عبارات مورد جستجو در ۱۱۶ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح محمود بن محمدخان خواهر زاده سلطان سنجر گوید
فسانه گشت بیک بار داستان کرم
بریده شد پی حاجت ز آستان کرم
برون ز قبه میناست بارگاه وفا
ورای خانه عنقاست آشیان کرم
ز بار هر خس بگسست بارگی هنر
ز سنگ هر سگ بشکست استخوان کرم
مجوی گوهر آزادگی که زیر زمین
چو گنج قارون پنهان شده است کان کرم
گمان مبر که هلال هنر بزرگ شود
از آنکه خرد شکسته است آسمان کرم
کرم مگوی که جز در میان سبزه باغ
همی به خواب نبیند کسی نشان کرم
به بوی فضل و کرم خانمان رها کردم
که روی فضل سیه باد و خان و مان کرم
عجب مدار که شد کند خاطر تیزم
که تیغ خاطر چو بیست بی فسان کرم
به آب و دانه چو من بلبلی بیرزیدی
اگر نبودی پژمرده بوستان کرم
ز حد ببردم نی نی هنوز سر مستست
ز جام جود و سخا طبع شادمان کرم
هنوز فائده هست در وجود هنر
هنوز منطقه هست در میان کرم
بفر دولت خاقان جمال دولت و دین
که نوک خامه او هست ترجمان کرم
کریم عادل محمود بن محمد آنک
که هست غایت سوگند او به جان کرم
موفقی که برای مضاء حاجت خلق
نشانده بر ره امید دیدبان کرم
صنایعی که شد از جود او یقین خرد
خدای داند اگر گشت در گمان کرم
خهی ذخیره دولت ز روزگار بزرگ
زهی فرشته رحمت ز خاندان کرم
توئی به همت بسیار گنج دار علوم
توئی به دولت بیدار پاسبان کرم
توئی به باغ شرف سبزه و بهار امید
توئی که چشم بدت دور قهرمان کرم
نه جز هوای تو سریست در ضمیر خرد
نه جز دعای تو وردیست در زبان کرم
بگاه عدل توئی خصم جان ستان ستم
بگاه فضل توئی یار مهربان کرم
برای قلب کرم می نهند مال حرام
توئی که مال حلال تو هست آن کرم
فلک نیاوردم زیر پای همچو رکاب
اگر تو تاب دهی سوی من عنان کرم
درین زمانه توئی آب خواه و دست بشوی
که بر بساط تو بتوان شکست نان کرم
بعشق بلبل طبعم کجا زند دستان
چو از رخ تو شکفت است گلستان کرم
چو آفتاب ز مشرق همی توئی که همی
برآوری سر همت ز بادبان کرم
بساز کار افاضل و گرنه چون دگران
تو هم بگوی که بیزارم از ضمان کرم
همیشه تا چو فرود آید از فلک عیسی
بلطف زنده کند نام جاودان کرم
تو باش مهدی جانها که کار اهل هنر
به جان رسید در این آخر الزمان کرم
هزار منت حق را که خطبه و سکه
بنام مجلس عالیست در جهان کرم
زهی یگانه که هر ساعتی طلوع کند
بر آسمان معالیت اختران کرم
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۰
چو شاه دانا دارد وزیر دانشمند
سر ستاره و ماه آیدش بخم کمند
چو طغرلیست ملک، کش وزیر بال و پرست
همی بپرداز این پر بر آسمان بلند
من اینکلام بتحقیق و تجربت رانم
وگر نداری باور بتاج شه سوگند
که چار چیز ملک را بملک چیره کند
همش بدارد دور از هزار گونه گزند
یکی سخاوت طبع و دوم اصالت رای
سوم عدالت و چهارم وزیر دانشمند
ز فرشاه جوان ای درخت ملک ببال
بروی صدر اجل ایعروس بخت بخند
چنین وزیر بگیتی نیامدست کز او
دل رعیت شاد است و جان شه خرسند
نه با ملکشه بود اینچنین نظام الملک
نه یافت محمود این فرز خواجه میمند
جهانیان همه فرزند و پادشه پدر است
اتابک راد استاد اینهمه فرزند
زمانه پند نیوشد ز رای فرخ وی
چنانکه شاگرد از اوستاد گیرد پند
خدای داند کز بهر راحت دل شه
ز راحت تن و ترویح روح دل برکند
از آن زمان که قضا فلک امن و راحت را
بچار موجه طوفان و اضطراب افکند
خدایگان پی اصلاح کار ملک شتافت
اگرچه داشت دلی از غم زمانه نژند
در این حوادث هفتاد و اند روز بود
که دیده بسته ز دیدار خانه و فرزند
همی نگشتی آسایشش بدل مطلوب
همی نبودی آرامشش بطبع پسند
شکست قلبش با راحت و فرح پیمان
گسست جانش از لذت و طرب پیوند
گرفت حنظل در ساغرش مقام شکر
نمود خارا در بسترش بسان پرند
گهی ز لعل گهربار در غلطان بیخت
گهی ز خامه بکافور مشک بپراکند
ز باژو ساو بکاهید و در مقابل آن
دل رعیت با مهر شهریار آکند
چنان ز لوح جهان شست نقش فکرت بد
که شست آیت فرقان صحیفه پازند
ز عزم او بخروشند روزگار و قدر
ز حلم او بستوهند قارن و الوند
سزد که بر رخش از بهر دفع عین کمال
ز مهر سوزد در مجمر سپهر سپند
مآثرش همه الحق چو معجزاتستی
ولیک رایش مر، وحی را بود مانند
خدایگانا صیدی چو من ذلیل و زبون
کجا رود که نیفتد ترا بخم کمند
بر آستانت مانند خاک پست شدم
بدام امید که گردم قرین بخت بلند
بنعمت تو که از خدمتت نپوشم چشم
ورم ببری با تیغ تیز بند از بند
الا چو از پی خرداد ماه تیر آید
چنانکه از پی بهمن همی بود اسفند
ستاره سجده کند مر ترا بخاک قدم
هلال بوسه زند مر ترا بنعل سمند
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۹ - در طی تقریظ مفصل بر کتاب حالت نگاشته میرزا محمد حسین ملک الکتاب فراهانی فرماید
دانا باید ز روی فکر زند دم
تا ز پس دم زدن همی نخورد غم
هست سخن مرد را ترازوی دانش
نیست بسنجیده مرد تا نزند دم
جز به سخن کان ترازوی هنرستی
پایه نگیرد فزونی و نشود کم
پس تو سخن گوی را شناخت توانی
ره نبری بر شناس اخرس و ابکم
نیست سخنگوی راستگوی خداجوی
جز ملک ملک فضل در همه عالم
احمد را باوه مرتضی را فرزند
دانش را زاده مردمی را بن عم
شاه به کتاب عصر کردش سالار
زانکه ز کتاب بود یکسره اقدم
راستی آن را مسلم است که هرگز
جز به در کردگار می نشود خم
ریشه گردون اگر زین بدر آید
گفته وی استوار ماند و محکم
ای ز جمال تو چشم بینش روشن
وی ز کمال تو باغ دانش خرم
کلکت با رد به نثر لؤلؤ منثور
فکرت دارد عقود نظم منظم
فضل و هنر بوده مرکسان را زین پیش
لیک در این عصر بر تو گشته مسلم
طبع تو بر آسکون طرازد کشتی
فکر تو بر آسمان فرازد سلم
هوش روان گر به چشم خلق درآید
عقل مصور توئی و روح مجسم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۴
به دستش گاه تیغ و گاه خامه
به پیشش گه کتاب و گاه دفتر
سنان در خدمتش با خامه همدوش
قلم در حضرتش با تیغ همسر
گزیده خاطرش از فضل صد فصل
گشوده بر رخش از علم صد در
نفرساید دلش در خدمت شاه
نیاساید تنش از کار لشکر
همه کار جهان گیرد بدستی
تهی ماند مر او را دست دیگر
وز آن دست تهی پر کرد دایم
تهی دستان گیتی دامن از زر
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۳
ایا خجسته دبیری که کلک مشکینت
سواد مقله بن مقله گشت در توقیع
رهین طبع بلیغت فرزدق است و جریر
غلام کلک رشیقت حریری است و بدیع
رفیعتر ز تو در روزگار نشناسم
که هم برتبه رفیعی و هم بنام رفیع
مرا که گوش ز گفتار ناکسان کر بود
شده است درگه اصغای گفته تو سمیع
خلیل احمد ای کاش زنده بود امروز
ز فکرت تو بیاموخت صنعت تقطیع
تو را عروضی و شاعر همی توان گفتن
نه آن کسی که نداند مدید را ز سریع
نسیم خوی تو در مرغزار فضل و هنر
همان کند که به بستان نسیم فصل ربیع
ازین سپس به بهشتت همی کنم تعبیر
که هم بطبع لطیفی و هم به قلب وسیع
ایا سپهر فصاحت ایا جهان کمال
که علم و فضل و هنر خاصه تو شد به جمیع
بدین دو بیت برای بروز مهر درون
بر آمدم به مقام جسارت و تصدیع
چو بالبداهه سرودم روا مدار که خصم
ز عیب جوئی بر شعر من کند تقریع
به بنده وعده الماس کرده بودی و کرد
تسامح تو به کامم شراب سم نقیع
روا مدار که من بنده در جهان گردم
شهید غصه الماس چون شهید بقیع
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - تاریخ ده خوایق که محمد حسین خان تعمیر کرد.
آرایش زمانه، آقا حسین کامد
طبعش ببحر مایل، دستش بجود شایق
در کارهای بسته، فکرش کلید فاتح
بر سینه های خسته، نطقش طبیب حاذق
سیمش ز دست ریزان، چون خوی ز روی معشوق
بیمش ز دل گریزان، چون دل ز دست عاشق
رخش جلالتش را، ازپیش و پس همیشه؛
اقبال بوده قاعد، توفیق بوده شائق
تیغش بسر فشانی، دستش بدر فشانی؛
بر رستم است غالب، بر حاتم است فائق
یال و دم سمندش، سر حلقه ی ذوائب
پیچ و خم کمندش، سر رشته ی علایق
در مرغزار کاشان، کآمد چو باغ رضوان
دشتش، تمام ریحان؛ کوهش، همه شقایق!
زد توسنش چو بهرام، بر ساحت دهی گام
وان ده خوایقش نام، خود خالی از خلایق
بی رنگ کشتزارش، چون روی زرد فاجر
بی آب چشمه سارش، چون چشم تنگ فاسق
از لطف بینهایت، آن منبع عنایت
بهر رفاه مخلوق، بهر رضای خالق
بر روی کار آورد، آبی گلاب پرورد؛
خوشبوی و روشن و سرد، شیرین و پاک و رائق
شد آن ده، از جنان به؛ بر رای آن جوان زه
کز همتش شد آن ده، آبادتر ز سابق
دیوان رمیده ز آنجا، دد پاکشیده ز آنجا
جغدان پریده ز آنجا، چون زاغ از خلایق
افروخته نسیمش، انداخته غمامش؛
از لاله ها مشاعل، وز سبزه ها نمارق
در راغها رونده، بس نهر آب صافی
در باغها فگنده، بس سایه نخل باسق
هر گل از آن چو لیلی، هر بلبلش چو مجنون
هر سرو او چو عذرا، هر قمریش چو وامق
چون خلق او، فضایش با هر تنی مناسب؛
چون طبع من، هوایش با هر کسی موافق
ای مهربان برادر بپذیر عذر آذر؛
کاین وصف تست در خور، این مدح تست لایق
غم بسته چون زمستان، بر من در گلستان؛
این برگ سبز بستان، از گلشن حقایق
ممدوح بس چو تو، لیک، واقف نه ازمحاسن؛
مداح بس چو من، لیک، آگه نه از دقایق
خواندم هزار دفتر، ز آنها یکی است قرآن؛
دیدم هزار جعفر، ز آنها یکی است صادق
القصه مصرعی خوش، گفتم برسم تاریخ
دایم روان بماند این آب در خوایق (۱۱۹۵ ه.ق)
تا هست هر جوادی، از شغل خود مباهی
تا هست هر سوادی با اصل خود مطابق
هم دل نفور بادت، از صحبت مخالف؛
هم چشم دور بادت، از چهره ی منافق
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰
ای خسروی که فتنه نشان آب تیغ تو
روی زمانه را ز غبار فتن بشست
بر طرف باغ کام لب جوی آرزو
شادابتر ز بخت تو یک سرو بن نرست
خاصیتی که طبع مرا هست در وفا
دلجویئی نمود که معهود عهد تست
در دفع فتنه ایکه قضا زان کرانه کرد
حزم تو پیش رفت و میان را ببست چست
گر بسته بد دری به مواسات برگشاد
گر خسته بد دلی به مراعات بازجست
صیت تو سایر است خصوص از مدیح من
از مکه تا به خلخ و از مصر تا به بست
گر گشت تب معارض عرضت خدای داد
توفیق خیر و بوی شفا ساعت نخست
نیرنگ نقش جود نباشد به تب تباه
بنیاد ذات خیر نگردد به رنج سست
بدرود باد هر که نباشدت نیکخواه
رنجور باد آنکه نخواهدت تن درست
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۸
زنفس او به لطافت همی رسند نفوس
ز عقل او متحیر همی شوند عقول
به گاه عزم دلیر و به گاه حزم حذور
گه غضب متانی، به گاه عفو عجول
مدار علم و عمل بر لطافتش مقصور
صلاح دولت و دین بر اشارتش موکول
زهی مناقب اسلاف تو کمال خطب
زهی محاسن اوصاف تو جمال فصول
سپاس و شکر تو برگردن زمان و زمین
نثار مدح تو در خاطر کبار و فحول
نه همت تو شناسد به بذل مال ملال
نه حشمت تو نماید ز راه عدل عدول
به لطف یک شرر است از ماثر تو، اثیر
به طبع یک اثر است از شمایل تو شمول
ز وصف ذات تو قاصر بود بنان و بیان
ز زخم کلک تو عاجز بود فصال و فصول
شرف ز علم تو یابد همی قلیل و کثیر
شرف ز علم تو گیرد همی فروع و اصول
زمین غم ندهد جز به دشمن تو نزل
قضای بد نکند جز به حاسد تو نزول
تو چرخ بذل و عطایی و اخترت منصف
تو بحر فضل و سخایی و گوهرت مبذول
چنین عطا که تو بخشی ز چرخ ناممکن
چنین سخا که تو ورزی ز بحر نامعطول
چو بی عطای تو باشد سخا بود مختل
چو بی ثنای تو ماند سخن شود معلول
ستایش تو چرا زاید از جبلت من
اگر نه در دل من شد هوای تو مجبول
نوازش چو منی نیست کار هر معطی
ستایش چو تویی نیست کار هر مجهول
چگونه وصف کمال و فضایل تو کنند
جماعتی که ندانند فاضل از مفضول
بقای ذکر بود لایق خداوندان
چو ذکر نیک نماند چه عرض ماند و طول
ز کاخ و باغ بدیع و زمال و ملک عزیز
چو روزگار برآمد چه حاصل و محصول
چو ختم عمر به تن راه یافت، ره یابد
بدین فنا و زوال و بدان رسوم و طلول
یکی به حال بزرگان پیشتر بنگر
ز پادشاه و وزیر و زقابل و مقبول
همی به شعر شناسد هر آنکه بشناسد
دخولشان ز خروج و خروجشان ز دخول
ز بهر ذکر همی گویم این چنین اشعار
چو ذکر ماند نخواهد، چه قایل و چه مقول
به شعر بد نتوان ذکر نیک حاصل کرد
ابی کعب عزیز است نی ابی سلول
همیشه تا که ز نصرت جدا بود خذلان
همیشه باش تو منصور و حاسدت مخذول
همیشه تا نبود عز چو ذل و نیک چو بد
عزیز باش و بد اندیش تو ذلیل و ذلول
ز روز عید تو را باد عیش ها حاصل
به ماه روزه تو را باد خیرها مقبول
مه مراد تو را ناسپرده پای محاق
گل بقای تو را ناببرده دست ذبول
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۴
سخنوران که تو را درسخا سحاب نهند
همی ثنای سخای تو بر سحاب کنند
زمانه غرقه طوفان سیم و زر گردد
گر اختران ز سخای تو فتح باب کنند
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - ایضا در مدح صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان بن بیرام خان هنگامی که بیلغار از گجرات به دارالسلطنه اگره آمده بودند و اول مداحی و ملازمت این چاکر بوده گفته شده
به عمر مژده که عیش ابد نثار آمد
شکفته رویی جاوید را مدار آمد
بتاخت در رگ جانها نشاط دیداری
که زود نشئه تر از باده در خمار آمد
نوید قاصد ازان زودتر به وصل کشید
که اشک شادیم از دیده در کنار آمد
خموش ای دل خون گشته چند بخروشی
نتیجه اثر ناله های زار آمد
دعا به عربده ره بر غم فراق گرفت
وصال دست و گریبان انتظار آمد
چو گل شکفته رخ و همچو غنچه خندان لب
به روزگاربشارت که نوبهار آمد
چو چاره سازی طاعت به جلوه گاه قبول
به صد مراد بهر گام کامگار آمد
به خوی ز چهره همی شست گرد غربت را
چو سیل تندر و آلوده غبار آمد
همان نشاط سفر کرده ای که می جستم
به پرسش دلم از گرد رهگذار آمد
بمانی ای دل پردرد کز تو آسودم
کمت مباد محبت که از تو کار آمد
دمید عشق به تخم سرشکم افسونی
که تا به خاک ره افشاندمش به بار آمد
غبار راه کسی بست سیل اشکم را
که عیب پوش تر از قدر و اعتبار آمد
کلیم مرتبه عبدالرحیم خان که کفش
مجسم از کرم آفریدگار آمد
زبان شکر شکن از نام خان خاناست
که با تصور او زهر خوشگوار آمد
جهان بگیرد و بخشد که نازشی نکند
ز کبریا کرمش را ز فخر عار آمد
به زنگ آینه خوبان کنند عرض جمال
به هر دیار که از مرکبش غبار آمد
ز شوق بخشش او بی دریغ لعل و گهر
ز بحر و کان به سر راه انتظار آمد
لباس عشرت نوروزی حسودش را
ز تیرگی شب غصه پود و تار آمد
برآمد از دهن شیر فتنه اقلیمی
ز بس که پنجه قهرش گلو فشار آمد
ایا سپهر رکابی که از عزیمت تو
زمین چو قطره سیماب بیقرار آمد
ز چار ماهه مساحت سمند سرکش تو
عجب مدان که به ده روز در کنار آمد
زمین ز صدمت سمش به یکدگر پیچید
به پیش دست و عنانت به زینهار آمد
در آن مصاف که از نخل تیغ خونخوارت
به جای میوه سر پردلان به بار آمد
شدند ضد هم اعضای خصم و بهر صلاح
میانه سر و تن تیغ آبدار آمد
زمین به شهپر روح القدس پناه برد
به فرق تیغ تو هرجا چو ذوالفقار آمد
به حمله تو ز جان بازماند صد فرسنگ
کسی که با تو به میدان کارزار آمد
چو نقش سکه ز سیمای زر نمودارست
که کیمیای رواج تواش عیار آمد
تو گر خراج ستانی ز ملک باکی نیست
چرا که دست تو چون ابر مایه دار آمد
چو کف به جود برآری کنار جوید مال
درم به دست تو چون موج در بحار آمد
به شاعران ز عطای تو بی وسیلت شعر
هزار گونه کرامت هزار بار آمد
به من ز نقد عطای تو آن نوال رسید
که دست رغبت من قاصر از شمار آمد
سپهر منزلتا کیمیای من هنرست
متاع غیر همان جنس اشتهار آمد
ز دهر قیمتم ار کم رسد ز قدر من است
که در شمار یکی بیش از هزار آمد
مرا بپرور کاول بهار تربیتست
که بوستان معانی من به بار آمد
سخن دراز «نظیری » و طبع آتش خو
دعا بگو که دگر وقت اختصار آمد
همیشه تا به ضیا فربهی دهد خورشید
به پهلوی مه نو کز سفر نزار آمد
تو ملک گیر و عدو سوز کز عزیمت تو
جهان امن در آغوش روزگار آمد
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
گر دست تو بحر نیست چون می جوشد
بحرست که از درون برون می جوشد
خاصیت بخششی که در طینت تست
از دست سخاوتت به خون می جوشد
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۴۳ - اصل ششم (در روزه است)
بدان که روزه رکنی است از ارکان مسلمانی و رسول (ص) گفت که خدای تعالی می گوید، «هر نیکویی را به ده مکافات کنند، مگر روزه که آن من است خاص و جزای آن من دهم» و خدای تعالی گفت، «انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب مزد کسانی که صبر کنند از شهوت خود، در هیچ حساب نیاید، بلکه از حد بیرون بود و گفت رسول (ص) صبر یک نیمه ایمان است و روزه یک نیمه صبر است» و گفت (ص) «بوی دهن روزه دار، نزدیک خدای تعالی، از بوی مشک خوشتر است» خدای تعالی گوید، «بنده من از طعام و شراب برای من دست باز داشته خاص، جزای او من توانم داد» و گفت (ص) «خواب روزه دار عبادت است» و گفت، (ص) « چون ماه رمضان درآید، درهای بهشت بگشایند و درهای دوزخ ببندند و شیاطین را در بند کنند و منادی آواز دهد که یا طالب خیر بیا که وقت توست، و یا جوینده شر بایست که نه جای توست» و از عظیمی فضل اوست که این عبادت را به خود نسبت داد و گفت، «الصوم الی و انا اجزی به» اگرچه همه عبادات او راست، چنان که کعبه را خانه خود خواند و اگرچه همه عالم ملک اوست.
و روزه را دو خاصیت است که بدان مستحق این نسبت است یکی آن که حقیقت او ناخوردن است و آن باطن بود و از چشم خلق پوشیده باشد و ریا را بدو راه نبود، و دیگر آن که دشمن خدای تعالی ابلیس است و سپاه او شهوات است و روزه لشکر او بشکند که حقیقت روزه ترک شهوات است و برای این گفت رسول (ص) که شیطان در درون آدمی روان است چون خون در تن راه گذر وی بر وی تنگ کنید به گرسنگی و عایشه را گفت، «از کوفتن در بهشت هیچ میاسای» گفت، «به چه» گفت، «به گرسنگی» و نیز گفت: «الصوم الجنه روزه سپری است» و گفت (ص)، باب همه عبادات روزه است» و این همه برای آن است که مانع از همه عبادات شهوات است و مدد شهوات سیری است و گرسنگی شهوات را بکشد.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۵۲ - اصل هفتم (حج است)
بدان که حج از ارکان اسلام است و عبادت عمر است و رسول (ص) گفت، «هرکه مرد و حج نکرد،گو خواه جهود میر و خواه ترسا»، و گفت، «هرکه حج کند بی آن که تن به فسق آلوده کند و زبان به بیهوده و ناشایست مشغول دارد، از همه گناهان بیرون آید، همچون آن روز که از مادرزاد»، و گفت، «بسیار گناه است که آن را هیچ کفارت نیست، مگر ایستادن به عرفات»، و گفت، (ص) «شیطان را نبینند در هیچ روز خوارتر و حقیرتر و زردروی تر از آن که در روز عرفه، از بس رحمت که خدای تعالی بر خلق نثار کند و از بس کبایر عظیم که درگذرد»، و گفت، «هرکه از خانه بیرون آید بر اندیشه حج و در راه بمیرد تا قیامت هر سالی وی را مزد حجی و عمره می نویسند و هر که در مکه بمیرد یا در مدینه، وی را نه عرض بود نه حساب» و گفت، «یک حج مبرور بهتر از دنیا و هرچه در وی است و وی را هیچ جزا نیست مگر بهشت» و گفت، «هیچ گناه عظیمتر از آن نیست که کسی به عرفه بایستد و گمان برد که آمرزیده نیست».
و علی بن موفق یکی از بزرگان بوده است، گفت، «یک سال حج کردم، شب عرفه دو فرشته به خواب دیدم که از آسمان فرود آمدند با جامه های سبز، یکی دیگر را گفت، دانی که امسال حاج چند بودند؟ گفت، ششصد هزار بودند گفت، دانی که حج چندتن پذیرفتند؟ گفت، نی، گفت، حج شش تن پذیرفتند و بس گفت، از خواب درآمدم از اهول این سخن و سخت اندوهگین گشتم و گفتم، « من به هیچ حال از این شش تن نباشم»، در این اندیشه و اندوه به مشعرالحرام رسیدم و به در خواب شدم همان همان دو فرشته را دیدم که همان حدیث با یکدیگر گفتند آنگاه آن یکی گفت، «دانی که حق تعالی امشب چه حکم کرده است میان خلق؟ گفت، نی، گفت، به هر یکی از آن شش تن صدهزار ببخشید و در کار ایشان کرد پس از خواب بیدار شدم شادان و شکر کردم خدای را تعالی»، و رسول گفت، (ص)، که حق تعالی وعده داده است که هر سالی ششصد هزار بنده این خانه را زیارت کنند به حج و اگر کمتر از این باشند، از ملایکه چندانی بفرستند که این عدد تمام شود و کعبه را حشر کنند چون عروسی که جلوه خواهد کرد و هرکه حج کرده باشد گرد وی گردد و دست در پرده های وی زند تا آنگاه که در بهشت شود و ایشان با وی در بهشت شوند.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷ - فضیلت طعام خوردن با دوستان و برادران دینی
بدان که میزبانی کردن دوستی را به طعامی از بسیار صدقه فاضلتر است که در خبر است که بر سه چیز حساب نکنند: بنده را آنچه به سحور خورد و آنچه بدان افطار کند و آنچه با دوستان خورد. و جعفر بن محمد گوید، «چون با برادران خود بر خوان نشینی، شتاب مگیر تا مدتی دراز بکشد که آن مقدار از جمله عمر حساب نباشد» و حسن بصری گوید که هرچه بنده بر خویشتن و مادر و پدر نفقه کند، آن را حساب بود، مگر طعامی که پیش دوستان برد. و بعضی از بزرگان عادت داشتی که چون برادران را خوان نهادی، طعام بسیار بر خوان نهادی و گفتی، «درخبر است که هرکه از طعام خورد که از دوستان مانده بود، در آن حساب نکنند و ما می خواهیم که از آن خوریم، پس از این که از شما پیش شما برگرفته باشند.»
و امیر المومنین علی رضی الله عنه می گوید که یک صاع طعام پیش برادران نهم دوست تر دارم از آن که بنده ای آزاد بکنم. و در خبر است که حق تعالی گوید در قیامت، «یا بنی آدم! در دنیا گرسنه شدم مرا طعامی ندادی»، گوید، «الهی چگونه گرسنه شدی و تو خداوند همه عالمی؟» و گوید، «برادر تو گرسنه بود، اگر ورا طعام دادی مرا داده بودی». و رسول (ص) گفت، هرکه برادر مسلمان را طعام و شراب دهد تا سیر شود، ایزد تعالی ورا از آتش دور گرداند به هفت خندق، میان هر خندقی پانصد ساله راه»، و گفت، «خیرکم من اطعم الطعام بهترین شما آن است که طعام بیشتر دهد.»
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۴
راد کف، آقا محمد جعفر، ای کز بدو حال
مردی و مردم نوازی در نهادت مدغم است
بهر فتح باب دارالضرب این فرخ دیار
ساعد سیمین تو، الحق کلیدی محکم است
هیچ احوالم نمی پرسی که این فرزانه دوست
در کجا هست و چه اش کار و که او را همدم است
روزها در عین صحت یا اسیر درد و رنج
شام ها مشغول شادی یا گرفتار غم است
گرچه با یاران نداری الفت دیرین و لیک
گاه و گه پرسیدن احوال ایشان لازم است
اینچنین هرگز نمی دانستمت پیمال گسل
بارها می گفتمی لطف تو با من دائم است
نیستی گردون که گویم با چو من آزاده ای
بی وفائیت آشکارا هست و مهرت مبهم است
منتی کز توست بر من، آنکه قدر اهل فضل
نیک بشناسی و دانی کاین چنین مردم کم است
نی چو دیگر مردمان استی که هر گوساله را
از خری گویند کو دارای اسم اعظم است
نیست منعم هر که چون قارون کند زر زیر خاک
آن که زر و خاکش یکسان، او به عالم منعم است
کاخ دل آباد کردن پیشه آزاد مرد
طاق گل بنیاد هشتن، شیوه هر لائم است
قول شیخ آن رند شاهد باز شیرازی که گفت:
کار من چون زلف یار من، پریش و درهم است
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح تاج الدین محمودبن عبدالکریم
تاج دین محمودبن عبدالکریم است آنکه هست
از می احسان او گیتی پر از هشیار روست
صاحب دیوان استیفا که اهل فضل را
اندر او اهلیت صاحب قرانی بود و هست
از دوات کله گیسوی منیر افسر بکلک
بر سر اهل هنر افسر نهاد و کله بست
چون برآرد ماهی زرین نقش انگیز او
قطره از قلزم قطران بقدر نیم شست
بر بساط سیمگون از دست دریا جود او
نقش مشک آثار خیزد دام دام و شست شست
عمرو و زید عصر دل خستند و در بستند بخل
سائلان و زائران را پشت خست و دل شکست
تاج دین در عمر خود روزی چو عمرو و زید عصر
زائری را در نبست و سائلی را دل نخست
رسم و آئین بخیلی جود او منسوخ کرد
شد یقین کان رسم و آئین تباه است و تبست
همتی دارد چنان عالی که چرخ برترین
با فرودین پایگاه همتش دونست و نیست
گر بچشم همت خود بنگرد بر دست خویش
آید اندر چشم او چون بر سخا بگشاد دست
اطلس رومی عبا زر نشابوری سرب
در عمانی شبه یاقوت رمانی جمست
هست فتوی فتوت را قلم در دست او
پاسخ فتوی نعم راند بجای لاولست
لفظ و او شیرینتری دعوی کند بر انگبین
این کسی داند که داند انگبین را از کبست
هر که اندر سایه اقبال او مسکن گرفت
از سموم فاقه ادبار و محنت جست و رست
زانکه در کردار نیکش چشم بد را راه نیست
بدسگال دولتش را دل درید و دیده خست
خلق ایزد را ازو شکر است و آزادی مدام
همچنین باشد همی آزاده و ایزد پرست
خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش
گر ببغداد اسپ و ری یا در تخارستان و بست
سوزنی در مدح وی با قافیت کشتی گرفت
قاضیت شد نرم گردن گر چه توسن بود گست
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - در مدح میرعمید سعدالدین
هلال روزه نمود از سپهر پر اختر
بشکل مشرب زرین ز چشمه کوثر
کنار چشمه کوثر رسد بروزه گشای
رحیق محترم از حق بجای شام و سحر
بر اهل دین سحر و شام این همایون ماه
ز یکدگر متبرک ترند و میمون تر
مهی است فرخ یعقوب سال را یوسف
عزیز گشته بر یازده برادر و سر
بقدر یکشب این مه به از هزار مه است
چنانکه میرعمید از هزار مرد هنر
مقرب ملک شرق و غرب سعدالدین
که ناظرند بوی سعد اصغر و اکبر
چه سعد اصغر و اکبر که مهر و مه خجلند
ازو یکی بحمل دیگری بدو پیکر
زمین تواضع صدریست آسمان همت
چون این بحلم و وقار و چو آن بجاه و خطر
شود نکوخوه او بر شده بجاه خطیر
فرو فتاده بداندیش او بچاه خطر
بزرگوارا گوهر شناس اهل سخن
توئی و بر تو سخن عرضه دادن گوهر
بآب و آینه ماند ضمیر روشن تو
در آب و آینه پیدا شود خیال و صور
نسیم خلق تو گر در ضمیر وی چو خضر
بخاره بر گرد بر دمد ز خاره خضر
گر افتد از کف تو سایه بر سر درویش
چو آفتاب توانگر شود بسیم و بزر
بسایه سپر روزه در مهی بخرام
بحرب نفس که بهتر ز روزه نیست سیر
ز چشم بدتن و جانرا بکردگار سپار
بجد و جهد ره گذر کردگار سپر
بخنجر و سپر ماه دیو را برمان
که هست ماه بیک ره سپر دو ره خنجر
ثواب روزه و مزد نماز دار طمع
بفرض و سنت شرع خدای و پیغمبر
زکوة جاه بده بندگان ایزد را
که در ادای زکوتست سود در محشر
همیشه تا بسه قسمت بود مه روزه
بهر سه قسمت از ایزد کرامتی دیگر
غریق رحمت بادی بقسمت اول
دوم ز مغفرت جرم بر سرت مغفر
چو از عذاب سفر بنده خواهد آزادی
بقسمت سیم ازاد باد یا ز سقر
بمدح مجلس میمون تو مظفر باد
جریده سخن آرای پیر سوزنگر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - در مدح نظام الدین
ای پایگاه قدر تو بر چرخ نیمرنگ
دور ورا شتاب و بقای ترا درنگ
اندر شتاب اوست درنگ ترا مدد
وندر درنگ تست شتاب ورا درنگ
پیدا دو رنگ او دو زبان کلک تو کند
چون بر بیاض روم نگارد سواد زنگ
آیینه ضمیر تو اندر مقابله
بزداید از دو آینه چرخ ریم زنگ
از چرخ نیل رنگ چه نالند حاسدانت
از سیر کلک تو شده با ناله و غرنگ
تیر خدنگ شاه بکلک تو داد شغل
تا راستی و راست روی گیرد از خدنگ
مستوفی ممالک مشرق نظام دین
کز کلک تست تیر فلکرا مسیر تنگ
تنگ شکر حدیث ترا بندگی کند
کاندر عبارت تو شکر هست تنگ تنگ
چون تو سوار فضل کجا در همه جهان
بر مرکب کمال و هنر بسته تنگ تنگ
زرین سخن سواری از شعر عسجدیست
بر دست چون سوار عنان سخن بچنگ
از مدحت تو سوزنی پیر شد جوان
چون تیر کرد قد خمیده چو پشت چنگ
لیکن بگرد عسجدی اندر کجا رسد
چون هست ترکتازی او با خران لنگ
از تربیت نمودن تو مهتر کریم
روباه شیر گردد و صعوه شود کلنگ
هر شهسوار فضل که شد همعنان تو
یابد بگرد گردن از الزام پالهنگ
در ذات تو نهاده ملک عز اسمه
ذهن و ذکاو و فطنت و فرهنگ و هوش و هنگ
جستن نظیر تو بهتر پر مکابره است
نایافته نمودن بر عقل شالهنگ
امن تو است احسان نیکیت مکرمت
نبود در آل میران آیین جز این دبنگ
منت نهنگ دم زن دریا مردمی است
در مردمی ندارد دریای تو نهنگ
احسان تو بسان دبنگ است و سله است
در خوشاب خوشه انگور بر دبنگ
در خدمت تو بودن فخر است و نیست عار
وز مدحت تو گفتن نام است و نیست ننگ
اهل ثنا و مدحت ارباب نظم و نثر
مطلق توئی و نیست درین باب ریو و رنگ
بی حشمت نشان تو از هیأت فلک
نکند نظر پلنگ بتربیع سوی رنگ
با اهل صلح صلح بتوقیع کلک تست
برداشتن برأی تو از اهل جنگ جنگ
از لطف و سازگاری تو با سران عصر
در دانه زلال همی داده چنگ چنگ
خشم تو آذرست و حسود تو نان خشک
هر نان خشک را رسد از آذر آذرنگ
آید هر آنکه با تو کند استری بفعل
در هاون هوان بضرورت چو استرنگ
در موسم بهار که دریا شود جهان
بستان و باغ گردد همچون بهشت کنگ
در مجلس تو زورق باده رونده باد
هر چند نیست عادت زورق روان بکنگ
تا برکند حسود تو سبلت بدست خویش
در سبلت حسود تو افتاده باد کنگ
تو سیم و زر بآتش و سنگ امتحان کنند
مردان کار دیده چه مصلح چه رند و شنگ
منت پذیر باشی منت نهنده نی
کز تو غنی شوند بروزی هزار دنگ
در راه عشق آتش رویان سنگدل
سیم و زر امتحان کن و درباز هوش و هنگ
جد مرا ز هزل بباید نصیبه ای
هر چند یک مزه نبود شهد با شرنگ
تا بنگ و کوکنار بدیوانگی کشد
دیوانه باد خصم تو چون کوکنار و بنگ
تا باد ساریش بسر آید ادب نمای
آن سرخ باد سار چو سر کفته بادرنگ
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح محمد بن علی
مقدم آمد سال عرب ز سال عجم
به کام روز به مقدار هفده هجده قدم
مه محرم عالم فروز با زینت
فلک ظل همای بهار در عالم
رسیدن سر سال عرب بدین موسم
فزود زینت روی زمین ز سبزه و نم
زمین ز سبزه و نم چون زمردین لوحی است
نثار کرده بران روی لوح در و درم
چو نوبت سر سال عجم رسد برسد
ز شاخسار سر اندر سر و هم اندر هم
سپاه برگ و گل و رنگ رنگ گوناگون
ز باد مشگین بر همزنان علم بعلم
شود به بستان دستانزن و سرود سرای
به عشق بر گل خوشبوی بلبل خوشدم
چه شد زنم زدن ابرهای فاخته گون
درخت باغ چو طاوس جلوه گر خرم
ز خرمی بسوی باغ دل گرای شود
وجیه دین عرب قبله وجوه عجم
سپهر مجد و معالی محمد بن علی
جهان جود و مکارم عزیز مصر کرم
جمال و مفخر احرار ماوراء النهر
پناه عام دل و پشت پهلوان و حشم
بزرگواری آزاده ای که خرد و بزرگ
کشیده اند بخود بر ز بندگیش رقم
بامر تیغ زبان و اشارت قلمش
شده مسخر او اهل تیغ و اهل قلم
چو دست را بقلم برد و عدل نامه نوشت
قلم شود بسر تیغ داد دست ستم
ز رأی روشن و تدبیر ملک پرور اوست
که راد کیشان بیشند و ظلم کوشان کم
کفش با بر درم ماند و سخا بمطر
وزان مطر شده بستان مکرمت خرم
کف جواد ورا چون کنم با بر صفت
که ابر نم ندهد تا با بر ندهد یم
کف جوادش تا آمد از عدم بوجود
ز جود او شده بخل از وجود خود بعدم
هر آنچه گفت همه گفت اوست مستسحن
هر آنچه کرد همه کرد اوست مستحکم
ایا بحکم حق از بهر کامرانی تو
بخدمت تو کمر بسته آسمان محکم
بلی سزد که کند خدمت آسمان بلند
ترا که هستی چون آسمان بلند همم
گر آسمانرا پرسد زمین که هست چنین
زمین صدا شنود ز آسمان بلی و نعم
بلی که نیست عدو را ز تو خلاص بلا
نعم که هست ولی را چو تو ولی نعم
همیشه تا که بود در جهان مفارقتی
میان شدت و ناز و میان شادی و غم
تو شاد بادی و پیوسته دشمنت غمگین
ترا نشاط رفیق و ورا ندیم ندم
بقات بادا چندانکه عاجز آید ازان
مهندسی که بداند شمار جذر اصم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح وزیر صدر جهان
ای صاحبی که صاحب صاحبقران توئی
وندر جهان کسی بهست از جهان توئی
صدری کز او نبازد خلق جهان توئی
بدری که او بنازد بر آسمان توئی
اندر بر سعادت و اقبال دل توئی
وندر تن مروت و انصاف جان توئی
مر در و گوهر شرف و احترام را
امروز در حقیقت دریا و کان توئی
همنام خویش را ز ره داد بی شکی
هم راز وهم طریقت و هم رسم و سان توئی
از دین پاک و سیرت نیکو و خلق خوب
بنیاد خیر . . . صلاح و امان توئی
در محفل سران و بزرگان روزگار
صدری که نام صدری زیبد بدان توئی
ملک دو پادشا چو دو بستان بفر تست
یک سر و سایه دار بدو بوستان توئی
دارد خلایق از رمه بی شبان نشان
تیمار دار این رمه بی شبان توئی
نام و نشان داد ندادند بی تو کس
امروز داد ورز ز نام و نشان توئی
بر هیچ خلق فتنه نینگخته است دهر
باشد بر او دست که فتنه نشان توئی
از جود بی نهایت و از فضل بی قیاس
رشک روان حاتم و نوشین روان توئی
از فتنه آسمان بزمین برزدی اگر
معلومشان نبودی کاندر میان توئی
محبوب هر دلی توئی اندر میان خاک
مذکور این سبب را بر هر زبان توئی
فرزندوار خلق جهانرا بپروری
گوئی که خلق را پدر مهربان توئی
اقبال و بخت و دولت باشند همنشین
آنرا که همنشین بشراب و بخوان توئی
وآنرا که تو شدی بنمک میهمان همی
هم مرو بجاه و شرف میزبان توئی
والا جلال دین شرف اهل بیت را
هم میزبان فرخ و هم میهمان توئی
دل شادمانه دار و نشاط و طرب گزین
کاندر خور نشاط و دل شادمان توئی
بادا بنیک بختی جاوید زندگیت
کز نام نیک زنده تا جاودان توئی