عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : مظهر
در تمثیل عیاران بغداد و خراسان فرماید
سخنها دارم از سرّ معانی
ولی موقوف کردم تا ندانی
بگفتار عجایب در پریدم
ازو مقصود صد معنی بدیدم
در این معنی مرا حالی عجیب است
که درگفتار من سرّی غریب است
یکی روزی مرا یک مشکلی بود
که درآن مشکلم بس حاصلی بود
بخود گفتم که این مشکل کجا حل
کنم چون هست پیشم نامحصل
روان سوی کتب خانه دویدم
ز بعد ساعتی بروی رسیدم
کتبها را ز یکدیگر گشادم
کلید علم را دروی نهادم
به آخر گشت آن مشکل مرا حل
نماندی از معانی هیچ مهمل
بشد کلیّ همه حل مشکلاتم
ازین قصه چکید آب حیاتم
نظر در روی دیگر نیز کردم
از او یک شربتی دیگر بخوردم
چنین گوید حکیم روح افزای
که در ملک هری بودی سه تن رای
سه عیار و دلیر ملک و شبگیر
که در رفتار پر می‌برد از تیر
سه عیاری که از تزویر ایشان
تمام ملک در تدویر ایشان
بغایت در کمال علم و دانش
عجایب نامشان در آفرینش
بزور فکر و مکر و علم تلبیس
ببرده گوی از میدان ابلیس
همه شاهان بایشان فخر کردی
که دشمن را به ایشان مکر کردی
بسی در ملک عالم سیر کردند
مساجدهای عالم دیر کردند
بنوک نیزه تنها چاک کردند
بسی مردم بزیر خاک کردند
بسی خوردند مال مستمندان
بسی بردند تاج جمله شاهان
یکی پیری و استادی در این کار
بدایشان را که اسمش بود عیّار
بعیّاری و مردی بود مشهور
ولکین این جهان را بود مزدور
هرآنکس کو بعالم شهسوار است
به آخر زیر مرکب استوار است
هرآنکس کو ز دنیائی شود مست
شود این همت امید او پست
هرآنکس کو بمکر و حیله یار است
به آخر گردنش در زیر بار است
هر آنکس کو شود مزدور مخلوق
بناله نای حلقومش چوآن بوق
هر آنکس کو بمخلوقی زند دست
شود این همت والای او پست
کمال خدمت مخلوق حیف است
نیازی بهر خالق چون صحیف است
هرآنکس کو سری دارد براهش
خدا دارد مراورا در پناهش
وگرنه سر رود گر سر بتابی
به هر دو کون خود عزّت نیابی
اگر تو مرد حقّی‌ای برادر
چرا گردی بگرد آنچنان در
هر آنکس کو در مخلوق داند
خدا او را ازین درزود راند
برو پیش حق و آن باب احمد
کزین در نور بینی مثل اوحد
من از باب نبی دربان شدستم
ولی آن در بروی غیر بستم
بعیاری ربودم گوی توحید
ز میدان سخن کو مرد تجرید
مکن از پیر عیّارت فراموش
که او بد در جهان خود دیگ پر جوش
بسی فتنه ازودر دین بزائید
بسی انگشت درویشان بخائید
در آن عصر او دومه میریمن بود
به سالی او دو ساعت پیش زن بود
ور عزّت نبود و دانش دین
ولیکن نیک میدانست او کین
به بدکاری و حیله بُد چو شیطان
نبد کس در جهان چون او زبان دان
زبان بکری و عمری و تازی
زبان هندوی پیشش چو بازی
زبان ترک و لرّ و کور و شل هم
زبان فارسی و اعراب خل هم
زبان اُزبکی با لفظ قلماق
همه دانسته بودی تا به او یماق
زبان اهل چین و ملک نیمروز
همه دانسته بود و گشته فیروز
ورا درعلم عیّاری کتبها
همه را درس گفته او بشبها
بعیاران عالم خنده کردی
بطرّاران هرجا حیله بردی
بدند آن سه نفر خود زیر دستش
که در این علم بودند پای بستش
بروز و شب به پیش حیله آموز
تمام خلق از ایشان در جگر سوز
یکی روزی بهم در مکر عالم
همی گفتند بس ازدور آدم
بگفت آن پیر با ایشان که یاران
بعیّاری سبق بردم ز شیطان
چو من درملک عالم نیست عیّار
همه شاهان مرا باشد خریدار
چو عجب و نخوت آمد در دماغش
یکی روغن بریزد درچراغش
کز آن روغن بسوزد همچو عودی
برآید از دماغش زود دودی
یکی گفتار ز یارانش که ای پیر
ز عیاری شنیدم من بشبگیر
بگفت او همچو عیّاران بغداد
ندارد در همه عالم کسی یاد
بملک این جهان مشهور شانند
که کس این علم به ز ایشان ندانند
ز میدانشان نبرده خلق این گوی
که باشد پیش ایشان مثل یک جوی
هم ایشان قلعهٔ زابل گرفتند
هم ایشان خاک عیاری برفتند
چو بشنید این سخن آن پیر عیار
بگفتا من نیم چون نقش دیوار
بعالم مثل من عیار نبود
بطرّاریّ من طرّار نبود
روم از بهر عیاری ببغداد
کنم بر جان عیارانش بیداد
بطرّاران بغداد آن کنم من
که در ملک همه جاروب بی تن
بعیاران نهم من بار خود را
که تا ایشان بدانند کار خود را
بعیاری ببندم پای ایشان
کنم ویرانه من خود جای ایشان
بعیاری سر ایشان بیارم
تمام ملک را زرچوبه دارم
ز ایشان نام عیاری برآرم
شود این نام در دنیا چو یارم
به ایشان آن کنم که گربه با موش
ز ایشان من برم هم عقل و هم هوش
در این بودند سلطان کس فرستاد
به پیش آن ظهیر ملک بیداد
روان شد پیش شاه و گفت حالش
ز طرّاران بغداد و زمالش
بگفتا صد تمن از مال بغداد
بیارم نزد تو ای شاه با داد
در این عالم بعیاری از ایشان
برم خود تاج شاهانشان چو خویشان
بعیّاری حکیمم نه بهایم
به ایشان در دمم من صد عزایم
بشه گفت و اجازت داد شاهش
ز عیاران خود پرسید راهش
بگفتند ای بزرگ ملک ایران
کمر بندیم پیشت همچو مردان
به جان بازیم سر در پیش پایت
عطا دانیم ما خود هر بلایت
ز تو دوری نخواهیم ای خداوند
گر اندازی تو ما را در غل و بند
ترا تنها نمانیم اندرین راه
ز حال و کار تو باشیم آگاه
بگفتا پیر تنها کارم افتاد
ز عیّاری من صد بارم افتاد
به تنهائی کنم اینکار در دهر
که بعد از من بگویند در همه شهر
به غیر از نام من نامی نباشد
بصید من دگر دامی نباشد
بخود این راه را خواهم بریدن
بخود این زهر را خواهم چشیدن
ز یاران یک نفر را کرد همراه
که تا باشد ز راه و شهر آگاه
وداعی کرد با یاران همدم
بگفتا خود مرا بودید محرم
بهمت یار من باشید هر روز
که تا آیم ازین ره شاد و فیروز
بگفتند ای تو ما را نور دیده
ز خوردی جمله ما را پروریده
تمام همّت و صد دیک جوشان
دهیم از بهر تو با خرقه پوشان
بغیر ذکر خلقت ما نگوئیم
بغیر خاکپایت ما نجوئیم
بغیر آنکه گوئیمت دعائی
ز دست ما چه آید جز ثنائی
روان شد شیخشان با یک مریدی
ز من بشنو که در معنی رسیدی
بسوی ملک بغداد او روان شد
بزیر میغ عیّاری نهان شد
در آن ره کس ندید او را که چون رفت
که تا در ملک بغداد او درون رفت
به یک میلی ز بغداد او باستاد
بگفتا ای رفیق نیک اسناد
تو اینجا باش تا در شهر سیری
کنم تا خود ازو بینیم خیری
بطور روستائی شهر گردم
که کس نشناسدم که من چه مردم
بطور روستائی یک حماری
بیاورد و سواره شد چو عاری
دگر آورده بر یک بز زجائی
بگردن خود ببستش یک درائی
بسوی شهر بغداد او روان شد
مر او را آن بُزک از پس دوان شد
چو دروازه بدید آن مرد عیّار
بگفتا سخت دارد برج و دیوار
بدروازه رسید ودر درون شد
بتقدیر خدا او خود زبون شد
بتقدیر خدا تن در قضا ده
بحکم او قضایش را رضا ده
هرانکو از قضا گردن بتابد
بجنّت او معیّن جا نیابد
بتقدیر خدا جمعی حریفان
همی رفتند تا خانه بعمران
بشب بودند عیّاران بغداد
بیکجا جمع بر دستور شدّاد
بیکدیگر ز احوالات عالم
همی گفتند خود از بیش و از کم
مقرّر بود هر سه تن به یک روز
بیارند نعمتی از خوان فیروز
در آن روزی که عیّار جهان گرد
بیامد پیش دروازه یکان فرد
بُدند آن سه نفر آنجا ملازم
که حکم این چنین برگشت جازم
که ناگه اندر آمد خر سواری
به پشت مرکبش خود بود باری
دگر با او بزی فر به چو ماهی
بگفتند اوست مقصود کماهی
یکی گفتا بُزک را میربایم
که تا باشد به پیش او عطایم
دگر گفتا خرک خود حقّ من شد
مثال جان که درمعنی بتن شد
دگر گفتا لباس و جامه‌اش را
برم تا خود بگردد مست و شیدا
مراورا چون علایق بوده بسیار
از آنش من مجرد سازم این بار
هر آن رستائیی کاینشهر بیند
مجرّد بایدش تا بهر بیند
مجرّد شو که تا لؤلؤ بیابی
وگرنه اندرین دریا چو آبی
گر این رستای را شهری کنم من
در این ملک چنین بهری کنم من
مراورا پاک سازم از علایق
که تا بیند بدو نیک خلایق
بیکدیگر دویدند از پیش زود
که تا او را بسوزانند چون عود
یکی برجست وبز را زود بگشاد
به پردُم بست زنگش را چو استاد
دگر گفتا به پیشش کای عزیزم
غریب ملک باشی تو در این دم
جهت آنکه بشهر مایکان زنگ
بپای اسب می‌بندند خود تنگ
بر آن پر دُم چرا بستی تو این را
ندانستی تو خود آیین زین را
چو بشنید این سخن آن مرد عیار
نظر اندر عقب کرد او چو پرکار
بدید او که بزک را برده بودند
به او این شعبده خوش کرده بودند
یکی اندر عقب آمد چو برقی
ازو پرسید کی دانای شرقی
یکی بُز داشتم همچون نبیدی
ز من بردند این ساعت تو دیدی
بگفتا دیدم ایندم یک بُزک را
یکی شخصی همی بردش بد آنجا
به این کوچه ببرد او زود دریاب
که تاگیری بزت را همچو سیماب
بگفتا ای برادر تو خرم را
دمی از بهر حق میدار اینجا
بگفتا زود رو ای مرد ابله
که گیری تو بزت را برهمین ره
بگفتا من مؤذن باشم اینجا
در این مسجد همی خوانم من اسما
معطل خود مکن ما را در این کوی
روان نزد من آی و حال خود گوی
خر خود را سپرد او روان شد
بسوی کوی بزغاله دوان شد
یکی عیار پیش راه او رفت
گرفت او دامن او را یکان رفت
که از بهر خدا فریاد من رس
که هستم من دراین ملک تو بی کس
غریب و مستمند و زار و افکار
درین ساعت بحال خود گرفتار
ز من بشنو که گویم حال خود را
بدرد آید دل تو بر من اینجا
یکی دکان صرافی گشادم
شه این ملک بس جوهر بدادم
مرا در گنج او خود راه باشد
به پیش شاه ما را جاه باشد
جواهرهای او سازم نگین‌ها
کنم بر تاج او پرچین بیک جا
من آن تاجش بصندوقی نهادم
بزیر جبّه‌اش طوقی نهادم
رسیدم من باین موضع که هستی
بلا بر جان من آمد زمستی
یکان جامی ز دست شه چشیدم
من این زهر هلاهل را ندیدم
فتاد از دست من صندوق جوهر
در این چاه ای برادر بهر داور
اگر صندوق من از چه برآری
دو صد دینار حق تست یاری
دگر تا زنده باشم من غلامت
بجان خود نیوشم من پیامت
بهر چه حکم فرمائی چنانم
سر کوی تو باشد چون جنانم
گر این صندوق من از چه برآید
مرا دنیا و دین بیشک سرآید
چو بشنید این سخن عیار نادان
بگفتا یافتم من گنج پنهان
بفرصت گنج شه ازوی ربایم
به پیش شه روم با او بیایم
همه احوال عالم باز دانم
من این تاج مرصّع را ربایم
مرا از او بسی نیکو شود کار
که او باشد درین ملکم هوادار
بجان و دل بگفتا ای برادر
برآرم ازچهت صندوق جوهر
نگیرم از تو من خود هیچ انعام
که داری در مقام قرب شه کام
مرا باید چو تو یاری در آفاق
که تا خلقان مرا گردند مشتاق
بیاری توام باشد مددها
که خلق نیک داری روی زیبا
کشید از تن تمام جامه‌اش را
درون چاه شد عیّار رعنا
چو اندر چاه رفت آن مرد ساده
گرفت آن جامه‌هایش رند زاده
روان شد سوی عیّاران دیگر
که کرده بدمرا ورا خاک بر سر
چو عیّاران بهم اندر رسیدند
همه اسباب خودرا پخته دیدند
روان گشتند دردم پیش یاران
برو تاریک گشت آنچه چو زندان
چو اندر ته رسید و خار و خس دید
برآمد از درونش آه تجرید
بگفتا ختم عیّاری همین است
که چاهی این چنین زیر نگین است
در این چه کار تو اکنون تباه است
که این چه بر تو چون قطران سیاه است
توخلقی سالها افکنده در چاه
به آخر اوفتادی خود درین راه
ز بهر مردمان چه‌ها بکندی
به آخر خویش را دروی فکندی
بگشت افلاک و افکندت بدین خاک
ز بس که شعبده کردی در افلاک
ز بس که داغها بر جان خلقان
نهادی اوفتادی خودبدین سان
ز بس که نالهٔ بیدل شنیدی
نکردی رحم تا آخر بدیدی
ز بس که کردهٔ دلها جراحت
به آخر اوفتادی در قباحت
ز بس که راه رفتی در سیاهی
سپیدی کم نمودی در سیاهی
ز بس که جامهٔ مردم کشیدی
به آخر با تو کردند آنچه دیدی
ز بس که در علوّیها پریدی
بآخر خویش در سفلی بدیدی
ز بس که خلق را بازی بدادی
به آخر خویش در بازی نهادی
ز بس که در جهان برجان خلقان
تو بار غم نهادی خود بدین سان
به آخر زیر باری لنگ و مجروح
ز تو یک قالبی مانده است بی‌روح
هر آن چیزی که در این مرز کاری
ببار آرد اگر صدلون باری
همان خود کشته را هم بدروی تو
چنین گفته است آن استاد نیکو
به آخر آنکسی کو زجر کرده است
همه طاعات خود بی اجر کرده است
هر آنکس کو گرفتار بدن شد
درون چاه او بی‌خویشتن شد
هر آن عارف که در دل نور حق داشت
ز توحید معانی صد سبق داشت
برو ای یار با حق راست می‌باش
جهان گو آتش خود خواست میباش
اگر خلقان همه دشمن شوندت
چو او خواهی کجا باشد گزندت
برو خود راز مکر و حیله کن پاک
برون آ از چنین چاهی تو چالاک
هر آنکو در چنین چاهی درون شد
بچاه هستی خود سرنگون شد
ز هستی مکر زاید علم تقلید
برو تو نیست شو در علم توحید
که تاگردی تو هست هر دو عالم
به انسان خود رسد فیضت دمادم
عطار نیشابوری : مظهر
در اشاره بتألیفات خود و عدد ابیات آنها فرماید
بدان خود را و خود را کن فراموش
تو جوهر ذات را میدان و بخروش
بدان خود را که تا مظهر ببینی
ز وصلت نامه‌ام اظهر ببینی
بدان خود را که حلّاجم چنین گفت
که از اسرارنامه دُر توان سفت
بدان خود را که مرغ لامکانی
کتاب طیر ما را آشیانی
بدان خود را و خسرو دان تو معنا
الهی نامه گفتست این معمّا
بدان خود را که پند من شفیق است
مصیبت نامه‌ات این دم رفیقست
بدان خود را که بلبل نامه‌داری
به اشترنامه کی همخانه داری
بدان خود را اگر تذکیره خوانی
جمیع اولیا را دیده دانی
بدان خود را که این معراج نامه
به هفتم آسمان دارد علامه
بدان خود را که این مختارنامه است
دو عالم را از و دانه و دام است
بدان خود را جواهر نامه کن کوش
بشرح القلب من فی الحال می نوش
بدان خود را که این هفده کتب را
نهادم بر طریق علم اسما
شمار بیت اینها را بگویم
من از کشف معانی تخم جویم
دویست و دو هزار و شصت بیت است
برای سالکان هر بیت بیت است
مرا در علم و حکمت بس کتبها است
ولیکن آن به پیش مرد داناست
هر آن شخصی که خواند او تمامش
بهشت عدن می‌باشد مقامش
همه علمی به پیش او مکمل
همه حکمت به پیش او مسجل
هر آن دانا که آن جمله نیابد
بجهد وسعی خود دو سه بیابد
تمام علم و حکمت اندرین دوست
طریق اولیا میدان در این کوست
همه در این کتب پیدا ببیند
ازو مقصود هر دو کون چیند
کدامند این کتب ای یار شبخیز
که دارد او دمی همچون قمر تیز
کتاب جوهر الذاتست و مظهر
بود در پیش دانای مطّهر
همه در پیش دانا هست روشن
به پیش عارفانش همچو گلشن
هر آنکس را که دولت بختیار است
مراورا این کتبها در کنار است
هر آنکس کو بحیدر راه بین شد
بجوهر ذات و مظهر همنشین شد
هر آنکس کو محبّ هر دو پور است
مراورا این کتبها همچو نور است
دو پور و دو کتب از بهر شاه است
دگرها غرق دریای گناه است
هر آنکس کو ازین بحر است آگاه
صفات ذات او شد قل هوالله
محمّد بود از بهر حق آگاه
نمی‌دانی از آن گم کردهٔ راه
به ره از هستی خود شو گریزان
که تایابی مقام قرب جانان
ترا چندانکه گفتم غیر کردی
بمعنی خویش را در دیر کردی
دریغا سی ونه سال تمامت
بکردم درمعانیها سلامت
همه اوقات من در پیش نادان
برفت از دست کو مرد صفادان
ولیکن شکر گویم صد هزاری
که دارد ملک اسرارم مداری
دوعالم گر ازین اسرار گویند
نه براین شیوهٔ عطّار گویند
بحمدالله که عارف راز دار است
چو اشترهای مستم در قطار است
مرا ملک سلیمان درنگین است
که انسانم بمعنی همنشین است
ز بهر عارفان دارم کتبها
که گویندم دعا در صبح اعلا
هلا ای عاشق مست سخندان
ترا باشد همه اسرار در جان
بگویم با تو حال دین و تقوا
اگرداری دمی با من مدارا
ز آدم تا به این دم علم دارم
چو تخم عشق درجانت بکارم
ز آدم نور عرفان گشت پیدا
ولی در پرده پنهان بود آنجا
بدور مصطفی کرد اوظهوری
بجان حیدر آمد او چو نوری
ز حیدر شاه بشنید و نبی گفت
به همراهان اهل فسق کی گفت
ز آدم تا بایندم سر همو گفت
یکی منصور بی دانش فرو گفت
سرش اندر سر اینکار رفت او
مرا خود او همی گوید که رو گو
وگرنه من کیم یک مستمندی
چو صیدی اوفتاده درکمندی
کمندم او فکند و صید اویم
ز چوگانش در این میدان چو گویم
رو ای درویش سالک راه او گیر
شنو اسرار معنیهاش از پیر
برو در لو کشف بنگر زمانی
اگر داری بکویش آشیانی
که تا حل گرددت اسرار مشکل
شوی اندر طریقت مرد کامل
ترا انسان کامل می‌توان گفت
منافق را چو جاهل می‌توان گفت
اگرداری ز علم دین تونوری
تو داری در دو عالم خوش حضوری
تو داری آنچه مقصود جهان است
از آن جایت بچارم آسمانست
بیا این گنج را سرپوش بردار
که تا بینی تو روی خوب دلدار
بیک صورت بیک معنی بیک حال
همو باشد درون این زمان قال
ولیکن خاص دیگر یار دیگر
برون پرده خود اغیار دیگر
بیک جوزی که نامش چار مغز است
تو اصل روغنش میدان که نغز است
دگرها را بباید سوختن زود
که تا از وی برآید بوی چون دود
دگر آن روغنش گر در چراغی
بمانی و بسوزیش چو داغی
ازو مقصود دیگر نیز زاید
که پیش اهل معنی رو نماید
شعاع او نمی‌دانی و رفتی
همان بهتر که اندر خاک خفتی
تو این خورشید انور را نبینی
چو کوران بر سر رهها نشینی
کسی کو روز این خورشید نادید
بشب او شمع ما را او کجا دید
جهان اندر جهان خورشید و نور است
وگراندر جنان رضوان و حور است
مرا با اصل اینها کار باشد
هم اویم دلبرو دلدارباشد
چو بد اصلی ندانی اصل خود را
ترا کی باشد اندر کوی ما جا
تو ناپاکی و هم ناپاک زاده
ز حتّ شهسوار ما پیاده
هر آنکس را که حبّ حیدری نیست
شعاع روی او خود انوری نیست
هر آنکس کو باین ره راه برده
ز عرش هفتمین خرگاه برده
بیا در راه حق جان را فدا کن
پس آنگه کار خود با او رها کن
بیا و صدق خود بر صادقان خوان
تو حال معنوی بر عاشقان خوان
میا درخانهٔ مستان تو هشیار
اگر هستی تو واقف خود ز اسرار
اگر آئی چو ایشان مست گردی
بدور مالکان پابست گردی
ولیکن هر که صالح نیست چون ما
ندارد او میان اولیا جا
اگر هستی تو قابل جای داری
تو بی‌شک در بهشت خود پای داری
وگرنه میشوی همچون حماری
به انسانت نباشد هیچ کاری
دریغا و دریغا و دریغا
که کردی خویش را در دین تو رسوا
تو انسان بودی و انسان تو بودی
میان اولیا برهان تو بودی
تو انسان بودی و انسان رفیقت
محمّد بود در عقبی شفیقت
تو انسان بودی و انسانت میثاق
ولیکن در معانی گشتهٔ عاق
تو انسان بودی و انسان امیرت
امیرالمؤمنین بُد دستگیرت
ولیکن خویش را نشناختی تو
تو ایمان را بیک جو باختی تو
دریغا نام فرزندیّ آدم
که باشد بر تو این نام مسلّم
تو شرعش را چو من دان ای برادر
بکن از لفظ عطّار این تو باور
بهر چه الله گفت احمد چنان کرد
نماز خویش را بر آسمان کرد
بخاطر هیچ غیر او میآور
تمامی ورد او الله اکبر
تو گر اندر نمازی خواب داری
ز رحمت روی خود بی آب داری
نماز و روزه‌ات بر هیچ باشد
ز طوق لعنتت صد پیچ باشد
بخاطر فکر دنیا همچو نمرود
شدستی پیش اهل الله مردود
اگر خواهی که با مقدار باشی
به این عالم تو با اسرار باشی
بکن پیشه تو عزلت را بعالم
که گویندت توئی فرزند آدم
بکن همره تو علم عارفان را
که تا همره شوی تو صالحان را
بکن با علم معنی آشنائی
که تا آید به قلبت روشنائی
بکن اصلاح ملکت ای برادر
اگر هستی تو خود ازنسل بوذر
ز نسل بوذر غفّار دیدم
بتون از وی معانیها شنیدم
ازو احوال جانان گشت معلوم
نبد پیش من این اسرار مفهوم
هر آنکس کو ز اسرارش خبر یافت
چو جبریل آسمان در زیر پر یافت
هر آنکس کو معانی را بداند
کلام الله را از بر بخواند
مرا مقصود معنیهاش باشد
میان جان من غوغاش باشد
ز معنیّ کلام الله محوم
نه چون مفتی بیمعنی است صحوم
مرا فتوی ز حکم این کلام است
نه ازگفتار شیخ و شرح عامست
ز شرح عام بگذر شرح او خوان
که تا گردی معانی دان قرآن
به پیشم کفر باشد قول مفتی
بدام زرق و سالوسش نیفتی
تو گرد فشّ و دستار بلندش
نگردی تا نیفتی در کمندش
تو ایشان را مدان انسان عاقل
که ایشانند مثل خر در آن گل
تو از ایشان مجو معنی قرآن
از ایشان گرروایت هست برخوان
روایت حقّ ایشان شد به تقلید
مرا خود نطق قرآنست و توحید
تو گرد عارفان راه حق گرد
بدین مصطفی میباش خود فرد
تو شرع مصطفی چون شاه من دان
که او بوده است نصّ و بطن قرآن
امیرالمؤمنین انسان کامل
به پیشش هر دوعالم یک منازل
تو منزلگاه شاه ما چه دانی
وگردانی چرا مظهر نخوانی
ز مظهر گرددت روشن شریعت
معانی دان شوی در سرّ وحدت
ز مظهر تو طریقت را بیابی
بجوهر ذات من خود نور یابی
ز جوهر ذات من ذات خدابین
حقیقت در وجود انما بین
مرا دانای اسرار معانی
بگفتا ای رفیق من چه خوانی
بگفتم سورهٔ یوسف ز اوّل
به آخر سورهٔ طاها مکمّل
بیا ای نور خود را نیک بشناس
ز شیطانان دنیا زود بهراس
تو این خلقان دنیا را شناسی
که ایشانند چون شیطان لباسی
کسی کو زین چنین شیطان جداشد
مراو را طوق ازگردن رها شد
ولیکن این چنین دولت که یابد
کسی کز جاه دنیا روی تابد
بگویم اصل درویشی کدام است
که این معنی بعالم نی بعام است
بگویم با تو ای درویش کن گوش
مکن ما را در این معنی فراموش
به اوّل آنکه پیش نور باشی
دوم آنکه ز دنیا دور باشی
سیم آنکه ز خلق این جهان تو
کناره گیری و باشی تو نیکو
ز اوّل نور میدانی چه باید
بود پیری که از وی علم زاید
نه آن علمی که زرّاقان بخوانند
نه آن علمی که سالوسان بدانند
بنور آن علم آموزد که حق گفت
نه آن علمی که او وی را سبق گفت
بتو از معنی قرآن بگوید
ز سرّ مَن عرف عرفان بگوید
بروای یار ازدنیا جدا شو
پس آنگه در معانی رهنما شو
هر آنکس کو خبر از بود دارد
همه دنیا و دین نابود دارد
مر او را با اناالحق کار باشد
چه پروایش ز پای دار باشد
ز اصل و وصل دارم من خبرها
که تا گردی تو واقف از خطرها
که این دنیا خطر بسیار دارد
بسی را همچو خود افگار دارد
خداوندا ازین جمله خطرها
نگهداری تو درویشان دین را
که درویشان ترا دانند و خوانند
ز اسرار تو خود درها فشاند
ز درویشی تو سلطانی و برهان
ترا باشد مراد از وصل جانان
توئی آنکه بحکمت همنشینی
طریق شرع را در خویش بینی
شریعت خانهٔ دان همچو این بند
طریقت اندرو هم قفل و هم بند
حقیقت یار در خانه نشانده
همه مستان حق جانها فشانده
همه کرّوبیان لبیّک گویان
بگرد خانه خود از بهر جانان
بیا ای دوست بنشین باهم آنجا
میفکن این چنین روزی بفردا
هر آنکس کو چنین نقدی ز کف داد
به نسیه عمر خود بر هیچ بنهاد
بنقد این سود در بازار عشق است
برای عاشقان اذکار عشق است
بذکر دوست مست مست مستم
بهشیاریّ او از جای جستم
تو هم پاداری و گوش و بصر هم
بکن از غیر حق این دم حذر هم
بجه از جوی این دریای پرخون
وگرنه اوفتی دروی هم اکنون
هر آنکس کو زجوی این جهان جست
بدریای جنانش هست صد شصت
بهر شستی هزاران ماهی حور
فتاده هم ز رضوان با چنان نور
اگر تو ای برادر هوشداری
سخنهای معانی گوش داری
در آیینی نهان صد بحر اسرار
بهر بحری هزاران درّ شهوار
تو آن دُر در همه الفاظ من دان
که تا گردد معانی بر تو آسان
هر آنکس کو معانی دان چو من شد
ملایک پیش او بی‌خویشتنشد
هر آنکو کو بداند سرّ جانان
برد همراه خود او کلّ ایمان
هر آنکس را که ایمان نیست مرده است
به آخر خویش با شیطان سپرده است
هرآنکس راکه حقّ شد رهنمایش
دو عالم شد تمامی زیر پایش
هرآنکس کو بحکمت پیش دیده
طریق شرع را در خویش دیده
هر آنکس کو نظاره کرد جان را
طلاقی داد او ملک جهان را
تو اندر این جهان تا چند باشی
به این مشت دغل در بند باشی
شکن این بند از دنیا برون شو
بکوی آخرت چون من درون شو
که تا بینی کیانند مست جبّار
ولی درخلوت یارند هشیار
ز هشیاران عقبایت خبر نیست
بشیطانان دنیایت ظفر نیست
تو شیطان را بگیر و دور انداز
درون بوتهٔ دنیاش بگداز
که تا ایمن شوی از مکرش ای یار
وگرنه درجهان گردی تو مردار
هر آنکس کو شود مردار خواره
وجود او جراحت گشت و پاره
ز مردار جهان بگذر چو مردان
که تا گردی مطهّر بهر جانان
هرآنکس کو ز آلایش برونست
هم او مقصود کلّ کاف ونونست
ز بهر تو سخن بسیار گفتم
دو صد من گوهر اسرار سفتم
دو عالم راز بهرت راست کردم
ز دوزخ من ترا در خواست کردم
چه حاصل چونکه ننیوشی تو پندم
برین اوقات بی معنیت خندم
ز اوقاتت هزاران گریه زاید
رهت مالک بدوزخ میگشاید
پس آنگه خط مردودی کشندت
بقعر دوزخ تابان برندت
ببین اوقات خود را ای برادر
مکن تو گفت شیطان هیچ باور
هزاران آدمی کو علم خوانده
بگرد خویشتن خطّی کشانده
که من در علم خود ناجی شدستم
میان عالمان عالی شدستم
همی گوید دماغم پر ز علمست
همه اجسام من خود کان حلمست
مرا از علم و حلمت حال باید
نه همچون آن مدرّس قال باید
ز حال انسان کامل نور گردد
ز قال بد مدرّس کور گردد
غلطهای حماران درس گویند
میان مدرسه خود قرس گویند
ز قرس و درس بگذر راه او گیر
پس آنگه رو بخاک راه اومیر
وگرنه کور گردی اندرین راه
نگردد هیچکس از حالت آگاه
هرآنکس کو بباطن کور باشد
بباطن خود زعلمم عور باشد
هر آن کز علم معنی دیده کور است
باو این علم دنیا نیز زور است
بیا از علم معنی پرس ما را
اگرداری بحال خویش پروا
برو تو مظهرم را سرّ کلّ دان
درو گفتم همه اسرار آسان
برو او را ز سر تا پا بخوانش
که تا گردی تو نور آسمانش
بتابی بر جمیع خلق عالم
منوّر باشی همچون نور آدم
بدانش خود کلید علم معنا
بدانش خود تونور روح عیسی
کلید جمله توحید الاه است
بر این معنی شه مردان گواه است
شه مردانست علم وحال و گفتم
ازو من درّ هر اسرار سفتم
اگر صد قرن باشد عمر نوحت
بدنیا دمبدم باشد فتوحت
چو اسرارش ندانی خود تو گیجی
میان عارفان بر مثل هیجی
برو عارف شو و اسرار او دان
پس آنگه مظهر انوار او دان
که تاکشفت شود اسرار مبهم
شوی در پیش اهل الله محرم
مرا شوقش ز عالم کرد بیرون
بعشقش آمدم در عالم اکنون
بعشقش زنده باشم در جهان من
شدم دانای سرّ لامکان من
زنم لبّیک منصوری بعالم
به دانا ختم شد والله اعلم
هر آنکس را که دانا همنشین است
بر او علم معانی خود یقین است
هر آنکس کو ز دانا روی تابد
به آخر او جزای خویش یابد
ترا دانا رفیق نیک باشد
که تا از چاه کفرت خود برآرد
ترا دانا رفیق ملک جانست
که در شهر معانی او زبان است
ترا دانا بسوی خویش خواند
بمحشر از صراطت بگذراند
ترا دانا دهد از حوض کوثر
شرابی همچو روح جان مطهّر
ترا دانا کند واقف ز اسلام
مرو در کوی نادان کالأنعام
ترا دانا ز دانش راز گوید
طریق علم معنی بازگوید
ترا دانا کند ازحال آگاه
برو تو فکر خود کن اندرین راه
ترا دانا بحقّ واصل کند زود
اگر صافی کنی این جسم مقصود
ترا دانا همه توحید گوید
ز نوروز محبّت عید گوید
ترا دانا کند خود عقل همراه
ترا دانا کند از حالت آگاه
ترا دانا بحکمت رهنمون کرد
پس آنگه روح حیوانی برون کرد
ترا دانا زاصل کار گوید
میان شرع و حکمت یار گوید
ترا دانا براه فقر آرد
درون توبه عشقت گذارد
ترا دانا زند از عشق اکسیر
که تا آرد ز غشّ فسق تطهیر
ترا دانا کند از من خبردار
که تا آئی بسوی من دگر بار
ترا دانا هم از عطّار گوید
نه از قاضیّ و از طرّار گوید
ترا دانا برون آرد ز تقلید
نماید خود ترا این راه توحید
ترا دانا ز فکر و شیخ و مفتی
برون آرد مثال نوح و کشتی
ترا دانا ز مکر او رهاند
چو نوحت اندر آن کشتی نشاند
ترا دانا مثال بحر باید
که لب خشک آید و خوش رخ گشاید
ترا دانا دهد از عشق بهره
تو باشی در معانیهاش شهره
ترا دانا رهاند از بدیها
مکن خود را چو شیخ بدتورسوا
ترا دانا بشرع مصطفی خواند
دگر بر تو طریق مرتضی خواند
طریق مرتضی ایمان کل دان
وزو هر دم کتاب عاشقان خوان
طریق مرتضی یک راه دارد
حقیقت را بمعنی شاه دارد
شریعت کرد او شد در طریقت
طریقت ورد او شد در حقیقت
حقیقت غیر او من غیر دانم
چو منصور این معانی من بخوانم
از آن درجسم عطّار آمدی تو
که برگوئی اناالحق را تو نیکو
اناالحق هم توئیّ و هم تو باشی
میان عاشقان محرم تو باشی
درون شمع احمد راه دیدم
شه مردان از آن آگاه دیدم
کسی بهتر ازو این ره نرفته
وگر رفته رهش از وی شنفته
کسی دیگر ندارد حدّ این قرب
وگر گوید بحلقش ریز خود سرب
مرا تیز است مظهر سرب ریزان
میان جان دشمن نار سوزان
تو سربش ریز در حلق و برون شو
بجوهر ذات من چون درون شو
که تا گردی همچون شیخ مردان
از آنکو نخوتی دارد چو شیطان
هر آنکس را که نخوت یار باشد
امیر ما ازو بیزار باشد
امیرم آنکه مدّاحش خلیل است
تولّدگاه او خانهٔ جلیل است
بکعبه زاد از مادر امیرم
از آن شد حلقهٔ او دستگیرم
بدانستم من این دم راه خود را
از آن گشتم بعالم مست و شیدا
هر آنکس را که حیدر راهبر شد
درون جنّت او همچون قمر شد
هر آنکس را که حیدر دوستار است
محمّد خود شفیعش در شمار است
هر آنکس را که حیدر میر دین شد
خوارج بیشکی با او بکین شد
هر آنکس را که حیدر مقتدایست
تمام جان و تن نور صفایست
هر آنکس را که حیدر میر باشد
چه پروایش ز شاه و میر باشد
هر آنکس را که حیدر پیش خواند
بدرب هیچکس او را نراند
هر آنکس را که حیدر خود شفیق است
خداوندش بمعنی دان رفیق است
هر آنکس را که حیدر شد طلبکار
هزارش یوسف مصری خریدار
هر آنکس را که حیدر شد امامش
همه اسرار معنی شد تمامش
هر آنکس را که حیدر یار غار است
چه پروایش ز زهر و نیش مار است
هر آنکس را که حیدر لطف دارد
بجنت حوریانش عطف دارد
هر آنکس را که حیدر کرد بیرون
خدا بیزار گشت ازوی هم اکنون
هر آنکس را که حیدر نور تن شد
مر او را حلّهٔ ایمان کفن شد
هر آنکس را که حیدر جام دارد
در او مستی حقّ آرام دارد
هر آنکس را که حیدر شد زبانش
بخواند مظهر وداند بیانش
هر آنکس را که حیدر گفت سلمان
تو او را بوذر و غفّار میخوان
هر آنکس را که حیدر شد محبّش
طبیب حاذق آمد کلّ طبّش
هر آنکس را که حیدر حقّ نماید
درخت دید از ذاتش برآید
برو ای یار برخطّش بنه سر
که تا آزاد گردی همچو بوذر
برو ای یار گفتم گوش کن تو
میان عارفان خاموش کن تو
اگر خاموش بنشینی چو مردان
نباشد خود ترا ز اسرار نقصان
وگرگوئی بکشتن می‌کشندت
بگویندت توئی رافض برندت
ندانستی که رافض کیست ای سگ
بگویم تا شود خود خشکت این لب
روافض آنکه دین شه ندارد
بکوی مرتضی این ره ندارد
روافض آنکه ملعون شد در اسلام
ندارد او براه شاهم اقدام
روافض آنکه دین غیر دارد
بکوی غیر حیدر سیر دارد
روافض آنکه حق بیزار زو شد
بدوزخ مالکان دل زار ازو شد
روافض آنکه دین تغییر داده است
بغیر راه حق راهی نهاده است
روافض آنکه او اغیار دیده است
تمام آل احمد خار دیده است
روافض آنکه ازتوحید دور است
بعلم چار مذهب خود کفور است
مرا نام احد بس دل پسند است
که ایمانم بسی شیرین چو قنداست
مرا احمد بشرعش ره یکی داد
نهادی تو مراو را چار بنیاد
خدا و مصطفی را دور کردی
بهر دو کون خود را کور کردی
امیرمؤمنان را دین چو تو نیست
ویا چون حنبل و شافع نکو نیست
همه را راه راه احمدی هست
ولی در ذات بعضی بس بدی هست
ابابکر و عمر را دوست دارید
همه را پیرو احمد شمارید
همه را دین حق یک شد نه دو شد
ترا خار مغیلان در گلو شد
ترا ایمان سلمانیت باید
که تا خورشید از کوهت برآبد
ترا ایمان بایشان هست محکم
که ایشانند نورذات آدم
چرا غافل شدی از حال ایشان
مگر رفته است از ذات تو ایمان
مرا ایمان علیّ مرتضایست
که او در دین احمد مقتدایست
مرا دین نبی از وی مسلّم
که او بد مصطفی را یارو همدم
مرا تعلیم دین مصطفی کرد
همه مذهب ز دین او جدا کرد
مرا کرد او اشارت خود بجعفر
که ازگفت ولیّ حقّ بمگدز
بگفتا گفت او گفت نبیّ است
بمعنی و بتقوی او ولیّ است
بزهد و پاکی او حق گواه است
تمام اولیآ را عذر خواه است
باو ختمست ایمان و توکّل
تو بر غیرش مکن چنگ توسّل
که دارد چون تو شاهی پاک و معصوم؟
مرا از لطف خود مگذار محروم
تو بحر حلم و کان جود و علمی
تو مست بادهٔ صافی و سلمی
ترا باده ز دست باب دادند
تمام اهل حق را آب دادند
کرا قدرت که آن باده بنوشد
مگر او جامهٔ شاهی بپوشد
کرا قدرت که پا بر کتف احمد
نهد غیر از تو ای سلطان سرمد
کرا قدرت که گوید لو کشف را
و یا داند وجود من عرف را
کرا قدرت که گویدحق بدیدم
و یا گوید که از او این شنیدم
کرا قدرت که استادیّ جبریل
کند در علم قرآن تا به انجیل
کرا قدرت که او اسرار داند
به پیش او مگر عطّار داند
چو عطار این زمان از سرگذشته‌است
به جان جان جان مهرت نوشته است
بگوید سرّ اسرارت به هر کو
برآرد نعرهٔ یاهو و من هو
ورای ذکر تو ذکری ندارم
ورای فکر تو فکری ندارم
توئی مظهر نمای کل مظهر
توی اندر وجود من منوّر
جهان از نور تو روشن شناسم
همین باشد بمعنی خود لباسم
به پیش احمق نادان چگویم
که یک گامی نرفته او بکویم
مرا از احمق نادان گریز است
که کار احمقان جنگ و ستیز است
برو بر گفت دانایان عمل کن
نه همچو احمقان مکر و دغل کن
مرا باشد زبان چون نور روشن
ترا باشد زبان گفت الکن
بمظهر گفته‌ام آنچه خدا گفت
که او در گوش جان من ندا گفت
که من روشن ترم از نور خورشید
گرفته همچو عاشق ملک جاوید
من این مظهر بلفظ عام گفتم
گهی پخته و گه خود خام گفتم
که فهم خلق دروی خوش برآید
ز جهل و کبر خود بیرون درآید
وگرنه خود بالفاظ شریفش
همی گفتم که می‌آید حریفش
دل درویش ازو محروم ماند
به پیش خادم و مخدوم ماند
بچشم دانش اندر وی نظر کرد
همه عبّاد عالم را خبر کن
درو گم کرده‌ای من علم عالم
ز دور خویشتن تا دور آدم
تو ختم این معمّا کن که بسیار
سخن دارم من از اسرار دلدار
عطار نیشابوری : دفتر اول
در ثنای احدیت و فنای بشریت فرماید
زهی عطّار کز سرّ الهی
نمودی عین دید پادشاهی
زهی گستاخ بر اسرار معنی
تو خواهی دید حق اظهار معنی
عیانِ واصِلانی در جهان تو
که بنمودی چنین سرّ نهان تو
بمعنی برتر از هر دو جهانی
که گفتی فاش اسرار نهانی
بحکمت لوح گردان مینگاری
که تو حکمت ز نون الحکم داری
بحکمت راز جانان داری اینجا
ز دید دوست برخورداری اینجا
چو این جوهر ترا دادند اوّل
چو زر کن مشکلات جمله را حل
ترا دادند معنی تا بدانی
جواهرهای معنی برفشانی
تو داری گنج و ملک پادشاهی
که ذرّات جهان را نیکخواهی
از این شیوه سخن هرگز که دیدست
حقیقت چون تو هرگز کس ندیدست
نمانده عقل اندر عشق جانان
بیکباره شدی در دوست پنهان
نمانده عقل اندر عشق دلدار
خودی خود ترا کرده نمودار
نمانده عقل پنهانی تو در دوست
حقیقت مغز شد در حق ترا پوست
نمانده عقل تا عاشق شدستی
بای عشق را لایق شدستی
نمانده عقل تا عشّاق عالم
زنندت سیر معنیها دمادم
نمانده عقل تا در عین عشاق
نمائی دمدمه در کلّ آفاق
نمانده عقل و راه کل سپردی
تو گوئی معنی از آفاق بردی
نمانده عقل سالک در وصولی
از آن نزدیک ذات حق قبولی
نمانده عقل و عشق آمد پدیدار
بچشم تو نه دَر ماند نه دیوار
نمانده عقل و عشقت رهنمون شد
از آن جان و دلت دریای خون شد
نمانده عقل و عشقت راز برگفت
تمامت گوهر اسرار را سُفت
نمانده عقل و عشق آمد پدیدار
که تا آویزدت یکباره از دار
نمانده عقل وعشقت لامکان شد
وجودت برتر از هر دو جهان شد
نمانده عقل و عشق آوازه انداخت
ترا چون شمع سوز عشق بگداخت
نمانده عقل و عشقت کرد واصل
از آن اسرار کل شد جمله حاصل
نمانده عقل و عشق اندر صفاتت
عیان بنمود اینجا سرّ ذاتت
نمانده عقل تا در لافتادی
در اسرا کلی برگشادی
نمانده عقل عشق و نور قدسی
ولی در مانده این دیر شدستی
نمانده عقل دیرت شد خرابی
سزد کز خویش بی این دیریابی
نمانده عقل جوهر فاش کردی
میان سالکان خود فاش کردی
نمانده عقل اسرار جهانی
درون جسم و جان گنج نهائی
نمانده عقل تو راز دو کونی
از آن اندر یکی بر لون لونی
نمانده عقل برگو آنچه آید
که حق میگویدت حق مینماید
نمانده عقل من گفتارت آمد
یقین ذات در دیدارت آمد
نمانده عقل حق در گفت و گویست
فلک بهر تو سرگردان چو گویست
نمانده عقل حق در جانت آمد
ز پیدائی خود پنهانت آمد
نمانده عقل هم ار عشق مکدر
کی بی عشقت نبینی حق سراسر
نمانده عقل جانانست جانت
ازو بشنو همه شرح و بینانت
نمانده عقل توحیدت یکی شد
همه عین یکیات بیشکی شد
یکی دیدی ز یکی آمدستی
در اینجا واصل عهد الستی
یکی دیدی ز یکی در وجودی
نبودی تا نبودی زانکه بودی
یکی دیدی از آن در یک نمودی
که اندر آتش معنی چو عودی
یکی دیدی تو چه ذات و صفاتش
صفاتش کوی کاعیانست و ذاتش
یکی دیدی از آن صاحب راز
که خواهی گشت هم انجام و آغاز
یکی دیدی در اول هم در آخر
نگه میدار هم اسرار ظاهر
یکی دیدی در اینجا صورت یار
رهاکردی ز دید خویش پندار
یکی دیدی تو صورت در معانی
از آن از بحر معنی دُر چکانی
یکی دیدی ز معنی جسم و جانت
از آن شد راز سبحانی عیانت
یکی دیدی تو اندر دیده خویش
از آن برداشتی آن پرده از پیش
یکی هستی و در یکی یکی تو
مثال قطرهٔ در قلزمی تو
یکی دیدی دراین بحر الهی
نمود جوهر ذاتت کماهی
از آن این جوهر توحید دیدی
که در معنی و صورت ناپدیدی
توئی آن جوهر بحر هدایت
که کس اینجا نمیداند نهایت
توئی آن جوهر کان حقیقت
که بنمودی عیان جان حقیقت
توئی آن جوهر اسرار یزدان
که جوهر فاش خواهی کرد زین کان
توئی آن جوهر اسرار معنی
که کردی این همه اظهار معنی
توئی آن جوهر دریای ذاتی
که جوهرپاش اعیان صفاتی
ز اسرار الستت هست جوهر
از آن تو هستی اندر عین گوهر
توداری جوهر بازار معنی
گهرپاشی کن از اسرار معنی
زهی کاین بیت هر یک جوهریاند
ز یک دریا و هر یک گوهریاند
اگر گویی ثنای خویش بسیار
نیاید هیچ بر دکان خریدار
کم خود گیر و خود کم کن درین راه
که جز خودی نداری هیچ همراه
نداری هیچ همراهی جز اسرار
که او دارد حقیقت دیدن یار
نداری هیچ اندر دهر فانی
بجز گلزار اسرار و معانی
نداری هیچ در هر دو جهان تو
بجز یکی خدا عین العیان تو
نداری هیچ جز دیدار اللّه
از آن دم میزنی از صبغةاللّه
نداری هیچ بر جان جای داری
ترا شاید که او را پای داری
نماندی هیچ در دنیا فلاهیچ
رهاکن این طلسم پیچ بر پیچ
چو دیدی گنج ذاتت در یکی حق
ز حق گوی و هم از حق جوی مطلق
تو گنجی لیک در بند طلسمی
تو جانی لیک در زندان جسمی
طلسم و بند بر نجات نشکن
نمود جوهر ذرات بشکن
طلسم چرخ گردان پاره پاره
که تاریکی ترا باشد نظاره
چرا در درد صورت مبتلائی
چو تو صورت فکندی کل خدائی
ترا صورت نخواهد بود همراه
ز معنیِّ خدا میباش آگاه
ترا صورت بکاری مینیاید
خدا دیدارت اندر جان نماید
چو صورت بشکنی بیشک حقی تو
دوئی شد محو و کلّی خود حقی تو
بلائی را کشیدی هم ز صورت
از آن پیوسته بودی در کدورت
بلای دل کشیدی در سرانجام
بیک ره در فکندی ننگ با نام
بلای دل کشیدی تو درین راه
که از حال اوفتادی در بن چاه
بلای دل کشیدستی و دیدی
از آن این لحظه در دیدار دیدی
بلای دل کشیدی در جهان تو
از آن دیدی همه راز نهان تو
بلای عشق اینجا دل کشیدی
از آن رو این همه گفت و شنیدی
بلای عشق در دل راه دارد
از آن کین دل نظر در شاه دارد
بلای عشق در جان و دل آمد
که دل با جان در این عین کُل آمد
بلای عشق داند سالکِ پیر
که اینجا درنگنجد هیچ تدبیر
بلای عشق داند آنکه چون من
بشب نالان بود تا روز روشن
بلای عشق اوّل دید آدم
من از وی بیشتر دیدم در این دم
بلای عشق جانان در فغان است
از آن کاینجا نمود قیل وقال است
ولی تا این بلا در لاعیانست
بلاشک گشت راحت را نهانست
طریق عشق جانان بی بلا نیست
توهم لاشوکه در حق هست لانیست
طریق عشق جانان لطف باشد
که جز مر لطف او چیزی نباشد
طریق عشق خلوت خوی کن راز
اگر مردی ز صورت جوی کن باز
طریق عشق آنکس یافت چون من
که او را عین گلشن گشت گلخن
طریق عشق آنکس باز داند
که نی آغاز و نی انجام داند
طریق عشق جز یکی نداند
یکی را در یکی حیران بماند
طریق عشق من بردم حقیقت
که بسپردم بحق راه شریعت
طریق عشق آن باشد ترا آن
که اینجا تو نبینی غیر جانان
طریق عشق اینجا باز بین باز
همه در تست خود را باز بین باز
طریق عشق در جانست دیدار
برافکن صورت و جانت به دیدار
برافکن صورت و معراج دریاب
ترا بر سر حقیقت تاج دریاب
برافکن صورت و معراج خود بین
همه ذرّات جان محتاج خود بین
برافکن صورت و معراج یار است
ز دید جان نظر کن آشکار است
اگر معراج جان جانان نماید
همه در پیش تو یکسان نماید
اگر معراج خود در جان ببینی
رخ معشوقهات اعیان ببینی
اگر معراج اینجاگه ندیدی
میان اهل معنی ناپدیدی
اگر معراج اینجا رخ نماید
ترا از بود صورت در رباید
اگر معراج اینجاگاه بنمود
ترا پیدا نماید در عیان بود
رهی ناکرده چون تیری در آماج
کجاهرگز نیابی دید معراج
رهی ناکردهٔ هرگز چه گویم
که تا اسرار معراجت بگویم
رهی ناکردهٔ مانند احمد
که تا بر قدر خود گردی مؤیّد
رهی ناکردهٔ مانند او تو
که تا گردی بقدر خود نکو تو
رهی ناکردهٔ در سدرهٔ جان
که تا بینی حقیقت روی جانان
رهی ناکرده در اسرار مطلق
که تا بینی تو جان جاودان حق
رهی ناکردهٔ در جوهر جان
که تا بینی تو جان جاودان حق
رهی ناکردهٔ اینجایگه چه جوئی
چرا بیهوده اندر گفت و گوئی
رهی ناکردهٔ اندر صفاتت
که بنمائی حقیقت عین ذاتت
رهی ناکردهٔ تا بازدانی
که سرّ این جهان و آن جهانی
رهی ناکردهٔ مانند مردان
از آن سرگشتهٔ چون چرخ گردان
رهی ناکردهٔ چون سالکان ساز
که تا یابی نمودت جمله سرباز
رهی ناکردهٔ چون کاروان تو
بکن راه و بمنزل خود رسان تو
رهی کن تا بمنزل در رسی باز
که تا یابی نمود خویشتن باز
رهی کن تا خوش و فارغ نشینی
که این دم در گمان نه در یقینی
چو مردان راه کن باشد که یک روز
ز عین واصلان گردی تو پیروز
چو مردان راه کن ای ره ندیده
در این دنیا دل آگه ندیده
چو مردان راه کن از چه برون آی
بمعنی و بصورت ذوفنون آی
چو مردان راه کن در جسم و جان تو
که میبینی نمود تن عیان تو
چو مردان راه کن در جوهر جان
که تا بینی حقیقت سرّ سبحان
چو مردان راه کن دریاب آخر
از این دریا دمی دُریاب آخر
چو مردان راه کن دریاب زین بحر
که چیزی نیست در دنیا به جز زهر
چو مردان راه کن بگذر ز کونین
در اینجا او نمیگنجد زمانین
برون شو زین جهان با آن جهان تو
دمی منگر زمین را با زمان تو
برون شو زین جهان و آنجهان بین
یکی ز آیات حق عین العیان بین
برون شو زین جهان و جای دیوان
بجائی کان نباشد غیر جانان
برون شو زین سر اگر مرد راهی
که تا یابی حقیقت عین شاهی
برون شو زین سرا و آن سرا بین
دمی در جان دلت خلوتسرا بین
چو معراج تو در جانست خود بین
که تا تلخی شود پیش تو شیرین
بقدر خود بیابی آنچه یابی
همی ترسم که جز خود را نیابی
حقیقت جسم و جان اینجا نماند
از آن کین نقش در دریا نماند
چو در نزدیک جانان میروی تو
سزد گر در جهان جان شوی تو
مبین خود تا ترا زیبد ز اسرار
نظر اندازدت بر جان و دل یار
چو جانت در نظر جانان نیابد
دل و جان هر دو سوی او شتابد
چو جانت سوی او یابد پناهی
نماند هیچ جز حق هیچ راهی
نماند هیچ جز دیدار جانان
نبینی هیچ جز انوار جانان
نماند هیچ جز دیدار یکسر
چگویم تا ترا آیدت باور
نماند هیچ در دریای فانی
ز عقل صورت و فهم و معانی
نماند هیچ جز در ذات اللّه
کجا ذاتی نمودت قل هو اللّه
چو قطره غرق دریا شد چه باشد
وجود قطره جز دریا نباشد
چو قطره غرق دریا شد حقیقت
بدان این سر تو در عین شریعت
شود دُر گر بماند در صدف باز
وگرنه عین دریا باشد از راز
ایا دریا ندیده چند گوئی
که در دریا فتاده چون سبوئی
سبو چون افتد اندر عین دریا
کند از آب دریا بانگ و غوغا
نیابد بانگ و فریادش بسی هم
که تا پنهان شود در بحر در دم
رود با عین دریا در زمانی
میان آب و گل گیرد مکانی
ترا با این چنین گفتار حاصل
که یک دم مینگشی دوست واصل
اگر دریای لاهوتی بیابی
سوی آن بحر ناسوتی شتابی
اگر تو غرقه هم مائی بدریا
سر تختت کجا باشد ثریّا
وگر در تو بماند بحر غرقه
یکی بینی تو این هفتاد فرقه
شود بحرت در این دل ناپدیدار
بیابی جوهر و هم دُرِّ شهوار
همه در عین دریا باز بینی
چو مردان تو دمادم راز بینی
ولی ای دوست دریا جای تو نیست
حقیقت عین دل ماوای تو نیست
تو دریائی و از دریا تو جوهر
نمود خویشتن در اسرار بنگر
بجز دریای جان دُرِّ دگر نیست
که اینجاجز یکی ذاتِ گهر نیست
کدامین جوهر است ار بازدانی
که چون او مینباشد در معانی
حقیقت جوهر ذاتست اللّه
کسی مانند او کی باشد آگاه
حقیقت اوست در هر دو جهان نور
که اندر هر دو عالم اوست مشهور
تمامت سالکان محتاج اویند
بجان پیوسته در معراج اویند
صفاتش وصف کردن مینیارم
اگرچه جوهر دریاش دارم
صفاتِ صورت و معنیش جان یافت
از او این جوهر عین العیان یافت
عطار نیشابوری : دفتر اول
در صفت معراج حضرت محمّد علیه الصّلوة و التسلیم فرماید
شبی آمد برش جبریل از دور
سراسر کرده عالم را پر از نور
بُراق از لامکان آورده با خود
پر از نور و لگامش بود در یَد
ز حضرت سوی سیّد شد که برخیزد
دمی زین رخش زیبا پیکر آویز
گذر کن مهترا از هر دو عالم
که تا بینی عیان سرّ دمادم
بدارالملک روحانی سفر کن
ز شش جهات و هفت اخگر گذر کن
در آنجائی که آنجا مرسلیناند
که درجنّت ستاده حور عیناند
فتاده غلغلی امشب در افلاک
تمامت اختران افتاده در خاک
همه بهر تو امشب در خروشند
ز جان و دل تمامت حلقه گوشند
تمامت آسمان را درگشادند
ز بهرت دیدهها بر ره نهادند
همه جویای دیدارِ تو گشته
بجان ودل خریدارِ تو گشته
ترا از جان و دلها دوستدارند
ستاده با طبقهای نثارند
قدم در نِه به بام عرش اعظم
که پیشت ارزنی باشد دو عالم
دو عالم در تو امشب کم نبودست
که حق امشب وصالت را نمودست
تمامت انبیا استاده در راه
که دریابند دیدار تو ای شاه
خدایت همچو ایشان دوستدار است
ترا امشب حقیقت وصل یار است
براقش پیش برد و برنشست او
طناب شش جهت را برگسست او
ز حق بگذشت وز جان هم گذر کرد
ز یکی در یکی، یکی نظر کرد
یکی میدید و میشد تا بر دوست
جدامغزی که بُد میکرد از پوست
گذشت از اوّل و در دو نماند او
سوم بگذاشت از چارم براند او
ز پنجم برگذشت و از ششم هم
ز هفتم نیز و آنجا دید آدم
ستاده انبیای کاردیده
گشاده از برای یار دیده
تمامت مصطفی آن شب بدیدند
ز شادی در بر سیّد دویدند
سلامش جملگی کردند از جان
شده در روی احمد جمله شادان
درآمد آدم و کردش سلامی
ز عین معرفت دادش پیامی
که ای فرزند پاک و نور دیده
تو امشب در حقیقت کل بدیده
شب امشب مرا از یاد مگذار
که بهر تو کشیدم رنج و تیمار
بخواه از حق تعالی امّتِ خویش
بنهشان مرهمی اندر دل ریش
درآمد نوح و گفتا ای ستوده
نمود تو مرا کلّی نموده
مرا نیز امشبی میدار در یاد
که جان من فدای روی تو باد
تمامت انبیا گفتند هر یَک
نمود خویش با او جمله بیشک
بداد آنجا بجمله دلخوشی را
بِراند از سدره و بر شد ببالا
بقدر آنجا که مهتر را محل بود
زُحَل آنجا بِنسبَت در وحل بود
چنان راند و بشد از سدره تا نور
که جبریل امین افتاد از دور
در آن منزل که بودِ بودِ بود او
امین را همچو گنجشکی نمود او
نمیگنجید آنجا لیس فی الدّار
اگر تو واصلی این سرنگهدار
نمیگنجید آنجا میم احمد
اَحَد شد در زمان بیخود محمّد
چو از خلوت به درگه او فرو رفت
درآمد نور ربّانی و او رفت
در آن وحدت زبانش رفت از کار
محمّد شد ز دید خویش بیزار
محمّد محو شد تا ماند اللّه
کجامانَد کسی آنجای آگاه
محمد دید خود را لا نموده
نمود دیده در الّا فزوده
یکی را دید آنجا سرّ بیچون
چو بیچون بود چون گویم که بد چون
ز بیچونی ز خود خود رهنمون یافت
نظر کرد وخدا را در درون یافت
همه حق دید خود در وی نهان دید
جمال دوست هم در خود عیان دید
عیان بُد در درونش عین دیدار
نداند این مگر جز مرد دیندار
جمال دوست پیدا دید و پنهان
محمّد بد حقیقت جان جانان
یکی را دید در خود آشکاره
ز خود در خود همی کردش نظاره
یکی را دید جمله خویشتن را
فکنده مر حجاب جان و تن را
حجاب از پیش رخ برداشته او
ز دید خود نظر نگذاشته او
همه او بود غیری را ندیدش
از آن حالت زمانی آرمیدش
چو نور ذات دیگر بار پیوست
نمود مصطفی در یار پیوست
عتابی کرد جانان در سلامش
نموداری نمود اندر کلامش
چو زان حالت دمی با خویشش آورد
سلامی و علیکی پیشش آورد
بپرسید و بخود بنمود رازش
که میداند که تا چون بود سازش
سه باره سی هزارش گفت اسرار
که بشنو در حقیقت سر نگدار
زهی خلوت که موسی در نگنجید
فلک در نزد او ذره نسنجید
زهی تو دیده اسرار کماهی
تو بشنفته همه راز الهی
ترا گفت او هر آنچه گفتنی بود
حقیقت گوش معنی تو بشنود
تو بشنودی حقیقت گفت دلدار
توئی خورشید و ماه و ذرّه کردار
حقیقت حق بدید او بر سر و چشم
اگرچه ناسزا گیرد از این خشم
معاینه خدا دیدست در خود
که پیدا کرد این جا نیک از بد
حقیقت او خدا را در خدا یافت
نه همچون ما همه چیزی جدا یافت
جدانزدیک او هرگز نباشد
که دید انبیا عاجز نباشد
چو خاصه مهتری او بود رهبر
طفیل نور او آمد سراسر
اگر دیده همی دیدار او یافت
شب معراج کل دیدار او یافت
نه بیند همچو او دیگر کسی یار
که پنهانست اسرارش ز انکار
کسی کانکار او کردست بیشک
بهست ازوی بصد باره دُمِ سگ
حقیقت سگ شرف دارد بر آنکس
بنزد اهل معنی هست ناکس
بدان گفتم که تا منکر شود کور
بماند تا ابد از جهل رنجور
اگرچه منکرانش پیش دیدند
همه از خویشتن دلریش دیدند
در آن دم گفت کای دانای اسرار
نمیبینم ترا من خود بدیدار
توئی جمله چه گویم اندر این کار
حقیقت نقطهٔ و عین پرگار
چنین گفت ای محمد این مگو باز
ترا دادیم این ترتیب و اعزاز
ترا بنمودهام این راز تحقیق
ترا بخشیدهایم این عین توفیق
ترا دادیم اسرار عیانی
تو از جمله حقیقت کاردانی
ترا دادیم و دیگر کس ندادیم
همه از بهر دیدارت نهادیم
طفیل تو همه کردیم پیدا
ز نور تست در تو جمله اشیا
حقیقت ما و تو هر دو یکیایم
بنزد مؤمنان ما بیشکیایم
ز نور شرع برگو آنچه دیدی
که دید ما ز دید خویش دیدی
من و تو دیگریم و هرچه کردم
من اندر ذات توآگاه و فردم
ز نور شرع برگو آنچه گوئی
بجز حکم و رضای ما نجوئی
ز نور شرع تو شرح و بیان کن
کنون کل روی با خلق جهان کن
ببخشم امّتت را من سراسر
که خواهی بود در رهشان تو رهبر
در آن شب چون همه در سیر خود یافت
ز دید احمدی دید خدا یافت
چو فارغ بود از کل نیک دید او
در آن معراج شد کلّی اَحَد او
یکی بود و یکی دانست ذاتش
وگر ره بازگشت اندر صفاتش
ز عین لامکان دید او نمودار
سجودی کرد در خور شاه هشیار
ز عین لامکان چون باز گردید
از آنجا صاحب اعزاز گردید
دگر ره گرم رو در قربت شاه
همی آید ز سرّ جمله آگاه
ز قربت همچنان با خود نه بی خَود
بچشم پاک او نیکی شده بَد
ز عزت همچنان بیهوش و باهوش
ز شوق باز هم گویا و خاموش
ز وحدت همچنان اندر یکی بود
همه حق در بر او بیشکی بود
گمان رفته یقین گشته پدیدار
چو برق گرم رو در عین دیدار
ز پرده پرده آمد در درون او
یکی گشته درون را با برون او
ز پرده راز بگشاده تمامت
بدانسته عیان سرّ قیامت
ز پرده پرده کلّی بر دریده
بجز معشوق خود غیری ندیده
همه یکسان او عین بشر بود
حقیقت رهنمای خیر و شر بود
درآمد آنچنان بر جای اشتاب
که بودش گرم بیشک جامه خواب
بداند پاک دین کین سرّ درستست
کسی راکاندر آن شکّست مست است
ز حالت هر دمی بودی وصالش
کسی دیگر کجا داند کمالش
نگه میداشت با خود سرّ اسرار
زبان در بند کرده دل به گفتار
نگه میداشت با خود راز در دید
که جز دیدش در آن محرم نمیدید
چو روز دیگر آن سلطان دوجان
بمسجد رفت پیش جمع یاران
وصال یار دیده او بغایت
ز حق دریافته عین هدایت
نماز صبح کرده از یقین را
دعا کرد او عبادالصالحین را
بگفت او راز چندی آشکاره
همه یاران بروی او نظاره
چنین گفت آن رسول برگزیده
که ای یارانِ رازِ ما شنیده
شب دوشین بَرِ دادار بودم
پیام او بگوش جان شنودم
همه اسرار خود با من عیان کرد
ز دید خود مرا شرح و بیان کرد
سه باره سی هزاران راز از آغاز
تمامت گفت با من دوش سرباز
هر آنچه گفتنی باشد بگویم
رضای دوست اینجا باز جویم
عیان دیدیم جمله دوش تحقیق
مرا بخشید آن دیدار توفیق
یکی دیدم زمین و آسمان را
گذشتم از مکین و از مکان را
حجاب نور و ظلمت را بریدم
جمال دوست من بیشک بدیدم
خدا دیدم بچشم سر یقین من
بدیدم اوّلین و آخرین من
ابوبکر نقی گفتا که صَدَّق
درستست این بیانِ دوست الحق
عمر گفتا که دیدی هست این راست
همه از بهر یک موی تو آراست
پس آنگه گفت عثمان صاحب راز
ترا باشد مسلّم جنّت و ناز
علی گفتا توئی اسرار جمله
ترامیدانم آن انوار جمله
چو یاران این چنین بودند جمله
عیانِ عین یقین بودند جمله
برغم آن مفسّر کو اثیم است
چراغش را ز باد تند بیم است
نیابد رافضی اسرار معنی
نمیگنجد بجنّت دار دعوی
نمودار خدا او هم نداند
که بیشک رافضی حیران بماند
نداند هیچکس اسرار یزدان
کجا داند حقیقت دیو قرآن
نداند عقل این معنی که یاد است
که راز او همه با اعتقاد است
نکو میدار بیشک اعتقادت
یقین میدار دائم در نهادت
یقین دریاب و برگرد ازگمان تو
که تا بینی جمال حق عیان تو
اگر داری یقین در خانهٔ دل
مشو چندین ز حس بیگانهٔ دل
یقین را پیش کن تا حق بیابی
دمادم سوی حق از جان شتابی
یقین بگذار از دست ای برادر
گمان را دان حقیقت عین آذر
گمان را دور گردان از برِ خویش
یقین را دان حقیقت رهبر خویش
یقین جوی و یقین ازدست مگذار
یقین بنمایدت ناگاه دیدار
یقین را کن طلب تا چند گوئی
که سرگردان صورت همچو کوهی
اگر تو مرد راه و پیش بینی
یقین را از گمان تو پیش بینی
همه اسرارِ جان عین الیقین است
یقین هم رهنما و پیش بین است
یقین گفتست بیشک جمله اسرار
ز عین جان یقینت را نگهدار
اگر تو در طلب هستی یقین شو
در این ظلمت یقین کل راه بین شو
ز سیّد بازجو اسرار معنی
مباش این جایگه در عین دعوی
یقین را پیشوا کن همچو سیّد
که تا کار تو باشد جمله جیّد
ترا او پیشوا و راه بین است
درون جانت او عین الیقین است
درون جانت او حق رهنمایست
که هم او عقل تست و جانفزایست
اگر از وی یقین خود بیابی
مجو چیزی به جز عین خرابی
از او کن مشکلات خویشتن حل
که او بگشایدت مر راز مشکل
درون جان برون دل گرفتست
چرا صورت ترا در گل گرفتست
بصورت ماندهٔ اندر وحل تو
کجا یابی عیانِ خویش حل تو
تو این دم در وحل مرجای داری
عجایب مسکن و ماوای داری
چرا مغرور جای دیو گشتی
از آنت غرقه شد در بحر شتی
چو اینجا نیست جز او رهنمایت
هم او را دان که باشد درگشایت
ترا معراج جان حاصل نبودست
از آن جان و دلت واصل نبودست
عطار نیشابوری : دفتر اول
در خطاب کردن با دل و دریافتن اسرار معانی فرماید
دلا معراج داری هست معراج
چرا تیری نیندازی بآماج
چو بازوئی نداری چون کنم من
که شک را از دلت بیرون کنم من
تو بیشک برتر از کون و مکانی
تو بیشک در عیان عین جهانی
جهان بگذار و صورت برفکن تو
بت صورت بمعنی برشکن تو
چو ابراهیم این بت بر زمین زن
نفس از لا احبّ الآفلین زن
حقیقت بازجوئی از دل و جان
که باشد در حقیقت دید جانان
حقیقت باز جو اندر دلِ خود
بمعنی برگشا این مشکل خود
حقیقت این همه در تو نهان است
ولی صورت در این عین جهانست
ز صورت برگشا این راز تحقیق
که جان جانان بیابد عین توفیق
اگر توفیق میجوئی ترا هست
درونِ جان و دل عین خدا هست
چو مردان جهان در خود سفر کن
چو مشتاقان یکی در خود نظر کن
چو مشتاقی کنون در دیدن یار
برون شو از حجاب و عین پندار
حجابت صورتست و دل حجابست
از آنت این همه راز و حسابست
حجابت چون رود تو نور گردی
ز عین جزو و کل منصور گردی
براندازی ز پیشت عین اعداد
برون آئی تو از پندار چون باد
براندازی حجاب جان وصورت
یکی بینی حقیقت بی کدورت
براندازی حجاب جمله اشیاء
ز پنهانی شوی در دوست پیدا
براندازی حجاب باد و آتش
زبون گردانی اینجا نفس سرکش
براندازی حجاب آب با خاک
تو باشی در حقیقت صانع پاک
براندازی حجاب شش جهت تو
صفات کل بیابی بی صفت تو
براندازی حجاب آسمانت
یکی بینی مکین را با مکانت
براندازی حجاب هر چه بینی
درونِ خلوتت با حق نشینی
براندازی حجاب شمس مر تو
شوی آنگاه مانند قمر تو
براندازی حجاب تیر و زهره
چگویم چون نداری هیچ زَهره
براندازی حجاب مشتری را
ببین در خویشتن گل گستری را
براندازی حجاب نجم و افلاک
یکی بینی تو اندر عین جان پاک
براندازی حجاب و پاک گردی
زمین و آسمان را در نوردی
براندازی حجاب از بود و نابود
ببینی در زمان تو عین مقصود
براندازی حجاب از عین کونین
کنی پس محو کل دید ما بین
براندازی حجاب و ذات بینی
نمود جمله در ذرّات بینی
براندازی حجاب از روی دلدار
چو بینی در عیانت لیس فی الدّار
براندازی حجابِ جوهرِ کل
به بینی در صفاتت کشورِ کل
براندازی حجاب از روی جانان
بیابی راز پیدائی ز پنهان
براندای حجاب و حق تو باشی
جهانِ جانِ جان مطلق تو باشی
چو جائی نه عدد باشد نه اعراض
نه اجرام و نه انجام و نه ابعاض
نه صورت باشد و عین معانی
چگویم تا رموز کل بدانی
بر آن حکمی که کردی آن تو باشی
حکیم و عالم دیّان تو باشی
نگر تا در گمان اینجا نیفتی
که خوابت برده است و خوش نخفتی
مشو در خواب و بیداری طلب کن
نمودِ عینِ دل را در ادب کن
در اینجا عاشق هشایر میباش
حقیقت در عیان دلدار میباش
در اینجا بازجوی و امنِ ره بین
نمودت جان خود را دید شه بین
در اینجا بازبین و می مشو گم
مثالِ قطرهٔ در عین قلزم
در اینجا گر حقیقت باز بینی
حقیقت در مکان اعزاز بینی
در اینجا هرچه گفتم گر بدانی
حقیقت بی صفت تو جان جانی
در اینجا مینماید روی دلدار
عیان عشق باشد لیس فی الّدار
در اینجا در حقیقت ذات باشد
تمامت او عیان آیات باشد
در اینجا نیست جسم و جان پدیدار
در اینجا نیست بیشک خار دیوار
در اینجا نیست صورت نیز معنی
نمیگنجد در اینجا عین دعوی
در اینجا نیست چشم عقل و ادراک
نمودارست اینجا صانع پاک
در اینجا بود کلّی مینماید
ولی هر لحظه جانی میرباید
در اینجا بودِ بود ار میتوانی
ببینی هم بدو راز نهانی
در اینجا باز بینی جوهر ذات
که بر بستست بر هم جمله ذرّات
در اینجا باز بینی صورت خویش
ز رجعت مرهمی نه بر دل ریش
در اینجا انبیاء و اولیایند
حقیقت جمله مردان خدایند
در اینجا هم فلک هم عرش و هم لوح
دمادم میدهد ذرّات را روح
در اینجا هم قلم هم عین کرسی
همی گویم ترا تا خود نپرسی
در اینجا آسمانها بازمین هم
نمودار مکانندو مکین هم
در اینجا آفتاب و ماهتابست
تمامت ذرّهها در عین تابست
در اینجا دوزخ و عین بهشتست
همه در عین ذات تو سرشتست
در اینجا باز بین انجام و آغاز
بهر نوعت همی گوید از این راز
در اینجا باز بین گم کردهٔ خود
درون دل نظر کن پردهٔ خود
همه در تست و تو بیرون از آنی
چه گویم قدر خود چون می ندانی
چو قدر خود نمیدانی دمی تو
که بر ریشت نهی یک مرهمی تو
تو قدر خود کجا هرگز بدانی
کز این معنی من بیتی نخوانی
تو قدر خود نمیدانی که چونی
که بیشک هم درون و هم برونی
تو قدر خود نمیدانی از اسرار
که چونی اندرین صورت گرفتار
تو قدر خود نمیدانی حقیقت
فتادستی در این عین طبیعت
تو قدر خود نمیدانی چه چیزی
که تو بس جوهر و عین عزیزی
تو قدر خود نمیدانی زمانی
که تا بنمایدت کل عیانی
تو قدر خود نمیدانی که یاری
زمانی کن در اینجا پایداری
تو قدر خود نمیدانی که ذاتی
چرا افتاده در عین صفاتی
تو قدر خود نمیدانی ز خود باز
که تا پرده براندازی ز رخ باز
تو قدر خود نمیدانی بتحقیق
که تا یابی ز جان جانان بتحقیقت
تو قدر خود نمیدانی که یارت
چه گونه پاک کرده آشکارت
تو قدر خود نمیدانی که بودست
ترا اینجا چه کس گفت و شنود است
تو قدر خود نمیدانی که دلدار
ز دیدخود در آوردت بدیدار
تو قدر خود نمیدانی که در تُست
حقیقت بازدان از خویشتن جست
تو قدر خود نمیدانی که رازی
در اینجا که تو عشق پرده بازی
تو قدر خود نمیدانی چه گویم
ز بهر تو چنین در جستجویم
تو قدر خود نمیدانی بدان این
که میگویم ترا اسرار کل بین
تو قدر خود نمیدانی که اشیاء
درون تست پنهانی و پیدا
عطار نیشابوری : دفتر اول
در معنی من عرف نفسه فقد عرف ربه فرماید
تو قدر خود نمیدانی که عرشی
ز کرسی آمده در عین فرشی
تو قدر خود نمیدانی که لوحی
ز عین ذات اندر عین روحی
تو قدر خود نمیدانی قلم وار
که بنویسی در این لوح خود اسرار
تو قدر خود نمیدانی بهشتی
که ذات جان در این دل چون سرشتی
تو قدر خود نمیدانی که شمسی
ولی اینجایگه در قید نفسی
تو قدر خود نمیدانی که ماهی
در این چرخ دلت نور الهی
تو قدر خود نمیدانی سپائی
درون جان و دل عین خدائی
توقدر خود نمیدانی که جبریل
ترا هر لحظهٔ آورده تنزیل
تو قدر خود کجا هرگز بدانی
که میکائیلی و رزقت رسانی
تو قدر خود نمیدانی از آن نور
که اسرافیلی و داری بدم صور
تو قدر خود کجا دانی به تبدیل
که تا زنده شوی در عین تنزیل
تو قدر خود کجا دانی که روحی
نه هر اغیار در عین فتوحی
تو قدر خود کجا دانی فذلک
که در تو درج شد عین ملایک
نمیدانم چگویم جمله جانی
که هم در آشکارا و نهانی
نمیدانم چگویم جوهری تو
که در عین دو عالم رهبری تو
نمیدانی که سرّ لاالهی
تو داری سلطنت بر پادشاهی
نمیدانی عیان خویش اینجا
نمیبینی نهان خویش اینجا
نمیدانی عیان دوست دردم
که هستی این دم اندر دید آن دم
نمیدانی کز آن دم این دمی تو
ز دید هر دو عالم آدمی تو
نمیدانی که اینجا آدمی باز
حجاب از این بهشت جان برانداز
توئی آدم توئی نوح یگانه
که در کشتی نهانی جاودانه
توئی عین خلیل اللّه هستی
که مر نمرود راگردن شکستی
توئی موسی و اندر کوه طوری
حقیقت پای تا سر غرق نوری
توئی درکوه جان ودل سماعیل
که هستی در نمود عشق تهلیل
توئی اسحاق اینجا سر بریده
نمود یار سر بی سر بریده
توئی یعقوب و یوسف باز دیدی
در اینجاگه بکام دل رسیدی
توئی یوسف ز چاه افتاده بر ماه
بتخت مملکت بنشسته چون شاه
توئی ایّوب و دیده رنج و محنت
رهائی یافته از عین رحمت
توئی جرجیس زنده گشته اینجا
رخ جانان بدیده کل هویدا
توئی داود و بگشاده گره تو
گسسته باز از هم این زره تو
توی کاینجا سلیمان خدیوی
کنون فارغ ز مکر و رنج دیوی
توئی یحیی و زنده گشته بیشک
نمود انبیا را دیدهٔ یک
توئی عیسی و اندر پای داری
بهر صورت که آئی پایداری
توئی مر مصطفی و جان جانی
که تفسیر و معانی جمله دانی
توئی دریافته معراج معنی
بسر بنهادهٔ این تاج معنی
توئی دریافته معراج جانان
حقیقت یافته اسرار دو جهان
توئی حیدر که حی را بر دری تو
ز بهر قتل نفس کافری تو
توئی و هم تو باشی جاودانه
بجز تو جملگی باشد فسانه
زهی اسرارها اسراردان کو
یکی صاحبدل بیننده جان کو
هزاران جان فدای صاحب راز
که دریابد چنین اسرارها باز
کسی کو علم لوت و لات داند
بلاشک این بیان طامات دارند
ز چشم کور بینائی نیاید
که از خفّاش جویائی نیاید
کجا یارد که بیند دید خفّاش
که بیند آفتاب جان ودل فاش
کجا یارد که بیند عین خورشید
کسی کو کور خواهد بود جاوید
اگر بینا دلی در چشم جان رو
دمادم اندر این راز نهان رو
دمادم سرّ معنیها برون آر
بهر معنی دمادم کن تو تکرار
دمادم سرّ کل میگوی و میباش
از این گنج پر از گوهر، گهر باش
زبان درفشانت چون گهر ریخت
بنور کوکب درّی برآمیخت
زبانت گوهر افشانست عطّار
تو داری در حقیقت جوهر یار
زبانت گوهر معنی فشانست
ولی این جوهرت بس بی نشانست
زبانت جوهر افشانست بر دوست
که این جوهر هم از گنجینهٔ اوست
زبانت جوهر اسرار دارد
بفرق سالکان ایثار دارد
زبانت جوهر کل را که داند
که بر فرق عزیزان میفشاند
زبان دُر فشان تو مریزاد
بجز دُر از زبان تو مریزاد
زبان دُرفشان تو حقیقت
گهر پاشید در عین شریعت
زبان درفشانت گوهر افشاند
عجایب اینهمه تقریرها راند
زبان دُر فشان پرراز داری
که هر ساعت از او دری بیاری
زبان درفشان ازدوست دیدی
که گوهرپاش در گفت و شنیدی
جواهر ذات داری در نهان تو
از آن جوهر شدی اینجا عیان تو
از آن جوهر شدی کاین جمله جوهر
ترا باشد که داری هفت کشور
تو داری هفت کشور شاه معنی
توئی اندر جهان آگاه معنی
ز جوهر نامهٔ ذاتت نمودار
زبان خویشتن کردی گهربار
ز لفظ خویش گوهر بار کردی
بیانت بهتر از هر بار کردی
ز لفظت جان و دل در کل رسیدند
جمال یار اینجا باز دیدند
ز لفظت یافت آسایش دل و جان
که ناگه یافت این اسرار پنهان
ز لفظت این چنین آسایشِ روح
درون دل فتاد از عینِ مفتوح
ز گنج عشق جوهر داری امروز
ز بار خویش گشتستی تو پیروز
بسی پیشینگان اسرار گفتند
نه بر این شیوهٔ عطّار گفتند
از این شیوه چرا تکرار کردی
نمود خویشتن ایثار کردی
از این شیوه که داری حسن معنی
همه دریافتی در عین تقوی
نمود یار خود بنمودهٔ تو
حقیقت دوستدارش بودهٔ تو
ترامعراج جان باشد مسلّم
که برگوئی به پیش خلق عالم
ترامعراج جان بنمود دلدار
شده اینجا حجابت عین پندار
ترا معراج اینجا داده است دوست
که باشد مغز جانت جملگی پوست
چو در معراج جان سیار هستی
عیان در دیدن راز الستی
تو داری لامکان دیدن یار
توئی امروز در خود عین دیدار
جمال دوست دیدی بی نشان تو
نمودی یار با خلق جهان توچ
جمال یار بنمودی بعالم
توئی یار و توئی دیدار محرم
جمال دوست در پرده نهانست
یقین در دید واصل بیگمان ست
جمال دوست آنکس یافت اینجا
که از دیدار خود گم گشت و پیدا
جمال دوست اندر خود نظر کن
نمود جسم و جان زیر و زبر کن
جمال دوست بی نقش و نشانست
که محول گل جمال جاودانست
جمال جاودان گر باز یابی
حقیقت از خدا اعزاز یابی
جمال بی نشان چون در درونست
کسی داند که در گرداب خونست
جمال بی نشان بیچون نبینی
که اینجا عکس این گردون ببینی
جمال بی نشان چون رخ نماید
زدل زنگ حواشی برزداید
جمال بی نشان عین خدایست
خدایت در دو عالم رهنمایست
جمال بی نشان دریاب در کل
که تا آگه شوی از رنج وز دل
تو کل خواهی شدن مشکل بکن حل
اگر دانستهٔ یَوم تَبَدَّل
چو کل خواهی شدن دریاب آخر
بکن ای دوست می بشتاب آخر
چو کل خواهی شدن در عین این حال
حقیقت باز بین اسرار افلاک
چو کل خواهی شدن اندر زمین تو
نمود خویشتن هم باز بین تو
چو کل خواهی شدن در معدن دل
زمانی برگشا این راز مشکل
چو کل خواهی شدن مانند مردان
ز پیدائی تو خواهی گشت پنهان
چو کل خواهی شدن در راه آخر
زمانی باش از این آگاه آخر
چو کل خواهی شدن اندر طریقت
ز دست خود مهل جانا شریعت
چو کل خواهی شدن در عین ذرّات
شوی عین صفات و پس سوی ذات
شریعت را دمی مگذار از دست
که او راهت نماید تا شوی هست
شریعت رهبر ذرّات آمد
ز عین جان نمود ذات آمد
شریعت دارد اینجاگاه تقوی
همه دروی نهان اسرار معنی
شریعت دارد اینجا پاکبازی
که بیشک میکند او کار سازی
شریعت رهنمای سالکان شد
نمود دید جمله واصلان شد
نه شرعت گفت اینجا دل نبندی
چرا در صورت خود پای بندی
نه شرعت گفت از صورت گذر کن
دل وجانت به معنی راهبر کن
نه شرعت گفت گورست و قیامت
مر این نکته ز اسرار تمامت
نه شرعت گفت حشری هست بیشک
نمیدانی تو ای افتاده در یک
نه شرعت گفت از دنیا بشو دور
تو ماندستی چنین درخویش مغرور
نه شرعت گفت اصل کل طلب کُن
دریغا چون نداری تو سر و بُن
نه شرعت گفت کاینجاگه سوالست
ز بعد صورتت بیشک وبالست
نه شرعت گفت خواهی مُرد اینجا
ببین تا خود چه خواهی بُرد آنجا
نه شرعت گفت دیدارست جانان
ولی کی یابی ای جان سر پنهان
نه شرعت گفت میزان و حساب است
نمودار خدایست و کتابست
نه شرعت گفت دوزخ هست در راه
دلت زین راز کل کی گردد آگاه
نه شرعت گفت دیدار بهشتست
دلت یکباره ازخاطر بهشتست
نه شرعت گفت کاینجا باز گردی
نمیدانی که چون ناساز گردی
نه شرعت گفت نیک و بد بتحقیق
تو از معنی بدان ای دوست توفیق
نه شرعت راه بنمودست در خود
تو نیکی چون کنی چون آمدی بد
ز قول شرع مگذر یکدم ای دوست
که تامغزت شود در خاک این پوست
ز قول شرع مگذر یک زمان تو
ز حق بشنو مر این شرح و بیان تو
ز قول شرع مگذر تا توانی
که تا یابی بقای جاودانی
ز قول شرع مگذر اندر این راه
که شرعت کند ز احوال آگاه
ز قول شرع مگذر تا شوی یار
در آن وقتی که باشی لیس فی الّدار
ز قول شرع گفت من بدانی
که چون گفتم ترا راز نهانی
ز قول شرع شو آگاه بمعنی
که خواهی رفتن اندر راه معنی
ز قول شرع راهت مینمایم
حقیقت راز معنی میگشایم
ز قول شرع دیدم این تمامت
ز حق دریافتم عین قیامت
ز قول شرع اینجا در صراطم
ز راه راست میجویم نجاتم
ز قول شرع پیش از مرگ مُردم
ره تحقیق جانان را سپردم
ز قول شرع مُردم من ز صورت
که تا بیرون شدم از دل کدورت
ز قول شرع مُردم من ز دنیا
شدم پیوسته من با عین عقبی
ز قول شرع مُردم من ز باطل
که تا شد معنی جانم بحاصل
ز قول شرع مُردم من ز غیرش
شدم فانی ز عین دیده سیرش
ز قول شرع رفتم من سوی گور
گذشتم من از این غوغای پر شور
ز قول شرع درخون اوفتادم
سراندر کائنات دل نهادم
ز قول شرع صورت برفکندم
مده ای عالم نادان تو پندم
ز قول شرع دوزخ دیدم از خود
کنون فارغ شدم از نیک وز بد
ز قول شرع مردستم من از پیش
نه با خویشم نه در کفرم نه در کیش
ز قول شرع راه حق سپردم
بیکباره ز دید خویش مُردم
ز قول شرع من جز جان نخواهم
که در توحید جانان عذر خواهم
ز قول شرع ره بسپردهام من
نه همچون دیگران در پردهام من
ز قول شرع چون دیدار دیدم
من اندر عین جانان ناپدیدم
سپردم راه را و یار جستم
از این حبس بلا من باز رستم
سپردم راه حق در زندگانی
ز جسم و جان شدم در دوست فانی
سپردم راه حق درجان و در دل
ز حق بگشادهام هر راز مشکل
سپردم راه حق مانند مردان
بر افکندم نمود جسم پنهان
سپردم راه حق چون سالکان من
عیان کردم نهان واصلان من
سپردم راه حق تا حق بدیدم
ز عین مصطفی در حق رسیدم
سپردم راه حق تا حق شدستم
چو دیدم درحقیقت حق بدستم
سپردم راه حق در عین جان بود
نمود دوست میبینم عیان من
سپردم راه تا واصل ببودم
عیان جزو و کل حاصل ببودم
عطار نیشابوری : دفتر اول
در معانی ما رایت شیئا الاّ رایت اللّه فیه فرماید
خدا را یافتم در شرع بیخویش
نمود صورتم رفتست از پیش
خدا را یافتم در جان حقیقت
که بسپردم طریقت در شریعت
خدا را یافتم چون ره سپردم
ز نام وننگ خودبینی بمردم
خدا را یافتم در جوهر جان
حقیقت باز دیدم روی جانان
خدا را یافتم جمله خدا بود
چو بود حق ز بود من جدا بود
خدا را یافتم در لامکان باز
چو دیدم عین جان در کن فکان باز
خدا را یافتم در اصل موجود
نظر کردم حقیقت جمله او بود
خدا را یافتم بیعقل و بیخویش
حجاب پردهٔ دل رفته از پیش
خدا را یافتم کل از درون من
یکی دیدم درون را با برون من
خدا را یافتم در پرده راز
یکی دیدم از او انجام و آغاز
خدا را یافتم از مصطفی من
یکی دیدم همه عین صفا من
خدا را یافتم در عین تحقیق
مرا بُد در جهان این دید توفیق
خدا را یافتم در جمله اشیاء
ز بو خویش دیدم من هویدا
خدا را یافتم در عرش اعظم
نموده عکس او در جمله عالم
خدا را یافتم بالای کونین
درون را با برون عین زمانین
خدا را یافتم در عین کرسی
ایا بیدل تو زین بیدل چه پرسی
خدا را یافتم در لوح دل من
که او هم میدهد کل روح دل من
خدا را یافتم عین قلم را
که پیوسته وجودم در عدم را
خدا را یافتم کو جبرئیل است
ز عقل کل مرا اینجا دلیل است
خدا را یافتم در عین رزاق
که میکائیل بود اندر خودی طاق
خدا را یافتم در صور دم من
که اسرافیل و صور آید به دم من
خدا را یافتم در جان ستانی
ز عزرائیل چندین می چه دانی
خدا را یافتم در عین توحید
مدان زنهار این اسرار تقلید
خدا را یافتم در ذرّه ذرّه
چه بودستی تو اندر خویش غرّه
خدا را یافتم از دیدن ماه
که پنهان میشود پیدا بهر ماه
خدا را یافتم در کوکبان من
نموداری شده در آسمان من
خدا را یافتم در عین آتش
نمودت جان شده در عشق ذاتش
خدا را یافتم در مخزن یاد
جهان جان ودل زو گشت آباد
خدا را یافتم در ما روانست
که او هم قوّت روح وروانست
خدا را یافتم در خاک پیدا
ز ناگه لاتراب آمد هویدا
خدا را یافتم در بحر اعظم
نموده عکس او در جمله عالم
خدا را یافتم در دیدن جان
نمود این همه پیدا و پنهان
خدا را یافتم جمله هم اویست
زبانها جمله اندر گفتگویست
خدا را یافتم کل فاش او بود
تمامت نقش بُد نقاش او بود
خدا را یافتم دیدم حقیقت
برون رفتم من از عین طریقت
مگو ای جان رموز دیگر اینجا
چو خواهی گشت از این معنی تو شیدا
مگو ای جان بیان خود نگهدار
ورگنه زودت آویزند از دار
مگو ای جان و خود را بازگردان
که سرگردان شوی چون چرخ گردان
مگو ای جان حقیقت آشکاره
که ناگاهت کند حق پاره پاره
مگو ای جان بیان راز معنی
که اینجا کس نداند راز معنی
مگو ای جان دگر زین شیوه اسرار
اگر گوئی بگو این جمله با یار
مگو ای جان سخن بپذیر آخر
حذر میکن ز تیغ و تیر آخر
مگو ای جان دم دل سوی خود دار
زبان اندر دهان خود نگهدار
قدم بالا نهادستی تو از خویش
نمیبینی حجابی از پس و پیش
قدم بالا نهادستی و جانی
چنین دُرها تو بیخود میفشانی
قدم بالا نهادستی تو بی خود
که هستی مانده است نی نیک نی بد
قدم را در نهاد جان نهادی
دَرِ معنی به یک ره برگشادی
قدم از کار رفت و دیده شد کور
چرا دم میزنی مانند منصور
قدم از کار رفت اندر قدم ماند
وجود بیخودت اندر عدم ماند
قدم بیرون نهادستی ز کونین
یکی میبینی اینجا که زمانین
قدم بیرون نهادی از مکان تو
یکی میبینی اینجا با زمان تو
قدم بیرون نهادی از شریعت
نماندی هیچ اجسام طبیعت
قدم بیرون نهادی تو ز منزل
برافتادت حجاب آب با گِل
قدم بیرون نهادی مردواری
عجب اندر معانی پایداری
قدم بیرون نهادی تا شدی لا
حقیقت جان و عقلت ماند شیدا
شدی بیرون و در یکّی تولائی
ز عین دیده دیدار خدائی
شدی بیرون دیدی اندرونت
یکی دریاست بیشک موج خونت
شدی بیرون و در تحقیق ماندی
از این دریای دل گوهر فشاندی
شدی بیرون و کلّی اندرونی
در این دم نی درون و نی برونی
شدی بیرون حقیقت راز جانی
چنین اسرار بیشک هم تو دانی
شدی بیرون و میگوئی تو با خود
که جز حق نیست نی نیکست و نی بد
شدی بیرون ببین خود رادگربار
چو رفتت جسم و جان و عین پندار
شدی بیرون وسرّ لامکانی
یقین میدان که تو عین العیانی
شدی بیرون و تقریرت بکارست
چو اشترنامه این سر بر قطارست
شدی بیرون و تغییرت بغایت
ندارد همچو بحر کل نهایت
یکی دیدی اگرچه در دوئی تو
همی گوئی که جمله هم توئی تو
از او گوی و از او بین و از او خوان
از او یاب و از او اسرار کل دان
چو او اینجا نمودت جمله اسرار
همو باشد ترا دیدار انوار
ترا بنمود بیخود در خودی روی
از او هم در حقیقت دید او جوی
ترا بنمود اکنون باز جا آی
نمود جزو و کل در دیده بنمای
ترا بنمود دیدار و تو اوئی
چرا بیخود چنین در گفتگوئی
چرا بیخود شدی با خود زمان آی
زمانی در نمودار مکان آی
چرا بیخود شدی در پردهٔ راز
که بیخود می نه بینی هیچ تو باز
چرا بیخود شدی عقلت کجا شد
چو عشق آمدیقین عقلت فنا شد
چرا بیخود شدی عقلت طلب کن
دمی با خویش آهنگ ادب کن
چو مردان یاد کن با جان خود رو
ز حق گفتی دگر از حق تو بشنو
چو عشق او ترا بربود از جان
شدی در عین دیدن جمله جانان
چو عشق آمد خرد یکباره بگریخت
طناب چار طبعت عشق بگسیخت
چو عشق آمد نمود جسم برخاست
ز بود تو عیان اسم برخاست
چو عشق آمد فناشد عقل درخویش
ز دیدجان نه پس ماند و نه در پیش
چو عشق آمد عیانت شد پدیدار
بچشم تو نه درماند ونه دیوار
چو عشق آمد ز صورت دور گشتی
یقین اللّه را در نور گشتی
چو عشق آمد بدیدی جمله سرباز
کنون وقت آمدست و جمله سرباز
چو عشق آمد عیان کن آنچه باشد
که جز دیدار چیزی مینباشد
چو عشق آمد نمود حق بیان کن
ز شوقش خویشتن راداستان کن
چو عشق آمد وجودت پاک بگرفت
صفات آمد تمامت خاک بگرفت
چو عشق آمد حجاب از پیش برخاست
ترا این راز معنی کل بیاراست
چو عشق آمد کنون از جان چه گویم
چو پیدا شد کنون پنهان چه گویم
چو عشق آمد خرد را میل درکش
بداغ عشق خود رانیل در کش
چو عشق آمد نهد بر جان و دل داغ
ز داغ عشق باشد عقل را زاغ
بداغ عشق بس دل مبتلا گشت
فتاده اندر این عین بلا گشت
بداغ عشق بس کس جان بدادند
همه در کُنجها پنهان فتادند
بداغ عشق جانها هست نالان
مگر مرهم نهد هم عشق بر جان
در آخر دردما درمان شود نیز
در آخر جان ما جانان شود نیز
ولی اینجا حقیقت گفتگویست
نمود عقل اندر جستجویست
نمودعقل غوغا کرد بسیار
ولی در عاقبت شدناپدیدار
نمودعقل بر تقدیر گفتست
ولی در عشق درّ راز سفتست
نمودعقل از آن گفتست تقلید
که عشق از جان نمود این عین توحید
نمودعقل اینجا دید صورت
ولیکن عشق باشد بی کدورت
نمودعقل اینجابرفکند او
که نشنیده حقیقت هیچ پند او
نمودعقل تا کی باشد ای جان
که هم روزی شود در عشق پنهان
نمودعقل تا کی بازماند
که هم روزی نهان بی ساز ماند
نماند عقل روزی اندر اینجا
اگرچه کرده است در عشق غوغا
طلب کن عشق تا دلدار بینی
حقیقت هم تو روزی یار بینی
طلب کن عشق ای دل در نمودار
حجاب عقل را کن زود بردار
هر آن کو عشق باشد رهنمایش
رساند بیخودی اندر خدایش
هر آن کو عشق راهش کرد پیدا
شود در عاقبت مجنون و شیدا
هر آن کو عشق بنماید جمالش
بیفزاید ز دید جان کمالش
هر آن کو عشق اینجاگاه بشناخت
سر و جان در نمود عشق در باخت
هر آن کو عشق بشناسد زجان باز
شود در راه جانان نیز جانباز
هر آنکو عشق را در پرده بیند
حقیقت خویش را گم کرده بیند
اگر عشقت نماید روی ناگاه
ببینی در درون پرده اللّه
درون پردهٔ تو بازمانده
اگرچه در عیانی راز خوانده
ز عشق این جملگی شرح و بیانست
ولیکن عشق بی شرح ونشان است
ز عشق آمد نمود جان پدیدار
ثبوت خویش کرد این عین بازار
همه بازار عشق آمد سراسر
بجز عشق ای برادر هیچ منگر
بدست حکمت خود حق تعالی
نهاد از بهر هر چیزی کمالی
نبات و معدن وحیوان و افلاک
نمود آب ونار و باد با خاک
همه در عشق میگردند در حال
چه در روز و چه در ماه و چه در سال
همه در عشق حیرانند و مدهوش
همه در عشق میباشند خاموش
همه در عشق پیدا ونهانند
نمود این جهان و آن جهانند
همه در عشق مستند و نه هشیار
همه در نقطه اندر عین پرگار
همه در عشق اندر جستجویند
همه در عشق اندر گفتگویند
همه در عشق میگویند با خود
توئی دانای هر نیکی وهر بد
ز سرّ عشق کس واقف نبودست
که در دیدار کل واصل نبود است
ز سرّ عشق اگر گویم ترا باز
برافتد پرده از اسرار کل باز
ز سرّ عشق پرده باز کردم
کنون اندر عیان دوست فردم
چو از عشق است اشیا زنده جاوید
ز یک یک ذرّه میشو تا به خورشید
دو عالم غرق یک دریای نور است
ولیکن خلق عالم پر غرور است
دو عالم جمله در گفتار عشقند
همه در پردهٔ پندار عشقند
نشاید عشق را هر ناتوانی
بباید کاملی و راز دانی
تو پنداری که این عشق از گزافست
که برق او نهاده کوه قافست
همه عشقست و عشق آمد نهانی
نمود عشق باز آمد عیانی
ز عشق این جمله اشیا هست گردان
ز سر عشق جان بنموده جانان
ترا این عشق اینجاگه فزونست
چرا در چنبر گردون کنی دست
چو میدانی که چونست این بیانم
که این نکته من اندر عشق دانم
مرا عشقست اینجا محرم جان
مرا عشقست بیشک همدم جان
مرا عشقت جان در رخ نموده
ز جسمم زنگ آئینه زدوده
دو آئینه است عشق و دل مقابل
که هر دو روی در رویند از اول
دو آئینه است عشق و دل نمودار
نمود جان شده اینجا پدیدار
دو آئینه است عشق و دل نظر کن
سر موئی تو خود را زین خبر کن
دو آئینه است عشق و دل تو بنگر
که پیدا شد در او جانان سراسر
دو آئینه است عشق و دل ابا هم
که پیدایند و پنهان هر دو عالم
دو آئینه است عشق و دل الهی
در او بنموده خود را در کماهی
دو آئینه است میگویم ترا باز
دراو پیداست هم انجام و آغاز
دو آئینه است و بنگر اندر او زود
ببین زین آینه دیدار معبود
دو آئینه است هر دو در یکی بین
نمود هر دو در خود بیشکی بین
دو آئینه است پیدا و نهانند
دو جوهر در درون اینجا عیانند
دو آئینه است آن را بین تو اظهار
که جانانست اندر وی پدیدار
رخ جانان در این آئینه پیداست
نظر کن گر ترا دو چشم بیناست
رخ جانان در این آئینه بنگر
توداری آینه ای دوست درخور
رخ جانان نظر کن تا ببینی
در این آئینه گر صاحب یقینی
رخ جانان نظر کن در دل خود
چرا درماندهٔ در مشکل خود
چنین گفت آن بزرگ کار دیده
که بود او نیک و بد بسیار دیده
عطار نیشابوری : دفتر اول
در خطاب کردن با دل در رموز معانی فرماید
الا ای دل چو جوهر باز دیدی
چرا در آینه تو ناپدیدی
الا ای دل کجا آخر فتادی
گریزان از برم مانند بادی
الا ای دل نمیدانم کجائی
که این دم اوفتاده در فنائی
الا ای دل نمیدانم که چونی
نهانی در درون و در برونی
الا ای دل نمیدانم ز دیدت
ولی ماندم دراین گفت و شنیدت
الا ای دل کجائی مرحبا هان
دمی بنمای خود را در لقا هان
الا ای دل تو جانی در حقیقت
که بسپردی در او راه شریعت
دلا جانی کنون در هر دو عالم
ز تو پیدا شده سرّ دمادم
توئی آن جوهری کز ذات بیچون
در اینجا آمدی تو غرقه در خون
میان خاک و خون شادان نشستی
در از عالم بروی خویش بستی
میان خون بماندی خاک بر سر
عجب افتادی این دم زار بنگر
میان خون نشستی زار و مجروح
بدیدی عاقبت هم قوت ازروح
میان خاک خون خوردی بهرحال
که نامم باز دیدی عین احوال
چرا در پردهای گم کردهٔ راه
مگر حیران شدی در دیدن شاه
چرا در پردهٔ خود باز مانده
میان چار طبعِ آز مانده
چرا در پردهٔ بردار آواز
که تا آئی ز یکتائی به پرواز
چرا در پردهٔ بخرام بیرون
بسوزان پرده را با هفت گردون
دلا یک دم رها کن آب و گل را
صلای عشق در ده اهل دل را
به پرّواز جهان قدس شو زود
عیان کن بی صفت دیدار معبود
رها کن صورت و معنی نظر کن
دل خود ای دل از جانان خبر کن
در اینجا چون دمادم راه داری
نظر دائم به عین شاه داری
در اینجا دیدهٔ دیدار جانان
دمادم میکنی تکرار جانان
در اینجا دیدهٔ سرّ الهی
ببین دیدارتو در ماه و ماهی
در اینجا کردهٔ احوال معلوم
تو دادی در حقیقت داد مفهوم
در اینجا باز دیدستی عیانی
تو میبینی بخود راز نهانی
جهان جان تودیدی، دل نمودن
چواندر عاقبت آن در گشودن
جهان جان و دل هر دو یکی است
بنزدیک محقق بیشکی است
بسی خون خورد اندر پرده سازی
نبود این پرده اینجاگه بازی
بسی خون خورد اینجا دل نهانی
که تادیدار دید از عین فانی
بسی خون خورد دل درکار راهش
که تادر عشق میدارد نگاهش
بسی خون خورد و از خون گشت پیدا
ولیکن هم عیان گردد هم اینجا
بسی خون بایدت خوردن در این راه
که تا بینی در آنجاروی دلخواه
بسی خون بایدت خوردن بناکام
که تادر عاقبت بینی سرانجام
بسی خون بایدت خوردن بدنیا
که تا یابی همی آخر تو عقبا
ترا این چنبر گردون فروبست
چرا در کردن چنبر کنی دست
اگرگردون نبودی نامساعد
نگشتی خاک چندین سیم ساعد
تو میخواهی کز این چنبر ببازی
برون تازی تو همچون مرد غازی
همی خواهی کز این چنبر جهی تو
قدم بیرون این چنبر نهی تو
قدم زین چنبر آن ساعت توانی
که جان بر چنبر خلقت رسانی
از این چنبر بسی جانها ربودند
همه در بهر او گفت وشنودند
از این چنبر بسی جانها ببردند
در این چنبر بزرگان جمله خوردند
در این چنبر عجایب رازها هست
ز یکی در یکی آوازها هست
در این چنبر که خورشید است گردان
نمیبینی تو یک مو راز پنهان
در این چنبر نمیبینی که هرماه
شود بگداخته ماهی زناگاه
در این چنبر نمود عرش و کرسی است
چه کرّوبی چه روحانی چه قدسیست
در این چنبر عیان گر باز بینی
در او انجام و هم آغاز بینی
در این چنبر نمودی صورت خویش
نمود عقل و عشق و کفر باکیش
در این چنبر نمودار بهشتست
که در او طینت آدم سرشتست
در این چنبر عیان راز باشد
کسی کو را دو چشمش باز باشد
در این چنبر ببیند خویش گردان
یقین خود را از او تو پیش گردان
در این چنبر چرا دل تنگ گشتی
درون مزرعه تخمی نکشتی
نشیب چنبرت یک مرغزار است
که دلها اندر آن چون مرغ زار است
در این چنبر که داری مزرعه زار
نمیدانی تو مر اسرار آن یار
در این چنبر چه بندی خویش را باز
برون جه تا که گردی محرم راز
بسی ره کرده زان سر بدین سر
اگر باور نمیداری تو بنگر
بسی ره کرده و خود بدیدی
که تا بر خون دل آنجا رسیدی
بسی ره کردهٔ در پرده نور
که اینجا آمدستی از ره دور
بسی ره کرده و دیدی تو خود باز
ولی نادیدهٔ انجام و آغاز
هزاران پرده در پرده گذشتی
که تا از سرّ کل آگاه گشتی
هزاران پرده در پرده بریدی
میان خون در اینجا آرمیدی
هزاران پرده اینجا رفتهٔ تو
چو میگویم مگر خوش خفتهٔ تو
بصد انواع گشتی درحقیقت
سپردی بی صور ره بر حقیقت
بصد انواع بیرون آمدی تو
که تادر عاقبت دلخون شدی تو
هزاران دور پیچاپیچ داری
که تا این دم نمودی هیچ داری
بهر صورت که میآئی تو بیرون
یکی هستی عجایب طرفه معجون
در این حقّه که پر از جوهر آید
در او دیدار ماه و اختر آید
جهان زین حقه بیشک پایدار است
که در این حقّه جوهر بیشمار است
در این حقه نگون افتادهٔ تو
عجایب بی غمی دل سادهٔ تو
توئی آن نطفهٔ افتاده اینجا
که خواهی ماند بس دل ساده اینجا
توئی در حقّهٔ صورت گرفتار
چو موری لنگ افتادی چنین زار
چو معجونی تو اندر حقّه باشی
نکو بنگر که خود زینسان قماشی
رهت دورست و خفته بختت آمد
تنت عریان ودل بی رختت آمد
نمیدانی که در اوّل چه بودی
که این لحظه تو در گفت و شنودی
ندانی کاین زمان اندر کجائی
فتاده در دهان اژدهائی
در این چاه بلا ماندی چون بیژن
نهادی بر دلت بار زر و زن
در این چاه بلا ماندی چو یوسف
نکردی یک دمی اینجا تأسّف
توئی یوسف درون چه فتاده
عجایب همچو خاک ره فتاده
ترا یوسف درون چاه ماندست
دلت در خون و خاک راه ماندست
ترا یوسف شده درچاه تاریک
نمیدانی تو این اسرار باریک
دریغا یوسفت اندر چاه افتاد
نمیدیدی که از ناگاه افتاد
توئی یوسف درون چه فتادی
دل اندر حکم کلّی زان نهادی
ولی چون یوسف از این چه برآید
نمودش جسم و جان ودل رباید
جمال یوسف ناگاه ازچاه
برآید یابد او بس رفعت و جاه
نشیند وآنچه کردی باز بینی
نظر کن روی او تا راز بینی
چو ازچاهت برآید یوسف جان
نماید راز در این جای پنهان
ز عشقت بیقرار آید دل و تن
شود اسرار کلّی جمله روشن
عطار نیشابوری : دفتر اول
در تفسیر وَلَقَدکَرَّمنا بَنی آدَمَ وَحَمَّلنا هُم فی البَرِّ وَالبَحر فرماید
الا ای جان و دل را درد و دارو
تو آن نوری که لَم تَمسَسهُ نارو
تو درمشکات تن مصباح نوری
ز نزدیکی که هستی دور دوری
ز روزنهای مِشکات مشبک
نشیمن کردهٔ خاک مبارکت
زجاجه بشکن و زَیتَت برون ریز
بنور کوکب درّی درآویز
ترا با مشرق و مغرب چه کار است
که نور آسمان گردن حصار است
ز بینائی مدان این فرّ و فرهنگ
که گنجشکی بپّرد بیست فرسنگ
تو آن نوری که اندر بام افلاک
همی گشتی بگرد کعبهٔ خاک
تو آن نوری که منشوری بعالم
عیان عین منصوری بعالم
تو نوری لیکن در ظلمت فتادی
ولی در عین آن قربت فتادی
تونور مخزن اسرار جانی
که اینجا رهنمای لامکانی
تو نوری این زمان در عین مشکات
ز مصباحت نموداری تو ذرّات
حقیقت لامکان گلشن تو داری
که جسم و جان و عقل غمگساری
سفر کردی ز دریا سوی عُنصُر
سفر ناکرده قطره کی شود دُر
سفر کردی بمنزل در رسیدی
حقیقت روی جان اینجا بدیدی
سفر کردی ز دریا در صدف باز
شدی جوهر کنون از عزّت و ناز
سفر کردی تو در انجام این تن
بتوست این جملهٔ آفاق روشن
سفر کردی ز کل فارغ شدی تو
در اینجا در صدف بالغ شدی تو
تو ای جوهر چو از دریا برآئی
ز زیر طشت زرّین بر سر آئی
توئی جوهر که قدر خویش دانی
نباید کاین چنین اینجا بمانی
تو در قعری کجا باشد بهایت
بهای تست جان بی حدّ و غایت
توئی آن جوهر هر دو جهان هم
که بخشیدی تو این معنی دمادم
کنون درهرچه هستی روی بنمای
یکی شو بی عدد هر سوی بنمای
که جوهر روشنیّ او یکی است
نمود گردش او بیشکی است
الا ای جوهر بالا گزیده
ولیکن در گمانی نارسیده
الا ای جوهر بحر معانی
کنون اندر صدف بیشک نهانی
توئی دریا ولی جوهر نمودی
که دایم در صدف گوهر نبودی
سفر کردی و دیدی روی دلدار
حجاب این صدف از پیش بردار
صدف بشکن که اندر نور قدسی
جدا مانی ز حیوان نقش سُدسی
برافکن شش جهاتت از صدف باز
که با نورت بود پر دُر صدف باز
زند عکس و تو مه را باز بینی
همت انجام و هم آغاز بینی
تو نور قدس داری در درونت
یکی نور درون و هم برونت
تو نور قدس داری در نمودار
عیان روح داری جسم بردار
تو نور قدسی افتادی در اینجا
شعاعت در گرفته عین دریا
تونور قدسی و در این صفاتی
حقیقت ترجمان عین ذاتی
تو نور قدسی و دیدی تو خود را
عیان دریاب خود عین اَحَد را
خطابم باتو و با هیچکس نیست
که جز تو هیچکس فریادرس نیست
الا ای نور قدسی روی بنمای
ز زنگ آینه دل پاک بزدای
زمین و اسمان از پیش بردار
نمود جسم و جان از خویش بردار
در این آیینهٔ دل کن نظر باز
حجاب صورت و معنی برانداز
ز اشترنامهٔ سرکاردیدی
حقیقت دیدهٔ دیدار دیدی
برافکن چار طبع و شش جهت تو
که تا ز اعداد گردی یک صفت تو
صفات وذات خود هر دو یکی بین
درون را با برون حق بیشکی بین
توئی ذات و صفات و فعل در حق
جهانِ جان توئی ای یار مطلق
جواهر ذات بر گو آشکاره
چو خواهد کرد یارت پاره پاره
چو چیزی دیگرت اینجا نماندست
بجز نامیت اینجا که نشاندست
بگو اسرار فاش و فاش گردان
برافکن نقش خود نقّاش گردان
توئی عین العیان جوهر ذات
نمودِ تست بیشک جمله ذرّات
چو خواهد کُشت محبوبت بزاری
برافکن جوهر و کن پایداری
چو عیسی زنده میر از جوهر پاک
که تا چون خر نمانی در گوِ خاک
چو زان کانی که جانهاگوهر اوست
فلک از دیرگه خاک در اوست
تو داری ملکت معنی سراسر
دمی تو از نمود دوست مگذر
درونِ کعبهٔ دل باز دیدی
دمی در صحبت جان آرمیدی
شترها را رها کن در چراگاه
درونِ کعبه می زن صنعةاللّه
درون کعبهٔ جانان تو داری
سزد گر اشتران اینجاگذاری
درون کعبه خلوتگاه جانست
که مرد دیدار جانان کل عیانست
درونِ کعبهٔ و راز داری
سزد گردل ز شهوت باز داری
درون کعبه این سرّ درنگنجد
فلک اینجا به یک کنجد نسنجد
درون کعبه زیبا باید و پاک
درون کعبه نی گرد است و نی خاک
درون کعبه گر یک شب درآئی
به بینی جان جانان جانفزائی
درون کعبه جانان میزند سیر
اگرچه مینگنجد بت در این دیر
درون کعبه غیری درنگنجد
بجز یک دید سیری در نگنجد
حرمگاه دلت را کن نظر زود
که تا بینی درو دیدار معبود
حرمگاه دلت جانان مقیم است
ترا هم پرده دار و هم ندیم است
حرمگاه دلت چون جانست دریاب
ز پیدایی عجب پنهانست دریاب
حرمگاه دلت جانست دردید
ز دید او یکی بین گفت واشنید
چو در خلوت نشیند یار با یار
اگر موئی بود کی گنجد اغیار
نگنجد در نمود دیدن دوست
ترا از گوش جان بشنیدن دوست
چو در خلوت مقیم است او عیانت
زمانی تازه گردان عین جانت
توئی در کعبه و بت میپرستی
چرا تو بت بیکباره شکستی
توئی در کعبه و بت کرده حاصل
کجا گردی تو اندر عین واصل
توئی در کعبه اینجا بت شکن باش
چو حق دیدی بحق بنمای دین فاش
توئی در کعبه و پستی بیفکن
بتِ صورت چوابراهیم بشکن
توئی در کعبه و خلوت گزیده
نمودی دیده و بُت برگزیده
اگر با دیدهٔ با دیده میباش
ز خلقان خویشتن دزدیده میباش
اگر با دیدهٔ نادیده مشنو
حقیقت جوی و بر تقلید مگرو
اگر بادیدهٔ رازت نهان گوی
وگر گوئی ابا خلق جهان گوی
اگر با دیدهٔ حاصل چه داری
در این اعیان دلت واصل چه داری
ندیدی وصل یار ای بی وفا تو
از آن هستی در این راه جفا تو
جفاکردی وفا میداری امّید
بسوزد ذرّه اندر عین خورشید
جفا کردی وفا هرگز نبینی
بجز وقتی که خود عاجز ببینی
بعجز اقرار ده ای تو ستمکار
که تاعذرت پذیرد روی دلدار
ز عجز خویش دایم باش مسکین
که تا چون گل شوی خوشبوی و مشگین
ز عجز خویش دایم ربّنا گوی
بروز و شب یقین فاغفرلنا گوی
زعجز خویش خود گم نه بهرحال
که تا رسته شوی از قیل وزقال
ز عجز خویش کن دائم تو طاعت
که بیرون آید از رنج تو راحت
ببینی چون دمی انصاف از خود
ز نور شرع بینی نیک از بد
اگر انصاف دادی رستی ازنار
ببخشد مر ترا پس عاقبت یار
اگر انصاف دادی پاک باشی
ولی باید که همچون خاک باشی
اگر انصاف دادی راست بینی
درون کعبه با جانان نشینی
اگر انصاف دادی یار رستی
به کنج عافیت شادان نشستی
اگر انصاف دادی گنج یابی
درون جان و دل بی رنج یابی
اگر انصاف دادی جانِ جانی
که هستی قاف سیمرغ معانی
اگر انصاف دادی نور گردی
درونِ جزو و کل مشهور گردی
اگر انصاف دادی در صفائی
نمود عشق کل اندر صف آئی
بده انصاف تا این راز یابی
که خود بی شک حق از خود بازیابی
چو انصافست اینجا پرده راز
تو نیز انصاف ده پرده برانداز
ز طاعت مگذر و عین قناعت
قناعت برتر است از عین طاعت
قناعت بهتر است از هر دو عالم
قناعت کرد و توبه یافت آدم
قناعت سلطنت دارد بتحقیق
ز هر کس ناید از پندار توفیق
قناعت کردهاند اینجای مردان
تو از عین قناعت رخ مگردان
قناعت از صفاکردست اینجا
مصفّا شد از آن آمد هویدا
قناعت مرد را در حق رساند
کسی کو راز فقر کل بداند
قناعت بهتر از هر دو جهانست
بدان این سر که بیشک کار جانست
قناعت روی جانان باز دیدست
قناعت زینت و اعزاز دیدست
قناعت انبیا کردند پیشه
از آن در وصل بودندی همیشه
قناعت اندرون صافی نماید
همه زنگ طبیعت بر زداید
قناعت گوهری بس بی بها بین
قناعت جوی پس عین لقا بین
قناعت دل کند صافی و روشن
نماید دید گلخن همچو گلشن
قناعت کردهاند اینجای پیدا
که تا جان در عیان گردد هویدا
قناعت چون کنی اینجا یقینی
رخ معشوق خود اینجا ببینی
درونت صاف و پاکی گردد از کل
شوی فارغ نیابی رنج و هم ذل
دلت آئینهٔ صافی کند زود
نماید اندر او دیدار معبود
در آئینه ببینی هرچه باشد
به جز رخسار جان چیزی نباشد
همه جانان بود گر بازدانی
ولی باید که آن هم راز دانی
که بی فقرت نباشد این مسلم
ز قعر افتادم این عین دمادم
قناعت کردهام اینجا بسی من
یقین دانستهام خود را کسی من
ندیدم خویش را در عین صورت
از آن ذوقم نمود آن بی کدورت
قناعت کردم و دیدار دیدم
نمود جان ودل را یار دیدم
قناعت جوهریست ازعالم عشق
که میخوانند او را آدم عشق
قناعت لامکان دارد ز اللّه
عیان دارد نمود قل هواللّه
قناعت جز یکی هرگز ندیداست
اگرچه زو بسی گفت و شنیداست
ز فقر است ای برادر این قناعت
قناعت کن تو تا بینی سعادت
قناعت کرد اینجا عنکبوتی
درون خلوتی اندر بیوتی
حقیقت کرده اینجا پردهٔ باز
درونش آنِ تست ای محرم راز
در اینجا او قناعت میگذارد
وطن پیوسته اندر پرده دارد
تو تا چون عنکبوت اینجا نباشی
چو او لاغر صفت اعضا نباشی
درون پرده کی بینی تو اسرار
که میگویم ترا اینجا به تکرار
تو این صورت در اینجا پرده بستی
درون پرده بس فارغ نشستی
بیکباره چنین میبایدت راست
که این پرده به پیوسته که آراست
چو خواهد گشت پرده پاره پاره
قناعت کن تو و کم کن نظاره
بهر چیزی تو بنگر تا توانی
خدا را بین تو از روی معانی
چو جز حق نیست چیزی دیگر ای دوست
اگر جز حق دگر بینی نه نیکو است
ریاضت اختیار کاملان است
کسی را کاندر این راه او نشان است
ریاضت مرد را واصل کند زود
عیان دیده را حاصل کند زود
ریاضت واصلان دیدند اینجا
از آن در قرب حق گشتند یکتا
ریاضت کش که جانا رخ نماید
درون چشمهٔ کل بحر زاید
ریاضت میکشد اینجای ذرات
بخوان ازجاهدوادر عین آیات
ریاضت مصطفی اینجا کشیدست
از آن جانان درون خود بدیدست
ریاضت او کشید و گشت سرور
ز جمله انبیا او گشت برتر
ریاضت او کشید از دیدن شاه
چو بیخود شد بگفت اولی مع اللّه
ریاضت او کشید و جان جان شد
درون جزو و کلّ کلّی نهان شد
ریاضت او کشید و ذات آمد
ز عین ذات در آیات آمد
بگفت اسرار فاش اینجا به حیدر
که بر شهر علومش بود او در
بدو اسرار گفت اندر قناعت
محمد صاحب حوض و شفاعت
بدو اسرار گفت و راز بنمود
حقیقت مرتضی نفس نبی بود
محمّد با علی هر دو یکیاند
ز نورحق حقیقت بیشکیاند
محمّد با علی هر دو دو رازند
که بهر آفرینش کار سازند
محمّد با علی هر دو همامند
که ایشان در میان کل تمامند
محمّد با علی از نور ذاتند
که این دم همدم عین صفاتند
محمّد با علی هر دو جهانند
که ایشان برتر از کون و مکانند
محمّد با علی دو سرفرازند
که جان مومنان زیشان بنازند
محمّد با علی دو شمع دینند
که ایشان رهنمای کفر و دینند
محمّد با علی دارند بیشک
وجود لحمک لحمی ابریک
یکی باشند ایشان گر بدانی
اگر اسرار ایشان باز دانی
یکی باشند ایشان عین اسرار
از ایشان شد حقیقت کل پدیدار
یکی باشند ایشان و دو جوهر
اگر تو مؤمنی زیشان تو بگذر
از ایشان راه جو تا ره نمایند
که ایشانت در این سر برگشایند
از ایشان بازدانی جوهر خویش
نهندت مرهمی اندر دل ریش
از ایشان بازدانی هر دوعالم
که ایشانند نفخ جان در این دم
از ایشان بازدانی تا چه بودی
که با ایشان تو در گفت و شنودی
از ایشان بازدانی سرّ اسرار
کز ایشانت دید تو پدیدار
از ایشان جوی اینجا مرهم دل
که ایشانند اینجا محرم دل
از ایشان جوی در عین شریعت
که بنمایند رازت از حقیقت
از ایشان جوی اینجا نور ایمان
که ایشانند اینجا ذات سبحان
از ایشان جوی بیشک نور بینش
که ایشان زندهاند از آفرینش
از ایشان جوی عین کل تمامت
که ایشانند شاهان قیامت
از ایشان جوی تا بینی عیان یار
وز ایشانت شود اعیان پدیدار
از ایشان جوی راه لامکانی
کز ایشان سرّ سبحانی بدانی
از ایشان بود بود آمد پدیدار
نداند این سخن جز مرد دیندار
که ایشان سالکان و واصلانند
حقیقت بیشکی هر دو جهانند
هم ایشان رازدار آفرینند
هم ایشان درگشای آخرینند
از ایشانست بود کل در اینجا
که ایشانند پنهانی و پیدا
از ایشان جوی اسرار دو عالم
که ایشانند نور چشم آدم
میان دیدهها بینا نمایند
درون جسم و جان یکتا نمایند
درون دل نظر کن روی ایشان
که تو بنشستهٔ در کوی ایشان
درون دل نظر کن راز تحقیق
که ایشانند بود تو ز توفیق
حقیقت سرّ ایشان گر بدانی
از ایشان واصل هر دو جهانی
چو زیشان یک نفس خارج نباشی
که جانند و در او جمله تو باشی
چو ایشانند و تو هستی از ایشان
برادر خواندت هستی چو خویشان
از ایشان مگذر و زیشان همی گوی
درون دل تو ایشان را همی جوی
از ایشان مگذر و ایشان همی بین
درون جان و دل ای مرد با دین
از ایشان واصلی آید ترا هم
اگر داری قدم در کارمحکم
درون دل تراگشتند پیدا
نمیبینی تو ایشان را هویدا
درون دل ترا بنموده اسرار
کنون بشنو تو این سرّ و نگهدار
درون جان تو ایشان بدیدند
ولی از چشم صورت ناپدیدند
درون جان تو رویت نمودند
به نیکی هر دو در گفت و شنودند
درون جان ودل اسرار گفتند
ابا تو جمله از دادار گفتند
درون جان تو عین عیانند
که ایشان در تو چون جان جهانند
ترا گفتند اسرار دمادم
چگویم خفتهٔ اینجا تو بی غم
کجا دانی تو مر اسرار ایشان
که این دم خفتهٔ بیشک پریشان
کجا هرگز بیابد خفته این راز
مگر وقتی که با خویش آید او باز
کجاهرگز بداند خفته اسرار
مگر آنگه که گردد زود بیدار
مخفت ای دوست یارت در درونست
ولی بیچاره خفته در برونست
مخفت ای دوست تا بیدار کردی
مگر شایستهٔ اسرار کردی
مخفت ای جان سخن بپذیر آخر
که میگویم ترا اسرار ظاهر
چرا خفتی که یارت هست بیدار
ز مستی با خود آی و باش هشیار
محمّد(ص) با علی درخود نظر کن
برِ ایشان تو آهنگ اَدَب کن
اگر ایشان در این معنی ببینی
گمان بردار هان صاحب یقینی
دل و جان کن نثار روی ایشان
چوخاکی باش اندر کوی ایشان
عطار نیشابوری : دفتر اول
در وصف علی مرتضی علیه السّلام فرماید
دل و جان در رضاشان هر دو در باز
پس آنگه تو حجاب از رخ برانداز
دل و جان باز اندر راه ایشان
اگر هستی تو مر آگاه ایشان
دل و جان تو ایشانند دریاب
اگر در خانهٔ عشقی تو دریاب
ز علم حیدری تو گر بدانی
ترا بنماید اسرار معانی
که در علمست اسرار حقیقت
از او یابند ره جویان طریقت
طریقت زوست از احمد شریعت
جدا زین هردو آمد کلّ حقیقت
حقیقت مرتضی نفس رسولست
محبّ او یقین صاحب قبولست
حقیقت مرتضا مرکان علمست
که او پیوسته هم با جاه و حلمست
حقیقت مرتضی اسرار دینست
که او از اولیا صاحب یقنست
حقیقت مرتضی کل نور شرعست
که او هم رهنمای اصل و فرعست
حقیقت مرتضی اسرار دریافت
در اینجاگه حقیقت یار دریافت
حقیقت مرتضی دم از یکی زد
چو او بُد در یقین دم بیشکی زد
حقیقت مرتضی دلداردینست
که او سر حلقهٔ اسرار دینست
حقیقت مرتضی ذات و صفاتست
که او در لو کشف او نور ذاتست
حقیقت مرتضی عین خدایست
تمامت اولیا را رهنمایست
حقیقت مرتضی شاهست و ماهست
که او هم سایهٔ نوراله است
حقیقت مرتضی این راز برگفت
دُرِ اسرار ربّانی عیان سُفت
حقیقت مرتضی بنمود ما را
عیان او لو کشف بنمود ما را
یکی دید او و دائم در یکی بود
در این اسرار کل حق بیشکی بود
یکی دید و ز یکی گفت اسرار
تمامت سالکان ره بیکبار
مر او رادوستدار وخاک پایند
که از گفتار او اندر لقایند
حقیقت مرتضی توحیددانست
نه همچون دیگران تقلید دانست
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت
شبی آن پیر زاری کرد بسیار
که یارب این حجاب از پیش بردار
حجاب از پیش چشم پیر برخواست
ندیدش جز فنا بشنو سخن راست
نبُد چیزی ز چندینی عجائب
عجائب ماند آن پیر از غرائب
نبُد چرخ فلک اینجا پدیدار
بجز دیدار یار و لیس فی الدّار
نبُد خورشید و ماه ونیز انجم
همه اندر فنای محض بُد گم
نه آتش دید و باد و آب وز خاک
بجز عین فنا آن مؤمن پاک
نه لوح ونی قلم نی عرش و کرسی
نه کرّوبی و نه اشیا نه قدسی
نبُد چیزی به جز ذات جهاندار
فنا اندر فنا را دید دیدار
نبُد چیزی به جز ذات الهی
شده جمله فنا ا زماه و ماهی
میان بُد عین جان و جمله جانان
همه پیدا شده در دوست پنهان
بجز جانان نبد چیزی حقیقت
فنا گشته عیان عین طبیعت
حقیقت پیراز خود رفت بیرون
که بیرون بود او از هفت گردون
نه عقلش مانده بُد نی دید صورت
شده محو عیان عین کدورت
یکی بُد جملگی اندر یکی گم
همه اشیا ز ذاتش بیشکی گم
نه بر ره بود نی ماه جهانتاب
حقیقت گم شده او اندر آن تاب
چنان حیران بماند و گشت مدهوش
که نی جان دید او نی چشم ونی گوش
همه حیران شده دل نیز گم بود
بجز عین فنا و ذات معبود
نبد چیز دگر نی دست ونی پای
همه ذرّات بد نه جای و ماوای
خدا بود و خدا باشد، خدابین
خدا را در دو عالم رهنما بین
همه در پرده گم دید و یقین دوست
حقیقت مغز گشته در عیان پوست
جنون محض شد در پیر پیدا
بمانده واله و حیران و شیدا
زبانش در دهان خاموش او دید
وجود خویشتن مدهوش او دید
ز حیرت پای از سر میندانست
دلم گم گشت و دیگر میندانست
ز حیرت در یکی حق را عیان دید
وجود خویش بی نقش و نشان دید
ز حیرت بود حق در بود پیوست
طمع جز حق ز دید خویش بگسست
ز حیرت در فنا دیدار میدید
عیان خویشتن در یار میدید
چنان بُد بازگشت پیر در خویش
که در عین عیان نی بس بُد و بیش
جهت رفته طبائع گمشده باز
صفاتش دیده در انجام وآغاز
ز بی عقلی عیان عشق بنمود
دگرباره ز رجعت پیر بربود
نمیگنجید عقل و عشق با هم
ولیکن پیر بد در عشق محکم
چو عشق آمد کجا عاقل بماند
که عاشق عقل کل را مینشاند
برآمد لشگر عشق از کمینگاه
نماند عقل را از هیچ سو راه
چو عشق آمدخرد را میل درکش
بداغ عشق رخ را نیل درکش
خرد آبست و عشق آتش بصورت
نسازد آب با آتش ضرورت
خرد دیباچهٔ دیوان رازست
ولیکن عشق شه بیت نیاز است
خرد زاهد نمای هر حوالیست
ولیکن عشق سنگی لاابالیست
خرد را خرقه ازتکلیف پوشند
ولیکن عشق را تشریف پوشند
خرد را محو کن تا عشق یابی
ولیکن عشق را باشد حجابی
خرد راه سخن آموز خواهد
ولیکن عشق جان افروز خواهد
خرد جز ظاهر دوجهان نبیند
ولیکن عشق جز جانان نبیند
خرد سیمرغ قاف لامکانست
ولیکن عشق شه بیت معان است
خرد بنمود اینجاگاه صورت
ولیکن عشق جان آمد ضرورت
به دید اندر فنا شو محو دائم
که عشق آمد در آن دیدار قائم
ز دل تا عشق یک مویست دریاب
وجود خود برافکن زود بشتاب
سراسر صورت اوراق بستر
ز جان بشنو تو این معنای چون دُر
حجاب صورت آفاق بردار
فنا شو تا بیابی زود دلدار
اگر عشقت در اینجا گشت پیدا
شوی در ذات یکتائی هویدا
چو پیر سالک آن دم در فنا شد
دمی بیخویش در عین لقا شد
در آن عین فنا بگشاد دیده
کسی باید که باشد راز دیده
زبان بگشاد در توحید اسرار
ز عشق دل بگفت ای پاک غفّار
عطار نیشابوری : دفتر اول
در اظهار کردن قوّت و قدرت و استغناء کل فرماید
منم یکتا که جمله دستگیرم
بمیرانم تمامت من نمیرم
منم حییّ که دایم زنده باشم
که بیخ بدکنش برکنده باشم
ستانم داد مظلومان ز ظالم
بذات خویش من پیوسته قائم
جهان و هرچه در هر دو جهان است
بر من جمله بی نام و نشانست
خدایم من خدایم من خدایم
که از هر عیب و سهوی من جدایم
من آوردم تمامت اندرین جای
برم بار دگر در غیر ماوای
یکی بردم در اوّل هم در آخر
نمودم خویشتن در عین ظاهر
همه در خویشتن پیدا نمودم
ز دید خود چنین غوغا نمودم
ز ذاتم عقل و جان آگه نباشد
بجز من هیچکس اللّه نباشد
ز ذاتم عقل و جان اینجا خبر نیست
که من در بود خود هستم دگر نیست
من آوردم شما را هم بدنیا
برم من جمله اندر سوی عقبی
کجا و همت تواند کرد ادراک
که ادراکست و عقل افتاده در خاک
منزّه آمدم از جمله خلقان
منم بیشک نمود جمله میدان
خدائی مر مرا باشد سزاوار
که گر خواهم بیامرزم به یک بار
خدائی مر مرا باشد بتحقیق
که هر کس را ببخشم عین توفیق
دهم توفیق دیدارم ببیند
ابا من در میان جان نشیند
منم یکتای بی همتا که بودم
نمود جملگی در بود بودم
ز وصف ذات پاکم عقل ماندست
از آن پیوسته اندر نقل ماندست
ز وصف ذات پاکم جان چه گوید
اگر جز دید من چیزی بجوید
ز وصف من تمامت گنگ و لالند
ز من اندر تجلّی جلالند
ز وصف من تمامت گشته حیران
که ما هستیم اندر پرده پنهان
ز وصف من همه در بحر مانند
اگرچه بود هم خود نمایند
کجاوصفم تواند کرد هر کس
که من در دید خود اللّهم و بس
کجا وصفم تواند کرد هر جان
منم جسم و منم جان اندر اعیان
حقیقت من منم یکتا و دلدار
ز ذات خویشتن مائیم جبّار
عیانم در همه چیزی تو بنگر
بجز دیدارما تو هیچ منگر
فلک گردان ز من وز شوق مدهوش
کواکب جمله حیرانند و خاموش
مه از شوقم گدازانست هر ماه
سپر انداخته از بیم من شاه
کنم من شمس هر شام رخ زرد
که از دیدار من باشد پر از درد
ز دردم جبرئیل اینجای مدهوش
بمانده در درون پرده خاموش
ملایک جمله در من راز بینند
که در دیدار ما خلوت گزینند
که عرش از دید من بر قطرهٔ آب
بماندست اندر اینجا عین غرقاب
ز بودم فرش گوناگون پدیدار
نموده رخ در این دیدار پرگار
ز عینم در بهشت افتاده دائم
نموده روح و ریحان گشته قائم
ز دوزخ کس امان من ندارد
که اینجا جز عیان من ندارد
منم بیچون و دانم راز جمله
منم انجام و هم آغاز جمله
منم دانا و بینا در دل و چشم
که بر بنده نگیرم زود من خشم
منم پیدا و پنهان جهانم
که در نطق همه شرح و بیانم
چو من هرگز نباشد پادشاهی
چو من هرگز نبینی نیکخواهی
چو من هرگز کجا همراز ببینی
نمودستم اگر خود باز بینی
چون من دیگر کجا در جان بیابی
سزد گر مر مرا اعیان نیابی
ز وصف خویش دائم در حضورم
که در ظلمات تنهائیت نورم
ز وصف خویش خود را رازگویم
نمود خویش با خود بازگویم
ز دید خویش دائم در جلالم
ز نورخوش قائم در وصالم
ز نور خود نمودم جمله اشیاء
ز بود خویش کردم جمله پیدا
زخون مشک و ز نِی شِکّر نمایم
ز باران در زکان گوهر نمایم
ز کفّ خود برآرم آدمی را
ز کاف ونون فلک را و زمین را
ز دودی گنبد خضرا کنم من
ز پیهی نرگسی بینا کنم من
مه و خورشید دائم در سجودم
که ایشانند در نور نمودم
نهان از خلق و پنهان از خیالم
که نور در تجلّی جمالم
ز وصفم عقل در پرده نهان شد
ز دیدم عشق هرجائی عیان شد
منم اوّل منم آخر در اشیاء
مرا باشد همه صنعی مهّیا
که بنمایم وجود و پی کنم من
نمایم ظلمت اندر نور روشن
همه دروصف من حیران و خاموش
زبان ناطقانم لال و خاموش
ز دید خویش جمله آفریدم
در این روی زمین شان آوریدم
ز ذات خود محمد(ص) راز دادم
نمودم تا ز خود اعزاز دادم
حبیب من زجمله مصطفایست
شما را پیشوا و رهنمایست
نمودم شرع در دیدار احمد(ص)
که هر کو شه بجان دیندار احمد(ص)
هر آنکس کو رسول خود شناسد
مرا در دید خود احمد شناسد
نمایم مر ورا دیدار خویشم
که من در عشق برخوردار خویشم
هر آن کو راه پیغامبر گزیند
یقین اندر جهان او بد نبیند
حبیب من زجان مردوست دارند
نمود عشق ما را یاد دارند
کنون ای پیر توحیدم شنیدی
درون ذاتم اعیان باز دیدی
برو با مسکن خود زودبین باش
وز این گفتار با عین الیقین باش
خوشا آنکس که ما را دید در ذات
گذشت از جسم و جان جمله ذرات
خوشا آنکس که جز ما کس نبیند
یقین ذات ما را برگزیند
چو باهوش آئی و بینی یقینم
نظر کن اوّلین و آخرینم
همه اندر درون خویشتن بین
نمود جسم را در جان جان بین
بر هر کس مگو اسرار ما فاش
ز دیدارم تو برخوردار میباش
حریم وصل ما میدان و میرو
بجز ما را مبین و هیچ مشنو
که ذات پاک ما هرگز نیابند
اگرچه سالکان نزدم شتابند
نبینید هیچکس ما را به تحقیق
مگر آنکس که یابد چشم توفیق
نبینید هیچکس ما را چنان باز
که تا اینجا نگردد جسم و جان باز
کسی کو بی سر آید اندر این راه
بیابد مر مرا بی خویش ناگاه
اگر بی سر شوی این سر بدانی
وگرنه گربه چند از جاه خوانی
اگر بی سر شوی اسرار یابی
ابی دیدار خود دلدار یابی
اگر بی سر شوی فانی نباشی
نمود جزو و کل را جان تو باشی
سر خود دورنه تا دید دیدار
ببینی در حقیقت جان دلدار
سر خود دورنه مانند حلّاج
که تا بر فرق معنایت نهد تاج
سر خود دور نه گر کاردانی
که مردن بهتر از این زندگانی
سر خود دورنه تا یار گردی
ز نقطه بگذری پرگار گردی
سر خود دورنه مانند مردان
که بهر تست خدمتکار دو جهان
سر خود دورنه اندر بلا تو
بمانند شهید کربلا تو
سر خود دورنه مانند جرجیس
چرا چندین شوی در مکر و تلبیس
سر خود دورنه مانند یحیی
که تا گردی ز پنهانی تو پیدا
سر خود دورنه تا سر تو باشی
نمود عالم اکبر تو باشی
سر خود دورنه تا سر تو گردی
بیکباره ز ما و من تو گردی
سر خود دورنه تا دوست گردی
حقیقت مغز جان در پوست گردی
سر خود دورنه همچون شهیدان
که تا یابی وصالان حبیبان
سر خود دورنه مانند گوئی
بزن چون عاشقانه تو های و هوئی
سر خود دورنه تا بر سر دار
ببین خویشتن را عین جبار
سر خود دورنه در خاک و خون شو
ز عین این جهان دون برون شو
اناالحق گوی تا واصل بباشی
فنای عشق را لایق تو باشی
اناالحق گوی تا مانند منصور
برافشان اندر اینجا جوهر نور
اناالحق گوی و سر بردار و سر بر
که جوهر مینباشد کمتر از زر
اناالحق گوی و درجمله قدم زن
وجود خویشتن را بر عدم زن
اناالحق گوی و محو آور وجودت
نظر کن آنگهی مر بود بودت
اناالحق گوی اگر حق الیقینی
چرا مانده تو اندر کفر و دینی
اناالحق گوی و بگذر کلّی از دین
هم اندر حق حقیقت عین خودبین
اناالحق گوی اینجا آشکاره
ز عشق دوست شو تو پاره پاره
اناالحق گوی تا یکتا بباشی
میان جزو و کل رسوا تو باشی
اناالحق گوی و بگذر از دل و جان
دل وجان بر نثار حق بر افشان
اناالحق گوی چون گوئی همی گرد
اگر در عشق مردی مردهٔ مرد
اناالحق گوی بر مانند عطّار
که آویزندت اینجا بر سر دار
اناالحق گوی چون جوئی حقیقت
ببردی هم طریقت هم شریعت
اناالحق گوی چون حق رخ نمودست
که حق اینجا ترا گفت و شنود است
اناالحق گوی و عین لامکان شو
چو مردان بی زمین و بی زمان شو
اناالحق گوی تا خونت بباشی
که حق حق حقیقت هم تو باشی
اناالحق گوی تو اینجا اناالحق
که نه بر باطلی الاّ که بر حق
اناالحق گوی تا چون او شوی باز
نمو عشق گردی اندرین راز
اناالحق گوی چون حق دیدهٔ تو
حقیقت نور مطلق دیدهٔ تو
اناالحق گوی کاشترنامه خواندی
همه اندر قطار اشتر تو راندی
اناالحق گوی کاشتر آشکارست
که این معنی چو اشتر بر قطارست
اناالحق گوی و ز دیرت برون آی
نمود دیر و کعبه هر دو بنمای
اناالحق گوی این کعبه برانداز
تو چون شمعی وجود خویش بگداز
اناالحق گوی کان دیرت خرابست
درون دیر بیشک آفتابست
اناالحق گوی اینجا بت شکن باش
وگرنه اندرین نی مرد و زن باش
اناالحق زن چو مردان تا توانی
که بهر تُست اسرار معانی
اناالحق زن چو مردان در جهان تو
گذر کن از زمین و از زمان تو
اناالحق زن چو مردان بر سر دار
اگر تو خود زنی این سر نگهدار
اناالحق گفت و پس بردار آمد
ز دید دوست برخوردار آمد
اناالحق گفت و شد قربان در اینراه
یکی دیدار جان باشد در این راه
اناالحق گفت و قربان گشت از دوست
در اینجا مغز گشتش جملگی پوست
اناالحق گفت و گفتارش یکی بود
خدا را دید واصل بیشکی بود
اناالحق گفت و در حق حق نظر کرد
همه ذرات عالم را خبر کرد
اناالحق گفت و جانان دید از جان
دُر افشاندند و او آمد سر افشان
اناالحق گفت او چون راست اینجا
بگفتِ عشق او پیداست اینجا
اناالحق گفت و عشقش یار بنمود
گره از کار عالم جمله بگشود
اناالحق گفت و حق حق دید اینجا
که دیداریست پنهانی و پیدا
اناالحق گفت تو گر باز بینی
سزد گر حق در اینجا باز بینی
اناالحق آنکسی داند که از خود
رود بیرون نبیند نیک هم بد
اناالحق زن یقین اللّه باشد
کسی کو از عیان آگاه باشد
چو منصوراز حقیقت مست حق شد
حقیقت نیست گشت و هست حق شد
چو منصوراز حقیقت یافت جانان
ز پیدائی شد اینجاگاه پنهان
چو منصوراز حقیقت راست بین بود
حقیقت جان او عین الیقین بود
چو منصوراز حقیقت دید حق باز
حقیقت گفت و شد با حق سوی یار
چو منصوراز حقیقت لاف کل زد
چو سیمرغی خود اندر قاف کل زد
چو منصوراز حقیقت لامکان بود
از آن او فتنهٔ کلّ جهان بود
چو منصوراز حقیقت بیجهت شد
ز ذات کل بحق او یک صفت شد
چو منصوراز حقیقت دل رها کرد
ز جان آهنگ دیدار خدا کرد
چو منصوراز حقیقت جان برانداخت
چو شمعی در عیان عشق بگداخت
چو منصوراز حقیقت کل فنا شد
حقیقت جاودان عین بقا شد
عطار نیشابوری : دفتر اول
در توحید صرف و بقای کل فرماید
خدا شد بیجهت درحق مبرّا
دم اللّه زد وز دید یکتا
خدا شد بود او نابود آمد
ز دید دید حق معبود آمد
خدا شد در خدا دانی یقین دید
در اینجا اوّلین و آخرین دید
خدا شد در خدا ز اللّه دم زد
در اعیان خدائی او قدم زد
خدا شد بود خود در بود حق باخت
عیان شد عشق و صورت را برانداخت
خدا شد تا خدا در جان نباشد
نمود بود او اعیان نباشد
خدا شد از خدا گفت آشکاره
بکردندش در اینجا پاره پاره
هر آن کو راز بین باشد در این کار
شود در عاقبت اندر سرِ دار
هر آن کو سِرّ بداند سرفشاند
ولی در عاقبت حیران نماند
هر آن کو سر بداند جان جانست
ولیکن این سخن از من نهانست
چو منصور از مرید دوست خود دید
یقین در کشتن خود او سبق دید
که میبینم که چون منصور عطّار
بخواهد سر بریدن زود ناچار
جدا خواهد شدن از بود خود زود
شود در عاقبت دیدارمعبود
جواهر ذات بعد از این که خواند
ز هر یک چشم جوی خون فشاند
چه دیدست اندر اینجاکشتن خویش
حجاب خویشتن برداشت از پیش
شترنامه عیان یار خود گفت
ز منصور حقیقی راز بشنفت
عیان منصور عطّارست دریاب
کنون از عشق بر دارست دریاب
عیان منصور دید و بود منصور
که اشترنامه زو گشتست مشهور
عیان منصور بود و کل لقا دید
چو اندر کشتن خود او بقا دید
عیان منصور بود و راز گفت او
همه راز نهانی باز گفت او
عیان منصور بود و زد اناالحق
بگفت اندر میانه راز مطلق
عیان منصور بود و گشت عاشق
فنای خویشتن میدید لایق
عیان منصور بود و در جلالش
بدید آنجا نمودار کمالش
عیان منصور بود و جان بداد او
ز عین عشق بیشک داد داد او
عیان منصور بود و کشتن خویش
ز دید حق بدید اینجای از پیش
عیان منصور بود و جوهر ذات
نمود اینجا همه د رعین ذرّات
عیان منصور بود و بس کتب ساخت
همه در دیدن جانان بپرداخت
عیان منصور بود و در بقا شد
ز دید حق نهان انبیا شد
میان جزو و کل بد پیش بین او
که بد در واصلی صاحب یقین او
ز عین وصل حق چون اصل دریافت
طمع از خود برید و وصل دریافت
ز عین وصل او در لامکان شد
بر جانان بکلّی او عیان شد
هر آنکو گاهگاهی عشق بشناخت
چو من چون موم درخورشید بگداخت
چو خورشید حقیقی دیدهام من
ز جانان راز خود بشنیدهام من
چو ذرّه در فنا گشتم چو خورشید
از آن ماندم من اندر عشق جاوید
عیان جاودان اینجا بدیدم
ز حق بینی به کام دل رسیدم
ز جان بگذشتم و جانان شدم کلّ
ز بود خویشتن پنهان شدم کل
حقیقت چیست بیش اندیش بودن
ز خود بگذشتن و با خویش بودن
حقیقت چیست جانان باز دیدن
نمود خویش عین راز دیدن
حقیقت چیست محو جاودانی
که گردی از نمود خویش فانی
سر خود دور نه اندر سرِدار
که تا زان سر تو باشی نیز سردار
سر خود دور نه جان را برافشان
غبار هستی ازدامن بیفشان
سر خود دور نه مانند عطّار
که تا چون او شوی واصل در اسرار
سر خود دور نه بگذر ز هستی
چو گبران میمکن این بت پرستی
سر خود دور نه تا خود ببینی
حقیقت نیز نیک و بد ببینی
سر خود دور نه تا راز یابی
نمود ذات اعیان بازیابی
سر خود دور نه و رخ مگردان
که یابی بیشکی دیدار جانان
سر خود دور نه مانند منصور
کز او شد عالم تحقیق مشهور
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت
شبی حلّاج را دیدند در خواب
بریده سر بکف مانند جلّاب
بدو گفتند چونی سر بریده
بگو تا چیست این جام گزیده
چنین گفت او که سلطان نکونام
به دست سر بریده میدهد جام
کسی این جام معنی میکند نوش
که کردست او سر خود را فراموش
کسی را جام معنی پایدارست
که اندر سر بریدن پایدارست
کسی این جام معنی نوش دارد
که او گفتار جانان گوش دارد
کسی این جام معنی در کشیدست
که چون عطّار خود را سر بریدست
کسی این جام معنی خورد اینجا
که بگذشت از خواب و خورد اینجا
کسی این جام معنی میخورد او
که جز جانان حقیقت ننگرد او
کسی این جام معنی خورد از دور
که او شد کُل فنا مانند منصور
کسی این جام معنی همچو او خَورد
که باشد همچو مردان صاحب درد
کسی این جام معنی میکند نوش
که آنکس در فنا باشد جهان کوش
اگر این جام معنی میخوری تو
یقین کز هر دوعالم برتری تو
اگر این جام معنی نوش خواهی
بگردن جان دهی در دید شاهی
اگر این جام خواهی کرد تو نوش
ببر سر همچو منصور و تو مخروش
ببر سر تا شوی اینجای سردار
اناالحق زن چو او اندر سرِ دار
طمع چون برگرفتی یار گردی
درون جزو و کل بیدار گردی
چو سر این جا بریدی حق تو باشی
حقیقت در خدا مطلق تو باشی
چو سر این جا بریدی بیشکی تو
عیان بینی یکی اندر یکی تو
چو سر این جا بریدی راز بینی
نمودحق حقیقت بازبینی
چو سر این جا بریدی همچو عطّار
ز دریا جوهرافشانی به یک بار
چو سر این جا بریدی صورت دوست
بدانی و ببینی این همه اوست
چو سر این جا بریدی در شریعت
درست آید ترا عین حقیقت
چو سر این جا بریدی حق ببینی
تو تا عین ابد با او نشینی
چو سر این جا بریدی انبیاوار
تو باشی نقطه پرگار اسرار
حقیقت حق شوی در راه معبود
مرا اینست دائم عین مقصود
حقیقت حق شوی زین حسن فانی
عیان جزو و کل یکسر بدانی
حقیقت حق شوی در جوهر خویش
نمود جملگی برخیزد از پیش
حقیقت حق شوی از بود اللّه
تو باشی در صفات قل هواللّه
حقیقت حق شوی و جان جانان
زبانها را تو باشی جمله گویان
حقیقت حق شوی ای مرد دیندار
ببینی خویشتن را دید دلدار
حقیقت حق شوی و تن نماند
بجز حق هیچ ما و من نماند
حقیقت حق شود اندر صفاتت
کسی دیگر کجا داند ز ذاتت
حقیقت حق شوی و جان تو باشی
حکیم و عالم دیّان تو باشی
حقیقت حق شوی مانند منصور
همه عالم ترا گردد پر از نور
حقیقت حق شوی در لا الاهی
چو حاکم باشد و جمله تو شاهی
حقیقت حق شوی در عالم جان
همه جان خود شوی و نیز جانان
حقیقت حق شوی اندر جهان تو
ببردی گوی اللّهی عیان تو
حقیقت حق شوی بی دیدن خَود
نماند پیش تو چه نیک و چه بد
حقیقت حق شوی بازی مکن تو
ز جانان بشنو اکنون این سخن تو
عطار نیشابوری : دفتر اول
در فنای خود و راه یافتن به مقام حق و موصوف شدن فرماید
ز خود بگذر که مائی
عین مائی که از دیدار خود ما مینمائی
زخود بگذر جهان جان نظر کن
از این گفتار کل خود را خبر کن
زخود بگذر تمامی باش قائم
که خواهی بود با ما هم تو دائم
زخود بگذر تو بود ما طلب دار
عیان ما در این شبها نگهدار
ز خود یکبارِگی بگذر که رستی
اگر کل دیدهٔ عهد الستی
زخود بگذر نمود جان جانان
طلب کن اندر اینجاهمچو مردان
زخود بگذر نه با خودباش مهجور
اناالحق گوی شو مانند منصور
اگر سر میبری اینجا بزاری
حقیقت جملگی اعیان تو داری
اگر سر میبری غلطان تو چون گوی
اناالحق در نهاد جان و دل گوی
اگر سر میبری باشی تو بر حق
بزن مانند او اینجا اناالحق
اناالحق گوی جز از حق مبین حق
یقین گفتم ترا این راز مطلق
چو مردان زن اناالحق تو همیشه
مترس از روبهان ای شیر بیشه
چو مردان زن اناالحق گو الهی
سزد گر چون زنان عذری بخواهی
چو مردان زن اناالحق جان رها کن
نمود ابتدا با انتها کن
چو مردان زن اناالحق سر بیفکن
نمود خویشتن کلی تو بشکن
چو مردان زن اناالحق گرد کافر
چو این معنی ز تو گشتست ظاهر
چو مردان زن اناالحق تو میندیش
که در حق مینگنجد کفر با کیش
چو مردان زن اناالحق اندرین دار
که از بهر چنین گشتی نمودار
چو مردان زن اناالحق جای داری
بکن گر مرد عشقی پایداری
چو مردان زن اناالحق جاودانه
که تیر عشق را باشی نشانه
چو مردان زن اناالحق دائما تو
که گردی ابتدا و انتها تو
اناالحق آنکه از جان زد فنا شد
حقیقت ابتدا و انتها شد
اناالحق آنکه زد کلّی حق آمد
ز باطل بود کاین جا بر حق آمد
اناالحق آنکه زد حق دید و حق گفت
عیان بردار حق بشنید و حق گفت
اناالحق آنکه زد حق دید در خویش
نمود جسم و جان برداشت از پیش
اناالحق آنکه زد حق دیده بود او
ابا حق گفت وز حق بشنیده بود او
اناالحق آنکه زد از خویش بگذشت
طریقت در سلوک دوست بنوشت
اناالحق آنکه گفت از دید دیدار
حقیقت خویشتن شد بر سر دار
اناالحق آنکه گفت اینجا یقین گفت
رموز اوّلین و آخرین گفت
اناالحق گفت و بنمود آشکاره
خودش خود کرد اینجا پاره پاره
اناالحق گفت و دم را از یکی زد
حقیقت حق بد و حق بیشکی زد
اناالحق گفت و بگذشت از زمانه
بماندش نام اینجا جاودانه
اناالحق گفت و در یکی قدم زد
از آن حق گفت و هم در خویش دم زد
اناالحق گفت و بود بود شد او
درون جزو و کل معبود شد او
اناالحق گفت و حق در حق عیان شد
حقیقت برتر از هر دو جهان شد
اناالحق گفت وذات کل شد اینجا
ز بود خویش پنهان کرد و پیدا
اناالحق گفت و حق دیدار بنمود
حقیقت حق او در دار بنمود
حقیقت چیست اینجا سر بریدن
وصال دوست اینجا باز دیدن
حقیقت چیست پیش دوست مردن
چو مردان جهان این ره سپردن
حقیقت چیست نابودن به دنیا
خبر دریافتن ز اسرار معنا
حقیقت چیست جانان دیدن اینجا
توئی بگذاشتن آنگاه یکتا
حقیقت چیست جز یکتا شدن زود
چو دُر در بحر یکتائی شدن زود
حقیقت چیست چون عطّار بودن
همیشه واقف اسرار بودن
اناالحق آنکه گفتست سر بریدست
کنون این داستان گفت وشنیدست
اناالحق آنکه گفت ای دوست حق شد
که کلّی در نمود دوست حق بد
حقیقت چیست از جان بگذر ای دوست
چو دیدی این زمان عطّار کل اوست
ره جان گیر و جمله عین او بین
ز بدها در گذر جمله نکو بین
مرا جانان ابی نام ونشان کرد
جواهر ذاتم او اینجا بیان کرد
هنوزم این بیان ماندست بسیار
ولیکن تا بیابم من خریدار
بیان من بجان باید خریدند
سخنهایم زجان باید شنیدن
بیان من هم از دیدار یارست
یکی معنی است گرچه بیشمارست
یان من حقیقت روی بنمود
مرا از دید خود زین جای بربود
بیانم گوئیا آب حیاتست
که هر یک جوهری از نور ذاتست
بیان من به جز من کس نداند
هر آن کو خواند این حیران بماند
هر آنکو خواند این واصل بباشد
همه مقصود او حاصل بباشد
هر آنکو خواند این از واصلانست
حقیقت برتر از هر دوجهانست
هر آنکو خواند این یابد یقین باز
ببیند اولین در آخرین باز
هر آنکو این بخواند یار گردد
دل وجانش همه دلدار گردد
هر آنکو این بخواند شاه باشد
ز بود جزو و کل آگاه باشد
هر آنکو این بخواند گردد آگاه
زند دم دائما در قل هواللّه
عطار نیشابوری : دفتر اول
در صفت دل فرماید
دلا زین چاه آخر چند اشتاب
کنی چون عاقبت گشتی تو غرقاب
دلا تا چند از این چه درشتابی
چو زین چاهت خلاصی مینیابی
درون چاهی و هیچت خبر نه
نخواهی مُرد اگر خواهی دگرنه
درون چاهی و اندر بلائی
عجائب غرقه تو دررنج و بلائی
همه همچون تو اندر چه فتادند
نمیدیدند و بس ناگه فتادند
همه در چاهشان انداخت صورت
تمامت کرده غرقاب کدورت
همه غرقاب چاهند اندر این جای
درون چاه بگرفتند ماوای
همه غرقاب مانده اندر این آب
چو روبه میکنند اینجای اشتاب
تو تا غرقه نهٔ جویان خویشی
درون چاه بلاجویان خویشی
چه خواهی کرد چون غرقه شوی تو
سزد گر در بلا این بشنوی تو
بمیر از خویش تا یابی رهائی
که این جا مانده در چاه بلائی
چوآب از سرگذشت ای مرد دانا
کجا باشی تو در غرقه توانا
بمیر و وارَه از این چاه دنیا
که تا گردی یقین آگاه عقبا
چو مُرد از خود فنا شد روبه پیر
چو آمد وعده گه اینجا چه تدبیر
چو وعداللّه حق در پیش داری
چرا از درد دل را ریش داری
تمامت وعده راکردست دلدار
که بنماید جمال خویش اظهار
ولی آن دم بدانی کان چه بود است
نمودی بود کاندر چَه نمودست
چو بنماید ترادیدار ناگاه
ز چاهت میبرآرد تا شوی شاه
درون چاهی و غرقاب جانی
چه گویم سرّ اسرار معانی
درون آب حل شوی ای برادر
در این اسرارها نیکو تو بنگر
درون آب حل شو در صفا تو
مبین تو هیچ اینجا جز بلا تو
درون آب حل شو زود دریاب
که محو اینجا شوی در عین غرقاب
درون آب حل شو در نهایت
که تا یابی ز قرب حق هدایت
درون آب حل شو با زره زود
چو میدانی که تقدیر قضا بود
درون آب حل گردان وجودت
که تا پیدا شود کل بود بودت
درون آب حل گردان تو خود را
که محو اینجا بماند نیک و بد را
درون آب حل شو بی صفاتت
که بنماید عیان اسرار ذاتت
چو حل گردی بدانی سرّ اسرار
پدید آئی چو گردی ناپدیدار
چو تو پنهان شوی پیدا نمائی
بگو تا چند از این غوغا نمائی
شدی حل در درون چاه دنیا
نگشتی یک دمی آگاه دنیا
شدی حل مینکردی مشکلت حل
که بگشاید ترا این رازمشکل
شدی حل وز همه کردی کناره
ندارد دردت اینجا هیچ چاره
شدی حل در درون چاه بنگر
اگر هستی دمی آگاه بنگر
ندادی داد و اندر چاه ماندی
اگرچه خویشتن آگاه ماندی
چو حل خواهی شدن مشکل بکن حل
ز بند صورت اینجاگه تو بگسل
ز درد خویشتن درمان ندیدی
شدت جان ویقین جانان ندیدی
در این چاه بلا پختی بصد درد
که همچون دیگ اینجاگاه در خورد
در این چاه بلا پخته شدستی
چه گویم کاین زمان مرده بُدستی
برا از چاه ای بیچاره روباه
که ماندستی عجائب اندر این چاه
بده جان تا برون آئی ز صورت
تمامت کرده غرقاب کدورت
همه غرقاب چاهند اندر این جای
درون چاه بگرفتند مأوای
بده جان تا شوی جانان باعزاز
حجابت افتد این جاگه ز رخ باز
هر آنکو جان دهد مانند روباه
چو حل گردد شود ز اسرار آگاه
هر آنکو جان دهد در شادمانی
بسی لذّت بیابد جاودانی
هر آنکو جان دهد دلدارگردد
گهی کز بود خود بیزار گردد
هر آنکو جان دهد معنی شود زود
به صورت در میان عقبی شود زود
هر آنکو جان دهد در دار دنیا
بیابد عاقبت اسرار عقبی
هر آنکو جان دهد او کل شود جان
ز جانان کل شود در دیدن جان
هر آنکو جان دهد تا دل بماند
نمود جسم و جان مشکل نماند
هر آنکو جان دهد تا دوست گردد
حقیقت مغز جانان پوست گردد
هر آنکو جان دهد اووصل یابد
چو گردد محو کلّی اصل یابد
هر آنکو جان دهد در عشق جانان
بماند جاودان در دوست پنهان
هر آنکو جان دهد در دیدن یار
بیابد عاقبت شادی بسیار
عطار نیشابوری : دفتر اول
پسر در راز معنی و در نوع حقیقت کل گوید
پسر گفت ای پدر قول حدیثت
ترا بر من چنین دامی خبیثست
همه در عالم جان عین جانان
توئی در بود من اسرار پنهان
منم در عین کشتی بحر اعظم
توئی از دید من اسرار عالم
منم با تو درون بحر هستی
پدر در عقل ماندستی ومستی
منم از آن صدف درّ یگانه
که خواهم بُد ترا من جاودانه
من ای بابا سخن زینسان بگویم
که حق میآرد اندر گفتگویم
چرا بابا سخن بیهوده گفتی
که در دیدار خود نادیده سُفتی
مرا میسوی دریا گفتی اینجا
که اندازم نکو گفتی در اینجا
بسوی بحرم انداز و نظر کن
ز سرّ خود نمود جان خبر کن
مرا در سوی بحر انداز و جان بین
حقیقت در دلم عین العیان بین
مرا در سوی بحر آخر درانداز
مرا از دید خود این لحظه بنواز
مرا در سوی بحر خود زمانی
فکن تا من بخوانم داستانی
مرا در سوی بحر انداز و بگذر
ولی اکنون نهٔ زین ره تو رهبر
پدر من دارم اسرار حقیقت
پدر من دیدم انوار طریقت
پدر جانا منم در روی عالم
که آوردم ز دل سرّ دمادم
منم آن جوهر ذات و صفاتت
پدر تا دانی و مگذر ز ذاتت
ز ذات خود بدان اسرار ما باز
حجاب از پیش دیدارم برانداز
پدر داری سر آن کین زمان تو
بیابی این جهان و آن جهان تو
مرا انداز سوی بحر هستی
مکن چندین تو بر من پیش دستی
نمیگیرد مرا تقلید اینجا
که دیدستم نمود دید اینجا
نخواهم رفت از این دریا برون من
که تا باشم شما را رهنمون من
قضای حق کسی هرگز نداند
وگر داند در اینجا خیره ماند
مرا الهام میگوید که ای باب
که خواهم شد در اینجاگاه غرقاب
مر الهام میگوید که جان شو
برون از عالم کون و مکان شو
مر الهام میگوید که باز آی
گره یکبارگی ازخویش بگشای
مر الهام میگوید در اینجا
که ناپیدا شو اندر عین دریا
مر الهام میگوید که دانی
چرا در کشتی عین صفاتی
مر الهام میگوید که بگذر
درون بحر تا یابی تو جوهر
مر الهام میآید که دیدی
نمود ماجرا تو آرمیدی
مر الهام جانانست امروز
که پیدائیم پنهانست امروز
مر الهام میآید ز دلدار
که کم گردان نمود خود به یک بار
مر الهام میآید که نوری
در این دریای کل صاحب حضوری
مر الهام جانانست در دل
شدم بی عین این گفتار واصل
منم واصل پدر بی عقل در جان
مرا بنموده رخ چون جان جانان
من ار کشتی شکستم صورت خود
که نیکو گویم و دورم من از بد
در این کشتی کجا بینی تو اسرار
که چیزی نیست جز دریا پدیدار
در این دریا منم منصور بنگر
در این عالم منم مشهور بنگر
پدر اسرار من هر دو جهانست
ولی از چشم نامحرم نهانست
پدر اسرار من کلّی صفاتست
مرا دریا نموداری ز ذاتست
تو در دریای ذات من قدم نه
وجود خویش در عین عدم نه
تو در دریای ذات من چنانی
مثال قطره در بحر نهانی
تو در دریای ذات من فتادی
دریغا ای پدر دادی ندادی
تو در دریای ذات من نهانی
نمود گفت من بابا ندانی
عطار نیشابوری : دفتر اول
پسر در اثبات شرع به پیر دانا گوید
کنون ای پیر خواهم رفت دریاب
توئی صورت به نزد ما تو بشتاب
کنون ای باب خواهم رفت دریاب
که گشتم من زحیرت عین غرقاب
کنون ای باب خواهم شد حقیقت
ز دست خود مهل اینجا شریعت
شریعت گوش دار ای عالم دل
که تا مقصود خود بینی تو حاصل
شریعت گوش دار و راز کل بین
تو در عین شریعت نار کل بین
ز نور شرع یابی جان جانان
که بعد هر غمی شادیست آسان
ز نور شرع ره بینی تو روشن
جهان صورتست اینجا چو گلشن
ز نور شرع نور شمس بنگر
که پنهان میشود هر شب بزیور
ز نور شرع مه بگداخت هر ماه
که تا بوئی برد در شرع زین راه
شریعت کوش و آنگه کن طریقت
سوم ره دمزن از عین حقیقت
حقیقت در شریعت میتوان یافت
طریقت در حقیقت نیز بشتافت
که تا دریافت اسرار حقیقت
مسلم نیست بی نور شریعت
کسی کو شرع بشناسد ز اللّه
شریعت هست عین قل هواللّه
مقام ایمنی باشد شریعت
که محو آرد نمودار طبیعت
مقام ایمنی در شرع یابی
که اندر وی تواصل و فرع یابی
مقام ایمنی شرعست دریاب
درِ این خانه بگشادست دریاب
شریعت ایمنی و ساکنی است
که با نور خدائی هست پیوست
مقام ایمنی زو شد پدیدار
کسی کاین را بجان آمد خریدار
مقام ایمنی دارند در ذات
که اندر شرع مییابند اثبات
ز شرع مصطفی حق بین و حق شو
حقیقت اوّلین و آخرین شو
ز شرع مصطفی مگذر زمانی
دمادم تا کنی از وی بیانی
شریعت جوی و جان آزاد گردان
ز حق جان و دلت را شاد گردان
شریعت سرّ عالم برگشود است
ره تحقیق حق اینجا نمود است
شریعت راز دارست از حقیقت
که مخفی میکند عین طبیعت
شریعت حق شناس و راه باطل
رها کن تا شود مقصود حاصل
شریعت حق شناس و حق یقین شو
حقیقت اوّلین و آخرین شو
عطار نیشابوری : دفتر اول
در سلوک شریعت ورزیدن و از حقیقت متمتع شدن فرماید
چو راه شرع بسپاری خدائی
تو و او هر دو یکی بی جدائی
چو قطره سوی این دریا شود زود
عیان قطره در دریا یکی بود
شریعت قطرهٔ تو بحر دارد
کسی شاید که این را پاس دارد
که در عین شریعت دوست بیند
حقیقت مغز را در پوست بیند
ره شرع محمد(ص) هست آسان
از او باشد منافق خود هراسان
ره شرع محمد(ص) رو بحق رس
که جز او مینبینی نیز تو کس
ره شرع محمد (ص) کن که دلدار
نماید رخ ترا اینجای اظهار
زمانی شرع را از خود مکن دور
که تا تو دم زنی مانند منصور
در این دریا ممان و بگذر از وی
مکن سستی بیک دو جام پر می
اگر خمخانهها را نوش داری
سزد گر خویشتن با هوش داری
مکن بد مستی اندر روی دریا
مشو بیخود درون بحر و دریا
چو راهی می ندانی همچو وی تو
مخور مانند وی این جام می تو
بقدر خویشتن باید زدن لاف
که گنجشکی نداند رفت در قاف
گلیم عجز در سرکش ز حیرت
چو باران بر رخ افشان اشک حسرت
که نشناسد به جز حق را حق ای دوست
چه برخیزد از این مشتی رگ و پوست
اگر موری ز عالم با عدم شد
بعالم در چه افزود و چه کم شد
خدا را جز خدا یک دوست کس نیست
که درخورد خدا هم اوست کس نیست
توهم درخورد خود میگوی اسرار
که هر کس را نباشد این چنین کار
بمردن اوفتد زینگونه شیوه
کجا این سر بداند مرد لیوه
ره حق راه مردانست دریاب
اگر تو میتوانی زود بشتاب
ره حق صادقان دریافتندش
سوی آن کل یقین بشتافتندش
ره حق عاشقان دیدند درخود
رها کردند بیشک نیک یا بد
ره حق در شریعت میتوان یافت
نه در عین طبیعت میتوان یافت
ره حق شرع دان و بگذر از فرع
که نور جان شود تابنده در شرع
ره حق چون شریعت مینماید
ره شیطان طبیعت مینماید
ز شیطان بگذر و رحمان طلب کن
ز جانت بگذر و جانان طلب کن
بجز جانان مبین ای دوست زنهار
که او دیدست دید او نگهدار
درون بحر جان ران کشتی تن
نگه کن طفل ره منصور روشن
که باتو اندر این دریاست گویان
زمانی زو نهٔ اینجا تو پویان
تو گر منصور معنی باز بینی
مر او را صاحب این راز بینی
گشاید مشکلت ای پیر صورت
رود از طبع و از جانت نفورت
نمود مشکلت اینجا گشاید
ره تحقیق او اینجا نماید
ولیکن همچو او در عین دریا
ندانی رفت تو ای پیر شیدا
چو جان تست پیر و حق جوانست
بهر کسوت که میخواهد عیان است
کجا او را شناسی اندرین بحر
که تریاک تو آمد جملگی زهر
اگر بود وجودت پاک داری
حقیقت زهر را تریاک داری
حقیقت زهر کن تریاک معنی
که تا اینجا تو باشی پاک معنی
دمی غایب مشو در هیچ حالی
که تا هر لحظه یابی تو کمالی
دمی غائب مشو از دیدن جان
که تا بنماید اینجا روی جانان
زیارت غائبی و اوست حاضر
ترا اندر دل و جان اوست ناظر
زیارت غائبی و او ترا دید
نمودتست اندر گفت و اشنید
چو یارت گم شود در عین دریا
کجا می باز بینی روی او را
مگر وقتی که اندر دار باشی
ز ذُلّ خویش برخوردار باشی
نمیدانی تو یک حرفی ز اسرار
چگویم با تو من از سّر آن دار
که وصف آن نمیآید چنین راست
مگر بینی تو در عین یقین راست
بیان یار آسانست پیشت
از آن مرهم نیابد جان ریشت
بیان یار بی شرح و بیانست
کسی داند که آنجا جان جانست
ز گم کرده اگر آگه نباشی
میان عاقلان ابله تو باشی
ز گم کرده اگر یابی خبر باز
ترا پیدا کند انجام و آغاز
ز گمکرده دمی باز آی و او بین
بهر چیزی که میبینی نکو بین
ترا دلدار اینجا بایدت جست
مشو اندر طلب عنّین و شو چست
برو دلدار اینجا جوی و او بین
بدّی او زجان و دل نکو بین
از این دریا اگر او را بجوئی
تو با اوئی و اندر گفتگوئی
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت
مگر پیری ز پیران رسیده
طلب میکرد مردی راز دیده
یکی پیری بزرگی با ادب بود
ز شوق دوست دائم در طلب بود
بسی در عین طاعت کرده کوشش
چو دریا بود او در عین جوشش
همیشه صاحب درد و الم بود
ولی در عشق او صاحب قدم بود
بخوانده علم صورت بود بسیار
نشسته دائما با یار بسیار
طلب میکرد اینجا واصلی او
که تا یابد ز اعیان حاصلی او
طلب میکرد اینجا پیش بینی
در اعیان خدا صاحب یقینی
نشان دادن او را صاحب راز
بشد تا می خبر یابد از او باز
چو نزدیک وی آمد زود آن پیر
سلامی کرد و بنشست آن زمان پیر
برش بنشست و در وی مانده بد او
که پیری بود او هم نیک و خوشخو
نظر میکرد او را دید خاموش
نمود عشق را میدید با هوش
دمی بنشست با ما او به خلوت
که بود آن پیر صادق مست حضرت
سؤالی کرد آنگاه از حقیقت
که ما را گوی ای پیر طریقت
سؤالی دارم و برگوی ما را
مرنجان مر مرا اینجا خدا را
بگفت ای دوست برگوچه سؤالست
که را ما آشتی نه قیل و قال است
بگو تا من بگویم مر جوابت
که تا چونست این عین صوابت
بگفت ای پیر من جان جهانم
خدا اندر کجایست تا من بدانم
مرا بنمای حق گر رهبری تو
که میدانم که نیکو اختری تو
جوابش داد کین نیکو سؤالست
بگویم این من اکنون بی مجال است
طلبکاری و هم از خود بیابی
اگرنه غرقه اندر بحر آبی
خدا باتست اگر او را بجوئی
حجاب از پیش برداری تو اوئی
حجاب از پیش خود بردار ای پیر
مکن دیگر تو مر این رای و تدبیر
خدا با تست و در جانت نهانست
ولی در دید جان عین العیانست
خدا با تست چون تو بنگری تو
چگونه راه او را بسپری تو
خدا با تست در دیدار بنگر
درون جان و دل دیدار بنگر
خدا با تست هرگز او ندیدی
در این دم او ببین چون در رسیدی
خدا با تست این دم زود دریاب
درون جان و دل معبود دریاب
خدا با تست بنموده جمالش
ولیکن چون بیابی تو وصالش
خدا با تست اندر دیده میبین
ولیکن مر ورا در دیده میبین
خدا با تست و در بینائی تست
عیان بنگر که در دانائی تست
خدا با تست در گفتار بنگر
ز من دریاب وین اسرار بنگر
خدا با تست اینجا رخ نموده
ولیکن در دلست و دل ربوده
خدا با تست اگر دانی بیندیش
حجاب صورتت بردار از پیش
خدا با تست صورت محو گردان
چنین کردند اینجاگاه مردان
خدا با تست جز او کس مبین تو
اگر اینجا شوی راز و یقین تو
خدا با تست او را میشناسی
نکو کردی که با شکر و سپاسی
خدا با تست و اندر گفتگویست
جز این پیرا بگو چیت آرزویست
خدا با تست ای پیر طریقت
که بسپردی بحق راه شریعت
خدا با تست میدانم که دانی
که هستی پیر و بس صاحب معانی
درون خود نظر کن یار خود را
که یکّی بینی اندر خود احد را
درون جان تو دیدار بنمود
مرا این لحظه کل اسرار بنمود
تو چندینی که در آفاق گشتی
ندیدی وین زمان کل طاق گشتی
درون جان نظر کن حق ببین تو
که داری اوّلین و آخرین تو
درون جان نظر کن روی دلدار
که از مستی شدی ای پیر هشیار
درون جان همه اسرار او بین
وجود نقطه در پرگار او بین
درون جان نظر کن تا بیابی
اگر هر جای از خود میشتابی
نبینی مرد را جز دیدن خویش
نظر کن این زمان بشنیدن خویش
زبانت نیز خود گویا به او است
دل و جانت بکل جویای او است
دو چشمت هست بینائی از او دان
زمانی رخ از این معنی بگردان
چو بود تست او را می چه جوئی
چو او اینجاست با تو، تو چه گوئی
نهان تست و در صورت هویداست
نمودتست او پنهان و پیداست
ترا گفتم اگر دانی تو ای دوست
که دیدار همه در دید تو اوست
تو خود بشناس و حق شو در حقیقت
برون آ از هوا و از طبیعت
تو خود بشناس تا او را بدانی
اگر هستی تو مر صاحب معانی
تو خود بشناس کاینجا یار باتست
حقیقت بیشکی دلدار با تست
تو خود بشناس اگر حق میشناسی
چرا در علم حق تو ناسپاسی
تو خود بشناس آنگاهی خدا بین
نمود خود از او در ابتدا بین
تو خود بشناس تا واقف شوی تو
ز دید دید حق واصف شوی تو
تو خود بشناس تا واقف شوی هان
دل خود از بلای نفس برهان
تو خود بشناس و خود دیدار او بین
نمود جان و تن اسرار او بین
تو خود بشناس کاین جاگه قبولی
چو حق دیدی عیان صاحب وصولی
تو خود بشناس چون حقی تو در حق
خبر دادم ترا از راز مطلق
تو خود بشناس و همچون خود فنا باش
در آن دید فنا سّر خدا باش
تو خود بشناس تا جانان شوی کل
ز دید خویشتن پنهان شوی کل
تو خود بشناس و جز حق هیچ منگر
صور هیچست اندر هیچ منگر
تو خود بشناس و اندر حق نظر کن
دل خود را از این معنی خبر کن
تو خود بشناس و آنگه پادشا شو
ز اسم صورت و معنی خدا شو
تو خود بشناس تا جانان شوی تو
اگر معنی خدا الحق شوی تو
خدا شو گر تو جانان دوست داری
تو مغزی چون نظر با پوست داری
تو جانانی و آگاهی نداری
که این دم ملکت و شاهی نداری