عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
بیش از دی گرم استغنا زدن گردیده‌ای
غالبا امروز در آیینه خود را دیده‌ای
کلفتی داری و پنهان داری از من گوئیا
این که با غیر الفتت فهمیده‌ام فهمیده‌ای
گشت معلومم که در گوشت چه آهنگی خوش است
چون شنیدم کز غرض گو حال من پرسیده‌ای
چون شوی با غیر بد مخصوص خود گردانیم
آلت اعراض غیرم خوب گردانیده‌ای
چون نمی‌رنجی تو از کس جز به جرم دوستی
حیرتی دارم که از دشمن چرا رنجیده‌ای
پنبه‌ای در گوش نه تا ننهی از غیرت به داغ
این که می‌گویند بدگویان اگر نشنیده‌ای
محتشم کافتاده زار از پرسش بی جای تو
کشته‌ای او را و پنداری که آمرزیده‌ای
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲
ای گل خود رو چه بد کردم که خوارم ساختی
آبرویم بردی و بی‌اعتبارم ساختی
اختیار کشتنم دادی به دست مدعی
در هلاک خویشتن بی‌اختیارم ساختی
شرمت از مهر و وفای من نبودت ای دریغ
کز جفا در پیش مردم شرمسارم ساختی
چون گشودی بهر دشنامم زبان دیگر بخشم
کز ستم بسمل به تیغ آب دارم ساختی
چارهٔ کار خود از لطف تو می‌جستم مدام
چاره‌ام کردی ز روی لطف وکارم ساختی
بعد قهر از یاریت امید لطفی داشتم
لطف فرمودی به قتل امیدوارم ساختی
محتشم آن روز روزم تیره کردی کز جنون
بسته زنجیر زلف آن نگارم ساختی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷
بریدی از من آن پیوند با بدخواه هم کردی
عفی‌الله خوب رفتی لطف فرمودی کرم کردی
شکستی از ستم پیمان چون من نیک‌خواهی را
تکلف هر طرف بر خویش بیش از من ستم کردی
به دست امتیاز خود چو دادی خامه دقت
چه بد دیدی که حرف بد به نام ما رقم کردی
من از مهر تو هر کس را که با خود ساختم دشمن
تو با او دوست گشتی هرچه طبعش خواست هم کردی
تفاوت ارچه شد پیدا که در خیل هواداران
یکی را کاستی حرمت یکی را محترم کردی
چرا کوه وفائی را که بد از نه سپهر افزون
ز هم پاشیدی و ریگ بیابان عدم کردی
مقام قرب خود دادی رقیب سست بیعت را
کرا بنگر به جای عاشق ثابت قدم کردی
نگون کردی لوای دوستان این خود که کرد آخر
که در عالم به دشمن دوستی خود را علم کردی
چه جای دوست کس با دشمن خود این کند هرگز
که بی‌موجب تو بدپیمان چنین با محتشم کردی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸
اگر آگه ز اخلاص من آزرده دل گردی
ز بیدادی که بر من کرده باشی منفعل گردی
مکن چون لاله چاکم در دل پرخون که می‌ترسم
در و داغ وفای خود به بینی و خجل گردی
دلت روشن‌تر از آیینهٔ صبح است می‌خواهم
که بر تحقیق مهرم یک نفس بر گرد دل گردی
چو بی‌جرمی به تیغ بی‌دریغم می‌کنی بسمل
چنان کن باری ای نامهربان کز من بحل گردی
تو ای مرغ دل از پروانه خود کم نه و باید
که تا جانباشدت بر گرد آن شمع چه گل گردی
رقیبان چون گسستی از دلش سررشتهٔ مهرم
الهی با نصیب از وصل آن پیمان گسل گردی
اگر خواهی ز گرد غیر خالی کوی آن مه را
به گردش محتشم چون باد باید متصل گردی
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - تجدید مطلع
ای به فر ذات بی‌همتا دو عالم را مقر
سایهٔ خورشید عونت هفت گردون را سپر
بهر حمل بار حملت کاسمان هم سنگ اوست
کوه می‌بندد خیال اما نمی‌بندد کمر
چرخ کاندر ضبط گیتی نیست رایش را نظیر
نسخهٔ قانون تدبیر تو دارد در نظر
از تو عالم کامرانست ای کریم کامکار
چون زبان از نطق و گوش از سامعهٔ چشم از بصر
آسمان عظم تو سنجید و شکستی شد پدید
در یکی از کفه‌های اعظم شمس و قمر
هیئتت وقت ظفر چون جبنبش آرد در زمین
گوید از دهشت زمین با آسمان این المفر
کاروان سالار فتحت چون رسد از گرد راه
از سپاه خصم بربندد ظفر بار سفر
دولتت نخلی است کز خاصیت فطری مدام
نصرتش شاخ است و فتحش برگ و اقبالش ثمر
گر پناه محرمان گردی نباشد هیچ جا
فتوی آزارشان از هیچ مفتی معتبر
گر کنی استغفرالله قصد تا مجرم کشی
گردد اندر هفت ملت خون معصومان هدر
از کمال افزائی اکسیر حکمت‌های تو
می‌توان نقص جمادیت بدر برد از مدر
ز اقتضای عهد استغنا خواصبت می‌شود
حالت جر زود در ترکیب رفع از حرف جر
دیدهٔ جن و ملک کم دیده در یک آدمی
ای خدیو نامدار نامجوی نامور
این همه فر و جلال و این همه شان و جمال
این همه لطف مقال و این همه حسن سیر
گردد از افراط مالامال نعمت صد جهان
توشمالت بهر یک مهمان چو آرد ماحضر
بر درت کانجا مکرر گنج‌ها را برده باد
نیست در چشم گدا چیزی مکررتر ز زر
وقت زر بخشیدنت گردد زمین هم پر نجوم
بس که شهری را درد دامن سپاهی را سپر
شهریارا سروران عالم مدارا داورا
ای ضمیرت با قضا در کشتی دانش قدر
دارم از کم لطفیت در دل شکایت گونه‌ای
ز اعتماد عفوت اما می‌کنم از دل بدر
در تمام عمر امسال این شکست آمد مرا
کز ممر مسکنت شد خانه‌ام زیر و زبر
وز سموم فاقه در کشت وجود من نماند
یک سر مو نشاهٔ نشو و نما در خشک و تر
وز ضرورت بر درت هرچند کردم عرض حال
از جوابی هم نشد گوش امیدم بهره‌ور
در چه دوران رشک نزدیکان شدند امسال و پار
از درت من دورتر هر سال از سالی دگر
چشم این کی از تو بود ای داور کی اقتدار
کاندرین حالت به خویشم واگذاری این قدر
من نه آخر آن ثناخوانم که در بزم تو بود
مسندمنصوب من از همگنان مرفوع تر
زر برایت در قطار اهل دعوت داشتند
بختیان من به پیش‌آهنگی از گردون گذر
وین زمان هم هر شب از شست دعایم بهر تو
قاب و قوسین است آماج سهام کارگر
دشمن از بی‌مهریت آرد اگر روزم به شام
پشت من گرم است ازین ای آفتاب بحر و بر
کانکه می‌داند که شبها در چه کارم بهر تو
باز شامم می‌تواند کرد از مهرت سحر
هست چون زیب لب اطناب مهر اختصار
بر دعای او کن ای داعی سخن را مختصر
تا ز اخیار است رضوان روضهٔ آرای جنان
تا ز اشرار است مالک آتش افرزو سقر
از سعادت دوستانت را جنان بادا مکان
وز شقاوت دشمنانت را سقر بادا مقر
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح شاهزاده پریخان خانم بنت شاه طهماسب صفوی
دارم از گلشن ایام درین فصل بهار
آن قدر داغ که بیرون ز حسابست و شمار
اولین داغ تف آتش و بیداد سپهر
کز تر و خشک من زار برآورده دمار
داغ دیگر روش طالع کج‌رو که شود
کشتی نوحم اگر جای نیفتد به کنار
داغ دیگر نظر دوست به دشمن که از آن
دلم از رشگ فکار است و رخ از اشک نگار
داغ دیگر ستم‌اندیشی اعدا که نیند
راضی الا به هلاک من آزرده زار
داغ دیگر غم افتادگی از پا که مدام
به عصا دست و گریبانم ازو نرگس وار
داغ دیگر اسف و قر خود آن کوه گران
که شدش از سبب فقر سبک قدر و عیار
داغ دیگر سبب انگیختن از بهر طلب
که ازین شغل خسیس‌اند عزیزان همه خوار
اثری مانده ز هر داغ وزین داغ عجب
این اثر مانده که نگذاشته از من آثار
کاش صد داغ دیگر بودی و بر دل نبدی
زخم این داغ کزو جان عزیز است فکار
ای فلک این چه بهارست که از بوالعجبی
می‌نماید به من از هیات گل هیبت خار
غنچه در دیدهٔ من اخگر و گل آتش تیز
ارغوان بر سر آن شعلهٔ ریزنده شرار
لالهٔ پیراهنی آلوده به خونابهٔ داغ
چاک چون جیب شکیب من بی‌صبر و قرار
می‌نماید به نظر سایهٔ سرو و چمنم
روز پرنور چو گیسوی شب صاعقه بار
بر لب آب روان سبزه شبنم شسته
مژه اشک فشانیست به چشم من زار
نیست در گوشه باغم متمیز در گوش
بانگ زاغ و زغن و نغمهٔ قمری و هزار
کرده از سلسله جنبانی سلطان جنون
صبر و آرام و قرار از من دیوانه فرار
از ثریا به ثری برده فرو بخت نگون
مهجه رایت اقبال مرا از ادبار
از ریاض طرب آورده به دشت تعبم
چرخ غدار که بر کینه نهاده‌ست مدار
دهر مشکل که ازین پستیم آرد بیرون
دور هیهات کزین ورطه‌ام آرد به کنار
مگر از زیر و زبر کردن بنیاد غمم
قدرت خویش کند آینهٔ دهر اظهار
مریم ثانیه کز رابعهٔ چرخ اسیر
سجده خواهند کنیزان وی از استکبار
آسمان کوکبه شهزاده پریخان خانم
کاسمان راست به خاک در او استظهار
آفتابی که اگر از تتق آید بیرون
ظلمت اندر پس صد پرده گریزد به کنار
کامیابی که اگر طول بقا در خواهد
بر حیاتش کشد ایزد رقم استمرار
حفظ او گر نبود دست بدارد از هم
چون حباب این کروی قلعه روئینه حصار
حرف تانیث گر از آینه گردد منفک
نیست ممکن که برو عکس فتد زان رخسار
ز جهان راندنش از غیرت هم نامی خود
گر پری همچو بشر جلوه کند در ابصار
از نگارین صور جاریه‌های حرمش
صورتی را که کشد کلک مصور به جدار
ز اقتضای قرق عصمت او شاید اگر
روی برتابد و از شرم کند در دیوار
در ریاض حرم او که دو صد گلزار است
نکند آب و هوا تربیت نرگس زار
که مبادا فتد از هیات نرگس چشمی
به گل عارض آن شمسهٔ خورشید عذار
گر به سیمای وی از روزن جنت حوری
خفته خواب عدم را به نماید دیدار
تا نگوید که چه دیدم فلکش گرچه ز نو
بدهد جان ولی از وی بستاند گفتار
گر زمین حرمش از نظر نامحرم
روز و شب مخفی و مستور ندارد ستار
سایه زان پیکر پر نور بی‌فتد به زمین
نه به اعجاز به میراث رسول مختار
قصد ایثار ذخایر چکند در یک دم
بحر ذخار برآرد ز کف او زنهار
بهر یک تن چو کند قافلهٔ جود روان
نگسلد تا به دم صور قطارش ز قطار
عدل او چون شکند صولت سر پنجهٔ ظلم
خنده بر باز زند کبک دری در کوهسار
سایهٔ بخت سیاه از سر خصمش نرود
گر شود فی‌المثل از مرتبهٔ خورشید سوار
سروراوندی دلشاد که از مرتبه است
فرش روبندهٔ کنیزان تو را ز آنها عار
وز دل و دست تو بر دست و دل با ذلشان
بیش از آنست تفاوت که زیم بر انهار
یافت از جایزه مدحت ایشان سلمان
آن قدر رتبه که گردید سلیمان مقدار
من که سلیمان زمان توام از طبع سلیم
وز در مدح تو بر بحر و برم گوهربار
وز سخنهای قوی خلعت پر زور مدام
بختیانم به قطارند و روان در اقطار
وز جواهر کشی بار دواوین منست
حاملان را همه‌جا گرم‌تر از من بازار
با چنین قدر رفیعی که درین قصر وسیع
بر دل تنگ حسود آمده آشوب گمار
آن چنانم که اگر حال مرا عرض کند
به جناب تو خبیری به سبیل اخبار
دهی انصاف که اعجاز بود ناکردن
با چنین خاطر افکار خطا در افکار
طرفه حالی است که گر خاک مرا باد برد
از تبرک به خطا و ختن و چین و تتار
دور نبود که ز انصاف سپهر کحلی
توتیا وار عزیزش کند اندر انظار
وندرین ملک اگر راه کنم در بزمی
یا به راهی ابدالدهر نشینم چو غبار
به سخط کس نکند با من بیچاره سخن
به غلط کس نکند بر من افتاده گذار
گرچه از بی‌بدلی مرکز نه دایره‌ام
نیست دیار به من یار درین طرفه دیار
قصد کوته ملکا بلبل خوش لهجهٔ تو
محتشم نادره اندیشهٔ شیرین گفتار
دارد آزرده درونی ز وضیع و ز شریف
دارد اشفته دماغی ز صغار و ز کبار
حال خود عرض نمی‌دارد از آن رو که مباد
طبع علیا کشد از رهگذر آن آزار
یک دعا می‌کند اما و دعا این که ز غیب
فکند در دل الهام پذیرت جبار
که ز افراد بشر پیش ز فوق بشری
کیست مشغول دعایت به عشی و ابکار
وز غلامان تو آن بندهٔ بی‌همتا کیست
که مباهیست به او دور سپهر دوار
وز کدامین فدوی چاکر کار آمدنی
خواهد آمد به زبان تو ز یاد از همه کار
وز کجا نظم که خواهد به میان باقی ماند
نام نواب معلی تو تا روز شمار
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - در مدح فرهاد بیک غلام حاکم دارالسلطنه اصفهان
در نسبت است خسرو شاهان نامدار
فرهاد بیک معتمد شاه کامکار
خورشید رای ماه لوای فلک شکوه
نصرت شعار فتح دثار ظفر مدار
زور آور بلند سنان قوی کمند
شیرافکن نهنگ کش اژدها شکار
رستم شجاعتی که چو دست آورد به حرب
صد دست از نظارهٔ حربش رود به کار
دریا سخاوتی که چو گرم سخا شود
بحر از کفش برآورد انگشت زینهار
کوه وجود خصم ز باد عمود او
چون بیستون ز تیشهٔ فرهاد شد غبار
در گوی باختن نبود دور اگر کند
گوی زمین ز هیبت چوگان او فرار
گر در مقام تربیت ذره‌ای شود
در دم رساندش به فلک آفتاب‌وار
ور التفات تقویت پشه‌ای کند
خوش خوش برآرد از دم پیل دمان دمار
بر مرد عرصه تنگ کند وقت دارو گیر
بر خصم کارزار کند روزگار زار
ای شهسوار عرصهٔ قدرت که ایزدت
بر هرچه اختیار کنی داده اختیار
دارم حکایتی به تو از دور آسمان
دارم شکایتی به تو از جور روزگار
سی سال شد که از پی هم می‌کنم روان
از نظم تحفه‌ها بدر شاه شهریار
وز بهر من ز خلعت و زر آن چه می‌رسد
بیش از دو ماه یا سه نمی‌آیدم به کار
وز بیع سست مشتریانم همیشه هست
ز افکار خویش نفرت وز اشعار خویش عار
حالا که بی‌هدایت تدبیر همرهان
یعنی به همعنانی تقدیر کردگار
فرهاد شد دلیل و به خسرو رهم نمود
وز بیستون زحمتم آورد بر کنار
دارم امید آن که بود ز التفات او
در یک رهم تردد و بر یک درم قرار
وز بهر یک کریم مطاع سخن نهم
بر تازه بختیان ز یکی تا ز صد هزار
وانعام اولین که بامداد او بود
ممتاز باشد از همه در چشم اعتبار
وان لاف‌ها که من زده‌ام از حمایتش
بر مرد و زن نتیجه آن گردد آشکار
وین پا که من برای امیدش نهاده‌ام
دست مرا به سر ننهد ناامیدوار
وان نرد غائبانه که با من فکند طرح
کم نقش اگر شود ننهد بر عقب مدار
حاصل که همعنانی همت نموده چست
بر توسن مراد به لطفم کند سوار
ای هادی طریق مراد از قضا شبی
بودم ز نامرادی خود سخت سوگوار
کانروز گرد راه پیام آوری برون
وز غائبانه لطف توام ساخت شرمسار
کای خوش کلام طوطی بستان معرفت
وی شوخ لهجه بلبل گلزار روزگار
شعر تو کسوتیست شهانش در آرزو
نظم تو گوهریست سرانش در انتظار
هر دوش نیست قابل این نازنین وشق
هر گوش نیست لایق این طرفه گوشوار
گر صاحب بصارت هوشی متاع خویش
در بیع آن فکن که دهد در خورش نثار
یعنی ولیعهد شهنشاه تاج بخش
شهزادهٔ قدر خطر صاحب اقتدار
امید محتشم که بماند مدار دهر
بر ذات این یگانه جهانگیر کامکار
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶ - وله ایضا من بدیع افکاره
درین ضعف آن قدر دارم ز بیماری گر انباری
که بر بومی که پهلو می‌نهم قبریست پنداری
ز بیماری چنان با خاک یکسانم که از خاکم
اجل هم برنمی‌دارد معاذالله ازین خواری
مرا حالیست زار ای دوستان ز انسان که دشمن هم
به حالم زار می‌گرید مبادا کس به این زاری
دل من تا نشد افکار عالم را نشد باور
که یک دل می‌تواند بود و صد عالم دل‌افکاری
چنان بازاری دل الفتی دارم درین کلفت
که عیش از صحبت من می‌نویسد خط بیزاری
عجب حالیست حال من که در آیینهٔ دوران
نمی‌بینم ز یک تن صورت غم‌خواری و یاری
کدامین بنده‌ام من بندهٔ صاحب ستاینده
کدامین صاحبست این صاحب شان جهانداری
ولیعهد محمدخان ولی سلطان دریادل
که سیری نیست ابر دست او را از درم باری
مطاع الحکم سلطانی که طبعش گر بفرماید
شود نار از شجر ثابت شود آب از حجر جاری
بدیع‌الامر دارائی که گر خواهد به فعل آید
ز آب اندر مشارب مستی و از بادهٔ هشیاری
مشابه بزم و رزم او به بزم و رزم فغفوری
مماثل لطف و قهر او به لطف و قهر جباری
جهان در قبضهٔ تسخیر او بادا که بیش از حد
به آن کشورستان دارد جهان امید غم‌خواری
بود تا حشر ارزانی به مسکینان و مظلومان
که هم مسکین نوازی می‌کند هم ظالم‌آزاری
جفاگستر به فریاد است ازو اما نمی‌داند
که عدلست از سلاطین بر ستمکاران ستمکاری
نمی‌ماند برای جغد جائی جز دل ظالم
چو یابد دهر معموری ازین شاهانه معماری
به رقص آمد ز شادی آسمان چون دهر پاکوبان
به نامش در زمین زد کوس سرداری و سالاری
چو گردد تیغ نازک پیکر او در دغا عریان
شود صد کوه پیکر از لباس زندگی عاری
به حرب او بیا گو خصم تن‌پرور که می‌آید
به مهمان کردن شیر شکاری گاو پرواری
عبوری بس از آن آتش عنان بر خرمن اعدا
که هست اجزای ذات وی تمام از عنصر ناری
کند بوس لب تیغش بر اندام برومندان
به بزم و رزم کار صد هزاران ضربت کاری
محل گیرودار او که خونش می‌رود از تن
کشد سیمرغ را دام عناکب در گرفتاری
دو روزی گو لوای خصم او میسا به گردون سر
که دارد همچو نخل ریشه کن زود در نگونساری
سلاطین سرورا با آن که هرگز حرفی از شکوه
نگشته بر زبان شکرگوی نطق من جاری
شکایت گونه‌ای دارم کنون اما ز صد جزوش
یکی معروض می‌دارم گرم معذور می‌داری
تو را آن بنده بودم من که چون بر مسند دولت
نشینی شاد و مملوکان خود را در شمار آری
نپردازی به حال من نپرسی حال من از کس
نه از ارسال پیغامی مرا از خاک برداری
نگوئی زنده است آن بندهٔ رنجور مایانه
مرا با آن که باشد نیم‌جانی مرده انگاری
فرستم نظم و نثری هم که خواهد عذر تقصیرم
ز بی‌قدری تو این را خاک و آن را باد پنداری
ندارد محتشم زین بیش تاب درد دل گفتن
مگر زین بیشتر باید ز بیماری سبکباری
بود تا استراحت جو سر از بالین تن از بستر
درین جنبنده مهد مختلف اوضاع زنگاری
تن بستر فروزت باد دور از بستر کلفت
سر افسر فرازت ایمن از بالین بیماری
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - وله ایضا من بدایع افکاره
از آنم شکوه است از طول ایام پریشانی
که پایم کوته است از درگه نواب سلطانی
به تنگ آورده‌ام خاصان دیوان معلی را
من دیوانه از عرض حکایت‌های طولانی
به این امید کان افسانه‌ها چون بشنود سلطان
کند از چاره‌سازی در اهتزازم از خوش الحانی
در آفاق ارچه ممتازم ولی می‌خواهم از خلقم
به عنوان غلامی بیش ازین ممتاز گردانی
مرا حالا عوام‌الناس از خاصان درگاهت
نمی‌دانند برنهج سلف زان سان که می‌دانی
سگ کوی توام اما به این کز درگهت دورم
مرا کم قدر می‌دانند و بی‌صاحب ز نادانی
گهی اطلاق اخراجات بر من می‌کند عامل
برای خویش و نامش می‌کند اطلاق دیوانی
گهی می‌خواهد از من پیشکش بهر تو دریادل
که دست درفشانت عار دارد از زرافشانی
مرا آب و زمینی هست در کاشان که مال آن
ز بسیاری برونست از قیاس و فهم انسانی
زمینم روی گردآلود کز خاک درت دورست
دو چشمم آبیار آن زمین از اشگ رمانی
بلی آب و زمین این چنین را مال می‌باشد
ولی برعکس یعنی بخشش و انعام سلطانی
تو سلطان زبان دانی و د رمدح و ثنای تو
هزاران بلبل شیرین تکلم در غزل خوانی
چرا سرخیل آن خوش لهجه‌ها را در گلستانت
بود احوال یکسان با کلاغان دهستانی
نشاط انگیز تا باشد بساط بزم جمعیت
تو باشی در نشاط و کامرانی و طرب رانی
به بازار سخن تا محتشم گوهر گران سازد
به او دارد خدا لطف ولی سلطانی ارزانی
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
آن طره چو دارم من بدنام ز دست
سررشتهٔ دین رفت به ناکام ز دست
تاتاری از آن سلسله در دستم بود
یک باره به داده بودم اسلام ز دست
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷
بی‌تحفه نبرد اگرچه زین خسته نهاد
پیغام رسان رقعه به ان بحر و داد
چشمی به سواد رقعه بنده نکرد
کاهی به بهای تحفهٔ بنده نداد
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰
دی از کرم داور دوران کردم
سودی و زیان نیز دو چندان کردم
طالع بنگر که بر در حاتم دهر
رفتم که کنم فایدهٔ نقصان کردم
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵
گیرم که به چشم خلق پوید دشمن
با من ره غالبیت اندر همه فن
با این چه کند که خود یقین می‌داند
کو مغلوبست و غالب مطلق من
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۰
با آن که به مهر آزمونم کردی
در بارگه وفا ستونم کردی
با یان قدم دیر تحرک که مراست
از خاطر خود زود برونم کردی
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
اگر کنم گله من از زمانهٔ غدار
به خاطرت نرسد از من شکسته غبار
به گوش من، سخنی گفت دوش باد صبا
من از شنیدن آن، گشته‌ام ز خود بیزار
که بنده را به کسان کرده‌ای شها! نسبت
که از تصور ایشان مرا بود صد عار
شها! شکایت، خود نیست گرچه از آداب
ولی به وقت ضرورت، روا بود اظهار
رواست گر من از این غصه خون بگریم، خون
سزاست گر من از این غصه، زار گریم، زار
بپرس قدر مرا، گرچه خوب می‌دانی
که من گلم، گل؛ خارند این جماعت، خار
من آن یگانهٔ دهرم که وصف فضل مرا
نوشته منشی قدرت، به هر در و دیوار
به هر دیار که آیی، حکایتی شنوی
به هر کجا که روی، ذکر من بود در کار
تو قدر من نشناسی، مرا به کم مفروش
بهائیم من و باشد بهای من بسیار
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان
که صبح وصل نماید در آن، شب هجران
شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید
سیاه روی نماید چو خال ماهرخان
ز آه تیره‌دلان، آنچنان شده تاریک
که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان
زمانه همچو دل من، سیاه روز شده
گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران
ز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد
که دوش با فلک مست، بسته‌ام پیمان
منم چه خار گرفتار وادی محنت
منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمان
منم که تیغ ستم دیده‌ام به ناکامی
منم که تیر بلا خورده‌ام، ز دست زمان
منم که خاطر من، خوش دلی ندیده زدور
منم که طبع من از خرمی بود ترسان
منم که صبح من از شام هجر تیره‌تر است
اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
آن دل که تواش دیده بدی، خون شد و رفت
و ز دیدهٔ خون گرفته، بیرون شد و رفت
روزی، به هوای عشق، سیری می‌کرد
لیلی صفتی بدید و بیرون شد و رفت
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
رفتم ز درت ز جور، بیش از پیشت
از طعن رقیب گبر کافر کیشت
پیش تو سپردم این دل غمزده‌ام
کی باشدم آنکه جان سپارم پیشت
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲
از دام دفینه، خوب جستیم آخر
بر دامن فقر خود نشستیم آخر
مردانه گذشتیم، زآداب و رسوم
این کنده ز پای خود شکستیم آخر
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۰
ای چرخ که با مردم نادان یاری
هر لحظه بر اهل فضل، غم می‌باری
پیوسته ز تو، بر دل من بار غمیست
گویا که ز اهل دانشم پنداری