عبارات مورد جستجو در ۱۵۹ گوهر پیدا شد:
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۸ - فتح بخارا به دست خوارزمشاه
روز سهشنبه بیستم این ماه نامه عبدوس رسید با سواران مسرع که «خوارزمشاه حرکت کرد از خوارزم بر جانب آموی و مرا سوی درگاه بازگردانید بر مراد.» امیر روز دیگر برنشست و بصحرا آمد و سالار و لشکر را که نامزد کرده بودند تا بآلتونتاش پیوندند، دیدن گرفت و تا نماز دیگر سواران میگذشتند با ساز و سلاح تمام، و پیاده انبوه، گفتند عدد ایشان پانزده هزار است. چون لشکر بتعبیه بگذشت، امیر آواز داد این دو سالار بگتگین چوگانی پدری و پیری آخور سالار مسعودی را و سرهنگان را که «هشیار و بیدار باشید و لشکر را از رعیّت چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن دست کوتاه دارید تا بر کسی ستم نکنند. و چون بسپاه سالار آلتونتاش رسید، نیکو خدمت کنید و بر فرمان او کار کنید و بهیچ چیز مخالفت مکنید.» همه بگفتند: فرمان برداریم. و پیاده شدند و زمین بوسه دادند و برفتند. و امیرک بیهقی صاحب برید را با آن لشکر بصاحب بریدی نامزد کردند و او را پیش خواند و با وزیر و بونصر مشکان خالی کرد و در همه معانی مثال داد. و او هم خدمت کرد و روان شد.
روز دوشنبه غره ماه جمادی الأولی این سال علی دایه را بجامه خانه بردند و خلعت سپاه سالاری پوشانیدند، که خواجه بزرگ گفته بود که «از وی وجیهتر مردی و پیری نیست و آلت و عدّت و مردم و غلام دارد» و چنان خلعتی که رسم قدیم بود سپاه سالاران را پوشانیدند، و بازگشت و او را نیکو حق گزاردند؛ دیگر روز سوی خراسان رفت با چهار هزار سوار سلطانی، چنانکه جمله گوش بمثالهای تاش فرّاش سپاه سالار دارند و از آن طاهر دبیر و بطوس مقام کنند و پشتیوان آن قوم باشند و همگنان را دل میدهد و احتیاط کند تا در خراسان خلل نیفتد.
و معمّایی رسید از آن امیرک که «خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید، اوّل بشکوهید که علی تگین تعبیه است، خود را فراهم بگرفت و کشتی از میان جیحون بازگردانیده بود، تا کدخدایش احمد عبد الصّمد او را قوّة دل داد. و هر چند چنین است خوارزمشاه چون دلشدهیی میباشد، و بنده چند دفعت بنزدیک وی رفت تا آرام گونهیی یافت؛ مگر عاقبت کار خوب شود که اکنون باری بأبتدا تاریک مینماید.» وزیر گفت:
«خوارزمشاه بازنگشت و برفت، این کار برخواهد آمد و خللی نزاید.»
[فتح بخارا به دست خوارزمشاه]
و بر راه بلخ اسکدار نشانده بودند و دل درین اخبار بسته، و هر روز اسکدار میرسید. تا چاشتگاه اسکداری رسید حلقه [بر] افکنده و بر در زده که «چون خوارزمشاه از جیحون بگذشت، علی تگین را معلوم شد، شهر بخارا بغازیان ماوراء النّهر سپرد و خزانه و آنچه خفّ داشت با خویشتن برد بدبوسی تا آنجا جنگ کند؛ و غلامی صد و پنجاه را که خیاره آمدند مثال داد تا بقهندز ایشان را نگاه دارند. خوارزمشاه چون بشنید، ده سرهنگ باخیل سوی بخارا تاختنی بدادند و خود بتعبیه رفت و راهها از چپ و راست بگرفت تا از کمین خللی نزاید. و چون ببخارا رسید، شحنه علی تگین بدبوسی گریخت و غازیان ماوراء النّهر و مردم شهر بطاعت پیش آمدند و دولت عالی را بندگی نمودند و گفتند: دیر است تا در آرزوی آنند که رعیّت سلطان اعظم، ملک- الاسلام، شهاب الدّوله، ادام اللّه سلطانه، باشند. خوارزمشاه ایشان را بنواخت و مثال داد تا قهندز را درپیچیدند و بقهر و شمشیر بستدند. و غلامی هفتاد ترک خیاره بدست آمدند، جدا کردند تا بدرگاه عالی فرستند. و قهندز و حصار غارت کردند و بسیار غنیمت و ستور بدست لشکر افتاد. و خوارزمشاه دیگر روز قصد دبوسی کرد، و جاسوسان رسیدند که علی تگین لشکری انبوه آورده است، چه آنچه داشت و چه ترکمانان و سلجوقیان وحشری، و جنگ بدبوسی خواهد کرد که بجانب صغانیان پیوسته است. و جایگاه کمین است و آب روان و درختان بسیار. و بدولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود.»
روز دوشنبه غره ماه جمادی الأولی این سال علی دایه را بجامه خانه بردند و خلعت سپاه سالاری پوشانیدند، که خواجه بزرگ گفته بود که «از وی وجیهتر مردی و پیری نیست و آلت و عدّت و مردم و غلام دارد» و چنان خلعتی که رسم قدیم بود سپاه سالاران را پوشانیدند، و بازگشت و او را نیکو حق گزاردند؛ دیگر روز سوی خراسان رفت با چهار هزار سوار سلطانی، چنانکه جمله گوش بمثالهای تاش فرّاش سپاه سالار دارند و از آن طاهر دبیر و بطوس مقام کنند و پشتیوان آن قوم باشند و همگنان را دل میدهد و احتیاط کند تا در خراسان خلل نیفتد.
و معمّایی رسید از آن امیرک که «خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید، اوّل بشکوهید که علی تگین تعبیه است، خود را فراهم بگرفت و کشتی از میان جیحون بازگردانیده بود، تا کدخدایش احمد عبد الصّمد او را قوّة دل داد. و هر چند چنین است خوارزمشاه چون دلشدهیی میباشد، و بنده چند دفعت بنزدیک وی رفت تا آرام گونهیی یافت؛ مگر عاقبت کار خوب شود که اکنون باری بأبتدا تاریک مینماید.» وزیر گفت:
«خوارزمشاه بازنگشت و برفت، این کار برخواهد آمد و خللی نزاید.»
[فتح بخارا به دست خوارزمشاه]
و بر راه بلخ اسکدار نشانده بودند و دل درین اخبار بسته، و هر روز اسکدار میرسید. تا چاشتگاه اسکداری رسید حلقه [بر] افکنده و بر در زده که «چون خوارزمشاه از جیحون بگذشت، علی تگین را معلوم شد، شهر بخارا بغازیان ماوراء النّهر سپرد و خزانه و آنچه خفّ داشت با خویشتن برد بدبوسی تا آنجا جنگ کند؛ و غلامی صد و پنجاه را که خیاره آمدند مثال داد تا بقهندز ایشان را نگاه دارند. خوارزمشاه چون بشنید، ده سرهنگ باخیل سوی بخارا تاختنی بدادند و خود بتعبیه رفت و راهها از چپ و راست بگرفت تا از کمین خللی نزاید. و چون ببخارا رسید، شحنه علی تگین بدبوسی گریخت و غازیان ماوراء النّهر و مردم شهر بطاعت پیش آمدند و دولت عالی را بندگی نمودند و گفتند: دیر است تا در آرزوی آنند که رعیّت سلطان اعظم، ملک- الاسلام، شهاب الدّوله، ادام اللّه سلطانه، باشند. خوارزمشاه ایشان را بنواخت و مثال داد تا قهندز را درپیچیدند و بقهر و شمشیر بستدند. و غلامی هفتاد ترک خیاره بدست آمدند، جدا کردند تا بدرگاه عالی فرستند. و قهندز و حصار غارت کردند و بسیار غنیمت و ستور بدست لشکر افتاد. و خوارزمشاه دیگر روز قصد دبوسی کرد، و جاسوسان رسیدند که علی تگین لشکری انبوه آورده است، چه آنچه داشت و چه ترکمانان و سلجوقیان وحشری، و جنگ بدبوسی خواهد کرد که بجانب صغانیان پیوسته است. و جایگاه کمین است و آب روان و درختان بسیار. و بدولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود.»
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۹ - نامهٔ امیرک
و امیر صفّهیی فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا، صفّهیی سخت بلند و پهنا در خورد بالا، مشرف بر باغ، و در پیش حوضی بزرگ، و صحنی فراخ، چنانکه لشکر دو رویه بایستادی. و مدّتی بود تا برآورده بودند، این وقت تمام شده بود. فرمودند خواجه [ابو] عبد اللّه الحسین بن علیّ میکائیل را تا کاری سخت نیکو بساختند که امیر سهشنبه هژدهم ماه جمادی الاولی درین صفّه نو خواهد نشست. و این روز آنجا بار داد و چندان نثار کردند که حدّ و اندازه نبود. و پس از بار برنشست، بمیدانی که نزدیک این صفّه بود چوگان باختند و تیر انداختند. و درین صفّه خوانی نهادند سخت بزرگ. و امیر بگرمابه رفت از میدان و از گرمابه بخوان رفت و اعیان و ارکان را بخوان بردند و نان خوردن گرفتند و شراب گردان شد و از خوان مستان بازگشتند. و امیر نشاط خواب کرد. و گل بسیار آوردند. و مثال دادند که بازنگردند که نشاط شراب خواهد بود.
و از گلشن استادم بدیوان آمد، اسکدار بیهقی رسید حلقه برافگنده و بر در زده استادم بگشاد و رنگ از رویش بگشت، رسم آن بود که چون نامهها رسیدی، رقعتی نبشتی و بونصر دیوانبان را دادی تا بخادم رساند، و اگر مهم بودی، بمن دادی، این ملطّفه خود برداشت و بنزدیک آغاجی خادم برد خاصّه . و آغاجی خبر کرد، پیش خواندند، دررفت . مطربان را بازگردانیدند و خواجه بزرگ را بخواندند. و امیر از سرای برآمد و بر ایشان خالی داشت تا نماز دیگر. وزیر بازگشت و استادم بدیوان نشست و مرا بخواند و نامه نسخت کردن گرفتم، نامههای امیرک بیهقی بود بر آن جمله که «آلتونتاش چون بدبوسی رسید، طلیعه علی تگین پیدا آمد، فرمود تا کوس فروکوفتند و بوقها بدمیدند، با تعبیه تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم و آبی بزرگ در میان، و دست آویزی بپای شد قوی و هر دو لشکر را که طلیعه بودند مدد رسید تا میان دو نماز لشکر فرود آمد و طلایع بازگشتند. خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و جمله سالاران و اعیان را بخواند و گفت: «فردا جنگ باشد بهمه حال، بجای خود بازروید، امشب نیکو پاس دارید و اگر آوازی افتد، دل از خویشتن مبرید و نزدیک دیگر مروید که من احتیاط در کید کردن و طلیعه داشتن و جنگ بجای آوردهام تا چون خصم پیدا آید، حکم، حال و مشاهدت را باشد . و امیرک بیهقی را با خود برد و نان داد و کدخدا و خاصّگانش را حاضر نمودند. چون از نان فارغ شد، با احمد و تاش سپاه سالار و چند سرهنگ محمودی خالی کرد و گفت: این علی تگین دشمنی بزرگ است، از بیم سلطان ماضی آرامیده بود، او را امیدی کردند و چون کار یکرویه شد، اگر بر آن برفتندی، این مرد فسادی نپیوستی و مخالفتی اظهار نکردی.
چون منهیان نوشتند که او ناراست است، خداوند سلطان عبدوس را نزدیک من فرستاد و درین معانی فرمان داد، چه چاره بود از فرمان برداری که مضّربان صورت من زشت کرده بودند. اکنون کار بشمشیر رسید، فردا جنگ صعب خواهد بود و من نه از آن مردانم که بهزیمت بشوم، اگر حال دیگرگونه باشد، من نفس خود بخوارزم نبرم، اگر کشته شوم، رواست، در طاعت خداوند خویش شهادت یابم، امّا باید که حقّ خدمت قدیم من در فرزندان من رعایت کرده آید. همگنان گفتند:
ان شاء اللّه تعالی که خیر و نصرت باشد. پس مثال داد تا [بر] چهار جانب طلیعه رفت و هر احتیاط که از سالاری بزرگ خوانده آمد و شنوده بجای آورد. و قوم بازگشتند.
و مخالفان بچند دفعت قصد کردند، آوازها افتاد، دشمنان کور و کبود بازگشتند.
«چون صبح بدمید، خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و سالاران و مقدّمان نزدیک وی و تعبیهها بر حال خویش. گفت: «ای آزاد مردان، چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد و لشکری یکدل دارد، جان را بخواهند زد . و ما آمدهایم تا جان و مال ایشان بستانیم و از بیخ برکنیم. هشیار و بیدار باشید و چشم بعلامت من در قلب دارید که من آنجا باشم که اگر، عیاذا باللّه، سستی کنید، خلل افتد؛ جیحون بزرگ در پیش است و گریزگاه خوارزم سخت دور است و بحقیقت من بهزیمت نخواهم رفت، اگر مرا فراگذارید، شما را بعاقبت روی خداوند میباید دید.
من آنچه دانستم گفتم.» گفتند: خوارزمشاه داد ما بداد، تا جان بزنیم . و خوارزمشاه در قلب ایستاد، و در جناح آنچه لشکر قویتر بود جانب قلب نامزد کرد تا اگر میمنه و میسره را بمردم حاجت افتد، میفرستد. و بگتگین چوگانی و پیری آخور سالار را بگفت تا برمیمنه بایستادند با لشکری سخت قوی. و تاش سپاه سالارش را بر میسره بداشت و بعضی لشکر سلطانی. و ساقه قوی بگماشت هر دو طرف را. و پنج سرهنگ محتشم را با مبارزان مثال داد که هر کس از لشکر بازگردد، میان بدونیم کنند. و برابر طلیعه سواران گزیدهتر فرستادن گرفت.
«چون روز شد، کوس فروکوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد. خوارزمشاه بتعبیه راند، چون فرسنگی کناره رود برفت، آب پایاب داشت و مخوف بود، سواری چند از طلیعه بتاختند که «علی تگین از آب بگذشت و در صحرایی سخت فراخ بایستاد، از یک جانب رود و درخت بسیار و دیگر جانب دورادور لشکر، که جنگ اینجا خواهد بود؛ و چنین میگویند که سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که از لب رود درآیند و از پس پشت مشغولی دهند.» هر چند خوارزمشاه کدخدایش را با بنه و ساقه قوی ایستانیده بود، هزار سوار و هزار پیاده بازگردانید تا ساخته باشند با آن قوم. و نقیبان تاخت سوی احمد و ساقه و سوی مقدّمان که بر لب رود مرتّب بودند، پیغام داد که حال چنین است. پس براند، با یکدیگر رسیدند، و امیرک را با خویشتن برد تا مشاهد حال باشد و گواه وی. و امیرک را با خویشتن در بالایی بایستانید، و علی تگین هم بر بالایی بایستاد، از علامت سرخ و چتر بجای آوردند، و هر دو لشکر بجنگ مشغول شدند و آویزشی بود که خوارزمشاه گفت:
در مدّت عمر چنین یاد ندارد. میمنه علی تگین نماز پیشین بر میسره خوارزمشاه بر کوفتند و نیک بکوشیدند و هزیمت بر خوارزمشاه افتاد؛ خوارزمشاه بانگ برزد و مددی فرستاد از قلب، ضبط نتوانست کرد و لشکر میسره برفتند، تاش ماهروی ماند سپاه سالارش و سواری دویست خویشتن را در رود افگندند و همه بگذشتند .
خوارزمشاه میمنه خود را بر میسره ایشان فرستاد، نیک ثبات کردند، دشمن سخت چیره شد، چنانکه از هر دو روی بسیار کشته شد و خسته آمد و لشکر میمنه بازگشت، و بگتگین حاجب چوگانی و پیری آخور سالار با سواری پانصد میآویختند و دشمن انبوهتر روی بدیشان نهاد و بیم بود که همگان تباه شوند، خوارزمشاه و قلب از جای برفتند و روی بقلب علی تگین نهادند و بگتگین و پیری بدو پیوستند و قومی سوار هزیمتیان . و علی تگین نیز با قلب و میسره خود درآمد. و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت؛ چون علامتش لشکر بدیدند، چون کوه آهن درآمدند و چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد، و هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند تا بشب، پس از یکدیگر بازگشتند، چنانکه جنگ قائم ماند؛ و اگر خوارزمشاه آن نکردی، لشکری بدان بزرگی بباد شدی.
«و تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده بر جایی که از سنگهای قلعتی که در هندوستان است سنگی بر پای چپ او آمده بود. آن شهامت بین که آن درد بخورد و در معرکه اظهار نکرد و غلام را فرمود تا تیر از وی جدا کرد و جراحت ببست و چون بلشکرگاه رسید، یافت قوم را بر حال خویش، هیچ خلل نیفتاده بود و هزیمتیان را دل داده و بجای خویش بداشته؛ هر چند کمینها چند بار قصد کرده بودند، خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتّب بودند، احتیاط کرده بودند تا خللی نیفتاده بود. خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکویی گفت و هر چند مجروح بود، کس ندانست و مقدّمان را بخواند و فرود آورد و چند تن را ملامت کرد و هر یک عذر خواستند، عذر بپذیرفت و گفت بازگردید و ساخته پگاه بیایید تا کار خصم فیصل کرده آید که دشمن مقهور شده است و اگر شب نیامدی، فتح برآمدی . گفتند:
چنین کنیم. احمد را و مرا بازگرفت و گفت: این لشکر امروز بباد شده بود، اگر من پای نیفشردمی و جان بذل نکردمی، اما تیری رسید بر جایگاهی که وقتی همان جای سنگی رسیده بود، هر چند چنین است، فردا بجنگ روم. احمد گفت «روی ندارد مجروح بجنگ رفتن، مگر مصلحتی باشد که بادی در میان جهد تا نگریم که خصم چه کند، که من جاسوسان فرستادهام و شبگیر دررسند.» و طلیعهها نامزد کرد مردم آسوده . و من بازگشتم. وقت سحر کسی آمد و بتعجیل مرا بخواند، نزدیک وی رفتم. گفت: دوش همه شب نخفتم ارین جراحت و ساعتی شد تا جاسوسان بیامدند و گفتند: علی تگین سخت شکسته و متحیّر شده است که مردمش کم آمده است و بر آنست که رسولان فرستد و بصلح سخن گوید، هر چند چنین است، چاره نیست، بحیله برنشینیم و پیش رویم. احمد گفت: تا خواجه چه گوید؟ گفتم: اعیان سپاه را بباید خواند و نمود که «بجنگ خواهد رفت» تا لشکر برنشیند، آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعهگاه تا گوید که «خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد که رسول میآید» تا امروز آسایشی باشد خوارزمشاه را، آنگاه نگریم، خوارزمشاه گفت: صواب است. اعیان و مقدّمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادند.
«و کوس جنگ بزدند، خوارزمشاه اسب خواست و بجهد برنشست، اسب تندی کرد، از قضاء آمده بیفتاد هم بر جانب افگار و دستش بشکست، پوشیده او را در سرای پرده، بردند بخرگاه و بر تخت بخوابانیدند و هوش از وی بشد، احمد و امیرک را بخواند، گفت: مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم، آنچه صواب است، بکنید تا دشمن کامی نباشد و این لشکر بباد نشود. احمد بگریست و گفت:
به ازین میباشد که خداوند میاندیشد، تدبیر آن کرده شود. امیرک را بنزدیک لشکر برد و ایشان را گفت که امروز جنگ نخواهد بود، میگویند علی تگین کوفته شده است و رسول خواهد فرستاد، طلیعه لشکر دمادم کنید تا لشکرگاه مخالفان، اگر جنگ پیش آرد، برنشینیم و کار پیش گیریم، اگر رسولی فرستد، حکم مشاهدت را باشد . گفتند:
سخت صواب است. و روان کردند و کوس میزدند و حزم نگاه میداشتند.
«این گرگ پیر جنگ پیشین روز بدیده بود و حال ضعف خداوندش، در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تگین، محمود بیک و پیغام داده و نموده و گفته که اصل تهوّر و تعّدی از شما بود تا سلطان خوارزمشاه را اینجا فرستاد، و چون ما از آب گذاره کردیم، واجب چنان کردی و بخرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی و عذر خواستی از آن فراخ سخنیها و تبسّطها که سلطان ازو بیازرد، تا خوارزمشاه در میان آمدی و بشفاعت سخن گفتی و کار راست کردی و چندین خون ریخته نشدی. قضا کار کرد. این از عجز نمیگویم که چاشنی دیده آمد، و خداوند سلطان ببلخ است و لشکر دمادم؛ ما کدخدایان پیشکار محتشمان باشیم، بر ما فریضه است صلاح نگاه داشتن. و هر چند که خوارزمشاه از اینچه گفتم خبر ندارد و اگر بداند، بمن بلائی رسد، اما نخواهم که بیش خونی ریخته شود. حقّ مسلمانی و حقّ مجاورت ولایت از گردن خویش بیرون کردم، آنچه صلاح خویش در آن دانید، میکنید .
«کدخدای علی تگین و علی تگین این حدیث را غنیمت شمردند و هم در شب رسول را نامزد کردند، مردی علوی وجیه از محتشمان سمرقند، و پیغامها دادند.
چاشتگاه این روز لشکر بتعبیه برنشسته بود، رسول بیامد و احمد بگفت خوارزمشاه را که بی تو چه کردم. هر چند بتن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست کرد .
گفت: احمد، من رفتم . نباید که فرزندانم را ازین بد آید که سلطان گوید من با علی تگین مطابقت کردم . احمد گفت: «کار ازین درجه گذشته است، صواب آنست که من پیوستهام، تا صلح پیدا آید و از اینجا بسلامت حرکت کرده شود جانب آموی [و] از آن جانب جیحون رفته آید، آنگاه این حال بازنمایم. معتمدی چون امیرک اینجاست، این حالها چون آفتاب روشن شد، اگر چنین کرده نیامدی، بسیار خلل افتادی. خوارزمشاه را رنج باید کشید، یک ساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند.» خوارزمشاه موزه و کلاه بپوشید و بخیمه بزرگ آمد و غلامان بایستادند و کوکبهیی بزرگ و لشکر و اعیان. رسول پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندند، چنانکه بخوارزمشاه نزدیکتر بود، در صلح سخن رفت. رسول گفت که علی تگین میگوید: مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند و این سلطان چون قصد برادر کرد و غزنین، من لشکر و فرزند پیش داشتم، مکافات من این بود؟ اکنون خوارزمشاه پیر دولت است، آنچه رفت در باید گذاشت برضای سلطان، بآموی رود و آنجا با لشکر مقام کند و واسطه شود تا خداوند سلطان، عذر من بپذیرد و حال لطیف شود، چنانکه در نوبت خداوند سلطان ماضی بود تا خونی ریخته نشود. خوارزمشاه گفت: سخت نیکو گفت، این کار تمام کنم و این صلاح بجای آرم، و جنگ برخاست ؛ ما سوی آموی برویم و آنجا مقام کنیم. علوی دعا گفت، و بازگردانیدندش و بخیمه بنشاندند، و خوارزمشاه بگتگین و پیری آخور سالار را و دیگر مقدّمان را گفت: چه گویید و چه بینید؟ گفتند:
فرمان خداوند سلطان آنست که ما متابع خوارزمشاه باشیم و بر فرمان او کار کنیم. و یکسوارگان ما نیک بدرد آمدهاند و بدان زشتی هزیمت شده و اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان بنشستی، خللی افتادی که دریافت نبودی، و خوارزمشاه مجروح شده است و بسیار مردم کشته شدهاند. گفت: اکنون گفت و گوی مکنید و سوار و پیاده بر تعبیه میباشید و حزم تمام بجای آرید و بر چهار جانب طلیعه گمارید که از مکر دشمن ایمن نشاید بود. گفتند: چنین کنیم.
«و خوارزمشاه برخاست و ضعفش قویتر شد، چنانکه اسهال افتاد سه بار، خوارزمشاه احمد را بخواند، گفت: کار من بود، کار رسول زودتر بگذار. احمد بگریست و بیرون آمد از سرای پرده و در خیمه بزرگ بنشست و خلعتی فاخر وصلتی بسزا بداد رسول را [و] بازگردانید و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش با او فرستاد و سخن بر آن جمله قرار دادند که چون علوی نزدیک علی تگین رسید، باید که رسول ما را بازگرداند و علی تگین بر [یک] منزل بازپس نشیند، چنانکه پیش رسول ما حرکت کند، ما نیز یک منزل امشب سوی آموی بخواهیم رفت.
«و لشکر را فرود آوردند و طلیعه از چهار جانب بگماشتند و اسهال و ضعف خوارزمشاه زیادتتر شد، شکر خادم، مهترسرای را بخواند و گفت: احمد را بخوان.
چون احمد را بدید، گفت: من رفتم، روز جزع نیست و نباید گریست، آخر کار آدمی مرگ است، شمایان مردمان پشت به پشت آرید، چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند، چون یک منزل رفته باشید، اگر آشکار شود، حکم مشاهدت شمار است، که اگر عیاذا باللّه خبر مرگ من به علی تگین رسد و شما جیحون گذاره نکرده باشید، شما و این لشکر آن بینید که در عمر ندیده باشید. و امیرک حال من چون با لشکر بدرگاه نزدیک سلطان رود، بازنماید که هیچ چیز عزیزتر از جان نباشد، در رضای خداوند بذل کردم، و امیدوارم که حقّ خدمت من در فرزندانم رعایت کند.
بیش طاقت سخن نمیدارم و بجان دادن و شهادت مشغولم. احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدند و بضبط کارها مشغول شدند. «و نماز دیگر چنان شد خوارزمشاه که بیش امید نماند. احمد بخیمه بزرگ خود آمد و نقیبان را بخواند و بلشکر پیغام داد که «کار صلح قرار گرفت و علی تگین منزل کرد بر جانب سمرقند و رسول تا نماز خفتن بطلیعه ما رسید و طلیعه را بازگردانید که خوارزمشاه حرکت خواهد کرد. منتظر آواز کوس باشید، و باید میمنه و طلیعه و ساقه تعبیه ساخته روید که هر چند صلح باشد، بزمین دشمنیم و از خصم ایمن نتوان بود.» و مقدّمان خواهان این بودند.- و این است عاقبت آدمی، چنانکه شاعر گفته است:
و انّ امرأ قد سار سبعین حجّة
الی منهل من ورده لقریب
خردمند آن است که دست در قناعت زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت . و در خبر آمده است: من اصبح آمنا فی سربه معافی فی بدنه و عنده قوت یومه فکانّما حاز الدّنیا بحذافیرها . ایزد، تعالی، توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد- «چون خوارزمشاه فرمان یافت، ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن که خبر فاش شدی، مهد پیل راست کردند و شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه میداشت و گفتند: «از آن جراحت نمیتواند نشست و در مهد برای آسانی و آسودگی میرود.» و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش، شکر خادم فرمود تا کوس فرو کوفتند و جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند و خیمه و خرگاه و سراپرده بزرگ زده، او را از پیل فرو گرفتند و خبر مرگ گوشاگوش افتاد، و احمد و شکر خادم تنی چند از خواصّ و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند و گفتند شما بشستن و تابوت ساختن مشغول شوید.
احمد نقیبان فرستاد و اعیان لشکر را بخواند که پیغامی است از خوارزمشاه، هر کس فوجی لشکر با خود آرید. همگنان ساخته بیامدند و لشکر بایستاد، احمد ایشان را فرود آورد و خالی کرد و آنچه پیش از مرگ خوارزمشاه ساخته بود از نبشته و رسول صلح تا این منزل که آمد بازگفت. غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار بستودند [و] گفت : اکنون خود را زودتر بآموی افگنیم. خواجه گفت: علی تگین زده و کوفته امروز از ما بیست فرسنگ دور است و تا خبر مرگ خوارزمشاه بدو رسد، ما بآموی رسیده باشیم. و غلامان گردن آورتر خوارزمشاه از مرگ شمّتی یافته بودند، شما را بدین رنجه کردم تا ایشان را ضبط کرده آید؛ و نماز دیگر برنشینم و همه شب برانیم، چنانکه روز به رود رسیده باشیم و جهد کنیم تا زودتر از جیحون بگذریم. جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله متابع فرمان وییم بهرچه مثال دهد. شکر خادم را بخواند و گفت: سرهنگان خوارزمشاه را بخوان، چون حاضر شدند، سرهنگان را بنشاند، و حشمت میداشتند، پیش احمد نمینشستند، جهد بسیار کرد تا بنشستند؛ گفت: شما دانید که خوارزمشاه چند کوشید تا شما را بدین درجه رسانید. وی را دوش وفات بود که آدمی را از مرگ چاره نیست، و خداوند سلطان را زندگانی باد بجای است، و او فرزندان شایسته دارد و خدمتهای بسیار کرده است، و این سالاران و امیرک که معتمدان سلطانند، هر آینه چون بدرگاه رسند و حال بازنمایند، فرزند شایسته خوارزمشاه را جای پدر دهد و بخوارزم فرستد، و من بدین با علی تگین صلح کردهام، و او از ما دور است و تا نماز دیگر برخواهیم داشت تا بآموی رسیم زودتر، این مهتران سوی بلخ کشند و ما سوی خوارزم. اگر با من عهد کنید و بر غلامان سرائی حجّت کنید تا بخرد باشند، که چون بآموی رسیم، از خزانه خوارزمشاه صلتی داده آید، بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید اگر، عیاذا باللّه، شغبی و تشویشی کنید، پیداست که عدد شما چند است، این شش هزار سوار و حاشیت یک ساعت دمار از شما برآرند، و تنی چند نیز اگر به علی تگین پیوندید، شما را پیش او هیچ قدری نماند و قراری بجایی . این پوست بازکرده بدان گفتم
تا خوابی دیده نیاید، این مهتران که نشستهاند با من درین یک سخناند» و روی بقوم کرد که شما همین میگویید؟ گفتند: ما بندگان فرمان برداریم. احمد ایشان را بسوگندان گران ببست و برفتند و با غلامان گفتند، جمله درشوریدند و بانگ بر- آوردند و سوی اسب و سلاح شدند. این مقدّمان برنشستند و فرمود تا لشکر برنشست بجمله، چون غلامان دیدند، یک زمان حدیث کردند با مقدّمان خود و مقدّمان آمدند که قرار گرفت، از خواجه عمید عهدی میخواهند و سوگندی که ایشان را نیازارد و همچنان داردشان که بروزگار خوارزمشاه، خواجه احمد گفت: روا باشد، بهتر از آن داشته آید که در روزگار خوارزمشاه، رفتند و بازآمدند و احمد سوگند بخورد امّا گفت: یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید، فردا اسبان بشما داده آید، این یک منزل روی چنین دارد . درین باب لختی تأمّل کردند تا آخر برین جمله گفتند که فرمان برداریم بدانچه خواجه فرماید، از هر وثاقی ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود تا دل ما قرار گیرد. گفت : سخت صواب است. برین جمله بازگشتند و چیزی بخوردند و کار راست کردند و همه شب براندند و بامداد فرود آمدند و اسبان بغلامان بازندادند و همچنین میآمدند تا از جیحون گذاره کردند و بآموی آمدند و امیرک بیهقی آنجا ببود، احمد گفت: چون این لشکر بزرگ بسلامت بازرسید، من خواستم که بدرگاه عالی آیم ببلخ، امّا این خبر بخوارزم رسد، دشوار خلل زائل توان کرد، آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویید و پادشاه از حق شناسی در حقّ این خاندان قدیم تربیت فرماید. همه خواجه احمد را ثناها گفتند و وی را پدرود کردند، و خواجه احمد فرمود تا اسبان بغلامان بازدادند. و بنده ملطّفهیی پرداخته بود مختصر، این مشرّح پرداختم تا رأی عالی بر آن واقف گردد، ان شاء اللّه تعالی .»
و از گلشن استادم بدیوان آمد، اسکدار بیهقی رسید حلقه برافگنده و بر در زده استادم بگشاد و رنگ از رویش بگشت، رسم آن بود که چون نامهها رسیدی، رقعتی نبشتی و بونصر دیوانبان را دادی تا بخادم رساند، و اگر مهم بودی، بمن دادی، این ملطّفه خود برداشت و بنزدیک آغاجی خادم برد خاصّه . و آغاجی خبر کرد، پیش خواندند، دررفت . مطربان را بازگردانیدند و خواجه بزرگ را بخواندند. و امیر از سرای برآمد و بر ایشان خالی داشت تا نماز دیگر. وزیر بازگشت و استادم بدیوان نشست و مرا بخواند و نامه نسخت کردن گرفتم، نامههای امیرک بیهقی بود بر آن جمله که «آلتونتاش چون بدبوسی رسید، طلیعه علی تگین پیدا آمد، فرمود تا کوس فروکوفتند و بوقها بدمیدند، با تعبیه تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم و آبی بزرگ در میان، و دست آویزی بپای شد قوی و هر دو لشکر را که طلیعه بودند مدد رسید تا میان دو نماز لشکر فرود آمد و طلایع بازگشتند. خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و جمله سالاران و اعیان را بخواند و گفت: «فردا جنگ باشد بهمه حال، بجای خود بازروید، امشب نیکو پاس دارید و اگر آوازی افتد، دل از خویشتن مبرید و نزدیک دیگر مروید که من احتیاط در کید کردن و طلیعه داشتن و جنگ بجای آوردهام تا چون خصم پیدا آید، حکم، حال و مشاهدت را باشد . و امیرک بیهقی را با خود برد و نان داد و کدخدا و خاصّگانش را حاضر نمودند. چون از نان فارغ شد، با احمد و تاش سپاه سالار و چند سرهنگ محمودی خالی کرد و گفت: این علی تگین دشمنی بزرگ است، از بیم سلطان ماضی آرامیده بود، او را امیدی کردند و چون کار یکرویه شد، اگر بر آن برفتندی، این مرد فسادی نپیوستی و مخالفتی اظهار نکردی.
چون منهیان نوشتند که او ناراست است، خداوند سلطان عبدوس را نزدیک من فرستاد و درین معانی فرمان داد، چه چاره بود از فرمان برداری که مضّربان صورت من زشت کرده بودند. اکنون کار بشمشیر رسید، فردا جنگ صعب خواهد بود و من نه از آن مردانم که بهزیمت بشوم، اگر حال دیگرگونه باشد، من نفس خود بخوارزم نبرم، اگر کشته شوم، رواست، در طاعت خداوند خویش شهادت یابم، امّا باید که حقّ خدمت قدیم من در فرزندان من رعایت کرده آید. همگنان گفتند:
ان شاء اللّه تعالی که خیر و نصرت باشد. پس مثال داد تا [بر] چهار جانب طلیعه رفت و هر احتیاط که از سالاری بزرگ خوانده آمد و شنوده بجای آورد. و قوم بازگشتند.
و مخالفان بچند دفعت قصد کردند، آوازها افتاد، دشمنان کور و کبود بازگشتند.
«چون صبح بدمید، خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و سالاران و مقدّمان نزدیک وی و تعبیهها بر حال خویش. گفت: «ای آزاد مردان، چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد و لشکری یکدل دارد، جان را بخواهند زد . و ما آمدهایم تا جان و مال ایشان بستانیم و از بیخ برکنیم. هشیار و بیدار باشید و چشم بعلامت من در قلب دارید که من آنجا باشم که اگر، عیاذا باللّه، سستی کنید، خلل افتد؛ جیحون بزرگ در پیش است و گریزگاه خوارزم سخت دور است و بحقیقت من بهزیمت نخواهم رفت، اگر مرا فراگذارید، شما را بعاقبت روی خداوند میباید دید.
من آنچه دانستم گفتم.» گفتند: خوارزمشاه داد ما بداد، تا جان بزنیم . و خوارزمشاه در قلب ایستاد، و در جناح آنچه لشکر قویتر بود جانب قلب نامزد کرد تا اگر میمنه و میسره را بمردم حاجت افتد، میفرستد. و بگتگین چوگانی و پیری آخور سالار را بگفت تا برمیمنه بایستادند با لشکری سخت قوی. و تاش سپاه سالارش را بر میسره بداشت و بعضی لشکر سلطانی. و ساقه قوی بگماشت هر دو طرف را. و پنج سرهنگ محتشم را با مبارزان مثال داد که هر کس از لشکر بازگردد، میان بدونیم کنند. و برابر طلیعه سواران گزیدهتر فرستادن گرفت.
«چون روز شد، کوس فروکوفتند و بوق بدمیدند و نعره برآمد. خوارزمشاه بتعبیه راند، چون فرسنگی کناره رود برفت، آب پایاب داشت و مخوف بود، سواری چند از طلیعه بتاختند که «علی تگین از آب بگذشت و در صحرایی سخت فراخ بایستاد، از یک جانب رود و درخت بسیار و دیگر جانب دورادور لشکر، که جنگ اینجا خواهد بود؛ و چنین میگویند که سه جای کمین سوی بنه و ساقه ساخته است که از لب رود درآیند و از پس پشت مشغولی دهند.» هر چند خوارزمشاه کدخدایش را با بنه و ساقه قوی ایستانیده بود، هزار سوار و هزار پیاده بازگردانید تا ساخته باشند با آن قوم. و نقیبان تاخت سوی احمد و ساقه و سوی مقدّمان که بر لب رود مرتّب بودند، پیغام داد که حال چنین است. پس براند، با یکدیگر رسیدند، و امیرک را با خویشتن برد تا مشاهد حال باشد و گواه وی. و امیرک را با خویشتن در بالایی بایستانید، و علی تگین هم بر بالایی بایستاد، از علامت سرخ و چتر بجای آوردند، و هر دو لشکر بجنگ مشغول شدند و آویزشی بود که خوارزمشاه گفت:
در مدّت عمر چنین یاد ندارد. میمنه علی تگین نماز پیشین بر میسره خوارزمشاه بر کوفتند و نیک بکوشیدند و هزیمت بر خوارزمشاه افتاد؛ خوارزمشاه بانگ برزد و مددی فرستاد از قلب، ضبط نتوانست کرد و لشکر میسره برفتند، تاش ماهروی ماند سپاه سالارش و سواری دویست خویشتن را در رود افگندند و همه بگذشتند .
خوارزمشاه میمنه خود را بر میسره ایشان فرستاد، نیک ثبات کردند، دشمن سخت چیره شد، چنانکه از هر دو روی بسیار کشته شد و خسته آمد و لشکر میمنه بازگشت، و بگتگین حاجب چوگانی و پیری آخور سالار با سواری پانصد میآویختند و دشمن انبوهتر روی بدیشان نهاد و بیم بود که همگان تباه شوند، خوارزمشاه و قلب از جای برفتند و روی بقلب علی تگین نهادند و بگتگین و پیری بدو پیوستند و قومی سوار هزیمتیان . و علی تگین نیز با قلب و میسره خود درآمد. و خوارزمشاه نیزه بستد و پیش رفت؛ چون علامتش لشکر بدیدند، چون کوه آهن درآمدند و چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد، و هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند تا بشب، پس از یکدیگر بازگشتند، چنانکه جنگ قائم ماند؛ و اگر خوارزمشاه آن نکردی، لشکری بدان بزرگی بباد شدی.
«و تیری رسیده بود خوارزمشاه را و کارگر افتاده بر جایی که از سنگهای قلعتی که در هندوستان است سنگی بر پای چپ او آمده بود. آن شهامت بین که آن درد بخورد و در معرکه اظهار نکرد و غلام را فرمود تا تیر از وی جدا کرد و جراحت ببست و چون بلشکرگاه رسید، یافت قوم را بر حال خویش، هیچ خلل نیفتاده بود و هزیمتیان را دل داده و بجای خویش بداشته؛ هر چند کمینها چند بار قصد کرده بودند، خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتّب بودند، احتیاط کرده بودند تا خللی نیفتاده بود. خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکویی گفت و هر چند مجروح بود، کس ندانست و مقدّمان را بخواند و فرود آورد و چند تن را ملامت کرد و هر یک عذر خواستند، عذر بپذیرفت و گفت بازگردید و ساخته پگاه بیایید تا کار خصم فیصل کرده آید که دشمن مقهور شده است و اگر شب نیامدی، فتح برآمدی . گفتند:
چنین کنیم. احمد را و مرا بازگرفت و گفت: این لشکر امروز بباد شده بود، اگر من پای نیفشردمی و جان بذل نکردمی، اما تیری رسید بر جایگاهی که وقتی همان جای سنگی رسیده بود، هر چند چنین است، فردا بجنگ روم. احمد گفت «روی ندارد مجروح بجنگ رفتن، مگر مصلحتی باشد که بادی در میان جهد تا نگریم که خصم چه کند، که من جاسوسان فرستادهام و شبگیر دررسند.» و طلیعهها نامزد کرد مردم آسوده . و من بازگشتم. وقت سحر کسی آمد و بتعجیل مرا بخواند، نزدیک وی رفتم. گفت: دوش همه شب نخفتم ارین جراحت و ساعتی شد تا جاسوسان بیامدند و گفتند: علی تگین سخت شکسته و متحیّر شده است که مردمش کم آمده است و بر آنست که رسولان فرستد و بصلح سخن گوید، هر چند چنین است، چاره نیست، بحیله برنشینیم و پیش رویم. احمد گفت: تا خواجه چه گوید؟ گفتم: اعیان سپاه را بباید خواند و نمود که «بجنگ خواهد رفت» تا لشکر برنشیند، آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعهگاه تا گوید که «خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد که رسول میآید» تا امروز آسایشی باشد خوارزمشاه را، آنگاه نگریم، خوارزمشاه گفت: صواب است. اعیان و مقدّمان را بخواندند و خوارزمشاه را بدیدند و بازگشتند و سوار بایستادند.
«و کوس جنگ بزدند، خوارزمشاه اسب خواست و بجهد برنشست، اسب تندی کرد، از قضاء آمده بیفتاد هم بر جانب افگار و دستش بشکست، پوشیده او را در سرای پرده، بردند بخرگاه و بر تخت بخوابانیدند و هوش از وی بشد، احمد و امیرک را بخواند، گفت: مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم، آنچه صواب است، بکنید تا دشمن کامی نباشد و این لشکر بباد نشود. احمد بگریست و گفت:
به ازین میباشد که خداوند میاندیشد، تدبیر آن کرده شود. امیرک را بنزدیک لشکر برد و ایشان را گفت که امروز جنگ نخواهد بود، میگویند علی تگین کوفته شده است و رسول خواهد فرستاد، طلیعه لشکر دمادم کنید تا لشکرگاه مخالفان، اگر جنگ پیش آرد، برنشینیم و کار پیش گیریم، اگر رسولی فرستد، حکم مشاهدت را باشد . گفتند:
سخت صواب است. و روان کردند و کوس میزدند و حزم نگاه میداشتند.
«این گرگ پیر جنگ پیشین روز بدیده بود و حال ضعف خداوندش، در شب کس فرستاده بود نزد کدخدای علی تگین، محمود بیک و پیغام داده و نموده و گفته که اصل تهوّر و تعّدی از شما بود تا سلطان خوارزمشاه را اینجا فرستاد، و چون ما از آب گذاره کردیم، واجب چنان کردی و بخرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی و عذر خواستی از آن فراخ سخنیها و تبسّطها که سلطان ازو بیازرد، تا خوارزمشاه در میان آمدی و بشفاعت سخن گفتی و کار راست کردی و چندین خون ریخته نشدی. قضا کار کرد. این از عجز نمیگویم که چاشنی دیده آمد، و خداوند سلطان ببلخ است و لشکر دمادم؛ ما کدخدایان پیشکار محتشمان باشیم، بر ما فریضه است صلاح نگاه داشتن. و هر چند که خوارزمشاه از اینچه گفتم خبر ندارد و اگر بداند، بمن بلائی رسد، اما نخواهم که بیش خونی ریخته شود. حقّ مسلمانی و حقّ مجاورت ولایت از گردن خویش بیرون کردم، آنچه صلاح خویش در آن دانید، میکنید .
«کدخدای علی تگین و علی تگین این حدیث را غنیمت شمردند و هم در شب رسول را نامزد کردند، مردی علوی وجیه از محتشمان سمرقند، و پیغامها دادند.
چاشتگاه این روز لشکر بتعبیه برنشسته بود، رسول بیامد و احمد بگفت خوارزمشاه را که بی تو چه کردم. هر چند بتن خویش مشغول بود و آن شب کرانه خواست کرد .
گفت: احمد، من رفتم . نباید که فرزندانم را ازین بد آید که سلطان گوید من با علی تگین مطابقت کردم . احمد گفت: «کار ازین درجه گذشته است، صواب آنست که من پیوستهام، تا صلح پیدا آید و از اینجا بسلامت حرکت کرده شود جانب آموی [و] از آن جانب جیحون رفته آید، آنگاه این حال بازنمایم. معتمدی چون امیرک اینجاست، این حالها چون آفتاب روشن شد، اگر چنین کرده نیامدی، بسیار خلل افتادی. خوارزمشاه را رنج باید کشید، یک ساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند.» خوارزمشاه موزه و کلاه بپوشید و بخیمه بزرگ آمد و غلامان بایستادند و کوکبهیی بزرگ و لشکر و اعیان. رسول پیش آمد و زمین بوسه داد و بنشاندند، چنانکه بخوارزمشاه نزدیکتر بود، در صلح سخن رفت. رسول گفت که علی تگین میگوید: مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند و این سلطان چون قصد برادر کرد و غزنین، من لشکر و فرزند پیش داشتم، مکافات من این بود؟ اکنون خوارزمشاه پیر دولت است، آنچه رفت در باید گذاشت برضای سلطان، بآموی رود و آنجا با لشکر مقام کند و واسطه شود تا خداوند سلطان، عذر من بپذیرد و حال لطیف شود، چنانکه در نوبت خداوند سلطان ماضی بود تا خونی ریخته نشود. خوارزمشاه گفت: سخت نیکو گفت، این کار تمام کنم و این صلاح بجای آرم، و جنگ برخاست ؛ ما سوی آموی برویم و آنجا مقام کنیم. علوی دعا گفت، و بازگردانیدندش و بخیمه بنشاندند، و خوارزمشاه بگتگین و پیری آخور سالار را و دیگر مقدّمان را گفت: چه گویید و چه بینید؟ گفتند:
فرمان خداوند سلطان آنست که ما متابع خوارزمشاه باشیم و بر فرمان او کار کنیم. و یکسوارگان ما نیک بدرد آمدهاند و بدان زشتی هزیمت شده و اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان بنشستی، خللی افتادی که دریافت نبودی، و خوارزمشاه مجروح شده است و بسیار مردم کشته شدهاند. گفت: اکنون گفت و گوی مکنید و سوار و پیاده بر تعبیه میباشید و حزم تمام بجای آرید و بر چهار جانب طلیعه گمارید که از مکر دشمن ایمن نشاید بود. گفتند: چنین کنیم.
«و خوارزمشاه برخاست و ضعفش قویتر شد، چنانکه اسهال افتاد سه بار، خوارزمشاه احمد را بخواند، گفت: کار من بود، کار رسول زودتر بگذار. احمد بگریست و بیرون آمد از سرای پرده و در خیمه بزرگ بنشست و خلعتی فاخر وصلتی بسزا بداد رسول را [و] بازگردانید و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش با او فرستاد و سخن بر آن جمله قرار دادند که چون علوی نزدیک علی تگین رسید، باید که رسول ما را بازگرداند و علی تگین بر [یک] منزل بازپس نشیند، چنانکه پیش رسول ما حرکت کند، ما نیز یک منزل امشب سوی آموی بخواهیم رفت.
«و لشکر را فرود آوردند و طلیعه از چهار جانب بگماشتند و اسهال و ضعف خوارزمشاه زیادتتر شد، شکر خادم، مهترسرای را بخواند و گفت: احمد را بخوان.
چون احمد را بدید، گفت: من رفتم، روز جزع نیست و نباید گریست، آخر کار آدمی مرگ است، شمایان مردمان پشت به پشت آرید، چنان کنید که مرگ من امشب و فردا پنهان ماند، چون یک منزل رفته باشید، اگر آشکار شود، حکم مشاهدت شمار است، که اگر عیاذا باللّه خبر مرگ من به علی تگین رسد و شما جیحون گذاره نکرده باشید، شما و این لشکر آن بینید که در عمر ندیده باشید. و امیرک حال من چون با لشکر بدرگاه نزدیک سلطان رود، بازنماید که هیچ چیز عزیزتر از جان نباشد، در رضای خداوند بذل کردم، و امیدوارم که حقّ خدمت من در فرزندانم رعایت کند.
بیش طاقت سخن نمیدارم و بجان دادن و شهادت مشغولم. احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدند و بضبط کارها مشغول شدند. «و نماز دیگر چنان شد خوارزمشاه که بیش امید نماند. احمد بخیمه بزرگ خود آمد و نقیبان را بخواند و بلشکر پیغام داد که «کار صلح قرار گرفت و علی تگین منزل کرد بر جانب سمرقند و رسول تا نماز خفتن بطلیعه ما رسید و طلیعه را بازگردانید که خوارزمشاه حرکت خواهد کرد. منتظر آواز کوس باشید، و باید میمنه و طلیعه و ساقه تعبیه ساخته روید که هر چند صلح باشد، بزمین دشمنیم و از خصم ایمن نتوان بود.» و مقدّمان خواهان این بودند.- و این است عاقبت آدمی، چنانکه شاعر گفته است:
و انّ امرأ قد سار سبعین حجّة
الی منهل من ورده لقریب
خردمند آن است که دست در قناعت زند که برهنه آمده است و برهنه خواهد گذشت . و در خبر آمده است: من اصبح آمنا فی سربه معافی فی بدنه و عنده قوت یومه فکانّما حاز الدّنیا بحذافیرها . ایزد، تعالی، توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد- «چون خوارزمشاه فرمان یافت، ممکن نشد تابوت و جز آن ساختن که خبر فاش شدی، مهد پیل راست کردند و شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه میداشت و گفتند: «از آن جراحت نمیتواند نشست و در مهد برای آسانی و آسودگی میرود.» و خبر مرگ افتاده بود در میان غلامانش، شکر خادم فرمود تا کوس فرو کوفتند و جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند و خیمه و خرگاه و سراپرده بزرگ زده، او را از پیل فرو گرفتند و خبر مرگ گوشاگوش افتاد، و احمد و شکر خادم تنی چند از خواصّ و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند و گفتند شما بشستن و تابوت ساختن مشغول شوید.
احمد نقیبان فرستاد و اعیان لشکر را بخواند که پیغامی است از خوارزمشاه، هر کس فوجی لشکر با خود آرید. همگنان ساخته بیامدند و لشکر بایستاد، احمد ایشان را فرود آورد و خالی کرد و آنچه پیش از مرگ خوارزمشاه ساخته بود از نبشته و رسول صلح تا این منزل که آمد بازگفت. غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار بستودند [و] گفت : اکنون خود را زودتر بآموی افگنیم. خواجه گفت: علی تگین زده و کوفته امروز از ما بیست فرسنگ دور است و تا خبر مرگ خوارزمشاه بدو رسد، ما بآموی رسیده باشیم. و غلامان گردن آورتر خوارزمشاه از مرگ شمّتی یافته بودند، شما را بدین رنجه کردم تا ایشان را ضبط کرده آید؛ و نماز دیگر برنشینم و همه شب برانیم، چنانکه روز به رود رسیده باشیم و جهد کنیم تا زودتر از جیحون بگذریم. جواب دادند که نیکو اندیشیده است و ما جمله متابع فرمان وییم بهرچه مثال دهد. شکر خادم را بخواند و گفت: سرهنگان خوارزمشاه را بخوان، چون حاضر شدند، سرهنگان را بنشاند، و حشمت میداشتند، پیش احمد نمینشستند، جهد بسیار کرد تا بنشستند؛ گفت: شما دانید که خوارزمشاه چند کوشید تا شما را بدین درجه رسانید. وی را دوش وفات بود که آدمی را از مرگ چاره نیست، و خداوند سلطان را زندگانی باد بجای است، و او فرزندان شایسته دارد و خدمتهای بسیار کرده است، و این سالاران و امیرک که معتمدان سلطانند، هر آینه چون بدرگاه رسند و حال بازنمایند، فرزند شایسته خوارزمشاه را جای پدر دهد و بخوارزم فرستد، و من بدین با علی تگین صلح کردهام، و او از ما دور است و تا نماز دیگر برخواهیم داشت تا بآموی رسیم زودتر، این مهتران سوی بلخ کشند و ما سوی خوارزم. اگر با من عهد کنید و بر غلامان سرائی حجّت کنید تا بخرد باشند، که چون بآموی رسیم، از خزانه خوارزمشاه صلتی داده آید، بدنام نشوید و همگان نیکونام مانید اگر، عیاذا باللّه، شغبی و تشویشی کنید، پیداست که عدد شما چند است، این شش هزار سوار و حاشیت یک ساعت دمار از شما برآرند، و تنی چند نیز اگر به علی تگین پیوندید، شما را پیش او هیچ قدری نماند و قراری بجایی . این پوست بازکرده بدان گفتم
تا خوابی دیده نیاید، این مهتران که نشستهاند با من درین یک سخناند» و روی بقوم کرد که شما همین میگویید؟ گفتند: ما بندگان فرمان برداریم. احمد ایشان را بسوگندان گران ببست و برفتند و با غلامان گفتند، جمله درشوریدند و بانگ بر- آوردند و سوی اسب و سلاح شدند. این مقدّمان برنشستند و فرمود تا لشکر برنشست بجمله، چون غلامان دیدند، یک زمان حدیث کردند با مقدّمان خود و مقدّمان آمدند که قرار گرفت، از خواجه عمید عهدی میخواهند و سوگندی که ایشان را نیازارد و همچنان داردشان که بروزگار خوارزمشاه، خواجه احمد گفت: روا باشد، بهتر از آن داشته آید که در روزگار خوارزمشاه، رفتند و بازآمدند و احمد سوگند بخورد امّا گفت: یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید، فردا اسبان بشما داده آید، این یک منزل روی چنین دارد . درین باب لختی تأمّل کردند تا آخر برین جمله گفتند که فرمان برداریم بدانچه خواجه فرماید، از هر وثاقی ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود تا دل ما قرار گیرد. گفت : سخت صواب است. برین جمله بازگشتند و چیزی بخوردند و کار راست کردند و همه شب براندند و بامداد فرود آمدند و اسبان بغلامان بازندادند و همچنین میآمدند تا از جیحون گذاره کردند و بآموی آمدند و امیرک بیهقی آنجا ببود، احمد گفت: چون این لشکر بزرگ بسلامت بازرسید، من خواستم که بدرگاه عالی آیم ببلخ، امّا این خبر بخوارزم رسد، دشوار خلل زائل توان کرد، آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویید و پادشاه از حق شناسی در حقّ این خاندان قدیم تربیت فرماید. همه خواجه احمد را ثناها گفتند و وی را پدرود کردند، و خواجه احمد فرمود تا اسبان بغلامان بازدادند. و بنده ملطّفهیی پرداخته بود مختصر، این مشرّح پرداختم تا رأی عالی بر آن واقف گردد، ان شاء اللّه تعالی .»
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳۰ - گماردن هارون به خوارزمشاهی
اگر چه این اقاصیص از تاریخ دور است، چه در تواریخ چنان میخوانند که فلان پادشاه فلان سالار را بفلان جنگ فرستاد و فلان روز صلح کردند و این آنرا یا او این را بزد و برین بگذشتند، امّا من آنچه واجب است، بجای آرم.
و خواجه بزرگ و استادم در خلوت بودند و هر دو بوالحسن: عبد اللّه و عبد الجلیل را بخواندند و من نیز حاضر بودم و نامهها نسخت کردند سوی امیرک بیهقی که پیش از لشکر بباید آمد، و بگتگین و پیری را مثال دادند تا بکالف و زم بباشند و لشکر ما از رعیّت دست کوتاه دارند، و محمد اعرابی میآید تا بآموی بایستد با لشکر کرد و عرب. [و] نامه رفت بامیر چغانیان بشرح این احوال تا هشیار باشد که علی تگین رسولی خواهد فرستاد و تقرّب او قبول خواهد بود تا فسادی تولّد نگردد. و بخواجه احمد عبد الصّمد نامه رفت- مخاطبه شیخنا بود شیخی و معتمدی کردند- و با بسیار نواخت باحمد و گفته : آنچه خوارزمشاه بدین خدمت جان عزیز بذل کرد و بداد، لاجرم حقهای آن پیر مشفق نگاه داریم در فرزندان وی که پیش ما اند و مهذّب گشته در خدمت، و یکی را که رأی واجب کند بر اثر فرستاده میشود تا آن کارها بواجبی قرار گیرد. و نامه نبشته آمد سوی حشم خوارزم باحماد این خدمت که کردند. این نامهها بتوقیع و خطّ خویش مقّید کرد. و دیگر روز بار داد هرون پسر خوارزمشاه را که از رافعیان بود از جانب مادر- امارت خراسان پیش از یعقوب لیث رافع بن سیار داشت و نشست او بپوشنگ بود، خوارزمشاه مادرش را آن وقت بزنی کرده بود که بهرات بود در روزگار یمین الدّوله پیش از خوارزمشاهی- هرون یک ساعت در بارگاه ماند، مقرّر گشت مردمان را که بجای پدر او خواهد بود. و میان دو نماز پیشین و دیگر بخانهها بازشدند.
منشور هرون بولایت خوارزم بخلیفتی خداوندزاده امیر سعید بن مسعود نسخت کردند. در منشور این پادشاه زاده را خوارزمشاه نبشتند و لقب نهادند و هرون را خلیفة الدّار خوارزمشاه خواندند. منشور توقیع شد، و نامهها نبشته آمد به احمد عبد الصّمد و حشم تا احمد کدخدای باشد؛ مخاطبه هرون ولدی و معتمدی کرده آمد. و خلعت هرون پنجشنبه هشتم جمادی الأولی سنه ثلث و عشرین و اربعمائه بر نیمه آنچه خلعت پدرش بوده بود راست کردند و درپوشانیدند، و از آنجا رفت بخانه و نیکو حق گزاردند. وستی پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هرون بود و دیداریتر، و چشم داشته بود که وی را فرستد، غمناک و نومید شد، امیر او را بنواخت و گفت:
تو خدمتهای با نامتر ازین را بکاری؛ وی زمین بوسه داد و گفت «صلاح بندگان آن باشد که خداوند بیند، و بنده یک روز خدمت و دیدار خداوند را بهمه نعمت ولایت دنیا برابر ننهد.» و روز آدینه هرون بطارم آمد و بونصر سوگند نامه نبشته بود، عرض کرد و هرون بر زبان راند و اعیان و بزرگان گواه شدند. و پس از آن پیش امیر آمد و دستوری خواست رفتن را. امیر گفت: «هشیار باش و شخص ما را پیش چشم دار تا پایگاهت زیادت شود، و احمد تو را بجای پدر است، مثالهای او را کاربند، و خدمتکاران پدر را نیکو دار و خدمت هر یک بشناس، و حقّ اصطناع بزرگ ما را فراموش مکن.» عاقبت او آن حق را فراموش کرد، پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان، دیو راه یافت بدین جوان کار نادیده تا سر بباد داد. و بجای خود بیارم که از گونه گون چه کار رفت تا خواجه احمد عبد الصّمد را بخواندند و وزارت دادند و پسرش را بدل وی بنزدیک هرون فرستادند و کار به دو جوان رسید و در سر یکدیگر شدند و آن ولایت و نواحی مضطرب گردید، و چنین است حال آن که از فرمان خداوند تخت امیر مسعود بیرون شود، آنگاه این باب پیش گیرم و بازپس شوم و کارهای سخت شگفت برانم، ان شاء اللّه تعالی.
و امیرک بیهقی برسید و حالها بشرح بازنمود. و دل امیر با وی گران کرده بودند، که خواجه بزرگ با وی بد بود از جهت بو عبد اللّه پارسی چاکرش، که امیرک رفته بود از جهت فروگرفتن عبد اللّه ببلخ و صاحب بریدی بروزگار محنت خواجه؛ و خواجه همه روز فرصت میجست، ازین سفر که ببخارا رفته بود از وی صورتها نگاشت و استادیها کرد تا صاحب بریدی بلخ از وی بازستدند و بوالقاسم حاتمک را دادند، و امیرک را سلطان قوی دل کرد که «شغل بزرگتر فرماییم و از تو ما را خیانتی ظاهر نشده است»، چه از سلطان کریمتر و شرمگینتر آدمی نتواند بود و بیارم احوال وی پس ازین.
چون این قاعده کارها برین جمله بود و هوای بلخ گرم ایستاد، امیر از بلخ حرکت کرد هشت روز باقی مانده بود از جمادی الأولی سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه بر راه دره گز با نشاط شراب و شکار. یازدهم جمادی الأخری در کوشک محمودی که سرای امارت است بغزنین مقام کرد و نیمه این ماه بباغ محمودی رفت. و اسبان بمرغزار فرستادند و اشتران سلطانی بدیولاخهای رباط کروان بر رسم رفته گسیل کردند و اللّه اعلم بالصّواب
و خواجه بزرگ و استادم در خلوت بودند و هر دو بوالحسن: عبد اللّه و عبد الجلیل را بخواندند و من نیز حاضر بودم و نامهها نسخت کردند سوی امیرک بیهقی که پیش از لشکر بباید آمد، و بگتگین و پیری را مثال دادند تا بکالف و زم بباشند و لشکر ما از رعیّت دست کوتاه دارند، و محمد اعرابی میآید تا بآموی بایستد با لشکر کرد و عرب. [و] نامه رفت بامیر چغانیان بشرح این احوال تا هشیار باشد که علی تگین رسولی خواهد فرستاد و تقرّب او قبول خواهد بود تا فسادی تولّد نگردد. و بخواجه احمد عبد الصّمد نامه رفت- مخاطبه شیخنا بود شیخی و معتمدی کردند- و با بسیار نواخت باحمد و گفته : آنچه خوارزمشاه بدین خدمت جان عزیز بذل کرد و بداد، لاجرم حقهای آن پیر مشفق نگاه داریم در فرزندان وی که پیش ما اند و مهذّب گشته در خدمت، و یکی را که رأی واجب کند بر اثر فرستاده میشود تا آن کارها بواجبی قرار گیرد. و نامه نبشته آمد سوی حشم خوارزم باحماد این خدمت که کردند. این نامهها بتوقیع و خطّ خویش مقّید کرد. و دیگر روز بار داد هرون پسر خوارزمشاه را که از رافعیان بود از جانب مادر- امارت خراسان پیش از یعقوب لیث رافع بن سیار داشت و نشست او بپوشنگ بود، خوارزمشاه مادرش را آن وقت بزنی کرده بود که بهرات بود در روزگار یمین الدّوله پیش از خوارزمشاهی- هرون یک ساعت در بارگاه ماند، مقرّر گشت مردمان را که بجای پدر او خواهد بود. و میان دو نماز پیشین و دیگر بخانهها بازشدند.
منشور هرون بولایت خوارزم بخلیفتی خداوندزاده امیر سعید بن مسعود نسخت کردند. در منشور این پادشاه زاده را خوارزمشاه نبشتند و لقب نهادند و هرون را خلیفة الدّار خوارزمشاه خواندند. منشور توقیع شد، و نامهها نبشته آمد به احمد عبد الصّمد و حشم تا احمد کدخدای باشد؛ مخاطبه هرون ولدی و معتمدی کرده آمد. و خلعت هرون پنجشنبه هشتم جمادی الأولی سنه ثلث و عشرین و اربعمائه بر نیمه آنچه خلعت پدرش بوده بود راست کردند و درپوشانیدند، و از آنجا رفت بخانه و نیکو حق گزاردند. وستی پسر دیگر خوارزمشاه مردتر از هرون بود و دیداریتر، و چشم داشته بود که وی را فرستد، غمناک و نومید شد، امیر او را بنواخت و گفت:
تو خدمتهای با نامتر ازین را بکاری؛ وی زمین بوسه داد و گفت «صلاح بندگان آن باشد که خداوند بیند، و بنده یک روز خدمت و دیدار خداوند را بهمه نعمت ولایت دنیا برابر ننهد.» و روز آدینه هرون بطارم آمد و بونصر سوگند نامه نبشته بود، عرض کرد و هرون بر زبان راند و اعیان و بزرگان گواه شدند. و پس از آن پیش امیر آمد و دستوری خواست رفتن را. امیر گفت: «هشیار باش و شخص ما را پیش چشم دار تا پایگاهت زیادت شود، و احمد تو را بجای پدر است، مثالهای او را کاربند، و خدمتکاران پدر را نیکو دار و خدمت هر یک بشناس، و حقّ اصطناع بزرگ ما را فراموش مکن.» عاقبت او آن حق را فراموش کرد، پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان، دیو راه یافت بدین جوان کار نادیده تا سر بباد داد. و بجای خود بیارم که از گونه گون چه کار رفت تا خواجه احمد عبد الصّمد را بخواندند و وزارت دادند و پسرش را بدل وی بنزدیک هرون فرستادند و کار به دو جوان رسید و در سر یکدیگر شدند و آن ولایت و نواحی مضطرب گردید، و چنین است حال آن که از فرمان خداوند تخت امیر مسعود بیرون شود، آنگاه این باب پیش گیرم و بازپس شوم و کارهای سخت شگفت برانم، ان شاء اللّه تعالی.
و امیرک بیهقی برسید و حالها بشرح بازنمود. و دل امیر با وی گران کرده بودند، که خواجه بزرگ با وی بد بود از جهت بو عبد اللّه پارسی چاکرش، که امیرک رفته بود از جهت فروگرفتن عبد اللّه ببلخ و صاحب بریدی بروزگار محنت خواجه؛ و خواجه همه روز فرصت میجست، ازین سفر که ببخارا رفته بود از وی صورتها نگاشت و استادیها کرد تا صاحب بریدی بلخ از وی بازستدند و بوالقاسم حاتمک را دادند، و امیرک را سلطان قوی دل کرد که «شغل بزرگتر فرماییم و از تو ما را خیانتی ظاهر نشده است»، چه از سلطان کریمتر و شرمگینتر آدمی نتواند بود و بیارم احوال وی پس ازین.
چون این قاعده کارها برین جمله بود و هوای بلخ گرم ایستاد، امیر از بلخ حرکت کرد هشت روز باقی مانده بود از جمادی الأولی سنه ثلاث و عشرین و اربعمائه بر راه دره گز با نشاط شراب و شکار. یازدهم جمادی الأخری در کوشک محمودی که سرای امارت است بغزنین مقام کرد و نیمه این ماه بباغ محمودی رفت. و اسبان بمرغزار فرستادند و اشتران سلطانی بدیولاخهای رباط کروان بر رسم رفته گسیل کردند و اللّه اعلم بالصّواب
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳۶ - جواب نامهٔ احمد عبدالصمد
و درین میانها خبر رسیده بود که پسر یغمر ترکمان و پسران دیگر مقدّمان ترکمانان که تاش فراش سپاه سالار عراق مثال داد تا ایشان را بکشتند بدان وقت که سوی ری میرفت، از بلخان کوه درآمدند با بسیار ترکمانان دیگر؛ قصد اطراف مملکت میدارند که کین پدر را از مسلمانان بکشند. امیر، رضی اللّه عنه، سپاه سالار علی دایه را مثال داد تا بطوس رود و حاجب بزرگ بلگاتگین سوی سرخس و طلیعه فرستند و احوال ترکمانان مطالعه کنند. و حاجب بزرگ بلگاتگین از نشابور برفت با غلامان و خیل خود، و سپاه سالار علی دیگر روز چهارشنبه. و نامهها رفت به باکالنجار با مجمّزان تا هشیار و بیدار باشد و لشکری قوی به دهستان فرستد تا برباط مقام کنند و راهها نگاه دارند. و همچنین نامهها رفت به نسا و باورد تا شحنه و مردم آن نواحی گوش بسپاه سالار علی و حاجب بلگاتگین دارند.
و خیلتاش مسرع که بخوارزم رفته بود نزدیک خواجه احمد عبد الصّمد جواب نامه بازآورد و گفت: مرا دو روز نگاه داشت و اسبی قیمتی و بیستتا جامه و بیست هزار درم بخشید و گفت بر اثر بسه روز حرکت کنم. و جواب نامه برین جمله بود که «فرمان عالی رسید بخطّ خواجه بونصر مشکان آراسته بتوقیع و درج آن ملطّفه بخطّ عالی، و بنده آن را بر سر و چشم نهاد . و بونصر مشکان نیز ملطّفهیی نبشته بود بفرمان عالی و سخنی در گوش بنده افگنده که از آن سخت بشکوهید بدان سبب که چیزی شنود که نه بابت اوست و هرگز بخاطر نگذشته است و خویشتن را محلّ آن نداند.
خیلتاش را بازگردانید و این شغل را که بنده میراند ببونصر برغشی مفوّض خواهد کرد که مردی کافی و پسندیده است. و هرون سخت خردمند و خویشتندار است، ان شاء اللّه تعالی که در غیبت بنده همچنین بماند. و عبد الجبّار را با خویشتن میآرد بنده بر حکم فرمان عالی تا پخته بازگردد و سعادت خدمت درگاه عالی یافته . بنده بر اثر خیلتاش بسه روز ازینجا برود تا بزودی بدرگاه عالی رسد.» و جواب استادم نبشته بود هم بمخاطبه معتاد : الشّیخ الجلیل السّید ابی نصر بن مشکان، احمد عبد الصّمد صغیره و وضیعه، و با وی سخن بسیار با تواضع رانده، چنانکه بونصر از آن شگفت داشت و گفت «تمام مردی است این مهتر، وی را شناخته بودم امّا ندانستم که تا این جایگاه است» و نامهها بنزدیک امیر برد.
و خیلتاش مسرع که بخوارزم رفته بود نزدیک خواجه احمد عبد الصّمد جواب نامه بازآورد و گفت: مرا دو روز نگاه داشت و اسبی قیمتی و بیستتا جامه و بیست هزار درم بخشید و گفت بر اثر بسه روز حرکت کنم. و جواب نامه برین جمله بود که «فرمان عالی رسید بخطّ خواجه بونصر مشکان آراسته بتوقیع و درج آن ملطّفه بخطّ عالی، و بنده آن را بر سر و چشم نهاد . و بونصر مشکان نیز ملطّفهیی نبشته بود بفرمان عالی و سخنی در گوش بنده افگنده که از آن سخت بشکوهید بدان سبب که چیزی شنود که نه بابت اوست و هرگز بخاطر نگذشته است و خویشتن را محلّ آن نداند.
خیلتاش را بازگردانید و این شغل را که بنده میراند ببونصر برغشی مفوّض خواهد کرد که مردی کافی و پسندیده است. و هرون سخت خردمند و خویشتندار است، ان شاء اللّه تعالی که در غیبت بنده همچنین بماند. و عبد الجبّار را با خویشتن میآرد بنده بر حکم فرمان عالی تا پخته بازگردد و سعادت خدمت درگاه عالی یافته . بنده بر اثر خیلتاش بسه روز ازینجا برود تا بزودی بدرگاه عالی رسد.» و جواب استادم نبشته بود هم بمخاطبه معتاد : الشّیخ الجلیل السّید ابی نصر بن مشکان، احمد عبد الصّمد صغیره و وضیعه، و با وی سخن بسیار با تواضع رانده، چنانکه بونصر از آن شگفت داشت و گفت «تمام مردی است این مهتر، وی را شناخته بودم امّا ندانستم که تا این جایگاه است» و نامهها بنزدیک امیر برد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲ - رای بوسهل حمدوی در باب ری
روز سهشنبه شش روز از جمادی الأخری گذشته، پس از بار بوسهل حمدوی خلعت بپوشید و پیش آمد و زمین بوسه داد و عقدی گوهر پیش امیر نهاد و بنشاندندش، امیر گفت: «مبارک باد» و انگشترییی نام سلطان بر وی نبشته ببوسهل داد و گفت:
این انگشتری مملکت عراق است و بدست تو دادیم و خلیفت مائی در آن دیار و پس از فرمانهای ما بر مثال تو کار باید کرد لشکری و رعیت را در آنچه بمصالح مملکت پیوندد. آن کارها را بدل قوی پیش باید برد. بوسهل گفت: فرمانبردار است بنده و جهد کند و از ایزد، عزّ ذکره، توفیق خواهد تا حقّ این اعتماد را گزارده شود و زمین بوسه داد و بازگشت سوی خانه، و همه بزرگان نزدیک وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند.
دیگر روز امیر، رضی اللّه عنه، بار داد و پس از بار خالی کرد با وزیر و بوسهل حمدوی و بونصر مشکان؛ امیر بوسهل را گفت: دوش در حدیث ری و جبال عراق اندیشه کردیم، صواب چنان نمود ما را که فرزند سعید را با تو بفرستیم ساخته با تجمّلی بسزا تا وی نشانه بود و تو بکدخدایی قیام کنی، چنانکه حلّ و عقد و خفض و رفع و امر و نهی بتو باشد و فرزند گوش باشارت تو دارد و حشمتی بزرگ باشد. بوسهل گفت: رای عالی برتر رایهاست و خداوند را احوالی که آنجاست مقّررتر است و فرمان خداوند راست. اگر دستوری باشد، بنده بمقدار دانش خویش و آنچه دیدار افتاده است وی را و داند، باز گوید و پس از آن بفرمان عالی کار میکند. امیر گفت: بشرح باز باید نمود که مناصحت تو مقرّر است.
گفت: زندگانی خداوند دراز باد، حال ری و جبال امروز برخلاف آنست که خداوند بگذاشته بود، و آنجا فترتها افتاده است؛ و بدین قوم که آنجا رفتند، بس قوّتی ظاهر نگشت، چنانکه مقّرر است، که اگر گشته بودی، بنده را بتازگی فرستاده نیامدی. و ری و جبال دیار مخالفان است و خراسانیان را مردم آن دیار دوست ندارند و خزائن آل سامان همه در سر ری شد تا آنگاه که بو الحسن سیمجور با ایشان صلحی نهاد میان خداوندان خویش و آل بویه و مدّتی مخالفت برخاست و شمشیرها در نیام شد. و پسر کاکو که امروز ولایت سپاهان و همدان و بعضی از جبال وی دارد، مخالفی داهی است و گربز، هم مال دارد و هم لشکر و هم زرق و حیلت و مکر، تا دندانی بدو نموده نیاید، چنانکه سزای خویش بیند و بر نعمت ولایت نماند و یا سر بر خطّ آرد و پسر را بدرگاه عالی فرستد و بنده و طاعتدار باشد و مال قوی که با وی نهاده آید سال بسال میدهد و اصحاب اطراف بدو نگرند و دم درکشند، جز چنین هرگز کار ری و جبال نظام نگیرد . و طاهر و تاش و آن قوم که آنجااند بشراب و نشاط مشغولند و غافل نشسته، کار چون پیش رود؟
و من بنده که به ری رسیدم آنجا یک ماه بباشم و قصد سپاهان و پسر کاکو کنم و تا از شغل وی فارغ دل نگردم، دل به ری ننهم. و اگر خداوندزاده با من باشد، بهیچ حال رواندارم که وی را به ری مانم که بر رازیان اعتماد نتوانم کرد و ناچار وی را با خویشتن برم و چشم از وی برنتوانم داشت. و چون روی بخصمی نهادم، ندانم که صلح باشد یا جنگ، اگر صلح باشد، خود نیک و اگر جنگ باشد، چون من بنده بسیار بندگان در خدمت و رضای خداوند روان شوند در طاعت خویش باشد، ندانم تا حال خداوند زاده چون شود و از آن مسافت دور تا بنشابور رسد، صد هزار دشمن پیش است. اگر خداوند بیند، نام ولایت ری و عراق بر وی نهاده شود و بنده بخلیفتی وی برود و بنام وی خطبه کند و یک ماهی به ری بباشد تا عمال برکار شوند و کارتاش و لشکری که آنجاست بسازد و همچنین کار لشکری که از درگاه با بنده نامزد شود و ساخته قصد پسر کاکو کنیم و کار او را بصلح یا بجنگ بر قاعده راست بداریم و فارغ دل سوی ری بازگردیم و خداوند را آگاه کنیم، آنگاه خداوندزاده بر قاعده درست حرکت کند و به ری آید و مشغولی دل نمانده باشد.
بنده را آنچه فراز آمد بازنمود، رای عالی برتر است.
امیر خواجه بزرگ و بونصر را گفت: شما چه گویید؟ احمد گفت: رای سخت درست است و خود جز این نشاید، واجب است امضا کردن . بونصر گفت: هر چند این نه پیشه من است، من باری ازین سخن بوی فتح سپاهان یافتم . امیر بخندید و گفت: رای من همچنین بود که بوسهل گفت و صواب جز این نیست. و آنجا لشکری قوی است، و زیادت چند باید؟ و عمّال را اختیار باید کرد ازین قوم که بدرگاهند.
بوسهل گفت: هر چند آنجا لشکری بسیار است، بنده باید که از اینجا ساخته رود با لشکری دیگر [تا] هم جانب بنده را حشمتی افتد در دل موافق و مخالف و هم پسر کاکو و دیگران بدانند که از جانب خراسان لشکری دمادم است و حشمتی تمام افتد.
امیرگفت: نیک آمد، تو اعیان و مقدّمان لشکر را شناسی، نسختی کن و درخواه تا نامزد کنیم. بوسهل دوات و کاغذ خواست، از دیوان رسالت بیاوردند، بوسهل نبشتن گرفت ؛ پسر ارسلان جاذب را بخواست و گفت: هم نام دارد و هم مردم و هم بتن خویش مرد است. اجابت یافت. و دو سرهنگ سرایی محتشم نیز بخواست با دویست غلام سرایی گردنکش مبارزتر بریش نزدیک . اجابت یافت . گفت:
زندگانی خداوند دراز باد، پنج پیل نر خیاره و پنج ماده دیوار افکن دروازه شکن بباید. باشد که بکار آید، شهری را که حصار گیرند . اجابت یافت. و از عمّال بوالحسن سیّاری و بوسعد غسّان و عبد الرزّاق مستوفی را درخواست. اجابت یافت.
امیر گفت وزیر را: «بدیوان رو و شغل لشکر و عمّال همه راست کن تا بفرماییم کار غلامان و پیلان راست کردن، چنانکه غرّه رجب را سوی ری رود، که ما بهمه حالها سوم یا چهارم رجب بر جانب هرات حرکت خواهیم کرد تا دل از جانب ری و عراق فارغ کرده باشیم.» بازگشتند از پیش امیر، و وزیر آن روز تا نماز شام بدیوان بماند تا این مقدّمان را بخواندند و بیستگانی بدادند و گفت: ساخته باشید که با بوسهل سوی ری بروید. ایشان بازگشتند و کارها ساختن گرفتند. و امیر مهترسرای و دبیر غلامان را بخواند و دویست غلام بیشتر خط آورده همه خیاره و مبارز و اهل سلاح بگزید و نام نبشتند و پیش آوردند با دو سرهنگ گردنکش و همگان را آزاد کرد و صلت و بیستگانی بدادند و اسبان نیک دادندشان و سرهنگان را خلعت و علامت دادند و فرمودند تا نزدیک بوسهل رفتند. و پیلان نیز بگزیدند و نزدیک وی بردند. و بوسهل بگرم ساختن گرفت و تجمّل و آلت بسیار فراز میآورد و کار میساخت، و غلامی بیست داشت و پنجاه و شصت دیگر خرید، تا با ری برفت.
این انگشتری مملکت عراق است و بدست تو دادیم و خلیفت مائی در آن دیار و پس از فرمانهای ما بر مثال تو کار باید کرد لشکری و رعیت را در آنچه بمصالح مملکت پیوندد. آن کارها را بدل قوی پیش باید برد. بوسهل گفت: فرمانبردار است بنده و جهد کند و از ایزد، عزّ ذکره، توفیق خواهد تا حقّ این اعتماد را گزارده شود و زمین بوسه داد و بازگشت سوی خانه، و همه بزرگان نزدیک وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند.
دیگر روز امیر، رضی اللّه عنه، بار داد و پس از بار خالی کرد با وزیر و بوسهل حمدوی و بونصر مشکان؛ امیر بوسهل را گفت: دوش در حدیث ری و جبال عراق اندیشه کردیم، صواب چنان نمود ما را که فرزند سعید را با تو بفرستیم ساخته با تجمّلی بسزا تا وی نشانه بود و تو بکدخدایی قیام کنی، چنانکه حلّ و عقد و خفض و رفع و امر و نهی بتو باشد و فرزند گوش باشارت تو دارد و حشمتی بزرگ باشد. بوسهل گفت: رای عالی برتر رایهاست و خداوند را احوالی که آنجاست مقّررتر است و فرمان خداوند راست. اگر دستوری باشد، بنده بمقدار دانش خویش و آنچه دیدار افتاده است وی را و داند، باز گوید و پس از آن بفرمان عالی کار میکند. امیر گفت: بشرح باز باید نمود که مناصحت تو مقرّر است.
گفت: زندگانی خداوند دراز باد، حال ری و جبال امروز برخلاف آنست که خداوند بگذاشته بود، و آنجا فترتها افتاده است؛ و بدین قوم که آنجا رفتند، بس قوّتی ظاهر نگشت، چنانکه مقّرر است، که اگر گشته بودی، بنده را بتازگی فرستاده نیامدی. و ری و جبال دیار مخالفان است و خراسانیان را مردم آن دیار دوست ندارند و خزائن آل سامان همه در سر ری شد تا آنگاه که بو الحسن سیمجور با ایشان صلحی نهاد میان خداوندان خویش و آل بویه و مدّتی مخالفت برخاست و شمشیرها در نیام شد. و پسر کاکو که امروز ولایت سپاهان و همدان و بعضی از جبال وی دارد، مخالفی داهی است و گربز، هم مال دارد و هم لشکر و هم زرق و حیلت و مکر، تا دندانی بدو نموده نیاید، چنانکه سزای خویش بیند و بر نعمت ولایت نماند و یا سر بر خطّ آرد و پسر را بدرگاه عالی فرستد و بنده و طاعتدار باشد و مال قوی که با وی نهاده آید سال بسال میدهد و اصحاب اطراف بدو نگرند و دم درکشند، جز چنین هرگز کار ری و جبال نظام نگیرد . و طاهر و تاش و آن قوم که آنجااند بشراب و نشاط مشغولند و غافل نشسته، کار چون پیش رود؟
و من بنده که به ری رسیدم آنجا یک ماه بباشم و قصد سپاهان و پسر کاکو کنم و تا از شغل وی فارغ دل نگردم، دل به ری ننهم. و اگر خداوندزاده با من باشد، بهیچ حال رواندارم که وی را به ری مانم که بر رازیان اعتماد نتوانم کرد و ناچار وی را با خویشتن برم و چشم از وی برنتوانم داشت. و چون روی بخصمی نهادم، ندانم که صلح باشد یا جنگ، اگر صلح باشد، خود نیک و اگر جنگ باشد، چون من بنده بسیار بندگان در خدمت و رضای خداوند روان شوند در طاعت خویش باشد، ندانم تا حال خداوند زاده چون شود و از آن مسافت دور تا بنشابور رسد، صد هزار دشمن پیش است. اگر خداوند بیند، نام ولایت ری و عراق بر وی نهاده شود و بنده بخلیفتی وی برود و بنام وی خطبه کند و یک ماهی به ری بباشد تا عمال برکار شوند و کارتاش و لشکری که آنجاست بسازد و همچنین کار لشکری که از درگاه با بنده نامزد شود و ساخته قصد پسر کاکو کنیم و کار او را بصلح یا بجنگ بر قاعده راست بداریم و فارغ دل سوی ری بازگردیم و خداوند را آگاه کنیم، آنگاه خداوندزاده بر قاعده درست حرکت کند و به ری آید و مشغولی دل نمانده باشد.
بنده را آنچه فراز آمد بازنمود، رای عالی برتر است.
امیر خواجه بزرگ و بونصر را گفت: شما چه گویید؟ احمد گفت: رای سخت درست است و خود جز این نشاید، واجب است امضا کردن . بونصر گفت: هر چند این نه پیشه من است، من باری ازین سخن بوی فتح سپاهان یافتم . امیر بخندید و گفت: رای من همچنین بود که بوسهل گفت و صواب جز این نیست. و آنجا لشکری قوی است، و زیادت چند باید؟ و عمّال را اختیار باید کرد ازین قوم که بدرگاهند.
بوسهل گفت: هر چند آنجا لشکری بسیار است، بنده باید که از اینجا ساخته رود با لشکری دیگر [تا] هم جانب بنده را حشمتی افتد در دل موافق و مخالف و هم پسر کاکو و دیگران بدانند که از جانب خراسان لشکری دمادم است و حشمتی تمام افتد.
امیرگفت: نیک آمد، تو اعیان و مقدّمان لشکر را شناسی، نسختی کن و درخواه تا نامزد کنیم. بوسهل دوات و کاغذ خواست، از دیوان رسالت بیاوردند، بوسهل نبشتن گرفت ؛ پسر ارسلان جاذب را بخواست و گفت: هم نام دارد و هم مردم و هم بتن خویش مرد است. اجابت یافت. و دو سرهنگ سرایی محتشم نیز بخواست با دویست غلام سرایی گردنکش مبارزتر بریش نزدیک . اجابت یافت . گفت:
زندگانی خداوند دراز باد، پنج پیل نر خیاره و پنج ماده دیوار افکن دروازه شکن بباید. باشد که بکار آید، شهری را که حصار گیرند . اجابت یافت. و از عمّال بوالحسن سیّاری و بوسعد غسّان و عبد الرزّاق مستوفی را درخواست. اجابت یافت.
امیر گفت وزیر را: «بدیوان رو و شغل لشکر و عمّال همه راست کن تا بفرماییم کار غلامان و پیلان راست کردن، چنانکه غرّه رجب را سوی ری رود، که ما بهمه حالها سوم یا چهارم رجب بر جانب هرات حرکت خواهیم کرد تا دل از جانب ری و عراق فارغ کرده باشیم.» بازگشتند از پیش امیر، و وزیر آن روز تا نماز شام بدیوان بماند تا این مقدّمان را بخواندند و بیستگانی بدادند و گفت: ساخته باشید که با بوسهل سوی ری بروید. ایشان بازگشتند و کارها ساختن گرفتند. و امیر مهترسرای و دبیر غلامان را بخواند و دویست غلام بیشتر خط آورده همه خیاره و مبارز و اهل سلاح بگزید و نام نبشتند و پیش آوردند با دو سرهنگ گردنکش و همگان را آزاد کرد و صلت و بیستگانی بدادند و اسبان نیک دادندشان و سرهنگان را خلعت و علامت دادند و فرمودند تا نزدیک بوسهل رفتند. و پیلان نیز بگزیدند و نزدیک وی بردند. و بوسهل بگرم ساختن گرفت و تجمّل و آلت بسیار فراز میآورد و کار میساخت، و غلامی بیست داشت و پنجاه و شصت دیگر خرید، تا با ری برفت.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۴ - ذکر آنچه تازه گشت به نشابور
ذکر آنچه بنشابور تازه گشت در تابستان این سال از نوادر و عجایب
امیر مسعود، رضی اللّه عنه، یک روز بار داد و پس از نماز بامداد نامه صاحب برید ری رسیده بود که «ترکمانان بهیچ حال آرام نمیگیرند، و تا خبر پسر یغمر بشنودهاند که از بلخان کوه به بیابان درآمد با لشکری تا کین پدر و کشتگان بازخواهد، از لونی دیگر شدهاند، و از ایشان زمان زمان فسادی خواهد رفت. و سپاه سالارتاش و طاهر بدین سبب دل مشغول میباشند و گفتند باز باید نمود. بندهانها کرد تا مقرّر گردد.» من که بوالفضلم ایستاده بودم که نوبت مرا بود و استادم بونصر نیامده بود، امیر مرا آواز داد که کس فرست تا بونصر بیاید. من وکیل در را بتاختم، در ساعت بونصر بیامد، و بیگاه گونه شده بود، امیر با وی خالی کرد تا نزدیک شام. پس پوشیده مرا گفت: اگر امیر پرسد که بونصر بازگشت؟ بگوی که «کاغذ برد تا آنچه نبشتنی است نبشته آید.» و نماز شام بازگشت، گفت: «بدان یا بو الفضل که تدبیری پیش گرفته آمده است که از آن بسیار فساد تولد خواهد کرد.» و امیر پس از رفتن او مرا بخواند و گفت: بونصر کی رفت؟ گفتم: «نماز شام، و با وی کاغذ بردند.» گفت: رقعتی از خویشتن بنویس بوی و بگوی که امشب آن نامهها را که فرمودهایم نسخت باید کرد و بیاض نباید کرد تا فردا در نسخت تأمّل کنیم و با خواجه نیز اندر آن باب رای زنیم، آنگاه آنچه فرمودنی است فرموده آید. و من بازگشتم و رقعت نبشتم و بفرستادم.
دیگر روز چون بار بگسست، خالی کرد با وزیر و بونصر تا چاشتگاه فراخ پس برخاستند و بر کران چمن باغ دکّانی بود دو بدو آنجا بنشستند و بسیار سخن گفتند، و احمد بدیوان خویش رفت. و بونصر را بر آن دکّان میان درختان محفوری افگندند و مرا بخواند، نزدیک وی رفتم، نسختی کرده سوی طاهر دبیر، مرا داد و گفت: ملطّفه خرد باید نبشت. مثال بود طاهر را که «عزیمت ما بر آن قرار گرفت که خواجه عمید بوسهل حمدوی را با فوجی لشکر قوی و مقدّمی با نام فرستاده آید، و سخت زود خواهد آمد بر اثر این ملطّفه. و ما پنجم رجب حرکت خواهیم کرد سوی هرات و چون در ضمان سلامت آنجا رسیم، گروهی را از ترکمانان میفرو گرفته آید آنجا و بنههای ایشان را سوی غزنین برده شود.
چنان باید که تو نیز که طاهری تدبیر این کار پوشیده بسازی و ببهانه آنکه عرض خواهی کرد، ایشان را فرو گرفته آید. و بوسهل حمدوی نیز آنجا رسیده باشد، اشارت وی درین باب نگاه داشته آید. این مهمّ را که نه خرد حدیثی است این ملطّفه خرد بتوقیع ما مؤکّد گشت و رکابدار را پوشیده فرموده آمده است تا آنرا در اسب نمد یا میان آستر موزه، چنانکه صواب بیند، پنهان کند. و نامهیی است توقیعی با وی فراخ نبشته در معنی شغلهای آن جانب بر کاغذ بزرگ تا چنان نموده آید که بدان کارها آمده است.» و نامهیی دیگر بود در خبر شغل فریضه بجانب ری و جبال. و من که بوالفضلم این ملطفه خرد و نامه بزرگ تحریر کردم و استادم پیش برد و هر دو توقیع کرد و بازآورد. و رکابداری از معتمدان بیاوردند و وی را اسبی نیک بدادند و دو هزار درم صلتی و این ملطّفه و نامه بدو داده آمد و استادم وی را مثالها داد که ملطّفه خرد را چه کند و نامه بزرگ را بر چه جمله رساند. و گشاد نامه نبشتم، و رکابدار برفت. و بونصر نزدیک امیر شد و آنچه کرده بود بازگفت، و امیر برخاست و فرودسرای رفت و نشاط شراب کرد خالی .
و بونصر هم بر آنجای بازآمد و خالی بنشست و مرا گفت: نامه نویس از من بوکیل گوزگانان و کروان تا ده هزار گوسپند از آن من که بدست وی است میش و بره در ساعت که این نامه بخواند دربها افگند و بنرخ روز بفروشد و زر و سیم نقد کند و بغزنین فرستد. من نامه نبشتم و وی آنرا بخطّ خویش استوار کرد و خریطه کردند و در اسکدار گوزگانان نهادند و حلقه برافگندند و بر در زدند و گسیل کردند. و استادم باندیشه دراز فروشد، و من با خویشتن میگفتم که اگر امیر فرمود تا ترکمانان را به ری فروگیرند، این گوسپندان را برباط کروان بنرخ روز فروختن معنی چیست؟ مرا گفت: «همانا همی اندیشی حدیث ترکمانان و فروگرفتن ایشان و نامه من تا گوسفندان را فروخته آید.» گفتم و اللّه بجان و سر خداوند که همین میاندیشم. گفت: «بدان که این فروگرفتن ترکمانان رایی است نادرست و تدبیری خطا، که بهیچ حال ممکن نشود سه چهار هزار سوار را فروگرفتن. و از آنجا سلطان را نامه نارسیده که ترکمانان را بچه حیله فروگرفتند، شتابی کند و تنی چند را فرماید تا بهرات فروگیرند و بنههای ایشان را برانند و این قوم را که با بنهاند بجنبانند و خبر به ری رسد و ایشان را درشورانند و پسر یغمر از بلخان کوه درآید با فوجی سوار دیگر سخت قوی و همگنان بهم پیوندند و بخراسان درآیند و هر چه دریابند از چهارپای درربایند و بسیار فساد کنند. من پیشتر بدیدم و مثال دادم تا گوسپندان من بفروشند تا اگر چه بارزان بهاتر بفروشند، باری چیزی بمن رسد و خیر خیر غارت نشود، که این تدبیر خطا پیش گرفتهاند و خواجه بزرگ و من درین باب بسیار بگفتیم و عاقبت کار بازنمودیم، سود نداشت، که این خداوند بهمّت و جگر بخلاف پدر است، پدرش مردی بود حرون و دوراندیش، اگر گفتی چیزی ناصواب را که من چنین خواهم کرد از سر جبّاری و پادشاهی خویش گفتی و اگر کس صواب و خطای آن بازنمودی، در خشم شدی و مشغله کردی و دشنام دادی، باز چون اندیشه را بر آن گماشتی بسر راه راست بازآمدی؛ و طبع این خداوند دیگر است که استبدادی میکند نااندیشیده، ندانم تا عاقبت این کارها چون باشد.» این بگفت و بازگشت بخانه. و من با خویشتن گفتم که سخت دور دیده است این مرد، و باشد که چنین نباشد. و حقّا ثمّ حقّا که همچنان آمد که وی اندیشیده بود، که تدبیر فروگرفتن ترکمانان به ری راست نیامد و در رمیدند، چنانکه قصّه آن بیارم، و از ری سوی خراسان بیامدند و از ایشان آن فساد رفت که رفت و چهارپای گوزگانان بیشتر براندند . و پس یک سال بغزنین با استادم نان میخوردم، برّهیی سخت فربه نهاده بودند، مرا و بونصر طیفور [را] که سپاه سالار شاهنشاهان بوده بود، گفت: برّه چون است؟ گفتم:
بغایت فربه. گفت: از گوزگانان آوردهاند. ما در یکدیگر نگریستیم. بخندید، گفت:
این برّه از بهای آن گوسپندان خریدهاند از آنکه برباط کروان فروختهاند و این قصّه که نبشتم بازگفت.
امیر مسعود، رضی اللّه عنه، یک روز بار داد و پس از نماز بامداد نامه صاحب برید ری رسیده بود که «ترکمانان بهیچ حال آرام نمیگیرند، و تا خبر پسر یغمر بشنودهاند که از بلخان کوه به بیابان درآمد با لشکری تا کین پدر و کشتگان بازخواهد، از لونی دیگر شدهاند، و از ایشان زمان زمان فسادی خواهد رفت. و سپاه سالارتاش و طاهر بدین سبب دل مشغول میباشند و گفتند باز باید نمود. بندهانها کرد تا مقرّر گردد.» من که بوالفضلم ایستاده بودم که نوبت مرا بود و استادم بونصر نیامده بود، امیر مرا آواز داد که کس فرست تا بونصر بیاید. من وکیل در را بتاختم، در ساعت بونصر بیامد، و بیگاه گونه شده بود، امیر با وی خالی کرد تا نزدیک شام. پس پوشیده مرا گفت: اگر امیر پرسد که بونصر بازگشت؟ بگوی که «کاغذ برد تا آنچه نبشتنی است نبشته آید.» و نماز شام بازگشت، گفت: «بدان یا بو الفضل که تدبیری پیش گرفته آمده است که از آن بسیار فساد تولد خواهد کرد.» و امیر پس از رفتن او مرا بخواند و گفت: بونصر کی رفت؟ گفتم: «نماز شام، و با وی کاغذ بردند.» گفت: رقعتی از خویشتن بنویس بوی و بگوی که امشب آن نامهها را که فرمودهایم نسخت باید کرد و بیاض نباید کرد تا فردا در نسخت تأمّل کنیم و با خواجه نیز اندر آن باب رای زنیم، آنگاه آنچه فرمودنی است فرموده آید. و من بازگشتم و رقعت نبشتم و بفرستادم.
دیگر روز چون بار بگسست، خالی کرد با وزیر و بونصر تا چاشتگاه فراخ پس برخاستند و بر کران چمن باغ دکّانی بود دو بدو آنجا بنشستند و بسیار سخن گفتند، و احمد بدیوان خویش رفت. و بونصر را بر آن دکّان میان درختان محفوری افگندند و مرا بخواند، نزدیک وی رفتم، نسختی کرده سوی طاهر دبیر، مرا داد و گفت: ملطّفه خرد باید نبشت. مثال بود طاهر را که «عزیمت ما بر آن قرار گرفت که خواجه عمید بوسهل حمدوی را با فوجی لشکر قوی و مقدّمی با نام فرستاده آید، و سخت زود خواهد آمد بر اثر این ملطّفه. و ما پنجم رجب حرکت خواهیم کرد سوی هرات و چون در ضمان سلامت آنجا رسیم، گروهی را از ترکمانان میفرو گرفته آید آنجا و بنههای ایشان را سوی غزنین برده شود.
چنان باید که تو نیز که طاهری تدبیر این کار پوشیده بسازی و ببهانه آنکه عرض خواهی کرد، ایشان را فرو گرفته آید. و بوسهل حمدوی نیز آنجا رسیده باشد، اشارت وی درین باب نگاه داشته آید. این مهمّ را که نه خرد حدیثی است این ملطّفه خرد بتوقیع ما مؤکّد گشت و رکابدار را پوشیده فرموده آمده است تا آنرا در اسب نمد یا میان آستر موزه، چنانکه صواب بیند، پنهان کند. و نامهیی است توقیعی با وی فراخ نبشته در معنی شغلهای آن جانب بر کاغذ بزرگ تا چنان نموده آید که بدان کارها آمده است.» و نامهیی دیگر بود در خبر شغل فریضه بجانب ری و جبال. و من که بوالفضلم این ملطفه خرد و نامه بزرگ تحریر کردم و استادم پیش برد و هر دو توقیع کرد و بازآورد. و رکابداری از معتمدان بیاوردند و وی را اسبی نیک بدادند و دو هزار درم صلتی و این ملطّفه و نامه بدو داده آمد و استادم وی را مثالها داد که ملطّفه خرد را چه کند و نامه بزرگ را بر چه جمله رساند. و گشاد نامه نبشتم، و رکابدار برفت. و بونصر نزدیک امیر شد و آنچه کرده بود بازگفت، و امیر برخاست و فرودسرای رفت و نشاط شراب کرد خالی .
و بونصر هم بر آنجای بازآمد و خالی بنشست و مرا گفت: نامه نویس از من بوکیل گوزگانان و کروان تا ده هزار گوسپند از آن من که بدست وی است میش و بره در ساعت که این نامه بخواند دربها افگند و بنرخ روز بفروشد و زر و سیم نقد کند و بغزنین فرستد. من نامه نبشتم و وی آنرا بخطّ خویش استوار کرد و خریطه کردند و در اسکدار گوزگانان نهادند و حلقه برافگندند و بر در زدند و گسیل کردند. و استادم باندیشه دراز فروشد، و من با خویشتن میگفتم که اگر امیر فرمود تا ترکمانان را به ری فروگیرند، این گوسپندان را برباط کروان بنرخ روز فروختن معنی چیست؟ مرا گفت: «همانا همی اندیشی حدیث ترکمانان و فروگرفتن ایشان و نامه من تا گوسفندان را فروخته آید.» گفتم و اللّه بجان و سر خداوند که همین میاندیشم. گفت: «بدان که این فروگرفتن ترکمانان رایی است نادرست و تدبیری خطا، که بهیچ حال ممکن نشود سه چهار هزار سوار را فروگرفتن. و از آنجا سلطان را نامه نارسیده که ترکمانان را بچه حیله فروگرفتند، شتابی کند و تنی چند را فرماید تا بهرات فروگیرند و بنههای ایشان را برانند و این قوم را که با بنهاند بجنبانند و خبر به ری رسد و ایشان را درشورانند و پسر یغمر از بلخان کوه درآید با فوجی سوار دیگر سخت قوی و همگنان بهم پیوندند و بخراسان درآیند و هر چه دریابند از چهارپای درربایند و بسیار فساد کنند. من پیشتر بدیدم و مثال دادم تا گوسپندان من بفروشند تا اگر چه بارزان بهاتر بفروشند، باری چیزی بمن رسد و خیر خیر غارت نشود، که این تدبیر خطا پیش گرفتهاند و خواجه بزرگ و من درین باب بسیار بگفتیم و عاقبت کار بازنمودیم، سود نداشت، که این خداوند بهمّت و جگر بخلاف پدر است، پدرش مردی بود حرون و دوراندیش، اگر گفتی چیزی ناصواب را که من چنین خواهم کرد از سر جبّاری و پادشاهی خویش گفتی و اگر کس صواب و خطای آن بازنمودی، در خشم شدی و مشغله کردی و دشنام دادی، باز چون اندیشه را بر آن گماشتی بسر راه راست بازآمدی؛ و طبع این خداوند دیگر است که استبدادی میکند نااندیشیده، ندانم تا عاقبت این کارها چون باشد.» این بگفت و بازگشت بخانه. و من با خویشتن گفتم که سخت دور دیده است این مرد، و باشد که چنین نباشد. و حقّا ثمّ حقّا که همچنان آمد که وی اندیشیده بود، که تدبیر فروگرفتن ترکمانان به ری راست نیامد و در رمیدند، چنانکه قصّه آن بیارم، و از ری سوی خراسان بیامدند و از ایشان آن فساد رفت که رفت و چهارپای گوزگانان بیشتر براندند . و پس یک سال بغزنین با استادم نان میخوردم، برّهیی سخت فربه نهاده بودند، مرا و بونصر طیفور [را] که سپاه سالار شاهنشاهان بوده بود، گفت: برّه چون است؟ گفتم:
بغایت فربه. گفت: از گوزگانان آوردهاند. ما در یکدیگر نگریستیم. بخندید، گفت:
این برّه از بهای آن گوسپندان خریدهاند از آنکه برباط کروان فروختهاند و این قصّه که نبشتم بازگفت.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۵ - فتح بنارس
و هم درین تابستان حالی دیگر رفت از حدیث احمد ینالتگین سالار هندوستان.
و بستم مردی را عاصی کردند که سبب فتنه خراسان و قوّت گرفتن ترکمانان و سلجوقیان بعد قضاء اللّه، عزّ ذکره، آن بود، هر کاری را سببی است. خواجه بزرگ احمد حسن بد بود با این احمد بدان سبب که پیش ازین بازنمودهام که وی قصدها کرد در معنی کالای وی بدان وقت که آن مرافعه افتاد با وی . و با قاضی شیراز هم بد بود، از آنچه باری چند امیر محمود گفته بود که قاضی وزارت را شاید. احمد حسن بوقت گسیل کردن احمد ینالتگین سالار هندوستان در وی دمیده بود که از قاضی شیراز نباید اندیشید، که تو سالار هندوستانی بفرمان سلطان و وی را بر تو فرمانی نیست، تا چنان نباشد که افسونی بر تو خواند و ترا بر فرمان خویش آرد. و احمد ینالتگین بر اغرا و زهره برفت و دو حبّه از قاضی نیندیشید در معنی سالاری، این احمد مردی شهم بود و او را عطسه امیر محمود گفتندی و بدو نیک بمانستی . و در حدیث مادر و و ولادت وی و امیر محمود سخنان گفتندی. و بوده بود میان آن پادشاه و مادرش حالی بدوستی، حقیقت خدای، عزّ و جلّ، داند. و این مرد احوال و عادة امیر محمود نیک دریافته بود در نشستن و سخن گفتن. چون بهندوستان رسید، غلامی چند گردنکش مردانه داشت و سازی و تجمّلی نیکو، میان وی و قاضی شیراز لجاج رفت در معنی سالاری، قاضی گفت: سالاری عبد اللّه قراتگین را باید داد و در فرمان او بود، احمد گفت «بهیچ حال نباشم، سلطان این شغل مرا فرموده است و از عبد اللّه بهمه روزگار وجیهتر و محتشمتر بودهام، و وی را و دیگران را زیر علامت من باید رفت.» و آن حدیث دراز کشید و حشم لوهور و غازیان احمد را خواستند و او بر مغایظه قاضی برفت با غازیان و قصد جایی دوردست کرد و قاضی بشکایت از وی قاصدان فرستاد و قاصدان ببست رسیدند، و ما بسوی هرات و نشابور خواستیم رفت، امیر مسعود خواجه بزرگ احمد حسن را گفت: صواب چیست درین باب؟ گفت: احمد ینالتگین سالاری را از همگان به شاید، جواب قاضی باز باید نبشت که تو کدخدای مالی، ترا با سالاری و لشکر چه کار است؟ احمد خود آنچه باید کرد کند و مالهای تکّران بستاند از خراج و مواضعت و پس به غزا رود و مالی بزرگ بخزانه رسد و ما بین الباب و الدّار نزاع بنشود. امیر را این خوش آمد و جواب برین جمله نبشتند.
[فتح بنارس]
و احمد ینالتگین سخت قوی دل شد که خواجه بدو نامه فرموده بود که: «قاضی شیراز چنین و چنین نبشت و جواب چنین و چنین رفت» و با غازیان و لشکر لوهور رفت و خراجها از تکّران بتمامی بستد و درکشید و از آب گنگ گذاره شد و بر چپ رفت و ناگاه بر شهری زد که آنرا بنارس گویند، از ولایت گنگ بود و لشکر اسلام بهیچ روزگار آنجا نرسیده بود، شهری دو فرسنگ در دو فرسنگ و آبهای بسیار؛ و لشکر از بامداد تا نماز دیگر بیش مقام نتوانست کرد که خطر بود و بازار بزّازان و عطّاران و گوهرفروشان ازین سه بازار ممکن نشد بیش غارت کردن. لشکر توانگر شد، چنانکه همه زر و سیم و عطر و جواهر یافتند و بمراد بازگشتند. و قاضی از برآمدن این غزو بزرگ خواست که دیوانه شود، قاصدان مسرع فرستاد، بنشابور بما رسیدند و بازنمودند که «احمد ینالتگین مالی عظیم که از مواضعت بود از تکّران و خراجگزاران بستد و مالی که حاصل شد بیشتر پنهان کرد و اندک مایه چیزی بدرگاه عالی فرستاد. و معتمدان من با وی بودهاند پوشیده، چنانکه وی ندانست، و از آن مشرف و صاحب برید نیز بودند، و هر چه بستد نسخت کردند و فرستاده آمد تا رای عالی بر آن وقوف گیرد تا این مرد خائن تلبیس نداند کرد . و بترکستان پوشیده فرستاده بوده است بر راه پنجهیر تا وی را غلامهای ترک آرند و تا این غایت هفتاد و اند غلام آوردهاند و دیگر دمادم است. و ترکمانان را که اینجااند، همه را با خویشتن یار کرد و آزردهاند و بر حالهای او کس واقف نیست، که گوید من پسر محمودم. بندگان بحکم شفقت آگاه کردند، رای عالی برتر است.» این نامهها بر دل امیر کار کرد و بزرگ اثری کرد و مثال داد استادم را بونصر تا آنرا پوشیده دارد، چنانکه کس بر آن واقف نگردد. و دمادم این مبشّران رسیدند و نامههای سالار هندوستان احمد ینالتگین و صاحب برید لشکر آوردند بخبر فتح بنارس که «کاری سخت بزرگ برآمد و لشکر توانگر شد و مالی عظیم از وی و خراجها که از تکرّان بستده بوده است و چند پیل حاصل گشت. و بندگان نامهها از اندر بیدی نبشتند و روی بلوهور نهادند و خوش میآیند» و آنچه رفته بود بازنموده
و بستم مردی را عاصی کردند که سبب فتنه خراسان و قوّت گرفتن ترکمانان و سلجوقیان بعد قضاء اللّه، عزّ ذکره، آن بود، هر کاری را سببی است. خواجه بزرگ احمد حسن بد بود با این احمد بدان سبب که پیش ازین بازنمودهام که وی قصدها کرد در معنی کالای وی بدان وقت که آن مرافعه افتاد با وی . و با قاضی شیراز هم بد بود، از آنچه باری چند امیر محمود گفته بود که قاضی وزارت را شاید. احمد حسن بوقت گسیل کردن احمد ینالتگین سالار هندوستان در وی دمیده بود که از قاضی شیراز نباید اندیشید، که تو سالار هندوستانی بفرمان سلطان و وی را بر تو فرمانی نیست، تا چنان نباشد که افسونی بر تو خواند و ترا بر فرمان خویش آرد. و احمد ینالتگین بر اغرا و زهره برفت و دو حبّه از قاضی نیندیشید در معنی سالاری، این احمد مردی شهم بود و او را عطسه امیر محمود گفتندی و بدو نیک بمانستی . و در حدیث مادر و و ولادت وی و امیر محمود سخنان گفتندی. و بوده بود میان آن پادشاه و مادرش حالی بدوستی، حقیقت خدای، عزّ و جلّ، داند. و این مرد احوال و عادة امیر محمود نیک دریافته بود در نشستن و سخن گفتن. چون بهندوستان رسید، غلامی چند گردنکش مردانه داشت و سازی و تجمّلی نیکو، میان وی و قاضی شیراز لجاج رفت در معنی سالاری، قاضی گفت: سالاری عبد اللّه قراتگین را باید داد و در فرمان او بود، احمد گفت «بهیچ حال نباشم، سلطان این شغل مرا فرموده است و از عبد اللّه بهمه روزگار وجیهتر و محتشمتر بودهام، و وی را و دیگران را زیر علامت من باید رفت.» و آن حدیث دراز کشید و حشم لوهور و غازیان احمد را خواستند و او بر مغایظه قاضی برفت با غازیان و قصد جایی دوردست کرد و قاضی بشکایت از وی قاصدان فرستاد و قاصدان ببست رسیدند، و ما بسوی هرات و نشابور خواستیم رفت، امیر مسعود خواجه بزرگ احمد حسن را گفت: صواب چیست درین باب؟ گفت: احمد ینالتگین سالاری را از همگان به شاید، جواب قاضی باز باید نبشت که تو کدخدای مالی، ترا با سالاری و لشکر چه کار است؟ احمد خود آنچه باید کرد کند و مالهای تکّران بستاند از خراج و مواضعت و پس به غزا رود و مالی بزرگ بخزانه رسد و ما بین الباب و الدّار نزاع بنشود. امیر را این خوش آمد و جواب برین جمله نبشتند.
[فتح بنارس]
و احمد ینالتگین سخت قوی دل شد که خواجه بدو نامه فرموده بود که: «قاضی شیراز چنین و چنین نبشت و جواب چنین و چنین رفت» و با غازیان و لشکر لوهور رفت و خراجها از تکّران بتمامی بستد و درکشید و از آب گنگ گذاره شد و بر چپ رفت و ناگاه بر شهری زد که آنرا بنارس گویند، از ولایت گنگ بود و لشکر اسلام بهیچ روزگار آنجا نرسیده بود، شهری دو فرسنگ در دو فرسنگ و آبهای بسیار؛ و لشکر از بامداد تا نماز دیگر بیش مقام نتوانست کرد که خطر بود و بازار بزّازان و عطّاران و گوهرفروشان ازین سه بازار ممکن نشد بیش غارت کردن. لشکر توانگر شد، چنانکه همه زر و سیم و عطر و جواهر یافتند و بمراد بازگشتند. و قاضی از برآمدن این غزو بزرگ خواست که دیوانه شود، قاصدان مسرع فرستاد، بنشابور بما رسیدند و بازنمودند که «احمد ینالتگین مالی عظیم که از مواضعت بود از تکّران و خراجگزاران بستد و مالی که حاصل شد بیشتر پنهان کرد و اندک مایه چیزی بدرگاه عالی فرستاد. و معتمدان من با وی بودهاند پوشیده، چنانکه وی ندانست، و از آن مشرف و صاحب برید نیز بودند، و هر چه بستد نسخت کردند و فرستاده آمد تا رای عالی بر آن وقوف گیرد تا این مرد خائن تلبیس نداند کرد . و بترکستان پوشیده فرستاده بوده است بر راه پنجهیر تا وی را غلامهای ترک آرند و تا این غایت هفتاد و اند غلام آوردهاند و دیگر دمادم است. و ترکمانان را که اینجااند، همه را با خویشتن یار کرد و آزردهاند و بر حالهای او کس واقف نیست، که گوید من پسر محمودم. بندگان بحکم شفقت آگاه کردند، رای عالی برتر است.» این نامهها بر دل امیر کار کرد و بزرگ اثری کرد و مثال داد استادم را بونصر تا آنرا پوشیده دارد، چنانکه کس بر آن واقف نگردد. و دمادم این مبشّران رسیدند و نامههای سالار هندوستان احمد ینالتگین و صاحب برید لشکر آوردند بخبر فتح بنارس که «کاری سخت بزرگ برآمد و لشکر توانگر شد و مالی عظیم از وی و خراجها که از تکرّان بستده بوده است و چند پیل حاصل گشت. و بندگان نامهها از اندر بیدی نبشتند و روی بلوهور نهادند و خوش میآیند» و آنچه رفته بود بازنموده
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۱ - گذشته شدن سپاهسالار غازی
و روز یکشنبه دهم ماه رمضان سنه خمس و عشرین و اربعمائه سیاّحی رسید از خوارزم و ملطّفهیی خرد آورد در میان رکوه دوخته از آن صاحب برید آنجا مقدار پنج سطر حوالت بسیّاح کرده که از وی بازباید پرسید احوال را. سیّاح گفت:
صاحب برید میگوید که کار من که بازنمودن احوال است جان بازی شده است، و عبد الجبّار پسر وزیر روی پنهان کرد که بیم جان بود، میجویند او را و نمییابند، که جایی استوار دارد. و هرون جبّاری شده است و لشکر میسازد و غلام و اسب بسیار زیادت بخرید، و قصد مرو دارد. و کسان خواجه بزرگ را همه گرفتند و مصادره کردند، امّا هنوز خطبه بر حال خویش است، که عصیان آشکارا نکرده است، و میگوید که «عبد الجبّار از سایه خویش میبترسد، و از دراز دستی خویش بگریخته است.» و من که صاحب بریدم، بجای خویش بداشتهاند و خدمت ایشان میکنم و هر چه باز مینویسم بمراد ایشان است، تا دانسته آید. و بایتگین حاجب و آیتگین شرابدار و قلباق و هندوان و بیشتر مقدّمان محمودی این را سخت کاره اند، امّا بدست ایشان چیست؟ که با خیلها برنیایند. و تدبیر باید ساخت، اگر این ولایت بکار است که هر روز شرّش زیادت است. تا دانسته آید. و السّلام.
امیر مسعود چون برین حال واقف گشت، مشغول دل شد و خالی کرد با بونصر مشکان و بسیار سخن رفت و بر آن قرار دادند که سیّاح را بازگردانیده آید و بمقدّمان نامه نبشته شود تا هرون را نصیحت کنند و فرود آرند تا فسادی نه پیوندد تا چندانکه رایت عالی بخراسان رسد، تدبیر این شغل ساخته شود. و قرار دادند تا امیر عزیمت را بر آنکه سوی بست حرکت کرده آید تا از آنجا بهرات رفته شود، درست کرد، و نامه فرمود بخواجه احمد عبد الصّمد درین معانی تا وی درین مهمّ چه بیند و آنچه واجب است بسازد و از خویشتن بنویسد، و بونصر خالی بنشست و ملطّفهها بخوارزم نبشته آمد سخت خرد و امیر همه توقیع کرد؛ و سیّاح را صلتی بزرگ داده آمد و برفت سوی خوارزم. و سوی وزیر آنچه بایست در این ابواب نبشته شد. و بابی خواهد بود احوال خوارزم را مفرد، ازین تمامتر، اینجا حالها بشرح نمیکنم .
و نیمه این ماه نامهها رسید از لهور که احمد ینالتگین با بسیار مردم آنجا آمد و قاضی شیراز و جمله مصلحان در قلعه مندککور رفتند و پیوسته جنگ است و نواحی میکنند و پیوسته فساد است. امیر سخت اندیشهمند شد که دل مشغول بود از سه جانب بسبب ترکمانان عراقی و خوارزم و لهور بدین سبب که شرح کردم.
و از نشابور نیز نامهها رسید که طوسیان و باوردیان چون سوری غایب است، قصد خواهند کرد، و احمد علی نوشتگین که از کرمان گریخته آنجا آمده است با آن مردم که با وی است میسازد جنگ ایشان را. امیر، رضی اللّه عنه، سوری را فرمود که بزودی سوی نشابور باید رفت. گفت: فرمان بردارم. و روز نوزدهم این ماه ویرا خلعتی دادند سخت فاخر و نیکو.
و روز سه شنبه عید کردند و امیر، رضی اللّه عنه، فرمود تا تکلّفی عظیم کردند، و پس از آن خوان نهاده بودند، اولیا و حشم و لشکر را فرمود تا بر خوان شراب دادند و مستان بازگشتند. و امیر با ندیمان نشاط شراب کرد و ننمود بس طربی که دلش سخت مشغول بود بچند گونه منزلت . و ملطّفهها رسید از لهور سخت مهم که احمد ینالتگین قلعه بستدی، امّا خبر شد که تلک هندو لشکری قوی بساخت از هر دستی و روی باین جانب دارد، این مخذول را دل بشکست و دو گروهی افتاد میان لشکر او. امیر هم در شراب خوردن این ملطّفهها را که بخواند، نامه فرمود بتلک هندو و این ملطّفهها فرمود تا در درج آن نهادند و مثال داد تا بزودی قصد احمد کرده آید، و نامه را امیر توقیع کرد و بخطّ خویش فصلی زیر نامه نبشت سخت قوی، چنانکه او نبشتی ملکانه ؛ و مخاطبه تلک درین وقت از دیوان ما «المعتمد» بود و بتعجیل این نامه را بفرستادند.
و روز پنجشنبه هژدهم شوّال از گردیز نامه رسید که سپاه سالار غازی را که آنجا بازداشته بودند وفات یافت. و چنان شنودم که ویرا بر قلعت میداشتند سخت نیکو و بندی سبک، کسی پوشیده نزدیک کوتوال آن قلعه آمد و گفت «غازی حیلتی ساخت و کاردی قوی نزدیک وی بردهاند و سمجی میکند بشب و خاک آن در زیر شادروان که هست پهن میکند تا بجای نیارند و وی سمج را پوشیده دارد بروز» تا بشب کوتوال مغافصه نزدیک وی رفت و خاک و کارد و سمج بدید و ویرا ملامت کرد که این چرا کردی؟ در حقّ تو از نیکو داشت چیزی باقی نیست. جواب داد که «او را گناهی نبود و خداوند سلطان را حاسدان بر آن داشتند تا دل بر وی گران کرد، و امید یافته بود که نظر عالی وی را دریابد، چون درنیافت، و حبس دراز کشید، چاره ساخت، چنانکه محبوسان و درماندگان سازند؛ اگر خلاص یافتی، خویشتن را پیش خداوند افکندی، ناچار رحمت کردی.» کوتوال وی را از آن خانه بخانه دیگر برد و احتیاط زیادت کرد و فرمود تا آن سمج بخشت و گل استوار کردند و حال بازنمود، جواب بازرسید که غازی بیگناه است و نظر پادشاهانه وی را دریابد، چون وقت باشد، دل وی را گرم باید گردانید و باید که وی را نیکو داشته آید. غازی بدین سخنان شاد شد و دریافتی او را نظر امیر، اما قضاء مرگ که از آن چاره نیست آدمی را فراز رسید و گذشته شد، رحمة اللّه علیه و نیک سالاری بود.
صاحب برید میگوید که کار من که بازنمودن احوال است جان بازی شده است، و عبد الجبّار پسر وزیر روی پنهان کرد که بیم جان بود، میجویند او را و نمییابند، که جایی استوار دارد. و هرون جبّاری شده است و لشکر میسازد و غلام و اسب بسیار زیادت بخرید، و قصد مرو دارد. و کسان خواجه بزرگ را همه گرفتند و مصادره کردند، امّا هنوز خطبه بر حال خویش است، که عصیان آشکارا نکرده است، و میگوید که «عبد الجبّار از سایه خویش میبترسد، و از دراز دستی خویش بگریخته است.» و من که صاحب بریدم، بجای خویش بداشتهاند و خدمت ایشان میکنم و هر چه باز مینویسم بمراد ایشان است، تا دانسته آید. و بایتگین حاجب و آیتگین شرابدار و قلباق و هندوان و بیشتر مقدّمان محمودی این را سخت کاره اند، امّا بدست ایشان چیست؟ که با خیلها برنیایند. و تدبیر باید ساخت، اگر این ولایت بکار است که هر روز شرّش زیادت است. تا دانسته آید. و السّلام.
امیر مسعود چون برین حال واقف گشت، مشغول دل شد و خالی کرد با بونصر مشکان و بسیار سخن رفت و بر آن قرار دادند که سیّاح را بازگردانیده آید و بمقدّمان نامه نبشته شود تا هرون را نصیحت کنند و فرود آرند تا فسادی نه پیوندد تا چندانکه رایت عالی بخراسان رسد، تدبیر این شغل ساخته شود. و قرار دادند تا امیر عزیمت را بر آنکه سوی بست حرکت کرده آید تا از آنجا بهرات رفته شود، درست کرد، و نامه فرمود بخواجه احمد عبد الصّمد درین معانی تا وی درین مهمّ چه بیند و آنچه واجب است بسازد و از خویشتن بنویسد، و بونصر خالی بنشست و ملطّفهها بخوارزم نبشته آمد سخت خرد و امیر همه توقیع کرد؛ و سیّاح را صلتی بزرگ داده آمد و برفت سوی خوارزم. و سوی وزیر آنچه بایست در این ابواب نبشته شد. و بابی خواهد بود احوال خوارزم را مفرد، ازین تمامتر، اینجا حالها بشرح نمیکنم .
و نیمه این ماه نامهها رسید از لهور که احمد ینالتگین با بسیار مردم آنجا آمد و قاضی شیراز و جمله مصلحان در قلعه مندککور رفتند و پیوسته جنگ است و نواحی میکنند و پیوسته فساد است. امیر سخت اندیشهمند شد که دل مشغول بود از سه جانب بسبب ترکمانان عراقی و خوارزم و لهور بدین سبب که شرح کردم.
و از نشابور نیز نامهها رسید که طوسیان و باوردیان چون سوری غایب است، قصد خواهند کرد، و احمد علی نوشتگین که از کرمان گریخته آنجا آمده است با آن مردم که با وی است میسازد جنگ ایشان را. امیر، رضی اللّه عنه، سوری را فرمود که بزودی سوی نشابور باید رفت. گفت: فرمان بردارم. و روز نوزدهم این ماه ویرا خلعتی دادند سخت فاخر و نیکو.
و روز سه شنبه عید کردند و امیر، رضی اللّه عنه، فرمود تا تکلّفی عظیم کردند، و پس از آن خوان نهاده بودند، اولیا و حشم و لشکر را فرمود تا بر خوان شراب دادند و مستان بازگشتند. و امیر با ندیمان نشاط شراب کرد و ننمود بس طربی که دلش سخت مشغول بود بچند گونه منزلت . و ملطّفهها رسید از لهور سخت مهم که احمد ینالتگین قلعه بستدی، امّا خبر شد که تلک هندو لشکری قوی بساخت از هر دستی و روی باین جانب دارد، این مخذول را دل بشکست و دو گروهی افتاد میان لشکر او. امیر هم در شراب خوردن این ملطّفهها را که بخواند، نامه فرمود بتلک هندو و این ملطّفهها فرمود تا در درج آن نهادند و مثال داد تا بزودی قصد احمد کرده آید، و نامه را امیر توقیع کرد و بخطّ خویش فصلی زیر نامه نبشت سخت قوی، چنانکه او نبشتی ملکانه ؛ و مخاطبه تلک درین وقت از دیوان ما «المعتمد» بود و بتعجیل این نامه را بفرستادند.
و روز پنجشنبه هژدهم شوّال از گردیز نامه رسید که سپاه سالار غازی را که آنجا بازداشته بودند وفات یافت. و چنان شنودم که ویرا بر قلعت میداشتند سخت نیکو و بندی سبک، کسی پوشیده نزدیک کوتوال آن قلعه آمد و گفت «غازی حیلتی ساخت و کاردی قوی نزدیک وی بردهاند و سمجی میکند بشب و خاک آن در زیر شادروان که هست پهن میکند تا بجای نیارند و وی سمج را پوشیده دارد بروز» تا بشب کوتوال مغافصه نزدیک وی رفت و خاک و کارد و سمج بدید و ویرا ملامت کرد که این چرا کردی؟ در حقّ تو از نیکو داشت چیزی باقی نیست. جواب داد که «او را گناهی نبود و خداوند سلطان را حاسدان بر آن داشتند تا دل بر وی گران کرد، و امید یافته بود که نظر عالی وی را دریابد، چون درنیافت، و حبس دراز کشید، چاره ساخت، چنانکه محبوسان و درماندگان سازند؛ اگر خلاص یافتی، خویشتن را پیش خداوند افکندی، ناچار رحمت کردی.» کوتوال وی را از آن خانه بخانه دیگر برد و احتیاط زیادت کرد و فرمود تا آن سمج بخشت و گل استوار کردند و حال بازنمود، جواب بازرسید که غازی بیگناه است و نظر پادشاهانه وی را دریابد، چون وقت باشد، دل وی را گرم باید گردانید و باید که وی را نیکو داشته آید. غازی بدین سخنان شاد شد و دریافتی او را نظر امیر، اما قضاء مرگ که از آن چاره نیست آدمی را فراز رسید و گذشته شد، رحمة اللّه علیه و نیک سالاری بود.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۳ - جنگ نشابوریان و طوسیان
و روز پنجشنبه بیست و پنجم شوّال از نشابور مبشّران رسیدند با نامهها از آن احمد علی نوشتگین و شحنه که: «میان نشابوریان و طوسیان تعصّب بوده است از قدیم الدّهر باز و چون سوری قصد حضرت کرد و برفت، آن مخاذیل فرصتی جستند و بسیار مردم مفسد بیامدند تا نشابور را غارت کنند و از اتّفاق احمد علی نوشتگین از کرمان براه تون بهزیمت آنجا آمده بود و از خجالت آنجا مقام کرده و سوی او نامه رفته تا بدرگاه بازآید. پیش تا برفت، این مخاذیل بنشابور آمدند و احمد مردی بود مبارز و سالاریها کرده و در سواری و چوگان و طبطاب یگانه روزگار بود، پس بساخت پذیره شدن [را] طوسیان از راه بژ خرو و پشنقان و خالنجوی درآمدند، بسیار مردم، بیشتر پیاده و بینظام که سالارشان مقدّمی بودی تا رودی از مدبران بقایای عبد الرزاقیان، و با بانگ و شغب و خروش میآمدند دوان و پویان، راست چنانکه گویی کاروان سرایهای نشابور همه در گشاده است و شهر بیمانع و منازع تا گاوان طوس خویشتن را بر کار کنند و بار کنند و بازگردند. احمد علی نوشتگین آن شیرمرد چون برین واقف شد و ایشان را دید تعبیه گسسته، قوم خویشتن را گفت:
بدیدم، اینها بپای خویش بگورستان آمدهاند. مثالهای مرا نگاه دارید و شتاب مکنید.
گفتند: فرمان امیر راست و ما فرمان برداریم. و مردم عامّه و غوغا را که افزون از بیست هزار بود با سلاح و چوب و سنگ، گفت: تا از جایهای خویش زینهار که مجنبید و مرا بنعره یاری دهید، که اگر از شما فوجی بیبصیرت پیش رود، طوسیان دست یابند و دل نشابوریان بشکند، اگر تنی چند از عامّه ما شکسته شود. گفتند: چنین کنیم. و بر جای ببودند و نعره برآوردند، گفتی روز رستخیز است.
احمد سواری سیصد را پوشیده در کمین بداشت در دیوار بستها و ایشان را گفت: ساخته و هشیار میباشید و گوش بمن دارید که چون طوسیان تنگ در رسند، من پذیره خواهم شد و یک زمان دست آویزی بکرد، پس پشت داد و بهزیمت برگشت تا مدبران حریصتر درآیند و پندارند که من بهزیمت برفتم و من ایشان را خوش خوش میآورم تا از شما بگذرند، چون بگذشتند برگردم و پای افشارم ؛ چون جنگ سخت شود و شما بوق و طبل و نعره نیشابوریان بشنوید، کمینها برگشایید ونصرت از ایزد، عزّ ذکره، باشد، که چنان دانم بدین تدبیر راست که کردم، ما را ظفر باشد. گفتند: چنین کنیم. و احمد از کمینگاه بازگشت و دور بازآمد تا آن صحرا که گذاره میدان عبد الرّزاق است و پیاده و سوار خویش تعبیه کرد میمنه و میسره و قلب و جناحها و ساقیه، و سواری پنجاه نیک اسبه بر مقدّمه، و طلیعه فرستاد و آواز تکبیر و قرآن خوانان برآمد، و در شهر هزاهزی عظیم بود. طوسیان نزدیک نماز پیشین دررسیدند سخت بسیار مردم چون مور و ملخ. و از جمله ایشان سواری سیصد از هر دستی و پیادهیی پنج شش هزار با سلاح بگشت و بشتاب درآمد و دیگر بایستادند. احمد آهسته پیش رفت با سواری چهارصد و پیادهیی دو هزار و از آنجا که کمین ساخته بود بگذشت، یافت مقدّمه خویش را با طلیعه ایشان جنگی قوی پیش گرفته، پس هر دو لشکر جنگ پیوستند جنگی صعب و کاری ریشاریش و یک زمان بداشت و چند تن از هر دو جانب کشته شدند و مجروح را اندازه نبود و طوسیان را مدد میآمد.
احمد مثال داد پیادگان خویش را- و با ایشان نهاده بود- تا تن بازپس دادند و خوش خوش میبازگشتند. و طوسیان چون بر آن جمله دیدند، دلیرتر درمیآمدند و احمد جنگ میکرد و بازپس میرفت تا دانست که از کمینگاه بگذشت دوری، پس ثباتی کرد قویتر. پس سواران آسوده و پیادگان که ایستانیده بود در ساقه بدو پیوستند و جنگ سختتر شد، فرمود تا بیکبار بوقها و طبلها بزدند و مردم عامّ و غوغا بیک بار خروشی بکردند، چنانکه گفتی زمین بدرید، و سواران آسوده از کمینها برآمدند و بوق بزدند و بانگ دار و گیر برآمد و طوسیان را از پیش و پس گرفتند و نظام بگسست و درهم افتادند و متحیّر گشتند و هزیمت شدند و خویشتن را بر دیگران زدند که میآمدند و بیش کس مر کس را نایستاد، و نشابوریان با دلهای قوی در دم ایشان نشستند و از ایشان چندان بکشتند که آنرا حدّ و اندازه نبود، که از صعبی هزیمت و بیم نشابوریان که از جان خود بترسیدندی، در آن رزان و باغها افگندند خویشتن را سلاحها بینداخته . و نشابوریان به رز و باغ میشدند و مردان را ریش میگرفتند و بیرون میکشیدند و سرشان میبریدند، چنانکه بدیدند که پنج و شش زن در باغهای پایان بیست و اند مرد را از طوسیان پیش کرده بودند و سیلی میزدند. و احمد علی نوشتگین با سواران خیارهتر بر اثر آن مخاذیل تا خالنجوی سه فرسنگ شهر برفت و بسیار از ایشان بکشتند و بسیار بگرفتند و از آنجا مظفّر و منصور با غنیمت و ستور و سلاح بسیار نماز شام را بشهر بازآمدند. و دیگر روز فرمود تا دارها بزدند و بسیار از طوسیان را آنجا کشیدند و سرهای دیگر کشتگان گرد کردند و بپایان دارها بنهادند. و گروهی را که مستضعف بودند رها کردند. و حشمتی بزرگ افتاد که بیش طوسیان سوی نشابوریان نیارستند نگریست.» و امیر، رضی اللّه عنه، بدین حدیث که احمد کرد از وی خشنود گشت و بدین سبب زشت نامی هزیمت کرمان از وی بیفتاد.
بدیدم، اینها بپای خویش بگورستان آمدهاند. مثالهای مرا نگاه دارید و شتاب مکنید.
گفتند: فرمان امیر راست و ما فرمان برداریم. و مردم عامّه و غوغا را که افزون از بیست هزار بود با سلاح و چوب و سنگ، گفت: تا از جایهای خویش زینهار که مجنبید و مرا بنعره یاری دهید، که اگر از شما فوجی بیبصیرت پیش رود، طوسیان دست یابند و دل نشابوریان بشکند، اگر تنی چند از عامّه ما شکسته شود. گفتند: چنین کنیم. و بر جای ببودند و نعره برآوردند، گفتی روز رستخیز است.
احمد سواری سیصد را پوشیده در کمین بداشت در دیوار بستها و ایشان را گفت: ساخته و هشیار میباشید و گوش بمن دارید که چون طوسیان تنگ در رسند، من پذیره خواهم شد و یک زمان دست آویزی بکرد، پس پشت داد و بهزیمت برگشت تا مدبران حریصتر درآیند و پندارند که من بهزیمت برفتم و من ایشان را خوش خوش میآورم تا از شما بگذرند، چون بگذشتند برگردم و پای افشارم ؛ چون جنگ سخت شود و شما بوق و طبل و نعره نیشابوریان بشنوید، کمینها برگشایید ونصرت از ایزد، عزّ ذکره، باشد، که چنان دانم بدین تدبیر راست که کردم، ما را ظفر باشد. گفتند: چنین کنیم. و احمد از کمینگاه بازگشت و دور بازآمد تا آن صحرا که گذاره میدان عبد الرّزاق است و پیاده و سوار خویش تعبیه کرد میمنه و میسره و قلب و جناحها و ساقیه، و سواری پنجاه نیک اسبه بر مقدّمه، و طلیعه فرستاد و آواز تکبیر و قرآن خوانان برآمد، و در شهر هزاهزی عظیم بود. طوسیان نزدیک نماز پیشین دررسیدند سخت بسیار مردم چون مور و ملخ. و از جمله ایشان سواری سیصد از هر دستی و پیادهیی پنج شش هزار با سلاح بگشت و بشتاب درآمد و دیگر بایستادند. احمد آهسته پیش رفت با سواری چهارصد و پیادهیی دو هزار و از آنجا که کمین ساخته بود بگذشت، یافت مقدّمه خویش را با طلیعه ایشان جنگی قوی پیش گرفته، پس هر دو لشکر جنگ پیوستند جنگی صعب و کاری ریشاریش و یک زمان بداشت و چند تن از هر دو جانب کشته شدند و مجروح را اندازه نبود و طوسیان را مدد میآمد.
احمد مثال داد پیادگان خویش را- و با ایشان نهاده بود- تا تن بازپس دادند و خوش خوش میبازگشتند. و طوسیان چون بر آن جمله دیدند، دلیرتر درمیآمدند و احمد جنگ میکرد و بازپس میرفت تا دانست که از کمینگاه بگذشت دوری، پس ثباتی کرد قویتر. پس سواران آسوده و پیادگان که ایستانیده بود در ساقه بدو پیوستند و جنگ سختتر شد، فرمود تا بیکبار بوقها و طبلها بزدند و مردم عامّ و غوغا بیک بار خروشی بکردند، چنانکه گفتی زمین بدرید، و سواران آسوده از کمینها برآمدند و بوق بزدند و بانگ دار و گیر برآمد و طوسیان را از پیش و پس گرفتند و نظام بگسست و درهم افتادند و متحیّر گشتند و هزیمت شدند و خویشتن را بر دیگران زدند که میآمدند و بیش کس مر کس را نایستاد، و نشابوریان با دلهای قوی در دم ایشان نشستند و از ایشان چندان بکشتند که آنرا حدّ و اندازه نبود، که از صعبی هزیمت و بیم نشابوریان که از جان خود بترسیدندی، در آن رزان و باغها افگندند خویشتن را سلاحها بینداخته . و نشابوریان به رز و باغ میشدند و مردان را ریش میگرفتند و بیرون میکشیدند و سرشان میبریدند، چنانکه بدیدند که پنج و شش زن در باغهای پایان بیست و اند مرد را از طوسیان پیش کرده بودند و سیلی میزدند. و احمد علی نوشتگین با سواران خیارهتر بر اثر آن مخاذیل تا خالنجوی سه فرسنگ شهر برفت و بسیار از ایشان بکشتند و بسیار بگرفتند و از آنجا مظفّر و منصور با غنیمت و ستور و سلاح بسیار نماز شام را بشهر بازآمدند. و دیگر روز فرمود تا دارها بزدند و بسیار از طوسیان را آنجا کشیدند و سرهای دیگر کشتگان گرد کردند و بپایان دارها بنهادند. و گروهی را که مستضعف بودند رها کردند. و حشمتی بزرگ افتاد که بیش طوسیان سوی نشابوریان نیارستند نگریست.» و امیر، رضی اللّه عنه، بدین حدیث که احمد کرد از وی خشنود گشت و بدین سبب زشت نامی هزیمت کرمان از وی بیفتاد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۴ - هزیمت لشکر کرمان
ذکر احوال کرمان و هزیمت آن لشکر که آنجا مرتّب بود
و ناچار از حدیث حدیث شکافد، و باز باید نمود کار کرمان و سبب هزیمت تا مقرّر گردد که در تاریخ این بباید . بدان وقت که امیر مسعود از هرات ببلخ آمد و لشکری با حاجب جامهدار بمکران فرستاده بود و کاری بدان نیکوئی برفته بود و بو العسکر قرار گرفت و آن ولایت مضبوط شد و مردمان بیارامیدند، منهیان که بولایت کرمان بودند، امیر را بازنمودند که حاکم اینجا امیر بغداد است و مفسدان فساد میکنند و بداد نمیرسد بعلّت آنکه خود بخویشتن مشغول است و درمانده.
امیر را همّت بزرگ بر آن داشت که آن ولایت را گرفته آید، چه کرمان بپایان سیستان پیوسته بود؛ و دیگر روی ری و سپاهان تا همدان فرمان برداران و حشم این دولت داشتند. درین معنی ببلخ رای زدند با خواجه بزرگ احمد حسن و چند روز درین حدیث بودند تا قرار گرفت که احمد علی نوشتگین را نامزد کردند که والی و سپاه- سالار باشد و بو الفرج پارسی کدخدای لشکر و اعمال و اموال؛ و منشورهای آن نبشته آمد و بتوقیع آراسته گشت. و سخت نیکو خلعتی راست کردند: والی را کمر و کلاه دوشاخ و کوس و علامت و پنج پیل و آنچه فراخور این باشد از آلت دیگر بتمامی، و کدخدای را ساخت زر و شمشیر حمایل ؛ و خلعت بپوشید. و کارها راست کردند و تجمّلی سخت نیکو بساختند. و امیر جریده عرض بخواست و عارض بیامد، و چهار هزار سوار با وی نامزد کردند، دو هزار هندو و هزار ترک و هزار کرد و عرب و پانصد پیاده از هر دستی. و بعامل سیستان نبشته آمد تا دو هزار پیاده سگزی ساخته کند و بیستگانی اینها و از آن ایشان از مال کرمان بوالفرج میدهد.
چون این کارها راست شد، امیر برنشست و بصحرا شد تا این لشکر با مقدّمان زرّین کمر بر وی بگذشتند آراسته، و با ساز تمام بودند، و بمشافهه مثالهای دیگر داد والی و کدخدای و مقدّمان را. و رسم خدمت بجای آوردند و برفتند؛ و کرمان بگرفتند و مشتی اوباش دیلم که آنجا بودند بگریختند و کار والی و کدخدای مستقیم شد و رعیت بیارامیده، و مال دادن گرفتند. و امیر بغداد که با امیر ماضی صحبت داشت و مکاتبت و مراسلت، ازین حدیث بیازرد و رسولی فرستاد و بعتاب سخن گفت، و جواب رفت که «آن ولایت از دو جانب بولایت ما پیوسته است و مهمل بود و رعایا از مفسدان بفریاد آمدند و بر ما فریضه بود مسلمانان را فرج دادن و دیگر که امیر- المؤمنین ما را منشوری فرستاده است که چنین ولایت که بیخداوند و تیمارکش ببینیم بگیریم.» امیر بغداد درین باب با خلیفت عتاب کرد و نومیدی نمود. جواب داد که «این حدیث کوتاه باید کرد، بغداد و کوفه و سواد که بر بالین ماست، چنان بسزا ضبط کرده نیامده است که حدیث کرمان میباید کرد.» و آن حدیث فرابرید ؛ و آزار در میان بماند و ترسیدند که کرمان بازستدندی، که لشکرهای ما بر آن جانب همدان نیرو میکرد و در بیم آن بودند که بغداد نیز از دست ایشان بشود .
و مدتی برآمد و در خراسان و خوارزم و هر جای فترات افتاد و فتور پیدا شد و ترکمانان مستولی شدند و مردم ما نیز در کرمان دست برگشاده بودند و بیرسمی میکردند تا رعیّت بستوه شد و بفریاد آمدند، پوشیده تنی چند نزدیک وزیر امیر بغداد آمدند، پسر مافنه، و نامههای اعیان کرمان بردند و فریاد خواستند و گفتند این لشکر خراسان غافلاند و بفساد مشغول، فوجی سوار باید فرستاد با سالاری محتشم تا رعیّت دست برآرد و بازرهیم از ستم خراسانیان و ایشان را آواره کنیم. پسر مافنه و حاجب امیر بغداد بر مغافصه برفتند با سواری پنجهزار، و در راه مردی پنجهزار دلانگیز با ایشان پیوست، و ناگاه بکرمان آمدند و از دو جانب درآمدند و به نرماشیر جنگی عظیم ببود و رعایا همه بجمله دست برآوردند بر سپاه خراسان، و احمد علی نوشتگین نیک بکوشیده بود اما هندوان سستی کردند و پشت بهزیمت بدادند، دیگران را دل بشکست و احمد را بضرورت ببایست رفت، وی با فوجی از خواّص خویش و لشکر سلطان از راه قاین بنشابور آمدند، و فوجی بمکران افتادند، و هندوان بسیستان آمدند و از آنجا بغزنین. من که بوالفضلم با امیر بخدمت رفته بودم بباغ صد هزاره، مقدّمان این هندوان را دیدم که آنجا آمده بودند و امیر فرموده بود تا ایشان را در خانه بزرگ که آنجا دیوان رسالت دارند بنشانده بودند و بوسعید مشرف پیغامهای درشت میآورد سوی ایشان از امیر و کار بدانجا رسید که پیغامی آمد که شما را چوب فرموده آید، شش تن مقدّمتر ایشان خویشتن را به کتاره زد، چنانکه خون در آن خانه روان شد، و من و بوسعید و دیگران از آن خانه برفتیم، و این خبر بامیر رسانیدند، گفت: «این کتاره بکرمان بایست زد» و بسیار بمالیدشان و آخر عفو کرد. و پس از آن کارها آشفته گشت و ممکن نشد دیگر [لشکر] بکرمان فرستادن، و احمد علی نوشتگین نیز بیامد و چون خجلی و مندوری بود و بس روزگار برنیامد که گذشته شد.
و ناچار از حدیث حدیث شکافد، و باز باید نمود کار کرمان و سبب هزیمت تا مقرّر گردد که در تاریخ این بباید . بدان وقت که امیر مسعود از هرات ببلخ آمد و لشکری با حاجب جامهدار بمکران فرستاده بود و کاری بدان نیکوئی برفته بود و بو العسکر قرار گرفت و آن ولایت مضبوط شد و مردمان بیارامیدند، منهیان که بولایت کرمان بودند، امیر را بازنمودند که حاکم اینجا امیر بغداد است و مفسدان فساد میکنند و بداد نمیرسد بعلّت آنکه خود بخویشتن مشغول است و درمانده.
امیر را همّت بزرگ بر آن داشت که آن ولایت را گرفته آید، چه کرمان بپایان سیستان پیوسته بود؛ و دیگر روی ری و سپاهان تا همدان فرمان برداران و حشم این دولت داشتند. درین معنی ببلخ رای زدند با خواجه بزرگ احمد حسن و چند روز درین حدیث بودند تا قرار گرفت که احمد علی نوشتگین را نامزد کردند که والی و سپاه- سالار باشد و بو الفرج پارسی کدخدای لشکر و اعمال و اموال؛ و منشورهای آن نبشته آمد و بتوقیع آراسته گشت. و سخت نیکو خلعتی راست کردند: والی را کمر و کلاه دوشاخ و کوس و علامت و پنج پیل و آنچه فراخور این باشد از آلت دیگر بتمامی، و کدخدای را ساخت زر و شمشیر حمایل ؛ و خلعت بپوشید. و کارها راست کردند و تجمّلی سخت نیکو بساختند. و امیر جریده عرض بخواست و عارض بیامد، و چهار هزار سوار با وی نامزد کردند، دو هزار هندو و هزار ترک و هزار کرد و عرب و پانصد پیاده از هر دستی. و بعامل سیستان نبشته آمد تا دو هزار پیاده سگزی ساخته کند و بیستگانی اینها و از آن ایشان از مال کرمان بوالفرج میدهد.
چون این کارها راست شد، امیر برنشست و بصحرا شد تا این لشکر با مقدّمان زرّین کمر بر وی بگذشتند آراسته، و با ساز تمام بودند، و بمشافهه مثالهای دیگر داد والی و کدخدای و مقدّمان را. و رسم خدمت بجای آوردند و برفتند؛ و کرمان بگرفتند و مشتی اوباش دیلم که آنجا بودند بگریختند و کار والی و کدخدای مستقیم شد و رعیت بیارامیده، و مال دادن گرفتند. و امیر بغداد که با امیر ماضی صحبت داشت و مکاتبت و مراسلت، ازین حدیث بیازرد و رسولی فرستاد و بعتاب سخن گفت، و جواب رفت که «آن ولایت از دو جانب بولایت ما پیوسته است و مهمل بود و رعایا از مفسدان بفریاد آمدند و بر ما فریضه بود مسلمانان را فرج دادن و دیگر که امیر- المؤمنین ما را منشوری فرستاده است که چنین ولایت که بیخداوند و تیمارکش ببینیم بگیریم.» امیر بغداد درین باب با خلیفت عتاب کرد و نومیدی نمود. جواب داد که «این حدیث کوتاه باید کرد، بغداد و کوفه و سواد که بر بالین ماست، چنان بسزا ضبط کرده نیامده است که حدیث کرمان میباید کرد.» و آن حدیث فرابرید ؛ و آزار در میان بماند و ترسیدند که کرمان بازستدندی، که لشکرهای ما بر آن جانب همدان نیرو میکرد و در بیم آن بودند که بغداد نیز از دست ایشان بشود .
و مدتی برآمد و در خراسان و خوارزم و هر جای فترات افتاد و فتور پیدا شد و ترکمانان مستولی شدند و مردم ما نیز در کرمان دست برگشاده بودند و بیرسمی میکردند تا رعیّت بستوه شد و بفریاد آمدند، پوشیده تنی چند نزدیک وزیر امیر بغداد آمدند، پسر مافنه، و نامههای اعیان کرمان بردند و فریاد خواستند و گفتند این لشکر خراسان غافلاند و بفساد مشغول، فوجی سوار باید فرستاد با سالاری محتشم تا رعیّت دست برآرد و بازرهیم از ستم خراسانیان و ایشان را آواره کنیم. پسر مافنه و حاجب امیر بغداد بر مغافصه برفتند با سواری پنجهزار، و در راه مردی پنجهزار دلانگیز با ایشان پیوست، و ناگاه بکرمان آمدند و از دو جانب درآمدند و به نرماشیر جنگی عظیم ببود و رعایا همه بجمله دست برآوردند بر سپاه خراسان، و احمد علی نوشتگین نیک بکوشیده بود اما هندوان سستی کردند و پشت بهزیمت بدادند، دیگران را دل بشکست و احمد را بضرورت ببایست رفت، وی با فوجی از خواّص خویش و لشکر سلطان از راه قاین بنشابور آمدند، و فوجی بمکران افتادند، و هندوان بسیستان آمدند و از آنجا بغزنین. من که بوالفضلم با امیر بخدمت رفته بودم بباغ صد هزاره، مقدّمان این هندوان را دیدم که آنجا آمده بودند و امیر فرموده بود تا ایشان را در خانه بزرگ که آنجا دیوان رسالت دارند بنشانده بودند و بوسعید مشرف پیغامهای درشت میآورد سوی ایشان از امیر و کار بدانجا رسید که پیغامی آمد که شما را چوب فرموده آید، شش تن مقدّمتر ایشان خویشتن را به کتاره زد، چنانکه خون در آن خانه روان شد، و من و بوسعید و دیگران از آن خانه برفتیم، و این خبر بامیر رسانیدند، گفت: «این کتاره بکرمان بایست زد» و بسیار بمالیدشان و آخر عفو کرد. و پس از آن کارها آشفته گشت و ممکن نشد دیگر [لشکر] بکرمان فرستادن، و احمد علی نوشتگین نیز بیامد و چون خجلی و مندوری بود و بس روزگار برنیامد که گذشته شد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۵ - خاتمهٔ کار احمد ینالتگین
ذکر خروج الامیر مسعود من غزنة علی جانب بست و من بست الی خراسان و جرجان
و چون وقت حرکت فراز آمد- و کار خراسان و خوارزم و ری و جبال و دیگر نواحی برین جمله بود که بازنمودیم- امیر مسعود، رضی اللّه عنه، عزیمت را قرار داد بر آنکه سوی بست رود تا از آنجا سوی هرات کشد و از هرات که واسطه خراسان باشد مینگرد تا در هر بابی چه باید فرمود. امیر مسعود امیر سعید را خلعت داد و حضرت غزنین بدو سپرد، چنانکه بر قلعت بسرای امارت نشیند و مظالم آنجا کند و سرهنگ بوعلی کوتوال پیش خداوندزاده باشد مشیر و مدبّر کارها. و دیگر فرزندان امرا را با خانگیان و خادمان و خدمتگاران بقلعت نای و دیری فرستاد. و امیر مودود را خلعت داد تا با رکاب وی رود. و نامهها فرمود به تلک تا شغل احمد ینالتگین را که بجدّ پیش گرفته است و وی را از لهور برمانیده و قاضی و حشم از قلعت فرود آمده بجدتر پیش گیرد، چنانکه دل بیکبارگی از کار وی فارغ گردد، و سوی وزیر احمد عبد الصّمد تا چون از شغل ختلان و تخارستان فارغ گردد منتظر باشد فرمان را تا بدرگاه آید آنجا که رایت عالی باشد.
و پس از آنکه فراغت افتاد ازین مهمّات امیر، رضی اللّه عنه، از غزنین برفت روز شنبه سه روز مانده از شوّال، و هفتم ذو القعده بتگیناباد رسید و آنجا هفت روز ببود؛ و یک بار شراب خورد، که دل مشغول میبود بچند روی . پس از آنجا به بست آمد روز پنجشنبه هفدهم این ماه و بکوشک دشت لگان نزول کرد و آنجا زیادتها کرده بودند از باغها و بناها و سرایچهها .
و نامههای مهمّ رسید از خراسان بحدیث ترکمانان و آمدن ایشان بحدود مرو سرخس و بادغیس و باورد و فسادهای بافراط که میرود و عجز گماشتگان و شحنه از مقاومت و منع ایشان. و سوری نبشته بود که اگر و العیاذ باللّه، خداوند بزودی قصد خراسان نکند، بیم است که از دست بشود که ایشان را مدد است پوشیده از علی تگین، و هرون نیز از خوارزم اغوای تمام میکند، و میگویند که در نهان با علی تگین بنهاده است که وی از خوارزم سوی مرو آید تا علی تگین بترمذ و بلخ کشد و دیدار کنند. امیر برسیدن این اخبار سخت بیقرار شد.
و روز چهارشنبه سلخ این ماه از بست برفت، و در راه مبشّران رسیدند و نامه تلک آوردند بکشته شدن احمد ینالتگین عاصی مغرور و گرفتار شدن پسرش و بطاعت آمدن ترکمانان که با وی میبودند. امیر بدین خبر سخت شاد شد که شغل دلی از پس پشت برخاست، و فرمود تا دهل و بوق زدند و مبشّران را خلعت وصلت دادند و در لشکرگاه بگردانیدند و بسیار مال یافتند. و نامههای تلک و قاضی شیراز و منهیان بر آن جمله بودند که «تلک بلهور رسید و چند تن را از مسلمانان که با احمد یار شده بودند، بگرفتند، مثال داد تا دست راست ببریدند و مردم که با وی جمع شده بودند ازین سیاست و حشمت که ظاهر شد بترسیدند و امان میخواستند و از وی جدا میشدند، و کار اعمال و اموال مستقیم گشت. و تلک ساخته و مستظهر با مردم بسیار اغلب هندو دم احمد گرفت و در راه جنگها و دستآویزها میبود و احمد خذلان ایزدی میدید و تلک مردم او را میفریبانید و میآمدند. و جنگی قویتر ببود که احمد ثباتی کرد و بزدند او را و بهزیمت برفت و ترکمانان از وی بجمله جدا شدند و امان خواستند و تلک امان داد و احمد با خاصّگان خویش و تنی چند که گناهکارتر بودند، سواری سیصد بگریختند. و تلک از دم او باز نشد و نامهها نبشته بود بهندوان عاصی جتان تا راه این مخذول فروگیرند و نیک احتیاط کنند که هر که وی را یا سرش را نزدیک من آرد، وی را پانصد هزار درم دهم، و جهان بدین سبب بر احمد تنگ زندانی شده بود و مردم از وی میبازشد . و آخر کارش آن آمد که جتان و هر گونه کفّار دم او گرفتند و یک روز بآبی رسید و بر پیل بود، خواست که بگذرد، جتان مردی دو سه هزار سوار و پیاده بر وی خوردند و با وی کم از دویست سوار مانده بود و خود را در آب انداخت و جتان دو سه رویه درآمدند، بیشتر طمع آن کالا و نعمت را که با وی بود، چون بدو نزدیک شدند، خواست که پسر خویش را بکشد بدست خویش، جتان نگذاشتند. پسرش بر پیلی بود، بر بودند و تیر و شل و شمشیر در احمد نهادند و وی بسیار کوشید، آخرش بکشتند و سرش ببریدند و مردم که با وی بودند بکشتند یا اسیر گرفتند و مالی سخت عظیم بدست آن جتان افتاد، و مهترشان در وقت کسان فرستاد نزدیک تلک، و دور نبود، و این مژده بداد، تلک سخت شاد شد و کسان در میان آمدند و سخن گفتند تا پسر احمد و سرش فرستاده آید؛ حدیث پانصد هزار درم میرفت .
تلک گفت: مالی عظیم از آن این مرد بدست شما افتاده است و خدمتی بزرگ بود که سلطان را کردید و ثمره آن بشما برسد، مسامحت باید کرد، دوبار رسول شد و آمد، بر صد هزار درم قرار گرفت و تلک بفرستاد و سر و پسر احمد را بنزدیک او آوردند و بر مراد سوی لهور بازگشت تا بقیّت کارها را نظام دهد، پس بدرگاه عالی شتابد، هر چه زودتر، بأذن اللّه عزّ و جلّ.
امیر جوابهای نیکو فرمود و تلک را و دیگران را بنواخت و احماد کرد و مبشّران را بازگردانیده آمد و تلک را فرمود تا قصد درگاه کند با سر احمد ینالتگین و با پسرش.
و اینک عاقبت خائنان و عاصیان چنین باشد و از آدم علیه السّلام تا یومنا هذا برین جمله بود که هیچ بنده بر خداوند خویش بیرون نیامد که نه سر بباد داد ؛ و چون در کتب مثبت است، دراز ندهم . و امیر درین باب نامهها فرمود باعیان و بزرگان و باطراف ممالک و فرمان برداران، و مبشّران فرستاد که سخت بزرگ فتحی بود.
و چون وقت حرکت فراز آمد- و کار خراسان و خوارزم و ری و جبال و دیگر نواحی برین جمله بود که بازنمودیم- امیر مسعود، رضی اللّه عنه، عزیمت را قرار داد بر آنکه سوی بست رود تا از آنجا سوی هرات کشد و از هرات که واسطه خراسان باشد مینگرد تا در هر بابی چه باید فرمود. امیر مسعود امیر سعید را خلعت داد و حضرت غزنین بدو سپرد، چنانکه بر قلعت بسرای امارت نشیند و مظالم آنجا کند و سرهنگ بوعلی کوتوال پیش خداوندزاده باشد مشیر و مدبّر کارها. و دیگر فرزندان امرا را با خانگیان و خادمان و خدمتگاران بقلعت نای و دیری فرستاد. و امیر مودود را خلعت داد تا با رکاب وی رود. و نامهها فرمود به تلک تا شغل احمد ینالتگین را که بجدّ پیش گرفته است و وی را از لهور برمانیده و قاضی و حشم از قلعت فرود آمده بجدتر پیش گیرد، چنانکه دل بیکبارگی از کار وی فارغ گردد، و سوی وزیر احمد عبد الصّمد تا چون از شغل ختلان و تخارستان فارغ گردد منتظر باشد فرمان را تا بدرگاه آید آنجا که رایت عالی باشد.
و پس از آنکه فراغت افتاد ازین مهمّات امیر، رضی اللّه عنه، از غزنین برفت روز شنبه سه روز مانده از شوّال، و هفتم ذو القعده بتگیناباد رسید و آنجا هفت روز ببود؛ و یک بار شراب خورد، که دل مشغول میبود بچند روی . پس از آنجا به بست آمد روز پنجشنبه هفدهم این ماه و بکوشک دشت لگان نزول کرد و آنجا زیادتها کرده بودند از باغها و بناها و سرایچهها .
و نامههای مهمّ رسید از خراسان بحدیث ترکمانان و آمدن ایشان بحدود مرو سرخس و بادغیس و باورد و فسادهای بافراط که میرود و عجز گماشتگان و شحنه از مقاومت و منع ایشان. و سوری نبشته بود که اگر و العیاذ باللّه، خداوند بزودی قصد خراسان نکند، بیم است که از دست بشود که ایشان را مدد است پوشیده از علی تگین، و هرون نیز از خوارزم اغوای تمام میکند، و میگویند که در نهان با علی تگین بنهاده است که وی از خوارزم سوی مرو آید تا علی تگین بترمذ و بلخ کشد و دیدار کنند. امیر برسیدن این اخبار سخت بیقرار شد.
و روز چهارشنبه سلخ این ماه از بست برفت، و در راه مبشّران رسیدند و نامه تلک آوردند بکشته شدن احمد ینالتگین عاصی مغرور و گرفتار شدن پسرش و بطاعت آمدن ترکمانان که با وی میبودند. امیر بدین خبر سخت شاد شد که شغل دلی از پس پشت برخاست، و فرمود تا دهل و بوق زدند و مبشّران را خلعت وصلت دادند و در لشکرگاه بگردانیدند و بسیار مال یافتند. و نامههای تلک و قاضی شیراز و منهیان بر آن جمله بودند که «تلک بلهور رسید و چند تن را از مسلمانان که با احمد یار شده بودند، بگرفتند، مثال داد تا دست راست ببریدند و مردم که با وی جمع شده بودند ازین سیاست و حشمت که ظاهر شد بترسیدند و امان میخواستند و از وی جدا میشدند، و کار اعمال و اموال مستقیم گشت. و تلک ساخته و مستظهر با مردم بسیار اغلب هندو دم احمد گرفت و در راه جنگها و دستآویزها میبود و احمد خذلان ایزدی میدید و تلک مردم او را میفریبانید و میآمدند. و جنگی قویتر ببود که احمد ثباتی کرد و بزدند او را و بهزیمت برفت و ترکمانان از وی بجمله جدا شدند و امان خواستند و تلک امان داد و احمد با خاصّگان خویش و تنی چند که گناهکارتر بودند، سواری سیصد بگریختند. و تلک از دم او باز نشد و نامهها نبشته بود بهندوان عاصی جتان تا راه این مخذول فروگیرند و نیک احتیاط کنند که هر که وی را یا سرش را نزدیک من آرد، وی را پانصد هزار درم دهم، و جهان بدین سبب بر احمد تنگ زندانی شده بود و مردم از وی میبازشد . و آخر کارش آن آمد که جتان و هر گونه کفّار دم او گرفتند و یک روز بآبی رسید و بر پیل بود، خواست که بگذرد، جتان مردی دو سه هزار سوار و پیاده بر وی خوردند و با وی کم از دویست سوار مانده بود و خود را در آب انداخت و جتان دو سه رویه درآمدند، بیشتر طمع آن کالا و نعمت را که با وی بود، چون بدو نزدیک شدند، خواست که پسر خویش را بکشد بدست خویش، جتان نگذاشتند. پسرش بر پیلی بود، بر بودند و تیر و شل و شمشیر در احمد نهادند و وی بسیار کوشید، آخرش بکشتند و سرش ببریدند و مردم که با وی بودند بکشتند یا اسیر گرفتند و مالی سخت عظیم بدست آن جتان افتاد، و مهترشان در وقت کسان فرستاد نزدیک تلک، و دور نبود، و این مژده بداد، تلک سخت شاد شد و کسان در میان آمدند و سخن گفتند تا پسر احمد و سرش فرستاده آید؛ حدیث پانصد هزار درم میرفت .
تلک گفت: مالی عظیم از آن این مرد بدست شما افتاده است و خدمتی بزرگ بود که سلطان را کردید و ثمره آن بشما برسد، مسامحت باید کرد، دوبار رسول شد و آمد، بر صد هزار درم قرار گرفت و تلک بفرستاد و سر و پسر احمد را بنزدیک او آوردند و بر مراد سوی لهور بازگشت تا بقیّت کارها را نظام دهد، پس بدرگاه عالی شتابد، هر چه زودتر، بأذن اللّه عزّ و جلّ.
امیر جوابهای نیکو فرمود و تلک را و دیگران را بنواخت و احماد کرد و مبشّران را بازگردانیده آمد و تلک را فرمود تا قصد درگاه کند با سر احمد ینالتگین و با پسرش.
و اینک عاقبت خائنان و عاصیان چنین باشد و از آدم علیه السّلام تا یومنا هذا برین جمله بود که هیچ بنده بر خداوند خویش بیرون نیامد که نه سر بباد داد ؛ و چون در کتب مثبت است، دراز ندهم . و امیر درین باب نامهها فرمود باعیان و بزرگان و باطراف ممالک و فرمان برداران، و مبشّران فرستاد که سخت بزرگ فتحی بود.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۷ - تدبیر کار هارون
سنه ست و عشرین و اربعمائة
غرّتش روز شنبه بود. امیر، رضی اللّه عنه، بسرخس آمد چهارم محرّم. و بر کرانه جوی بزرگ سرای پرده و خیمه بزرگ زده بودند. و سخت بسیار لشکر بود در لشکرگاه.
و روز یکشنبه نهم این ماه نامه صاحب برید ری رسید بگذشته شدن بوالحسن سیّاری، رحمة اللّه علیه، و صاحبدیوانی را او میداشت و مرد سخت کافی و شایسته بود.
و امیر نامه فرمود بسیستان، و عزیز پوشنجه آنجا بود یمستحثّی، تا سوی ری رود و بصاحبدیوانی قیام کند. و نامه رفت بخواجه بوسهل حمدوی عمید عراق بذکر این حال.
و درین دو سه روز ملطّفههای پوشیده رسید از خوارزم که هرون کارها بگرم میسازد تا بمرو آید، آن ملطّفهها را نزدیک خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد فرستاد.
و ملطّفهیی از جانب خواجه بزرگ دررسید، آن را پوشیده بیرون آوردم، نبشته بود که «هر چند بشغل ختلان و تخارستان مشغول بود، بنده کار هرون مخذول و خوارزم که فریضهتر و مهمتر کارهاست، پیش داشت و شغل بیشتر راست شد بیمن دولت عالی و بسیار زر بشد، و کار بدان منزلت رسانیده آمده است که آن روز که هرون مخذول از خوارزم برود تا بمرو رود، آن ده غلام که بیعت کردهاند با معتمدان بنده وی را بمکابره بکشند، چون وی کشته شد، آن کار تباه گردد و آن قصد ناچیز و بندهزاده عبد الجّبار از متواریگاه بیرون آید ساخته و شهر ضبط کند و لشکر را بشمشیر و دینار بیاراید که بیشتر از لشکر، محمودیان و آلتونتاشیان، با بنده درین بیعتاند. آنچه جهد آدمی است بنده بکرد تا چون رود و ایزد، عزّ ذکره، چه تقدیر کرده است. و این ده غلام نزدیکتر غلامانند به هرون، بچند بار بکوشیدند که این کار تمام کنند و ممکن نشد، که در کوشک میباشد و احتیاط تمام میکنند و هیچ بتماشا و صید و چوگان برننشسته است که پیوسته بکار ساختن مشغول است تا قصد مرو کند.
و ان شاء اللّه که این مدبر ناخویشتن شناس بدین مراد نرسد و شومی عصیان ویرا ناچیز کند .
چون معمّا را بیرون آوردم و نسختی روشن نبشتم، نماز دیگر خواجه بونصر آن را بخواند و سخت شاد شد و بخدمت پیش رفت؛ چون بار بگسست - و من ایستاده بودم- حدیث احمد ینالتگین خاست و هر کسی چیزی میگفت، حدیث هرون و خوارزم نیز گفتن گرفتند، حاجب بو النّضر گفت: کار هرون همچون کار احمد باید دانست، و ساعت تا ساعت خبر رسد. گفت: «الفال حقّ، ان شاء اللّه که چنین باشد.» بونصر ترجمه معمّا به ترک دواتدار داد و امیر بخواند و بنوشتند و به بونصر بازدادند. و یک ساعت دیگر حدیث کردند، امیر اشارت کرد و قوم بازگشت. خواجه بونصر بازآمده بود، باز خواندند و تا نماز شام خالی بداشتند، پس بازگشت و بخیمه بازشد و مرا بخواند و گفت:
امیر بدین معمّا که رسید سخت شاد شد و گفت: رای من چنان بود که بمرو رویم؛ اگر شغل هرون کفایت شود، سوی نشابور باید رفت تا کار ری و جبال که آشفته شده است نظام گیرد و گرگانیان مال بفرستند. من گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، اگر شغل هرون کفایت شود، و ان شاء اللّه که شود سخت زود که امارت آن دیده میشود، و اگر دیرتر روزگار گیرد، رای درستتر بنده آنست که خداوند بمرو رود، که این ترکمانان در حدود آن ولایت پراگندهاند و بیشتر نیرو بر جانب بلخ و تخارستان میکنند، تا ایشان را برانداخته آید؛ و دیگر تا مدد ایشان از ماوراء النّهر گسسته شود که منهیان بخارا و سمرقند نبشتهاند که دیگر مفسدان میسازند تا از جیحون بگذرند.
و چون رایت عالی ببلخ و جیحون نزدیک باشد، در مرو که واسطه خراسان است این همه خللها زائل شود. امیر گفت «همچنین است، اکنون باری روزی چند بسرخس بباشیم تا نگریم حالها چگونه گردد.» و بونصر در چنین کارها دوراندیشتر جهانیان بود، ایزد، عزّ و جلّ، بر همگان که رفتهاند رحمت کناد بمنّه و فضله و سعة جوده .
غرّتش روز شنبه بود. امیر، رضی اللّه عنه، بسرخس آمد چهارم محرّم. و بر کرانه جوی بزرگ سرای پرده و خیمه بزرگ زده بودند. و سخت بسیار لشکر بود در لشکرگاه.
و روز یکشنبه نهم این ماه نامه صاحب برید ری رسید بگذشته شدن بوالحسن سیّاری، رحمة اللّه علیه، و صاحبدیوانی را او میداشت و مرد سخت کافی و شایسته بود.
و امیر نامه فرمود بسیستان، و عزیز پوشنجه آنجا بود یمستحثّی، تا سوی ری رود و بصاحبدیوانی قیام کند. و نامه رفت بخواجه بوسهل حمدوی عمید عراق بذکر این حال.
و درین دو سه روز ملطّفههای پوشیده رسید از خوارزم که هرون کارها بگرم میسازد تا بمرو آید، آن ملطّفهها را نزدیک خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد فرستاد.
و ملطّفهیی از جانب خواجه بزرگ دررسید، آن را پوشیده بیرون آوردم، نبشته بود که «هر چند بشغل ختلان و تخارستان مشغول بود، بنده کار هرون مخذول و خوارزم که فریضهتر و مهمتر کارهاست، پیش داشت و شغل بیشتر راست شد بیمن دولت عالی و بسیار زر بشد، و کار بدان منزلت رسانیده آمده است که آن روز که هرون مخذول از خوارزم برود تا بمرو رود، آن ده غلام که بیعت کردهاند با معتمدان بنده وی را بمکابره بکشند، چون وی کشته شد، آن کار تباه گردد و آن قصد ناچیز و بندهزاده عبد الجّبار از متواریگاه بیرون آید ساخته و شهر ضبط کند و لشکر را بشمشیر و دینار بیاراید که بیشتر از لشکر، محمودیان و آلتونتاشیان، با بنده درین بیعتاند. آنچه جهد آدمی است بنده بکرد تا چون رود و ایزد، عزّ ذکره، چه تقدیر کرده است. و این ده غلام نزدیکتر غلامانند به هرون، بچند بار بکوشیدند که این کار تمام کنند و ممکن نشد، که در کوشک میباشد و احتیاط تمام میکنند و هیچ بتماشا و صید و چوگان برننشسته است که پیوسته بکار ساختن مشغول است تا قصد مرو کند.
و ان شاء اللّه که این مدبر ناخویشتن شناس بدین مراد نرسد و شومی عصیان ویرا ناچیز کند .
چون معمّا را بیرون آوردم و نسختی روشن نبشتم، نماز دیگر خواجه بونصر آن را بخواند و سخت شاد شد و بخدمت پیش رفت؛ چون بار بگسست - و من ایستاده بودم- حدیث احمد ینالتگین خاست و هر کسی چیزی میگفت، حدیث هرون و خوارزم نیز گفتن گرفتند، حاجب بو النّضر گفت: کار هرون همچون کار احمد باید دانست، و ساعت تا ساعت خبر رسد. گفت: «الفال حقّ، ان شاء اللّه که چنین باشد.» بونصر ترجمه معمّا به ترک دواتدار داد و امیر بخواند و بنوشتند و به بونصر بازدادند. و یک ساعت دیگر حدیث کردند، امیر اشارت کرد و قوم بازگشت. خواجه بونصر بازآمده بود، باز خواندند و تا نماز شام خالی بداشتند، پس بازگشت و بخیمه بازشد و مرا بخواند و گفت:
امیر بدین معمّا که رسید سخت شاد شد و گفت: رای من چنان بود که بمرو رویم؛ اگر شغل هرون کفایت شود، سوی نشابور باید رفت تا کار ری و جبال که آشفته شده است نظام گیرد و گرگانیان مال بفرستند. من گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، اگر شغل هرون کفایت شود، و ان شاء اللّه که شود سخت زود که امارت آن دیده میشود، و اگر دیرتر روزگار گیرد، رای درستتر بنده آنست که خداوند بمرو رود، که این ترکمانان در حدود آن ولایت پراگندهاند و بیشتر نیرو بر جانب بلخ و تخارستان میکنند، تا ایشان را برانداخته آید؛ و دیگر تا مدد ایشان از ماوراء النّهر گسسته شود که منهیان بخارا و سمرقند نبشتهاند که دیگر مفسدان میسازند تا از جیحون بگذرند.
و چون رایت عالی ببلخ و جیحون نزدیک باشد، در مرو که واسطه خراسان است این همه خللها زائل شود. امیر گفت «همچنین است، اکنون باری روزی چند بسرخس بباشیم تا نگریم حالها چگونه گردد.» و بونصر در چنین کارها دوراندیشتر جهانیان بود، ایزد، عزّ و جلّ، بر همگان که رفتهاند رحمت کناد بمنّه و فضله و سعة جوده .
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۸ - کشته شدن بکتگین حاجب
و روز شنبه نیمه محرّم سپاه سالار علی عبد اللّه بلشکرگاه آمد و امیر را بدید و آنچه رفته بود بازنمود از کارها که کرده بود و بدان رفته بود .
و روز چهارشنبه بیست و ششم این ماه از بلخ نامه رسید بگذشته شدن حاجب بگتگین داماد سپاه سالار، و کوتوالی و ولایت ترمذ او داشت و چنان خدمتها کرده بود بروزگار امیر محمود که بروستای نشابور بونصر طیفور سپاه سالار شاهنشاهیان را بگرفت و بغزنین آورد، و در روزگار این پادشاه بتگیناباد خدمتهای پسندیده نمود بحدیث امیر محمّد برادر سلطان مسعود، چنانکه پیش ازین یاد کردهام. و درین وقت چنان افتاد از قضای آمده که فوجی ترکمانان قوی بحدود ترمذ آمدند و بقبادیان بسیار فساد کردند و غارت، و چهارپای راندند . بگتگین حاجب ساخته با مردم تمام دم ایشان گرفت. از پیش وی به اندخود و میله درآمدند و بگتگین بتفت میراند، بحدود شبورقان بدیشان رسید و جنگ پیوستند از چاشتگاه تا بگاه دو نماز، و کاری رفت سخت بنیرو و بسیار مردم کشته شد بیشتر از ترکمانان، و آن مخاذیل بآخر هزیمت شدند و راه بیابان گرفتند. و بگتگین بدم رفت، خاصّگانش گفتند: خصمان زده و کوفته بگریختند، بدم رفتن خطاست. فرمان نبرد که اجل آمده بود، و تنی چند را از مبارزتر خصمان دریافت و باز جنگ سخت شد، که گریختگان جان را میزدند ؛ بگتگین در سواری رسید از ایشان، خواست که او را بزند، خویشتن را از زین برداشت میان زره پیش زهارش پیدا شد، ترکمانی ناگاه تیری انداخت، آنجا رسید، او بر جای بایستاد و آن درد میخورد و تیر بیرون کشید بجهد و سختی و بکس ننمود تا دشوار شد و بازگشت، چون بمنزل برسید که فرود آید در میان راه، سندس از جنیبت بگشادند و او را از اسب فرود گرفتند و بخوابانیدند، گذشته شد و لشکر بشبورقان آمد و وی را دفن کردند؛ و ترکمانان چون پس از سه روز خبر این حادثه بشنیدند، بازآمدند.»
امیر، رضی اللّه عنه، بدین خبر غمناک شد که بگتگین سالاری نیک بود، در وقت سپاه سالار علی عبید اللّه را بخواند و این حال بازراند؛ علی گفت: جان همه بندگان فدای خدمت باد، هر چند خواجه بزرگ آنجاست، تخارستان و گوزگانان تا لب آب خالی ماند از سالاری، ناچار سالاری بباید با لشکری قوی. امیر گفت:
«سپاه سالار را بباید رفت و گذر بر مفسدان ساربانان تنگ باید کرد، با لشکری، و ایشان را بمالید و سوی بلخ رفت.» گفت: فرمان بردارم، کی میباید رفت؟ گفت:
پس فردا، که چنین خبری مهمّ رسید، زود باید رفت. علی گفت: چنین کنم، و زمین بوسه داد و بازگشت؛ و آن مردم که با وی نامزد بودند و درین هفته آمده بودند، باز نامزد شدند، روز آدینه بیست و هشتم ماه محرّم بخدمت آمد و امیر را بدید و سوی گوزگانان رفت. و خواجه بونصر بوسهل همدانی دبیر را بفرمان عالی نامزد کرد بصاحب بریدی لشکر با سپاه سالار و برفت. و علی آن خدمت نیکو بسر برد، که مردی با احتیاط بود و لشکر سخت نیکو کشیدی، و ساربانان را بطاعت آورد و مواضعتها نهاد پس سوی بلخ کشید و حشمتی بزرگ افتاد.
و دیگر روز، شنبه نامه رسید از نوشتگین خاصّه خادم با دو سوار مبشّر از مرو. نبشته بود که «فوجی ترکمانان که از جانب سرخس برین جانب آمدند از پیش لشکر منصور، بنده چون خبر یافت ساخته با غلامان خویش و لشکر بتاختن رفت و بدیشان رسید و جنگی سخت رفت، چنانکه از نماز پیشین تا شب بداشت، آخر هزیمت شدند و بر جانب بیابان نهگنبدان برفتند، و شب صواب نبود در بیابان رفتن.
دیگر روز چون خبر رسید که ایشان نیک میانه کردند، بنده بازگشت و حشمتی نیک بنهاد و سرهای کشتگان قریب دویست عدد بر چوبها زده، نهادند عبرت را، و بیست و چهار تن را که در جنگ گرفته بودند از مبارزان ایشان فرستاده آمد تا آنچه رای واجب کند فرموده آید.» امیر شراب میخورد که این بشارت رسید، فرمود تا مبشّران را خلعت وصلت دادند و بگردانیدند و بوق و دهل زدند. و نماز دیگر آن روز در شراب بود. بفرمود تا اسیران را پیش پیلان انداختند در پیش خیمه بزرگ، و هول روزی بود، و خبر آن بدور و نزدیک رسید.
و روز چهارشنبه بیست و ششم این ماه از بلخ نامه رسید بگذشته شدن حاجب بگتگین داماد سپاه سالار، و کوتوالی و ولایت ترمذ او داشت و چنان خدمتها کرده بود بروزگار امیر محمود که بروستای نشابور بونصر طیفور سپاه سالار شاهنشاهیان را بگرفت و بغزنین آورد، و در روزگار این پادشاه بتگیناباد خدمتهای پسندیده نمود بحدیث امیر محمّد برادر سلطان مسعود، چنانکه پیش ازین یاد کردهام. و درین وقت چنان افتاد از قضای آمده که فوجی ترکمانان قوی بحدود ترمذ آمدند و بقبادیان بسیار فساد کردند و غارت، و چهارپای راندند . بگتگین حاجب ساخته با مردم تمام دم ایشان گرفت. از پیش وی به اندخود و میله درآمدند و بگتگین بتفت میراند، بحدود شبورقان بدیشان رسید و جنگ پیوستند از چاشتگاه تا بگاه دو نماز، و کاری رفت سخت بنیرو و بسیار مردم کشته شد بیشتر از ترکمانان، و آن مخاذیل بآخر هزیمت شدند و راه بیابان گرفتند. و بگتگین بدم رفت، خاصّگانش گفتند: خصمان زده و کوفته بگریختند، بدم رفتن خطاست. فرمان نبرد که اجل آمده بود، و تنی چند را از مبارزتر خصمان دریافت و باز جنگ سخت شد، که گریختگان جان را میزدند ؛ بگتگین در سواری رسید از ایشان، خواست که او را بزند، خویشتن را از زین برداشت میان زره پیش زهارش پیدا شد، ترکمانی ناگاه تیری انداخت، آنجا رسید، او بر جای بایستاد و آن درد میخورد و تیر بیرون کشید بجهد و سختی و بکس ننمود تا دشوار شد و بازگشت، چون بمنزل برسید که فرود آید در میان راه، سندس از جنیبت بگشادند و او را از اسب فرود گرفتند و بخوابانیدند، گذشته شد و لشکر بشبورقان آمد و وی را دفن کردند؛ و ترکمانان چون پس از سه روز خبر این حادثه بشنیدند، بازآمدند.»
امیر، رضی اللّه عنه، بدین خبر غمناک شد که بگتگین سالاری نیک بود، در وقت سپاه سالار علی عبید اللّه را بخواند و این حال بازراند؛ علی گفت: جان همه بندگان فدای خدمت باد، هر چند خواجه بزرگ آنجاست، تخارستان و گوزگانان تا لب آب خالی ماند از سالاری، ناچار سالاری بباید با لشکری قوی. امیر گفت:
«سپاه سالار را بباید رفت و گذر بر مفسدان ساربانان تنگ باید کرد، با لشکری، و ایشان را بمالید و سوی بلخ رفت.» گفت: فرمان بردارم، کی میباید رفت؟ گفت:
پس فردا، که چنین خبری مهمّ رسید، زود باید رفت. علی گفت: چنین کنم، و زمین بوسه داد و بازگشت؛ و آن مردم که با وی نامزد بودند و درین هفته آمده بودند، باز نامزد شدند، روز آدینه بیست و هشتم ماه محرّم بخدمت آمد و امیر را بدید و سوی گوزگانان رفت. و خواجه بونصر بوسهل همدانی دبیر را بفرمان عالی نامزد کرد بصاحب بریدی لشکر با سپاه سالار و برفت. و علی آن خدمت نیکو بسر برد، که مردی با احتیاط بود و لشکر سخت نیکو کشیدی، و ساربانان را بطاعت آورد و مواضعتها نهاد پس سوی بلخ کشید و حشمتی بزرگ افتاد.
و دیگر روز، شنبه نامه رسید از نوشتگین خاصّه خادم با دو سوار مبشّر از مرو. نبشته بود که «فوجی ترکمانان که از جانب سرخس برین جانب آمدند از پیش لشکر منصور، بنده چون خبر یافت ساخته با غلامان خویش و لشکر بتاختن رفت و بدیشان رسید و جنگی سخت رفت، چنانکه از نماز پیشین تا شب بداشت، آخر هزیمت شدند و بر جانب بیابان نهگنبدان برفتند، و شب صواب نبود در بیابان رفتن.
دیگر روز چون خبر رسید که ایشان نیک میانه کردند، بنده بازگشت و حشمتی نیک بنهاد و سرهای کشتگان قریب دویست عدد بر چوبها زده، نهادند عبرت را، و بیست و چهار تن را که در جنگ گرفته بودند از مبارزان ایشان فرستاده آمد تا آنچه رای واجب کند فرموده آید.» امیر شراب میخورد که این بشارت رسید، فرمود تا مبشّران را خلعت وصلت دادند و بگردانیدند و بوق و دهل زدند. و نماز دیگر آن روز در شراب بود. بفرمود تا اسیران را پیش پیلان انداختند در پیش خیمه بزرگ، و هول روزی بود، و خبر آن بدور و نزدیک رسید.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۹ - باز آوردن طاهر دبیر از ری
و روز دوشنبه هشتم صفر خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد در رسید غانما ظافرا که بزرگ کاری بر دست وی برآمده بود بحدود ختلان و تخارستان و آن نواحی را آرام داده و حشمتی بزرگ افتاده و نواحی را بحاجب بزرگ بلگاتگین سپرده، بحکم فرمان عالی که رسیده بود و بازگشته، و وی را استقبال بسزا کردند.
چون نزدیک امیر رسید بسیار نواخت یافت برملا، و با وی همان ساعت خالی کرد.
صاحب دیوان رسالت آنجا بود، از وی شنیدم که امیر وزیر را گفت: کار تخارستان و ختلان منتظم گشت بجدّ و سعی نیکوی خواجه، و شغل هرون نیز ان شاء اللّه که بزودی کفایت شود، و ترکمانان در رمیدند و برفتند و معظم ایشان از سوی باورد و نسا خویشتن را به فراوه انداختند و لشکری قوی در دم ایشان رفت با پیری آخور سالار و چند حاجب و مقدّم با نامتر، و عبدوس کدخدای و مشیر و مدبّر آن لشکر است، و سوری نیز از نشابور بفرمان از راه استوا با قدر حاجب و شحنه نشابور و طوس ساخته بدین لشکر پیوندند؛ و بازنگردند از دم خصمان تا آنگاه که در کوه بلخان گریزند. و علف و آلت بیابان هر چه ازین بابت بباید، سوری با خود ببرده است. و رای ما بر آن جمله قرار گرفته است که سوی مرو رویم و این زمستان آنجا باشیم تا کارها بتمامی منتظم شود. خواجه درین باب چه گوید؟ احمد گفت: رای درست جز این نیست که بدین رای و تدبیر خوارزم بدست بازآید و این ترکمانان از خراسان برافتند و دیگر روی زهره ندارند که از جیحون گذاره شوند . امیر گفت: بازگردید تا درین کارها بهتر بیندیشیم که هنوز روزی چند اینجا خواهیم بود.
ایشان بازگشتند. و خواجه بخیمه خویش رفت، بزرگان و اعیان و حشم بخدمت و سلام نزدیک وی رفتند.
روز یکشنبه چهاردهم صفر طاهر دبیر را با چند تن و بو المظفر حبشی را که صاحب برید بود از ری بیاوردند خیلتاشان بیبند و بر در خیمه بزرگ و سرای پرده بداشتند بر استران در کنیسها و امیر را آگاه کردند، فرمود که بخیمه حرس باز باید داشت. همگان را بازداشتند. و نماز دیگر امیر بار داد و پس از بار عراقی دبیر به پیغام میرفت و میآمد سوی ایشان و آخر آن بود که بوالمظفّر را هزار تازیانه بعقابین بزدند- و این مردی بود سخت کاری و آزاد مرد، بغایت دوست صاحب دیوان رسالت، امّا صاحب دیوان دم نیارست زدن که امیر سخت در خشم بود- و پس از وی چهارتن را از اعمال طاهر و کسان وی بزدند هزارگان ؛ و طاهر را هم فرمود که بباید زد، امّا تلطّفها و خواهشها کردند هر کسی تا چوب ببخشید؛ و طاهر را بهندوستان بردند و بقلعتگیری بازداشتند و دیگران را بشهر سرخس بردند و بزندان بازداشتند. و بونصر عنایتها کرد در باب بو المظفّر تا وی را نیکو داشتند، و یک سال محبوس بماند و پس فرصت جستند و عنایت کردند تا خلاص یافت. و طاهر از چشم امیر بیفتاد و آبش تیره شد، چنانکه نیز هیچ شغل نکرد و در عطلت گذشته شد نعوذ باللّه من انقلاب الحال .
چون نزدیک امیر رسید بسیار نواخت یافت برملا، و با وی همان ساعت خالی کرد.
صاحب دیوان رسالت آنجا بود، از وی شنیدم که امیر وزیر را گفت: کار تخارستان و ختلان منتظم گشت بجدّ و سعی نیکوی خواجه، و شغل هرون نیز ان شاء اللّه که بزودی کفایت شود، و ترکمانان در رمیدند و برفتند و معظم ایشان از سوی باورد و نسا خویشتن را به فراوه انداختند و لشکری قوی در دم ایشان رفت با پیری آخور سالار و چند حاجب و مقدّم با نامتر، و عبدوس کدخدای و مشیر و مدبّر آن لشکر است، و سوری نیز از نشابور بفرمان از راه استوا با قدر حاجب و شحنه نشابور و طوس ساخته بدین لشکر پیوندند؛ و بازنگردند از دم خصمان تا آنگاه که در کوه بلخان گریزند. و علف و آلت بیابان هر چه ازین بابت بباید، سوری با خود ببرده است. و رای ما بر آن جمله قرار گرفته است که سوی مرو رویم و این زمستان آنجا باشیم تا کارها بتمامی منتظم شود. خواجه درین باب چه گوید؟ احمد گفت: رای درست جز این نیست که بدین رای و تدبیر خوارزم بدست بازآید و این ترکمانان از خراسان برافتند و دیگر روی زهره ندارند که از جیحون گذاره شوند . امیر گفت: بازگردید تا درین کارها بهتر بیندیشیم که هنوز روزی چند اینجا خواهیم بود.
ایشان بازگشتند. و خواجه بخیمه خویش رفت، بزرگان و اعیان و حشم بخدمت و سلام نزدیک وی رفتند.
روز یکشنبه چهاردهم صفر طاهر دبیر را با چند تن و بو المظفر حبشی را که صاحب برید بود از ری بیاوردند خیلتاشان بیبند و بر در خیمه بزرگ و سرای پرده بداشتند بر استران در کنیسها و امیر را آگاه کردند، فرمود که بخیمه حرس باز باید داشت. همگان را بازداشتند. و نماز دیگر امیر بار داد و پس از بار عراقی دبیر به پیغام میرفت و میآمد سوی ایشان و آخر آن بود که بوالمظفّر را هزار تازیانه بعقابین بزدند- و این مردی بود سخت کاری و آزاد مرد، بغایت دوست صاحب دیوان رسالت، امّا صاحب دیوان دم نیارست زدن که امیر سخت در خشم بود- و پس از وی چهارتن را از اعمال طاهر و کسان وی بزدند هزارگان ؛ و طاهر را هم فرمود که بباید زد، امّا تلطّفها و خواهشها کردند هر کسی تا چوب ببخشید؛ و طاهر را بهندوستان بردند و بقلعتگیری بازداشتند و دیگران را بشهر سرخس بردند و بزندان بازداشتند. و بونصر عنایتها کرد در باب بو المظفّر تا وی را نیکو داشتند، و یک سال محبوس بماند و پس فرصت جستند و عنایت کردند تا خلاص یافت. و طاهر از چشم امیر بیفتاد و آبش تیره شد، چنانکه نیز هیچ شغل نکرد و در عطلت گذشته شد نعوذ باللّه من انقلاب الحال .
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲۰ - رای امیر در رفتن به نشابور
و روز چهارشنبه هفدهم صفر پس از بار خلوتی کرد امیر با وزیر و صاحب دیوان رسالت و اولیا و حشم، و خواجه حسین میکائیل نیز آنجا بود، و رای زدند در معنی حرکت و قرار گرفت بدانکه سوی مرو رفته آید و برین بازپراگندند. و خواجه حسین وکیل شغل بساخت و بیستم این ماه سوی مرو برفت تا مثال دهد علوفات بتمامی ساختن، چنانکه هیچ بینوائی نباشد، چون رایت منصور آنجا رسد. و پس از رفتن او تا سه روز امیر فرمود تا سرای پرده بر راه مرو بزدند بر سه فرسنگی لشکرگاه. و سده نزدیک بود، اشتران سلطانی را و از آن همه لشکر بصحرا بردند و گز کشیدن گرفتند تا سده کرده آید و پس از آن حرکت کرده آید. و گز میآوردند در صحرایی که جوی آب بزرگ بود، بر آن برف میافکندند تا ببالای قلعتی برآمد. و چهار طاقها بساختند از چوب سخت بلند و آنرا بگز بیاگندند و گز دیگر جمع کردند که سخت بسیار بود و ببالای کوهی برآمد بزرگ. واله بسیار و کبوتر و آنچه رسم است از دارات این شب بدست کردند .
از خواجه بونصر شنودم که خواجه بزرگ مرا گفت: چه شاید بود، که این تدبیر رفتن سوی مرو راست میرود؟ گفتم: هنوز تا حرکت نکند، در گمان میباید بود.
گفت: گمان چیست که نوبتی بزدند و وکیل رفت؟ گفتم: هم نوبتی بازتوان آورد و هم وکیل بازتواند گشت که بهیچ حال تا یک دو منزل بر راه مرو رفته نیاید، دل درین کار نتوان نهاد.
و سده فراز آمد، نخست شب امیر بر آن لب جوی آب که شراعی زده بودند، بنشست و ندیمان و مطربان بیامدند و آتش بهیزم زدند- و پس از آن شنیدم که قریب ده فرسنگ فروغ آن آتش بدیده بودند- و کبوتران نفط اندود بگذاشتند و ددگان برف اندود و آتش زده دویدن گرفتند و چنان سدهیی بود که دیگر آن چنان ندیدم و آن بخرّمی بپایان آمد.
[رای امیر برفتن سوی نیشابور]
و امیر دیگر روز بار نداد. سوم روز پس از بار خلوتی کرد با وزیر و اعیان و ارکان دولت و گفت: «عزیمتم بر آن جمله بود که سوی مرو رویم، و اکنون اندیشه کردم، نوشتگین خاصّه خادم آنجاست با لشکری تمام و فوجی ترکمانان را بزد و از پیش وی بگریختند. فوجی سوار دیگر فرستیم تا بدو پیوندد و بمردم مستظهر گردد.
و سوری و عبدوس و لشکر قوی سوی نسا رفت و سپاه سالار علی سوی گوزگانان و بلخ. و حاجب بزرگ بتخارستان است با لشکری. و این لشکرها با یکدیگر نزدیکند.
همانا علی تگین که عهد کرده است و دیگران زهره ندارند که قصدی کنند. رای درست آن میبینم که سوی نشابور رویم تا به ری نزدیک باشیم و حشمتی افتد و آن کارها که پیچیده میباشد گشاده گردد و گرگانیان بترسند و مال ضمان دو ساله بفرستند.» خواجه گفت: «صواب آن باشد که رای عالی بیند.» و بونصر دم نزد. و حاجبان بگتغدی و سباشی و بوالنّضر را روی آن نبود که در چنین کارها سخن گفتندی، خاصّه که وزیر برین جمله سخن گفت. و امیر فرمود که نامه باید نبشت سوی حسین وکیل تا باز گردد و سرای پرده نوبتی بازآرند. گفتند: چنین کنیم. و بازگشتند. دو خیلتاش نامزد شد و نامه نبشته آمد و بتعجیل برنشستند و برفتند. بونصر وزیر را گفت که «خواجه بزرگ دید که نگذاشتند که یک تدبیر راست برفتی؟» گفت: «دیدم، و این همه عراقی دبیر کرده است، خبر یافتم؛ و امروز بهیچ حال روی گفتار نیست . تا نشابور باری برویم و آنجا مقام کند، پس اگر این، عراقی در سروی نهاده باشد که سوی گرگان و ساری باید رفت از بهر غرض خویش تا تجمّل و آلت و نزدیکی وی بامیر مردمان آن ولایت ببینند و قصد رفتن کند، بیحشمت خطای این رفتن بازنمایم و از گردن خویش بیرون کنم، که عراقی مردی است دیوانه و هرچش فراز آید میگوید و این خداوند میشنود و چنان نموده است بدو که از وی ناصحتر کس نیست و خراسان و عراق بحقیقت در سر کار او خواهد شد، چنین که میبینم.»
و نوبتی را فراشان بازآوردند و سوی نشابور بزدند. روز یکشنبه دو روز بمانده از صفر، امیر، رضی اللّه عنه، از سرخس برفت، و بنشابور رسید روز شنبه چهارم ماه ربیع الاوّل، و بشادیاخ فرود آمد. و این سال خشک بود، زمستان بدین جایگاه کشیده که قریب بیست روز از بهمن ماه بگذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه مردمان ازین حال بتعجّب مانده بودند. و پس ازین پیدا آمد نتیجه خشک سال، چنانکه بیارم این عجایب و نوادر .
سدیگر روز از رسیدن بنشابور خلوتی کرد با وزیر و اعیان دولت، و بوالحسن عراقی نزدیک تخت بود ایستاده، و هرگونه سخن میرفت. امیر گفت: من اینجا یک هفته بیش نخواهم بود که خراسان آرامیده شد و ترکمانان بدوزخ برفتند و لشکر بدم ایشان است، تا علف نشابور بر جای بماند تابستان را که اینجا بازآییم. و سوری بزودی اینجا بازآید و کارهای دیگر بسازد. و به دهستان میگویند ده من گندم بدرمی است و پانزده من جو بدرمی، آنجا رویم و آن علف رایگان خورده آید و لشکر را فراخی باشد و از رنج سرما برهند و بخوارزم و بلخان کوه نزدیک باشیم و عبدوس و لشکر خبر ما از دهستان یابند، قوی دل گردند، و به ری و جبال خبر رسد که ما از نشابور بر آن جانب حرکت کردیم و بوسهل و تاش و حشم که آنجااند قوی دل گردند و پسر کاکو و دیگر عاصیان سر بخط آرند و تاش تا همدان برود که آنجا منازعی نیست، و آنچه گرد شده است به ری از زر و جامه بدرگاه آرند و با کالیجار مال مواضعت گرگان دو ساله با هدیهها بفرستد و نیز خدمت کند و اگر راست نرود، یکی تا ستار آباد برویم، و اگر نیز حاجت آید تا بساری و آمل که مسافت نزدیک است برویم. میگویند که بآمل هزار هزار مرد است، اگر از هر مردی دیناری ستده آید، هزار هزار دینار باشد، جامه و زر نیز بدست آید. و این همه بسه چهار ماه راست شود.
و پس از نوروز بمدّتی چون بنشابور بازرسیم، اگر مراد باشد تابستان آنجا بتوان بود و سوری و رعیّت آنچه باید از علف بتمامی بسازند. رای ما برین جمله قرار گرفته است و ناچار بخواهیم رفت، شما درین چه میبینید و گویید؟
خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد در قوم نگریست و گفت: اعیان سپاه شمااید، چه میگویید؟ گفتند: ما بندگانیم و ما را از بهر کار جنگ و شمشیر زدن و ولایت زیادت کردن آرند، و هر چه خداوند سلطان بفرماید، بندهوار پیش رویم و جانها فدا کنیم. سخن ما این است، سخن باید و نباید و شاید نشاید کار خواجه باشد که وزیر است و این کار ما نیست. خواجه گفت: هر چند احمد ینالتگین برافتاد، هندوستان شوریده است، و از اینجا تا غزنین مسافتی است دور و پشت بغزنین و هندوستان گردانیدن ناصواب است. وز دگر سو بارجاف خبر افتاد که علی تگین گذشته شد و جان بمجلس عالی داد و مرا این درست است، چنانکه این شنودم از نالانی که وی را افتاده بود، رفته باشد . و وی مردی زیرک و گربز و کاردیده بود، مدارا میدانست کرد با هر جانبی؛ و ترکمانان و سلجوقیان عدّت او بودند و ایشان را نگاه میداشت بسخن و سیم، که دانست که اگر ایشان ازو جدا شوند، ضعیف گردد. و چون او رفت، کار آن ولایت با دو کودک افتاد ضعیف ؛ و چنانکه شنودهام میان سلجوقیان و این دو پسر و قونش سپاه سالار علی تگین ناخوش است، باید که آن ناخوشی زیادت گردد و سلجوقیان آنجا نتوانند بود؛ و بخوارزم روی رفتن نیستشان که چنان که مقرّر است و نهادهام تا این غایت هرون حرکت کرده باشد و وی را کشته باشند و و آن نواحی مضطرب گشته و شاه ملک آنجا شده و او دشمنی بزرگ است سلجوقیان را، و ایشان را جز خراسان جایی نباشد، ترسم که از ضرورت بخراسان آیند که شنوده باشند که کار گروه بوقه و یغمر و کوکتاش و دیگران که چاکران ایشانند، اینجا بر چه جمله است. آنگاه اگر عیاذا باللّه برین جمله باشد و خداوند غائب کار سخت دراز گردد. و تدبیر راست آن بود که خداوند اندیشیده بود که بمرو رود؛ و رای عالی در آن بگشت . بنده آنچه دانست بمقدار دانش خویش بازنمود، فرمان خداوند را باشد.
امیر گفت: نوشتگین خاصّه با لشکری تمام بمرو است و دو سالار محتشم با لشکرها ببلخ و تخارستانند، چگونه ممکن گردد ترکمانان رودبار را قصد مرو کردن و از بیابان برآمدن؟ و آلتونتاشیان بخود مشغولند بکاری که پیش دارند. ما را صواب جز این نیست که به دهستان رویم تا نگریم که کار خوارزم چون شود. خواجه گفت:
جز مبارک نباشد . امیر حاجب سباشی را گفت: ساربانان را بباید گفت تا اشتران دور- دستتر نبرند که تا پنج روز بخواهیم رفت. و حاجبی اینجا خواهیم ماند با نائبان سوری تا چون سوری در رسد با وی دست یکی دارد . تا علف ساخته کنند بازآمدن ما را، و دیگر لشکر بجمله با رایت ما روند. گفت. چنین کنم. و بونصر مشکان را گفت «نامهها باید نبشت بمرو و بلخ تا هشیار و بیدار باشند و سر بیابانها و گذرهای جیحون باحتیاط نگاه دارند، که ما قصد دهستان داریم تا ازین جانب در روی خوارزم و نسا و بلخان کوه باشیم و ترکمانان را بجمله از خراسان رمانیده آید و شغل دل نماند.» و سالار غلامان سرایی را، حاجب بگتغدی، گفت که «کار غلامان سرایی راست کن که بیماران اینجا مانند در قهندز و دیگران ساخته با رایت ما روند و همچنان اسبان قود .» و برخاستند و برفتند.
از خواجه بونصر مشکان شنیدم گفت: چون بازگشته بودیم، امیر مرا بخواند تنها و با من خلوتی کرد و گفت: درین بابها هیچ سخن نگفتی. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، مجلسی دراز برفت و هر کسی آنچه دانست گفت. بنده را شغل دبیری است و از آن زاستر چیزی نگوید. گفت آری، دیری است تا تو در میان مهمّات ملکی، و بر من پوشیده نیست که پدرم هر چه بکردی و رای زدی، چون همگان بگفته بودندی و بازگشته با تو مطارحه کردی، که رای تو روشن است و شفقت تو دیگر و غرضت همه صلاح ملک. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، اگر چنان است که این چه خداوند را گفتهاند از حال دهستان و گرگان و طبرستان بجای آید از علف و و زر و جامه و در خراسان خللی نیفتد، این سخت نیکوکاری و بزرگ فایدهیی است، و اگر خللی خواهد افتاد، نعوذ باللّه و این چیزها بدست نیاید، بهتر درین باب و نیکوتر بباید اندیشید. و بنده بیش ازین نگوید، که صورت بندد که بنده در باب با کالیجار و گرگانیان پایمردی میکند، که در مجلس عالی صورت کردهاند که بنده وکیل آن قوم است، و واللّه که نیستم و هرگز نبودهام و بهیچ روزگار جز مصلحت نجستهام. و به پندنامه و رسول شغل گرگانیان راست شود، اگر غرضی دیگر نیست .
امیر گفت: اغراض دیگر است، چنانکه چند مجلس شنیدهای، و ناچار میباید رفت.
گفتم: ایزد، عزّ و جلّ، خیر و خیریّت بدین حرکت مقرون کناد. و بازگشتم. و وزیر منتظر میبود و خبر شنوده بود که با من تنها خلوت کرده است، چون آنجا آمدم، و وزیر گفت: دیر ماندی. بازگفتم که چه رفت. گفت: تدبیر این عراقی در سر این مرد پیچیده است و استوار نهاده بسرخس، و اینجا بنشابور هر روز میپروراند و شیرین میکند؛ و ببینی که ازینجا چه شکافد و چه بینم؛ و هر چند چنین است من رقعتی خواهم نبشت و سخن را گشادهتر بگفت، و آن جز ترا عرضه نباید کرد. گفتم «چنین کنم، امّا پندارم که سود ندارد.» خواجه گفت: «آنچه بر من است بکنم تا فردا روز که ازین رفتن پشیمان شود- و واللّه که شود، و بطمع محال و استبداد درین کار پیچیده است - نتواند گفت که کسی نبود که ما را بازنمودی خطا و ناصوابی این رفتن- و بر دست تو از آن میخواهم تا تو گواه من باشی. و دانم که سخت ناخوشش آید- و مرا متّهم میدارد، متّهمتر گردم- و سقط گوید، امّا روا دارم و بهیچ حال نصیحت بازنگیرم.» گفتم: «خداوند سخت نیکو میگوید، که دین و اعتقاد و حقّ نعمت شناختن این است.» و بدیوان رفتم و نامهها فرموده بود بمرو و بلخ و جایهای دیگر نبشته آمد و گسیل کرده شد.
از خواجه بونصر شنودم که خواجه بزرگ مرا گفت: چه شاید بود، که این تدبیر رفتن سوی مرو راست میرود؟ گفتم: هنوز تا حرکت نکند، در گمان میباید بود.
گفت: گمان چیست که نوبتی بزدند و وکیل رفت؟ گفتم: هم نوبتی بازتوان آورد و هم وکیل بازتواند گشت که بهیچ حال تا یک دو منزل بر راه مرو رفته نیاید، دل درین کار نتوان نهاد.
و سده فراز آمد، نخست شب امیر بر آن لب جوی آب که شراعی زده بودند، بنشست و ندیمان و مطربان بیامدند و آتش بهیزم زدند- و پس از آن شنیدم که قریب ده فرسنگ فروغ آن آتش بدیده بودند- و کبوتران نفط اندود بگذاشتند و ددگان برف اندود و آتش زده دویدن گرفتند و چنان سدهیی بود که دیگر آن چنان ندیدم و آن بخرّمی بپایان آمد.
[رای امیر برفتن سوی نیشابور]
و امیر دیگر روز بار نداد. سوم روز پس از بار خلوتی کرد با وزیر و اعیان و ارکان دولت و گفت: «عزیمتم بر آن جمله بود که سوی مرو رویم، و اکنون اندیشه کردم، نوشتگین خاصّه خادم آنجاست با لشکری تمام و فوجی ترکمانان را بزد و از پیش وی بگریختند. فوجی سوار دیگر فرستیم تا بدو پیوندد و بمردم مستظهر گردد.
و سوری و عبدوس و لشکر قوی سوی نسا رفت و سپاه سالار علی سوی گوزگانان و بلخ. و حاجب بزرگ بتخارستان است با لشکری. و این لشکرها با یکدیگر نزدیکند.
همانا علی تگین که عهد کرده است و دیگران زهره ندارند که قصدی کنند. رای درست آن میبینم که سوی نشابور رویم تا به ری نزدیک باشیم و حشمتی افتد و آن کارها که پیچیده میباشد گشاده گردد و گرگانیان بترسند و مال ضمان دو ساله بفرستند.» خواجه گفت: «صواب آن باشد که رای عالی بیند.» و بونصر دم نزد. و حاجبان بگتغدی و سباشی و بوالنّضر را روی آن نبود که در چنین کارها سخن گفتندی، خاصّه که وزیر برین جمله سخن گفت. و امیر فرمود که نامه باید نبشت سوی حسین وکیل تا باز گردد و سرای پرده نوبتی بازآرند. گفتند: چنین کنیم. و بازگشتند. دو خیلتاش نامزد شد و نامه نبشته آمد و بتعجیل برنشستند و برفتند. بونصر وزیر را گفت که «خواجه بزرگ دید که نگذاشتند که یک تدبیر راست برفتی؟» گفت: «دیدم، و این همه عراقی دبیر کرده است، خبر یافتم؛ و امروز بهیچ حال روی گفتار نیست . تا نشابور باری برویم و آنجا مقام کند، پس اگر این، عراقی در سروی نهاده باشد که سوی گرگان و ساری باید رفت از بهر غرض خویش تا تجمّل و آلت و نزدیکی وی بامیر مردمان آن ولایت ببینند و قصد رفتن کند، بیحشمت خطای این رفتن بازنمایم و از گردن خویش بیرون کنم، که عراقی مردی است دیوانه و هرچش فراز آید میگوید و این خداوند میشنود و چنان نموده است بدو که از وی ناصحتر کس نیست و خراسان و عراق بحقیقت در سر کار او خواهد شد، چنین که میبینم.»
و نوبتی را فراشان بازآوردند و سوی نشابور بزدند. روز یکشنبه دو روز بمانده از صفر، امیر، رضی اللّه عنه، از سرخس برفت، و بنشابور رسید روز شنبه چهارم ماه ربیع الاوّل، و بشادیاخ فرود آمد. و این سال خشک بود، زمستان بدین جایگاه کشیده که قریب بیست روز از بهمن ماه بگذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه مردمان ازین حال بتعجّب مانده بودند. و پس ازین پیدا آمد نتیجه خشک سال، چنانکه بیارم این عجایب و نوادر .
سدیگر روز از رسیدن بنشابور خلوتی کرد با وزیر و اعیان دولت، و بوالحسن عراقی نزدیک تخت بود ایستاده، و هرگونه سخن میرفت. امیر گفت: من اینجا یک هفته بیش نخواهم بود که خراسان آرامیده شد و ترکمانان بدوزخ برفتند و لشکر بدم ایشان است، تا علف نشابور بر جای بماند تابستان را که اینجا بازآییم. و سوری بزودی اینجا بازآید و کارهای دیگر بسازد. و به دهستان میگویند ده من گندم بدرمی است و پانزده من جو بدرمی، آنجا رویم و آن علف رایگان خورده آید و لشکر را فراخی باشد و از رنج سرما برهند و بخوارزم و بلخان کوه نزدیک باشیم و عبدوس و لشکر خبر ما از دهستان یابند، قوی دل گردند، و به ری و جبال خبر رسد که ما از نشابور بر آن جانب حرکت کردیم و بوسهل و تاش و حشم که آنجااند قوی دل گردند و پسر کاکو و دیگر عاصیان سر بخط آرند و تاش تا همدان برود که آنجا منازعی نیست، و آنچه گرد شده است به ری از زر و جامه بدرگاه آرند و با کالیجار مال مواضعت گرگان دو ساله با هدیهها بفرستد و نیز خدمت کند و اگر راست نرود، یکی تا ستار آباد برویم، و اگر نیز حاجت آید تا بساری و آمل که مسافت نزدیک است برویم. میگویند که بآمل هزار هزار مرد است، اگر از هر مردی دیناری ستده آید، هزار هزار دینار باشد، جامه و زر نیز بدست آید. و این همه بسه چهار ماه راست شود.
و پس از نوروز بمدّتی چون بنشابور بازرسیم، اگر مراد باشد تابستان آنجا بتوان بود و سوری و رعیّت آنچه باید از علف بتمامی بسازند. رای ما برین جمله قرار گرفته است و ناچار بخواهیم رفت، شما درین چه میبینید و گویید؟
خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد در قوم نگریست و گفت: اعیان سپاه شمااید، چه میگویید؟ گفتند: ما بندگانیم و ما را از بهر کار جنگ و شمشیر زدن و ولایت زیادت کردن آرند، و هر چه خداوند سلطان بفرماید، بندهوار پیش رویم و جانها فدا کنیم. سخن ما این است، سخن باید و نباید و شاید نشاید کار خواجه باشد که وزیر است و این کار ما نیست. خواجه گفت: هر چند احمد ینالتگین برافتاد، هندوستان شوریده است، و از اینجا تا غزنین مسافتی است دور و پشت بغزنین و هندوستان گردانیدن ناصواب است. وز دگر سو بارجاف خبر افتاد که علی تگین گذشته شد و جان بمجلس عالی داد و مرا این درست است، چنانکه این شنودم از نالانی که وی را افتاده بود، رفته باشد . و وی مردی زیرک و گربز و کاردیده بود، مدارا میدانست کرد با هر جانبی؛ و ترکمانان و سلجوقیان عدّت او بودند و ایشان را نگاه میداشت بسخن و سیم، که دانست که اگر ایشان ازو جدا شوند، ضعیف گردد. و چون او رفت، کار آن ولایت با دو کودک افتاد ضعیف ؛ و چنانکه شنودهام میان سلجوقیان و این دو پسر و قونش سپاه سالار علی تگین ناخوش است، باید که آن ناخوشی زیادت گردد و سلجوقیان آنجا نتوانند بود؛ و بخوارزم روی رفتن نیستشان که چنان که مقرّر است و نهادهام تا این غایت هرون حرکت کرده باشد و وی را کشته باشند و و آن نواحی مضطرب گشته و شاه ملک آنجا شده و او دشمنی بزرگ است سلجوقیان را، و ایشان را جز خراسان جایی نباشد، ترسم که از ضرورت بخراسان آیند که شنوده باشند که کار گروه بوقه و یغمر و کوکتاش و دیگران که چاکران ایشانند، اینجا بر چه جمله است. آنگاه اگر عیاذا باللّه برین جمله باشد و خداوند غائب کار سخت دراز گردد. و تدبیر راست آن بود که خداوند اندیشیده بود که بمرو رود؛ و رای عالی در آن بگشت . بنده آنچه دانست بمقدار دانش خویش بازنمود، فرمان خداوند را باشد.
امیر گفت: نوشتگین خاصّه با لشکری تمام بمرو است و دو سالار محتشم با لشکرها ببلخ و تخارستانند، چگونه ممکن گردد ترکمانان رودبار را قصد مرو کردن و از بیابان برآمدن؟ و آلتونتاشیان بخود مشغولند بکاری که پیش دارند. ما را صواب جز این نیست که به دهستان رویم تا نگریم که کار خوارزم چون شود. خواجه گفت:
جز مبارک نباشد . امیر حاجب سباشی را گفت: ساربانان را بباید گفت تا اشتران دور- دستتر نبرند که تا پنج روز بخواهیم رفت. و حاجبی اینجا خواهیم ماند با نائبان سوری تا چون سوری در رسد با وی دست یکی دارد . تا علف ساخته کنند بازآمدن ما را، و دیگر لشکر بجمله با رایت ما روند. گفت. چنین کنم. و بونصر مشکان را گفت «نامهها باید نبشت بمرو و بلخ تا هشیار و بیدار باشند و سر بیابانها و گذرهای جیحون باحتیاط نگاه دارند، که ما قصد دهستان داریم تا ازین جانب در روی خوارزم و نسا و بلخان کوه باشیم و ترکمانان را بجمله از خراسان رمانیده آید و شغل دل نماند.» و سالار غلامان سرایی را، حاجب بگتغدی، گفت که «کار غلامان سرایی راست کن که بیماران اینجا مانند در قهندز و دیگران ساخته با رایت ما روند و همچنان اسبان قود .» و برخاستند و برفتند.
از خواجه بونصر مشکان شنیدم گفت: چون بازگشته بودیم، امیر مرا بخواند تنها و با من خلوتی کرد و گفت: درین بابها هیچ سخن نگفتی. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، مجلسی دراز برفت و هر کسی آنچه دانست گفت. بنده را شغل دبیری است و از آن زاستر چیزی نگوید. گفت آری، دیری است تا تو در میان مهمّات ملکی، و بر من پوشیده نیست که پدرم هر چه بکردی و رای زدی، چون همگان بگفته بودندی و بازگشته با تو مطارحه کردی، که رای تو روشن است و شفقت تو دیگر و غرضت همه صلاح ملک. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، اگر چنان است که این چه خداوند را گفتهاند از حال دهستان و گرگان و طبرستان بجای آید از علف و و زر و جامه و در خراسان خللی نیفتد، این سخت نیکوکاری و بزرگ فایدهیی است، و اگر خللی خواهد افتاد، نعوذ باللّه و این چیزها بدست نیاید، بهتر درین باب و نیکوتر بباید اندیشید. و بنده بیش ازین نگوید، که صورت بندد که بنده در باب با کالیجار و گرگانیان پایمردی میکند، که در مجلس عالی صورت کردهاند که بنده وکیل آن قوم است، و واللّه که نیستم و هرگز نبودهام و بهیچ روزگار جز مصلحت نجستهام. و به پندنامه و رسول شغل گرگانیان راست شود، اگر غرضی دیگر نیست .
امیر گفت: اغراض دیگر است، چنانکه چند مجلس شنیدهای، و ناچار میباید رفت.
گفتم: ایزد، عزّ و جلّ، خیر و خیریّت بدین حرکت مقرون کناد. و بازگشتم. و وزیر منتظر میبود و خبر شنوده بود که با من تنها خلوت کرده است، چون آنجا آمدم، و وزیر گفت: دیر ماندی. بازگفتم که چه رفت. گفت: تدبیر این عراقی در سر این مرد پیچیده است و استوار نهاده بسرخس، و اینجا بنشابور هر روز میپروراند و شیرین میکند؛ و ببینی که ازینجا چه شکافد و چه بینم؛ و هر چند چنین است من رقعتی خواهم نبشت و سخن را گشادهتر بگفت، و آن جز ترا عرضه نباید کرد. گفتم «چنین کنم، امّا پندارم که سود ندارد.» خواجه گفت: «آنچه بر من است بکنم تا فردا روز که ازین رفتن پشیمان شود- و واللّه که شود، و بطمع محال و استبداد درین کار پیچیده است - نتواند گفت که کسی نبود که ما را بازنمودی خطا و ناصوابی این رفتن- و بر دست تو از آن میخواهم تا تو گواه من باشی. و دانم که سخت ناخوشش آید- و مرا متّهم میدارد، متّهمتر گردم- و سقط گوید، امّا روا دارم و بهیچ حال نصیحت بازنگیرم.» گفتم: «خداوند سخت نیکو میگوید، که دین و اعتقاد و حقّ نعمت شناختن این است.» و بدیوان رفتم و نامهها فرموده بود بمرو و بلخ و جایهای دیگر نبشته آمد و گسیل کرده شد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲۳ - گذشته شدن بوقی پاسبان
و با کالیجار و جمله گرگانیان خان و مانها بگذاشته بودند پر نعمت و ساخته سوی ساری برفته و انوشیروان پسر منوچهر را با خویشتن ببرده با اعیان و مقدّمان چون شهر آگیم و مردآویز و دیگر گردنان که با کالیجار با ایشان درمانده بود. دیگر روز که امیر مسعود، رضی اللّه عنه، آمد، جمله مقدّمان عرب با جمله خیلها- و گفتند چهار هزار سوار است- بدرگاه آمدند و امیر ایشان را بنواخت و مقدّمان را خلعتها داد و همه قوّت گرگانیان این عرب بودند، و بر درگاه بماندند و اینک بقایای ایشان است اینجا . و با کالیجار گفتند این کار را غنیمت داشت که در تحکّم و اقتراحات ایشان مانده بود.
و صاحب دیوانی گرگان به سعید صرّاف دادند که کدخدای سپاه سالار غازی بوده بود و خلعت پوشید و بشهر رفت و مالها ستدن گرفت. و سرایها و مالهای گریختگان میجستند و آنچه مییافتند میستدند؛ و اندک چیزی بخزانه میرسید، که بیشتر میربودند، چنانکه رسم است و در چنین حال باشد.
و رسولی رسید از آن پسر منوچهر و با کالیجار و پیغام گزارد که «خداوند عالم بولایت خویش آمده است و ایشان بندگان فرمان بردارند و سبب پیش ناآمدن آن بود که بسزا میزبانی و خدمت نتوانستندی کرد و خجل شدندی؛ و بساری مقام کردهاند منتظر فرمان عالی تا بطاقت خویش خدمتی کنند، آنچه فرموده آید.» جواب داد که «عزیمت قرار گرفته است که بستار آباد آییم و مقام آنجا کنیم که هوای آنجا سزاوارتر است. از آنجا آنچه فرمودنی است، فرموده آید.» و رسول را برین جمله بازگردانیده شد.
چون روزی ده بگذشت- و درین مدت پیوسته شراب میخوردیم- امیر خلوتی کرد با وزیر و اعیان دولت و قرار گرفت که امیر مودود بدین لشکرگاه بباشد با چهار هزار سوار از هر دستی و مقدّمان ایشان، و آلتونتاش حاجب مقدّم این فوج؛ و همگان گوش باشارت خداوندزاده دارند؛ و دو هزار سوار ازین عرب مستأمنه به دهستان روند با پیری آخور سالار و سه هزار سوار سلطانی نیمی ترک و نیمی هندو، و ایشان نیز گوش بفرمان امیر مودود دارند. و خلوت بگذشت و لشکر به دهستان رفت و مثالها که بایست، سلطان فرزند را بداد. و روز یکشنبه دوازدهم ماه ربیع الآخر از گرگان برفت، و از اینجا دو منزل بود تا استارآباد، براهی که آنرا هشتاد پل میگفتند، بیشههای بیاندازه و آبهای روان. و آسمان آن سال هیچ رادی نکرد بباران، که اگر یک باران آمدی، امیر را بازبایستی گشت بضرورت، که زمین آن نواحی با تنگی راه سست است و جویها و جرها بیاندازه که اگر یک باران در یک هفته بیاید، چند روز بباید تا لشکری نه بسیار بتواند رفت، چندان لشکر که این پادشاه داشت، چون توانستی گذشت. و لکن چون میبایست که از قضاء آمده بسیار فساد در خراسان پیدا آید، تقدیر ایزدی چنان آمد که در بقعتی که پیوسته باران آید هیچ نبارید تا این پادشاه بآسانی با لشکری بدین بزرگی برین راه بگذشت و بآمل آمد چنانکه بیارم.
و سیزدهم ماه ربیع الآخر امیر بستارآباد آمد و خیمه بزرگ بر بالا بزده بودند از شهر بر آن جانب که راه ساری بود، انبردهیی سخت فراخ و بلند و همه سواد ساری زیر آن، جایی سخت نزه . و سرای پرده و دیوانها همه زیر این انبرده بزده بودند. بوقی پاسبان لشکر و مسخره مردی خوش خواجه بونصر را گفت:- و سخت خوش مردی بود و امیر و همه اعیان لشکر او را دوست داشتندی، و تنبور زدی- که بدان روزگار که تاش سپاه سالار سامانیان زده از بوالحسن سیمجور بگرگان آمد و آل بویه و صاحب اسمعیل عبّاد این نواحی او را دادند، خیمه بزرگ برین بالا بزد و من که بوقیام جوان بودم و پاسبان لشکر؛ او رفت و سیمجوریان رفتند و سلطان محمود نیز برفت و اینک این خداوند آمد و اینجا خیمه زدند، ترسم که گاه رفتن من آمده است. مسکین این فال بزد و راست آمد، که دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند. و مانا که او هزاران فرسنگ رفته بود، و بیشتر با امیر محمود در هندوستان، و بتن خویش مردی مرد بود، که دیدم بجنگ قلعتها که او پای پیش نهاد و بسیار جراحتها یافت از سنگ و از هر چیزی و خطرها کرد و بمرادها رسید، و آخر نود و سه سال عمر یافت و اینجا گذشته شد بر بستر، و ما تدری نفس بایّ ارض تموت . و نیکو گفته است بواسحق، شعر:
و ربّما یرقد ذو غرّة
اصبح فی اللّحد و لم یسقم
یا واضع المیّت فی قبره
خاطبک القبر و لم تفهم
و سدیگر روز امیر از پگاهی روز نشاط شراب کرد برین بالا. و وقت ترنج و نارنج بود و باغهای این بقعت از آن بیاندازه پیدا کرده بود و ازین بالا پدیدار بود.
فرمود تا از درختان بسیار ترنج و نارنج و شاخهای با بار بازکردند و بیاوردند و گرد بر گرد خیمه بر آن بالا بزدند و آن جای را چون فردوس بیاراستند. و ندیمان را بخواند و مطربان نیز بیامدند و شراب خوردن گرفتند. و الحقّ روزی سخت خوش و خرّم بود. و استادم بونصر را فرمان رسید تا نامهها که رسیده است پیش برد و نکت نامهها را ببرد. چون از خواندن فارغ شد، وی را بشراب بازگرفت، در آن میانها امیر وی را گفت: بوقی گذشته شد؛ استادم گفت: خداوند را بقا باد و برخورداری از ملک و جوانی تا همه بندگان پیش وی در رضا و خدمت او گذشته شوند، که صلاح ایشان اندر آن باشد. امّا خداوند بداند که بوقی برفت و بنده او را یاری نشناسد در همه لشکر که بجای وی بتواند ایستاد. امیر جوابی نداد و بسر آن نشد که بدان سخن خدمتکاران دیگر را خواسته است که هر کس میرود، چون خویشتنی را نمیگذارد. و حقّا که بونصر آن راست گفت؛ چون بوقی دیگر نیاید، و پس از وی بتوان گفت که اگر در جهان بجستندی، پاسبانی چون بوقی نیافتندی. اما کار در جستن است و بدست آوردن، ولکن چون آسان گرفته آید، آسان گردد . و درین تصنیف بیاوردهام که سلطان محمود که خدای، عزّ و جلّ، بر وی رحمت کناد، تربیت مردان بر چه جمله فرمود، چنانکه حاجت نیاید بتکرار، لاجرم همیشه بمردم مستظهر بود. بمعنی پاسبانی این نکته چند از آن براندم که بکار آید.
و صاحب دیوانی گرگان به سعید صرّاف دادند که کدخدای سپاه سالار غازی بوده بود و خلعت پوشید و بشهر رفت و مالها ستدن گرفت. و سرایها و مالهای گریختگان میجستند و آنچه مییافتند میستدند؛ و اندک چیزی بخزانه میرسید، که بیشتر میربودند، چنانکه رسم است و در چنین حال باشد.
و رسولی رسید از آن پسر منوچهر و با کالیجار و پیغام گزارد که «خداوند عالم بولایت خویش آمده است و ایشان بندگان فرمان بردارند و سبب پیش ناآمدن آن بود که بسزا میزبانی و خدمت نتوانستندی کرد و خجل شدندی؛ و بساری مقام کردهاند منتظر فرمان عالی تا بطاقت خویش خدمتی کنند، آنچه فرموده آید.» جواب داد که «عزیمت قرار گرفته است که بستار آباد آییم و مقام آنجا کنیم که هوای آنجا سزاوارتر است. از آنجا آنچه فرمودنی است، فرموده آید.» و رسول را برین جمله بازگردانیده شد.
چون روزی ده بگذشت- و درین مدت پیوسته شراب میخوردیم- امیر خلوتی کرد با وزیر و اعیان دولت و قرار گرفت که امیر مودود بدین لشکرگاه بباشد با چهار هزار سوار از هر دستی و مقدّمان ایشان، و آلتونتاش حاجب مقدّم این فوج؛ و همگان گوش باشارت خداوندزاده دارند؛ و دو هزار سوار ازین عرب مستأمنه به دهستان روند با پیری آخور سالار و سه هزار سوار سلطانی نیمی ترک و نیمی هندو، و ایشان نیز گوش بفرمان امیر مودود دارند. و خلوت بگذشت و لشکر به دهستان رفت و مثالها که بایست، سلطان فرزند را بداد. و روز یکشنبه دوازدهم ماه ربیع الآخر از گرگان برفت، و از اینجا دو منزل بود تا استارآباد، براهی که آنرا هشتاد پل میگفتند، بیشههای بیاندازه و آبهای روان. و آسمان آن سال هیچ رادی نکرد بباران، که اگر یک باران آمدی، امیر را بازبایستی گشت بضرورت، که زمین آن نواحی با تنگی راه سست است و جویها و جرها بیاندازه که اگر یک باران در یک هفته بیاید، چند روز بباید تا لشکری نه بسیار بتواند رفت، چندان لشکر که این پادشاه داشت، چون توانستی گذشت. و لکن چون میبایست که از قضاء آمده بسیار فساد در خراسان پیدا آید، تقدیر ایزدی چنان آمد که در بقعتی که پیوسته باران آید هیچ نبارید تا این پادشاه بآسانی با لشکری بدین بزرگی برین راه بگذشت و بآمل آمد چنانکه بیارم.
و سیزدهم ماه ربیع الآخر امیر بستارآباد آمد و خیمه بزرگ بر بالا بزده بودند از شهر بر آن جانب که راه ساری بود، انبردهیی سخت فراخ و بلند و همه سواد ساری زیر آن، جایی سخت نزه . و سرای پرده و دیوانها همه زیر این انبرده بزده بودند. بوقی پاسبان لشکر و مسخره مردی خوش خواجه بونصر را گفت:- و سخت خوش مردی بود و امیر و همه اعیان لشکر او را دوست داشتندی، و تنبور زدی- که بدان روزگار که تاش سپاه سالار سامانیان زده از بوالحسن سیمجور بگرگان آمد و آل بویه و صاحب اسمعیل عبّاد این نواحی او را دادند، خیمه بزرگ برین بالا بزد و من که بوقیام جوان بودم و پاسبان لشکر؛ او رفت و سیمجوریان رفتند و سلطان محمود نیز برفت و اینک این خداوند آمد و اینجا خیمه زدند، ترسم که گاه رفتن من آمده است. مسکین این فال بزد و راست آمد، که دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند. و مانا که او هزاران فرسنگ رفته بود، و بیشتر با امیر محمود در هندوستان، و بتن خویش مردی مرد بود، که دیدم بجنگ قلعتها که او پای پیش نهاد و بسیار جراحتها یافت از سنگ و از هر چیزی و خطرها کرد و بمرادها رسید، و آخر نود و سه سال عمر یافت و اینجا گذشته شد بر بستر، و ما تدری نفس بایّ ارض تموت . و نیکو گفته است بواسحق، شعر:
و ربّما یرقد ذو غرّة
اصبح فی اللّحد و لم یسقم
یا واضع المیّت فی قبره
خاطبک القبر و لم تفهم
و سدیگر روز امیر از پگاهی روز نشاط شراب کرد برین بالا. و وقت ترنج و نارنج بود و باغهای این بقعت از آن بیاندازه پیدا کرده بود و ازین بالا پدیدار بود.
فرمود تا از درختان بسیار ترنج و نارنج و شاخهای با بار بازکردند و بیاوردند و گرد بر گرد خیمه بر آن بالا بزدند و آن جای را چون فردوس بیاراستند. و ندیمان را بخواند و مطربان نیز بیامدند و شراب خوردن گرفتند. و الحقّ روزی سخت خوش و خرّم بود. و استادم بونصر را فرمان رسید تا نامهها که رسیده است پیش برد و نکت نامهها را ببرد. چون از خواندن فارغ شد، وی را بشراب بازگرفت، در آن میانها امیر وی را گفت: بوقی گذشته شد؛ استادم گفت: خداوند را بقا باد و برخورداری از ملک و جوانی تا همه بندگان پیش وی در رضا و خدمت او گذشته شوند، که صلاح ایشان اندر آن باشد. امّا خداوند بداند که بوقی برفت و بنده او را یاری نشناسد در همه لشکر که بجای وی بتواند ایستاد. امیر جوابی نداد و بسر آن نشد که بدان سخن خدمتکاران دیگر را خواسته است که هر کس میرود، چون خویشتنی را نمیگذارد. و حقّا که بونصر آن راست گفت؛ چون بوقی دیگر نیاید، و پس از وی بتوان گفت که اگر در جهان بجستندی، پاسبانی چون بوقی نیافتندی. اما کار در جستن است و بدست آوردن، ولکن چون آسان گرفته آید، آسان گردد . و درین تصنیف بیاوردهام که سلطان محمود که خدای، عزّ و جلّ، بر وی رحمت کناد، تربیت مردان بر چه جمله فرمود، چنانکه حاجت نیاید بتکرار، لاجرم همیشه بمردم مستظهر بود. بمعنی پاسبانی این نکته چند از آن براندم که بکار آید.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲۴ - رسیدن امیر مسعود به آمل
و اینجا رسولی دیگر رسید از آن با کالیجار و دیگران و پیغام گزاردند که ایشان بندگانند فرمانبردار، و راهها تنگ است کرانکند که رکاب عالی برتر خرامد؛ هر مراد که هست گفته آید تا بطاعت و طاقت پیش برند. جواب داده آمد که مراد افتاده است که تا ساری باری بیاییم تا این نواحی دیده آید، و چون آنجا رسیدیم، آنچه فرمودنی است فرموده آید. رسولان بازگشتند.
و روز نوروز بود هشت روز مانده از ماه ربیع الآخر، امیر حرکت کرد از استار- آباد و بساری رسید روز پنجشنبه سه روز مانده ازین ماه. و دیگر روز، آدینه، حاجب نوشتگین و لوالجی را با فوجی لشکر بدیهی فرستادند که آنرا قلعتی بود و در وی پیری از اعیان گرگانیان تا آن قلعت را گشاده آید. و بوالحسن دلشاد دبیر را با وی نامزد کردند بصاحب بریدی لشکر، و نخست کاری بود که بوالحسن را فرمودند.
و این قلعت سخت نزدیک بود بساری، و برفتند. و این قلعت از ادات نبرد نداشت حصانتی، بیک روز بتگ بستدند و زود بازآمدند، چنانکه بوالحسن حکایت کرد خواجه بونصر را که آنجا بسیار غارت و بیرسمی رفت. و کار بوالحسن تمکین نیافته بود پس چیزی بخزینه رسید ؛ هر چه رفت در نهان معلوم خود کرده بود، چنانکه در مجلس عالی بازنمود و بموقع افتاد و مقرّر گشت که وی سدید و جلد است. و این پیر را بدرگاه آوردند با پیرزنی و سه دختر، غارتزده و سوخته شده.
و امیر پشیمان شد و پیر را بنواخت و از وی بحلی خواست و بازگردانیدش. و مرا چاره نیست از بازنمودن چنین حالها که ازین بیداری افزاید و تاریخ بر راه راست برود، که روا نیست در تاریخ تخسیر و تحریف و تقتیر و تبذیر کردن . و نوشتگین ولوالجی اگر بد کرد، خود بچشید.
[حرکت مسعود بآمل]
و روز یکشنبه غرّه جمادی الاولی امیر از ساری برفت تا بآمل رود. و این راهها که آمدیم و دیگر که رفتیم سخت تنگ بود، چنانکه دو سه سوار بیش ممکن نشد که بدان راه برفتی، و از چپ و راست همه بیشه بود هموار تا کوه، و آبهای روان، چنانکه پیل را گذاره نبودی. و درین راه پلی آمد چوبین برابر بزرگ، و رودی سخت بوالعجب و نادر چون کمانی خماخم، و سخت رنج رسید لشکر را تا از آن پل بگذشت، و آب رود سخت بزرگ نه اما زمینش چنان بود که هر ستوری که بروی برفتی فروشدی تا گردن. و حصانت آن زمین ازین است. اینجا فرود آمدند که در راه شهر بود و گیاه خورد بزرگ بود که ساحت بسیار داشت، چنانکه لشکری بزرگ فروتوانستی آمد.
و از نزدیک ناصر علوی و مقدّمان آمل و رعایا سه رسول رسید و بازنمودند که پسر منوچهر و باکالیجار و شهر آگیم و دیگران چون خبر آمدن سلطان سوی آمل شنیدند بتعجیل سوی ناتل و کجور و رویان رفتند بر آن جمله که به ناتل که آنجا مضایق است با لشکر منصور دستی بزنند، اگر مقام نتوانند کرد عقبه کلار را گذاره کنند، که مخفّاند، و بگیلان گریزند. و بنده ناصر و دیگر مقدّمان و رعایا بندگان سلطانند و مقام کردند تا فرمان بر چه جمله باشد. جواب داد که «خراج آمل بخشیده شد و رعایا را بر جای بباید بود که با ایشان شغل نیست و غرض بدست آوردن گریختگان است و رسولان برین جمله بازگشتند.
و امیر بشتاب براند و بآمل رسید روز آدینه ششم جمادی الاولی. و افزون پانصد و ششصد هزار مرد بیرون آمده بودند، مردمان پاکیزه روی و نیکوتر .
و هیچ کدام را ندیدم بیطیلسان شطوی یا توزی یا تستری یا ریسمانی یا دست- کار که فوطه است. و گفتند عادت ایشان این است. و امیر، رضی اللّه عنه، از نمازگاه شهر راه بتافت با فوجی از غلامان خاصّ و بکرانه شهر بگذشت و بر دیگر جانب شهر، مقدار نیم فرسنگ، خیمه زده بودند، فرود آمد. و سالار بگتغدی با غلامان سرایی و دیگر لشکر تعبیه کردند و بشهر دررفتند و از آنجا بلشکرگاه آمدند. و جنباشیان گماشته بودند، چنانکه هیچ کس را یک درم زیان نرسید، و رعایا دعا کردند که لشکری و عدّتی دیدند که هرگز چنان ندیده بودند. و من که بوالفضلم پیش از تعبیه لشکر در شهر رفته بودم، سخت نیکو شهری دیدم همه دکّانها درگشاده و مردم شادکام. و پس ازین بگویم که حال چون شد و بدآموزان چه بازنمودند تا بهشت آمل دوزخی شد.
و روز نوروز بود هشت روز مانده از ماه ربیع الآخر، امیر حرکت کرد از استار- آباد و بساری رسید روز پنجشنبه سه روز مانده ازین ماه. و دیگر روز، آدینه، حاجب نوشتگین و لوالجی را با فوجی لشکر بدیهی فرستادند که آنرا قلعتی بود و در وی پیری از اعیان گرگانیان تا آن قلعت را گشاده آید. و بوالحسن دلشاد دبیر را با وی نامزد کردند بصاحب بریدی لشکر، و نخست کاری بود که بوالحسن را فرمودند.
و این قلعت سخت نزدیک بود بساری، و برفتند. و این قلعت از ادات نبرد نداشت حصانتی، بیک روز بتگ بستدند و زود بازآمدند، چنانکه بوالحسن حکایت کرد خواجه بونصر را که آنجا بسیار غارت و بیرسمی رفت. و کار بوالحسن تمکین نیافته بود پس چیزی بخزینه رسید ؛ هر چه رفت در نهان معلوم خود کرده بود، چنانکه در مجلس عالی بازنمود و بموقع افتاد و مقرّر گشت که وی سدید و جلد است. و این پیر را بدرگاه آوردند با پیرزنی و سه دختر، غارتزده و سوخته شده.
و امیر پشیمان شد و پیر را بنواخت و از وی بحلی خواست و بازگردانیدش. و مرا چاره نیست از بازنمودن چنین حالها که ازین بیداری افزاید و تاریخ بر راه راست برود، که روا نیست در تاریخ تخسیر و تحریف و تقتیر و تبذیر کردن . و نوشتگین ولوالجی اگر بد کرد، خود بچشید.
[حرکت مسعود بآمل]
و روز یکشنبه غرّه جمادی الاولی امیر از ساری برفت تا بآمل رود. و این راهها که آمدیم و دیگر که رفتیم سخت تنگ بود، چنانکه دو سه سوار بیش ممکن نشد که بدان راه برفتی، و از چپ و راست همه بیشه بود هموار تا کوه، و آبهای روان، چنانکه پیل را گذاره نبودی. و درین راه پلی آمد چوبین برابر بزرگ، و رودی سخت بوالعجب و نادر چون کمانی خماخم، و سخت رنج رسید لشکر را تا از آن پل بگذشت، و آب رود سخت بزرگ نه اما زمینش چنان بود که هر ستوری که بروی برفتی فروشدی تا گردن. و حصانت آن زمین ازین است. اینجا فرود آمدند که در راه شهر بود و گیاه خورد بزرگ بود که ساحت بسیار داشت، چنانکه لشکری بزرگ فروتوانستی آمد.
و از نزدیک ناصر علوی و مقدّمان آمل و رعایا سه رسول رسید و بازنمودند که پسر منوچهر و باکالیجار و شهر آگیم و دیگران چون خبر آمدن سلطان سوی آمل شنیدند بتعجیل سوی ناتل و کجور و رویان رفتند بر آن جمله که به ناتل که آنجا مضایق است با لشکر منصور دستی بزنند، اگر مقام نتوانند کرد عقبه کلار را گذاره کنند، که مخفّاند، و بگیلان گریزند. و بنده ناصر و دیگر مقدّمان و رعایا بندگان سلطانند و مقام کردند تا فرمان بر چه جمله باشد. جواب داد که «خراج آمل بخشیده شد و رعایا را بر جای بباید بود که با ایشان شغل نیست و غرض بدست آوردن گریختگان است و رسولان برین جمله بازگشتند.
و امیر بشتاب براند و بآمل رسید روز آدینه ششم جمادی الاولی. و افزون پانصد و ششصد هزار مرد بیرون آمده بودند، مردمان پاکیزه روی و نیکوتر .
و هیچ کدام را ندیدم بیطیلسان شطوی یا توزی یا تستری یا ریسمانی یا دست- کار که فوطه است. و گفتند عادت ایشان این است. و امیر، رضی اللّه عنه، از نمازگاه شهر راه بتافت با فوجی از غلامان خاصّ و بکرانه شهر بگذشت و بر دیگر جانب شهر، مقدار نیم فرسنگ، خیمه زده بودند، فرود آمد. و سالار بگتغدی با غلامان سرایی و دیگر لشکر تعبیه کردند و بشهر دررفتند و از آنجا بلشکرگاه آمدند. و جنباشیان گماشته بودند، چنانکه هیچ کس را یک درم زیان نرسید، و رعایا دعا کردند که لشکری و عدّتی دیدند که هرگز چنان ندیده بودند. و من که بوالفضلم پیش از تعبیه لشکر در شهر رفته بودم، سخت نیکو شهری دیدم همه دکّانها درگشاده و مردم شادکام. و پس ازین بگویم که حال چون شد و بدآموزان چه بازنمودند تا بهشت آمل دوزخی شد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲۵ - فتح ناتل
و امیر دیگر روز بار داد و پس از بار خلوتی کرد با وزیر و اعیان دولت و گفت: بتن خویش تاختن خواهم کرد سوی ناتل. وزیر گفت: «گرگانیان را این خطر نباید نهاد که خداوند بدم ایشان رود، که اینجا بحمد اللّه سالاران با نام هستند» و اعیان گفتند: پس ما بچه کار آییم که خداوند را بتن عزیز خویش این رنج باید کشید؟
امیر گفت: «روی چنین میدارد . خواجه اینجا بباشد با بنه و اندیشه میکند، و بونصر مشکان با وی تا جواب نامهها نویسد. و حاجب هم مقام کند تا احتیاطی که واجب کند در هر بابی بجای میآرد. و فوجی غلام، قوی، مقدار هزار و پانصد با ما بیاید و سواری هشت هزار، تفاریق، گزیدهتر؛ و ده پیل و آلت قلعت گشادن و اشتری پانصد زرّادخانه . میبازگردید و به نیم ترگ بنشینید و این همه کارها راست کنید که من فردا شب بخواهم رفت بهمه حالها . و عراقی دبیر با ما آید، و ندیمان و دیگران جمله بر جای باشند.» حاضران بازگشتند و هر چه فرموده بود بکردند.
و امیر نیمشب شده از شب یکشنبه هشتم جمادی الاولی برنشست و بر مقدّمه برفت، و کوس فروکوفتند و این فوج غلامان سرایی برفتند. و بر اثر ایشان دیگر لشکر فوجا بعد فوج ساخته و بسیجیده برفتند. و دیگر روز نماز پیشین به ناتل رسیدند و منزل ببریده، یافتند گرگانیان را آنجا ثبات کرده و جنگ بسیجیده، و ندانسته بودند که سلطان بتن خویش آمده است و جنگی صعب ببود، چنانکه بر اثر شرح دهم. روز سهشنبه چاشتگاه [یاز] ده روز گذشته از جمادی الاولی سه غلام سرایی رسیدند ببشارت فتح، و انگشتوانه امیر بنشان بیاوردند که از جنگ جای فرستاده بود، چون فتح برآمد، که امیر ایشان را بتاخته بود و دو اسبه بودند.
انگشتوانه را بسالار غلامان سرایی حاجب بگتغدی دادند، بستد و بوسه داد و بر پای خاست و زمین بوسه داد و فرمود تا دهل و بوق بزدند و آواز از لشکرگاه برخاست و غلامان سرایی را بگردانیدند و اعیان که حاضر بودند چون وزیر و حاجب بوالنّضر و دیگران حق نیکو گزاردند، و نماز دیگر را فرود آمدند و نامه نبشتند بامیر بشکر این فتح از وزیر و حاجب و قوم، و صاحب دیوان رسالت بونصر مشکان نبشت- و سخت نادر نامهیی بود، چنانکه وزیر اقرار داد که بر آن جمله در معنی انگشتوانه ندیدهام- و این بیت را که متنّبی گفته بود درج کرده در میان نامه، شعر:
و للّه سرّ فی علاک و انّما
کلام العدی ضرب من الهذیان
و نسخت این نامه من داشتم بخطّ خواجه و بشد، چنانکه چند جای درین کتاب این حال بگفتم. و سالار بگتغدی دو غلام سرایی را و دو غلام خویش را نامزد کرد تا این نامه ببردند.
و نماز شام نامه فتح رسید بخطّ عراقی- و امیر املا کرده بود- که «چون ما از آمل حرکت کردیم، همه شب براندیم و بیشهها بریده آمد که مار در او بدشواری توانست خزید، دیگر روز نماز پیشین به ناتل رسیدیم. و سخت بشتاب رانده بودیم، چنانکه چون فرود آمدیم، همه شب لشکر میرسید، تا نیم شب تمامی مردم بیامدند که دو منزل بود که بیک دفعت بریده آمد . دیگر روز دوشنبه جاسوسان دررسیدند و چنان گفتند که گرگانیان بنه را با پسر منوچهر گذارده کردهاند از شهر ناتل و بر آن جانب شهر لشکرگاه کرده و خیمهها زده و ثقل و مردمی که نابکار است با بنه رها کرده و با کالیجار و شهر آگیم و بسیار سوار و پیاده گزیده و جنگیتر با مقدّمان و مبارزان برین جانب شهر آمده و پلی است تنگتر و جز آن گذر نیست، آنرا بگرفته، از آن جانب صحرا تنگتر، و جنگ بر آن پل خواهند کرد، که راه یکی است گرد بر گرد بیشه و آبها و غدیرها و جویها. و گفتهاند و نهاده که اگر هزیمت بر ایشان افتد، سواران ازین مضایق بازگردند و پیادگان گیل و دیلم مردی پنجاه خیارهتر پل نگاه دارند و نیک بکوشند و چندان بمانند که دانند که از لشکرگاه برفتند. و میانه کردند که مضایق هول است بر آن جانب و ایشان را درنتوان یافت.
«چون این حال ما را مقرّر گشت، درمان این کار بواجبی ساختیم و آنچه فرمودنی بود بفرمودیم و جوشن پوشیدیم و بر ماده پیل نشستیم و سلاحها در مهد پیش ما بنهادند و فرمودیم تا کوسهای جنگ فروکوفتند و غلامان گروهی سواره و بیشتر پیاده گروهی گردپیل ما بایستادند و گروهی پیش رفتند و یک پیل بزرگ که قویتر و نامیتر و جنگیتر بود پیش بردند. و براندیم و بر اثر ما سوار و پیادهیی بیاندازه. چون بدان صحرا و پل رسیدیم، گرگانیان پیش آمدند سوار و پیاده بسیار. و جنگ پیوسته شد جنگی سخت بنیرو . و دشوار از آن بود که لشکر را مجال گذر نبود از آن تنگیها، صد هزار سوار و پیاده آنجا همان بود و پانصد هزار همان، که اگر برین جمله نبودی، ایشان را زهره ثبات کی بودی که بیک ساعت کمتر، فوجی از لشکر ما ایشان را برچیدی .
سواری چند از آن ایشان با پیاده بسیار حمله آوردند بنیرو، و یک سوار رو پوشیده مقدّم ایشان بود که رسوم کرّ و فرّ نیک میدانست؛ و چنان شد که زوبین بمهد و پیل ما رسید و غلامان سرایی ایشان را به تیرباز میمالیدند . و ما بتن خویش نیرو کردیم و ایشان نیرو کردند و پیل نر را از آن ما که پیش کار بود به تیر و زوبین افگار و غمین کردند که از درد برگشت و روی بما نهاد و هر کرا یافت میمالید از مردم ما، و مخالفان بدم درآمدند و نعره زدند؛ و اگر همچنان پیل نر بما رسیدی، ناچار پیل ما را بزدی و بزرگ خللی بودی که آنرا در نتوانستیمی یافت، که هر پیل نر که در جنگی چنان برگشت و جراحتها یافت بر هیچ چیز ابقا نکند. از اتّفاق نیک درین برگشتن بر جانب چپ آمد کرانه صحرا و جویی و آبی تنک درو، و پیلبان جلد بود و آزموده، پیل را آنجا اندر انداخت و آسیب وی بفضل ایزد، عزّ ذکره، از ما و لشکر ما در آن مضایق برگردانید و همه در شکر افتادند، مبارزان غلامان سوار و خیلتاشان و پیادگان بر ایشان نیرو کردند. و از مقدمان گرگانیان یک تن مقدّم پیش ما افتاد، ما از پیل بآن مقدّم، بعمود زخمی زدیم بر سر و گردن، چنانکه از نهیب آن او از اسب بیفتاد و غلامان درآمدند تا وی را تمام کنند، ما را آواز داد و زینهار خواست و گفت شهر آگیم است. ما مثال دادیم تا وی را از اسب گرفتند. و گرگانیان چون او را گرفتار دیدند، بهزیمت برگشتند و تا به پل رسیدند، مبارزان غلامان سرایی از ایشان بسیار بکشتند و بسیاری دستگیر کردند. و بیاندازه مردم ایشان بر چپ و راست در آن حدها گریختند و کشته و غرقه شدند.
«و آنجا که پل بود زحمتی عظیم و جنگی قوی بپای شد و بر هم افتادند و خلقی از هر دو روی کشته آمد؛ و ما در عمر خویشتن چنین جنگی ندیده بودیم. و پل را نگاه داشتند تا نزدیک نماز دیگر و سخت نیک بکوشیدند و از هیچ جانب بدان پیادگان را راه نبود. آخر پیادگان گزیدهتر از آن ما پیش رفتند با سپر و نیزه و کمان و سلاح تمام بدم ایشان . و تیربارانی رفت، چنانکه آفتاب را بپوشید و نیک نیرو کردند تا آن پل را بستدند. و از آن توانستند ستد که پنج و شش پیاده کاری ایشان سرهنگ شماران زینهار خواستند و امان یافتند و پیش ما آمدند. چون پل خالی ماند، مقدّمه ما بتعجیل بتاختند و ما براندیم، سواری چند پیش ما بازآمد [ند] و چنان گفتند که گرگانیان از آن وقت باز که شهر آگیم گرفتار شد، جمله هزیمت شدند و لشکر- گاه و خیمهها و هر چه داشتند بر ما یله کرده بودند تا دیگهای پخته یافتند. و ما آنجا فرود آمدیم که جز آن موضع نبود جای فرود آمدن. و سواران آسوده [به] دم هزیمتیان رفتند و بسیار پیاده از هر دستی بگرفتند. اما اعیان و مقدّمان و سواران نیک میانه کرده بودند و راه نیز سخت تنگ بود، بازگشتند . و آنچه رفت بشرح بازنموده آمد تا چگونگی حال مقرر گردد. و ما ازینجا سوی آمل بازگردیم چنانکه بزودی آنجا بازرسیم، ان شاء اللّه عزّ و جلّ .
امیر گفت: «روی چنین میدارد . خواجه اینجا بباشد با بنه و اندیشه میکند، و بونصر مشکان با وی تا جواب نامهها نویسد. و حاجب هم مقام کند تا احتیاطی که واجب کند در هر بابی بجای میآرد. و فوجی غلام، قوی، مقدار هزار و پانصد با ما بیاید و سواری هشت هزار، تفاریق، گزیدهتر؛ و ده پیل و آلت قلعت گشادن و اشتری پانصد زرّادخانه . میبازگردید و به نیم ترگ بنشینید و این همه کارها راست کنید که من فردا شب بخواهم رفت بهمه حالها . و عراقی دبیر با ما آید، و ندیمان و دیگران جمله بر جای باشند.» حاضران بازگشتند و هر چه فرموده بود بکردند.
و امیر نیمشب شده از شب یکشنبه هشتم جمادی الاولی برنشست و بر مقدّمه برفت، و کوس فروکوفتند و این فوج غلامان سرایی برفتند. و بر اثر ایشان دیگر لشکر فوجا بعد فوج ساخته و بسیجیده برفتند. و دیگر روز نماز پیشین به ناتل رسیدند و منزل ببریده، یافتند گرگانیان را آنجا ثبات کرده و جنگ بسیجیده، و ندانسته بودند که سلطان بتن خویش آمده است و جنگی صعب ببود، چنانکه بر اثر شرح دهم. روز سهشنبه چاشتگاه [یاز] ده روز گذشته از جمادی الاولی سه غلام سرایی رسیدند ببشارت فتح، و انگشتوانه امیر بنشان بیاوردند که از جنگ جای فرستاده بود، چون فتح برآمد، که امیر ایشان را بتاخته بود و دو اسبه بودند.
انگشتوانه را بسالار غلامان سرایی حاجب بگتغدی دادند، بستد و بوسه داد و بر پای خاست و زمین بوسه داد و فرمود تا دهل و بوق بزدند و آواز از لشکرگاه برخاست و غلامان سرایی را بگردانیدند و اعیان که حاضر بودند چون وزیر و حاجب بوالنّضر و دیگران حق نیکو گزاردند، و نماز دیگر را فرود آمدند و نامه نبشتند بامیر بشکر این فتح از وزیر و حاجب و قوم، و صاحب دیوان رسالت بونصر مشکان نبشت- و سخت نادر نامهیی بود، چنانکه وزیر اقرار داد که بر آن جمله در معنی انگشتوانه ندیدهام- و این بیت را که متنّبی گفته بود درج کرده در میان نامه، شعر:
و للّه سرّ فی علاک و انّما
کلام العدی ضرب من الهذیان
و نسخت این نامه من داشتم بخطّ خواجه و بشد، چنانکه چند جای درین کتاب این حال بگفتم. و سالار بگتغدی دو غلام سرایی را و دو غلام خویش را نامزد کرد تا این نامه ببردند.
و نماز شام نامه فتح رسید بخطّ عراقی- و امیر املا کرده بود- که «چون ما از آمل حرکت کردیم، همه شب براندیم و بیشهها بریده آمد که مار در او بدشواری توانست خزید، دیگر روز نماز پیشین به ناتل رسیدیم. و سخت بشتاب رانده بودیم، چنانکه چون فرود آمدیم، همه شب لشکر میرسید، تا نیم شب تمامی مردم بیامدند که دو منزل بود که بیک دفعت بریده آمد . دیگر روز دوشنبه جاسوسان دررسیدند و چنان گفتند که گرگانیان بنه را با پسر منوچهر گذارده کردهاند از شهر ناتل و بر آن جانب شهر لشکرگاه کرده و خیمهها زده و ثقل و مردمی که نابکار است با بنه رها کرده و با کالیجار و شهر آگیم و بسیار سوار و پیاده گزیده و جنگیتر با مقدّمان و مبارزان برین جانب شهر آمده و پلی است تنگتر و جز آن گذر نیست، آنرا بگرفته، از آن جانب صحرا تنگتر، و جنگ بر آن پل خواهند کرد، که راه یکی است گرد بر گرد بیشه و آبها و غدیرها و جویها. و گفتهاند و نهاده که اگر هزیمت بر ایشان افتد، سواران ازین مضایق بازگردند و پیادگان گیل و دیلم مردی پنجاه خیارهتر پل نگاه دارند و نیک بکوشند و چندان بمانند که دانند که از لشکرگاه برفتند. و میانه کردند که مضایق هول است بر آن جانب و ایشان را درنتوان یافت.
«چون این حال ما را مقرّر گشت، درمان این کار بواجبی ساختیم و آنچه فرمودنی بود بفرمودیم و جوشن پوشیدیم و بر ماده پیل نشستیم و سلاحها در مهد پیش ما بنهادند و فرمودیم تا کوسهای جنگ فروکوفتند و غلامان گروهی سواره و بیشتر پیاده گروهی گردپیل ما بایستادند و گروهی پیش رفتند و یک پیل بزرگ که قویتر و نامیتر و جنگیتر بود پیش بردند. و براندیم و بر اثر ما سوار و پیادهیی بیاندازه. چون بدان صحرا و پل رسیدیم، گرگانیان پیش آمدند سوار و پیاده بسیار. و جنگ پیوسته شد جنگی سخت بنیرو . و دشوار از آن بود که لشکر را مجال گذر نبود از آن تنگیها، صد هزار سوار و پیاده آنجا همان بود و پانصد هزار همان، که اگر برین جمله نبودی، ایشان را زهره ثبات کی بودی که بیک ساعت کمتر، فوجی از لشکر ما ایشان را برچیدی .
سواری چند از آن ایشان با پیاده بسیار حمله آوردند بنیرو، و یک سوار رو پوشیده مقدّم ایشان بود که رسوم کرّ و فرّ نیک میدانست؛ و چنان شد که زوبین بمهد و پیل ما رسید و غلامان سرایی ایشان را به تیرباز میمالیدند . و ما بتن خویش نیرو کردیم و ایشان نیرو کردند و پیل نر را از آن ما که پیش کار بود به تیر و زوبین افگار و غمین کردند که از درد برگشت و روی بما نهاد و هر کرا یافت میمالید از مردم ما، و مخالفان بدم درآمدند و نعره زدند؛ و اگر همچنان پیل نر بما رسیدی، ناچار پیل ما را بزدی و بزرگ خللی بودی که آنرا در نتوانستیمی یافت، که هر پیل نر که در جنگی چنان برگشت و جراحتها یافت بر هیچ چیز ابقا نکند. از اتّفاق نیک درین برگشتن بر جانب چپ آمد کرانه صحرا و جویی و آبی تنک درو، و پیلبان جلد بود و آزموده، پیل را آنجا اندر انداخت و آسیب وی بفضل ایزد، عزّ ذکره، از ما و لشکر ما در آن مضایق برگردانید و همه در شکر افتادند، مبارزان غلامان سوار و خیلتاشان و پیادگان بر ایشان نیرو کردند. و از مقدمان گرگانیان یک تن مقدّم پیش ما افتاد، ما از پیل بآن مقدّم، بعمود زخمی زدیم بر سر و گردن، چنانکه از نهیب آن او از اسب بیفتاد و غلامان درآمدند تا وی را تمام کنند، ما را آواز داد و زینهار خواست و گفت شهر آگیم است. ما مثال دادیم تا وی را از اسب گرفتند. و گرگانیان چون او را گرفتار دیدند، بهزیمت برگشتند و تا به پل رسیدند، مبارزان غلامان سرایی از ایشان بسیار بکشتند و بسیاری دستگیر کردند. و بیاندازه مردم ایشان بر چپ و راست در آن حدها گریختند و کشته و غرقه شدند.
«و آنجا که پل بود زحمتی عظیم و جنگی قوی بپای شد و بر هم افتادند و خلقی از هر دو روی کشته آمد؛ و ما در عمر خویشتن چنین جنگی ندیده بودیم. و پل را نگاه داشتند تا نزدیک نماز دیگر و سخت نیک بکوشیدند و از هیچ جانب بدان پیادگان را راه نبود. آخر پیادگان گزیدهتر از آن ما پیش رفتند با سپر و نیزه و کمان و سلاح تمام بدم ایشان . و تیربارانی رفت، چنانکه آفتاب را بپوشید و نیک نیرو کردند تا آن پل را بستدند. و از آن توانستند ستد که پنج و شش پیاده کاری ایشان سرهنگ شماران زینهار خواستند و امان یافتند و پیش ما آمدند. چون پل خالی ماند، مقدّمه ما بتعجیل بتاختند و ما براندیم، سواری چند پیش ما بازآمد [ند] و چنان گفتند که گرگانیان از آن وقت باز که شهر آگیم گرفتار شد، جمله هزیمت شدند و لشکر- گاه و خیمهها و هر چه داشتند بر ما یله کرده بودند تا دیگهای پخته یافتند. و ما آنجا فرود آمدیم که جز آن موضع نبود جای فرود آمدن. و سواران آسوده [به] دم هزیمتیان رفتند و بسیار پیاده از هر دستی بگرفتند. اما اعیان و مقدّمان و سواران نیک میانه کرده بودند و راه نیز سخت تنگ بود، بازگشتند . و آنچه رفت بشرح بازنموده آمد تا چگونگی حال مقرر گردد. و ما ازینجا سوی آمل بازگردیم چنانکه بزودی آنجا بازرسیم، ان شاء اللّه عزّ و جلّ .
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲۷ - گذشته شدن علی تگین
و امیر، رضی اللّه عنه، پیوسته اینجا بنشاط و شراب مشغول میبود و روز آدینه دو روز مانده از جمادی الاولی تا به الهم رفت، کرانه دریای آبسکون، و آنجا خیمهها و شراعها زدند و شراب خوردند و ماهی گرفتند و کشتیهای روس دیدند کز هر جای آمد و بگذشت و ممکن نشد که دست کس بدیشان رسیدی، که معلوم است که هر کشتی بکدام فرضه بدارند . و این الهم شهرکی خرد است، من ندیدم امّا بو الحسن دلشاد که رفته بود این حکایتها مرا وی کرد.
و روز دوشنبه دوم جمادی الاخری امیر، رضی اللّه عنه، بلشکرگاه آمل بازآمد.
و مردم آمل بیشتر آن بود که بگریخته بودند و در بیشهها پنهان شده. درین میانها مردی فقّاعی حاجب بگتغدی رفته بود تا لختی یخ و برف آرد. در آن کران آن بیشهها دیهی بود، دست در دختری دوشیزه زد تا او را رسوا کند، پدر و برادرانش نگذاشتند، و جای آن بود، و لجاج رفت با این فقّاعی و یارانش و زوبینی رسید فقّاعی را.
بیامد و سالار بگتغدی را گفت و تیز کرد و وی دیگر روز بیفرمان بر پیل نشست و با فوجی غلام سلطانی سوار بدان دیه و بیشهها رفت و بسیار غارت و کشتن رفت، چنانکه بازنمودند که چند تن از زهّاد و پارسایان بر مصلّای نماز نشسته و مصحفها در کنار بکشته بودند و هر کس که این بشنید، سخنان زشت گفت. و خبر بامیر رسید، بسیار ضجرت نمود و عتابهای درشت کرد با بگتغدی، که امیر پشیمان شده بود از هر چه رفت بدین بقعت و پیوسته جفا میگفت بوالحسن دبیر را، و الخوخ اسفل، که چون بازگشتیم، بازیهای بزرگ پیش آمد.
و درین هفته ملطّفههای مهم رسید از دهستان و نسا و فراوه که باز گروهی ترکمانان از بیابان برآمدند و قصد دهستان دارند تا چیزی ربایند. و امیر مودود نبشته بود که «بنده بر چهار جانب طلیعه فرستاد، سواری انبوه، و مثال داد تا اشتران و اسبان رمک را نزدیکتر گرگان آرند، و بر هر سواری که با چهارپای بود دو سه زیادت کرد.» و جوابها رفت تا نیک احتیاط کنند که رایت عالی بر اثر میبازگردد.
و روز سهشنبه سیم جمادی الاخری رسولی آمد از آن با کالیجار و پسر خویش را با رسول فرستاده بود، و عذرها خواسته بجنگی که رفت و عفو خواسته و گفته که «یک فرزند بنده بر در خداوند بخدمت مشغول است بغزنین و از بنده دور است، نرسیدی که شفاعت کردی، برادرش آمد بخدمت. و سزد از نظر و عاطفت خداوند که رحمت کند تا این خاندان قدیم بکام دشمنان نشود .
رسول و پسر را پیش آوردند و بنواختند و فرود آوردند. و امیر رای خواست از وزیر و اعیان دولت. وزیر گفت: «بنده را آن صوابتر مینماید که این پسر را خلعت دهند و با رسول بخرّمی بازگردانند که ما را مهمّات است در پیش، تا نگریم که حالها چون شود، آنگاه بحکم مشاهدت تدبیر این نواحی ساخته آید، باری این مرد یکبارگی از دست بنشود.» امیر را این سخن سخت خوش آمد و جواب نامهها بخوبی نبشته شد و این پسر را خلعت نیکو دادند و رسول را نیز خلعتی و بخوبی بازگردانیده آمد.
و روز ششم از جمادی الاخری روز آدینه بود که نامه رسید از بلخ بگذشته شدن علی تگین و قرار گرفتن کار ملک آن نواحی بر پسر بزرگترش. امیر را بدین سبب دل مشغول شد. که کار با جوانان کارنادیده افتاد؛ اندیشید که نباید که تهوّری رود.
و نامهها فرمود بسپاه سالار علی دایه درین باب تا ببلخ رود و راهها فروگیرد و احتیاط تمام بجای آرد تا خللی نیفتد، و همچنان بترمذ و کوتوال قلعت و سرهنگان با نصر و بوالحسن. و کوتوال این وقت ختلغ پدری بود، مردی نرم گونه ولکن با احتیاط. و دو رکابدار نامزد شد با نامهها سوی بخارا بتعزیت و تهنیت سوی پسر علی تگین علی الرّسم فی امثالها، تا بزودی بروند و اخبار درست بیارند و اگر این جوان کار- نادیده فسادی خواهد پیوست، مگر بدین نامه شرم دارد و مخاطبه وی الامیر الفاضل الولد کرده آمد.
و هر چند این نامه برفت، این ماربچه بغنیمت داشته بود مردن پدرش و دور ماندن سلطان از خراسان، و میشنود که چند اضطراب است. و هرون عاصی مخذول میساخته بود که بمرو آید با لشکر بسیار تا خراسان بگیرد، و هر دو جوان با یکدیگر بساختند و کار راست کردند، بدانکه هرون بمرو آید و پسران علی تگین چغانیان و ترمذ غارت کنند و زآنجا از راه قبادیان باندخود روند و بهرون پیوندند.
پسران علی تگین چغانیان غارت کردند و والی چغانیان بوالقاسم داماد از پیش ایشان بگریخت و در میان کمیجیان رفت، و چون دمار از چغانیان برآورده بودند، از راه دارزنگی بترمذ آمدند و زان قلعتشان خنده آمده بود، او کار را با علامتی و سواری سیصد بدر قلعت فرستادند و پنداشتند که چون او کار آنجا رسید، در وقت قلعت بجنگ یا بصلح بدست ایشان آید تا علامت مردیرا بر بام قلعت بزنند، و الظّنّ یخطئ و یصیب، و آگاه نبودند که آنجا شیرانند؛ چندان بود که بقلعت رسیدند که آن دلیران شیران در قلعت بگشادند و آواز دادند که بسم اللّه، اگر دل دارید بتنوره قلعت باید آمد. و علی تگینیان پنداشتند که بپالوده خوردن آمدهاند و کاری سهل است. چندان بود که پیش رفتند، سواره و پیاده قلعت در ایشان پریدند و بیک ساعت جماعتی از ایشان بگرفتند و دستگیر کردند. ایشان بهزیمت تا نزدیک پسر علی تگین رفتند. او کار را ملامت کردند، جواب داد که آن دیگ پخته بر جای است و ما یک چاشنی بخوردیم، هر کس را که آرزوست پیش میباید رفت. اوکار را دشنام دادند و مخنّث خواندند و بوق بزدند و تونش سپاه سالار بر مقدّمه برفت و دیگران بر اثر او. و همه لشکر گرد بر گرد قلعت بگرفتند و فرود آمدند.
[شکست پسران علی تگین]
از استاد عبد الرّحمن قوّال شنودم، و وی از غارت چغانیان بترمذ افتاده بود، گفت: علی تگینیان چند جنگ کردند با قلعتیان و در همه جنگها شکسته شده، بستوه آمدند و در غیظ میشدند از دشنامهای زشت که زنان سگزیان میدادند. یک روز اوکار که سخت محتشم بود و هزار سوار خیل داشت، جنگ قلعت بخواست و پیش آمد با سپری فراخ، و پیاده بود. با نصر و بو الحسن خلف با عرّاده انداز گفتند: پنجاه دینار و دو پاره جامه بدهیم، اگر اوکار را برگردانی . وی سنگی پنج و شش منی راست کرد و زمانی نگریست و اندیشه کرد و پس رسنهای عرادّه بکشیدند و سنگ روان شد و آمد تا بر میان اوکار، در ساعت جان بداد- و در آن روزگار بیک سنگ پنج منی که از عرّاده بر سر کسی آمدی، آن کس نیز سخن نگفتی - اوکار چون بیفتاد، خروشی بزرگ از لشکر مخالفان برآمد، که مرد سخت بزرگ بود، و وی را قومش بربودند و ببردند؛ و پشت علی تگینیان بشکست. و غوری عرّاده انداز زر و جامه بستد. و پسران علی تگین را خبر رسیده بود که هرون مخذول را کشتند و سپاه سالار ببلخ آمد، خائبا خاسرا بازگشتند از ترمذ و از راه در آهنین سوی سمرقند رفتند.
و روز دوشنبه دوم جمادی الاخری امیر، رضی اللّه عنه، بلشکرگاه آمل بازآمد.
و مردم آمل بیشتر آن بود که بگریخته بودند و در بیشهها پنهان شده. درین میانها مردی فقّاعی حاجب بگتغدی رفته بود تا لختی یخ و برف آرد. در آن کران آن بیشهها دیهی بود، دست در دختری دوشیزه زد تا او را رسوا کند، پدر و برادرانش نگذاشتند، و جای آن بود، و لجاج رفت با این فقّاعی و یارانش و زوبینی رسید فقّاعی را.
بیامد و سالار بگتغدی را گفت و تیز کرد و وی دیگر روز بیفرمان بر پیل نشست و با فوجی غلام سلطانی سوار بدان دیه و بیشهها رفت و بسیار غارت و کشتن رفت، چنانکه بازنمودند که چند تن از زهّاد و پارسایان بر مصلّای نماز نشسته و مصحفها در کنار بکشته بودند و هر کس که این بشنید، سخنان زشت گفت. و خبر بامیر رسید، بسیار ضجرت نمود و عتابهای درشت کرد با بگتغدی، که امیر پشیمان شده بود از هر چه رفت بدین بقعت و پیوسته جفا میگفت بوالحسن دبیر را، و الخوخ اسفل، که چون بازگشتیم، بازیهای بزرگ پیش آمد.
و درین هفته ملطّفههای مهم رسید از دهستان و نسا و فراوه که باز گروهی ترکمانان از بیابان برآمدند و قصد دهستان دارند تا چیزی ربایند. و امیر مودود نبشته بود که «بنده بر چهار جانب طلیعه فرستاد، سواری انبوه، و مثال داد تا اشتران و اسبان رمک را نزدیکتر گرگان آرند، و بر هر سواری که با چهارپای بود دو سه زیادت کرد.» و جوابها رفت تا نیک احتیاط کنند که رایت عالی بر اثر میبازگردد.
و روز سهشنبه سیم جمادی الاخری رسولی آمد از آن با کالیجار و پسر خویش را با رسول فرستاده بود، و عذرها خواسته بجنگی که رفت و عفو خواسته و گفته که «یک فرزند بنده بر در خداوند بخدمت مشغول است بغزنین و از بنده دور است، نرسیدی که شفاعت کردی، برادرش آمد بخدمت. و سزد از نظر و عاطفت خداوند که رحمت کند تا این خاندان قدیم بکام دشمنان نشود .
رسول و پسر را پیش آوردند و بنواختند و فرود آوردند. و امیر رای خواست از وزیر و اعیان دولت. وزیر گفت: «بنده را آن صوابتر مینماید که این پسر را خلعت دهند و با رسول بخرّمی بازگردانند که ما را مهمّات است در پیش، تا نگریم که حالها چون شود، آنگاه بحکم مشاهدت تدبیر این نواحی ساخته آید، باری این مرد یکبارگی از دست بنشود.» امیر را این سخن سخت خوش آمد و جواب نامهها بخوبی نبشته شد و این پسر را خلعت نیکو دادند و رسول را نیز خلعتی و بخوبی بازگردانیده آمد.
و روز ششم از جمادی الاخری روز آدینه بود که نامه رسید از بلخ بگذشته شدن علی تگین و قرار گرفتن کار ملک آن نواحی بر پسر بزرگترش. امیر را بدین سبب دل مشغول شد. که کار با جوانان کارنادیده افتاد؛ اندیشید که نباید که تهوّری رود.
و نامهها فرمود بسپاه سالار علی دایه درین باب تا ببلخ رود و راهها فروگیرد و احتیاط تمام بجای آرد تا خللی نیفتد، و همچنان بترمذ و کوتوال قلعت و سرهنگان با نصر و بوالحسن. و کوتوال این وقت ختلغ پدری بود، مردی نرم گونه ولکن با احتیاط. و دو رکابدار نامزد شد با نامهها سوی بخارا بتعزیت و تهنیت سوی پسر علی تگین علی الرّسم فی امثالها، تا بزودی بروند و اخبار درست بیارند و اگر این جوان کار- نادیده فسادی خواهد پیوست، مگر بدین نامه شرم دارد و مخاطبه وی الامیر الفاضل الولد کرده آمد.
و هر چند این نامه برفت، این ماربچه بغنیمت داشته بود مردن پدرش و دور ماندن سلطان از خراسان، و میشنود که چند اضطراب است. و هرون عاصی مخذول میساخته بود که بمرو آید با لشکر بسیار تا خراسان بگیرد، و هر دو جوان با یکدیگر بساختند و کار راست کردند، بدانکه هرون بمرو آید و پسران علی تگین چغانیان و ترمذ غارت کنند و زآنجا از راه قبادیان باندخود روند و بهرون پیوندند.
پسران علی تگین چغانیان غارت کردند و والی چغانیان بوالقاسم داماد از پیش ایشان بگریخت و در میان کمیجیان رفت، و چون دمار از چغانیان برآورده بودند، از راه دارزنگی بترمذ آمدند و زان قلعتشان خنده آمده بود، او کار را با علامتی و سواری سیصد بدر قلعت فرستادند و پنداشتند که چون او کار آنجا رسید، در وقت قلعت بجنگ یا بصلح بدست ایشان آید تا علامت مردیرا بر بام قلعت بزنند، و الظّنّ یخطئ و یصیب، و آگاه نبودند که آنجا شیرانند؛ چندان بود که بقلعت رسیدند که آن دلیران شیران در قلعت بگشادند و آواز دادند که بسم اللّه، اگر دل دارید بتنوره قلعت باید آمد. و علی تگینیان پنداشتند که بپالوده خوردن آمدهاند و کاری سهل است. چندان بود که پیش رفتند، سواره و پیاده قلعت در ایشان پریدند و بیک ساعت جماعتی از ایشان بگرفتند و دستگیر کردند. ایشان بهزیمت تا نزدیک پسر علی تگین رفتند. او کار را ملامت کردند، جواب داد که آن دیگ پخته بر جای است و ما یک چاشنی بخوردیم، هر کس را که آرزوست پیش میباید رفت. اوکار را دشنام دادند و مخنّث خواندند و بوق بزدند و تونش سپاه سالار بر مقدّمه برفت و دیگران بر اثر او. و همه لشکر گرد بر گرد قلعت بگرفتند و فرود آمدند.
[شکست پسران علی تگین]
از استاد عبد الرّحمن قوّال شنودم، و وی از غارت چغانیان بترمذ افتاده بود، گفت: علی تگینیان چند جنگ کردند با قلعتیان و در همه جنگها شکسته شده، بستوه آمدند و در غیظ میشدند از دشنامهای زشت که زنان سگزیان میدادند. یک روز اوکار که سخت محتشم بود و هزار سوار خیل داشت، جنگ قلعت بخواست و پیش آمد با سپری فراخ، و پیاده بود. با نصر و بو الحسن خلف با عرّاده انداز گفتند: پنجاه دینار و دو پاره جامه بدهیم، اگر اوکار را برگردانی . وی سنگی پنج و شش منی راست کرد و زمانی نگریست و اندیشه کرد و پس رسنهای عرادّه بکشیدند و سنگ روان شد و آمد تا بر میان اوکار، در ساعت جان بداد- و در آن روزگار بیک سنگ پنج منی که از عرّاده بر سر کسی آمدی، آن کس نیز سخن نگفتی - اوکار چون بیفتاد، خروشی بزرگ از لشکر مخالفان برآمد، که مرد سخت بزرگ بود، و وی را قومش بربودند و ببردند؛ و پشت علی تگینیان بشکست. و غوری عرّاده انداز زر و جامه بستد. و پسران علی تگین را خبر رسیده بود که هرون مخذول را کشتند و سپاه سالار ببلخ آمد، خائبا خاسرا بازگشتند از ترمذ و از راه در آهنین سوی سمرقند رفتند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲۸ - آمدن ترکمانان سلجوقی به نسا
و ملطّفهیی از صاحب برید ری بونصر بیهقی برادر امیرک بیهقی پس از قاصدی رسید- از آنکه بوالمظفّر حبشی معزول گشت از شغل بریدی و کار ببونصر دادند، و این آزادمرد بروزگار امیر محمود، رضی اللّه عنه، وکیل در این پادشاه بود، رحمة- اللّه علیه، و بسیار خطرها کرد و خدمتهای پسندیده نمود، و شیرمردی است، دوست قدیم من؛ و پس از آنکه ری از دست ما بشد، بر سر این خواجه کارهای نرم و درشت گذشت، چنانکه بیاید پس ازین در تصنیف، و امروز سنه احدی و خمسین و اربعمائه اینجاست بغزنین در ظلّ خداوند عالم سلطان بزرگ ابو المظّفر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه، اطال اللّه بقاءه - نبشته بود در ملطّفه که «سپاه سالار تاش فرّاش را مالشی رسید از مقدّمه پسر کاکو .» و جواب رفت که «در کارها بهتر احتیاط باید کرد، و ما از شغل گرگان و طبرستان فارغ شدیم و اینک از آمل بر راه دماوند میآییم سوی ری، که بخراسان هیچ دل مشغولی نیست.» و این از بهر تهویل نبشتیم تا مخالفان آن دیار بترسند، که بخراسان چندان مهمّ داشتیم که ری و پسر کاکو یاد نمیآمد. و از حال ری و خوارزم نبذنبذ و اندک اندک از آن گویم که دو باب خواهد بود سخت مشبع احوال هر دو جانب را، چنانکه پیش ازین یاد کردهام، و حافظ تاریخ را در ماهها و سالها این بسنده باشد.
و روز یکشنبه بیست و دوم جمادی الاخری امیر، رضی اللّه عنه، از آمل برفت، و مقام اینجا چهل و شش روز بود، و در راه که میراند، پیادگان درگاه را دید که چند تن را از آملیان ببند میبردند، پرسید که اینها کیستند؟ گفتند: آملیانند که مال ندادند، گفت: «رها کنید که لعنت بر آن کس باد که تدبیر کرد بآمدن اینجا» و حاجبی را مثال داد که بر آن کار بباشد تا از کس چیزی نستانند و همگان را رها کنند. و همچنان کردند. و بارانها پیوسته شد در راه و مردم و ستور را بسیار رنج رسید.
و روز چهارشنبه سوم رجب در راه نامه رسید که هرون پسر خوارزمشاه آلتونتاش را کشتند و آن لشکر که قصد مرو داشتند سوی خوارزم بازگشتند. امیر برسیدن این خبر سخت شاد شد و خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد را بسیار نیکویی گفت که افسون او ساخته بود، چنانکه بازنمودهام پیش ازین تا کافر نعمت برافتاد. و سخت نیکو گفته است معروفی بلخی شاعر، شعر:
کافر نعمت بسان کافر دین است
جهد کن و سعی کن بکشتن کافر
ایزد، عزّ ذکره، همه ناحق شناسان کفّار نعمت، را بگیراد بحقّ محمّد و آله.
و پیغامبر، علیه السّلام، گفته است: اتّق شرّ من احسنت الیه و سخن صاحب شرع حقّ است؛ و آنرا وجه بزرگان چنین گفتند که در ضمن این است ای من لا اصل له، که هیچ مردم پاکیزه اصل حقّ نعمت مصطنع و منعم خویش را فراموش نکند. و چنان بود که چون هرون از خوارزم برفت، دوازده غلام که کشتن او را ساخته بودند بر چهار فرسنگی از شهر که فروخواست آمد، شمشیر و ناچخ و دبّوس درنهادند و آن سگ کافر نعمت را پاره پاره کردند و لشکر درجوشید و بازگشت. و آن اقاصیص نوادری است، بیارم در آن باب خود مفرد که وعده کردم، اینجا این مقدار کفایت باشد.
و روز شنبه ششم رجب خبر رسید بگذشته شدن حاجب بزرگ بلگاتگین، رحمة اللّه علیه. و چون سپاه سالار علی دایه ببلخ رسید، حاجب بزرگ بر حکم فرمان بنشابور آمد وز نشابور بگرگان، و بیشتر از عرب مستأمنه گرگان را بدو سپردند تا بنشابور برد، راست چون آنجا رسید، فرمان یافت، و ما تدری نفس بایّ ارض تموت .
و روز دوشنبه هشتم رجب امیر بگرگان رسید و هوا سخت گرم ایستاده بود، خاصّه آنجا که گرمسیر بود، و ستوران سست شده که بآمل و در راه کاه برنج خورده بودند.
از خواجه بونصر مشکان، رحمة اللّه علیه، شنودم گفت: امیر از شدن بآمل سخت پشیمان بود که میدید که چه تولّد خواهد کرد، مرا بخواند و خالی کرد و دو بدو بودیم. گفت: این چه بود که ما کردیم!؟ لعنت خدای برین عراقیک باد، فایدهیی حاصل نیامد و چیزی بلشکر نرسید و شنودم که رعایای آن نواحی مالیده شدند . گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، خواجه و دیگر بندگان میگفتند، امّا بر رای عالی ممکن نبود بیش از آن اعتراض کردن، که صورتی دیگر میبست . و آنچه بر لفظ عالی رفت که «چه فایده بود آمدن بدین نواحی» اگر خداوند را نبود، دیگر کس را بود و بازگفتن زشتی دارد که صورت بندد که این سخن بشماتت گفته میآید.
گفت: سخت توجدّ است همه نه شماتت و هزل، و مصلحت ما نگاه داری، بجان و سر ما که بیحشمت بگویی. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، با کالیجار را بزرگ فائدهیی بحاصل شد، که مردی بود مستضعف و نه مطاع در میان لشکری و رعیّت، خداوند گردنان را که او از ایشان با رنج بود گرفت و ببند میآرند، و مقدّمان عرب با خیلها که از ایشان او را جز دردسر و مال بافراط دادن نبود ازین نواحی برافتادند و وی از ایشان برست، و بدانچه بوسهل اسمعیل برین رعیّت کرد از ستمهای گوناگون قدر با کالیجار بدانند. و این همه سهل است، زندگانی خداوند دراز باد، که باندک توجّهی راست شود، که با کالیجار مردی خردمند است و بندهیی راست، بیک نامه و رسول بحدّ بندگی بازآید، امید دارند بندگان بفضل ایزد، عزّ و جلّ، که در خراسان بدین غیبت خللی نیفتد. امیر گفت: «همچنین است.» و من بازگشتم. و هم بنگذاشتند که با کالیجار را پس از چندین نفرت بدست بازآورده آمدی و گفتند که اینجا عامل و شحنه باید گماشت، و آن مقدار ندانستند که چون حشمت رایت عالی از آن دیار دور شد، با کالیجار بازآید و رعیّتی درد زده و ستم رسیده با او یار شوند و عامل و شحنه را ناچار بضرورت باز باید گشت و بتمامی آب ریخته شود. بوالحسن عبد الجلیل را، رحمة اللّه علیه، بصاحب دیوانی و کدخدایی لشکر با فوجی قوی لشکر نامزد کردند تا چون رایت عالی سوی نشابور بازگردد، آنجا بباشد.
چون کار برین جمله قرار گرفت، الطّامة الکبری آن بود که نماز دیگر آن روز که امیر بگرگان رسید و شادمانه شده بود بحدیث خوارزم و برافتادن هرون مخذول، و جای آن بود که سخت بزرگ آفتی زایل شد، نشاط شراب کرد و همه شب بخورد، و بر رسم پدر دیگر روز بار نبود، همه قوم از درگاه بازگشتند. و هر چند هوا گرم بود، عزیمت بر آن قرار داده آمد که دو هفته بگرگان مقام باشد. و خواجه بونصر پس از نماز پیشین مرا بخواند و بنان خوردن مشغول شدیم، دو سوار از آن بوالفضل سوری در رسید دو اسبه از آن دیو سواران فراوی، پیش آمدند و خدمت کردند . بونصر گفت ایشان را: چه خبر است؟ گفتند: از نشابور بدو و نیم روز آمدهایم و همه راه اسب آسوده گرفته و بمناقله تیز رفته، چنانکه نه بروز آسایش بوده است و نه بشب مگر آن مقدار که چیزی خوردیم، که صاحب دیوان فرمان چنین داد؛ و ندانیم که تا حال و سبب چیست. خواجه دست از نان بکشید و ایشان را بنان بنشاند و نامهها بستد و خریطه بازکرد و خواندن گرفت و نیک از جای بشد و سر میجنبانید. من که بوالفضلم دانستم که حادثهیی افتاده باشد. پس گفت:
ستور زین کنید. و دست بشست و جامه خواست. ما برخاستیم. مرا گفت بر اثر من بدرگاه آی.
این سواران را فرود آوردند و من بدرگاه رفتم، درگاه خالی و امیر تا چاشتگاه شراب خورده و پس نشاط خواب کرده. بونصر مرا گفت، و تنها بود که ترکمانان سلجوقیان بسیار مردم از آب بگذشتند وز راه بیابان ده گنبدان گذر بر جانب مرو کردند و به نسا رفتند، امّا صاحب دیوان سوری را شفیع کردهاند تا پایمرد باشد و نسا را پس ایشان یله کرده شود تا از سه مقدّم یکی بدرگاه عالی آید و بخدمت مشغول گردد و ایشان لشکری باشند که هر خدمت که فرموده آید تمام کنند. ای بوالفضل، خراسان شد! نزدیک خواجه بزرگ رو و این حال بازگوی. من بازرفتم، یافتم وی را از خواب برخاسته و کتابی میخواند. چون مرا بدید، گفت: خیر؟ گفتم: باشد.
گفت دانم که سلجوقیان بخراسان آمده باشند. گفتم همچنین است. و بنشستم و حال باز گفتم. گفت: لا حول و لا قوّة الّا باللّه العلیّ العظیم، گفت: اینک نتیجه شدن آمل و تدبیر عراقی دبیر! ستور زین کنید. من بیرون آمدم، و او برنشست. بونصر نزدیک وی آمد از دیوان خویش و خالی کرد و جز من کس دیگر نبود، نامه سوری بدو داد؛ نبشته بود که «سلجوقیان و ینالیان سواری ده هزار از جانب مرو بنسا آمدند. و ترکمانان که آنجا بودند و دیگر فوجی از خوارزمیان، سلجوقیان ایشان را پیش خود بر پای داشتند و ننشاندند و محلّ آن ندیدند . و نامهیی که نبشته بودندی سوی بنده درج این بخدمت فرستادم تا رای عالی بر آن واقف گردد.»
[نامه ترکمانان بسوری]
و نامه برین جمله بود: «الی حضرة الشّیخ الرّئیس الجلیل السّید مولانا ابی الفضل سوری بن المعتزّ من العبید یبغو و طغرل و داود موالی امیر المؤمنین، ما بندگان را ممکن نبود در ماوراء النّهر در بخارا بودن که علی تگین تازیست میان ما مجاملت و دوستی و وصلت بود، امروز که او بمرد کار با دو پسر افتاد کودکان کار نادیده و تونش که سپاه سالار علی تگین بود بدیشان مستولی و بر پادشاهی و لشکر، و با ما وی را مکاشفتها افتاد، چنانکه آنجا نتوانستیم بود، و بخوارزم اضطراب بزرگ افتاد بکشتن هرون، ممکن نبود آنجا رفتن. بزینهار خداوند عالم سلطان بزرگ ولیّ النّعم آمدیم تا خواجه پایمردی کند و سوی خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد بنویسد و او را شفیع کند، که ما را با او آشنائی است و هر زمستانی خوارزمشاه آلتونتاش، رحمه اللّه، ما را و قوم ما را و چهار پای ما را بولایت خویش جای دادی تا بهارگاه و پایمرد خواجه بزرگ بودی تا اگر رای عالی بیند، ما را ببندگی پذیرفته آید، چنانکه یک تن از ما بدرگاه عالی خدمت میکند و دیگران بهر خدمت که فرمان خداوند باشد، قیام کنند و ما در سایه بزرگ وی بیارامیم و ولایت نسا و فراوه که سر بیابان است بما ارزانی داشته آید تا بنهها آنجا بنهیم و فارغ دل شویم و نگذاریم که از بلخان کوه و دهستان و حدود خوارزم و جوانب جیحون هیچ مفسدی سر برآرد و ترکمانان عراقی و خوارزمی را بتازیم . و اگر العیاذ باللّه، خداوند ما را اجابت نکند، ندانیم تا حال چون شود، که ما را بر زمین جایی نیست و نمانده است.
و حشمت مجلس عالی بزرگ است، زهره نداشتیم بدان مجلس بزرگ چیزی نبشتن، بخواجه نبشتیم تا این کار بخداوندی تمام کند، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.
و روز یکشنبه بیست و دوم جمادی الاخری امیر، رضی اللّه عنه، از آمل برفت، و مقام اینجا چهل و شش روز بود، و در راه که میراند، پیادگان درگاه را دید که چند تن را از آملیان ببند میبردند، پرسید که اینها کیستند؟ گفتند: آملیانند که مال ندادند، گفت: «رها کنید که لعنت بر آن کس باد که تدبیر کرد بآمدن اینجا» و حاجبی را مثال داد که بر آن کار بباشد تا از کس چیزی نستانند و همگان را رها کنند. و همچنان کردند. و بارانها پیوسته شد در راه و مردم و ستور را بسیار رنج رسید.
و روز چهارشنبه سوم رجب در راه نامه رسید که هرون پسر خوارزمشاه آلتونتاش را کشتند و آن لشکر که قصد مرو داشتند سوی خوارزم بازگشتند. امیر برسیدن این خبر سخت شاد شد و خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد را بسیار نیکویی گفت که افسون او ساخته بود، چنانکه بازنمودهام پیش ازین تا کافر نعمت برافتاد. و سخت نیکو گفته است معروفی بلخی شاعر، شعر:
کافر نعمت بسان کافر دین است
جهد کن و سعی کن بکشتن کافر
ایزد، عزّ ذکره، همه ناحق شناسان کفّار نعمت، را بگیراد بحقّ محمّد و آله.
و پیغامبر، علیه السّلام، گفته است: اتّق شرّ من احسنت الیه و سخن صاحب شرع حقّ است؛ و آنرا وجه بزرگان چنین گفتند که در ضمن این است ای من لا اصل له، که هیچ مردم پاکیزه اصل حقّ نعمت مصطنع و منعم خویش را فراموش نکند. و چنان بود که چون هرون از خوارزم برفت، دوازده غلام که کشتن او را ساخته بودند بر چهار فرسنگی از شهر که فروخواست آمد، شمشیر و ناچخ و دبّوس درنهادند و آن سگ کافر نعمت را پاره پاره کردند و لشکر درجوشید و بازگشت. و آن اقاصیص نوادری است، بیارم در آن باب خود مفرد که وعده کردم، اینجا این مقدار کفایت باشد.
و روز شنبه ششم رجب خبر رسید بگذشته شدن حاجب بزرگ بلگاتگین، رحمة اللّه علیه. و چون سپاه سالار علی دایه ببلخ رسید، حاجب بزرگ بر حکم فرمان بنشابور آمد وز نشابور بگرگان، و بیشتر از عرب مستأمنه گرگان را بدو سپردند تا بنشابور برد، راست چون آنجا رسید، فرمان یافت، و ما تدری نفس بایّ ارض تموت .
و روز دوشنبه هشتم رجب امیر بگرگان رسید و هوا سخت گرم ایستاده بود، خاصّه آنجا که گرمسیر بود، و ستوران سست شده که بآمل و در راه کاه برنج خورده بودند.
از خواجه بونصر مشکان، رحمة اللّه علیه، شنودم گفت: امیر از شدن بآمل سخت پشیمان بود که میدید که چه تولّد خواهد کرد، مرا بخواند و خالی کرد و دو بدو بودیم. گفت: این چه بود که ما کردیم!؟ لعنت خدای برین عراقیک باد، فایدهیی حاصل نیامد و چیزی بلشکر نرسید و شنودم که رعایای آن نواحی مالیده شدند . گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، خواجه و دیگر بندگان میگفتند، امّا بر رای عالی ممکن نبود بیش از آن اعتراض کردن، که صورتی دیگر میبست . و آنچه بر لفظ عالی رفت که «چه فایده بود آمدن بدین نواحی» اگر خداوند را نبود، دیگر کس را بود و بازگفتن زشتی دارد که صورت بندد که این سخن بشماتت گفته میآید.
گفت: سخت توجدّ است همه نه شماتت و هزل، و مصلحت ما نگاه داری، بجان و سر ما که بیحشمت بگویی. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، با کالیجار را بزرگ فائدهیی بحاصل شد، که مردی بود مستضعف و نه مطاع در میان لشکری و رعیّت، خداوند گردنان را که او از ایشان با رنج بود گرفت و ببند میآرند، و مقدّمان عرب با خیلها که از ایشان او را جز دردسر و مال بافراط دادن نبود ازین نواحی برافتادند و وی از ایشان برست، و بدانچه بوسهل اسمعیل برین رعیّت کرد از ستمهای گوناگون قدر با کالیجار بدانند. و این همه سهل است، زندگانی خداوند دراز باد، که باندک توجّهی راست شود، که با کالیجار مردی خردمند است و بندهیی راست، بیک نامه و رسول بحدّ بندگی بازآید، امید دارند بندگان بفضل ایزد، عزّ و جلّ، که در خراسان بدین غیبت خللی نیفتد. امیر گفت: «همچنین است.» و من بازگشتم. و هم بنگذاشتند که با کالیجار را پس از چندین نفرت بدست بازآورده آمدی و گفتند که اینجا عامل و شحنه باید گماشت، و آن مقدار ندانستند که چون حشمت رایت عالی از آن دیار دور شد، با کالیجار بازآید و رعیّتی درد زده و ستم رسیده با او یار شوند و عامل و شحنه را ناچار بضرورت باز باید گشت و بتمامی آب ریخته شود. بوالحسن عبد الجلیل را، رحمة اللّه علیه، بصاحب دیوانی و کدخدایی لشکر با فوجی قوی لشکر نامزد کردند تا چون رایت عالی سوی نشابور بازگردد، آنجا بباشد.
چون کار برین جمله قرار گرفت، الطّامة الکبری آن بود که نماز دیگر آن روز که امیر بگرگان رسید و شادمانه شده بود بحدیث خوارزم و برافتادن هرون مخذول، و جای آن بود که سخت بزرگ آفتی زایل شد، نشاط شراب کرد و همه شب بخورد، و بر رسم پدر دیگر روز بار نبود، همه قوم از درگاه بازگشتند. و هر چند هوا گرم بود، عزیمت بر آن قرار داده آمد که دو هفته بگرگان مقام باشد. و خواجه بونصر پس از نماز پیشین مرا بخواند و بنان خوردن مشغول شدیم، دو سوار از آن بوالفضل سوری در رسید دو اسبه از آن دیو سواران فراوی، پیش آمدند و خدمت کردند . بونصر گفت ایشان را: چه خبر است؟ گفتند: از نشابور بدو و نیم روز آمدهایم و همه راه اسب آسوده گرفته و بمناقله تیز رفته، چنانکه نه بروز آسایش بوده است و نه بشب مگر آن مقدار که چیزی خوردیم، که صاحب دیوان فرمان چنین داد؛ و ندانیم که تا حال و سبب چیست. خواجه دست از نان بکشید و ایشان را بنان بنشاند و نامهها بستد و خریطه بازکرد و خواندن گرفت و نیک از جای بشد و سر میجنبانید. من که بوالفضلم دانستم که حادثهیی افتاده باشد. پس گفت:
ستور زین کنید. و دست بشست و جامه خواست. ما برخاستیم. مرا گفت بر اثر من بدرگاه آی.
این سواران را فرود آوردند و من بدرگاه رفتم، درگاه خالی و امیر تا چاشتگاه شراب خورده و پس نشاط خواب کرده. بونصر مرا گفت، و تنها بود که ترکمانان سلجوقیان بسیار مردم از آب بگذشتند وز راه بیابان ده گنبدان گذر بر جانب مرو کردند و به نسا رفتند، امّا صاحب دیوان سوری را شفیع کردهاند تا پایمرد باشد و نسا را پس ایشان یله کرده شود تا از سه مقدّم یکی بدرگاه عالی آید و بخدمت مشغول گردد و ایشان لشکری باشند که هر خدمت که فرموده آید تمام کنند. ای بوالفضل، خراسان شد! نزدیک خواجه بزرگ رو و این حال بازگوی. من بازرفتم، یافتم وی را از خواب برخاسته و کتابی میخواند. چون مرا بدید، گفت: خیر؟ گفتم: باشد.
گفت دانم که سلجوقیان بخراسان آمده باشند. گفتم همچنین است. و بنشستم و حال باز گفتم. گفت: لا حول و لا قوّة الّا باللّه العلیّ العظیم، گفت: اینک نتیجه شدن آمل و تدبیر عراقی دبیر! ستور زین کنید. من بیرون آمدم، و او برنشست. بونصر نزدیک وی آمد از دیوان خویش و خالی کرد و جز من کس دیگر نبود، نامه سوری بدو داد؛ نبشته بود که «سلجوقیان و ینالیان سواری ده هزار از جانب مرو بنسا آمدند. و ترکمانان که آنجا بودند و دیگر فوجی از خوارزمیان، سلجوقیان ایشان را پیش خود بر پای داشتند و ننشاندند و محلّ آن ندیدند . و نامهیی که نبشته بودندی سوی بنده درج این بخدمت فرستادم تا رای عالی بر آن واقف گردد.»
[نامه ترکمانان بسوری]
و نامه برین جمله بود: «الی حضرة الشّیخ الرّئیس الجلیل السّید مولانا ابی الفضل سوری بن المعتزّ من العبید یبغو و طغرل و داود موالی امیر المؤمنین، ما بندگان را ممکن نبود در ماوراء النّهر در بخارا بودن که علی تگین تازیست میان ما مجاملت و دوستی و وصلت بود، امروز که او بمرد کار با دو پسر افتاد کودکان کار نادیده و تونش که سپاه سالار علی تگین بود بدیشان مستولی و بر پادشاهی و لشکر، و با ما وی را مکاشفتها افتاد، چنانکه آنجا نتوانستیم بود، و بخوارزم اضطراب بزرگ افتاد بکشتن هرون، ممکن نبود آنجا رفتن. بزینهار خداوند عالم سلطان بزرگ ولیّ النّعم آمدیم تا خواجه پایمردی کند و سوی خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد بنویسد و او را شفیع کند، که ما را با او آشنائی است و هر زمستانی خوارزمشاه آلتونتاش، رحمه اللّه، ما را و قوم ما را و چهار پای ما را بولایت خویش جای دادی تا بهارگاه و پایمرد خواجه بزرگ بودی تا اگر رای عالی بیند، ما را ببندگی پذیرفته آید، چنانکه یک تن از ما بدرگاه عالی خدمت میکند و دیگران بهر خدمت که فرمان خداوند باشد، قیام کنند و ما در سایه بزرگ وی بیارامیم و ولایت نسا و فراوه که سر بیابان است بما ارزانی داشته آید تا بنهها آنجا بنهیم و فارغ دل شویم و نگذاریم که از بلخان کوه و دهستان و حدود خوارزم و جوانب جیحون هیچ مفسدی سر برآرد و ترکمانان عراقی و خوارزمی را بتازیم . و اگر العیاذ باللّه، خداوند ما را اجابت نکند، ندانیم تا حال چون شود، که ما را بر زمین جایی نیست و نمانده است.
و حشمت مجلس عالی بزرگ است، زهره نداشتیم بدان مجلس بزرگ چیزی نبشتن، بخواجه نبشتیم تا این کار بخداوندی تمام کند، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.