عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - این چند بیت دیگر جهت نقش خلاصه خمسه‌ای که بخط میرمعزالدین مرقوم گردیده است گفته
حلی بندی که بی‌جنبیدن دست
عروسان را به قدرت حیله‌ها بست
عروس این سخن را زیوری داد
که هرجا زیور بد رفت برباد
ز شعر شاعر شیرین فسانه
نخستش داد زیب خسروانه
ز خط کاتب بی‌مثل و مانند
به لطفش بار دیگر شد حلی بند
ز حسن صنعت صحاف ماهر
ز جلدش هم لباسی داد فاخر
ولی این شاهد فرخنده منظر
که غرق زیورست از پای تا سر
به این پیرایه‌اش بیش افتخار است
که منظور امیر نامدار است
سهی سرو ریاض سرفرازی
غلام شاه ابراهیم غازی
الهی تا ابد آن نیک فرجام
بوده شیرازهٔ اوراق ایام
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
طراح که طرح این بنا ریخته است
انواع صنایع بهم آمیخته است
دهقانی باغ سحر پنداری از اوست
کز آب نهال‌ها برانگیخته است
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹
گوئی ز ته بستر آن حجله نشین
تا ناف پر است از نافهٔ‌چین
چادر شب بسترش اگر افشانند
تا حشر هوا عبیر بارد به زمین
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۲
این حوض که در دیده هر نکته رسی
از جام جهان نماسبق برده بسی
آیینهٔ صد صورت گوناگونست
آیینهٔ بدین گونه ندیدست کسی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
به جلوه کاش درآید مه نکوسیرم
که آفتاب نتابد مقابل قمرم
ز کار خلق به یک باره پرده بردارند
اگر ز پرده درآید نگار پرده‌درم
اگر به چشم درستی نظر کند معشوق
من از شکسته سر زلف او شکسته‌ترم
رسیده‌ام به مقامی ز فیض درویشی
که از کلاه نمد پادشاه تاجورم
به اعتبار من امروز هیچ شاهی نیست
که پیش باده‌فروشان گدای معتبرم
هزار مرتبه بالاترم ز چرخ اما
به کوی میکده کمتر ز خاک رهگذرم
نخست عهد من این شد به پیر باده‌فروش
که بی شراب کهن ساعتی به سر نبرم
از آن به خوردن می شاهدم اجازت داد
که گول زاهد مردم فریب را نخورم
تو را به مستیم ای شیخ هوشمند چه کار
که تو ز شهر دگر، من ز عالم دگرم
فروغی از هنر شاعری بسی شادم
که طبع شاه جهان مایل است بر هنرم
خدایگان سخن سنج ناصرالدین شاه
که در مدایح ذاتش محیط پرگهرم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
زاهد و سبحه صد دانه و ذکر سحری
من و پیمودن پیمانه و دیوانه‌گری
چون همه وضع جهان گذران در گذر است
مگذر از عالم شیدایی و شوریده‌سری
تا کی از شعبدهٔ دور فلک خواهد بود
بادهٔ عیش به جام من و کام دگری
تا شدم بی خبر از خویش، خبرها دارم
بی خبر شو که خبرهاست در این بی خبری
تا شدم بی‌اثر، از ناله اثرها دیدم
بی اثر شو که اثرهاست در این بی اثری
تا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید
بی هنر شو که هنرهاست در این بی هنری
سرو آزاد شد آن دم که ثمر هیچ نداد
بی ثمر شو که ثمرهاست در این بی ثمری
تا سر خود نسپردیم به خاک در دوست
خاطر آسوده نگشتیم از این دربه دری
بیستون تاب دم تیشهٔ فرهاد نداشت
عشق را بین که از آن کوه گران شد کمری
پری از شرم تو در پرده نهان شد وقتی
که برون آمدی از پرده پی پرده‌دری
شهرهٔ شهر شدم از نظر همت شاه
تو به خوش منظری و بنده صاحب نظری
آفتاب فلک عدل ملک ناصردین
که ازو ملک ندیده‌ست به جز دادگری
آن که تا دست کرم گسترش آمد به کرم
تنگ دستی نکشیدیم ز بی سیم و زری
تا فروغی خط آن ماه درخشان سر زد
فارغم روز و شب از فتنه دور قمری
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در مدح جلال‌الدین شاه شجاع مظفری و فتح اصفهان
صباح عید و رخ یار و روزگار شباب
خروش چنگ و لب زنده رود و جام شراب
هوای دلبر و غوغای عشق و آتش شوق
نوای بربط و آواز عود و بانک رباب
نوید فتح صفاهان و مژدهٔ اقبال
نشان بخت بلند و امید فتح‌الباب
دماغ باده گساران ز خرمی در جوش
درون مهر پرستان ز عاشقی در تاب
نشاط در دل و می در کف و طرب در جان
نگار سرخوش و ما بیخود و ندیم خراب
زهی نمونهٔ دولت زهی نشانهٔ بخت
دگر چه باشد ازین بیش عیش را اسباب
غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش
ز باده دست مدار و ز عیش روی متاب
به پیش خود بنشان شاهدان شیرین کار
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب
بنوش جام می‌ای جان نازنین عبید
شتاب میکند این عمر نازنین دریاب
به بزم شاه جهان عیش ران و شادی کن
خدایگان جهان آفتاب عالمتاب
جلال دولت و دین تاج‌بخش تخت نشین
سپهر مهر و سخا پادشاه عرش جناب
سریر بخش ممالک سنان کشور گیر
جهانگشای جوان دولت سعادت یاب
به نوک نیزه برآرد ز قعر نیل نهنگ
به زخم تیر در آرد ز اوج ابر عقاب
شدست فتنه در ایام پادشاهی او
چو چشم بخت بداندیش جاه او در خواب
جهان پناها بر آستان دولت تو
سپهر حاجب بارست و مشتری بواب
ببسته خدمت صدر ترا صدور میان
نهاده طاعت امر ترا ملوک رقاب
علو قدر تو جائیست از معارج جاه
که وهم تیز قدم در نیایدش پایاب
به پیش بحر سخای تو بحر جود محیط
چو پیش بحر محیطست لعمه‌های سراب
مثال روی تو و آفتاب چنانک
حدیث نور تجلی و پرتو مهتاب
فلک زفر تو اندوخته شکوه و جلال
خرد ز رای تو آموخته صلاح و صواب
هم از مهابت خشم تو کوه در لرزه
هم از خجالت دست تو بحر در غر قاب
چکان ز تیغ تو خون عدوست پنداری
مگر که قطرهٔ خون میچکد ز قطر سحاب
خدایگانا از پرتو عنایت تو
که باد سایهٔ او مستدام بر احباب
بر آسمان تو گشتم مقیم و دولت گفت :
«نزلت خیر مقام وجدت خیر مآب»
همیشه تا فکند دست صبح وقت سحر
ز تاب شعلهٔ خورشید بر سپهر طناب
طناب عمر ترا امتداد چندان باد
که حصر آن نکند فهم تا به روز حساب
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - عزم وی ، بر ایجاد گری ، درین ابیات شرح یافته :
آنچه زسر جوش دل نقشبند
معنی نو بود و خیال بلند
موئی به مویش به هنر به بختم
پخته و سنجیده درو ریختم
و صف نه زان گو نه شد از دل برون
کان دیگری را به دل آید که چون
هر صفتی را که بر انگیختم
شعبهٔ تازه درو ریختم
نیست ز کس لولوی لالای من
ژرف ببین در تهٔ دریای من
نکتهٔ من گوهر کان من ست
زان کسی نیست ، ازان من ست
دزدنیم ، خانهٔ بردیگری
خانه گشاده ز در دیگری
مایهٔ هر دزد، که در عالم است
گر چه فزون ست، به قیمت کم است ؟
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۲۶ - (ناصرالدین محمود فرزند کهتر خود کیکاوس را با تحایف فرستاد)
بادشه شرق، که آن مژده یافت
روش ، چو خورشید زمشرق، بتافت
روی به کاؤس کی آورد و گفت
تا شود آن ماه بخورشید جفت
سوی برادر شود آراسته
با سپه و کوکبهٔ و خواسته
جست، پی هدیه نصیحت گران
دیده فروز همه قیمت گران
جامه هندی که ندانند نام
از تنگی تن بنماید تمام
عود به خروار قرنفل به من
خرمنی از نافهٔ مشک ختن
عنبر و کافور معنبر سرشت
صندل خالص چو درخت بهشت
سر به فلک برده بسی ژنده پیل
کوه گران را به قیامت دلیل
داد به شهزاده و کردش روان
ساخته با کوکبهٔ خسروان
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۴۴ - صفت زنان مطربهٔ هندی
شد زن مطرب به نوا پروری
انجمنی پر ز مه و مشتری
غمزه زنانی همه مردم فریب
سیب، زنخ، خال زنخ، تخم سیب
چاه زنخ روشن و صافی چو ماه
روی نما گشته چو آبی به چاه
پرده برانداخته چون آفتاب
کرده به یک غمزه جهانی خراب
روئی چو خورشید بر افروخته
جان کسان زاتش خود سوخته
ز ابروی خم پشت کمان ساخته
تیر مژه نیم کش انداخته
ناوک‌شان چون شده بیرون زکیش
دیده سپر کرده سیاهی خویش
رشته در بسته برد از دو سوی
چون قطرات عرق از گرد روی
سی مه یک روزه فگنده به گوش
حلقه مگو یک مه سی روزه گوش
از کف خود آئینهٔ بنهاده پیش
دیده رخ خود به کف دست خویش
موئی میان سرشان فرق جوی
شکل هلال آمده بی‌فرق موی
جعد که پیچیده به پا در خرام
ماهی ساق آمده در پای دام
بر زمین افگنده چو گیسوی خویش
رفته ره خویش هم از موی خویش
قامت‌شان سرو دلی راستین
پر ز گل از ساعدشان آستین
یافته از نغمه گلوشان خراش
صورت خراشیده‌شان جان خراش
سینه بسی خستهٔ و دل کرده ریش
هر نفس از تیزی آوازه خویش
قامت‌شان بود به پا کوفتن
گیسوی مشکین به زمین روفتن
رقص کنان چون بزمین پا زدند
در حق ناهید لگدها زدند
از روش جنبش دستان شان
مجلسیان هر همه حیران شان
هر که در آن شعبده هشیار بود
مست، نه از می، که ز دیدار بود
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۶۲ - ذوقا فیتین
تن ز غنیمت به هزیمت سپرد
بردن جان را به غنیمت شمرد
چرخ ز بیداد عنان تافته
مملکت از ظلم امان یافته
چنگ نوا زن به هوا سر کشید
چنگ نوا زنده نوا بر کشید
خوشهٔ چرخ از علف خانه خیز
بهر عروسان سحر دانه ریز
اتش از آن جا که به دل جای کرد
دود برآمد ز نفس های سرد
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۱ - صفت آرایش شهر و کشور، چون عروس، از برای تزویج شاه و شاهزادهٔ بی جفت، خضرخان، زادت خضره راسه، و شاهت وجه العدو بباسه!
زهی بستان آن شه را جمالی
که باشد چون خضر خانش نهالی
چو الهام الهی شاه را گفت
که آن در سعادت را کند جفت
اشارت کرد تا در گردش دهر
بیارایند یک سر کشور و شهر
کمر بر بست در کارش زمانه
به خرج آمد خزانه در خزانه
بگرداگرد قصر پادشاهی
برآمد قبه از مه تا به ماهی
جهان از قبه‌های کارداران
شده چون روی دریا روز باران
بهر جانب که مردم بر زمین رفت
همه بر فرش دیباهای چین رفت
ز بس شارع که خفت اندر خز ناب
زمین را کس نه دید الا که در خواب
ز هر سو خاسته غلغل بران سان
که گشته شهر سلطان شهر یزدان
دهل در بانگ و رخشان پیش او تیغ
چو بانگ رعد و رخش برق در میغ
بر آواز دهل مرد سلح کار
معلق زن به نوبت نوبتی دار
رسن باز آن به بالای رسنها
چو دلها گیسوان را در شکنها
نه با آن حبل پیچان کرده بازی
که خود با رشتهٔ جان کرده بازی
فرو برده مشعبد تیغ چون آب
چو مستسقی که نوشد شربت ناب
نموده چهره با زان گونه گون ریو
گهی خود را پری کرده گهی دیو
ز دهر آموخته گوئی دو رنگی
که گه رو می‌نماید گاه زنگی
چو شاه سازها چنگست ز آهنگ
بزه بر بسته ده جا تیر را چنگ
ز یک ساقش شده مو تا زمین پست
دگر ساقیش بی مو چون کف دست
دف از دیوار خود حصن حصین است
حصار چوب و صحن کاغذین است
نگر در چنگ و بر بط فرق روشن
که هست آن سر بزرگ و این فروتن
نواگر کاسهٔ طنبور حالی
به غایت کاسه‌ای پر لیک خالی
گران سر از کدوی خویش طنبور
فرو غلطیده نی مست و نه مخمور
به رسم هند گوناگون مزامیر
به جانها بسته اشکال از بم و زیر
دگر ساز برنجین نام آن «تال»
بر انگشت پری رویان قتال
دو روئین تن که روباروی در حرب
چو دف در پارسی میزان هر ضرب
کشیده تنبک هندی، فغانی
شده تنبک زنش، چون ترجمانی
خمیر خام، کش بر روز ده پست
نموده صد دقیقه پخته هر دست
عجب رود از کمین دندان نموده
لبش نی و دهن خندان نموده
پری رویان هندی جادوی ساز
ز لب کرده در دیوانگی باز
گرفته چون پیاله تال در دست
نه از می کز سرود خویشتن مست
سرود دلکش از لبهای خوبان
شتابان سوی گردون پای کوبان
به رقص و جست خوبان هوا باز
نهاده پای بر بالای آواز
پرنده همچو طاوسان والا
معلق زن کبوتر سان به بالا
بجستن فرق شان گشته فلک سای
بگاه رقص بیزار از زمین پای
بهر چشمک زدن کشته جوانی
بهر خنده زدن بربوده جانی
خیال زلف شان در جان یاران
چو شام اندر خیال روزه داران
ز زلف افگنده تا پا دام عشاق
بران پا دام بسته ماهی ساق
چو شد عالم همه در زیور و زیب
کلاه قبه‌ها با مه زد آسیب
اشارت شد ز در گه کاهل تقویم
شمارند اختیاری را به تنجیم
مه روزه دراز درجک برون داد
چو روز از مطلع دولت شد آباد
کشاده گویم این تاریخ ابجد
به سال یازده از بعد هفصد
به روز چارشنبه مه سه و بیست
ز روزه خلق اندر بهترین زیست
به ترتیب آن چنان کاقبال می‌خواست
نشستند اهل اقبال از چپ و راست
بهر کس هدیه دادند از خزائن
خراج مصر و محصول مدائن
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۹۰ - در اختتام این سواد پر از آب زندگانی، که ماجرای دول رانی و خضرخان است ، خصصهما الله به عمر الخضر
به حمد الله که از عون الهی
به پایان آمد این «منشور شاهی»
به قدر چار ماه و چند روزی
فروزان شد چنین گیتی فروزی
هم اینجا لیلی و مجنون گرو شد
هم از شیرین و خسرو قصه نو شد
جمال آراست، این ماه دل افروز
ز ذوالقعده دوم حرف و سیوم روز
مورخ چون شمار سال وی کرد
عطارد بر سر ذوالقعد هی کرد
وگر تاریخ بکشایند ز ابجد
ز هجرت پانزده گیرند و هفصد
وگر داننده پرسد بیت چند است
درین نامهٔ، که از عشق ارجمند است
به صد خوبی نشاند در دل و جان
غم خوب «دول رانی خضر خان»
درین میمون سواد خضر خانی
ز کلک افشاندم آب زندگانی
چو خضر افگندم اندر چشمه ماهی
نهفتم آب حیوان در سیاهی
جراحتهای مشتاقان شب خیز
خراشیدم به نوک خامهٔ تیز
سزد کاین شعله گردد گیتی افروز
که از دود دو آتش دارد این سوز
اگر چه تشنه را آبی دهد خوش
زند در خرمن هستی هم آتش
مرا گر چه درین گفتار دل دزد
بهر حرفی، سزد، صد گنج زر مزد
نیم با این همه زین گفت و گو شاد
که هنگام پریدن نیست، زین باد
به سر شد نوبت حسن و جوانی
نماند آبی به جوی زندگانی
شد از من روزگار خرمی دور
به دل کرد آسمان مشکم به کافور
برون شد ماهی امیدم از شست
بنا در خانهٔ هفتاد پیوست
فروغ از روی و تاب از تن تهی گشت
چراغ دیده را روغن تهی گشت
خزان در باغ هستی غارت آورد
سمن پژمرده گشت و ارغوان زرد
صدف را، مهر زد، لبهای خندان
تزلزل یافت، گوهرهای دندان
ز اوراقی که با هم غنچه بستم
چو گل در بزم سلطانان نشستم
نسیمم را، چنان شد بخت بستم
که گشت این غنچه دستنبوی شاهان
مرا بود از چنین فرخنده کاری
کلاه عزت از هر تاجداری
ز هر شاه آمدم هر دم خرامان
چو سوری سرخ روی و زر به دامان
نه با هر مشتری کردم قرانی
نه ره مریخ را دادم عنانی
نه از ذیل عنایت سایه جستم
نه در ظل حمایت پایه جستم
همه جا بودم از بخت پر امید
عطارد وار، هم زانوی خورشید
یکی از من غزل جوید، دگر بیت
فشانیدم بر آتش روغن زیت
به دود انگیزی زینگونه سوزی
حدیث من بدان ماند که روزی:
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۷ - رفتن خسرو به اصفهان به هوای شکر
هوای دلبر نو کرده در دل
همی شد ده به ده منزل به منزل
رها کرده همه ترتیب شاهان
درامد بی سپاه اندر سپاهان
بزرگ امید را در حال فرمود
که ره گیرد به دکان شکر زود
برد سلکی ز مروارید شب تاب
به یک رشته درون صد قطرهٔ آب
رساند تحفهٔ شه بر دلارام
پس آن گاهش دهد پوشیده پیغام
که آمد بهترین پادشاهان
خریدار شکر سوی سپاهان
شکر لب چون پیام شاه بشنید
به گوش خویش نام شاه بشنید
ز جا برخاست با صد بی قراری
چو مه بنشست در شبگون عماری
ز سودای کهن با رغبت نو
روان شد سوی منزل گاه خسرو
درامد نازنین و دید شه را
به مژگان رفت خاک بارگه را
تماشا کرد حسن با کمالش
موافق دید با شیرین جمالش
دمی باز آمد از پیشینه پیوند
ز شیرین هم به شکر گشت خرسند
نوای باربد بر ماه می‌شد
دل زهره ز ره بی راه می‌شد
ظرافتهای شاپور از سر حال
عطارد را ورق می‌کرد پامال
شهنشه کایتی بود از ظرافت
سخن را آب می داد از لطافت
شکر خود نیشکر خائی دگر بود
که سر تا پا ز شیرینی شکر بود
دهانش را ده چشمش را روایت
زبان خاموش و مژگان در حکایت
ز رامشگر ستد چنگ خوش آواز
روان دستی فرود آورد بر ساز
برون برد از دل جوشان خلل را
ز جوش دل برآورد این غزل را
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۳۱ - در ختم این نامهٔ مسلسل مجنون و لیلی، که هر رقمش مقر قلب است و خط کشیدن برونمای حرف گیران، که صحیفهٔ مردمان انگشت پنج کنند، و چون نامه ایشان کسانی بر پیچند، از پیچ پیچ مشتی آتام حسن التفاوت کنند، ان شاء الله که کرام الکاتبین این نامه را سیاه نه پیچاند، یوم نطوی اسماء کطی السجل للکتب
چون گنج هنر گشاد بختم
نوباوهٔ غیب گشت رختم
ارزانی گوهر گران خیز
کرد از همه سو خزنده را تیز
می‌خواست بسی دل هوس باز
کز سحر قدیم نو کنم ساز
بیرون دهم از دم درونی
با جادوی رفته هم فسونی
پی بر، پی او، چنانک دانم
گفتم قدمی زدن توانم
از شیوهٔ خود رمیده گشتم
تسلیم همان جریده گشتم
چیدم به قلم نمونه‌ای بیش
بر دم ز میان تکلف خویش
آرایش پیکر معانی
شستم به سلامت و روانی
زان سکه که مرد پر هنر داشت
زین به نتوان نمونه برداشت
گر خود به زلال من شدی غرق
ممکن نشدیش در میان فرق
زین پیش تفاوتی ندانم
کان از دل اوست وین ز جانم
مردم که به زاد توأمانند
هم هر دو به یکدگر نمانند
دو خط که نویسی از یکی دست
هم نوع تفاوتی درو هست
نقاش، که پیکری نشان کرد،
دیگر نتواند آن چنان کرد
مقصود من از بیان این حرف
طرز سخنت و صرفهٔ صرف
کاقبال کسان به زهرهٔ شیر
به زین نتوان ستد به شمشیر
ای آنکه به مرا نهی نام
وز غورهٔ خویش کنی کام
از من نظرت به چشم سوزن
واندر دف تو هزار روزن
گر ما ز هنر تهی میانیم
با روی تو بگوی، تا بدانیم
نبود چو فسانهٔ تو نامی
بیهوده چه لافی از «نظامی»
گفتی: دم اوست مرده رازیست،
آن زان ویست، زان تو چیست؟!
گر زان قدح آری آب خوردم
بی گفت تو اعتراف کردم
صد رحمت ایزدی بران مرد
کز کیسهٔ خود بود جوان مرد
زان کرده‌ام این نوای خوش ساز
تا گوش زمانه را کنم باز
زنده‌ست به معنی اوستادم
ور نیست منش حیات دادم
آن گنج فشان گنجه پرورد
بودست بدین متاع در خورد
وانگه ز جهان فراغ جسته
وز شغل زمانه دست شسته
باری نه به دل مگر همین بار
کاری نه دگر مگر همین کار
گنجی و دلی ز محنت آزاد
آسودگی تمام بنیاد
از هر ملکی و نیک نامی
اسباب معاش را نظامی
مسکین من مستمند بی توش
از سوختگی، چو دیگ، در جوش
شب تا سحر و ز صبح تا شام
در گوشهٔ غم نگیرم آرام
باشم ز برای نفس خود رای
پیش چو خودی، ستاده بر پای
مزدی که دهند، منت داد
وان رنج که من برم، همه باد
چون خر که علف کشد به زاری
ریزند جوش، ولی به خواری
گر از پس هفته‌ای زمانی
یابم ز فراغ دل نشانی
سهلست به فرصتی چنان تنگ،
کاونده چه زر برارد از سنگ؟
ممدوح خجسته را کنم یاد،
یا رغبت سینه را دهم داد؟
بخت این که سخن سبک عنانست
کان دل دل و گنج بر زبانست
کلکم که سرش زبان غیب است
گنجینه گشای کان غیب است
آواز دهد چو در روانی
لبیک زنان دود معانی
از جنبش نظم گرم رفتار
دلالهٔ فکر مانده بی کار
گر از تک و پوی آب و نانم
بودی قدری خلاص جانم
روشن گشتی که از چنین در
آفاق چگونه کردمی پر
با این همه هر که بیند این گنج
معلوم کند حد سخن سنج
از شکر خدای خوش کنم کام
کاغاز صحیفه شد به انجام
نامش که زغیب شد مسجل
«مجنون لیلی» به عکس اول
تاریخ ز هجرت آنچه بگذشت
سالش نودست و شش صد و هشت
امید که هر خرد پناهی
از چشم رضا کند نگاهی
زانکس که نگه کند به تمکین
انصاف طلب کنم، نه تحسین
یارب چو من سیاه نامه
کاراستم این ورق به خامه
هر چند بد آمد این شمارم
چشم از تو، به جز بهی ندارم
شعر، ار چه صلاح کار دین نیست
بر وی، ز شریعت آفرین نیست
این نامه، سزای آفرین باد!
انشاء الله که همچنین باد!
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۹
می لعل پیش آر و پیش من آی
به یک دست جام و به یک دست چنگ
از آن می مرا ده، که از عکس او
چو یاقوت گردد به فرسنگ سنگ
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۲۵
حسن اخلاق از خردمندان توان کردن طلب
خر بود آن کوادب جستن به سوی خر بود
بی خرد را عیب نتوان کرد در ترک ادب
عیب نبود مور بر تخت سلیمان گر بود
مطربی میگفت خسرو را که ای گنج سخن
علم موسیقی ز فن نظم نیکوتر بود
زانکه این علمی است کز دقت نیاید در قلم
وان نه دشوار است کاندر کاغذ و دفتر بود
پا سخش گفتم که من در هر دو معنی کاملم
هر دو را سنجیده بر وزنی که آن بهتر بود
فرق می گویم میان هر دو معقول و درست
تا دهد انصاف کز هر دو دانشور بود
نظم را علمی تصور کن به نفس خود تمام
کو نه محتاج سماع و صوت خنیا گر بود
گر کسی بی زیر و بم نظمی فرو خواند رواست
نی به معنی هیچ نقصان نه به لفظ اندر بود
ور کند مطرب بسی هان و هون هون درسرود
چون سخن نبود همه بی معنی و ابتر بود
نای زن را بین که صوتی دارد و گفتار زنی
لاجرم محتاج در قول کسی دیگر بود
پس درینصورت ضرورت صاحب صوت و سماع
از برای شعر محتاج سخن پرور بود
نظم را حاصل عروسی دان و نغمه زیورش
نیست عیبی گر عروسی خوب بی زیور بود
من کسی را آدمی دانم که داند این قدر
ور نداند پرسد از من ور نپرسد خر بود
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۴۲
کز شاعران نوندمنم و نوگواره
یک بیت پرنیان کنم از سنگ خاره
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۷۷
تاک رز بینی شده دینارگون
پرنیان سبز او زنگارگون
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۱۷
از تو خالی نگارخانهٔ جم
فرش دیبا فگنده بر بجکم