عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۵۴
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۰۵
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۴۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۸۰
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۲۰
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۲۵
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۵۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۸۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۹۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۶۴
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۰۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۰۰
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۱۲۲
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۲۰۳
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۹
در هر هوا که جز برق اندر طلب نباشد
گر خرمنی بسوزد چندان عجب نباشد
مرغی که با غم دل شد الفتیش حاصل
بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد
در کارخانهٔ عشق ازکفر ناگزیر است
آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد
در کیش جانفروشان فضل و شرف به رندیست
اینجا نسب نگنجد آنجا حسب نباشد
در محفلی که خورشید اندر شمار ذرهست
خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد
می خور که عمر سرمد گر درجهان توان یافت
جز بادهٔ بهشتی هیچش سبب نباشد
حافظ وصال جانان با چون تو تنگدستی
روزی شود که با آن پیوند شب نباشد
گر خرمنی بسوزد چندان عجب نباشد
مرغی که با غم دل شد الفتیش حاصل
بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد
در کارخانهٔ عشق ازکفر ناگزیر است
آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد
در کیش جانفروشان فضل و شرف به رندیست
اینجا نسب نگنجد آنجا حسب نباشد
در محفلی که خورشید اندر شمار ذرهست
خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد
می خور که عمر سرمد گر درجهان توان یافت
جز بادهٔ بهشتی هیچش سبب نباشد
حافظ وصال جانان با چون تو تنگدستی
روزی شود که با آن پیوند شب نباشد
عطار نیشابوری : بخش چهارم
(۲) حکایت وزیر که پسر صاحب جمال داشت
وزیری را یکی زیبا پسر بود
که ماه از مهر او زیر و زبر بود
جمالش کرده دلبری را
چشیده لب زلال کوثری را
بخوبی همچو ابرو طاق بوده
به نرگس ره زن عشاق بوده
یکی صوفی ز عشقش ناتوان شد
چنان کو شد ندانم تا توان شد
نبود اور ا بهیچ انواع یارا
که کردی سر عشقش آشکارا
چنان همواره عشقش زار میسوخت
که سر تا پای او هموار میسوخت
چو هم دردی هم آوازی نبودش
دران اندوه هم رازی نبودش
درون دل نهان میداشت آن راز
که تا از بی دلی هم ماند زان باز
دو چشمش همچو باران گشت خونبار
که تا شد هر دو نابینا بیکبار
چو نابینائی آمد آشکارش
بهر دردی زیادت شد هزارش
به آخر راز او گشت آشکاره
جهانی خلق شد بر وی نظاره
چو تیره گشت چشم و روی زردش
بدرد آمد دل خلقی ز دردش
بزرگان و امیرانی که بودند
همه در دیدنش رغبت نمودند
وزیر شاه میآمد ز راهی
پسر با او رسید آنجایگاهی
شنوده بود حال مرد عاشق
پیاده گشت در پیش خلایق
پسر را فارغ و آزاد با خویش
خوشی بنشاند اندر پیش درویش
پسر گر مردم چشم پدر بود
ولیکن کار آن عاشق دگر بود
که چشم عاشق از وی بود رفته
ولی چشم پدر کی بود رفته
وزیر نیک راضی گشت بی خشم
که چشم کور یابد مردم چشم
به نابینای عاجز گفت آنگاه
که گر چشم تو شد زین روی چون ماه
پسر اینک به پیش تو نشسته
چه میخواهی دگر ای چشم بسته
چو عاشق این سخن بشنود برجست
بزد یک نعره و افتاد از دست
نه چندان ریخت اشک آن کار دیده
که ریزد ابر با بسیار دیده
وزیرش گفت ای غافل ازین کار
پسر با تو چه میگرئی چنین زار
زبان بگشاد نابینای دلتنگ
که خون میگرید از درد دلم سنگ
که میگردید عمری در سر من
که یک دم این پسر آید بر من
کنون چون آمد این مهر وی عشّاق
مرا دو چشم میباید ز آفاق
اگر جویان او زین پیش گشتم
کنون جویان چشم خویش گشتم
مرا گر چشم خویش آید پدیدار
بجان گردم جمالش را خریدار
مرا گر چشم نبود در میانه
چو خواهم کرد معشوق یگانه
اگر عالم همه معبود باشد
چو نبود چشم چه مقصود باشد
مرا پس چشم میباید نه معشوق
که پیش کور چه خالق چه مخلوق
همه عالم جمال اندر جمالست
ولیکن کور میگوید محالست
اگر بینندهٔ این راه گردی
ز بینائی خویش آگاه گردی
دلت گر پاک ازین زندان برآید
زهر جزویت صد بستان برآید
کند هر ذره خاک شورهٔ تو
مه و خورشید را مستورهٔ تو
تنت کورست و جان را چون عیان نیست
که یک یک ذره چون صاحب قرانیست
ز یک جوهر چو دو عالم برآید
زهر ذره که خواهی هم برآید
یقین میدان که هرجائی که خارست
بزیر آن بهشتی چون نگارست
ولیکن گر برون آید ز پرده
شوند آن کور چشمان زخم خورده
که ماه از مهر او زیر و زبر بود
جمالش کرده دلبری را
چشیده لب زلال کوثری را
بخوبی همچو ابرو طاق بوده
به نرگس ره زن عشاق بوده
یکی صوفی ز عشقش ناتوان شد
چنان کو شد ندانم تا توان شد
نبود اور ا بهیچ انواع یارا
که کردی سر عشقش آشکارا
چنان همواره عشقش زار میسوخت
که سر تا پای او هموار میسوخت
چو هم دردی هم آوازی نبودش
دران اندوه هم رازی نبودش
درون دل نهان میداشت آن راز
که تا از بی دلی هم ماند زان باز
دو چشمش همچو باران گشت خونبار
که تا شد هر دو نابینا بیکبار
چو نابینائی آمد آشکارش
بهر دردی زیادت شد هزارش
به آخر راز او گشت آشکاره
جهانی خلق شد بر وی نظاره
چو تیره گشت چشم و روی زردش
بدرد آمد دل خلقی ز دردش
بزرگان و امیرانی که بودند
همه در دیدنش رغبت نمودند
وزیر شاه میآمد ز راهی
پسر با او رسید آنجایگاهی
شنوده بود حال مرد عاشق
پیاده گشت در پیش خلایق
پسر را فارغ و آزاد با خویش
خوشی بنشاند اندر پیش درویش
پسر گر مردم چشم پدر بود
ولیکن کار آن عاشق دگر بود
که چشم عاشق از وی بود رفته
ولی چشم پدر کی بود رفته
وزیر نیک راضی گشت بی خشم
که چشم کور یابد مردم چشم
به نابینای عاجز گفت آنگاه
که گر چشم تو شد زین روی چون ماه
پسر اینک به پیش تو نشسته
چه میخواهی دگر ای چشم بسته
چو عاشق این سخن بشنود برجست
بزد یک نعره و افتاد از دست
نه چندان ریخت اشک آن کار دیده
که ریزد ابر با بسیار دیده
وزیرش گفت ای غافل ازین کار
پسر با تو چه میگرئی چنین زار
زبان بگشاد نابینای دلتنگ
که خون میگرید از درد دلم سنگ
که میگردید عمری در سر من
که یک دم این پسر آید بر من
کنون چون آمد این مهر وی عشّاق
مرا دو چشم میباید ز آفاق
اگر جویان او زین پیش گشتم
کنون جویان چشم خویش گشتم
مرا گر چشم خویش آید پدیدار
بجان گردم جمالش را خریدار
مرا گر چشم نبود در میانه
چو خواهم کرد معشوق یگانه
اگر عالم همه معبود باشد
چو نبود چشم چه مقصود باشد
مرا پس چشم میباید نه معشوق
که پیش کور چه خالق چه مخلوق
همه عالم جمال اندر جمالست
ولیکن کور میگوید محالست
اگر بینندهٔ این راه گردی
ز بینائی خویش آگاه گردی
دلت گر پاک ازین زندان برآید
زهر جزویت صد بستان برآید
کند هر ذره خاک شورهٔ تو
مه و خورشید را مستورهٔ تو
تنت کورست و جان را چون عیان نیست
که یک یک ذره چون صاحب قرانیست
ز یک جوهر چو دو عالم برآید
زهر ذره که خواهی هم برآید
یقین میدان که هرجائی که خارست
بزیر آن بهشتی چون نگارست
ولیکن گر برون آید ز پرده
شوند آن کور چشمان زخم خورده
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۹) حکایت ابوبکر سفاله
چنین گفتست بوبکر سفاله
که با او هست پیوسته حواله
همی گویند در آبم نشانده
که هرگز تر مگرد ای باز مانده
که گرچه غرقهٔ امّا چنانی
که گر تر گردی از تر دامنانی
مشو تر گر چه در آبی همیشه
درین معرض چه سنجد شیر بیشه
که داند تا درین اندوه مردان
چگونه زار در خونند گردان
اگر این درد بودی حاصل تو
جهانی خون گرفتی ازدل تو
که با او هست پیوسته حواله
همی گویند در آبم نشانده
که هرگز تر مگرد ای باز مانده
که گرچه غرقهٔ امّا چنانی
که گر تر گردی از تر دامنانی
مشو تر گر چه در آبی همیشه
درین معرض چه سنجد شیر بیشه
که داند تا درین اندوه مردان
چگونه زار در خونند گردان
اگر این درد بودی حاصل تو
جهانی خون گرفتی ازدل تو
عطار نیشابوری : بخش نهم
(۱۰) حکایت آتش و سوخته
چو سنگ و آهن افتادند درکار
زهر دو آتشی آمد پدیدار
درآمد سوخته کز سوز میزیست
زبان بگشاد آتش گفت هین کیست
جوابش داد آنجا سوخته باز
که هستم آشنا ای یار دمساز
پس آتش گفت کارم روشنائیست
تو تاریکی ترا چه آشنائیست
جوابش داد حالی سوخته خوش
که تاریک از کهام الا ز آتش
مرا تو سوختی در روشنائی
کنون گوئی نداری آشنائی
چنین چون سوخته من از توام زار
بلطفی سوختهٔ خود را نگه دار
چو عجن سوخته بشناخت آتش
ز عالم دست با او کرد درکش
اگر تو نیز زین غم برفروزی
چو اینجا سوختی آنجا نسوزی
که خشت پخته گرچه از زمین زاد
ولیکن هست خشتی آتشین زاد
چو خشت پخته خشتی آتشینست
نشاید گور آن را کاهل دینست
چو شرعت این قدر جایز ندارد
برای آتشت هرگز ندارد
چراغی گر بچشم آید چمن را
کند پژمرده حالی یاسمن را
چراغی کز در حق نازنینست
مثالش چون چراغ یاسمینست
اگرچه در مشقّت میبوَد زیست
ز ما نازکتر و بیچاره تر کیست
اگر برگ گلی افتد بما بر
ز ما کس را نه بینی بینواتر
زهر دو آتشی آمد پدیدار
درآمد سوخته کز سوز میزیست
زبان بگشاد آتش گفت هین کیست
جوابش داد آنجا سوخته باز
که هستم آشنا ای یار دمساز
پس آتش گفت کارم روشنائیست
تو تاریکی ترا چه آشنائیست
جوابش داد حالی سوخته خوش
که تاریک از کهام الا ز آتش
مرا تو سوختی در روشنائی
کنون گوئی نداری آشنائی
چنین چون سوخته من از توام زار
بلطفی سوختهٔ خود را نگه دار
چو عجن سوخته بشناخت آتش
ز عالم دست با او کرد درکش
اگر تو نیز زین غم برفروزی
چو اینجا سوختی آنجا نسوزی
که خشت پخته گرچه از زمین زاد
ولیکن هست خشتی آتشین زاد
چو خشت پخته خشتی آتشینست
نشاید گور آن را کاهل دینست
چو شرعت این قدر جایز ندارد
برای آتشت هرگز ندارد
چراغی گر بچشم آید چمن را
کند پژمرده حالی یاسمن را
چراغی کز در حق نازنینست
مثالش چون چراغ یاسمینست
اگرچه در مشقّت میبوَد زیست
ز ما نازکتر و بیچاره تر کیست
اگر برگ گلی افتد بما بر
ز ما کس را نه بینی بینواتر
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۱۲) حکایت دیوانه
یکی دیوانهٔ بی پا و سر بود
که هر روزش زهر روزی بتر بود
دلش بگرفته بود از خلق وز خویش
نه از پس هیچ ره بودش نه از پیش
زبان بگشاد کای دانندهٔ راز
چو نیست این آفرینش را سری باز
ترا تا کی ز بُردن و آوریدن
دلت نگرفت یا رب ز آفریدن
مرا گوئی چو رفتی زین جهان تو
نشانی باز ده ما را بجان تو
چو جانم بیجهان ماند از جهان باز
کسی جوید نشان از بینشان باز
نمیدانم که درمانم چه چیزست
دل من چیست یا جانم چه چیزست
ندارد چاره این بیچارهٔ خویش
زناهمواری هموارهٔ خویش
فرو رفتم بهر کوئی وسوئی
ولی برنامدم از هیچ روئی
بسی گرد جهان برگشتهام من
برای این چنین سرگشتهام من
ز بستان الستم باز کندند
نگونسارم بدین زندان فکندند
ازان سر گشته و گم کرده راهم
که یک دم برکنار دایه خواهم
از آنجا کامدم بیخویش و بیکس
اگر آنجا رسم این دولتم بس
اگر آنجا رسم ورنه درین سوز
بسر میگردم از حیرت شب و روز
دلم پُر درد و جانم پُر دریغست
که روزم تیره ماهم زیرِ میغست
اگر پایم درین منزل بماند
دلم ناچیز گردد گِل بماند
ز کوری پشت بر اسرار کردیم
بغفلت خرقه را زنّار کردیم
خرد دادیم و خر طبعی خریدیم
ادب دادیم و گستاخی گزیدیم
اگر دل هم درین سودا بماند
تکاپوئی بدست ما بماند
چه سود از عمر چون سودی ندیدیم
وگر دیدیم به بودی ندیدیم
دلا چندم کُشی چندم گدازی
که نه سر می نهی نه می فرازی
چو دردت هست، مردی مرد بنشین
بمردی بر سر این درد بنشین
چو از دردی تو هردم سرنگون تر
مرا تا چند گردانی بخون در
چو شمعم هر زمان بر سر نهی گاز
بدستی دیگرم جلوه دهی باز
اگر از پای افتم گوئیم خیز
وگر در تگ دَوَم گوئی مشو تیز
اگر نزدیک وگر از دور باشم
همی تا من منم مهجور باشم
ندارم از ده و مه دِه نشانی
رهائی دِه مرا زین دِه زمانی
چو بو ایّوب خود را خانهٔ ساز
چو خانه ساختی در نِه بهم باز
که تا ناگاه مهد مصطفائی
شود هم خانهٔ چون تو گدائی
اگر تو کافری ایمانت بخشد
وگر درماندهٔ درمانت بخشد
ترا چون پیر رهبر دستگیرست
مریدی کن که اصل مرد پیرست
چو از حق پیر مرشد مطلق آمد
بعینه کار او کار حق آمد
که هر روزش زهر روزی بتر بود
دلش بگرفته بود از خلق وز خویش
نه از پس هیچ ره بودش نه از پیش
زبان بگشاد کای دانندهٔ راز
چو نیست این آفرینش را سری باز
ترا تا کی ز بُردن و آوریدن
دلت نگرفت یا رب ز آفریدن
مرا گوئی چو رفتی زین جهان تو
نشانی باز ده ما را بجان تو
چو جانم بیجهان ماند از جهان باز
کسی جوید نشان از بینشان باز
نمیدانم که درمانم چه چیزست
دل من چیست یا جانم چه چیزست
ندارد چاره این بیچارهٔ خویش
زناهمواری هموارهٔ خویش
فرو رفتم بهر کوئی وسوئی
ولی برنامدم از هیچ روئی
بسی گرد جهان برگشتهام من
برای این چنین سرگشتهام من
ز بستان الستم باز کندند
نگونسارم بدین زندان فکندند
ازان سر گشته و گم کرده راهم
که یک دم برکنار دایه خواهم
از آنجا کامدم بیخویش و بیکس
اگر آنجا رسم این دولتم بس
اگر آنجا رسم ورنه درین سوز
بسر میگردم از حیرت شب و روز
دلم پُر درد و جانم پُر دریغست
که روزم تیره ماهم زیرِ میغست
اگر پایم درین منزل بماند
دلم ناچیز گردد گِل بماند
ز کوری پشت بر اسرار کردیم
بغفلت خرقه را زنّار کردیم
خرد دادیم و خر طبعی خریدیم
ادب دادیم و گستاخی گزیدیم
اگر دل هم درین سودا بماند
تکاپوئی بدست ما بماند
چه سود از عمر چون سودی ندیدیم
وگر دیدیم به بودی ندیدیم
دلا چندم کُشی چندم گدازی
که نه سر می نهی نه می فرازی
چو دردت هست، مردی مرد بنشین
بمردی بر سر این درد بنشین
چو از دردی تو هردم سرنگون تر
مرا تا چند گردانی بخون در
چو شمعم هر زمان بر سر نهی گاز
بدستی دیگرم جلوه دهی باز
اگر از پای افتم گوئیم خیز
وگر در تگ دَوَم گوئی مشو تیز
اگر نزدیک وگر از دور باشم
همی تا من منم مهجور باشم
ندارم از ده و مه دِه نشانی
رهائی دِه مرا زین دِه زمانی
چو بو ایّوب خود را خانهٔ ساز
چو خانه ساختی در نِه بهم باز
که تا ناگاه مهد مصطفائی
شود هم خانهٔ چون تو گدائی
اگر تو کافری ایمانت بخشد
وگر درماندهٔ درمانت بخشد
ترا چون پیر رهبر دستگیرست
مریدی کن که اصل مرد پیرست
چو از حق پیر مرشد مطلق آمد
بعینه کار او کار حق آمد
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۲۳) حکایت مجنون
یکی پرسید از مجنون که چونی
که بس بیچارهٔ و بس زبونی
چنین گفت او که هستم من خری پیر
بدن سوراخ از بار گلوگیر
تنم گرچه نزار و ناتوانست
همه روزی همه بارش گرانست
وگر آسایشی را بعدِ صد غم
ز پشتش جامه برگیرند یک دم
هزاران خرمگس آید گزنده
همه در ریشِ او نیش اوفکنده
که گویم کاش این بیچاره هرگز
ندیدی از چنین آسایشی عز
اگر باشی تو کار افتادهٔ راه
چنین کارت بسی افتد باِکراه
چو کار افتادگی نبود بغایت
ترا بس خنده آید زین حکایت
چو مشغولی بناز و کامرانی
تو کار افتادگی را میندانی
کسی باید مرا افتاده در کار
بروزی ماتم خود کرده صد بار
بحق زنده شده وز خویش مرده
نه از پس ماندگان کز پیش مرده
تو تا عاشق نگردی نیک جانباز
نیابی سرِّ کار افتادگان باز
کسی کو در میان ناز ماندست
ز جان بازانِ عاشق باز ماندست
که بس بیچارهٔ و بس زبونی
چنین گفت او که هستم من خری پیر
بدن سوراخ از بار گلوگیر
تنم گرچه نزار و ناتوانست
همه روزی همه بارش گرانست
وگر آسایشی را بعدِ صد غم
ز پشتش جامه برگیرند یک دم
هزاران خرمگس آید گزنده
همه در ریشِ او نیش اوفکنده
که گویم کاش این بیچاره هرگز
ندیدی از چنین آسایشی عز
اگر باشی تو کار افتادهٔ راه
چنین کارت بسی افتد باِکراه
چو کار افتادگی نبود بغایت
ترا بس خنده آید زین حکایت
چو مشغولی بناز و کامرانی
تو کار افتادگی را میندانی
کسی باید مرا افتاده در کار
بروزی ماتم خود کرده صد بار
بحق زنده شده وز خویش مرده
نه از پس ماندگان کز پیش مرده
تو تا عاشق نگردی نیک جانباز
نیابی سرِّ کار افتادگان باز
کسی کو در میان ناز ماندست
ز جان بازانِ عاشق باز ماندست