی مهربان
کار عشق افتاده یک محمود را با صد ایاز
خصم کج بنیاد اگر زد با تو لاف همسری
راستان را در میان باز است چشم امتیاز
در مشام جان خیال عطر نرگس پختهٔ عشق
گو علم برمیفراز از خامی سودا پیاز
ناتوان بازار رشک از بهر خصم ناتوان
گرم می ساز و بهر وجهش که خواهی می‌گداز
دشمن آهن دلت از سختی اندر بغض و کین
کام خواهد یافتن آخر ولی در کام گاز
داری اندر جمله معنی هزاران پردگی
همچو من شیدای هر یک صد هزاران عشقباز
نظم لعب آیین ما نسبت به آن لفظ متین
چون معلق‌های طفلانست در جنب نماز
تا ره خواهش به دست آز پوید پای فقر
تا در دلها ز تاب فقر کوبد دست آز
چون در رزق خدا بر روی درویش و غنی
بر گدا و محتشم بادا در لطف تو باز
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - فی مدح صدرالاجل امیر شمس‌الدین محمد کرمانی گفته
ایا صبا برسان تحفهٔ درود و سلام
ز کمترین خلایق به بهترین انام
پناه ملک و ملل پاسبان دین و دول
جهان علم و عمل کاشف حلال و حرام
سمی صدر رسل هادی جمیع سبل
سر رئوس امم تاج تارک اسلام
خدایگان صدور جهان که در آفاق
صدارت از شرفش در تفاخر است مدام
بگو ولی به زبانی کزو اثر بارد
که ای جلال تو را جلوه در لباس دوام
غلام بی بدلت محتشم که خواند اول
بر آسمان ملکش زیب و زینت ایام
بر او زمین وسیع آخر آن چنان شد تنگ
که گشت شیرهٔ جان در تنش فشرده تمام
نه پای راه نوردی که در گشایش کار
ره امید به دستش دهد گشایش کام
نه یک سرو تن فردی که سوی حاتم طی
کند به کبر نگاه و کند به ناز خرام
اگر چه گه گهش از شاخسار این دولت
سبک بهاثمری تازه می‌کند لب و کام
ولی ز گلشن جود شهش ز بخت زبون
نسیم لطف تمامی نمی‌رسد به مشام
که چون دهد به تنعم دماغ را ترطیب
شود ز فیض پذیرای صد هزار الهام
درین زمان که غم انگیز گشتنش می‌کرد
زمانه بادهٔ عیشی که ریختش درجام
همان رحیق روان کلام مولی بود
که بود هم طرب آغاز و هم نشاط انجام
کلام نی که زلالی بدیع سلسله‌ای
طراز دوش امم گوشوار گوش گرام
زهر دوا و مصرع آن گشته از فصاحت باز
دری جدید به روی دل ذوی الافهام
به مرده خضر کلامش چو داد آب حیات
حدیث زیره و کرمان ز کلک خوش ارقام
چنان نمود که شیرین تکلمان ظریف
نبات را به تکلف نهند حنظل نام
ز فیض ابر مقالت چو مستفیض شدند
به قدر جوهر ادراک خود خواص و عوام
ز سرزمین فصاحت روایح گلها
بسیط روی زمین را فرو گرفت تمام
در آن خجسته زمین هر غزل غزالی بود
به طبع مستمع از مردم آشنائی و رام
در آستین بودش دست صنع هر که ز لفظ
لباس برقد معنی برد به این اندام
بزرگوارا دارم دلی و صد امید
جهان مدارا دارم لبی و صد پیغام
که هست از مدد منعم غنی و قدیر
کریم عام کرم واهب جمیع مرام
بلای فقر درین عهد در تزلزل صرف
صلای جود درین دور در ترقی تام
مرا به طبع ز اشباه خود تفاوت خاص
تو را ز لطف به امثال من توجه عام
بود بعید که عرش مکان من نرسد
در ارتفاع به فرش مقام هیچکدام
ازین بعیدتر این کاندرین بساط وسیع
مهام را به ید قدرت شهیست زمام
که در نوازش و دریادلی و زربخشی
هزار حاتمش از روی نسبت است غلام
مضیق است زمان ای زمان مزین ساز
صحیفهٔ سخنت را به مهر ختم کلام
برای دولت دیر انتقال تا یابد
دعا به ذکر ثبات و دوام استحکام
ز پایداری اقبال باد مستحکم
صدارتت به ثبات و جلالتت به دوام
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - ایضا من بدایع افکاره فی مدح اعتمادالدوله میرزا لطف الله
دمید صبحی و از پرتو دمیدن آن
به ذره‌ای نظر افکند آفتاب جهان
چه صبح چهره نمایندهٔ هزار امید
که مشکل است بیانش به صدهزار زبان
چه آفتاب بلند اختر سپهر جلال
که برد طلعت او ظلمت از زمین و زمان
مدار اهل زمین اعتماد دولت و دین
حفیظ ملک و ملل پاسبان کون و مکان
گزیده نسخهٔ لطف‌اله لطف الله
که هست آینهٔ صنع صانع دیان
محیط مکرمتی کز درش برد مه و سال
گدا به کشتی چوبین ذخایر عمان
جلیل موهبتی کاسمان به دو کشد
زری که سایل او را بریزد از دمان
یگانه صانع خیاط خانهٔ تقدیر
بریده بر قد او خلعت بزرگی و شان
نهد به سجدهٔ او هفت عضو خود به زمین
به آسمان اگر ازشان او دهند نشان
چنان به عهد وی امساک شد قبیح که هست
حرام در نظر عقل روزهٔ رمضان
به زیر بال و پر خویش مرغ تربیتش
ز بیضه‌های عصافیر شد عقاب پران
رود چو سوی نشان تیر دقتش ز سپهر
هزار زه شنود گوش گوشه‌های کمان
چنان که خاک شناسد خراش تیشهٔ تیز
سخای دست ودلش بحر می‌شناسد و کان
زهی به ذات تو نازنده مسند تکمین
زهی ز عظم تو شرمندهٔ وسعت امکان
ز لطف خویش خدا لطف خویش خواند تو را
تبارک‌الله از الطاف خالق منان
جوان کننده دوران پیر ساخت تو را
هم اتفاقی تدبیر پیر و بخت جوان
به خال چهرهٔ زنگی اگر نظر فکنی
شود ز مردمی انسان دیدهٔ انسان
زینت ارچه مقام است لیک بالنسبة
تو آتشی و کواکب شرار و چرخ و خان
جهان مدار از بس که شرمسار تو را
به دوش زانوم از جبهه مانده بار گران
بزرگوارا از بس به زیر بار توام
ز انحنا شده جیبم مصاحب دامان
زمانه راست چنین اقتضا که گوهر مدح
ز قدر اگر چه بود گوشوار گوش جهان
به صد شعف چو ستاند ز مادحش ممدوح
وز آفرین لب مدح آفرین شود جنبان
وز انتعاش کند زیب مجلسش یک چند
چو لاله و سمن ونرگس و گل و ریحان
ز عمد صد رهش افتد نظر بر او اما
به سهو نیز نیفتد به فکر قیمت آن
تو آن بزرگ عطائی که در نظم مرا
ندیده قیمتش ارسال کردی از احسان
و گر وظیفه هر ساله ساختی آن را
هزار سال بود ملک عمرت آبادان
منم کهن بلدی در کمال ویرانی
تو گنج عالم ویران یگانه ایران
حصار این بلد کهنه کن به آب و گلی
که سیل حادثه هرگز نسازدش ویران
غلام بی بدلت محتشم که از افلاس
کنون تخلص او مفلسی است در دیوان
چو درد فاقه‌اش اکثر دواپذیر شده
علاج مابقی از حکمت تو هست آسان
همیشه تاز پی اعتماد اهل وداد
کنند بیعت و پیمان مشدد از ایمان
امیدوار چنانم که دولت ابدی
ز بیعتت نکشد دست و نگسلد پیمان
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
زان سبب جان آفرینش جان روشن لطف کرد
تا همایون سایه‌اش را بندگی از جان کند
چون وجودش نیک خواه شاه جم جاه است بس
فرصتش بادا که نیکیهای بی پایان کند
نیک حال و نیک فال و نیک خوی و نیک خواه
نیک بخت آن کس که با وی جنبش جولان کند
پاک یزدان فطرت پاکش ز پاکی آفرید
تا تمام عمر میل صحبت پاکان کند
شب در ایوانی که از جاهش حکایت کرده‌اند
صبح کیوان فلک تعظیم آن ایوان کند
سخت پیمان‌تر ندید از وی جهان سست عهد
مرد می‌باید که با مردی چنین پیمان کند
گر ز معماری ندارد اطلاعی پس، چرا
فکر آبادی برای هر دل ویران کند
هر لئیمی را که بر خلق خوش او راه نیست
کی مشام خلق را مشکین و مشک افشان کند
هر کسی بر خوان هستی خورده نانش را بسی
خود چنین کس را خدا البته صاحب نان کند
هر دلی کز نعمت الوان او آسوده نیست
عنقریب از آتش جوعش قضا بریان کند
هر ز پا افتاده پیری را گرفت از لطف دست
من جوان مردی ندیدم کاین همه احسان کند
کو جوادی همچو او کاندر حق بیچارگان
هر چه مقدورش بود در عالم امکان کند
داغ دلها را به دست مرحمت مرهم نهد
درد جانها را ز فرط مکرمت درمان کند
یارب از خم‌خانه‌ات پیمانه‌اش در دور باد
تا فلک ساقی صفت گردد زمین دوران کند
خضرسان از چشمهٔ احسان هستی بخش نوش
جرعهٔ باقی بنوشد عمر جاویدان کند
بر فروغی لازم است اوصاف این بخشنده را
زیور دفتر نماید زینت دیوان کند
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - امیر خسرو در قرآن السعدین شرح می‌دهد که چون سلطان به «خان جهان» اقطاع «اوده»را عطا کرد ، وی با «خان جهان» در انجا ماند
با علم فتح دران راه دور
سایه فشان شد بحد« کنت پور»
خان جهان ، حاتم مفلس نواز
گشت باقطاع «اودهٔ» سرفراز
از کف جود و کرم حق شناس
کر د فراهم سپهٔ بی قیاس
من که بدم چاک را و پیش از آن
کرد کرم آنچه که بد پیش از آن
تا زچنان بخشش خاطر قریب
بنده شدم لازمهٔ آن رکیب
در «اوده» برد ، ز لطفی چنان
کیست که از لطف بتابد عنان؟
غربت از احسانش چنانم گذشت
کم وطن اصل فراموش گشت
در «اوده» بخشش او تا دو سال
هیچ غم و ناله نبود از منال
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۷ - دیر زیاد آن بزرگوار خداوند
دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند
جان گرامی به جانش اندر پیوند
دایم بر جان او بلرزم، زیراک
مادر آزادگان کم آرد فرزند
از ملکان کس چنو نبود جوانی
راد و سخندان و شیرمرد و خردمند
کس نشناسد همی که: کوشش او چون؟
خلق نداند همی که بخشش او چند
دست و زبان زر و در پراگند او را
نام به گیتی نه از گزاف پراگند
در دل ما شاخ مهربانی به نشاست
دل نه به بازی ز مهر خواسته برکند
همچو معماست فخر و همت او شرح
همچو ابستاست فضل و سیرت اوزند
گر چه بکوشند شاعران زمانه
مدح کسی را کسی نگوید مانند
سیرت او تخم کشت و نعمت او آب
خاطر مداح او زمین برومند
سیرت او بود وحی نامه به کسری
چون که به آیینش پندنامه بیاگند
سیرت آن شاه پندنامهٔ اصلیست
ز آن که همی روزگار گیرد از او پند
هر که سر از پند شهریار بپیچید
پای طرب را به دام گرم درافکند
کیست به گیتی خمیر مایهٔ ادبار؟
آن که به اقبال او نباشد خرسند
هر که نخواهد همی گشایش کارش
گو: بشو و دست روزگار فروبند
ای ملک، از حال دوستانش همی ناز
ای فلک، از حال دشمنانش همی خند
آخر شعر آن کنم که اول گفتم:
دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند