عبارات مورد جستجو در ۲۸۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۵۰
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۴۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۵۹
ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۴۹
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۱۲) حکایت دیوانه
یکی دیوانهٔ بی پا و سر بود
که هر روزش زهر روزی بتر بود
دلش بگرفته بود از خلق وز خویش
نه از پس هیچ ره بودش نه از پیش
زبان بگشاد کای دانندهٔ راز
چو نیست این آفرینش را سری باز
ترا تا کی ز بُردن و آوریدن
دلت نگرفت یا رب ز آفریدن
مرا گوئی چو رفتی زین جهان تو
نشانی باز ده ما را بجان تو
چو جانم بیجهان ماند از جهان باز
کسی جوید نشان از بینشان باز
نمیدانم که درمانم چه چیزست
دل من چیست یا جانم چه چیزست
ندارد چاره این بیچارهٔ خویش
زناهمواری هموارهٔ خویش
فرو رفتم بهر کوئی وسوئی
ولی برنامدم از هیچ روئی
بسی گرد جهان برگشتهام من
برای این چنین سرگشتهام من
ز بستان الستم باز کندند
نگونسارم بدین زندان فکندند
ازان سر گشته و گم کرده راهم
که یک دم برکنار دایه خواهم
از آنجا کامدم بیخویش و بیکس
اگر آنجا رسم این دولتم بس
اگر آنجا رسم ورنه درین سوز
بسر میگردم از حیرت شب و روز
دلم پُر درد و جانم پُر دریغست
که روزم تیره ماهم زیرِ میغست
اگر پایم درین منزل بماند
دلم ناچیز گردد گِل بماند
ز کوری پشت بر اسرار کردیم
بغفلت خرقه را زنّار کردیم
خرد دادیم و خر طبعی خریدیم
ادب دادیم و گستاخی گزیدیم
اگر دل هم درین سودا بماند
تکاپوئی بدست ما بماند
چه سود از عمر چون سودی ندیدیم
وگر دیدیم به بودی ندیدیم
دلا چندم کُشی چندم گدازی
که نه سر می نهی نه می فرازی
چو دردت هست، مردی مرد بنشین
بمردی بر سر این درد بنشین
چو از دردی تو هردم سرنگون تر
مرا تا چند گردانی بخون در
چو شمعم هر زمان بر سر نهی گاز
بدستی دیگرم جلوه دهی باز
اگر از پای افتم گوئیم خیز
وگر در تگ دَوَم گوئی مشو تیز
اگر نزدیک وگر از دور باشم
همی تا من منم مهجور باشم
ندارم از ده و مه دِه نشانی
رهائی دِه مرا زین دِه زمانی
چو بو ایّوب خود را خانهٔ ساز
چو خانه ساختی در نِه بهم باز
که تا ناگاه مهد مصطفائی
شود هم خانهٔ چون تو گدائی
اگر تو کافری ایمانت بخشد
وگر درماندهٔ درمانت بخشد
ترا چون پیر رهبر دستگیرست
مریدی کن که اصل مرد پیرست
چو از حق پیر مرشد مطلق آمد
بعینه کار او کار حق آمد
که هر روزش زهر روزی بتر بود
دلش بگرفته بود از خلق وز خویش
نه از پس هیچ ره بودش نه از پیش
زبان بگشاد کای دانندهٔ راز
چو نیست این آفرینش را سری باز
ترا تا کی ز بُردن و آوریدن
دلت نگرفت یا رب ز آفریدن
مرا گوئی چو رفتی زین جهان تو
نشانی باز ده ما را بجان تو
چو جانم بیجهان ماند از جهان باز
کسی جوید نشان از بینشان باز
نمیدانم که درمانم چه چیزست
دل من چیست یا جانم چه چیزست
ندارد چاره این بیچارهٔ خویش
زناهمواری هموارهٔ خویش
فرو رفتم بهر کوئی وسوئی
ولی برنامدم از هیچ روئی
بسی گرد جهان برگشتهام من
برای این چنین سرگشتهام من
ز بستان الستم باز کندند
نگونسارم بدین زندان فکندند
ازان سر گشته و گم کرده راهم
که یک دم برکنار دایه خواهم
از آنجا کامدم بیخویش و بیکس
اگر آنجا رسم این دولتم بس
اگر آنجا رسم ورنه درین سوز
بسر میگردم از حیرت شب و روز
دلم پُر درد و جانم پُر دریغست
که روزم تیره ماهم زیرِ میغست
اگر پایم درین منزل بماند
دلم ناچیز گردد گِل بماند
ز کوری پشت بر اسرار کردیم
بغفلت خرقه را زنّار کردیم
خرد دادیم و خر طبعی خریدیم
ادب دادیم و گستاخی گزیدیم
اگر دل هم درین سودا بماند
تکاپوئی بدست ما بماند
چه سود از عمر چون سودی ندیدیم
وگر دیدیم به بودی ندیدیم
دلا چندم کُشی چندم گدازی
که نه سر می نهی نه می فرازی
چو دردت هست، مردی مرد بنشین
بمردی بر سر این درد بنشین
چو از دردی تو هردم سرنگون تر
مرا تا چند گردانی بخون در
چو شمعم هر زمان بر سر نهی گاز
بدستی دیگرم جلوه دهی باز
اگر از پای افتم گوئیم خیز
وگر در تگ دَوَم گوئی مشو تیز
اگر نزدیک وگر از دور باشم
همی تا من منم مهجور باشم
ندارم از ده و مه دِه نشانی
رهائی دِه مرا زین دِه زمانی
چو بو ایّوب خود را خانهٔ ساز
چو خانه ساختی در نِه بهم باز
که تا ناگاه مهد مصطفائی
شود هم خانهٔ چون تو گدائی
اگر تو کافری ایمانت بخشد
وگر درماندهٔ درمانت بخشد
ترا چون پیر رهبر دستگیرست
مریدی کن که اصل مرد پیرست
چو از حق پیر مرشد مطلق آمد
بعینه کار او کار حق آمد
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحکایه و التمثیل
بناموسی قوی میرفت آن شاه
یکی را دید خوش بنشسته در راه
بدوگفت ای نشسته بر زمین خوش
تو میخواهی که من باشی چنین خوش
چنان گفتا که من روشن نباشم
من آن خواهم که اصلاً من نباشم
هر آنگاهی که در تو من نماند
دوی در راه جان و تن نماند
اگر جان و تنت روشن شود زود
تنت جان گردد و جان تن شود زود
چو پشت آینه است آن تیرگی تن
ولی جان روی آینهست روشن
چو بزدایند پشت آینه پاک
شود هر دو یکی چه پاک و چه خاک
چو فردا رویها بعضی سیاه است
نه بعضی رویها مانند ماه است
چو پشت آینه چون روی گردد
یکی باشد اگر صد سوی گردد
کسی هرگز نگفت از دور آدم
مثال حشر تن به زین بعالم
ز حشرت نکته روشن بگویم
تو بشنو تا منت بی من بگویم
همه جسم تو هم امروز معنیست
که جسم اینجا نماند زانکه دنیاست
ولی چون جسم بند جان گشاید
همه جسم تو اینجا جان نماید
همین جسمت بود اما منور
وگر بی طاعتی از جسم مگذر
شود معنی باطن جمله ظاهر
بلاشک این بود تبلی السرایر
محمد را چو جان تن بود و تن جان
سوی معراج شد با این و با آن
اگر گویی که تن دیدم که خاکست
تن خاکی چگونه جان پاکست
جوابت گویم اندر گور بنگر
تو خود کوری که گفت ای کور بنگر
بچشمت گور خشت و خاک درهست
بچشم دیگری روضه ست و حفرهست
کسی کو روضه داند دید خاکی
چرا تن را نخواند جان پاکی
ولی تا در زمان ودرمکانی
نیاری دید هرگز تن بجانی
یکی را دید خوش بنشسته در راه
بدوگفت ای نشسته بر زمین خوش
تو میخواهی که من باشی چنین خوش
چنان گفتا که من روشن نباشم
من آن خواهم که اصلاً من نباشم
هر آنگاهی که در تو من نماند
دوی در راه جان و تن نماند
اگر جان و تنت روشن شود زود
تنت جان گردد و جان تن شود زود
چو پشت آینه است آن تیرگی تن
ولی جان روی آینهست روشن
چو بزدایند پشت آینه پاک
شود هر دو یکی چه پاک و چه خاک
چو فردا رویها بعضی سیاه است
نه بعضی رویها مانند ماه است
چو پشت آینه چون روی گردد
یکی باشد اگر صد سوی گردد
کسی هرگز نگفت از دور آدم
مثال حشر تن به زین بعالم
ز حشرت نکته روشن بگویم
تو بشنو تا منت بی من بگویم
همه جسم تو هم امروز معنیست
که جسم اینجا نماند زانکه دنیاست
ولی چون جسم بند جان گشاید
همه جسم تو اینجا جان نماید
همین جسمت بود اما منور
وگر بی طاعتی از جسم مگذر
شود معنی باطن جمله ظاهر
بلاشک این بود تبلی السرایر
محمد را چو جان تن بود و تن جان
سوی معراج شد با این و با آن
اگر گویی که تن دیدم که خاکست
تن خاکی چگونه جان پاکست
جوابت گویم اندر گور بنگر
تو خود کوری که گفت ای کور بنگر
بچشمت گور خشت و خاک درهست
بچشم دیگری روضه ست و حفرهست
کسی کو روضه داند دید خاکی
چرا تن را نخواند جان پاکی
ولی تا در زمان ودرمکانی
نیاری دید هرگز تن بجانی
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحکایه و التمثیل
چنین گفتست شیخ مهنه یک روز
که یک تن بین جهان و دیده بر دوز
زمین پر بایزیدست و آسمان هم
ولی او گم شده اندر میان هم
چه میگویم کجاافتادم اینجا
که جان در موج آتش دادم اینجا
قدم تا کی زنم در ره بهر سوی
چو از خود مینیابم یک سر موی
بسی رفتم درین راه خطرناک
ندیدم آدمی را جز کفی خاک
کفی خاکست و بادی در میانش
تن او چون طلسم و گنج جانش
که یک تن بین جهان و دیده بر دوز
زمین پر بایزیدست و آسمان هم
ولی او گم شده اندر میان هم
چه میگویم کجاافتادم اینجا
که جان در موج آتش دادم اینجا
قدم تا کی زنم در ره بهر سوی
چو از خود مینیابم یک سر موی
بسی رفتم درین راه خطرناک
ندیدم آدمی را جز کفی خاک
کفی خاکست و بادی در میانش
تن او چون طلسم و گنج جانش
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
نکو گفتست آن درویش حالی
که میخواهم سه چیز از حق تعالی
یکی در خواب مرگی با سلامت
دوم در مرگ خوابی تا قیامت
سیم چیزی که گفتن را نشاید
چه گویم زانک در گفتن نیاید
خداوندا بفضلت دل قوی باد
کسی کز ما کند بر نیکویی یاد
قرین نور باد آن پاک رایی
که این گوینده را گوید دعایی
گرت در جام خود خونیست برخیز
ز چشم خون فشان بر خاک ما ریز
که بعد از ما عزیزان وفادار
بخاک ما فرو گویند بسیار
کنند از دل بسوی ما خطابی
ولی از گور ما ناید جوابی
بسی خونها بخوردند و برفتند
بدرد و غصه زیر خاک خفتند
کنون ما نیز خون خوردیم و رفتیم
بدرد و غصه زیر خاک خفتیم
بسی گفتیم و خاموشی گزیدیم
ز گویایی بخاموشی رسیدیم
خموشانند زیر خاک بسیار
نبینم من ازیشان کس خبردار
هزاران جان پاک از قالب پاک
فدای این همه روهای پر خاک
چرا چندین سخن بایست گفتن
چو زیر خاک میبایست خفتن
که میخواهم سه چیز از حق تعالی
یکی در خواب مرگی با سلامت
دوم در مرگ خوابی تا قیامت
سیم چیزی که گفتن را نشاید
چه گویم زانک در گفتن نیاید
خداوندا بفضلت دل قوی باد
کسی کز ما کند بر نیکویی یاد
قرین نور باد آن پاک رایی
که این گوینده را گوید دعایی
گرت در جام خود خونیست برخیز
ز چشم خون فشان بر خاک ما ریز
که بعد از ما عزیزان وفادار
بخاک ما فرو گویند بسیار
کنند از دل بسوی ما خطابی
ولی از گور ما ناید جوابی
بسی خونها بخوردند و برفتند
بدرد و غصه زیر خاک خفتند
کنون ما نیز خون خوردیم و رفتیم
بدرد و غصه زیر خاک خفتیم
بسی گفتیم و خاموشی گزیدیم
ز گویایی بخاموشی رسیدیم
خموشانند زیر خاک بسیار
نبینم من ازیشان کس خبردار
هزاران جان پاک از قالب پاک
فدای این همه روهای پر خاک
چرا چندین سخن بایست گفتن
چو زیر خاک میبایست خفتن
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۱۱
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۴۰
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۱۳
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۳۹
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۵۱
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۶۲
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۸۳
عطار نیشابوری : باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است
شمارهٔ ۳۵
عطار نیشابوری : باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است
شمارهٔ ۴۱
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۵
عطار نیشابوری : باب دهم: در معانی مختلف كه تعلّق به روح دارد
شمارهٔ ۶
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۴۰