عبارات مورد جستجو در ۸۹ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۴ - باب الدال الدبور
بود آن صولت نفس عقورت
باستیلا چون باد دبورت
ز غرب طبع جسمانی بمشهور
و زد کش خواند عارف مغرب نور
دگر باد صبا کز مشرق آید
باستیلا چو روح مشفق آید
از آنرو گفت پیغمبر که نصرت
مرا بود از صبا در صبح رحمت
همان باد دبور آمد هلاکت
گروه عاد را با صد فلاکت
مرا یعنی از آنمشرق فتوح است
کز و اندر تموج باد روح است
باستیلا چون باد دبورت
ز غرب طبع جسمانی بمشهور
و زد کش خواند عارف مغرب نور
دگر باد صبا کز مشرق آید
باستیلا چو روح مشفق آید
از آنرو گفت پیغمبر که نصرت
مرا بود از صبا در صبح رحمت
همان باد دبور آمد هلاکت
گروه عاد را با صد فلاکت
مرا یعنی از آنمشرق فتوح است
کز و اندر تموج باد روح است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۰۷ - الرحیم
رحیم اسمیست کز وی میشود خاص
بقرب حق وجود اهل اخلاص
هر آنرا فهم معنای رحیم است
در این ره صاحب قلب سلیم است
هر آن فیضی که در قوس صعودت
رسد در کشف ایمان از وجودت
ز توحید و مقامات و منازل
شود تا قطرهات بر بحر و اصل
خود آن فیض رحیمی بر رجال است
هم او مخصوص بر اهل کمالست
غرض باشد مفیض اهل اخلاص
رحیم اندر کمال رحمت خاص
نباشد گر که تایید از رحیمت
نگردد طی صراط مستقیمت
بقرب حق وجود اهل اخلاص
هر آنرا فهم معنای رحیم است
در این ره صاحب قلب سلیم است
هر آن فیضی که در قوس صعودت
رسد در کشف ایمان از وجودت
ز توحید و مقامات و منازل
شود تا قطرهات بر بحر و اصل
خود آن فیض رحیمی بر رجال است
هم او مخصوص بر اهل کمالست
غرض باشد مفیض اهل اخلاص
رحیم اندر کمال رحمت خاص
نباشد گر که تایید از رحیمت
نگردد طی صراط مستقیمت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۲۲ - الزیتون
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۴ - عبدالرزق
ولیی عبد رزاقش بود نام
که از حق یافت رزقش وسعتی تام
کند پس بر عبادالله ایثار
برزق خویش و دارد شکر ازینکار
اگر خواهد دهد از نیم نانی
بعمری رزق بر خلق جهانی
شوند ار خلق یکجا مهیمانش
نیاید هیچ کم از سفره نانش
از آن رزق مبارک کش خداداد
بایثار او بکل ماسوا داد
کسی کو یبسط الرزقش نصیب است
بفیض من یشاالله قریب است
حق از خیرش جهانرا کرد آباد
برزق خلق بسط از خیر او داد
دهد رزاق مطلق بر خلایق
هر آن رزقی که در حالیست لایق
بود رزق بدن ماکول و ملبوس
دگر هم رزق حس ادراک محسوس
بود رزق خیال ادراک عالی
بر اشباح و صورهای خیالی
خود آن از ماده باشد مجرد
بمعنی دون مقدار اینست در حد
بتحقیق محقق رزق و هم است
معانیی که جزئی نزد فهم است
دگر هم رزق عقل است ار که دانی
علوم حقه و آن کلی معانی
بود پس واسطه کل عبد رازق
رسد هر رزق از وی بر خلایق
که از حق یافت رزقش وسعتی تام
کند پس بر عبادالله ایثار
برزق خویش و دارد شکر ازینکار
اگر خواهد دهد از نیم نانی
بعمری رزق بر خلق جهانی
شوند ار خلق یکجا مهیمانش
نیاید هیچ کم از سفره نانش
از آن رزق مبارک کش خداداد
بایثار او بکل ماسوا داد
کسی کو یبسط الرزقش نصیب است
بفیض من یشاالله قریب است
حق از خیرش جهانرا کرد آباد
برزق خلق بسط از خیر او داد
دهد رزاق مطلق بر خلایق
هر آن رزقی که در حالیست لایق
بود رزق بدن ماکول و ملبوس
دگر هم رزق حس ادراک محسوس
بود رزق خیال ادراک عالی
بر اشباح و صورهای خیالی
خود آن از ماده باشد مجرد
بمعنی دون مقدار اینست در حد
بتحقیق محقق رزق و هم است
معانیی که جزئی نزد فهم است
دگر هم رزق عقل است ار که دانی
علوم حقه و آن کلی معانی
بود پس واسطه کل عبد رازق
رسد هر رزق از وی بر خلایق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۶ - القرب
دگر قرب از فنا باشد عبارت
بعهد ماسبق دارد اشارت
همان عهدی که بین عبد و حق بود
بر آن چیزی که اندر ماسبق بود
«الست ربکم» حق در ازل گفت
هم او «قالوابلی» خود در محل گفت
«الست ربکم» حکم وجود است
دگر «قالوابلی» ارسال جود است
نبد غیری خود آن گفت و خود این گفت
خود او بود آنکه در عهد خود سفت
بجائی دون غیر از قول حق گفت
بجائی از زبان ما خلق گفت
نبود آن ما خلق غیر از نمودش
که گشت از غیب ظاهر در شهودش
خود او بشنود گر گفت او الستی
تو پنداری بلی گفتی که مستی
الست آن سیر صورت در مرایاست
بلی یعنی رخ از آئینه پیداست
الست آن آفتاب پر ز نور است
بلی یعنی که در ضوئش ظهور است
الست آن جلوه حسن و جمال است
بلی آن دیدن خود بر کمال است
الست آن جنبش بحر الخطابست
بلی یعنی که موج و قطر آب است
الست آمد ظهور فاعلیت
بلی باشد نمود قابلیت
الست اظهار حسن او بخود بود
بلی تأثیر عشق معتمد بود
الست اعنی که حسنم بینظیر است
بلی یعنی ز کوتم بر فقیر است
الست اعنی که ثابت در وجودم
بلی یعنی که ساری در حدودم
الست اعنی که مستغنی بذاتم
بلی یعنی که ظاهر در صفاتم
الست اعنی که شاه و ذوالجلالم
بلی یعنی که مشهود از جمالم
بود قربت فنا باری ز کونین
هم آن باشد مقام قاب قوسین
بعهد ماسبق دارد اشارت
همان عهدی که بین عبد و حق بود
بر آن چیزی که اندر ماسبق بود
«الست ربکم» حق در ازل گفت
هم او «قالوابلی» خود در محل گفت
«الست ربکم» حکم وجود است
دگر «قالوابلی» ارسال جود است
نبد غیری خود آن گفت و خود این گفت
خود او بود آنکه در عهد خود سفت
بجائی دون غیر از قول حق گفت
بجائی از زبان ما خلق گفت
نبود آن ما خلق غیر از نمودش
که گشت از غیب ظاهر در شهودش
خود او بشنود گر گفت او الستی
تو پنداری بلی گفتی که مستی
الست آن سیر صورت در مرایاست
بلی یعنی رخ از آئینه پیداست
الست آن آفتاب پر ز نور است
بلی یعنی که در ضوئش ظهور است
الست آن جلوه حسن و جمال است
بلی آن دیدن خود بر کمال است
الست آن جنبش بحر الخطابست
بلی یعنی که موج و قطر آب است
الست آمد ظهور فاعلیت
بلی باشد نمود قابلیت
الست اظهار حسن او بخود بود
بلی تأثیر عشق معتمد بود
الست اعنی که حسنم بینظیر است
بلی یعنی ز کوتم بر فقیر است
الست اعنی که ثابت در وجودم
بلی یعنی که ساری در حدودم
الست اعنی که مستغنی بذاتم
بلی یعنی که ظاهر در صفاتم
الست اعنی که شاه و ذوالجلالم
بلی یعنی که مشهود از جمالم
بود قربت فنا باری ز کونین
هم آن باشد مقام قاب قوسین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۲۱ - یوم الجمعه
تو یوم الجمعه دان وقت لقایت
پس از جمله فناها در بقایت
مراد از یوم جمعه در حصولت
بسوی عن جمع آمد وصولت
مراقب باش وقت جمعه بر جمع
خطاب جمع او را قلب کن سمع
پریشانی بهل جمعی آور
بگیر ار جمعه شد جمعیت از سر
همه ایام خود را جمعه پندار
بجمعه وقت خود پس مغتنم دار
که یومالجمعه یومالتصال است
بعارف وصل بعد از انفصالست
صفی در جمعه روشن گشت شمعش
نمودند از تفرق جمله جمعش
مر او را فیض قدسی موهبت بود
نه اسبابی که پنداری جهت بود
نه تحصیلی است علمش نی کتابی
نه تعلیمی و خلقی و اکتسابی
بخوانی جمله گر بحرالحقایق
لدنی علم را یابی دقایق
شود این معنی ارخوانی یقینت
بدانش ره دهد روحالامینت
هم ار منکر شوی نبود عجب آن
چه فهم خویش میسنجی بمیزان
هر آن کوتاه سیر و تنگ چشم است
بنفی اهل حق از روی خشم است
حجاب خلق هر عصری حسد بود
بنادر دیده پاک از رمد بود
هر آن صاحب کتابی را بهر طور
ز حقد انکار کردند اهل هر دور
چه قرآنرا که دو نان دون شمردند
جهان عقل را مجنون شمردند
بود ژاژ این سخنهاور که برخیز
بود حرفی از آن میباشد از غیر
نه من صاحب کتابم این مثل بود
مثل نادر بجائی بیخلل بود
تو را گویم کلامی بی زتشویش
جهان یکسر بود دیوان درویش
هر آن رازیست ماند از وی نهفته
هر آن حرفی که هست او جمله گفته
پس از جمله فناها در بقایت
مراد از یوم جمعه در حصولت
بسوی عن جمع آمد وصولت
مراقب باش وقت جمعه بر جمع
خطاب جمع او را قلب کن سمع
پریشانی بهل جمعی آور
بگیر ار جمعه شد جمعیت از سر
همه ایام خود را جمعه پندار
بجمعه وقت خود پس مغتنم دار
که یومالجمعه یومالتصال است
بعارف وصل بعد از انفصالست
صفی در جمعه روشن گشت شمعش
نمودند از تفرق جمله جمعش
مر او را فیض قدسی موهبت بود
نه اسبابی که پنداری جهت بود
نه تحصیلی است علمش نی کتابی
نه تعلیمی و خلقی و اکتسابی
بخوانی جمله گر بحرالحقایق
لدنی علم را یابی دقایق
شود این معنی ارخوانی یقینت
بدانش ره دهد روحالامینت
هم ار منکر شوی نبود عجب آن
چه فهم خویش میسنجی بمیزان
هر آن کوتاه سیر و تنگ چشم است
بنفی اهل حق از روی خشم است
حجاب خلق هر عصری حسد بود
بنادر دیده پاک از رمد بود
هر آن صاحب کتابی را بهر طور
ز حقد انکار کردند اهل هر دور
چه قرآنرا که دو نان دون شمردند
جهان عقل را مجنون شمردند
بود ژاژ این سخنهاور که برخیز
بود حرفی از آن میباشد از غیر
نه من صاحب کتابم این مثل بود
مثل نادر بجائی بیخلل بود
تو را گویم کلامی بی زتشویش
جهان یکسر بود دیوان درویش
هر آن رازیست ماند از وی نهفته
هر آن حرفی که هست او جمله گفته
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
دل آئینه روی خدا شد چه بجا شد
جان نور یقین گشت و دلم تیر بقا شد
صبح آمد و شد همچو رقیب از بر ما رفت
ظلمت عجبی نیست گر از نور جدا شد
چون خضر سکندر، ز پی آب بقا رفت
اندر طلب آب بقا رفت و فنا شد
کس را ندهد آب بقا دست به شمشیر
چون آب بقا قسمت شاهان گدا شد
قدقام و قدقال منادیت ندا، داد
دجال تو گوئی که ز تن سنگ و ندا شد
روح القدسا گوی به ساسان نخستین
شاهی جهان وقت من بی سروپا شد
سر، مایل سامان بد، و دل طالب جانان
از گردنم این دین زلطف تو ادا شد
ثابت چو زمین بود بدی اسفل و ادنی
چون شد متحرک همه اعلی و علا شد
در مذبحت اسحاق و اسماعیل ندیدیم
دیدیم ولی صد چو براهیم فدا شد
با مدعی شوم بداندیش بگوئید
اجر تو هدر سعی تو یکباره هبا شد
به گشت طبیبا مرض جان که بد از هجر
چون نوش لب لعل تو داروی شفا شد
ما آمد صلحیم و بدائی نشناسیم
کی لفظ دعا مدعی کار خدا شد
در ظلمت جهل ابدی بود جهانی
روشن ز تو ای نور خدا، ارض و سما شد
از لفظ بدا، در گذر ای خصم چو «حاجب »
حاصل چه بجز کذب از این لفظ بدا شد
جان نور یقین گشت و دلم تیر بقا شد
صبح آمد و شد همچو رقیب از بر ما رفت
ظلمت عجبی نیست گر از نور جدا شد
چون خضر سکندر، ز پی آب بقا رفت
اندر طلب آب بقا رفت و فنا شد
کس را ندهد آب بقا دست به شمشیر
چون آب بقا قسمت شاهان گدا شد
قدقام و قدقال منادیت ندا، داد
دجال تو گوئی که ز تن سنگ و ندا شد
روح القدسا گوی به ساسان نخستین
شاهی جهان وقت من بی سروپا شد
سر، مایل سامان بد، و دل طالب جانان
از گردنم این دین زلطف تو ادا شد
ثابت چو زمین بود بدی اسفل و ادنی
چون شد متحرک همه اعلی و علا شد
در مذبحت اسحاق و اسماعیل ندیدیم
دیدیم ولی صد چو براهیم فدا شد
با مدعی شوم بداندیش بگوئید
اجر تو هدر سعی تو یکباره هبا شد
به گشت طبیبا مرض جان که بد از هجر
چون نوش لب لعل تو داروی شفا شد
ما آمد صلحیم و بدائی نشناسیم
کی لفظ دعا مدعی کار خدا شد
در ظلمت جهل ابدی بود جهانی
روشن ز تو ای نور خدا، ارض و سما شد
از لفظ بدا، در گذر ای خصم چو «حاجب »
حاصل چه بجز کذب از این لفظ بدا شد
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۴۳
نهج البلاغه : حکمت ها
شرائط توبه و استغفار
وَ قَالَ عليهالسلام لِقَائِلٍ قَالَ بِحَضْرَتِهِ أَسْتَغْفِرُ اَللَّهَ ثَكِلَتْكَ أُمُّكَ أَ تَدْرِي مَا اَلاِسْتِغْفَارُ
اَلاِسْتِغْفَارُ دَرَجَةُ اَلْعِلِّيِّينَ وَ هُوَ اِسْمٌ وَاقِعٌ عَلَى سِتَّةِ مَعَانٍ أَوَّلُهَا اَلنَّدَمُ عَلَى مَا مَضَى وَ اَلثَّانِي اَلْعَزْمُ عَلَى تَرْكِ اَلْعَوْدِ إِلَيْهِ أَبَداً
وَ اَلثَّالِثُ أَنْ تُؤَدِّيَ إِلَى اَلْمَخْلُوقِينَ حُقُوقَهُمْ حَتَّى تَلْقَى اَللَّهَ أَمْلَسَ لَيْسَ عَلَيْكَ تَبِعَةٌ وَ اَلرَّابِعُ أَنْ تَعْمِدَ إِلَى كُلِّ فَرِيضَةٍ عَلَيْكَ ضَيَّعْتَهَا فَتُؤَدِّيَ حَقَّهَا
وَ اَلْخَامِسُ أَنْ تَعْمِدَ إِلَى اَللَّحْمِ اَلَّذِي نَبَتَ عَلَى اَلسُّحْتِ فَتُذِيبَهُ بِالْأَحْزَانِ حَتَّى تُلْصِقَ اَلْجِلْدَ بِالْعَظْمِ وَ يَنْشَأَ بَيْنَهُمَا لَحْمٌ جَدِيدٌ وَ اَلسَّادِسُ أَنْ تُذِيقَ اَلْجِسْمَ أَلَمَ اَلطَّاعَةِ كَمَا أَذَقْتَهُ حَلاَوَةَ اَلْمَعْصِيَةِ فَعِنْدَ ذَلِكَ تَقُولُ أَسْتَغْفِرُ اَللَّهَ
اَلاِسْتِغْفَارُ دَرَجَةُ اَلْعِلِّيِّينَ وَ هُوَ اِسْمٌ وَاقِعٌ عَلَى سِتَّةِ مَعَانٍ أَوَّلُهَا اَلنَّدَمُ عَلَى مَا مَضَى وَ اَلثَّانِي اَلْعَزْمُ عَلَى تَرْكِ اَلْعَوْدِ إِلَيْهِ أَبَداً
وَ اَلثَّالِثُ أَنْ تُؤَدِّيَ إِلَى اَلْمَخْلُوقِينَ حُقُوقَهُمْ حَتَّى تَلْقَى اَللَّهَ أَمْلَسَ لَيْسَ عَلَيْكَ تَبِعَةٌ وَ اَلرَّابِعُ أَنْ تَعْمِدَ إِلَى كُلِّ فَرِيضَةٍ عَلَيْكَ ضَيَّعْتَهَا فَتُؤَدِّيَ حَقَّهَا
وَ اَلْخَامِسُ أَنْ تَعْمِدَ إِلَى اَللَّحْمِ اَلَّذِي نَبَتَ عَلَى اَلسُّحْتِ فَتُذِيبَهُ بِالْأَحْزَانِ حَتَّى تُلْصِقَ اَلْجِلْدَ بِالْعَظْمِ وَ يَنْشَأَ بَيْنَهُمَا لَحْمٌ جَدِيدٌ وَ اَلسَّادِسُ أَنْ تُذِيقَ اَلْجِسْمَ أَلَمَ اَلطَّاعَةِ كَمَا أَذَقْتَهُ حَلاَوَةَ اَلْمَعْصِيَةِ فَعِنْدَ ذَلِكَ تَقُولُ أَسْتَغْفِرُ اَللَّهَ