عبارات مورد جستجو در ۲۳۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
با تلخی ساز تا شود شیرین تر
خونابهٔ دل خور که شوی رنگین تر
از پند چو رنجیدی اثر بخشد زود
آری هر می که تلخ تر زورین تر
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۵
حج یافت کس کزو کس آزار ندید
بس کس که ز کعبه غیر دیوار ندید
هر کس که صفای معنی از کعبه نیافت
غیر از ره دور و رنج بسیار ندید
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۷
هر چندکه در زمانه یک محرم نیست
بنیاد اساس دوستی محکم نیست
مادر همه حال باغمش دلشادیم
چون غم بسلامتست،دیگر غم نیست
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - آشنائی با اسرار ملک و ملکوت
بعضی از عرفا گفته اند که خداوند عالم به قدرت کامله خود گویا نمود در حق ارباب دلهای آگاه و اصحاب مشاهده، هر ذره ای را که در آسمانها و زمینها موجودند تا اینکه تسبیح و تقدیس ایشان را شنیدند و گواهی ایشان را به انکسار و عجز خود استماع نمودند که به آنها گویا بودند به زبان واقع، که نه عربی است و نه عجمی، نه متضمن بانگ و آواز و نه مشتمل بر حروف و الفاظ است و آن را نمی توان شنید مگر به گوش هوش و سمع ملکوتی و این نوع مکالمه که ذرات وجود را رب قلوب است مناجات نیز گویند و از برای آن نهایت و انجامی نیست، زیرا که منبع آن از دریای محیط کلام حق است که نهایت ندارد «قل لو کان البحر مدادا لکلمات ربی لنفد البحر قبل ان تنفد کلمات ربی و لو جئنا بمثله مددا» و چون که گفتگوی ایشان از اسرار ملک و ملکوت است و هر کسی محرمیت آنها را ندارد بلکه قبور اسرار، سینه آزادگان است و بس، پس به این جهت با هر کسی به تکلم در نیایند بلکه گفتگوی ایشان با خاصان درگاه و محرمان بارگاه است و ایشان نیز آنچه می شنوند با دیگران حکایت نکنند.
آری هرگز دیده ای که محرم اسرار سلطان در مقام افشای اسرار او برآید و در کوچه و بازار به آنچه میان او و سلطان گذشته زبان گشاید؟ و اگر اظهار اسرار روا بودی محرم اسرار حضرت آفریدگار یعنی رسول مختار صلی الله علیه و آله و سلم نهی از افشاء سر و راز نکردی و حیدر کرار علیه السلام را مخصوص به بعضی اسرار نفرمودی و نگفتی: «لو تعلمون ما اعلم لضحکتم قلیلا و لبکیتم کثیرا» یعنی «هرگاه بدانید آنچه را من می دانم هر آینه کم خواهید خندید و بسیار گریه خواهید کرد» بلکه آنچه را می دانست نمی گفت تا کم بخندند و بسیار بگریند علاوه بر این آنکه این اسرار معانی چند هستند که الفاظ ناسوتیه و حروف صوتیه طاقت تحمل آنها را ندارند و نمی توان به این قالب درآورد، پس با کسی می توان گفت که با زبان ملکوتی آشنا باشد و «ابو حامد غزالی» در این مقام، کلامی ذکر کرده و نسبت به بعضی از عرفا داده و خلاصه آن تقویت طریقه «اشاعره»، و استناد جمیع اشیاء و افعال و احوال به مبادی عالیه و اثبات مذهب «مجبره» است و والد ماجد حقیر قدس سره در «جامع السعادات» آن را نقل کرده اند و در آخر آن اشاره فرموده اند که این کلام و امثال آن ناقص و قاصر، و ثبوت نوع اختیاری از برای انسان در افعال و حرکات خود بدیهی و ظاهر است همچنان که ضروری شریعت مقدسه و نص آیات و اخبار کثیره است و اولی، اعراض و سکوت از امثال این کلمات و متابعت طریقه شرع مستطاب است و چون چندان فایده ای بر نقل آن مترتب نبود بلکه ذکر آن موجب شبهات فاسده از برای کسانی که در فهم رد آن قاصرند می شد در این کتاب متعرض آن نشدیم.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
علل ترس از مرگ
و چون عموم خوف از مرگ بیشتر، و خوف از آن در نزد اکثر شدیدتر است و معالجه آن اهم است لهذا به خصوص بیان آن را می کنیم و می گوئیم که باعث خوف از مرگ چند چیز می تواند شد:
اول آنکه چنان تصور کند که به مرگ فانی و معدوم صرف می شود و دیگر اصلا وجودی از برای او در هیچ عالمی نخواهد بود و منشأ این خوف، سستی اعتقاد و جهل به مبدأ و معاد است و چنین شخصی از زمره کفار و از دایره اسلام برکنار است.
و علاج آن تحصیل اصول عقاید و استحکام آنها به ادله و براهیم قطعیه و مجاهدات و عبادات است تا اینکه یقین از برای او حاصل شود که مرگ نیست مگر اینکه نفس جامه بدن را از خود دور کند و قطع علاقه از بدن نماید.
و بداند که آدمی همیشه باقی و در بهجت و راحت و نعمت، و یا عذاب و نقمت خواهد بود علاوه بر اینکه چنانکه العیاذ بالله فرض نمائیم که آدمی به مرگ، عدم صرف شود این امری نیست که منشأ خوف و تشویش باشد، زیرا که عدم را المی نیست و از چیزی متأثر نمی گردد.
و از این جهت است که یکی از علماء گفته: چنانچه آتشی بیفروزند و گویند هر که داخل آن شود معدوم می گردد من از آن خوف دارم که تا خود را به آن برسانم بمیرم و از معدوم شدن محروم گردم.
دوم آنکه: چنان گمان کند که از مردن نقصی به او می رسد و تنزلی از برای او حاصل می شود و این نیست مگر از غفلت و جهل به حقیقت مرگ و انسان، زیرا که هر که حقیقت این دو را شناخت می داند که مرگ باعث کمال رتبه انسان و انسانیت است و آدمی تا نمرده ناقص و ناتمام نشنیده ای که هر که بمرد، او تمام و کامل شد.
از جمادی مردم و نامی شدم
مردم از نامی ز حیوان سر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شوم
بار دیگر هم بمیرم از بشر
تا برآرم از ملایک بال و پر
بار دیگر از ملک پران شوم
آنچه در عقل تو ناید آن شوم
پس انسان کامل همیشه مشتاق مرگ و طالب مردن است چنانچه سید اوصیاء علیه السلام فرمودند:
«و الله لابن ابی طالب آنس بالموت من الطفل بثدی امه» یعنی «به خدا قسم که انس پسر ابی طالب به مرگ و اشتیاقش به آن بیشتر است از انس طفل به پستان مادر».
آری کسی را که عقل کامل باشد می داند که مرگ، آدمی را از ظلمت سرای طبیعت می رهاند و به عالم بهجت و نور و معرفت و سرور می رساند
گر بنگری آنچنانکه رایست
این مرگ نه مرگ، نقل جایست
از خورد گهی به خوابگاهی
وز خوابگهی به بزم شاهی
به واسطه مرگ، از تنگنای زندان «دار بوار» مستخلص، و در ساحت وسیع الفضای «سرای قرار» داخل می شود و از محل الم و مرض و خوف و بیم و فقر و احتیاج فارغ، و در منزل راحت و صحت و امن و غنا متمکن می گردد و از همنشینی منافقین و اشرار و ظالمین دیو سار دور، و به مرافقت سکان عالم قدس و محرمان خلوتخانه انس مبتهج و مسرور می شود نیم جانی خسته و دست و پایی بسته و شکسته از تو می گیرند و زندگانی حقیقی و حیات ابدی به تو می دهند.
نیم جان بستاند و صد جان دهد
آنچه در وهم تو ناید آن دهد
و کدام عاقل ابتهاجات عقلیه و لذتهای حقیقیه و حیات ابدی و پادشاهی سرمد را می گذارد و در وحشت خانه پر از مار و مور مشوب به انواع مصیبت و بلا و مرض و رنج و عنا، ساکن می گردد؟ ای جان برادر:
توئی آن دست پرور مرغ گستاخ
که بودت آشیان بیرون از این کاخ
چو از آن آشیان بیگانه گشتی
چو دونان جغد این ویرانه گشتی
بیفشان بال و پر ز آمیزش خاک
بپر تا کنگر ایوان افلاک
پس ای دوستان بیایید تا از خواب غفلت بیدار شویم و از مستی طبیعت هشیار گردیم و ساعتی با هم بنشینیم و به یکدیگر نصیحت کنیم و با هم بگوئیم:
که ای بلند نظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست
هان هان از وطن اصلی خود یادآور و زنهار، که دیار حقیقی خود را فراموش مکن.
آتش شوق را دامن زن، و شعله اشتیاق به حرکت آور، و بال و پر روح قدسی را بر هم زن، گرد و غبار کدورات عالم جسمانیت را از آن بیفشان، این قفس تنگ خالی را بشکن و به آشیان قدس پرواز کن، بند گران علایق و عوایق را از پای خود باز کن، و خود را از تنگنای زندان ناسوت خلاصی ساز، قدمی در فضای دلگشای عالم لاهوت گذار و در صدر ایوان انس بر مسند عزت قرار گیر
شاهد دولت در آغوش خود آر
دست از این معشوق هر جائی بدار
بشکن این گوهر که مقدارش نماند
در دو عالم یک خریدارش نماند
مرغ زیرک باش و بشکن دام را
خاک ره بر سر فکن ایام را
چند، چند گرفتار دام طبیعت، تا به کی محبوس در زندان رنج و زحمت، هر ساعتی بار غمی تا به کی کشی، هر لحظه جام المی تا چند نوشی، نیش زهر آلود هم صحبتان منافق تا به چند، زهر جانفرسای عزای دوستان موافق تا به کی، پای از این خانه ویران بیرون نه و قدم در گلستان عالم سرور گذار.
چون تو بگذشتی ازین بالا و پست
گلبنی بینی در آن صحرا که هست
زیر هر برگ گلی خوش اختری
بیخ آن بگذشته از تحت الثری
شاخ آن از لامکان سر بر زده
سایه آن عرش را بر سر زده
یک جهان بینی به معنی صد هزار
نوعروسان فارغ از رنگ و نگار
دمی از یاران و دوستان پاک یاد آور، و زمانی از رفیقان آن شهر و دیار را به خاطر گذران
«فما بالک نسیت عهود الحمی و رضیت بمصاحبه من لا ثبات له و لا وفاء»
زد سحرطایر قدسم ز سر سدره صفیر
که در این دامگه حادثه آرام مگیر
گاهی با سکان عالم انوار رازی گوی، و زمانی با همجنسان آن دیار صحبتی دار، آه سرد از دل پر درد و برآور و رفیقان وطن اصلی را به خاطر آور با ایشان خطاب آغاز کن و بگو:
این روا باشد که من در بند سخت
که شما بر سبزه گاهی بر درخت
این کجا باشد وفای دوستان
من به بند اندر شما در بوستان
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود
سوم از اموری که باعث خوف از مرگ می شود، صعوبت قطع علاقه از اولاد و عیال، و دشواری گذشتن از منصب و مال است و ظاهر است که این ترس از مرگ نیست بلکه غم مفارقت بعضی از زخارف فانیه و مهاجرت از لذات دنیای دنیه است و علاج این خوف آن است که تأمل کند که چیزی که لامحاله گذاشتی و خانه ای که البته از آن گذشتنی است چگونه عاقل دل به آن ببندد اگر تو نمیری و آن را به جای گذاری آن خواهد مرد و تو را خواهد گذاشت پس خواهی نخواهی باید از آن مفارقت کرد و چاره از مهاجرت آن نیست و کسی را که اندک شعوری باشد چگونه به چنین چیزی مطمئن و دل خود را به آن ساکن می کند پس باید محبت دنیا و ساکنان آن را از دل دور کرد تا از این خوف و الم، فراغت حاصل کرد.
چهارم: خوف از دشمنان و تصور خوشحالی ایشان است و شکی نیست که این نیست مگر از وسوسه شیطان، زیرا که شادی و سرزنش ایشان نه به دین ضرر می رساند و نه به ایمان، و نه به بدن المی از آن حاصل می شود و نه به جان چون توازین خانه رفتی چیزی که به خاطر تو نمی گذرد امثال این مزخرفات است، علاوه بر اینکه شماتت دشمنان و شادی ایشان مخصوص به مرگ نیست زیرا که انواع بلا و نکبت و عنا و مصیبت از برای هر کسی در دنیا ممکن و دشمن به همه آنها شاد و خرم می گردد پس هر که کراهت از آن داشته باشد باید چاره دشمنی را کند و دشمنان خود را به نوعی که مذکور خواهد شد دوست گرداند.
پنجم آنکه: خوف ازین داشته باشد که بعد از وفات او اهل و عیال او ذلیل و خار و ضایع و پایمال شوند، و دوستان و اعوان و انصار او هلاک گردند و این خیال نیز از وسوسه های شیطانیه و خیالهای فاسده است، زیرا که هر که چنین خیالی کند معلوم است که خود را منشأ اثری می داند و از برای وجود خود مدخلیتی در عزت دیگران یا ثروت و قوت ایشان می پندارد زهی جهل و نادانی به خداوند عالم و قضا و قدر او چگونه چنین خوفی را به خود راه می دهد و حال اینکه مقتضای فیض اقدس آن است که هر ذره ای از ذرات عالم را به کمالی که برازنده و سزاوار آن است برساند، و هر کسی را به هر چه از برای آن خلق شده و اصل نماید، و هیچ آفریده ای را حد تغییر و تبدیل آن نیست.
به چشم خود دیده ایم که اطفالی که نگاهبان و پرستار متعدد دارند هلاک شده اند، و طفلان خودسر و بی پدر و مادر در کوچه و صحرا تنها و بی کس به سلامت مانده اند.
نمی بینی که بسیاری از علما و فضلا سعی ها کردند در تربیت اولاد خود ولی سعی ایشان اثری نبخشید و چه قدر از ارباب دولت و اغنیا مالهای بی حد از برای فرزندان خود گذاردند ولی به اندک وقتی از دست ایشان به در رفته ثمری نداد بسی یتیمان سر و پا برهنه که نه مالی از برای ایشان بود و نه تربیتی، به واسطه تربیت مربی ازل به اعلی مرتبه کمال رسیدند و اموال بی حد و حصر فراهم آوردند، بلکه به مراتب عالیه و مناصب جلیله رسیدند.
و غالب آن است که یتیمانی که در طفولیت پدر از سر ایشان رفته ترقی ایشان در دنیا و آخرت بیشتر می شود از اطفالی که در آغوش پدران پرورش یافته اند و به تجربه رسیده است که هر که خاطر جمع و مطمئن بوده از اولاد خود به جهت مالی که از برای ایشان گذاشته، یا به شخصی که اولاد خود را به او سپرده عاقبت به فقر و تهیدستی گرفتار گشته و به خواری و ذلت و پستی رسیده اند بلکه بسیار شده است که آن مال یا آن شخص باعث هلاکت اولاد او شده اند و هر که کار اولاد و بازماندگان خود را به خدا واگذارد و ایشان را به رب الارباب سپرد البته بعد از او هر روز عزت و قوت و مال و دولت ایشان زیادتر شده.
پس کسی که عاقل و خیرخواه اهل خود باشد باید کار و بار اولاد و عیال خود را به خالق و پروردگار ایشان گذارد و آنها را به مولی و آفریدگار ایشان سپارد نعم المولی و نعم النصیر.
ششم آنکه: خوف او از عذاب الهی باشد، به واسطه معاصی و گناهانی که از او صادر شده و این نوع خوف، از انواع ممدوح، و در آیات و اخبار مدح صاحبان آن شده و لیکن، باقیماندن بر این ترس، و درصدد علاج آن برنیامدن به توبه و انابه، و ترک معصیت، از جهل و غفلت است و شرح این خوف، بعد از این بیاید، علاوه بر این، خوف حقیقه از مرگ نیست، بلکه خوف از چیزی است که می ترسد بعد از مرگ حاصل شود.
و از آنچه گفتیم معلوم شد که خوف از موت، به سبب یکی از جهات مذکوره، راهی ندارد و عاقل نباید آن را به خود راه دهد، و باید تأمل نماید، که مرگ، شربتی است که هر کس را چشیدنی است، و ضربتی است که به هر فرقی رسیدنی است بلکه در فن حکمت ثابت است که هر مرکبی البته فاسد می شود پس بدن که مرکب از عناصر است، ناچار باید به فساد انجامد پس آرزوی حیات دائمی و تمنای بقای ابدی از برای بدن، خیالی است محال، و عاقل چنین آرزویی نمی کند، بلکه یقین می داند که هر چه در نظام عالم می شود، خیر و صلاح است پس، خود را به هر چه می شود رضا و خشنود می کند، و الم و کدورت به خود راه نمی دهد و اگر تمنا و آرزویش طول عمر است، تأمل کند که اگر طول عمر را به جهت استیفای لذات جسمانیه می خواهد، بداند که چون پیری او را دریافت مزاج ضعیف می گردد، و قوا و حواس مختل می شود، و از کار باز می ماند، و صحت که عمده لذات است زوال می پذیرد، نه از اکل لذت می برد و نه از جماع و لحظه ای از دردی و المی خالی نیست و روز به روز در تنزل و رو به پستی دارد، تا به حدی می رسد که در نزد مردمان، بلکه اهل و عیال خود خوار و بی مقدار می شود همچنان که در کتاب خداست که: «و من نعمره ننکسه فی الخلق» یعنی «هر که را پیر و معمر کردیم او را در میان مردم خوار و منکوس می گردانیم».
و علاوه بر اینها، هر روز مبتلا به عزای فرزندی و صدیقی، و هر شام گرفتار مرگ دوستی و رفیقی است و بسا باشد که گرفتار انواع مصیبت و ناخوشی گردد، و فقر و احتیاج به او رو آورد و حقیقه کسی که طالب طول عمر است، طالب این همه زحمتهاست و اگر مقصودش از طول عمر، کسب فضایل و اخلاق حسنه و طاعت و عبادت است، شکی نیست که در پیری تحصیل کمال در نهایت صعوبت است و کسی که ملکات بد را از خود دفع نکرد تا به پیری رسید، و ریشه آنها در دل او مستحکم گشت، کجا می تواند که آنها را زایل کند، و اخلاق حسنه را تحصیل نماید، زیرا که بعد از استحکام ریشه آنها، دفع آنها موقوف است به ریاضات و مجاهداتی که در پیری تحمل آنها ممکن نیست.
و از این جهت است که در اخبار وارد شده است که: «چون آدمی را سن به چهل سالگی رسید، و رجوع به نیکی نکرد شیطان به نزد او می آید و دست بر روی او می کشد، و می گوید پدرم فدای روحی باد که دیگر برای او هرگز رستگاری نیست».
با وجود اینکه طالب سعادت، باید در هر حالی در فکر تحصیل آن باشد، و صفات بد را که از جمله آنها طول امل است، از خود زایل کند، و به عمری که از برای او مقرر شده راست راضی بوده باشد، و همیشه به قدر امکان در فکر تحصیل کمال، و خلاصی از زندان دنیای غدار، و قطع علاقه از لذات دنیه، و میل به حیات ابدیه، روز و شب در اکتساب کمالات، و مناجات با حضرت خالق الارباب بوده، تا از قفس طبیعت مستخلص، و به اوج عالم حقیقت پرواز نماید و از برای او موت ارادی، که منشأ حیات طبیعی است حاصل گردد و در این وقت مشتاق مرگ می شود، و از تقدیم و تأخیر آن روا ندارد نه او را به این ظلمتکده که منزل اشقیاء و فجار، و مسکن شیاطین و اشرار است میلی، و نه این زندگانی فانی را در نظر او اعتباری و وقعی است خاطرش به عالم اعلی متعلق، و دلش به مصاحبت مجاوران حرم قدس شائق، همیشه بساط قرب حق را جویا، و زبان حالش به این مقال گویاست.
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم از پی جانان بروم
به هوای لب او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - طریقه تحصیل رجاء
چون فضیلت صفت رجاء را دانستی و موقع آن را شناختی، بدان که کسی که محتاج به این صفت باشد طریقه تحصیل آن، این است که: ابتدا در آنچه گفتیم از اسباب امیدواری تأمل کند، و آنها را بر دل خود نقش کند و تکرار کند، و پیوسته متذکر آنها بوده باشد.
سپس ملاحظه نماید نعمتهای فراوان و کرامتهای بی پایان را که در دنیا به بندگان خود نموده، حتی اینکه هر چیزی که از برای ایشان ضروری است آماده کرده، اگر چه چیزی باشد که گاهی نادرا به احتیاج شود در امور دنیای ایشان.
پس هرگاه عنایت الهیه در خصوص تهیه اسباب دنیویه و آفریدن آنچه وجود آن ضروری یا بهتر است، کوتاهی نکرده باشد در خانه دنیا، که حقیقه منزل بلا و محنت است نه خانه سرور و راحت و راضی نشده باشد که در آنجا محتاج به چیزی باشند که نباشد، بلکه آنچه مصرف زینت و جمال ایشان می شود نیز خلق کرده باشد چگونه خود را راضی خواهد کرد که در خانه آخرت که محل فیض و نعمت، و خانه احسان و راحت است ایشان را مهمل و معطل گذارد، بلکه گرفتار عذاب ابد و عقاب مخلد سازد.
نار تو اینست نورت چون بود
ماتمت اینست سورت چون بود
با وجود اینکه خود فرموده است: «سبقت رحمتی غضبی» یعنی «رحمت من بر غضبم سبقت گرفته است».
در دنیا با وجود اشتغال به معاصی و لهو و لعب، نعمت را باز نگرفت چگونه در آخرت که دست از همه جا کوتاه، و بجز درگاه او پناهی نیست آدمی را وا می گذارد؟ بلی:
آنکه جان بخشید و روزی داد و چندین فضل کرد
هم ببخشاید چو مشتی استخوان بیند رمیم
و بالاترین چیزی که باعث امیدواری بندگان است، آن است که خداوند عالم خیر محض است و هیچ شری در او نیست، و فیاض علی الاطلاق و بخشنده مطلق، خلق را آفرید تا بر ایشان جود و احسان کند، و فضل و کرم خود را ظاهر سازد پس البته کسانی که به وحدانیت او قایل و تصدیق پیغمبر او را نموده اند بر ایشان رحم خواهد کرد و ایشان را در عذاب دائمی او نخواهد گذاشت.
از خیر محض جز نکوئی ناید
خوش باش که عاقبت نکو خواهد شد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
در افتادم به عشق او ز تقدیر
مسلمانان مسلمانان چه تدبیر
چنانم بر وصالش آرزومند
که بگذشتست از تحریر و تقریر
خداوندا تو یاد عشق خوبان
ز جان ما به لطف خویش برگیر
چرا در عشق او از خود خبر نیست
چه چاره چون چنین رفتست تقدیر
چه بازی می کند بنگر تو از دور
فغان از جور این چرخ کهن پیر
به جان آمد دل من از فراقش
شده مهر رخ خوبش جهانگیر
عجب گر نشنوی ای نور دیده
فغان و ناله های ما به شبگیر
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - مدح سلطان قزل ارسلان سلجوقی
ای یافته هر آنچ بدو داده و هم ورای
وز دولت اتابک، از یاری خدای
سیفی که پاکشیده شدی از نیام ملک
فتنه فکنده سر شد و باطل بریده پای
تیغ سداب رنگ تو آمد سداب طبع
کز وی رحم فسرده شد ایام فتنه زای
بز دوده ئی ز رنگ حوادث چو آینه
ملک عراق و عرصه ی ایران به تیغ و رای
در رزم بر فلک زنی از پر دلی لکد
آنجا که سرکشان زمین درکشیده پای
هم چون درخش دامن تیغت بیوفتد
هرگه که دشمنت چو شرر برجهد زجای
گر کوه نیست حزم تو گو یکقدم به جنب
ور باد نیست عزم تو گو یک نفس بپای
فضل خدنگ توست حجر را زره شکاف
نوک سنان توست ظفر را گره گشای
جمشید بر درت که بود جز یکی گیا
خورشید با کفت چه بود جز یکی گدای
بندند بر مزاج بهار اینک از بحار
گردد هوا ز ابر صدف گون گهر نمای
این خود بهانه ایست بگرید همی فلک
با صد هزار دیده ز تیغت به های و های
چون چنگ در شکنجه ی قهر تو خصم ملک
قانع همی شود بسری عاریت چو نای
تو کوی برده ئی ز امیران مملکت
گو خصم را بیا و بمیدان همی درآی
زیبد همی کلاه بزرگی تو را چنانک
بر خسروانه قد قزل ارسلان قبای
دیری است دیر تا بنشسته است چون اثیر
بر شاخسار مدح تو مرغی نواسرای
زنهار تا مزور رای تو نشمرد
از دست این کزاف در ایان ژاژ خای
مغز است او ز قافله عسکر سخن
و اینها همه به دمدمه لافند چون درای
گویند در مثل که ز مهمان گزیر نیست
مهمان توست، با او یک لحظه خوش برآی
چندانش خلعه بخش که گردد اسیر و غرق
چندانش باده ده که شود مست و سرگرای
تا هست شش سپهر دگر بعد از این سپهر
تا هست یک سرای دگر بعد از این سرای
خصم تو از سرای بقا باد کاسته
تو باز بر سپهر شرف مرتبت فزای
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۸ - شکایت از روزنامه نگاری خود
خدایگان من از حال بنده بیخبری
که بر تنم چه رسید از غم زمانه همی
ز غره رجب الفرد تاکنون شب و روز
به پیش تیر بلا شد تنم نشانه همی
زمانه بسکه زافلاس و فقر و نوبه و تب
نواخت بر سر من چوب و تازیانه همی
دلم سراچه غم شد چنانکه پنداری
که مرغ غم بدلم بسته آشیانه همی
ز سوئی آتش تب در جگر ز دیگر سوی
غم زمانه زند بر دلم زبانه همی
هزار مرتبه عازم شدم که دریابم
شفای عاجل از آن فرخ آستانه همی
بجای آنکه جدا بودم از درت چندی
بیابم از درت اقبال جاودانه همی
بشیر چرخ کنم آن معاملت که نمود
بشیر بادیه بشربن بوعوانه همی
رمق به پیکرم اندر نبود آن مقدار
که یک قدم سوی بیرون نهم ز خانه همی
چنان شدم ز نقاهت که گاه جنبش و سیر
ز تن جدا شودم استخوان شانه همی
ز روزنامه چه گویم که قدر خانه من
از او شکسته بذات حق یگانه همی
مرا فکنده به بحری که هر چه می نگرم
پدید نیست در آن ساحل و کرانه همی
نه قابلم بکرامات و فضل ملتیان
نه شاملم شود الطاف خسروانه همی
چو نام رسمیت آزادیش گرفته به طبع
کس نمی خرد او را بنیم آنه همی
وز آن سبب که هواخواه دولت است کسی
مساعدت نکند باری از اعانه همی
حقوق نه مهی این اداره همچو جنین
بمانده در رحم مادر خزانه همی
چگونه طبع توان کردن این جریده بوقت
که ماهیانه آن گشته سالیانه همی
عجب تر آنکه ندانم پس از سه ماه دگر
مرا دهند حقوق گذشته یا نه همی
ز بس که در پی آن با خزانه دار عنود
کنم فروتنی و عجز و استکانه همی
به جای ذکر خدا از زبان من شب و روز
شده است «یا لولو یاشیندلر» ترانه همی
حکایت من و این روزنامه چون مرغی است
که او فتاده بدام از هوای دانه همی
سرود نظم من اندر سماع اهل خرد
نکوتر است زچنگ و نی و چغانه همی
بزر خرند حدیثم ز جد و هزل اگر
بود ز حکمت و تاریخ یا فسانه همی
ولی چه سود که کس در زمانه با یکدست
گرفت نتوان هرگز دو هندوانه همی
ازین ره است که زلف عروس فکرت من
ز دست روز سیاه و غم شبانه همی
چنان شده است پریشان که هیچ مشاطه
نمی تواندش آراستن بشانه همی
بود گواه من این نامه کش به خون جگر
نبشته ساختمش بر درت روانه همی
برای آنکه زنم بوسه درگهت شب و روز
ز فضل و رحمت تو جویم استعانه همی
کنون سزد که سپاس ترا ادا سازم
به کلک روشن و گفتار صادقانه همی
کمان شکرم تیر دعا زند به هدف
اگر چه نیست جز این سهم در کتانه همی
چنانکه خاطر ما از تو جاودان شاد است
خدای بر تو دهد عمر جاودانه همی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
هیچ عاقل بخانه بندد نقش
تا ببندد گذار سیلابش
از خرابی بن نشاط چه غم
در شکن سقف و بر کن ابوابش
تا نیاید فرود بام سرای
بر نتابد بحجره مهتابش
قصه کوتاه کن که به باشد
اختصار سخن ز اطنابش
دولت شهریار باد دراز
که ملالت نیارد اسهابش
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸
ای صاحبی که دست تو در معجز سخا
محسود موج قلزم و ابر بهاری است
دریا ز رشک طبع تو در ناله کردن است
ابر از جفای دست تو در اشکباری است
گردون که پرده ئیست ز زنگار روزگار
بر درگهت در آرزوی پرده داری است
در همسری رای منیر تو آفتاب
شاهی ست تیزتاز و لیکن حصاری است
بی خوردگی نگر ز سپهر درشت خوی
کو را چو کلک تو هوس خورده کاری است
پیش رکاب همت تو بر براق قدر
گردون گاوباره چو مرد سواری است
بدخواه بندگیت بسی کرد وزنفاق
آن رفت و این زمانش گه جانسپاری است
فضل تو پشت ملت و دین قریشی است
عقل تو روی حکمت شیخ بخاری است
یک صنعت از کلام صد فخررازی است
یک نکته از کلام تو صد رکن خواری است
شاه جهان ز اهل معانی ترا گزید
وین هم لطایف نظر کردگاری است
منت خدای را که به تائید بخت تو
در روزگار بوی هنر یادگاری است
فضل از سپاه حادثه در سایه ات گریخت
و امروز در حمایت تو زینهاری است
ز اقبال ذکر باقی و نام نکو طلب
کاقبال در فضای جهان رهگذاری است
ذکر کلیم تازه ز کیش یهودی است
نام مسیح زنده ز قول حواری است
در ذمت تو حق دعائیست بنده را
از بنده حق شنو که گه حقگذاری است
دانم که خود شنیده بود سمع اشرفت
حالم که از جفای زمان بر چه زاری است
رویم گرفت داغ خجالت ز قول خصم
آری خسوف ماه نه بر اختیاری است
گر صبر می کنم ز دلم ناشکیبی است
ور ناله می کنم ز خودم شرمساری است
در کنج انزوا نفسی می زنم به صبر
گر اختیاری است وگر اضطراری است
عقلم صبور می کند و طبع بردبار
آری مقام صابری و بردباری است
دل در برم شکسته زتیمار همدم است
غم با دلم نشسته ز بی غمگساری است
زین دل قرار چشم ندارم کز ابتدا
بنیاد این معامله بر بی قراری است
بر صدر روزگار مگر مشتبه شده ست
کاین بنده زین ورق شکنی روزگاری است
داند مرا سپهر و شناسد عطاردم
کز من چه کار زاید و کلکم چه کاری است
در بندگیت یارم و محتاج یاریم
ای یار یاریئی که کنون وقت یاری است
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶ - در شرح خواب دیدن مرحوم ناظم و سبب نظم این کتاب مستطاب
یکی راز گویم بری از دروغ
پذیرد ورا هر که دارد فروغ
چو بگذشت برسر مرا سال سی
فراز آمدم رنج و انده بسی
شدم از سم رخش غم پایمال
گرفتار و پا بست اهل و عیال
به دهر از درم بود دستم تهی
بدانسان که از میوه سرو سهی
بدی کاش دستم تهی بود وام
کز آن وام بد خواب و خوردم حرام
بریده چو از چهار سو شد امید
جز این راه چاره ندیدم پدید
که آرم به شاهر شهید التجا
زنم بر به دامانش دست رجا
شبی چاره جستم از آن چاره ساز
زدم بر به دامانش دست نیاز
که ای روح پاک تن ممکنات
ازین تنگدستی مرا ده نجات
همی گفتم و ریختم آب چشم
بسی بودم از بخت وارون به خشم
خیال آن زمان بر ملالم فزود
زغم اندر آن لحظه خوابم ربود
یکی بزم دیدم چو بزم بهشت
تو گفتی که بودش زمینو سرشت
به جوی اندرش همچو لعل مذاب
روان شکر و شیر و شهد و شراب
چه گویم ز اوصاف آن بزم خاص
همین بس که بد بارگاه خواص
طبق های زرین در آنجا هزار
زنارنج و لیمون و سیب و انار
همه میوه های بهشتی درخت
که بد در خور مردم نیکبخت
در آنجا جوانان فرخ جمال
همه گلبنان ریاض وصال
ابر صدر آن بزم مینو فضای
یکی تخت پیروزه پیکر به پای
بدان برنشسته یکی شهریار
که روی خدا از رخش آشکار
من استاده همچون گدایان به در
یکی ز انجمن کرد بر من نظر
چو از شه مرا خواست اذن دخول
دران بزم رفتم غمین و ملول
مرا از در مهر بنواختند
فروتر درآن بزم بشناختند
بپرسیدم این نغز بزم آن کیست
خداوند این بزم را نام چیست
بگفتند این بزمگه کربلاست
خداوند آن شاه اهل ولاست
مراین فرقه هستند یاران اوی
به دشت بلا جان نثاران اوی
درآن دم به ناگاه فرخنده شاه
فکند از ره مهر بر من نگاه
بفرمود کای مرد فرسوده غم
بسی دیده از روزگاران ستم
من از هر چه داری امید آگهم
به هرچ آروزی تو کامت دهم
چو اینگونه دیدم به خود مهرشاه
جبین سودم از عجز در پیشگاه
سرودم که ای کار ساز همه
به سوی تو روی نیاز همه
دوچیزم ز بخشایشت هست کام
یکی کم رها سازی از دست وام
دگر آنکه گویا زبانم کنی
به گفتار نیکو بیانم کنی
که نامی به نام تو دفتر کنم
ثنای تو را روز و شب سرکنم
بگفت آنچه کام تو بد دادمت
زبان سخن سنج بگشادمت
درین کار باشد خدایار تو
منم درد و گیتی مددکار تو
پس آنگاه لیمون و رمان چند
زخوان برگرفت آن شه ارجمند
به دست یکی داد زان مهتران
بدادش مر او نیز بردیگران
همان راد مردی که بودم قرین
نهاد آن همه نزد من بر زمین
یکی خرمن اندر برم گرد کرد
ز رمان سرخ و زلیمون زرد
همه میوه ها کاندر آن انجمن
بد از رافت شاه شد زان من
چو برمن زشه پرتو مهر تافت
درون و برونم همه نور یافت
یکی تشنه بودم شدم سیرآب
یکی ذره بودم شدم آفتاب
تن خاکی ام جان دیگر گرفت
سرم افسر از فر داور گرفت
دوصد شکر کافروخت زان محفلم
به نور حسینی چراغ دلم
تعالی الله از بخت بیدار من
که آن شب در آن خواب شد یار من
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۹ - در خاتمه کار اصحاب امام و آغاز شهادت جوانان بنی هاشم وستایش آن بزرگواران
چوشد غارب ترک سوی بهشت
دگر نامداران فرخ سرشت
تناتن به رزم سپه تاختند
روان برخی جان شه ساختند
بجز هاشمی زاده گان کس نماند
که یارد به بدخواه شه تیغ راند
به نام سرافراز خویشان شاه
برافراشت چتر شهادت به ماه
چه نام آوران هر یکی یادگار
به گوهر زبو طالب نامدار
یکایک نهنگ محیط یلی
به نام آوری یادگار علی (ع)
چو مردان ز شه دست برداشتند
به سر تیغ را تاج انگاشتند
نه دیده کمی پشتشان روز جنگ
نه آوردشان جسته غژمان پلنگ
یکایک ز نیزه سرافرازتر
ز شمشیر بران سراندازتر
همه آتش کشت بدگوهران
همه آفت جان جنگ آوران
همه بر کشیده سراز نه سپهر
زده پشت پا بر به دیهیم مهر
همه سر سپرده به دارای دین
به جان باختن بر زده آستین
نخست آنکه زین دوده ساز نبرد
بپوشید و آغاز پیکار کرد
جوانی بد آزاده و نامور
که بودش سپهدار مسلم پدر
بدش نام عبدالله نامجوی
پدر وار برزد بر ویال اوی
نیا شیر حق بودش از سوی مام
که حیدرش خواندی رقیه به نام
چو خال سرافراز را نامدار
نگه کرد در پهنه ی کارزار
به مردانه رگ خونش آمد به جوش
برآورد مانند تندر خروش
سراپا یکی تیغ خونریز شد
به آهنگ مرد افکنی تیز شد
بپوشید خفتان و بر ره نورد
بیفکند بر گستوان نبرد
بیاویخت تیغ سرانداز را
زجا کند رمح سرافراز را
چنان چرمه در تاخت زی شاهدین
فرود آمد وبوسه زد بر زمین
به پوزش بدو گفت کای شهریار
یکی دیده بگشا بدین کارزار
غلامان خود را ببین تن به تن
به پیکر در آورده از خون کفن
همه سر بریده فتاده به خاک
براو جوشن از تیغ کین چاک چاک
همه جان سپرده به جان آفرین
زده تخت بر بارگاه برین
نبود این چنین رای و پیمان ما
که مانیم بر جای و یاران ما
بتازند توسن به آوردگاه
نمایند جان برخی جان شاه
چو جستند پیشی به فرمان تو
کنون نوبت آمد به خویشان تو
همه دوده را در دل این آرزوست
که جان را ببازند در راه دوست
در آغازشان گر نشد بخت یار
درانجام این آرزوشان برآر
یکی زان سرافراز مردان منم
کزین آرزو رفته توش از تنم
که چون باب خود مسلم نامدار
کنم جان خود برخی شهریار
جهان بین مسلم به راه من است
به دیدار من چشم او روشن است
دو تن را تو مپسند درانتظار
مرا بخش دستوری کارزار
به فرزند خواهر چو شه بنگریست
ز مسلم بسی یاد کرد و گریست
فرستاد برجان پاکش درود
به زاری پس آنگه بدین سان سرود
که ای نام گستر سپهدار من
کجایی که بینی دراین انجمن
سپه کشته گردیده شه بی پناه
غو کوس بر پا ز ناوردگاه
هراسان دل بانوان حرم
همه دوده ی هاشم از غم دژم
جوان پور خود را ببینی چنین
زده پوش و آورده یکران به زین
پی رخصت جنگ با بدسگال
به پوزش برمن غم آورده یال
کجایی که دشمن شکاری کنی
پسر را درین رزم یاری کنی
فراق تو جانا مرابس نبود
که پور تو خواهد برآن برفزود
چگونه فرستمش سوی نبرد
کسی جان خود را زتن دور کرد؟
همی گفت و می ریخت ازدیده خون
همی کرد نفرین به بدخواه دون
پس از گریه ناچار آن شهریار
بدو داد دستوری کارزار
به هاشم نژادان رسید آگهی
که خواهد شد از باغ سرو سهی
به گردش یکی انجمن ساختند
یکی مویه از نو بپرداختند
که ای بی پدر پورسالارراد
جوانمرگ مسلم نرفته زیاد
تو زان صفدری پیش ما یادگار
بماند تا کند دوده ات کارزار
جوان گفت ازمن بدارید دست
مرابا شما هست آخر نشست
چو باب نکو نام آزاده جان
مرا رفته گیرید نیز از جهان
چو ما را سرانجام جز مرگ نیست
پس و پیش رفتن درین ره یکی است
بگفت این و فرمود بدرود شان
شکیب از غم خود بیفرودشان
به زین تکاور سپس برنشست
یکی نیزه چون مار پیچان به دست
بیامد برافروخته رخ چو ماه
درخشان به سر برش رومی کلاه
تو گفتی که بهرام با تیغ و خود
به زیر اندر آمد ز چرخ کبود
به زیر اندرش باره ای همچو کوه
که از پویه ی آن زمین بد ستوه
برابر چو شد با سپاه گشن
بزد بر زمین نیزه ی خویشتن
هژبر دلاور بغرید سخت
که ای بد منش لشگر تیره بخت
چنین تندی و جنگ و پرخاش چیست
گمانتان که پاینده خواهیم زیست
هم ایدون شما را دم تیغ من
کشاند به مهمانی اهرمن
منم پور دخت علی ولی (ع)
منم شرزه شیر کنام یلی
منم هاشمی زاده ی نامدار
که مادر نزاید به ازمن سوار
مرا خال پور شه اولیاست
ابو طالب راد فرخ نیاست
نهم زین پی جنگ چون بر ستور
فراوان پدر کو بگرید به پور
دلاورترین مرد در کار زار
بود پیش من کودک نی سوار
دم تیغ من دستیار قضاست
سر نیزه دندان مار قضاست
بگفت این و، زد برسپاه گران
شد آسیمه زو جان جنگ آوران
زمانی به شمشیر سرها ربود
زمانی به نیز نبرد آزمود
همی کشت از چپ همی زدبه راست
همی تن فکند وهمی جان بکاست
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۶
نور تو به قدر روزن سینه تست
دخل تو به قدر وسع گنجینه تست
...
... ...ینه تست
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵
از خود آزادی، بر حق بنده میسازد ترا
پیشتر از مرگ مردن، زنده میسازد ترا!
گریه بر روز سیاه خویش کردن، همچو ابر
پای تا سر، همچو گلشن خنده میسازد ترا
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۲۵
چو خاک تیره، مشو فرش در بیابانی
که گردباد چونی ریشه در زمین دارد!
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۶۳ - طواف وداع
چون عزم بازگشتن کند، پیشین رحل دربندد و به آخر همه کارها خانه را طواف کند و طواف وداع هفت بار بود و دو رکعت نماز کند پس از آن، چنان که در صفت طواف گفته شد و در این طواف اضطباع و رفتن به شتاب نباشد و آنگاه به ملتزم شود و دعا کند و بازگردد، چنان که در خانه همی نگرد و می شود تا از مسجد بیرون شود.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۶۴ - زیارت مدینه
آنگاه قصد مدینه کند که رسول(ص) فرمود، «هرکه پس از وفات من مرا زیارت کند، همچنان بود که در حال حیات» و گفت، «هرکه قصد مدینه کند و غرض وی جز زیارت نبود، حقی ورا ثابت شود نزد خدای تعالی که مرا شفیع وی گرداند.»
و چون در راه مدینه می شود، صلوات بسیار می دهد چون چشم به دیوار مدینه افتد گوید، «اللهم هذا حرم رسولک فاجعله لی وقایه من النار و امانا من العذاب و سوء الحساب» و غسل کند اول، آنگاه در مدینه شود و بوی خوش به کار دارد و جامه پاک و سپید درپوشد و چون در شود به تواضع و توقیر باشد و بگوید، «رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و اجعل لی من لدنک سلطانا نصیرا»پس در مسجد شود و به نزدیک منبر دو رکعت نماز کند، چنان که عمود منبر برابر دوش راست وی بود که موقف رسول (ص) این بوده است پس قصد زیارت کند و روی به دیوار مشهد آرد، پشت با قبله و دست به دیوار فرو آوردن و بوسه دادن سنت نیست، بلکه دور ایستادن به حرمت نزدیکتر بود، پس بگوید، «السلام علیک یا رسول الله السلام علیک یا نبی الله السلام علیک یا حبیب الله السلام علیک یا صفوه الله السلام علیک یا اکرم ولد آدم السلام علیک یا سید المرسلین و خاتم النبیین و رسول رب العالمین السلام علیک و علی اصحابک الطاهرین و ازواجک الطاهرات امهات المومنین جزاک الله عنا افضل ما جزی نبیا عن امته، و صلی علیک کلما ذکرک الذاکرون و غفل عنک الغافلون» و اگر وصیت کرده باشند وی را به سلام رسانیدن بگوید، «السلام علیک من فلان و من فلان» آنگاه چند دو گز بیشتر شود و بر ابوبکر و عمر، رضی الله عنهما، سلام گوید و بگوید، «السلام علیکما یا وزیری رسول الله صلی الله علیه و المعاونین له علی القیام بالدین مادام حیا و القایمین فی امته بعده بامور الدین، تتبعان فی ذلک آثاره، و تعملان بسننه: فجزاکما خیر ماجزی وزرلنبی علی دینه» پس بایستد آنجا و دعا کند چندانکه تواند، پس بیرون آید و به گورستان بقیع شود و زیارت بزرگان صحابه بکند، چون بازخواهد گشت دیگر باره زیارت رسول (ص) بکند و وداع کند.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۹۸ - به یکی از دوستان نگاشته
قربانت شوم نه مرکب دارم و نه قلم، نه دل انشا سازی نه دست املا طرازی، نه حواسی درست، نه حضوری صافی. در این صورت چه توان نگاشت، و به کدام وسیلت سرایر دل که روانش همدم و زبانش محرم نیست در میان گذاشت؟ بر فرض محال که روان در نگارش یاری و بنان در گزارش دستیاری کرد، آنچه تعارفات مترسلان است و تکلفات متعلقان گفته خواهد شد و چهره مراد در پرده کتمان نهفته خواهد ماند، بیت:
بازگشتم زآنچه گفتم زانکه نیست
در سخن معنی و در معنی سخن
به شوقی لایق آمدیم و به حسرتی فایق رفتیم، خوشا حال ارباب توحید و اصحاب تجرید که به وصل خیالی شاکرند و به ارتباط ارواح از اختلاط اشباح فارغ. بیچاره من که تا دیدار مرغوب در نظر نباشد و مطلوب در محضر، گوئی هیچ آشنائی ندارد و خانه مطلق روشنائی. بلی مجلس بی شمع را چندان فروغی نخواهد بود و هر که جز این راند الا دروغی ندانم. نور چشمان عزیزم میرزا عبدالله و آقا علی را عرض سلامی برسرای، از سعادت دیدار ایشان هم محروم ماندیم، و حضرت شیخ را همه کشتی بر خشک راندیم. مصرع: رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصائی.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۵۳ - قطعه ای به طنز
یقولون حاج الحرمین الشریفین الرضاء الخوری الجندقی، تیزا لمضجعه المتعفنه فی الدرکات الاسفل، الی المده البقاء الله تعالی من مقالاتنا فی السفینه مع الناخدا بلسان العربیه الفصیحه، فی الاستیعاب الحراره، مع الناله العاجزاته: الا یا ایها لاماه، لا یرحوا لایرحوا، هذا و انت الهذا من التشنیاء المر مرونی هذا چرک. ولکن هنوزون هذا الحروف من الحلقوم الاستدعا و لفظ الچرکنافی گلوکم؛آب الحاضرون، و بالفور التشنیا کما متسکنون. لا تخافون عن العربیاه، لا والله من الاب خوردن الف البار الآسانات.
این جانب حاجی محمد اسمعیل ترجمه این عبارت بلیغ را که به لغت عربی فصیح در فوق نگارش رفته از حضرت یغما خواستم. میرزا ابراهیم دستان که یکی از زادگان ایشان است این مراسله را نگاشته از جندق فرستاد:
حاجی رضا نامی جندقی بیابانکی که یکی از کون خران هفتاد و دو ملت بود،و در ریش گاوی مجموعه صد هزار عیب و علت؛ وقتی در جندق با سرکار یغما راز هدایت می راند، و به سنت عرفای این دوره و به تقلید نیاکان و اجتهاد خویش درس ارشاد می خواند، ترغیب سیر مکه فرمود، و چون ارباب خارش و حکه با آن چس نفسی ها که پیشه پیشین اجداد بزرگوارش بود، خار زبان تیز کرد، و کاوش و اصرار از حد برد. با هر مایه کم شنفتن کیش زیاد گفتن از دست نداد، و از آن گفت مفت و ژاژ روان سفت زبان باز نچید، و دهن برندوخت.
سرکار یغما فرمود: بلی سیر کعبه و طوف آن قبله مایه رستگاری است و مورث آمرزگاری، ولی مرا از آن قوم تازی که دیده ام و شنیده ام، هراسی در دل است و بدین سبب دست درنگ بر سر و پای شتاب درگل، زیرا که آدمی را از گفت و گزار ناچار است و هر کس را همزبانی نکته دان و سخن سنج در کار.مرا با آنان زبان گفتن نیست و گوش شنفتن نه. چنانچه مرا شناخت لفظ تازی نشاید از آنان نیز پرداخت فرهنگ پارسی نیاید، شعر:
ما و زاهد را زبان آشنائی نیست با هم
او نمیداند عراقی من نمی گویم حجازی
حاجی را سمند سردسرائی گرمتر افتاد و از آن پاسخ دلپذیر و گفت نفس چین نرم نیامد، زبان تعنت بر گشاد که این سخن را از چون تو دانشمندی شنیدن بس شگفت است و جای هزار گزند و گرفت، زیرا که چون من بی زبان هیچ ندان را در اندک زمانی رسم و راه تازی به دست افتاد و صید زبان بازی و لغت پردازی درشست، تو نیز اگر از اینگونه راه تعلم سپاری راز تکلم به دست آری:
بالمثل چنانچه مرا در کشتی از پی اطفای حرارت آب ضروری شدی، ناخدا را به فرهنگ تازی خواندمی: الایا ایها الاماه؛ یعنی این پدر، بالفور گفتی لا، یعنی بلی. او را نزدیک خود خواستمی و گفتمی: لایرحوا لایرحوا، یعنی بیا بیا. چون آمدی خواهش آب کردمی و شکوه از حرارت عطش و تاب آفتاب؛ بدین لفظ: هذا و انت الهذی من التشنیاء المرمرونی، یعنی این است که این بنده از تشنگی می میرد؛ هذا چرک، یعنی آیا آب بهم می رسد؟ ولکن هنوزون هذا الحروف من الحلقوم الاستدعا و لفظ الچرکنا فی گلوکم، آب الحاضرون، یعنی هنوز این استدعا از حلقوم به زبان نیامده و هنوز لفظ آب در گلوی من بود که آب حاضر می شد، و بالفور التشنیا کما متسکنون، یعنی فی الفور عطش من ساکن می شد. لاتخافوه عن العربیاه، یعنی از عرب ها نمی ترسیدم.لاوالله من الاب خوردن الف البارالآسانات یعنی به خدا قسم عربی گفتن صد مرتبه از آب خودرن آسان تر بود پیش من.