عبارات مورد جستجو در ۱۱۵ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۴
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲ - در نعت حضرت ختمی مرتبت (ص) گوید
محمد شهنشاه پیغمبران
به سوی خدا رهبر رهبران
رسولی که گیتی خدا پیش بود
به تن خلعت کبریاییش بود
پس از ایزد او بود و چیزی نبود
وزو یافت هستی فراز و فرود
جز او مرکز آفرینش مدان
چراغ ره و نور بینش مدان
خدانیست، لیکن خداییش هست
به هر آفریده ز بالا و پست
تنش جان بد از خاک مایه نداشت
از آن رو چو خورشید سایه نداشت
چو آدم نهان بود درآب و گل
پیمبر بد و روشنی بخش دل
چو او ز آفرینش نبد هیچ کس
اگر بود، شیر خدا بود و بس
علی (ع) آن جهان داور بی همال
که چون مصطفی (ص) بود درهر کمال
به سوی خدا رهبر رهبران
رسولی که گیتی خدا پیش بود
به تن خلعت کبریاییش بود
پس از ایزد او بود و چیزی نبود
وزو یافت هستی فراز و فرود
جز او مرکز آفرینش مدان
چراغ ره و نور بینش مدان
خدانیست، لیکن خداییش هست
به هر آفریده ز بالا و پست
تنش جان بد از خاک مایه نداشت
از آن رو چو خورشید سایه نداشت
چو آدم نهان بود درآب و گل
پیمبر بد و روشنی بخش دل
چو او ز آفرینش نبد هیچ کس
اگر بود، شیر خدا بود و بس
علی (ع) آن جهان داور بی همال
که چون مصطفی (ص) بود درهر کمال
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در تهنیت عید غدیر گوید
ساقیا می ده که می جان است گویی نیست هست
جان چه باشد باده ایمان است گویی نیست هست
گر نداری صاف، دردم می کشد دُردم بده
درد ما را دُرد درمان است گویی نیست هست
ساقیا عید غدیر است و به منبر مصطفی
شیر یزدان را ثناخوان است گویی نیست هست
ساقیا عید غدیر است و به منبر مصطفی
شیر یزدان را ثنا خوان است گویی نیست هست
وارث محراب و منبر از پس خیرالبشر
خسرو دین شاه مردان است گویی نیست هست
تخت احمد را به فرمان خداوند احد
حیدر کرّار سلطان است گویی نیست هست
در چنین عهد همایون فال جشن انبساط
در تمام ملک امکان است گویی نیست هست
باده ی وحدت بگیر از ساقی خمّ غدیر
کان شرابت روح ایمان است گویی نیست هست
بی شراب و شاهد ار باشی درین عید سعید
در حقیقت عین عصیان است گویی نیست هست
کشور توحید را از فتنه ی کفر و نفاق
شوهر زهرا نگهبان است گویی نیست هست
ساقیا دردِه شراب نابم از خمّ غدیر
کان ولای شیر یزدان است گویی نیست هست
ساقی کوثر علی مرتضی کز منزلت
عین دادار دو کیهان است گویی نیست هست
او یدالله است و دست اوست فوق دستها
شاهد او نصّ قرآن است گویی نیست هست
ذات او آیینه ای باشد بر حق کاندرو
آشکارا حیّ سبحان است گویی نیست هست
آن ولی حق وصیّ مطلق پیغمبر است
آیه ی تبلیغ است گویی نیست هست
آنکه اندر بیشه ی توحید شیر داور است
خوابگاهش عرش رحمان است گویی نیست هست
نوح کشتیبان بود هر کس که با او یار شد
فارغ از آسیب طوفان است گویی نیست هست
قدسیان را در سجود آدم او مسجود بود
منکر این قول شیطان است گویی نیست هست
دین حق را تیغ جانسوز امیرالمؤمنین
پاسبان از کفر و طغیان است گویی نیست هست
از برای نصرت دین نایب تیغ علی
پور شاهنشاه ایران است گویی نیست هست
دادگستر شاه مسعود آنکه در دوران او
گرگ اندر گله چوپان است گویی نیست هست
در سپهر حشمت و تمکین چو نیکو بنگری
مهر ظل ظل السلطان است گویی نیست هست
رمح او در نفی قبطی سیرتان دین حق
راستی مانند ثعبان است گویی نیست هست
لطمه زد خشمش به چهر آسمان هفتمین
زان شبه گون روی کیوان است گویی نیست هست
گر بخواهد چون خور آسان گیرد او ملک جهان
یار او شاه خراسان است گویی نیست هست
قرة العینش جلال الدوله نور انجم است
کاختر ملک سلیمان است گویی نیست هست
چاکران در گه او مهتران کشورند
میر آنها میرتومان است گویی نیست هست
آنکه سرهای عدو روز وغا او راست گو
تیغ او خم گشته چوگان است گویی نیست هست
رای او خورشید تابان است در برج اسد
دست او خود ابر نیسان است گویی نیست هست
سجده را در پیشگاه شاه مسعود این امیر
همچنان خم گشته مژگان است گویی نیست هست
گوید او را گر یمین الدوله در آتش بچم
چون سمندر عبد فرمان است گویی نیست هست
تیغ او باشد حصاری آهنین بر گرد ملک
فتنه در آن سوی بنیان است گویی نیست هست
هست اندر مغز چرخ از هیبتش رنج دوار
زین سبب پیوسته گردان است گویی نیست هست
شاخ آهو نیزه را ماند به دور عدل او
کافت ضرغان غژمان است گویی نیست هست
تا به بستان باد ننگیزد غبار از عدل او
خار جاروب گلستان است گویی نیست هست
گو نتابد آفتاب اندر زمان و آسمان
چهر او خورشید رخشان است گویی نیست هست
آن درخت بارور باشد که در باغ کرم
بار و برگ او ز احسان است گویی نیست هست
گر حسام الملک نبود مظهر الطاف حق
چون بری از عیب و نقصان است گویی نیست هست
ای حسام خسرو غازی که از ایمای تو
دشمنت ببریده شریان است گویی نیست هست
گو بتازد لشکر افراسیاب انقلاب
رستم عزمت به میدان است گویی نیست هست
احمد لطف تو یار من بود کاندر سخن
بنده ی من روح حسان است گویی نیست هست
باغ فردوس مرا در پر نویسد جبرئیل
کان امین وحی سبحان است گویی نیست هست
چون به الهامی کند روح القدس وحی سخن
طبع او مرغ سخندان است گویی نیست هست
تا جهان باشد تو را در مسند عزّ و شرف
یار الطاف جهانبان است گویی نیست هست
تا بود گیتی تو اندر او دل خرم بمان
عمر گیتی بس فراوان است گویی نیست هست
جان چه باشد باده ایمان است گویی نیست هست
گر نداری صاف، دردم می کشد دُردم بده
درد ما را دُرد درمان است گویی نیست هست
ساقیا عید غدیر است و به منبر مصطفی
شیر یزدان را ثناخوان است گویی نیست هست
ساقیا عید غدیر است و به منبر مصطفی
شیر یزدان را ثنا خوان است گویی نیست هست
وارث محراب و منبر از پس خیرالبشر
خسرو دین شاه مردان است گویی نیست هست
تخت احمد را به فرمان خداوند احد
حیدر کرّار سلطان است گویی نیست هست
در چنین عهد همایون فال جشن انبساط
در تمام ملک امکان است گویی نیست هست
باده ی وحدت بگیر از ساقی خمّ غدیر
کان شرابت روح ایمان است گویی نیست هست
بی شراب و شاهد ار باشی درین عید سعید
در حقیقت عین عصیان است گویی نیست هست
کشور توحید را از فتنه ی کفر و نفاق
شوهر زهرا نگهبان است گویی نیست هست
ساقیا دردِه شراب نابم از خمّ غدیر
کان ولای شیر یزدان است گویی نیست هست
ساقی کوثر علی مرتضی کز منزلت
عین دادار دو کیهان است گویی نیست هست
او یدالله است و دست اوست فوق دستها
شاهد او نصّ قرآن است گویی نیست هست
ذات او آیینه ای باشد بر حق کاندرو
آشکارا حیّ سبحان است گویی نیست هست
آن ولی حق وصیّ مطلق پیغمبر است
آیه ی تبلیغ است گویی نیست هست
آنکه اندر بیشه ی توحید شیر داور است
خوابگاهش عرش رحمان است گویی نیست هست
نوح کشتیبان بود هر کس که با او یار شد
فارغ از آسیب طوفان است گویی نیست هست
قدسیان را در سجود آدم او مسجود بود
منکر این قول شیطان است گویی نیست هست
دین حق را تیغ جانسوز امیرالمؤمنین
پاسبان از کفر و طغیان است گویی نیست هست
از برای نصرت دین نایب تیغ علی
پور شاهنشاه ایران است گویی نیست هست
دادگستر شاه مسعود آنکه در دوران او
گرگ اندر گله چوپان است گویی نیست هست
در سپهر حشمت و تمکین چو نیکو بنگری
مهر ظل ظل السلطان است گویی نیست هست
رمح او در نفی قبطی سیرتان دین حق
راستی مانند ثعبان است گویی نیست هست
لطمه زد خشمش به چهر آسمان هفتمین
زان شبه گون روی کیوان است گویی نیست هست
گر بخواهد چون خور آسان گیرد او ملک جهان
یار او شاه خراسان است گویی نیست هست
قرة العینش جلال الدوله نور انجم است
کاختر ملک سلیمان است گویی نیست هست
چاکران در گه او مهتران کشورند
میر آنها میرتومان است گویی نیست هست
آنکه سرهای عدو روز وغا او راست گو
تیغ او خم گشته چوگان است گویی نیست هست
رای او خورشید تابان است در برج اسد
دست او خود ابر نیسان است گویی نیست هست
سجده را در پیشگاه شاه مسعود این امیر
همچنان خم گشته مژگان است گویی نیست هست
گوید او را گر یمین الدوله در آتش بچم
چون سمندر عبد فرمان است گویی نیست هست
تیغ او باشد حصاری آهنین بر گرد ملک
فتنه در آن سوی بنیان است گویی نیست هست
هست اندر مغز چرخ از هیبتش رنج دوار
زین سبب پیوسته گردان است گویی نیست هست
شاخ آهو نیزه را ماند به دور عدل او
کافت ضرغان غژمان است گویی نیست هست
تا به بستان باد ننگیزد غبار از عدل او
خار جاروب گلستان است گویی نیست هست
گو نتابد آفتاب اندر زمان و آسمان
چهر او خورشید رخشان است گویی نیست هست
آن درخت بارور باشد که در باغ کرم
بار و برگ او ز احسان است گویی نیست هست
گر حسام الملک نبود مظهر الطاف حق
چون بری از عیب و نقصان است گویی نیست هست
ای حسام خسرو غازی که از ایمای تو
دشمنت ببریده شریان است گویی نیست هست
گو بتازد لشکر افراسیاب انقلاب
رستم عزمت به میدان است گویی نیست هست
احمد لطف تو یار من بود کاندر سخن
بنده ی من روح حسان است گویی نیست هست
باغ فردوس مرا در پر نویسد جبرئیل
کان امین وحی سبحان است گویی نیست هست
چون به الهامی کند روح القدس وحی سخن
طبع او مرغ سخندان است گویی نیست هست
تا جهان باشد تو را در مسند عزّ و شرف
یار الطاف جهانبان است گویی نیست هست
تا بود گیتی تو اندر او دل خرم بمان
عمر گیتی بس فراوان است گویی نیست هست
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «حسن منظر»
شمارهٔ ۲ - فی نعت النبی صلی الله علیه و آله و سلم
زیر افکن تاج چیردستان
سر سلسله ی خداپرستان
بیضا علم و ستاره موکب
قدسی حشم و براق مرکب
اول غرض از نظام عالم
آخر نبی از نژاد آدم
آن گوهر تاج تارک عشق
اقلیم ستان بلارک عشق
فرمانده ساکنان بالا
سالار پیمبران والا
خود شاه و فرشتگان سپاهش
بر ذروه ی عرش تختگاهش
سلطان بهشت هشت باب او
معجز ده چارمین کتاب او
ایجاد کن جهان وجودش
عالم همه ریزه خوار جودش
جبریل غلام آستانش
دهلیز سرای آسمانش
بادا ز خدا درود بسیار
بر آن شه پاک و آل اطهار
سر سلسله ی خداپرستان
بیضا علم و ستاره موکب
قدسی حشم و براق مرکب
اول غرض از نظام عالم
آخر نبی از نژاد آدم
آن گوهر تاج تارک عشق
اقلیم ستان بلارک عشق
فرمانده ساکنان بالا
سالار پیمبران والا
خود شاه و فرشتگان سپاهش
بر ذروه ی عرش تختگاهش
سلطان بهشت هشت باب او
معجز ده چارمین کتاب او
ایجاد کن جهان وجودش
عالم همه ریزه خوار جودش
جبریل غلام آستانش
دهلیز سرای آسمانش
بادا ز خدا درود بسیار
بر آن شه پاک و آل اطهار
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «بستان ماتم»
شمارهٔ ۵ - در مدح شیخ و مرشد خویش گوید
کنون گویم ثنا مرد خدا را
سمیّ مصطفی و مجتبی را
شهی دنیا به چشم همّتش دون
کشیده خانقاهش سر به گردون
یکی شمعی دلم کاشانه ی او
روان روشنم پروانه ی او
هزاران چون منش مولا شمرده
ارادت را به کویش سر سپرده
دل پاکش پر از تسبیح و تقدیس
چو جان عیسی و چون قلب ادریس
روان خانقه داران افلاک
مر او را خفته اندر پیکر پاک
به درویشی برآورده سر خویش
فراتر برده از مهر افسر خویش
چه راز از دفتر احکام خوانده
زبان او سخن ز الهام رانده
به نام او زده ارشاد را کوس
سپهر و کرده خورشیدش زمین بوس
سپرده هفت وادی را به تحقیق
شده همرتبه ی مردان صدیق
رها گشته تنش از بند ناسوت
گزیده جای اندر بزم لاهوت
دلش در سینه یک دنیا ز توحید
تنش در خرقه یک عالم ز تجرید
بود مهرش که بادا در دلم بیش
کمند وحدت هر مرد درویش
ازوگر شور در هر حلقه افتاد
عجب نی ایزدش سَر حلقگی داد
به فرق پاک دستارش گواهی
دهد کز فقر جست او تاج شاهی
هدایت را به موج آورده دریا
زده چتر ولایت بر ثریّا
فلک را حلقه داران صوامع
ثنای حضرتش زیب مجامع
بر از گردون جلال سامی او
حسن خلقش چو نام نامی او
ز رحمت یک نظر سویم چو بگشاد
مرا آزادی از بند غمان داد
به تن دورم اگر چند از حضورش
تجلی هاست بر جانم ز نورش
چو مهر او تافته بر غرب و بر شرق
مرا زو سایه ی زنهار بر فرق
چه غم از گردش ایام دارم؟
که اندر سایه اش آرام دارم
بماند تا جهان باشد وجودش
هزاران بنده چون من در سجودش
سمیّ مصطفی و مجتبی را
شهی دنیا به چشم همّتش دون
کشیده خانقاهش سر به گردون
یکی شمعی دلم کاشانه ی او
روان روشنم پروانه ی او
هزاران چون منش مولا شمرده
ارادت را به کویش سر سپرده
دل پاکش پر از تسبیح و تقدیس
چو جان عیسی و چون قلب ادریس
روان خانقه داران افلاک
مر او را خفته اندر پیکر پاک
به درویشی برآورده سر خویش
فراتر برده از مهر افسر خویش
چه راز از دفتر احکام خوانده
زبان او سخن ز الهام رانده
به نام او زده ارشاد را کوس
سپهر و کرده خورشیدش زمین بوس
سپرده هفت وادی را به تحقیق
شده همرتبه ی مردان صدیق
رها گشته تنش از بند ناسوت
گزیده جای اندر بزم لاهوت
دلش در سینه یک دنیا ز توحید
تنش در خرقه یک عالم ز تجرید
بود مهرش که بادا در دلم بیش
کمند وحدت هر مرد درویش
ازوگر شور در هر حلقه افتاد
عجب نی ایزدش سَر حلقگی داد
به فرق پاک دستارش گواهی
دهد کز فقر جست او تاج شاهی
هدایت را به موج آورده دریا
زده چتر ولایت بر ثریّا
فلک را حلقه داران صوامع
ثنای حضرتش زیب مجامع
بر از گردون جلال سامی او
حسن خلقش چو نام نامی او
ز رحمت یک نظر سویم چو بگشاد
مرا آزادی از بند غمان داد
به تن دورم اگر چند از حضورش
تجلی هاست بر جانم ز نورش
چو مهر او تافته بر غرب و بر شرق
مرا زو سایه ی زنهار بر فرق
چه غم از گردش ایام دارم؟
که اندر سایه اش آرام دارم
بماند تا جهان باشد وجودش
هزاران بنده چون من در سجودش
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸۹
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۹ - در سوگ و تاریخ مرگ میر فضل الله
از جهان رفت «میرفضل الله »
پاک چون از سواد دیده نگاه
از گل جنتش چو بود سرشت
باز خود را کشید سوی بهشت
تشنه اش بود چون لب کوثر
لب نکرد از شراب، هستی تر
بست بهر خرید جنس بقا
بار جان سوی بندر عقبی
نخلی افگنده شد بخاک هلاک
که چو او کم فتاده بود بخاک
دست دوران ز باغ حسن سیر
بسته گلدسته یی چنین کمتر!
در نکویی، ز جمله افزون شد
آدمی این قدر ملک چون شد؟!
نیک ذات، ظاهر از خویش
همچو نور سیادت، از رویش
فرقتش، سوخت یار و همدم را
رفتنش، داغ کرد عالم را
دوریش طاقت از میان برداشت
رحلتش صبر در کسی نگذاشت
بهر تاریخ، عقل را جستم
بود او نیز بیخود از این غم
باز آمد ز بیخودی چو بخود
گفت:«وی، همنشین جدش شد»
پاک چون از سواد دیده نگاه
از گل جنتش چو بود سرشت
باز خود را کشید سوی بهشت
تشنه اش بود چون لب کوثر
لب نکرد از شراب، هستی تر
بست بهر خرید جنس بقا
بار جان سوی بندر عقبی
نخلی افگنده شد بخاک هلاک
که چو او کم فتاده بود بخاک
دست دوران ز باغ حسن سیر
بسته گلدسته یی چنین کمتر!
در نکویی، ز جمله افزون شد
آدمی این قدر ملک چون شد؟!
نیک ذات، ظاهر از خویش
همچو نور سیادت، از رویش
فرقتش، سوخت یار و همدم را
رفتنش، داغ کرد عالم را
دوریش طاقت از میان برداشت
رحلتش صبر در کسی نگذاشت
بهر تاریخ، عقل را جستم
بود او نیز بیخود از این غم
باز آمد ز بیخودی چو بخود
گفت:«وی، همنشین جدش شد»
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۱۳
ذکری ز ما که در خور حال محمد است
صل علی محمد وآل محمد است
صد بطن از معانی و الفاظ مغز و پوست
قرآن تمام وصف کمال محمد است
نور ازل که مظهر غیب و شهاده بود
یک پرتو از شعاع جمال محمد است
بر نهب و اسر آل علی عذر قوم چیست
یا داشت شبه کس که عیال محمد است
سیراب سرمدی زیم از هر عطش بلی
جامی نصیبم ار ز زلال محمد است
از ناصرین شاه شهیدش کند شمار
نفسی که خواستار خصال محمد است
دانیم ازین شگرف فدا در ره خدای
فوز خیال خلق خیال محمد است
یا رب به فضل خاص مرا بهره مند ساز
از دید وجه حق که مثال محمد است
بخشای جرم ما به علی اکبر حسین
جد و برادر و پدر و مادر حسین
صل علی محمد وآل محمد است
صد بطن از معانی و الفاظ مغز و پوست
قرآن تمام وصف کمال محمد است
نور ازل که مظهر غیب و شهاده بود
یک پرتو از شعاع جمال محمد است
بر نهب و اسر آل علی عذر قوم چیست
یا داشت شبه کس که عیال محمد است
سیراب سرمدی زیم از هر عطش بلی
جامی نصیبم ار ز زلال محمد است
از ناصرین شاه شهیدش کند شمار
نفسی که خواستار خصال محمد است
دانیم ازین شگرف فدا در ره خدای
فوز خیال خلق خیال محمد است
یا رب به فضل خاص مرا بهره مند ساز
از دید وجه حق که مثال محمد است
بخشای جرم ما به علی اکبر حسین
جد و برادر و پدر و مادر حسین
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۷ - در جشن میلاد مولای متقیان و مدب محی السنن الحاج میرزا حسن شیرازی و ختم قصیده به نام ولی عصر صاحب الزمان عجل الله فرجه
جشن میلاد شهنشاه زمین و زمن است
عید مولود خداوند جهان بوالحسن است
روز عیش است بده ساقی از آن باده ناب
که بتن توشن و بسر هوش و بخاطر فطن است
مهربان ماه من ای آنکه مرا بزم طرب
از رخ و زلف و لبت غیرت و رشک چمن است
گو نباشد بچمن سرو و سمن، گلشن من
از قدو روی تو یک باغچه سرو و سمن است
سوری و نسترن ار رفت ز باغ و ز چمن
محفل من ز تو پر سوری و پر نسترن است
بجز از چهر سپید تو بزلفین سیاه
نشنیدیم که شهباز اسیر زغن است
کفر و ایمان و عزازیل و ملک شک و یقین
روز و شب ظلمت و نور و صنم و برهمن است
همچو چوگان شده ام چنبر و سرگشته چو گوی
تا بچوگان سر زلف تو گوی ذقن است
گر زنخدان تو بابل نه، چرا چون بابل
اندر و چاهی و انباشته از سحر و فن است
گر در آن چاه دو ساغر بیکی رشته نگون
این یکی چاه نگونسار خود از دورسن است
لب لعل تو و آن خال سیه فام مگر
نقش جام جم و تصویر رخ اهرمن است
گردش چشم تو کش نیم سیه نیم سپید
همچو دور شب و روز است که باب فتن است
خواستم وصف لبان تو ولی بسکه دقیق
بجز این نکته ندانم که نه جای سخن است
خواستم نعت دهان تو ولی بس شیرین
بجز این حرف نگویم که چو اشعار من است
بده آن جوهر آسایش و معجون سرور
که دلم چون سر زلف تو، شکن در شکن است
سخت رنجیده ام از دانش و از هوش، بیار
آن سبک روح قوی پنجه که دانا فکن است
این مثل را نشنیدی که حکیمی گفته است
که می کهنه علاج غم و درد کهن است
نخل اندیشه و غم را که بود محنت بار
به مثل شیشه می تیشه صفت ریشه کن است
زی گلو نا شده، از کام بر آید ز مشام
با عرق هر چه در اندام غبار محن است
باده بی کیل و حساب آر که امروز مرا
می پرستی نه باندازه رطل است و من است
در خم چرخ، شراب آر که امبار مرا
ساز مستی نه به پیمانه جام است و دن است
غم اگر پور پشنک است بکوپال و بچنگ
می گلرنگ بجنگش چه گو پیلتن است
در خم آئینه رخشان بقدح لعل بدخش
در رخ دوست بمانند شقیق دمن است
گو دهد خانه هستی همه بر باد مرا
صرصر باده که این غمکده دارالمحن است
گو کند خانه ایجاد زبنیاد مرا
می گلرنگ که این دهکده بیت الحزن است
مفتی شهر که میدیدمش از منع شراب
روز و شب ورد زبان مساله لاولن است
دیدمش دوش که در کوی خرابات، خراب
بیخود و بیخرد و بیخبر از خویشتن است
چون سبو تا بخورد باده، سرا پا شکم است
چون قدح تا بزند شیشه، سراسر دهن است
چون صراحی ز دل خم و سبو باده کش است
همچو مینا ز لب جام و قدح بوسه زن است
سبحه اش در پی پیمانه بمیخانه گرو
خرقه اش بر در خمار بمی مرتهن است
گفتمش کان همه ناموس کجا رفت و چه شد
گفت خشت سر خم شیشه تقوی شکن است
می توحید حلال است که در مشرب عشق
می اشارت بدل و جام عبارت ز تن است
باده خوردن چه بود راه بدل پیمودن
که دل آن عالم علوی است که اصل وطن است
مستی آنست که هستی سپرد وین معنی
حاصل از درد دل ای دوست نه از ذر دون است
می فرح بخش بود خاصه که در مولد شاه
جان و دل مست بیکجرعه می از ذوالمنن است
دوش در گوش من آورد فلک سر پنهان
که مرا با تو یکی مشورت ای رای زن است
مگر این نکته شنیدی تو هم از قول حکیم
مستشار آنکه بهر راز بود موتمن است
بهر این مولد مسعود مرا تحفه چند
سالها شد که بگنجینه دل مختزن است
با تهی دستی و درویشیم از بهر نثار
بکف اندوخته ای چند ز دور ز من است
گفتم آن تحفه کدام است که از عز و شرف
لایق شیر خدا، باب حسین و حسن است
گفت مهدی است ز فیروزه در او هفت طبق
از لئالی و گهرهای فزون از ثمن است
گفتمش چیست دگر گفت یکی طرفه نطاق
از دو پیکر که یکی پارچه از بهرمن است
گفتمش باز بگو گفت یکی مجمره سوز
از رخ روز که آرایش هر انجمن است
گفتمش باز بگو گفت یکی غالیه دان
از دل شب که پر از نامه مشک ختن است
گفتمش چیست دگر، گفت یکی زرین خوان
از رخ مهر که از ماهش سیمین لگن است
گفتمش باز بگو گفت یکی رامشگر
زهره اش نام که بر تار طرب چنگ زن است
گفتمش باز بگو گفت یکی ترک دلیر
نام بهرام، که خنجر کش و لشکر شکن است
گفتمش باز بگو گفت یکی مرد دبیر
نام برجیس، که آرایش اهل سخن است
گفتمش باز بگو گفت یکی دانشور
مشتری نام، که استاد بهر علم و فن است
گفتمش باز بگو گفت که پیری دهقان
ز حلش نام که با تجربه مردی کهن است
گفتمش باز بگو گفت یکی خوشه گهر
دارم از در شب افروز که عقد پرن است
گفتمش باز بگو گفت یکی اطلس پوش
بنده ساده که دارای زمین و زمن است
گفتمش پیری و بی مغزی و غفلت کردی
ورنه پیداست که این مسئله دور از فطن است
اینهمه تحفه که گفتی بنثاره ره شاه
مثل یوسف مصر و رسن پیره زن است
می نه بینی که شد از شرم رخش آب چو اشک
این گهرها که پریشیده بدامان من است
سر ز خجلت بگریبانم با این دامن
که پر از سنبل چون دامن دشت و دمن است
لیک عیبی نبود ران ملخ بردن مور
زی سلیمان، که برین قاعده رسمی کهن است
وقت آنست که تکرار کنم مطلع خویش
گر چه این قاعده دور از روش اهل فن است
جشن میلاد شهنشاه زمین و زمن است
روز مولود خداوند جهان بوالحسن است
رای او جذر اصم، سر قدم، جمع کلم
روی او شمع حرم، دفتر علم لدن است
هیکل قدس و طلسم خرد و گنج خفا
اولین نقش که نقاش رواق کهن است
روی او فاتحه ماسیق و مالحق است
مهر او خاتمه ما ظهر و ما بطن است
سر توحید و جمال ازل و راز وجود
نقطه بای مشیت که نخستین سخن است
خسروی کز شرف مولد او خانه حق
قبله پیر و جوان، سجده گه مرد و زن است
خانه بی خانه خدا، منزل اغیار بود
کعبه بی او عجبی نیست که بیت الوثن است
صنم از طاق حرم ریخت چه او سود قدم
زآنکه دانست که این دست خدا بت شکن است
فهم ذات تو نه در حوصله شک و یقین
درک وصف تو نه در مرحله وهم و ظن است
عقل فعال که تدبیر جهان در کف اوست
پیش رای تو یکی بیخرد و آژکن است
رای رخشای تو گنجینه عقل و خرد است
روی زیبای تو آئینه سرو علن است
ذات تو علت ایجاد نقوش و صور است
مهر تو غایت تشریع فروض و سنن است
یارب این پرده چه راز است که در فصل خطاب
محک نقد و غش و فرق لجین و لجن است
یارب این نکته چه حرف است که در اصل کتاب
فارق نیک بدو فصل قبیح و حسن است
بنده سده ایوان تو موسی و شعیب
لقمه سفره احسان تو سلوی و من است
گوهر مهر تو را جان احبا صدف است
طائر تیر تو را دیده اعداد کن است
بر در قصر جلال تو نسیج مه و مهر
عنکبوتی است که بر طاق کهن تارتن است
دشمنت همچو شکوفه است که نازاده زمام
راست اندام براندازه قدش کفن است
با چه غنچه است که نگشوده دهن بهر سخن
چاک سر تا بقدم جامه اش از غم بتن است
خنجرت بسکه شکافد بوغا زهره خصم
عرصه جنگ ز سبزی بمثال چمن است
رمحت از بس شکفد روز غزالاله ز خون
ساحت رزم ز سرخی بمثال دمن است
تا که بر شعله کین مرغ دل خصم کباب
شود، از تیغ تو پر مکسش بادزن است
تا که گردد جگرش زاتش هیجا بریان
رمح دلدوز جگر سوز تواش با بزن است
درع داود بهنگام غزا روز جزا
پیش شمشیر تو چون بافته کارتن است
خنجر ترا که چو بادام دو مغز است و دو رنگ
زهره خصم قبا خون عدو پیرهن است
در گهربار کفت تیغ گهر دار شها
چون نهنگی است کش اندر دل دریا وطن است
روز هیجا که صف معرکه چون بزم طرب
از هیاهوی یلان پر ز غریو و غژن است
تیر پران تو مرغی که بود نامه رسان
نامه مرگ بکف در پی آمد شدن است
مثل تیغ دل افروز تو با چشم زره
مثل آب روان و مثل پروزن است
قوس از بیم تو در دست کماندار فلک
لرز لرزان چو کمانی بکف پنبه زن است
چرخ از خوف تو در شست جهاندار قضا
رعشه بر چرخه چو چرخی بکف پیرزن است
آب تیغ تو بشوید همه آیات وجود
گر خطابش نه ز حکم تو بلاتعجلن است
نام قهر تو برد گر بچمن باد صبا
غنچه پیکان دهد آن باغ که پر یاسمن است
وصف قهر تو کند گربدمن تابش مهر
سبزه خنجر دمد آن راغ که پر نسترن است
الحق این تهنیت دلکش و این نظم بدیع
در خور بزمگه حضرت محی السنن است
مهبط نور هدی، بحر کرم، کوه و قار
صدف معرفت و صدق که نامش حسن است
دوحه گلشن دین سرو گلستان وجود
آنکه بر خلق ز حق منتخب و موتمن است
آفتاب ار نبود رای تو هر روز چرا
همچو خورشید، فروغ رخ هر انجمن است
ماهتاب ار نبود روی تو هر شب ز چه رو
همچو مهتاب، چراغ دل هر بیوه زن است
بنگه سامری و جلوه گه عجل خوار
از تو بنگاه اویس قرنی چون قرن است
صفت خلق تو میکرد مگر باد صبا
غنچه دم زد که حدیثش ز لب من حسن است
سخن از جود تو میگفت مگر ابر بهار
بحر جوشید که این سلسله از موج من است
حرفی از عزم تو میراند مگر برق یمان
چرخ شد تند که این نکته فزون از سخن است
وصفی از حزم تو میخواند مگر گاو زمین
گفت ماهی بهل این بار که پهلوشکن است
سرو را مدح تو بیرون ز زبان خرد است
صاحبا وصف تو افزون زلسان لسن است
نه منم قابل مدح و نه توئی مایل مدح
چکنم قافیه امروز بنام حسن است
هر زمان نام تو در قافیه تکرار کنم
زآنکه نامت بمثل چاشنی شعر من است
روزگاری است که از کوی تو و روی توام
مسکن و منزل و ماوی و متاع و سکن است
گر نباشد بجهان هیچکسم، گو نبود
زانکه در شخص تو تنها دو جهان مکتمن است
آفتاب ار بکشد تیغ و فلک تیر زند
سایه ات بر سرم از سهم حوادث مجن است
ختم این نامه بدان نام که چون نام خدا
از ازل تا با بد خاتمه هر سخن است
اولین علت ایجاد که نور ازل است
آخرین غایت ابداع که پور حسن است
برج ثانی عشر چرخ ولایت که چه حوت
زو شتابنده و پاینده زمین و زمن است
صورت او، دل این عالم و، عالم بمثل
همچو عاشق که بدنبال دل خویشتن است
همچو دیوانه بدیوار بدر شام و سحر
سر زند مهر چرا گرنه بدو مفتتن است
همچو سودازده، گردون ز چه سر گردان است
در طلب، گرنه بدل مهرویش مختزن است
گرنه قلب است چرا هر دو جهانش قالب
ورنه روح است چرا کون و مکانش بدن است
شخص ایجاد بدوزنده و او زنده بخویش
جان بخود زنده بود لیک بدو زنده تن است
ای ظهور ازل ای نور ابد سر وجود
تا کی از هجر تو جان و دل ما ممتحن است
رخ ابر افروز، که مهری تو و گیتی فلک است
قدبرافراز، که سروی تو و عالم چمن است
بزن ای نوح یکی لطمه ز طوفان بلا
که کفت بحر و به شمشیر و سنان موج زن است
ای خلیلی که بود تیغ نزار تو سقیم
تیشه بردار که عالم همه بیت الوثن است
سبزه و آب تو تیغ است بکن بر دو سلام
نار نمرود که تا بام فلک شعله زن است
چشم یعقوب فلک کور شد ای یوسف مصر
زانکه کنعان جهان بی تو چه بیت الحزن است
تا کی ای موسی جان غیبت میقات شهود
قوم از سامری و گاوزرین مفتتن است
سنگی از پنجه تقدیر بزن ای داود
که دل خلق ز جالوت، قرین محن است
ای سلیمان جهان چند کنی چهره نهان
روزگاری است که خاتم بکف اهرمن است
ای محمد چکنی چهره نهان زیر گلیم
رخ بر افروز که شمعی تو و عالم لگن است
ای علی تا بکی از جور عدو خانه نشین
تیغ بر گیرکه این داهیه ام الفتن است
نه عجب گر که بدین نادره تحسین گوید
طفل یکروزه کش آلوده لبان از لبن است
راستی طبع در رخیز گهر ریز حبیب
رشک کان یمن و غیرت بحر عدن است
عیب تکرار قوافی نبود شعر مرا
زانکه همچون شکر مصر و چه مشک ختن است
عید مولود خداوند جهان بوالحسن است
روز عیش است بده ساقی از آن باده ناب
که بتن توشن و بسر هوش و بخاطر فطن است
مهربان ماه من ای آنکه مرا بزم طرب
از رخ و زلف و لبت غیرت و رشک چمن است
گو نباشد بچمن سرو و سمن، گلشن من
از قدو روی تو یک باغچه سرو و سمن است
سوری و نسترن ار رفت ز باغ و ز چمن
محفل من ز تو پر سوری و پر نسترن است
بجز از چهر سپید تو بزلفین سیاه
نشنیدیم که شهباز اسیر زغن است
کفر و ایمان و عزازیل و ملک شک و یقین
روز و شب ظلمت و نور و صنم و برهمن است
همچو چوگان شده ام چنبر و سرگشته چو گوی
تا بچوگان سر زلف تو گوی ذقن است
گر زنخدان تو بابل نه، چرا چون بابل
اندر و چاهی و انباشته از سحر و فن است
گر در آن چاه دو ساغر بیکی رشته نگون
این یکی چاه نگونسار خود از دورسن است
لب لعل تو و آن خال سیه فام مگر
نقش جام جم و تصویر رخ اهرمن است
گردش چشم تو کش نیم سیه نیم سپید
همچو دور شب و روز است که باب فتن است
خواستم وصف لبان تو ولی بسکه دقیق
بجز این نکته ندانم که نه جای سخن است
خواستم نعت دهان تو ولی بس شیرین
بجز این حرف نگویم که چو اشعار من است
بده آن جوهر آسایش و معجون سرور
که دلم چون سر زلف تو، شکن در شکن است
سخت رنجیده ام از دانش و از هوش، بیار
آن سبک روح قوی پنجه که دانا فکن است
این مثل را نشنیدی که حکیمی گفته است
که می کهنه علاج غم و درد کهن است
نخل اندیشه و غم را که بود محنت بار
به مثل شیشه می تیشه صفت ریشه کن است
زی گلو نا شده، از کام بر آید ز مشام
با عرق هر چه در اندام غبار محن است
باده بی کیل و حساب آر که امروز مرا
می پرستی نه باندازه رطل است و من است
در خم چرخ، شراب آر که امبار مرا
ساز مستی نه به پیمانه جام است و دن است
غم اگر پور پشنک است بکوپال و بچنگ
می گلرنگ بجنگش چه گو پیلتن است
در خم آئینه رخشان بقدح لعل بدخش
در رخ دوست بمانند شقیق دمن است
گو دهد خانه هستی همه بر باد مرا
صرصر باده که این غمکده دارالمحن است
گو کند خانه ایجاد زبنیاد مرا
می گلرنگ که این دهکده بیت الحزن است
مفتی شهر که میدیدمش از منع شراب
روز و شب ورد زبان مساله لاولن است
دیدمش دوش که در کوی خرابات، خراب
بیخود و بیخرد و بیخبر از خویشتن است
چون سبو تا بخورد باده، سرا پا شکم است
چون قدح تا بزند شیشه، سراسر دهن است
چون صراحی ز دل خم و سبو باده کش است
همچو مینا ز لب جام و قدح بوسه زن است
سبحه اش در پی پیمانه بمیخانه گرو
خرقه اش بر در خمار بمی مرتهن است
گفتمش کان همه ناموس کجا رفت و چه شد
گفت خشت سر خم شیشه تقوی شکن است
می توحید حلال است که در مشرب عشق
می اشارت بدل و جام عبارت ز تن است
باده خوردن چه بود راه بدل پیمودن
که دل آن عالم علوی است که اصل وطن است
مستی آنست که هستی سپرد وین معنی
حاصل از درد دل ای دوست نه از ذر دون است
می فرح بخش بود خاصه که در مولد شاه
جان و دل مست بیکجرعه می از ذوالمنن است
دوش در گوش من آورد فلک سر پنهان
که مرا با تو یکی مشورت ای رای زن است
مگر این نکته شنیدی تو هم از قول حکیم
مستشار آنکه بهر راز بود موتمن است
بهر این مولد مسعود مرا تحفه چند
سالها شد که بگنجینه دل مختزن است
با تهی دستی و درویشیم از بهر نثار
بکف اندوخته ای چند ز دور ز من است
گفتم آن تحفه کدام است که از عز و شرف
لایق شیر خدا، باب حسین و حسن است
گفت مهدی است ز فیروزه در او هفت طبق
از لئالی و گهرهای فزون از ثمن است
گفتمش چیست دگر گفت یکی طرفه نطاق
از دو پیکر که یکی پارچه از بهرمن است
گفتمش باز بگو گفت یکی مجمره سوز
از رخ روز که آرایش هر انجمن است
گفتمش باز بگو گفت یکی غالیه دان
از دل شب که پر از نامه مشک ختن است
گفتمش چیست دگر، گفت یکی زرین خوان
از رخ مهر که از ماهش سیمین لگن است
گفتمش باز بگو گفت یکی رامشگر
زهره اش نام که بر تار طرب چنگ زن است
گفتمش باز بگو گفت یکی ترک دلیر
نام بهرام، که خنجر کش و لشکر شکن است
گفتمش باز بگو گفت یکی مرد دبیر
نام برجیس، که آرایش اهل سخن است
گفتمش باز بگو گفت یکی دانشور
مشتری نام، که استاد بهر علم و فن است
گفتمش باز بگو گفت که پیری دهقان
ز حلش نام که با تجربه مردی کهن است
گفتمش باز بگو گفت یکی خوشه گهر
دارم از در شب افروز که عقد پرن است
گفتمش باز بگو گفت یکی اطلس پوش
بنده ساده که دارای زمین و زمن است
گفتمش پیری و بی مغزی و غفلت کردی
ورنه پیداست که این مسئله دور از فطن است
اینهمه تحفه که گفتی بنثاره ره شاه
مثل یوسف مصر و رسن پیره زن است
می نه بینی که شد از شرم رخش آب چو اشک
این گهرها که پریشیده بدامان من است
سر ز خجلت بگریبانم با این دامن
که پر از سنبل چون دامن دشت و دمن است
لیک عیبی نبود ران ملخ بردن مور
زی سلیمان، که برین قاعده رسمی کهن است
وقت آنست که تکرار کنم مطلع خویش
گر چه این قاعده دور از روش اهل فن است
جشن میلاد شهنشاه زمین و زمن است
روز مولود خداوند جهان بوالحسن است
رای او جذر اصم، سر قدم، جمع کلم
روی او شمع حرم، دفتر علم لدن است
هیکل قدس و طلسم خرد و گنج خفا
اولین نقش که نقاش رواق کهن است
روی او فاتحه ماسیق و مالحق است
مهر او خاتمه ما ظهر و ما بطن است
سر توحید و جمال ازل و راز وجود
نقطه بای مشیت که نخستین سخن است
خسروی کز شرف مولد او خانه حق
قبله پیر و جوان، سجده گه مرد و زن است
خانه بی خانه خدا، منزل اغیار بود
کعبه بی او عجبی نیست که بیت الوثن است
صنم از طاق حرم ریخت چه او سود قدم
زآنکه دانست که این دست خدا بت شکن است
فهم ذات تو نه در حوصله شک و یقین
درک وصف تو نه در مرحله وهم و ظن است
عقل فعال که تدبیر جهان در کف اوست
پیش رای تو یکی بیخرد و آژکن است
رای رخشای تو گنجینه عقل و خرد است
روی زیبای تو آئینه سرو علن است
ذات تو علت ایجاد نقوش و صور است
مهر تو غایت تشریع فروض و سنن است
یارب این پرده چه راز است که در فصل خطاب
محک نقد و غش و فرق لجین و لجن است
یارب این نکته چه حرف است که در اصل کتاب
فارق نیک بدو فصل قبیح و حسن است
بنده سده ایوان تو موسی و شعیب
لقمه سفره احسان تو سلوی و من است
گوهر مهر تو را جان احبا صدف است
طائر تیر تو را دیده اعداد کن است
بر در قصر جلال تو نسیج مه و مهر
عنکبوتی است که بر طاق کهن تارتن است
دشمنت همچو شکوفه است که نازاده زمام
راست اندام براندازه قدش کفن است
با چه غنچه است که نگشوده دهن بهر سخن
چاک سر تا بقدم جامه اش از غم بتن است
خنجرت بسکه شکافد بوغا زهره خصم
عرصه جنگ ز سبزی بمثال چمن است
رمحت از بس شکفد روز غزالاله ز خون
ساحت رزم ز سرخی بمثال دمن است
تا که بر شعله کین مرغ دل خصم کباب
شود، از تیغ تو پر مکسش بادزن است
تا که گردد جگرش زاتش هیجا بریان
رمح دلدوز جگر سوز تواش با بزن است
درع داود بهنگام غزا روز جزا
پیش شمشیر تو چون بافته کارتن است
خنجر ترا که چو بادام دو مغز است و دو رنگ
زهره خصم قبا خون عدو پیرهن است
در گهربار کفت تیغ گهر دار شها
چون نهنگی است کش اندر دل دریا وطن است
روز هیجا که صف معرکه چون بزم طرب
از هیاهوی یلان پر ز غریو و غژن است
تیر پران تو مرغی که بود نامه رسان
نامه مرگ بکف در پی آمد شدن است
مثل تیغ دل افروز تو با چشم زره
مثل آب روان و مثل پروزن است
قوس از بیم تو در دست کماندار فلک
لرز لرزان چو کمانی بکف پنبه زن است
چرخ از خوف تو در شست جهاندار قضا
رعشه بر چرخه چو چرخی بکف پیرزن است
آب تیغ تو بشوید همه آیات وجود
گر خطابش نه ز حکم تو بلاتعجلن است
نام قهر تو برد گر بچمن باد صبا
غنچه پیکان دهد آن باغ که پر یاسمن است
وصف قهر تو کند گربدمن تابش مهر
سبزه خنجر دمد آن راغ که پر نسترن است
الحق این تهنیت دلکش و این نظم بدیع
در خور بزمگه حضرت محی السنن است
مهبط نور هدی، بحر کرم، کوه و قار
صدف معرفت و صدق که نامش حسن است
دوحه گلشن دین سرو گلستان وجود
آنکه بر خلق ز حق منتخب و موتمن است
آفتاب ار نبود رای تو هر روز چرا
همچو خورشید، فروغ رخ هر انجمن است
ماهتاب ار نبود روی تو هر شب ز چه رو
همچو مهتاب، چراغ دل هر بیوه زن است
بنگه سامری و جلوه گه عجل خوار
از تو بنگاه اویس قرنی چون قرن است
صفت خلق تو میکرد مگر باد صبا
غنچه دم زد که حدیثش ز لب من حسن است
سخن از جود تو میگفت مگر ابر بهار
بحر جوشید که این سلسله از موج من است
حرفی از عزم تو میراند مگر برق یمان
چرخ شد تند که این نکته فزون از سخن است
وصفی از حزم تو میخواند مگر گاو زمین
گفت ماهی بهل این بار که پهلوشکن است
سرو را مدح تو بیرون ز زبان خرد است
صاحبا وصف تو افزون زلسان لسن است
نه منم قابل مدح و نه توئی مایل مدح
چکنم قافیه امروز بنام حسن است
هر زمان نام تو در قافیه تکرار کنم
زآنکه نامت بمثل چاشنی شعر من است
روزگاری است که از کوی تو و روی توام
مسکن و منزل و ماوی و متاع و سکن است
گر نباشد بجهان هیچکسم، گو نبود
زانکه در شخص تو تنها دو جهان مکتمن است
آفتاب ار بکشد تیغ و فلک تیر زند
سایه ات بر سرم از سهم حوادث مجن است
ختم این نامه بدان نام که چون نام خدا
از ازل تا با بد خاتمه هر سخن است
اولین علت ایجاد که نور ازل است
آخرین غایت ابداع که پور حسن است
برج ثانی عشر چرخ ولایت که چه حوت
زو شتابنده و پاینده زمین و زمن است
صورت او، دل این عالم و، عالم بمثل
همچو عاشق که بدنبال دل خویشتن است
همچو دیوانه بدیوار بدر شام و سحر
سر زند مهر چرا گرنه بدو مفتتن است
همچو سودازده، گردون ز چه سر گردان است
در طلب، گرنه بدل مهرویش مختزن است
گرنه قلب است چرا هر دو جهانش قالب
ورنه روح است چرا کون و مکانش بدن است
شخص ایجاد بدوزنده و او زنده بخویش
جان بخود زنده بود لیک بدو زنده تن است
ای ظهور ازل ای نور ابد سر وجود
تا کی از هجر تو جان و دل ما ممتحن است
رخ ابر افروز، که مهری تو و گیتی فلک است
قدبرافراز، که سروی تو و عالم چمن است
بزن ای نوح یکی لطمه ز طوفان بلا
که کفت بحر و به شمشیر و سنان موج زن است
ای خلیلی که بود تیغ نزار تو سقیم
تیشه بردار که عالم همه بیت الوثن است
سبزه و آب تو تیغ است بکن بر دو سلام
نار نمرود که تا بام فلک شعله زن است
چشم یعقوب فلک کور شد ای یوسف مصر
زانکه کنعان جهان بی تو چه بیت الحزن است
تا کی ای موسی جان غیبت میقات شهود
قوم از سامری و گاوزرین مفتتن است
سنگی از پنجه تقدیر بزن ای داود
که دل خلق ز جالوت، قرین محن است
ای سلیمان جهان چند کنی چهره نهان
روزگاری است که خاتم بکف اهرمن است
ای محمد چکنی چهره نهان زیر گلیم
رخ بر افروز که شمعی تو و عالم لگن است
ای علی تا بکی از جور عدو خانه نشین
تیغ بر گیرکه این داهیه ام الفتن است
نه عجب گر که بدین نادره تحسین گوید
طفل یکروزه کش آلوده لبان از لبن است
راستی طبع در رخیز گهر ریز حبیب
رشک کان یمن و غیرت بحر عدن است
عیب تکرار قوافی نبود شعر مرا
زانکه همچون شکر مصر و چه مشک ختن است
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۲۷ - در منقبت حضرت رضا (ع) و اظهار اشتیاق زیارت آن بزرگوار
ای صبا سوی خراسان از نجف می کن گذار
بوسه زن بر خاک آن سامان به عجز و اِنکسار
پس برآن خاک مقدّس سجده کن با صد نیاز
نِه جبین را، بر زمین با ذلّ و ضعف و افتقار
نزد آن سلطان خوبان از «وفایی» عرضه کن
هم تحیّت هم سلام امّا هزار اندر هزار
بعد ابلاغ تحیّات و سلام آنگه بگو
ای که عشقت برده از جان و دلم صبر و قرار
جز محبّت چیست تقصیر و گناهم کاین چنین
در ایاغم خون دل باید همی جای عقار
بر، رگ جانم زند باد بهاری نیشتر
می خَلد بر چشمم از نظّاره ی گل نوک خار
من نشانیدم نهال دوستی غافل از آن
کان نهال آخر جفا و جور می آرد، به بار
از تغافل های لیلی می رود مجنون ز دست
دیگر او را صد مسیحا ناورد، بر روی کار
آنچه بر من رفته از دوری حکایت گر کنم
ز آتش دل اوفتد بر گنبد گردون شرار
تیرانداز قضا را، شد دل و جانم هدف
گشته ام آماج پیکان قدر، لیل و نهار
نیستم من کوه کاهم در طریق تند باد
برگ کاهی را چه باشد وزن و قدر و اعتبار
من نه ایّوب و نه یعقوبم که بار غم کشم
می نشاید کرد بار فیل را بر پشّه بار
آنچه من دیدم کجا یعقوب و کی ایّوب دید
ای دو صد ایّوب و یعقوب از شما امّیدوار
بیست فرزند عزیزم تاکنون از دست رفت
کز غم هر یک دلی چون لاله دارم داغدار
کشف ضرّ بنمودی از ایّوب و یعقوب از وفا
چون شود کز من نمایی کشف ضرّ، بی انتظار
گر غم من را به عالم سربسر قسمت کنند
یکدل خرّم نماند در تمام روزگار
بس دلم تنگ است تنگ از چشم سوزن تنگتر
رشته ی امید را، بر بسته ام بر زلف یار
صرف عمر خویش بنمودم به عشق و دوستی
وز پی مدح تو کردم شاعری را من شعار
نیستم دعبل ولی دعبل اگر بودی کنون
سجده می کردی مرا، بر درّ نظم شاهوار
درّ نظم آبدارم در همه ایران زمین
رونق گوهر شکست و قدر لؤلؤ کرد خار
از پی مدح و ثنای آل طاها کرده ام
شطّ و نهر و دجله بس جاری زشعر آبدار
ای امام هشتمین ای معنی ماء معین
حیف باشد تشنه ی فیض تو میرد، در قفار
این نه آیین وفاداری نه شرط دوستیست
جای خدمت های دیرین باشم اینسان سوگوار
شکوه از گردون نمایم یا ز بخت خویشتن
از وفای یار نالم یا جفای روزگار
حیف باشد یار ما باشد رضا یا نارضا
نارضامند از رضا در دوستی ننگ است و عار
دارم امّید آنکه نپسندی به من این عار و ننگ
چشم دارم آنکه بگشایی گره زین بسته کار
گر خطایی رفته باشد یا خلافی در سخن
چشم اغماز از تو دارم ای امین رازدار
چشم امّید از تو دارم اینکه بشماری مرا
در شمار دوستان خویش در روز شمار
ای که از خُلق کریمت هشت جنّت یک نسیم
وی که از قهر الیمت هفت دوزخ یک شرار
چون ندانم پایه ی قدرت از آن گویم که هست
عرش و کرسی از طفیلت تا قیامت پایدار
لا والاّ را خدا داند که شرط اعظمی
زانکه از ارکان توحیدی تو یعنی هشت و چار
آفرین ای باعث هستی که هستی آفرین
می کند از هستی ذاتت به هستی افتخار
مهر گردون قرن ها، با مهر رویت شد قرین
تا گرفت این روشنی از مهر رویت مستعار
یک اشاره از تو کرد، ایجاد شیر پرده را
تا که دیدند آشکارا، خصم را کرد آشکار
هم تو خلاّقی و هم رزّاق در این معجزه
گر چه خلّاقی و رزّاقیست کار کردگار
طوس شد از مقدمت رشک گلستان اِرم
شد خراسان از وجودت روضه ی دارالقرار
زایران کوی تو هر یک شفیع محشری
چاکران درگهت هر یک قسیم خُلد و نار
چون ندانم وصف ذاتت را، نیارم مدح کرد
لاجرم در مدح کردم اختصار و اقتصار
عرض حالی بود مقصودم نه شعر و شاعری
چند بیتی عرضه کردم در مقام اضطرار
حقّ ذات اقدست کز شاعری افتاده ام
بسکه بر من تنگ بگرفته است چرخ کجمدار
مطلبم را، گر براریّ و مرا یاری کنی
شاید از نو مرغک طبعم شود بلبل هزار
ای «وفایی» کار با یار است دیگر غم مدار
سرخ گل آید به باغ و سبز گردد نوبهار
ای که از سرّ ضمیرم به زمن هستی خبیر
آن سه مطلب را که می دانی همی خواهم برآر
بوسه زن بر خاک آن سامان به عجز و اِنکسار
پس برآن خاک مقدّس سجده کن با صد نیاز
نِه جبین را، بر زمین با ذلّ و ضعف و افتقار
نزد آن سلطان خوبان از «وفایی» عرضه کن
هم تحیّت هم سلام امّا هزار اندر هزار
بعد ابلاغ تحیّات و سلام آنگه بگو
ای که عشقت برده از جان و دلم صبر و قرار
جز محبّت چیست تقصیر و گناهم کاین چنین
در ایاغم خون دل باید همی جای عقار
بر، رگ جانم زند باد بهاری نیشتر
می خَلد بر چشمم از نظّاره ی گل نوک خار
من نشانیدم نهال دوستی غافل از آن
کان نهال آخر جفا و جور می آرد، به بار
از تغافل های لیلی می رود مجنون ز دست
دیگر او را صد مسیحا ناورد، بر روی کار
آنچه بر من رفته از دوری حکایت گر کنم
ز آتش دل اوفتد بر گنبد گردون شرار
تیرانداز قضا را، شد دل و جانم هدف
گشته ام آماج پیکان قدر، لیل و نهار
نیستم من کوه کاهم در طریق تند باد
برگ کاهی را چه باشد وزن و قدر و اعتبار
من نه ایّوب و نه یعقوبم که بار غم کشم
می نشاید کرد بار فیل را بر پشّه بار
آنچه من دیدم کجا یعقوب و کی ایّوب دید
ای دو صد ایّوب و یعقوب از شما امّیدوار
بیست فرزند عزیزم تاکنون از دست رفت
کز غم هر یک دلی چون لاله دارم داغدار
کشف ضرّ بنمودی از ایّوب و یعقوب از وفا
چون شود کز من نمایی کشف ضرّ، بی انتظار
گر غم من را به عالم سربسر قسمت کنند
یکدل خرّم نماند در تمام روزگار
بس دلم تنگ است تنگ از چشم سوزن تنگتر
رشته ی امید را، بر بسته ام بر زلف یار
صرف عمر خویش بنمودم به عشق و دوستی
وز پی مدح تو کردم شاعری را من شعار
نیستم دعبل ولی دعبل اگر بودی کنون
سجده می کردی مرا، بر درّ نظم شاهوار
درّ نظم آبدارم در همه ایران زمین
رونق گوهر شکست و قدر لؤلؤ کرد خار
از پی مدح و ثنای آل طاها کرده ام
شطّ و نهر و دجله بس جاری زشعر آبدار
ای امام هشتمین ای معنی ماء معین
حیف باشد تشنه ی فیض تو میرد، در قفار
این نه آیین وفاداری نه شرط دوستیست
جای خدمت های دیرین باشم اینسان سوگوار
شکوه از گردون نمایم یا ز بخت خویشتن
از وفای یار نالم یا جفای روزگار
حیف باشد یار ما باشد رضا یا نارضا
نارضامند از رضا در دوستی ننگ است و عار
دارم امّید آنکه نپسندی به من این عار و ننگ
چشم دارم آنکه بگشایی گره زین بسته کار
گر خطایی رفته باشد یا خلافی در سخن
چشم اغماز از تو دارم ای امین رازدار
چشم امّید از تو دارم اینکه بشماری مرا
در شمار دوستان خویش در روز شمار
ای که از خُلق کریمت هشت جنّت یک نسیم
وی که از قهر الیمت هفت دوزخ یک شرار
چون ندانم پایه ی قدرت از آن گویم که هست
عرش و کرسی از طفیلت تا قیامت پایدار
لا والاّ را خدا داند که شرط اعظمی
زانکه از ارکان توحیدی تو یعنی هشت و چار
آفرین ای باعث هستی که هستی آفرین
می کند از هستی ذاتت به هستی افتخار
مهر گردون قرن ها، با مهر رویت شد قرین
تا گرفت این روشنی از مهر رویت مستعار
یک اشاره از تو کرد، ایجاد شیر پرده را
تا که دیدند آشکارا، خصم را کرد آشکار
هم تو خلاّقی و هم رزّاق در این معجزه
گر چه خلّاقی و رزّاقیست کار کردگار
طوس شد از مقدمت رشک گلستان اِرم
شد خراسان از وجودت روضه ی دارالقرار
زایران کوی تو هر یک شفیع محشری
چاکران درگهت هر یک قسیم خُلد و نار
چون ندانم وصف ذاتت را، نیارم مدح کرد
لاجرم در مدح کردم اختصار و اقتصار
عرض حالی بود مقصودم نه شعر و شاعری
چند بیتی عرضه کردم در مقام اضطرار
حقّ ذات اقدست کز شاعری افتاده ام
بسکه بر من تنگ بگرفته است چرخ کجمدار
مطلبم را، گر براریّ و مرا یاری کنی
شاید از نو مرغک طبعم شود بلبل هزار
ای «وفایی» کار با یار است دیگر غم مدار
سرخ گل آید به باغ و سبز گردد نوبهار
ای که از سرّ ضمیرم به زمن هستی خبیر
آن سه مطلب را که می دانی همی خواهم برآر
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۲ - تجدید مطلع
چو گشت رایت دارای روزگار عیان
سپاه ظلمت شب منهزم شد از میدان
مگر تو گفتی شد نور مهدوی ظاهر
مگر تو گفتی شد رجعت امام زمان
ولیّ حضرت داور، وصیّ پیغمبر
سلیل حیدر صفدر خلاصه ی امکان
ز انبیا همه اقدم بر اوصیا خاتم
امام اکبر و اعظم خلیفه ی رحمان
به وصف قدرش یک نسخه سربسر توراة
به مدح ذاتش یک آیه جمله ی قرآن
قصایدی که به مدحش نوشته کاتب صُنع
نخست مطلع آن «هل اتی علی الانسان»
نه واجب است و نه ممکن وجود کامل او
بود چنانکه توان گفتش هم این و هم آن
ولیّ مطلق و فیض نخست و جلوه ی حق
کمال قدرت و غیث زمین و غوث زمان
همه ملایک از بهر خدمتش چاکر
همه خلایق بر، خوان نعمتش مهمان
اگر، ز صنف ملک خوانمش زهی تهمت
اگر، ز نوع بشر دانمش زهی بهتان
تمام ریزه خور خوان نعمت اویند
ز جنّ و انس و شریف و وضیع و خورد و کلان
اگر که پرتو لطفش معین ذرّه شود
شود ز چشمه ی خورشید خشک تر، عمّان
سحاب جودش گر قطره را کند یاری
شود جهان همه دریا، کران تا به کران
اگر که صولت او روبرو شود، به جِبال
زبیم او همه گردند همچو ریگ روان
نهیب قهرش اگر در، رسد به گوش فلک
اسد، به دامن جدی و حمل شود پنهان
اگر، به ابلق لیل و نهار اشاره کند
که تا روند عنان بر عنان به یک عنوان
روند گوش به گوش از نهیب سطوت او
چنانکه تفرقه ی روز و شب ز هم نتوان
به مهر و ماه کند امر، اگر، به سرعت سیر
به نیم لحظه نمایند طیّ تمام زمان
اگر که ذرّه یی از علم او به خلق رسد
شوند خلق جهان هریکی چو صد لقمان
اگر، ز وسعت خلقش مدد به نقطه رسد
کند به دایره مرکز احاطه دایره سان
اگر، ز چهره ی عفوش نقاب بر گیرد
به هر گناه شود عذرخواه صد غفران
ز وصف قدر و جلالش زبان ناطقه لال
نمی رسد به کمالش قیاس وهم و گمان
خوش آن زمان که در آید برون زمکمن غیب
شود جهان همه از یُمن مقدمش چو جنان
ز جور و ظلم و تعدّی جهان شود خالی
به عهد عدلش گردد زمانه امن چنان
که آشیانه کبوتر، کند به چنگل باز
به گلّه گرگ شود پاسبان به جای شبان
نفاق و کفر به ایمان بدل شود، که اگر
به نی دمند برآید از آن صدای اذان
به چوب خشگ ببندد چو اوّل و ثانی
شود ز معجز او چوب خشگ سبز چنان
که سُست عهدان در اعتقاد سُست شوند
جدا شود چو شب تیره کفر از ایمان
شها، به جان تو سوگند شوق دیدارت
ز ناشکیب دلم بُرده صبر و تاب و توان
نه روز هجر سر آید نه عمر، می ماند
رسیده عمر به پایان و هجر بی پایان
به قدر صبر توام عمر نوح می باید
که تا خلاص توان شد مگر از این طوفان
به عهد هجر تو باران فتنه می بارد
مگر که جودی وصل توام رهاند از آن
جهان پیر، پُر از ظلم و جور، شد آخر
ز قسطِ و عدل بکن این جهانِ پیر جوان
بپیچ دست قضا و ببند پای قدر
گرت نه بنده ی حکمند و تابع فرمان
برآر، دست خدایی ز آستین ای شاه
بگیر، ز اهل ستم دادِ دوده ی عدنان
هر آن سری که نباشد به خطّ فرمانت
قلم صفت سرِ او را، به تیغ شق گردان
پی ثنای تو اشعار من چنان ماند
که دُر، برند، به دریا و گوهر اندر کان
چنان نماید شعرم که ابلهانه برند
شکر، به خطّه ی بنگاله زیره در کرمان
ولیک بلبل باید که در محبّت گل
به صد ترانه و دستان همی کند افغان
بود، به مدح و ثنای تو ذات من مجبور
که مام داده به عشق تو شیرم از پستان
اگرچه لایق مدح تو نیست اشعارم
ولی چه چاره جز اینم نبود در دکّان
صفات مصطفوی گر برون ز ادراک است
به قدر قوّه نموده است سعی خود حسّان
ز مدح او نشد افزون مقام مصطفوی
ولی بماند ز حسّان به روزگار نشان
منم «وفایی» کز یُمن همّتت امروز
گذشته رشته ی نظمم ز گوهر غلطان
به مدحت تو شدم نکته سنج و نغمه سرا
که دوستی را، معیار باشد و میزان
همیشه تا که کند انّما افاده ی حصر
علی مفید ضرر، تا که هست و بهر زیان
بود برای محبّ تو منحصر شادی
رسد زیان و ضرر، مر، عدوت را، بر جان
پس از ثنای امام زمان بود لازم
زبان حالی از او گردد در زمانه بیان
که در مصیبت جدّش حسین تشنه جگر
همیشه در، اسف و حُزن و ماتم است و فغان
زبان حال مقامش به این سخن گویا
که کاش بودم و بستم به خدمت تو میان
هزار حیف نبودم به کربلا آن روز
که در رکاب تو سر داده جان کنم قربان
میان ما ز قضا طول دهر فاصله شد
نشد که تا بشوم پیش مرگت از دل و جان
به جرم اینکه چنین کرد دهر دون پرور
کشم به تیغ ز پروردگان او چندان
که چهر دهر نمایم ز خونشان رنگین
که دجله دجله کنم خون به روزگار روان
به انتقام فشارم گلوی دهر ز قهر
که تا برون کنمش خون فاسد از شریان
ولی اگر همه یکباره قتل عام کنم
تلافی سرِ یک موی اصغرت نتوان
سپاه ظلمت شب منهزم شد از میدان
مگر تو گفتی شد نور مهدوی ظاهر
مگر تو گفتی شد رجعت امام زمان
ولیّ حضرت داور، وصیّ پیغمبر
سلیل حیدر صفدر خلاصه ی امکان
ز انبیا همه اقدم بر اوصیا خاتم
امام اکبر و اعظم خلیفه ی رحمان
به وصف قدرش یک نسخه سربسر توراة
به مدح ذاتش یک آیه جمله ی قرآن
قصایدی که به مدحش نوشته کاتب صُنع
نخست مطلع آن «هل اتی علی الانسان»
نه واجب است و نه ممکن وجود کامل او
بود چنانکه توان گفتش هم این و هم آن
ولیّ مطلق و فیض نخست و جلوه ی حق
کمال قدرت و غیث زمین و غوث زمان
همه ملایک از بهر خدمتش چاکر
همه خلایق بر، خوان نعمتش مهمان
اگر، ز صنف ملک خوانمش زهی تهمت
اگر، ز نوع بشر دانمش زهی بهتان
تمام ریزه خور خوان نعمت اویند
ز جنّ و انس و شریف و وضیع و خورد و کلان
اگر که پرتو لطفش معین ذرّه شود
شود ز چشمه ی خورشید خشک تر، عمّان
سحاب جودش گر قطره را کند یاری
شود جهان همه دریا، کران تا به کران
اگر که صولت او روبرو شود، به جِبال
زبیم او همه گردند همچو ریگ روان
نهیب قهرش اگر در، رسد به گوش فلک
اسد، به دامن جدی و حمل شود پنهان
اگر، به ابلق لیل و نهار اشاره کند
که تا روند عنان بر عنان به یک عنوان
روند گوش به گوش از نهیب سطوت او
چنانکه تفرقه ی روز و شب ز هم نتوان
به مهر و ماه کند امر، اگر، به سرعت سیر
به نیم لحظه نمایند طیّ تمام زمان
اگر که ذرّه یی از علم او به خلق رسد
شوند خلق جهان هریکی چو صد لقمان
اگر، ز وسعت خلقش مدد به نقطه رسد
کند به دایره مرکز احاطه دایره سان
اگر، ز چهره ی عفوش نقاب بر گیرد
به هر گناه شود عذرخواه صد غفران
ز وصف قدر و جلالش زبان ناطقه لال
نمی رسد به کمالش قیاس وهم و گمان
خوش آن زمان که در آید برون زمکمن غیب
شود جهان همه از یُمن مقدمش چو جنان
ز جور و ظلم و تعدّی جهان شود خالی
به عهد عدلش گردد زمانه امن چنان
که آشیانه کبوتر، کند به چنگل باز
به گلّه گرگ شود پاسبان به جای شبان
نفاق و کفر به ایمان بدل شود، که اگر
به نی دمند برآید از آن صدای اذان
به چوب خشگ ببندد چو اوّل و ثانی
شود ز معجز او چوب خشگ سبز چنان
که سُست عهدان در اعتقاد سُست شوند
جدا شود چو شب تیره کفر از ایمان
شها، به جان تو سوگند شوق دیدارت
ز ناشکیب دلم بُرده صبر و تاب و توان
نه روز هجر سر آید نه عمر، می ماند
رسیده عمر به پایان و هجر بی پایان
به قدر صبر توام عمر نوح می باید
که تا خلاص توان شد مگر از این طوفان
به عهد هجر تو باران فتنه می بارد
مگر که جودی وصل توام رهاند از آن
جهان پیر، پُر از ظلم و جور، شد آخر
ز قسطِ و عدل بکن این جهانِ پیر جوان
بپیچ دست قضا و ببند پای قدر
گرت نه بنده ی حکمند و تابع فرمان
برآر، دست خدایی ز آستین ای شاه
بگیر، ز اهل ستم دادِ دوده ی عدنان
هر آن سری که نباشد به خطّ فرمانت
قلم صفت سرِ او را، به تیغ شق گردان
پی ثنای تو اشعار من چنان ماند
که دُر، برند، به دریا و گوهر اندر کان
چنان نماید شعرم که ابلهانه برند
شکر، به خطّه ی بنگاله زیره در کرمان
ولیک بلبل باید که در محبّت گل
به صد ترانه و دستان همی کند افغان
بود، به مدح و ثنای تو ذات من مجبور
که مام داده به عشق تو شیرم از پستان
اگرچه لایق مدح تو نیست اشعارم
ولی چه چاره جز اینم نبود در دکّان
صفات مصطفوی گر برون ز ادراک است
به قدر قوّه نموده است سعی خود حسّان
ز مدح او نشد افزون مقام مصطفوی
ولی بماند ز حسّان به روزگار نشان
منم «وفایی» کز یُمن همّتت امروز
گذشته رشته ی نظمم ز گوهر غلطان
به مدحت تو شدم نکته سنج و نغمه سرا
که دوستی را، معیار باشد و میزان
همیشه تا که کند انّما افاده ی حصر
علی مفید ضرر، تا که هست و بهر زیان
بود برای محبّ تو منحصر شادی
رسد زیان و ضرر، مر، عدوت را، بر جان
پس از ثنای امام زمان بود لازم
زبان حالی از او گردد در زمانه بیان
که در مصیبت جدّش حسین تشنه جگر
همیشه در، اسف و حُزن و ماتم است و فغان
زبان حال مقامش به این سخن گویا
که کاش بودم و بستم به خدمت تو میان
هزار حیف نبودم به کربلا آن روز
که در رکاب تو سر داده جان کنم قربان
میان ما ز قضا طول دهر فاصله شد
نشد که تا بشوم پیش مرگت از دل و جان
به جرم اینکه چنین کرد دهر دون پرور
کشم به تیغ ز پروردگان او چندان
که چهر دهر نمایم ز خونشان رنگین
که دجله دجله کنم خون به روزگار روان
به انتقام فشارم گلوی دهر ز قهر
که تا برون کنمش خون فاسد از شریان
ولی اگر همه یکباره قتل عام کنم
تلافی سرِ یک موی اصغرت نتوان
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - در مدح علی بن ذوالفقار
آیین ابن علی است سخاوت چنانکه بود
آیین ابن عم نبی سید البشر
تا ذوالفقار جود وی آهخته شد بدهر
شد خون عمرو و عنتر و بخل از جهان بدر
ای آنکه در زمانه باحسان و مردمی
شد نام تو چو مردی هم نام تو سمر
در جنب رأی روشن و کف جواد تو
خورشید کم ز ذره و دریا کم از شمر
بی بار شکر منت احسان و جود تو
آزاده ای نیابی در کل بحر و بر
در باغ مکرمت شجر همت تراست
زاحسان وجود و برو سخا شاخ و برگ وبر
یکتن ز اهل فضل نیابی درین دیار
زان باغ بی نصیبه و بی بهره زان شجر
بودند اهل حضرت جلت ز دیر باز
از جاه و از جلالت تو باجمال و فر
بالین مهتران و سران آستان تست
وز آفتاب تو بفلکشان رسیده سر
در خدمت تو آمده مخدوم پیشه گان
بسته بصدر بار تو چون بندگان کمر
وین بندگان نخشب مانده ز جاه تو
محروم چون پیمبر کنعانی از پسر
در هجر تو بجان یکایک ضرر رسید
چون آمدی بنفع بدل شد همه ضرر
شد نخشب از جمال تو یار دگر چنانک
گویند نخشب است این یا جنت دگر
تا ماه روزه و شب قدر است در جهان
تا عید در رسد چو مه روزه شد بسر
تا حشر ماه صوم و شب قدر و روز عید
بر تو بخیر باد و بر اعدای تو به شر
چندان بزی که از عدد سال عمر تو
عاجز بود خواطر و حیران شود فکر
آیین ابن عم نبی سید البشر
تا ذوالفقار جود وی آهخته شد بدهر
شد خون عمرو و عنتر و بخل از جهان بدر
ای آنکه در زمانه باحسان و مردمی
شد نام تو چو مردی هم نام تو سمر
در جنب رأی روشن و کف جواد تو
خورشید کم ز ذره و دریا کم از شمر
بی بار شکر منت احسان و جود تو
آزاده ای نیابی در کل بحر و بر
در باغ مکرمت شجر همت تراست
زاحسان وجود و برو سخا شاخ و برگ وبر
یکتن ز اهل فضل نیابی درین دیار
زان باغ بی نصیبه و بی بهره زان شجر
بودند اهل حضرت جلت ز دیر باز
از جاه و از جلالت تو باجمال و فر
بالین مهتران و سران آستان تست
وز آفتاب تو بفلکشان رسیده سر
در خدمت تو آمده مخدوم پیشه گان
بسته بصدر بار تو چون بندگان کمر
وین بندگان نخشب مانده ز جاه تو
محروم چون پیمبر کنعانی از پسر
در هجر تو بجان یکایک ضرر رسید
چون آمدی بنفع بدل شد همه ضرر
شد نخشب از جمال تو یار دگر چنانک
گویند نخشب است این یا جنت دگر
تا ماه روزه و شب قدر است در جهان
تا عید در رسد چو مه روزه شد بسر
تا حشر ماه صوم و شب قدر و روز عید
بر تو بخیر باد و بر اعدای تو به شر
چندان بزی که از عدد سال عمر تو
عاجز بود خواطر و حیران شود فکر
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۵ - در منقبت امیرالمؤمنین علی و یازده فرزند معصوم او علیهم السلام و مدح نقیب النقباء ری شرف الدین مرتضی رحمة الله علیه گوید
چو صاحب شریعت پس از کردگار
ثنا گوی بر صاحب ذوالفقار
سپهدار اسلام شیر خدای
امیر عرب سید بردبار
گزارنده در یاری شرع تیغ
برآرنده از بت پرستان دمار
ستاننده از پهلوانان روان
گشاینده درنصرت دین حصار
برآورده از خار اسلام گل
فرو برده در دیده کفر خار
به چه در؛ زده تیر در چشم دیو
ز منبر سخن گفته در گوش مار
ز تأئیدش ادریس را گل افشان
ز تهدیدش ابلیس را سنگسار
ولی نعمت اهل دین از رسول
ولی عهد پیغمبر کردگار
به نزدیک ما سابق ده و دو
به قولی دگر خاتم چار یار
شده ز«ا»هد وقت در عهد او
به بتخانه در لعبت میگسار
شکسته قلم را به هنگام او
در ایوان دل دیو صورت نگار
نخورده نبیذ و نجسته سماع
نکرده زنا و ندیده قمار
معلی ز نسبت معری ز عیب
بری ازخطا و برون از عوار
ز تقویش حله ز پرهیز تاج
ز عصمت ردا و ز طهارت ازار
فرو هشته از علم برقع بروی
نبوده چو جاهل خلیع العذار
مبارز چو روباه گمراه بود
زشمشیر آن شیر در کارزار
اگر کارزار علی نیستی
شدی اهل اسلام را کارزار
سپر بود در پیش دین تیغ او
همی کرد در راه حق جان سپار
به مردی حدیث علی گو؛ مگوی
که رستم چه کرد است و اسفندیار
مرید علی باش نه خصم او
که این در جوا الست و آن در جوار
چو گوئی به علم علی بود کس
خرد گوید ازروی من شرم دار
سرافراز ازاصحاب و زاهل بیت
همی کن زهریک جدا افتخار
ولیکن یقین دان که فاضلتر است
محمد ز پنج و علی از چهار
خلافی نکردی علی با عمر
تو اندر میانه تعصب میار
چه باشد که باشند امامان حق
بدین دم مرا نص؛ تو را اختیار
چو باغی است دین و پیمبر درخت
شریعت چو شاخ و امامان چو بار
خلافی مکن گر بود میل طبع
یکی را به سیب و یکی را به نار
مبین دشمنان علی را؛ چرا
که بی نور باشند اصحاب نار
ببین شیعتش را که دیده نه ای
جمال جوانان دارالقرار
به دنیا درون کین او ماهئی است
که از دوزخش هست دریا کنار
بدین در یکی مرغ شد مهر او
که ملک بهشتش بود مرغزار
ششم گشت ز آل عبا جبرئیل
چو بر در کمر بسته شد بنده وار
سرائی کش از عرش پرده بود
یکی جبرئیلش بود پرده دار
به شاه و سپهدار اگر حاجت است
سپه را که برجای گیرد قرار
سپاه هدی را کفایت بود
علی پهلوان و نبی شهریار
علی چون محمد نگویم که هست
رهی چون بود چون خداوندگار
ولی گویم از امتش بهتر است
یکی مرد باشد فزون از هزار
ز بعد علی یازده سیدند
به میدان دین در؛ ز عصمت سوار
همه پاک و معصوم و نص از خدای
پیمبر وقار و فرشته شعار
ز جد و پدر یافته علم دین
نه از روزگار و نه ز آموزگار
یکی مانده زیشان نهان در جهان
جهانی ازو مانده در انتظار
اگر گوئیم غیبت آن امام
چرا مصلحت دید جبار بار
جهانی پر از لشکر ظلم و جور
ستمکار و ناپاک و بی زینهار
شب و روز در غارت یکدگر
نهاده دو دیده نهان و جهار
گرابلیس بدفعل ظاهر شود
بود سیدالقوم این روزگار
نه نیکو بود یوسف خوبروی
به چنگال گرگان زنهار خوار
به دین وقت مهدی نیاید برون
به شب شمس کی تابد از کوهسار
چو آید به سر مدت مصلحت
نشنید ز باران رحمت غبار
برون آید از کنج عیار دین
جهان را ز عدلش بگردد عیار
ز کعبه ندا در دهد جبرئیل
که باطل نهان گشت و حق آشکار
جهان تازه گردد ز انصاف او
چو از دولت صدر پرهیزگار
سر و سید و صدر سادات دهر
کزو گشت بنیاد دین استوار
گرفته از او دین یزدان شرف
فزوده از او ملک سلطان وقار
چو هم علم بابست و همنام جد
شدند اهل اسلام از او نامدار
پیمبر فش و پادشاسیرت است
کش از لطف پرورد پروردگار
شده رفعت چرخ خورشید فش
شده همنشین امر اومیدبار
چو زو کاروان سعادت رسید
نحو است ز آفاق بربست بار
ز نزدیک او جوید انصاف راه
ز درگاه او خواهد اقبال بار
ز رحمت کند همت عالیش
برین عالم مختصر اختصار
قوی تر بود مرد در خدمتش
نکوتر بود سرو در جویبار
ایا جود تو دشمن خواسته
و یا طبع تو عاشق خواستار
ز خلق تو اندر بهاران بود
چمن شادی افزای و گل غمگسار
ز خشم تو اندر زمستان بود
زمین مرده و آسمان سوگوار
بود جاودان جامه جاه تو
کش اقبال پود است و انصاف تار
بسی جنگ رفت آتش و آب را
که این خاکدل بود و آن بادسار
چو از عدل تو بادشد خاکبوس
گرفت آب را آتش اندر کنار
بود دولت دوستان از درت
بود رونق بوستان ازبهار
بترسد عدو ز آتش خشم تو
که دریا بخار است و دوزخ شرار
به بوجهل ماند بداندیش تو
که نارش موافق تر آید ز عار
ز سادات اسلام خرد و بزرگ
ز شاهان گیتی صغار و کبار
نباشد نظیری تو را زانکه تو
پیمبر نژادی و خسرو تبار
از آن تابود خادم و حاجبت
سیاه و سپید است لیل و نهار
چه داند جهان قیمت فضل تو
چه آگه ز دفتر کشیدن حمار
بزرگا مکن با قوامی عتاب
چه گر ناقوام است و ناحق گزار
که او نانبائی است چابک ضمیر
که نامش بود سالها یادگار
ز دهقانی گندم خاطرش
ملک بر فلک می کند تخمکار
به بازار اقبال دکان او
خریدار او مردم بختیار
الا تا به صورت بود خاک و زر
سیه فام و تاریک و زرد و نزار
نکو خواهتان باد چون زر عزیز
بداندیشتان باد چون خاک خوار
ثنا گوی بر صاحب ذوالفقار
سپهدار اسلام شیر خدای
امیر عرب سید بردبار
گزارنده در یاری شرع تیغ
برآرنده از بت پرستان دمار
ستاننده از پهلوانان روان
گشاینده درنصرت دین حصار
برآورده از خار اسلام گل
فرو برده در دیده کفر خار
به چه در؛ زده تیر در چشم دیو
ز منبر سخن گفته در گوش مار
ز تأئیدش ادریس را گل افشان
ز تهدیدش ابلیس را سنگسار
ولی نعمت اهل دین از رسول
ولی عهد پیغمبر کردگار
به نزدیک ما سابق ده و دو
به قولی دگر خاتم چار یار
شده ز«ا»هد وقت در عهد او
به بتخانه در لعبت میگسار
شکسته قلم را به هنگام او
در ایوان دل دیو صورت نگار
نخورده نبیذ و نجسته سماع
نکرده زنا و ندیده قمار
معلی ز نسبت معری ز عیب
بری ازخطا و برون از عوار
ز تقویش حله ز پرهیز تاج
ز عصمت ردا و ز طهارت ازار
فرو هشته از علم برقع بروی
نبوده چو جاهل خلیع العذار
مبارز چو روباه گمراه بود
زشمشیر آن شیر در کارزار
اگر کارزار علی نیستی
شدی اهل اسلام را کارزار
سپر بود در پیش دین تیغ او
همی کرد در راه حق جان سپار
به مردی حدیث علی گو؛ مگوی
که رستم چه کرد است و اسفندیار
مرید علی باش نه خصم او
که این در جوا الست و آن در جوار
چو گوئی به علم علی بود کس
خرد گوید ازروی من شرم دار
سرافراز ازاصحاب و زاهل بیت
همی کن زهریک جدا افتخار
ولیکن یقین دان که فاضلتر است
محمد ز پنج و علی از چهار
خلافی نکردی علی با عمر
تو اندر میانه تعصب میار
چه باشد که باشند امامان حق
بدین دم مرا نص؛ تو را اختیار
چو باغی است دین و پیمبر درخت
شریعت چو شاخ و امامان چو بار
خلافی مکن گر بود میل طبع
یکی را به سیب و یکی را به نار
مبین دشمنان علی را؛ چرا
که بی نور باشند اصحاب نار
ببین شیعتش را که دیده نه ای
جمال جوانان دارالقرار
به دنیا درون کین او ماهئی است
که از دوزخش هست دریا کنار
بدین در یکی مرغ شد مهر او
که ملک بهشتش بود مرغزار
ششم گشت ز آل عبا جبرئیل
چو بر در کمر بسته شد بنده وار
سرائی کش از عرش پرده بود
یکی جبرئیلش بود پرده دار
به شاه و سپهدار اگر حاجت است
سپه را که برجای گیرد قرار
سپاه هدی را کفایت بود
علی پهلوان و نبی شهریار
علی چون محمد نگویم که هست
رهی چون بود چون خداوندگار
ولی گویم از امتش بهتر است
یکی مرد باشد فزون از هزار
ز بعد علی یازده سیدند
به میدان دین در؛ ز عصمت سوار
همه پاک و معصوم و نص از خدای
پیمبر وقار و فرشته شعار
ز جد و پدر یافته علم دین
نه از روزگار و نه ز آموزگار
یکی مانده زیشان نهان در جهان
جهانی ازو مانده در انتظار
اگر گوئیم غیبت آن امام
چرا مصلحت دید جبار بار
جهانی پر از لشکر ظلم و جور
ستمکار و ناپاک و بی زینهار
شب و روز در غارت یکدگر
نهاده دو دیده نهان و جهار
گرابلیس بدفعل ظاهر شود
بود سیدالقوم این روزگار
نه نیکو بود یوسف خوبروی
به چنگال گرگان زنهار خوار
به دین وقت مهدی نیاید برون
به شب شمس کی تابد از کوهسار
چو آید به سر مدت مصلحت
نشنید ز باران رحمت غبار
برون آید از کنج عیار دین
جهان را ز عدلش بگردد عیار
ز کعبه ندا در دهد جبرئیل
که باطل نهان گشت و حق آشکار
جهان تازه گردد ز انصاف او
چو از دولت صدر پرهیزگار
سر و سید و صدر سادات دهر
کزو گشت بنیاد دین استوار
گرفته از او دین یزدان شرف
فزوده از او ملک سلطان وقار
چو هم علم بابست و همنام جد
شدند اهل اسلام از او نامدار
پیمبر فش و پادشاسیرت است
کش از لطف پرورد پروردگار
شده رفعت چرخ خورشید فش
شده همنشین امر اومیدبار
چو زو کاروان سعادت رسید
نحو است ز آفاق بربست بار
ز نزدیک او جوید انصاف راه
ز درگاه او خواهد اقبال بار
ز رحمت کند همت عالیش
برین عالم مختصر اختصار
قوی تر بود مرد در خدمتش
نکوتر بود سرو در جویبار
ایا جود تو دشمن خواسته
و یا طبع تو عاشق خواستار
ز خلق تو اندر بهاران بود
چمن شادی افزای و گل غمگسار
ز خشم تو اندر زمستان بود
زمین مرده و آسمان سوگوار
بود جاودان جامه جاه تو
کش اقبال پود است و انصاف تار
بسی جنگ رفت آتش و آب را
که این خاکدل بود و آن بادسار
چو از عدل تو بادشد خاکبوس
گرفت آب را آتش اندر کنار
بود دولت دوستان از درت
بود رونق بوستان ازبهار
بترسد عدو ز آتش خشم تو
که دریا بخار است و دوزخ شرار
به بوجهل ماند بداندیش تو
که نارش موافق تر آید ز عار
ز سادات اسلام خرد و بزرگ
ز شاهان گیتی صغار و کبار
نباشد نظیری تو را زانکه تو
پیمبر نژادی و خسرو تبار
از آن تابود خادم و حاجبت
سیاه و سپید است لیل و نهار
چه داند جهان قیمت فضل تو
چه آگه ز دفتر کشیدن حمار
بزرگا مکن با قوامی عتاب
چه گر ناقوام است و ناحق گزار
که او نانبائی است چابک ضمیر
که نامش بود سالها یادگار
ز دهقانی گندم خاطرش
ملک بر فلک می کند تخمکار
به بازار اقبال دکان او
خریدار او مردم بختیار
الا تا به صورت بود خاک و زر
سیه فام و تاریک و زرد و نزار
نکو خواهتان باد چون زر عزیز
بداندیشتان باد چون خاک خوار
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۳ - مثنوی به طرز نعت
دم صبح آفتاب عالم آرا
کشاد از هر طرف بهر تماشا
دماغم گشت خالی از بخارات
نهادم روی بر طوف مزارات
به چشمم روضه ای بنمود از دور
به شاه نقشبند او بود مشهور
چو روضه روضه ای همچون مدینه
بود صندوقه اش صندوق سینه
به گردش ز ایران پاک دامن
رداها فوطه زاری به گردن
پیمبر روح او فرزند خوانده
به عهد او را به قطبیت نشانده
کراماتش عیان چون صبح صادق
اجابت منتظر چون چشم عاشق
دلش آگه ز اسرار حقیقت
شریعت جمع کرده با طریقت
سر گردن کشان سنگ نشانش
کف شاهان گدای آستانش
گریبان چاک نذر او زره ها
نیاز دست مفتاحش گره ها
چو چوگان سایلانش سرفرازان
گدایانش ز دنیا بی نیازان
چو شمع صبح پیرانش سحرخیز
چو شبنم ذاکران او عرق ریز
ز خاک او منور دیده و دل
در او روز و شب محتاج سایل
چه در یعنی مبارک آستانش
در فردوس باشد پشتبانش
منقش چون سپهر پرکواکب
عصای کهکشانش چوب حاجب
بود زنجیر او سر حلقه نور
چو زلف افتاده بر رخساره حور
ز طاق اوست مقصدها نمایان
ز نام اوست مشکل ها گریزان
فلک تا گرددش مشهور آفاق
نشسته بر رواقش سینه بر طاق
خم طاق رواقش بسته از مو
نمایان چون جوان چار ابرو
اسیر طاق او بالا بلندان
کمند مارپیچش زلف جانان
به روی صفه اش پیران رهبر
نشسته همچو اصحاب پیمبر
فلک بر آستان او مجاور
ملک در زیر ایوانش مسافر
چه ایوان آسمان محو درونش
ز کوه طور سنگ پا ستونش
چو ابروی بتان محراب او طاق
به سقف او بود نظاره مشتاق
به سوی روضه باشد رو کشاده
ز حیرت پشت خود بر قبله داده
امام او بود معصوم چون گل
مؤذن را مرید آواز بلبل
صف محشر بود قوم امامش
ملک او را دخان بر پشت بامش
گلیم او حجاب چهره حور
بود جای نمازش پرده نور
چراغش را فتیله زلف سنبل
دماغش چرب و نرم از روغن گل
فلک سیلی خور باد و هوایش
زمین پامال نقش بوریایش
کبوترهای او هر گه پریده
نشسته چون نگه بر بام دیده
گره از بال ایشان چنگل باز
چو مرغ روح اهل دل به پرواز
گرفته هر یکی بر یک ستون خو
چو بر بالای شاخ سرو حق گو
شوند ایشان بهر جا سایه افگن
شمان سازند خون خویش روشن
همازین غم طلبگار قفس باف
کباب خون چکان سیمرغ در قاف
ز حوض او گهر سیراب گشته
دل دریا ز حسرت آب گشته
چو حوض افلاک او را گشته سرپوش
ز آبش آب رحمت می زند جوش
نمایان چشمه حیوان سرابش
خضر از تشنگی بی آب و تابش
لب خود هر که از آبش کند تر
نگردد تشنه در صحرای محشر
وضو هر کس که می سازد ازین آب
شود روز قیامت مغفرت یاب
ز آبش آبرو باشد زمین را
ز خاکش سرفرازی مشک چین را
به گرد او درختان حی و قایم
به ذکر اره مشغولند دایم
درختان در سراندازی چو شیخان
زبانها سبز در تسبیح سبحان
چو گردون برگهایش پهن دامن
به عالم همچو طوبی سایه افگن
گذر کرده ز گردون شاخهایش
درخت سدره باشد منتهایش
ید بیضا بود لوح مزارش
گل خورشید دامنگیر خارش
ز قندیلش نمایان شعله طور
بود چوگان او فواره نور
شده از پرتو او روشن افلاک
چنین شمعی که دیده بر سر خاک
علم گردیده از خاکش سرافراز
هما از سایه او کرده پرواز
گل سرخ از مزارش بوی برده
ز خاکش برگ رعنا آب خورده
سر کروبیان جاروب راهش
چراغ طور شمع خانقاهش
نباشد گنبد او را مثالی
فلک در وی چو فانوس خیالی
به صحن او سراسر نانوایان
دکان بکشاده بهر بینوایان
چه نان همچون شفق رخساره گلگون
تنور چرخ او را کرده بیرون
سفید و گرم همچون قرص خورشید
به دیدن سیر گردد چشم امید
ز یکسو در نوا حلوافروشان
چو طوطی در کنار شکرستان
چو حلوا جان شیرین عشقبازش
خریداران چو محمود و ایازش
ز دیگر سوی بقالان دکانها
مزین کرده بهر میهمانها
چه دکان تخته هایش ماه پاره
تبنگش آسمان نقش ستاره
نماید در نظر از جوش مردم
زمین او سپهر پر ز انجم
کنند از روی خود هر شب جوانان
چراغان از برای روح پیران
بیا ساقی ازین درگاه عالی
مگردان سیدا را دست خالی
ز جای خود صراحی وار برخیز
می توفیق در مینای او ریز
کشاد از هر طرف بهر تماشا
دماغم گشت خالی از بخارات
نهادم روی بر طوف مزارات
به چشمم روضه ای بنمود از دور
به شاه نقشبند او بود مشهور
چو روضه روضه ای همچون مدینه
بود صندوقه اش صندوق سینه
به گردش ز ایران پاک دامن
رداها فوطه زاری به گردن
پیمبر روح او فرزند خوانده
به عهد او را به قطبیت نشانده
کراماتش عیان چون صبح صادق
اجابت منتظر چون چشم عاشق
دلش آگه ز اسرار حقیقت
شریعت جمع کرده با طریقت
سر گردن کشان سنگ نشانش
کف شاهان گدای آستانش
گریبان چاک نذر او زره ها
نیاز دست مفتاحش گره ها
چو چوگان سایلانش سرفرازان
گدایانش ز دنیا بی نیازان
چو شمع صبح پیرانش سحرخیز
چو شبنم ذاکران او عرق ریز
ز خاک او منور دیده و دل
در او روز و شب محتاج سایل
چه در یعنی مبارک آستانش
در فردوس باشد پشتبانش
منقش چون سپهر پرکواکب
عصای کهکشانش چوب حاجب
بود زنجیر او سر حلقه نور
چو زلف افتاده بر رخساره حور
ز طاق اوست مقصدها نمایان
ز نام اوست مشکل ها گریزان
فلک تا گرددش مشهور آفاق
نشسته بر رواقش سینه بر طاق
خم طاق رواقش بسته از مو
نمایان چون جوان چار ابرو
اسیر طاق او بالا بلندان
کمند مارپیچش زلف جانان
به روی صفه اش پیران رهبر
نشسته همچو اصحاب پیمبر
فلک بر آستان او مجاور
ملک در زیر ایوانش مسافر
چه ایوان آسمان محو درونش
ز کوه طور سنگ پا ستونش
چو ابروی بتان محراب او طاق
به سقف او بود نظاره مشتاق
به سوی روضه باشد رو کشاده
ز حیرت پشت خود بر قبله داده
امام او بود معصوم چون گل
مؤذن را مرید آواز بلبل
صف محشر بود قوم امامش
ملک او را دخان بر پشت بامش
گلیم او حجاب چهره حور
بود جای نمازش پرده نور
چراغش را فتیله زلف سنبل
دماغش چرب و نرم از روغن گل
فلک سیلی خور باد و هوایش
زمین پامال نقش بوریایش
کبوترهای او هر گه پریده
نشسته چون نگه بر بام دیده
گره از بال ایشان چنگل باز
چو مرغ روح اهل دل به پرواز
گرفته هر یکی بر یک ستون خو
چو بر بالای شاخ سرو حق گو
شوند ایشان بهر جا سایه افگن
شمان سازند خون خویش روشن
همازین غم طلبگار قفس باف
کباب خون چکان سیمرغ در قاف
ز حوض او گهر سیراب گشته
دل دریا ز حسرت آب گشته
چو حوض افلاک او را گشته سرپوش
ز آبش آب رحمت می زند جوش
نمایان چشمه حیوان سرابش
خضر از تشنگی بی آب و تابش
لب خود هر که از آبش کند تر
نگردد تشنه در صحرای محشر
وضو هر کس که می سازد ازین آب
شود روز قیامت مغفرت یاب
ز آبش آبرو باشد زمین را
ز خاکش سرفرازی مشک چین را
به گرد او درختان حی و قایم
به ذکر اره مشغولند دایم
درختان در سراندازی چو شیخان
زبانها سبز در تسبیح سبحان
چو گردون برگهایش پهن دامن
به عالم همچو طوبی سایه افگن
گذر کرده ز گردون شاخهایش
درخت سدره باشد منتهایش
ید بیضا بود لوح مزارش
گل خورشید دامنگیر خارش
ز قندیلش نمایان شعله طور
بود چوگان او فواره نور
شده از پرتو او روشن افلاک
چنین شمعی که دیده بر سر خاک
علم گردیده از خاکش سرافراز
هما از سایه او کرده پرواز
گل سرخ از مزارش بوی برده
ز خاکش برگ رعنا آب خورده
سر کروبیان جاروب راهش
چراغ طور شمع خانقاهش
نباشد گنبد او را مثالی
فلک در وی چو فانوس خیالی
به صحن او سراسر نانوایان
دکان بکشاده بهر بینوایان
چه نان همچون شفق رخساره گلگون
تنور چرخ او را کرده بیرون
سفید و گرم همچون قرص خورشید
به دیدن سیر گردد چشم امید
ز یکسو در نوا حلوافروشان
چو طوطی در کنار شکرستان
چو حلوا جان شیرین عشقبازش
خریداران چو محمود و ایازش
ز دیگر سوی بقالان دکانها
مزین کرده بهر میهمانها
چه دکان تخته هایش ماه پاره
تبنگش آسمان نقش ستاره
نماید در نظر از جوش مردم
زمین او سپهر پر ز انجم
کنند از روی خود هر شب جوانان
چراغان از برای روح پیران
بیا ساقی ازین درگاه عالی
مگردان سیدا را دست خالی
ز جای خود صراحی وار برخیز
می توفیق در مینای او ریز
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح قاتل کفار حیدر کرار حضرت علی ابن ابیطالب علی علیهالسلام
مقصود ز آفرینش کون و مکان علیست
کون و مکان چو جسم و در آن جسم جان علیست
فرمان بر خدای احد آنکه میدهد
فرمان به هفت اختر و نه آسمان علیست
بنگر کمال و فضل که در هر کمال و فضل
هرکس مقدم است مقدم بر آن علیست
یار و معین آدم و نوح آنکه آدمش
چون نوح ملتجی شده بر آستان علیست
تنها همین نه قاسم ارزاق مرتضی است
کاندر جزا قسیم جحیم و جنان علیست
شاهی که روشن است علو مقام او
چون آفتاب بر همه خلق جهان علیست
استاد جبرئیل که بر آستان وی
از شوق جبرئیل بود پاسبان علیست
آن شاه انس و جان که ز خلاق انس و جان
واجب ولای او شده بر انس و جان علیست
دانای هر لسان که به وصف جلال او
الکن بود ز خلق دو عالم لسان علیست
آن حی لایموت که در یک دم از دمی
بخشد به صد چو عیسی مریم روان علیست
ای آنکه در دو کون تو را باید ایمنی
سوی علی شتاب که حصن امان علیست
آن نیک و بد شناس که باشد ولای او
از بهر نیک و بد محک و امتحان علیست
آنکس که مصطفی شب معراج هر طرف
بنمود رو بدید جمالش عیان علیست
این نکته فاش بشنو و در فاش و در نهان
غیر از علی مجوی که فاش و نهان علیست
آن بندگان خاص که نقل مکان کنند
بینند خود که پادشه لامکان علیست
در عرش و فرش و خلوت و جلوت به مصطفی
یار و انیس و هم سخن و هم زبان علیست
عرش آستان شهی که پی بوسه درش
چرخ بلند را شده قامت کمان علیست
گر خضر ره به گمشدگان میدهد نشان
بیشک به خضر آنکه دهد ره نشان علیست
آن سروری که بر نبی اندر غدیرخم
نازل شدیش آیت بلغ به شأن علیست
فرمود مصطفی که در امت ز بعد من
مولی به خاص و عام و به پیر و جوان علیست
ای ناتوان توان ز علی ولی طلب
کز راه لطف یاور هر ناتوان علیست
گوینده سلونی و قائل به لو کشف
عالم به هر ضمیر شه غیب دان علیست
آن صاحب جلال که وصف جلال او
ناید به درک و فهم و خیال و گمان علیست
شاهی که بر صغیر عطا کرده از کرم
در مدح خویش قوه نطق و بیان علیست
کون و مکان چو جسم و در آن جسم جان علیست
فرمان بر خدای احد آنکه میدهد
فرمان به هفت اختر و نه آسمان علیست
بنگر کمال و فضل که در هر کمال و فضل
هرکس مقدم است مقدم بر آن علیست
یار و معین آدم و نوح آنکه آدمش
چون نوح ملتجی شده بر آستان علیست
تنها همین نه قاسم ارزاق مرتضی است
کاندر جزا قسیم جحیم و جنان علیست
شاهی که روشن است علو مقام او
چون آفتاب بر همه خلق جهان علیست
استاد جبرئیل که بر آستان وی
از شوق جبرئیل بود پاسبان علیست
آن شاه انس و جان که ز خلاق انس و جان
واجب ولای او شده بر انس و جان علیست
دانای هر لسان که به وصف جلال او
الکن بود ز خلق دو عالم لسان علیست
آن حی لایموت که در یک دم از دمی
بخشد به صد چو عیسی مریم روان علیست
ای آنکه در دو کون تو را باید ایمنی
سوی علی شتاب که حصن امان علیست
آن نیک و بد شناس که باشد ولای او
از بهر نیک و بد محک و امتحان علیست
آنکس که مصطفی شب معراج هر طرف
بنمود رو بدید جمالش عیان علیست
این نکته فاش بشنو و در فاش و در نهان
غیر از علی مجوی که فاش و نهان علیست
آن بندگان خاص که نقل مکان کنند
بینند خود که پادشه لامکان علیست
در عرش و فرش و خلوت و جلوت به مصطفی
یار و انیس و هم سخن و هم زبان علیست
عرش آستان شهی که پی بوسه درش
چرخ بلند را شده قامت کمان علیست
گر خضر ره به گمشدگان میدهد نشان
بیشک به خضر آنکه دهد ره نشان علیست
آن سروری که بر نبی اندر غدیرخم
نازل شدیش آیت بلغ به شأن علیست
فرمود مصطفی که در امت ز بعد من
مولی به خاص و عام و به پیر و جوان علیست
ای ناتوان توان ز علی ولی طلب
کز راه لطف یاور هر ناتوان علیست
گوینده سلونی و قائل به لو کشف
عالم به هر ضمیر شه غیب دان علیست
آن صاحب جلال که وصف جلال او
ناید به درک و فهم و خیال و گمان علیست
شاهی که بر صغیر عطا کرده از کرم
در مدح خویش قوه نطق و بیان علیست
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح امام بر حق ولی مطلق حضرت علیابن ابیطالب علیهالسلام
هیچ دانی که جوانمرد و هنرور باشد؟
آنکه غمخوار و مددکار برادر باشد
نه تو انگر بود آنکس که بود حافظ مال
کانکه بخشنده مال است تو انگر باشد
ترک احسان مکن از نقص تمکن ز نهار
بکن ایثار تو را هر چه میسر باشد
دوستان آینهٔ دوست بود خاطر دوست
مگذارید که آئینه مکدر باشد
ای عجب من عبث این مرحله پویم که ز آز
خواجه در خون دل خلق شناور باشد
روزی جامعه را هر چه فزاید ببها
سعی دارد که دگر روز فزونتر باشد
شور حرصش بفزاید ز نوای فقرا
گویی این زمزمهاش نغمه مزمر باشد
سیم اشگ ضعفا بر رخ چون زر بیند
باز اندر طمع سیم و غم زر باشد
آن یتیم از پی نان فاخته سان کو کوزن
خواجه آبش می چون خون کبوتر باشد
امتحانات حقش داده دو روزی مهلت
او گمان کرده بهر کار مخیر باشد
زیردستان همه از پای فتادند بگوی
که زبر دست هم آماده کیفر باشد
ای بدنیا شده مشغول و زعقبی غافل
این جهان مزرعه ی عالم دیگر باشد
از مکافات به پرهیز که در هر دو جهان
داوریها همه در عهدهٔ داور باشد
آه مظلوم که از ظلم تو بر گردون خاست
خرمن جان تو را شعلهٔ آذر باشد
خوابگاه تو به تحقیق بود زیر زمین
گر تو را روی زمین جمله مسخر باشد
چه گمان میبری ای دل سیه چشم سفید
یک قدم بین تو و عرصه محشر باشد
صورت معنی اشیا چو پدیدار شود
جاه تو چاه بلا گنج تو اژدر باشد
با چنین خوی نکوهیده ز اسلام ملاف
که مکدر ز صفات تو پیمبر باشد
گر بود دین تو اسلام مسلمان باید
پیرو قائد دین حیدر صفدر باشد
شوهر بیوه زنان و پدر بیپدران
که بهر غمزدهٔی مونس و یاور باشد
شیر یزدان شه مردان اسدالله علی (ع)
که ولایش همه را فرض و مقرر باشد
قلم صنع خداوند در انگشت وی است
ما سوی زان قلم صنع مصورباشد
همه زین خلقت بیمثل پذیرد انجام
خلق را هرچه ز خلاق مقدر باشد
کار پرداز دگر نیست بجزاو در کار
هر قدر عالم ایجاد مکرر باشد
علیش جلوه کند هرکه خدا را طلبد
که خدا را علی آئینه و مظهر باشد
گفت در خم غدیر احمد مرسل که علی
بعد من بر همه کس سید و سرور باشد
در ره دین خدا پیرو حیدر باشید
که در این مرحله او هادی و رهبر باشد
ما نداریم بر او زین تبعیت منت
منت اوست که ما را همه بر سر باشد
از ازل تا به باد هادی هر قوم علیست
روی این نکته بر ندان قلندر باشد
هرکسی مست شر ابیست بدوران و صغیر
مست از عشق علی ساقی کوثر باشد
آنکه غمخوار و مددکار برادر باشد
نه تو انگر بود آنکس که بود حافظ مال
کانکه بخشنده مال است تو انگر باشد
ترک احسان مکن از نقص تمکن ز نهار
بکن ایثار تو را هر چه میسر باشد
دوستان آینهٔ دوست بود خاطر دوست
مگذارید که آئینه مکدر باشد
ای عجب من عبث این مرحله پویم که ز آز
خواجه در خون دل خلق شناور باشد
روزی جامعه را هر چه فزاید ببها
سعی دارد که دگر روز فزونتر باشد
شور حرصش بفزاید ز نوای فقرا
گویی این زمزمهاش نغمه مزمر باشد
سیم اشگ ضعفا بر رخ چون زر بیند
باز اندر طمع سیم و غم زر باشد
آن یتیم از پی نان فاخته سان کو کوزن
خواجه آبش می چون خون کبوتر باشد
امتحانات حقش داده دو روزی مهلت
او گمان کرده بهر کار مخیر باشد
زیردستان همه از پای فتادند بگوی
که زبر دست هم آماده کیفر باشد
ای بدنیا شده مشغول و زعقبی غافل
این جهان مزرعه ی عالم دیگر باشد
از مکافات به پرهیز که در هر دو جهان
داوریها همه در عهدهٔ داور باشد
آه مظلوم که از ظلم تو بر گردون خاست
خرمن جان تو را شعلهٔ آذر باشد
خوابگاه تو به تحقیق بود زیر زمین
گر تو را روی زمین جمله مسخر باشد
چه گمان میبری ای دل سیه چشم سفید
یک قدم بین تو و عرصه محشر باشد
صورت معنی اشیا چو پدیدار شود
جاه تو چاه بلا گنج تو اژدر باشد
با چنین خوی نکوهیده ز اسلام ملاف
که مکدر ز صفات تو پیمبر باشد
گر بود دین تو اسلام مسلمان باید
پیرو قائد دین حیدر صفدر باشد
شوهر بیوه زنان و پدر بیپدران
که بهر غمزدهٔی مونس و یاور باشد
شیر یزدان شه مردان اسدالله علی (ع)
که ولایش همه را فرض و مقرر باشد
قلم صنع خداوند در انگشت وی است
ما سوی زان قلم صنع مصورباشد
همه زین خلقت بیمثل پذیرد انجام
خلق را هرچه ز خلاق مقدر باشد
کار پرداز دگر نیست بجزاو در کار
هر قدر عالم ایجاد مکرر باشد
علیش جلوه کند هرکه خدا را طلبد
که خدا را علی آئینه و مظهر باشد
گفت در خم غدیر احمد مرسل که علی
بعد من بر همه کس سید و سرور باشد
در ره دین خدا پیرو حیدر باشید
که در این مرحله او هادی و رهبر باشد
ما نداریم بر او زین تبعیت منت
منت اوست که ما را همه بر سر باشد
از ازل تا به باد هادی هر قوم علیست
روی این نکته بر ندان قلندر باشد
هرکسی مست شر ابیست بدوران و صغیر
مست از عشق علی ساقی کوثر باشد
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - غدیریه در مدح سراج الامه اب الائمه علی «علیه السلام»
عید غدیر آمد و شد گاه وجد و حال
ساقی بیار باده و از دل ببر ملال
چندیست باب هجر برویم شده است باز
بربند از میاین در و بگشا در وصال
آن باده کن عطا که پی طی راه عشق
از دست و پای بختی جان بگلسد عقال
آنباده کن کرم که از آن هرکه مست شد
یکباره پای زد بسر جان و ملک و مال
آن میبه جام کن که سرره به شیرنر
گیرد اگر بنوشد از آن جرعهٔی غزال
آن بادهام ببخش که مور ار خورد شود
در زیر پای قدرت او پیل پایمال
باری بیار باده که بهر صلای عید
کوبم به طبل طبع به نام علی دوال
گویم دوباره مطلعی و در مدیح او
سازم نثار مجلسیان گوهر مقال
در روز حشر چون بنماید علی جمال
گویند اهل حشر که این است ذوالجلال
آری علی است جل جلاله خدای را
هم مظهر جلال و هم آئینه جمال
یا مظهر العجائب یا مرتضی علی
ای کون را هویت تو مبده و مآل
این حجت یگانگی حق بود که تو
بیشبه و بینظیری و بیمثل و بیمثال
وامانده در دو مرحله نطق آندو مرحله
مدح تو است و حمد خداوند لایزال
هر جوی فضل را پی سرچشمه چون روم
بینم ببحر فضل تواش هست اتصال
و صفت بیان نمیشود از صدهزار یک
گویند خلق عالم اگر صدهزار سال
ایمان اگر نه دوستی تست از چه رو
بیمهر تو نجات خلایق بود محال
در قبر و برزخ وصف محشر ولای تو
باشد جواب وافی و کافی بهر سئوال
صورت پذیرد از تو همی نطفه در رحم
آنگه به عشق تو به جهان یابد انتقال
جویای تست در همه عمر جان او
تا گردد از تو کامرواگاه ارتحال
ببینند عاشقان تو پیوسته روی تو
بر عاشق تو ماضی و مستقبل است حال
هر دولتی زوال و زیان دارد از قفا
جز دولت ولای تو کان هست بیزوال
غیر از حدیث عشق تو هرگونه صحبتی
افسانه است و بیهدهگوئی و قیل و قال
هر مجلس از بیان مدیحت مزین است
آنجا کند فرشته ز جان فرش پروبال
جز آنصفات خاص که مخصوص ذات تست
هم ایزدی صفاتی و هم احمدی خصال
از بهر جن و انس ودد و دام و وحش و طیر
گستردهٔی تو روز و شبان سفره نوال
در امر دین گر از تو نمییافتی ظهور
آن اهتمام و کوشش و خونریزی و جدال
نه از اصول بود بیانی نه از فروع
نه از حرام بود نشانی نه از حلال
کامل نبود دین نبی بی خلافتت
یوم الغدیر یافت بفرمان حق کمال
شاها منم صغیر غلام درت ولی
دارم بس از نبردن فرمانت انفعال
هیچم بدست نیست مگر دامن کسی
کاندر میانه تو و او نیست انفصال
صابر علی شه آنکه بر رأی انورش
خورشید کم زمه بود و مه کم از هلال
دارد خدای بر سر احباب و دوستان
پاینده سایهاش به مقام علی و آل
ساقی بیار باده و از دل ببر ملال
چندیست باب هجر برویم شده است باز
بربند از میاین در و بگشا در وصال
آن باده کن عطا که پی طی راه عشق
از دست و پای بختی جان بگلسد عقال
آنباده کن کرم که از آن هرکه مست شد
یکباره پای زد بسر جان و ملک و مال
آن میبه جام کن که سرره به شیرنر
گیرد اگر بنوشد از آن جرعهٔی غزال
آن بادهام ببخش که مور ار خورد شود
در زیر پای قدرت او پیل پایمال
باری بیار باده که بهر صلای عید
کوبم به طبل طبع به نام علی دوال
گویم دوباره مطلعی و در مدیح او
سازم نثار مجلسیان گوهر مقال
در روز حشر چون بنماید علی جمال
گویند اهل حشر که این است ذوالجلال
آری علی است جل جلاله خدای را
هم مظهر جلال و هم آئینه جمال
یا مظهر العجائب یا مرتضی علی
ای کون را هویت تو مبده و مآل
این حجت یگانگی حق بود که تو
بیشبه و بینظیری و بیمثل و بیمثال
وامانده در دو مرحله نطق آندو مرحله
مدح تو است و حمد خداوند لایزال
هر جوی فضل را پی سرچشمه چون روم
بینم ببحر فضل تواش هست اتصال
و صفت بیان نمیشود از صدهزار یک
گویند خلق عالم اگر صدهزار سال
ایمان اگر نه دوستی تست از چه رو
بیمهر تو نجات خلایق بود محال
در قبر و برزخ وصف محشر ولای تو
باشد جواب وافی و کافی بهر سئوال
صورت پذیرد از تو همی نطفه در رحم
آنگه به عشق تو به جهان یابد انتقال
جویای تست در همه عمر جان او
تا گردد از تو کامرواگاه ارتحال
ببینند عاشقان تو پیوسته روی تو
بر عاشق تو ماضی و مستقبل است حال
هر دولتی زوال و زیان دارد از قفا
جز دولت ولای تو کان هست بیزوال
غیر از حدیث عشق تو هرگونه صحبتی
افسانه است و بیهدهگوئی و قیل و قال
هر مجلس از بیان مدیحت مزین است
آنجا کند فرشته ز جان فرش پروبال
جز آنصفات خاص که مخصوص ذات تست
هم ایزدی صفاتی و هم احمدی خصال
از بهر جن و انس ودد و دام و وحش و طیر
گستردهٔی تو روز و شبان سفره نوال
در امر دین گر از تو نمییافتی ظهور
آن اهتمام و کوشش و خونریزی و جدال
نه از اصول بود بیانی نه از فروع
نه از حرام بود نشانی نه از حلال
کامل نبود دین نبی بی خلافتت
یوم الغدیر یافت بفرمان حق کمال
شاها منم صغیر غلام درت ولی
دارم بس از نبردن فرمانت انفعال
هیچم بدست نیست مگر دامن کسی
کاندر میانه تو و او نیست انفصال
صابر علی شه آنکه بر رأی انورش
خورشید کم زمه بود و مه کم از هلال
دارد خدای بر سر احباب و دوستان
پاینده سایهاش به مقام علی و آل
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - در تهنیت عید مولود قاسم خلد و سقر حیدرحیه در علی علیهالسلام
ماه رجب افروخت رخ این الرجبیون
نک بخت خدا داده و نک طالع میمون
ای ساقی گلچهره بیاور میگلگون
گر لشگر دی بسته ره گلشن و هامون
در خانقه اسباب طرب ساز مهیا
افروخته آتش به جهان دی ز دم سرد
گلکشت پر از برف بود در عوض ورد
شرحش نتوان داد که سرما چه بما کرد
یارب که رسد عید و رهد دل ز غم و درد
یعنی رود این زحمت سرما ز سرما
ای روی تو بکشسته ز خور گرمی بازار
افسرده دل از سردی دی آتش میآر
گر نرگس شهلا نبود نیست بدان کار
ما را بنظر نرگس چشم تو بس ای یار
کاموخته شهلایی از آن نرگس شهلا
بی لاله و گل باغ گر از باد خزانست
غم نیست که روی توبه از باغ جنانست
گر سر و لب جوی نباشد چه زیانست
جو چشم من و قامت تو سرو روانست
بر چشم من ای سرو روان خیز و بنه پا
ای پای دل اندر خم زلفت به سلاسل
در صیف و شتا دل به گل روی تو مایل
گیرم که بهار آید و گل سرزند از گل
با بودن گیسو و عذار تو کجا دل
بر سنبل بویا نهم و لاله حمرا
باری مه من گرچه بود فصل زمستان
از مقدم این ماه جهان گشته گلستان
حیفست رود بیزدن باده ز دست آن
ماهیست که در آن چو دل باده پرستان
در خانه حق خانه خدا گشته هویدا
در کعبه مه روی علی جلوهگر آمد
اسرار الهی همه از پرده درآمد
بر عرش از این رتبه زمین مفتخر آمد
حق گشت پدیدار چو او در نظر آمد
وین هست محقق به بر مردم دانا
آن آمر کل بود در این ماه ظهورش
کاستاده قضا در پی خدمت به حضورش
میخواند کلیم از پی دیدار به طورش
آن ماه در این ماه درخشید که نورش
بر خاک دهد مرتبه علم الاسماء
در پرده بر افراد رسل کرد حمایت
تا آنکه رسید امر نبوت به نهایت
آنگاه خود افروخت رخ از بهر هدایت
او بود به تحقیق و ز حق داشت ولایت
آن وقت که نامی نبد از آدم و حوا
آن شاه که ترویج از او یافته آئین
بیتیغ کجش راست نگشتی علم دین
از وی نه عجب بعد نبی آن همه تمکین
او را چه زیان ورزد اگر خصم بدو کین
کومشت به سندان زند و خشت بدریا
خرم دل آنان که به امید وصالش
عمری گذرانند سراسر به خیالش
تا دیده گشایند به خورشید جمالش
پیداست به هرجا رخ خورشید مثالش
گر آینهٔ دل شود از زنگ مصفا
ای آینهٔ واجب و ای داور امکان
ای قائد جن و ملک ای معنی انسان
وصف تو کجا حد صغیر است که یزدان
اوصاف وجود تو بیان کرده به قرآن
وصاف بلی بر تو سزد خالق یکتا
آنسان که ز توصیف تو من عاجزم ایشاه
هم نیست به توصیف سلیل تو مرا راه
آن فانی فیالله و همان باقی بالله
صابر علی آنشه که ز همت زده خرگاه
صدمرتبه بالاتر از این گنبد خضرا
حالی بود او پیشرو قافله فقر
بیرهبریش طی نشود مرحله فقر
دل از دل او میشنود مسئله فقر
یارب به علی سرور و سر سلسله فقر
بر جلوه و بر عمر وی از لطف بیفزا
نک بخت خدا داده و نک طالع میمون
ای ساقی گلچهره بیاور میگلگون
گر لشگر دی بسته ره گلشن و هامون
در خانقه اسباب طرب ساز مهیا
افروخته آتش به جهان دی ز دم سرد
گلکشت پر از برف بود در عوض ورد
شرحش نتوان داد که سرما چه بما کرد
یارب که رسد عید و رهد دل ز غم و درد
یعنی رود این زحمت سرما ز سرما
ای روی تو بکشسته ز خور گرمی بازار
افسرده دل از سردی دی آتش میآر
گر نرگس شهلا نبود نیست بدان کار
ما را بنظر نرگس چشم تو بس ای یار
کاموخته شهلایی از آن نرگس شهلا
بی لاله و گل باغ گر از باد خزانست
غم نیست که روی توبه از باغ جنانست
گر سر و لب جوی نباشد چه زیانست
جو چشم من و قامت تو سرو روانست
بر چشم من ای سرو روان خیز و بنه پا
ای پای دل اندر خم زلفت به سلاسل
در صیف و شتا دل به گل روی تو مایل
گیرم که بهار آید و گل سرزند از گل
با بودن گیسو و عذار تو کجا دل
بر سنبل بویا نهم و لاله حمرا
باری مه من گرچه بود فصل زمستان
از مقدم این ماه جهان گشته گلستان
حیفست رود بیزدن باده ز دست آن
ماهیست که در آن چو دل باده پرستان
در خانه حق خانه خدا گشته هویدا
در کعبه مه روی علی جلوهگر آمد
اسرار الهی همه از پرده درآمد
بر عرش از این رتبه زمین مفتخر آمد
حق گشت پدیدار چو او در نظر آمد
وین هست محقق به بر مردم دانا
آن آمر کل بود در این ماه ظهورش
کاستاده قضا در پی خدمت به حضورش
میخواند کلیم از پی دیدار به طورش
آن ماه در این ماه درخشید که نورش
بر خاک دهد مرتبه علم الاسماء
در پرده بر افراد رسل کرد حمایت
تا آنکه رسید امر نبوت به نهایت
آنگاه خود افروخت رخ از بهر هدایت
او بود به تحقیق و ز حق داشت ولایت
آن وقت که نامی نبد از آدم و حوا
آن شاه که ترویج از او یافته آئین
بیتیغ کجش راست نگشتی علم دین
از وی نه عجب بعد نبی آن همه تمکین
او را چه زیان ورزد اگر خصم بدو کین
کومشت به سندان زند و خشت بدریا
خرم دل آنان که به امید وصالش
عمری گذرانند سراسر به خیالش
تا دیده گشایند به خورشید جمالش
پیداست به هرجا رخ خورشید مثالش
گر آینهٔ دل شود از زنگ مصفا
ای آینهٔ واجب و ای داور امکان
ای قائد جن و ملک ای معنی انسان
وصف تو کجا حد صغیر است که یزدان
اوصاف وجود تو بیان کرده به قرآن
وصاف بلی بر تو سزد خالق یکتا
آنسان که ز توصیف تو من عاجزم ایشاه
هم نیست به توصیف سلیل تو مرا راه
آن فانی فیالله و همان باقی بالله
صابر علی آنشه که ز همت زده خرگاه
صدمرتبه بالاتر از این گنبد خضرا
حالی بود او پیشرو قافله فقر
بیرهبریش طی نشود مرحله فقر
دل از دل او میشنود مسئله فقر
یارب به علی سرور و سر سلسله فقر
بر جلوه و بر عمر وی از لطف بیفزا
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۸۶ - تاریخ
سید عالی نسب آن حامد محمود نام
کز عبادت گشت نائل رحمت معبود را
رفت مسعود آنچنان کامد سعید از بطنام
اختر فیروز بین و طالع مسعود را
هفدهم روز از ربیع و عید مولود نبی
کز همه ذرات صلوات آن بهین مولود را
ارجعی بشنید و کرد از اینجهان نقل مکان
نزد جد خود مکین شد جنت موعود را
شد صغیر اندریم فکرت شناور کاورد
بهر تاریخش بکف این لؤلؤ منضود را
ناگهان آمد یکی از جمع بیرون و بگفت
عاقبت محمود شد از بندگی محمود را
کز عبادت گشت نائل رحمت معبود را
رفت مسعود آنچنان کامد سعید از بطنام
اختر فیروز بین و طالع مسعود را
هفدهم روز از ربیع و عید مولود نبی
کز همه ذرات صلوات آن بهین مولود را
ارجعی بشنید و کرد از اینجهان نقل مکان
نزد جد خود مکین شد جنت موعود را
شد صغیر اندریم فکرت شناور کاورد
بهر تاریخش بکف این لؤلؤ منضود را
ناگهان آمد یکی از جمع بیرون و بگفت
عاقبت محمود شد از بندگی محمود را