عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در حقایق و توحید کل فرماید
بجز هو نیست چیزی در حقیقت
که هو آمد یقین ذات شریعت
همه جان در نمود ذات آمد
عیان جمله در ذرات آمد
اگر قرآن نبودی رهبر اینجا
که بگشادی مرا بیشک در اینجا
اگر قرآن نبودی جان نبودی
حقیقت بیشکی دو جهان نبودی
منور شد جهان جان ز قرآن
معاینه نگر جانان ز قرآن
منور شد دل از زنگ طبیعت
چو قرآن یافت دیدار شریعت
ز قرآن هرچه گوئی ذات آنست
که در قرآن یقین عین عیانست
عیان خواهی ز قرآن یاب اینجا
ز قرآن یاب فتح الباب اینجا
عیان جوئی ز قرآن جوی آخر
که اسرارت کند اینجای ظاهر
دلی گر بود قرآن باخبر نیست
مر او را راه از این منزل بدر نیست
دوای درد عشاقست قرآن
چو ذات کل یقین طاق است قرآن
حقیقت شیخ گنج ذات اینست
که قرآن بیشکی عین الیقین است
اگر از وصل من خواهی دراینجا
که قرآن کرد جان را واصل اینجا
ز قرآن با خبر شو ای دل ریش
بجز قرآن دگر چیزی نیندیش
ز قرآن باخبر شو ای دل اینجا
که قرآن کرد جان را واصل اینجا
ز قرآن باخبر شو تا بیابی
که وصل خویشتن یکتا بیابی
اگر در وصل قرآن بوی بردی
چو منصور از حقیقت گوی بردی
اگر از وصل قرآنی خبردار
حقیقت خیربین بگذر ز اشرار
چو نیک و بد همه زین شه پدید است
از آن منصور در وی ره بدید است
همه سری که در عین کتاب است
از آن منصور در وی بیحجابست
دل پاکیزه باید کین بخواند
حقیقت سر جانان باز داند
دل پر گوهر معنی است ما را
ز قرآن دیدن مولی است ما را
حقیقت شیخ با قرآن مرا راز
بود زانم در این عالم سرافراز
مرا وصلست در قرآن پدیدار
ز قرآنم شده جانان پدیدار
مرا وصلست از قرآن حقیقت
دم از قرآن زدم اندر شریعت
ز اول تا به آخر راز جانان
حقیقت راز تو گفتم ز قرآن
دمی از سرّ قرآن گرد آگاه
حقیقت قل هوالله است آن شاه
محمد بیشکی قرآن در اینجا
نمود شرع کرد آن شاه دانا
تو اسرار محمد شیخ دیدی
اگر او یافتی در کل رسیدی
هزاران همچو منصور است بردار
بقول شرع این شاه جهاندار
جهان جان ما نور حضور است
که احمد بیشکی ذاتست و نور است
ره دعوت که کرد اینجا یقین او
ز قرآن کرد و آمد پیش بین او
نگفت او سر خود با هیچکس باز
از آن آمد ازین اعیان سرافراز
دگر چون او نیاید سوی دنیا
همه مقصود بد در کوی دنیا
چو مقصود آفرینش مصطفایست
یقین منصور او را رهنمایست
مرا مقصود اینجا بود احمد
ازو گشتیم منصور و مؤید
حقیقت یا رسول الله بردار
ز اسرار توام اینجا خبردار
خبرداری ز نور آفرینش
توئی در آفرینش نور بینش
خبرداری ز درد دین حقیقت
که کردستیم بردار طریقت
مرا بردار شرع تو یقین شد
دل وجانم ز ذاتم پیش بین شد
مرا بردار شرع تست دیدار
بجان و دل شدم ذاتت خریدار
در این بازار تو ای شاه عالم
دم تو میزنم ظاهر درین دم
تو میدانی که به از دیگران من
یقین اسرار تست اینجای روشن
مرا ای اول و آخر همه تو
حقیقت باطن و ظاهر همه تو
توئی مقصود ما اینجا طفیل است
هزاران به ز من در کوی خیل است
همه اینجاترا جویند وخواهند
کسانی کاندرین دار فنایند
که ایشان برده ره در قربت تو
رسیده در نمود حضرت تو
ترا زیبد که شاه جمله آئی
که هم ذاتی و دیدار خدائی
ترا زیبد که اندر گوی عالم
زنی از من برانی در یقین دم
ترا زیبد که جمله یار بینی
که اینجا دیده و دیدار بینی
ترا زیبد که سرّ کل بدانی
تو خود بودی یقین خود را بدانی
ترا زیبد که سرّ کل نمودی
در معنی بصورت برگشودی
ترا زیبد که شاه انبیائی
حقیقت شاه بیچون و چرائی
ترا زیبد که اندر دار منصور
نمائی جمله ذرات منصور
ره دید او گردانیش واصل
کنی مقصود او در عشق حاصل
چه گویم برتر از آنی که گویند
که در میدان تو مانند گویند
درین میدان شرعت همچو گوئی
شدم گردان ز دستم هایهوئی
درین میدان تو گردان شدستم
درین اسرار تو حیران شدستم
چنان حیران حکم شرعم ای یار
که میبینم وجود خویش بردار
مرا این پرده از رخ بازکردی
مرا اینجا تو صاحب راز کردی
مرا کردی در اینجا صاحب راز
بتو مینازم اینجا ای سرافراز
سرافرازی من از تست ای شاه
که از دید توام ای شاه آگاه
چنان از تو شدم آگه بآخر
که میبینم ترا از جمله ظاهر
چنان آگه شدم در آخر کار
که میبینم ترا من سرّ اسرار
زهی بنموده رخ در لاوالا
ترا جان در حقیقت ذات یکتا
چو میدانی چگویم شاه و سرور
همه ذرات و تو هستی یقین خور
تو میدانی چه گویم از دل و جان
که هستم جان و دل خاک رهت هان
که وصل تست در جانم هویدا
حقیقت در یکی زانم هویدا
هویدا بود من بود تو آمد
زیان من همه سود توآمد
زیان و سود چبود جان عشاق
فدای خاکپای تست ای طاق
یگانه در جهان جز تو کسی نیست
جهان نزد تو جانان جز خسی نیست
همه بهر تو پیدا کرد بیچون
در آن منزل سرای هفت گردون
غلام و چاکر تست این یگانه
یقین خورشید از آن دارد زبانه
مه از شرم رخت بگداخت اینجا
برتیرت سپرانداخت اینجا
تو از نوری و ذاتی در حقیقت
سپهسالار دینی و شریعت
همه اشیاء بتو گشته منور
چه تحت و فوق چه افلاک و اختر
زمین با قدر تودر عین دیدار
حقیقت یافته درخویش اسرار
فلک از نورتو روشن شد ای دوست
جهان تابنده گلشن شد ای دوست
اگر تو پیشوائی برتمامت
تو خواهی بود هم شاه قیامت
همه در سایهٔ تو در پناهست
که خواهی این گدایان را ز شاهست
گدای خرمنت منصور آمد
از آن در حضرتت منصور آمد
بجز تو کس نداند تا بمحشر
توئی در ذات آدم شاه و سرور
ره ذرات من بنمای با خویش
حجاب جمله شان بردار از پیش
چو ره دادند در عین وصالت
رسیده یافته عین کمالت
مگردان دورشان ازخویش جانا
مکن محروم این درویش جانا
تو دارم در دو عالم کس ندارم
بجز تو راه پیش و پس ندارم
تو دارم زانکه بخشیدی لقایم
حقیقت درد را کردم دوایم
تو دارم زانگه بیشک بحر رازی
از آن از هر دو عالم بینیازی
ترا دارم که ذاتی در دل و جان
ترا میبینم ای دیدار خوبان
سلامت میکنم اینجا سلامت
که ازتو یافتم عین وصالت
سلامت میکنم ای برگزیده
که مثل تو دگر عالم ندیده
سلامت میکنم ای ماه عشاق
که درجانی و جان از تست کل طاق
سلامت میکنم زیرا که جانی
درون جان تو گفتی من رآنی
سلامت میکنم زیرا که شاهی
توداری فرد دیدار الهی
سلامت میکنم بخشایشی کن
مرا در جان ودل آرایشی کن
سلامت میکنم اندر سردار
مرا اینجایگه ضایع بمگذار
سلامت میکنم دستم بریده
ز سرّ تست اینجا آرمیده
سلامت میکنم تا خود بسوزم
ز نورت شمع جانم برفروزم
سلامت میکنم درجزو و در کل
نباشد حکم ما ای دوست هر ذل
حقیقت بود منصور حقیقت
ز سر تا پای او نور حقیقت
بتو زنده است جانش بر سردار
تو میگوئی درونش سرّ اسرار
تو میگوئی هوالله در درونم
از آن عشاق اینجا رهنمونم
ترا میبینم اینجا گاه الحق
که درجان میزنی جانا انالحق
ترا میبینم اندر جسم و درجان
که میگوید اناالحق ذات اعیان
تو ذاتی جملهٔعالم صفاتت
تمامت گم شده در نور ذاتت
تو خورشیدی و عالم هست ذرات
همه فعلاندو تواندر صفت ذات
چو خود منصور از تو راز دیده
ترا در دیده خود او باز دیده
چگویم وصف تو توبیش از آنی
که خود نعت و ثنای خویش خوانی
چگویم وصف تو ای سرور کل
که خود وصف خودی ای سرور کل
همه هستی من از دیدن تست
دلم جز تو دو دست از دیگران شست
توئی نزدیک تو کای راهدیده
ز خود گفته یقین از خود شنیده
جهانت در تعجب ماند آخر
که بیچون آمدی در وی تو ظاهر
زمین از عزت تو نور دارد
که از تو این ز جان دستور دارد
ز نور شرع اندر کل آفاق
شدم ای جان و دل من در جهان طاق
ره شرعت سپردستم به تحقیق
که تا آخر تو بخشیدیم توفیق
ره شرع تو بسپردم در اینجا
مرا در شرع خود کردی تو یکتا
ره شرع تو بسپردم یقین من
از آنم کردی اینجا پیش بین من
ره شرع تو بسپردم در این راز
از آنم کردهٔ اینجا درم باز
ره شرع تو هر کو کرد جان شد
چو جان درجملگی صورت عیان شد
ره تو کردهام تا درگه تو
منم امروز جانا در ره تو
تو معشوقی واکنون من چه جویم
توی محبوب رازت با که گویم
تو معشوقی و من مسکینم ای دوست
از آن دارم چنین تمکینم ای دوست
حبیب خالق بیچون توئی شاه
که ازحال منی اینجای آگاه
چو تو اینجایگه کل حاضری باز
حقیقت درد ودیده ناظری باز
طفیل تست جسم و جان منصور
توی پیدائی و پنهان منصور
طفیل تست این دنیا سراسر
قیامت با یک انگشتت برابر
ز قرآنت چنانم من خبردار
که میگویم هوالله سرّ اسرار
مرا تا جان بود جان میفشانم
ز پیدائیت جان زان میفشانم
تو ای دلدار و در دل راز گوئی
تو ای نطقم که هر دم بازگوئی
حدیث عشق تو اندر سر دار
ابا شیخ کبیرت صاحب اسرار
جنیدت چاکر و شبلی غلامند
حقیقت در ره تو ناتمامند
توقع یا رسول الله دارم
که ایشانند اینجا گاه یارم
نظر درحال ایشان کن بتحقیق
مرایشان را درآنجا بخش توفیق
حقیت از تو اینجا هر چه هستند
ز شوق نام تو امروز مستند
هر آنکو کرد ما را اینچنین خوار
مر او را بخش اینجاگه خبردار
مر او را از بقا بخشی کمالش
نمود خویش بنمائی زوالش
توی فی الجمله ناظر باکه گویم
بجز وصل تو اینجاگه چه جویم
زمین و آسمان اینجا طفیل است
ملک با آدمی درجنب خیل است
نیارم مدح تو اینجایگه گفت
که مدح تو حقیقت پادشه گفت
وصالم بخش چون من بر سردار
حقیقت هستم ازوصلت خبردار
وصالم بخش چون اندر نمودت
فنا خواهم شد اندر بود بودت
وصالم بخش با اندر وصالت
نباشم هیچ جز اندر خیالت
جمالت گرچه ظاهر می نهبینم
ولیکن کل نما عین الیقینم
فنا خواهم شدن اندر ره تو
یقین از جانم اینجا آگه تو
حقیقت بهترین و مهترینی
حقیقت رحمة للعالمینی
توئی جان و همه همچون طلسم است
به هر کسوت نموده عین اسم است
حقیقت در یقین دانم خدایت
که میبینم به هر چیزی لقایت
لقایت در همه ظاهر نموده است
مرا دیدار تو آخر نموده است
بشرعت مدح گفتم در حقائق
اگرچه مینیاید اینت لایق
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در ذات و صفات و عین الیقین فرماید
کجائی تو که دربود و جودی
تمامت را در اینجا بود بودی
حقیقت من رآنی گفتهٔ تو
مرا این جوهر کل سفتهٔ تو
تو جانی از همه اینجا مبرا
حقیقت درنهان و جمله پیدا
خدائی در حقیقت تا بدانند
همه اهل شریعت تا بدانند
تو درجان من اینجا کدخدائی
حقیقت مر خدائی مینمائی
توی اینجا اناالحق گوی جانا
نمودستی بمن راز نهان را
توی الله لیکن کس نداند
بجز منصور اینجا کس نداند
توی الله در دیدار منصور
که اورا کردهٔ درخویش مشهور
توی الله ای ذات همه تو
حقیقت عین ذرات همه تو
نخواهم گفت بیش از این چگویم
توی با من کنون دیگر چه جویم
حقیقت شیخ احمد مینگر نور
کنون اندر درون جان منصور
حقیقت مدح گو تا زنده گردی
چو خورشید یقین تابنده گردی
چنینش مدح گو تا ره بری تو
که در دیدار کل پیغمبری تو
چنانش مدح کردی در دو عالم
که تا بنمایمت دیدار مردم
چنینش مدح گو تا رخ نماید
ترامانند من پاسخ نماید
چنینش مدح گو تا شاه عشاق
ترا اینجا کند دلخواه عشاق
چنینش مدح گو گر سالکی تو
که بنماید ترا صدهالکی تو
چنینش مدح گو چون من درین دار
که گرداند ترا از خود خبردار
چنینش مدح گو تا با او اینجا
ترا در جان درینجا گاه پیدا
اباتست این زمان ای شیخ احمد
ترا بنمود منصور و مؤید
اباتست این زمان در کوی عالم
رسانیده ترا در سوی عالم
اباتست این زمان گر تو به بینی
ورا مانند من صاحب یقینی
اباتست این زمان گر یار خواهی
نظر کن رویش ار دلدار خواهی
بجز رویش مبین در عالم خاک
که تا باشی تو در هر دو جهان پاک
بجز رویش مبین اینجا تو در تن
که گرداند ترا چون ماه روشن
بجز رویش مبین اینجا تو درجان
که دیدارت کند اینجای اعیان
بجز رویش مبین اینجای در دید
که بنماید عیانت سرّ توحید
بجز رویش مبین اینجا ز ذرات
که گرداند ترا در جملگی ذات
بجز رویش مبین تا در عیانت
نماید بیشکی جان و جهانت
بجز رویش مبین گر کاردانی
تو میباید که او را یار دانی
تو او را بازدان چون یار کل اوست
حقیقت در همه دیدار کل اوست
تو او را باز بین اینجا حقیقت
مرو بیرون تو از سرّ شریعت
ترا یکسان کند در وصل اینجا
نماید دید خود در اصل اینجا
ز دیدش برخور اینجا همچو مردان
رخ از آثار شرع او مگردان
ز دیدش هر که در اینجا یقین شد
چو منصور اندر اینجا پیش بین شد
از آن من پیش بین واصلانم
که جز او در اناالحق میندانم
از آن من در یقین دیدار دارم
که چون او مونس و غمخوار دارم
مرا با شرع او اینجاست اسرار
ز شرع او مرا کردست بردار
مرا با شرع او جان در میانست
ابا دیدش چه جای دید جانست
مرا با شرع او بسیار راز است
که شرع او مرا کل کارساز است
حقیقت شیخ من بسیار گفتم
تو یاری من همه با یار گفتم
حقیقت چون تو یاری پس چه جویم
تو درجان منی پس باز گویم
یقین بشناس احمد در شریعت
که آخر بازدانی از حقیقت
یقین بشناس احمد را ز تقوی
که احمد آمده دیدار مولا
بجز او نیست اینجا تا بدانی
ورا میزیبد این صاحبقرانی
بجز او نیست اندر هر دو عالم
که دمدم میدمد از جان ودل من
وصال او خدا میدان تو ای شیخ
که جز حق نیست اندر جسم و جان شیخ
ز هر سری که میگوئی ازو گوی
درون جزء و کل دیدار او جوی
هر آن سالک که اینجا او عیان دید
ازو دید ار ذات جان جان دید
هر آن سالک که خاک درگهش شد
به آخر ار نمودی آگهش شد
هر آن سالک که بیند جمله احمد
شود در عشق منصور و مؤید
در او زن اگر مرد رهی تو
اگر از دیدش اینجا آگهی تو
محمد حق شناس ای سالک اینجا
که تا بینی مر او را هالک اینجا
چو منصور است دیدار محمد
ز عشقش رفته بردار محمد
تو گر شیخا دم بسیار گوئی
در این منزل تو دید یارجوئی
بجز احمد در کس را مزن باز
ز احمد گرد اینجاگه سرافراز
سرافرازت کند گر در ره او
چو من باشی حقیقت آگه او
ازو آگاه شو گر یار خواهی
ورا میبین اگر دیدار خواهی
همه دیدار پاک مصطفایست
از آن عالم پر از نور و ضیایست
دو عالم پر ز نور اوست امروز
مرا در جان و دل او هست امروز
درون دل چو خورشید منیر است
مرا در پایداری دستگیر است
درون دل نموده عین دیدار
مرا آورده اینجاگه بگفتار
ویم گفتار در عین زبانست
ویم اسرار در شرح و بیانست
زنم بیخود درینجاگه اناالحق
ازو گفتم بر تو سر مطلق
حقیقت مصطفی دانم خدا را
درون خویش بیچون و چرا را
دلم در واصلی بهره ازو یافت
ز دیدش هرچه دیداینجا نکو یافت
دلم در واصلی او نهان شد
در او گم گشت و آنجاجان جان شد
دلم در واصلی یکتای اویست
از آن در جزء و کلی جای اویست
همه جائیست اینجا حاضر ماه
ز سرّ جملگی او هست آگاه
درون جمله اشیا نگر تو
حقیقت نور او بین سر بسر تو
سراسر نور اودارد جهان بین
درون جان و دل بگشا جهان بین
بچشم دل ببین نی چشم صورت
که نور اوست جان اندر حضورت
بچشم دل ببین دیدارش اینجا
حقیقت جملگی اسرارش اینجا
بچشم دل نظر کن ذات پاکش
عیان گشته در این اسرار خاکش
بچشم دل ببین و کن نظر باز
که بنموده ترا انجام و آغاز
خبر کردت ندانستی تو او را
از آن افتادهٔ در گفت و گو را
تمامت واصلان در وصل اینجا
محمد یافتندش اصل اینجا
وصال مصطفی اینجا بدیدند
از آن پنهانیش پیدا بدیدند
وصال احمد ایشان را خبر کرد
شدند اندر ره شرعش همه فرد
اگر مرد رهی با درد اوباش
در اینجا از دل و جان مرد اوباش
اگر با درد او آئی دوائی
در آنجا دم زنی اندر خدایی
ترا تا درد او نبود حقیقت
نه بسیاری درو راه شریعت
کجا این سر میسر گردد ای یار
کاناالحق گوی از عین الیقین یار
ترا آن لحظه آن آید میسر
که آیی از نمود خویش بر در
فنائی در بقائی باز بینی
یقین انجام با آغاز بینی
از اول پاکی راهست تقوی
ز بعد دید تقوی عین مولا
درین ره پاکبازان پاکبازند
برو جان را درین ره پاک بازند
درین ره پاکبازان گوی بردند
که از بود وجود خود بمردند
درین ره پاکبازان راه دیدند
حقیقت خویشتن بردار دیدند
درین ره پاکبازان محرمانند
که جز جانان ز عالم میندانند
درین ره پاکبازان ذات گشتند
بری از جمله ذرات گشتند
درین ره پاکبازان دید دیدند
که در پاکی سوی منزل رسیدند
درین ره پاکبازی کرد منصور
چنین کاری نه بازی کرد منصور
درین ره پاکبازی کرد و جانداد
ز جانان داد تا درد ار جان داد
درین ره پاکبازی زاد راهست
پس آنگه در میان دیدار شاهست
درین ره پاکبازی کن که رستی
درون پردهٔ جانان نشستی
درین ره پاکبازی کن که ذاتی
گمان کم کن که در عین حیاتی
چو کردی پاکبازی در بر شاه
کند ز اسرار کل آن جات آگاه
براه پاکبازان زن قدم تو
که ناگه خود به بینی درحرم تو
براه پاکبازارن رو که توفیق
ترا باشد وز آن بینی تو توفیق
اگر تو پاکباز آئی درین راه
چو ما بیشک رسی نزدیک آن شاه
اگر در پاکبازی سر ببازی
مثال انبیا سر برفرازی
از آن در پاکبازی سرفرازم
که از کون و مکان من بینیازم
دم پاکان زدم در آشنائی
در اینجا یافتم دید خدائی
دم پاکان زدم تا کل شدم من
حقیقت در حقیقت کل بدم من
از آنم کل که اندر پاکبازی
برفتم بر سر عشق مجازی
مرا در عشق کل شرح و بیانست
به هر لحظه هزاران داستان است
مرا در عشقبازی پاکبازیست
از آن ذاتم حقیقت بینیازیست
چو ساقی ازل با ماست امروز
درین جام دلم پیداست امروز
چو ساقی ازل دادست این جام
ازین مستی همی بینم سرانجام
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در سلوک و وصول فرماید
چنین میدان اگر صاحب یقینی
که خود اینجای روی خویش بینی
اگر داری سر آن کاندر اینجا
که بازی هم تن و هم جان در اینجا
قدم در نه اگر جان تو شادست
که بی ساقی در اینجا در گشاد است
چو رفتی خرقهٔ صورت گرو کن
یقین جان کهن اینجا گرو کن
گرو کن خرقه تا ساقی حقیقت
بگرداند ترا باقی حقیقت
گرو کن خرقه و تسبیح اینجا
که پیش آرد ترا جان مصفا
بیک جامت کند اینجایگه مست
مده زنهار اینجا گاه ازدست
بیک جامت کند از خویشتن دور
شود سر تا قدم نور علی نور
بیک جامت کند سرمست اسرار
برو آنگاه بیخود بر سر دار
بیک جامت کند از خویشتن گم
تو باشی جوهری در عین قلزم
بیک جامت کند اینجا یقین ذات
صفات خویش بینی عین ذرات
بیک جامت کند عین خرابی
تو جانان بینی و خود را نیابی
بیک جامت کند رسوا حقیقت
شوی از جان جان شیدا حقیقت
بیک جام دگر خود را گرو کن
نگه کن جام آن سر بیسر و بن
رخ معشوق در جانت عیان بین
نشان درجام و او را بی نشان بین
رخ معشوقه اندر جام بنگر
از او آغاز تا انجام بنگر
زمانی صبر کن در عین مستی
مکن زنهار یکدم خودپرستی
زمانی صبر کن تا صاف گردی
نمود عین و نون و کاف گردی
زمانی صبر کن تو پای میدار
که آن حضرت نماید عین دیدار
زمانی صبر کن میگویمت من
که مر جام مئی بینی تو روشن
چو روشن بینی آنجا گاه یک جام
ز شوق دوست آن را ریز در کام
بناکامی بنوش و کام برگیر
بقدر ار میتوانی جام برگیر
حقیقت هر کسی بر قدر خود باز
تواند دید اینجا گاه این راز
چو خوردی از می آخر در آخر
جمال یار خود بینی بظاهر
چو خوردی یار بینی در درونت
در آن مستی بود او رهنمونت
چو خوردی یار بینی در تن و دل
از آنت او کند در جانت واصل
چو خوردی از عیانش وصل بینی
تو خود را در تمامت وصل بینی
چوخوردی یار گردی در همه ذات
یکی بینی عیانی جمله ذرات
چو خوردی بازبینی خویشتن تو
ولیکن مینبینی جان و تن تو
چو خوردی صبر کن اندر بریار
که تا یابی تو خود را در بر یار
حقیقت بیخودی این سر نماید
ترا این سر کل ظاهر نماید
حقیقت بیخودی تو حضور است
وگرنه درخودی عین نفور است
حقیقت بیخودی دان سرّ اسرار
ورگرنه در خودی مانی گرفتار
کمال بیخودی وصل است بنگر
مر این معنی ما اصل است بنگر
کمال بیخودی اکسیر ذاتست
در این معنی چو سالک رانجاتست
اگر بیخود شوی این سر بدانی
ز پنهانی خود ظاهر بمانی
اگر بیخود شوی زینمی که گفتم
نمایم بیشکی راز نهفتم
اگربیخود شوی با او بمانی
بجز او در همه عالم ندانی
اگر بیخود شوی او خود بماند
بجز واصل در این معنی نداند
که اندر بیخودی درمان عشق است
کسی داند که در فرمان عشق است
چو در فرمان عشق آئی فنا گرد
ولی باید که باشی صاحب درد
چو در فرمان عشق آیی بمعنی
تو باشی آنگهش دیدار مولی
چو در فرمان عشق آئی به بین خود
بجز عین الیقین اندر یقین خود
چو در فرمان عشق آئی برستی
همه معشوق خود بینی و رستی
چو در فرمان عشق آیی حقیقت
شود باقی ترا عین طبیعت
توی معشوق و عاشق در میانه
یکی باشند صورت در میانه
یکی باشند هر سه اندر این راه
نباشد هیچ چیزی جز رخ شاه
یکی باشید سه دیدار کرده
به بینی خویشتن بردار کرده
چه دانی شیخ کاین معنی چگونه است
که ازعقل این معانی کل برونست
نیارد عقل بردن ره در این سر
کجا این سرو را گردد بظاهر
نیارد عقل پی بردن درین راز
وگرنه پرده کی آید دگر باز
چو گردد محو عشق آید پدیدار
حقیقت عشق را گردد خریدار
فنا باقیست گر تو راه بینی
فنا بنگر که بیشک راه بینی
فنا باقیست مردان جمله دانند
که جز عین بقا آن را ندانند
فنا باقیست گر گردی فنا تو
خدا گردی و گردی در بقا تو
فنا باقیست کلی در بقایش
بقا بینند آنگه در بقایش
در اینجا باش در عین فنایت
خدا را مینگر عین بقایت
ز ناگه عین مستی شور آرد
ترا در عین مستی زور آرد
در آن شور ار شوی بیدار باری
چنین بنگر حقیقت مردکاری
در آن شور ار شوی آگاه معنی
تو باشی در حقیقت شاه معنی
در آن شور ارشوی از خود برون تو
یکی بینی حقیقت کاف و نون تو
در آن شور ار شوی آگاه در دین
یقین گردی تو اندر عین تحسین
در آن شورت یکی آید پدیدار
خدایت بیشکی آید پدیدار
در آن شورت در آن یکی نماید
ترا از بود خود اندر رباید
همه مردان چو در اینجا رسیدند
بجز حق هیچ اندر خود ندیدند
همه مردان در اینجا گه شده کل
فغان کردند از کل همچو بلبل
همه مردان در اینجا دردم لا
حقیقت محو گشته بر دم لا
حقیقت شیخ در این معنی عشق
یکی بوده است او را هستی عشق
یقین خوانند آنرا سالکان ذات
که اعیانست اندر نور ذرات
که بیند آنکه او باشد حقیقت
عیان هم ذات بشنو از شریعت
اگر تو دم زنی اینجایگه تو
بریزد خون شهت اینجا گه تو
در آن مستی حقیقت در نظر هست
کسی کو را ردر این معنی خبر هست
از آن اولش لطفست آخر
دگر قهر است اگر بینی تو ظاهر
ولیکن در شریعت این دو خوانند
ولیکن سالکان جز یک ندانند
حقیقت لطف و قهرش در یکی دان
تو لطف و قهر ذاتش بیشکی دان
چو لطف و قهر او یکسانست با هم
چرا باید ترا خوردن درین غم
ز لطف و قهر جانان شاد میباش
چو منصور از جهان آزاد میباش
ز لطف و قهر جانان در یکی شو
مکن سستی و آخر پیش بین شو
شراب قهر خواهی خورد ناچار
چنین خواهد بدن در آخر کار
سرانجام همه عالم چنین است
کسی داند که در عین الیقین است
سرانجامت چنین خواهد بدن شیخ
در آخر کل یقین خواهد بدن شیخ
چنین خواهد بدن در آخر کار
ولی در مرگ باشد عین دیدار
کسانی کاندرین دار فنایند
بصورت نقش زهدی مینمایند
از این معنی کجا آگاه گردند
ولیکن گرد دید شاه گردند
بمیر از خویش تا باقی بمانی
نظر در منظر ساقی بمانی
بمیر از خویش اگر تو مرد راهی
که اندر مرگ یابی هرچه خواهی
بمیر از خویش تا یابی بقایت
که در مردن بیابی کل لقایت
بمیر از خویش و نقش از عشق بردار
طمع ازدید نقش خویش بردار
بمیر از خویش تا زنده بمانی
یقین یابی لقای جاودانی
بمیر ای شیخ پیش از مردان خویش
حجاب صورتت بردار از پیش
بمیر از خویش و بنگر جان جانت
که جان جان کند کلی عیانت
بمیر از خویش شیخ وذات شو تو
عیان جمله ذرات شو تو
بمیر از خویش شیخا حق ببین هان
حیات اینجاست در عین الیقین هان
چو میخوردی بمیر از خویش اینجا
که بینی جملگی در خویش اینجا
کسانی کین می دلدار خوردند
در آن مستی بر دلدار مردند
کسی کین می خورد از خود بمیرد
حقیقت دان که هرگز مینمیرد
بسی خوردند نیمی از کف دوست
برون رفتند کل از کسووت دوست
بسی خوردند و حیرانند اینجا
بجز جانان نمیدانند اینجا
بسی خوردند و در عین حیاتند
نیارم گفت اگر وی در مماتند
بسی خوردند و رفتند از میانه
رسیده درحیات جاودانه
بسی خوردند و آگاهند از شاه
حقیقت شاه میخواهند از شاه
بسی خوردند و در عین وصالاند
ز زخم تیغ تیز اینجا ننالند
بسی خوردند ازین می شیخ عالم
ولی چون من که زد اینجایگه دم
بسی خوردند تا دیدند رویم
یقین امروز اندر گفت و گویم
همه زین جام می با بهره هستند
کسانی مست و دیگر نیم مستند
کسی باید که این می را بنوشد
که همچون من بجان و دل بکوشد
یکی گردد در این بازار معنی
اناالحق گوید او بردار معنی
یکی باید که چون من در میان او
دمد در عین مستی جان عیان او
بصد جان من خریدم جان جانان
از آن دیدم حقیقت جام جانان
بصد جان من خریدستم یکی جام
که تا جامم شکست اندر سرانجام
ز جام آخرم کن مست ساقی
مرا داد و در آنم کرد باقی
مرا جامی از آن خمخانه آورد
حقیقت نوش کردم از سر درد
چو کردم نوش بیرون یافتم خود
شدم فارغ یقین از نیک و از بد
چو کردم نوش جامی بود پرنوش
بجز ساقی جهان کردم فراموش
چو کردم نوش آن جام همایون
حقیقت یافتم عالم دگرگون
به آخر چون مکان کون گشتم
حقیقت صد هزاران لون گشتم
نمود خویش دیدم جمله اشیا
حقیقت آمدم در جمله پیدا
همه خود دیدم و ذات خداوند
مرا با ذات بود اینجای پیوند
ابا دلدار آنجا راز گفتم
ز هر شرحی ابا او بازگفتم
نیارم وصف کردن کین دراز است
که این معنی نه از عین مجاز است
نیارم وصف کردن این بیکبار
ولیکن تو ز هر معنی خبردار
دمادم سرّ معنی آشکار است
ز معنی راز پنهان آشکار است
چو شیخ این جام عین وصل آمد
نمودم در یکی در اصل آمد
نظر کردم بجانان بود جانم
تنم بد آشکارا و نهانم
نظر کردیم جانان بود منصور
ولی پیدا و پنهان بود منصور
ز پیدائی چنان یکتا نمودم
که چشم عقل و دل شیدا نمودم
نبود و بود گشتم درمیان من
نظر کردم همه کون و مکان من
یکی دیدم وجود خویشتن من
از آن کردم سجود خویشتن من
از اوّل بود هستی آخر کار
اناالحق گفت جانانم بیکبار
رخم بنمود تا شیدا بماندم
من اندر عقل ناپیدا بماندم
نه عقلم بود اندر سرّ جانان
اناالحق گفت و بنمودم بدینسان
بعقل این راز شیخا کس نیابد
مگر آنکو خود آید عشق یابد
اگر نه از عشق بودی رهبر اینجا
کجا بگشود می من بی در اینجا
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در معنی وسقاهم ربهم شراباً طهورا فرماید
چو جام ما خوری اندر خرابات
ترا من محو گردانم سوی ذات
چو جام ماخوری در عز و در ناز
نقاب هستی از پیشت برانداز
چو جام ما خوری و مست گردی
تو گردی نیست و آنگه هست گردی
مکن هستی و در عین ادب باش
مکن اسرار ما ای شیخ دین فاش
مکن اسرار ما فاش اندر اینجا
وگرنه این چنین باش اندر اینجا
بسی مردان ره اینجام خوردند
هم اندر جایگاه خویش مردند
تو گر اینجا خوری از خود بمیری
ولی در ذات من هرگز نمیری
چنین دان شیخ اندر جام هستی
ز آغازت به بین انجام هستی
شریعت گفتم آنگاهی حقیقت
نمودم جملگی دید دیدت
ادب داران ما در عز و در ناز
شدند اینجا زدید ما سرافراز
ادب داران ما در عین تقوی
مرا دیدند اندر عین دنیا
ادب داران ما در خود رسیدند
جمال ما در این معنی بدیدند
ادب داران ما واقف نبودند
یقین در عشق ما واصف نبودند
ادب داران ما در عین ذاتند
اگرچه بیشکی اندر صفاتند
که با ایشان یقین گفت و شنیدم
صفات و ذات ایشانست دیدم
صفات ذات ایشان جمله مائیم
که در ایشان جمال خود نمائیم
نبیند ذات ما جز مرد واصل
چو مقصودش بود اینجای حاصل
کسی کز ما در اینجا گاه دم زد
حقیقت کام دید از ما چو بستد
مراد خویش از ما اندر اینجا
حجابش برگرفت از پیش اینجا
منم در جمله پیدا و نهانی
چه در صورت چه در عین معانی
خداوند نهان و آشکارم
که درهر جایگه بی گفت یارم
احد خوانندم از جان ذات بینان
یکی دانند مر صاحب یقینان
ازل را با ابد پیوند دادم
نه زن نی یار و نی فرزند دارم
کنون از عشق خود اندر سردار
همی گویم دمادم سرّ اسرار
همه اسراربینان بیچه و چون
نمایم از عیانم ذات بیچون
کرا بنمایم اینجا گاه دیدار
که باشد با من اینجا صاحب اسرار
یکی داند مرا بی یار و پیوند
منزه از زن و از خویش و فرزند
یکی داند مرا در بینیازی
کنم او را حقیقت کارسازی
یکی داند مرا در بود جمله
یکی بیند مرا معبود جمله
یکی داند مرا در جمله پیدا
من او را باشم اینجا گاه پیدا
یکی داند مرا در پادشاهی
ورا بخشم من او را دستگاهی
یکی داند مرا جان بخش مطلق
حیات جاودانی بخشم الحق
یکی داند مرا بیجسم اینجا
حقیقت بینمود اسم اینجا
چنان دانم که من هستم دگر نیست
بجز من نفع و خیر و خیر و شر نیست
منزه ذاتم ومن بیچه و چون
مرا دارندهٔ این هفت گردون
منزه داندم از عین دیدار
مرا درجمله او داند پدیدار
حقیقت شیخ اینم راز بنگر
مرا بییار و بی انباز بنگر
حقیقت این شناس از من توواصل
که تا گردد ترا مقصود حاصل
چو مقصود تو اینجاگه عیانست
چنین اینجا درین شرح و بیانست
چو مقصود تو اندر اصل مائیم
که بود خویش در کل مینمائیم
بباید گفت تا تو هم بیابی
تو ریشی ریش را مرهم بیابی
منت مرهم نهم اندر دل ریش
من اکنون بیشکت بردارم از پیش
حجابت دور گردانم در اینجا
که من درد تو و درمانم اینجا
دوای درد تو عطار آمد
حقیقت مرد این اسرار آمد
دوای درد تو اینجا منم دان
دوای درد تو اینجا کنم هان
دوای درد عشاق جهانم
ازیرا من طبیب غمگنانم
دوای درد را درمان کنم من
ترا این درد عشق اسان کنم من
دوای درد تو خواهیم کردن
یقین فرمان تو خواهیم کردن
یقین ای شیخ دیندار خدائی
تو اینجا گاه هم درد و دوائی
ز معنی کن دوای درد اینجا
که تا آیی حقیقت فرد اینجا
ز معنی کن دوای خویش اینجا
که تا آیی حقیقت پیش اینجا
ز معنی کن دوای خویش ای شیخ
به بین اینجا خدای خویش ای شیخ
دواباتست و درد اینجای با تست
دواباتست و فرد اینجای با تست
دوا با تست اگر بینی حقیقت
دوای تو بود دید شریعت
دوای تو بود آن ماه رخسار
نماید اندر اینجا گاه دیدار
ترا دیدار بنمودست یارت
در اینجا گاه گشته آشکارت
ترا دیدار بنموده است آن ماه
دمادم میکند از خویش آگاه
ترا دیدار بنموده است جانان
درت اینجای بگشوده است جانان
ترا دیدار بنمود و تو دانی
ز هستی اندرین پرده نهانی
دوا کن در دو بنگر در درونت
که بنموده است یار رهنمونت
دوا کن درد و بنگر در رخ یار
که درمانت شود کلی پدیدار
دوا کن درد شیخاهم در اینجا
که جانانست در دید تو پیدا
دوا کن دردو اینجا روی او بین
ز روی او تو هر چیزی نکو بین
تو تا واصل نگردی در بر یار
دوای درد کی آید پدیدار
دوای درد تو دیدار یار است
که درجان و دل تو آشکاراست
دوای درد تو جان جهان است
کی اینجا گه ترا عین العیان است
دوای درد تو اویست بنگر
که در تو هست اینجا یار ناظر
دوای درد تو اویست الحق
که اینجا میزند در تو اناالحق
به از این دم دم دیگر دهد دست
که در دیدار تو یار است سرمست
دم بهتر از این دم مینیابی
که او با تست تو عین خدائی
به از این دم که جانانست با تو
یقین در پردهٔ اعیانست با تو
تو اینجا نقد داری شیخ دلدار
چرا یکدم نگردی شیخ بیدار
بنقد امروز داری روی جانان
ستادستی تو اندر سوی جانان
تو با یاری و یار اینجاست پیدا
ترادر جان نموده روی زیبا
از آن در دردیاری باز مانده
که بی او میشوی در آز مانده
از آن دردردیاری زار و مجروح
که نی دل بینی اینجا گاه و نه روح
دوایت آن زمان باشد به آفاق
که چون منصور گردی از همه طاق
دوایت آن زمان باشد حقیقت
که گردانی تو محو اینجا طبیعت
دوایت آن زمان آید ز توحید
که در یکی شوی از عین تقلید
دوایت آن زمان باشد ز اسرار
که گردی از وجودت ناپدیدار
دوایت آن زمان باشد که در ذات
حقیقت محو آری جمله ذرات
یکی بینی تو اندر جزو و در کل
برون آئی بیکباره ازین ذل
چنین کن شیخ این جا بادواگرد
چو من در بود کل کلی خدا گرد
در او گم شو دراینجا در عیان باز
که تا گرداندت از خود سرافراز
تو دراو گم شو آنگه پرده برگیر
پس آنگه یار را بیچون ببر گیر
تو در او گم شو و محو هوالله
حقیقت گرد و آنگه باش الله
تو در او گم شو و دیدار بنگر
درآ در خویشتن اسرار بنگر
تو در او گم شو و صورت رها کن
بجز او صورت اینجا گه فداکن
تو در او گم شوی نابود گردی
حقیقت درخدائی فرد گردی
دوائی این چنین است گر بدانی
یقین این از یقین است گر بدانی
فنا شو شیخ تا بینی دوایت
که این عین دوا آمد شفایت
فنا خواهی شد ای شیخ جهان تو
نمودم این زمانت جان جان تو
چو او با تست و تو با او چه جوئی
بگو عطار کآخر چند گوئی
بسی گفتیم و دل آرام نگرفت
ز ساقی دمبدم جز جام نگرفت
دوای درد ما یار است ای شیخ
که اندر ما پدیدار است ای شیخ
دوای درد ما دیدار اویست
که او درجان ما در گفت و گویست
دوای درد ما او بود دیدم
بسی در جان یقین گفت و شنیدم
دوای درد ما او بود اینجا
دوا کرد و رخم بنمود اینجا
دوا کردم در این دست بریده
بسی اسرارها زویم شنیده
دوا کردم در اینجا یار عشاق
حقیقت شیخ اندر دار عشاق
دوای درد مااکنون رخ اوست
قرار جانم اینجا پاسخ اوست
دوای درد ما اکنون پدیدار
شد ای شیخ جهان اندر سر دار
دوائی کردم از دست بریده
دل و جانم شد اینجا آرمیده
دل و جانم ازو اندر قراراست
که دیدارم در اینجا آشکار است
قراری یافت دل از روی جانان
یکی میبیند از هر سوی جانان
قراری یافت دل در نزد عشاق
که شد درجان جان امروز کلی طاق
قراری یافت دل از گفتگویش
که دید آن رخ که بددرآرزویش
قراری یافت دل در قربت او
که این دم واصفست از حضرت او
قراری یافت دل از دید دیدش
که در اینجا عیان جانان بدیدش
قراری یافت دل در سرّ بیچون
که جانان یافت اینجا بی چه و چون
قراری یافت دل تا واصل آمد
که جانانش همین جا حاصل آمد
قراری یافت دل از ذات پاکش
که بیرون رفت او از آب و خاکش
قرار دل ز دیدار است دیدیم
بسی اسرار از جانان شنیدیم
قرار جان یقین خواهد بدن زود
که گردد محو کل در ذات معبود
قرار جان بود اندر سوی ذات
چو فارغ گردد از دیدار ذرات
قرار جان بود محو هوالله
که گردد در یکی او بیشکی شاه
قرار جان بود آن دم ز دیدار
که منصورش بسوزد در تف نار
حقیقت ذات جمله بیقرارند
اگرچه جمله در دیدار یارند
زمین و آسمان هم بیقرار است
همه در گردش ناپایدار است
همه چیزی که بینی شیخ بیچون
ز دید خویش خواهد شد دگرگون
ز اول هرچه بینی هست آخر
ز اوّل جملهشان دلدار ظاهر
ز اول جمله در اینجاست بیشک
در آخرجان جان پیداست بیشک
زوالی گر نباشد آخر کار
کجا جانان شود اینجا پدیدار
زوالی گر نباشد در حقیقت
بماند جاودان عین طبیعت
محال است اینکه صورت بازماند
چو گردی محو آنگه راز داند
حقیقت محو خواهد گشت جمله
در اینجا تا چه خواهد گشت جمله
هر آن تخمی که کارند آن برآرد
ولی در عاقبت پائی ندارد
فنا به از چنین صورت نماندن
بجان باید در این حضرت بماندن
فنا به در ره مردان هوشیار
که یار اندر فنا آید پدیدار
فنا به در ره مردان رهبر
فنا بوده است اندر بود بنگر
فنا به هان فناشو آخر کار
نمود خود از این پرده برون آر
نخواهد بود چیزی تا ابد هان
حقیقت خوب و زشت و نیک و بدهان
دو روزی صبر کن در گردش دور
که آنگاهی رسی در جملهٔ غور
دو روزی صبر کن در بود و نابود
که در آخر بیابی جمله مقصود
دو روزی صبر کن در هجر جانان
که دیدارت دهد در آخر آن
دو روزی صبر کن در تنگدستی
که چون گردی فنا از غم برستی
دو روزی صبر کن تا جان برآید
ترا هر محنت و اندوه سرآید
دو روزی صبر کن تا نیست گردی
ز هستی جزو و کل اندر نوردی
دو روزی صبر کن کت بودنی نیست
در آخر چون به بینی جمله یکیست
دو روزی صبر کن در محنت یار
که در آخر بیابی قربت یار
دو روزی کاندرین روی جهانی
بکن صبری ز عشقش تا توانی
دو روزی کاندرین روی زمینی
قناعت کن اگر صاحب یقینی
قناعت کن در این دار فنا تو
که خواهی رفت در دار بقا تو
قناعت کن تو چون مردان عالم
میان غم در آن غم باش تو خرم
قناعت کن که تا گردی مصفا
چرا باشی تو در اسم و مسما
قناعت کن چو یارت در کنار است
مخور غم جان که جانان آشکار است
قناعت کن چو یارت هست در بر
تو با اوئی و او اندر برابر
قناعت کن بدین چیزی که داری
که این را نیست جانا پایداری
همه روی جهان در عین ماتم
همی بینم در اینجا گه دمادم
نه من در غم بماندستم گرفتار
نه هم در بند خود مانده است دلدار
نه من بردارم اینجا در حقیقت
که بردار غمند اهل طریقت
همه کار جهان بادرد و سوزاست
غم و اندوه نه یک دم نه دو روز است
غم و اندوه جاویدان نماند
نمود نیک و بد یکسان نماند
چرا غم میخوری ای شیخ در دهر
تو لطف یار بین وبگذر از قهر
ترا لطفست اینجا گه نموده
تو در قهری و در جهلی چه بوده
نه آخر علم به از جهل باشد
کسی داند که آنکس اهل باشد
خدابین باش ای شیخ جهان تو
مخور غم اندر این دور زمان تو
چو دردت با دوا آمد مخور غم
که ناچیز است این دوران عالم
حقیقت رو تو در عین شریعت
تو دنیا سر بسر میدان طبیعت
طبیعت دان همه دنیای غدار
که ماندند انبیا در وی گرفتار
طبیعت دان تو هر چیزی که بینی
بجز حق هیچ اگر صاحب یقینی
طبیعت مرد از حق دور دارد
کسی داند که عین نور دارد
که اینجا گاه هست اندر کمین تو
طبیعت دان عزازیل لعین تو
بدو مگرو که او مردودراهست
بمانده دور از نزدیک شاه است
ازو دوری گزین چون انبیا تو
که گرداند ز ناگه مبتلا تو
ازو دوری گزین مانند مردان
رخ از او تو بقول حق بگردان
ازو دوری کن و او را رها کن
رخ از دنیای دون سوی خدا کن
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در نموداری یقین میان جان ودل و فرق در میان اینها
بجان و دل قدم زن اندرین راز
بجان و دل نگر انجام و آغاز
بجان و دل درین ره بازبین تو
ز جان و دل تمامت راز بین تو
چو جانت واصل عهد الست است
از آن فارغ درین صورت نشسته است
چوجان تست اصل ذات جانان
نموده رخ درین ذرات جانان
چو جان تست اصل ذات بیچون
چرا گوئی که این چونست و آن چون
همه در چون و چه افتادهٔ تو
از آن در چون و چه آزادهٔ تو
ز چون و چند در آخر چه دیدی
بگو با من که در آخر چه دیدی
همه اندر چه و درچند وچونند
از آن در نفس کافر سرنگونند
ترا چون نفس سگ گور است اینجا
از آن جایش یقین گور است اینجا
ترا چون نفس سگ کردست صیدت
از آن بستست اندر بند قیدت
ترا تا نفس باشد با تو همراه
نخواهی یافت اینجا رؤیت شاه
ترا تا نفس باشد هم جلیست
نیاری دید دیدار نفیست
تو نفس سگ برون گردان در اینجا
که بی نفس آئی اینجا گاه یکتا
بماندی ره نمیدانی چه گویم
حقیقت دیده نتوانی چه گویم
بماندی همچو یوسف در بُن چاه
بکن صبری که در آخر شوی شاه
بماندی همچو یوسف زار و مسکین
که تا برتخت بنشینی به تمکین
بماندی همچو یوسف مبتلا تو
برون خواهی شد از چاه بلا تو
در آخر میندانی اول خویش
که از نفست حجابی آمده پیش
حجاب یار جاویدان نماند
چنین بیچارگی یکسان نماند
خلاصی هست عاشق را از این چاه
چو شاهش افکند از چاه درچاه
خلاصی هست عاشق را بآخر
که شاه جانش گردد دید ظاهر
خلاصی هست عاشق را ز زندان
چو بیرونش کند از حبس جانان
درین ره چون خلاصت گشت پیدا
نمانی آن زمان از دید یکتا
خلاص عاشقان اندر بلایست
فنا دیدن یقین عین بقایست
خلاصی هر چه میبینی همین است
کسی کین دید در عین الیقینست
تو تا با صورتی نبود خلاصت
همی گویم در اینجا گه خلاصت
تو گر خواهی خلاص خویش اینجا
بباید مردنت از پیش اینجا
ز دید خود بمیر و جان جان شو
ازین تاریکی آنگاهی عیان شو
ز دید خود بمیر وزنده دل گرد
که باشد زنده دل در عشق کل فرد
ز دید خود بمیر و گرد باقی
که تا مانی حقیقت فرد و باقی
ز دید خود بمیر و پرده بگسل
که بی این پرده خواهی گشت واصل
ز دید خود بمیر و آشنا شو
توئی از دید صورت کل خدا شو
ز دید خود بمیر ارکاردانی
که چون مردی پس آنگه بازدانی
ز دید خود بیمر ای عاشق مست
که در مردن یقین آبت دهد دست
ز دید خود بمیر و گرد جاوید
که خواهی بود در آخر تو خورشید
ز دید خود بمیر و جان جان شو
چو خورشید جهان در کل عیان شو
ز دید خود بمیر و جمله ذرات
که درلاگردی آن گاهی بکل ذات
چو مردی زندهٔ جاوید گشتی
بنورت بیشکی خورشید گشتی
چو مردی زنده مانی جاودان تو
که باشی باشی آنگه جان جان تو
چو مردی زنده مانی تا ابد دوست
بمانی فارغ از نیک و بد دوست
چو مردی زنده مانی در بر یار
ترا آن یار هر دم هست دلدار
چو مردی باش تا یابی تو خود هان
حقیقت بود بود از دید جانان
چو مردی زنده مانی در خداوند
شوی فارغ ز چون و آنگاه از چند
ز بود خود اگر داری خبر تو
بمیرد باز ره از نیک و بد تو
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
قال النبی صلی الله علیه و آله موتواقبل ان تموتوا
ز موتوا قبل اگر آگاه کشتی
بمیر از خود که بیشک شاه گشتی
ز موتوا قبل اگر آگاه عشقی
بمیر از خود که بیشک شاه عشقی
ز موتوا قبل اگر میدانی این راز
بمیر آنگه به بین انجام و آغاز
ز موتوا قبل اگر دانی حقیقت
بباید مرد اینجا از طبیعت
ز موتوا قبل اگر از خود بمیری
توبه از بدروخورشیدی منیری
بمیر ای شیخ و بی او زندگانی
مکن در صورت و در این معانی
بمیرای شیخ بیش از آنکه میری
اگر مرد رهی از جان بمیری
بمیر ای شیخ پیش از مردن خویش
حجاب زندگی بردار از پیش
بمیر ای شیخ چون منصور حلاج
که بینی بیگمان بر فرق جان تاج
بمیر ای شیخ کین عین الیقین است
که این عین الیقین راه بین است
همه از مرگ ترسانند اینجا
که سرّ آن نمیدانند اینجا
همه از مرگ ترسانند از خویش
که سیری این چنین دارند از پیش
همه از مرگ ترسانند مانده
ولیکن مررموز آن نخوانده
همه از مرگ ترسانند چون بید
که کی ذره رسد در سوی خورشید
اگر آگه شوند اینجا یقین باز
ازین مرگست آخر عزت و ناز
اگر آگه شدی اینجا بدانند
که از سرش سر موئی بدانند
ازین مرگست آخر زندگانی
بقای صرف و ذوق جاودانی
ازین مرگست اینجادیدن ذات
نمیدانند از آن مانند ذرات
ازین مرگست بیماری عقبی
توخوان و دان یقین اسرار مولا
ازین مرگست آخر دید جانان
یکی بیند آنگه عین اعیان
نه مرگست اینکه عین زندگانی است
فراقی نیست عین شادمانیست
نه مرگست اینکه او را مرگ خوانند
که این مر عاشقانرا برگ خوانند
نه مرگست اینکه برگ عاشقانست
هر آنکو مرگ خواهد عاشق آنست
نه مرگست اینکه تجرید است عشاق
نه اندر مرگ توحید است عشاق
نه مرگست اینکه دیدار خدایست
که اندر مرگ اسرار بقایست
نه مرگست این حقیقت شیخ عالم
که سالک میرسد دربود آن دم
هر آن کو مرگ اینجا گاه بشناخت
بمرد از خویش وانگه سربرافراخت
هر آنکو مرگ اینجا دید اعیان
بماند تا ابد در عشق پنهان
هر آنکو مرگ اینجا دید تحقیق
بمرد از خویش و آنگه یافت توفیق
هر آنکو مرگ اینجا جاودان دید
عیان مرگ دید و جان جان دید
هر آنکو مرگ اینجا دید راحت
رسید از عشق در عین سعادت
هر آنکو مرگ اینجا آرزویست
زپیش اندیشی اندر گفت و گوی است
حیات طیبه در مرگ دریاب
بکن بود خود اینجا ترک دریاب
حیات طیبه مرگست اینجا
شوی بیشک خبردار اندر اینجا
حیات طیبه یابی در آن دم
که گردد محو اینجا گاه آندم
حیات طیبه داری چو مردی
ز مردان بیشکی تو گوی بردی
ز مردن میرسی سوی حیاتت
در آنباقی بود عین نجاتت
ز مردن زندگی جاوید حاصل
نداند این معانی جز که واصل
ز مردن آخر کار اندر اینجا
شوی بیشک خبردار اندر اینجا
خبر در مرگ یابی آخر کار
که بیصورت شود جانان پدیدار
خبر در مرگ یابی واصل کل
حقیقت مرگ را بین حاصل کل
خبر از مرگ دار و جان برافشان
که از مرگ آنگهی گردی تو جانان
خبر از مرگ دار ار مرد رازی
چه باشد جان و سر کاینجا نبازی
خبر از مرگ داری شیخ آگاه
بمردم تا بدیدم من رخ شاه
بمردم پیش از آن کاینجا بمیرم
از آن فارغ من از شاه و امیرم
بمردم تا بماندم زندهٔ دوست
بمرد از جسم و از جان بندهٔ دوست
بمردم تا بماندم جاودان من
شدم در جاودانی جان جان من
بمردم تا بماندم ذات باقی
حیاتی دیدم اندر ذات باقی
بمردم تا شدم از خود خبردار
از آن اسرار کل گفتم در این دار
بماندم تا شدم هستم بقا من
نمودم حق عیانم از لقا من
بمردم تا خبر دارم ز هر چیز
نه بینم اندر اینجا جز یکی نیز
بمردم تا شدم ذات خداوند
برون جستم بیکباره ازین بند
بمردم تا شدم خورشید تابان
بماندم تا ابد جاوید جانان
بمردم تا شدم دیدار بیچون
بگفتم با تو این اسرار بیچون
بمردم تا شدم اعیان در اینجا
نمودم خویش را جانان در اینجا
بمردم تا شدم عین بقا من
ز مرگ اینجا عیان دیدم بقامن
بمردم زنده اندر مردگی شیخ
نباشم اندرین افسردگی شیخ
فسرده دان کسی کز خود نمیرد
حقیقت دوست اندر برنگیرد
فسرده آنکسی باشد درین راه
که نبود او زسرّ مرگ آگاه
فسرده آنکسی باشد بمعنی
که از خود مینمیرد سوی دنیی
چرا دل بستهٔ در درد و در رنج
نتازی هیچ اندر سوی این گنج
چرا دل بستهٔ در عین خواری
از آن پرگار سیرت برقراری
چرا دل بستهٔ در محنت و غم
از آن افتادهٔ در انده و غم
چرا دل بستهٔ اندر بلا تو
از آنی دایم اینجا مبتلا تو
چرا دل بستهٔخوار و شکسته
در اینجا کمتر از نشخوار کشته
چرا دل بسته در عین زندان
دمادم میبری جور فراوان
چرا اندوه تست از شادمانی
که در دنیا کنی آخر ندانی
که از دنبال هر شادی غمی هست
پس این شادی رها کن جان تو از دست
از آن شادی که دارد عین دنیا
چه بریابی تو اندر عین عقبی
اگر میدانی این معنی تو ره بر
مکن شادی درین بار آدمی سر
میان خاک شادی کرده آغاز
خبر نایافته ز انجام و آغاز
ترا آخر ز شادی چیست آخر
که در دنیا نخواهی زیست آخر
اگر صد سال مانی رفت باید
میان خاک و خونت خفت باید
اگر صد سال مانی میروی تو
زمانی گوش کن تا بشنوی تو
اگر صد سال مانی مُرد خواهی
اگر هستی گدا ور پادشاهی
اگر صد سال مانی درجهانت
بباید رفتن از اینجا جهانت
اگر صد سال مانی در حقیقت
حقیقت محو خواهد شد طبیعت
اگر صد سال خواهی در یقینت
بباید رفت در زیر زمینت
اگر صد سال مانی نیز و پنجاه
بباید مردنت اینجای ناگاه
بباید مرد ازین صورت یقین شیخ
تو باش از مرگ در عین الیقین شیخ
یقین ازمرگ اینجا گاه دریاب
تو از مردان یقین اینجا خبریاب
یقی از مرگ تو آگاه گردی
بمرگ اینجا به کلی شاه گردی
یقین مرگ بین و زنده دل باش
که چون مردی بخواهی دید نقاش
بمیر و زنده شو اینست معنی
بمردن بین تودلدارت بعقبی
بمیرد زنده شو اینست روحت
ابی صورت یقین عین فتوحت
بمیر و زنده شو بیمنتها تو
که تا رسته شوی شیخ از بلا تو
بمیر و زنده شو بیصورت اینجا
نظر کن بعد از این منصورت اینجا
بمیرو زنده شو از ذات بیچون
چو خور تا بنده شو از ذات بیچون
اگر میری نمیری نیز شاهی
خدائی بینی ازدید الهی
الهی یافتی اینجا بگو هان
زنی دم از وصول سرّ قرآن
حقیقت کل شوی خواننده دوست
وزو هر نکته داننده دوست
حقیقت کل شوی اینجا یقین دان
که خواهی گشت محو ذات جانان
همه ذرات خواهانند فی الله
در آخر جمله از محو هوالله
همه ذرات ما اندر نمودار
فنا دیدند راز و هست دیدار
از آن از مرگ بیشک زندگانیست
که این غمها به آخر شادمانیست
در آخر راحتست از ذات تحقیق
یکی خواهد شدن ذرات تحقیق
در آخر رستگاری سوی ذاتست
یقین میدان که دنیا کوی ذاتست
در آخر رستگاری دید خواهی
چنان خواهم که کل توحید خواهی
مگردان رخ ز توحید آخر کار
یکی میدان یکی دید آخر کار
یکی دید است آخر چون بمردی
اگر از دید دیدی گوی بردی
یکی دید است آخر گر به بینی
یکی دید است گر ظاهر به بینی
یکی دید است از آن شو در عیان گم
که درآن میشود جان و جهان گم
یکی دید است از اعلی به اسفل
از آن دیدار بین اسرار اول
یکی دید است اندر وی فنا گرد
کز آن دیدی از آنجا گاه شو فرد
یکی دید است بیچون گر بدانی
درین دید صور بیشک توانی
یکی دید است بیچون راست بنگر
که اندر جزو وکل یکتاست بنگر
یکی دید است اندر وی دوئی نیست
درو دیدار مائی و توئی نیست
یکی دید است توحید است نامش
از این معنی عیان دید است نامش
یکی دید است از آن معبود گویند
باسم اینجا همان معبود جویند
که آن معبود اینجا باز یابی
ز بود خویشتن این راز یابی
ز بود خود مشو بیرون و بنگر
که اندر تست آن بی چون و بنگر
ز بود خود مشو بیرون در اینجا
در اینجا بازبین بیچون در اینجا
تو از بود فنا معبودمی بین
وزینجا گه زیان و سود می بین
زیانت نفس دان و سود جانت
حقیقت راهبر معبود جانت
در اینجا گر بجان پیوند جوئی
همه با تست اینجا پس چه جوئی
حقیقت شیخ گفتم سرّ اسرار
ز مرگت کردم اینجا گه خبردار
ز بازیچه است اینجا گاه مر مرگ
بباید کرد اینجا جسم و جان ترک
چو کردی ترک جسم و جان زبودت
یکی باشد حقیقت در نمودت
چو کردی ترک جسم و جان در اینجا
شوی چون اولین یکسان در اینجا
چو کردی ترک جسم و جان حقیقت
حقیقت حق بود بیشک طبیعت
چو کردی ترک جسم و جان بدانی
حقیقت هم بدان راز نهانی
چو کردی ترک جسم و جان به آفاق
تو چون عشاق باشی در جهان طاق
چو کردی ترک جسم و جان بدانی
به بینی آنگهان دیدار مولی
نه آگاهند شیخا در یقین هان
که مرگ آمد نمود جان جانان
نه آگاهند از این جان حقیقت
که این آمد سرانجام حقیقت
سرانجام همه مرگست آخر
که جمله این جهان ترکست آخر
ازین شک آخرت مقصود چبود
زیانت سودتست و سود چبود
که بی صورت تو جان خویش بینی
ز پیدائی نهان خویش بینی
نهانخویش بشناس از عیانت
عیان خواهد بُد آخر مر نهانت
نهان خویش بشناس و یقین بین
گذر کن از صور عین الیقین بین
نهان خویش بشناس از خدائی
مکن یک لحظه ازمعنی جدائی
همی گویم بمیر و زنده دل شو
وگرنه هم در اینجا عینکل شو
بزرگانی کز اینجا گوی بردند
از آن دیدند کز دید ار بردند
چو میدیدند کین دنیای غدّار
نخواهد بودنِ ای شیخ هشیار
دو روزی نزد ایشان چون سرابی
حقیقت مینمود اینجای خوابی
شدند ایشان از اینجا گاه تحقیق
حقیقت خواستند از شاه توفیق
چو توفیق عیانت باز دیدند
ز دید شاه هم شهباز دیدند
حقیقت جبرئیل آمد بر ایشان
ز حق عین دلیل آمد بر ایشان
کنون باید که دل بیدار داری
دل از دنیا به کل بیزار داری
بمیری این زمان از دید دنیا
نه بینی این زمان جز دید مولی
بمیر از خویش و ازدنیا حقیقت
که باید شد سوی مولا حقیقت
جهان هیچست جز مولی نجویند
سخن خود هیچ از دنیا نگویند
تمامت انبیا زین سرّ اسرار
حقیقت از خدا گشتند خبردار
همه از جبرئیل آن پیک حضرت
رسیدند در نمود عزّ و قربت
ز جبریل امین بیدار گشتند
ز بود نفس کل بیزار گشتند
نمود حق بدیدند از یقین باز
در اینجا گه رسیدند از یقین باز
تو بشناس اندر اینجا جبرئیلت
که همراه تو است اینجا دلیلت
دلیلت با تو است و می ندانی
چنین اینجایگه می باز مانی
دلیلت با تو اندر راه معنی
ویست از خیر و شر آگاه معنی
دلیلت با تو اینجا ره برده
ره خود را بسوی شاه برده
دلیلت با تو اینجا در میانست
درین پیدا ترا در جان نهان است
دلیلت با تو و تو بیخبر زو
چنین افتادهٔ در گفت و درگو
دلیلت با تو تو آگاه کرده
همه ذرات تو در راه کرده
تو زوغافل چنین اینجا بمانده
برسوائی درین غوغا بمانده
تو زوغافل چنین مانده در اینجا
فتاده در میان شور و غوغا
تو زو غافل دریغا کو ندیدی
اگرچه وصف او بیحد شنیدی
اگر وصفش کنم چون دانی اینجا
به بیرون راه مینتوانی اینجا
مشو غافل که این معنی یقین است
که او در اندرونت پیش بین است
ترا این جبرئیل اینجا بیاید
که این درهای معنی برگشاید
دمادم میدهد پیغام جانان
همی گوید دمادم نام جانان
تو از پیغام او حرفی ندیده
یقین حرفی تو از وی ناشنیده
همه گفتار ما از اوست امروز
از آن معنی ما نیکوست امروز
همه گفتار ما از او پدید است
حقیقت جمله او گفت و شنیداست
همه گفتار ما از وی عیانست
دمادم از درین شرح و بیانست
اگر از گفت او راهی بری تو
نمود او در اینجابنگری تو
دمادم اندر اینجا اوبگفتار
همی گوید درونم سرّ اسرار
ز گفتارش یقین اینجا جنیدم
بدام او بمانده خار و قیدم
که داند تا مر اینجا گه بنمود
حقیقت چون بدیدم ذات کل بود
حقیقت سالکان در دید او یار
شدند اینجا ز جسم و جان سرافراز
هر آنکو دید او بشناخت اینجا
ز دیدش جان ودل دریافت اینجا
گروهی آدمش گویند تحقیق
ز ذات او دمش جویند توفیق
گروهی علت اولاش گویند
گروهی آدم معناش گویند
گروهی گفتهاند اینجاش اعلام
که اینجا میرساند وحی و پیغام
گروهی جبرئیلش گفته ازناز
که بیشک دیده است انجام و آغاز
همه انوار و اسراری که بوده است
حقیقت مرد را اعیان نموده است
تمامت انبیای راز دیده
یقین در حضرت ایشان رسیده
بگفته راز جانان پیش ایشان
ز دید جان بیش اندیش ایشان
خبردار است و چیزی مینداند
بجز حق او ز خود چیزی نخواند
هر آن اسرار کاینجا گفته از یار
کند عشاق را اینجا خبردار
از آنش عقل کل خوانده است منصور
که او از کل نباشد یک زمان دور
از آنش عقل کل گویند از راز
که دیده است از عیان انجام و آغاز
از آنش عقل کل خوانند در دید
که کلی حق نمیبیند ز توحید
از آنش عقل کل خوانند در ذات
که کل میبیند اینجا جمله ذرات
نمود او ز دیدار است جانان
حقیقت صاحب اسرار است جانان
نمود او نداند کس به جز من
کزو شد شیخ مر اسرار روشن
نمود او مرا اینجا یقین است
که اینجا عقل کلم پیش بین است
حقیقت عقل کل بوده است بنگر
یقین الهام معبود است بنگر
از آن حضرت خبردار است اینجا
از آن بیشک پدیدار است اینجا
از آن حضرت خبر او میدهد باز
تو واقف گرد گر میدانی این راز
از آن حضرت ابی چون راز دارد
دمادم مر ترا پاسخ گذارد
خبردارت کند از نیک و از بد
تو اینجا بیخبر مانندهٔ دد
دمادم میخوری در غفلت خویش
جدا مانده چنین از قربت خویش
دمی بااو در اینجا آشنا گرد
که او گرداندت اندر خدا فرد
دمی را او در اینجا باش یکتا
که بنماید ترا نقاش اینجا
تو از الهام بیچون درحقیقت
زمانی گوش میکن بیطبیعت
که تا او می چو میگوید همان کن
بروز اینجایگه مرگوش جان کن
بگوش جان ازو بشنو در اینجا
ازو کن رازها باور در اینجا
دریغا با که میگویم من این راز
که داند تا بداند این یقین باز
کسی درخواب رفته او چه داند
که او در خواب بود خود بداند
مگر از خواب او بیدار گردد
در اینجا صاحب اسرار گردد
چو در خوابی کجا یابی تو معنی
دریغاره نبردی سوی مولی
اگر از عقل کل هستی خبردار
چو ما از عین این هستی خبردار
ابا ما جبرئیل اندر میانست
حقیقت شیخ در شرح و بیانست
ابا ما جبرئیل اینجاست پیدا
یقین اندر عیان ماست پیدا
ابا ما جبرئیل آمد سخنگوی
ره معنی ببرده در سخن گوی
ابا ما جبرئیل اسرار گفته است
حقیقت جمله از دیدار گفته است
همه از یار گفت اسرار با ما
حقیقت بر سر این دار با ما
همه از یار گفت اینجا حقیقت
نمود اینجا گه اسرار حقیقت
همه از یار گفت اینجای با ما
از آن گشتیم از دیدار یکتا
که داند جبرئیلم تا کدامست
که کار از جبرئیل ماتمام است
که داند جبرئیل ما در اینجا
که خواهد مر دلیل ما در اینجا
که داند جبرئیلم شیخ بیچون
بگویم با تو این اسرار اکنون
حقیقت جبرئیلم مصطفایست
که او کل رازدار پادشاه است
حقیقت جبرئیل ماست اینجا
زهر معنی دلیل ماست اینجا
حقیقت جبرئیلش عقل کل بود
از آن پیوسته اندر نقل کل بود
مرا او عین کل اینجاست بیشک
از آنم دیده از دیدار او یک
مرا پیغام او داد از خدائی
مرا بخشید اینجا روشنائی
مرا پیغام او داد از نمودم
در اینجا بود او کرده در سجودم
مرا پیغام او داد از حقیقت
که بیرون آمدم کل از طبیعت
مرا پیغام اوداد از عنایت
رسانید اندرین عین عیانت
مرا پیغام او داد از یکی باز
که تادیدم یکی را بیشکی باز
مرا پیغام او داد از عیانش
که واصل هستم از شرح و بیانش
مرا پیغام اوداده است از دید
که یکی گردد اندر عین توحید
مرا پیغام او داده است اینجا
درم از بود بگشاده است اینجا
مرا پیغام او داده است الحق
که چون حقی ز حق میگو اناالحق
اناالحق من ز قول او ز دستم
یقین در قول وفعل او بدستم
مرا جبریل کلی ذات اویست
از آن اینجا مرادر گفتگویست
مرا بیواسطه اینجا یقین اوست
از آن ای شیخ دین در گفت و گویست
چو او جبریل راه ماست اینجا
یقین جبریل شاه ماست اینجا
زهی جبریل ما به ز آن دیگر
زهی اعیان ما اعیان دیگر
چه میگویم بگو ای شیخ دیندار
که باشد این سخن ما را خریدار
بمگذر این زمان از عقل کل تو
دمادم گوش میکن نقل کل تو
که نقل من همه از مصطفایست
که او جبریل جمله انبیایست
بمعنی و بصورت رهنما اوست
ز عقل کل حقیقت پیشوا اوست
زهی مهتر که منصور است رازست
در اینجا بازبین اعتراز و نازست
زهی مهتر که هستی رهنما تو
گزین انبیا و اولیا تو
حقیقت هرچه بینی مصطفا بین
محمد در همه نور خدا بین
تو منگر هیچ بی احمد در اینجا
ز احمد بنگر اندرهر در اینجا
حقیقت شیخ اندر مجلس ما
حقیقت زر شده از وی مس ما
که بیشک آمد آن را کیمیایست
که او از کیمیای آن بقایست
تو اندر کیمیاگر راه داری
کنی مس را بزرگرهوشیاری
ز دید کیمیای شرع بگذر
که گردد ناگهانت مس چون زر
مس تو از شریعت زر شود هان
ازین سرور مست بازد شود هان
از آن سو مگذر و بنگر درین راز
که گرداند ترا از خود سرافراز
ازین سروردمی بگذر یقین تو
کزو گردی حقیقت راه بین تو
ازین سرور که منصور است برادر
یقین منصور از او آمد خبردار
ازین سرور منم پیروز امروز
بنور عشق او گشته دل افروز
ازین هر دو منم امروز دیندار
اناالحق میزنم از وی درین دار
ازین سرور منم جانان شده کل
ز دید بود خود پنهان شده کل
ازین سرور منم بیشک خداوند
خداوندم چنین کردست در بند
ازین سرور منم واصل در اینجا
ز وصل او گشاده در در اینجا
ازین سرور منم امروز سرور
ز عشقش بازم این جاجان و هم سر
سر و جانم بمهر او ببازم
که جز او نیست اینجا سرفرازم
جمالش در درون جان نهانست
جمالش در همه چیزی عیان است
جمالش در دل و در جان واصل
نمیبینی تو او را شیخ حاصل
ببین تا چند بارت گفتم این راز
نمییابی تو این معنی کل باز
به بین تا چند بارت باز گفتم
در اسرار هر نوعی بسفتم
جنید اینجا ز دید مصطفایست
که اینجا شیخ و پیرو پیشوایست
نه این هر سه یکی باشد ز اعیان
تو دید مصطفی دان دید جانان
جنیدا بهترین دینست احمد
درون دیده ره بین است احمد
هر آنکو مصطفی در خود عیان دید
ز دید مصطفی بس دید جان دید
هر آنکو مصطفا را یافت بیشک
بسوی مصطفا بشتافت بیشک
هر آن کو مصطفی دیده است اینجا
حقیقت عین توحید است اینجا
ز دید احمد مرسل یقین دان
ازو هر مشکلی حل این، یقین دان
اگر اینجا به بینی مصطفایت
همین جاگه به بینی مربقایت
اگر اینجا رخ او باز بینی
درون ذرهها زو راز بینی
اگر اینجا رخ او یافتی باز
بمعنی و بصورت شو سرافراز
الا ای شیخ چونست این معانی
ز من بشنو که چونست این معانی
حقیقت نور ذات آمد محمد
از آن عین صفات آمد محمد
ازو بشناس اینجا قربت دوست
کزو اینجا رسی در حضرت دوست
بدان احمد که احمد یافت در خویش
حجاب عشق را برداشت از پیش
بنورش تا ابد اینجا بقا دید
ز نور عرش اینجا با صفا دید
بنورش راه کرد او سوی منزل
بمنزل در رسید و گشت کامل
بنورش راه شرع حق عیان یافت
بمنزل در رسید و جان جان یافت
بنورش گر در اینجا راز بینی
مر او را هم ز خود می باز بینی
بنورش هرچه دیدم راز دیدم
که او را در حقیقت باز دیدم
ازو من ساختم اینجا اناالحق
مرا برگفت هان برگوی الحق
مرا او گفت چندین بار گفتم
اناالحق شیخ اندر دار گفتم
هر آنچه سرور ما گفت ما را
یقین مانیز آن گفتیم اینجا
ازو گفتیم و از وی باز گوئیم
ازو هر لحظه این سر باز گوئیم
ازو گفتیم ما اینجا حقیقت
مر این سر نهان پیدا حقیقت
ازو گفتیم ما اینجا هوالله
اناالحق ما زدیم از ما سوی الله
کجامردی که اینجا بشنود راز
حقیقت اندر اینجا بنگرد باز
بدین ما که آن دین خدائیست
حقیقت عشق آیین خدائیست
بدین ما اگر ره میبری تو
ز هفتم آسمانها بگذری تو
بدین ما در اینجا سر فرود آر
که از دینم به بینی تو رخ یار
بدین ما هر آنکو رغبت آرد
دمی در دین ما او پای دارد
ز دین ما شود اینجا یقین او
خدا خود میشود اندر یقین او
حقیقت مستی اندردین ماهست
در آخر نیستی آئین ما هست
اگر از نیستی ره باز بینی
تو هم در نیستی این راز بینی
ره عشاق اندر نیستی بود
ز عین نیستی دیدند معبود
ره عشاق اندر نیستی خاست
که اندر نیستی هستیش پیداست
ز هستی گر رسی در نیستی باز
تو اندر نیستی گردی سرافراز
ز هستی گر رسی در قربت دوست
حقیقت نیست بینی حضرت دوست
دمی بی نیستی اینجا مزن دم
حقیقت نیستی بنگر دریندم
بود این هستی اشیا پدیدار
که عین نیستی بد ناپدیدار
مرین معنی ندانم با که گویم
ویا زین سر درین معنی چه جویم
ز اول چون ندانی آخرت چون
شود بیشک بظاهر معنیت چون
چواول می ندانی آخر کار
چگونه آید اینجاگه پدیدار
چواول می ندانی رازت اینجا
کجا بوده است و چون آغازت اینجا
چو اول می ندانی وحدت کل
چگونه رهبری در حضرت کل
چو اول می ندانی اولینت
چگونه بازی بینی آخرینت
چو اول می ندانی ماندهٔ تو
اگرچه صد معانی خواندهٔ تو
چو اول می ندانی ذات اینجا
کجادانی عیان آیات اینجا
ز اول شو خبردار حقیقت
از اول دان مر اسرار حقیقت
از اول شو خبردار یقین تو
در آخر اول اینجا گه ببین تو
از اول گرم آخر راه داری
از این معنی دل آگاه داری
دلی باید که او نبود مبدل
که اینجا باز بیند سرّ اول
دلی باید در اینجا صاحب اسرار
که از اول بود شیخا خبردار
دلی باید از اول بینشان او
که آخر باز بیند جان جان او
از اول شیخ میباید خبر داشت
پس آنگاهی به آخر پرده برداشت
از اول گر شوی اینجا خبردار
چو منصورت کند از عشق بردار
مرا مقصود ای شیخم چه چیز است
نخواهم جسم و جان جانان عزیز است
مرا مقصود اول ذات جانان
کنون اعیان در این ذرات جانان
مرا مقصود از اول یار بوده است
کنون اینجا در این گفتار بوده است
دراول نیستت بود این زمان هست
کجا او را هلم او را من از دست
برین دست بریده گوش دارم
ورا کزوی در این سر هوش دارم
در آخر اولم شیخا ببین باز
چه میخواهی ز اول راز آغاز
در آخر اولم اینجا نظر کن
ز اول بود جانت را خبر کن
در آخر اولیم شیخا عیانست
نمیبینی که در شرح و بیانست
در آخر اولم شیخا پدید است
اباتو اندرین گفت و شنید است
ابا دید تو شیخا ساخت امروز
زهی معنی ترا پرداخت امروز
یقین میگویمت شیخا که مائیم
که دید خود دمادم مینمائیم
در این حق الیقین راه بینان
ترا تقریر کردم هان یقین دان
حقیقت شیخ این از خود شنو باز
ز خود یک ذره بیرون هان مشو باز
مشو بیرون زخود یک ذرّه اینجا
که تا در حق نباشی غره اینجا
سخنهایم همه باتست در دید
نه با دیگر بصورت عین تقلید
ز توحید عیان خواهم نمودن
ترا من جان جان خواهم نمودن
عیان بنمایمت روشن چو خورشید
چنان کان را همی بینی تو جاوید
عیان بنمایمت اینجایگه من
درونت با برون دیدار شه من
عیان بنمایمت در دید بیچون
یکی گردانمت من بیچه و چون
مرو بیرون ز خود شیخا زمانی
ز معنی می شنو هر دم بیانی
مرو بیرون زخود در لاوالا
که تا در عشق گردانمت یکتا
مرو بیرون ز خود شیخا دمادم
که اینجا گه رسانم اندر آن دم
مرو بیرون زخود شیخا در اسرار
که تا آرم ترا قربت پدیدار
ابا خود آشنا باشد یقین او
ابا خود او بود در گفت و در گو
ابا خود آشنای لامکان است
مکان را جملگی دیدار جانست
کنون او در مکان ز آن راز دارد
ولی در لامکان اعزاز دارد
کنون اندر مکان دید دیدت
نه با من با همه گفت و شنیدت
یکی بیچون شناسم در خدائی
ورا کو نیستش هرگز جدائی
دوئی نبود که بیچونست جانان
حقیقت هفت گردونست جانان
چو جانان آفتاب و ماهتاب است
که خورشید و مهش در تک و تابست
ورای ذات او چیز دگر نیست
بجز منصور کس را زوخبر نیست
حقیقت از یکی اعیانست پیدا
اگر نه در دوئی جانست پیدا
ز یکی گر شوی بیرون ندانی
میان خاک و خون بیشک نمانی
یکی بین و مرو بیرون زخویشت
که بنهاده است او اعیان پیشت
ز اعیان یاب دیدار الهی
کز اعیانست اسرار الهی
گر از اعیان خبرداری تو مائی
ابا اعیان من کن آشنائی
گر از اعیان خبرداری حقیقت
ز باغ ما تو برداری حقیقت
گر از اعیان خبرداری فنا باش
که رویت چون نمود اینجای نقاش
چو در اعیان خود راهی نبردی
نه صافت خوانم این جا و نه دُردی
چنین پیدا جمال یار پنهان
بهرزه میدهند اینجایگه جان
چنین پیدا جمال یار اینجا
ازو منصور برخوردار اینجا
چنین پیدا جمال بینشانی
دمادم گفته او راز نهانی
چنین پیدا جمال بیچه و چون
فکنده نور خود برهفت گردون
چنین پیدا جمال شاه عالم
نماید وصل خود اینجا دمادم
چنین پیدا جمال ذات اینجا
یقین درجمله ذرات اینجا
چنین پیداست شیخا بیچه و چون
توئی اکنون که گفتی بیچه و چون
همه اینجا توئی اندر جمالت
نمودار است اعیان وصالت
همه اینجا توئی چیزی دگر نیست
که بیند مر ترا چون راهبر نیست
همه اینجاتوئی و رهبر خود
یقین اندر عیان خیر و شر خود
همه اینجاتوئی جمله نکوئی
حقیقت خود تواندر گفتگوئی
همه آنجا تو و اینجا تو هم نیز
که میگویندش اینجا از عدم نیز
همه اینجاتوئی ای ذات بیچون
که میخوانی همه آیات بیچون
همه اینجا توئی بیشک حقیقت
که پیدائی یکی در یک حقیقت
ز پیدائی خود هستی یگانه
تو خواهی بود با خود در میانه
توخواهی بود شیخ و کس نباشد
بجز تو در جهان بس نباشد
در این اسرار شیخا در یقینی
بجز حق هیچ در عالم نبینی
حقیقت آنکه در حق هست باقی
بماند جاودان اویست باقی
حقیقت آنکه شد هست هوالله
بماند جاودان هست هوالله
درین اسرار شیخا در یقینی
بجز جبار در عالم چه بینی
اگر مردی ز خود دایم بمانی
بذات جاودان قایم بمانی
اگر مردی زخود جاوید گشتی
ز نور ذات حق خورشید گشتی
همه مردان ز دید خود بمردند
از آن در راه معنی گوی بردند
همه مردان بمردند از صور هان
برستند آن زمان از خیر و شر هان
چنین بین شیخ دمدم میر از خود
درین دنیا تو عبرت گیر از خود
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در خلوت و عزلت ودیدار الوهیت گوید
بکنج خلوت دل باش ساکن
که تا باشی ز هر آفات ایمن
بکنج خلوت دل گرد واصل
تو در خلوت بکن مقصود حاصل
بکنج خلوت دل راز میجوی
همان گم کردهٔ خود باز میجوی
بکنج خلوت دل یار میبین
یقین بیزحمت اغیار میبین
بکنج خلوت خود در یکی باش
تو ذات صرف اینجا بیشکی باش
بکنج خلوت دل جوی جانان
که بنماید رخت ناگاه سلطان
چو درخلوت سرای جان درآئی
حقیقت بنگری دید خدائی
به از خلوت مدان اینجا حقیقت
حضوری جوی بی عین طبیعت
به از خلوت مدان گر راز دانی
که درخلوت رسد سر معانی
به از خلوت چه باشد نزد عشاق
که در خلوت شدند ایشان یقین طاق
حضور خلوت از بازار خوشتر
حقیقت زندگی با یار خوشتر
حضور خلوت اینجاگه طلب کن
دلت با جان حقیقت با ادب کن
حضور خلوت عشاق در یاب
ازین عین دوئی خود طاق دریاب
دمی با یار به اندر خلوت دل
به از بغداد و مصر و چین و موصل
دمی با یار اندر خلوت عشق
کزویابی حقیقت قربت عشق
دمی با یار به ازملک عالم
چه میگوئی چه میجوئی در این دم
بخلوت جوی یار خویشتن باز
گذر کن هان ز جسم و جان و تن باز
بخلوت یک زمان بنشین تو فارغ
که در خلوت شوی ای شیخ بالغ
حضور خلوتست اینجای بنگر
توی در خلوت یکتای بنگر
نموددوست درخلوت عیانست
که درخلوت یقین دیدار جانست
بسی در خلوت اینجا چله دارند
هوای صورتی در کله دارند
نیرزد خلوت ایشان پشیزی
چنین گفتست با من آن عزیزی
که در خلوت نشستن آن نشاید
که جز جانان نه بیند دید باید
هوای غیر نبود در درونش
بجز یک سیر نبود در درونش
بجانان ذات او قائم نماید
نمود او یقین دایم نماید
چنان دست از همه عالم بشوید
که جز اسرار با جانان نگوید
اباجانان دمادم گوید او راز
که تا جانان کند اورا سرافراز
ابا جانان چنان باشد یگانه
که با جانان بماند جاودانه
ابا جانان چنان مشتاق باشد
که در جانان حقیقت طاق باشد
ابا جانان شودیکتای جانان
ز پنهانی بود پیدای جانان
ابا جانان بود یکتای این جا
یکی بیند همه ذرات اینجا
حضور جان و دل دارد چنان گم
که باشد بیگمان مانند قلزم
حضورش از یکی آید پدیدار
شود در هر دو عالم صاحب اسرار
حضورش بیشکی در یک نماید
ز دید عشق ما پیدا نماید
همه چیزی ازو یکتا بود کل
ز دید عشق ناپیدا بود کل
از اول تا به آخر یار بیند
یکی اندر یکی دیدار بیند
بجز یکی نداند در حقیقت
بجای آرد همه شرط شریعت
اگر بیشرع آید فرع دانش
بجز زندیق در این سر مخوانش
اگر بسپارد اینجا گه ره شرع
بخلوت در بیابد مرشه شرع
چنین کردند اینجا پاکبازان
ره تحقیق جسته کارسازان
حقیقت چون در خلوت نشینی
یقین باید که جز یکی نه بینی
بشرع احمد اینجا پاکدل باش
تو اندر پاکبازی یاب نقاش
حضور خلوت از روی زمین به
ز ذات کل یقین عین الیقین به
چو در خلوت نشینی پیشه سازی
ز ذات کل حقیقت سرفرازی
نه اندر بند آن باشی که آن دست
ترا بوسند درخلوت جهان دست
بت ره باشی آن دم نزد جانان
کجا بستانی آنگه مرد جانان
بت خود بشکن از دیدار بیشک
ز جانان باش برخوردار بیشک
حقیقت بت ترا مر دوست آمد
از آن مغزت حقیقت پوست آمد
که خود را دوست داری در برخلق
همی ترسی تو از خیر و شر خلق
اگر از عین دنیا این تمامت
که خواهی تا بماندنیک نامت
بنام وننگ اینجا در نمازی
تو پنداری که بیشک کارسازی
بنام وننگ جانت رفت بر باد
کجا بینی تو ذات خویش آباد
بنام و ننگ در مکری بمانده
ز سرّ عشق یک نکته نخوانده
بنام وننگ میخواهی بسربرد
بنام و ننگ خواهی بیخبر مرد
ز ننگت چیست چون نامی نداری
بجز حسرت دگر کامی نداری
تو از بهر ریای خلق تحقیق
بپوشیدی حقیقت دلق تحقیق
یقین دلق تو زنار است اینجا
ابا تو لایق نار است اینجا
بسوزان دلق آنگه خود بسوزان
تو نام نیک را و بد بسوزان
اگر رویت حقیقت در خدایست
ابا اوباش کو خود رهنمایست
چرا در بند خلقی بازمانده
در آن خلوتسرای راز مانده
طمع یکبارگی باید بریدن
ز خلق آنگه جمال شاه دیدن
طمع زین ناگهان آخر ببر تو
شنو این نکتهای همچو در تو
طمع زینها ببر اینجا به تحقیق
که به زینت ندیدم هیچ توفیق
بکار تو کجا آیند اینان
کجاکار تو بگشایند اینان
همه درمکر و زرق ونام و ناموس
بمانده درنهاد خود بافسوس
همه مردار و هم مردار خوارند
یقین میدان که چون مردار خوارند
دلم بگرفت شیخ از دید دو نان
از آن میگویمت اینجا ببرهان
طمع زینها بیکباره بریدم
که تا اینجا یقین جانان بدیدم
طمع زینها بریدم در خدائی
که تادیدم وصال خود نمائی
طمع زینها بریدم در حقیقت
سپردم آنگهی راه شریعت
طمع ببریدهام از هر دو عالم
که تا میگویم این سر دمادم
بجز حق این همه باطل شناسم
از اینان کی در این معنی هراسم
بجز حق این همه خار جهانند
که چون سگ هر نفس هر سو جهانند
اوائل این چنین دیدم حقیقت
از اینان ذات بگزیدم حقیقت
چوذات حق در ایشانست موجود
مرا آن ذات بد از جمله مقصود
همه دارند لیکن چون ندارند
حقیقت آمده بیچون ندارند
اگر دارند اما این حقیقت
حقیقت شیخ حق است ای رفیقت
ابا دارند اما این حکایت
حقیقت شیخ دور است از شکایت
مرا مقصود ازین گفتار آنست
که شرع اندر میان ذات جانست
شریعت گفتمت تا راز دانی
حقیقت ذات ایشان باز دانی
که چندی در میانه این چنیناند
گمان در پیش کرده بییقیناند
بسی دیدم ملامت من از اینان
ولیکن خاطر اسرار بینان
درین ره مر مرا داده است تحقیق
همی بینم دراینجا اهل توفیق
مرا کار است با ایشان حقیقت
چه کارم شیخ با اهل طبیعت
همه در ذات یکی مینماید
ولیکن گفتن ایشان را نشاید
مر این اسرار ای شیخ جهان تو
همی گویم که هستی در میان تو
نمیدانند هر چندی سر از پای
رموز ما در اینجا گاه بگشای
سراپای حقیقت دیدهام من
همه کون و مکان گردیدهام من
حقیقت دیدهام هم مغز و هم پوست
اگرچه در حقیقت این همه اوست
بنور حق مزین شرع بشناس
ز حق مراصل را با فرع بشناس
همه زین کار هانه رخ نمودند
به هر صورت یقین ما را نمودند
نظام کار عالم ار بدانست
که نیکان راعیانی در عیانست
چنین افتادهٔ از شرع در فرع
که تا تو بازدانی اصل با فرع
کمال شرع از آن تحقیق دارد
که ذات مصطفی توفیق دارد
ابوجهل لعین باشد چو احمد؟
حقیقت مصطفی نیکست و او بد؟
کجا فرعون باشد همچو موسی
که او حق بدفراز طور سینا
کجا نمرود ابراهیم باشد
کزین معنی حقیقت بیم باشد
تو و شیخ کبیر اینجا یکی اید
حقیقت ذات بیچون بیشکیاید
که ره بسبودهاید اندر خدائی
شما را می نهبینم در خدائی
چنین افتاد سرّ عشقبازی
مدان اسرار ما شیخا ببازی
از اول عزلتی خوش داشتم من
ز عزلت بهرهها برداشتم من
ز عزلت یافتم سر کماهی
ز خلوت یافتم دید الهی
ز عزلت یافتم اسرار بیچون
مرا بخشیده او اسرار بیچون
ز عزلت یافتم اسرارها کل
از آنم در همه دیدارها کل
ز عزلت در درون خلوت دل
شدم ای شیخ در دیدار واصل
ز عزلت جوی شیخ و یار خودبین
بخلوت جملهٔ اسرار خود بین
تو عزلت جوی و در عین الیقین شو
در اینجا در حقیقت پیش بین شو
اگر عزلت گزینی همچو عنقا
تو در خلوت شوی ای شیخ یکتا
اگر عزلت گزیدی درخودی تو
برون آیی ز نیکی و بدی تو
اگر عزلت گزینی در عیانت
نماید دید بیشک دید جانت
اگر عزلت گزینی صاحب درد
شوی درخلوت ای شیخ جهان فرد
اگر عزلت گزینی همچو عشاق
شوی ای شیخ عالم همچو من طاق
اگز عزلت گزینی همچو مردان
حقیقت ذات خود را فرد گردان
به از عزلت گزینی از سر درد
نمانی جاودان از جان جان فرد
اگر عزلت گزینی در لقایت
نماید رخ حقیقت جانفزایت
حقیقت جوی عزلت تا توانی
که چون عزلت کنی این خود بدانی
حقیقت جوی عزلت همچو مردان
ازینان خویشتن آزاد گردان
حقیقت دردسر میدان تو دنیا
ز دنیا عزلت دیدار مولا
ز دنیا حظ روح خویش بردار
عیان فتح و فتوح خویش بردار
تمامت انبیاء در عزلت خویش
حقیقت یافته از قربت خویش
چو میدیدند کین دنیای ناساز
نخواهد بود با کس نیز دمساز
کناره زین جهان کردند ایشان
که سودی نیست زینجای پریشان
حقیقت سوددنیا چیست طاعت
به از این نیست این عین سعادت
چو دنیا کنده پیر گوژپشتست
بسا پرورده و آنگه بکشتست
تو ازدنیا چه خواهی برد آنجا
که بیشک تو نخواهی مرد آنجا
جهان و هرچه در روی جهان است
همه از ذات حق عکسی عیان است
جهان بیوفا نوری ندارد
دمی بیماتم او سوری ندارد
بلا و محنت است این دار دنیا
که شد از عشق برخوردار دنیا
جهان بیگانهٔ دان در ره عشق
اگر هستی حقیقت آگه عشق
جهان بیگانهٔ چون آشنایست
وفا از وی مجو که بیوفایست
جهان بیگانهٔ مردار خواراست
بنزدعاشقان مردار، خوار است
جهان بیگانهٔ پر درد و رنج است
بنزد عاشقان خوان سپنج است
جهان بیگانه دان ای شیخ اینجا
در آن دیوانهٔ دان شیخ اینجا
جهان بگذار شیخ و در نهان شو
چو کردی پشت بر وی جان جانشو
جهان بگذار شیخ و راستی کن
ز دید او نظر در کاستی کن
جهان بگذار تا جاوید گردی
تو در عین عیان خورشید گردی
جهان بگذار همچون عاشقان تو
چه میجوئی به آخر زین جهان تو
جهان بگذار تا رویت نماید
مکن گوشت بوی کویت نماید
جهان بگذار ای شیخ جهان بین
جهان چبود خداوند جهان بین
جهان بگذار و در حق پیش بین گرد
که تا مانی تو در عین الیقن فرد
جهان بگذار و در یکی قدم زن
وگرنه در ره مردان قدم زن
ره مردان طلب مانند مردان
طلب کن علم و بگذر زینجهان هان
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در صفت دل و اسرار توحید و حقایق فرماید
حقیقت ایدل اکنون چند گوئی
همی گوئی تو تا پیوند جوئی
ترا پیوند با جانست و جانان
توئی پیدا ولی در عشق پنهان
تو پیدائی و ناپیدای جانی
که میدانم تو راز خویش دانی
نمیداند کسی احوالت ای دل
تو میدانی دراینجا راز مشکل
تو میدانی که اندر عشق و هجران
چه بار غم کشیدستی ز جانان
مرا ای دل ابا تو جمله کار است
مرا با تو سخنها بیشمار است
مرا باتست اینجا گفت و گویم
که سرگردان تو مانند گویم
مرا عمریست ای دل تاتوانی
که تا من چند گفتم از معانی
ریاضت چند من از تو کشیدم
اگرچه با تو درگفت و شنیدم
بسی گفتم ترا ای دل ز جانان
که هم بنموده است اسرار پنهان
ز جوهر جوهرت دادم در اینجا
ترادر دانهها دادم در اینجا
دلا باتست هر راز نهانی
تو میگوئی دلا و هم تو خوانی
تو بینائی درون چشم مانده
کنون درجسم خود بی اسم مانده
منزه از دوعالم در وصالی
درین حضرت تجلی جمالی
درین عالم دو عالم از تو پیداست
همه شور و فغانها از تو برخاست
بسی شور از تو در روی جهان است
کسی سر تو جز تو کس ندانست
تو دانائی و جز تو کس نشاید
وگردانی کجا رازت گشاید
ز حل مشکل صدق و صفائی
تو بخشیدی جهانی را صفائی
نه در کون و مکان آیی پدیدار
که بیشک خواهی اینجا گاه دیدار
ترازآنحضرت اینجاگه خبر هست
ازین ذات تو اینجا باز پیوست
تو بیشک حضرتی و خانهٔ یار
ز دیداری توئی دیوانهٔ یار
از آن دیوانهٔ و بازمانده
که مستی دمبدم در راز مانده
ازین دیوانگی دربند ماندی
درآخر رخت در دریا فشاندی
دلا اینجا سخن بسیار و ده دور
گهی مستی ز عشق و گاه مخمور
زمانی مست عشقی در خرابات
زمانی مست شوقی در مناجات
زمانی گنج اندر پیش داری
زمانی عقل پیش اندیش داری
زمانی بر در خمّار مستی
زمانی سوی دیری بت پرستی
زمانی بر گذشته از دو عالم
زمانی شادی و دیگر تو در غم
دمی در گفتن اسرار واصل
دمی دیگر بماندستی تو غافل
دمی درکون ودیگر در مکانی
دمی در صورت و گه در نهانی
دمی در کافری زنّار بندی
دمی خود را بپای دار بندی
دمی واصل دمی عاشق درین راه
فزونی آخر از این هفت خرگاه
تو خواهی برد با خود جاودانی
که مرغ باغ عشق لامکانی
درین چندین عجایبهای اسرار
که تو دیدی کنون در عین پرگار
فزون از عقل و بیرون از ضمیر است
که جانانست و جانت دستگیر است
دلا چندانکه میگوئی ز ذاتش
کجا یابی تو اسرار صفاتش
در اینجادان که اینجا آشکار است
درون جان و دل پروردگار است
ازل را با ابد پیوند او ساخت
ترا در ذات خود از عشق بنواخت
در این صحن ز مرد رنگ افلاک
که گردانست اندر حقهٔ خاک
ازین چندین گل پر نور سوزان
که ایشانند در عالم فروزان
کمال صنع خود پرداخت از ذات
بهم پیوست اینجا دید ذرات
که داند حد آن بنگر در اینجا
تو بستی که گشاید این معما
ره اینجا هر که ره اینجاست گفتم
جمال شاه جان پیداست گفتم
جمال شاه اندر تو پدید است
همه کون ومکان در تو پدیداست
دو عالم در تو ای دل ناپدیدار
تو اینجائی و آنجاناپدیدار
زهی دل این همه گفتار از تست
حقیقت روشنی عطار از تست
مرا اینجا ابا تو سوی دنیا
خوش آمد لاجرم در عین مولا
دلا عطار باتست و نه در تست
ترا اینجا و او و مر ترا جست
بیابد چون مر اوراکشته بینی
بخون و خاک وی آغشته بینی
مرا با تو وصال و هم فراقست
بسی دیدار شوق و اشتیاقست
مرا باتو حدیث از شوق افتاد
سخن هر لحظهٔ با ذوق افتاد
رها کن زهد خشک و نام وناموس
که دنیا جملگی ملکی است افسوس
همه دنیا نیرزد پرّ کاهی
بنزد عاقلان دنیاست راهی
همه دنیا مثال حقّهٔ دان
درون حقه در خورشید تابان
همه دنیا مثال یک چراغست
فتاده بر کنارش پر ز زاغ است
نظر کن سوی دنیا دمبدم تو
دگر بشتاب در عین عدم تو
نظر کن درجهان و جان همی بین
دگر یک لحظه هر جانان همی بین
چو جانان دمبدم رخ مینماید
ز وصل خویش پاسخ مینماید
ز ماهی تا بمه در صنع بیچون
که پیدا کرد در تو بیچه و چون
نظر میکن تواندر جمله ذرات
که گویانند در تسبیح و آیات
همه در زمزمه در ذکر الله
همه اینجایگه از راز آگاه
همه با او در اینجا در مناجات
طلب دارند از دیدار حاجات
همی خواهند تا او را به بینند
همه در سر او صاحب یقینند
همه بی او و با اویند در راه
حقیقت مرد معنی زوست آگاه
زمانی گوش کن هان تابدانی
که پنهان نیست اسرار عیانی
همه عالم پر از خورشید بنگر
حقیقت سایهٔ جاوید بنگر
نظر کن بامدادان سوی خورتو
دراین معنی که گویم در نگر تو
به بین آن لحظه اندر صنع باری
که نوری میدمد در صیح تاری
عجب نوریست از آن حضرت ذات
حقیقت تابد آن بر جمله ذرات
منور میکند آن نور عالم
فزاید روشنی اینجا دمادم
دمادم روشنی آید پدیدار
برآید بعد از آن خورشید انوار
شود عالم منور از حضورش
شود روشن جهان از عکس نورش
رود تاریکی ظلمت د اینجا
نماند سایه جز نور مصفا
چنان دان اندر آن پاکی تو ای دل
که نور خورشوی زین راز مشکل
برآیی تا جهان جان منور
کنی ماندن یکبارگی خور
جهان جان دمادم روشنائی
همی ده تا یقین عین خدائی
ترا پیدا شود در آخر کار
بگوئی سر خود اینجا بیکبار
بیکباره چو دل بر این نهادی
در معنی در اینجا برگشادی
تو صبحی ای دل آشفته مانده
چرا در صبح باشی خفته مانده
بوقت صبح اینجا بین یکی راز
که اندر تست کل انجام و آغاز
ترا انجام و آغاز است اینجا
تراکل دیدهها باز است اینجا
نظر کن در نگر آغاز و انجام
بنوش از دست جانان آنگهی جام
دمادم نوش کن از جرعهٔ یار
که تا مستت کند در عین پندار
تو خورشیدی و مست راه جانی
چرا چندین بسر خود را دوانی
گهی زردی و گاهی شرح هستی
دمی در عین بالا گاه پستی
گهی اینجا ز اول آخر روز
بود در شغل و خوش میباش و میسوز
بدانی اول و تا آخر کار
شوی آخر در اینجا ناپدیدار
چووقت شام میآید پدیدار
نمیگردد نموده نانمودار
همه عالم چو شب آیند بیهوش
شوند وجام حضرت راکند نوش
همه مست جمال جان فزایند
مثال اولین حیران نمایند
شوند از خود نماند عقل در تن
برون آیند کلی از ما و از من
عدم باشد در آن دم هرچه بینند
کسانی کاندرین صاحب یقینند
یکی خوابست بیداری ایشان
ولی کی داند این مرد پریشان
هر آنجا کاشکار او نهانست
به بیداری نشین عین نشانست
همان در خواب باشد در ولایت
که ایشان راست در عین هدایت
ز بعد آن حیات و زندگانی
چو رفتی از صور بیشک بدانی
نه مرگی کوچک است اینجایگه خواب
رموزی دیگر است این نکته دریاب
مثال مردهٔ آن دم که خفتی
نه بیداری نظر کن خویش و رفتی
تو اندر خانهٔ خویشی بمانده
عجب با خویش در پیشی بمانده
توئی اما وصالت نیست حاصل
نمیدانی از آنی مانده غافل
در آن دم وصل آنکس باز بیند
که اندر خواب بیشک راز بیند
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن منصور شبلی را
جوابی داد او را آن زمان دوست
که من مغزم همه شبلی توئی پوست
منم مغز و تو اینجا پوست هستی
که از بهر خود اینجا بت پرستی
کجا دانی تو این راز مرا هان
که از تقلید داری نص قرآن
تو در تقلید و من در سر توحید
کجاگنجد یقین توحید و تقلید
اگر ره بردهٔ شبلی درین سر
کجا دانی تو باطن راز ظاهر
من از اسرار جوهر مرتضی راز
بگفتستم اناالحق با همه باز
من از سرحقیقت شاه دینم
نه چون تو در گمان عین الیقینم
تو شبلی این زمان بر صورت خود
بماندستی و بینی نیک یا بد
کجا بینی یکی چون دردومستی
منم با حق تو با خود بت پرستی
من از حیدر یقین گفتم عیانم
اناالحق هست در شرح و بیانم
دگر از مصطفی بشنیدهام من
که صاحب درد و صاحب دیدهام من
ز احمد دیدهام سر معانی
بدان اسرار سرّ من رآنی
حقیقت لو کشف برخوان زحیدر
کز آن بگشایدت شبلی یقین در
من از احمد یقین این راز گفتم
اناالحق از رآنی بازگفتم
دگر از حیدر کرار این راز
بگفتم لو کشف در این یقین باز
من از این هر دو واصل گشتم از ذات
نه مانند تو من سرگشتهام مات
حقیقت دم ز احمد میزنم من
چو حیدر هر دم آخر نی زنم من
از این معنی که من دارم در اینجا
حقیقت پایدارم من در اینجا
تو این معنی کجا دانی نکوئی
که در میدان فتاده همچو گوئی
کسی داند که همچون من شود یار
برآید عاشقانه بر سر دار
کسی داند که چون من کشته گردد
میان خاک و خون آغشته گردد
کسی داند که همچون من شود حق
بگوید در اناالحق راز مطلق
کسی داند که دست از جان بشوید
یقین حق یابد و کل حق بگوید
کسی داند که اندر آفرینش
یکی گوید یکی بیند ز بینش
چو من واصل شود این راز گوید
اناالحق با همه کس بازگوید
چو من واصل شود جان برفشاند
بجان اندر ره جانان نماند
چو من واصل شود اندر عیان او
اناالحق گوید و راز نهان او
چو من واصل شود شبلی درین راه
نه بیند هیچ چیزی جز رخ شاه
چو من واصل شود در جزو و کل او
کشد چون من بکلی عین ذل او
هر آنکس کو شود واصل چو من باز
بیابد در درون انجام و آغاز
منم انجام با آغاز دیدی
در اینجا روی جانان باز دیدی
منم اینجا بدیده اصل فطرت
رسیده در مکان قرب و عزت
منم اینجا یکی دیده درونم
همه ذرات از خود رهنمونم
منم اینجا تمامت عین اشیا
بنور من شده هر چیز پیدا
منم اینجا حقیقت نور خورشید
که خواهم بود تابان تا بجاوید
منم اینجا حقیقت چون قمر گم
شده خورشید را در عین قلزم
منم اینجا سما و مر ستاره
بنورم جمله ذره در نظاره
منم اینجا فلک گردان نموده
همه کوکب در او حیران نموده
منم اینجا نموده آتش یار
میان عاشقانم سرکش یار
منم اینجا نمود آباد کرده
جهان از روح خود آباد کرده
منم اینجا حقیقت آب روشن
نموده صنعها در هفت گلشن
منم اینجا نموده خاک را راز
ابا او راز دایم گفته سرباز
منم اینجا نموده کوه معنی
مرکب کرده در انبوه معنی
منم اینجا حقیقت در و دریا
نموده هر نفس صد شور و غوغا
منم اینجا حقیقت جوهر عشق
تمامت سالکان را رهبر عشق
منم اینجا یکی جوهر پدیدار
همه از من بکل شد ناپدیدار
منم اینجا همان جوهر که بودم
به هر کسوت که هستم رخ نمودم
حقیقت آنچه من دارم از اسرار
کجا دانی تو ای شبلی نگهدار
تو ای شبلی حقیقت رازداری
ستاده این زمان در پایداری
کجائی در کجائی من که باشم
اگر از وصل آیی من که باشم
محمد دان که میگوید محمد
درون جان منصورم مؤید
حقیقت من رآنی دان در این راز
حقیقت پرده همچون من برانداز
ندانی ور بدانی هم ندانی
که دانای خود و سرنهانی
توئی من من توام اینجا حقیقت
کنم خود را در اینجا با شریعت
تو گر مانند من آیی پدیدار
ز عشق رویم آیی بر سر دار
ترا گرچه من اینجا باز دیدم
چه از سر کمالت راز دیدم
منم اینجا بعشق خویش دیده
نهاده سر ز کفر و کیش دیده
چو در ذاتم یقین توحید پیداست
مرا چندین هزاران شورو غوغاست
از آنجاکامدم اینجا بدیدم
یکی بد در کمال خود رسیدم
یکی دیدم از اینجا تابدانجا
یکیام در یکی برجمله پیدا
منم امامنی من عیان است
منم من در منم اینجا بیان است
حقیقت جز که من چیز دگر نیست
از آن مانده از انجامت خبر نیست
اگر اینجا بیابی مر خبر تو
یکی بینی یکی داری نظر تو
اگر اینجا بیابی اصل جانان
چو من بردار یابی وصل جانان
اگر اینجا تو اصل کار بینی
یکی اندر یکی دلدار بینی
بجز من نیست دانائی حقیقت
که دانستم که مردم در طبیعت
ز یک اصلم توهم از اصل مائی
بیانی کن چو من گر قرب دانی
چو من واصل شوی ورازگوئی
اناالحق همچو من کل بازگوئی
من آن اصلم که اصل جمله از ماست
من اویم بشنو ای شیخ از من این راز
منم در نطق جمله گشته گویا
منم در ذات خود در جمله گویا
نشانم هست نی نام و نشانم
بود صورت در اینجاگه نشانم
فنا خواهم شدن بیصورت اینجا
منم بیشک ترا مر صورت اینجا
حقیقت وقت کار آید پدیدار
که بردار است یار آید پدیدار
همه یار است اینجا نیست جز دوست
منم این جمله میدانی که من اوست
بجز من نیست چیزی در حقیقت
نمودستم ازو راه شریعت
اگر گفتم اناالحق آشکاره
کنم اینجایگه خود پاره پاره
چو اصلم این چنین بدخواست کردم
از آن در عشق دارم راست کردم
از آنم دار جای راستانست
هر آنکو جان ببازد مرد آنست
اگر کردم در اینجا کر خود راست
که دیدم در ازل من کار خود راست
بکن شبلی چو من این پایداری
چرا اینجا تو اندر پایداری
سؤالی کردی و گفتم جوابت
گشادم بر تمامت فتح بابت
ترا گر فتح اینجا رخ نماید
چو من هر لحظه این پاسخ نماید
اناالحق گوید اینجا گاه جانان
نماید بر تو اینجا راز پنهان
اناالحق باز گوید تو بدانی
که سیّد گفت آن را من رآنی
دمی او را در اینجا رخ نمودش
از آن دم خود بخود پاسخ نمودش
از آن حالت که آن از جان من خاست
ورا پیدا شد و گفت این سخن راست
نه وقت لی مع الله را عیان بود
که او پیوسته در کون و مکان بود
مر او راذات اینجا بود پیدا
درون جان او معبود پیدا
به اول او به آخر بیشکی دید
ز ذات خود همیشه بیشکی دید
ز ذات خود خوداندر خود نظر کرد
علی را هم ز ذات خود خبر کرد
علی را لو کشف بد در معانی
محمد گفت دیگر من رآنی
از آن مر هر دو صاحب راز بودند
که ایشان بیشکی ممتاز بودند
از آن شه باز دیدند اندر اینجا
که ایشان راز دیدند اندر اینجا
از ایشان منشدم اینجا خبردار
تو نیز اینجا چو ایشان این خبر دار
بگو گر میتوانی سر من باز
که تا باشی چو من در عشق ممتاز
اگر شهباز عشقی باز جوئی
که وصلش همچو من گر باز جوئی
وصال حال را اینجا بجو تو
چو دیدی دید از آن اسرار جو تو
چو بنمودت رخ اینجاشاه جانان
بگوئی راز او در عشق پنهان
اگر دیدی یکی اینجا طبیعت
دراندازی در آخر مر طبیعت
طبیعت چیست مان بر روی داراست
ابا ما یار ما در پای دار است
ابا ما پایداری کرد اینجا
ابا ما شد حقیقت فرد اینجا
در اینجا فرد شد اندر سردار
ابا ما شد در اینجاگه نمودار
نمودار است اینجا سرّ مطلق
در اینجا میزند با ما اناالحق
ابا ما زد اناالحق آشکاره
بخواهد سوخت با ما در نظاره
بخواهد سوخت تا کل راز بیند
فنا را در بقایم باز بیند
فنا خواهد شدن صورت در اینجا
نخواهد سوخت منصورت در اینجا
در اینجا بازماند جمله منصور
حقیقت قرص خور نور علی نور
نخواهم ماند اینجا جاودانه
همی خواهم شدن من در میانه
همی خواهم شدن تا من بوم پاک
چه باد و آتش و چه آب با خاک
فنا گردانم و یابم بقا نیز
وجود خویشتن بهر فنا نیز
چو من باشم نماند هیچ جز من
چنین خواهد بدن اسرار روشن
چو روشن شد مرا خورشید تابان
از آن روشن همیگویم شتابان
حقیقت صورت است اندر نمودار
برون خواهم شدن ازپنج و از چار
برون خواهم شدن تادر درونم
شو هر ذرهٔ را رهنمونم
حققت رهنمای جمله باشم
یقین صبر و سکون جمله باشم
نمایم هر کسی را راز سرباز
بگویم راز خود با هر کسی باز
حقیقت هرچه من گویم همان هم
کجا خواهی تو آخر جان جان هم
چو جان جان مرا نقد است حاصل
از آنم بر سر این راز واصل
از آنم بر سر این دار جانان
که برداریم برخوردار از جانان
چه به زین یابم ای شاه دو عالم
که دم اینجا زدم از قرب آن دم
دم اینجا گه زدم دمدم ز خود باز
نمودم در حقیقت نیک و بد باز
دو عالم در من است اینجا دو عالم
فرو پیچم دو عالم را بیکدم
دو عالم را بیکدم در نمودم
در آخر اولم بینم که بودم
در آخر فرد خواهم شد به آخر
دو عالم در یکی بینم بظاهر
دو عالم در درون خویش دیدم
صفات خویش را در پیش دیدم
صفات خود از آن دیدم حقیقت
که ظاهر بودم اینجا گه طبیعت
طبیعت ظاهر هر دو جهان بود
درو بیشک حقیقت جانجان بود
چو جان جان زجان آمد پدیدار
اناالحق زد برآمد بر سر دار
تو اینجا شبلی از جانم تو بشناس
مرا بین راز پنهانم تو بشناس
از آن پیدا چنین پنهان نمودم
که پنهانست پیدا بود بودم
چو پنهانست جان مانند جانان
از آن صورت نشان دارد در اعیان
که صورت از صفاتم در مکانست
درو جانم حقیقت لامکانست
مکان صورتم عین صفاتست
ولی جان در حضور نور ذاتست
حضور ذات دارد جان نهانی
یقین صورت حضورش در معانی
کنون هر دو یکی پیدا شدم ذات
اناالحق میزنم در جمله ذرات
کنون هر دو یکی شد اصل اول
یقین صورت پدید از وصل اول
مرا وصلت دراینجا گاه مطلق
از آن جانم زند هر دم اناالحق
مرا وصلست اینجا زانکه اویم
از انوار ویست این گفتگویم
بچشم من نظر کن سوی دلدار
یکی را بین تو از هر سوی دلدار
همه دیدار صورت هست حیران
چو واصل شد یکی دید است جانان
یکی دیده است جانان را در اینجا
یکی پیدا و پنهان را در اینجا
چو پیدا و نهان اینجا یکی بود
چو صورت یار دیدش اندکی بود
برخورشید دائم در حقیقت
نهادم اسم او را مر طبیعت
طبیعت نامش اینجا گه نهادم
درون او دل آگه نهادم
دل خود را بدان گر یار خواهی
بجان بنگر اگر دلدار خواهی
ز دل در سوی جان اینجا قدم زن
دل و جان هر دو در عین عدم زن
عدم را نیستی دان همچو منصور
یکی در نیستی هان یاب در دور
مشو از خود اگر صاحب یقینی
که اندر نیستی کلی به بینی
اگر از نیستی یابی رخ یار
هم از وی باز گوئی پاسخ یار
ندانم جز که لا در عشق اینجا
که ازلا شد دلم بینا در اینجا
همه در لاست پیدا تا بدانی
تولا شو تا عیان الّا بدانی
ز یکتائی خود در لا نهان شو
برافکن صورت هر دو جهان شو
دو عالم صورتست اینجا برانداز
که تا در لا همه بینی یکی باز
حقیقت لاست ذات ای شیخ بنگر
صفات لابهم بنگر سراسر
اگر تو لا شوی الّا بیابی
قدم در لازنی یکتا بیابی
چرا در خود بماندستی تو مهجور
از آنی از کمال وصل او دور
تو خود بینی چو از نقش زمانه
نیابی هیچ وصل جاودانه
اگر مرد رهی خودبین تو دلدار
که جز او نیست هان بنگر تو دلدار
وصال یارنی بازیست میدان
حقیقت وصل جانبازیست میدان
وصال یار اگر خواهی تو ای دوست
ترا اینجا بباید سوخت آن پوست
اگرچه پوست اینجا دوست داری
تو بیمغزی بمانده پوست داری
دمی زین پوست بیرون آی چون من
که مغز جان جان یابی تو روشن
هر آنکو اندرین عالم یقین باز
رخ جانان بیابد شد سرافراز
سرافرازی زسربازی پدید است
ترا این سر کل بازی پدیداست
اگر جان وسرت اینجا ببازی
چو ما یابی در اینجا سرفرازی
نه جان و تن اگر سیصد هزار است
که اینجا گه نه اندر خورد یار است
اگر از عاشقانی بگذر از خود
یکی بین در حقیقت نیک یا بد
چه میخواهی چه میجویی همه اوست
درین صورت حقیقت دیدهٔ اوست
ز خود اینجا حقیقت صورتی ساخت
ز ذات خود عیانی را بپرداخت
دم خود سوی این صورت دمیده است
صور پیدا از آن دم ناپدید است
اگر آن دم شود از تو پدیدار
دو عالم بر تو گردد ناپدیدار
از آن وصل و وز آن اعیان نمائی
تو جانان گردی و بیجان نمائی
تو بیجان گردی و جانان بماند
که راز خویشتن هم خویش داند
در این اسرار هر کس ره نیابد
پیامم جز دل آگه نیاید
دلی آگه بباید راز اینجا
یکی بیند چو من سرباز اینجا
دل و جانست آگاه حقیقت
که هر دو کردهاند راه حقیقت
در اینجا وصل کل دیدند با یار
نه در صورت اگرچه زو پدیدار
یقن یار است و دایم یار باشد
ز دید خویش برخوردار باشد
هم اوداند وصال خویش در خویش
هم او بگشاید اینجا گه درخویش
درم بگشاد جانانم نموده است
رخ اینجا چون نمودم را نموداست
ز وصل یار اینجا بیقرارم
کنون آویخته بر روی دارم
اناالحق میزنم من جاودانه
که بشناسندم این خلق زمانه
اناالحق میزنم بر راز جمله
نمایم جمله را شهباز جمله
اناالحق زن شدم کم گشت پیدا
منم سروقد هر شور وغوغا
ز خود بنمودهام تا درجهان من
نمایم فاش بیشک جان جان من
نمودم فاش جانان را به هرکس
مرا این شیوه میزیبد دگر بس
مرا این شیوه زیبد تا بگویم
که در میدان خدمت همچو گویم
درین میدان زدم گوی حقیقت
منم در عشق دلجوی حقیقت
بجز من کس نداند شیوهٔ دوست
که این شیوه حقیقت شیوهٔ اوست
بجز من کس نگوید سر این راز
که دیدستم یقین انجام وآغاز
بجز من کس نمیگوید اناالحق
که دیدستم حقیقت راز مطلق
بجز من کس نداند دید نقاش
نمودم روی او با رند و اوباش
منم نقاش و از نقش زمانه
منم در جمله پیدا و یگانه
یکی دانم که در جمله نمودم
نظر کن در زمانه بود بودم
هر آنکو اندر این عالم نیاید
دم من در جهان این دم نماید
کجا اینجا بکام دل رسد باز
نماید جاودان در نیک و بد باز
اگر در صورت آن اصل دیدی
یقین در هر دو عالم وصل دیدی
اگر واصل در اینجا گردی از ذات
تو واصل گردی اندر کل ذرات
ز ذات اروصل یابی در اناالحق
شوی و بازگوئی سر مطلق
وصال یار اینست ار بدانی
بنوعی دیگر است از من رآنی
اگر از مصطفی ره برگشاید
ترا این هر دو عالم یک نماید
یکی بینی دوئی برداری از بر
طلب کن این معانی را ز رهبر
بجز احمد مدان مر رهنما را
توهم رهبر شناس و هم خدا را
بجز احمد مبین گر واصلی تو
وگرنه در زمانه غافلی تو
بجز احمد مبین در هیچ حالی
که تا هر ساعتی یابی کمالی
هر آنکو از محمد وصل دریافت
وجودخویشتن از وصل دریافت
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
سؤال دیگر شبلی از منصور
محمددان وصال حق در اینجا
محمد اوست خلق مطلق اینجا
چو شبلی این بیان بشنید از او
تعجب کرد از وی گفت نیکو
حقیقت این چنین است اندر اینجا
که را همچو تو بگشاید در اینجا
در تو در حقیقت باز کرده است
دو چشم جانت اینجا باز کرده است
در این سر هیچ شک اینجایگه نیست
که جمله اوست جزدیدار شه نیست
چنین است و ولیکن کس نداند
بجز تو هیچکس این سر نداند
ترا دادست این سر در ازل یار
نباید گفت این پاسخ به اغیار
نباید گفت این با هر کس ای دوست
که تو مغزی و خلقانند در پوست
تو مغزی وهمه چون پوست باشند
کجامانند او ای دوست باشند
تو اصلی این همه فرعست دانی
برون کونی و عین مکانی
ترا زیبد که دیدستی رخ شاه
کزین اسرارها هستی تو آگاه
دم از این میزنم گرمیزنم من
تو مرد راهی و بیشک منم زن
مرا این زهره کی باشد که باعام
بگویم ز آنکه این عامند انعام
ندانند و مرا همچون تو ای حق
بیاویزند پهلوی تو مطلق
حقیقت کفر دانند این خلایق
مرا این گفتن اینجا نیست لایق
کرا برگویم این راز آشکاره
بیک ساعت کنندم پاره پاره
ترا گفتست جانان تا بدانی
تو بیشک خود یقین دانم که دانی
چوتو یاری ترا باید نمودن
حقیقت گفتن و از حق شنیدن
تو صاحب دولتی در کل آفاق
توئی اندر میان واصلان طاق
تو صاحب دولت و کون و مکانی
که برگفتی یقین راز نهانی
نهان بد راز تا این دم بعالم
تو کردی فاش نزد خلق این دم
خلایق جملگی در گفت و گویند
تمامت سالکان در جست و جویند
گمانی میبرند از سالکانت
درین گفتار وین راز نهانت
گمانشان هم یقین شد آخر کار
مرایشان را وصال آور پدیدار
پدیدارست رویت چو خورشید
بتو دارند مر ذرات امید
گمان بردار ای شاه جهان بین
که تا بینندت اینجا در یقین بین
حقیقت گفتگوی خلق بسیار
در این بازار عشقت شد پدیدار
امید جملگی در حضرت تست
وصال سالکان در قربت تست
چه باشد گر کنی اینجا نظر باز
درون جانها بیشک سرافراز
همه در انتظار وصل بودند
همه در دیدن این اصل بودند
عجب روزیست امروز همایون
که رخ بنمودهٔ از کاف و از نون
منت میدانم اینجا اول کار
ببازی برنگفتم عین گفتار
تو بیش از جملهٔ از جملگی گم
همانا قطرهٔ تو بود قلزم
تو دریائی و ایشان جمله قطره
تو خورشیدی و ایشان جمله ذره
تو بحر جوهری و ایشان صدف وار
توئی جوهر یقین در جمله اسرار
نداند جوهر تو جز تو جانا
که هستی جوهر اندر بود الّا
بدانستم ز اول ذات پاکت
بدانستم در آخر زین چه باکت
ازین شیوه که بنمودی تو امروز
منم در واصلی یک ذره پیروز
تمامت وصل میخواهم ز دیدار
که بنمائی مرا آری پدیدار
وصال امروز از تو یافتستم
ز جان نزد تو من بشتافتسم
مرا امروز از تو بر وصال است
که امروز یقین روز وصالست
وصالم آشکارا گشت چندی
مرا بنهادهٔ در عشق بندی
منم در بند تو ای ماه دیدار
بجانم وصلت اینجاگه خریدار
تو وصل خود نما تا جان فشانم
بجان و سر ترا بیشک بخوانم
تو وصل خود نمایم یک زمانی
که درغوغای عشق تو جهانی
بهر زه گفت و گوئی گشت پیدا
منم در وصل تو باشور و غوغا
در این غوغا مرا با تو وصالست
دلم در ذات تو عین جلال است
مرا بر گوی جانا عشق بازی
توداری عشق وعشقت نیست بازی
چه باشد عشق بی منصور جمله
که ایشانند از تو نور جمله
تو نور جملهٔ ای ماه تابان
حقیقت در دل و جانی تو جانان
ز راز عشق آگاهم کن ای دوست
مرا بیرون کن اینجا گاه از پوست
که عشقت چیست اصل عشق گویم
در این احوال وصف عشق گویم
بسی گفتم من از عشق نهانی
تو سر عشق ای دل نیک دانی
حقیقت عشق تو بالای دین است
که سر کل ترا عین الیقین است
ترا عین الیقین از کشف راز است
که آن بر تو ز نور عشق باز است
ترا از خویش شد در باز اینجا
توئی در عشق کل در را ز اینجا
مرا راز نهان میباید اینجا
توئی درعشق کل در راز اینجا
مرا راز نهان میباید از دل
که تا چون درم بگشاید از دل
درم بگشای و ره ده در درونم
که هم تو درگشا و رهنمونم
شدی اینجایگه در قربت خود
مرا گرهم دهی نی قوت خود
به بخشم تا بگویم راز خود باز
شوم چون تو دگر ای دوست سرباز
ببخشا راز تا جانی است اینجا
یقین دان راز ربّانی است اینجا
ببخشا راز تا جانی است ای جان
کنم در راه تو امروز قربان
ببخشم راز از عشق الستت
مرا آگاه کن زین سر که هستت
مرا اینجا ببخشی عین دیدار
نبودی این عیانم جمله بریار
حجابم از میان بردار اینجا
مرا چون خویش کن بردار اینجا
حقیقت سالکان راست ای دل
بگو امروز اینجا راز مشکل
دلم چون شد بسی در انتظارت
کنون درخاک آمد پایدارت
دلم چون گشت چون رویت ندیدم
هلالی شد ز شمست ناپدیدم
تو خورشیدی و من ذره درین راه
منم بنده توئی بر جان ودل شاه
تو در جانی و راز جمله دانی
ولی میگویم اینجا تا بدانی
که میدانم ولی چون تو حقیقت
کجادانم یقین از دید دیدت
سخن میرانم اندر قدر خود باز
منم گنجشک تو باز سرافراز
چو میدانم که میدانی تو رازم
ز شیب انداز در سوی فرازم
ز شیب اندازم اکنون سوی بالا
که با تو باز گویم عین الا
تو ای اینجا فنا آخر بقایم
ز عین لای خود اینجا نمایم
بماندم این چنین حیران دلدار
که گشتم از خود و از خویش بیزار
بسی گفتم ولی سودی ندارد
که دردم هیچ بهبودی ندارد
چو توفیق تو میخواهم در اینجا
که گردانی مرا این دم مصفا
ز دست خلق مانده در ز حیرم
زمانی باش اینجا دستگیرم
تو دستم گیر چون تو دستگیری
ازین افتاده از پا دست گیری
تو دستم گیر تا من پایدارم
بسر استاده اندر پای دارم
کجا همچون تودارم پایداری
مرا این بس که جان و دل تو داری
ببخشا این زمان بر جسم و جانم
تو میگوئی کنون راز نهانم
یقین در نطق من از گفتن تست
دل و جانم در اینجا دیدن تست
بمقصودی رسیدی این زمان باز
که خودشان بگذرانی زین نشان باز
مکانی صعبناکی پر بلا هست
مرا رفتن حقیقت سوی لا هست
در آخر باز گویم شرح این راز
که چون خواهم شدن تا حضرتش باز
چگونه باز گشتم سوی ذاتت
بود در آخر کار از صفاتت
درین اندیشهام ای جان جمله
منم در عشق تو حیران جمله
در اینجا دیدمت بازار دنیا
حقیقت باز گشتم سوی عقبی
چگونه است این فنا آنکه بقایم
بگو از سر عشق آن لقایم
لقایم دید اندر عین صورت
مرا باید که دانم این ضرورت
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در نموداری سر توحید حقیقت
حقیقت بایزید آن لحظه بگریست
بدو گفتا چو تو ای جان و دل کیست؟
بجز تو کیست اینجا تا به بینم
بجز تو کس نه بد صاحب یقینم
بجز تو نیست اینجا در خیالم
زهی جان دلم اندر وصالم
بجز تو نیست اینجا رهبر من
توئی چرخ فلک ساز ره من
تودارم این زمان و کس ندارم
بجز تو راه پیش و پس ندارم
کسی کو جز تو بینم دیده دوزم
ز سر تا پای در آتش بسوزم
اگر جز تو به بینم اندرین راه
مرا انداز جانا در بن چاه
بجز تو کس نبینم من بعالم
توئی در جسم من اینجا دمادم
ترادارم درون در آشنائی
مرا جان و دلی بین خدائی
ترا دارم دل و جانم ز تو شاد
نیارم جز تو من چیز دگر یاد
توئی جان و جهان جان عالم
که میگوئی مرا سرّ دمادم
دمادم راز من گوئی بخود باز
منم گنجشک و تو هستی چو شهباز
حقیقت بود من بود تو باشد
بجز تو دیدم من از چه باشد
همه جانا توئی دگر هبا شد
ز دیدارت ز دید خود فنا شد
خبر یافت آنکه ازخود باز پرداخت
وجودجان خود بهر تو پرداخت
خبر آن یافت کاینجا باز دیده است
بدید اینجا رخ شهباز دیده است
همه جویای وصل تو در این راه
همه گویای وصل تو درین راه
همه چون ذره و تو عین خورشید
وصالت را همی جویند جاوید
وصالت را همی جویند جانا
نه با تو راز میگویند جانا
تو خورشیدی همه اعما بمانده
بصر رفته سوی دنیا بمانده
کجا اعمی به بیند نور خود باز
کز آن شرحی دهد اینجا خبرباز
تو خورشیدی به جز نورم نه بینی
بجز دیدار منصورم نه بینی
تو خورشیدی بگرد چرخ گردان
کواکب در تومحو و مانده حیران
چو خورشید رخت پیداست امروز
از آن این شور و این غوغاست امروز
از آن ذرات اینجا پای کوبانست
که خورشید رخت امروز تابانست
از آن شور است امروز اندر اینجا
که در نه چرخ هم شور است و غوغا
فلک از شور عشقت گشته گردان
دلش از تف تو مانده است گریان
همه مردان اسرار حقیقت
ترا صاحب گرفتند و رفیقت
شد از جان و بجان اینجا نمانند
ابا تو جز بتو چیزی ندانند
کنون استاده نزد صاحب راز
اگر گوئی کنون گردند جانباز
مریدانم همه از جان غلامت
ترا ناپختگان و مانده خامت
همه خامند نزد پختهٔ عشق
زموری کو نشان از تختهٔ عشق
ز موری گوید اینجا هر کسی باز
مگر یابند از تو رشتهٔ باز
توئی سر رشته و ایشان طلبکار
همی سررشتهشان آور پدیدار
چه باشد گر تو این مشتی گدا را
کنی ازوصلت اینجا آشنا را
مر ایشان را ده اینجا روشنائی
ز ظلمت ده رهی در روشنائی
مرا دانی که ازجانت مریدم
غلام ذاتت ار چه بایزیدم
هر آن چیزی که گفتی مر مرا باز
بدانستم یقین ای صاحب راز
مرادیگر سؤالی ماند از تو
که جان و دل یقین شدمست با تو
چنان خواهم که با من راز گوئی
سؤالم در شریعت باز گوئی
چو من با شرع تو در نار وسوزم
ز نور شرع اینجا برفروزم
مرا ازتو همه نور و حضور است
مرا از تو کنون عین حضور است
حقیقت ازتودیدم مستی یار
حقیقت آئی اندر من پدیدار
حقیقت نیست جز تو صاحب شرع
که میدانی حقیقت شرع از فرع
دل اول چون بگفتی مرمرا باز
ز اصل و فرع اینجا صاحب راز
که جان اصلست اینجا راهبر اوست
حقیقت جان جانت هست پردوست
ز جان کردم حقیقت سیردر خویش
حقیقت جان بود از جشم درویش
بنور جانست زنده هرچه دیدم
من از جان اندرین گفت و شنیدم
یقین جانست دیدارت در اینجا
یقین شد کفر وایمانم در اینجا
درین معنی گه گفتی از عیانم
یکی بوده است اینجا جمله دانم
مرا این لحظه وصل دلگشایت
در اینجا شد حقیقت کلکسایت
حقیقت بایزدت اندر اسرار
ترا داند ترا بیند همه یار
توئی هم اصل و هم فرعی همیشه
حقیقت در یقین شرعی همیشه
ترا شرعست اصل شادکامی
که میخواهی در اینجا نیک نامی
حقیقت شرع میگوید بگویم
یکی نکته بود در گفتگویم
مرا ده از برای خود حقیقت
جوابی خوب در راه شریعت
گرامی انبیا همچون تو بردار
در اینجا آمد از بهرت نمودار
دگر گویم جوابی بهر بیچون
که چون پیداست اینجا هفت گردون
حقیقت آسمان و چرخ و افلاک
ز چه پیداست اندر حقّهٔ خاک
دراین معنی بگو تا چیست خورشید
مرا اینست اینجا گاه امید
چو جانان این همه پیدا نموده است
درون این همه غوغا نموده است
بگو تا سرّ رازت باز دانم
نهانی گفته رازت باز دانم
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن منصور بایزید را
بدو منصور گفت ای راز دیده
کنون بگشای ای شهباز دیده
ز شرعست این بیان اینجا بگویم
ترا راز نهان اینجا بگویم
حقیقت انبیا این کوست بردار
در اینجا رفت بیشک تا بریار
حقیقت بود عیسی سرافراز
که شد بردارو آنگه شددگر باز
بسوی حضرت بیچون ماهان
بسی اینجا نمودم سرّ و برهان
چو عیسی پایداری کرد با ما
در اینجا گاه آمد فرد با ما
ملامت یافت عیسی از یهودان
که تا شد باز ز اینجا پیش جانان
تو میپرسی که من بدبودم اینجا
ابا او زانکه معبودم در اینجا
نمودی مینمودم در درونش
در اینجا گاه کردم رهنمونش
چو عیسی از وصال ما خبر یافت
بنزد خویش دنیا مختصر یافت
چنان بگذشت عیسی روح کل شد
از آن اینجای با ما عین دل شد
ز جان بگذشت تا دیدار آمد
ابا ما همچنین بردار آمد
چو از دارش فرستادیم جبریل
مر او را بود با ما سرّ انجیل
بسوی حضرت خود راه دادم
مراو را قرب و عزو جاه دادم
حقیقت چون یقین بشناخت ما را
خود اندر راه کل دریافت ما را
کنون عیسی ابر چرخ است چارم
ز شیبش تا به بالا هست طارم
ز شیبش عین بالا هست جنّات
مر او را دادهایم از نفخهٔ ذات
تمامت عین جانانست اینجا
حقیقت در عیان جانست اینجا
ندانی سر این معنی تو بشنو
حقیقت اینست از مولا و حق شو
یقین جانست عیسی شیخ معظم
سوی دنیا رسیده اندر این دم
تو از عیسی و جان اینجاخبر یاب
توئی در چرخ چارم در نظر یاب
چهارت چرخ سوی شیب و بالا
تو اینجا باز مانده در سوی ما
چو عیسی صاحب اسرار ماشد
حقیقت اول اندر دار ما شد
اگرچه بود اینجا پاکباز او
یقین در عشق آمد بی نیاز او
چنانش پاکبازی بود اینجا
که پیشش پاکبازی بود اینجا
چو اندر پاکبازی گشت آگاه
وصال ما در اینجا یافت آن شاه
وصال ما در اینجا یافت تحقیق
ز سوی حضرت ما یافت توفیق
حقیقت بود عیسی صاحب راز
که شد بردار و گفتم با شما باز
چوجان عیسی بیکدم درفکند او
گشاده بیشکی از بند بند او
حقیقت گشت چون من جوهر پاک
بسوی ذات شد از آب و ازخاک
چو در چارم بیک سوزن باستاد
حقیقت بازماند از آتش و باد
درین ره گر بموئی بازمانی
حقیقت ره بذات ما ندانی
کنون عیسی حقیقت بایزید است
که در وی پایدار کل پدید است
تو عیسی سیرتی ای شیخ عالم
نظر کن عین روح الله این دم
تو در چارم بمانی باز مانده
در این عین فنائی باز مانده
تراتا سوزن عیسی فرو بست
از آن ذات تو با آلانه پیوست
اگرچون من برون آیی تو روشن
تو بندی دل در این معنی بسوزن
نمائی هیچ جائی در افق باز
شوی ذات من آنگاهی سرافراز
درین سوزن بماندی شیخ اکنون
کجا بتوان گذشت از هفت گردون
حقیقت من ز عیسی درگذشتم
بساط نیستی اندر گذشتم
در آن عالم که عیسی آن پدید است
در آنجا هفت گردون ناپدید است
در آنجا هیچ نیست وجملگی هست
ولیکن تا شوی اینجایگه پست
در آن عالم قدم زد همچو منصور
از آن از دار کل افتاد او دور
قدم زد آنگهی کون و مکان دید
نمود خود همه پیغمبران دید
در آن حضرت چو دیدم باز اینجا
درون من یکی شد باز اینجا
حقیقت دامگاه لامکان داشت
بمنقار او نمود جان جان داشت
از آن شهباز را پرواز دیدم
نمودخود بجانان باز دیدم
یکی دیدم در آن حضرت طرایق
یقین من بودمش عین حقایق
همه در چنگل شهباز مانده
همه در عشق صاحب راز مانده
چو راز خود مرا شد فاش اینجا
حقیقت من بُدم نقاش اینجا
منم نقاش مر ذاتی که پیداست
حقیقت عین ذراتی که پیداست
همه در دست من گریان و زارند
همه از شوقم اینجا بیقرارند
همه با من سخن گویند اینجا
ز من هم راز من جویند اینجا
نمودم آنچه بنمودم یقینش
از اینجا گه ربودم من یقینش
چو از صورت برونش آوریدم
شود من من در او اینجا پدیدم
حقیقت جهد باید کرد زین راز
که ماند اینجا بیک سوزن یقین باز
بمانی بایزید اینک تو بشناس
منم عیسی تو این مینوش و خوش باش
اگرمانی بیک سوزن بمانده
تو باشی کمتر از یک زن بمانده
حقیقت وزن صاحب شرع آنست
که عین هستی حق جاودانست
حقیقت عین هستی خداوند
نگه میکن که تا چند است در چند
حقیقت آنچه بینی آفرینش
همه پیدا نگر در عین بینش
از اول آسمان بنگر تو درخویش
حقیقت پردهٔ آورده در پیش
دگر عرش و فلک با مهرو با ماه
درون تست و تو خورشید این راه
تو خورشیدی بجان بنگر حقیقت
بما چشمت بود اندر حقیقت
دگر عرشت دل است و دل در اسرار
از این معنی بود اینجا خبردار
توئی چرخ فلک گردان نموده
ز سرّ ذات تو حیران نموده
فلک اینجا توئی تا چند گردی
فلک شاید که گردی در نوردی
ز عرش دل در اینجا گه نظر کن
درون خویش روح الله خبر کن
اگر چه عرش دل آمده درین راه
حقیقت فرش کل آمد درین راه
اگر از عرش اعظم راز جوئی
که عیسی از چهارم باز جوئی
چو عیسی در درون عرش پیداست
حقیقت عکس او بر فرش پیداست
تو عیسی جوی اینجا بازره گرد
که چون عیسی شوی اندر جهان فرد
همه گفتم سخن ای شیخ دانی
توئی چرخ و فلک عرش نهانی
درون تست پیدا گرچه مایم
ترا این رازها بوده است دایم
در این ره همچو عیسی باش آزاد
ز عشق دوست ده هان جمله بر باد
چو عیسی زنده میرای زنده دل پاک
که تا چون خر نمانی در گل و خاک
چو عیسی گر شوی از خویش بیزار
بمانی زنده دل در حضرت یار
بنور عشق گر عیسی به بینی
ز دید او یقین مولا به بینی
ز عیسی گر خبرداری خبردار
ترا چون او بباید رفت ناچار
خریدار جواهر بایزید است
که اسرار خدائی را بدیده است
خریدار است اینجا جوهر ذات
بدو نازان حقیقت جمله ذرات
حقیقت بایزیدم بازمانده
عجایب مانده اندر راز مانده
سؤال کودکانه کردی از من
ترا اسرار گفتم جمله روشن
اگر عیسی صفت آئی تو بردار
کنم بردارت اینجا از نمودار
اگر بردار ما آیی زمانی
ترا بردار بنمایم عیانی
اگر بردار آیی از دل پاک
چو عیسی جان شود در جسم تو پاک
چو عیسی جان شوی در عالم کل
تو باشی در یقین روح الله کل
منم امروز اندر پایداری
چو عیسی زمان در بیقراری
وصال اندر فراقم دست داده
مرا دلدار جام مست داده
چنان از جام معنی مست گشتم
که در ذات خدا پیوست گشتم
مرا دلدار جامی داد امروز
ز دستش خوردم آن جام دلفروز
حقیقت انبیا و اولیایم
ابا روح الله اینجا آشنایم
خدائی دارم اینجا در یقین من
از آنم در دو عالم پیش بین من
از آنم در حقیقت پیشوائی
که دارم در همه عین خدائی
خدائی یافتم اینجا نهانی
دگر اسرار و انوار معانی
اناالحق یافتم از راز خود باز
منم اینجا حقیقت هم سرافراز
سرافرازم میان عاشقان من
خبر دارم حقیقت واصلان من
ز جانان برخورید امروز اینجا
حقیقت رهبرند امروز اینجا
وصال امروز عین الناس دارند
همه در سوی نور ما شتابند
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
سخن گفتن شیخ جنید و شیخ کبیر در کار منصور
جنید راهبر سلطان عشاق
که آمد در حقیقت بیشکی طاق
بر شیخ کبیر استاده بُد او
همه دیده بر اوبنهاده بود او
چنان در ذوق بود از سر جانان
ولی استاده بد در عشق پنهان
از اول تا بآخر بر سردار
جنید پاک از بودش خبردار
خبر بودش ازو در حضرت شاه
وی استاده پیش خورشید درگاه
یقین چون شیخ معنی دید اینجا
که کل میگفت از توحید اینجا
بپرسیدش ز سرّ و راز منصور
سوی شیخ کبیر آن شاه مشهور
چنین گفتا که ای شیخ جهان بین
درین حالت کنون صاحبقران بین
عجب مردی که چون او من ندیدم
چنین مردی و نه ازکس شنیدم
عجب رازیست امروز آشکارا
بگو تا چیست با من سر تو یارا
چگونه بینی اور ا بر سر دار
اناالحق میزند هر دم ز گفتار
ز زندان تا بدینجا آوردیم
بسوی دار او را برکشیدم
قصاص شرع راندیمش حقیقت
که تا یک دم زند اندر شریعت
چنان آویخته اینجای مطلق
دم کل میزند اندر اناالحق
دم کل میزند اینجا چو ما او
حقیقت بس بلند این گفت دین گو
اناالحق میزند با پیر معنی
چگونه این زمان تدبیر معنی
حقیقت آنچه گوئی آن کنم من
مرا ای شیخ دین بی گوی روشن
شریعت عالیست اینجا حقیقت
نگنجد هیچ در عین شریعت
شریعت غالب آمد نزد عشاق
فکنده دمدمه در کل آفاق
قدم از شرع این بیرون نهاده است
ندانم سر این تا چون فتاده است
برون از شرع میگوید سخن باز
بچشم جان نموده است این یقین باز
سخن اینجا بلند آورد دمدم
که من دمدم یقین هستم زآدم
سخن کین گفت این دم در ره شرع
حقیقت دانم اینجا ز آن سخن فرع
حقیقت کافر است این مرد اینجا
که پیدا شد حقیقت شور و غوغا
دگر کردیم اینجا گاه بردار
مگر باشد ز سرّ ما خبردار
دو دست او در اینجا گه ببریم
که او خر مهره است و ما چو درّیم
بباید دست او اینجا بریدن
نباید این سخن از وی شنیدن
زبانش هم بباید کرد بیرون
که تا خامش شود چون مانده درخون
چه میگوئی حقیقت شیخ عالم
بگو تا چون کنیم از شرع این دم
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن منصور مدعی را
بخندید آن زمان منصور و این گفت
که نتوانی به کُل خورشید بنهفت
منم خورشید و توذرات مائی
کجادرعین این آیات مائی
مرا زیبد که درکشتی و دریا
کنم اسرار خود این لحظه پیدا
مرا زیبد که اکنون اندر این بحر
روم نزد شما من اندرین بحر
بسی بیهوده گفتی اندر اینجا
بحل کردم ترا ای جام شیدا
توانم امشب اینجاگاه جانت
کنم محو و بمانم در نهانت
اگر نه شیخ اینجا گاه بودی
یقین منصور تو با او نمودی
یقین شیخا که من ازواصلانم
نه همچون این خزان و جاهلانم
کنون بد رود باش ای شیخ باداد
که تا با هم رسیم از سوی بغداد
مرا وصلی است شیخا باز دانی
به بغداد آنگه آن راز نهانی
بچشم خویش بینی شیخ آن دم
که تو منصور بینی اندر آن دم
بپا برخاست آن شوریدهٔ مست
میان خویشتن محکم فرو بست
بشد او تا لب کشتی و گفتا
مرا ای شیخ اعیانست پیدا
مرا اعیانست پیدا تا بدانی
نمود ما کنون یکتا بمانی
کنون خواهم شدن تا دید جانان
درون قعر در توحید جانان
در این بحر معانی غوطه آرم
نهان خواهم شد آن کو پایدارم
تو شیخ این نکته از ما بشنو اکنون
که تا من بازگویم بیچه و چون
در آن روزی که من خواهم ز شیراز
ترا در نزد خود ای صاحب راز
چو آئی و به بینی راز داری
کنی با ما زمانی پایداری
کنون ای شیخ اینجا غافلانند
کجا اسرار ما اینجا بدانند
کنون ای شیخ اینان عاقلانند
کجا اسرار ما اینجا بدانند
ز بهر عزت تو ای سر افراز
بماندم من در این گفتارها باز
ولیکن صبر دارم در حضورم
ز اسم من به بین اسم صبورم
صبوری پیشهٔ منصور آمد
از آن پیوسته غرق نور آمد
صبورم در همه آفاق گفته
میان سالکانم طاق گفته
صبورم بیزمان در کایناتم
بصورت ز آنکه معنی جمله ذاتم
کنون ذاتم که جانم یار گشته
ز سرّ عشق برخوردار گشته
کنون ذاتم که آگاهم ز اسرار
مرا جایست دمدم بر سردار
کنون یارم که آگاهم ز خورشید
که ذات ماست روشن مانده جاوید
کنون چون یار در جانست ما را
چو خورشید است جانانست ما را
کنون چون یار میگوید مراراز
یکی معنی بگویم هان بتو باز
در امشب سرّ ما بنگر یقین تو
درون جان و دل شو پیش بین تو
در امشب آنچه گویم گیر در یاد
که معلومت کنم در ملک بغداد
حقیقت دار و شرع فرع بگذار
بجز حق اصل و فرع شرع بگذار
چو از صورت گذشتی نیست تاوان
که خورشید یقین یکیست تابان
ریاضتها بسی اینجا کشیدی
چو من هم صحبت دیگر ندیدی
ابا تودم زدم کل از شریعت
ز هر رازی نمودم دید دیدت
در این معنی که میگوم بسنجی
ازین نقد گهر باید نرنجی
تو شیخا کل ز من واصل شد و جان
تو خود زین معنی اینجاگه مرنجان
تو اکنون واصل منصور هستی
که همچون دیگران بت می پرستی
نه همچون دیگران ای شیخ اکبر
توئی هم پیشوای دین و مهتر
تو اکنون پیشوای سالکانی
حقیقت هم خدای سالکانی
وصول واصلانی راز گوئی
وطن در مسکن شیراز جوئی
کنون دانی که کل منصور باشد
در این گفتارها معذور باشد
چو منصور است در جانت نظر کن
دل و جانت ز راز ما خبر کن
کنون تا این دمت من یار بودم
ترامن صاحب اسرار بودم
ترا معلوم کردم از ریاضت
ببخشیدم ترا عین هدایت
کنون چون از سلوک راه معنی
ترا کردم یقین آگاه معنی
ترا بخشیدم اینجا کل کرامات
رسانیدم ترا سوی مقامات
مقاماتی که توداری در امروز
کجا بیند بخود چرخ دلفروز
چو تو شاهی دگر بر تخت اسرار
که هستی در جهان جان نمودار
نه بیند چشم عالم تا بآخر
چو تو دیگر یقین ای قطب ظاهر
تو قطب عالمی و شاه عشاق
فکنده زمزمه در کل آفاق
تو قطب جملهٔ کون و مکانی
ز کون این لحظه در کون و مکانی
تو میدانی که یار تو که باشد
حقیقت غمگسار تو که باشد
چو بودم غمگسارت تا باکنون
کنون از پرده خواهم رفت بیرون
کنون از پرده خواهم رفت بر در
تو در پرده نشین اکنون و برخور
من از پرده کنون بیزارم اینجا
که بیشک صاحب اسرارم اینجا
مرا این پرده اکنون گشت پاره
چنین تقدیر بد بهر نظاره
کنون ای شیخ در عین الیقین باش
چو مردان هر زماین پیش بین باش
دمی بی یاد ما اینجامزن تو
حقیقت مرد باش اینجا نه زن تو
که ما از اصل فطرت دوستانیم
بصورت هر دو اندر بوستانیم
چو ما در اصل کل هستیم ما ذات
کنون ذاتیم مادر عین ذرات
در اینجان آن ما بوده است پیدا
تو میدانی حقیقت شیخ دانا
توئی اکنون و من من هم تو باشم
به هرجائی که باشی با تو باشم
وفاداری کن آن روزی که دانی
مرا مگذار ضایع تا توانی
قدم رنجه کن اندر سوی بغداد
مرا بنگر تو اندر کوی بغداد
که قدرت دوستی صورت اینست
وگرنه کل ترا عین الیقین است
کنون عین الیقین داری در اینجا
مرا مگذار ضایع شیخ دانا
از آن تکرار میگویم دمادم
که تو داری حقیقت کل در آدم
چه گویم وصف تو تو بیش از آنی
که چون من توحقیقت جان جانی
حقیقت فرع ما اینست ای یار
که من خواهم شدن اندر سردار
تو صورت گوشدار و عین تقوی
که در وی نام قطبی سوی دنیا
حقیقت آخرت زان تو باشد
که این منصور قربان تو باشد
منت قربان را هم شیخ بیچون
که میریزم بپای دارتو خون
بریزم خون خود قربان راهت
نیندیشم ز جان عذر خواهت
منم اکنون شده در سوی بغداد
کنون بدرود باش و دار بریاد
بگفت این و فرو رفت او بدریا
فتاد اندر میان بحر غوغا
عجب آشوب اندر موجها زد
عجب کشتی ما بر فوجها زد
همه نزدیک ما اینجا دویدند
حقیقت جملگی عذر آوریدند
که ای شیخ جهان آخر دعائی
که جز تو نیست ما را پیشوائی
چه سر بود این چنین اسرار امشب
که اینخاکست بردیدار امشب
چنین شوری که اندر بحر افتاد
تو گوئی کشتی اندر قعر افتاد
کدامست این بزرگ و از کجا بود
ورا اینعزم بر سوی کجا بود
من این لحظه چو دیدم آنچنان راز
خدا راگفتم ای دانای هر راز
تو راز جملگی پیوسته دانی
که از غرقاب ما را وارهانی
رهانیدن کسی دیگر نداند
کسی دیگر بذات تو نداند
تو بیچونی و میدانی یقین راز
بدار این قوم بنده را زبان باز
تو ای منصور اکنون یاریی ده
مرا از راز برخورداریی ده
نگفته بودم ای جان این سخن من
که شد آن شب مثال روز روشن
تو گوئی بود آن شب صبحگاهی
همه عالم پر ازنور آلهی
چنین ز این مرد دیدم راز اینجا
دگر امروز دیگر باز اینجا
حقیقت این بزرگ پاکباز است
ز معنی و ز صورت بینیاز است
در این معنی که اودیده است گفتم
بچشم سر ازو اکنون شنفتم
همان دم کاندر آن دریای اعظم
همی زد میزند اینجا همان دم
هماندم میزند در پاکبازی
که دارد قرب ذات بینیازی
دم کل میزند آگاه گشته
سراپایش همه الله گشته
سراپایش همه ذرات گشته
همیشه در میان آیات گشته
سراپایش همه ذرات باشد
همه سر رشتهٔ هر ذات باشد
چو میداند زبان جمله این را
زبان اوست در عین الیقین را
یقین صرف دارد در معانی
که بیچونست در صاحبقرانی
من این دید دگر بسیار دیدم
ولیکن در یکی دلدار دیدم
جنید اینست بیشک عین دلدار
دگر او را در این معنی مپندار
که دارد هیچ آرامی دراینعام
وصال دوست دارد در سر انجام
مرانجامش چنین حرفست بردار
ز کون و ازمکان خود خبردار
رسیده است این زمان در اصل جانان
یقین داری یقین ازوصل جانان
چو وصل او را در اینجا منکشف شد
دل و جانش بجان متصف شد
چو جانش متصف شد گشت جانان
وز آن پیدائی آمد راز پنهان
بصورت لیک جانست او در اسرار
ز اسرار است او اینجا خبردار
کنون اینجاجنید پاک دین تو
درین رویت جمال او به بین تو
که روی او یقین فر الهی است
ورا در کل کمال پادشاهی است
کمال پادشاهی پر جبینش
گواهی میدهد عین الیقینش
گواهی میدهد بروی دل وجان
مرا بیشک که او رازاست و جانان
گواهی میدهد جانم باقرار
که این سرّ خدایست و نمودار
گواهی میدهد جانم ز معنی
که هست این مرد کل دیدار مولا
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب منصور شیخ جنید را (قس)
بدو منصور گفت ای راز دیده
تویی اسرار معنی باز دیده
سؤالی میکنی از نیک و بد باز
ز خوب و زشت اینجا ای سرافراز
سؤالی از یکی بودست چندین
بگو با تو از راز نخستین
نخستین راست گویم تا بدانی
ترا سرباز گویم تا بدانی
ز گبر و وز یهودی اهل زنار
حقیقت جملگی میدان تو دیندار
بچشم خرد منگر سوی کس تو
چو طاوسی همی بین درمگس تو
همه نیکونگر چه خوب و چه زشت
که بود تخم جمله در یکی کشت
حقیقت هرچه بینی نیک بین باش
حقیقت اندرین عین الیقین باش
همه از کارگاه ماست پیدا
تودوئی اندر این یکتاست پیدا
حقیقت اصل جوهر باز دان تو
ز جوهر آنگهی این راز دان تو
تو اینجا گه ندیدی اصل جوهر
بگویم هم بتو در شرع رهبر
ز قرآنت بگویم راز سرباز
نقاب آنگاه از این معنی برانداز
چوذات پاکم اینجا قل هوالله
عیان شد جوهر نقش هوالله
ز اصل آفرینش مینمودم
بمعنی ذات مخفی جمله دیدم
بُدم من ذات جمله اندر اینجا
نمودی کردم ای رهبر در اینجا
نمودی کردم از اعیان ذاتم
یکی جوهر نمودم در صفاتم
یکی جوهر نمودم ازحقائق
که کس اینجا نداند آن دقائق
نباشد هر کسی این راز دیدن
مراین جوهر در اینجا بازدیدن
عجایب جوهری اندر میان یاب
درونش پر ز اعیان جهان یاب
عجائب جوهری نه ابتدایش
به دیدارش نه نیزش انتهایش
همه خورشید بینی در درونش
حقیقت عقل کلی رهنمونش
همه اسرار من اینجا عیان بود
نشانی مر مرا در بی نشان بود
نشانی آمده در بی نشانی
عیانی آمده اندر نهانی
نشانی بود آن از عکس ذاتم
جمالی آمد از دید صفاتم
چو دیدم من جمال خود در اینجا
جمال خود جلال خویش اینجا
نظر کردم در اینجا من بر اعیان
جلالم کرد اینجا نور تابان
ز تف هیبت نور جلالم
همه شد محو درعین جمالم
جمالم با جلال اینجا نهان شد
دگر این هفت چرخ اینجا عیان شد
ز تاب نور دودی سبز برخاست
حقیقت نوربگرفت از چپ و راست
ز دود جوهر اینجا هفت پرگار
عیان شد بعد ازین در عین دیدار
مه وخورشید کردم آشکاره
در اینجا گاه از بهر نظاره
ز عکس ذاتم اینجا نور بنگر
به هر جانت جهانی حور بنگر
سراسر شد پر از در و جواهر
ز یک جوهر چنین درها بظاهر
ز کف گوهر اینجا گه زمین بین
عیان کردستم از بهر مکین بین
مکینم دایماً عین مکانست
در این مسکن مرا راز نهانست
چو گردم از یکی جوهر پدیدار
منم درجمله اینجا ناپدیدار
همه از خویشتن کردیم پیدا
منم اینجا حقیقت خوب و زیبا
صفاتم چرخ دان در هفت اعلا
نظر میکن درین نور تجلا
در اینجا چون عدد در کار آمد
مراد جملگی دیدار آید
به هر نقشی که کردم آشکارم
در اینجا بازبین دیدار یارم
تو هر نقشی که بینی اصل بینش
در اینجاگه نموده وصل بینش
تو هر نقشی که اینجا گاه بینی
چنان باید که دروی شاه بینی
تو هر نقشی که بینی هست نقاش
چه در گبر و جهود و رند و اوباش
چو از جوهر چنین افعال کردم
نمود روز و ماه سال کردم
از آنت مختلف میگویم این راز
که از هر جانبی یابی رخم باز
منم خورشید اندروی چنان دان
بآخر ذات را عین عیان دان
بعقل اینکار خانه کردهام راست
حقیقت هفت پرده کردهام راست
در این پردهٔ گرچه هفت پرده است
درون پرده عقلم ره نبرده است
درون پرده ارواحم به بین باز
یکی اندر یکی انجام وآغاز
به هرجائی نمودی آفریدم
دراینجا از وجود خود بریدم
چوعین لا بدم در عین اینجا
از آن ننمودهام این جمله پیدا
همه از من پدید آمد ز توحید
حقیقت دان جنیدا اندرین دید
نظر کن بین ز اعلا سوی اسفل
یکی میبین تو هان از دید اول
یکایک را نظر میکن حقیقت
توئی هم نقطه پرگارت حققت
تو اینجا نقطه و اندر نشانی
بصورت لیک معنی بینشانی
نشانی یاب از اصل جواهر
که اندر بینشان باشی تو ظاهر
همان اصل اندر اینجا گه طلب کن
همان وصل اندر اینجاگه طلب کن
از آن میجویمت نی راز اینجا
همان میگویمت سرباز اینجا
اگر ره میبری در سرّ پرگار
مبین هان اندر اینجا جز که دیدار
تو خود پرگاری اندر اصل فطرت
بگویم تا بدانی وصل فطرت
تو از اصلی ز جوهر بینشان ذات
نگه کن در مکین ودرمکان ذات
همه ذات من آمددر حقیقت
دگر می باز گویم از شریعت
درینجایت که دنیا نام دارد
که عاشق دید او ناکام دارد
تمامت عاشقان مهجور کردم
تمامت عارفان معذور کردم
همه دیوانگانم در سلاسل
شده اندر جنون مقصود حاصل
ز اصلم دیده ودیدار دیدند
مرا از خویش برخوردار دیدند
همه دیدند یکسر پاکبازند
از آن از هر دو عالم بینیازند
همه گبران مرا جویند بابیت
چنین حکمت فتاد از شق لایت
یهودان در کنشت خویش جویند
مسلمان در درون کعبه جویند
درون کعبه با من راز گویند
ز دیرم باز جمعی باز جویند
همه با من من اندر جمله باشم
که اسرار جهان برجمله باشم
همه نزدیک من یکیست اینجا
نمودارم ز هست ونیست اینجا
مثالم آنکه اینجا بیمثال است
نخواهد بود خورشیدم روانست
چو دیدی اصل لایت اندر الا
ز الا جوی دایم ذات اعلا
بصورت لیک معنی ذات بنگر
تو نحن اقرب از آیات بنگر
حقیقت ذات با جان انس دارد
که رنگی اندرینجا گه ندارد
ابی رنگست ذات ای شیخ عالم
ولی بنگر که بنمایم دمادم
ابا تقدیر حق تدبیر چبود
در اینجاگه جوان و پیر چبود
جوان و پیر در عین بلایند
در اینجا جمله در عین قضایند
قلم رانده است اینجابر همه یار
فکنده است از حقیقت دیدهٔ یار
همه دراصل یکی بنگر و باش
چو در یکی شدی بینی تو نقاش
یقین نقاش میداند ترا راز
نماید راز خود اینجایگه باز
هر آن رازی که پیدا ونهانست
بر نقّاش کل عین العیانست
چونقّاشست از کلی خبردار
اگر خواهد برآرد جمله بردار
چو شاهست از جنید اندر شریعت
همه نیکو کند بنگر ز دیدت
کند هر حکم کو خواهد در اینجا
ز حکمش ذرهٔ کی کاهد اینجا
حقیقت جمله گفتارش نمود است
تمامت آفرینش در سجود است
سجودش میکند خورشید و افلاک
دمادم کرد طوف کرهٔ خاک
همه ذرات عالم درسجودند
همه حیران و سرگردان بودند
در اینجا هرچه میبینی جزاینش
دمی بگشای و بنگر کفر ودینش
به هر ملت که بینی گفت وگوی است
ولیکن احمد اینجا پرده گوی است
خلاصه در شریعت راه دیدم
در اینجا من بذات کل رسیدم
شریعت نور راه مصطفایست
که اندر شرع کل نور خدایست
شریعت میدهد تقوی که منصور
حقیقت نور شد نور علی نور
در اینجا مسکن یار است ما را
از آنم دیده دیدار است ما را
چه قرب یار ما را دید آمد
از آنم جزو و کل توحید آمد
ولیکن ای جنید از عین اعیان
نظر میکن تو اندر عین قرآن
همه پیوسته میبین هرچه بینی
از آن پیوسته میبین هرچه بینی
همه پیوسته هست اما نهانی
ازین پیوستها کی باز دانی
که پیوستت دراینجاگه شکسته
شود از یکدگر بندت گسسته
توآندم زنده باشی گر بدانی
بدین ارزنده باشی گر بدانی
چو بود صورت تو جمله خاکست
نظر میکن که چه دیدار پاکست
درین صورت همه منصور پیداست
عجایب صورتش مشهور پیداست
چو منصور است و چیزی نیست جزوی
که بگرفتست کل لحم و رگ و پی
که داند هر که او این را نداند
پس این معنی حقیقت هرزه خواند
تو ای منصور عشق خویش بشناس
ترا اینجاست اعیان عشق بشناس
ترا منصور بردار و خبر نه
وی اندر تو خبردار و خبر نه
تو باشی از وصال او خبردار
خبر یاب این زمان اندر سردار
فداکن هم سر و هم پای اینجا
بگوی و بعد از این منمای اینجا
اناالحق گرچه هستی سرّ مطلق
دمی با شرع آی و گوی اناالحق
اگرگوئی اناالحق باز رستی
هم از انجام و آغاز رستی
تو را اینست تو این سرنگهدار
نگهداری این سر بر سر دار
طوافی کن چو مردان در حقیقت
منه پائی برون تو از شریعت
چو این اسرار اندر جمله پیداست
بعقلت آفتاب اینجا هویداست
کنون اسرار فاش افتاد اینجا
که بر دلدار فاش افتاد اینجا
هم از گفتار جانانست منصور
که اینجا گفتهٔ تا نفخهٔ صور
اگر منصور این جاوید جانان
حقیقت هر کسی را نیست پنهان
خبردارید لیکن بیخبر باز
از اینجا میدهد بیشک خبر باز
که چیزی نیست جز دیدارمنصور
نمییابد کسی اسرار منصور
جنید پاک دین در صبغةالله
دم کلی زدی عین هوالله
ترا شد منکشف اسرار بیچون
نکو بنگر بسیر هفت گردون
چوداری دیدهٔ بیدار بینش
نگه کن سر بسر در آفرینش
نه بینی هر دو چیز اینجای مانند
بجز یکی یکی آن را ندانند
خدابینان درین ره سرفرازند
گهی بخشید جان گه سرفرازند
هر آنکو سر در این سر باخت تحقیق
در اینجا گاه او سریافت توفیق
یکی بین آنچه بینی چون ندانی
در این گفتار چون بیچون بدانی
ترا چون این نظر آمد پدیدار
که گردی محو یار آمدپدیدار
بگوید با تو چون من هر زمان راز
در اندازد در آن دم برقعت باز
کند درجان شیخت چیست بنگر
حقیقت نیز شیخ کیست بنگر
شریعت نکتهٔاصل است اینجا
حقیقت جملگی وصلست اینجا
تو هم از شیخ بیرون شو بافسوس
گذر کن هم ز نام وننگ و ناموس
چو رندان در دمی کش درخرابات
زمانی بانگ میزن در مناجات
نه مرد خرقهام نی مرد زنار
گهم مسجد وطن گاهم بخمّار
زنام وننگ اینجاگه گذر کن
دل خود را از این معنی خبر کن
بسالوسی نیاید این سخن راست
بدان شیخا که این معنی شما راست
بسالوسی کجاکامی بری تو
چو خود در باختی نامی بری تو
هر آنکو خویشتن در باخت در عشق
حقیقت نیز سر بفراخت در عشق
هر آنکو جان فدای روی او کرد
بماند تا ابد در جزو و کل فرد
حقیقت هر که اینجا یار دیده است
حقیقت دیده و دیدار دیده است
چو من باشد یقین درجزو و در کل
حقیقت باشد او را عزّ و با ذُل
چنین تا چند گوئی راه کن راه
که خود گردی تو از هر کار آگاه
جنیدا عاشق دیدار ما باش
دمی استاده زیر دار ما باش
جنیدا واقفت کردم ز اسرار
ترا کردم خبردار از نمودار
جنیدا چون توئی از جوهر کل
در اینجا بهر آنی رهبر کل
جنیدا این زمان بنگر مرا تو
کنون خواهم که بری سر مرا تو
فصاص شرع را بر من برانی
چو دادستم ترا چندین معانی
بران اینجا قصاص شرع جانان
که هرگز مینماند عشق پنهان
از آن ما حقیقت عشق آید
وجود ما در اینجا میرباید
از آن در عشق اینجا پیشوایم
نماید در اناالحق رهنمایم
دمادم سر بیچون بیچه و چون
بخواهد ریخت هر منصور را خون
به استادی کنون ای شیخ عالم
چنان خواهم که این ساعت در این دم
بُری دو دست و پایم این زمان تو
همی گویم بر خلق جهان تو
تمامت کاملان کار دیده
که ایشانند بی شک یار دیده
در اینجا ایستاده چشم بر من
کنم اسرار اینجا بر تو روشن
مترس از جمله تا اینجا بجویند
چو من حقم بگو از من چه گویند
همه فتوی دهید اینجا دگر بار
که تا پیدا کنم اندر سردار
بپرس از جملگی مردان فتوی
که ایشان را بود برهان فتوی
که بیشک این چنین باید یقین باز
که تا پیدا کنم اندر سرت راز
قلم رفتست و دیگر مینگردد
حقیقت جسم اینجا درنوردد
قلم رفتست اکنون هان بران تو
ز من بشنو تو ای صاحبقران تو
چو این دم از وجود آگاه هستم
بکشتن این زمان من شاه هستم
چه باشد گر بماندم جان منصور
که کشتن برد اینجاکام منصور
چو اصلم این نداند اصل فطرت
چنین راندم ز ذات خویش قسمت
ازین معنی بیندیش این زمان تو
بپرس این لحظه از خلق جهان تو
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
اسرارگفتن منصور با شیخ کبیر در اعیان
بگو شیخ کبیر کار دیده
که تقوی داری ای برگزیده
ترا بگزیدهام از بینیازی
که کار آخرت اینجا بسازی
بتقوی راه کن در سوی ما تو
مبین در هیچ بد در کوی ما تو
بتقوی باش دایم عین مولا
نظر میکن تو اندر سوی مولا
هر آنکو کار ما امروز سازد
حقیقت ذات ما او را نوازد
بجز نیکی مکن در دهر خونخوار
که دنیا بدسکال است ای وفادار
وفاداری تو ای شیخ یگانه
مرا کن دستگیری در زمانه
تو میدانم که هم شیخ کبیری
مرا کن اندر اینجا دستگیری
وصال شیخ اگر بیدست گیرد
مرا اینجایگه که دست گیرد؟
بحق آنکه یارانیم اینجا
حقیقت بیوفایانیم اینجا
تو بامن من ابا تو در میانه
نموده روی در دید زمانه
زمانه بگذرد صورت نماند
ولیکن ذات منصورت نماند
تو با منصور اینجا آشنائی
که قطبی در کبیری و خدائی
توئی قطب و منم خورشید عالم
که خورشیدی ز من جاوید عالم
توئی قطب ملایک در زمین تو
که خورشید مکانی در مکین تو
نداند قدر تو جز ذات منصور
فدای تست مر ذرات منصور
بخواهم رفت ودیگر باز آمد
دمادم صاحب این راز آمد
بخواهم رفت از این صورت برون من
دهم ذرات کلی رهنمون من
چو هستم رهنمون جمله ذرات
از آنم نحن اقرب عین آیات
جمالم آفتاب هر جهانست
همه ذراتم اینجاگه عیان است
چو کل شیئی در جمعم نموداست
همه ذراتم اینجا در سجود است
طلب کردند در آن مسکن خویش
حجاب جملگی رفته است از پیش
حجاب از پیش اینجا برگرفتم
نمود ذات را رهبر گرفتم
مرا علم حقایق نور ذاتست
بیان شرعم از ذات و صفاتست
همه گویا بمن در اصل بنگر
میان شرح من در وصل بنگر
چه به ازوصل ما شیخا درونت
نظر میکن که هستم رهنمونت
چه به از وصل شیخا در دل و جان
نظر میکن که هستم راز پنهان
حقیقت راز میگویم ترا باز
وصال ما نگر اینجا سرافراز
خدائی کن که تو شیخ کبیری
که امروزم حقیقت دستگیری
خدائی تو اندر بندگی دوست
دمی منگر ز معنی در سوی پوست
خدائی کن ایا شیخ وفادار
در اینجا خویشتن را پای میدار
تو از شیراز امروزت که آورد
ترا اینجای از بهر چه آورد
بدان آورده است امروز اینجا
که تا گردانمت پیروز اینجا
توئی پیروز در کون و مکان یار
حقیقت فارغ از دیدار اغیار
در اینجا سرّ تفسیرم بیابد
کسی باید که تقریرم بیابد
حقیقت کل اللهام پدیدار
در اینجا گاه بیشک برسر دار
حقیقت قل هوالله است بودم
از آن اینجا کنی دایم سجودم
سجود خود کنم در عشق دایم
که ذاتم هست در اسرار قایم
منم در شوق دایم قایم الذات
که یکی قل هواللهم ز آیات
نه من از کس نه از من کس بزاده است
یقین ذات من اینجا بازداده است
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن جنید شیخ کبیر را درنموداری منصور
جُنیدش گفت ای خورشید آفاق
حقیقت هست ایجان جهان طاق
چنین گفتار او اندر سر دارد
که میبینم ورا از عین کل یار
خبر دارد ز اسرار حقیقت
دم خود میزند او بیطبیعت
دم از حق میزند چون یار دیده است
ز جانان معنی بسیار دیده است
دم ازحق میزند در راز مطلق
دمادم گوید اینجاگه اناالحق
دم از حق میزند امروز با ما
یقین ما نیز هم گفتیم زیبا
بشکل و صورت اینجا آدمی است
نهادش جملگی بر مردمی است
ولی در باطنش سرّ آله است
ورا اینجاکمال پادشاهست
چو عین ظاهر او آشکار است
نمود باطنش هم سرّ یار است
حقیقت خورده گیرانند اینجا
که راز او نمیدانند اینجا
نمیدانند نادان حقایق
همی گیرند بر سلطان دقایق
به بین تادشمن من چند اینجاست
جهانی پر خروش و بانگ غوغاست
نه بینند هیچ اینجادشمن و دوست
حقیقت مغزبین واز برون پوست
نباشد پوست هرگز در نهانی
بدان گفتم که تا مغزت بدانی
حقیقت کار اینجا مغز دارد
که این دادار مغز نغز دارد
چنان در مغز جان بیهوش بین است
حقیقت این زمان خاموش بین است
همی داند که من اکنون چه گویم
درین گفتن کنون این سر چه جویم
ولی ما نیز با او یار باشیم
ز سرش نیز برخوردار باشیم
چه باید کرد این دم ظاهر یار
بمعنی صورت او نزد اغیار
جهانی پرغریو و گفت وگویست
هزاران سر در این معنی چو گویست
عوام الناس فتوی آوریدند
فغان یکباره آنجا برکشیدند
هزار و چهارصد فتوی ده راز
مرا گفتند اینجا گاه کل باز
سه روز است تا که فتوای تمامت
مرا دانند شیخا زین قیامت
تمامت سالکان صورت اینجا
همی گویند کاین منصورت اینجا
بباید کشتنش اینجا بزاری
که تا بینیم اورا پای داری
بباید سوخت آنگه بعد کشتن
که تا باشد مراورا باز گشتن
بذات خود نگوید این دگر بار
ز بهر اینش کردستند بردار
من از فتوای ایشان کار کردم
من صادق چنین بردار کردم
تودیدی حال رندان و شنیدی
بغور سرّ او اینجا رسیدی
من از فتوی چنین کردم ابا او
که تا کوته شود این گفت و این گو
نمیبینی خروش عام انعام
که میگویند چه هم خاص و هم عام
بباید کشتن او را بر سر دار
خلایق را همی بهر نمودار
کنون چون واقفی و راز دانی
بگو چیزی که بااو میتوانی
مرا بیم عوام الناس باشد
از آن در صورتم وسواس باشد
که ایشان جاهل راهند اینجا
از این معنی نه آگاهند اینجا
گمان بردار اینجا صاحب دار
نمود عشق او آمد پدیدار
حقیقت بود ودید یار دارد
نمودش این چنین برداردارد
دم حق یافتست و سرّ مطلق
از آن دم میزند اندراناالحق
اناالحق گفت او از روز اول
عوام آخر شدند اینجا معطل
اناالحق گفته و ایشان شنیدند
حقیقت ظاهرش اینجا بدیدند
عوام از وی کجا یابند اسرار
کنون مائیم ز اسرارش خبردار
بخواهم کشت من او را بداری
ترا باید نمودن پایداری
تو دانی من ندانم سرّ این مرد
که با او بودهٔ تو صاحب درد
تو او را صاحب دردی در اینجا
که تو مانند او فردی در اینجا
تو او را راز دار و راز دانی
بپرس از وی که تاز و باز دانی
هر آنچه آرزوی تست آن کن
مراد او تو ای شیخ جهان کن
مراد او بکن امروز اتمام
که خواهی برد در روی جهان نام
بکن اتمام و کارش کن که دانی
حقیقت در یقین بسیار دانی
در این معنی که او گوید تمامت
حقیقت نام او عیدالسلامت
حقیقت روز اول چون بدیدش
زمانی نزد او خوش آرمیدش
چه گفتارش بدید اینجا باسرار
که میزد او اناالحق برسردار
بپرسیدم ز پیر خویشتن راز
مرا زین سر خبرها داد او باز
که هان بشنو جنید و باش خاموش
تو همچون دیگران کم گوی و خاموش
کشیدستم مر او را نام اینجا
که خواهد خوردن او کل جام اینجا
حقیقت راز دارد در زمانه
میان عاشقان باشد یگانه
نباشد مثل این کس شیخ دیگر
ببازی ای جنید او راتو منگر
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن شیخ جنید عبدالسلام را
جوابم داد و گفتا عبدالله
کنون از راز جانان کرد آگاه
تو هستی بنده و من راز دانم
تو هستی سالک و من درعیانم
بدان کامشب شدم اینجا نمودار
نه جانی دیدم و بیخود ابا یار
منم خضر نبی عالم هدایت
که دادستم خدا عین سعادت
چنان حق دار ما را علم بیچون
که بنمایم دمادم بیچه و چون
همه بحر جهان در قدرت اوست
مرا داده است و بخشیده است کل اوست
گهی در برگهی من در بحارم
گهی در عین خشکی پایدارم
حقیقت من گذر دارم بآفاق
بروی خشک دراندر جهان طاق
فتادستم که بیشک ز انبیایم
هدایت یافته من از خدایم
عنایت کرد ما را در ازل یار
که هر جائی که خواهم من پدیدار
شوم بیشک نداند سرّ من کس
حقیقت اینست ما را در جهان بس
حقیقت صحبت من کس نیابد
بجز عاشق در اینجا بس نیابد
کنون کردم در این خلوت گذاره
ترادیدم شدم عین نظاره
دمی خوش یافتی و نوش کردی
دگر آن دم بکل فرموش کردی
در آن دم بیشکی آدم نگنجد
وجودعالم وآدم نگنجد
همه مردان درین دم راز بینند
ابی خوددید جانان بازبینند
دم مردان ترا دیدم در اینجا
از آن این دم ترا بگزیده اینجا
دمی داری و دردم پایداری
ولی در آخرین دم پای داری
ولیکن چون دم منصور نبود
چو او اندر جهان مشهور نبود
چو او هرگز کجا آید بآفاق
ندیدم چون دم اودر جهان طاق
دلی دارد که آن دم کس ندارد
یقین در سرّ جانان پای دارد
دمی دارد که حق ز آن دم پدید است
ابا او گفته و از وی شنیده است
دم او جملهٔ دمها بیک دم
فرو برده است چه از عهد آدم
اناالحق میزند اینجا عیان او
همی گوید ابا حق در جهان او
که من اینجا یقین بود خدایم
نمود انبیا و اولیائم
یکی چون من که خضرم درحقیقت
سپرده راه بحر کل طریقت
چودیدم او بپرسیدم ز حق باز
مرا اوداد آنگه زود آواز
که هان از حق حق پرسی بگو تو
بجز من درجهان می حق بجو تو
تو ای خضر جهان گرراز جوئی
ز من ذات خدا می باز جوئی
یکی چون من که موسی صاحب راز
نیارست او نمود اینجا مرا باز
نمودی گر چه بد همراه من او
نبود از سرّ کل آگاه من او
اگرچه بود هم صحبت مرایار
نیامد سر او جز من پدیدار
نمودم راز موسی می ندانست
مراین اسرارها راز جهانست
حقیقت صحبت او در نوشتم
بیک دم از وجود او گذشتم
رها کردم حقیقت صحبت او
که بیش از پیش بودش قربت او
یکی علم لدنّی بود ما را
درین عالم یقین معبود ما را
چو او در دید ما اسرار بین شد
همواز صحبتم صاحب یقین شد
حقیقت با چنین فرو شجاعت
که بخشیدستمان حق این سخاوت
ندیدم در جهان من مثل منصور
نه بیند نیز کس تا نفخهٔ صور
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
پرسیدن عبدالسلام ازخضر از سرّ منصور
باو گفتم که او این دم کجایست
تو میدانی که این دم در چه جایست
اگر دانی بگویم تا بدانم
که بهر چیست این راز نهانم
ز پیغمبر یقین بهتر نباشد
چو او اینجایگه رهبر نباشد
تو دید انبیا و پیشوائی
حقیقت این زمان عین خدائی
بگو اسرار او تا من بدانم
در این سر نهان روشن بدانم
مرا گفتاندانی باش خاموش
سخن میران تو ازعقل وهم از هوش
کجا بینی وگربینی ندانی
چو بینی قول من بیشک بدانی
تو او را دید خواهی جاودانه
ازو بنگر رموزش در میانه
تو او را بینی اندر شهر بغداد
که خواهد داد من عشاق را داد
تو او را چون ببینی یارگردی
ازین مستی بکل هشیار گردی
بدان اورا چه میگوید اناالحق
که او دارد حقیقت سر مطلق
نمودی باز بین ازواصل راه
که او دیده است بیشک در مکان شاه
همه عشاق عالم شاهشان او
حقیقت سالکان آگاهشان او
اگر آگاه راهی از زمان تو
یقین منصور میبین جان جان تو
چه منصور است جان جان و رابین
حقیقت این زمان دید خدابین
خدا منصور را داده است مستی
که همچون دیگران نی بت پرستی
نیامد تا حقیقت یار شد او
ز دید عشق برخوردار شد او
چو سر عشق درمنصور آمد
از آن در آخر اومشهور آمد
چنان این دم دمی دارد در آفاق
که جز او نیست اندر جزو و کل طاق
چنانش وصل آنجادست دادست
که هم بادانش و با دین و داد است
همه علمی بر او راهست اعیان
نمیبیند حقیقت جز که جانان
همه جانان همی بیند جهان او
همه بادست و او اندر میان او
همه با دست اینجا در حقیقت
سپرده او یقین راه شریعت
همه یار است ره بسپرده اینجا
نه همچون دیگران در پرده اینجا
همه یار است و کل دلدار دارد
ز وصل حق دل هشیار دارد
چنان در سرّ قربت کامرانست
که اینجاگه بکلی جان جانست
چنان در سرّ قربت پایدار است
که گوئی دایماً برروی داراست
حقیقت ذات حق در اوست موجود
میان عاشقان کل اوست موجود
یقین منصور حق درکاینات اوست
نمود واصلان و سرّ ذات اوست
همه ذاتست اندر آفرینش
بدو روشن تمامت چشم بینش
تمامت سالکان را پیشوایست
همه ذرات عالم رهنمایست
که باشد همچو او دیگر نباشد
جز او همراز و هم رهبر نباشد
سوی منزل رسیده یار دیده
حقیقت قصهٔ بسیار دیده
ریاضت میکشد هر دم بدم او
طلب کل میکند عین عدم او
ازل را با ابد کردست پیوند
در آنجاگه گشاده بند از بند
همه بندش بصورت بازگشته
میان عارفان شهباز گشته
شد کونین عام مصطفایست
که بر کل امم او پیشوایست
هر آن قدری که آنجا یافت احمد
که بُد در عشق محمود و مؤید
از آن منصور احمد بود در راز
که اسرار یقینم گفته سرباز
نگفت او سر ما کس داشت پنهان
که بد بیشک حقیقت جان جانان
چو جانان بود امر کل عشاق
نگفت و شد درون جزو و کل طاق
از آن طاق دو ابرویش دو تابود
که اندر من رآنی کل خدا بود
خدا بود و بگفت از عزت یار
از آن کل گشت اندر قربت یار
خدا بود و نگفت اینجا اناالحق
از آن شد رهبر ذرات مطلق
خدا بود و خدا آن سرور دین
از آن آمد حقیقت رهبر دین
از آن اورا حقیقت کل معانی
که زد دم در یقین از من رآنی
حقیقت خضرش اینجا چاکر آمد
که او بر کل عالم سرور آمد
حیات جاودان بخشید او را
مرا ز آب حیات آن شاه بینا
حیات جاودان زو یافتستم
از آن در قرب اوبشتافتستم
چودیدم اوست بیشک شاه عالم
همودانم یقین آگاه عالم
چوآگاهی ازو دارد دل و جان
شدم بر درگه او همچو دربان
یقین منصور از وی گشت حاصل
مراوراجان جان در عشق واصل
ازو منصور راز خود بگوید
دوای عاشقان اینجا بجوید
ازو منصور گوید سر اسرار
نماید اندرو دیدار دلدار
ازو منصور اینجا در یقین است
خداگشته بکلی پیش بین است
ازو منصور دم زد آخر کار
کنون خواهد شدن در آخر کار
کنون منصور دریای یقین است
نمودم جملگی عین یقین است
در آن دریا من اورادوش دیدم
ز عشق او را به کل بیهوش دیدم
چنان بیهوش گشت ومست جانان
حقیقت بود و نیست و هست جانان
چنان مستغرق دریای لا بود
که گوئی در جهان عین فنا بود
عیانش منکشف دلدار گشته
ولیکن خویشتن بیزار گشته
چو او رادیدم اینجا ساکن یار
حقیقت بوده اینجا ساکن یار
دمی در بود او کردم قراری
باستادم در اینجا برکناری
چودیدم شاه دیدم بر رخ خاک
دمادم گفت از جان پاسخ پاک
نه چندان گفت آن شب سر توحید
که اعیان بودش آنجا گه بتقلید
همه توحید بیچون گفت اینجا
بسی درهای معنی سفت اینجا
به آخر تهنیت بسیار کرد او
چرا کاندر جهان بُد نیک فرد او
بسی بگریست دمدم شاه عشاق
صدازد آنگهی در کل آفاق
میان بحر آوازی برآورد
ز هر جانب صد آغازی برآورد
اناالحق میزد اندر روی دریا
تمامت ماهیان از سرّ دریا
اناالحق نیز ما با او هم بگفتند
صدفها درّ معنی هم بسفتند
دمی خوش من که خضرم اندراینجا
از آن بگشاد کل بر من در اینجا
درم بگشاد آن دم در نمودار
ز هر سو باز دیدم من رخ یار
مرا علم لدنّی بود اول
بر اسرار اوآمد معطل
معطل شد همه علم یقین باز
مرا بنمود اینجا ای سرافراز
زناگه روی در سوی من آورد
که ای خضر از چه هستی صاحب درد
بسی گشتی تو اندر گرد آفاق
بسی دیدی عجایبها توای طاق
یکی میجوی از ارزندهٔ تو
حیاتی یافتی و زندهٔ تو
بآبی گشتهٔ قانع در اینجا
کجا آخر توانی خورد دریا
اگردریا فرو نوشی تمامی
دگر کی پخته گردی و تو خامی
تو اینجا گه حیات خویش هستی
حیات جاودان مسکین نجستی
حیات جاودان اینجا طلب کن
حقیقت جان جان اینجا طلب کن
در این ظلمات اینجاگه خوش آمد
مقامت عین آب و آتش آمد
در این آتشکده مغرور گشتی
نخورده آبی از وی دورگشتی
از آن دوری که اندر نزد عشاق
قبولی کردهٔ خود را بآفاق
نظر کن تا ترا بخشم حقیقت
اگر بسپردهٔ راه طریقت
اگر ره کردهٔ در سوی منزل
رسیدستی بگو اینجا تو از دل
اگر آری خبر از جان جانان
نظر کن بحر کل در عشق عیان
تو خضراکنون بدان اسرار منصور
که هستی بر یقین دردار منصور
ترا کار است دایم در سر بحر
کجا دانی شدن تو اندرین قصر
اگر ره بردهٔ اندر سر آب
درون رو در میان بحر غرقاب
اگر فردا شبت باشد کناری
سوی بغداد ما را هست یاری
در آن خلوت چو بینی روی او باز
سلام ما رسان او را سرافراز
بگو اینک رسیدم هست نزدیک
که تا روشن کنم این راه تاریک
بگو اسرار او با ما در اینجا
که ترا میگوید منصور دانا
درین اسرار ار اگر باشی خبردار
ز تو هستیم میدان پیر هشیار
در این سر فنا بنگر بقایم
مگردان صورت اینجا جابجایم
چنان باش اندر اینجا لابالّا
که باشد در یکی عین تولا
خابین باش نه خودبین مطلق
اگر از کل زنی دم از اناالحق
خدابین باش طاعت دمبدم کن
وجود بود خود کلی عدم کن
عدم کن بود خود تا باز بینی
در اینجا بود آندل بازبینی
بیکباره یکی شودر حقیقت
وصال یار میبین در طریقت
چنان خود بازکن کاینجا مراتو
همی گویم چو هستی پیشوا تو
بجز حق را مبین و حق شو آنگه
حقیقت ذرهٔ مطلق شو آنگه
وصال یار میخواهی چو ما باش
بکل یکبارگی عین لقا باش
چو نتوانی بذات او رسیدن
ترا بایدجمال ما بدیدن
کنون خواهیم آمد سوی بغداد
که خواهیم از عیان ما دادخودداد
یکی دیدیم خواهیم آمدن باز
که بنمائیم اینجا عز و اعزاز
تو فتوی ده چو بینی یار مطلق
که تا ازجان زنیم اینجا اناالحق
همه خصمان ما خوشنود گردان
وجود ما بکلی بود گردان
بده فتوی عوام الناس ای یار
که باید کرد مرمنصور بردار
مرا بردار کن تا سر نمایم
ترا اسرار کل ظاهر نمایم
مرا بردار کن کز پیش گفتم
ترا این درّ معنی کل بسفتم
کنون ای خضر ما را بازبین تو
ز باغ عشق برخوردار بین تو
چنان گردد و یکی در دهر فانی
که باشد باز در عین عیانی
منم امروز کل دلدارگشته
بخاک و خون بزیر دار گشته
نداند قصّهٔ من جز خداوند
که اودارد ابا او خویش و پیوند
مرا پیوند اکنون کردگاراست
مرا با عشق او بسیارکار است
همی گویم اناالحق در جهان من
دمی گویم اناالحق راز جان من
دم خود را حقیقت یار بینم
دم من لیس فی الدیار بینم
شب وصل است امشب خضر دیگر
در امشب از عیان ما تو برخور
شب وصلست و روز وصل دیگر
حقیقت روز وصلم میشود سر
شب وصل است و روز اصل بینی
تو در بغداد ما را وصل بینی
شب وصلست و جانانست پیدا
مرا خورشید تابانست پیدا
شب وصلست و ما را روز آمد
در اینجا یار جان افروز آمد
شب وصل است خضرا راه کن تو
مر آن دلدار آگاه کن تو
همی گوئیم بالجمله خدائیم
نه چون سالوسیان بیوفائیم
خدا با ماست و با تو گفت اسرار
به بینی بعد از آتش برسر دار
تو بردارش شناساگرد آخر
چو اسرارش شود در عشق ظاهر
که دارد در عیان صاحبقرانی
تو بردارش نظر کن تا بدانی
ز دید احمد مختار دارد
سراپایش حقیقت یاردارد
کنون خضر از محمد گشت واصل
کزو مقصود کل بینی تو حاصل
ز احمد بردار از من عیان شو
ز احمد راز دان و در نهان شو
چو من از سرّ او گشتم فنا کل
حقیقت گشتهام عین لقا کل
سراپایم محمد شد حقیقت
چو بسپردم ورا راه شریعت
حقیقت مصطفی عین خدا بود
از آن منصور شد در عشق معبود
بگفت این و بشد در قعر دریا
فتاد اندر میان بحر غوغا
دمادم موج میزد بحر الحق
در اینجا شورش او بود الحق
اناالحق در درون بحر دیدم
نظر کردم ورا در قعر دیدم
درون بحردیدم دید منصور
مرا ازگفتن این دار معذور
بجز جانان نخواهد بود اینجا
که او خواهد بُدن معبود اینجا
همیشه بود و باشد جاودانه
نماید سرها اندر زمانه
همه اسرار او پنهان نباشد
سخن با عاشقان درجان نباشد
اگر جزوی تو میبینی در اینجا
کجا بگشایدت کلی در اینجا
اگر اینجا گشاید در بتحقیق
بود بیشک بنزد عشق توفیق
ترا توفیق اینجا بایدت یافت
دراینجاراز یکتا بایدت یافت
کنون ای شیخ اینجا گه سخن دان
که منصور است دایم بود جانان
چو از عبدالسلام اسرار دیدم
کنون منصوررا بر دار دیدم
همه اسرار دان لامکانست
که امروز اندرین روی جهانست
نداند جز من او را شیخ دریاب
همی منصور بحرتست دریاب
خدا با اوست دید یار دارد
در اینجا بیشکی دیدار دارد
تو باقی حاکمی ای شیخ اعظم
چه فرمائی جنیدت را درین دم
هر آن چیزی که فرمائی در اینجا
حقیقت آن کنیم ای پیردانا
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در نموداری شیخ کبیر با منصور
نظر کردم آنگهی در سوی منصور
پس آنگه گفت با او شیخ پرنور
که ای سلطان همی دانیم رازت
در اینجا گاه کام بی نیازت
حقیقت بیش از آنی مانده آنیم
که از سر حقیقت ما عیانیم
تو میدانی مرا اسرار ما را
ریاضت یافتستم در بقا را
فنا گردان مرا مانند خودهان
که دل بگرفتم از اسرار و برهان
یکی حرفست آنجا آن توداری
حقیقت بیشکی جانان تو داری
تو داری دید جانان اندر اینجا
تو هم دیدی ز دید خویش ما را
تو داری دید جانان اندرین راه
تو هم هستی ز دید خویش آگاه
ترا اینجا بقا بخشیدهام من
ترا این درها بخشیدهام من
تو میدانی سر اسرار ما را
ریاضت یافتستم در بقا را
فناگردان مرا مانند خود هان
که دل بگرفتم از اسرار و برهان
یکی حرف است آنجا آن تو داری
حقیقت بیشکی جانان تو داری
توداری دید جانان اندراینجا
توهم دیدی ز دید خویش ما را
تو میدانی وصول من در اینجا
حقیقت بین تو جای من در اینجا
چه چون تو می بدانی من چه گویم
دوای درد من اینجا بجویم