عبارات مورد جستجو در ۲۰۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : فیه ما فیه
فصل بیستم - شریف پای سوخته گوید
شریف پای سوخته گوید
آن منعم قدس کز جهان مستغنیست
جان همه اوست او ز جان مستغنیست
هرچیز که وهم تو برآن گشت محیط
او قبلهٔ آنست و از آن مستغنیست
این سخن سخت رسواست نه مدح شاهست و نه مدح خود، ای مردک آخر ترا ازین چه ذوق باشد که او از تو مستغنیست این خطاب دوستان نیست این خطاب دشمنانست که دشمن خود گوید که من از تو فارغم و مستغنی اکنون این مسلمان عاشق گرم رو را ببين که در حالت ذوق از معشوق او را این خطابست که ازو مستغنی است مثال این آن باشد که تونیی در تون نشسته باشد و میگوید که سلطان ازمن که تونیم (مستغنیست) و فارغ و از همه تونیان فارغست این تونی مردک را (ازین) چه ذوق باشد که پادشاه ازو فارغ باشد آری سخن این باشد که تونی گوید که من بر بام تون بودم سلطان گذشت وی را سلام کردم در من نظر بسیار کرد و از من گذشت و هنوز در من نظر میکرد این سخنی باشد ذوق دهنده آن تونی را اِلاّ اینک پادشاه از تونیان فارغست این چه مدح باشد پادشاه را و چه ذوق میدهد تونی را هرچیز که وهم تو برآن گشت محیط ای مردک خود در وهم تو چه خواهد گذشتن جز بنکی مردمان ازوهم وخیال تو مستغنیند و اگر از وهم تو بایشان حکایت میکنی ملول شوند و میگریزند چه باشد و هم که خدا از آن مستغنی نباشد خود آیت استغنا برای کافران آمده است حاشا که بمؤمنان این خطاب باشد ای مردک استغنای او ثابت است الا اگر ترا حالی باشد که چیزی ارزد از تو مستغنی نباشد بقدر عزتّ تو.شیخ محلهّ میگفت که اول دیدنست بعد از آن گفت و شنود چنانک سلطان را همه میبینند ولیکن خاص آن کس است که باوی سخن گوید، فرمود که این کژست و رسواست و بازگونه است، موسی علیه السلّام گفت و شنود و بعد ازآن دیدار میطلبید مقام گفت آن موسی و مقام دیدار ا آن محمد صلّی اللهّ علیه و سلمّ پس آن سخن چون راست آید و چون باشد فرمود یکی پیش مولانا شمس الدیّن تبریزی (قدّس اللهّ سرهّ) گفت که من بدلیل قاطع هستی خدا را ثابت کردهام بامداد مولانا شمس الدین فرمود که دوش ملایکه آمده بودند وآن مرد را دعا میکردند که الحمدللهّ خدای ما را ثابت کردخداش عمردهاد در حقّ عالمیان تقصير نکرد ای مردک خدا ثابت است اثبات او را دلیلی مینباید اگر کاری میکنی خود را بمرتبه ومقامی پیش او ثابت کن و اگر نه او بی دلیل ثابت است وَاِنَّ مِنْ شُیْيءٍ اِلاّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ درین شک نیست.
فقیهان زیرکند و ده اندرده میبینند درفن خود لیک میان ایشان و آن عالم دیواری کشیدهاند برای نظام یجوز ولایجوز که اگرآن دیوار حجابشان نشود هیچ آن را نخوانند و آن کار معطل ماند و نظير این مولانای بزرگ قدس اللهّ سرهّ العزیز فرموده (است) که آن عالم بمانند دریاییست و این عالم مثال کف و خدای عزوّجل خواست که کف را معمور دارد قومی را پشت بدریا کرد برای عمارت کفک اگر ایشان باین مشغول نشوند خلق یکدیگر را فنا کنند و ازان خرابی کفک لازم آید پس خیمه ایست که زدهاندبرای شاه و قومی را در عمارت این خمیه مشغول گردانیده و یکی میگوید که اگر من طناب نساختمی خیمه چون راست آمدی و آن دیگر میگوید که اگر من میخ نسازم طناب را کجا بندند همه کس دانند که این همه بندگان آن شاهند که در خیمه خواهد نشستن و تفرجّ معشوق خواهد کردن پس اگر جولاه ترک جولاهی کند برای طلب وزیری همه عالم برهنه و عور بمانند.پس او را دران شیوه ذوقی بخشیدند که خرسند شده است پس آن قوم را برای نظام عالم کفک آفریدند و عالم را برای نظام آن ولی، خنک آن را که عالم را برای نظام او آفریده باشند نه او را برای نظام عالم پس هر یکی را دران کارخدای عزوّجل خرسندی و خوشی میبخشد که اگر او را صدهزار سال عمر باشد همان کار میکند و هر روز عشق او در آن کار بیشتر میشود و وی را در آن پیشه دقیقها میزاید و لذتّها و خوشیها ازان میگيرد که وَاِنْ مِنْ شَیْيءٍ اِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ طناب کن را تسبیحی دیگر و درودگر را که عمودهای خیمه میسازد تسبیحی دیگر و میخ ساز را تسبیحی دیگر و جامه باف را که جامهٔ خیمه میبافد تسبیحی دیگر.
اکنون این قوم که برمامیآیند اگر خاموش میکنیم ملول میشوند و میرنجند و اگر چیزی میگوییم لایق ایشان میباید گفتن ما میرنجیم میروند و تشینیع میزنند که ازما ملولست و میگریزد هیزم از دیک کی گریزد الا دیک میگریزد طاقت نمیدارد پس گریختن آتش و هیزم گریختن نیست بلک چون او رادید که ضعیف است ازوی دور میشود پس حقیقت علی کل حال دیک میگریزد پس گریختن ما گریختن ایشانست ما آینهایم اگر دریشان گریزیست در ما ظاهر میشود ما برای ایشان میگریزیم آینه آنست که خود را دروی بینند اگر ما را ملول میبینند آن ملالت ایشانست برای آنک ملالت صفت ضعف است اینجاملالت نگنجد و ملالت چه کار دارد. مرادر گرمابه افتاد که شیخ صلاح الدین را تواضعی زیادتی میکردم و شیخ صلاح الدیّن تواضعی بسیار میکرد در مقابله آن تواضع شکایت کردم در دل آمد که تواضع را از حدمّیبری تواضع بتدریج به اولّ دستش بمالی بعد ازان پای اندک اندک بجایی برسانی که آن ظاهر نشود و ننماید و او خو کرده بود لاجرم نبایدش در زحمت افتادن و عوض خدمت خدمت کردن چون بتدریج او را خو گر آن تواضع کرده باشی دوستی را چنين دشمنی را چنين باید کردن اندک اندک بتدریج مثلا دشمنی را اولّ اندک اندک نصیحت بدهی اگر نشنود آنگه وی را بزنی اگر نشنود وی را از خود دور کنی در قرآن میفرماید فَعِظُوْهُنَّ وَاهْجُرُوْهُنَّ فِی الْمَضَاجِعِ وَاْضرِبوُهُنَّ و کارهای عالم بدین سان ميرود نبینی صلح و دوستی بهار در آغاز اندک اندک گرمیی مینماید و آنگه بیشتر و در درختان نگر که چون اندک اندک پیش میآیند اول تبسمی انگه اندک اندک رختها را از برگ و میوه پیدا میکند و درویشانه و صوفیانه همه را در میان مینهد و هرچ دارد جمله درمیبازد پسکارهای عالم را و عقبی شتاب کرد و در اول کار مبالغه نمد آن کار میسرّ او نشد اگر ریاضت است طریقش چنين گفتهاند که اگر منی نان میخورد هر روز در مسنگی کم کند بتدریج چنانک سالیو دو برنگذرد تا آن نان را بنیم من رسانیده باشد چنان کم کند که تن را کمی آن ننماید و همچنين عبادت وخلوت و روی آوردن بطاعت و نماز اگر بکلّی نماز میکرد چون در راه حق درآید اولّ مدّتی پنج نماز را نگاه دارد بعد از آن زیادت میکند الی مالانهایه.
آن منعم قدس کز جهان مستغنیست
جان همه اوست او ز جان مستغنیست
هرچیز که وهم تو برآن گشت محیط
او قبلهٔ آنست و از آن مستغنیست
این سخن سخت رسواست نه مدح شاهست و نه مدح خود، ای مردک آخر ترا ازین چه ذوق باشد که او از تو مستغنیست این خطاب دوستان نیست این خطاب دشمنانست که دشمن خود گوید که من از تو فارغم و مستغنی اکنون این مسلمان عاشق گرم رو را ببين که در حالت ذوق از معشوق او را این خطابست که ازو مستغنی است مثال این آن باشد که تونیی در تون نشسته باشد و میگوید که سلطان ازمن که تونیم (مستغنیست) و فارغ و از همه تونیان فارغست این تونی مردک را (ازین) چه ذوق باشد که پادشاه ازو فارغ باشد آری سخن این باشد که تونی گوید که من بر بام تون بودم سلطان گذشت وی را سلام کردم در من نظر بسیار کرد و از من گذشت و هنوز در من نظر میکرد این سخنی باشد ذوق دهنده آن تونی را اِلاّ اینک پادشاه از تونیان فارغست این چه مدح باشد پادشاه را و چه ذوق میدهد تونی را هرچیز که وهم تو برآن گشت محیط ای مردک خود در وهم تو چه خواهد گذشتن جز بنکی مردمان ازوهم وخیال تو مستغنیند و اگر از وهم تو بایشان حکایت میکنی ملول شوند و میگریزند چه باشد و هم که خدا از آن مستغنی نباشد خود آیت استغنا برای کافران آمده است حاشا که بمؤمنان این خطاب باشد ای مردک استغنای او ثابت است الا اگر ترا حالی باشد که چیزی ارزد از تو مستغنی نباشد بقدر عزتّ تو.شیخ محلهّ میگفت که اول دیدنست بعد از آن گفت و شنود چنانک سلطان را همه میبینند ولیکن خاص آن کس است که باوی سخن گوید، فرمود که این کژست و رسواست و بازگونه است، موسی علیه السلّام گفت و شنود و بعد ازآن دیدار میطلبید مقام گفت آن موسی و مقام دیدار ا آن محمد صلّی اللهّ علیه و سلمّ پس آن سخن چون راست آید و چون باشد فرمود یکی پیش مولانا شمس الدیّن تبریزی (قدّس اللهّ سرهّ) گفت که من بدلیل قاطع هستی خدا را ثابت کردهام بامداد مولانا شمس الدین فرمود که دوش ملایکه آمده بودند وآن مرد را دعا میکردند که الحمدللهّ خدای ما را ثابت کردخداش عمردهاد در حقّ عالمیان تقصير نکرد ای مردک خدا ثابت است اثبات او را دلیلی مینباید اگر کاری میکنی خود را بمرتبه ومقامی پیش او ثابت کن و اگر نه او بی دلیل ثابت است وَاِنَّ مِنْ شُیْيءٍ اِلاّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ درین شک نیست.
فقیهان زیرکند و ده اندرده میبینند درفن خود لیک میان ایشان و آن عالم دیواری کشیدهاند برای نظام یجوز ولایجوز که اگرآن دیوار حجابشان نشود هیچ آن را نخوانند و آن کار معطل ماند و نظير این مولانای بزرگ قدس اللهّ سرهّ العزیز فرموده (است) که آن عالم بمانند دریاییست و این عالم مثال کف و خدای عزوّجل خواست که کف را معمور دارد قومی را پشت بدریا کرد برای عمارت کفک اگر ایشان باین مشغول نشوند خلق یکدیگر را فنا کنند و ازان خرابی کفک لازم آید پس خیمه ایست که زدهاندبرای شاه و قومی را در عمارت این خمیه مشغول گردانیده و یکی میگوید که اگر من طناب نساختمی خیمه چون راست آمدی و آن دیگر میگوید که اگر من میخ نسازم طناب را کجا بندند همه کس دانند که این همه بندگان آن شاهند که در خیمه خواهد نشستن و تفرجّ معشوق خواهد کردن پس اگر جولاه ترک جولاهی کند برای طلب وزیری همه عالم برهنه و عور بمانند.پس او را دران شیوه ذوقی بخشیدند که خرسند شده است پس آن قوم را برای نظام عالم کفک آفریدند و عالم را برای نظام آن ولی، خنک آن را که عالم را برای نظام او آفریده باشند نه او را برای نظام عالم پس هر یکی را دران کارخدای عزوّجل خرسندی و خوشی میبخشد که اگر او را صدهزار سال عمر باشد همان کار میکند و هر روز عشق او در آن کار بیشتر میشود و وی را در آن پیشه دقیقها میزاید و لذتّها و خوشیها ازان میگيرد که وَاِنْ مِنْ شَیْيءٍ اِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ طناب کن را تسبیحی دیگر و درودگر را که عمودهای خیمه میسازد تسبیحی دیگر و میخ ساز را تسبیحی دیگر و جامه باف را که جامهٔ خیمه میبافد تسبیحی دیگر.
اکنون این قوم که برمامیآیند اگر خاموش میکنیم ملول میشوند و میرنجند و اگر چیزی میگوییم لایق ایشان میباید گفتن ما میرنجیم میروند و تشینیع میزنند که ازما ملولست و میگریزد هیزم از دیک کی گریزد الا دیک میگریزد طاقت نمیدارد پس گریختن آتش و هیزم گریختن نیست بلک چون او رادید که ضعیف است ازوی دور میشود پس حقیقت علی کل حال دیک میگریزد پس گریختن ما گریختن ایشانست ما آینهایم اگر دریشان گریزیست در ما ظاهر میشود ما برای ایشان میگریزیم آینه آنست که خود را دروی بینند اگر ما را ملول میبینند آن ملالت ایشانست برای آنک ملالت صفت ضعف است اینجاملالت نگنجد و ملالت چه کار دارد. مرادر گرمابه افتاد که شیخ صلاح الدین را تواضعی زیادتی میکردم و شیخ صلاح الدیّن تواضعی بسیار میکرد در مقابله آن تواضع شکایت کردم در دل آمد که تواضع را از حدمّیبری تواضع بتدریج به اولّ دستش بمالی بعد ازان پای اندک اندک بجایی برسانی که آن ظاهر نشود و ننماید و او خو کرده بود لاجرم نبایدش در زحمت افتادن و عوض خدمت خدمت کردن چون بتدریج او را خو گر آن تواضع کرده باشی دوستی را چنين دشمنی را چنين باید کردن اندک اندک بتدریج مثلا دشمنی را اولّ اندک اندک نصیحت بدهی اگر نشنود آنگه وی را بزنی اگر نشنود وی را از خود دور کنی در قرآن میفرماید فَعِظُوْهُنَّ وَاهْجُرُوْهُنَّ فِی الْمَضَاجِعِ وَاْضرِبوُهُنَّ و کارهای عالم بدین سان ميرود نبینی صلح و دوستی بهار در آغاز اندک اندک گرمیی مینماید و آنگه بیشتر و در درختان نگر که چون اندک اندک پیش میآیند اول تبسمی انگه اندک اندک رختها را از برگ و میوه پیدا میکند و درویشانه و صوفیانه همه را در میان مینهد و هرچ دارد جمله درمیبازد پسکارهای عالم را و عقبی شتاب کرد و در اول کار مبالغه نمد آن کار میسرّ او نشد اگر ریاضت است طریقش چنين گفتهاند که اگر منی نان میخورد هر روز در مسنگی کم کند بتدریج چنانک سالیو دو برنگذرد تا آن نان را بنیم من رسانیده باشد چنان کم کند که تن را کمی آن ننماید و همچنين عبادت وخلوت و روی آوردن بطاعت و نماز اگر بکلّی نماز میکرد چون در راه حق درآید اولّ مدّتی پنج نماز را نگاه دارد بعد از آن زیادت میکند الی مالانهایه.
مولوی : فیه ما فیه
فصل سی و سوم - دیدمش بر صورت حیوان وحشی و علیه جلد الثعلب
دیدمش بر صورت حیوان وحشی و علیه جلد الثعلب فقصدت اخذه و هو علی غرفة صغيرة ینظر من الدرّج فرفع یده و یقفز کذا و کذا ثم رأیت جلال. التبریزی عنده علی صورة دلة فنفر فاخذته و هو یقصد ان یعضنی فوضعت راسه تحت قدمی و عصرته عصرا کثيرا حتی خرج کل ما کان فیه ثم نظرت الی حسن جلده قلت هذه یلیق ان یملأ ذهبا وجوهرا و دراّ ویاقوتا و افضل من ذلک ثم قلت اخذت مااردت فانفر یا نافر حیث شئت واقفز الی ایّ جانب رأیت و انما قفزانه خوفا من ان یغلب و فی المغلوبیة سعادته لاشک انه یصوّر من دقائق الشهابیة و غيره واشرب فی قلبه وهویرید ان یدرک کل شیء اخذ من ذلک الطریق الذی اجتهد فی حفظه و التذبه و لایمکنه ذلک لانّ للعارف حالة لایصطاد بتلک الشبکات ولایلیق ادراک هذا.الصیدّ بتلک الشبکات و ان کان صحیحا مستقیما فالعارف مختار فی ان یدرکه مدرک لایمکن لاحد ان یدرکه الاّ باختیاره انت قعدت مرصاداً لاجل الصیّد الصید یراک و یری بیتک و حیلتک و هو مختار و لا ینحصر طرق عبوره و لا یعبر من مرصدک انما یعبر من طرق طرقها هو و ارض اللّه واسعة ولا یحیطون بشیء من علمه الّا بماشاء ثم تلک الرقائق لمّا وقعت فی لسانک و ادراکک ما بقیت دقائق بل فسدت بسبب الاتصّال بک کما ان کل فاسد اوصالح وقع فی فم العارف و مدرکه لایبقی علی ماهو بل یصير شیئاً آخر متدثرا متزملّا بالعنایات و الکرامات الاتری الی العصا کیف تدثرت فی ید موسی و لم تبق علی ما کان من ماهیّة العصا و کذا اسطوانة الحناّنة و القضیب فی یدالرسّول والدّعاء فی فم موسی و الحدید فی ید داود و الجبال معه مابقیت علی ماهیتّها بل صارت شیئا اَخر غير ما کانت فکذا الرقائق و الدعّوات اذا وقعت فی یدالظلمانی الجسمانی لایبقی علی ما کان.
کعبه باطاعتت خراباتست تا ترا بود با تو در ذاتست
الکافر بأکل فی سبعة امعاء و ذلک الجحش الذی اختاره الفراّش الجاهل یأکل فی سبعين معاءً و لواکل فی معاواحد لکان آکلا فی سبعين معاء لانّ کل شییء من. المبغوض مبغوض کما ان کل شیء من المحبوب محبوب و لو کان الفراّش هنهنا لدخلت علیه و نصحته ولااخرج من عنده حتی یطرده ویبعده لانه مفسد لدینه و قلبه و روحه و عقله ویالیت کان یحمله علی الفسادات غير هذا مثل شرب الخمر و القیان کان یصلح ذلک اذا اتصّلت بعنایات صاحب العنایة لکنهّ ملأ البیت من السجادات لیت یلفّ فیها و یحرق حتیّ یتخّلصّ الفراّش منه و من شرهّ لانّه یفسد اعتقاده عن صاحب العنایة و یهمزه قداّمه و هو یسکت و یهلک نفسه و قد اصطاده بالتسبیحات والاوراد و المصلیّات لعل یوما یفتح اللهّ عين الفراّش و یری ماخسره و بعده عن رحمة صاحب العنایة فیضرب عنقه بیده و یقول اهلکتنی حتّی اجتمع علی اوزاری و صور افعالی کما رأوا فی المکاشفات قبایح اعمالی و العقاید الفاسدة الطاغیة خلف ظهری فی زاویة البیت مجموعة و انا اکتمها من صاحب العنایة بنفسی و اجعلها خلف ظهری و هو یطلّع علی ما اخفیه عنه و یقول ایش تخفی فوالّذی نفسی بیده لودعوت تلک الصور الخبیثة یتقدموا الی واحد واحد رأی العين و یکشف نفسها و یخبر عن حالها و عمایکتم فیها خلصّ اللهّ المظلومين من مثل هولاء القاطعين الصّادیّن عن سبیل اللّه بطریق التعبّد الملوک یلعبون بالصولجان فی المیدان ليری اهل المدینة الذین هم لایقدرون ان یحضروا الملحمة و القتال تمثالا لمبارزة المبارزین و قطع رؤس الاعداء ودحرجتها تدحرج الاکرة فی المیدان و طرادهم و کرهّم و فرهّم فهذااللعب فی المیدان کالاسطرلاب للجدّ الذی هو فی القتال و کذلک الصلوة و السماع لاهل اللهّ اراءة للناظرین ما یفعلون فی السّر من موافقة لاوامراللهّ ونواهیه المختصةّ بهم و المغنی فی السمّاع کالامام فی الصلّوة والقوم یتعبونه ان غنیّ ثقیلا رقصوا ثقیلا و ان غنیّ خفیفا رقصوا خفیفا تمثالالمتابعتهم فی الباطن لمنادی الامر و النهّی.
کعبه باطاعتت خراباتست تا ترا بود با تو در ذاتست
الکافر بأکل فی سبعة امعاء و ذلک الجحش الذی اختاره الفراّش الجاهل یأکل فی سبعين معاءً و لواکل فی معاواحد لکان آکلا فی سبعين معاء لانّ کل شییء من. المبغوض مبغوض کما ان کل شیء من المحبوب محبوب و لو کان الفراّش هنهنا لدخلت علیه و نصحته ولااخرج من عنده حتی یطرده ویبعده لانه مفسد لدینه و قلبه و روحه و عقله ویالیت کان یحمله علی الفسادات غير هذا مثل شرب الخمر و القیان کان یصلح ذلک اذا اتصّلت بعنایات صاحب العنایة لکنهّ ملأ البیت من السجادات لیت یلفّ فیها و یحرق حتیّ یتخّلصّ الفراّش منه و من شرهّ لانّه یفسد اعتقاده عن صاحب العنایة و یهمزه قداّمه و هو یسکت و یهلک نفسه و قد اصطاده بالتسبیحات والاوراد و المصلیّات لعل یوما یفتح اللهّ عين الفراّش و یری ماخسره و بعده عن رحمة صاحب العنایة فیضرب عنقه بیده و یقول اهلکتنی حتّی اجتمع علی اوزاری و صور افعالی کما رأوا فی المکاشفات قبایح اعمالی و العقاید الفاسدة الطاغیة خلف ظهری فی زاویة البیت مجموعة و انا اکتمها من صاحب العنایة بنفسی و اجعلها خلف ظهری و هو یطلّع علی ما اخفیه عنه و یقول ایش تخفی فوالّذی نفسی بیده لودعوت تلک الصور الخبیثة یتقدموا الی واحد واحد رأی العين و یکشف نفسها و یخبر عن حالها و عمایکتم فیها خلصّ اللهّ المظلومين من مثل هولاء القاطعين الصّادیّن عن سبیل اللّه بطریق التعبّد الملوک یلعبون بالصولجان فی المیدان ليری اهل المدینة الذین هم لایقدرون ان یحضروا الملحمة و القتال تمثالا لمبارزة المبارزین و قطع رؤس الاعداء ودحرجتها تدحرج الاکرة فی المیدان و طرادهم و کرهّم و فرهّم فهذااللعب فی المیدان کالاسطرلاب للجدّ الذی هو فی القتال و کذلک الصلوة و السماع لاهل اللهّ اراءة للناظرین ما یفعلون فی السّر من موافقة لاوامراللهّ ونواهیه المختصةّ بهم و المغنی فی السمّاع کالامام فی الصلّوة والقوم یتعبونه ان غنیّ ثقیلا رقصوا ثقیلا و ان غنیّ خفیفا رقصوا خفیفا تمثالالمتابعتهم فی الباطن لمنادی الامر و النهّی.
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهل و دوم - سیف البخاری راح الى مصرکل احد یحبّ المرآة
سیف البخاری راح الی مصرکل احد یحبّ المرآة و یعشق مرآة صفاته وفوایده وهولایعرف حقیقة وجهه و انما یحسب البرقع و جهاومرآة البرقع مرآة وجهه انت اکشف وجهک حتی تجدنی مرآة لوجهک و تبت عندک انی مرآة قوله تحقق عندی ان الانبیاء و الاولیاء علی ظن باطل ماثم شیئی سوی الدعوی قال اتقول هذا جزافاام تری وتقول ان کنت تری و تقول فقد تحققت الرؤیة فی الوجود وهو اعزاّلاشیاء فی الوجودو اشرفها و تصدیق الانبیاء لانهم ماادعوا الا الرؤیة و انت اقررت به ثم الرؤیة لایظهره الا بالمرئی لان الرؤیة من الافعال المتعدیّة لابد للرؤیة من مرئی وراء فاما المرئی مطلوب و الرائی طالب او علی العکس فقد ثبت بانکارک الطالب و المطلوب و الرؤیة فی الوجود فیکون الالوهیة و العبودیة قضیة فی نفیها اثباتها و کانت واجبة الثبوت البتة قیل اولئک الجماعة مریدون لذلک المغفل و یعظمونه قلت لایکون ذلک الشیخ المغفل ادنی من الحجر و الوثن و لعبادها تعظیم و تفخیم و رجاء و شوق و سؤال و حاجات و بکاء ما عند الحجر شیئی من هذا ولاخبر ولاحس من هذا فاللهّ تعالی جعلها سببا لهذا الصدق فیهم و ماعندها خبر. ذلک الفقیه کان یضرب صبّیا فقیل له لایش تضربه و ما ذنبه قال انتم ما تعرفون هذا ولدالزنافاعل ضایع قال ایش یعمل ایش جنی قال یهرب وقت الانزال یعنی عندالتخمیش یهرب خیاله فیبطل علی الانزال و لاشک ان عشقه کان مع خیاله و ما کان للصبی خبر منذلک فکذلک عشق هولاء مع خیال هذا الشیخ البطال و هو غافل عن هجرهم و وصلهم و حالهم و لکن و ان کان العشق مع الخیال الغالط المخطی موجب للوجد لایکون مثل المعاشقة مع معشوق حقیقی خبير بصير بحال عاشقه کالذی یعانق فی ظلمة اسطوانة علی حسبان انّه معشوق ویبکی و یشکو لایکون فی اللذاذة شبیها بمن یعانق حبیبه الحی الخبير.
جامی : دفتر اول
بخش ۲۶ - در ذکر قلبی آنان که دم از ذکر قلبی زنند و بر خود علامات آن نصب کرده آن را از قبیل ذکر خفیه شمارند و ندانند که آن نیز حکم ذکر جهر دارد بلکه ذکر جهر نیز از آن بهتر است زیرا که در ذکر جهر اصل ذکر متحقق است و احتمال غیر آن ندارد به خلاف ذکر خفیه
وان دگر شیخ پیش خلق جهان
کرده خود را علم به ذکر نهان
چشم پوشیده لب فرو بسته
نفس از حرف و صوت بگسسته
پا به دامن کشیده سر در جیب
یعنی افتاده ام به مکمن غیب
پشت و پایی بر این جهان زده ام
خیمه بر اوج لامکان زده ام
گر فقیری ز دور جنبیده
گفته با وی مرید دزدیده
دور شو دور تا ز لجه راز
جانب ساحلش نیاری باز
شیخ بیچاره خود ز وهم و خیال
غرق بحر امانی و آمال
گاهی از فکر زن فتاده به بند
گه فرو مانده در غم فرزند
گه به فکر عمارت خانه
خویشتن را گرفته مردانه
گه به دکان و تیم گشته گرو
بهر تحصیل اجره در تگ و دو
گه به تخمین و ظن گرفته قیاس
دخل حمام و آسیا و خراس
گه فرو رفته در چه کاریز
ز آب آن غله کشته و پالیز
گاهی از دست نفس بدفرمای
از شریعت نهاده بیرون پای
رفته از همت فرومایه
در جوال خیال بی مایه
بر زن و دخترش فکنده نظر
هر یکی را جدا کشیده به بر
دست برده به غبغب پسرش
تا کند یک دو بوسه از شکرش
او درین شغل و عالمی مغرور
گو نشسته ست در مقام حضور
قلب او ذاکر است و لب خاموش
تا لبش آرمیده جان در جوش
ذکر حق را نهفته می گوید
راه دین را نهفته می پوید
ذکر قلبی کند به صدق و صفا
نه لسانی چون ذکر اهل ریا
داد ازین ابلهان گمره داد
منحرف از طریق عقل و سداد
ذکر اینجا کدام وذاکر کیست
بجز آمد شد خواطر چیست
باطنی همچو خانه زنبور
که کنندش فضولیان در شور
هر زمان خاطری چو زنبوری
که کشد نیش بر تن عوری
می رسد زهرناک از چپ و راست
می زند زخم خویش بی کم و کاست
نه شعاری ز خلعت تقوا
نه حصاری ز عصمت مولا
می خورد زخم لیکن افسرده ست
نیست آگه که زخم ها خورده ست
بامدادان کز آفتاب نشور
شود افسردگی ز جانش دور
درد آن زخم ها پدید آید
دل و جانش ز غم بفرساید
پس نه ذکر است آنکه وسواس است
نیست آن فربهی که آماس است
ذکر اگر نیز هست جهر است آن
نیست تریاق بلکه زهر است آن
گر چه بسته دهان ز ذکر بلند
نصب کرده بر آن نشانی چند
چشم پوشیده و لب خاموش
سرفکنده فرو به سینه و دوش
این سراسر فغان و فریاد است
که مرا ذکر خفیه اوراد است
روز تا شب به ذکر می کوشم
ذکر حق را ز خلق می پوشم
لیکن آنجا که عقل بر کار است
این نه اخفاست بلکه اظهار است
گر چه از یک نشانه کرد گذر
کرد بر پا دو صد نشان دگر
کرده خود را علم به ذکر نهان
چشم پوشیده لب فرو بسته
نفس از حرف و صوت بگسسته
پا به دامن کشیده سر در جیب
یعنی افتاده ام به مکمن غیب
پشت و پایی بر این جهان زده ام
خیمه بر اوج لامکان زده ام
گر فقیری ز دور جنبیده
گفته با وی مرید دزدیده
دور شو دور تا ز لجه راز
جانب ساحلش نیاری باز
شیخ بیچاره خود ز وهم و خیال
غرق بحر امانی و آمال
گاهی از فکر زن فتاده به بند
گه فرو مانده در غم فرزند
گه به فکر عمارت خانه
خویشتن را گرفته مردانه
گه به دکان و تیم گشته گرو
بهر تحصیل اجره در تگ و دو
گه به تخمین و ظن گرفته قیاس
دخل حمام و آسیا و خراس
گه فرو رفته در چه کاریز
ز آب آن غله کشته و پالیز
گاهی از دست نفس بدفرمای
از شریعت نهاده بیرون پای
رفته از همت فرومایه
در جوال خیال بی مایه
بر زن و دخترش فکنده نظر
هر یکی را جدا کشیده به بر
دست برده به غبغب پسرش
تا کند یک دو بوسه از شکرش
او درین شغل و عالمی مغرور
گو نشسته ست در مقام حضور
قلب او ذاکر است و لب خاموش
تا لبش آرمیده جان در جوش
ذکر حق را نهفته می گوید
راه دین را نهفته می پوید
ذکر قلبی کند به صدق و صفا
نه لسانی چون ذکر اهل ریا
داد ازین ابلهان گمره داد
منحرف از طریق عقل و سداد
ذکر اینجا کدام وذاکر کیست
بجز آمد شد خواطر چیست
باطنی همچو خانه زنبور
که کنندش فضولیان در شور
هر زمان خاطری چو زنبوری
که کشد نیش بر تن عوری
می رسد زهرناک از چپ و راست
می زند زخم خویش بی کم و کاست
نه شعاری ز خلعت تقوا
نه حصاری ز عصمت مولا
می خورد زخم لیکن افسرده ست
نیست آگه که زخم ها خورده ست
بامدادان کز آفتاب نشور
شود افسردگی ز جانش دور
درد آن زخم ها پدید آید
دل و جانش ز غم بفرساید
پس نه ذکر است آنکه وسواس است
نیست آن فربهی که آماس است
ذکر اگر نیز هست جهر است آن
نیست تریاق بلکه زهر است آن
گر چه بسته دهان ز ذکر بلند
نصب کرده بر آن نشانی چند
چشم پوشیده و لب خاموش
سرفکنده فرو به سینه و دوش
این سراسر فغان و فریاد است
که مرا ذکر خفیه اوراد است
روز تا شب به ذکر می کوشم
ذکر حق را ز خلق می پوشم
لیکن آنجا که عقل بر کار است
این نه اخفاست بلکه اظهار است
گر چه از یک نشانه کرد گذر
کرد بر پا دو صد نشان دگر
جامی : دفتر اول
بخش ۶۶ - حکایت ساده دلی که در خواب دزد جامه ها و دستارش ببرد و ازارش گذاشت و او ازار از پای کشید و در سر بست تا سرش برهنه نباشد
ابلهی رخت خود به خواب سپرد
رختش از تن کشید و دزد ببرد
جز ازاری که بودش اندر پای
کش ز بی قیمتی گذاشت به جای
چون متاعی که با بها باشد
آفت دزدش از قفا باشد
کاله آن به که کم عیاری او
کند از دزد پاسداری او
ساده دل چون ز خواب سر برداشت
دید گم گشته هر چه در بر داشت
دست خود برد سوی سر دو سه بار
نه کله باز یافت نی دستار
گفت اگر جامه رفت نبود باک
دلم از بی عمامگی شد چاک
زانکه نبود به چشم هیچ گروه
مرد را بی عمامه فر و شکوه
چون نیارست سر برهنه نشست
کرد بیرون ازار و در سر بست
که از آنجا که رسم شهر و ده است
کون برهنه ز سر برهنه به است
آنچه پوشیدنش ضرورت بود
بی ضرورت برهنه کرد و نمود
وانچه بنمودش به شرع رواست
یکدمش ز ابلهی برهنه نخواست
همچنین زاهد موسوس شهر
که ندارد ز شرع و سنت بهر
دفع وسواس کز سر تحقیق
فرض باشد به شرع اهل طریق
می گذارد ولی به غسل و وضو
می کند گاه شست و شوی غلو
غسل اعضا سه بار اگر چه بس است
شوید او آنقدر که دسترس است
چون ز کار وضو بپردازد
برود تا نماز آغازد
رختش از تن کشید و دزد ببرد
جز ازاری که بودش اندر پای
کش ز بی قیمتی گذاشت به جای
چون متاعی که با بها باشد
آفت دزدش از قفا باشد
کاله آن به که کم عیاری او
کند از دزد پاسداری او
ساده دل چون ز خواب سر برداشت
دید گم گشته هر چه در بر داشت
دست خود برد سوی سر دو سه بار
نه کله باز یافت نی دستار
گفت اگر جامه رفت نبود باک
دلم از بی عمامگی شد چاک
زانکه نبود به چشم هیچ گروه
مرد را بی عمامه فر و شکوه
چون نیارست سر برهنه نشست
کرد بیرون ازار و در سر بست
که از آنجا که رسم شهر و ده است
کون برهنه ز سر برهنه به است
آنچه پوشیدنش ضرورت بود
بی ضرورت برهنه کرد و نمود
وانچه بنمودش به شرع رواست
یکدمش ز ابلهی برهنه نخواست
همچنین زاهد موسوس شهر
که ندارد ز شرع و سنت بهر
دفع وسواس کز سر تحقیق
فرض باشد به شرع اهل طریق
می گذارد ولی به غسل و وضو
می کند گاه شست و شوی غلو
غسل اعضا سه بار اگر چه بس است
شوید او آنقدر که دسترس است
چون ز کار وضو بپردازد
برود تا نماز آغازد
جامی : دفتر اول
بخش ۷۲ - انتقال از نکوهش شعر و سخنوری به مذمت شعرای روزگار
شعر در نفس خویشتن بد نیست
پیش اهل دل این سخن رد نیست
ناله من ز خست شرکاست
تن چو نالم، ز شر ایشان کاست
پیش ازین فاضلان شعر شعار
کسب کردی فضایل بسیار
بودی آراسته به فضل و هنر
بودی آزاده از فضول سیر
حکمت و اصل و فرع ورزیده
به ترازوی شرع سنجیده
مستمر بر مکارم اخلاق
مشتهر در مجامع آفاق
طیب انفاس شان مروح روح
جنبش کلکشان کلید فتوح
همه را دل ز همت عالی
از قناعت پر از طمع خالی
وه کز ایشان بجز فسانه نماند
جز سخن هیچ در میانه نماند
کیست شاعر کنون یکی مدبر
که نداند ز جهل هر از بر
نکند فرق شعر را ز شعیر
راحت خلد را ز رنج سعیر
همت او خسیس و طبع لئیم
همه آفاق را حریف و ندیم
روز و شب کو به کوی و جای به جای
می دود چون سگان سوخته پای
تا کجا بو برد که یک دو سه کس
گشته جمع از سر هوا و هوس
کرده ترتیب عیش را اسباب
از شراب و کباب و چنگ و رباب
افکند خویش را به مکر و دروغ
پیش آن جمع چون مگس در دوغ
کاسه ای چند زهر مارکند
با همه جنگ و کارزار کند
ژاژ خاید ظرافت انگارد
هرزه گوید لطیفه پندارد
بس که آید ازان گروه درشت
سیلی اش بر قفا و بر رو مشت
بدر آید ازان میانه که بود
پس سر سرخ و چشمخانه کبود
با چنان چشمخانه و پس سر
روی از آنجا نهد به جای دگر
ننهاده ست هیچ کس خوانی
در همه شعر بهر مهمانی
که نرفته ست تا سر خوانش
ننشسته طفیل مهمانش
نگرفته ست کس پی گشتی
کنج باغی و جانب دشتی
که نجسته سراغ وی از پی
طی نکرده بساط عشرت وی
زو یکی گر به غار کرده فرار
ثانی اثنین گشته در بن غار
ور دو کس زو به استغاثه شده
از عقب ثالث ثلاثه شده
ور سه کس از جفاش پی زده گم
چون سگ کهف گشته رابعهم
قصه کوتاه هیچ فرد و فریق
زو نرسته به حیله های دقیق
گشته زین گونه خست و ابرام
شعر مذموم و شاعران بدنام
هر که مخذول و خاسرش خوانند
خوشتر آید که شاعرش خوانند
لطف شاعر اگر چه مختصر است
جامع صد هزار شین و شر است
نیست یک خلق و سیرت مذموم
که نگردد ازین لقب مفهوم
پیش اهل دل این سخن رد نیست
ناله من ز خست شرکاست
تن چو نالم، ز شر ایشان کاست
پیش ازین فاضلان شعر شعار
کسب کردی فضایل بسیار
بودی آراسته به فضل و هنر
بودی آزاده از فضول سیر
حکمت و اصل و فرع ورزیده
به ترازوی شرع سنجیده
مستمر بر مکارم اخلاق
مشتهر در مجامع آفاق
طیب انفاس شان مروح روح
جنبش کلکشان کلید فتوح
همه را دل ز همت عالی
از قناعت پر از طمع خالی
وه کز ایشان بجز فسانه نماند
جز سخن هیچ در میانه نماند
کیست شاعر کنون یکی مدبر
که نداند ز جهل هر از بر
نکند فرق شعر را ز شعیر
راحت خلد را ز رنج سعیر
همت او خسیس و طبع لئیم
همه آفاق را حریف و ندیم
روز و شب کو به کوی و جای به جای
می دود چون سگان سوخته پای
تا کجا بو برد که یک دو سه کس
گشته جمع از سر هوا و هوس
کرده ترتیب عیش را اسباب
از شراب و کباب و چنگ و رباب
افکند خویش را به مکر و دروغ
پیش آن جمع چون مگس در دوغ
کاسه ای چند زهر مارکند
با همه جنگ و کارزار کند
ژاژ خاید ظرافت انگارد
هرزه گوید لطیفه پندارد
بس که آید ازان گروه درشت
سیلی اش بر قفا و بر رو مشت
بدر آید ازان میانه که بود
پس سر سرخ و چشمخانه کبود
با چنان چشمخانه و پس سر
روی از آنجا نهد به جای دگر
ننهاده ست هیچ کس خوانی
در همه شعر بهر مهمانی
که نرفته ست تا سر خوانش
ننشسته طفیل مهمانش
نگرفته ست کس پی گشتی
کنج باغی و جانب دشتی
که نجسته سراغ وی از پی
طی نکرده بساط عشرت وی
زو یکی گر به غار کرده فرار
ثانی اثنین گشته در بن غار
ور دو کس زو به استغاثه شده
از عقب ثالث ثلاثه شده
ور سه کس از جفاش پی زده گم
چون سگ کهف گشته رابعهم
قصه کوتاه هیچ فرد و فریق
زو نرسته به حیله های دقیق
گشته زین گونه خست و ابرام
شعر مذموم و شاعران بدنام
هر که مخذول و خاسرش خوانند
خوشتر آید که شاعرش خوانند
لطف شاعر اگر چه مختصر است
جامع صد هزار شین و شر است
نیست یک خلق و سیرت مذموم
که نگردد ازین لقب مفهوم
جامی : دفتر اول
بخش ۸۱ - در بیان آنکه مراد به انسان کمل افراد انسان است نه اناسی حیوانی که اولئک کالانعام بل هم اضل در شأن ایشان است
حد انسان به مذهب عامه
حیوانیست مستوی القامه
پهن ناخن برهنه پوست ز موی
به دو پا رهسپر به خانه و کوی
هر که را بنگرند کاینسان است
می برندش گمان که انسان است
وان که خود را گمان برد ز خواص
می فزاید بر این معانی خاص
شیخ خود بین برد ز نادانی
ظن که آن شد کمال انسانی
که کند خانقاه و صومعه جای
واکشد پا ز باغ و راغ و سرای
کند اسباب شیخی آماده
بنشیند به روی سجاده
ابلهی چند گرد او گردند
تابع کرد و ورد او گردند
بر خلایق مقدمش دارند
هر چه گوید مسلمش دارند
صد کرامت به نام او سازند
تا سلیمی به دامش اندازند
مقتدای زمانه خواجه فقیه
با درون خبیث و نفس سفیه
حفظ کرده ست چند مسئله ای
در پی افکنده از خران گله ای
سینه پر کینه دل پر از وسواس
کرده ضایع به گفت و گوی انفاس
عمر خود کرده در خلاف و مرا
صرف حیض و نفاس و بیع و شرا
گشته مشعوف لایجوز و یجوز
مانده عاجز به کار دین چو عجوز
با چنین کار و بار کرده قیاس
خویشتن را که هست اکمل ناس
همچنین تا به درزی و جولاه
همه زین گونه اند روی به راه
هر کسی را به خود گمان آنست
که همین اوست آن که انسانست
جنبش هر کسی ز جای وی است
روی هر کس به فکر و رای وی است
حیوانیست مستوی القامه
پهن ناخن برهنه پوست ز موی
به دو پا رهسپر به خانه و کوی
هر که را بنگرند کاینسان است
می برندش گمان که انسان است
وان که خود را گمان برد ز خواص
می فزاید بر این معانی خاص
شیخ خود بین برد ز نادانی
ظن که آن شد کمال انسانی
که کند خانقاه و صومعه جای
واکشد پا ز باغ و راغ و سرای
کند اسباب شیخی آماده
بنشیند به روی سجاده
ابلهی چند گرد او گردند
تابع کرد و ورد او گردند
بر خلایق مقدمش دارند
هر چه گوید مسلمش دارند
صد کرامت به نام او سازند
تا سلیمی به دامش اندازند
مقتدای زمانه خواجه فقیه
با درون خبیث و نفس سفیه
حفظ کرده ست چند مسئله ای
در پی افکنده از خران گله ای
سینه پر کینه دل پر از وسواس
کرده ضایع به گفت و گوی انفاس
عمر خود کرده در خلاف و مرا
صرف حیض و نفاس و بیع و شرا
گشته مشعوف لایجوز و یجوز
مانده عاجز به کار دین چو عجوز
با چنین کار و بار کرده قیاس
خویشتن را که هست اکمل ناس
همچنین تا به درزی و جولاه
همه زین گونه اند روی به راه
هر کسی را به خود گمان آنست
که همین اوست آن که انسانست
جنبش هر کسی ز جای وی است
روی هر کس به فکر و رای وی است
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۷۲ - شکایت از فلک پر نکایت که اژدهاوار گرد عالمیان حلقه کرده و همه را به دایره تصرف خود درآورده بر یکی زخم زند و بر دیگری زهر افکند نه هیچ از دست رفته را با وی دست ستیز و نه هیچ از پای افتاده را از وی پای گریز
فلک بر خویش پیچان اژدهاییست
پی آزار ما زور آزماییست
گرفتاریم در پیچ و خم او
رهیدن چون توانیم از دم او
نبینی کس کزو زخمی نخورده
ز صد کس بر یکی رحمی نکرده
ز ظلمش هیچ کس سالم نجسته ست
کدامین سینه کان ظالم نخسته ست
به هر اختر کزو روشن چراغیست
نهاده بر دل آزاده داغیست
هزاران داغ هست و مرهمی نی
وز این بی مرهمی هیچش غمی نی
بود پیدا در او شب های دیجور
هزاران روزن اندر عالم نور
چه حاصل زان چو نوری درنیفتد
به خاطرها سروری درنیفتد
چو شیران روز دور است از دو رنگی
ولی شب ها کند با ما پلنگی
به جز آزار ما را زو چه رنگ است
که با ما روز شیر و شب پلنگ است
سزد کز عیش تنگ خود بنالیم
که با شیر و پلنگ اندر جوالیم
تو را با هر که رو در آشناییست
قرار کارت آخر بر جداییست
بسی گردش نمود این سبز طارم
بسی تابش مه و خورشید و انجم
که تا با هم طبایع رام گشتند
شکار مرغ جان را دام گشتند
هنوز این مرغ تا فرخ سرانجام
نچیده دانه کامی زاین دام
طبایع بگسلند از یکدگر بند
کند هر یک به اصل خویش پیوند
بماند مرغ دور از آشیانه
دلی پر خون ز فقد آب و دانه
مبین دور سپهر و مهر گرمش
که هیچ از کین گذاری نیست شرمش
به مهرش دل کسی چون صبح کم بست
که در خون چون شفق هر شام ننشست
ز سوزش کس دمی بی غم نیفتاد
کزان در عمرها ماتم نیفتاد
به بستان پای نه فصل بهاران
تماشا کن که گرد جویباران
چرا کرده ست غنچه پیرهن چاک
به خواری سبزه چون افتاده بر خاک
چرا دراعه گل پاره پاره ست
دهان پر شعله و دل پر شراره ست
که افکنده ز پا سرو روان را
که کرده غرقه در خون ارغوان را
چرا سنبل پریشانست و درهم
چرا تر چشم نرگس ز اشک شبنم
بنفشه در کبودی سوگواریست
به خون آغشته لاله داغداریست
صنوبر با دلی گشته به صد شاخ
تنی از تیغ خور سوراخ سوراخ
ز گل پر داغ پشت و روی گلبن
سمن در کندن رخ تیز ناخن
درختان از صبا در رقص اندوه
غم جانکاه مرغان کوه بر کوه
بود کو کو زنان قمری ز هر سو
که یعنی در جهان آسودگی کو
هزاران با هزاران نغمه درد
که خوش آن کو غم این باغ کم خورد
مطوق فاخته گردن به چنبر
کزین چنبر کسی نارد برون سر
جهان را دیدی و فصل بهارش
بیا و از خزان گیر اعتبارش
ببین دم سردی باد خزان را
ببین رخ زردی برگ رزان را
دم آن سرد از درد فراق است
که یار از یار و جفت از جفت طاق است
رخ این زرد از اندوه دوریست
که دوری بعد نزدکی ضروریست
برفته آب و رنگ از شاهد باغ
سیه پوش آمده در ماتمش زاغ
نموده عور هر شاخی به باغی
دم طاووس را پای کلاغی
ز سر چادر فتاده نسترن را
ز خیمه رفته پوشش نارون را
انار آن تاج تارک ناربن را
که می بخشد نوی باغ کهن را
درونش را چو وقت خنده بینی
به صد پر کاله خون آگنده بینی
به آن خوبان بستان را شمامه
ز رعنایی معصفر کرده جامه
نشسته بر رخ زردش غباریست
همانا مانده دور از روی یاریست
ز روی سختی یخ در آب منهل
شده باد از زره سازی معطل
چنار ار دستبرد برد دیدی
به باغ آوازه سرما شنیدی
نکردی دست خود را تابه اکنون
ز بیم از آستین شاخ بیرون
بهار آنست عالم را خزان این
ازین هست آن غم افزاتر وز آن این
درین غمخانه بی غم چون زید کس
دل پژمرده خرم چون زید کس
به گیتی در نشان خرمی نیست
وگر باشد نصیب آدمی نیست
نباشد سر پر از ناز حبیبی
نصیب آدمی جز بی نصیبی
دل از اندیشه شادی تهی کن
دماغ از فکر آزادی تهی کن
به داغ نامرادی شاد می باش
به غل بندگی آزاد می باش
ز هر چیزی که افتد دلپسندت
کند خاطر به مهر خویش بندت
به صد حسرت بریدن خواهی آخر
غم هجرش کشیدن خواهی آخر
گشا دستی و از پا بند بگسل
وز این بی حاصلان پیوند بگسل
وگر تو نگسلی آن کس که بسته ست
پی بگسستنش بگشاده دست است
تو خفته غافل و او ایستاده
یکایک می ستاند آنچه داده
در آورد از درشتی پا به سنگت
به میدان روایی ساخت لنگت
عصاگیری به کف گاه روایی
که لنگی را به رهواری نمایی
چو صرصر تازه شاخی را ز بن کند
به چوب خشک نتوان کرد پیوند
به زورت پنجه طاقت زبون کرد
ز دستت نقد گیرایی برون کرد
بری دستی سوی هر کار پیوست
ولی کاریت بر می ناید از دست
چو رفت از دست بیرون زور پنجه
مکن خود را به زور پنجه رنجه
ز چشمت برد نقد روشنایی
تو از بی بینشی سرمه چه سایی
چو در بینش تو را اینست سیرت
مکش سرمه مگر چشم بصیرت
یکی چشمانت در کوری و تنگی
چه سازی چار از چشم فرنگی
ز سیمین سین که میمت را حلی بود
چو لب عقد شمارش لام و بی بود
در آن عقدت چنان کسری فتاده
که کس را نیست زان کسری زیاده
ز نادانی گه نطق و خموشی
کنی آن را ز لب ها پرده پوشی
بدین آیین ز بس سختی و سستی
فتاده صد شکستت در درستی
تو بینی هر شکستی را زجایی
به هر جا پیش گیری ماجرایی
به هر چه از تن شود کم یا ز جانت
به اسباب جهان افتد گمانت
ز طبعت هرگز این معنی نزاده ست
که آن کس می برد آن را که داده ست
جهان را کرده ای بر خویشتن تنگ
نداری در جهان دیگر آهنگ
نیی واقف که دیگر عالمی هست
کز آنجا خاست گر بیش و کمی هست
ازان ترسم که چون مرگ آیدت پیش
نیاری کندن از عالم دل خویش
دل و جانی پر از صد گونه وسواس
روی بیرون ز عالم ناکس الراس
شود چرخت ز جام مرگ ساقی
هنوزت میل این ویرانه باقی
شنیدستم که جالینوس کز دل
نزد نوریش سر در عالم گل
چنین گفته ست چون جانش رسیده
به لب کای کاشکی پیش دو دیده
ز فرج استرم یک فرجه بودی
که عالم زان پس از مرگم نمودی
گشاد دل نبودش چون میسر
فرج را فرجه جست از فرج استر
رهی بگشا در ین کاخ دل افروز
که نزهتگاه فردا بینی امروز
نیاید در دلت هرگز که گاهی
کنی در حال این عالم نگاهی
ادیم خاک کفشی پافشار است
در او صد کوه سختی ریگ وار است
به آن کین کفش را از پا فشانی
وگرنه خسته پا در ره بمانی
بر افکن پرده افلاک از پیش
مباش از پردگی محروم ازین پیش
برون از پرده نامحدود نوریست
کزان هر لمعه خورشید سروریست
در آن لمعه ز هر امید گم شو
به سان ذره در خورشید گم شو
چو گم گشتی در او یابی رهایی
ز درد فرقت و داغ جدایی
پی آزار ما زور آزماییست
گرفتاریم در پیچ و خم او
رهیدن چون توانیم از دم او
نبینی کس کزو زخمی نخورده
ز صد کس بر یکی رحمی نکرده
ز ظلمش هیچ کس سالم نجسته ست
کدامین سینه کان ظالم نخسته ست
به هر اختر کزو روشن چراغیست
نهاده بر دل آزاده داغیست
هزاران داغ هست و مرهمی نی
وز این بی مرهمی هیچش غمی نی
بود پیدا در او شب های دیجور
هزاران روزن اندر عالم نور
چه حاصل زان چو نوری درنیفتد
به خاطرها سروری درنیفتد
چو شیران روز دور است از دو رنگی
ولی شب ها کند با ما پلنگی
به جز آزار ما را زو چه رنگ است
که با ما روز شیر و شب پلنگ است
سزد کز عیش تنگ خود بنالیم
که با شیر و پلنگ اندر جوالیم
تو را با هر که رو در آشناییست
قرار کارت آخر بر جداییست
بسی گردش نمود این سبز طارم
بسی تابش مه و خورشید و انجم
که تا با هم طبایع رام گشتند
شکار مرغ جان را دام گشتند
هنوز این مرغ تا فرخ سرانجام
نچیده دانه کامی زاین دام
طبایع بگسلند از یکدگر بند
کند هر یک به اصل خویش پیوند
بماند مرغ دور از آشیانه
دلی پر خون ز فقد آب و دانه
مبین دور سپهر و مهر گرمش
که هیچ از کین گذاری نیست شرمش
به مهرش دل کسی چون صبح کم بست
که در خون چون شفق هر شام ننشست
ز سوزش کس دمی بی غم نیفتاد
کزان در عمرها ماتم نیفتاد
به بستان پای نه فصل بهاران
تماشا کن که گرد جویباران
چرا کرده ست غنچه پیرهن چاک
به خواری سبزه چون افتاده بر خاک
چرا دراعه گل پاره پاره ست
دهان پر شعله و دل پر شراره ست
که افکنده ز پا سرو روان را
که کرده غرقه در خون ارغوان را
چرا سنبل پریشانست و درهم
چرا تر چشم نرگس ز اشک شبنم
بنفشه در کبودی سوگواریست
به خون آغشته لاله داغداریست
صنوبر با دلی گشته به صد شاخ
تنی از تیغ خور سوراخ سوراخ
ز گل پر داغ پشت و روی گلبن
سمن در کندن رخ تیز ناخن
درختان از صبا در رقص اندوه
غم جانکاه مرغان کوه بر کوه
بود کو کو زنان قمری ز هر سو
که یعنی در جهان آسودگی کو
هزاران با هزاران نغمه درد
که خوش آن کو غم این باغ کم خورد
مطوق فاخته گردن به چنبر
کزین چنبر کسی نارد برون سر
جهان را دیدی و فصل بهارش
بیا و از خزان گیر اعتبارش
ببین دم سردی باد خزان را
ببین رخ زردی برگ رزان را
دم آن سرد از درد فراق است
که یار از یار و جفت از جفت طاق است
رخ این زرد از اندوه دوریست
که دوری بعد نزدکی ضروریست
برفته آب و رنگ از شاهد باغ
سیه پوش آمده در ماتمش زاغ
نموده عور هر شاخی به باغی
دم طاووس را پای کلاغی
ز سر چادر فتاده نسترن را
ز خیمه رفته پوشش نارون را
انار آن تاج تارک ناربن را
که می بخشد نوی باغ کهن را
درونش را چو وقت خنده بینی
به صد پر کاله خون آگنده بینی
به آن خوبان بستان را شمامه
ز رعنایی معصفر کرده جامه
نشسته بر رخ زردش غباریست
همانا مانده دور از روی یاریست
ز روی سختی یخ در آب منهل
شده باد از زره سازی معطل
چنار ار دستبرد برد دیدی
به باغ آوازه سرما شنیدی
نکردی دست خود را تابه اکنون
ز بیم از آستین شاخ بیرون
بهار آنست عالم را خزان این
ازین هست آن غم افزاتر وز آن این
درین غمخانه بی غم چون زید کس
دل پژمرده خرم چون زید کس
به گیتی در نشان خرمی نیست
وگر باشد نصیب آدمی نیست
نباشد سر پر از ناز حبیبی
نصیب آدمی جز بی نصیبی
دل از اندیشه شادی تهی کن
دماغ از فکر آزادی تهی کن
به داغ نامرادی شاد می باش
به غل بندگی آزاد می باش
ز هر چیزی که افتد دلپسندت
کند خاطر به مهر خویش بندت
به صد حسرت بریدن خواهی آخر
غم هجرش کشیدن خواهی آخر
گشا دستی و از پا بند بگسل
وز این بی حاصلان پیوند بگسل
وگر تو نگسلی آن کس که بسته ست
پی بگسستنش بگشاده دست است
تو خفته غافل و او ایستاده
یکایک می ستاند آنچه داده
در آورد از درشتی پا به سنگت
به میدان روایی ساخت لنگت
عصاگیری به کف گاه روایی
که لنگی را به رهواری نمایی
چو صرصر تازه شاخی را ز بن کند
به چوب خشک نتوان کرد پیوند
به زورت پنجه طاقت زبون کرد
ز دستت نقد گیرایی برون کرد
بری دستی سوی هر کار پیوست
ولی کاریت بر می ناید از دست
چو رفت از دست بیرون زور پنجه
مکن خود را به زور پنجه رنجه
ز چشمت برد نقد روشنایی
تو از بی بینشی سرمه چه سایی
چو در بینش تو را اینست سیرت
مکش سرمه مگر چشم بصیرت
یکی چشمانت در کوری و تنگی
چه سازی چار از چشم فرنگی
ز سیمین سین که میمت را حلی بود
چو لب عقد شمارش لام و بی بود
در آن عقدت چنان کسری فتاده
که کس را نیست زان کسری زیاده
ز نادانی گه نطق و خموشی
کنی آن را ز لب ها پرده پوشی
بدین آیین ز بس سختی و سستی
فتاده صد شکستت در درستی
تو بینی هر شکستی را زجایی
به هر جا پیش گیری ماجرایی
به هر چه از تن شود کم یا ز جانت
به اسباب جهان افتد گمانت
ز طبعت هرگز این معنی نزاده ست
که آن کس می برد آن را که داده ست
جهان را کرده ای بر خویشتن تنگ
نداری در جهان دیگر آهنگ
نیی واقف که دیگر عالمی هست
کز آنجا خاست گر بیش و کمی هست
ازان ترسم که چون مرگ آیدت پیش
نیاری کندن از عالم دل خویش
دل و جانی پر از صد گونه وسواس
روی بیرون ز عالم ناکس الراس
شود چرخت ز جام مرگ ساقی
هنوزت میل این ویرانه باقی
شنیدستم که جالینوس کز دل
نزد نوریش سر در عالم گل
چنین گفته ست چون جانش رسیده
به لب کای کاشکی پیش دو دیده
ز فرج استرم یک فرجه بودی
که عالم زان پس از مرگم نمودی
گشاد دل نبودش چون میسر
فرج را فرجه جست از فرج استر
رهی بگشا در ین کاخ دل افروز
که نزهتگاه فردا بینی امروز
نیاید در دلت هرگز که گاهی
کنی در حال این عالم نگاهی
ادیم خاک کفشی پافشار است
در او صد کوه سختی ریگ وار است
به آن کین کفش را از پا فشانی
وگرنه خسته پا در ره بمانی
بر افکن پرده افلاک از پیش
مباش از پردگی محروم ازین پیش
برون از پرده نامحدود نوریست
کزان هر لمعه خورشید سروریست
در آن لمعه ز هر امید گم شو
به سان ذره در خورشید گم شو
چو گم گشتی در او یابی رهایی
ز درد فرقت و داغ جدایی
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۰
خرسی از حرص طعمه بر لب رود
بهر ماهی گرفتن آمده بود
ناگه از آب ماهیای برجست
برد حالی به صید ماهی دست
پایش از جای شد، در آب افتاد
پوستین ز آن خطا در آب نهاد
آب بس تیز بود و پهناور
خرس مسکین در آب شد مضطر
دست و پا زد بسی و سود نداشت
عاقبت خویش را به آب گذاشت
از بلا چون به حیله نتوان رست
باید آنجا ز حیله شستن دست
بر سر آب چرخزن میرفت
دست شسته ز جان و تن میرفت
دو شناور ز دور بر لب آب
بهر کاری همی شدند شتاب
چشمشان ناگهان فتاد بر آن
از تحیر شدند خیره در آن
کن چه چیز است، مرده یا زندهست؟
پوستی از قماش آگندهست؟
آن یکی بر کناره منزل ساخت
و آن دگر خویش را در آب انداخت
آشنا کرد تا به آن برسید
خرس خود مخلصی همی طلبید
در شناور دو دست زد محکم
باز ماند از شنا، شناور هم
اندر آن موج، گشته از جان سیر
گاه بالا همی شد و، گه زیر
یار چون دید حال او ز کنار
بانگ برداشت کای گرامی یار!
گر گران است پوست، بگذارش!
هم بدان موج آب بسپارش!
گفت: «من پوست را گذشتهام
دست از پوست بازداشتهام»
پوست از من همی ندارد دست
بلکه پشتم به زور پنجه شکست!»
جهد کن جهد، ای برادر! بوک
پوست دانی ز خرس و خیک ز خوک
نبری خرس را ز دور گمان
پوستی پر قماش و رخت گران
نکنی خوک را ز جهل، خیال
خیکی از شهد ناب، مالامال
گر تو گویی: «ستوده نیست بسی
که نهی خرس و خوک نام کسی»
گویم: «آری، ولی بداندیشی
کهش نباشد بجز بدی کیشی،
جز بدی و ددی نداند هیچ
مرکب بخردی نراند، هیچ،
خرس یا خوک اگر نهندش نام
باشد آن خرس و خوک را دشنام!»
ای خدا دل گرفت ازین سخنام!
چند بیهود گفت و گوی کنم؟
زین سخن مهر بر زبانم نه!
هر چه مذموم، از آن امانم ده!
از بدی و ددی، مده سازم!
وز بدان و ددان رهان بازم!
بهر ماهی گرفتن آمده بود
ناگه از آب ماهیای برجست
برد حالی به صید ماهی دست
پایش از جای شد، در آب افتاد
پوستین ز آن خطا در آب نهاد
آب بس تیز بود و پهناور
خرس مسکین در آب شد مضطر
دست و پا زد بسی و سود نداشت
عاقبت خویش را به آب گذاشت
از بلا چون به حیله نتوان رست
باید آنجا ز حیله شستن دست
بر سر آب چرخزن میرفت
دست شسته ز جان و تن میرفت
دو شناور ز دور بر لب آب
بهر کاری همی شدند شتاب
چشمشان ناگهان فتاد بر آن
از تحیر شدند خیره در آن
کن چه چیز است، مرده یا زندهست؟
پوستی از قماش آگندهست؟
آن یکی بر کناره منزل ساخت
و آن دگر خویش را در آب انداخت
آشنا کرد تا به آن برسید
خرس خود مخلصی همی طلبید
در شناور دو دست زد محکم
باز ماند از شنا، شناور هم
اندر آن موج، گشته از جان سیر
گاه بالا همی شد و، گه زیر
یار چون دید حال او ز کنار
بانگ برداشت کای گرامی یار!
گر گران است پوست، بگذارش!
هم بدان موج آب بسپارش!
گفت: «من پوست را گذشتهام
دست از پوست بازداشتهام»
پوست از من همی ندارد دست
بلکه پشتم به زور پنجه شکست!»
جهد کن جهد، ای برادر! بوک
پوست دانی ز خرس و خیک ز خوک
نبری خرس را ز دور گمان
پوستی پر قماش و رخت گران
نکنی خوک را ز جهل، خیال
خیکی از شهد ناب، مالامال
گر تو گویی: «ستوده نیست بسی
که نهی خرس و خوک نام کسی»
گویم: «آری، ولی بداندیشی
کهش نباشد بجز بدی کیشی،
جز بدی و ددی نداند هیچ
مرکب بخردی نراند، هیچ،
خرس یا خوک اگر نهندش نام
باشد آن خرس و خوک را دشنام!»
ای خدا دل گرفت ازین سخنام!
چند بیهود گفت و گوی کنم؟
زین سخن مهر بر زبانم نه!
هر چه مذموم، از آن امانم ده!
از بدی و ددی، مده سازم!
وز بدان و ددان رهان بازم!
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
چون بخواند حاسدم آتش پرست
چون مرا بیند چنین آتش بدست
ماهم اندر آتشیم از آب رز
گر خلیل اللّه در آتش نشست
گر بود بی آبرویان را مجال
از تعصّب در زنند آتش به مست
زاهد روبَه طبیعت را چه قدر
شیر با آن صولت از آتش بجست
چون نباشد دوزخی مست سخی
پس از آن آتش به این آتش بر است
ساقیا هین کز دم دی در دلم
گر نمی خون بود بی آتش ببست
نی چه میگویم که دور از روی او
زار میسوزم ز بس آتش که هست
دوش گفتی می لبم مجروح کرد
جان من یاقوت کی زأتش بخست
از نزاری رخ مپوش امشب که هست
بت پرست ، اخترپرست ، آتش پرست
چون مرا بیند چنین آتش بدست
ماهم اندر آتشیم از آب رز
گر خلیل اللّه در آتش نشست
گر بود بی آبرویان را مجال
از تعصّب در زنند آتش به مست
زاهد روبَه طبیعت را چه قدر
شیر با آن صولت از آتش بجست
چون نباشد دوزخی مست سخی
پس از آن آتش به این آتش بر است
ساقیا هین کز دم دی در دلم
گر نمی خون بود بی آتش ببست
نی چه میگویم که دور از روی او
زار میسوزم ز بس آتش که هست
دوش گفتی می لبم مجروح کرد
جان من یاقوت کی زأتش بخست
از نزاری رخ مپوش امشب که هست
بت پرست ، اخترپرست ، آتش پرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
ز مستی تا دل آرامم برفته ست
همه رونق ز ایّامم برفته ست
به دوران ها نیاید در گلستان
چنان مرغی که از دامم برفته ست
ثبات و عقل و تمییزم نمانده ست
قرار و صبر و آرامم برفته ست
نمی خواهم دگر صهبا و صحرا
نشاط از مشربِ جامم برفته ست
چمن بر من چو زندان است و گل زار
جهنّم تا گلستانم برفته ست
چراغِ مطلعِ صبحم نشسته ست
فروغِ مقطعِ شامم برفته ست
شکیبم از چنان رویی نکو نیست
برو گو گر به بدنامم برفته ست
بزرگان بر نزاری گو مگیرید
خطایی گر بر اقلامم برفته ست
همه رونق ز ایّامم برفته ست
به دوران ها نیاید در گلستان
چنان مرغی که از دامم برفته ست
ثبات و عقل و تمییزم نمانده ست
قرار و صبر و آرامم برفته ست
نمی خواهم دگر صهبا و صحرا
نشاط از مشربِ جامم برفته ست
چمن بر من چو زندان است و گل زار
جهنّم تا گلستانم برفته ست
چراغِ مطلعِ صبحم نشسته ست
فروغِ مقطعِ شامم برفته ست
شکیبم از چنان رویی نکو نیست
برو گو گر به بدنامم برفته ست
بزرگان بر نزاری گو مگیرید
خطایی گر بر اقلامم برفته ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
ایبها العشّاق این کار به آسانی نیست
عشق کآسودگی تن طلبد جانی نیست
میل دل را نظر خاطر جان کی باشد
نفس بل هوسی چون دم رحمانی نیست
حجّتی نیست که خاصیت روحانی چیست
آن که در علّت روحانی و انسانی نیست
جوهر عشق تو کی بی غرض آمد کز عشق
کلّ مقصود تو جز شهوت شیطانی نیست
از محمّد چه زنی لاف که در باطن تو
روش بوذری و سیرت سلمانی نیست
صورت کج نتوان گفت بود سیرت راست
به مسلمانی کاین راه مسلمانی نیست
گو نه خضرست هر آن کس که بود خضراپوش
رند بودن به صفت زاهد یزدانی نیست
آخر ای دیو صفت فرش چه می آرایی
هر سلیمانی را فرّ سلیمانی نیست
بوش کم کن که گر از کبر توان سلطان بود
در سر هیچ گدا نیست که سلطانی نیست
پیش احمق مبر این رمز نزاری کان جا
هیچ دانستنی یی با تو چو نادانی نیست
سخن عشق ترا حوصله ای می باید
مرغ اسرا تو در هر قفس ارزانی نیست
عشق کآسودگی تن طلبد جانی نیست
میل دل را نظر خاطر جان کی باشد
نفس بل هوسی چون دم رحمانی نیست
حجّتی نیست که خاصیت روحانی چیست
آن که در علّت روحانی و انسانی نیست
جوهر عشق تو کی بی غرض آمد کز عشق
کلّ مقصود تو جز شهوت شیطانی نیست
از محمّد چه زنی لاف که در باطن تو
روش بوذری و سیرت سلمانی نیست
صورت کج نتوان گفت بود سیرت راست
به مسلمانی کاین راه مسلمانی نیست
گو نه خضرست هر آن کس که بود خضراپوش
رند بودن به صفت زاهد یزدانی نیست
آخر ای دیو صفت فرش چه می آرایی
هر سلیمانی را فرّ سلیمانی نیست
بوش کم کن که گر از کبر توان سلطان بود
در سر هیچ گدا نیست که سلطانی نیست
پیش احمق مبر این رمز نزاری کان جا
هیچ دانستنی یی با تو چو نادانی نیست
سخن عشق ترا حوصله ای می باید
مرغ اسرا تو در هر قفس ارزانی نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
جماعتی که به اصرار جهل منسوبند
مثال شب پره از آفتاب محجوباند
جمال یوسف در سَترِ غیب پوشیده
جهانیان همه در انتظار یعقوباند
کسان که خیر ز دنیا و آخرتشان نیست
که محو مطلق در عین ذات محبوباند
مثال شیفتگان آهن است و مغناطیس
به حکم جاذبه بی اختیار مجذوب اند
مقلدان که به رای و قیاس مغرورند
اگرچه دعوی غالب کنند مغلوباند
کسان که سرزنش بی دلان کنند چرا
به ترک عیب نگیرند از آنکه معیوباند
چنان که سرّ نبوت به سحر شد منسوب
محلّ راز به انواع زرق منسوباند
چنانکه عاشق و معشوق هر دو یک رویاند
به وحدت ازلی طالباند و مطلوباند
نزاریا متصرف مباش در ابداع
اگر چنانکه همه زشت ار همه خوباند
برو ز کیسه اینان مجوی نقد ، الوقت
مخالفان مثل تازیانه و چوباند
مثال شب پره از آفتاب محجوباند
جمال یوسف در سَترِ غیب پوشیده
جهانیان همه در انتظار یعقوباند
کسان که خیر ز دنیا و آخرتشان نیست
که محو مطلق در عین ذات محبوباند
مثال شیفتگان آهن است و مغناطیس
به حکم جاذبه بی اختیار مجذوب اند
مقلدان که به رای و قیاس مغرورند
اگرچه دعوی غالب کنند مغلوباند
کسان که سرزنش بی دلان کنند چرا
به ترک عیب نگیرند از آنکه معیوباند
چنان که سرّ نبوت به سحر شد منسوب
محلّ راز به انواع زرق منسوباند
چنانکه عاشق و معشوق هر دو یک رویاند
به وحدت ازلی طالباند و مطلوباند
نزاریا متصرف مباش در ابداع
اگر چنانکه همه زشت ار همه خوباند
برو ز کیسه اینان مجوی نقد ، الوقت
مخالفان مثل تازیانه و چوباند
سعدالدین وراوینی : باب اول
خطاب ملک زاده با دستور
ملک زاده گفت: آنک خویشتن را دیندار نماید و ترویج بازار خود جوید، امّا از آن کند که اسباب معیشت او ناساخته باشد و از هیچ وجه میان وجوه و اعیان مردم بوجاهت مذکور و منظور نبود، پس لباس تشنّع و تصنّع را دام مراد خود سازد و امّا آنک بر جریدهٔ اعمال خود جریمهٔ بیند و بر روی کار خویش بخیهٔ شینی افتاده داند که محو و ازاحت آن جز باراءتِ تدیّن و تنسّک نتواند کرد و امّا از بیم دشمنی که سلاح طعن او را الّا باظهار صلاح دفع ممکن نشود و بحمدالله طهارتِ ذیل و نقاوت جیب من ازین معانی مقرّر و مصوّرست و عرض من از معارض و ملابس تلبیس مستغنی، امّا چون در بدایت و نهایت این جهان مینگرم و از روز بازگشت بداور جهانیان میاندیشم شاه را آزوخشم در پای عقل کشتن و سر قضای شهوت که از گریبانِ فضولِ حاجت برآید، بدست خود برداشتن او لیتر میدانم مگر در حسابگاهِ یَومَ لا یَنفَعُ مَالٌ وَ لا بَنُونَ، از جملهٔ سرافکندگان خجالت نباشد و من ازین فصول الّاثبات اصول ملک که بنیاد آن بر آبادانی رعیت مبنیست، نمیخواهم و پادشاه دانا آنست که قاعدهٔ بیم و اومید رعیّت ممهّد دارد تا گنهکار همیشه با هراس باشد و پاس احوال خود بدارد و مواضع سخطِ پادشاه مراقبت کند و نیکوکار باومید مجازات خیر پیوسته طریق نیکو خدمتی و صدق هواخواهی سپرد و نجحِ مساعی خود در تقدیم مراضیِ پادشاه شناسد و راعیِ خلق همواره باید که بارّهٔ درودگران ماند که سوی خود و سوی رعیّت براستی رود تا چنانک ازیشان منفعت مال با خود تراشد، در مجاملت و مساهلت نیز از خود بریشان گشاده دارد و این معنی حقیقت داند (که)
از رعیّت شهی که مایه ربود
بن دیوار کند و بام اندود
شاه را از رعیّتست اسباب
کام دریا ز جوی جوید آب
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جر طریقِ بیدادان
و لیکن چون دستور مراسم معدلت نه برینگونه ورزد، جز انفصامِ عروهٔ پادشاهی و انهدامِ عمدهٔ دولت ازو حاصل نشود. وَ المُلکُ یَبقَی مَعَ الکُفرِ وَ لا یَبقَی مَعَ الظُّلمِ
از رعیّت شهی که مایه ربود
بن دیوار کند و بام اندود
شاه را از رعیّتست اسباب
کام دریا ز جوی جوید آب
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جر طریقِ بیدادان
و لیکن چون دستور مراسم معدلت نه برینگونه ورزد، جز انفصامِ عروهٔ پادشاهی و انهدامِ عمدهٔ دولت ازو حاصل نشود. وَ المُلکُ یَبقَی مَعَ الکُفرِ وَ لا یَبقَی مَعَ الظُّلمِ
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۰
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۶
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸ - ایضا له
سپهر شعبده باز از درون پردۀ غیب
لطیفه یی دگر آورد کاهلا صلوات
رسید دختر دیگر مرا و یکباره
ببرد رونق عیش و برفت آب حیات
اگر نتایج صلبم بود برین قانون
نه هیچ رنگ شفایابم و نه بوی نجات
اگر نباشد جز رابعه دوم دختر
چنان بهست که سوی عدم برد برکات
ازین سپس سخن خوش ز من نزاید از آنک
بنات فکر بدل شد مرا به فکر بنات
بنات را ز پی نعش آفرید خدای
ز بدو آنکه سپهر آمدست در حرکات
ز مکر مات بود دفن دختران همه وقت
اگر به حال حیاتست وگر به حال ممات
لطیفه یی دگر آورد کاهلا صلوات
رسید دختر دیگر مرا و یکباره
ببرد رونق عیش و برفت آب حیات
اگر نتایج صلبم بود برین قانون
نه هیچ رنگ شفایابم و نه بوی نجات
اگر نباشد جز رابعه دوم دختر
چنان بهست که سوی عدم برد برکات
ازین سپس سخن خوش ز من نزاید از آنک
بنات فکر بدل شد مرا به فکر بنات
بنات را ز پی نعش آفرید خدای
ز بدو آنکه سپهر آمدست در حرکات
ز مکر مات بود دفن دختران همه وقت
اگر به حال حیاتست وگر به حال ممات
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۸ - ایضا له
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۹
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۳۰