عبارات مورد جستجو در ۱۰۴ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۳
ای چون بهشت مجلس و چون آسمان حصار
تا روز حشر باد در او شاد شهریار
دیوارهاش محکم و عالی سپهروش
ایوانهاش خرم و رنگین بهشت وار
مغز اندر او نیابد چیزی بجز نسیم
چشم اندر او نبیند چیزی بجز نگار
دیبا به پیش نقش تصاویر او چو خاک
خارا بمحکمی بر دیدار او چو خار
باد اندر او بحیله نیابد همی گذر
دیو اندر او بجلوه نیابد همی گذار
مانند قدر و همت شاه جهان بلند
چون تخت و دولت ملک عالم استوار
شاه اندر او نشسته بشادی و خرمی
پیش اندرش نهاده همه گیتی آشکار
هر سو که بنگرد همه باغ است و بوستان
هرجا که بگذرد همه جویست و جویبار
نقش بهشت بیند و آرایش بهشت
بوی بهار یابد و پیرایه بهار
تا روز حشر باد در او شاد شهریار
دیوارهاش محکم و عالی سپهروش
ایوانهاش خرم و رنگین بهشت وار
مغز اندر او نیابد چیزی بجز نسیم
چشم اندر او نبیند چیزی بجز نگار
دیبا به پیش نقش تصاویر او چو خاک
خارا بمحکمی بر دیدار او چو خار
باد اندر او بحیله نیابد همی گذر
دیو اندر او بجلوه نیابد همی گذار
مانند قدر و همت شاه جهان بلند
چون تخت و دولت ملک عالم استوار
شاه اندر او نشسته بشادی و خرمی
پیش اندرش نهاده همه گیتی آشکار
هر سو که بنگرد همه باغ است و بوستان
هرجا که بگذرد همه جویست و جویبار
نقش بهشت بیند و آرایش بهشت
بوی بهار یابد و پیرایه بهار
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱ - ماده تاریخ دیگر
زهی کاخ سرفراز که چرخ معلقی
ز رشکش کند طراز ز دیبای ازرقی
بنزد من این رواق بود بر زنه طباق
کنم ثابت این سخن ببرهان منطقی
ازیرا که آسمان بتازد ز آفتاب
کند چرخ آفتاب در این بام جوسقی
اگر کرده ماه و مهر ز نور و شعاع چهر
بشطرنج نه سپهر وزیری و بیدقی
بر این چرخ اختران بتابند بیکران
جنوبی و مغربی شمالی و مشرقی
بدستوری امام نهاد این بنای تام
یکی نایب همام یکی عالم تقی
بفرمان عسکری که در بحر حکمتش
بود عقل ناخدا کند چرخ زورقی
عطارد قلم بکف پی مدحش از شرف
گهی دعبلی کند زمانی فرزدقی
چو بگذشت قرن چند ازین طرح دلپسند
اساسی چنان بلند فتاد از منسقی
ز دادار جرم پوش رسید این سخن بگوش
ز همرازی سروش بحاجی علینقی
که این بقعه را ز نو برافراز کنگره
ازین تیره خاکدان بچرخ معلقی
بنه نام خویش را بطومار مهتران
چو آل سبکتکین به تاریخ بیهقی
چو بر حاجی این ندا رسید از سروش غیب
بمعراج ارتقا دلش گشت مرتقی
یکی طرح نونگاشت یکی تخم تازه کاشت
سنمارسان فراشت اساس خورتقی
شدش گنج سیم و زر چو خاشاک در نظر
بگوشش حدیث بخل همیکرد زیبقی
پراکند گنج مال فراوانتر از رمال
ز دادار بیهمال رسیدش موفقی
بیاراست بقعه ای که آمد بگوش جان
ز هر سنگریزه اش صدای اناالحقی
شنیدم رسول گفت که در بطن مادران
سعادت برد سعید شقاوت خرد شقی
کلام رسول را ز کردار این بزرگ
گر انصاف باشدت بیاید مصدقی
کز آغاز عمر زاد همی خیز از این نهاد
چو رادی ز طبع راد چو تقوی ز متقی
کسی کو ز خیر خویش ندارد رهی به پیش
زهی جهل و ابلهیش زهی لؤم و احمقی
بزرگا مکرما کسی کو بروزگار
الی الله یلتجی من الله یتقی
چو آن آسمان نور ازین وادی غرور
شد اندر لقای حور بفردوس ملتقی
محمدعلی که هست ورا بهترین خلف
نکوتر ز ما سبق بیاراست مابقی
به تاریخ این بنا خرد خواست مصرعی
چو ابیات انوری به دوران سلجقی
امیری قلم گرفت بتاریخ زد رقم
«بماند این اثر بقم ز حاجی علینقی »
ز رشکش کند طراز ز دیبای ازرقی
بنزد من این رواق بود بر زنه طباق
کنم ثابت این سخن ببرهان منطقی
ازیرا که آسمان بتازد ز آفتاب
کند چرخ آفتاب در این بام جوسقی
اگر کرده ماه و مهر ز نور و شعاع چهر
بشطرنج نه سپهر وزیری و بیدقی
بر این چرخ اختران بتابند بیکران
جنوبی و مغربی شمالی و مشرقی
بدستوری امام نهاد این بنای تام
یکی نایب همام یکی عالم تقی
بفرمان عسکری که در بحر حکمتش
بود عقل ناخدا کند چرخ زورقی
عطارد قلم بکف پی مدحش از شرف
گهی دعبلی کند زمانی فرزدقی
چو بگذشت قرن چند ازین طرح دلپسند
اساسی چنان بلند فتاد از منسقی
ز دادار جرم پوش رسید این سخن بگوش
ز همرازی سروش بحاجی علینقی
که این بقعه را ز نو برافراز کنگره
ازین تیره خاکدان بچرخ معلقی
بنه نام خویش را بطومار مهتران
چو آل سبکتکین به تاریخ بیهقی
چو بر حاجی این ندا رسید از سروش غیب
بمعراج ارتقا دلش گشت مرتقی
یکی طرح نونگاشت یکی تخم تازه کاشت
سنمارسان فراشت اساس خورتقی
شدش گنج سیم و زر چو خاشاک در نظر
بگوشش حدیث بخل همیکرد زیبقی
پراکند گنج مال فراوانتر از رمال
ز دادار بیهمال رسیدش موفقی
بیاراست بقعه ای که آمد بگوش جان
ز هر سنگریزه اش صدای اناالحقی
شنیدم رسول گفت که در بطن مادران
سعادت برد سعید شقاوت خرد شقی
کلام رسول را ز کردار این بزرگ
گر انصاف باشدت بیاید مصدقی
کز آغاز عمر زاد همی خیز از این نهاد
چو رادی ز طبع راد چو تقوی ز متقی
کسی کو ز خیر خویش ندارد رهی به پیش
زهی جهل و ابلهیش زهی لؤم و احمقی
بزرگا مکرما کسی کو بروزگار
الی الله یلتجی من الله یتقی
چو آن آسمان نور ازین وادی غرور
شد اندر لقای حور بفردوس ملتقی
محمدعلی که هست ورا بهترین خلف
نکوتر ز ما سبق بیاراست مابقی
به تاریخ این بنا خرد خواست مصرعی
چو ابیات انوری به دوران سلجقی
امیری قلم گرفت بتاریخ زد رقم
«بماند این اثر بقم ز حاجی علینقی »
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۲ - تاریخ عمارت
حضرت میرزا ابوطالب
ابروی سراچه ایجاد
آنکه صدخانه دل از لطفش
گشت چون کعبه خلیلآباد
آنکه معمار قدرت آب و گلشن
از نکوئی سرشته چون اجداد
آنکه دارد نشان شمسه از او
زینت ایوان خانه ایجاد
ریخت رنگ عمارتی که زند
از صفا طعنه بر بهشتآباد
در صباح و مسادرش از خلد
بندد و واکند ز بست و گشاد
در تماشایش آید ار رضوان
رودش گلشن بهشت از یاد
سرمه از گردش ار کشد یابد
روشنی چشم کور مادرزاد
باشد آئینه از صفا هر خشت
که در او کار کرده است استاد
بسکه در وی چو خامه مانی
کلک نقاش داد صنعت داد
هست سرسبز نخل تصویرش
از طراوت همیشه چون شمشاد
وصف گلهای نقش دیوارش
چون زبان قلم کند بنیاد
همچو منقار بلبلان گردد
خامه بر کف لبالب از فریاد
گر نسیمی رود ز باغچهاش
بوی گل را دهد ز عطر بباد
بدل آن ذوق کاین نسیم بود
دیده گشتی کجا ز باد مراد
من که و وصف او که تعریفش
هست بیرون ز حد استعداد
وصف او نغمهایست در بدنم
چون زبان در دهان شمع زباد
این عمارت چو شد تمام که برد
قصر شیرین ز خاطر فرهاد
گفت مشتاق بهر تاریخش
این عمارت همیشه باد آباد
ابروی سراچه ایجاد
آنکه صدخانه دل از لطفش
گشت چون کعبه خلیلآباد
آنکه معمار قدرت آب و گلشن
از نکوئی سرشته چون اجداد
آنکه دارد نشان شمسه از او
زینت ایوان خانه ایجاد
ریخت رنگ عمارتی که زند
از صفا طعنه بر بهشتآباد
در صباح و مسادرش از خلد
بندد و واکند ز بست و گشاد
در تماشایش آید ار رضوان
رودش گلشن بهشت از یاد
سرمه از گردش ار کشد یابد
روشنی چشم کور مادرزاد
باشد آئینه از صفا هر خشت
که در او کار کرده است استاد
بسکه در وی چو خامه مانی
کلک نقاش داد صنعت داد
هست سرسبز نخل تصویرش
از طراوت همیشه چون شمشاد
وصف گلهای نقش دیوارش
چون زبان قلم کند بنیاد
همچو منقار بلبلان گردد
خامه بر کف لبالب از فریاد
گر نسیمی رود ز باغچهاش
بوی گل را دهد ز عطر بباد
بدل آن ذوق کاین نسیم بود
دیده گشتی کجا ز باد مراد
من که و وصف او که تعریفش
هست بیرون ز حد استعداد
وصف او نغمهایست در بدنم
چون زبان در دهان شمع زباد
این عمارت چو شد تمام که برد
قصر شیرین ز خاطر فرهاد
گفت مشتاق بهر تاریخش
این عمارت همیشه باد آباد
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۰ - تاریخ عمارت
فرید دهد مسیب که کوکب بختش
ز روشنی برخ ماهطلعتان ماند
محیط فیض رسانی که خامه از دستم
ز وصف او بسحاب گهرفشان ماند
بنای همت او طرفه مرتفع قصریست
که پایهاش ز بلندی بآسمان ماند
بگاه ریزش ابر کفش عجب باشد
به بحر قطرهای و گوهری بکان ماند
به بین بوسعت خلقش که دارد این صحرا
گشایشی که به صحرای لامکان ماند
پیادهایست بصحرای همتش حاتم
که چون غبار بدنبال کاروان ماند
فکند طرح بنائی که طاق ایوانش
بطاق ابروی پیوسته بتان ماند
اگر کند سخن از وصف حوض خانه او
سزد که تا ابدش خامه تر زبان ماند
صفا چو آئینه هر خشتش آنقدر دارد
که در تحیر ازوعقل انس و جان ماند
ز بس رفیع بود پایهاش رود تا حشر
فلک ز حیرتش انگشت بر دهان ماند
سخنسرا که ز وصف صفای باغچهاش
زبس بحیرت از آن تازه گلستان ماند
زبان او سزد ار باز ماند از گفتار
چوشق خامه که موئیش در میان ماند
ز لطف حق چو پذیرفت این بنا اتمام
که ساحتش بسر کوی گلرخان ماند
نوشت خامه مستاق بهر تاریخش
بدهر بانی این خانه جاودان ماند
ز روشنی برخ ماهطلعتان ماند
محیط فیض رسانی که خامه از دستم
ز وصف او بسحاب گهرفشان ماند
بنای همت او طرفه مرتفع قصریست
که پایهاش ز بلندی بآسمان ماند
بگاه ریزش ابر کفش عجب باشد
به بحر قطرهای و گوهری بکان ماند
به بین بوسعت خلقش که دارد این صحرا
گشایشی که به صحرای لامکان ماند
پیادهایست بصحرای همتش حاتم
که چون غبار بدنبال کاروان ماند
فکند طرح بنائی که طاق ایوانش
بطاق ابروی پیوسته بتان ماند
اگر کند سخن از وصف حوض خانه او
سزد که تا ابدش خامه تر زبان ماند
صفا چو آئینه هر خشتش آنقدر دارد
که در تحیر ازوعقل انس و جان ماند
ز بس رفیع بود پایهاش رود تا حشر
فلک ز حیرتش انگشت بر دهان ماند
سخنسرا که ز وصف صفای باغچهاش
زبس بحیرت از آن تازه گلستان ماند
زبان او سزد ار باز ماند از گفتار
چوشق خامه که موئیش در میان ماند
ز لطف حق چو پذیرفت این بنا اتمام
که ساحتش بسر کوی گلرخان ماند
نوشت خامه مستاق بهر تاریخش
بدهر بانی این خانه جاودان ماند
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۲ - تاریخ حمام
جناب حاجی نیکو خصال عبداله
که نام او به نکوئیست شهره ایام
کسیکه خاتم فیروزه فلک چو نگین
ز نام نامی او گشته است صاحب نام
کسیکه نکهت خلقش بود حیات جهان
بدان صفت که با رواح زندهاند اجسام
کسی که در همه آفاق نیست مانندش
نه از وضیع و شریف و نه از خواص و عوام
بدستیاری حق ریخت طرح حمامی
که نبودش ز نکوئی قرینه در ایام
درش دو مصرع موزون بود که هر دو بهم
چو جفت ابروی خوبان رسیدهاند تمام
کتابه در او یاد میدهد ز صفا
ز طرف روی نکویان و خط عنبر فام
نسیم بینه او میرسد مگر ز بهشت
که عطر بیز بود همچو بوی گل بمشام
ستون او که برعنایی آمده است علم
بسر و طعنه زند از نزاکت اندام
زرشک جدول آبش سزد که آب بقا
چو آب جدول شمشیر ایستد ز خرام
ز منبع آب بکیفیتی بهر حوضش
رود که باده لعلی ز آبگینه به جام
صفا ز جام بلورین سقف او در موج
بود چنانکه به پیمانه باده گلفام
به طاس او زند ار قرص ماه دم ز صفا
فتد چو پرتو خورشید طشت او از بام
عجب مدار ز فیض هوای معتدلش
که بازگشت کند جان رفته از اجسام
نظر بصافی آبش اگر کند از رشک
برنگ موج ز آب گهر رود آرام
نخواهد ار کند از آب او شکار صفا
بروی آب چرا موج گستراند دام
ز نوره خانه او بسکه نور میتابد
ز روشنی دم صحبست دروی اول شام
چو شد تمام ز لطف حق این خجسته بنا
که قاصر است ز تعریف او زبان در کام
نوشت خامه مشتاق بهر تاریخش
کسی ندیده بدوران مثال این حمام
که نام او به نکوئیست شهره ایام
کسیکه خاتم فیروزه فلک چو نگین
ز نام نامی او گشته است صاحب نام
کسیکه نکهت خلقش بود حیات جهان
بدان صفت که با رواح زندهاند اجسام
کسی که در همه آفاق نیست مانندش
نه از وضیع و شریف و نه از خواص و عوام
بدستیاری حق ریخت طرح حمامی
که نبودش ز نکوئی قرینه در ایام
درش دو مصرع موزون بود که هر دو بهم
چو جفت ابروی خوبان رسیدهاند تمام
کتابه در او یاد میدهد ز صفا
ز طرف روی نکویان و خط عنبر فام
نسیم بینه او میرسد مگر ز بهشت
که عطر بیز بود همچو بوی گل بمشام
ستون او که برعنایی آمده است علم
بسر و طعنه زند از نزاکت اندام
زرشک جدول آبش سزد که آب بقا
چو آب جدول شمشیر ایستد ز خرام
ز منبع آب بکیفیتی بهر حوضش
رود که باده لعلی ز آبگینه به جام
صفا ز جام بلورین سقف او در موج
بود چنانکه به پیمانه باده گلفام
به طاس او زند ار قرص ماه دم ز صفا
فتد چو پرتو خورشید طشت او از بام
عجب مدار ز فیض هوای معتدلش
که بازگشت کند جان رفته از اجسام
نظر بصافی آبش اگر کند از رشک
برنگ موج ز آب گهر رود آرام
نخواهد ار کند از آب او شکار صفا
بروی آب چرا موج گستراند دام
ز نوره خانه او بسکه نور میتابد
ز روشنی دم صحبست دروی اول شام
چو شد تمام ز لطف حق این خجسته بنا
که قاصر است ز تعریف او زبان در کام
نوشت خامه مشتاق بهر تاریخش
کسی ندیده بدوران مثال این حمام
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۴ - تاریخ آیینه کاری عمارتی
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۶ - تاریخ تعمیر گنبذی
از فضل خدا، خدیو ایران
شاهی که جهان ازوست معمور
بلقیس زمانه را «سلیمان »
باشند زهم، همیشه مسرور
بر خوان عطای او نوالش
در کاسه گرفت دست فغفور
رفتند ز بیمش اهل آزار
بر خویش فرو چو نیش زنبور
از یاری حق نمود تعمیر
این گنبذ را بسعی موفور
گنبذ نه، که عالم روان راست
هم چرخ و، هم آفتاب پرنور
از حرمت اوست زائران را
طاعت مقبول و، جرم مغفور
این شکل صنوبری، جهان را
در سینه بود دلی پر از نور
صاحب نظری که، دیده دل
افگند براین مقام پرنور
برداشت چو «دیده »، گفت تاریخ:
«کعبه گردیده بیت معمور»
شاهی که جهان ازوست معمور
بلقیس زمانه را «سلیمان »
باشند زهم، همیشه مسرور
بر خوان عطای او نوالش
در کاسه گرفت دست فغفور
رفتند ز بیمش اهل آزار
بر خویش فرو چو نیش زنبور
از یاری حق نمود تعمیر
این گنبذ را بسعی موفور
گنبذ نه، که عالم روان راست
هم چرخ و، هم آفتاب پرنور
از حرمت اوست زائران را
طاعت مقبول و، جرم مغفور
این شکل صنوبری، جهان را
در سینه بود دلی پر از نور
صاحب نظری که، دیده دل
افگند براین مقام پرنور
برداشت چو «دیده »، گفت تاریخ:
«کعبه گردیده بیت معمور»
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۵ - تاریخ انجام ساختمان خانه یی
نگردد یارب این فرخنده منزل، خالی از مهمان
ز روی چون گل یاران بود پیوسته گلریزان
نباشد بر در و دیوار آن، آیینه ها هر سو
که هر یک هست چشم انتظاری بر ره مهمان
ز بس افتاده است ایوان این زیبا بنا، دلکش
بچشم دلبران ماند، که باشد طره اش مژگان
از آن چون خانه آیینه لبریز صفا باشد
که روشن شد چراغش از صفای مقدم یاران
در آن از باد دست افشانی رقص نشاط دل
عجب نبود، فتاده موج اگر بر شیشه الوان
بروی یکدگر غلتید در باغش گل و سنبل
تو گویی این چمن خورده است، آب گوهر غلتان
عزیزان چون ز من جستند تاریخ بنای آن
بگفتم:«باد این زیبا عمارت مجمع نیکان »!
ز روی چون گل یاران بود پیوسته گلریزان
نباشد بر در و دیوار آن، آیینه ها هر سو
که هر یک هست چشم انتظاری بر ره مهمان
ز بس افتاده است ایوان این زیبا بنا، دلکش
بچشم دلبران ماند، که باشد طره اش مژگان
از آن چون خانه آیینه لبریز صفا باشد
که روشن شد چراغش از صفای مقدم یاران
در آن از باد دست افشانی رقص نشاط دل
عجب نبود، فتاده موج اگر بر شیشه الوان
بروی یکدگر غلتید در باغش گل و سنبل
تو گویی این چمن خورده است، آب گوهر غلتان
عزیزان چون ز من جستند تاریخ بنای آن
بگفتم:«باد این زیبا عمارت مجمع نیکان »!
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۴ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته
شنیدم که اوستادی به دست آورده، و اندیشه ساخت و سامانی پیوست کرده، این پیشه را بر همه کاری پیشی ده و پیشی خواه. زیرا که بنامیزد زن و فرزند ما بسیار است و خانه های یورت آکنده گشاده دامان در کار، چشم از کاست و فزود در آمد و بیرون شد فراپوش و بندبر کیسه و کاسه در این شیوه که نمونه آفریدگاریست گناه انگار، با گل کاری ولکاری نشاید، و در ساخت و پرداخت هر چه کنی و فرازی خودداری نباید، کم و دست ساختن به از بسیار و سست افراختن، شاه نشین و درگاه یک سنگ است، بهاربند و فرگاه یک رنگ.
زن حبیب را که برغوز کج پلاسی و فزون جوئی افتاده به چرب گوئی و نرم خوئی بر سرکار آرو، و رخت از خانه به بازار افکن، مگر آن کریچه تنگ که چون گلوگاه نای و سینه چنگ است، به دست آری، و ویرانه ای که در وی دیوانه به سنگ تلواس آهنگ نیارد رنگ آبادی گیرد، و جای نشست و درنگ افتد، دیده از والا و پست کالا بردوز، و به هر ارزش که بهاسنجان مرزش ستایند و نمایند دو بالا خریدار زی. کاوش ارزانی و گرانی بر کران نه، و اگر به جای گاورس و ارزان سیم سره و زرسارا خواهد بر آن ایست. در هر کوچه و کوی و هر گوشه و سوی که لانه و بنگاه اندیشد و خانه و خرگاه بی خویشتن داری میان خریداری در بند و دست و بازوی دستیاری برگشای، که از نزدیک ما سپاس اندیش و خرسند دور پوید نه روان پریش و پر کند.
در کار درویشان و داد و خواست ایشان خشنودی خدا را دانسته، زیان سود انگار، و پیوسته بد افتاد خویشتن را بهبودی شمر که این شیوه شمار روندگان است، و این پیشه کمین کار بندگان . خواهی گفت این خاتون بی خواجه، سخت دریده دهن و تیتال باز است و پریشان سخن و روده دراز. به بوی لانه موشی این مایه بار سست هوشی بردن و بریاوه سخت کوشی دشوار فروش درنگ آوردن کار من و کیش خردمندان نیست. چار دیواری ویرانه رایگان باز هشتن و از ساخت و ساز خانه گذشتن خوشتر. مصرع: دل تنگ مساز و آب فرهنگ مبر، و گفت و شنود ننگ مخوان که کام اندوزی به کوشیدن است و چاره خامی به جوشیدن.
باری اگرت پای این کار و تاب این بار نه، موبد و دیگر یاران آماده اند و در پهنه پرگوئی و کم شنوی دوش بر دوش وی ایستاده، در پس و پیش بدار و از راست و چپ بر گمار، که به گفت و گزارش رام آرند، و به زاری و زر نه زور و آزار این کار دشوار گذر انجام گیرد، شعر:
نشاید برد انده جز به انده
که نتوان کوفت آهن جز به آهن
و با این همه کاوش و کوش اگر رام نشد و کام نداد بی رنجش از سر این رنج ویرانه و گر خود گنج خانه پرویز است برخیز، و به شیرین زبانی چاره فرسودگی کن و جاودانی مژده آرامش و آسودگی بخش. خانه نیم کاره نوروز و خان تازه بنیاد مهربانو را که هر دو شایان آبادی و نشست است، بر همان بنوره و بنیادی که هست استاد فرست، و بر هنجاری که دانی سخت استوار پایه و پی راست کن. اگر آن گلکار یزدی این دو چنبره را در هشتاد تومان پیمان دهد، چنگش در گریبان زن و بی درنگ زر در دامان ریز ولی سرکاری کاردان بر تراش که همواره در نگاهبانی هشیار باید و پیدا و نهانی بیدار زید تا شمار چستی بر سستی و هنجار درست کاری بر نادرستی بچربد. هم اگر ویرانه پشت خانه ما شد راست و ریسمان کش، بنیادی خارا پی بر پهنای پنج خشت از تهی گاه خندق با گل و آهک و سنگ بر ساز و بر پهلوی برج حسرت زن. آن آکنده زهرچین سار را که از پشت باره سر از پایاب و دلنگ همی برکند، چهل پنجاه پنجره تنگ تنگ بر کن که شورابه خندق و باران و لای خیز دی و بهاران فراخ و آسان در شود، و زیان ویرانی به دیوار خانه ما و لانه ام هانی نیز نرسد.
پس همان برکنده بنیاد را راست و ریسمانی تا نزدیک جوی باغچه و از آنجا تا پایان باغ فضل علی سنجیده و خدنگ با گل و آهک و سنگ برنه، و در بند خانه را راست بر شاهراهی که به دریا و دشت کشد فراخ آستانه و بلند آسمانه که شتر با بار همی در تواند شد برکش، تا هر جا فزون یا کم آب و نم دست یارد سود، گل آهک و سنگ باید دیگر تا هر جا کشد گل و خشت به کار افکن. ازآغاز خندق تا انجام در بند پایه و پی از خربند مگذران زیرا که جز این دیوار و خربند و بنیاد و در بند کاری دیگر و شماری بهتر دارم.
چارستونی که پشت خانه بیرونی است نیز در پوش و فراز آن بالاخانه زیبا برانداز و به انجام بر، اشکوب زیرین آن جوسق که سال گذشته افراشتم و گذاشتم، پهنا و پی پایه پایه و پله پله تا جایی که باید در پوش. روان از ساخت و ساز یورت های «چادرگله» و گرمخانه «دادکین» و شکست و بست کوی«مفازه» پست و بلند خوار یا ارجمند آسوده ساز، که باری است بردنی و کاری است کردنی. در انجام این گلکاری هر چه فزون کوشی کم است و فرسوده روانم از تو بدین پایه دستیاری خرم. مزد استاد و شاگرد را بی کاهش و پیش از خواهش بر همان دستور که کیش پیشین ماست، شام به شام درپرداز و نوشته رسید بستان، تا در گردن از این کمینه وام که دامی نای افشار است و ستوران دندان گز و خران لگد زن را پالهنگ و دم افسار رسته گردد، شعر:
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
زن حبیب را که برغوز کج پلاسی و فزون جوئی افتاده به چرب گوئی و نرم خوئی بر سرکار آرو، و رخت از خانه به بازار افکن، مگر آن کریچه تنگ که چون گلوگاه نای و سینه چنگ است، به دست آری، و ویرانه ای که در وی دیوانه به سنگ تلواس آهنگ نیارد رنگ آبادی گیرد، و جای نشست و درنگ افتد، دیده از والا و پست کالا بردوز، و به هر ارزش که بهاسنجان مرزش ستایند و نمایند دو بالا خریدار زی. کاوش ارزانی و گرانی بر کران نه، و اگر به جای گاورس و ارزان سیم سره و زرسارا خواهد بر آن ایست. در هر کوچه و کوی و هر گوشه و سوی که لانه و بنگاه اندیشد و خانه و خرگاه بی خویشتن داری میان خریداری در بند و دست و بازوی دستیاری برگشای، که از نزدیک ما سپاس اندیش و خرسند دور پوید نه روان پریش و پر کند.
در کار درویشان و داد و خواست ایشان خشنودی خدا را دانسته، زیان سود انگار، و پیوسته بد افتاد خویشتن را بهبودی شمر که این شیوه شمار روندگان است، و این پیشه کمین کار بندگان . خواهی گفت این خاتون بی خواجه، سخت دریده دهن و تیتال باز است و پریشان سخن و روده دراز. به بوی لانه موشی این مایه بار سست هوشی بردن و بریاوه سخت کوشی دشوار فروش درنگ آوردن کار من و کیش خردمندان نیست. چار دیواری ویرانه رایگان باز هشتن و از ساخت و ساز خانه گذشتن خوشتر. مصرع: دل تنگ مساز و آب فرهنگ مبر، و گفت و شنود ننگ مخوان که کام اندوزی به کوشیدن است و چاره خامی به جوشیدن.
باری اگرت پای این کار و تاب این بار نه، موبد و دیگر یاران آماده اند و در پهنه پرگوئی و کم شنوی دوش بر دوش وی ایستاده، در پس و پیش بدار و از راست و چپ بر گمار، که به گفت و گزارش رام آرند، و به زاری و زر نه زور و آزار این کار دشوار گذر انجام گیرد، شعر:
نشاید برد انده جز به انده
که نتوان کوفت آهن جز به آهن
و با این همه کاوش و کوش اگر رام نشد و کام نداد بی رنجش از سر این رنج ویرانه و گر خود گنج خانه پرویز است برخیز، و به شیرین زبانی چاره فرسودگی کن و جاودانی مژده آرامش و آسودگی بخش. خانه نیم کاره نوروز و خان تازه بنیاد مهربانو را که هر دو شایان آبادی و نشست است، بر همان بنوره و بنیادی که هست استاد فرست، و بر هنجاری که دانی سخت استوار پایه و پی راست کن. اگر آن گلکار یزدی این دو چنبره را در هشتاد تومان پیمان دهد، چنگش در گریبان زن و بی درنگ زر در دامان ریز ولی سرکاری کاردان بر تراش که همواره در نگاهبانی هشیار باید و پیدا و نهانی بیدار زید تا شمار چستی بر سستی و هنجار درست کاری بر نادرستی بچربد. هم اگر ویرانه پشت خانه ما شد راست و ریسمان کش، بنیادی خارا پی بر پهنای پنج خشت از تهی گاه خندق با گل و آهک و سنگ بر ساز و بر پهلوی برج حسرت زن. آن آکنده زهرچین سار را که از پشت باره سر از پایاب و دلنگ همی برکند، چهل پنجاه پنجره تنگ تنگ بر کن که شورابه خندق و باران و لای خیز دی و بهاران فراخ و آسان در شود، و زیان ویرانی به دیوار خانه ما و لانه ام هانی نیز نرسد.
پس همان برکنده بنیاد را راست و ریسمانی تا نزدیک جوی باغچه و از آنجا تا پایان باغ فضل علی سنجیده و خدنگ با گل و آهک و سنگ برنه، و در بند خانه را راست بر شاهراهی که به دریا و دشت کشد فراخ آستانه و بلند آسمانه که شتر با بار همی در تواند شد برکش، تا هر جا فزون یا کم آب و نم دست یارد سود، گل آهک و سنگ باید دیگر تا هر جا کشد گل و خشت به کار افکن. ازآغاز خندق تا انجام در بند پایه و پی از خربند مگذران زیرا که جز این دیوار و خربند و بنیاد و در بند کاری دیگر و شماری بهتر دارم.
چارستونی که پشت خانه بیرونی است نیز در پوش و فراز آن بالاخانه زیبا برانداز و به انجام بر، اشکوب زیرین آن جوسق که سال گذشته افراشتم و گذاشتم، پهنا و پی پایه پایه و پله پله تا جایی که باید در پوش. روان از ساخت و ساز یورت های «چادرگله» و گرمخانه «دادکین» و شکست و بست کوی«مفازه» پست و بلند خوار یا ارجمند آسوده ساز، که باری است بردنی و کاری است کردنی. در انجام این گلکاری هر چه فزون کوشی کم است و فرسوده روانم از تو بدین پایه دستیاری خرم. مزد استاد و شاگرد را بی کاهش و پیش از خواهش بر همان دستور که کیش پیشین ماست، شام به شام درپرداز و نوشته رسید بستان، تا در گردن از این کمینه وام که دامی نای افشار است و ستوران دندان گز و خران لگد زن را پالهنگ و دم افسار رسته گردد، شعر:
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۱ - به علی حاجی حسین جهت ساختن باغی به بیابانک نگاشته
ساخت یغما را علی حاجی حسین باغی چه باغ
هشت بستان را گزین هر هفت و فرآذین و زین
آمد ایجادش به دستور عجم در عهد ترک
بر به تاریخ عرب باغ علی حاجی حسین
باغ علی حاجی حسین در یک هزار و دویست و شصت و سه ما هروزه انجام بنیاد باغ است. بسیار دریغ دستم بود، با این مایه خاک پرداختن و دیوار افراختن زمین خستن و جوی بستن، رست شیاری ودرخت کاری، نامی از تو زنده و نشانی پاینده نماند. تخته سنگی سخت و ستوار نرم و هموار در کوهستان روم دره یا پشته های نزدیک «خور» یا کوهسار«تلخ» یا ماهورهای «فرخی» پیدا کن و بده احمد یا خطر این روز ماهه را درشت و خوانا بدان برنگارند و کسی که بر سنگ تراشی اگر همه چونان سنگ ها که در گورستان فرخی راست بر سر مردگان داشته اند دستی دارد، زشت یا زیبا بر کند، و در دیوار باغ از سوی اندرون بر نشان تا سال های دراز از تو یادگاری باشد، و آیندگان دانند در روزگار ماهم که مردی همچنان در پشت پدر است و مردمی در شکم مادر، چون تو جوانمردی خداوند درد بوده که خاک مرده بدین دست زنده کند و شاخی چند زمین گیر را به بازوی پرورش و نیروی پاسداری گردون گراینده.
چنان پندارم تاکنون خاک ها سراپا برداشته شد و دیوارها پای تا سرافراشته. چون دیگر باغ ها و زمین ها شایان شخم و شیار است و در خورد کشت و کار، نخست پیرایه ای که گوش و گردن این دوشیزه را باید و زیبائی این نوخیز پاکیزه را سرمایه فزاید، این است که جوئی گشاده دامان از پایان دیوار بالا برکن و از میانه راستین به دیوار پائین و از آنجا نیز تا جای بیرون شد آب جوی بر ساخته آب را از آن بگذرانی، ولی آب را هنگامی از کران در میان کش که نوبت از آن من یا امیدگاهی آقا و خودت یا آقا باقر باشد. زیان مردم را اگر چه یک چشمزد دیر یا زود جنبش آب یا تر و خشک جوی باشد دوست ندارم. اگر جوی آب بدین هنجار که گفتم در میان نیفتد، همه خوبی های باغ در نهان خواهد ماند و بر کران خواهد زیست. بر این سه جوی سی چهل کرمانی و قصب و خوشچرک و خوش خرما و خوش کلوخ و خشکو و جاننگی و مانند آن توان کاشت، و این گونه درخت ها به هنگام خود یکی دو تومان پانزده هزار ارزش دارد، خوبی های دیگر نیز در آن هست که کنون پیدا نیست، زینهاردر بستن جوی و گردانیدن آب بر روش و منشی که خواستم و دستوری یافتی کوتاهی مکن. زود بساز و به فرخی و فیروزی سرتاسر نهال از همین مایه درخت که نگارش رفت بر نشان که هستی بر باداست و زندگی بی بنیاد، در برابر این رنج و پاداش این شکنج هر خواهش هوش پذیر خود پسند از من کنی، بار خدا را سوگند زود و خوب و بهتر از آن که دلت خواست، بندگی خواهم کرد. خواهشمندم به رسیدن نامه همه کارها بر کران مانده، دامن برزنی، آستین برشکنی، جوئی قشنگ با گل یا سنگ راست بر ساخته آب برانی، و درخت بر نشانی، هر چه در این کار خواهی از احمد بخواه.
هشت بستان را گزین هر هفت و فرآذین و زین
آمد ایجادش به دستور عجم در عهد ترک
بر به تاریخ عرب باغ علی حاجی حسین
باغ علی حاجی حسین در یک هزار و دویست و شصت و سه ما هروزه انجام بنیاد باغ است. بسیار دریغ دستم بود، با این مایه خاک پرداختن و دیوار افراختن زمین خستن و جوی بستن، رست شیاری ودرخت کاری، نامی از تو زنده و نشانی پاینده نماند. تخته سنگی سخت و ستوار نرم و هموار در کوهستان روم دره یا پشته های نزدیک «خور» یا کوهسار«تلخ» یا ماهورهای «فرخی» پیدا کن و بده احمد یا خطر این روز ماهه را درشت و خوانا بدان برنگارند و کسی که بر سنگ تراشی اگر همه چونان سنگ ها که در گورستان فرخی راست بر سر مردگان داشته اند دستی دارد، زشت یا زیبا بر کند، و در دیوار باغ از سوی اندرون بر نشان تا سال های دراز از تو یادگاری باشد، و آیندگان دانند در روزگار ماهم که مردی همچنان در پشت پدر است و مردمی در شکم مادر، چون تو جوانمردی خداوند درد بوده که خاک مرده بدین دست زنده کند و شاخی چند زمین گیر را به بازوی پرورش و نیروی پاسداری گردون گراینده.
چنان پندارم تاکنون خاک ها سراپا برداشته شد و دیوارها پای تا سرافراشته. چون دیگر باغ ها و زمین ها شایان شخم و شیار است و در خورد کشت و کار، نخست پیرایه ای که گوش و گردن این دوشیزه را باید و زیبائی این نوخیز پاکیزه را سرمایه فزاید، این است که جوئی گشاده دامان از پایان دیوار بالا برکن و از میانه راستین به دیوار پائین و از آنجا نیز تا جای بیرون شد آب جوی بر ساخته آب را از آن بگذرانی، ولی آب را هنگامی از کران در میان کش که نوبت از آن من یا امیدگاهی آقا و خودت یا آقا باقر باشد. زیان مردم را اگر چه یک چشمزد دیر یا زود جنبش آب یا تر و خشک جوی باشد دوست ندارم. اگر جوی آب بدین هنجار که گفتم در میان نیفتد، همه خوبی های باغ در نهان خواهد ماند و بر کران خواهد زیست. بر این سه جوی سی چهل کرمانی و قصب و خوشچرک و خوش خرما و خوش کلوخ و خشکو و جاننگی و مانند آن توان کاشت، و این گونه درخت ها به هنگام خود یکی دو تومان پانزده هزار ارزش دارد، خوبی های دیگر نیز در آن هست که کنون پیدا نیست، زینهاردر بستن جوی و گردانیدن آب بر روش و منشی که خواستم و دستوری یافتی کوتاهی مکن. زود بساز و به فرخی و فیروزی سرتاسر نهال از همین مایه درخت که نگارش رفت بر نشان که هستی بر باداست و زندگی بی بنیاد، در برابر این رنج و پاداش این شکنج هر خواهش هوش پذیر خود پسند از من کنی، بار خدا را سوگند زود و خوب و بهتر از آن که دلت خواست، بندگی خواهم کرد. خواهشمندم به رسیدن نامه همه کارها بر کران مانده، دامن برزنی، آستین برشکنی، جوئی قشنگ با گل یا سنگ راست بر ساخته آب برانی، و درخت بر نشانی، هر چه در این کار خواهی از احمد بخواه.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۵۰ - به اسمعیل هنر نوشته
زاده آزاد اسمعیل هنر را چنبر گردون حلقه انگشتری باد، فرودینه فرگاه عزت، برتر پایگاه دستوانه کیوان و مشتری، طویله فضه... و تنگ می دانست، به استر و اسب و گاو و الاغ و بز و میش و دواب دوندگان بیگانه، و خویش بر نخواهد تافت. خانه حسیب را... برات پشت باره، تا حدی که در تعلیقات شرعیه محدوده است، مالکانه تصرف کن، و با هر پای و پر و پهلو و بالا و آئین و اندام که جان و دل جوید، و از آب و گل خواهند، بنوره در چین، و بنیاد برافراز. اگر بهاربند آسا بنائی خیزد، و فراخای پهنه از گودال شارع تا محاذات خاکدان خانه کوچک باغچه سرائی شود، از دیگر معماری ها زیباتر است.
چار شاخه گندنای خورشیده از باغگاه دشت و دمن، و سبزه زار دیوار به دیوار چیدن با دسته ها و بسته ها لاله و گل و سوری و سنبل مینو برابری یا رد کرد، بلکه برتری تواند جست. مالک بالاستحقاق توئی هر چه اندیشی بهر اندام و فر، فرمان تراست. علی العجاله تصرف است و چاره در بایست کردن. آینده که هستی فزاینده باد و بخت پاینده، هر چه خواهی توان کرد. هجدهم ربیع الثانی سنه ۱۲۷۵ حرره ابوالحسن یغما. فرزند سعادتمند احمد صفائی این نوشته را بدان دو نگین نستعلیق و طغرائی خاکسار، موشح ساز، خود نیز به خامه و خاتم خویش مزین کن. حرره یغما.
چار شاخه گندنای خورشیده از باغگاه دشت و دمن، و سبزه زار دیوار به دیوار چیدن با دسته ها و بسته ها لاله و گل و سوری و سنبل مینو برابری یا رد کرد، بلکه برتری تواند جست. مالک بالاستحقاق توئی هر چه اندیشی بهر اندام و فر، فرمان تراست. علی العجاله تصرف است و چاره در بایست کردن. آینده که هستی فزاینده باد و بخت پاینده، هر چه خواهی توان کرد. هجدهم ربیع الثانی سنه ۱۲۷۵ حرره ابوالحسن یغما. فرزند سعادتمند احمد صفائی این نوشته را بدان دو نگین نستعلیق و طغرائی خاکسار، موشح ساز، خود نیز به خامه و خاتم خویش مزین کن. حرره یغما.
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۶۳- تاریخ اتمام آسیای همزئوی خور
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۸۵- تاریخ تعمیر برج صفای امام قلی خان در سمنان
نظام قاری : مناظرهٔ طعام و لباس
بخش ۲ - صفت خواب دیدن و حمام
شبی در واقعه دیدم که بحمامی رفتمی که خشت دیوارش از مله پیچیده بود و کج اندودش از نمد سفید . جارو؟ از صندل یاف و مقرنس از تافته سفید. گرد خرگاه دایره از قطنی آسمانی و جام از پنبه کنا. قفص بالای آن ازدام سر عروسان و فرش از حصیر و سنک اتابکی. صفه اش از بالش نطع بروجی. آب سرد از خشیشی و آب گرم از سنجاب. دری داشت از تخته پوستین . کیسه از وصله ترتیبی و شانه از ریشه میان بند مصنف و بردک از قطعه صوف مربع مشکین. چون در آنمقام بنشستم گفتم
گرت گذر فتد ایگلکنه سوی حمام
بجان فوطه که یاد از برهنکان آری
ناگاه شخصی درآمد
شخصی که خیالست بخوابش دیدن
قامتش برعنائی علم. سرش ازان گوی که علاقه بندان بهیئات قندیل میسازند. مویش از مشلشل بود ندانستم یا ابریشم خیاطه مشکین. فرقش از علم سفید سر شده بود معلوم نکردم یا از خط ابیاری کافوری. پیشانی از نیمه عصابه کلاه از مروحه نخودی و گرهی چون چین قبادرو. رویش از اطلس ارغوانی و عارض از نرمدست گلگون. خالش از گلی مشکین که دلبر نقشدوز بر عذار کتان قر می زند و خط از سقرلاط سبز. اگر ریشش بودی نعوذبالله گفتمی از تسمه قندس. چشمش بعینه از دو چشمک که در طاقیه اطفال جهه چشم زخم دوزند و مژگان از تیغهای سمور. ابر و از محراب سجاده و بینی از ترکی توبی جبه. لب از ابریشم قرمزی و دهان از انگله جیب. دندان از دو رسته بخیه پیوسته و زبان از سوزندان سوسی. گوش از دو گل که دالدوزان در شرب مقفل اندازند. زنخدان از گردکی ابریشم سیبکی و غبغب از چین مقنعه.گردن از کتان صاحبی مدور پیچیده. پشت از شانه باف و میان از موی بند. سینه از شکم قاقم. دل از خارا و جان از شیرین باف. نفس از گرد یزدی. بر از حریر چینی. شکم از متکاوناف از نافه مشک یا گرهی که سررشته در آن کم بود انگشتان ازدم قاقم و ناخن از چیده کمخای ناخنک. انگشترینی در دست نگینش ازان چهار گوشه که در علم دستار مغرق بود و باهوازین؟ خاتم از شریت جامه زربفت. ساعد دست از والا و ساق از خاص خانشاهی. ران از کیسه و زانو از دو میان بند مصری پیچیده. نشستنگاه از بسته برتنک نائینی. هر دو پای ازان هر دو ماهی که پوستین دوزان از قاقم دوزند سطلی در دست از فتراک مصنف وبگرد آن این بیت مسطور.
آنرا که هست مشرب ارباب معرفت
سرچشمه وجود بگو هم زما طلب
فوطه بسته بود از پوشی قلمی. چنین صورت که بقلم نتوان کشید در سراپای او متحیر ماندم. سلام داد جوابش گفتم و این بیت خواندم
اکر تو آدمی اعتقاد من اینست
که دیگران همه نقشند بر در حمام
ازین بیت بمحل لطف طبعم را معلوم کرد. بقر این بدانست که من(نظام البسه ام) کفت سبحان الله معنی تست که مرا بتو رسانیده. در اندیشه که حمام گرم و این رختها حرارت بر حرارت غالب خواهد بود. دیگر انکه در کنار حوض ایستاده بود و حمام بوجود او قائم از ترس انکه مبادا آب گرم با سرد نیامیخته بر سرم فرو ریزد از بستر خواب بجستم. اکنون اگر کسی را دغدغه تعبیر از افزار او باشد که از چه قماش بود بخلوت در خاطرش بنشانم. باری هزار شکر که مرا با اینشخض لمسی و مسی اتفاق نیفتاد و گرنه احتمال داشت که احتلامم واقع شدی و از حمام ناپاک بیرون آمدن شین عظیم بودی. الهی خواب همه را معبر بسعادت دنیوی و اخروی گردان و حمامی چنین ضایع نیز بروزی کس مباد.(اللهم استر عوراتی و آمن روعانی)
گرت گذر فتد ایگلکنه سوی حمام
بجان فوطه که یاد از برهنکان آری
ناگاه شخصی درآمد
شخصی که خیالست بخوابش دیدن
قامتش برعنائی علم. سرش ازان گوی که علاقه بندان بهیئات قندیل میسازند. مویش از مشلشل بود ندانستم یا ابریشم خیاطه مشکین. فرقش از علم سفید سر شده بود معلوم نکردم یا از خط ابیاری کافوری. پیشانی از نیمه عصابه کلاه از مروحه نخودی و گرهی چون چین قبادرو. رویش از اطلس ارغوانی و عارض از نرمدست گلگون. خالش از گلی مشکین که دلبر نقشدوز بر عذار کتان قر می زند و خط از سقرلاط سبز. اگر ریشش بودی نعوذبالله گفتمی از تسمه قندس. چشمش بعینه از دو چشمک که در طاقیه اطفال جهه چشم زخم دوزند و مژگان از تیغهای سمور. ابر و از محراب سجاده و بینی از ترکی توبی جبه. لب از ابریشم قرمزی و دهان از انگله جیب. دندان از دو رسته بخیه پیوسته و زبان از سوزندان سوسی. گوش از دو گل که دالدوزان در شرب مقفل اندازند. زنخدان از گردکی ابریشم سیبکی و غبغب از چین مقنعه.گردن از کتان صاحبی مدور پیچیده. پشت از شانه باف و میان از موی بند. سینه از شکم قاقم. دل از خارا و جان از شیرین باف. نفس از گرد یزدی. بر از حریر چینی. شکم از متکاوناف از نافه مشک یا گرهی که سررشته در آن کم بود انگشتان ازدم قاقم و ناخن از چیده کمخای ناخنک. انگشترینی در دست نگینش ازان چهار گوشه که در علم دستار مغرق بود و باهوازین؟ خاتم از شریت جامه زربفت. ساعد دست از والا و ساق از خاص خانشاهی. ران از کیسه و زانو از دو میان بند مصری پیچیده. نشستنگاه از بسته برتنک نائینی. هر دو پای ازان هر دو ماهی که پوستین دوزان از قاقم دوزند سطلی در دست از فتراک مصنف وبگرد آن این بیت مسطور.
آنرا که هست مشرب ارباب معرفت
سرچشمه وجود بگو هم زما طلب
فوطه بسته بود از پوشی قلمی. چنین صورت که بقلم نتوان کشید در سراپای او متحیر ماندم. سلام داد جوابش گفتم و این بیت خواندم
اکر تو آدمی اعتقاد من اینست
که دیگران همه نقشند بر در حمام
ازین بیت بمحل لطف طبعم را معلوم کرد. بقر این بدانست که من(نظام البسه ام) کفت سبحان الله معنی تست که مرا بتو رسانیده. در اندیشه که حمام گرم و این رختها حرارت بر حرارت غالب خواهد بود. دیگر انکه در کنار حوض ایستاده بود و حمام بوجود او قائم از ترس انکه مبادا آب گرم با سرد نیامیخته بر سرم فرو ریزد از بستر خواب بجستم. اکنون اگر کسی را دغدغه تعبیر از افزار او باشد که از چه قماش بود بخلوت در خاطرش بنشانم. باری هزار شکر که مرا با اینشخض لمسی و مسی اتفاق نیفتاد و گرنه احتمال داشت که احتلامم واقع شدی و از حمام ناپاک بیرون آمدن شین عظیم بودی. الهی خواب همه را معبر بسعادت دنیوی و اخروی گردان و حمامی چنین ضایع نیز بروزی کس مباد.(اللهم استر عوراتی و آمن روعانی)
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۶۶ - معمار
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۸۹ - تاریخ تعمیر استانهٔ مرحوم حاج سیدمحمد باقر
آنکه این مسجد زیمن همتش بر پا بود
تا قیامت آستانش قبلهٔ دلها بود
زین بنا باشد صفای باطن بانی پدید
باطن جنت بلی از ظاهرش پیدا بود
کرده آباد اینجهان و آن جهان را زین بنآ
مسجد أینجا و بهشت جاودان آنجا بود
حوض آبش میدهد گوئی خبر از سلسبیل
صحن آن چونساخت فردوس روح افزا بود
گنبد پر نقش و ایوان رفیعش بین چسان
از بلندی طعنه زن بر گنبد مینا بود
گر گشائی کوش جان روز و شبان گلدستهاش
خلق را داعی بسوی خالق یکتا بود
همچو طرف گلشن از هر صفهاش نقشی بدیع
میکند جلبنظر بس دلکش و زیبا بود
هر بنا باشد برای حق گر از حق نگذری
بهر بانی بهتر از دنیا و مافیها بود
حبذا بر همت این سید عالی نسب
کز شرافت افتخار دودهٔ طاها بود
نام نیکش باقر و کنز علوم شرع و دین
شرح احوالش رقم بر صفحهٔ دنیا بود
تا قیامت گشت اندر مسجد خود معتکف
بندگی را باید اینسان بنده پا برجا بود
جلوهٔ حق کرده مدهوشش تو گوئی تا ابد
او بود موسی و این بیتالشرف سینا بود
مجری احکام جدش مصطفی بیخوف و بیم
پورموسی شبل حیدر زاده زهرا بود
گفت این تاریخ در تعمیر درگاهش صغیر
حکم سید نشر شرع سید بطحا بود
۱۳۶۸
تا قیامت آستانش قبلهٔ دلها بود
زین بنا باشد صفای باطن بانی پدید
باطن جنت بلی از ظاهرش پیدا بود
کرده آباد اینجهان و آن جهان را زین بنآ
مسجد أینجا و بهشت جاودان آنجا بود
حوض آبش میدهد گوئی خبر از سلسبیل
صحن آن چونساخت فردوس روح افزا بود
گنبد پر نقش و ایوان رفیعش بین چسان
از بلندی طعنه زن بر گنبد مینا بود
گر گشائی کوش جان روز و شبان گلدستهاش
خلق را داعی بسوی خالق یکتا بود
همچو طرف گلشن از هر صفهاش نقشی بدیع
میکند جلبنظر بس دلکش و زیبا بود
هر بنا باشد برای حق گر از حق نگذری
بهر بانی بهتر از دنیا و مافیها بود
حبذا بر همت این سید عالی نسب
کز شرافت افتخار دودهٔ طاها بود
نام نیکش باقر و کنز علوم شرع و دین
شرح احوالش رقم بر صفحهٔ دنیا بود
تا قیامت گشت اندر مسجد خود معتکف
بندگی را باید اینسان بنده پا برجا بود
جلوهٔ حق کرده مدهوشش تو گوئی تا ابد
او بود موسی و این بیتالشرف سینا بود
مجری احکام جدش مصطفی بیخوف و بیم
پورموسی شبل حیدر زاده زهرا بود
گفت این تاریخ در تعمیر درگاهش صغیر
حکم سید نشر شرع سید بطحا بود
۱۳۶۸
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۹۵ - تاریخ پل آهنین که در قصبهٔ ریز روی رودخانه زاینده رود ساختند
به عهد پهلوی ثانی آن شاه
که شاد از لطف دلهای غمین ساخت
جناب شهردار ریز در ریز
پلی بهر رفاه عابرین ساخت
مهندس نازم و آهنگرش را
که آن دستور فنی داد و این ساخت
پلی سی در سه روی رودخانه
ز آهن بس ظریف و بس متین ساخت
مرا بود این سخن با خود که شاید
پل اهواز را نتوان قرین ساخت
کنون بینم که شخصی بیوسایل
ز فکر بکر و عقل دوربین ساخت
مرا خود گفته کاندر نظم گویم
باستمداد اربابان دین ساخت
علی را با علی باشد سروکار
به یاریامیرالمومنین ساخت
صغیر از اصفهان بهر تماشا
در آنجا رفت و تاریخش چنین ساخت
که پا بر روی پل بنهاد و گفتا
پلی زیبا ز عزمی آهنین ساخت
۱۳۷۶
که شاد از لطف دلهای غمین ساخت
جناب شهردار ریز در ریز
پلی بهر رفاه عابرین ساخت
مهندس نازم و آهنگرش را
که آن دستور فنی داد و این ساخت
پلی سی در سه روی رودخانه
ز آهن بس ظریف و بس متین ساخت
مرا بود این سخن با خود که شاید
پل اهواز را نتوان قرین ساخت
کنون بینم که شخصی بیوسایل
ز فکر بکر و عقل دوربین ساخت
مرا خود گفته کاندر نظم گویم
باستمداد اربابان دین ساخت
علی را با علی باشد سروکار
به یاریامیرالمومنین ساخت
صغیر از اصفهان بهر تماشا
در آنجا رفت و تاریخش چنین ساخت
که پا بر روی پل بنهاد و گفتا
پلی زیبا ز عزمی آهنین ساخت
۱۳۷۶
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۸ - قطعه
طغرای مشهدی : ساقینامه
بخش ۵ - به هوای سرمنزل سلطان خراسان
سپهری ست مشهد سعادت نشان
خیابان او نایب کهکشان
ز خاک در خسرو هشتمین
نهم آسمان گشته آن سرزمین
نگشتی چنین سدره رفعت مآب
نخوردی گر از جوی آن شهر، آب
دو صد بحر عمان چوگردد روان
نباشد به مقدار یک نهر آن
به خاکش مگو حرف مشک تتار
که بر خاطرش می نشیند غبار
در آن بوستان خوش آب و هوا
ز گل می تراود چو بلبل نوا
زمستان او چون بهاری کند
خزان هر طرف لاله کاری کند
نسیم از چمن بس که گل گل شده
به طاووسی دشت سنبل شده
چه بازار و کوچه، چه دیوار و در
مصفا چو دکان آیینه گر
ز یک خانه آن دیار طرب
توان یافت آرایش صد حلب
به هر جا که نقاش مانی نگار
رقم کرده خنیاگری بر جدار،
کشیده چنان تار برساز او
که درخانه پیچیده آواز او!
ز بازار او کوچه باغ ارم
متاع طرب می خرد دم بدم
دکانها به آرایش گنجفه
ز انبوه صنعت، کسادی خفه
مدارس ز درگاه حکمت گزین
زده تخته بر فرق یونان زمین
به هر جانب او دو صد مدرسه
ز علم لدنی پر از وسوسه
به گلچینی درگه بی نیاز
چمن کرده در مسجد او نماز
در آن تازه حمام رونق سرشت
کند غسل جمعه، نسیم بهشت
صبا چون به تهلیل پرداخته
به آب خیابان وضو ساخته
زآبش صدف گر شود بهره ور
ناستد ز موج روانی گهر
ز جویش نهال است آب حیات
ز خاکش بود سبز، شاخ نبات
روان گر شود هفت دریا قطار
نخیزد صدا همچو یک آبشار
به حوضش نخوردی اگر غوطه ای
نبستی فلک آبگون فوطه ای
چو فواره برجسته از جای خویش
به نسرین اختر زده پای خویش
گر از سردی آب شد بی قرار
خورد سبزه سیماب شبنم نهار
صبا از حریر گل و یاسمین
مهین حله ای بافت بهر زمین
ز بس تنگ شد جا ز ترتیب سرو
نهد پای بر چشم نرگس، تذرو
درختان به دمسازی آب رود
ز برگ طرب در مقام سرود
زمرد لباسان سرو سهی
نکرده به رقص طرب کوتهی
رود از خیابان به هر خانه آب
به رنگ ضو از چشمه آفتاب
در آن صحن از قاف تا قاف دهر
کشیده ست چون جدول صبح نهر
به آلودگی چون نباشد روان؟
کزو شسته شد نامه مجرمان
خضر گر نمی بود سقای شاه
به آب حیاتش که می داد راه؟
چو شد دیگ سرکار حضرت قطار
به هر سو جهانی شود آش خوار
فلک از هلال آورد ظرف پیش
که یابد ازان حصه ای بهر خویش
ز نان پزکه تفتان او گشته مهر
به یک گرده مه رسیده سپهر
نوازنده نوبت شاه دین
دمامه نوازد ز چرخ برین
نقاره به سرکار چون شد نواخت
مقام خوش آوازی خود شناخت
به آهنگ سرنا و صوت نفیر
جوانانه رقصان شود چرخ پیر
دم کرنایش برآرد چو گرد
ز ایوان گردون طلا لاجورد
به هر جانب روضه آن امام
کند سجده صد فیض بیت الحرام
شدی شسته گر لاجورد سپهر
گرفتی زرافشان نمایش ز مهر
شفق را نمودی به لعلی حساب
سفیداب صبح ار شدی نیز باب
قلم را ز انداز طرح جدار
به هر مو درآویخته صد بهار
نگون لاله زاری بود سقف او
که سرچشمه فیض شد وقف او
زرین گنبدش در صفاپروری
بود خرمنی از گل جعفری
بر اوج پیمای این هفت پل
مه و مهر از خرمن او دوگل
دل عندلیبان مقری خطاب
مقید به گلدسته اش همچو آب
نه قالی ست فرش زمین حرم
شده فرش از خوش هوایی ارم
در کبریا نصب شد در رهش
بود پرده غیب از درگهش
ز قندیلهای پسر از آب و تاب
نمایان ز هر گوشه صد آفتاب
درین آستان گشته هر شامگاه
سپهر برین مشعل افروز ماه
پی نذر درگاه او آسمان
کند نقره صبح را شمعدان
شب آید بدین روضه از راه نور
به پروانه حق، چراغان طور
دعاها رسیده ست بی نطق و سمع
ز نسرین انجم به گلهای شمع
چو فانوس گلگون قبا شد قطار
بود رقص پروانه در لاله زار
به مقراض خادم فتاده ز مهر
سر شمع در طاس چارم سپهر
ز تاکید عودآزمای سرور
هوای حرم تانیفتد ز نور،
چو آتش ز مجمر کند رو به عود
دهد بوی خوش بی ملاقات دود
کبوتر کند چون به آن روضه میل
شود بیضه در آشیانش سهیل
نشاط محجر یکی صد شده
که از چارسو رو به مرقد شده
نگردم چرا من به گرد ضریح؟
که او گشته برگرد مرقد صریح
شود گم در آن بارگاه عظیم
ردای خضر با عصای کلیم
دل از دار حفاظ جوید نشاط
که دارد ز مصحف گل انبساط
صف رحلها از دو سو جلوه گر
یکی از زمرد، یکی از گهر
چو حافظ به قرآن شده ترصدا
شنیده به تحسین ز ایزد ندا
نماندی چنین مصحف گل سقیم
رساندی به حفاظ او گر نسیم
ز دارالسیاده علم گشته نور
شده چلچراغش به از نخل طور
به ذوقی که جاروب آن در شود
مه از هاله گلدسته تر شود
به مشهد ز خلد آمده سلسبیل
که گردد ز سقای حضرت سبیل
مرصع نشد تا در آن جناب
جواهر نگردید عزت مآب
درو برده استاد عرض اقتدار
ز نه آسمان یک زبرجد به کار
شمارد دل شب نشین حرم
ز الماس او شام را صبحدم
نبودی اگر تخته اش در سخت
به آب زمرد شدی چون درخت
محرک نمی جوید آن در زکس
به موج گهر می رود پیش و پس
برآورده گردون به فیروزه نام
که چون لعل یابد بر آن در، مقام
چو یاقوت را گشت آن در، پناه
نکرد آتش از بیم بر وی نگاه
کبابم که سیلانی اشک من
نشد باب درگاه شاه زمن
چه سان باشدم رنگی از مرتبه؟
که مقبول آن در نیم چون شبه
تنم گر شود کان فرخندگی
نبیند ز من جوهر بندگی
ز من کرد چون آستانش ابا
شد از زردرویی تنم کهربا
خزف طینتم، از ره احترام
چه سان جا کنم در لآلی مقام
بده ساقی آن آب مرجان نمود
که خاکم عقیقی کند در وجود
مگر زین صفا، پاسبان درش
مکانم دهد ز آستان زرش
چو مینای صبحم بود سر بلند
که بینم بر آن بزم انجم سپند
ز نزدیک آن بزم قدسی سرور
مرا چرخ مینایی افکند دور
سزد گر به مستی ز کوه فغان
زنم سنگ بر شیشه آسمان
مغنی مخوان نغمه طرز عراق
که آید مخالف مرا در مذاق
بود در خور نغمه سنجان رند
سرود خراسان و محبوب هند
ز ناسازی چرخ پرریو و رنگ
به خود، سرفرو برده ام همچو چنگ
نشد راست این بربط کج نهاد
ز نه پرده، یک صوت عیشم نداد
همان به کزین طعنه مضراب وار
به قانون نمایم دلش را فگار
خیابان او نایب کهکشان
ز خاک در خسرو هشتمین
نهم آسمان گشته آن سرزمین
نگشتی چنین سدره رفعت مآب
نخوردی گر از جوی آن شهر، آب
دو صد بحر عمان چوگردد روان
نباشد به مقدار یک نهر آن
به خاکش مگو حرف مشک تتار
که بر خاطرش می نشیند غبار
در آن بوستان خوش آب و هوا
ز گل می تراود چو بلبل نوا
زمستان او چون بهاری کند
خزان هر طرف لاله کاری کند
نسیم از چمن بس که گل گل شده
به طاووسی دشت سنبل شده
چه بازار و کوچه، چه دیوار و در
مصفا چو دکان آیینه گر
ز یک خانه آن دیار طرب
توان یافت آرایش صد حلب
به هر جا که نقاش مانی نگار
رقم کرده خنیاگری بر جدار،
کشیده چنان تار برساز او
که درخانه پیچیده آواز او!
ز بازار او کوچه باغ ارم
متاع طرب می خرد دم بدم
دکانها به آرایش گنجفه
ز انبوه صنعت، کسادی خفه
مدارس ز درگاه حکمت گزین
زده تخته بر فرق یونان زمین
به هر جانب او دو صد مدرسه
ز علم لدنی پر از وسوسه
به گلچینی درگه بی نیاز
چمن کرده در مسجد او نماز
در آن تازه حمام رونق سرشت
کند غسل جمعه، نسیم بهشت
صبا چون به تهلیل پرداخته
به آب خیابان وضو ساخته
زآبش صدف گر شود بهره ور
ناستد ز موج روانی گهر
ز جویش نهال است آب حیات
ز خاکش بود سبز، شاخ نبات
روان گر شود هفت دریا قطار
نخیزد صدا همچو یک آبشار
به حوضش نخوردی اگر غوطه ای
نبستی فلک آبگون فوطه ای
چو فواره برجسته از جای خویش
به نسرین اختر زده پای خویش
گر از سردی آب شد بی قرار
خورد سبزه سیماب شبنم نهار
صبا از حریر گل و یاسمین
مهین حله ای بافت بهر زمین
ز بس تنگ شد جا ز ترتیب سرو
نهد پای بر چشم نرگس، تذرو
درختان به دمسازی آب رود
ز برگ طرب در مقام سرود
زمرد لباسان سرو سهی
نکرده به رقص طرب کوتهی
رود از خیابان به هر خانه آب
به رنگ ضو از چشمه آفتاب
در آن صحن از قاف تا قاف دهر
کشیده ست چون جدول صبح نهر
به آلودگی چون نباشد روان؟
کزو شسته شد نامه مجرمان
خضر گر نمی بود سقای شاه
به آب حیاتش که می داد راه؟
چو شد دیگ سرکار حضرت قطار
به هر سو جهانی شود آش خوار
فلک از هلال آورد ظرف پیش
که یابد ازان حصه ای بهر خویش
ز نان پزکه تفتان او گشته مهر
به یک گرده مه رسیده سپهر
نوازنده نوبت شاه دین
دمامه نوازد ز چرخ برین
نقاره به سرکار چون شد نواخت
مقام خوش آوازی خود شناخت
به آهنگ سرنا و صوت نفیر
جوانانه رقصان شود چرخ پیر
دم کرنایش برآرد چو گرد
ز ایوان گردون طلا لاجورد
به هر جانب روضه آن امام
کند سجده صد فیض بیت الحرام
شدی شسته گر لاجورد سپهر
گرفتی زرافشان نمایش ز مهر
شفق را نمودی به لعلی حساب
سفیداب صبح ار شدی نیز باب
قلم را ز انداز طرح جدار
به هر مو درآویخته صد بهار
نگون لاله زاری بود سقف او
که سرچشمه فیض شد وقف او
زرین گنبدش در صفاپروری
بود خرمنی از گل جعفری
بر اوج پیمای این هفت پل
مه و مهر از خرمن او دوگل
دل عندلیبان مقری خطاب
مقید به گلدسته اش همچو آب
نه قالی ست فرش زمین حرم
شده فرش از خوش هوایی ارم
در کبریا نصب شد در رهش
بود پرده غیب از درگهش
ز قندیلهای پسر از آب و تاب
نمایان ز هر گوشه صد آفتاب
درین آستان گشته هر شامگاه
سپهر برین مشعل افروز ماه
پی نذر درگاه او آسمان
کند نقره صبح را شمعدان
شب آید بدین روضه از راه نور
به پروانه حق، چراغان طور
دعاها رسیده ست بی نطق و سمع
ز نسرین انجم به گلهای شمع
چو فانوس گلگون قبا شد قطار
بود رقص پروانه در لاله زار
به مقراض خادم فتاده ز مهر
سر شمع در طاس چارم سپهر
ز تاکید عودآزمای سرور
هوای حرم تانیفتد ز نور،
چو آتش ز مجمر کند رو به عود
دهد بوی خوش بی ملاقات دود
کبوتر کند چون به آن روضه میل
شود بیضه در آشیانش سهیل
نشاط محجر یکی صد شده
که از چارسو رو به مرقد شده
نگردم چرا من به گرد ضریح؟
که او گشته برگرد مرقد صریح
شود گم در آن بارگاه عظیم
ردای خضر با عصای کلیم
دل از دار حفاظ جوید نشاط
که دارد ز مصحف گل انبساط
صف رحلها از دو سو جلوه گر
یکی از زمرد، یکی از گهر
چو حافظ به قرآن شده ترصدا
شنیده به تحسین ز ایزد ندا
نماندی چنین مصحف گل سقیم
رساندی به حفاظ او گر نسیم
ز دارالسیاده علم گشته نور
شده چلچراغش به از نخل طور
به ذوقی که جاروب آن در شود
مه از هاله گلدسته تر شود
به مشهد ز خلد آمده سلسبیل
که گردد ز سقای حضرت سبیل
مرصع نشد تا در آن جناب
جواهر نگردید عزت مآب
درو برده استاد عرض اقتدار
ز نه آسمان یک زبرجد به کار
شمارد دل شب نشین حرم
ز الماس او شام را صبحدم
نبودی اگر تخته اش در سخت
به آب زمرد شدی چون درخت
محرک نمی جوید آن در زکس
به موج گهر می رود پیش و پس
برآورده گردون به فیروزه نام
که چون لعل یابد بر آن در، مقام
چو یاقوت را گشت آن در، پناه
نکرد آتش از بیم بر وی نگاه
کبابم که سیلانی اشک من
نشد باب درگاه شاه زمن
چه سان باشدم رنگی از مرتبه؟
که مقبول آن در نیم چون شبه
تنم گر شود کان فرخندگی
نبیند ز من جوهر بندگی
ز من کرد چون آستانش ابا
شد از زردرویی تنم کهربا
خزف طینتم، از ره احترام
چه سان جا کنم در لآلی مقام
بده ساقی آن آب مرجان نمود
که خاکم عقیقی کند در وجود
مگر زین صفا، پاسبان درش
مکانم دهد ز آستان زرش
چو مینای صبحم بود سر بلند
که بینم بر آن بزم انجم سپند
ز نزدیک آن بزم قدسی سرور
مرا چرخ مینایی افکند دور
سزد گر به مستی ز کوه فغان
زنم سنگ بر شیشه آسمان
مغنی مخوان نغمه طرز عراق
که آید مخالف مرا در مذاق
بود در خور نغمه سنجان رند
سرود خراسان و محبوب هند
ز ناسازی چرخ پرریو و رنگ
به خود، سرفرو برده ام همچو چنگ
نشد راست این بربط کج نهاد
ز نه پرده، یک صوت عیشم نداد
همان به کزین طعنه مضراب وار
به قانون نمایم دلش را فگار
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۳۹ - خلعتپوشی امیر مجدود
و روز پنجشنبه نهم جمادی الاولی امیر بشکار برنشست و بدامن مرو الرّود رفت. و دوشنبه سیزدهم این ماه بباغ بزرگ آمد. و روز شنبه هفدهم جمادی الاخری از باغ بزرگ بکوشک در عبد الاعلی بازآمد. و دیگر روز از آنجا بشکار شیر رفت بترمذ و هفت روز شکاری نیکو برفت؛ و بکوشک بازآمد. روز شنبه غره رجب از شهر بلخ برفت بر راه حضرت غزنین . و روز آدینه بیست و یکم ماه بسلامت و سعادت بدار الملک رسید و بکوشک کهن محمودی بافغان شال بمبارکی فرود آمد.
و کوشک مسعودی راست شده بود ؛ چاشتگاهی برنشست و آنجا رفت و همه بگشت و باستقصا بدید و نامزد کرد خانههای کارداران را و وثاقهای غلامان سرایی را و دیوانهای وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و وکیل را، پس بکوشک کهن محمودی بازآمد. و مردم بشتاب در کارها افتاد و هر کسی جای خویش راست میکرد و فرّاشان جامههای سلطانی میافگندند و پردهها میزدند. و چنین کوشک نشان ندهند هیچ جای، و هیچ پادشاه چنین بنا نفرمود. و همه بدانش و هندسه خویش ساخت و خطهای او کشید بدست عالی خویش، که در چنین ادوات خصوصا در هندسه آیتی بود، رضی اللّه عنه. و این کوشک بچهار سال برآوردند و بیرون مال که نفقات کرد حشر و مرد بیگاری باضعاف آن آمد، چنانکه از عبد الملک نقّاش مهندس شنودم که روزی پیش سرهنگ بوعلی کوتوال گفت: هفت بار هزار هزار درم نبشته دارم که نفقات شده است؛ بوعلی گفت: «مرا معلوم است که دو چندین حشر و بیگاری بوده است؛ و همه بعلم من بود.» و امروز این کوشک عالمی است، هر چند بسیار خلل افتاده است، گواه بناها و باغها بسنده باشد. و بیست سال است تا زیادتها میکنند بر بناها، و از بناهای آن نیز چند چیز نقص افتاده است. همیشه این حضرت بزرگ و بناهای نامدار ماناد و برخوردار از آن سکّان بحقّ محمّد و آله.
امیر، رضی اللّه عنه، روز سهشنبه پنج روز مانده از ماه رجب بدین کوشک نو آمد و آنجا قرار گرفت. و روز دوشنبه نهم شعبان چند تن را از امیران فرزندان ختنه کردند و دعوتی بزرگ ساخته بودند و کاری با تکلّف کرده و هفت شبان روز بازی آوردند و نشاط شراب بود و امیر بنشاط این جشن و کلوخ انداز، که ماه رمضان نزدیک بود، بدین کوشک و بدین باغها تماشا میکرد و نشاط شراب میبود .
پس ماه روزه را کار بساختند و روز دوشنبه روزه گرفتند. و روز آدینه پنجم آن ماه اخبار پوشیده رسید از خوارزم سخت مهم که این نواحی بر اسمعیل خندان پسر خوارزمشاه آلتونتاش قرار گرفت و جمله آن غلامان که برادرش را کشته بودند بدست آوردند و بزودی بکشتند و همچنان هر کس که از آن خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد بود و دیگر پسرش نیز بکشتند، و خطبه بر امیر المؤمنین کردند و بر خندان.
و همه کارها شکر خادم دارد. و راهها فروگرفتهاند. و از ترکمانان رسولان نزدیک او پیوسته است و از آن وی سوی ایشان. امیر بدین خبر سخت اندیشمند شد و فرمود تا برادرش رشید را بغزنین بازداشتند، و دختران خوارزمشاه را گفت تعرّض نباید نمود.
[مراسم عید فطر و خلعت پوشی امیر مجدود]
و روز چهارشنبه عید کردند سخت برسم و با تکلّف، و اولیا و حشم را بخوان فرود آوردند و شراب دادند. و روز یکشنبه پنجم شوّال امیر بشکار پره رفت با خاصّگان لشکر و ندیمان و مطربان و بسیار شکار رانده بودند؛ و بغزنین آوردند مجمّزان هر کسی از محتشمان دولت را . و روز یکشنبه نوزدهم ماه بباغ صد هزاره آمد. و یکشنبه دیگر بیست و ششم شوّال بوالحسن عراقی دبیر که سالار کرد و عرب بود سوی هرات رفت بر راه غور با ساخت و تجملی سخت نیکو و حاجب سباشی پیشتر با لشکر بخراسان رفته بود و جبال نیز بدین سبب شوریده گشته.
و روز شنبه سوم ذی القعده خداوندزاده امیر مجدود خلعت پوشید بامیری هندوستان تا سوی لوهور رود خلعتی نیکو، چنانکه امیران را دهند [خاصّه] که فرزند چنین پادشاه باشد. و وی را سه حاجب با سیاه دادند. و بونصر پسر بوالقاسم علی نوکی از دیوان ما با وی بدبیری رفت و سعد سلمان بمستوفی، و حلّ و عقد سرهنگ محمد بستد. و با این ملکزاده طبل و علم و کوس و پیل و مهد بود. و دیگر روز پیش پدر آمد، رضی اللّه عنهما تعبیه کرده بباغ پیروزی، و سلطان در کنارش گرفت و وی رسم خدمت و وداع بجای آورد و برفت و رشید پسر خوارزمشاه را با بند بر اثر وی ببردند تا بلهور شهربند باشد.
و روز پنجشنبه هشتم ذی القعده نامه رسید از ری با سه سوار مبشّر که علاء- الدوله پسر کاکو را از لشکر منصور هزیمت افتاد و آن نواحی جبال آرام گرفت و سواری چند ترکمانان کز خراسان سوی خود نواخته بود و زر داده سوی خراسان بازگشتند بر راه طبس. امیر برسیدن این خبر شادمانه شد و بوق و دهل زدند و مبشّران را خلعت دادند و بگردانیدند و بسیار چیز یافتند، و جوابها نبشته آمد به احماد خواجه عمید عراق بوسهل حمدوی و تاش سپاه سالار و گفته شد که اینک رایت ما حرکت خواهد نمود جانب بست و از آنجا بهرات آییم و حالها دریافته آید . و مبشّران بازگشتند. و وصف این جنگها از آن نمینویسم که تاریخ از نسق نیفتد و شرح هر چه به ری و جبال رفت همه در بابی مفصّل بخواهد آمد از آن وقت باز که بوسهل به ری رفت تا بنشابور بازآمد و ری و جبال از دست ما بشد؛ و در آن باب همه حالها مقرّر گردد.
و کوشک مسعودی راست شده بود ؛ چاشتگاهی برنشست و آنجا رفت و همه بگشت و باستقصا بدید و نامزد کرد خانههای کارداران را و وثاقهای غلامان سرایی را و دیوانهای وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و وکیل را، پس بکوشک کهن محمودی بازآمد. و مردم بشتاب در کارها افتاد و هر کسی جای خویش راست میکرد و فرّاشان جامههای سلطانی میافگندند و پردهها میزدند. و چنین کوشک نشان ندهند هیچ جای، و هیچ پادشاه چنین بنا نفرمود. و همه بدانش و هندسه خویش ساخت و خطهای او کشید بدست عالی خویش، که در چنین ادوات خصوصا در هندسه آیتی بود، رضی اللّه عنه. و این کوشک بچهار سال برآوردند و بیرون مال که نفقات کرد حشر و مرد بیگاری باضعاف آن آمد، چنانکه از عبد الملک نقّاش مهندس شنودم که روزی پیش سرهنگ بوعلی کوتوال گفت: هفت بار هزار هزار درم نبشته دارم که نفقات شده است؛ بوعلی گفت: «مرا معلوم است که دو چندین حشر و بیگاری بوده است؛ و همه بعلم من بود.» و امروز این کوشک عالمی است، هر چند بسیار خلل افتاده است، گواه بناها و باغها بسنده باشد. و بیست سال است تا زیادتها میکنند بر بناها، و از بناهای آن نیز چند چیز نقص افتاده است. همیشه این حضرت بزرگ و بناهای نامدار ماناد و برخوردار از آن سکّان بحقّ محمّد و آله.
امیر، رضی اللّه عنه، روز سهشنبه پنج روز مانده از ماه رجب بدین کوشک نو آمد و آنجا قرار گرفت. و روز دوشنبه نهم شعبان چند تن را از امیران فرزندان ختنه کردند و دعوتی بزرگ ساخته بودند و کاری با تکلّف کرده و هفت شبان روز بازی آوردند و نشاط شراب بود و امیر بنشاط این جشن و کلوخ انداز، که ماه رمضان نزدیک بود، بدین کوشک و بدین باغها تماشا میکرد و نشاط شراب میبود .
پس ماه روزه را کار بساختند و روز دوشنبه روزه گرفتند. و روز آدینه پنجم آن ماه اخبار پوشیده رسید از خوارزم سخت مهم که این نواحی بر اسمعیل خندان پسر خوارزمشاه آلتونتاش قرار گرفت و جمله آن غلامان که برادرش را کشته بودند بدست آوردند و بزودی بکشتند و همچنان هر کس که از آن خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد بود و دیگر پسرش نیز بکشتند، و خطبه بر امیر المؤمنین کردند و بر خندان.
و همه کارها شکر خادم دارد. و راهها فروگرفتهاند. و از ترکمانان رسولان نزدیک او پیوسته است و از آن وی سوی ایشان. امیر بدین خبر سخت اندیشمند شد و فرمود تا برادرش رشید را بغزنین بازداشتند، و دختران خوارزمشاه را گفت تعرّض نباید نمود.
[مراسم عید فطر و خلعت پوشی امیر مجدود]
و روز چهارشنبه عید کردند سخت برسم و با تکلّف، و اولیا و حشم را بخوان فرود آوردند و شراب دادند. و روز یکشنبه پنجم شوّال امیر بشکار پره رفت با خاصّگان لشکر و ندیمان و مطربان و بسیار شکار رانده بودند؛ و بغزنین آوردند مجمّزان هر کسی از محتشمان دولت را . و روز یکشنبه نوزدهم ماه بباغ صد هزاره آمد. و یکشنبه دیگر بیست و ششم شوّال بوالحسن عراقی دبیر که سالار کرد و عرب بود سوی هرات رفت بر راه غور با ساخت و تجملی سخت نیکو و حاجب سباشی پیشتر با لشکر بخراسان رفته بود و جبال نیز بدین سبب شوریده گشته.
و روز شنبه سوم ذی القعده خداوندزاده امیر مجدود خلعت پوشید بامیری هندوستان تا سوی لوهور رود خلعتی نیکو، چنانکه امیران را دهند [خاصّه] که فرزند چنین پادشاه باشد. و وی را سه حاجب با سیاه دادند. و بونصر پسر بوالقاسم علی نوکی از دیوان ما با وی بدبیری رفت و سعد سلمان بمستوفی، و حلّ و عقد سرهنگ محمد بستد. و با این ملکزاده طبل و علم و کوس و پیل و مهد بود. و دیگر روز پیش پدر آمد، رضی اللّه عنهما تعبیه کرده بباغ پیروزی، و سلطان در کنارش گرفت و وی رسم خدمت و وداع بجای آورد و برفت و رشید پسر خوارزمشاه را با بند بر اثر وی ببردند تا بلهور شهربند باشد.
و روز پنجشنبه هشتم ذی القعده نامه رسید از ری با سه سوار مبشّر که علاء- الدوله پسر کاکو را از لشکر منصور هزیمت افتاد و آن نواحی جبال آرام گرفت و سواری چند ترکمانان کز خراسان سوی خود نواخته بود و زر داده سوی خراسان بازگشتند بر راه طبس. امیر برسیدن این خبر شادمانه شد و بوق و دهل زدند و مبشّران را خلعت دادند و بگردانیدند و بسیار چیز یافتند، و جوابها نبشته آمد به احماد خواجه عمید عراق بوسهل حمدوی و تاش سپاه سالار و گفته شد که اینک رایت ما حرکت خواهد نمود جانب بست و از آنجا بهرات آییم و حالها دریافته آید . و مبشّران بازگشتند. و وصف این جنگها از آن نمینویسم که تاریخ از نسق نیفتد و شرح هر چه به ری و جبال رفت همه در بابی مفصّل بخواهد آمد از آن وقت باز که بوسهل به ری رفت تا بنشابور بازآمد و ری و جبال از دست ما بشد؛ و در آن باب همه حالها مقرّر گردد.