عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : دفتر دوم
هم در صفات دل گوید و خطاب بنده حق را عزّو جل
دلا تا چند دُرهای معانی
ز مهر خاطرت اینجا فشانی
که میداند بیان جز راز دیده
که اوّل رادر آخر باز دیده
که میداند بیان لَنْ ترانی
بجزموسی صفاتی بر معانی
که بد بر طور عشق او راز اسرار
بگفته باشد و بشنیده از یار
خطاب بنده و حق هر دو بشناس
برون کن ازدماغ خویش وسواس
خطاب بنده و حق را یکی دان
گمان بردارو حق را بیشکی دان
خطاب بنده و حق هردو اینجاست
بنزد عاشقان این راز پیداست
خطاب بنده و حق هر دو بشنو
کهن بگذار و اینجاگه طلب تو
خطاب بنده با شاه سرافراز
عیان دیگر است ای مرد سرباز
خطاب بنده و حق جان و دل دان
خوشا آنکس که اینجا یافت جانان
هر آنکو روی جانان یافت او هم
چو خورشیدی در اینجا تافت او هم
چو هردو عالم اینجا صورت تست
ترا این راز اینجا بایدت جست
بباید جستنت امروز این راز
که تا یابی عیان اوّلین باز
در اینجاکن طلب هر راز اوّل
یکی بین و مشو درخود معطّل
قراری گیر همچون نقطه اینجا
مشو چون قطرهٔ از جای بر جا
همه امروز در جان تو پیداست
ز من بشنو که جانان تو پیداست
اگر امروز یار من ندیدی
گلی بودی و بیشک پژمریدی
خبر از بلبل اینجاگه نداری
که مینالد در اینجاگه بزاری
درون این قفس ای بلبل راز
گلستانست بگشا دست از آواز
بصد الحان مر این بلبل سرآید
بهر دستان که میخواهی برآید
درون دل گلستانست معنی
یقین دیدار جانانست مولی
درون تو گلستان خدائیست
درون عشق از بلبل نوائیست
تو اینجا بازمانده می ندانی
که اندر تست اسرار نهانی
ترا اینجاست دیدار تماشا
کن اندر دید دید دید یکتا
که میداند رموز لامکانم
که بیرون ازمکین و از مکانم
خبر آنکس بیافت از جان جان او
که هم درخویش شد کلّی نهان او
خبر آن یافت در ذرّات اینجا
که رجعت کرد سوی ذات اینجا
خبر او یافت از تحقیق مردان
که او رادادهاند توفیق مردان
خبر او یافت کو از خود فنا شد
فنا بگذاشت و در عین بقا شد
خبر آن یافت چون منصور اینجا
که شد در جزو و کل مشهور اینجا
خبر آن یافت از عین حقیقت
که بیرون رفت از دانش طبیعت
خبر آن یافت از دیدار جانان
که اینجا گشت برخوردار جانان
خبر آن یافت از اسرار بیچون
که حق را دید اینجا بیچه و چون
خبر آن یافت کز خود رفت بیرون
خبر را باز دان ای مانده در چون
خبر آن یافت از راز دو عالم
که اینجابازگشت از سوی آن دم
تو بیچونی مگر چون بود چونست
که این معنی ز صورتها برونست
باندیشه نیاید این بیان راست
تو منگر پس نه پیش و چپ و نی راست
همه ذرّات خودبا زیب بنگر
دلا بالا ودید شیب بنگر
درون صافی کن ای آدم دم عشق
که امروزی تو اینجا آدم عشق
تو اینجا آدمی در هشت جنّت
رسیده این زمان در دید قربت
تمامت قدسیان کرده سجودت
طلبکارند در دید وجودت
طلبکارند ترا اینجا نظر کن
همه ذرّات جانت را خبر کن
طلبکار تو عرش و فرش و افلاک
تو اینجامانده عین آب با خاک
طلبکار تو جمله تا بدانی
تو با صورت بمانده در میانی
برون از صورتی ای معنی دوست
تو مغزی و مبین این صورت پوست
تو چیزی بس شریفی وبدائع
دریغا چون ندانستی صنائع
تو از خود در تعجّب ماندهٔ دل
اگرچه جان و دل را خواندهای دل
خبر از خود نداری تا چه چیزی
نکو بنگر که بس چیزی عزیزی
ترا این جوهر کل رخ نمودست
دمادم مر ترا پاسخ نمودست
همی گوید درونت دمبدم راز
تو ماندستی عجب در جسم و جان باز
نکردی گوش یک دم سوی یارت
نرفتی یک زمان در کوی یارت
تو هم گوئی و هم یاری ندانی
وگر دانی در آن حیران بمانی
عجب رازیست این سرّ با که گویم
تو درمانی و درمان از که جویم
تو درمان منی ای درد عشّاق
نموده روی خود از عین آفاق
چرا پنهانی ای پیدای جانم
چرا کلّی به ننمائی عیانم
مرا بنمودهٔ رخ مر طلبکار
در این عین طلب مجروح و افگار
چنان خواهم که اینجا جز یقینم
به ننمائی که تا روی تو بینم
چنانت عاشقم از دید دیدار
مرا یک لحظه دید خود پدیدآر
چو میدانم که دانائی همیشه
تو نوری عین بینائی همیشه
ز فرقم تاقدم بنمودهٔ روی
توئیدر باطنم در گفت و در گوی
چرا پنهانی و پیدا نموده
نمود جسم و جان شیدا نموده
منم شیدائی تو هردو عالم
ز تو گفته یقین سرّ دمادم
زهی بنموده رخ در عین شیدا
بتو پیدا بتو بینا و گویا
جمالت فتنهٔ جانها شده باز
نموده جمله را انجام و آغاز
همه ز آغاز و انجام تو دیده
تو در جمله ولی کس تو ندیده
ندیده کس جمالت آشکاره
خودی در خود ز بهر خود نظاره
چو گفتی از خود و هم خود شنودی
نباشد غیر بیشک خویش بودی
چنان بر خویشتن عاشق شده خود
که یکسانست پیشت نیک با بد
همیشه بودی و باشی همیشه
که از خود فیض میپاشی همیشه
همه فیض تو دیده جمله ذرّات
همه جویندت اینجا عین ذرّات
تو هم خود طالب و مطلوب باشی
حقیقت خویشتن مطلوب باشی
تو مطلوبی و جمله طالب تو
که باشد در میانه غالب تو
نه چندانست و صفت در زبانم
که با آخر رسد شرح و بیانم
نه چندانست انوار جلالت
که بتوان یافتن حدّ کمالت
نه چندانست وصفت آشکاره
که بتوان کرد مر کلّی نظاره
همه حیران تو و در همه راز
فکنده پردهٔ عزبت باعزاز
بهر وصفی که گویم بیش از آنی
ولی دانم که پیدا ونهانی
چنان پیدا شدستی در دل من
که کلّی برگشادی مشکل من
چنان پیدا شدستی دردل و جان
که با من بازگفتی راز پنهان
چنان پیدائی و میگوئی اسرار
که از عشقت شدستم زار و افگار
دوای درد دل عطّار خود تو
بگویش دمبدم اسرار خود تو
حجبا صورت از پیشش برانداز
وجودش جملگی چون شمع بگداز
وجود او فنا گردان بیکبار
ورا اینجا بکن اعیان دیدار
ز دست خویش ده او را رهائی
رسانش باز در عین خدائی
چو این کار ازتو اینجا میرود باز
بیکباره حجاب اینجا برانداز
کمال من حجاب صورت و بس
نداند راز من اینجایگه کس
تو میدانی حقیقت راز عطّار
که تو انجامی و آغاز عطّار
چنان عطّار در تو ناپدید است
که گویا با تو درگفت و شنید است
کنون چون عین پایانست دیدار
بکلّی ناپدید و خود پدیدار
مرا از من تمامت بستدی تو
نیم من در میان کلّی خودی تو
توئی در بود من پیدا نموده
مرا در عشق خود شیدانموده
چو بود من نمود تست اینجا
همه اندرسجود تست اینجا
همه ذرّات پیشت در سجودند
چرا کایشان نباشند یا نبودند
اگرچه در یقین و درگمانند
بتو پیدادگر در تو نهانند
بتو چندی شده اجرام ظاهر
بتو چندی دگر در عشق قاهر
نهاده روی چندی بر سر راه
دگر چندی ز دیدار توآگاه
هر آن ذرّات کز رویت خبر یافت
ترا اینجایگه اندر نظر یافت
هر آن ذرّات کاینجاگشت واصل
ترا اینجا بدید ای جان و ای دل
چواینجا کعبهٔ مقصود هستی
درون جان و دل کلّی ببستی
در اینجا کعبه و دیر است اینجا
درون کعبه هم دیر است اینجا
چه در کعبه چه بتخانه همه اوست
درون هردو اینجا دمدمه اوست
چنان گم کردهام خود را در اینجا
که گه پنهان کند گه خویش پیدا
در این دیری که مینا رنگ آمد
در او هر نقش رنگارنگ آمد
عجایب جوهری بی منتهایست
در این جوهر نمودار بقایست
تو در این دیر مینا خویش نشستی
دل اندر دیدن این دیر بستی
در این دیرت چنان دل در گرفتست
خیالاتت ز بام و در گرفتست
خیالت آن چنان بت میپرستد
تو پنداری که جانت میپرستد
خیالت آن چنان مغرور کردست
که از جانان بکلّت دور کردست
خیالت آنچنان محبوس دارد
که این در دایمت مدروس دارد
خیالت آن چنان از ره بیفکند
که دارد جانت اینجاگاه دربند
گذر کن زین در دیر بهانه
که میدارد ترا دائم فسانه
چنانت غافل و بیهوش کرداست
که جانت ز هرگوئی نوش کرداست
چرا در دیر بنشستی تو در سیر
که خواهد گشت ویران ناگهت دیر
شود ناگاه دیرت جمله ویران
از این دیرت گذر کن همچو پیران
چرا ماندستی اندر دیر صورت
نمیگیرد دلت زین بت نفورت
دلت زین بت نیامد سیر یک دم
که تا ریشت بیابد زود مرهم
دلت در بند بت تو بُت پرستی
که در این دیرها مانده تو هستی
تو مستی این زمان و مانده در دیر
در این مستی کنی هر لحظهٔ سیر
مرا صبر است تا گردی تو هشیار
بیکباره شوی از خواب بیدار
ندانی دیر را و بت شده مست
که این دم خفته و مانده دل مست
در این دیر فنا مردان رهبر
دل اندر وی نبسته رفته دربر
چو دانستند کس را نیست انجام
گذر کردند اینجاگاه فرجام
بتِ صورت بیک ره خورد کردند
از آن گوی سعادت جمله بردند
بدانستند کاینرا نیست بنیاد
در اینجا خاک خود دادند بر باد
چو خاک خویشتن بر باد دادند
مر اینجا نفس سگ را داد دادند
بدانستند آخر مر زوالی است
در این منزل مقام قیل و قالی است
مقام حیرتست و رنج و ماتم
که باشد در مقام رنج خرم
همه عین بلا و درد و رنج است
که اسمش دائما خوان سپنج است
سرای پانزده گر راز بینی
همه در بود خود مر باز بینی
توئی خوان سپنج و غافل از خود
بمانده گاه در نیکی و گه بد
توئی خوان سپنج ای کار دیده
که هستی نیک و بد بسیار دیده
توئی خوان سپنج و خود ندانی
که بیشک زادهٔهر دو جهانی
توئی خوان سپنج و در تو موجود
که بودت ازنمودت باز بنمود
توئی خوان سپنج ای صاحب راز
که این پرده فکندی خود بخود باز
توئی موجود تامردود چونست
که این از عقل و حسّ تو برونست
بدانی در درون افتاده گویا
نمود عشق موجودست جویا
شده چیزی که تا گم کردهٔتو
همی جوئی ولی در پردهٔتو
در این وادی بسی گمگشته و ره
نبرده هیچکس زین راز آگه
ندیده هیچکس آغاز و انجام
نمیداند کسی خود را سرانجام
که تا آخر چه خواهد بود آخر
فرومانده تو درآن عین ظاهر
همه در خویش و بیخویشند مانده
همه کشتی در این بحرند رانده
بجائی منزلی آمد پدیدار
بجائی عاقلی آمد پدیدار
که جائی هر کسی را ره نماید
در این معنی دلِ آگه نماید
کسی را سوی من آگه رساند
در این معنی دلی از غم رهاند
بسی رفتند و آگاهی ندارند
که این دم در عیان دیدار یارند
بسی رفتند چون اینجایگه راز
ندانستند تا کی بیند آن راز
بسی رفتند دل پر حسرت و رنج
کسی نایافته اینجایگه گنج
بسی رفتند و این دم عین ذاتند
حقیقت عین دیدار صفاتند
بسی رفتند وین دم در حضورند
در آن وادی حقیقت عین نورند
بسی رفتند گه در شیب و بالا
بمانده ره نبرده سوی آلا
بسی رفتند و دیگر بازگشتند
بساط فرش دیگر در نوشتند
بسی رفتند دیگر سوی این دیر
دگر آهنگ کرده سوی آن سیر
بسی رفتند و در عین جلالند
مثال انبیا اندر وصالند
در آن وصلند اصل یار دیده
حقیقت جمله وصل یار دیده
نهان در یار پیدا گشته ایشان
زبودش جمله یکتا گشته ایشان
کنون در وصل حیرانند جمله
از آن پیدا و پنهانند جمله
که هم پیدا و هم پنهان شده کل
که جان بودند و هم جانان شده کل
در آن عین فنا دیدار رازند
بود حق را بکلّی بی نیازند
بسی عین فنا تنها نشستند
که از ننگ وجود خویش رستند
برستند و همان سرباز دیدند
در آن حضرت ز بود خود رمیدند
بدیدند آنچه پنهان بُد در آنجا
دگر چندی یقین اعیان در اینجا
بقدر خویش ای دل تاتوانی
که در یابی ز خود راز نهانی
در اینجا باز یاب و زود بشتاب
تو آن گم کرده خود زود دریاب
در اینجا باز بین تو سرّ اول
ترا اینجا نموده کل مبدّل
بکرده بار دیگر صورتی بس
یکی سرّیست در صبح تنفّس
در آن دم عارفان این راز بینند
حقیقت از حقیقت باز بینند
کی کاینراز وقت صبحگاهی
نظر دارد در اسرار کماهی
چنان دارد نظر در صبحگاهان
که تا بنمایدش رخ جان جانان
در اینجادیدن یارست دریاب
به وقت صبح اینجاگاه بشتاب
بوقت صبحدم بیدل مشو تو
ز راز دوست مر غافل مشو تو
بوقت صبحدم آن سرّ ببین تو
گمان بگذار و شو اندر یقین تو
نظر کن در همه اشیا سراسر
که جان میبارد از فیض تو آخر
همه نورست ریزان اندر آن دم
کز آن دم یافت این ترکیب آدم
در این دم گر دمی بر خون زنی تو
وطن بالای این گردون زنی تو
در آن دم گر کنی اینجا نگاهی
پر از نور است ازمه تا بماهی
ز عشق روی آن خورشید ذرّات
در آن دم مانده اندر عین آیات
طلب طالب رخ خورشید باشد
همه از جان خود نومید باشد
چو آن فیض جلال لایزالی
نماید روی خود از پرده حالی
همه پیدا شدند از تابش نور
بنزدیکی او روی آورند دور
همه در عکس نور ذات رقصان
شوند و هر یکی گردند تابان
سوی خورشید رخ آرند جمله
ز رخها پرده بردارند جمله
در آن دم چون به پیشش روی آرند
بمستی خویشتن زان سوی آرند
شوند از بیخودی تا سوی خورشید
بسوزند و بمانند عین جاوید
بسوزند و فنا گردند در حق
در این معنی بقا گردند مطلق
بسوزند و شوند اینجا فنا کل
بیابندش یقین عین بقا کل
بسوزند و شوند آن جوهر اصل
که آدم یافت در جنات این وصل
همه جوهر شوند از نور خورشید
نماید آن زمان تابان جاوید
همه جوهر شوند از تابش تاب
همه گردند اندر نور غرقاب
همه جوهر شدند آنگه نهانی
بهر معنی که میگویم چه دانی
چه دانی تو بمانده غافل و مست
که چون رفتی دل و جان با که پیوست
نگردی پاک تا اینجا نسوزی
سزد گر نور عشقی بر فروزی
ز مهر خاطرت اینجا فشانی
که میداند بیان جز راز دیده
که اوّل رادر آخر باز دیده
که میداند بیان لَنْ ترانی
بجزموسی صفاتی بر معانی
که بد بر طور عشق او راز اسرار
بگفته باشد و بشنیده از یار
خطاب بنده و حق هر دو بشناس
برون کن ازدماغ خویش وسواس
خطاب بنده و حق را یکی دان
گمان بردارو حق را بیشکی دان
خطاب بنده و حق هردو اینجاست
بنزد عاشقان این راز پیداست
خطاب بنده و حق هر دو بشنو
کهن بگذار و اینجاگه طلب تو
خطاب بنده با شاه سرافراز
عیان دیگر است ای مرد سرباز
خطاب بنده و حق جان و دل دان
خوشا آنکس که اینجا یافت جانان
هر آنکو روی جانان یافت او هم
چو خورشیدی در اینجا تافت او هم
چو هردو عالم اینجا صورت تست
ترا این راز اینجا بایدت جست
بباید جستنت امروز این راز
که تا یابی عیان اوّلین باز
در اینجاکن طلب هر راز اوّل
یکی بین و مشو درخود معطّل
قراری گیر همچون نقطه اینجا
مشو چون قطرهٔ از جای بر جا
همه امروز در جان تو پیداست
ز من بشنو که جانان تو پیداست
اگر امروز یار من ندیدی
گلی بودی و بیشک پژمریدی
خبر از بلبل اینجاگه نداری
که مینالد در اینجاگه بزاری
درون این قفس ای بلبل راز
گلستانست بگشا دست از آواز
بصد الحان مر این بلبل سرآید
بهر دستان که میخواهی برآید
درون دل گلستانست معنی
یقین دیدار جانانست مولی
درون تو گلستان خدائیست
درون عشق از بلبل نوائیست
تو اینجا بازمانده می ندانی
که اندر تست اسرار نهانی
ترا اینجاست دیدار تماشا
کن اندر دید دید دید یکتا
که میداند رموز لامکانم
که بیرون ازمکین و از مکانم
خبر آنکس بیافت از جان جان او
که هم درخویش شد کلّی نهان او
خبر آن یافت در ذرّات اینجا
که رجعت کرد سوی ذات اینجا
خبر او یافت از تحقیق مردان
که او رادادهاند توفیق مردان
خبر او یافت کو از خود فنا شد
فنا بگذاشت و در عین بقا شد
خبر آن یافت چون منصور اینجا
که شد در جزو و کل مشهور اینجا
خبر آن یافت از عین حقیقت
که بیرون رفت از دانش طبیعت
خبر آن یافت از دیدار جانان
که اینجا گشت برخوردار جانان
خبر آن یافت از اسرار بیچون
که حق را دید اینجا بیچه و چون
خبر آن یافت کز خود رفت بیرون
خبر را باز دان ای مانده در چون
خبر آن یافت از راز دو عالم
که اینجابازگشت از سوی آن دم
تو بیچونی مگر چون بود چونست
که این معنی ز صورتها برونست
باندیشه نیاید این بیان راست
تو منگر پس نه پیش و چپ و نی راست
همه ذرّات خودبا زیب بنگر
دلا بالا ودید شیب بنگر
درون صافی کن ای آدم دم عشق
که امروزی تو اینجا آدم عشق
تو اینجا آدمی در هشت جنّت
رسیده این زمان در دید قربت
تمامت قدسیان کرده سجودت
طلبکارند در دید وجودت
طلبکارند ترا اینجا نظر کن
همه ذرّات جانت را خبر کن
طلبکار تو عرش و فرش و افلاک
تو اینجامانده عین آب با خاک
طلبکار تو جمله تا بدانی
تو با صورت بمانده در میانی
برون از صورتی ای معنی دوست
تو مغزی و مبین این صورت پوست
تو چیزی بس شریفی وبدائع
دریغا چون ندانستی صنائع
تو از خود در تعجّب ماندهٔ دل
اگرچه جان و دل را خواندهای دل
خبر از خود نداری تا چه چیزی
نکو بنگر که بس چیزی عزیزی
ترا این جوهر کل رخ نمودست
دمادم مر ترا پاسخ نمودست
همی گوید درونت دمبدم راز
تو ماندستی عجب در جسم و جان باز
نکردی گوش یک دم سوی یارت
نرفتی یک زمان در کوی یارت
تو هم گوئی و هم یاری ندانی
وگر دانی در آن حیران بمانی
عجب رازیست این سرّ با که گویم
تو درمانی و درمان از که جویم
تو درمان منی ای درد عشّاق
نموده روی خود از عین آفاق
چرا پنهانی ای پیدای جانم
چرا کلّی به ننمائی عیانم
مرا بنمودهٔ رخ مر طلبکار
در این عین طلب مجروح و افگار
چنان خواهم که اینجا جز یقینم
به ننمائی که تا روی تو بینم
چنانت عاشقم از دید دیدار
مرا یک لحظه دید خود پدیدآر
چو میدانم که دانائی همیشه
تو نوری عین بینائی همیشه
ز فرقم تاقدم بنمودهٔ روی
توئیدر باطنم در گفت و در گوی
چرا پنهانی و پیدا نموده
نمود جسم و جان شیدا نموده
منم شیدائی تو هردو عالم
ز تو گفته یقین سرّ دمادم
زهی بنموده رخ در عین شیدا
بتو پیدا بتو بینا و گویا
جمالت فتنهٔ جانها شده باز
نموده جمله را انجام و آغاز
همه ز آغاز و انجام تو دیده
تو در جمله ولی کس تو ندیده
ندیده کس جمالت آشکاره
خودی در خود ز بهر خود نظاره
چو گفتی از خود و هم خود شنودی
نباشد غیر بیشک خویش بودی
چنان بر خویشتن عاشق شده خود
که یکسانست پیشت نیک با بد
همیشه بودی و باشی همیشه
که از خود فیض میپاشی همیشه
همه فیض تو دیده جمله ذرّات
همه جویندت اینجا عین ذرّات
تو هم خود طالب و مطلوب باشی
حقیقت خویشتن مطلوب باشی
تو مطلوبی و جمله طالب تو
که باشد در میانه غالب تو
نه چندانست و صفت در زبانم
که با آخر رسد شرح و بیانم
نه چندانست انوار جلالت
که بتوان یافتن حدّ کمالت
نه چندانست وصفت آشکاره
که بتوان کرد مر کلّی نظاره
همه حیران تو و در همه راز
فکنده پردهٔ عزبت باعزاز
بهر وصفی که گویم بیش از آنی
ولی دانم که پیدا ونهانی
چنان پیدا شدستی در دل من
که کلّی برگشادی مشکل من
چنان پیدا شدستی دردل و جان
که با من بازگفتی راز پنهان
چنان پیدائی و میگوئی اسرار
که از عشقت شدستم زار و افگار
دوای درد دل عطّار خود تو
بگویش دمبدم اسرار خود تو
حجبا صورت از پیشش برانداز
وجودش جملگی چون شمع بگداز
وجود او فنا گردان بیکبار
ورا اینجا بکن اعیان دیدار
ز دست خویش ده او را رهائی
رسانش باز در عین خدائی
چو این کار ازتو اینجا میرود باز
بیکباره حجاب اینجا برانداز
کمال من حجاب صورت و بس
نداند راز من اینجایگه کس
تو میدانی حقیقت راز عطّار
که تو انجامی و آغاز عطّار
چنان عطّار در تو ناپدید است
که گویا با تو درگفت و شنید است
کنون چون عین پایانست دیدار
بکلّی ناپدید و خود پدیدار
مرا از من تمامت بستدی تو
نیم من در میان کلّی خودی تو
توئی در بود من پیدا نموده
مرا در عشق خود شیدانموده
چو بود من نمود تست اینجا
همه اندرسجود تست اینجا
همه ذرّات پیشت در سجودند
چرا کایشان نباشند یا نبودند
اگرچه در یقین و درگمانند
بتو پیدادگر در تو نهانند
بتو چندی شده اجرام ظاهر
بتو چندی دگر در عشق قاهر
نهاده روی چندی بر سر راه
دگر چندی ز دیدار توآگاه
هر آن ذرّات کز رویت خبر یافت
ترا اینجایگه اندر نظر یافت
هر آن ذرّات کاینجاگشت واصل
ترا اینجا بدید ای جان و ای دل
چواینجا کعبهٔ مقصود هستی
درون جان و دل کلّی ببستی
در اینجا کعبه و دیر است اینجا
درون کعبه هم دیر است اینجا
چه در کعبه چه بتخانه همه اوست
درون هردو اینجا دمدمه اوست
چنان گم کردهام خود را در اینجا
که گه پنهان کند گه خویش پیدا
در این دیری که مینا رنگ آمد
در او هر نقش رنگارنگ آمد
عجایب جوهری بی منتهایست
در این جوهر نمودار بقایست
تو در این دیر مینا خویش نشستی
دل اندر دیدن این دیر بستی
در این دیرت چنان دل در گرفتست
خیالاتت ز بام و در گرفتست
خیالت آن چنان بت میپرستد
تو پنداری که جانت میپرستد
خیالت آن چنان مغرور کردست
که از جانان بکلّت دور کردست
خیالت آنچنان محبوس دارد
که این در دایمت مدروس دارد
خیالت آن چنان از ره بیفکند
که دارد جانت اینجاگاه دربند
گذر کن زین در دیر بهانه
که میدارد ترا دائم فسانه
چنانت غافل و بیهوش کرداست
که جانت ز هرگوئی نوش کرداست
چرا در دیر بنشستی تو در سیر
که خواهد گشت ویران ناگهت دیر
شود ناگاه دیرت جمله ویران
از این دیرت گذر کن همچو پیران
چرا ماندستی اندر دیر صورت
نمیگیرد دلت زین بت نفورت
دلت زین بت نیامد سیر یک دم
که تا ریشت بیابد زود مرهم
دلت در بند بت تو بُت پرستی
که در این دیرها مانده تو هستی
تو مستی این زمان و مانده در دیر
در این مستی کنی هر لحظهٔ سیر
مرا صبر است تا گردی تو هشیار
بیکباره شوی از خواب بیدار
ندانی دیر را و بت شده مست
که این دم خفته و مانده دل مست
در این دیر فنا مردان رهبر
دل اندر وی نبسته رفته دربر
چو دانستند کس را نیست انجام
گذر کردند اینجاگاه فرجام
بتِ صورت بیک ره خورد کردند
از آن گوی سعادت جمله بردند
بدانستند کاینرا نیست بنیاد
در اینجا خاک خود دادند بر باد
چو خاک خویشتن بر باد دادند
مر اینجا نفس سگ را داد دادند
بدانستند آخر مر زوالی است
در این منزل مقام قیل و قالی است
مقام حیرتست و رنج و ماتم
که باشد در مقام رنج خرم
همه عین بلا و درد و رنج است
که اسمش دائما خوان سپنج است
سرای پانزده گر راز بینی
همه در بود خود مر باز بینی
توئی خوان سپنج و غافل از خود
بمانده گاه در نیکی و گه بد
توئی خوان سپنج ای کار دیده
که هستی نیک و بد بسیار دیده
توئی خوان سپنج و خود ندانی
که بیشک زادهٔهر دو جهانی
توئی خوان سپنج و در تو موجود
که بودت ازنمودت باز بنمود
توئی خوان سپنج ای صاحب راز
که این پرده فکندی خود بخود باز
توئی موجود تامردود چونست
که این از عقل و حسّ تو برونست
بدانی در درون افتاده گویا
نمود عشق موجودست جویا
شده چیزی که تا گم کردهٔتو
همی جوئی ولی در پردهٔتو
در این وادی بسی گمگشته و ره
نبرده هیچکس زین راز آگه
ندیده هیچکس آغاز و انجام
نمیداند کسی خود را سرانجام
که تا آخر چه خواهد بود آخر
فرومانده تو درآن عین ظاهر
همه در خویش و بیخویشند مانده
همه کشتی در این بحرند رانده
بجائی منزلی آمد پدیدار
بجائی عاقلی آمد پدیدار
که جائی هر کسی را ره نماید
در این معنی دلِ آگه نماید
کسی را سوی من آگه رساند
در این معنی دلی از غم رهاند
بسی رفتند و آگاهی ندارند
که این دم در عیان دیدار یارند
بسی رفتند چون اینجایگه راز
ندانستند تا کی بیند آن راز
بسی رفتند دل پر حسرت و رنج
کسی نایافته اینجایگه گنج
بسی رفتند و این دم عین ذاتند
حقیقت عین دیدار صفاتند
بسی رفتند وین دم در حضورند
در آن وادی حقیقت عین نورند
بسی رفتند گه در شیب و بالا
بمانده ره نبرده سوی آلا
بسی رفتند و دیگر بازگشتند
بساط فرش دیگر در نوشتند
بسی رفتند دیگر سوی این دیر
دگر آهنگ کرده سوی آن سیر
بسی رفتند و در عین جلالند
مثال انبیا اندر وصالند
در آن وصلند اصل یار دیده
حقیقت جمله وصل یار دیده
نهان در یار پیدا گشته ایشان
زبودش جمله یکتا گشته ایشان
کنون در وصل حیرانند جمله
از آن پیدا و پنهانند جمله
که هم پیدا و هم پنهان شده کل
که جان بودند و هم جانان شده کل
در آن عین فنا دیدار رازند
بود حق را بکلّی بی نیازند
بسی عین فنا تنها نشستند
که از ننگ وجود خویش رستند
برستند و همان سرباز دیدند
در آن حضرت ز بود خود رمیدند
بدیدند آنچه پنهان بُد در آنجا
دگر چندی یقین اعیان در اینجا
بقدر خویش ای دل تاتوانی
که در یابی ز خود راز نهانی
در اینجا باز یاب و زود بشتاب
تو آن گم کرده خود زود دریاب
در اینجا باز بین تو سرّ اول
ترا اینجا نموده کل مبدّل
بکرده بار دیگر صورتی بس
یکی سرّیست در صبح تنفّس
در آن دم عارفان این راز بینند
حقیقت از حقیقت باز بینند
کی کاینراز وقت صبحگاهی
نظر دارد در اسرار کماهی
چنان دارد نظر در صبحگاهان
که تا بنمایدش رخ جان جانان
در اینجادیدن یارست دریاب
به وقت صبح اینجاگاه بشتاب
بوقت صبحدم بیدل مشو تو
ز راز دوست مر غافل مشو تو
بوقت صبحدم آن سرّ ببین تو
گمان بگذار و شو اندر یقین تو
نظر کن در همه اشیا سراسر
که جان میبارد از فیض تو آخر
همه نورست ریزان اندر آن دم
کز آن دم یافت این ترکیب آدم
در این دم گر دمی بر خون زنی تو
وطن بالای این گردون زنی تو
در آن دم گر کنی اینجا نگاهی
پر از نور است ازمه تا بماهی
ز عشق روی آن خورشید ذرّات
در آن دم مانده اندر عین آیات
طلب طالب رخ خورشید باشد
همه از جان خود نومید باشد
چو آن فیض جلال لایزالی
نماید روی خود از پرده حالی
همه پیدا شدند از تابش نور
بنزدیکی او روی آورند دور
همه در عکس نور ذات رقصان
شوند و هر یکی گردند تابان
سوی خورشید رخ آرند جمله
ز رخها پرده بردارند جمله
در آن دم چون به پیشش روی آرند
بمستی خویشتن زان سوی آرند
شوند از بیخودی تا سوی خورشید
بسوزند و بمانند عین جاوید
بسوزند و فنا گردند در حق
در این معنی بقا گردند مطلق
بسوزند و شوند اینجا فنا کل
بیابندش یقین عین بقا کل
بسوزند و شوند آن جوهر اصل
که آدم یافت در جنات این وصل
همه جوهر شوند از نور خورشید
نماید آن زمان تابان جاوید
همه جوهر شوند از تابش تاب
همه گردند اندر نور غرقاب
همه جوهر شدند آنگه نهانی
بهر معنی که میگویم چه دانی
چه دانی تو بمانده غافل و مست
که چون رفتی دل و جان با که پیوست
نگردی پاک تا اینجا نسوزی
سزد گر نور عشقی بر فروزی
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفت جان و دل دیدن محبوب گوید
بسوز ای دل اگر تو سوختستی
درونت آتشی افروختستی
بسوز ای دل همه راز نهانی
که خود گفتی و هم خود میندانی
بسوز ای دل که همدردی ندیدی
در این ره همچو خود فردی ندیدی
بسوز ای دل که همراهانت رفتند
در این ره خفته تو ایشان نهفتند
بسوز ای دل که ماندستی تو غمناک
در این ماتم سرای کرهٔ خاک
بسوز ای دل چو تومستی در این راز
بد آخر تا نمانی ذرّهٔ باز
بسوز ای دل تو چون ذرّات اینجا
که تا گردی حقیقت ذات اینجا
بسوز ای دل که دید یار دیدی
در اینجا غصهٔ بسیار دیدی
بسوز ای دل که مردان چون چراغی
تمامت سوختند اندر فراقی
بسوز ای دل که چون منصور مستی
مکن چون دیگران اینجای هستی
بسوز و نیست شو در نفخه ذات
که آنگه باز یابی عین ذرّات
تو گر خود را بسوزانی خدائی
یکی گردی نه چون این دم جدائی
جدائی این زمان از دید دلدار
بمانده اندر این صورت در آزار
ترا اصل است بر بادی و بنگر
ندادی نفس را دادی و بنگر
ترا اصل است چون بادی روانه
بگردی سوی خاکی آشیانه
ترا اصل است بادی عمر بر باد
کجا در باد ماند خاک آباد
ترا چون اصل خاک و باد و آبست
فتاده آتشی در دل چه تابست
تو این بنهادهٔ در پیش خود تو
شده قانع بسوی نیک و بد تو
چنانت آتش اینجا برفروزند
که خشک و تر در اینجاگه بسوزند
چنات باد در پندارت آورد
که ناگاهت بزیر دارت آورد
چنانت آب کرد اینجا روانه
که پنداری که مانی جاودانه
بر این آتش بزن آبی و خوش باش
وگرنه بستهٔ این پنج و شش باش
در این باد هوس تا چند باشی
از آن مانده چنین در بند باشی
اگر آبی زنی بر آتش و باد
شود خاک وجودت جمله آباد
نماند آتش و آبی نماند
در این خاکت دگر تابی نماند
دهد آن آب و خاک آنگاه بر باد
شوی آنگه ندانی ذات آباد
نماند هیچ از دیدار عنصر
وگر پرسی دگر گویم مگو پر
چنین کن این چنین در آخر کار
که تا پرده بسوزانی بیکبار
بسوز این پرده اندر آتش عشق
که تا گردد حقیقت سرکش عشق
بسوز این پرده تا پیدانمائی
تو اندر خویشتن یکتا نمائی
بسوز این پرده ای غافل بمانده
چو بیکاران تو بیحاصل بمانده
بسوز این پرده در دیدار جانان
چو خواهی باشی برخوردار جانان
بسوز این پرده و دیدار او بین
چنین بد نیست او جمله نکو بین
درونت آتشی افروختستی
بسوز ای دل همه راز نهانی
که خود گفتی و هم خود میندانی
بسوز ای دل که همدردی ندیدی
در این ره همچو خود فردی ندیدی
بسوز ای دل که همراهانت رفتند
در این ره خفته تو ایشان نهفتند
بسوز ای دل که ماندستی تو غمناک
در این ماتم سرای کرهٔ خاک
بسوز ای دل چو تومستی در این راز
بد آخر تا نمانی ذرّهٔ باز
بسوز ای دل تو چون ذرّات اینجا
که تا گردی حقیقت ذات اینجا
بسوز ای دل که دید یار دیدی
در اینجا غصهٔ بسیار دیدی
بسوز ای دل که مردان چون چراغی
تمامت سوختند اندر فراقی
بسوز ای دل که چون منصور مستی
مکن چون دیگران اینجای هستی
بسوز و نیست شو در نفخه ذات
که آنگه باز یابی عین ذرّات
تو گر خود را بسوزانی خدائی
یکی گردی نه چون این دم جدائی
جدائی این زمان از دید دلدار
بمانده اندر این صورت در آزار
ترا اصل است بر بادی و بنگر
ندادی نفس را دادی و بنگر
ترا اصل است چون بادی روانه
بگردی سوی خاکی آشیانه
ترا اصل است بادی عمر بر باد
کجا در باد ماند خاک آباد
ترا چون اصل خاک و باد و آبست
فتاده آتشی در دل چه تابست
تو این بنهادهٔ در پیش خود تو
شده قانع بسوی نیک و بد تو
چنانت آتش اینجا برفروزند
که خشک و تر در اینجاگه بسوزند
چنات باد در پندارت آورد
که ناگاهت بزیر دارت آورد
چنانت آب کرد اینجا روانه
که پنداری که مانی جاودانه
بر این آتش بزن آبی و خوش باش
وگرنه بستهٔ این پنج و شش باش
در این باد هوس تا چند باشی
از آن مانده چنین در بند باشی
اگر آبی زنی بر آتش و باد
شود خاک وجودت جمله آباد
نماند آتش و آبی نماند
در این خاکت دگر تابی نماند
دهد آن آب و خاک آنگاه بر باد
شوی آنگه ندانی ذات آباد
نماند هیچ از دیدار عنصر
وگر پرسی دگر گویم مگو پر
چنین کن این چنین در آخر کار
که تا پرده بسوزانی بیکبار
بسوز این پرده اندر آتش عشق
که تا گردد حقیقت سرکش عشق
بسوز این پرده تا پیدانمائی
تو اندر خویشتن یکتا نمائی
بسوز این پرده ای غافل بمانده
چو بیکاران تو بیحاصل بمانده
بسوز این پرده در دیدار جانان
چو خواهی باشی برخوردار جانان
بسوز این پرده و دیدار او بین
چنین بد نیست او جمله نکو بین
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفات عناصر فرماید
در این عنصر عیانست و نظر کن
نظر بر شیب و دیگر بر زبر کن
در این عنصر حلالست آشکاره
در این صورت وصالست آشکاره
در این عنصر همه دیدار جانست
اگرچه در درون پرده نهانست
در این عنصر ببین تا راز دانی
در این عنصر جمالش باز دانی
در این عنصر چه دیدی جز غم و رنج
طلسم است این ولی اندر سر گنج
طلسم و گنج هر دو در یکی گم
حقیقت گنج مخفی در یکی گم
طلسمت بر سر گنج است بنگر
حقیقت دیدنت رنج است بنگر
ابی رنجی نیابی گنج جانان
بکش مر رنج و بنگر گنج جانان
یکی گنجست اینجا گر بدانی
درونش پر ز دُرهای معانی
یکی گنجست اینجا پر جواهر
که برواصف شدست این گنج ظاهر
اگرچه گنج اینجا باطلسم است
حقیقت کنتُ کنزاً عین اسمست
ترا این گنج آسان دست دادست
اگر اینجا بسوی او بری دست
از آنِ تست اینجا گنج اسرار
ولی اینجا طلسمت ناپدیدار
نمود آن گنج برداری بیکبار
حقیقت گنج معنی زود بردار
عجائب جوهر و در بیشمارست
حقیقت بعد از آن دیدار یارست
یکی گنجست انجام و هم آغاز
در او پیدا شده انجام و آغاز
یکی گنجیست پر درّ الهی
گرفته بودش از مه تا بماهی
یکی گنجست بیشک بی نهایت
که او را نیست اینجا حدّ و غایت
یکی گنجیست بر خورشید تابان
بیابی گنج را در صورت جان
حقیقت گنج عشاقست اینجا
کسی کو عین مشتاقست اینجا
کسی کان راز اوّل او شنودست
دَرِ این گنج را او برگشودست
دَرِ این گنج اگر بگشائی اینجا
همه کس گنج را بنمائی اینجا
دَرِ این گنج بنمائی حقیقت
که گردی پاک از این عین طبیعت
دَرِ این گنج مر کو برگشودست
چو منصور از حقیقت رخ نمودست
دَرِ این گنج او بگشاد اینجا
از آنجا جوهری بنهاد اینجا
دَرِ این گنج بگشاد و بیان کرد
یکی جوهر در اینجاگه عیان کرد
دَرِ این گنج اگر نه او گشودی
کسی را کی خبر زان راز بودی
دَرِ این گنج بگشاد و خبر کرد
همه عشاق را او یک نظر کرد
برافشاند آن همه دُرهای اسرار
پس آنگه شد ز صورت ناپدیدار
برافشاند آن درو آنگه نهان شد
حقیقت برتر ازکون و مکان شد
برافشاند آن همه جوهر بیکبار
که او بُد مرمتاع خود خریدار
چگونه برگشاد این چادر گنج
اگرچه برده بُد او سالها رنج
چنان بگشاد او راز معانی
که سر را برد پی او از نهانی
طلسمی دید صورت آشکاره
نهاده بر سر گنج او نظاره
درون گنج صورت چون طلسمی
ز گنج اینجا نموده دید اسمی
درون گنج را کرد او نگاهی
حقیقت برده در دزدیده راهی
چو ره دزدیده بُد دزدیده ره برد
در اینجاگوی از میدان ره برد
چنان شد در درون گنج مخزن
که شد اسرار بر وی جمله روشن
چو روشن شد بر او سرّ نهانی
گشادش بس در گنج معانی
چو گنج خویش دید او خود نهاده
بدش هم خویش کرد آنگه گشاده
حقیقت گنج او بنهاده اینجا
ولی از دیدنش آزاده اینجا
بدو چندان ز عین عشقبازی
که نزدش عین دریای مجازی
نمیپرداخت دیگر در سوی گنج
فتاده سالک آسا در غم و رنج
سلوک اوّلش بد راز دیده
ریاضت در میانه باز دیده
ریاضت را در آنجا گه کشید او
که تا آخر حقیقت باز دید او
ریاضت سالها در خلوت دل
کشید و برگشادش راز مشکل
ریاضت سالها در خلوت جان
کشید و باز دید او روی جانان
ریاضت یافت تا آخر سعادت
عیانش شد در آن عین ریاضت
ریاضت یافت تا خود در یکی دید
ریاضت گنج معنی بیشکی دید
ریاضت یافت تا جانِ نهان یافت
حقیقت جان جان عین العیان یافت
ریاضت کرد روشن جان جانش
نمود اینجا یقین راز نهانش
ریاضت قربت مردان راهست
که در آخر یقین دیدار شاهست
ریاضت جملهٔ مردان کشیدند
در آخر راز اوّل باز دیدند
ریاضت سالکان را کرد واصل
که شد در عاقبت مقصود حاصل
ریاضت هر که را مر روی بنمود
دَرِ این گنج اینجاگاه بگشود
ریاضت انبیا دیدند بسیار
که باشد گنج ایشان را باظهار
ریاضت کش اگر خواهی رخ دوست
ز خود بشنو حقیقت پاسخ دوست
ریاضت کش که آخر باز بینی
یقین انجام با آغاز بینی
ریاضت کش که آخر مرد کارت
نمودارست مر دیدار یارت
چو منصور از ریاضت برکشیدی
در آخر دیده و دیدار دیدی
چو منصور از حقیقت گر شوی مست
در آن عین نمودت کل دهد دست
بلای عشق کش در آخر کار
که تا مر جان جان آید پدیدار
بلای عشق کش بردار این گنج
که تا آخر نیابی مرغم و رنج
بلای عشق جانان کش چو منصور
فنا شو بعد از آن تا نفخهٔ صور
بلاکش تا لقا بینی در اینجا
شوی مانندهٔ منصور یکتا
بلاکش ای دل اینجاگه بلاکش
بآخر جسم و جان سوی بلاکش
بلاکش کآخرکارست راحت
چه آخر بهتر کارت سعادت
بخواهد رخ نمود اینجا بتحقیق
چه بهتر زین همی خواهی تو توفیق
چو ماه دلستان در آخر کار
ترا این پرده بردارد بیکبار
شود پیدا ترا آن ماه جانسوز
بنزدش همچو شمع ای جان برافروز
بنزد روی آن خورشید تابان
چو پروانه وجود خود بسوزان
نه چون منصور دید آن روی خوبش
که بد معنی ز غفّارالذّنوبش
نظر کرد آن زمان منصور اینجا
یقین خود دید آن مشهور اینجا
زمان را با مکان در خویش گم دید
می وحدت درون عین خم دید
چنان گم دید در خود هر دو عالم
که نقشی بود پیش دید آدم
چنان گم دیده بُد در جمله اشیا
که او بُد در همه موجود پیدا
چنان گم دید در ذرّات خود را
که یکسان بُد به پیشش نیک و بد را
نظر بر شیب و دیگر بر زبر کن
در این عنصر حلالست آشکاره
در این صورت وصالست آشکاره
در این عنصر همه دیدار جانست
اگرچه در درون پرده نهانست
در این عنصر ببین تا راز دانی
در این عنصر جمالش باز دانی
در این عنصر چه دیدی جز غم و رنج
طلسم است این ولی اندر سر گنج
طلسم و گنج هر دو در یکی گم
حقیقت گنج مخفی در یکی گم
طلسمت بر سر گنج است بنگر
حقیقت دیدنت رنج است بنگر
ابی رنجی نیابی گنج جانان
بکش مر رنج و بنگر گنج جانان
یکی گنجست اینجا گر بدانی
درونش پر ز دُرهای معانی
یکی گنجست اینجا پر جواهر
که برواصف شدست این گنج ظاهر
اگرچه گنج اینجا باطلسم است
حقیقت کنتُ کنزاً عین اسمست
ترا این گنج آسان دست دادست
اگر اینجا بسوی او بری دست
از آنِ تست اینجا گنج اسرار
ولی اینجا طلسمت ناپدیدار
نمود آن گنج برداری بیکبار
حقیقت گنج معنی زود بردار
عجائب جوهر و در بیشمارست
حقیقت بعد از آن دیدار یارست
یکی گنجست انجام و هم آغاز
در او پیدا شده انجام و آغاز
یکی گنجیست پر درّ الهی
گرفته بودش از مه تا بماهی
یکی گنجست بیشک بی نهایت
که او را نیست اینجا حدّ و غایت
یکی گنجیست بر خورشید تابان
بیابی گنج را در صورت جان
حقیقت گنج عشاقست اینجا
کسی کو عین مشتاقست اینجا
کسی کان راز اوّل او شنودست
دَرِ این گنج را او برگشودست
دَرِ این گنج اگر بگشائی اینجا
همه کس گنج را بنمائی اینجا
دَرِ این گنج بنمائی حقیقت
که گردی پاک از این عین طبیعت
دَرِ این گنج مر کو برگشودست
چو منصور از حقیقت رخ نمودست
دَرِ این گنج او بگشاد اینجا
از آنجا جوهری بنهاد اینجا
دَرِ این گنج بگشاد و بیان کرد
یکی جوهر در اینجاگه عیان کرد
دَرِ این گنج اگر نه او گشودی
کسی را کی خبر زان راز بودی
دَرِ این گنج بگشاد و خبر کرد
همه عشاق را او یک نظر کرد
برافشاند آن همه دُرهای اسرار
پس آنگه شد ز صورت ناپدیدار
برافشاند آن درو آنگه نهان شد
حقیقت برتر ازکون و مکان شد
برافشاند آن همه جوهر بیکبار
که او بُد مرمتاع خود خریدار
چگونه برگشاد این چادر گنج
اگرچه برده بُد او سالها رنج
چنان بگشاد او راز معانی
که سر را برد پی او از نهانی
طلسمی دید صورت آشکاره
نهاده بر سر گنج او نظاره
درون گنج صورت چون طلسمی
ز گنج اینجا نموده دید اسمی
درون گنج را کرد او نگاهی
حقیقت برده در دزدیده راهی
چو ره دزدیده بُد دزدیده ره برد
در اینجاگوی از میدان ره برد
چنان شد در درون گنج مخزن
که شد اسرار بر وی جمله روشن
چو روشن شد بر او سرّ نهانی
گشادش بس در گنج معانی
چو گنج خویش دید او خود نهاده
بدش هم خویش کرد آنگه گشاده
حقیقت گنج او بنهاده اینجا
ولی از دیدنش آزاده اینجا
بدو چندان ز عین عشقبازی
که نزدش عین دریای مجازی
نمیپرداخت دیگر در سوی گنج
فتاده سالک آسا در غم و رنج
سلوک اوّلش بد راز دیده
ریاضت در میانه باز دیده
ریاضت را در آنجا گه کشید او
که تا آخر حقیقت باز دید او
ریاضت سالها در خلوت دل
کشید و برگشادش راز مشکل
ریاضت سالها در خلوت جان
کشید و باز دید او روی جانان
ریاضت یافت تا آخر سعادت
عیانش شد در آن عین ریاضت
ریاضت یافت تا خود در یکی دید
ریاضت گنج معنی بیشکی دید
ریاضت یافت تا جانِ نهان یافت
حقیقت جان جان عین العیان یافت
ریاضت کرد روشن جان جانش
نمود اینجا یقین راز نهانش
ریاضت قربت مردان راهست
که در آخر یقین دیدار شاهست
ریاضت جملهٔ مردان کشیدند
در آخر راز اوّل باز دیدند
ریاضت سالکان را کرد واصل
که شد در عاقبت مقصود حاصل
ریاضت هر که را مر روی بنمود
دَرِ این گنج اینجاگاه بگشود
ریاضت انبیا دیدند بسیار
که باشد گنج ایشان را باظهار
ریاضت کش اگر خواهی رخ دوست
ز خود بشنو حقیقت پاسخ دوست
ریاضت کش که آخر باز بینی
یقین انجام با آغاز بینی
ریاضت کش که آخر مرد کارت
نمودارست مر دیدار یارت
چو منصور از ریاضت برکشیدی
در آخر دیده و دیدار دیدی
چو منصور از حقیقت گر شوی مست
در آن عین نمودت کل دهد دست
بلای عشق کش در آخر کار
که تا مر جان جان آید پدیدار
بلای عشق کش بردار این گنج
که تا آخر نیابی مرغم و رنج
بلای عشق جانان کش چو منصور
فنا شو بعد از آن تا نفخهٔ صور
بلاکش تا لقا بینی در اینجا
شوی مانندهٔ منصور یکتا
بلاکش ای دل اینجاگه بلاکش
بآخر جسم و جان سوی بلاکش
بلاکش کآخرکارست راحت
چه آخر بهتر کارت سعادت
بخواهد رخ نمود اینجا بتحقیق
چه بهتر زین همی خواهی تو توفیق
چو ماه دلستان در آخر کار
ترا این پرده بردارد بیکبار
شود پیدا ترا آن ماه جانسوز
بنزدش همچو شمع ای جان برافروز
بنزد روی آن خورشید تابان
چو پروانه وجود خود بسوزان
نه چون منصور دید آن روی خوبش
که بد معنی ز غفّارالذّنوبش
نظر کرد آن زمان منصور اینجا
یقین خود دید آن مشهور اینجا
زمان را با مکان در خویش گم دید
می وحدت درون عین خم دید
چنان گم دید در خود هر دو عالم
که نقشی بود پیش دید آدم
چنان گم دیده بُد در جمله اشیا
که او بُد در همه موجود پیدا
چنان گم دید در ذرّات خود را
که یکسان بُد به پیشش نیک و بد را
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفات دل و دیدن اعیان و راز گفتن فرماید
چنان مستغرقی کاینجان و جانان
بود این آن زمان از خویش پنهان
شوی و بود خود یکسان نهی تو
کز این عین مرض یابی بهی تو
گمان برداشتی و رنج باقی
شکستی مر طلسم و گنج باقی
شکستی این طلسم و شد پدیدار
ترا اینجا حقیقت گنج اسرار
ترا این گنج در چنگ اوفتادست
قمر در چنگ خرچنگ اوفتادست
توئی سالک ولی زاری فتاده
در این چاره بناچاری فتاده
تو این دم عقده داری در گذرگاه
شوی در آخر خود باز بین راه
چرا این گنج معنی برنداری
از آن در باغ و بستان برنداری
ترا این گنج ملک تست بستان
که چیزی نیست ملک و باغ و بستان
همه باغ جهان و روی عالم
نیرزد جوهری اینجا و این دم
چه باشد باغ و راغ قصرو ایوان
که ایوانت شده در سوی کیوان
اگر ایوان سوی کیوان بر آری
چه سود آخر که کلّی میگذاری
ولیکن گنج خواهی برد با خویش
تو شاهی میکنی ای مرد درویش
در اینجا هر که در بحر است آزاد
در اینجا گنج خواهد یافت آباد
دریغا جمله مردان رنج بردند
بسوی منزل جان گنج بردند
ترا گنجست برتر ازدو عالم
نموده روی در صورت در این دم
ترا این گنج اینجا دست دادست
که شاه اندر ازل آن با تو دادست
همه جویای گنج تو شده پاک
ولی گنجیست مخفی در سوی خاک
در اینجاگست گنج شاه بنگر
طلسمی بر سر خرگاه بنگر
درون خاک پنهانست این گنج
نیابد هیچکس این گنج بیرنج
برنج این گنج بتوان یافت اینجا
چوب شکستی طلسم این گنج پیدا
شود در آخرِ اوّل نمودار
ببین تا بهرهٔ تو چیست بردار
بقدر خویش چندان که توانی
برو بردار از این گنج معانی
از این گنج پر از اسرار جانان
کسی کلّی نیافت اینجا به اعیان
نمود کل به جز منصور حلّاج
که از گنج جواهر ساخت یک تاج
نهاد آن تاج معنی زود بر سر
که او بُد شاه و جمله هست چاکر
نهاد آن تاج هستی بر سر آن شاه
که بودش قبّهٔ بگذشته ازماه
از آن تاج اناالحق داشت بر سر
که او بر جمله عالم بود سرور
از آن تاجی که بر فرقش نهادند
جز او را هر کسی دیگر ندادند
اگر چه داشت الّا لانموده
عیان خویش در لولا نموده
در این جمله نهاد او تاج بر سر
اگرچه در شریعت نیست در خور
اناالحق زد از آن تاج همایون
شدست او پادشاه هفت گردون
خدائی کرد او در آخرِ کار
بسوزانید تاج خود ابر نار
چو شاهی از ازل دریافت آخر
ز شاهی گشت بر تحقیق ناظر
در آخر یافت عین لا و الّا
سرو افسر نهاد گشت کل لا
در آخر یافت دید قل هواللّه
بر آن اعیان دمی زد صبغةاللّه
در آن دم چونکه حق دید او وخود حق
از این معنی دمی زد از اناالحق
دَمِ او جملهٔ دلها برون تاخت
از آن دمدمه در عالم انداخت
دَمِ رحمان که میگویند اینست
که برتر ز آن سماها و زمین است
دَمِ رحمان که میگویند بنگر
درون جان و دل آنگاه ره بر
دمی داری تو ازدیدار بیچون
که پیشت هست موئی هفت گردون
دم عیسی در این دم بود پنهان
کز آن دم مرغ خاکی گشت پرّان
دم عیسی تو داری و ندانی
که جانانی و کی دردم تو جانی
دم عیسی نظر کن صبحگاهی
که دمدم میزند بر ماه و ماهی
از آن دم روشنست این کلّ آفاق
که آندم اوفتاده بر همه طاق
از آن دم بازدان مربود خود را
کز آن دم بود او معبود خود را
از آن دم باز بین این دم در اینجا
که آن دم یافت آدم بیشک اینجا
از آن دم یافت آدم سرّ پرگار
اگرچه بود آدم سرّ اسرار
از آن دم یافت چون آدم سر انجام
دگر شد در سوی آغاز فرجام
از آن دم یافت آدم راز اینجا
دگر شد راز دردم باز اینجا
از آن دم روشنی جان بدیدست
از آن دم جمله در گفت و شنیدست
از آن دم صبحدم چون میزند دم
که ذات پاک در صبحست همدم
از آن دم دمدمه در هر دمی بین
تو مر ذرّات اینجا آدمی بین
از آن دم گشت پیدا بود آدم
که آن دم بود کل معبود آدم
از آن دم تو اگر این دم ندیدی
وجود عالم و آدم ندیدی
از آن دم دم زن و اینرازها کن
وجود تست مر آدم رها کن
از آن دم دم زن و بنگر در آن راز
که دیگر در وجودت کی شود باز
چو این دم رفت کی آن دم بیابی
در این دم خوش بود کآندم بیابی
چو این دم رفت آن دم رخ نماید
ترا چون این دمست پاسخ نماید
ترا این دم بباید رنج بردن
پس آن دم اندر اینجاگنج بردن
ترا آن دم اگر این دم دهد دست
وجود عالم و آدم دهد دست
در این دم بازیاب آن دم تو زنهار
از آن دم بود بود خود پدیدار
دمی داری که آدم آن پدید است
ازاین دم جان جان تو بدید است
از ایندم دم زن و آن دم طلب کن
نظر در جسم و جان بوالعجب کن
کز آن دم سوی این جسمست پویان
نمود خویشتن در جسم جویان
در این دم کن نظر تا جان ببینی
بجان بنگر تو تا جانان ببینی
در این دم کن سوی جانان نظر تو
اگر از سرّ جان داری خبر تو
اگر از سرّ جان نوری بیابی
بیک لحظه سوی جانان شتابی
اگر از سرّ جان داری خبر تو
همه ذرّات را میکن خبر تو
اگر در سرّ جان ره بردهٔ تو
چرا مانده درون پردهٔ تو
اگر از سرّ جان هستی خبردار
بیک ره پردهاش از پیش بردار
اگر از سرّ جان داری نشانی
تو باشی در عیان صاحبقرانی
اگر از سرّ جان داری یقینت
حقیقت جانت بیشک راز بین است
ترا جانست در جان می چه جوئی
که تو با او و او باتو تو اوئی
تو اوئی او بتو پیدا نموده
عیان ذات در اشیا نموده
تو با اوئی و او باتست موجود
نظر کن تا ببینی حیّ معبود
تو اوئی این چنین غافل بمانده
چو مرغ کور مر بسمل بمانده
تو اوئی ای جمال اوندیده
میان خاک ره در خون طپیده
تو اوئی ای ندیده هیچ اینجا
بمانده پای تا سر پیچ اینجا
تو اوئی ای نرفته در ره او
بمانده همچو یوسف در چهِ او
تو اوئی ای ندیده کام اینجا
فتاده در بلا ناکام اینجا
تو اوئی ای شده غافل چو مستان
ببین دلداررا و کام بستان
تو اوئی ای ز خود بیرون بمانده
چو دودی گرد این گردون بمانده
تو اوئی ای ندیده وصل او تو
بمانده چون پیازی تو بتو تو
تو اوئی گر گمان برداری از پیش
یقین بنمایدت جانان رخ خویش
تو اوئی گر یقین گردد یقینت
یکی بنماید اینجا پیش بینت
تو اوئی لیک گر خود را نبینی
نکوبینی تو خود را بدنبینی
تو اوئی او درون تست گویا
نهان در وصل خود راگشته جویا
تو اوئی او بتو معروف گشته
حقیقت او بتو موصوف گشته
وجود تست بیشک عین بیچون
که بنمودست رخ از کاف و ز نون
فلک کاف و ز عین نونست بنگر
که وی زین هر دو بیرونست بنگر
فلک کافست و نون مر خاک دیدی
ز کاف و نون خدای پاک دیدی
وجود تست پیدا گشته از کن
نظر کن یک زمان اندر سر و بُن
دلت نوریست بس افتاده در خون
از آن بینی پر از خون طشت گردون
دلت نوریست جان دیدار کافست
از آن صورت ز روزن پر شکافست
دلت نوریست در گردون گرفته
خود اندر خاک مانده خون گرفته
دلت نوریست خون میدوست دارد
که چون دیدار جانان مینگارد
بود این آن زمان از خویش پنهان
شوی و بود خود یکسان نهی تو
کز این عین مرض یابی بهی تو
گمان برداشتی و رنج باقی
شکستی مر طلسم و گنج باقی
شکستی این طلسم و شد پدیدار
ترا اینجا حقیقت گنج اسرار
ترا این گنج در چنگ اوفتادست
قمر در چنگ خرچنگ اوفتادست
توئی سالک ولی زاری فتاده
در این چاره بناچاری فتاده
تو این دم عقده داری در گذرگاه
شوی در آخر خود باز بین راه
چرا این گنج معنی برنداری
از آن در باغ و بستان برنداری
ترا این گنج ملک تست بستان
که چیزی نیست ملک و باغ و بستان
همه باغ جهان و روی عالم
نیرزد جوهری اینجا و این دم
چه باشد باغ و راغ قصرو ایوان
که ایوانت شده در سوی کیوان
اگر ایوان سوی کیوان بر آری
چه سود آخر که کلّی میگذاری
ولیکن گنج خواهی برد با خویش
تو شاهی میکنی ای مرد درویش
در اینجا هر که در بحر است آزاد
در اینجا گنج خواهد یافت آباد
دریغا جمله مردان رنج بردند
بسوی منزل جان گنج بردند
ترا گنجست برتر ازدو عالم
نموده روی در صورت در این دم
ترا این گنج اینجا دست دادست
که شاه اندر ازل آن با تو دادست
همه جویای گنج تو شده پاک
ولی گنجیست مخفی در سوی خاک
در اینجاگست گنج شاه بنگر
طلسمی بر سر خرگاه بنگر
درون خاک پنهانست این گنج
نیابد هیچکس این گنج بیرنج
برنج این گنج بتوان یافت اینجا
چوب شکستی طلسم این گنج پیدا
شود در آخرِ اوّل نمودار
ببین تا بهرهٔ تو چیست بردار
بقدر خویش چندان که توانی
برو بردار از این گنج معانی
از این گنج پر از اسرار جانان
کسی کلّی نیافت اینجا به اعیان
نمود کل به جز منصور حلّاج
که از گنج جواهر ساخت یک تاج
نهاد آن تاج معنی زود بر سر
که او بُد شاه و جمله هست چاکر
نهاد آن تاج هستی بر سر آن شاه
که بودش قبّهٔ بگذشته ازماه
از آن تاج اناالحق داشت بر سر
که او بر جمله عالم بود سرور
از آن تاجی که بر فرقش نهادند
جز او را هر کسی دیگر ندادند
اگر چه داشت الّا لانموده
عیان خویش در لولا نموده
در این جمله نهاد او تاج بر سر
اگرچه در شریعت نیست در خور
اناالحق زد از آن تاج همایون
شدست او پادشاه هفت گردون
خدائی کرد او در آخرِ کار
بسوزانید تاج خود ابر نار
چو شاهی از ازل دریافت آخر
ز شاهی گشت بر تحقیق ناظر
در آخر یافت عین لا و الّا
سرو افسر نهاد گشت کل لا
در آخر یافت دید قل هواللّه
بر آن اعیان دمی زد صبغةاللّه
در آن دم چونکه حق دید او وخود حق
از این معنی دمی زد از اناالحق
دَمِ او جملهٔ دلها برون تاخت
از آن دمدمه در عالم انداخت
دَمِ رحمان که میگویند اینست
که برتر ز آن سماها و زمین است
دَمِ رحمان که میگویند بنگر
درون جان و دل آنگاه ره بر
دمی داری تو ازدیدار بیچون
که پیشت هست موئی هفت گردون
دم عیسی در این دم بود پنهان
کز آن دم مرغ خاکی گشت پرّان
دم عیسی تو داری و ندانی
که جانانی و کی دردم تو جانی
دم عیسی نظر کن صبحگاهی
که دمدم میزند بر ماه و ماهی
از آن دم روشنست این کلّ آفاق
که آندم اوفتاده بر همه طاق
از آن دم بازدان مربود خود را
کز آن دم بود او معبود خود را
از آن دم باز بین این دم در اینجا
که آن دم یافت آدم بیشک اینجا
از آن دم یافت آدم سرّ پرگار
اگرچه بود آدم سرّ اسرار
از آن دم یافت چون آدم سر انجام
دگر شد در سوی آغاز فرجام
از آن دم یافت آدم راز اینجا
دگر شد راز دردم باز اینجا
از آن دم روشنی جان بدیدست
از آن دم جمله در گفت و شنیدست
از آن دم صبحدم چون میزند دم
که ذات پاک در صبحست همدم
از آن دم دمدمه در هر دمی بین
تو مر ذرّات اینجا آدمی بین
از آن دم گشت پیدا بود آدم
که آن دم بود کل معبود آدم
از آن دم تو اگر این دم ندیدی
وجود عالم و آدم ندیدی
از آن دم دم زن و اینرازها کن
وجود تست مر آدم رها کن
از آن دم دم زن و بنگر در آن راز
که دیگر در وجودت کی شود باز
چو این دم رفت کی آن دم بیابی
در این دم خوش بود کآندم بیابی
چو این دم رفت آن دم رخ نماید
ترا چون این دمست پاسخ نماید
ترا این دم بباید رنج بردن
پس آن دم اندر اینجاگنج بردن
ترا آن دم اگر این دم دهد دست
وجود عالم و آدم دهد دست
در این دم بازیاب آن دم تو زنهار
از آن دم بود بود خود پدیدار
دمی داری که آدم آن پدید است
ازاین دم جان جان تو بدید است
از ایندم دم زن و آن دم طلب کن
نظر در جسم و جان بوالعجب کن
کز آن دم سوی این جسمست پویان
نمود خویشتن در جسم جویان
در این دم کن نظر تا جان ببینی
بجان بنگر تو تا جانان ببینی
در این دم کن سوی جانان نظر تو
اگر از سرّ جان داری خبر تو
اگر از سرّ جان نوری بیابی
بیک لحظه سوی جانان شتابی
اگر از سرّ جان داری خبر تو
همه ذرّات را میکن خبر تو
اگر در سرّ جان ره بردهٔ تو
چرا مانده درون پردهٔ تو
اگر از سرّ جان هستی خبردار
بیک ره پردهاش از پیش بردار
اگر از سرّ جان داری نشانی
تو باشی در عیان صاحبقرانی
اگر از سرّ جان داری یقینت
حقیقت جانت بیشک راز بین است
ترا جانست در جان می چه جوئی
که تو با او و او باتو تو اوئی
تو اوئی او بتو پیدا نموده
عیان ذات در اشیا نموده
تو با اوئی و او باتست موجود
نظر کن تا ببینی حیّ معبود
تو اوئی این چنین غافل بمانده
چو مرغ کور مر بسمل بمانده
تو اوئی ای جمال اوندیده
میان خاک ره در خون طپیده
تو اوئی ای ندیده هیچ اینجا
بمانده پای تا سر پیچ اینجا
تو اوئی ای نرفته در ره او
بمانده همچو یوسف در چهِ او
تو اوئی ای ندیده کام اینجا
فتاده در بلا ناکام اینجا
تو اوئی ای شده غافل چو مستان
ببین دلداررا و کام بستان
تو اوئی ای ز خود بیرون بمانده
چو دودی گرد این گردون بمانده
تو اوئی ای ندیده وصل او تو
بمانده چون پیازی تو بتو تو
تو اوئی گر گمان برداری از پیش
یقین بنمایدت جانان رخ خویش
تو اوئی گر یقین گردد یقینت
یکی بنماید اینجا پیش بینت
تو اوئی لیک گر خود را نبینی
نکوبینی تو خود را بدنبینی
تو اوئی او درون تست گویا
نهان در وصل خود راگشته جویا
تو اوئی او بتو معروف گشته
حقیقت او بتو موصوف گشته
وجود تست بیشک عین بیچون
که بنمودست رخ از کاف و ز نون
فلک کاف و ز عین نونست بنگر
که وی زین هر دو بیرونست بنگر
فلک کافست و نون مر خاک دیدی
ز کاف و نون خدای پاک دیدی
وجود تست پیدا گشته از کن
نظر کن یک زمان اندر سر و بُن
دلت نوریست بس افتاده در خون
از آن بینی پر از خون طشت گردون
دلت نوریست جان دیدار کافست
از آن صورت ز روزن پر شکافست
دلت نوریست در گردون گرفته
خود اندر خاک مانده خون گرفته
دلت نوریست خون میدوست دارد
که چون دیدار جانان مینگارد
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفت دنیا فرماید
دلا چون آخر کارست در خاک
ترا جا و مقام از دید افلاک
چه دیدی باز بین از رنج دنیی
که خواهی رفت آخر سوی عقبی
در اوّل در بلا آخر ترا چیست
ندانم مونست در عاقبت کیست
چو زیر خاک خواهی رفتن ای دل
ترا جز این نخواهد بود حاصل
ترا حاصل حقیقت راز باشد
اگر چشمت در اینجا باز باشد
حقیقت ای دل بیچاره مانده
توئی پیوسته خود غمخواره مانده
چو جانست عاقبت اینست دیدی
در اینجا جز بیان کامی ندیدی
هم از شرح و بیان خویش بگذر
هم از شرح و بیان دوست بر خور
بجز جانان مبین مانند مردان
رخ از تحقیق خود اینجا مگردان
ره تحقیق گیر و در فنا کوش
بجز تحقیق منگر باش باهوش
بجز تحقیق غیری را مبین تو
اگر هستی بکل صاحب یقین تو
فنا خواهی شدن ای دل حقیقت
نخواهد بود جز خود کس رفیقت
نخواهد بود با تو جز تو همراه
یقین خواهی شدن در منزل شاه
چوز ان منزل یقین آگاه گشتی
در آخر بیشکی این ره نوشتی
در آن منزل که نامش قبر باشد
اگر اینجا ترا مر صبر باشد
فنا خواهی شدن آنگه بقائی
چو گردی کل عیان آن دم لقائی
فنا خواهی چون مردان گشتن اینجا
در آن منزل شوی کلّی مصفّا
در آخر یافت خواهی عین توفیق
فنا خواهی شدن اوّل بتحقیق
فنا خواهی شدن در دید جانان
چو ذرّات جهان در شمس تابان
کنون صبری بگیر آنگه قراری
که جز این دو نبینی سه تو باری
کنون صبری کن ای دل همچو آدم
که تا زین دم رسی در قرب آن دم
کنون صبری کن ای دل همچو او تو
که تا کارت شود کلّی نکو تو
کنون صبری کن ای دل چون تراسیم
میان آتش غم باش تسلیم
کنون صبری کن ای دل همچون یعقوب
که تا در رنج گردی بیشکی خوب
کنون صبری کن ای دل همچو ایوب
بکش ای دل یقین تو رنج یعقوب
کنون صبری کن ای دل همچو عیسی
که ناگاهی رسی در سوی اعلا
کنون صبری کن ای دل چون محمد(ص)
که تا منصور گردی و مؤیّد
کنون صبری کن ای دل چون علی باز
که تا یابی عیان همچون علی باز
کنون صبری کن ای دل چون حسن تو
یکی شو در نمودجان و تن تو
کنون صبری کن ای دل چون حسینی
که سر در باخت او بی مکر و شینی
کنون کن صبر و کُشته شو چو منصور
بیک ره شو یقین نورٌ علی نور
کنون کن صبر چون خواهی شدن خاک
حقیقت آنگهی گردی بکل پاک
چو زیر خاک صبرست و سکونست
ترا مر عشق اینجا رهنمونست
چو زیر خاک خواهی بود ریزان
ز عشق جان تو خون از خود بریزان
دلا خونی و خواهی خفت در گِل
در اینجا گشت خواهی عین واصل
در اینجا وصل خواهی یافت بیچون
بوقتی کز نهاد آئی تو بیرون
میان خاک در خون اصل یابی
فنا گردی و آنگه وصل یابی
میان خاک و خون وصلست آخر
ترا چه غم چو کل اصلست آخر
در آخر وصل جانانست اینجا
در اینجا راز جانانست پیدا
شود پنهانی و پیدا بمانده
ترا این راز میباید بخوانده
بخوان این راز ای مرد حقیقت
منه دل بر سر نفس و طبیعت
بخوان این راز ای مرد یقین تو
چو مردان باش کلّی در یقین تو
فنا شو چون فنا خواهی شد ای دل
که اندر آن فنا گردی تو واصل
بریزان خون زچشم خود بیکبار
که خواهی گشت در خون ناپدیدار
بریزان خون دلا از خود بیک ره
که تا گردی ز راه دوست آگه
چو تن با تست و تو در تن فتاده
حقیقت تو از او او از تو زاده
چو تن با تست و تو در تن یقینی
در او اینجا حقیقت پیش بینی
چو تن با تست و تو در تن پدیدار
حقیقت راز هم در تو پدیدار
چو تن در تن یقین پیدا شدستی
در این غمخانه ناپیدا شدستی
چرا مینگذری ای دل تو از تن
دو روزی شاد باشد ای دل بمسکن
از او وصلِ یقینِ یار دریاب
درون خانهٔ اوئی تو دریاب
از او وصل یقین دریاب اینجا
مکن با او یقین بشتاب اینجا
از او بشناس اسرار حقیقی
که او با تست و تو با او رفیقی
از او بشناس مر دیدار بیچون
که با او رفت خواهی سوی گردون
از او بشناس و هم در وی فنا گرد
از او واصل شو و عین خدا گرد
از او بشناس اینجا دید دلدار
که خواندستی تو از تقلید دلدار
از او بشناس داد را دان غنیمت
که او را نیست اینجا هیچ نیّت
ندانی ار ز دل ای تن ندانی
چگویم چون تو این مشکل ندانی
ندانی ار ز تن ای دل حقیقت
که تن پنداشتی اینجا طبیعت
ندانستی تو قدر این تن خود
ولی تا در رسی در مسکن خود
اگر امروز قدر تن ندانی
در آخر چون بدانی خیره مانی
بدان قدر وجود ای دل حقیقت
که بگشاید ترا مشکل حقیقت
تو تن را کی شناسی زانکه جانی
در او پیداست اسرار معانی
در او پیداست اینجا ذات بیچون
که تکرارست و گفتم بیچه و چون
در او پیداست اینجا راز پنهان
در او بنگر حقیقت راز جانان
در او پیداست آن چیزی که بنمود
در این آینه خود عطار بنمود
در او پیداست اسرار الهی
بیابی هر چه زین آیینه خواهی
در او پیداست آنچه کس ندیدست
خدا اینجای در گفت و شنیدست
ترا جا و مقام از دید افلاک
چه دیدی باز بین از رنج دنیی
که خواهی رفت آخر سوی عقبی
در اوّل در بلا آخر ترا چیست
ندانم مونست در عاقبت کیست
چو زیر خاک خواهی رفتن ای دل
ترا جز این نخواهد بود حاصل
ترا حاصل حقیقت راز باشد
اگر چشمت در اینجا باز باشد
حقیقت ای دل بیچاره مانده
توئی پیوسته خود غمخواره مانده
چو جانست عاقبت اینست دیدی
در اینجا جز بیان کامی ندیدی
هم از شرح و بیان خویش بگذر
هم از شرح و بیان دوست بر خور
بجز جانان مبین مانند مردان
رخ از تحقیق خود اینجا مگردان
ره تحقیق گیر و در فنا کوش
بجز تحقیق منگر باش باهوش
بجز تحقیق غیری را مبین تو
اگر هستی بکل صاحب یقین تو
فنا خواهی شدن ای دل حقیقت
نخواهد بود جز خود کس رفیقت
نخواهد بود با تو جز تو همراه
یقین خواهی شدن در منزل شاه
چوز ان منزل یقین آگاه گشتی
در آخر بیشکی این ره نوشتی
در آن منزل که نامش قبر باشد
اگر اینجا ترا مر صبر باشد
فنا خواهی شدن آنگه بقائی
چو گردی کل عیان آن دم لقائی
فنا خواهی چون مردان گشتن اینجا
در آن منزل شوی کلّی مصفّا
در آخر یافت خواهی عین توفیق
فنا خواهی شدن اوّل بتحقیق
فنا خواهی شدن در دید جانان
چو ذرّات جهان در شمس تابان
کنون صبری بگیر آنگه قراری
که جز این دو نبینی سه تو باری
کنون صبری کن ای دل همچو آدم
که تا زین دم رسی در قرب آن دم
کنون صبری کن ای دل همچو او تو
که تا کارت شود کلّی نکو تو
کنون صبری کن ای دل چون تراسیم
میان آتش غم باش تسلیم
کنون صبری کن ای دل همچون یعقوب
که تا در رنج گردی بیشکی خوب
کنون صبری کن ای دل همچو ایوب
بکش ای دل یقین تو رنج یعقوب
کنون صبری کن ای دل همچو عیسی
که ناگاهی رسی در سوی اعلا
کنون صبری کن ای دل چون محمد(ص)
که تا منصور گردی و مؤیّد
کنون صبری کن ای دل چون علی باز
که تا یابی عیان همچون علی باز
کنون صبری کن ای دل چون حسن تو
یکی شو در نمودجان و تن تو
کنون صبری کن ای دل چون حسینی
که سر در باخت او بی مکر و شینی
کنون کن صبر و کُشته شو چو منصور
بیک ره شو یقین نورٌ علی نور
کنون کن صبر چون خواهی شدن خاک
حقیقت آنگهی گردی بکل پاک
چو زیر خاک صبرست و سکونست
ترا مر عشق اینجا رهنمونست
چو زیر خاک خواهی بود ریزان
ز عشق جان تو خون از خود بریزان
دلا خونی و خواهی خفت در گِل
در اینجا گشت خواهی عین واصل
در اینجا وصل خواهی یافت بیچون
بوقتی کز نهاد آئی تو بیرون
میان خاک در خون اصل یابی
فنا گردی و آنگه وصل یابی
میان خاک و خون وصلست آخر
ترا چه غم چو کل اصلست آخر
در آخر وصل جانانست اینجا
در اینجا راز جانانست پیدا
شود پنهانی و پیدا بمانده
ترا این راز میباید بخوانده
بخوان این راز ای مرد حقیقت
منه دل بر سر نفس و طبیعت
بخوان این راز ای مرد یقین تو
چو مردان باش کلّی در یقین تو
فنا شو چون فنا خواهی شد ای دل
که اندر آن فنا گردی تو واصل
بریزان خون زچشم خود بیکبار
که خواهی گشت در خون ناپدیدار
بریزان خون دلا از خود بیک ره
که تا گردی ز راه دوست آگه
چو تن با تست و تو در تن فتاده
حقیقت تو از او او از تو زاده
چو تن با تست و تو در تن یقینی
در او اینجا حقیقت پیش بینی
چو تن با تست و تو در تن پدیدار
حقیقت راز هم در تو پدیدار
چو تن در تن یقین پیدا شدستی
در این غمخانه ناپیدا شدستی
چرا مینگذری ای دل تو از تن
دو روزی شاد باشد ای دل بمسکن
از او وصلِ یقینِ یار دریاب
درون خانهٔ اوئی تو دریاب
از او وصل یقین دریاب اینجا
مکن با او یقین بشتاب اینجا
از او بشناس اسرار حقیقی
که او با تست و تو با او رفیقی
از او بشناس مر دیدار بیچون
که با او رفت خواهی سوی گردون
از او بشناس و هم در وی فنا گرد
از او واصل شو و عین خدا گرد
از او بشناس اینجا دید دلدار
که خواندستی تو از تقلید دلدار
از او بشناس داد را دان غنیمت
که او را نیست اینجا هیچ نیّت
ندانی ار ز دل ای تن ندانی
چگویم چون تو این مشکل ندانی
ندانی ار ز تن ای دل حقیقت
که تن پنداشتی اینجا طبیعت
ندانستی تو قدر این تن خود
ولی تا در رسی در مسکن خود
اگر امروز قدر تن ندانی
در آخر چون بدانی خیره مانی
بدان قدر وجود ای دل حقیقت
که بگشاید ترا مشکل حقیقت
تو تن را کی شناسی زانکه جانی
در او پیداست اسرار معانی
در او پیداست اینجا ذات بیچون
که تکرارست و گفتم بیچه و چون
در او پیداست اینجا راز پنهان
در او بنگر حقیقت راز جانان
در او پیداست آن چیزی که بنمود
در این آینه خود عطار بنمود
در او پیداست اسرار الهی
بیابی هر چه زین آیینه خواهی
در او پیداست آنچه کس ندیدست
خدا اینجای در گفت و شنیدست
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفات آیینۀ دل و کشف اسرار حقیقت در نمود صور فرماید
از این آیینه بتوانی تو دیدن
جمال روی جانان باز دیدن
در این آیینه بتوانی جمالش
حقیقت دید در عین کمالش
از این آیینه بتوانی رخ یار
حقیقت دیدن اندر لیسَ فی الدار
از این آیینه موجودست اشیا
در او بنموده رخ پنهان و پیدا
از این آیینه خورشیدست تابان
که کس او را نداند یافت ازینسان
از این آیینه گر خورشید یابی
در او تو طلعت ناهید یابی
در این آیینه ماه و مشتری یاب
حقیقت آینه خود مشتری یاب
در این آیینه افلاکست گردان
مه و خورشید در وی کور گردان
نمییابند اینجا هیچکس راز
در این آیینه مر انجام و آغاز
نمییابند از این آیینه جز دوست
که برخوردار این آیینه هم اوست
در اینجا وصل دلدارست خسرو
عجب سر تن در این آیینه پرتو
فکندست و همی در گفتگویست
حقیقت خود بخود در جستجویست
عجایب در عجایب اندر اینجاست
در اینجا هیچ ناپیدا و پیداست
که این مر هیچکس نادیده باشد
نه کس این گفته نه بشنیده باشد
بجز منصور کین کرد آشکاره
مر او را کرد جانان پاره پاره
عجب خود گفت و هم خود گشت اینجا
حقیقت خود فکندی شور وغوغا
حقیقت خویش گفت و خویش در باخت
بیک ره این حجاب از کل برانداخت
چو خود گفت و ز خود بشنید اناالحق
هم از خود کرد پیدا کل اناالحق
ره حق دید و حق گفت و همه اوست
مبین عطار جز حق هیچ در پوست
چو موجودست مر آیینه اینجا
نظر میکن تو در آیینه اینجا
مر آیینه در این تو راز میگوی
چو ناپیدا شود آنگاه میجوی
چو ناپیداست در پیدا نموده
ترا اینجایگه شیدا نموده
چو ناپیداست پیدا اسم و صورت
در این صورت در آی و بین ضرورت
در اینصورت توانی یافت دلدار
اگر دروی نباشد هیچ پندار
در اینصورت توانی یافت رویش
اگر عاشق شوی بر گفتگویش
در اینصورت جمال اونظر کن
هر آنکو بیخبر باشد خبر کن
در اینصورت ببین در هفت پرده
جمال دوست خود را گم بکرده
در اینصورت ببین و گرد واصل
از او مقصود بین کاینجاست حاصل
در اینصورت نظر کن آفتابی
که در جانها فکنده تک و تابی
در اینصورت نظر کن دید جانان
ببین آخر دمی خورشید تابان
در اینصورت ببین دیدار عطّار
حجاب اینجا برافکنده بیکبار
در اینصورت ببین اسرار جمله
حقیقت نقطه و پرگار جمله
در اینصورت ببین توجان جانها
که میپردازد این شرح و بیانها
در اینصورت نگاهش کن زمانی
که از هر سوی میتابد عنانی
در اینصورت ببین آن سر که جوئی
حقیقت او تو است و هم تو اوئی
در اینصورت ببین گرمرد راهی
حقیقت سرّ دیدار الهی
در اینصورت مبین جز عین جانان
که اینجاکعبه است و دیر جانان
در اینصورت که او را کل ندیدی
تو چیزی گفتی و چیزی ندیدی
در اینصورت گر او را باز دانی
حقیقت مرگ باشد زندگانی
در اینصورت تجلّی جلالست
در این معنی یقین عین وصالست
در اینصورت نمود و بس فنا کرد
اناالحق گوی کل خود را فنا کرد
در اینصورت اناالحق زد بتحقیق
در این معنی نمود او جمله توفیق
در اینصورت هر آنکو راز بیند
یقین منصور اینجا باز بیند
در اینصورت دو عالم رخ نمودست
در این صورت بگفت و خود شنودست
در اینصورت نظر کن منظر یار
اگرچه نیست ذات حق پدیدار
وصال اوست صورت گر بدانی
حقیقت کور باشی گر ندانی
وصال او از این صورت توان یافت
خوشا آنکس کز این معنی نشان یافت
وصال او از این صورت پدیداست
خوشا آنکس که روی خود بدیدست
وصالش عاشقان اینجا بدیدند
در او پنهان شدند و ناپدیدند
وصالش واصلان یابند اینجا
حقیقت باز بشتابند اینجا
وصال جان جان پنهانست بنگر
درونت ماه تابانست بنگر
وصالش از برون هرگز نیابی
مگر وقتی که سوی کل شتابی
وصال دنیا و عقبی حلالست
ولیکن برتر از حدّ کمالست
وصال دوست اینجا یافت حلاج
بفرق سالکان بنهاد او تاج
وصال دوست در بودست بنگر
درون جان از این معنی بمگذر
یقین در پیش دارو بیگمان شو
برافکن جان و آنگه جان جان شو
یقین را بیگمان بشناس در خود
حقیقت در یکی بین نیک یا بد
یقین بشناس در عین عیانی
قبولش کن مر این صاحب قرانی
چو منصور این بیان سرّ توحید
حقیقت گوش کن بگذر ز تقلید
ترا این سر نیاید راست اینجا
اگرچه یار ناپیداست اینجا
ترا این سر مسلّم کی شود دوست
که گردی مغز بیرون آئی از پوست
ترا تا پوست باشد آن نباشد
مهت در ابر شد رخشان نباشد
مه تو این زمان در زیر ابرست
ترا مر چاره درمانت صبرست
مهت در زیر ابر است ار بدانی
تو مانده در حجابی کی بدانی
مه تو زیر ابر اندر خسوفست
حقیقت مانده در عین کسوفست
همه اشیا از او گردند روشن
نماید نور خود در هفت گلشن
مهت تابان شود بهر ستاره
شوند آنجایگه در پی نظاره
چو ماه تو شود در عین خود گم
دگر چون قطره در دریای قلزم
نماند ماه و آنگه خور بماند
پس آنگه نور بر ذرّه فشاند
پس آنگه روشنی یابد ز خورشید
دگر مر محو گردد عین جاوید
همه خورشید گردد عین ذرّات
نهد آنگاه سر در عین آن ذات
همه ذرّات آنجا گه شود نور
نماند ذرّه جز نور علی نور
بجز خورشید در عالم نماند
وجود اندر دم آدم نماند
بجز خورشید می تابان نباشد
ندیدی این ترا تا آن نباشد
در آن خورشید کن بیچون نظر تو
گرفته پرتو از زیر و زبر تو
یکی را بین اندر عین خورشید
نماید سایه محو اینجا بجاوید
چو خورشید حقیقت رخ نمودست
حقیقت ابر پرده برگشودست
جمال روی جانان باز دیدن
در این آیینه بتوانی جمالش
حقیقت دید در عین کمالش
از این آیینه بتوانی رخ یار
حقیقت دیدن اندر لیسَ فی الدار
از این آیینه موجودست اشیا
در او بنموده رخ پنهان و پیدا
از این آیینه خورشیدست تابان
که کس او را نداند یافت ازینسان
از این آیینه گر خورشید یابی
در او تو طلعت ناهید یابی
در این آیینه ماه و مشتری یاب
حقیقت آینه خود مشتری یاب
در این آیینه افلاکست گردان
مه و خورشید در وی کور گردان
نمییابند اینجا هیچکس راز
در این آیینه مر انجام و آغاز
نمییابند از این آیینه جز دوست
که برخوردار این آیینه هم اوست
در اینجا وصل دلدارست خسرو
عجب سر تن در این آیینه پرتو
فکندست و همی در گفتگویست
حقیقت خود بخود در جستجویست
عجایب در عجایب اندر اینجاست
در اینجا هیچ ناپیدا و پیداست
که این مر هیچکس نادیده باشد
نه کس این گفته نه بشنیده باشد
بجز منصور کین کرد آشکاره
مر او را کرد جانان پاره پاره
عجب خود گفت و هم خود گشت اینجا
حقیقت خود فکندی شور وغوغا
حقیقت خویش گفت و خویش در باخت
بیک ره این حجاب از کل برانداخت
چو خود گفت و ز خود بشنید اناالحق
هم از خود کرد پیدا کل اناالحق
ره حق دید و حق گفت و همه اوست
مبین عطار جز حق هیچ در پوست
چو موجودست مر آیینه اینجا
نظر میکن تو در آیینه اینجا
مر آیینه در این تو راز میگوی
چو ناپیدا شود آنگاه میجوی
چو ناپیداست در پیدا نموده
ترا اینجایگه شیدا نموده
چو ناپیداست پیدا اسم و صورت
در این صورت در آی و بین ضرورت
در اینصورت توانی یافت دلدار
اگر دروی نباشد هیچ پندار
در اینصورت توانی یافت رویش
اگر عاشق شوی بر گفتگویش
در اینصورت جمال اونظر کن
هر آنکو بیخبر باشد خبر کن
در اینصورت ببین در هفت پرده
جمال دوست خود را گم بکرده
در اینصورت ببین و گرد واصل
از او مقصود بین کاینجاست حاصل
در اینصورت نظر کن آفتابی
که در جانها فکنده تک و تابی
در اینصورت نظر کن دید جانان
ببین آخر دمی خورشید تابان
در اینصورت ببین دیدار عطّار
حجاب اینجا برافکنده بیکبار
در اینصورت ببین اسرار جمله
حقیقت نقطه و پرگار جمله
در اینصورت ببین توجان جانها
که میپردازد این شرح و بیانها
در اینصورت نگاهش کن زمانی
که از هر سوی میتابد عنانی
در اینصورت ببین آن سر که جوئی
حقیقت او تو است و هم تو اوئی
در اینصورت ببین گرمرد راهی
حقیقت سرّ دیدار الهی
در اینصورت مبین جز عین جانان
که اینجاکعبه است و دیر جانان
در اینصورت که او را کل ندیدی
تو چیزی گفتی و چیزی ندیدی
در اینصورت گر او را باز دانی
حقیقت مرگ باشد زندگانی
در اینصورت تجلّی جلالست
در این معنی یقین عین وصالست
در اینصورت نمود و بس فنا کرد
اناالحق گوی کل خود را فنا کرد
در اینصورت اناالحق زد بتحقیق
در این معنی نمود او جمله توفیق
در اینصورت هر آنکو راز بیند
یقین منصور اینجا باز بیند
در اینصورت دو عالم رخ نمودست
در این صورت بگفت و خود شنودست
در اینصورت نظر کن منظر یار
اگرچه نیست ذات حق پدیدار
وصال اوست صورت گر بدانی
حقیقت کور باشی گر ندانی
وصال او از این صورت توان یافت
خوشا آنکس کز این معنی نشان یافت
وصال او از این صورت پدیداست
خوشا آنکس که روی خود بدیدست
وصالش عاشقان اینجا بدیدند
در او پنهان شدند و ناپدیدند
وصالش واصلان یابند اینجا
حقیقت باز بشتابند اینجا
وصال جان جان پنهانست بنگر
درونت ماه تابانست بنگر
وصالش از برون هرگز نیابی
مگر وقتی که سوی کل شتابی
وصال دنیا و عقبی حلالست
ولیکن برتر از حدّ کمالست
وصال دوست اینجا یافت حلاج
بفرق سالکان بنهاد او تاج
وصال دوست در بودست بنگر
درون جان از این معنی بمگذر
یقین در پیش دارو بیگمان شو
برافکن جان و آنگه جان جان شو
یقین را بیگمان بشناس در خود
حقیقت در یکی بین نیک یا بد
یقین بشناس در عین عیانی
قبولش کن مر این صاحب قرانی
چو منصور این بیان سرّ توحید
حقیقت گوش کن بگذر ز تقلید
ترا این سر نیاید راست اینجا
اگرچه یار ناپیداست اینجا
ترا این سر مسلّم کی شود دوست
که گردی مغز بیرون آئی از پوست
ترا تا پوست باشد آن نباشد
مهت در ابر شد رخشان نباشد
مه تو این زمان در زیر ابرست
ترا مر چاره درمانت صبرست
مهت در زیر ابر است ار بدانی
تو مانده در حجابی کی بدانی
مه تو زیر ابر اندر خسوفست
حقیقت مانده در عین کسوفست
همه اشیا از او گردند روشن
نماید نور خود در هفت گلشن
مهت تابان شود بهر ستاره
شوند آنجایگه در پی نظاره
چو ماه تو شود در عین خود گم
دگر چون قطره در دریای قلزم
نماند ماه و آنگه خور بماند
پس آنگه نور بر ذرّه فشاند
پس آنگه روشنی یابد ز خورشید
دگر مر محو گردد عین جاوید
همه خورشید گردد عین ذرّات
نهد آنگاه سر در عین آن ذات
همه ذرّات آنجا گه شود نور
نماند ذرّه جز نور علی نور
بجز خورشید در عالم نماند
وجود اندر دم آدم نماند
بجز خورشید می تابان نباشد
ندیدی این ترا تا آن نباشد
در آن خورشید کن بیچون نظر تو
گرفته پرتو از زیر و زبر تو
یکی را بین اندر عین خورشید
نماید سایه محو اینجا بجاوید
چو خورشید حقیقت رخ نمودست
حقیقت ابر پرده برگشودست
عطار نیشابوری : دفتر دوم
تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)
دلا خورشید جان میبین دمادم
که نور اوست با نور تو همدم
دلا خورشید جان را گوش میدار
مشو بی عشق دل با هوش میدار
دلا خورشید جان خواهی حقیقت
ز نور او خبرداری حقیقت
دلا خورشید جان داری درونت
که نور او شد اینجا رهنمونت
دلا خورشید جان داری بدیدار
هم اندر نور او شد ناپدیدار
دلا خورشید جان داری تو در بر
حقیقت اوست سوی ذات رهبر
دلا خورشید جان داری یقینست
که او اندر درونت یاربین است
دلا خورشید جان داری در اسرار
دمی او را یقین ازدست مگذار
ترا خورشید جان چون هست حاصل
ازو یک لحظه دل پیوند بگسل
ترا خورشید جان چون ره نمودست
ترا از جان جان آگه نمودست
دمی غافل مباش ازنور او تو
ازو میگوی و غیر او مجو تو
دمی غافل مباش از دید جانت
که او آمد درون راز نهانت
یقین جان تو خورشیدست ای دل
کز او مقصودها کردی بحاصل
از او مقصود حاصل کردهٔ تو
وگر چه در درون پردهٔ تو
همت خورشید گِردِ پرده آمد
طلبکار تو ای گم کرده آمده
تو او گم کرده بودی بازدیدی
از آن هر دم هزاران راز دیدی
بنور او بدیدی نور او را
که نور اوست مر بین نور او را
از او مگذر وز او بین سرّ اسرار
که تا هر دو یکی باشند در اسرار
دلا داری وصال اکنون چه گوئی
که جان با تست جانان تو مجوئی
حقیقت نور جانت از ذات بنگر
که درد تست او درمانت بنگر
حقیقت نور او بنگردمادم
که از کل میدمد در عین این دم
وصال اینجاست منگر از وصالت
که بهر اینست اینجا قیل و قالت
وصال اینجاست آنکو باز بیند
ز جان و دل حقیقت راز بیند
یکی وصلست و چندینی طلبکار
حقیقت نیست چیزی جز رخ یار
یکی وصلست اینجا رخ نموده
نمییابند کلّی درگشوده
یکی وصلست اگر داری تو دیده
دلا در وصل جانان در رسیده
دلا در وصل جانانی بمانده
چرا در وصل حیرانی بمانده
چرا در وصل حیرانی نکوئی
که در وصل حقیقت بود اوئی
چرا در وصل با او برنیائی
که این در را بیک ره برگشائی
وصالت دمبدم اینجا فراقست
از آن پیوستهات در اشتیاقست
وصالت هست اینجاگاه اعیان
مشوبر هر صفت اینجا دگر سان
طبایع را خبر کردم ز اسرار
تو نیز اینجایگه کردم خبردار
خبر دادم شما را دمبدم من
یکی کردم شما را در عدم من
شما را آنچنان واصل بکردم
که نقش اینجا شما نقّاش کردم
چو نقاش ازلتان رخ نمودست
شما را مر دمی پاسخ نمودست
شما را رخ نمود اینجای نقاش
همی گوید شما را رازها فاش
شما را رخ نمود اینجای جانان
بگفت اسرارهاتان جمله اعیان
نه چندین رازهاتان گفت سرباز
نمود اینجا بیان انجام وآغاز
شما در وصل اینجا اصل دیده
ز دید او بکام دل رسیده
ز دیدش مگذرید و راز بینید
رخ دلدار در خود باز بینید
ز دیدش مگذر ای جان تا بدانی
که دید اوست در تو زان عیانی
حقیقت نور تو از نور ذاتست
طبایع مر ترا عین صفاتست
طبایع پردهٔ گِردِ تو بسته
که ایشانند شاگرِدِ تو بسته
حقیقت هر چهارت هست شاگرد
ببسته پرده بنگر گِرد برگِرد
ز شاگردان خود آگاه میباش
ولیکن از درون با شاه میباش
ز شاگردان نظر کن راز بیچون
که ایشانند نور هفت گردون
ز شاگردان نظر کن خویش بنگر
ترا بنهاده سر در پیش بنگر
ز شاگردان نظر کن تا بدانی
که از ایشان حقیقت بازدانی
ز شاگردان نظر کن راز بنگر
همی انجام وهم آغاز بنگر
ز شاگردان نظر کن هفت گردون
حقیقت بعد از آن مر راز بیچون
ز شاگردان نظر کن نُه فلک تو
نظر کن بعد از آن را یک بیک تو
ز شاگردان نظر کن تا چه بینی
تو ایشان بین اگر صاحب یقینی
ز شاگردان نظر کن ذات اللّه
که از ایشان بری در ذات حق راه
ز شاگردان نظر کن نور خورشید
که آن نوری تو هم پیوسته جاوید
ز شاگردان نظر کن نور مه تو
که تا بینی در اینجا نور شه تو
ز شاگردان نظر کن مشتری هان
ز هر کوکب که یابی بگذری هان
ز شاگردان نظر کن عرش و انجم
که هفت افلاک نزد عرش شد گم
ز شاگردان نظر کن فرش بنگر
تو فرش اینجا بزیر عرش بنگر
ز شاگردان نظر کن بعد از آن لوح
که تا سر یابی اینجاگاه و صد روح
ز شاگردان نظر کن در قلم باز
قلم زن هرچه میخواهی رقم باز
ز شاگردان نظر کن نور و جنّت
ز کرسی یاب بیشک عین قربت
ز شاگردان نظر کن سوی بالا
نظر کن بعد از آن در دید الّا
ز شاگردان نظر کن جبرئیلت
که از حضرت همین آرد دلیلت
ز شاگردان نظر کن سرّ یزدان
ز میکائیل وجه رزق بستان
ز شاگردان نظر کن سرّ آن نور
که اسرافیل در تو میدمد صور
ز شاگردان نظر کن نور پاکت
که عزرائیل گرداند هلاکت
در آخر قربت بیچون بیابی
بگویم مر ترا که چون بیابی
دلا مگذر ز خود این لحظه در خویش
نظر کن بی حجاب این جمله در پیش
همه در پیش تست و تو ندانی
ز من اکنون همه سرباز دانی
کنونت میکنم واصل که جانم
که راز جملگی از دوست دانم
کنونت میکنم واصل ز دیدار
دلا اکنون قلم در سر نگهدار
نیم جان باتو میگویم کنون راز
که بستم در تو مر این پرده را باز
منت این پرده بستم تا بدانی
که آخر مر مرا اینجا بدانی
حقیقت رازدان و کرد کل دم
چو تو من نیز اندر پنج و چارم
از آن حضرت منم اینجا نمودار
حقیقت یافتستم سرّ اسرار
از آن حضرت بسوی تو رسیده
جمال خویشتن در تو بدیده
دلا من باتو اینجا همدمم هان
که میگویم ابا تو راز و برهان
دلا من با تو کلّی راز گویم
نمود سر با تو باز گویم
بمن کن هر زمانی تو نظر باز
ز من دریاب اینجاگه خبرباز
ز من بین راز بیچون و چگویم
گه میگویم ترا و رهنمونم
همه در خویش میکن سیر ای دل
که مقصود تو اینجا هست حاصل
همه مقصود تو اینجاست دریاب
نه پنهانی یقین پیداست دریاب
تو مقصود خود از من کن بحاصل
که من دیدارم و همراز مشکل
از این پرده که در گرد تو بستست
بسی ذرّات اینجا از تو مستست
زهستی گرد تو یک پرده بستم
ابا تو اندر این خلوت نشستم
ابا تو اندر این خلوت ندیمم
نمیبینی که با تو هم مقیمم
زمانی از تو فارغ من نبودم
ابا تو گفتم و وز تو شنودم
منم با تو دمادم راز پرداز
منم انجامِ تو وَ انجام وآغاز
نظر کن دل که تو بود منی پاک
ولیکن پرده بستم تا کنم خاک
توئی آیینهٔ بیچون اسرار
جمال بی نشان از تو پدیدار
توئی آیینهٔ لطف الهی
گرفته نورت ازمه تا بماهی
توئی آیینهٔ خورشید جانها
همه اندر تو پیدا گشته اینجا
توئی آیینهٔ افلاک و انجم
همه در تست اینجاگه دلاگم
توئی آیینهٔ صنع ازنمودار
بتو پیدا شده اینجایگه یار
ز اصلکل توئی آیینهٔ ذات
بگردت بسته نزد جُمله ذرّات
ز اصل کل تو موجودی همیشه
که اندر ذات کل بودی همیشه
حدیث دوست دارم دل در اینجا
که بود من توئی حاصل در اینجا
کنون راهت نمودم تا بدانی
دگر در ذرّهها حیران بمانی
مشو حیران ز شاگردان صورت
که ایشانت همه باید ضرورت
حقیقت راه یچون کرده ایشان
زده بر گردت اینجا پرده ایشان
بگردت پردهٔ عزّت ببسته
بنزد تو ابا عزّت نشسته
از آن عزّت سوی تو آمده باز
در آخر پیش بر کردند جانباز
در این پرده توانی یافت دیدار
که ایشانند اندر پرده اسرار
درین پرده نمائی ره سوی ما
به بیرون گر شوی در پرده یکتا
در این پرده نمایم رازها من
دهم زین پرده هم آوازها من
در این پرده هزاران پرده دارم
ترا هم پرده و هم پرده دارم
در این پرده بسی کردم تماشا
که بنمودم عیان اینجایگه لا
در این پرده که میبینی مبین پیش
چو من داری حقیقت بیشکی خویش
منت همراه اینجا رهنمایم
منت این پرده از رخ برگشایم
درون پردهٔ ما را طلبکار
کنونت آمدم اینجا پدیدار
درون پردهام من با تو بنگر
ز دید من دلا اینجا تو برخور
درون پردهام من سرّ جانان
ترا بنمودهام بنگر کنون هان
درون پرده در تو بی نشانم
چنانم سرّ معنی میفشانم
درون پردهٔ ای دل در اینجا
که تا یکی شوی در دیدن ما
منم جان از نمودار تجلّی
که با تو همدمم در عین دنیی
منم جان و همه در من بدیدند
ز من گویند هم از من شنیدند
منم جان نفخهٔ ذات و بدان تو
بجز من در دو عالم می ندان تو
منم جان جوهری بندم در اسرار
عجائب جوهریام ناپدیدار
منم جان پرتو ذات ار بدانی
درونت گفتهام راز نهانی
منم جان در همه آفاق گشته
بدید تو چنین مشتاق گشته
منم جان عاشق تو گشته ایدل
که تا همچون خودت اینجای واصل
منم جان و کنم ای دل ترا من
یقین واصل ابی چون و چرا من
منم بر تو شده عاشق در اینجا
ز بهرتست ای دل شور و غوغا
ز بهر تست ای دل این همه راز
که میگویم ترا اینجایگه باز
منم بر تو شده عاشق دمادم
از آن حضرت دهم پرتو دمادم
منم عاشق توئی معشوق در دید
ز تو دیده خود اندر عین توحید
منم عاشق توئی معشوق اسرار
ز تو شد مرمرا اینجا رخ یار
منم عاشق توئی معشوق بیچون
منم با تو نهان در هفت گردون
منم عاشق توئی جان ودل من
شده از هر دو عالم حاصل من
دو عالم در تو بنهاد است دریاب
یقین ای دل دمادم هم خبر یاب
دو عالم در تو پنهانست آخر
از آن این پرده اینجاگشته ظاهر
دو عالم شد طفیلت درحقیقت
از آن بنمودهام دیدار دیدت
دوعالم در تو موجودست تحقیق
تو یاری مر جمال یار توفیق
منم یار تو تو یارمنی دوست
حقیقت هر دو بی مغزیم و یک پوست
حقیقت اصل ما از کردگارست
که ما را در درون پروردگارست
دو روزی کاندر این منزل فتادیم
حقیقت اندر این منزل فتادیم
دو روزی کاندر این منزل مقیمیم
در این پرده ابا هم ما ندیمیم
دو روزی کاندر این منزلگه یار
سزد گر هر دو باشیم آگه یار
دو روزی کاندر این منزل نهانیم
ز دید ذاتِ بیچون در عیانیم
در این منزل حقیقت یار باشیم
ز وصل دوست بر خوردار باشیم
در این منزل حقیقت یار بینیم
دمادم اندر این خلوت گزینیم
در این منزل منم تو تو منی من
من و تو هردو از دیدار روشن
در این منزل وصال یار داریم
دو روزی کاندر این دِهْ کار داریم
در این منزل وصال جان جانهاست
حقیقت بر من و تو هر دو پیداست
در این منزل در آخر چون فنائیم
حقیقت هر دو در بود خدائیم
دو همرازیم از آن حضرت رسیده
جمال دوست هرگه او شنیده
دو همرازیم از آن حضرت در اینجا
رسیده باز دیده جال مولای
دو همرازیم ما در قرب اعزاز
وصال دوست را درهمدگر باز
بدیده زان نمود خویش هر دو
یکی هستیم اینجا هم من و تو
کسی اینجا از آن حضرت ندیدست
همه جانها در اینجا ناپدیدست
من و تو در یکی این دم وصالیم
ز ماضی درگذشته عین حالیم
من و تو هردو از نور تجلّی
حقیقت مستقیم و عین دینی
در این دنیا که مائیم این زمان دوست
یقین دانیم کاینجاگه همه اوست
من و تو این زمان در حضرت یار
رسیدستیم اندر قربت یار
کنون اصل دگر ماندست ای دل
که تا مقصود کل آید بحاصل
کنون اصل دگر اینجاست ما را
کز آن اصلست این درخواست ما را
من و تو هر دو در اصلیم تحقیق
بیا تا هر دو زان یابیم توفیق
چو چیزی نیست جز این اصل اینجا
بیا تا هر دو خود زان وصل اینجا
منوّر خود کنیم از بود احمد(ص)
که تا گردیم منصور و مؤیّد
اگرچه من که جانم در بَرِ تو
حقیقت هستیم ای دل رهبر تو
یکی را دیدم اینجا هست روشن
نمایم مر ترا دل بشنو از من
ز سر تا پای اکنون گوش کن زود
مر این حلقه تو اندر گوش کن زود
وصالی دارم و دل از همه بِهْ
بخواهم تا نمایم مر ترا خِهْ
وصال مصطفی اینجاست ای دل
ترا و من همه پیداست ای دل
وصال مصطفی ماراست دیدار
شدیم آخر حقیقت ناپدیدار
وصال مصطفی ماراست دریاب
بیا تا نگذریمش ما از این باب
وصال مصطفی دیدار دیدست
ز وصلش مر مرا دیدار دیداست
حقیقت من که جانم بشنو ای دل
وصال او از آنم گشته حاصل
حقیقت من که جان اوّلینم
حقیقت دیده و سر پیش بینم
بگشتم در همه کون و مکان باز
نظر کردم عیان انجام و آغاز
همه کون و مکان گردیدهام من
که صاحب درد و صاحب دیدهام من
همه کون و مکانم زیر پایست
مرا در لامکان پیوسته جایست
مکان و لامکانم هست روشن
که باشم دائما در هفت گلشن
مکان و لامکانم آشکاراست
بهرجائی مرا دیدار یار است
بهرجائی که بینی من بُوَم آن
حقیقت کرد ما را ماه تابان
همه جائی است عکس پرتوِ من
که هر خانه ز من گشتست روشن
همه جائی منم اینجا نهانی
یقین یکیام اندر کامرانی
حقیقت جسم بسیارست و هر یک
در او اَمْ جملهٔ جانهایِ بیشک
یکیام جمله اندر بود من هست
درون نقشها باشم ز پیوست
از آن حضرت چو در آدم رسیدم
دم خود در دم آدم دمیدم
از آن حضرت شدمدرجسم آدم
که آن دم دارم اینجاگه در این دم
دمِ آدم ز من روشن نمودست
از آنش جان من از من نمودست
دم آدم ز من تحقیق جان یافت
حقیقت از من اینجاگه نشان یافت
نبد پندار آدم تا من از وی
شدم اجسامش اندر هر رگ و پی
چواندر آدم ای دل راه دیدم
ترا اینجایگه ناگاه دیدم
تو ره دیدی نشانش کرده بودی
حقیقت منزل و در پرده بودی
در این منزل رسیده بودی اینجا
درون پرده بودی باز تنها
نه جانت بود نی اسم حقیقت
درون پرده دیدی در طبیعت
ترا این چار طبع اینجا بناچار
در اینجا کرده بودندت گرفتار
گرفتار بلا بودی یقین تو
نبودی اندر اینجا پیش بین تو
نمیدانستی اینجاگه چپ از راست
بدین تاریکنا بودی تو در خواست
نه ره میبینی اندر چه فتاده
در این دامِ بلا ناگه فتاده
چو من در تو رسیدم نزد آدم
ترا دیدم در آنجاگاه محرم
تراکردم نظر ای دل در اینجا
فروماندم از این مشکل در اینجا
حقیقت جسم آدم بود از گِل
فتاده همچو او در عزّ و در ذلّ
فتاه دیدم آدم زار و مسکین
میان مکّه و طایف دگر بین
من از آن حضرتِ بیچونِ اللّه
چو آدم یافتم اینجا بناگاه
همی فرمان از آن حضرت درآمد
مرا از لامکان این مژده آمد
که هان ای روح گردنده در افلاک
کنون شو این زمان در صورت پاک
کنون شو این زمان در سوی صورت
کز این صورت بیابی تو حضورت
کنون شو این زمان نزدیک ای دل
که مقصود تو شد اینجای حاصل
کنون شو این زمان تا جان نمائی
درون پرده تو پنهان نمائی
مقام تست این صورت درون شو
حقیقت روح امشب راز بین شو
مقام تست این خاک اندر اینجا
درون رو زود و روح پاک بنما
مقام تست اینجاگه جمالت
که اینجاگاه خواهد بُد وصالت
مقام تست اینجا کن قراری
یقین درجزو خود میکن نظاری
مقام تست اینجا باش شادان
در اینجا یاب هم پیدا و پنهان
مقام تست این صورت حقیقت
نظر کن هم نما این دید دیدت
مقام تست این صورت ز اسرار
در اینجاگه شوی از دل خبردار
مقام تست جان اندر مقامی
درون رو زانکه اینجاگه تمامی
در این صورت فرو شو تا تو باشی
پس آنگاهی بما یکتا بباشی
در این صورت ابا تو راز گویم
حقیقت سرّ خود را بازگویم
در این صورت ترا اعزاز بخشم
ز بود خویش عزّ و ناز بخشم
در این صورت ترا اینجاست کاری
در این صورت مرایابی تو باری
در این صورت کنم روشن ترا راز
ببینی تو بما انجام و آغاز
در این آیینهٔ ما کن نظر تو
که خواهی یافتم از ما خبر تو
ز من بشنو که من آمرزگارم
ترا اینجایگه پروردگارم
منم پروردگار تو که روحی
دهم اینجا ترا فتح و فتوحی
کنون در صورت آدم لقا شو
در این صورت کنون دیدار ما شو
کنون در صورت آدم یکی باش
دوئی منگر در این جاگه یکی باش
شکست بردار وین پرده میندیش
نظر میکن در اینجاگاه از خویش
منم در تو توئی از من حقیقت
شده در جسم او روشن حقیقت
یقینت اندر اینجا هست نوری
کز آن نورت رسد هر دم حضوری
حقیقت نور ما بشناس ای جان
درون دل ببین آن نور تابان
بدان آن نور و در وی پیش بین شو
درون پرده در عین یقین شو
درون پرده بنگر راز ما را
همی دون در یقین آغاز ما را
من ای دل دادم آدم را حقیقت
شدم در جسم او سوی طبیعت
یکی نوری در آن موجود دیدم
که آن نور از حقیقت بود دیدم
یکی نوری بُد از اسرار اعیان
که میتابید از پیدا و پنهان
حقیقت بود نوری از سوی ذات
فروزان گشته اندر جمله ذرّات
حقیقت نور سرّ لامکان بود
که در آدم رهش از من نهان بود
حقیقت نور ذات ای دل بدیدم
درون آدم اینجا آرمیدم
تودر اینجا بُدی ای دل یقین هان
ترا دیدم درون پرده مرجان
بهم پیوسته گشتیم از نمودار
ترا دیدم شدی از خواب بیدار
شدی بیداردل ازخواب غفلت
که بردی از نفس غرقاب غفلت
شدی بیدار از من در سوی نور
بمن نزدیک گشتی ای ز دل زود
مرادیدی و میبشناختی راز
ز من دیدی حقیقت عزّت و ناز
منم اعیان ذات و راز دیدم
ترا بشناختم چون باز دیدم
تو بودی آینه من نور در تو
حقیقت در یکی نه نور در تو
تو چون بیدار گشتی ازعیانی
منت بودم همه راز نهانی
منت اینجایگه آگاه کردم
حقیقت این دمت کل شاه کردم
مرا بسیار سردادست دادار
دلا بشنو که تا گردی خبردار
چو از حضرت در اینجا دیدهام تو
ز ذرّات جهان بگزیدهام تو
ترا بگزیدهام در کلّ دنیا
ترا دیدم عیان سر هویدا
نظر دارد بمن جانان که جانم
کنون اندر تو من عین العیانم
نظر در هر دو دارد تا بدانی
حقیقت آن نظر از لامکانی
بود ما را دلا بشنو تو قصّه
برون آر این زمان از خویش غصّه
برون کن غصّه از خود تا بیابی
بهرجانب چرا چندین شتابی
توئی دل من ترا دارم در اینجا
حقیقت بین که دلدارم در اینجا
توئی و من کنون هستمت دلدار
ز من این دم ز جانان شو خبردار
چو من گفتم در این اسرار رازت
بهر نوعی بخواهم گفت بازت
یکی اصلم از آن حضرت در اینجا
بگویم با تو زان قربت دراینجا
تو سالک هم منم اینجای سالک
حقیقت زندهام اندر ممالک
تو سالک من ترا سالک شدم بیش
کنون واصل شدم ازتو شدم پیش
تو این دم سالکی در پرده مانده
ابا صورت کنون افسرده مانده
تو این دم سالکی و راز دیده
جمال من در اینجا باز دیده
تو این دم سالکی در راه جانان
نهٔ کلّی همی آگاه جانان
تو این دم سالکی در پردهٔ راز
ندیدستی حقیقت سرّ کل باز
تو این دم سالکی تادر یقینت
ببینی باز سرّ اوّلینت
تو این دم سالکی واصل شوی کل
مراد جاودان حاصل کنی کل
توئی سالک کنون با من سفر کن
ز بود من کنون در من سفر کن
توئی سالک بمن بین سرّبیچون
که بنمایم ترا کل بیچه و چون
توئی سالک بگویم با تو آخر
حقیقت ذات رحمانست ظاهر
توئی سالک منت در بود آدم
حقیقت در بر مقصود آدم
توئی سالک حقیقت اصل یابی
ز من در عاقبت تو وصل یابی
وصال یار اینجاگه نه بازیست
که هر لحظه هزاران عشقبازیست
وصال یار پیداست و ره نیست
حقیقت می ز کویش هیچ ره نیست
بدو یکیست وصل جاودانی
کسی کو یافت اصل زندگانی
کسی کاندر وصال امّید دارد
حقیقت او دلی جاوید دارد
چو خورشیدش همی روشن بود دل
شود مقصود او در عشق حاصل
حقیقت اندر اینجا آخر کار
وصال دوست میآید پدیدار
وصال دوست از جان میتوان یافت
ز جان اینجای جانان میتوان یافت
اگر جانان طلبکاری ز جان یافت
ز جان پرسید آنگه جان جان یافت
ز جان پرس و ز جان بین راز بشنو
بدین گفتار پر معنی تو بگرو
ز جان پرس و ز جان واصل شو اینجا
که جان کردست جانان حاصل اینجا
ز جان پرس از حقیقت تا بگوید
دوای دل حقیقت جان بجوید
ز جان بشنو که تا آخر ز جان است
مرا مقصود جان عین العیان است
ز جان بشنو که جان آمد خبردار
دلا میگویمت از جان خبردار
حقیقت قصّهٔ جان بس درازاست
بشیب افتاده از زیر فرازاست
حقیقت قصّهٔ جان بس عزیز است
یقین در وی همی بسیار چیز است
کنون از جان و دل گفتار باقیست
که خواهم گفت از آن اسرار باقیست
کنون از جان و دل خواهی شنودن
تو آخر جان و دل مر ذات بودن
سخن از جان و دل میگویمت باز
که جان ودل یقین شد صاحب راز
سخن از جان ودل چون می برآید
حقیقت مر دل وجانها رباید
سخن از جان ودل عطار بشنفت
در اینجا عاقبت با سالکان گفت
سخن از جان و دل گوید حقیقت
از آن شد جان و دل بیشک طبیعت
سخن از جان و دل گویم دمادم
که این دم یافتیمت بود آدم
سخن از جان ودل بیرون نهادم
حقیقت در بر بیچون نهادم
سخن از جان ودل میگویمت باز
که از جان دل آمد سرّ این راز
سخن چون جان کند تقریر با دل
مراد اندر حقیقت جمله حاصل
سخن چون جان بگوید با دل اینجا
شود مقصود کلّی حاصل اینجا
سخن جان گفت و چندی دل شنیدست
ولیکن دل حقیقت آن ندیدست
سخن جان گفت هم چندی بگوید
دوای دل همین جاگه بگوید
سخن جان گوید و دل بشنود باز
در این گفتار بیچون بگرود باز
سخن جان گوید از دیدار گوید
حقیقت بادل بیدار گوید
دل بیدار دارد گوش با جان
حقیقت زآنکه دارد سرّ جانان
دل بیدار هرگز مینمیرد
که ازجان این بیانها یاد گیرد
دل بیدار کی غافل شود زین
که امّیدش یقین حاصل شود زین
دل بیدار جان با دیده یار است
مر او را اندر اینجا دید یار است
دل بیدار اینجا راز جانش
همی گوید حقیقت در نهانش
دل بیدار جان میگویدش باز
درون پرده زان میگویدش راز
دل بیدار از جان میستاند
همی منشور عشقش باز خواند
ابا ذرّات تا ایشان بدانند
حقیقت سرّ عشق از جان بدانند
حقیقت جان خبردارست از دل
دل از جان میکند مقصود حاصل
حقیقت جان خبردارست از آن راز
از آن بادل دهد اینجا خبرباز
کجا گشتست اندر گرد آفاق
حقیقت جانست اندر جملگی طاق
همه جانست و دل گر باز بینی
یکی اصلست اگراین راز بینی
همه جان و دلست اندر حقیقت
یکی پرده است بسته این طبیعت
همه جان و دل است ار می بدانی
نمیداند کس این راز نهانی
همه جانست و دل اندر بدیدار
در آخر جان شده ازدل خبردار
همه جانست و جانان سرّ جانست
حقیقت دوست اندر جان عیانست
همه جانست و جانان واقف جان
حقیقت اوست اینجا واصف جان
همه جانست و جانان راز گوید
ابا جان دل ز جان می راز جوید
همه جانست و جانان آفتابست
حقیقت جان برش چون ماهتابست
همه جانست و جانان رخ نموده
حقیقت نور جان هر دم فزوده
همه جانست وجانان آشکارست
حقیقت جان یقین دیدار یارست
همه جانست و جانان در بر جانست
در اینجاگاه او مر رهبر جانست
ز جانان گشت مشتق جان طبیعت
وطن گاه عیانش شد حقیقت
ز جانان گر خبرداری توجان بین
درون جان تو جانان را عیان بین
سخن ازجان شنو اکنون تو ای دل
که تا می باز دانی راز مشکل
سخن ازجان شنو کو باز گوید
ترا اسرار کلّی راز جوید
ز جان هر کو خبردار است اینجا
چو دل در راز بیدار است اینجا
بسی جان دادگان در دل رسیدند
کمال جان جانان میندیدند
طلب کردند اوّل دل در اینجا
که تا یابند راز مشکل اینجا
طلب کردند دل تا باز جویند
حقیقت از دل اینجا راز جویند
چو اندر قربت دل راه بردند
ز دل در جان رهی ناگاه بردند
ز دل در جان نظر کردند آخر
که جان پنهان شد و دل گشت ظاهر
ز ظاهر میتوان دیدن یقین چیز
ولیکن مینداند هر کسی نیز
که ازجان وصل جانان میتوان یافت
یقین منصور از این راز نهان یافت
کسی کز جان حقیقت جست اسرار
حقیقت رخ نمودش بیشکی باز
خب راز جان بپرس و زو یقین بین
تو جان را دید راز اوّلین بین
قل الرّوح است مِنْ اَمْر از سوی ذات
دمیده نفخه اندر جمله ذرّات
قل الرّوحست ازدیدار بیچون
نموده روی در دل بیچه و چون
قل الرّوح است سرّ ذات دیده
حقیقت عین مر آیات دیده
قل الرّوحست عاشق داند این راز
که اودیدست این معنی سرباز
قل الرّوح ار در این جا باز بینی
حقیقت جان تو هر راز بینی
قل الرّوح از بدانی آخر کار
حجابت او براندازد بیکبار
قل الرّوح ار بدانی وصل یابی
که او اصل است هم زو وصل یابی
قل الرّوح ار بدانی زنده گردی
درون جزوو کل تابنده گردی
قل الرّوح ار بدانی دید یارست
که بنموده رخ اینجا پنج و چارست
قل الرّوح از بیابی در درونت
حقیقت او کند مر رهنمونت
قل الرّوح ار بیابی در جهان تو
یکی گرداندت اندر مکان تو
قل الرّوح ار بدانی در همه جا
کند در آخر کارت چو یکتا
قل الرّوح ار بدانی مر توانی
که میگوید ترا کلّ معانی
قل الرّوحست اینجا در دمیده
در این دم در دم واصل رسیده
قل الرّوح است در دل آشکاره
حقیقت خود بخود در حق نظاره
کسی کین سر بداند جان شود او
اگر راز نهان مینشنود او
حقیقت جانست اینجا نفخهٔ ذات
مزیّن کرده اینجا جمله ذرّات
حقیقت پردهٔ او جسم آمد
خدا بود و در اینجا اسم آمد
در این بیت ار توانی راه بردن
رهی زینجا بسوی شاه بردن
ولیکن ظاهرست احکام صورت
ز دل وز جان بباید گفت نورت
کز اینجا میبتابد روشنائی
رسیم آنگاه در عین خدائی
سخن بسیار گفتیم از حقیقت
ولیکن راز بیچون در شریعت
توان دانست تا یکی شود دید
حقیقت جسم و جان در سرّ توحید
سخن قانون عقل آمد در این راه
چنین پرداخت اینجا بیشکی شاه
نمود جملگی در جسم آمد
همه بیدار دید اسم آمد
یکایک را همی تقریر کردن
ز شرع و دید جان تفسیر کردن
سخن ز اندازه گر بسیار گفتیم
حقیقت بیشکی با یار گفتیم
سخن چون جملگی از دید یار است
ولیکن از معانی بیشمار است
بصبر اینجا شود مقصود حاصل
حقیقت دل شود از روح واصل
دگر جسم از دلش امّید یابد
که تا جان دید دید دید یابد
دل و جان آشنای کردگارست
بنزد عاشقان دیدار یارست
کنون تن دل کن و دل کن یقین جان
کز این معنی بیابی سرّ جانان
دلت آیینهٔ سرّ جلالست
ولیکن جان یقین عین وصالست
دلت آیینه شد تا جان نماید
ز جان آنکه رخ جانان نماید
دلت آیینه شد از دید صورت
میاور سوی او دیگر کدورت
دلت آیینهٔ سرّ تجلّی است
کز این آیینهات امروز پیداست
دلت را داد زنده همچو عیسی
که تا گردد حقیقت آن مصفّا
ترا عیسی درون دل نشسته
بتقوی از طبیعت باز رسته
ترا عیسیّ جان در آسمانست
بچارم در چنین شرح و بیانست
ترا عیسی جان باید نظر داشت
که او اینجا و آنجا را خبر داشت
دمادم گوش کن در عیسی جان
که خواهد کردن او را ذات و برهان
ز عیسی بشنوی اسرار آن دید
که در جام حقیقت جان جان دید
چهارم آسمان دل مصفّاست
حقیقت منزل و مأوای عیسی است
در اینجا عینِ جانِ بازماندست
که اندر شوق صاحب راز ماندست
از آن ره سوی عیسی بردهٔ تو
حققت زنده ور نه مردهٔ تو
اگر در محنت عیسی رسیدی
حقیقت ذات در چارم بدیدی
از آن عیسی بچارم باز ماندست
که اندر شوق صاحب راز ماندست
یقین در چار طبع خود تو بنگر
که چارم آسمانست ودو منگر
در این چارم سما در سوزن جسم
بمانده لاجرم در صورت اسم
ولی چون رازدار آمد چه باکست
که عیّسی مصفّا ذات پاکست
نه او از باب پیدا شد حقیقت
که مریم بکر بود و بی طبیعت
در این معنی بسی شرح است بسیار
ولیکن میرود کآرد پدیدار
سخن تا آخری آید سرانجام
بیابد در یقین آغاز و انجام
خبرداری که عیسی جمله دیدست
ابا تو گفته و سر ناپدیدست
حقیقت عزلتی جسته ز دنیا
چو روح القدس او رسته ز دنیا
از آن دنیا رها کردست از دید
که اینجا یافتست او سرّ توحید
از آن دنیا رها کردست آن ماه
که مکشوفست او را حضرت شاه
از آن دنیا رها کرده ز عزلت
که اینجا دید بیشک سرّ قربت
در آن منزل که او آگاه او شد
حقیقت جمله او رادید و او بُد
در آن منزل چو روح اللّه بنشست
حقیقت روح شد اللّه پیوست
در آن منزل وصالش روی بنمود
تو پنداری حجابش سوزنی بود
درآن منزل که عیسی دارد اکنون
بَرِ آن برگ کاهی هست گردون
در آن منزل وصال عاشقانست
کسی کین یافت اینجا عاشق آنست
در آن منزل اگر ره بردهٔ باز
برو زینجا و این پرده برانداز
در آن منزل وصال اندر وصالست
حقیقت کل تجلّی جلالست
در آن منزل هر آنکس کو خبر یافت
چو عطّار اندر اینجا در نظر یافت
نظر کن باز تا منزل ببینی
ز جان بنگر یقین تا دل ببینی
نظر کن باز اندر منزل جان
که دل خوانند او را جمله مردان
نظر کن دل که دل مأوای عیسی است
حقیقت عیسی جانت در آنجاست
نظر کن در دل و عیسی تو بنگر
ز عیسی جوی ذات و زو تو مگذر
نظر کن در دل عیسی یقین بین
مر او را اندر اینجا پیش بین بین
نظر کن در دل و عیسی تو بشناس
که عیسی جانست جان اینجا تو بشناس
بمنزلگاه دل دارد وطن او
حقیقت دید جان خویشتن او
چنان واصل بود در منزل دل
که یکسانست او را راه و منزل
در اینجا راز اشیا بازدیدست
حقیقت ذات یکتا بازدیدست
در اینجا ذات کل او را عیانست
ز چارم مر ورا سرّ نهانست
حقیقت سالک اینجاگه بیندیش
که عیسی داری اینجاگاه در پیش
ترا عیسی حقیقت بیش باشد
که در هر کار پیش اندیش باشد
ز عیسی غافلی ای بیوفا تو
از آن اینجا نداری این صفا تو
ز عیسی غافلی تو در شب و روز
از آن از وی نمیگردی تو پیروز
بچشم اول جمال او نظر کن
همه ذرّات از عیسی خبر کن
ز عیسی غافلی او را ندیده
کنون بگشای اینجا گاه دیده
بچشم دل توانی دید عیسی
که تا یابی تو دیدِ دید عیسی
همه ذرّات با عیسی اَبَرراز
ولی عیسی در اینجاگاه میتاز
نمییابند از آن غافل بماندند
چنین اینجای بیحاصل بماندند
دل اینجا این زمان اسرار عیسی
حقیقت مر ورا گشته است پیدا
وصال جان بخواهد یافت تحقیق
که تا جانست جان را هست توفیق
چو عیسی در درون پرده باشد
چرا ذرّات او گم کرده باشد
چو عیسی همچو خورشید است تابان
درونِ پردهٔ چارم شده جان
حقیقت با دل اینجاگه سخن گفت
دل آن اسرار دیگر باز بشنفت
رها کردیم اوّل قصهٔ جان
که بادل رازها میگفت پنهان
کنون بر سوی آن سرباز کردیم
در آن اسرار صاحب راز کردیم
حقیقت قصّهٔ جان سرّ جان بود
که میگفت او ابا دل باز بشنود
توئی جان و توئی دل تا بدانی
اباتست این همه راز نهانی
حقیقت قصّهٔ دل گوش کن تو
از این معنی دلت بیهوش کن تو
از آن دم گفت جان بادل یقین باز
حقیقت سرّ خود را در یقین باز
که من چون سوی آدم آمدم باز
حقیقت دیدم او را صاحبِ راز
تو بودی در درون من از برونت
نظر کردم شدم سوی درونت
چودیدم دل یکی نوری ترا من
که دیدم نور را سوی لقا من
حقیقت نور پاک مصطفی بود
که نورش بیشکی نور خدا بود
نظر کردم و درآن نور حقیقت
که میتابید در تو در طبیعت
منور بودپرده از جمالت
سوی پرده فکنده اتّصالت
منوّر گشته دیدم چشمت ای دل
ترا آن نور اینجاهست حاصل
نظر کن نور احمد در درونت
دلا تا هست اینجا رهنمونت
بدان نور محمد(ص) راز دریاب
همی انجام با آغاز دریاب
چونور مصطفایت رهنمونست
ترا این دم کنون عزت فزونست
از آن حضرت بپرسیدم چنین باز
که نور کیست با این عزّ و اعزاز
نمیدانستم اوّل نور جانان
که تا آمد مرا منشور جانان
حقیقت جان تو هم این نور داری
از او این عزّ و این منشور داری
تو داری نور اندر دل یقین است
که نور رحمةٌ للعالمین است
از آن حضرت بپرسیدم چنین باز
که نور چیست با این عزت و ناز
ندا آمد که نور احمدِ ماست
که اندر دل ترا این لحظه پیداست
تو داری نور احمد جان و دل هم
نظر کن اندر این نورت دمادم
که نور ماست لیکن اسم دریافت
حقیقت هم دل و هم جسم دریافت
حقیقت دل ابا تن گفت این راز
ترا این یافت از دل عاقبت باز
حقیقت نور احمد در دل و جانست
درون جمله چون خورشید رخشانست
دلا اکنون از این پندار گشتی
ز نور دوست برخوردار گشتی
ظهورت تا بطون این نور دارد
حقیقت در ره این منشور دارد
همه ذرّات اکنون راز دیدند
که مر نور محمّد باز دیدند
که ای ذرات ای دل گوش کردند
چو تو این دم از این می نوش کردند
حقیقت جملگی دریافته این
گمانشان شد یقین اینجایگه زین
دل وجان مر دو نور مصطفایست
از آن این پرتو عزّ و بقایست
ولکین ای دل اکنون راز دیدی
یقین نور محمّد باز دیدی
کنون گر واصل این نور گشتی
حقیقت همدم منصور گشتی
نظر یک دم مگردان هان از این نور
که واصل شد یقین زین نور منصور
همه ذرات عالم نوراو شد
از آن هر مدبر شرعش نکو شد
حقیقت هر که اندر شرع آمد
ز نورش در یقین بی فرع آمد
حقیقت هر که شرع او بیابد
همه اسرارها نیکو بیابد
حقیقت شرع او شد راحت جان
از آن دل یافت اینجا ذوق جانان
جوابی داد جان بادل چنین گفت
حقیقت او ابا جان در یقین گفت
که ای جان خوب گفتی این بیان باز
بدانستم ز تو من این یقین باز
من و تو این زمان هر دو یکیایم
یقین دیدار جانان بیشکیایم
من و تو این زمانیم از نمودار
حقیقت هر دو گشته صاحب اسرار
من و تو این زمان دیدار یاریم
در این خلوت حقیقت پایداریم
من و تو این زمان هستیم تا یار
حقیقت نقطهایم و عین پرگار
تو زان حضرت برِ ما چون رسیدی
جمال خویشتن در من بدیدی
مرا دیدی و در من بی نشانی
تو درمن این زمان راز نهانی
توئی جان من این دم سوی جانان
که اندر خلوتی در کوی جانان
توئی این دم از آندم آمده باز
حقیقت مر مرائی صاحب راز
توئی این دم مرا بیچون نموده
کمال من در اینجاگه فزوده
توئی ایندم از آندم کل خبردار
مرا کردی یقین از خواب بیدار
مرا بیدار کردی این زمان تو
نمودی رازم اینجاگاه جان تو
مرا بیدار کردستی ز دیدت
منم این لحظه کل اعیان دیدت
مرا بیدار کردستی تو از خواب
وگر بودم من اندر بحر غرقاب
مرا بیدار کردستی ز صورت
که تا دریافتم عین حضورت
مرا بیدار کردستی کنون تو
ندارم هیچکس جز رهنمون تو
مرا بیدار کردستی تو از دوست
وگرنه مبتلا بودم در این پوست
مرا بیدار کردستی تو از دید
وگرنه بودم اندر عین تقلید
مرا بیدار کردی آخر کار
وگرنه بودم اینجاگه گرفتار
مرا بیدار کردی از دم خویش
مرا بنهادهٔ کل مرهم خویش
در اینجاگه یقین افتاده بودم
یقین دیوانه ودل ساده بودم
در اینجا من بدست چار انباز
بُدَم اینجایگه در سوز و در ساز
در اینجاگه بُدم من چون بزندان
توام زینجا رهائی ده هم از جان
چو مرغی اندر این دام بلا من
بدم اینجا گرفتار قضا من
در اینجاگه شب و روز از غم دوست
بُدم سوزان حقیقت در سوی پوست
در اینجاگه یقین من دور بودم
ز نور عشق من مهجور بودم
چو مرغی در قفس محبوس مانده
درون پردهام مدروس مانده
چو مرغی مانده اینجا زار و مسکین
نبودم اندر اینجا هیچ ره بین
چنان در غم بُدم در سال و در ماه
نمیبردم یقین در وصل تو راه
چنان در غم بُدم مسیکن و حیران
نمیدانستم این ره سویت ای جان
چنان در غم بدم در دست این چار
فرومانده اسیر اینجا بناچار
چنان در غم بدم از دست ایشان
که دائم بود اندر غم پریشان
چنان محبوس بودم جان در این تن
ولیکن هم یقین میدیدهام من
حقیقت نور احمد در درونم
که او بُد اندر اینجا رهنمونم
وگر نور تو میدیدم بتحقیق
که آخر یافتم هم از تو توفیق
ولیکن قصّه میگویم برت باز
که هستی بیشکی تو صاحبِ راز
من بیچاره در زندان صورت
دمادم میرسید از تو حضورت
چرا لیکن نمیگفتی مرا باز
حقیقت تا شوم من صاحب راز
طلب میکردمت اینجا یقین من
گهی در عشق و گه در کفر و دین من
تو میدانی که بر من می چه رفتست
که تاگوشت کنون رزت نهفتست
تو میدانی که هستی صاحبِ راز
که دیدستم رخت اینجایگه باز
تو میدانی مرا درد نهانی
نمیداند کسی باری تو دانی
تو میدانی که من دیدم بلایت
که تادیدم در آخر من لقایت
تو میدانی مرا تامن که چونم
فتاده اندر این دریای خونم
از آن حضرت خبردارم کنون من
بدین منزل رسیدم باز چون من
خبردارم کنون زان حضرت پاک
که اینجا آمدم اندر سوی خاک
از آن حضرت مرا چون ذات بیچون
حقیقت ره نمود از هفت گردون
ره سیر فنا کردم از اینجا
رسیدم بار دیگر من در اینجا
ره سیر فنا کردم از آن دید
جدا ماندم نهان از عین توحید
ره سیر فنا کردم ز دیدار
فتادم ناگهان اندر ره یار
ره سیر فنا کردم در این دور
فتادم ناگهان اندر ره دور
ره سیر فنا کردم زحضرت
جداگشتم یقین از سیر قربت
ره سیر فنا کردم از آن ذات
رسیدم من در اینجا سوی ذرّات
ره سیر فنا کردم حقیقت
رسیدم ناگهان سوی طبیعت
جدا ماندم یقین از حضرت پاک
رسیدم در یقین تا منزل خاک
سوی خاک آمدم این لحظه دانم
که پیدا میشود راز نهانم
سوی خاک آمدم از سوی افلاک
بدیدم صورتی در حقهٔ خاک
سوی خاک آمدم تا راز بینم
وطن گاه فنا را باز بینم
سوی خاک آمدم من نور مطلق
روان گشته من از حضرتِ حق
سوی خاک آمدم اینجا بتحقیق
که تا یارم چه خواهد داد توفیق
نظر کردم من اندر منزل خاک
در اینجا باز دیدم حضرت پاک
از آن منزل بدین منزل رسیدم
در اینجا گرد جانان ناپدیدم
نبود بود گشتم من در اسرار
نهان بودم ولی در عین اظهار
حقیقت محو بودم اندر اینجا
فنا گشته از آن نور مصفّا
طلبکار عیان یار بودم
از آن حضرت ندائی میشنوم
از آن حضرت ندا آمد بگوشم
که حیران گشت اینجا عقل و هوشم
ندا آمد بر من از سوی ذات
که هان شو این زمان در سوی ذرّات
ندا آمد بر من از سوی دوست
که ای مغز این زمان شو در سوی پوست
ندا آمد که ای دل در سوی دل
درون شو تا شود راز تو حاصل
نظر کردم در آن دم راز دیدم
خود اندر سوی صورت باز دیدم
نهان دیدم خود اندر قالبی من
بنور من شده اینجای روشن
بنور خویش اینجا یافتم خویش
ولیکن چون حجابی یافتم بیش
حجابی یافتم چون پرده بر در
درون او هزاران انجم و خور
عجب جائی بدیدم خوب و دلکش
یکی در خاک و باد وآب و آتش
چنانش جذب کردم آندم اینجا
همه ذرّات دیدم پر ز غوغا
حجاب آمد برم زینجا حقیقت
گرفتار آمدم من در طبیعت
در اینجا سالها در انتظارم
ضعیف و خسته و مجروح و زارم
چنان در قید بودم مانده اینجا
غریب و بی نوا و زار و تنها
خبردارم که نور پاک دیدم
عیان خویش در خاک دیدم
عیان خویتشن دیدم در اینجا
میان دمدمه در شور و غوغا
یکی نوری درون خویش دیدم
کزان من جملگی در پیش دیدم
نظر کردم درون و هم برونم
بدیدم خویش را دیدار چونم
ندیدم هیچ جز چارم طبایع
فروماندم در این صنع و صنایع
اگرچه منزلت خوش بود و ناخوش
شدم ازخاک و باد و آب وآتش
نه هم جنسم بدید و سرکشانید
بهر جائیم سرگردان دوانید
دمی در شیب و یک دم سوی بالا
شوم چون باز بینم جای بر جای
دمی در صومعه در راز باشم
دمی از عشق در پرواز باشم
دمی اندر خراباتم نشسته
دمی اندر مناجاتم شکسته
دمی گریانم از شوق وصالش
که میبینم برون نور جمالش
در این خلوتسرای و منزل خاک
فروماندستم از دیدار افلاک
مرا چون عقل اینجا یار آمد
تماشایم در این پرگار آمد
که نور اوست با نور تو همدم
دلا خورشید جان را گوش میدار
مشو بی عشق دل با هوش میدار
دلا خورشید جان خواهی حقیقت
ز نور او خبرداری حقیقت
دلا خورشید جان داری درونت
که نور او شد اینجا رهنمونت
دلا خورشید جان داری بدیدار
هم اندر نور او شد ناپدیدار
دلا خورشید جان داری تو در بر
حقیقت اوست سوی ذات رهبر
دلا خورشید جان داری یقینست
که او اندر درونت یاربین است
دلا خورشید جان داری در اسرار
دمی او را یقین ازدست مگذار
ترا خورشید جان چون هست حاصل
ازو یک لحظه دل پیوند بگسل
ترا خورشید جان چون ره نمودست
ترا از جان جان آگه نمودست
دمی غافل مباش ازنور او تو
ازو میگوی و غیر او مجو تو
دمی غافل مباش از دید جانت
که او آمد درون راز نهانت
یقین جان تو خورشیدست ای دل
کز او مقصودها کردی بحاصل
از او مقصود حاصل کردهٔ تو
وگر چه در درون پردهٔ تو
همت خورشید گِردِ پرده آمد
طلبکار تو ای گم کرده آمده
تو او گم کرده بودی بازدیدی
از آن هر دم هزاران راز دیدی
بنور او بدیدی نور او را
که نور اوست مر بین نور او را
از او مگذر وز او بین سرّ اسرار
که تا هر دو یکی باشند در اسرار
دلا داری وصال اکنون چه گوئی
که جان با تست جانان تو مجوئی
حقیقت نور جانت از ذات بنگر
که درد تست او درمانت بنگر
حقیقت نور او بنگردمادم
که از کل میدمد در عین این دم
وصال اینجاست منگر از وصالت
که بهر اینست اینجا قیل و قالت
وصال اینجاست آنکو باز بیند
ز جان و دل حقیقت راز بیند
یکی وصلست و چندینی طلبکار
حقیقت نیست چیزی جز رخ یار
یکی وصلست اینجا رخ نموده
نمییابند کلّی درگشوده
یکی وصلست اگر داری تو دیده
دلا در وصل جانان در رسیده
دلا در وصل جانانی بمانده
چرا در وصل حیرانی بمانده
چرا در وصل حیرانی نکوئی
که در وصل حقیقت بود اوئی
چرا در وصل با او برنیائی
که این در را بیک ره برگشائی
وصالت دمبدم اینجا فراقست
از آن پیوستهات در اشتیاقست
وصالت هست اینجاگاه اعیان
مشوبر هر صفت اینجا دگر سان
طبایع را خبر کردم ز اسرار
تو نیز اینجایگه کردم خبردار
خبر دادم شما را دمبدم من
یکی کردم شما را در عدم من
شما را آنچنان واصل بکردم
که نقش اینجا شما نقّاش کردم
چو نقاش ازلتان رخ نمودست
شما را مر دمی پاسخ نمودست
شما را رخ نمود اینجای نقاش
همی گوید شما را رازها فاش
شما را رخ نمود اینجای جانان
بگفت اسرارهاتان جمله اعیان
نه چندین رازهاتان گفت سرباز
نمود اینجا بیان انجام وآغاز
شما در وصل اینجا اصل دیده
ز دید او بکام دل رسیده
ز دیدش مگذرید و راز بینید
رخ دلدار در خود باز بینید
ز دیدش مگذر ای جان تا بدانی
که دید اوست در تو زان عیانی
حقیقت نور تو از نور ذاتست
طبایع مر ترا عین صفاتست
طبایع پردهٔ گِردِ تو بسته
که ایشانند شاگرِدِ تو بسته
حقیقت هر چهارت هست شاگرد
ببسته پرده بنگر گِرد برگِرد
ز شاگردان خود آگاه میباش
ولیکن از درون با شاه میباش
ز شاگردان نظر کن راز بیچون
که ایشانند نور هفت گردون
ز شاگردان نظر کن خویش بنگر
ترا بنهاده سر در پیش بنگر
ز شاگردان نظر کن تا بدانی
که از ایشان حقیقت بازدانی
ز شاگردان نظر کن راز بنگر
همی انجام وهم آغاز بنگر
ز شاگردان نظر کن هفت گردون
حقیقت بعد از آن مر راز بیچون
ز شاگردان نظر کن نُه فلک تو
نظر کن بعد از آن را یک بیک تو
ز شاگردان نظر کن تا چه بینی
تو ایشان بین اگر صاحب یقینی
ز شاگردان نظر کن ذات اللّه
که از ایشان بری در ذات حق راه
ز شاگردان نظر کن نور خورشید
که آن نوری تو هم پیوسته جاوید
ز شاگردان نظر کن نور مه تو
که تا بینی در اینجا نور شه تو
ز شاگردان نظر کن مشتری هان
ز هر کوکب که یابی بگذری هان
ز شاگردان نظر کن عرش و انجم
که هفت افلاک نزد عرش شد گم
ز شاگردان نظر کن فرش بنگر
تو فرش اینجا بزیر عرش بنگر
ز شاگردان نظر کن بعد از آن لوح
که تا سر یابی اینجاگاه و صد روح
ز شاگردان نظر کن در قلم باز
قلم زن هرچه میخواهی رقم باز
ز شاگردان نظر کن نور و جنّت
ز کرسی یاب بیشک عین قربت
ز شاگردان نظر کن سوی بالا
نظر کن بعد از آن در دید الّا
ز شاگردان نظر کن جبرئیلت
که از حضرت همین آرد دلیلت
ز شاگردان نظر کن سرّ یزدان
ز میکائیل وجه رزق بستان
ز شاگردان نظر کن سرّ آن نور
که اسرافیل در تو میدمد صور
ز شاگردان نظر کن نور پاکت
که عزرائیل گرداند هلاکت
در آخر قربت بیچون بیابی
بگویم مر ترا که چون بیابی
دلا مگذر ز خود این لحظه در خویش
نظر کن بی حجاب این جمله در پیش
همه در پیش تست و تو ندانی
ز من اکنون همه سرباز دانی
کنونت میکنم واصل که جانم
که راز جملگی از دوست دانم
کنونت میکنم واصل ز دیدار
دلا اکنون قلم در سر نگهدار
نیم جان باتو میگویم کنون راز
که بستم در تو مر این پرده را باز
منت این پرده بستم تا بدانی
که آخر مر مرا اینجا بدانی
حقیقت رازدان و کرد کل دم
چو تو من نیز اندر پنج و چارم
از آن حضرت منم اینجا نمودار
حقیقت یافتستم سرّ اسرار
از آن حضرت بسوی تو رسیده
جمال خویشتن در تو بدیده
دلا من باتو اینجا همدمم هان
که میگویم ابا تو راز و برهان
دلا من با تو کلّی راز گویم
نمود سر با تو باز گویم
بمن کن هر زمانی تو نظر باز
ز من دریاب اینجاگه خبرباز
ز من بین راز بیچون و چگویم
گه میگویم ترا و رهنمونم
همه در خویش میکن سیر ای دل
که مقصود تو اینجا هست حاصل
همه مقصود تو اینجاست دریاب
نه پنهانی یقین پیداست دریاب
تو مقصود خود از من کن بحاصل
که من دیدارم و همراز مشکل
از این پرده که در گرد تو بستست
بسی ذرّات اینجا از تو مستست
زهستی گرد تو یک پرده بستم
ابا تو اندر این خلوت نشستم
ابا تو اندر این خلوت ندیمم
نمیبینی که با تو هم مقیمم
زمانی از تو فارغ من نبودم
ابا تو گفتم و وز تو شنودم
منم با تو دمادم راز پرداز
منم انجامِ تو وَ انجام وآغاز
نظر کن دل که تو بود منی پاک
ولیکن پرده بستم تا کنم خاک
توئی آیینهٔ بیچون اسرار
جمال بی نشان از تو پدیدار
توئی آیینهٔ لطف الهی
گرفته نورت ازمه تا بماهی
توئی آیینهٔ خورشید جانها
همه اندر تو پیدا گشته اینجا
توئی آیینهٔ افلاک و انجم
همه در تست اینجاگه دلاگم
توئی آیینهٔ صنع ازنمودار
بتو پیدا شده اینجایگه یار
ز اصلکل توئی آیینهٔ ذات
بگردت بسته نزد جُمله ذرّات
ز اصل کل تو موجودی همیشه
که اندر ذات کل بودی همیشه
حدیث دوست دارم دل در اینجا
که بود من توئی حاصل در اینجا
کنون راهت نمودم تا بدانی
دگر در ذرّهها حیران بمانی
مشو حیران ز شاگردان صورت
که ایشانت همه باید ضرورت
حقیقت راه یچون کرده ایشان
زده بر گردت اینجا پرده ایشان
بگردت پردهٔ عزّت ببسته
بنزد تو ابا عزّت نشسته
از آن عزّت سوی تو آمده باز
در آخر پیش بر کردند جانباز
در این پرده توانی یافت دیدار
که ایشانند اندر پرده اسرار
درین پرده نمائی ره سوی ما
به بیرون گر شوی در پرده یکتا
در این پرده نمایم رازها من
دهم زین پرده هم آوازها من
در این پرده هزاران پرده دارم
ترا هم پرده و هم پرده دارم
در این پرده بسی کردم تماشا
که بنمودم عیان اینجایگه لا
در این پرده که میبینی مبین پیش
چو من داری حقیقت بیشکی خویش
منت همراه اینجا رهنمایم
منت این پرده از رخ برگشایم
درون پردهٔ ما را طلبکار
کنونت آمدم اینجا پدیدار
درون پردهام من با تو بنگر
ز دید من دلا اینجا تو برخور
درون پردهام من سرّ جانان
ترا بنمودهام بنگر کنون هان
درون پرده در تو بی نشانم
چنانم سرّ معنی میفشانم
درون پردهٔ ای دل در اینجا
که تا یکی شوی در دیدن ما
منم جان از نمودار تجلّی
که با تو همدمم در عین دنیی
منم جان و همه در من بدیدند
ز من گویند هم از من شنیدند
منم جان نفخهٔ ذات و بدان تو
بجز من در دو عالم می ندان تو
منم جان جوهری بندم در اسرار
عجائب جوهریام ناپدیدار
منم جان پرتو ذات ار بدانی
درونت گفتهام راز نهانی
منم جان در همه آفاق گشته
بدید تو چنین مشتاق گشته
منم جان عاشق تو گشته ایدل
که تا همچون خودت اینجای واصل
منم جان و کنم ای دل ترا من
یقین واصل ابی چون و چرا من
منم بر تو شده عاشق در اینجا
ز بهرتست ای دل شور و غوغا
ز بهر تست ای دل این همه راز
که میگویم ترا اینجایگه باز
منم بر تو شده عاشق دمادم
از آن حضرت دهم پرتو دمادم
منم عاشق توئی معشوق در دید
ز تو دیده خود اندر عین توحید
منم عاشق توئی معشوق اسرار
ز تو شد مرمرا اینجا رخ یار
منم عاشق توئی معشوق بیچون
منم با تو نهان در هفت گردون
منم عاشق توئی جان ودل من
شده از هر دو عالم حاصل من
دو عالم در تو بنهاد است دریاب
یقین ای دل دمادم هم خبر یاب
دو عالم در تو پنهانست آخر
از آن این پرده اینجاگشته ظاهر
دو عالم شد طفیلت درحقیقت
از آن بنمودهام دیدار دیدت
دوعالم در تو موجودست تحقیق
تو یاری مر جمال یار توفیق
منم یار تو تو یارمنی دوست
حقیقت هر دو بی مغزیم و یک پوست
حقیقت اصل ما از کردگارست
که ما را در درون پروردگارست
دو روزی کاندر این منزل فتادیم
حقیقت اندر این منزل فتادیم
دو روزی کاندر این منزل مقیمیم
در این پرده ابا هم ما ندیمیم
دو روزی کاندر این منزلگه یار
سزد گر هر دو باشیم آگه یار
دو روزی کاندر این منزل نهانیم
ز دید ذاتِ بیچون در عیانیم
در این منزل حقیقت یار باشیم
ز وصل دوست بر خوردار باشیم
در این منزل حقیقت یار بینیم
دمادم اندر این خلوت گزینیم
در این منزل منم تو تو منی من
من و تو هردو از دیدار روشن
در این منزل وصال یار داریم
دو روزی کاندر این دِهْ کار داریم
در این منزل وصال جان جانهاست
حقیقت بر من و تو هر دو پیداست
در این منزل در آخر چون فنائیم
حقیقت هر دو در بود خدائیم
دو همرازیم از آن حضرت رسیده
جمال دوست هرگه او شنیده
دو همرازیم از آن حضرت در اینجا
رسیده باز دیده جال مولای
دو همرازیم ما در قرب اعزاز
وصال دوست را درهمدگر باز
بدیده زان نمود خویش هر دو
یکی هستیم اینجا هم من و تو
کسی اینجا از آن حضرت ندیدست
همه جانها در اینجا ناپدیدست
من و تو در یکی این دم وصالیم
ز ماضی درگذشته عین حالیم
من و تو هردو از نور تجلّی
حقیقت مستقیم و عین دینی
در این دنیا که مائیم این زمان دوست
یقین دانیم کاینجاگه همه اوست
من و تو این زمان در حضرت یار
رسیدستیم اندر قربت یار
کنون اصل دگر ماندست ای دل
که تا مقصود کل آید بحاصل
کنون اصل دگر اینجاست ما را
کز آن اصلست این درخواست ما را
من و تو هر دو در اصلیم تحقیق
بیا تا هر دو زان یابیم توفیق
چو چیزی نیست جز این اصل اینجا
بیا تا هر دو خود زان وصل اینجا
منوّر خود کنیم از بود احمد(ص)
که تا گردیم منصور و مؤیّد
اگرچه من که جانم در بَرِ تو
حقیقت هستیم ای دل رهبر تو
یکی را دیدم اینجا هست روشن
نمایم مر ترا دل بشنو از من
ز سر تا پای اکنون گوش کن زود
مر این حلقه تو اندر گوش کن زود
وصالی دارم و دل از همه بِهْ
بخواهم تا نمایم مر ترا خِهْ
وصال مصطفی اینجاست ای دل
ترا و من همه پیداست ای دل
وصال مصطفی ماراست دیدار
شدیم آخر حقیقت ناپدیدار
وصال مصطفی ماراست دریاب
بیا تا نگذریمش ما از این باب
وصال مصطفی دیدار دیدست
ز وصلش مر مرا دیدار دیداست
حقیقت من که جانم بشنو ای دل
وصال او از آنم گشته حاصل
حقیقت من که جان اوّلینم
حقیقت دیده و سر پیش بینم
بگشتم در همه کون و مکان باز
نظر کردم عیان انجام و آغاز
همه کون و مکان گردیدهام من
که صاحب درد و صاحب دیدهام من
همه کون و مکانم زیر پایست
مرا در لامکان پیوسته جایست
مکان و لامکانم هست روشن
که باشم دائما در هفت گلشن
مکان و لامکانم آشکاراست
بهرجائی مرا دیدار یار است
بهرجائی که بینی من بُوَم آن
حقیقت کرد ما را ماه تابان
همه جائی است عکس پرتوِ من
که هر خانه ز من گشتست روشن
همه جائی منم اینجا نهانی
یقین یکیام اندر کامرانی
حقیقت جسم بسیارست و هر یک
در او اَمْ جملهٔ جانهایِ بیشک
یکیام جمله اندر بود من هست
درون نقشها باشم ز پیوست
از آن حضرت چو در آدم رسیدم
دم خود در دم آدم دمیدم
از آن حضرت شدمدرجسم آدم
که آن دم دارم اینجاگه در این دم
دمِ آدم ز من روشن نمودست
از آنش جان من از من نمودست
دم آدم ز من تحقیق جان یافت
حقیقت از من اینجاگه نشان یافت
نبد پندار آدم تا من از وی
شدم اجسامش اندر هر رگ و پی
چواندر آدم ای دل راه دیدم
ترا اینجایگه ناگاه دیدم
تو ره دیدی نشانش کرده بودی
حقیقت منزل و در پرده بودی
در این منزل رسیده بودی اینجا
درون پرده بودی باز تنها
نه جانت بود نی اسم حقیقت
درون پرده دیدی در طبیعت
ترا این چار طبع اینجا بناچار
در اینجا کرده بودندت گرفتار
گرفتار بلا بودی یقین تو
نبودی اندر اینجا پیش بین تو
نمیدانستی اینجاگه چپ از راست
بدین تاریکنا بودی تو در خواست
نه ره میبینی اندر چه فتاده
در این دامِ بلا ناگه فتاده
چو من در تو رسیدم نزد آدم
ترا دیدم در آنجاگاه محرم
تراکردم نظر ای دل در اینجا
فروماندم از این مشکل در اینجا
حقیقت جسم آدم بود از گِل
فتاده همچو او در عزّ و در ذلّ
فتاه دیدم آدم زار و مسکین
میان مکّه و طایف دگر بین
من از آن حضرتِ بیچونِ اللّه
چو آدم یافتم اینجا بناگاه
همی فرمان از آن حضرت درآمد
مرا از لامکان این مژده آمد
که هان ای روح گردنده در افلاک
کنون شو این زمان در صورت پاک
کنون شو این زمان در سوی صورت
کز این صورت بیابی تو حضورت
کنون شو این زمان نزدیک ای دل
که مقصود تو شد اینجای حاصل
کنون شو این زمان تا جان نمائی
درون پرده تو پنهان نمائی
مقام تست این صورت درون شو
حقیقت روح امشب راز بین شو
مقام تست این خاک اندر اینجا
درون رو زود و روح پاک بنما
مقام تست اینجاگه جمالت
که اینجاگاه خواهد بُد وصالت
مقام تست اینجا کن قراری
یقین درجزو خود میکن نظاری
مقام تست اینجا باش شادان
در اینجا یاب هم پیدا و پنهان
مقام تست این صورت حقیقت
نظر کن هم نما این دید دیدت
مقام تست این صورت ز اسرار
در اینجاگه شوی از دل خبردار
مقام تست جان اندر مقامی
درون رو زانکه اینجاگه تمامی
در این صورت فرو شو تا تو باشی
پس آنگاهی بما یکتا بباشی
در این صورت ابا تو راز گویم
حقیقت سرّ خود را بازگویم
در این صورت ترا اعزاز بخشم
ز بود خویش عزّ و ناز بخشم
در این صورت ترا اینجاست کاری
در این صورت مرایابی تو باری
در این صورت کنم روشن ترا راز
ببینی تو بما انجام و آغاز
در این آیینهٔ ما کن نظر تو
که خواهی یافتم از ما خبر تو
ز من بشنو که من آمرزگارم
ترا اینجایگه پروردگارم
منم پروردگار تو که روحی
دهم اینجا ترا فتح و فتوحی
کنون در صورت آدم لقا شو
در این صورت کنون دیدار ما شو
کنون در صورت آدم یکی باش
دوئی منگر در این جاگه یکی باش
شکست بردار وین پرده میندیش
نظر میکن در اینجاگاه از خویش
منم در تو توئی از من حقیقت
شده در جسم او روشن حقیقت
یقینت اندر اینجا هست نوری
کز آن نورت رسد هر دم حضوری
حقیقت نور ما بشناس ای جان
درون دل ببین آن نور تابان
بدان آن نور و در وی پیش بین شو
درون پرده در عین یقین شو
درون پرده بنگر راز ما را
همی دون در یقین آغاز ما را
من ای دل دادم آدم را حقیقت
شدم در جسم او سوی طبیعت
یکی نوری در آن موجود دیدم
که آن نور از حقیقت بود دیدم
یکی نوری بُد از اسرار اعیان
که میتابید از پیدا و پنهان
حقیقت بود نوری از سوی ذات
فروزان گشته اندر جمله ذرّات
حقیقت نور سرّ لامکان بود
که در آدم رهش از من نهان بود
حقیقت نور ذات ای دل بدیدم
درون آدم اینجا آرمیدم
تودر اینجا بُدی ای دل یقین هان
ترا دیدم درون پرده مرجان
بهم پیوسته گشتیم از نمودار
ترا دیدم شدی از خواب بیدار
شدی بیداردل ازخواب غفلت
که بردی از نفس غرقاب غفلت
شدی بیدار از من در سوی نور
بمن نزدیک گشتی ای ز دل زود
مرادیدی و میبشناختی راز
ز من دیدی حقیقت عزّت و ناز
منم اعیان ذات و راز دیدم
ترا بشناختم چون باز دیدم
تو بودی آینه من نور در تو
حقیقت در یکی نه نور در تو
تو چون بیدار گشتی ازعیانی
منت بودم همه راز نهانی
منت اینجایگه آگاه کردم
حقیقت این دمت کل شاه کردم
مرا بسیار سردادست دادار
دلا بشنو که تا گردی خبردار
چو از حضرت در اینجا دیدهام تو
ز ذرّات جهان بگزیدهام تو
ترا بگزیدهام در کلّ دنیا
ترا دیدم عیان سر هویدا
نظر دارد بمن جانان که جانم
کنون اندر تو من عین العیانم
نظر در هر دو دارد تا بدانی
حقیقت آن نظر از لامکانی
بود ما را دلا بشنو تو قصّه
برون آر این زمان از خویش غصّه
برون کن غصّه از خود تا بیابی
بهرجانب چرا چندین شتابی
توئی دل من ترا دارم در اینجا
حقیقت بین که دلدارم در اینجا
توئی و من کنون هستمت دلدار
ز من این دم ز جانان شو خبردار
چو من گفتم در این اسرار رازت
بهر نوعی بخواهم گفت بازت
یکی اصلم از آن حضرت در اینجا
بگویم با تو زان قربت دراینجا
تو سالک هم منم اینجای سالک
حقیقت زندهام اندر ممالک
تو سالک من ترا سالک شدم بیش
کنون واصل شدم ازتو شدم پیش
تو این دم سالکی در پرده مانده
ابا صورت کنون افسرده مانده
تو این دم سالکی و راز دیده
جمال من در اینجا باز دیده
تو این دم سالکی در راه جانان
نهٔ کلّی همی آگاه جانان
تو این دم سالکی در پردهٔ راز
ندیدستی حقیقت سرّ کل باز
تو این دم سالکی تادر یقینت
ببینی باز سرّ اوّلینت
تو این دم سالکی واصل شوی کل
مراد جاودان حاصل کنی کل
توئی سالک کنون با من سفر کن
ز بود من کنون در من سفر کن
توئی سالک بمن بین سرّبیچون
که بنمایم ترا کل بیچه و چون
توئی سالک بگویم با تو آخر
حقیقت ذات رحمانست ظاهر
توئی سالک منت در بود آدم
حقیقت در بر مقصود آدم
توئی سالک حقیقت اصل یابی
ز من در عاقبت تو وصل یابی
وصال یار اینجاگه نه بازیست
که هر لحظه هزاران عشقبازیست
وصال یار پیداست و ره نیست
حقیقت می ز کویش هیچ ره نیست
بدو یکیست وصل جاودانی
کسی کو یافت اصل زندگانی
کسی کاندر وصال امّید دارد
حقیقت او دلی جاوید دارد
چو خورشیدش همی روشن بود دل
شود مقصود او در عشق حاصل
حقیقت اندر اینجا آخر کار
وصال دوست میآید پدیدار
وصال دوست از جان میتوان یافت
ز جان اینجای جانان میتوان یافت
اگر جانان طلبکاری ز جان یافت
ز جان پرسید آنگه جان جان یافت
ز جان پرس و ز جان بین راز بشنو
بدین گفتار پر معنی تو بگرو
ز جان پرس و ز جان واصل شو اینجا
که جان کردست جانان حاصل اینجا
ز جان پرس از حقیقت تا بگوید
دوای دل حقیقت جان بجوید
ز جان بشنو که تا آخر ز جان است
مرا مقصود جان عین العیان است
ز جان بشنو که جان آمد خبردار
دلا میگویمت از جان خبردار
حقیقت قصّهٔ جان بس درازاست
بشیب افتاده از زیر فرازاست
حقیقت قصّهٔ جان بس عزیز است
یقین در وی همی بسیار چیز است
کنون از جان و دل گفتار باقیست
که خواهم گفت از آن اسرار باقیست
کنون از جان و دل خواهی شنودن
تو آخر جان و دل مر ذات بودن
سخن از جان و دل میگویمت باز
که جان ودل یقین شد صاحب راز
سخن از جان ودل چون می برآید
حقیقت مر دل وجانها رباید
سخن از جان ودل عطار بشنفت
در اینجا عاقبت با سالکان گفت
سخن از جان و دل گوید حقیقت
از آن شد جان و دل بیشک طبیعت
سخن از جان و دل گویم دمادم
که این دم یافتیمت بود آدم
سخن از جان ودل بیرون نهادم
حقیقت در بر بیچون نهادم
سخن از جان ودل میگویمت باز
که از جان دل آمد سرّ این راز
سخن چون جان کند تقریر با دل
مراد اندر حقیقت جمله حاصل
سخن چون جان بگوید با دل اینجا
شود مقصود کلّی حاصل اینجا
سخن جان گفت و چندی دل شنیدست
ولیکن دل حقیقت آن ندیدست
سخن جان گفت هم چندی بگوید
دوای دل همین جاگه بگوید
سخن جان گوید و دل بشنود باز
در این گفتار بیچون بگرود باز
سخن جان گوید از دیدار گوید
حقیقت بادل بیدار گوید
دل بیدار دارد گوش با جان
حقیقت زآنکه دارد سرّ جانان
دل بیدار هرگز مینمیرد
که ازجان این بیانها یاد گیرد
دل بیدار کی غافل شود زین
که امّیدش یقین حاصل شود زین
دل بیدار جان با دیده یار است
مر او را اندر اینجا دید یار است
دل بیدار اینجا راز جانش
همی گوید حقیقت در نهانش
دل بیدار جان میگویدش باز
درون پرده زان میگویدش راز
دل بیدار از جان میستاند
همی منشور عشقش باز خواند
ابا ذرّات تا ایشان بدانند
حقیقت سرّ عشق از جان بدانند
حقیقت جان خبردارست از دل
دل از جان میکند مقصود حاصل
حقیقت جان خبردارست از آن راز
از آن بادل دهد اینجا خبرباز
کجا گشتست اندر گرد آفاق
حقیقت جانست اندر جملگی طاق
همه جانست و دل گر باز بینی
یکی اصلست اگراین راز بینی
همه جان و دلست اندر حقیقت
یکی پرده است بسته این طبیعت
همه جان و دل است ار می بدانی
نمیداند کس این راز نهانی
همه جانست و دل اندر بدیدار
در آخر جان شده ازدل خبردار
همه جانست و جانان سرّ جانست
حقیقت دوست اندر جان عیانست
همه جانست و جانان واقف جان
حقیقت اوست اینجا واصف جان
همه جانست و جانان راز گوید
ابا جان دل ز جان می راز جوید
همه جانست و جانان آفتابست
حقیقت جان برش چون ماهتابست
همه جانست و جانان رخ نموده
حقیقت نور جان هر دم فزوده
همه جانست وجانان آشکارست
حقیقت جان یقین دیدار یارست
همه جانست و جانان در بر جانست
در اینجاگاه او مر رهبر جانست
ز جانان گشت مشتق جان طبیعت
وطن گاه عیانش شد حقیقت
ز جانان گر خبرداری توجان بین
درون جان تو جانان را عیان بین
سخن ازجان شنو اکنون تو ای دل
که تا می باز دانی راز مشکل
سخن ازجان شنو کو باز گوید
ترا اسرار کلّی راز جوید
ز جان هر کو خبردار است اینجا
چو دل در راز بیدار است اینجا
بسی جان دادگان در دل رسیدند
کمال جان جانان میندیدند
طلب کردند اوّل دل در اینجا
که تا یابند راز مشکل اینجا
طلب کردند دل تا باز جویند
حقیقت از دل اینجا راز جویند
چو اندر قربت دل راه بردند
ز دل در جان رهی ناگاه بردند
ز دل در جان نظر کردند آخر
که جان پنهان شد و دل گشت ظاهر
ز ظاهر میتوان دیدن یقین چیز
ولیکن مینداند هر کسی نیز
که ازجان وصل جانان میتوان یافت
یقین منصور از این راز نهان یافت
کسی کز جان حقیقت جست اسرار
حقیقت رخ نمودش بیشکی باز
خب راز جان بپرس و زو یقین بین
تو جان را دید راز اوّلین بین
قل الرّوح است مِنْ اَمْر از سوی ذات
دمیده نفخه اندر جمله ذرّات
قل الرّوحست ازدیدار بیچون
نموده روی در دل بیچه و چون
قل الرّوح است سرّ ذات دیده
حقیقت عین مر آیات دیده
قل الرّوحست عاشق داند این راز
که اودیدست این معنی سرباز
قل الرّوح ار در این جا باز بینی
حقیقت جان تو هر راز بینی
قل الرّوح از بدانی آخر کار
حجابت او براندازد بیکبار
قل الرّوح ار بدانی وصل یابی
که او اصل است هم زو وصل یابی
قل الرّوح ار بدانی زنده گردی
درون جزوو کل تابنده گردی
قل الرّوح ار بدانی دید یارست
که بنموده رخ اینجا پنج و چارست
قل الرّوح از بیابی در درونت
حقیقت او کند مر رهنمونت
قل الرّوح ار بیابی در جهان تو
یکی گرداندت اندر مکان تو
قل الرّوح ار بدانی در همه جا
کند در آخر کارت چو یکتا
قل الرّوح ار بدانی مر توانی
که میگوید ترا کلّ معانی
قل الرّوحست اینجا در دمیده
در این دم در دم واصل رسیده
قل الرّوح است در دل آشکاره
حقیقت خود بخود در حق نظاره
کسی کین سر بداند جان شود او
اگر راز نهان مینشنود او
حقیقت جانست اینجا نفخهٔ ذات
مزیّن کرده اینجا جمله ذرّات
حقیقت پردهٔ او جسم آمد
خدا بود و در اینجا اسم آمد
در این بیت ار توانی راه بردن
رهی زینجا بسوی شاه بردن
ولیکن ظاهرست احکام صورت
ز دل وز جان بباید گفت نورت
کز اینجا میبتابد روشنائی
رسیم آنگاه در عین خدائی
سخن بسیار گفتیم از حقیقت
ولیکن راز بیچون در شریعت
توان دانست تا یکی شود دید
حقیقت جسم و جان در سرّ توحید
سخن قانون عقل آمد در این راه
چنین پرداخت اینجا بیشکی شاه
نمود جملگی در جسم آمد
همه بیدار دید اسم آمد
یکایک را همی تقریر کردن
ز شرع و دید جان تفسیر کردن
سخن ز اندازه گر بسیار گفتیم
حقیقت بیشکی با یار گفتیم
سخن چون جملگی از دید یار است
ولیکن از معانی بیشمار است
بصبر اینجا شود مقصود حاصل
حقیقت دل شود از روح واصل
دگر جسم از دلش امّید یابد
که تا جان دید دید دید یابد
دل و جان آشنای کردگارست
بنزد عاشقان دیدار یارست
کنون تن دل کن و دل کن یقین جان
کز این معنی بیابی سرّ جانان
دلت آیینهٔ سرّ جلالست
ولیکن جان یقین عین وصالست
دلت آیینه شد تا جان نماید
ز جان آنکه رخ جانان نماید
دلت آیینه شد از دید صورت
میاور سوی او دیگر کدورت
دلت آیینهٔ سرّ تجلّی است
کز این آیینهات امروز پیداست
دلت را داد زنده همچو عیسی
که تا گردد حقیقت آن مصفّا
ترا عیسی درون دل نشسته
بتقوی از طبیعت باز رسته
ترا عیسیّ جان در آسمانست
بچارم در چنین شرح و بیانست
ترا عیسی جان باید نظر داشت
که او اینجا و آنجا را خبر داشت
دمادم گوش کن در عیسی جان
که خواهد کردن او را ذات و برهان
ز عیسی بشنوی اسرار آن دید
که در جام حقیقت جان جان دید
چهارم آسمان دل مصفّاست
حقیقت منزل و مأوای عیسی است
در اینجا عینِ جانِ بازماندست
که اندر شوق صاحب راز ماندست
از آن ره سوی عیسی بردهٔ تو
حققت زنده ور نه مردهٔ تو
اگر در محنت عیسی رسیدی
حقیقت ذات در چارم بدیدی
از آن عیسی بچارم باز ماندست
که اندر شوق صاحب راز ماندست
یقین در چار طبع خود تو بنگر
که چارم آسمانست ودو منگر
در این چارم سما در سوزن جسم
بمانده لاجرم در صورت اسم
ولی چون رازدار آمد چه باکست
که عیّسی مصفّا ذات پاکست
نه او از باب پیدا شد حقیقت
که مریم بکر بود و بی طبیعت
در این معنی بسی شرح است بسیار
ولیکن میرود کآرد پدیدار
سخن تا آخری آید سرانجام
بیابد در یقین آغاز و انجام
خبرداری که عیسی جمله دیدست
ابا تو گفته و سر ناپدیدست
حقیقت عزلتی جسته ز دنیا
چو روح القدس او رسته ز دنیا
از آن دنیا رها کردست از دید
که اینجا یافتست او سرّ توحید
از آن دنیا رها کردست آن ماه
که مکشوفست او را حضرت شاه
از آن دنیا رها کرده ز عزلت
که اینجا دید بیشک سرّ قربت
در آن منزل که او آگاه او شد
حقیقت جمله او رادید و او بُد
در آن منزل چو روح اللّه بنشست
حقیقت روح شد اللّه پیوست
در آن منزل وصالش روی بنمود
تو پنداری حجابش سوزنی بود
درآن منزل که عیسی دارد اکنون
بَرِ آن برگ کاهی هست گردون
در آن منزل وصال عاشقانست
کسی کین یافت اینجا عاشق آنست
در آن منزل اگر ره بردهٔ باز
برو زینجا و این پرده برانداز
در آن منزل وصال اندر وصالست
حقیقت کل تجلّی جلالست
در آن منزل هر آنکس کو خبر یافت
چو عطّار اندر اینجا در نظر یافت
نظر کن باز تا منزل ببینی
ز جان بنگر یقین تا دل ببینی
نظر کن باز اندر منزل جان
که دل خوانند او را جمله مردان
نظر کن دل که دل مأوای عیسی است
حقیقت عیسی جانت در آنجاست
نظر کن در دل و عیسی تو بنگر
ز عیسی جوی ذات و زو تو مگذر
نظر کن در دل عیسی یقین بین
مر او را اندر اینجا پیش بین بین
نظر کن در دل و عیسی تو بشناس
که عیسی جانست جان اینجا تو بشناس
بمنزلگاه دل دارد وطن او
حقیقت دید جان خویشتن او
چنان واصل بود در منزل دل
که یکسانست او را راه و منزل
در اینجا راز اشیا بازدیدست
حقیقت ذات یکتا بازدیدست
در اینجا ذات کل او را عیانست
ز چارم مر ورا سرّ نهانست
حقیقت سالک اینجاگه بیندیش
که عیسی داری اینجاگاه در پیش
ترا عیسی حقیقت بیش باشد
که در هر کار پیش اندیش باشد
ز عیسی غافلی ای بیوفا تو
از آن اینجا نداری این صفا تو
ز عیسی غافلی تو در شب و روز
از آن از وی نمیگردی تو پیروز
بچشم اول جمال او نظر کن
همه ذرّات از عیسی خبر کن
ز عیسی غافلی او را ندیده
کنون بگشای اینجا گاه دیده
بچشم دل توانی دید عیسی
که تا یابی تو دیدِ دید عیسی
همه ذرّات با عیسی اَبَرراز
ولی عیسی در اینجاگاه میتاز
نمییابند از آن غافل بماندند
چنین اینجای بیحاصل بماندند
دل اینجا این زمان اسرار عیسی
حقیقت مر ورا گشته است پیدا
وصال جان بخواهد یافت تحقیق
که تا جانست جان را هست توفیق
چو عیسی در درون پرده باشد
چرا ذرّات او گم کرده باشد
چو عیسی همچو خورشید است تابان
درونِ پردهٔ چارم شده جان
حقیقت با دل اینجاگه سخن گفت
دل آن اسرار دیگر باز بشنفت
رها کردیم اوّل قصهٔ جان
که بادل رازها میگفت پنهان
کنون بر سوی آن سرباز کردیم
در آن اسرار صاحب راز کردیم
حقیقت قصّهٔ جان سرّ جان بود
که میگفت او ابا دل باز بشنود
توئی جان و توئی دل تا بدانی
اباتست این همه راز نهانی
حقیقت قصّهٔ دل گوش کن تو
از این معنی دلت بیهوش کن تو
از آن دم گفت جان بادل یقین باز
حقیقت سرّ خود را در یقین باز
که من چون سوی آدم آمدم باز
حقیقت دیدم او را صاحبِ راز
تو بودی در درون من از برونت
نظر کردم شدم سوی درونت
چودیدم دل یکی نوری ترا من
که دیدم نور را سوی لقا من
حقیقت نور پاک مصطفی بود
که نورش بیشکی نور خدا بود
نظر کردم و درآن نور حقیقت
که میتابید در تو در طبیعت
منور بودپرده از جمالت
سوی پرده فکنده اتّصالت
منوّر گشته دیدم چشمت ای دل
ترا آن نور اینجاهست حاصل
نظر کن نور احمد در درونت
دلا تا هست اینجا رهنمونت
بدان نور محمد(ص) راز دریاب
همی انجام با آغاز دریاب
چونور مصطفایت رهنمونست
ترا این دم کنون عزت فزونست
از آن حضرت بپرسیدم چنین باز
که نور کیست با این عزّ و اعزاز
نمیدانستم اوّل نور جانان
که تا آمد مرا منشور جانان
حقیقت جان تو هم این نور داری
از او این عزّ و این منشور داری
تو داری نور اندر دل یقین است
که نور رحمةٌ للعالمین است
از آن حضرت بپرسیدم چنین باز
که نور چیست با این عزت و ناز
ندا آمد که نور احمدِ ماست
که اندر دل ترا این لحظه پیداست
تو داری نور احمد جان و دل هم
نظر کن اندر این نورت دمادم
که نور ماست لیکن اسم دریافت
حقیقت هم دل و هم جسم دریافت
حقیقت دل ابا تن گفت این راز
ترا این یافت از دل عاقبت باز
حقیقت نور احمد در دل و جانست
درون جمله چون خورشید رخشانست
دلا اکنون از این پندار گشتی
ز نور دوست برخوردار گشتی
ظهورت تا بطون این نور دارد
حقیقت در ره این منشور دارد
همه ذرّات اکنون راز دیدند
که مر نور محمّد باز دیدند
که ای ذرات ای دل گوش کردند
چو تو این دم از این می نوش کردند
حقیقت جملگی دریافته این
گمانشان شد یقین اینجایگه زین
دل وجان مر دو نور مصطفایست
از آن این پرتو عزّ و بقایست
ولکین ای دل اکنون راز دیدی
یقین نور محمّد باز دیدی
کنون گر واصل این نور گشتی
حقیقت همدم منصور گشتی
نظر یک دم مگردان هان از این نور
که واصل شد یقین زین نور منصور
همه ذرات عالم نوراو شد
از آن هر مدبر شرعش نکو شد
حقیقت هر که اندر شرع آمد
ز نورش در یقین بی فرع آمد
حقیقت هر که شرع او بیابد
همه اسرارها نیکو بیابد
حقیقت شرع او شد راحت جان
از آن دل یافت اینجا ذوق جانان
جوابی داد جان بادل چنین گفت
حقیقت او ابا جان در یقین گفت
که ای جان خوب گفتی این بیان باز
بدانستم ز تو من این یقین باز
من و تو این زمان هر دو یکیایم
یقین دیدار جانان بیشکیایم
من و تو این زمانیم از نمودار
حقیقت هر دو گشته صاحب اسرار
من و تو این زمان دیدار یاریم
در این خلوت حقیقت پایداریم
من و تو این زمان هستیم تا یار
حقیقت نقطهایم و عین پرگار
تو زان حضرت برِ ما چون رسیدی
جمال خویشتن در من بدیدی
مرا دیدی و در من بی نشانی
تو درمن این زمان راز نهانی
توئی جان من این دم سوی جانان
که اندر خلوتی در کوی جانان
توئی این دم از آندم آمده باز
حقیقت مر مرائی صاحب راز
توئی این دم مرا بیچون نموده
کمال من در اینجاگه فزوده
توئی ایندم از آندم کل خبردار
مرا کردی یقین از خواب بیدار
مرا بیدار کردی این زمان تو
نمودی رازم اینجاگاه جان تو
مرا بیدار کردستی ز دیدت
منم این لحظه کل اعیان دیدت
مرا بیدار کردستی تو از خواب
وگر بودم من اندر بحر غرقاب
مرا بیدار کردستی ز صورت
که تا دریافتم عین حضورت
مرا بیدار کردستی کنون تو
ندارم هیچکس جز رهنمون تو
مرا بیدار کردستی تو از دوست
وگرنه مبتلا بودم در این پوست
مرا بیدار کردستی تو از دید
وگرنه بودم اندر عین تقلید
مرا بیدار کردی آخر کار
وگرنه بودم اینجاگه گرفتار
مرا بیدار کردی از دم خویش
مرا بنهادهٔ کل مرهم خویش
در اینجاگه یقین افتاده بودم
یقین دیوانه ودل ساده بودم
در اینجا من بدست چار انباز
بُدَم اینجایگه در سوز و در ساز
در اینجاگه بُدم من چون بزندان
توام زینجا رهائی ده هم از جان
چو مرغی اندر این دام بلا من
بدم اینجا گرفتار قضا من
در اینجاگه شب و روز از غم دوست
بُدم سوزان حقیقت در سوی پوست
در اینجاگه یقین من دور بودم
ز نور عشق من مهجور بودم
چو مرغی در قفس محبوس مانده
درون پردهام مدروس مانده
چو مرغی مانده اینجا زار و مسکین
نبودم اندر اینجا هیچ ره بین
چنان در غم بُدم در سال و در ماه
نمیبردم یقین در وصل تو راه
چنان در غم بُدم مسیکن و حیران
نمیدانستم این ره سویت ای جان
چنان در غم بدم در دست این چار
فرومانده اسیر اینجا بناچار
چنان در غم بدم از دست ایشان
که دائم بود اندر غم پریشان
چنان محبوس بودم جان در این تن
ولیکن هم یقین میدیدهام من
حقیقت نور احمد در درونم
که او بُد اندر اینجا رهنمونم
وگر نور تو میدیدم بتحقیق
که آخر یافتم هم از تو توفیق
ولیکن قصّه میگویم برت باز
که هستی بیشکی تو صاحبِ راز
من بیچاره در زندان صورت
دمادم میرسید از تو حضورت
چرا لیکن نمیگفتی مرا باز
حقیقت تا شوم من صاحب راز
طلب میکردمت اینجا یقین من
گهی در عشق و گه در کفر و دین من
تو میدانی که بر من می چه رفتست
که تاگوشت کنون رزت نهفتست
تو میدانی که هستی صاحبِ راز
که دیدستم رخت اینجایگه باز
تو میدانی مرا درد نهانی
نمیداند کسی باری تو دانی
تو میدانی که من دیدم بلایت
که تادیدم در آخر من لقایت
تو میدانی مرا تامن که چونم
فتاده اندر این دریای خونم
از آن حضرت خبردارم کنون من
بدین منزل رسیدم باز چون من
خبردارم کنون زان حضرت پاک
که اینجا آمدم اندر سوی خاک
از آن حضرت مرا چون ذات بیچون
حقیقت ره نمود از هفت گردون
ره سیر فنا کردم از اینجا
رسیدم بار دیگر من در اینجا
ره سیر فنا کردم از آن دید
جدا ماندم نهان از عین توحید
ره سیر فنا کردم ز دیدار
فتادم ناگهان اندر ره یار
ره سیر فنا کردم در این دور
فتادم ناگهان اندر ره دور
ره سیر فنا کردم زحضرت
جداگشتم یقین از سیر قربت
ره سیر فنا کردم از آن ذات
رسیدم من در اینجا سوی ذرّات
ره سیر فنا کردم حقیقت
رسیدم ناگهان سوی طبیعت
جدا ماندم یقین از حضرت پاک
رسیدم در یقین تا منزل خاک
سوی خاک آمدم این لحظه دانم
که پیدا میشود راز نهانم
سوی خاک آمدم از سوی افلاک
بدیدم صورتی در حقهٔ خاک
سوی خاک آمدم تا راز بینم
وطن گاه فنا را باز بینم
سوی خاک آمدم من نور مطلق
روان گشته من از حضرتِ حق
سوی خاک آمدم اینجا بتحقیق
که تا یارم چه خواهد داد توفیق
نظر کردم من اندر منزل خاک
در اینجا باز دیدم حضرت پاک
از آن منزل بدین منزل رسیدم
در اینجا گرد جانان ناپدیدم
نبود بود گشتم من در اسرار
نهان بودم ولی در عین اظهار
حقیقت محو بودم اندر اینجا
فنا گشته از آن نور مصفّا
طلبکار عیان یار بودم
از آن حضرت ندائی میشنوم
از آن حضرت ندا آمد بگوشم
که حیران گشت اینجا عقل و هوشم
ندا آمد بر من از سوی ذات
که هان شو این زمان در سوی ذرّات
ندا آمد بر من از سوی دوست
که ای مغز این زمان شو در سوی پوست
ندا آمد که ای دل در سوی دل
درون شو تا شود راز تو حاصل
نظر کردم در آن دم راز دیدم
خود اندر سوی صورت باز دیدم
نهان دیدم خود اندر قالبی من
بنور من شده اینجای روشن
بنور خویش اینجا یافتم خویش
ولیکن چون حجابی یافتم بیش
حجابی یافتم چون پرده بر در
درون او هزاران انجم و خور
عجب جائی بدیدم خوب و دلکش
یکی در خاک و باد وآب و آتش
چنانش جذب کردم آندم اینجا
همه ذرّات دیدم پر ز غوغا
حجاب آمد برم زینجا حقیقت
گرفتار آمدم من در طبیعت
در اینجا سالها در انتظارم
ضعیف و خسته و مجروح و زارم
چنان در قید بودم مانده اینجا
غریب و بی نوا و زار و تنها
خبردارم که نور پاک دیدم
عیان خویش در خاک دیدم
عیان خویتشن دیدم در اینجا
میان دمدمه در شور و غوغا
یکی نوری درون خویش دیدم
کزان من جملگی در پیش دیدم
نظر کردم درون و هم برونم
بدیدم خویش را دیدار چونم
ندیدم هیچ جز چارم طبایع
فروماندم در این صنع و صنایع
اگرچه منزلت خوش بود و ناخوش
شدم ازخاک و باد و آب وآتش
نه هم جنسم بدید و سرکشانید
بهر جائیم سرگردان دوانید
دمی در شیب و یک دم سوی بالا
شوم چون باز بینم جای بر جای
دمی در صومعه در راز باشم
دمی از عشق در پرواز باشم
دمی اندر خراباتم نشسته
دمی اندر مناجاتم شکسته
دمی گریانم از شوق وصالش
که میبینم برون نور جمالش
در این خلوتسرای و منزل خاک
فروماندستم از دیدار افلاک
مرا چون عقل اینجا یار آمد
تماشایم در این پرگار آمد
عطار نیشابوری : دفتر دوم
سؤال نمودن ازمنصور که ابلیس در عین تلبیس است و جواب دادن منصور آن شخص را
یکی پرسید از منصور کابلیس
که دائم هست اندر عین تلبیس
بدی جُمله از او آمد پدیدار
از این سر باشد اینجا او خبردار
همه زشتی عالم زو عیانست
که اینجا بیشکی دون جهانست
چگوئی بهر او ای راز دیده
چنان کاینجا توئی او باز دیده
حقیقت میشناسد مر خدا او
مر این مشکل ز بهر حق مراگو
جوابش داد منصور گزیده
که چون ابلیس نبود راز دیده
چنان کابلیس اینجا دوست دیدست
حقیقت همچو او دیگر که دیدست
چنان کو یافت در حق آشنائی
نداندیافت مطلق روشنائی
چو او دیگر کسی در دور عالم
که او دیدست حق اینجا دمادم
یقین او دید حق اینجا دمادم
که از وی هست چندین غم دمادم
حقیقت اوست اینجا راز محبوب
اگرچه طالبست او دیده مطلوب
حقیقت عاشق چابک سوارست
که او را در جهان این یادگار است
تمامت انبیا دیدست اینجا
وز ایشان راز بشنیدست اینجا
تمامت انبیا کرده سؤال او
بهر وجهی در اینجا حسب حال او
بپرسیدست از صاحب کمالان
حقیقت راز خود در سرّ جانان
همه با او در اینجا راز گفتند
ز دید خویش با اوباز گفتند
چنان کو دید خودداند در اسرار
کسی زونیست اینجاگه خبردار
چنان کو دیدخود دیدست در خلق
گهی در عین زنّار است و گه دلق
گهی اندر خراباتست ساکن
گهی اندر مناجاتست ایمن
گهی در کعبه بر درگه ستادست
گهی بر خاک پای شه فتادست
گهی در میکده او دُرد نوشست
گهی گویا و گه گاهی خموشست
گهی از بیم جانانست حیران
گهی در پرده جانانست پنهان
گهی در کافری بستست زنّار
گهی در عین اسلامست در کار
گهی درخلوت تن در مقیم است
گهی با هر کس اینجاگه سلیم است
گه یاندازد او ذرّات از راه
گهی گم کرده آرد بر سر راه
گهی راهت نماید گه کند گم
ترا چون قطرهٔ در عین قلزم
گهی اندر حقیقت ره نماید
گهی اندر طریقت ره گشاید
گهی در عالم تحقیق باشد
گهی کافر گهی زندیق باشد
از آن خوانندش اینجاگاه ابلیس
که باشد دائماً در عین تلبیس
نه دائم اندر اینجا برقرار است
بهر سیرت عجب ناپایدار است
نه یک رنگست اینجا در دو رنگست
از آن نزدیک هرکس خوار وننگست
نه یک رنگست دائم در دوئی اوست
چنین بودن بر عاقل نه نیکو است
حقیقت اصل او از عین نارست
از آن پیوسته نزد عقل خوارست
ولیکن من از او یک چیز دانم
از او اینجایگه رمزی برانم
حقیقت دیدمش در عشقبازی
که این رازم نماید پیشبازی
که در لعنت چنان او استوار است
که دائم اندر این سر پایدار است
چنان در عشق محبوس و اسیرست
که اندر طوق لعنت بی نظیر است
چنان کاندر جهان او خوار آمد
یقین در عشق برخوردار آمد
تمامت انبیا از لعنت حق
گذرکردند و جستند رحمت حق
تمامت انبیا از سرّ لعنت
شدند ترسان همی در عین حضرت
تمامتانبیا ترسان از ایناند
که ایشان اندر این ره راز بینند
همه ترسان شدند از لعنت یار
تبه بردند اندر حضرت یار
همه ترسان شدند اینجایگه کُل
نیارستند یک ذرّه مر این ذل
حقیقت بار شه اینجا کشیدن
زهی ابلیس این تاوان کشیدن
ترا زیبد که بار آن کشی تو
در اینجاگه رقم برجان کشی تو
ترا زیبد که اینجا طوق لعنت
نهی بر گردن اندر شور حضرت
ترا زیبد که بار آن کشیدی
حقیقت زهر جان جان چشیدی
دگر گفتاکه ابلیس است ملعون
که اینجا دید راز سرّ بیچون
بیک سجده که اینجاگه نکرداست
نظر کن تا که چندین زخم خورداست
بیک سجده که در اوّل نکرد او
حقیقت تا قیامت زخم خورد او
حقیقت من زنسل آدممم باز
که منصورم در اینجا صاحب راز
در آن لحظه که آدم گشت پیدا
ز دید جزو و کل در خود هویدا
حقیقت دزد را هم بود ابلیس
نظر کردم در اینجاگه بتلبیس
چو گنج آدم اینجا مینهادم
حقیقت این لعین را در گشادم
درون جسم آمد او نهانی
نظر میکرد سرّ کن فکانی
یقین گنج آدم یافت اینجا
حقیقت در نهان دم یافت اینجا
بدید او سر بیچون و چگونم
حقیقت راه برد از اندرونم
حقیقت جان بدید ودل عیان یافت
درون ما همه راز نهان یافت
حقیقت دزد گنج من شد ازدید
نظر میکرد اینجا سرّ توحید
عیان گنج من کرد او نظاره
حقیقت دید دیدم من چه چاره
مرا چون گنج بنمودم در اینجا
حقیقت سجده فرمودم در اینجا
ملایک سجدهٔ آدم نمودند
ز ذات ما یقین واقف نبودند
همه سجده بما کرده ملایک
که آدم زبدهٔ کل ممالک
چو سرّ دیدند اینجا سجده کردند
ملایک جملگی این گوی بردند
حقیقت سجده اینجاگه نکرد او
ز من اینجایگه او زخم خورد او
تمامت انبیا اینجای ظاهر
همه در قالب آن پاک ناظر
نکرد این سجده بیرون شد ز رحمت
حقیقت یافت آن دم طوق لعنت
چو نافرمانی ما کرد گردون
یقین از ذات ماافتاد بیرون
اگراو این زمان مردود راهست
حقیقت آخر اینجا عذرخواهست
حقیقت مانده اینجا راه بین است
مر او را لعنتش تا یوم دین است
حقیقت لعنتش از ما است رحمت
ولیکن رحمت آمد به ز لعنت
یقین میدان که رحمت آخر کار
بخواهد کرد بر جمله بیکبار
یقین میدان که لعنت هم از او بود
که ابلیسست ز آتش نه نکو بود
ز خود بینی همی در لعنت افتاد
ز قربت دور شد بی رحمت افتاد
یقین هر کس که دور ازدوست باشد
نه مغزی باشد او کل پوست باشد
حقیقت قصّهٔ ابلیس این است
که اینجاگاه بیشک راز بین است
اگرچه سالک واصل نموده
درِ بسته بیک ره برگشوده
ز ابلیسی کنون بیرون شدستی
حقیقت ذات کل بیچون شدستی
حقیقت اینهمه از بهر آن بود
که تا ابلیس آخر در عیان بود
که او در عین نافرمانی دوست
حقیقت بازماند اندر سوی پوست
تو گر مرد رهی مانند ابلیس
مباش اینجایگه درمکرو تلبیس
برون کن دیو ابلیس ازدماغت
منوّر کن بنور کل چراغت
یقین دنیا است ابلیس این بدان تو
گذر کن بیشکی زین خاکدان تو
هر آنچه فکر بد باشد طبیعت
تو مر ابلیس دان بیشک حقیقت
برون کن فکر بد از خاطر خویش
دو روزی باش اینجاناظر خویش
دو روزی کاندر این دنیای دونی
حقیقت ذرّهها را رهنمونی
نه اندیشد که رحمت کن نه لعنت
حقیقت باش اندر عین قربت
تو اندیشه ز خود کن تا که چونی
که تو از هر دو عالم مر فزونی
ببین آنکس که اینجا سجدهٔ دوست
نکردست این در اینجا لعنت دوست
ترا سجده نکرد ابلیس نادان
ز لعنت گشت پرتلبیس نادان
ترا سجده نکرد و طوق لعنت
بگردان یافت بیرون شد زرحمت
ترا سجده نکرد ای جوهر کل
چنین افتاده شد در عین این ذل
به بین تا تو چه چیزی ای دل و جان
که بنمودست رویت جان جانان
به بین تا تو چگونه آشنائی
که در اعیان تو دیدارِ خدائی
ببین ذات خدا در خویش موجود
ترا اسرار کل در پیش معبود
ببین ذات خدا در خود نمودار
برون شو این زمان ز ابلیس و پندار
ببین ذات خدا در خود نه ابلیس
میندیش از ریا و مکر و تلبیس
ببین ذات خدا ابلیس بگذار
اگرمرد رهی تلبیس بگذار
ببین ذات خدا ای صادق کل
اگر هستی حقیقت عاشق کل
ببین ذات خدا اینجا و بشناس
رها کن مکر و زرق اینجا و وسواس
که تو برتر ز عقل و عکس ناری
اگر اینجا حقیقت پایداری
ترا از ذات خود موجود کردست
حقیقت نقش خود معبود کردست
ترا از ذات خود کردست پیدا
در این عالم ز عقل کل هویدا
ترا از ذات خود پیدا نمودست
ابا تو گفته و ازتو شنودست
ترا ازذات خودبنمود بینش
بتو پیداست بودآفرینش
تو مغزی این زمان در صورت پوست
حقیقت چون بیابی صورت اوست
تو مغزی ز آفرینش رخ نموده
حقیقت خود بخود پاسخ نموده
تو مغزی این زمان در عین دنیا
ترا پیدا شده دیدارمولا
تو مغزی این زمان اعیان نموده
حقیقت خویش را پنهان نموده
تو مغزی این زمان اعیان بدیده
از آن منزل بدین منزل رسیده
ز ذاتِ پاکِ او پیدا نمودی
دو روزی نقش در دنیا نمودی
ز ذاتِ پاکِ او اعیانِ رازی
تو سیمرغی بصورت شاهبازی
اگر شاهت نماید روی اینجا
ورا بینی تو از هر سوی اینجا
ترا شاهست اینجا صورت جان
حقیقت چون نمیدانی تو ایشان
باسمی لیک جان جانت اینجاست
حقیقت سرّ مر پنهانت اینجاست
باسم آدمی تو لیک معنی
چو آخر بنگری دیدار مولی
حقیقت در تو دیدارست بنگر
که سر تا پای تو یارست بنگر
حقیقت درتودیدار الهست
ز سر تا پای تو دیدار شاهست
تو شاهی اندر این عالم فتاده
بصورت سیرت آدم فتاده
تو شاهی اندر این عالم یقین شاه
درونِ جانت هم خورشید و هم ماه
تو شاهی اندر این دنیا حقیقت
نشسته بر سر تخت شریعت
وزیر تست عقل کل ندانی
که بر تخت شریعت کامرانی
وزیر تست عقل و پادشاهی
که مشتق گشته از خورشید و ماهی
وزیر تست عقل کل درونت
بسوی ذات اینجا رهنمونت
وزیر تست عقل اندر ممالک
تو عشقی لیک اندر عشق هالک
مقام سالکی درتو بدیدست
حقیقت واصلیات ناپدیدست
تو هستی سالک کون و مکانی
که ره در سوی آن کل بازدانی
حقیقت عقل کل با تست دریاب
درون خانهٔ از عشق درتاب
حقیقت عقل کل همسایهٔ تست
تو خورشیدی و او چون سایهٔ تست
تو خورشیدی حقیقت سایه بگذار
تمامت بین و پایه پایه بگذار
تو خورشیدی ز ذات کل نموده
حقیقت عقل کل را در ربوده
بمعنی و بصورت جان جانها
درون تست اینجاگه نهانها
غرض چون پردهٔ در پیش رویست
دردن پرده او در گفتگویست
غرض چون پرده بر رویت فتاده
چنین دیدار هر سویت فتاده
اگر این پرده بر خیزد ز دیدار
معاینه به بینی خود پدیدار
اگر این پرده برخیزد ز رویت
نماند این نفس خود گفتگویت
اگر این پرده برخیزد ز اسرار
چه بینی در حقیقت لیس فی الدّار
در آن عین فنا در خویش منگر
که یکّی در یکی است پیش منگر
یکی داری و در عین دوبینی
مر این اسرار اینجاگه نه بینی
که دائم هست اندر عین تلبیس
بدی جُمله از او آمد پدیدار
از این سر باشد اینجا او خبردار
همه زشتی عالم زو عیانست
که اینجا بیشکی دون جهانست
چگوئی بهر او ای راز دیده
چنان کاینجا توئی او باز دیده
حقیقت میشناسد مر خدا او
مر این مشکل ز بهر حق مراگو
جوابش داد منصور گزیده
که چون ابلیس نبود راز دیده
چنان کابلیس اینجا دوست دیدست
حقیقت همچو او دیگر که دیدست
چنان کو یافت در حق آشنائی
نداندیافت مطلق روشنائی
چو او دیگر کسی در دور عالم
که او دیدست حق اینجا دمادم
یقین او دید حق اینجا دمادم
که از وی هست چندین غم دمادم
حقیقت اوست اینجا راز محبوب
اگرچه طالبست او دیده مطلوب
حقیقت عاشق چابک سوارست
که او را در جهان این یادگار است
تمامت انبیا دیدست اینجا
وز ایشان راز بشنیدست اینجا
تمامت انبیا کرده سؤال او
بهر وجهی در اینجا حسب حال او
بپرسیدست از صاحب کمالان
حقیقت راز خود در سرّ جانان
همه با او در اینجا راز گفتند
ز دید خویش با اوباز گفتند
چنان کو دید خودداند در اسرار
کسی زونیست اینجاگه خبردار
چنان کو دیدخود دیدست در خلق
گهی در عین زنّار است و گه دلق
گهی اندر خراباتست ساکن
گهی اندر مناجاتست ایمن
گهی در کعبه بر درگه ستادست
گهی بر خاک پای شه فتادست
گهی در میکده او دُرد نوشست
گهی گویا و گه گاهی خموشست
گهی از بیم جانانست حیران
گهی در پرده جانانست پنهان
گهی در کافری بستست زنّار
گهی در عین اسلامست در کار
گهی درخلوت تن در مقیم است
گهی با هر کس اینجاگه سلیم است
گه یاندازد او ذرّات از راه
گهی گم کرده آرد بر سر راه
گهی راهت نماید گه کند گم
ترا چون قطرهٔ در عین قلزم
گهی اندر حقیقت ره نماید
گهی اندر طریقت ره گشاید
گهی در عالم تحقیق باشد
گهی کافر گهی زندیق باشد
از آن خوانندش اینجاگاه ابلیس
که باشد دائماً در عین تلبیس
نه دائم اندر اینجا برقرار است
بهر سیرت عجب ناپایدار است
نه یک رنگست اینجا در دو رنگست
از آن نزدیک هرکس خوار وننگست
نه یک رنگست دائم در دوئی اوست
چنین بودن بر عاقل نه نیکو است
حقیقت اصل او از عین نارست
از آن پیوسته نزد عقل خوارست
ولیکن من از او یک چیز دانم
از او اینجایگه رمزی برانم
حقیقت دیدمش در عشقبازی
که این رازم نماید پیشبازی
که در لعنت چنان او استوار است
که دائم اندر این سر پایدار است
چنان در عشق محبوس و اسیرست
که اندر طوق لعنت بی نظیر است
چنان کاندر جهان او خوار آمد
یقین در عشق برخوردار آمد
تمامت انبیا از لعنت حق
گذرکردند و جستند رحمت حق
تمامت انبیا از سرّ لعنت
شدند ترسان همی در عین حضرت
تمامتانبیا ترسان از ایناند
که ایشان اندر این ره راز بینند
همه ترسان شدند از لعنت یار
تبه بردند اندر حضرت یار
همه ترسان شدند اینجایگه کُل
نیارستند یک ذرّه مر این ذل
حقیقت بار شه اینجا کشیدن
زهی ابلیس این تاوان کشیدن
ترا زیبد که بار آن کشی تو
در اینجاگه رقم برجان کشی تو
ترا زیبد که اینجا طوق لعنت
نهی بر گردن اندر شور حضرت
ترا زیبد که بار آن کشیدی
حقیقت زهر جان جان چشیدی
دگر گفتاکه ابلیس است ملعون
که اینجا دید راز سرّ بیچون
بیک سجده که اینجاگه نکرداست
نظر کن تا که چندین زخم خورداست
بیک سجده که در اوّل نکرد او
حقیقت تا قیامت زخم خورد او
حقیقت من زنسل آدممم باز
که منصورم در اینجا صاحب راز
در آن لحظه که آدم گشت پیدا
ز دید جزو و کل در خود هویدا
حقیقت دزد را هم بود ابلیس
نظر کردم در اینجاگه بتلبیس
چو گنج آدم اینجا مینهادم
حقیقت این لعین را در گشادم
درون جسم آمد او نهانی
نظر میکرد سرّ کن فکانی
یقین گنج آدم یافت اینجا
حقیقت در نهان دم یافت اینجا
بدید او سر بیچون و چگونم
حقیقت راه برد از اندرونم
حقیقت جان بدید ودل عیان یافت
درون ما همه راز نهان یافت
حقیقت دزد گنج من شد ازدید
نظر میکرد اینجا سرّ توحید
عیان گنج من کرد او نظاره
حقیقت دید دیدم من چه چاره
مرا چون گنج بنمودم در اینجا
حقیقت سجده فرمودم در اینجا
ملایک سجدهٔ آدم نمودند
ز ذات ما یقین واقف نبودند
همه سجده بما کرده ملایک
که آدم زبدهٔ کل ممالک
چو سرّ دیدند اینجا سجده کردند
ملایک جملگی این گوی بردند
حقیقت سجده اینجاگه نکرد او
ز من اینجایگه او زخم خورد او
تمامت انبیا اینجای ظاهر
همه در قالب آن پاک ناظر
نکرد این سجده بیرون شد ز رحمت
حقیقت یافت آن دم طوق لعنت
چو نافرمانی ما کرد گردون
یقین از ذات ماافتاد بیرون
اگراو این زمان مردود راهست
حقیقت آخر اینجا عذرخواهست
حقیقت مانده اینجا راه بین است
مر او را لعنتش تا یوم دین است
حقیقت لعنتش از ما است رحمت
ولیکن رحمت آمد به ز لعنت
یقین میدان که رحمت آخر کار
بخواهد کرد بر جمله بیکبار
یقین میدان که لعنت هم از او بود
که ابلیسست ز آتش نه نکو بود
ز خود بینی همی در لعنت افتاد
ز قربت دور شد بی رحمت افتاد
یقین هر کس که دور ازدوست باشد
نه مغزی باشد او کل پوست باشد
حقیقت قصّهٔ ابلیس این است
که اینجاگاه بیشک راز بین است
اگرچه سالک واصل نموده
درِ بسته بیک ره برگشوده
ز ابلیسی کنون بیرون شدستی
حقیقت ذات کل بیچون شدستی
حقیقت اینهمه از بهر آن بود
که تا ابلیس آخر در عیان بود
که او در عین نافرمانی دوست
حقیقت بازماند اندر سوی پوست
تو گر مرد رهی مانند ابلیس
مباش اینجایگه درمکرو تلبیس
برون کن دیو ابلیس ازدماغت
منوّر کن بنور کل چراغت
یقین دنیا است ابلیس این بدان تو
گذر کن بیشکی زین خاکدان تو
هر آنچه فکر بد باشد طبیعت
تو مر ابلیس دان بیشک حقیقت
برون کن فکر بد از خاطر خویش
دو روزی باش اینجاناظر خویش
دو روزی کاندر این دنیای دونی
حقیقت ذرّهها را رهنمونی
نه اندیشد که رحمت کن نه لعنت
حقیقت باش اندر عین قربت
تو اندیشه ز خود کن تا که چونی
که تو از هر دو عالم مر فزونی
ببین آنکس که اینجا سجدهٔ دوست
نکردست این در اینجا لعنت دوست
ترا سجده نکرد ابلیس نادان
ز لعنت گشت پرتلبیس نادان
ترا سجده نکرد و طوق لعنت
بگردان یافت بیرون شد زرحمت
ترا سجده نکرد ای جوهر کل
چنین افتاده شد در عین این ذل
به بین تا تو چه چیزی ای دل و جان
که بنمودست رویت جان جانان
به بین تا تو چگونه آشنائی
که در اعیان تو دیدارِ خدائی
ببین ذات خدا در خویش موجود
ترا اسرار کل در پیش معبود
ببین ذات خدا در خود نمودار
برون شو این زمان ز ابلیس و پندار
ببین ذات خدا در خود نه ابلیس
میندیش از ریا و مکر و تلبیس
ببین ذات خدا ابلیس بگذار
اگرمرد رهی تلبیس بگذار
ببین ذات خدا ای صادق کل
اگر هستی حقیقت عاشق کل
ببین ذات خدا اینجا و بشناس
رها کن مکر و زرق اینجا و وسواس
که تو برتر ز عقل و عکس ناری
اگر اینجا حقیقت پایداری
ترا از ذات خود موجود کردست
حقیقت نقش خود معبود کردست
ترا از ذات خود کردست پیدا
در این عالم ز عقل کل هویدا
ترا از ذات خود پیدا نمودست
ابا تو گفته و ازتو شنودست
ترا ازذات خودبنمود بینش
بتو پیداست بودآفرینش
تو مغزی این زمان در صورت پوست
حقیقت چون بیابی صورت اوست
تو مغزی ز آفرینش رخ نموده
حقیقت خود بخود پاسخ نموده
تو مغزی این زمان در عین دنیا
ترا پیدا شده دیدارمولا
تو مغزی این زمان اعیان نموده
حقیقت خویش را پنهان نموده
تو مغزی این زمان اعیان بدیده
از آن منزل بدین منزل رسیده
ز ذاتِ پاکِ او پیدا نمودی
دو روزی نقش در دنیا نمودی
ز ذاتِ پاکِ او اعیانِ رازی
تو سیمرغی بصورت شاهبازی
اگر شاهت نماید روی اینجا
ورا بینی تو از هر سوی اینجا
ترا شاهست اینجا صورت جان
حقیقت چون نمیدانی تو ایشان
باسمی لیک جان جانت اینجاست
حقیقت سرّ مر پنهانت اینجاست
باسم آدمی تو لیک معنی
چو آخر بنگری دیدار مولی
حقیقت در تو دیدارست بنگر
که سر تا پای تو یارست بنگر
حقیقت درتودیدار الهست
ز سر تا پای تو دیدار شاهست
تو شاهی اندر این عالم فتاده
بصورت سیرت آدم فتاده
تو شاهی اندر این عالم یقین شاه
درونِ جانت هم خورشید و هم ماه
تو شاهی اندر این دنیا حقیقت
نشسته بر سر تخت شریعت
وزیر تست عقل کل ندانی
که بر تخت شریعت کامرانی
وزیر تست عقل و پادشاهی
که مشتق گشته از خورشید و ماهی
وزیر تست عقل کل درونت
بسوی ذات اینجا رهنمونت
وزیر تست عقل اندر ممالک
تو عشقی لیک اندر عشق هالک
مقام سالکی درتو بدیدست
حقیقت واصلیات ناپدیدست
تو هستی سالک کون و مکانی
که ره در سوی آن کل بازدانی
حقیقت عقل کل با تست دریاب
درون خانهٔ از عشق درتاب
حقیقت عقل کل همسایهٔ تست
تو خورشیدی و او چون سایهٔ تست
تو خورشیدی حقیقت سایه بگذار
تمامت بین و پایه پایه بگذار
تو خورشیدی ز ذات کل نموده
حقیقت عقل کل را در ربوده
بمعنی و بصورت جان جانها
درون تست اینجاگه نهانها
غرض چون پردهٔ در پیش رویست
دردن پرده او در گفتگویست
غرض چون پرده بر رویت فتاده
چنین دیدار هر سویت فتاده
اگر این پرده بر خیزد ز دیدار
معاینه به بینی خود پدیدار
اگر این پرده برخیزد ز رویت
نماند این نفس خود گفتگویت
اگر این پرده برخیزد ز اسرار
چه بینی در حقیقت لیس فی الدّار
در آن عین فنا در خویش منگر
که یکّی در یکی است پیش منگر
یکی داری و در عین دوبینی
مر این اسرار اینجاگه نه بینی
عطار نیشابوری : دفتر دوم
پرسش از بایزید بسطامی که حق را کجا توان دید
یکی از بایزید این باز پرسید
که اینجاگه حقیقت حق توان دید
بچشم صورت او را میتوان یافت
بگو تامن خبر یابم از آن یافت
جوابش داد سلطان حقیقت
که او را کی توان دید از طبیعت
به بیرون هیچکس او را ندیدست
اگرچه با همه گفت و شنیدست
به بیرون کی توانی یافت جانان
که درتن ظاهر و بیرونست پنهان
به بیرون اندرون هردو یکی است
حقیقت جان جانان بیشکی است
اگر باشد برون و هم دورنت
حقیقت خود بخود او رهنمونت
اگر او را بصورت تو ببینی
بنزد عاشقان باشد دو بینی
بمعنی بعض بین او را بدو باز
که اعیانت چنین باشد همه راز
بدو هم باز بین او را حقیقت
که او راکی تواند یافت دیدت
بدو هم ذات او در خویش یابی
بوقتی کز خودت بیخویش یابی
به بیخویشی نماید رویت اینجا
اگر بشناسی از کل مویت اینجا
به بیخویشی جمال او بیابی
نبینی خود کمال او بیابی
به بیخویشی نمودارت شود دوست
اگر اندر میانه ننگری پوست
به بیخویشی تو اندر عالم دید
مر او را بنگری در عین توحید
به بیخویشی جمالش میتوان یافت
درون نور جلالش میتوان یافت
چنان نورش درونِ دیده آمد
که از نورش رخ جان دیده آمد
چنان نورش درون دیده دیدم
که ازدیده بدیده دیده دیدم
ز دیده دیده هم دیده بیابی
اگر در دید او را دیده یابی
درون دیده بنگر دیدهٔ دید
که جز از دیده او را کی توان دید
درون دیده هر کین راز یابد
ز دیده دید دید او باز یابد
درون دیده دیدارست بنگر
که او در دیده دیدارست بنگر
درون دیده او دردید آمد
از آن در جمله نوردیده آمد
درون دیده دیدارست بیچون
بَرِ او نقطهٔ افتاد گردون
درون دیدهاش در دیده میبین
تو دیدارش یقین دیده میبین
درون دیده جانانت هویداست
حقیقت نقطهٔ خالش چو پیداست
درون دیده رخسارش عیانست
در اینجا نقطهٔ خالش عیانست
در اینجا نقطهٔ خالست پیدا
یقین مستقبل و حالست پیدا
نظر کن خال او در نور تحقیق
از آن خالش در اینجا یافت توفیق
نظر کن خال در نور تجلّی
ز نور او درون دیده پیدا
حقیقت خال جانانست دیده
که هم پیدا و پنهانست دیده
حقیقت خال جانانست بنگر
که در خورشید تابانست بنگر
حقیقت خال جانانست میدان
درون او یقین اعیانست میدان
جمالش دیدهٔ خود کن تماشا
که بنمودست کل در عین الّا
اگر در دیده دید دید بینی
جمالش در نهان در دیده بینی
اگر در دیده دریابی وصالش
عیان بینی تجلّی جمالش
اگر در دیده دریابی رخ یار
نمودارست او در دید هموار
جمال یار اندر دیده بنگر
عیان دید او دزدیده بنگر
جمال یار در دیده توان دید
حقیقت دیده در دیده توان دید
جمال یار اعیانست در دید
ز دیده باز بین در عشق توحید
حقیقت نقطهٔ خال از جلالست
زبان در دیدن او گنگ و لالست
حقیقت نقطهٔ خالش هویداست
ز بهر اوهزاران شور و غوغاست
اگر در دیده بینی راز جانان
هم انجامست وهم آغاز جانان
نظر کن دیده را تا یار بینی
حقیقت در اعیان اسرار بینی
نظر کن دیده را در هر دو عالم
که تا یکتا نماید راز این دم
نظر کن دیده را بنگر رخ یار
که از دیده است اینجاگه بدیدار
زهی نادان ندیده راز دیده
نظر کن این زمان از راز دیده
زهی نادان بخود گردیدهٔ تو
از آن اینجا نه صاحب دیدهٔ تو
هر آن کز عشق صاحب دیده باشد
در اینجاگاه صاحب دیده باشد
هر آنکو دیده دیدارش در این سِر
درون دیده جانان یافت ظاهر
ترا در دیده خورشیدست دیدی
حقیقت نور جاویدست دیدی
ز نور دیدهٔ خود آشنا باش
درون دیدار دیدار لقا باش
ز نور دیده بنمود او لقایت
همی گرداند اینجا جابجایت
ز نور دیده بنگر روشنائی
که ازوی داری اینجا آشنائی
ز نور دیده بنگر هر چه بینی
که جز نورش دگر چیزی نبینی
ز نور دیده اینجا گرد واصل
کز این نورست هر مقصود حاصل
ز نور دیده بنگر جمله اشیا
کز آن نور است اینجا جمله پیدا
ز نور دیده بنگر نور خورشید
که نور دیده خواهد ماند جاوید
ز نور دیده بنگر بر فلک ماه
که نور دیده هر جا میبرد راه
ز نور دیده بنگر در فلک بین
که این نور است پیدا یک بیک بین
ز نور دیده بیشک عقل یابی
که این تحقیق نی از نقل یابی
ز نور دیده بنگر عرش و کرسی
حقیقت اینست بیشک نور قدسی
ز نور دیده بنگر جنّت و لوح
کز این نور است هر لحظه ترا روح
ز نور دیده بنگر فرش آیات
که پیدا شد مر این در جمله ذرّات
ز نور دیده بنگر هست در نیست
مگر این سر ترا اینجاخبر نیست
ز نور دیده بنگر جسم و جانت
کز این هر دو شود کلّی عیانت
ز نور دیده بنگر کوه و دریا
حقیقت بحر جان در شور وغوغا
ز نور دیده بنگر کوه اجسام
که داری این زمان آغاز و انجام
ز نور دیده بنگر چار عنصر
که این نور است مر اسرار عنصر
ز نور دیده بنگر آتش و آب
ز خاک و باد این اسرار دریاب
ز نور دیده گر واصل شوی تو
حقیقت زین بیان بیدل شوی تو
بنور دیده عاشق گرد اینجا
کز او یابی جمال فرد اینجا
جمال بی نشان در دیده دیدم
حقیقت جان جان در دیده دیدم
جمال بی نشان در دیده دریاب
اگرچه این نهٔ تو دیده در خواب
تو در خوابی کجا دریابی این راز
که در خوابت نباشد چشمها باز
تو درخوابی نیابی دیدهٔ خویش
که هستی بی خدا ای مرد درویش
تو در خوابی و چشمت رفته در خواب
کجا بینی تو خورشید جهانتاب
تو درخوابی جمال جان ندیده
حقیقت آن مه تابان ندیده
تو در خوابی نخواهی گشت بیدار
که دریابی درون دیده دیدار
تو در غفلت فتاده مست خوابی
حقیقت نور دیده کی بیابی
تو در خوابی و چشم از خواب بردار
حقیقت دیده را دریاب بردار
جمال دیدهٔ جانت نظر کن
دلت از دیدهٔ جانت خبر کن
جمال دیدهٔ جان بین تو روشن
حقیقت سیر کن در هفت گلشن
جمال دیدهٔ جان مصطفی یافت
که اینجاگاه او دید خدا یافت
اگرچه نور دیده هست بر سر
ولی از دیدهٔ جانت تو بنگر
ز نور دیدهٔ جان یار دریاب
چو بیداری ترا آمد از این خواب
جمال دیدهٔ جانت منوّر
بنور مصطفی پیداست بنگر
جمال دیدهٔ جان او عیان یافت
بچشم جان جمال حق از آن یافت
به چشم جان جمال جان جان دید
حقیقت از حقیقت او عیان دید
بچشم جان تمامت یافت ذرّات
که چشم جان او بُد دیدهٔ ذات
بچشم جان جمال بی نشان دید
حقیقت جملهٔ کون و مکان دید
بچشم جان جمال دوست دریافت
چنان کاینجا عیان اوست دریافت
جمال جان خبر دارد ز جُمله
که در روضه نظر دارد ز جُمله
نظر دارد کنون در جسم و جانها
یقین میداند او راز نهانها
نظر دارد بدین گفتار عطّار
که او راکل همی بینم خبردار
بچشم جانِ خود چون ره نمودم
در اینجاگه جمال شه نمودم
بچشم جان خود اینجا یقین باز
نمودم او عیان انجام و آغاز
حقیقت هرکه چیزی از لقا یافت
حقیقت او زنور مصطفی یافت
ز نور مصطفی گر راز یابی
دل وجانت در اینجا بازیابی
ز نور مصطفی بین هرچه باشد
که جز نورش دگر چیزی نباشد
ز نور اوست اینجا جان در اعیان
که میبیند جمال دوست پنهان
حقیقت مصطفی اندر دل ماست
یقین کاینجایگه او حاصل ماست
از او خواهیم وز وی راز بینیم
از او هم ذات او را باز بینیم
از او مقصودها حاصل شود هان
که از او یافتم این نصّ و برهان
دل عطّار از او آگاه آمد
که اینجاگاه دید شاه آمد
دل عطّار از او اینجا خبر یافت
یقین مرنور پاکش در نظر یافت
دل عطّار از او اسرار برگفت
حقیقت او حقیقت گفتگو گفت
دل عطّار اینجاگاه جان کرد
دگر جانش در اینجا جان جان کرد
دل عطّار از او گفتست اسرار
حقیقت اوست از سرّم خبردار
دل عطّار در دریای خون است
در این دریا یقین او رهنمون است
دل عطّار از این دریای جانان
بسی جوهر فشاند اینجاگه اعیان
دل عطّار زیندم واصل آمد
که مقصود از محمّد حاصل آمد
دل عطّار مقصودش همین بود
که احمد در درونش پیش بین بود
دل عطّار ایندم پیش بین است
که نور مصطفایش پیش بین است
دل عطّار از او افشاند جوهر
حقیقت اندر این دریای اخضر
دل عطّار در سرّ جواهر
محمّد بود اندر جمله ناظر
محمّد در دل عطّار جانست
از آن عطّار اسرار نهانست
محمّد در دل عطّار بود است
که درجانش جمال جان نمود است
دل عطّار در بود محمد(ص)
یقین اسرار منصور و مؤیّد
بنور اوشدم واصل بعالم
که گفتم در عیان سرّ دمادم
بنور او نمودم بر سرم تاج
بنور او بَرِ من زد چو حلّاج
دم حلاّج او بخشید آخر
مر اسرار جانان کرد ظاهر
دم حلاّج اینجاگه عیان شد
جمال یار آنگه کل عیان شد
محمّد رخ نمودم آخر کار
نمودم اندر اینجا سرّ اسرار
حقیقت هر که از احمد لقا دید
درون جان و دل کلّی صفا دید
ز صورت سوی معنی راه برد او
ز معنی ره بسوی شاه برد او
حقیقت عقل کل اینجاست در تو
ببین کاینجایگه پیداست در تو
بنور عقل کل کآن مصطفایست
تمامت سالکان را رهنمایست
بیابی وصل از احمد حقیقت
قدم را راست دار اندر شریعت
قدم را راست دار و راستی کن
ز احمد روز و شب درخواستی کن
بخواه از مصطفی راز دل خود
کز او یابی حقیقت حاصل خود
دل وجان هر دو زو حاصل شود کل
مراد جمله زو حاصل بود کل
مراد آنست سالک را در این راه
که ناگاهی رسد در حضرت شاه
مراد آنست سالک را در این سر
که حق یابد درون خویش ظاهر
مراد آنست سالک را در این دید
که تا کلّی یکی گردد ز توحید
مراد آنست سالک را دل و جان
که اینجا کل ببیند روی جانان
مراد آنست سالک آخر کار
شود در جزو و کل او جملگی یار
مراد عاشق از معشوق اینست
که آخر دید کلّی در یقین است
مراد عاشق اینجا حاصل آن شد
که چون صورت ز جان اینجا نهان شد
بوصل دوست اینجاگه رسد باز
در اینجاگه ابی صورت شود باز
ایا سالک طلبکاری تو در جان
شده در راهی و طالب شده آن
نظر را باز کن بیچاره اینجا
که کردستی تو راه عشق تنها
نظر را باز کن در منزل تن
که خواهد شد ره تاریک روشن
نظر را باز کن آغاز و انجام
که خواهی یافت وصل کل سرانجام
سرانجام تودلدار است دریاب
بهر نوعی ز من مَردَم خبر یاب
خبر یاب ای دل و جان ز آشنائی
تو در اعیان یکی و با خدائی
در این عین خدائی باز مانده
در این اسرار صاحب راز مانده
تو در عین خدائی میندانی
که بیشک از خدا هردو جهانی
توئی ذات و خبر از خود نداری
که در دیدار جانان جمله یاری
توئی ذات وخبر از خویشتن یاب
خدا را در حقیقت خویشتن یاب
منزّه دان تو او را از طبیعت
که بنمایدترا کل دید دیدت
تو جزوی در تو کل موجود پیداست
تو هستی بنده و معبود پیداست
درونت گرخبر دارد از آن دید
یکی بین هر دوعالم راز توحید
یکی بین هر دو عالم در درونت
حقیقت شاه هر دو رهنمونت
یکی بین هر دو عالم را تو در دل
اگر بینی یکی هستی تو واصل
یکی بین هر دو عالم را تو در جان
درون جان چو اعیانست جانان
یکی بین هر دو عالم تا بدانی
چرا مرکب بهر جاگه دوانی
یکی بین هر دو عالم واصلانه
حقیقت هم توئی کل جاودانه
یکی بین و دوئی از خود بیفکن
خدا را یاب خود بی ما و بی من
یکی بین و دوئی بردار از پیش
حجاب این دوئی انداز از خویش
یکی بین و دوئی اینجا رها کن
عیان مر جسم وجان کلّی خدا کن
که اینجاگه حقیقت حق توان دید
بچشم صورت او را میتوان یافت
بگو تامن خبر یابم از آن یافت
جوابش داد سلطان حقیقت
که او را کی توان دید از طبیعت
به بیرون هیچکس او را ندیدست
اگرچه با همه گفت و شنیدست
به بیرون کی توانی یافت جانان
که درتن ظاهر و بیرونست پنهان
به بیرون اندرون هردو یکی است
حقیقت جان جانان بیشکی است
اگر باشد برون و هم دورنت
حقیقت خود بخود او رهنمونت
اگر او را بصورت تو ببینی
بنزد عاشقان باشد دو بینی
بمعنی بعض بین او را بدو باز
که اعیانت چنین باشد همه راز
بدو هم باز بین او را حقیقت
که او راکی تواند یافت دیدت
بدو هم ذات او در خویش یابی
بوقتی کز خودت بیخویش یابی
به بیخویشی نماید رویت اینجا
اگر بشناسی از کل مویت اینجا
به بیخویشی جمال او بیابی
نبینی خود کمال او بیابی
به بیخویشی نمودارت شود دوست
اگر اندر میانه ننگری پوست
به بیخویشی تو اندر عالم دید
مر او را بنگری در عین توحید
به بیخویشی جمالش میتوان یافت
درون نور جلالش میتوان یافت
چنان نورش درونِ دیده آمد
که از نورش رخ جان دیده آمد
چنان نورش درون دیده دیدم
که ازدیده بدیده دیده دیدم
ز دیده دیده هم دیده بیابی
اگر در دید او را دیده یابی
درون دیده بنگر دیدهٔ دید
که جز از دیده او را کی توان دید
درون دیده هر کین راز یابد
ز دیده دید دید او باز یابد
درون دیده دیدارست بنگر
که او در دیده دیدارست بنگر
درون دیده او دردید آمد
از آن در جمله نوردیده آمد
درون دیده دیدارست بیچون
بَرِ او نقطهٔ افتاد گردون
درون دیدهاش در دیده میبین
تو دیدارش یقین دیده میبین
درون دیده جانانت هویداست
حقیقت نقطهٔ خالش چو پیداست
درون دیده رخسارش عیانست
در اینجا نقطهٔ خالش عیانست
در اینجا نقطهٔ خالست پیدا
یقین مستقبل و حالست پیدا
نظر کن خال او در نور تحقیق
از آن خالش در اینجا یافت توفیق
نظر کن خال در نور تجلّی
ز نور او درون دیده پیدا
حقیقت خال جانانست دیده
که هم پیدا و پنهانست دیده
حقیقت خال جانانست بنگر
که در خورشید تابانست بنگر
حقیقت خال جانانست میدان
درون او یقین اعیانست میدان
جمالش دیدهٔ خود کن تماشا
که بنمودست کل در عین الّا
اگر در دیده دید دید بینی
جمالش در نهان در دیده بینی
اگر در دیده دریابی وصالش
عیان بینی تجلّی جمالش
اگر در دیده دریابی رخ یار
نمودارست او در دید هموار
جمال یار اندر دیده بنگر
عیان دید او دزدیده بنگر
جمال یار در دیده توان دید
حقیقت دیده در دیده توان دید
جمال یار اعیانست در دید
ز دیده باز بین در عشق توحید
حقیقت نقطهٔ خال از جلالست
زبان در دیدن او گنگ و لالست
حقیقت نقطهٔ خالش هویداست
ز بهر اوهزاران شور و غوغاست
اگر در دیده بینی راز جانان
هم انجامست وهم آغاز جانان
نظر کن دیده را تا یار بینی
حقیقت در اعیان اسرار بینی
نظر کن دیده را در هر دو عالم
که تا یکتا نماید راز این دم
نظر کن دیده را بنگر رخ یار
که از دیده است اینجاگه بدیدار
زهی نادان ندیده راز دیده
نظر کن این زمان از راز دیده
زهی نادان بخود گردیدهٔ تو
از آن اینجا نه صاحب دیدهٔ تو
هر آن کز عشق صاحب دیده باشد
در اینجاگاه صاحب دیده باشد
هر آنکو دیده دیدارش در این سِر
درون دیده جانان یافت ظاهر
ترا در دیده خورشیدست دیدی
حقیقت نور جاویدست دیدی
ز نور دیدهٔ خود آشنا باش
درون دیدار دیدار لقا باش
ز نور دیده بنمود او لقایت
همی گرداند اینجا جابجایت
ز نور دیده بنگر روشنائی
که ازوی داری اینجا آشنائی
ز نور دیده بنگر هر چه بینی
که جز نورش دگر چیزی نبینی
ز نور دیده اینجا گرد واصل
کز این نورست هر مقصود حاصل
ز نور دیده بنگر جمله اشیا
کز آن نور است اینجا جمله پیدا
ز نور دیده بنگر نور خورشید
که نور دیده خواهد ماند جاوید
ز نور دیده بنگر بر فلک ماه
که نور دیده هر جا میبرد راه
ز نور دیده بنگر در فلک بین
که این نور است پیدا یک بیک بین
ز نور دیده بیشک عقل یابی
که این تحقیق نی از نقل یابی
ز نور دیده بنگر عرش و کرسی
حقیقت اینست بیشک نور قدسی
ز نور دیده بنگر جنّت و لوح
کز این نور است هر لحظه ترا روح
ز نور دیده بنگر فرش آیات
که پیدا شد مر این در جمله ذرّات
ز نور دیده بنگر هست در نیست
مگر این سر ترا اینجاخبر نیست
ز نور دیده بنگر جسم و جانت
کز این هر دو شود کلّی عیانت
ز نور دیده بنگر کوه و دریا
حقیقت بحر جان در شور وغوغا
ز نور دیده بنگر کوه اجسام
که داری این زمان آغاز و انجام
ز نور دیده بنگر چار عنصر
که این نور است مر اسرار عنصر
ز نور دیده بنگر آتش و آب
ز خاک و باد این اسرار دریاب
ز نور دیده گر واصل شوی تو
حقیقت زین بیان بیدل شوی تو
بنور دیده عاشق گرد اینجا
کز او یابی جمال فرد اینجا
جمال بی نشان در دیده دیدم
حقیقت جان جان در دیده دیدم
جمال بی نشان در دیده دریاب
اگرچه این نهٔ تو دیده در خواب
تو در خوابی کجا دریابی این راز
که در خوابت نباشد چشمها باز
تو درخوابی نیابی دیدهٔ خویش
که هستی بی خدا ای مرد درویش
تو در خوابی و چشمت رفته در خواب
کجا بینی تو خورشید جهانتاب
تو درخوابی جمال جان ندیده
حقیقت آن مه تابان ندیده
تو در خوابی نخواهی گشت بیدار
که دریابی درون دیده دیدار
تو در غفلت فتاده مست خوابی
حقیقت نور دیده کی بیابی
تو در خوابی و چشم از خواب بردار
حقیقت دیده را دریاب بردار
جمال دیدهٔ جانت نظر کن
دلت از دیدهٔ جانت خبر کن
جمال دیدهٔ جان بین تو روشن
حقیقت سیر کن در هفت گلشن
جمال دیدهٔ جان مصطفی یافت
که اینجاگاه او دید خدا یافت
اگرچه نور دیده هست بر سر
ولی از دیدهٔ جانت تو بنگر
ز نور دیدهٔ جان یار دریاب
چو بیداری ترا آمد از این خواب
جمال دیدهٔ جانت منوّر
بنور مصطفی پیداست بنگر
جمال دیدهٔ جان او عیان یافت
بچشم جان جمال حق از آن یافت
به چشم جان جمال جان جان دید
حقیقت از حقیقت او عیان دید
بچشم جان تمامت یافت ذرّات
که چشم جان او بُد دیدهٔ ذات
بچشم جان جمال بی نشان دید
حقیقت جملهٔ کون و مکان دید
بچشم جان جمال دوست دریافت
چنان کاینجا عیان اوست دریافت
جمال جان خبر دارد ز جُمله
که در روضه نظر دارد ز جُمله
نظر دارد کنون در جسم و جانها
یقین میداند او راز نهانها
نظر دارد بدین گفتار عطّار
که او راکل همی بینم خبردار
بچشم جانِ خود چون ره نمودم
در اینجاگه جمال شه نمودم
بچشم جان خود اینجا یقین باز
نمودم او عیان انجام و آغاز
حقیقت هرکه چیزی از لقا یافت
حقیقت او زنور مصطفی یافت
ز نور مصطفی گر راز یابی
دل وجانت در اینجا بازیابی
ز نور مصطفی بین هرچه باشد
که جز نورش دگر چیزی نباشد
ز نور اوست اینجا جان در اعیان
که میبیند جمال دوست پنهان
حقیقت مصطفی اندر دل ماست
یقین کاینجایگه او حاصل ماست
از او خواهیم وز وی راز بینیم
از او هم ذات او را باز بینیم
از او مقصودها حاصل شود هان
که از او یافتم این نصّ و برهان
دل عطّار از او آگاه آمد
که اینجاگاه دید شاه آمد
دل عطّار از او اینجا خبر یافت
یقین مرنور پاکش در نظر یافت
دل عطّار از او اسرار برگفت
حقیقت او حقیقت گفتگو گفت
دل عطّار اینجاگاه جان کرد
دگر جانش در اینجا جان جان کرد
دل عطّار از او گفتست اسرار
حقیقت اوست از سرّم خبردار
دل عطّار در دریای خون است
در این دریا یقین او رهنمون است
دل عطّار از این دریای جانان
بسی جوهر فشاند اینجاگه اعیان
دل عطّار زیندم واصل آمد
که مقصود از محمّد حاصل آمد
دل عطّار مقصودش همین بود
که احمد در درونش پیش بین بود
دل عطّار ایندم پیش بین است
که نور مصطفایش پیش بین است
دل عطّار از او افشاند جوهر
حقیقت اندر این دریای اخضر
دل عطّار در سرّ جواهر
محمّد بود اندر جمله ناظر
محمّد در دل عطّار جانست
از آن عطّار اسرار نهانست
محمّد در دل عطّار بود است
که درجانش جمال جان نمود است
دل عطّار در بود محمد(ص)
یقین اسرار منصور و مؤیّد
بنور اوشدم واصل بعالم
که گفتم در عیان سرّ دمادم
بنور او نمودم بر سرم تاج
بنور او بَرِ من زد چو حلّاج
دم حلاّج او بخشید آخر
مر اسرار جانان کرد ظاهر
دم حلاّج اینجاگه عیان شد
جمال یار آنگه کل عیان شد
محمّد رخ نمودم آخر کار
نمودم اندر اینجا سرّ اسرار
حقیقت هر که از احمد لقا دید
درون جان و دل کلّی صفا دید
ز صورت سوی معنی راه برد او
ز معنی ره بسوی شاه برد او
حقیقت عقل کل اینجاست در تو
ببین کاینجایگه پیداست در تو
بنور عقل کل کآن مصطفایست
تمامت سالکان را رهنمایست
بیابی وصل از احمد حقیقت
قدم را راست دار اندر شریعت
قدم را راست دار و راستی کن
ز احمد روز و شب درخواستی کن
بخواه از مصطفی راز دل خود
کز او یابی حقیقت حاصل خود
دل وجان هر دو زو حاصل شود کل
مراد جمله زو حاصل بود کل
مراد آنست سالک را در این راه
که ناگاهی رسد در حضرت شاه
مراد آنست سالک را در این سر
که حق یابد درون خویش ظاهر
مراد آنست سالک را در این دید
که تا کلّی یکی گردد ز توحید
مراد آنست سالک را دل و جان
که اینجا کل ببیند روی جانان
مراد آنست سالک آخر کار
شود در جزو و کل او جملگی یار
مراد عاشق از معشوق اینست
که آخر دید کلّی در یقین است
مراد عاشق اینجا حاصل آن شد
که چون صورت ز جان اینجا نهان شد
بوصل دوست اینجاگه رسد باز
در اینجاگه ابی صورت شود باز
ایا سالک طلبکاری تو در جان
شده در راهی و طالب شده آن
نظر را باز کن بیچاره اینجا
که کردستی تو راه عشق تنها
نظر را باز کن در منزل تن
که خواهد شد ره تاریک روشن
نظر را باز کن آغاز و انجام
که خواهی یافت وصل کل سرانجام
سرانجام تودلدار است دریاب
بهر نوعی ز من مَردَم خبر یاب
خبر یاب ای دل و جان ز آشنائی
تو در اعیان یکی و با خدائی
در این عین خدائی باز مانده
در این اسرار صاحب راز مانده
تو در عین خدائی میندانی
که بیشک از خدا هردو جهانی
توئی ذات و خبر از خود نداری
که در دیدار جانان جمله یاری
توئی ذات وخبر از خویشتن یاب
خدا را در حقیقت خویشتن یاب
منزّه دان تو او را از طبیعت
که بنمایدترا کل دید دیدت
تو جزوی در تو کل موجود پیداست
تو هستی بنده و معبود پیداست
درونت گرخبر دارد از آن دید
یکی بین هر دوعالم راز توحید
یکی بین هر دو عالم در درونت
حقیقت شاه هر دو رهنمونت
یکی بین هر دو عالم را تو در دل
اگر بینی یکی هستی تو واصل
یکی بین هر دو عالم را تو در جان
درون جان چو اعیانست جانان
یکی بین هر دو عالم تا بدانی
چرا مرکب بهر جاگه دوانی
یکی بین هر دو عالم واصلانه
حقیقت هم توئی کل جاودانه
یکی بین و دوئی از خود بیفکن
خدا را یاب خود بی ما و بی من
یکی بین و دوئی بردار از پیش
حجاب این دوئی انداز از خویش
یکی بین و دوئی اینجا رها کن
عیان مر جسم وجان کلّی خدا کن
عطار نیشابوری : دفتر دوم
پرسش از بایزید بسطامی که حق را کجا توان دید (ادامه)
خدا کن بود او در بود خود باز
حقیقت آنگهی شو صاحب راز
خدائی کن در اینجا خود فنا کن
پس آنگاهی سر و پایت خدا کن
خدابین بود خود را بود او بین
مبین بَد جملگی او رانکو بین
حقیقت همچو منصور یگانه
انالحق زن تو در بود زمانه
حقیقت همچو منصور سرافراز
نمود صورت از خود دور انداز
حقیقت همچو منصورت یکی بین
همه حق گرد و حق را در یکی بین
حقیقت ز آن دم هو راز مطلق
ز هو زن هم ز هو میگو اناالحق
حقیقت همچو او بردارِ شوق آی
همه عالم در اینجا راز بنمای
همه عالم چو خود تو پیش بین کن
اگر از سرّ او گوئی چنین کن
اگر از سر اوئی راز برگوی
همه ذرّات اینجاگه خبر گوی
که بود جملهتان بیشک خدایست
کسی داند که این راز آشنایست
تو گر منصور راه لامکانی
چنین کن تا بقای جاودانی
بیابی اندر اینجا زانکه اینجا
حقیقت نیست عشق و شور و غوغا
همه اینجاست و آنجا هیچ نبود
حقیقت صورتی جز هیچ نبود
بصورت این معانی را ندانی
ز جان دریاب این راز نهانی
ز جان دریاب اینجا مگذر از جان
که جان پیوسته باشد ذات جانان
درون جانست جانانت سخنگوی
حقیقت مر ورا اندر سخن جوی
درون جانست اندر گفتگویت
حقیقت خویش اندر جستجویت
درون جانست اسرار دوعالم
ترا بنموده دیدار دو عالم
درون جانست نی در پوست ای دل
ز جان کن عاقبت مقصود حاصل
درون جانست اندر پرده پنهان
همی گوید ترا اسرار جانان
که ای غافل چه گر عمری دوید
حقیقت بود من اینجا ندیدی
خطابت میکند درجان یقین یار
همی گوید ترا این سر ز اسرار
خطاب دوست خواهم گفت اینجا
دُرِ اسرار خواهم سُفت اینجا
خطاب دوست خواهم گفت بشنو
بدین اسرار منصوری تو بگرو
خطابت میکند هر لحظهات یار
که هان از بود خودکل گرد بیزار
خطابت میکند در روز و در شب
حقیقت دوست را بی کام و بی لب
که ای اینجا کمال من ندیده
زهی اینجا جمال من ندیده
جمال من ندیده غافلاتو
در اینجاگاه ای بیحاصلا تو
تو از من زنده و من از تو دیدار
تراگویم حقیقت هر دم اسرار
تو از من زنده و من از تو پیدا
درونِ جان تو اینجاگه هویدا
درون جانِ تو در گفتگویم
نظر کن در دم عین تو هویم
درونِ جانِ تو اینجا جلالیم
خود اندر خودهمه عین وصالیم
درون جان تو رخ را نمودیم
از آن در دید تو یکتا نمودیم
نظر کن بنده در ما باز بین ما
دوئی منگر که ما هستیم یکتا
دوئی منگر که ما یکتا بدیدیم
ز پنهانی خود پیدا بدیدیم
دوئی منگر که ما یکتای ذاتیم
ترا اینجایگه عین صفاتیم
دوئی منگر که ما را هست دیدار
ز یکی مانگر ای صاحب اسرار
دوئی منگر که ما بیچون رازیم
که یک پنهان خود را مینوازیم
ز یک بینان خود واقف شدستیم
که هم از عشق خود واصف شدستیم
بیک بینان خود اینجا عیانیم
حقیقت بیشکی جان جهانیم
جهان جان بما پیدا نمود است
که ما را انتها پیدا نمود است
اَزَل را با ابد پیوند ما دان
حقیقت ذات ما را کل بقا دان
منم دانای بیچون و چرایم
که درجانها تمامت رهنمایم
منم اللّه و رحمن و رحیمم
ابی صورت یقین حیّ قدیمم
بدانم راز موری در بُن چاه
که از سرّ همه دانایم آگاه
منم بر جمله و جمله ز من خاست
حقیقت هرچه پنهانست و پیداست
همه ذات من است و غیر من نیست
یقین جمله منم هم جان و تن نیست
مبین جان من و از من نگر تو
ایا مؤمن اگرداری خبر تو
همه ذات من است و غیر هم نیست
چو بشناسی بعشقم بیش و کم نیست
ترا اندر اَزَل بگزیدهام من
درون جان حقیقت دیدهام من
ز من پیدائی و پنهان شوی باز
دگرباره بمن اعیان شوی باز
له الملک و مرا نبود زوالم
که در اعیان تجلیّ جلالم
تعالی مالک الملک قدیمم
که بسم اللّه رحمن و رحیمم
یکی ذاتم که من اوّل ندارم
ز ذات خود همه جانی برآرم
یکی ذاتم که مانندم نباشد
حقیقت خویش و پیوندم نباشد
مبین جز ذات من اینجا هواللّه
تمامم شد صفات از قل هواللّه
تو ای عطار این سر میچگوئی
چو بودت اوست اکنون می چه جوئی
تو ای عطّار دیدار لقائی
حقیقت در عیان یار خدائی
تو اوئی او تو هر دو مر یکی راز
حقیقت او بتو پیدا شده باز
تو اوئی واصل اسرار گردت
در اینجاگه بکل دیدار کردت
تو اوئی واصل اعیان نمودت
حقیقت کل رخ اندر جان نمودت
ندیدی غیر او اکنون زاسرار
تمامت سالکان کردی خبردار
خبر کردی همه ذرّات عالم
که هر ذرّات راگوئی دمادم
عیان گفتی حقیقت راز منصور
نمودی سرّ تو بی سرباز منصور
حقیقت سر بخواهی باخت اینجا
که یکتائی تو یکتائی تو یکتا
تو یکتای تمامت سالکانی
حقیقت در حقیقت جان جانی
تو یکتائی و جان جان ندیده
رخ او را چنین اعیان ندیده
تو یکتائی و در وصل تجلّی
رسیدستی بکل اصل تجلّی
در اینجا یافتی و در یقین باز
تراکل شد درِ عین الیقین باز
در عین الیقین بر تو گشادست
ترا گنج حقیقت جمله دادست
در عین الیقین بگشودهٔ تو
یقین گنج عیان بنمودهٔ تو
در عین الیقین راکردهٔ باز
نمود گنج کل را کردهٔ باز
در عین الیقین جمله نمودند
حقیقت در جهان برتو گشودند
همه راز جهان اینجا ترا فاش
شد اینجا زانکه دیدستی تو نقاش
همه اسرارها بخشید یارت
که او اندر ازل بُد دوستدارت
دل آگاه تو معنی جانانست
یقین گنجینهٔ اسرار رحمانست
دل آگاه تو تا جان بدیدست
درون جان تو جانان بدیدست
دل آگاه تو این جمله معنی
یقین بنمود از دیدار مولی
دل آگاه تو گنجیست بیچون
که این دُرها همی ریزد به بیرون
دل آگاه توهرگز نریزد
که جز جوهر از او هرگز نخیزد
دل آگاه تو گنجینهٔ جانست
یقین گنجینهٔ اسرار جانانست
دلت گنجینهٔ جانست اینجا
در او خورشید تابانست اینجا
دلت گنجینهٔ نور و صفایست
که در وی نورخاص مصطفایست
دلت گنجینهٔ بود الهست
که جان بنموده ازدیدار شاهست
دل آگاه تو گنجیست از دید
که میریزد چنین دُرهای توحید
دل آگاه تو گنج عیانست
زبان تو از آن گوهر فشانست
دلت گنجینهٔ بود خدایست
که مر بیچارگان را رهنمایست
دلت گنجینهٔ معبود پاکست
که آن گنجینه در دیدار خاکست
از این گنجینه اینجا سالکانت
یقین شد جوهر عین العیانت
از این گنجینهٔ جوهر فشاندی
بسر آخر در این حضرت نماندی
از این گنجینهٔ تو خاص و هم عام
مراد خویشتن یابند اتمام
از این گنجینه کاینجا داد شاهت
فشاندستی تو اندر خاک راهت
ترا زیبد که این گنجینهٔ شاه
فشانی جملگی بر سالک راه
از این گنجینه اینجا سالکان را
حقیقت دیده کردی جان جان را
زهی واصل که اینجاگه توئی تو
که بیشک محو کردستی دوئی تو
زهی واصل که که کل دیدار کردی
همه ذرّات را بیدار کردی
زهی واصل که اصل کار داری
که در جانان دلی بیدار داری
زهی واصل که در یکی نمودار
حقیقت دیدی اینجاگاه دلدار
زهی واصل که جان بشناختی تو
ز جان در جزو و کل درباختی تو
دل و جانت منوّر شد حقیقت
همه ذرّات تو جان شد ز دیدت
دل و جانت لقای دوست دیدست
چنان کاینجا لقای اوست دیدست
دل و جانت چنان ازوصل جانان
خبر دارند کاندر اصل جانان
دل و جانت بکلّی جان بدیدند
چو منصوراز حقیقت آن بدیدند
دل و جانت چو منصور از یقین باز
یکی دیدند در عین الیقین راز
دل و جانت لقای یار دارند
حقیقت نقطه و پرگار دارند
دل و جانت یکی اندر یکیاند
حقیقت هر دوجانان بیشکیاند
دل و جانت ز ذات لامکان کل
شده یکی عیان کون و مکان کل
دل و جان تو هر دو نور عشقند
حقیقت بیشکی منصور عشقند
زهی منصور اعیان خراسان
که تو داری حقیقت همدم آن
دم او از تو پیدا شد در اینجا
فکندستی کنون توشورو غوغا
دم او از تو پیدا شد عیانی
چو او گفتی همه راز نهانی
دم او از تو پیدا شد در اسرار
حقیقت کردهٔ بر جمله اظهار
دم او از تو پیدا شد که جانها
نمودار تو یکتا شد چو یکتا
دم او از تو پیدای جهان است
که میدانی که جمله جان جانست
تو میدانی که دیدستی یقین تو
حقیقت در درونت بیشکی تو
تو میدانی حقیقت سرّ جانان
دمادم میکنی بر جمله اعیان
تو میدانی حقیقت راز اوّل
که گفتی در عیان اعزاز اوّل
تو میدانی که اوّل آخر کار
یکی دیدی حقیقت جمله دلدار
تو میدانی که سرّ لامکانی
که این دُرهای معنی میفشانی
تو میدانی که خود بشناختستی
بآخر خویش در وی باختستی
تو میدانی حقیقت جوهر دوست
در این دنیا و دیدی مغز در پوست
تو دیدستی جمال بی نشانی
که امروز از حقیقت اونشانی
تو از او، او ز تو پیدا حقیقت
تو عین دید او یکتا حقیقت
که عطّارست ذات بود اللّه
در اینجا بیشکی و گشته آگاه
تو آگاهی ز ذات اینجایگه تو
یقین دیدی عیان دیدار شه تو
تو آگاهی ز ذات و هم صفاتت
که میگوئی بیان ازنور ذاتت
که دانستست در این دنیای غدّار
که تو داری جمال طلعت یار
جمال طلعت جانان تو داری
حقیقت در جان کل آن تو داری
جمال طلعت جانان نمودی
دو عالم را یقین زینسان نمودی
جمال طلعت ز دیدار
همه ذرّات را کردی خبردار
جمال طلعت جانان در اعیان
نمودی در یقین جمله بدیشان
که تو داری حقیقت دید دیدار
یقین خواهی شد اینجا ناپدیدار
حدیث وصل اینجاگه یقین است
که ذرّات حقیقت پیش بین است
تو مرد پیش بینان جهانی
که اسرار حقیقت را تو دانی
تو مرد پیش بینانی در اینجا
حقیقت سرّ پنهانی در اینجا
حقیقت پیش بینان جهان را
در اینجاگه تو کردستی عیان را
حقیقت پیش بینان جمله دیدی
یکی اندر یکیشان جمله دیدی
همه ارواح دیدی انبیا را
دراینجاگه تو دیدی آشکارا
همه ارواح صدّیقان این راه
تو دیدی وشدی از جمله آگاه
همه ارواح صدّیقان اسرار
ترا اینجایگه آمد پدیدار
همه ارواح مردان جهان تو
درون خویشتن دیدی عیان تو
همه ارواح اندر تست موجود
کز اینسان یافتستی جمله مقصود
همه ارواح را اینجا حقیقت
ز یکی گشته اینجاگه پدیدت
پدیدارست در تو جمله ارواح
حقیقت انبیا و عین اشباح
پدیدارست در تو جمله مردان
حقیقت انبیا و اولیا زان
تر اینجا پدیدارست در یک
که احمد در حقیقت دید بیشک
ترا اینجاست زان زیشان ندیدی
تو از آنسان بجانان کل رسیدی
ترا اینجاست وصل و روشنائی
حقیقت نور دیدار خدائی
ترا اینجاست بود کل مسلّم
که دیدستی زخود دیدار آدم
ترا اینجاست آدم آشکاره
تو در او او بتو اینجا نظاره
ترا اینجاست آدم تا که دیدی
که در دم دید آدم را بدیدی
ترا اینجاست آدم جنّت اینجاست
حقیقت مر ترا این قربت اینجاست
ترا اینجاست آدم تا بدانی
دم تست و یقین زاندم عیانی
ترا اینجاست نوح برگزیده
ازآنی تو جمال روح دیده
ترا اینجاست آن دیدار نوحست
ازآنت این همه فتح و فتوحست
ترا اینجاست نوح و بحر و کشتی
که در دریای جانان برگذشتی
ترا اینجاست شیث راز دیده
جمال او درونت باز دیده
ترا اینجاست ابراهیم از آذر
فتاده در درون در عین آذر
ترا اینجاست ابراهیم خلّت
در این آتش رسیده سوی قربت
ترا اینجاست ابراهیم در تن
شود در عاقبت اینجا بت اشکن
ترا اینجاست اسمیعیل در جان
که خواهدکردش ابراهیم قربان
ترا اینجاست اسمیعیل تحقیق
بخواهد گشت کشته زو توفیق
ترا اینجاست اسحق گزیده
که اندر عشق گردد سر بُریده
ترا اینجاست اسحق وفادار
ز جانان زندگی یابد دگر بار
ترا اینجاست یعقوب جفاکش
ز عشق یوسف اندر صد جفا خَوش
ترا اینجاست یعقوب و یقین است
که یوسف او کنون کلّی بدیدست
ترا اینجاست یعقوب ازنمودار
بدیده باز یوسف را دگر بار
ترا اینجاست موسی بر سر طور
حقیقت رازگویان غرقهٔ نور
ترا اینجاست موسی رخ نموده
ابا حق دمبدم پاسخ نموده
ترا اینجاست موسی صاحب راز
حقیقت پرده کرده از رخ او باز
ترا اینجاست موسی راز دیده
جمال شاه اینجا باز دیده
ترا اینجاست موسی عشق جانان
حقیقت یافته دیدار اعیان
ترا اینجاست ایّوب و شده خوب
رسیده بیشکی در وصل محبوب
ترا اینجاست جرجیس عیانی
ز کشتن یافت او راز نهانی
ترا اینجاست جرجیس دمادم
شده زنده یقین از عین آندم
ترا اینجاست صالح صاحب راز
حقیقت یافته ناقه دگر باز
ترا اینجاست زکریا زنده گشته
درون آن شجر تابنده گشته
ترا اینجا است خضر و آب حیوان
حقیقت خورده دیده جان جانان
ترا اینجا است عیسی روحِ اَللّه
حقیقت روح از اللّه آگاه
ترا اینجا است دیدار محمد(ص)
حقیقت جمله اسرار محمد(ص)
ترا اینجا است مردیدار حیدر
گشاده بر تو ای عطّار او در
ترا اینجا است فرزندان ایشان
یقین دیدار حُسنت ای دُر افشان
ترا اینجا است دیدار همه دید
که میبینی یکی زیشان ز توحید
ز توحید حقیقت جمله دیدی
از آن اینجا بکام دل رسیدی
ز توحید حقیقت وصل ایشان
ترا پیداست اینجا اصل ایشان
ز توحید حقیقت باز دیدی
که ایشان در درونت راز دیدی
درون تو کنون دیدار ایشانست
حقیقت این همه اسرار ایشانست
درون تو بکلّی راز دریافت
از ایشان اندر اینجاگه خبر یافت
درون تو از ایشان یافت جانان
که ایشانند اندر جمله حیران
چو خورشیدند ایشان جمله در کل
حقیقت بودشان برداشته ذل
چو خورشیدند ایشان سوی افلاک
حقیقت در همه ذرّات افلاک
چو خورشیدند ایشان مر سر افراز
حقیقت نور افکنده همه راز
چو خورشیدند ایشان نور عالم
حقیقت جملگی منشور عالم
چو خورشیدند ایشان نور تابان
حقیقت بر همه ذرّات انسان
چو خورشیدند اگر بینی تو این راز
حقیقت همچو من اندر یقین باز
چو خورشیدند اگر دانستهٔ تو
چگویم چونکه نتوانستهٔ تو
برو خاموش شو تا سِرّ ندیدی
حقیقت بودشان ظاهر ندیدی
برو خاموش شو چون میندانی
که بیشک خوار و سرگردان جانی
برو خاموش شو در سرّ اسرار
که تا گردی مگر روزی خبردار
برو خاموش شو وز این مزن دم
که تا یابی مگر بوئی از آن دم
برو خاموش شو تا راز بینی
مگر آخر تو این سرّ باز بینی
برو خاموش شو اندر شریعت
که ناگاهی شود این سرّ پدیدت
برو خاموش شو اینجا بتحقیق
که درآخر ترا بخشند توفیق
برو خاموش شو در عالم ای یار
که تا آخر شوی زین سر خبردار
برو خاموش شو ای بیوفا تو
سَرِ اسرارِ شرع مصطفی تو
سرِ اسرارِ شرع مصطفی یاب
در آخر از حقیقت وصل دریاب
سپر راه شریعت کآخر کار
برون آئی یقین از عین پندار
سپر راه شریعت همچو منصور
که ناگاهی نماید بیشکی نور
بنور شرع ایشان را بیابی
درون خویشتن زینسان بیابی
بنور شرع اصل ذات ایشان
همه در خود نظر کن بیشکی آن
همه در خود بیاب و زنده دل شو
در اینجا بیحجاب آب و گل شو
همه در خود بیاب اینجا حقیقت
که در تست این همه یکتا حقیقت
همه در خود بیاب اینجایگه دوست
که تا چون مغز بیرون آئی از پوست
همه در خود بیاب اینجا بتحقیق
که در اینجا توانی یافت توفیق
همه در خود بیاب و آشنا شو
در اینجاگاه دیدار لقا شو
همه در خود بیاب و گرد جانان
که تا یابی حقیقت فرد جانان
همه در خود بیاب و ذات بیچون
حقیقت خویشتن بین بیچه و چون
همه در خود بیاب اینجا بیان تو
حقیقت بین در اینجا جان جان تو
همه در خود بیاب اینجا عیان ذات
حقیقت بیشکی خورشید آیات
همه در خود بیاب و گرد واصل
که مقصود است در تو جمله حاصل
ترا اینجاست مقصود ای خردمند
حقیقت عین معبود ای خردمند
ترا اینجاست مقصود و ندیدی
ترا اینجاست معبود و ندیدی
ترا معبود اینجایست بنگر
حقیقت بود پیدایست بنگر
ترامعبود اینجاست او نظر کن
وجود و جان وخود را در خبر کن
ترا معبود اینجایست دریاب
ز دیدار نمود جان خبر یاب
نمود جان ازو بین و دل خویش
که او معبود هردوحاصل خویش
از این هر دو در اینجاگه بیابی
اگراینجا دل آگه بیابی
دل آگاه میباید در این راز
که دریابد وصال اینجایگه باز
دل آگاه میباید در اینجا
که این در بازبگشاید در اینجا
دل آگاه میباید در این سر
که اسرارش همه آمد بظاهر
دل آگاه میباید در اعیان
که در خود بازیابد بیشکی جان
دل آگاه میباید که دلدار
درون او شود اینجا پدیدار
دل آگاه میباید که بیچون
نماید رویش اینجا بیچه و چون
دل آگاه میباید چو عطّار
که بروی کشف گردد جمله اسرار
دل آگاه میباید ز توحید
که یکی یابد اینجاگاه در دید
دل آگاه میباید چو آدم
که اینجاگه خبر یابد دمادم
دل آگاه میباید که چون نوح
در این دریا بیاید قوّت روح
دل آگاه میباید که در راز
چو ابراهیم یابد سرّ او باز
دل آگاه میباید که ازجان
چو اسمعیل گردد عین قربان
دل آگاه میباید در آفاق
که گردد سر بریده همچو اسحاق
دل آگاه میباید که محبوب
شود در عاقبت مانند ایّوب
دل آگاه میباید چو موسی
که گردد سوی طور عشق یکتا
دل آگاه میباید در این راه
که بیرون آید و گردد یقین شاه
دل آگاه میباید چو یوسف
که شاهی یابد اینجا بی تأسّف
دل آگاه میباید چو ایّوب
که طالب آید و گردد چو مطلوب
دل آگاه میباید چو صالح
که گردد در یقین عین مصالح
دل آگاه میباید نظاره
زکریاوار گشته پاره پاره
دل آگاه میباید چو عیسی
که در یابد حقیقت قرب اعلی
دل آگاه میباید چو احمد
که باشد در عیان کل مؤیّد
دل آگاه میباید چو حیدر
که دریابد حقایق را سراسر
دل آگاه همچون مرتضی کو
که تا بیخود شود گردد خدا او
دل آگاه میباید حَسَن وار
که جام زهر نوشد از کف یار
دل آگاه میباید حسینی
شهید عشق گشتن بهر دینی
دل آگاه میباید چو اصحاب
که دریابند خورشید جهانتاب
دل آگاه میباید چو منصور
که صورت محو گرداند سوی نور
دل آگاه منصور ار بدانی
حقیقت بازدانی این معانی
دل آگاه او اسرار دیدست
در اینجا و در آنجا یاردیدست
دل آگاه او یکتا از آن شد
که ازمعنی ز صورت بی نشان شد
دل آگاه او اسرار جان یافت
درون جان خود او جان جان یافت
دل آگاه او اللّه دریافت
حقیقت تخت دل آن شاه دریافت
دل آگاه او دم از خدا زد
حقیقت عین صورت بر فنا زد
دل آگاه او دم زد ز بیچون
حقیقت کار خود بستد ز بیچون
دل آگاه او دم زد ز دلدار
ز شوق یار آمد بر سردار
دل آگاه او اعیان ذاتست
که هم جانان و هم پنهان ذاتست
دل آگاه او اینجا اناالحق
زد اندر دار و گفت او رازِ مطلق
دل آگاه او از صورت خویش
حجابی یافت آن برداشت از پیش
دل آگاه میباید ز صورت
که تا این سر بداند بی نفورت
هر آنکواین حقیقت یافت سرباز
چو او بردار آمد گشت جانباز
هر آنکو این حقیقت یافت در خویش
حجاب جسم و جان برداشت از پیش
هر آنکو این حقیقت در نظر یافت
حقیقت جملگی اندر نظر یافت
هر آنکو عاشق منصور جان شد
چو او اینجا ز صورت بی نشان شد
هر آنکو عاشق منصور جان است
حقیقت دان که از خود بی نشانست
هر آنکو دم زد اینجا بازدید او
حقیقت درعیان این راز دید او
هر آنکو غیر از این چیز دگر دید
حقیقت هیچ بیشک در نظر دید
وصال اینجا است از منصور حلّاج
نمیخواهی که اندر فرق جان تاج
نهی دم زین مزن در صورت خویش
حقیقت فاش بشنو مرد درویش
چه به زین دوست میداری در اینجا
که مر این پرده برداری در اینجا
چه به زین دوست میداری که از یار
شوی اینجا چو او بیشک خبردار
چه به زین دوست میداری بدنیا
که میبینی در او دیدار مولا
چه به زین دوست میداری حقیقت
که آمد بی نشان اینجا بدیدت
چه به زین دوست میداری که در دل
عیان دلدار بینی دوست حاصل
چه به زین دوست میداری که در جان
حقیقت یابی اندر روی جانان
چه به زین دوست میداری در این سِر
که مر دلدار خود در عین ظاهر
چه به زین دوست میداری تو رهبر
که مردلدار خود یابی تو در بر
چه به زین دوست میداری تو دریاب
یقین او تست اینجاگه خبریاب
چه به زین دوست میداری بگو باز
که روی جان جان بینی بجان باز
همه وصلست هجران رفت از پیش
همه جانست مر جان رفت از پیش
همه وصلست و دیدارست اینجا
دلت جانانه پندار است اینجا
همه وصلست ودیدارست بیچون
ولیکن تو شده اینجا دگرگون
همه وصلست هجران را رها کن
درون جان و دل را با صفا کن
همه وصلست اندر خویش بنگر
تو داری یار اندر پیش بنگر
همه وصلست اندر جان و در دل
شده مقصود اینجا جمله حاصل
همه وصلست اینجا واصلی نیست
که دریابد که جمله جز بلی نیست
همه وصلست و یکی در یکی است
بنزد واصلان آن بیشکی است
همه وصلست و واصل یافته دوست
که میداند که دید جملگی اوست
همه وصلست و واصل راه دیده
حقیقت دید جمله شاه دیده
همه وصلست و واصل در عیانست
ولیکن او ز کلّی بی نشانست
همه وصلست وواصل راز دیدست
همه در خویشتن او باز دیدست
همه وصلست وواصل عاشق خویش
حجاب جسم و جان برداشت از پیش
همه وصلست و عاشق واصل یار
نمیبیند به جز کل حاصل یار
همه وصلست در دیدار دیده
در اینجا بود خود او یار دیده
همه وصلست اندر بی نشانی
از آن وصلست آن جمله معانی
همه وصلست اینجا گاه بنگر
ترا گفتم دل آگاه بنگر
همه وصلست و جانان رخ نموده
ترا این جمله خود پاسخ نموده
همه وصلست و جانانست اینجا
بدان جان در تو اعیانست اینجا
همه وصلست و جانان راز بنمود
ترا انجام و هم آغاز بنمود
همه وصلست و جانان گفتگویست
حقیقت چرخ سرگردان چو گویست
همه وصلست اشیا را یکایک
همه در وصل گردانند بیشک
همه در وصل گردانند نایافت
مگر جان اندر این معنی خبریافت
همه در وصل اندر جستجویند
نمیدانند و کل دیدار اویند
همه در وصل گردانند اینجا
مر این سر را نمیدانند اینجا
همه در وصل با دلدار خویشند
نمیدانند عیان با یار خویشند
همه در وصل گردانند در راز
همی جویند وصل از جان جان باز
همه در وصل وصل اندر همه دید
حقیقت اصل اصل اندر همه دید
همه در وصل گردان الهند
یقین در عشق سرگردان شاهند
همه در وصل میگردند از آن دید
حقیقت در عیان سرّ توحید
همه در وصل میگردند اینجا
حقیقت جمله اندر شور و غوغا
همه در وصل بیچونند حیران
تو داری زانکه بیرونند حیران
حقیقت وصل کل در اندرونست
نداند هیچکس کین سر چگونست
حقیقت وصل کل دریاب در جان
حقیقت اندر اینجا یاب هر آن
زهی اسرار پنهان آشکاره
که شد چرخ فلک در وی نظاره
حقیقت آنگهی شو صاحب راز
خدائی کن در اینجا خود فنا کن
پس آنگاهی سر و پایت خدا کن
خدابین بود خود را بود او بین
مبین بَد جملگی او رانکو بین
حقیقت همچو منصور یگانه
انالحق زن تو در بود زمانه
حقیقت همچو منصور سرافراز
نمود صورت از خود دور انداز
حقیقت همچو منصورت یکی بین
همه حق گرد و حق را در یکی بین
حقیقت ز آن دم هو راز مطلق
ز هو زن هم ز هو میگو اناالحق
حقیقت همچو او بردارِ شوق آی
همه عالم در اینجا راز بنمای
همه عالم چو خود تو پیش بین کن
اگر از سرّ او گوئی چنین کن
اگر از سر اوئی راز برگوی
همه ذرّات اینجاگه خبر گوی
که بود جملهتان بیشک خدایست
کسی داند که این راز آشنایست
تو گر منصور راه لامکانی
چنین کن تا بقای جاودانی
بیابی اندر اینجا زانکه اینجا
حقیقت نیست عشق و شور و غوغا
همه اینجاست و آنجا هیچ نبود
حقیقت صورتی جز هیچ نبود
بصورت این معانی را ندانی
ز جان دریاب این راز نهانی
ز جان دریاب اینجا مگذر از جان
که جان پیوسته باشد ذات جانان
درون جانست جانانت سخنگوی
حقیقت مر ورا اندر سخن جوی
درون جانست اندر گفتگویت
حقیقت خویش اندر جستجویت
درون جانست اسرار دوعالم
ترا بنموده دیدار دو عالم
درون جانست نی در پوست ای دل
ز جان کن عاقبت مقصود حاصل
درون جانست اندر پرده پنهان
همی گوید ترا اسرار جانان
که ای غافل چه گر عمری دوید
حقیقت بود من اینجا ندیدی
خطابت میکند درجان یقین یار
همی گوید ترا این سر ز اسرار
خطاب دوست خواهم گفت اینجا
دُرِ اسرار خواهم سُفت اینجا
خطاب دوست خواهم گفت بشنو
بدین اسرار منصوری تو بگرو
خطابت میکند هر لحظهات یار
که هان از بود خودکل گرد بیزار
خطابت میکند در روز و در شب
حقیقت دوست را بی کام و بی لب
که ای اینجا کمال من ندیده
زهی اینجا جمال من ندیده
جمال من ندیده غافلاتو
در اینجاگاه ای بیحاصلا تو
تو از من زنده و من از تو دیدار
تراگویم حقیقت هر دم اسرار
تو از من زنده و من از تو پیدا
درونِ جان تو اینجاگه هویدا
درون جانِ تو در گفتگویم
نظر کن در دم عین تو هویم
درونِ جانِ تو اینجا جلالیم
خود اندر خودهمه عین وصالیم
درون جان تو رخ را نمودیم
از آن در دید تو یکتا نمودیم
نظر کن بنده در ما باز بین ما
دوئی منگر که ما هستیم یکتا
دوئی منگر که ما یکتا بدیدیم
ز پنهانی خود پیدا بدیدیم
دوئی منگر که ما یکتای ذاتیم
ترا اینجایگه عین صفاتیم
دوئی منگر که ما را هست دیدار
ز یکی مانگر ای صاحب اسرار
دوئی منگر که ما بیچون رازیم
که یک پنهان خود را مینوازیم
ز یک بینان خود واقف شدستیم
که هم از عشق خود واصف شدستیم
بیک بینان خود اینجا عیانیم
حقیقت بیشکی جان جهانیم
جهان جان بما پیدا نمود است
که ما را انتها پیدا نمود است
اَزَل را با ابد پیوند ما دان
حقیقت ذات ما را کل بقا دان
منم دانای بیچون و چرایم
که درجانها تمامت رهنمایم
منم اللّه و رحمن و رحیمم
ابی صورت یقین حیّ قدیمم
بدانم راز موری در بُن چاه
که از سرّ همه دانایم آگاه
منم بر جمله و جمله ز من خاست
حقیقت هرچه پنهانست و پیداست
همه ذات من است و غیر من نیست
یقین جمله منم هم جان و تن نیست
مبین جان من و از من نگر تو
ایا مؤمن اگرداری خبر تو
همه ذات من است و غیر هم نیست
چو بشناسی بعشقم بیش و کم نیست
ترا اندر اَزَل بگزیدهام من
درون جان حقیقت دیدهام من
ز من پیدائی و پنهان شوی باز
دگرباره بمن اعیان شوی باز
له الملک و مرا نبود زوالم
که در اعیان تجلیّ جلالم
تعالی مالک الملک قدیمم
که بسم اللّه رحمن و رحیمم
یکی ذاتم که من اوّل ندارم
ز ذات خود همه جانی برآرم
یکی ذاتم که مانندم نباشد
حقیقت خویش و پیوندم نباشد
مبین جز ذات من اینجا هواللّه
تمامم شد صفات از قل هواللّه
تو ای عطار این سر میچگوئی
چو بودت اوست اکنون می چه جوئی
تو ای عطّار دیدار لقائی
حقیقت در عیان یار خدائی
تو اوئی او تو هر دو مر یکی راز
حقیقت او بتو پیدا شده باز
تو اوئی واصل اسرار گردت
در اینجاگه بکل دیدار کردت
تو اوئی واصل اعیان نمودت
حقیقت کل رخ اندر جان نمودت
ندیدی غیر او اکنون زاسرار
تمامت سالکان کردی خبردار
خبر کردی همه ذرّات عالم
که هر ذرّات راگوئی دمادم
عیان گفتی حقیقت راز منصور
نمودی سرّ تو بی سرباز منصور
حقیقت سر بخواهی باخت اینجا
که یکتائی تو یکتائی تو یکتا
تو یکتای تمامت سالکانی
حقیقت در حقیقت جان جانی
تو یکتائی و جان جان ندیده
رخ او را چنین اعیان ندیده
تو یکتائی و در وصل تجلّی
رسیدستی بکل اصل تجلّی
در اینجا یافتی و در یقین باز
تراکل شد درِ عین الیقین باز
در عین الیقین بر تو گشادست
ترا گنج حقیقت جمله دادست
در عین الیقین بگشودهٔ تو
یقین گنج عیان بنمودهٔ تو
در عین الیقین راکردهٔ باز
نمود گنج کل را کردهٔ باز
در عین الیقین جمله نمودند
حقیقت در جهان برتو گشودند
همه راز جهان اینجا ترا فاش
شد اینجا زانکه دیدستی تو نقاش
همه اسرارها بخشید یارت
که او اندر ازل بُد دوستدارت
دل آگاه تو معنی جانانست
یقین گنجینهٔ اسرار رحمانست
دل آگاه تو تا جان بدیدست
درون جان تو جانان بدیدست
دل آگاه تو این جمله معنی
یقین بنمود از دیدار مولی
دل آگاه تو گنجیست بیچون
که این دُرها همی ریزد به بیرون
دل آگاه توهرگز نریزد
که جز جوهر از او هرگز نخیزد
دل آگاه تو گنجینهٔ جانست
یقین گنجینهٔ اسرار جانانست
دلت گنجینهٔ جانست اینجا
در او خورشید تابانست اینجا
دلت گنجینهٔ نور و صفایست
که در وی نورخاص مصطفایست
دلت گنجینهٔ بود الهست
که جان بنموده ازدیدار شاهست
دل آگاه تو گنجیست از دید
که میریزد چنین دُرهای توحید
دل آگاه تو گنج عیانست
زبان تو از آن گوهر فشانست
دلت گنجینهٔ بود خدایست
که مر بیچارگان را رهنمایست
دلت گنجینهٔ معبود پاکست
که آن گنجینه در دیدار خاکست
از این گنجینه اینجا سالکانت
یقین شد جوهر عین العیانت
از این گنجینهٔ جوهر فشاندی
بسر آخر در این حضرت نماندی
از این گنجینهٔ تو خاص و هم عام
مراد خویشتن یابند اتمام
از این گنجینه کاینجا داد شاهت
فشاندستی تو اندر خاک راهت
ترا زیبد که این گنجینهٔ شاه
فشانی جملگی بر سالک راه
از این گنجینه اینجا سالکان را
حقیقت دیده کردی جان جان را
زهی واصل که اینجاگه توئی تو
که بیشک محو کردستی دوئی تو
زهی واصل که که کل دیدار کردی
همه ذرّات را بیدار کردی
زهی واصل که اصل کار داری
که در جانان دلی بیدار داری
زهی واصل که در یکی نمودار
حقیقت دیدی اینجاگاه دلدار
زهی واصل که جان بشناختی تو
ز جان در جزو و کل درباختی تو
دل و جانت منوّر شد حقیقت
همه ذرّات تو جان شد ز دیدت
دل و جانت لقای دوست دیدست
چنان کاینجا لقای اوست دیدست
دل و جانت چنان ازوصل جانان
خبر دارند کاندر اصل جانان
دل و جانت بکلّی جان بدیدند
چو منصوراز حقیقت آن بدیدند
دل و جانت چو منصور از یقین باز
یکی دیدند در عین الیقین راز
دل و جانت لقای یار دارند
حقیقت نقطه و پرگار دارند
دل و جانت یکی اندر یکیاند
حقیقت هر دوجانان بیشکیاند
دل و جانت ز ذات لامکان کل
شده یکی عیان کون و مکان کل
دل و جان تو هر دو نور عشقند
حقیقت بیشکی منصور عشقند
زهی منصور اعیان خراسان
که تو داری حقیقت همدم آن
دم او از تو پیدا شد در اینجا
فکندستی کنون توشورو غوغا
دم او از تو پیدا شد عیانی
چو او گفتی همه راز نهانی
دم او از تو پیدا شد در اسرار
حقیقت کردهٔ بر جمله اظهار
دم او از تو پیدا شد که جانها
نمودار تو یکتا شد چو یکتا
دم او از تو پیدای جهان است
که میدانی که جمله جان جانست
تو میدانی که دیدستی یقین تو
حقیقت در درونت بیشکی تو
تو میدانی حقیقت سرّ جانان
دمادم میکنی بر جمله اعیان
تو میدانی حقیقت راز اوّل
که گفتی در عیان اعزاز اوّل
تو میدانی که اوّل آخر کار
یکی دیدی حقیقت جمله دلدار
تو میدانی که سرّ لامکانی
که این دُرهای معنی میفشانی
تو میدانی که خود بشناختستی
بآخر خویش در وی باختستی
تو میدانی حقیقت جوهر دوست
در این دنیا و دیدی مغز در پوست
تو دیدستی جمال بی نشانی
که امروز از حقیقت اونشانی
تو از او، او ز تو پیدا حقیقت
تو عین دید او یکتا حقیقت
که عطّارست ذات بود اللّه
در اینجا بیشکی و گشته آگاه
تو آگاهی ز ذات اینجایگه تو
یقین دیدی عیان دیدار شه تو
تو آگاهی ز ذات و هم صفاتت
که میگوئی بیان ازنور ذاتت
که دانستست در این دنیای غدّار
که تو داری جمال طلعت یار
جمال طلعت جانان تو داری
حقیقت در جان کل آن تو داری
جمال طلعت جانان نمودی
دو عالم را یقین زینسان نمودی
جمال طلعت ز دیدار
همه ذرّات را کردی خبردار
جمال طلعت جانان در اعیان
نمودی در یقین جمله بدیشان
که تو داری حقیقت دید دیدار
یقین خواهی شد اینجا ناپدیدار
حدیث وصل اینجاگه یقین است
که ذرّات حقیقت پیش بین است
تو مرد پیش بینان جهانی
که اسرار حقیقت را تو دانی
تو مرد پیش بینانی در اینجا
حقیقت سرّ پنهانی در اینجا
حقیقت پیش بینان جهان را
در اینجاگه تو کردستی عیان را
حقیقت پیش بینان جمله دیدی
یکی اندر یکیشان جمله دیدی
همه ارواح دیدی انبیا را
دراینجاگه تو دیدی آشکارا
همه ارواح صدّیقان این راه
تو دیدی وشدی از جمله آگاه
همه ارواح صدّیقان اسرار
ترا اینجایگه آمد پدیدار
همه ارواح مردان جهان تو
درون خویشتن دیدی عیان تو
همه ارواح اندر تست موجود
کز اینسان یافتستی جمله مقصود
همه ارواح را اینجا حقیقت
ز یکی گشته اینجاگه پدیدت
پدیدارست در تو جمله ارواح
حقیقت انبیا و عین اشباح
پدیدارست در تو جمله مردان
حقیقت انبیا و اولیا زان
تر اینجا پدیدارست در یک
که احمد در حقیقت دید بیشک
ترا اینجاست زان زیشان ندیدی
تو از آنسان بجانان کل رسیدی
ترا اینجاست وصل و روشنائی
حقیقت نور دیدار خدائی
ترا اینجاست بود کل مسلّم
که دیدستی زخود دیدار آدم
ترا اینجاست آدم آشکاره
تو در او او بتو اینجا نظاره
ترا اینجاست آدم تا که دیدی
که در دم دید آدم را بدیدی
ترا اینجاست آدم جنّت اینجاست
حقیقت مر ترا این قربت اینجاست
ترا اینجاست آدم تا بدانی
دم تست و یقین زاندم عیانی
ترا اینجاست نوح برگزیده
ازآنی تو جمال روح دیده
ترا اینجاست آن دیدار نوحست
ازآنت این همه فتح و فتوحست
ترا اینجاست نوح و بحر و کشتی
که در دریای جانان برگذشتی
ترا اینجاست شیث راز دیده
جمال او درونت باز دیده
ترا اینجاست ابراهیم از آذر
فتاده در درون در عین آذر
ترا اینجاست ابراهیم خلّت
در این آتش رسیده سوی قربت
ترا اینجاست ابراهیم در تن
شود در عاقبت اینجا بت اشکن
ترا اینجاست اسمیعیل در جان
که خواهدکردش ابراهیم قربان
ترا اینجاست اسمیعیل تحقیق
بخواهد گشت کشته زو توفیق
ترا اینجاست اسحق گزیده
که اندر عشق گردد سر بُریده
ترا اینجاست اسحق وفادار
ز جانان زندگی یابد دگر بار
ترا اینجاست یعقوب جفاکش
ز عشق یوسف اندر صد جفا خَوش
ترا اینجاست یعقوب و یقین است
که یوسف او کنون کلّی بدیدست
ترا اینجاست یعقوب ازنمودار
بدیده باز یوسف را دگر بار
ترا اینجاست موسی بر سر طور
حقیقت رازگویان غرقهٔ نور
ترا اینجاست موسی رخ نموده
ابا حق دمبدم پاسخ نموده
ترا اینجاست موسی صاحب راز
حقیقت پرده کرده از رخ او باز
ترا اینجاست موسی راز دیده
جمال شاه اینجا باز دیده
ترا اینجاست موسی عشق جانان
حقیقت یافته دیدار اعیان
ترا اینجاست ایّوب و شده خوب
رسیده بیشکی در وصل محبوب
ترا اینجاست جرجیس عیانی
ز کشتن یافت او راز نهانی
ترا اینجاست جرجیس دمادم
شده زنده یقین از عین آندم
ترا اینجاست صالح صاحب راز
حقیقت یافته ناقه دگر باز
ترا اینجاست زکریا زنده گشته
درون آن شجر تابنده گشته
ترا اینجا است خضر و آب حیوان
حقیقت خورده دیده جان جانان
ترا اینجا است عیسی روحِ اَللّه
حقیقت روح از اللّه آگاه
ترا اینجا است دیدار محمد(ص)
حقیقت جمله اسرار محمد(ص)
ترا اینجا است مردیدار حیدر
گشاده بر تو ای عطّار او در
ترا اینجا است فرزندان ایشان
یقین دیدار حُسنت ای دُر افشان
ترا اینجا است دیدار همه دید
که میبینی یکی زیشان ز توحید
ز توحید حقیقت جمله دیدی
از آن اینجا بکام دل رسیدی
ز توحید حقیقت وصل ایشان
ترا پیداست اینجا اصل ایشان
ز توحید حقیقت باز دیدی
که ایشان در درونت راز دیدی
درون تو کنون دیدار ایشانست
حقیقت این همه اسرار ایشانست
درون تو بکلّی راز دریافت
از ایشان اندر اینجاگه خبر یافت
درون تو از ایشان یافت جانان
که ایشانند اندر جمله حیران
چو خورشیدند ایشان جمله در کل
حقیقت بودشان برداشته ذل
چو خورشیدند ایشان سوی افلاک
حقیقت در همه ذرّات افلاک
چو خورشیدند ایشان مر سر افراز
حقیقت نور افکنده همه راز
چو خورشیدند ایشان نور عالم
حقیقت جملگی منشور عالم
چو خورشیدند ایشان نور تابان
حقیقت بر همه ذرّات انسان
چو خورشیدند اگر بینی تو این راز
حقیقت همچو من اندر یقین باز
چو خورشیدند اگر دانستهٔ تو
چگویم چونکه نتوانستهٔ تو
برو خاموش شو تا سِرّ ندیدی
حقیقت بودشان ظاهر ندیدی
برو خاموش شو چون میندانی
که بیشک خوار و سرگردان جانی
برو خاموش شو در سرّ اسرار
که تا گردی مگر روزی خبردار
برو خاموش شو وز این مزن دم
که تا یابی مگر بوئی از آن دم
برو خاموش شو تا راز بینی
مگر آخر تو این سرّ باز بینی
برو خاموش شو اندر شریعت
که ناگاهی شود این سرّ پدیدت
برو خاموش شو اینجا بتحقیق
که درآخر ترا بخشند توفیق
برو خاموش شو در عالم ای یار
که تا آخر شوی زین سر خبردار
برو خاموش شو ای بیوفا تو
سَرِ اسرارِ شرع مصطفی تو
سرِ اسرارِ شرع مصطفی یاب
در آخر از حقیقت وصل دریاب
سپر راه شریعت کآخر کار
برون آئی یقین از عین پندار
سپر راه شریعت همچو منصور
که ناگاهی نماید بیشکی نور
بنور شرع ایشان را بیابی
درون خویشتن زینسان بیابی
بنور شرع اصل ذات ایشان
همه در خود نظر کن بیشکی آن
همه در خود بیاب و زنده دل شو
در اینجا بیحجاب آب و گل شو
همه در خود بیاب اینجا حقیقت
که در تست این همه یکتا حقیقت
همه در خود بیاب اینجایگه دوست
که تا چون مغز بیرون آئی از پوست
همه در خود بیاب اینجا بتحقیق
که در اینجا توانی یافت توفیق
همه در خود بیاب و آشنا شو
در اینجاگاه دیدار لقا شو
همه در خود بیاب و گرد جانان
که تا یابی حقیقت فرد جانان
همه در خود بیاب و ذات بیچون
حقیقت خویشتن بین بیچه و چون
همه در خود بیاب اینجا بیان تو
حقیقت بین در اینجا جان جان تو
همه در خود بیاب اینجا عیان ذات
حقیقت بیشکی خورشید آیات
همه در خود بیاب و گرد واصل
که مقصود است در تو جمله حاصل
ترا اینجاست مقصود ای خردمند
حقیقت عین معبود ای خردمند
ترا اینجاست مقصود و ندیدی
ترا اینجاست معبود و ندیدی
ترا معبود اینجایست بنگر
حقیقت بود پیدایست بنگر
ترامعبود اینجاست او نظر کن
وجود و جان وخود را در خبر کن
ترا معبود اینجایست دریاب
ز دیدار نمود جان خبر یاب
نمود جان ازو بین و دل خویش
که او معبود هردوحاصل خویش
از این هر دو در اینجاگه بیابی
اگراینجا دل آگه بیابی
دل آگاه میباید در این راز
که دریابد وصال اینجایگه باز
دل آگاه میباید در اینجا
که این در بازبگشاید در اینجا
دل آگاه میباید در این سر
که اسرارش همه آمد بظاهر
دل آگاه میباید در اعیان
که در خود بازیابد بیشکی جان
دل آگاه میباید که دلدار
درون او شود اینجا پدیدار
دل آگاه میباید که بیچون
نماید رویش اینجا بیچه و چون
دل آگاه میباید چو عطّار
که بروی کشف گردد جمله اسرار
دل آگاه میباید ز توحید
که یکی یابد اینجاگاه در دید
دل آگاه میباید چو آدم
که اینجاگه خبر یابد دمادم
دل آگاه میباید که چون نوح
در این دریا بیاید قوّت روح
دل آگاه میباید که در راز
چو ابراهیم یابد سرّ او باز
دل آگاه میباید که ازجان
چو اسمعیل گردد عین قربان
دل آگاه میباید در آفاق
که گردد سر بریده همچو اسحاق
دل آگاه میباید که محبوب
شود در عاقبت مانند ایّوب
دل آگاه میباید چو موسی
که گردد سوی طور عشق یکتا
دل آگاه میباید در این راه
که بیرون آید و گردد یقین شاه
دل آگاه میباید چو یوسف
که شاهی یابد اینجا بی تأسّف
دل آگاه میباید چو ایّوب
که طالب آید و گردد چو مطلوب
دل آگاه میباید چو صالح
که گردد در یقین عین مصالح
دل آگاه میباید نظاره
زکریاوار گشته پاره پاره
دل آگاه میباید چو عیسی
که در یابد حقیقت قرب اعلی
دل آگاه میباید چو احمد
که باشد در عیان کل مؤیّد
دل آگاه میباید چو حیدر
که دریابد حقایق را سراسر
دل آگاه همچون مرتضی کو
که تا بیخود شود گردد خدا او
دل آگاه میباید حَسَن وار
که جام زهر نوشد از کف یار
دل آگاه میباید حسینی
شهید عشق گشتن بهر دینی
دل آگاه میباید چو اصحاب
که دریابند خورشید جهانتاب
دل آگاه میباید چو منصور
که صورت محو گرداند سوی نور
دل آگاه منصور ار بدانی
حقیقت بازدانی این معانی
دل آگاه او اسرار دیدست
در اینجا و در آنجا یاردیدست
دل آگاه او یکتا از آن شد
که ازمعنی ز صورت بی نشان شد
دل آگاه او اسرار جان یافت
درون جان خود او جان جان یافت
دل آگاه او اللّه دریافت
حقیقت تخت دل آن شاه دریافت
دل آگاه او دم از خدا زد
حقیقت عین صورت بر فنا زد
دل آگاه او دم زد ز بیچون
حقیقت کار خود بستد ز بیچون
دل آگاه او دم زد ز دلدار
ز شوق یار آمد بر سردار
دل آگاه او اعیان ذاتست
که هم جانان و هم پنهان ذاتست
دل آگاه او اینجا اناالحق
زد اندر دار و گفت او رازِ مطلق
دل آگاه او از صورت خویش
حجابی یافت آن برداشت از پیش
دل آگاه میباید ز صورت
که تا این سر بداند بی نفورت
هر آنکواین حقیقت یافت سرباز
چو او بردار آمد گشت جانباز
هر آنکو این حقیقت یافت در خویش
حجاب جسم و جان برداشت از پیش
هر آنکو این حقیقت در نظر یافت
حقیقت جملگی اندر نظر یافت
هر آنکو عاشق منصور جان شد
چو او اینجا ز صورت بی نشان شد
هر آنکو عاشق منصور جان است
حقیقت دان که از خود بی نشانست
هر آنکو دم زد اینجا بازدید او
حقیقت درعیان این راز دید او
هر آنکو غیر از این چیز دگر دید
حقیقت هیچ بیشک در نظر دید
وصال اینجا است از منصور حلّاج
نمیخواهی که اندر فرق جان تاج
نهی دم زین مزن در صورت خویش
حقیقت فاش بشنو مرد درویش
چه به زین دوست میداری در اینجا
که مر این پرده برداری در اینجا
چه به زین دوست میداری که از یار
شوی اینجا چو او بیشک خبردار
چه به زین دوست میداری بدنیا
که میبینی در او دیدار مولا
چه به زین دوست میداری حقیقت
که آمد بی نشان اینجا بدیدت
چه به زین دوست میداری که در دل
عیان دلدار بینی دوست حاصل
چه به زین دوست میداری که در جان
حقیقت یابی اندر روی جانان
چه به زین دوست میداری در این سِر
که مر دلدار خود در عین ظاهر
چه به زین دوست میداری تو رهبر
که مردلدار خود یابی تو در بر
چه به زین دوست میداری تو دریاب
یقین او تست اینجاگه خبریاب
چه به زین دوست میداری بگو باز
که روی جان جان بینی بجان باز
همه وصلست هجران رفت از پیش
همه جانست مر جان رفت از پیش
همه وصلست و دیدارست اینجا
دلت جانانه پندار است اینجا
همه وصلست ودیدارست بیچون
ولیکن تو شده اینجا دگرگون
همه وصلست هجران را رها کن
درون جان و دل را با صفا کن
همه وصلست اندر خویش بنگر
تو داری یار اندر پیش بنگر
همه وصلست اندر جان و در دل
شده مقصود اینجا جمله حاصل
همه وصلست اینجا واصلی نیست
که دریابد که جمله جز بلی نیست
همه وصلست و یکی در یکی است
بنزد واصلان آن بیشکی است
همه وصلست و واصل یافته دوست
که میداند که دید جملگی اوست
همه وصلست و واصل راه دیده
حقیقت دید جمله شاه دیده
همه وصلست و واصل در عیانست
ولیکن او ز کلّی بی نشانست
همه وصلست وواصل راز دیدست
همه در خویشتن او باز دیدست
همه وصلست وواصل عاشق خویش
حجاب جسم و جان برداشت از پیش
همه وصلست و عاشق واصل یار
نمیبیند به جز کل حاصل یار
همه وصلست در دیدار دیده
در اینجا بود خود او یار دیده
همه وصلست اندر بی نشانی
از آن وصلست آن جمله معانی
همه وصلست اینجا گاه بنگر
ترا گفتم دل آگاه بنگر
همه وصلست و جانان رخ نموده
ترا این جمله خود پاسخ نموده
همه وصلست و جانانست اینجا
بدان جان در تو اعیانست اینجا
همه وصلست و جانان راز بنمود
ترا انجام و هم آغاز بنمود
همه وصلست و جانان گفتگویست
حقیقت چرخ سرگردان چو گویست
همه وصلست اشیا را یکایک
همه در وصل گردانند بیشک
همه در وصل گردانند نایافت
مگر جان اندر این معنی خبریافت
همه در وصل اندر جستجویند
نمیدانند و کل دیدار اویند
همه در وصل گردانند اینجا
مر این سر را نمیدانند اینجا
همه در وصل با دلدار خویشند
نمیدانند عیان با یار خویشند
همه در وصل گردانند در راز
همی جویند وصل از جان جان باز
همه در وصل وصل اندر همه دید
حقیقت اصل اصل اندر همه دید
همه در وصل گردان الهند
یقین در عشق سرگردان شاهند
همه در وصل میگردند از آن دید
حقیقت در عیان سرّ توحید
همه در وصل میگردند اینجا
حقیقت جمله اندر شور و غوغا
همه در وصل بیچونند حیران
تو داری زانکه بیرونند حیران
حقیقت وصل کل در اندرونست
نداند هیچکس کین سر چگونست
حقیقت وصل کل دریاب در جان
حقیقت اندر اینجا یاب هر آن
زهی اسرار پنهان آشکاره
که شد چرخ فلک در وی نظاره
عطار نیشابوری : دفتر دوم
سؤال کردن صاحب راز از شیخ عطّار قدّس سرّه
سؤالی کرد از من صاحب راز
که دریابد مگر از خود یقین باز
که چون بد تا که خود میدید ابلیس
یقین افتاده بُد در مکر و تلبیس
نمیدانست کو دانای بوداست
که با جمله یقین گفت و شنود است
چرااندیشه کرد از بیوفائی
در این شرک او زید اندر خدائی
چو میدانست ذات و دیده بُد آن
حقیقت یافته بُد سرّ جانان
چرااندیشه کرد و ناتوان شد
در اینجاگاه رسوای جهان شد
حقیقت بُد ازآن معنی خبردار
چرا شد اندر این معنی گرفتار
چرا پی دادم او را من ز توفیق
کز این لعنت در اینجا یافت تحقیق
ولیکن آنچنان بُد اوّل کار
که حق میدید اندر عین دیدار
حقیت سالکی بد کار دیده
معلّم بود و دید یار دیده
چنان در قربت کل آشنا بود
که در کون و مکان سرّ خدا بود
ولیکن اندر آخر خواست ازنار
که من باشم نبودی بود دلدار
همه دلدار میبایست دیدن
که درلعنت نبایستش دویدن
اگر خود محو کردی یار دیدی
در آخر عزت بسیار دیدی
اگرخود محو کردی در حقیقت
خدا دیدی حقیقت بی طبیعت
همه دلدار بینی خویشتن نه
همه جانان بدیدی جان و تن نه
همه دلدار دیدی خویش فانی
بیفزودی ورا سرّ معانی
همه دلدار دیدی خویش مسکین
ورا بودی هزاران عزّو تمکین
همه دلدار دیدی آخر اینجا
شدی اسرار بر وی ظاه راینجا
همه دلدار دیدی در عیان او
حقیقت جمله دیدی جان جان او
همه دلدار دیدی در دل و جان
نبودی آخر کارش از ایسان
کنون چون خویش دید و راز بگذاشت
از آن انجام با آغاز بگذاشت
کنون چون خویش دید و شد بلعنت
امیدش هست آخر سوی قربت
کنون چون خویش دید از بیوفائی
نباشد مر ورا عین خدائی
حقیقت این چنین است آخر اینجا
که دریابی تو راز ظاهر اینجا
که اندیشه کنی کین جمله یار است
مر او را صنعهای بیشمار است
همه خود اوست گرچه خود تو اوئی
ز بود او همی در گفتگوئی
ز بود او تو داری قربت اینجا
وز او یابی حقیقت عزّت اینجا
ز بود او تو داری آنچه داری
بقدر خویتشن کن پایداری
بقدر خویشتن در خود ببین باز
که گردت اندر اینجا صاحب راز
بقدر خود ترا بخشید اسرار
که تا باشی ز سرّ او خبردار
بقدر خود ترا پیدا نموداست
ترا در خویشتن یکتا نمود است
بقدر خویشتن او را بدانی
اگر او را از او در او بدانی
تو خود خواهی کجا پیدا نماید
ترا او بود خود یکتا نماند
تو خود خواهی که باشی هیچ دیگر
بخواهی زان شدن دایم سراسر
تو خود خواهی که باشد کس نباشد
از آنت راه پیش و پسنباشد
اگر دلدار خواهی خویش بگذار
نظر در عقل پیش اندیش بگمار
بعقل اینجایگه کن کار خود راست
یقین میبین همه از یار خود راست
همه دلدار خود بین در حقیقت
که روشن گردد اینجا دید دیدت
همه دلدار خود بین و فنا باش
چنین کن دائما دید خداباش
اگر یک ذرّه اینجا خویش بینی
هزاران فتنه اندر پیش بینی
اگر یک ذرّه شرک آری بخود باز
نیابی در یقین انجام وآغاز
اگر یک ذرّه شرک آری ز معنی
درافتی دور از دیدار مولی
اگر یک ذرّه شکر آری تو در بر
فناگردی نیابی سرّ و رهبر
حقیقت این چنین آمد حقیقت
حقیقت چیست دیدار شریعت
اگرچه شرع دید مصطفایست
حقیقت مصطفی دید خدایست
ز دید حق اگر خواهی در این راز
که یابی کل ز احمد یاب این باز
ز احمد فاش شد اسرار عطّار
که جان او زمعنی شد خبردار
ز دید مصطفی دیدار بنگر
درون خویشتن را یار بنگر
نه خود بنگر تو از خود بین رخ او
حقیقت گوش میکن پاسخ او
نه خود بنگر تو او درخویشتن بین
نمود بود او در جان و تن بین
نه خود بنگر چو میدانی که اویست
چنین بینی همه کارت نکویست
نه خود بنگر که بود جملگی یار
ز دید خویشتن کرد او پدیدار
اگر ابلیس از خود آن بدیدی
کجا هرگز بدین پایه رسیدی
اگر ابلیس بودی صاحبِ راز
کجا او دور گشتی کل ز اعزاز
اگر ابلیس بودی کار دیده
نگشتی او از آن حضرت بریده
اگر ابلیس بودی صاحب سر
کجا لعنت شدی او را بظاهر
اگر ابلیس جمله یار دیدی
کی اینجاگاه او تیمار دیدی
اگرچهعاشق خود بین بد از اصل
از آن در لعنت اینجا یافت او وصل
همه باهم بود گر تاب داری
ولیکن چشم را در خواب داری
اگر چشمت شود از خواب بیدار
شوی از سرّ او اینجا خبردار
همه با هم بود چه مغز چه پوست
حقیقت جملگی اندر بر اوست
همه با هم بود در اصل رحمت
حقیقت دردآمد عین لعنت
همه با هم در اینجا بیشکی بین
چو نیکی و بدی دیده یکی بین
همه با هم در اینجا دید یار است
ولی لعنت زما رحمت ز یارست
به لعنت هر که شد اینجا گرفتار
بماند همچو ابلیس لعین خوار
برحمت هرکه اینجا راز بیند
وصال قرب اینجا باز بیند
تو از رحمت قدم زن تا توانی
که رحمت هست بود جاودانی
اگر ابلیس بودی عین رحمت
کجا افتادی اندر عین لعنت
سزای او هم از او دان و بنیوش
مکن دلدار اینجاگه فراموش
مگو من تا چو اوهرگز نگردی
به عین لعنتش عاجز نگردی
مگو من تا نگردی خوار و رسوا
برحمت کوش اگر هستی تو بینا
مگو من تا نگردی دور از یار
برحمت باش و لعنت را تو بگذار
هر آنکو گفت من ابلیس باشد
که من در بیهده تلبیس باشد
تو او گو کانچه گوئی تا بدانی
که از وی داری ازوی زندگانی
تو او گوئی جز او منگر بخود باز
نکو بنگر تو اندر نیک و بد باز
هر آنکو صاحب عشق خدایست
ز مائی و منی اینجا جدایست
ز مائی و منی ابلیس چونست
نمیبینی دلش بر موج خونست
ز مائی و منی افتاد اوّل
از ان شد آخر کار او معطّل
ز مائی تو منی افتاد در کار
برافتادش همی پرده بیکبار
ز مائی و منی بگذر حقیقت
منی بگذار و بنگر دید دیدت
ز مائی و منی بگذر یقین تو
جمال بی نشان بیخود ببین تو
ز مائی و منی بگذر در اینجا
حقیقت کن دلت جوهر در اینجا
تو اصل از یار داری لیک بی تو
کنون اینجا مکن در خود منی تو
اگر چه اصل صورت از منی است
حقیقت آخر اینجا یک تنی است
اگرچه سرّ ابلیس است بسیار
ترا زین نکته من کردم خبردار
ندانی تا بدانی چون بدانی
حقیقت بیشکی راز نهانی
همه در تست تو بی تو شو اینجا
ز من مَردَم حقیقت بشنو اینجا
هزار ابلیس پیش تست ذرّه
مباش اکنون بنفس خویش غرّه
هزار ابلیس پیش تست خود هیچ
نهادت اوفتاده پیچ در پیچ
اگرچه آدمی ابلیس رائی
از آن پیوسته در تلبیس و رائی
اگرچه آدمی با تست ابلیس
بهردم میکنی صد گونه تلبیس
ز شیطان بگذر و رحمان طلب کن
دل ابلیس را زیر و زبر کن
هر آن فکری که اندیشی ز اسرار
در آن اینجایگه از خود خبردار
ببین کان فکر آخر از کجایست
یقین اندیشهٔ تو از چه جایست
ببین کان فکر رحمانیست بنگر
حقیقت مر از آنِ دوست مگذر
وگر آن فکر شیطانی است در کار
از آن بگذر حقیقت تو بیکبار
حقیقت تا توانی فکر نیکو
که رحمانی است میدان بیشکی او
وگر بد باشد از خود دان تو شیطان
حقیقت گفت حق در عین قرآن
نه باطل گفت هم حق گفت تحقیق
ز باطل بگذر از حق یاب توفیق
چو میدانی که چندین رهبر حق
ترا گفتند راز دوست مطلق
تو از گفتار ایشان کار خود کن
نکوئی کن در اینجاگه نه بد کن
کنون گر راز دانی این چنین دان
مر این اسرار هم عین الیقین دان
بدان گفتم که تا اسرار دانان
در اینجا باز یابند راز جانان
هر آنکو صاحب اسرار باشد
چو مردان دائما بیدار باشد
موحّد نیک و بد از یار داند
ولیکن شرع این اسرار داند
یقین داند که کل از حق بدید است
ولیکن نیک و بد مطلق پدید است
تو ای عطّار اینجاراز گفتی
حقیقت سرّ بیچون بازگفتی
ترا زیبد که اندر شرع اینجا
یکی دانی چه اصل و فرع اینا
ولیکن اصل داری فرع بگذار
یقین از دست خود مر شرع مگذار
ز دست خوداگر چه در بلائی
چه غم داری چو کل عین خدائی
ز نادانی بدانائی رسیدی
ز اعمائی به بینائی رسیدی
ز نادانی در آخر هست ذاتت
خدابینی تو در عین صفاتت
ره خود در شریعت باز دیدی
یقین عین طبیعت بازدیدی
ره خود یافتی با منزل اینجا
ترا مقصود آمد حاصل اینجا
بهر سیری که کردی اندر اینجا
همه اندر یکی اینجا است پیدا
بهر سیری که کردی یار دیدی
در اینجا بیشکی دلدار دیدی
بهر سیری که کردی سوی اشیا
ترا اسرار شد در عشق پیدا
بهر سیری که کردی در زمانه
ترا آمد وصال جاودانه
بدیدارت کنون دیدار داری
درون جزو و کل اسرار یاری
ندارد هیچ پایانی ره تو
که آمد در زمانه آگه تو
ندارد هیچ پایانی نمودت
حقیقت هست پیدا بود بودت
نه چندانست معنی تو از یار
که در یک صفحه آن آید پدیدار
نه چندانست معنی در تو دیده
که دریابند اینجا اهل دیده
معانی برتر از حد اوفتاداست
در معنی ترا اینجاگشاده است
دری بر روی تو اینجا گشادند
جواهر مر ترا اینجا بدادند
دری بگشاد بر روی تو دلدار
که اشیا شد حقیقت زان پدیدار
کنون در وصل جانان کامرانی
که بگشاده ترا در دُر معانی
کنون در وصل جانان پای میدار
اگر جانان کند اینجات بردار
اگرچه اصل معنی داری از اصل
حقیقت وصل معنی داری از وصل
تو داری در برت چون راز جانان
حقیقت رهبرت امروز جانان
چو جانانست امروزت دراینجا
همو بین بخت پیروزت در اینجا
چو جانانست امروزت نمودار
حقیقت جمله او بین مگذر از یار
جواهرنامه جانان باز گفتست
همو اسرارها در راز گفتست
جواهرنامه گفتست آخر کار
نمود خویش میآرد بدیدار
هر آن چیزی که جز جانان نماید
حقیقت کفر بی ایمان نماید
بایمان کوش وانگه گرد کافر
که این باشد ترا اسرار ظاهر
ترا در سرّ ایمان روشنائیست
ز ایمانت همه عین خدائی است
بایمان باز بین دلدار خود را
که ایمانت نماید نیک و بد را
وگرکافر شوی مانند منصور
حقیقت کفر بنماید همه نور
هر آن نوری که بی ظلمت نماید
کجا اینجایگه قربت نماید
بنور اینجایگه گر باز بینی
حقیقت سوی ظلمت رازبینی
درون ظلمت جسمی فتاده
تو نور قدسی و شعله گشاده
از این ظلمت چو بیرون آئی اینجا
حقیقت نور خود بنمائی اینجا
حقیقت نور در ظلمت توان دید
ابی صورت نیاری جان جان دید
ترا در نور این ظلمت فتاد است
از آنت سیر در قربت فتاد است
از این ظلمت مرو بیرون حقیقت
کز اینجا باز یابی دید دیدت
از این ظلمت توانی راه بُردن
از آن نور حقیقت ره سپردن
بشب کن راه تا منزل بیابی
حقیقت نور خود در دل بیابی
بشب کن راه اندر منزل یار
که تا گردی حقیقت واصل یار
بشب کن راه اندر سوی منزل
ببین یار و پس آنگه گرد واصل
بشب دانی در آن منزل رسیدن
جمال یار اینجا باز دیدن
همه مردان بشب کردند این راه
رسیدند آنگهی در حضرت شاه
همه مردان بشب در سیر قربت
رسیدند از دل و جان سوی عزّت
همه مردان بشب دیدند دلدار
حقیقت گر شبی داری تو بیدار
جمال یار اندر شب ببینی
چنین میدان اگر صاحب یقینی
حقیقت ظلمت شب پر ز نور است
تمامت سالکان را شب حضور است
حقیقت ظلمت شب آفتاب است
کسی باید که او بیخورد وخوابست
مخور بسیار شب بیدار میباش
که در شب ناگهان بینی تو نقاش
مخور بسیار شب را زنده میدار
که اندر شب ببینی روی دلدار
مخور بسیار شب را روز گردان
همه ذرّات خود پیروز گردان
چو شب آمد بدیدار ای برادر
بخلوتگاه حق بی خواب و بی خور
نشین در شب بعشق دوست در دوست
طلب کن در درونت مغز با پوست
دمی در شب اگر دریابی آن ماه
ترا خورشید حاصل شد ز درگاه
اگر مرد رهی در شب ببین باز
حقیقت در درون انجام و آغاز
چو جمله خفتهاند در خواب غفلت
فتاده تو عیان در عین قربت
همه درخواب و تو بیدار جانان
حقیقت کل شده اسرار جانان
چو از شب بگذرد نیمی حقیقت
طلب کن آن زمان مر دید دیدت
درونت را نظر کن تا بیابی
جمال جان و سوی او شتابی
درونت را نظر کن جان بتحقیق
پس آنگه جان جان را جوی توفیق
از او خواهی به جز او منگر اینجا
که جز جانان همه یا دست میدان
همه درخواب و تو با یار بیدار
زهی توفیق باید اینچنین کار
دمادم سجدهٔ او کن در اینجا
بشب گردان درون خود مصّفا
حقیقت سجده کن اندر بر یار
تراتوفیق باشد اندر این کار
چو برداری حجاب از روی جانان
یکی بینی حقیقت سوی جانان
حقیقت بازبینی در یکی تو
یقین آیینه باشی بیشکی تو
یقین آیینه بینی خویشتن را
حقیقت منگر اندر جان و تن را
تو آن را بین که اندر تو بدیدست
ترا اینجایگه گفت وشنید است
تو آن را بین که در تو رخ نمود است
ترا اینجایگه پاسخ نموداست
تو او را بین که کل گویای اویند
در اینجاگاه کل جویای اویند
تو او را بین که او در تو همه اوست
درون جان و دلها دمدمه اوست
تو او را بین که در آیینه پیداست
درون جانت هر آیینه پیداست
تو او را بین که سُلطانست جمله
حقیقت بود پنهانست جمله
همه زنده باو او زندهٔ کل
همه بنده در او او بندهٔ کل
حقیقت اوست هم شاهست وبنده
نباید در بر غافل بسنده
در این معنی هر آنکو مینداند
وگر داند یقین حیران بماند
چو اینجا او است زنده تو که باشی
چو او بنده بود پس تو چه باشی
که دریابد مگر از خود یقین باز
که چون بد تا که خود میدید ابلیس
یقین افتاده بُد در مکر و تلبیس
نمیدانست کو دانای بوداست
که با جمله یقین گفت و شنود است
چرااندیشه کرد از بیوفائی
در این شرک او زید اندر خدائی
چو میدانست ذات و دیده بُد آن
حقیقت یافته بُد سرّ جانان
چرااندیشه کرد و ناتوان شد
در اینجاگاه رسوای جهان شد
حقیقت بُد ازآن معنی خبردار
چرا شد اندر این معنی گرفتار
چرا پی دادم او را من ز توفیق
کز این لعنت در اینجا یافت تحقیق
ولیکن آنچنان بُد اوّل کار
که حق میدید اندر عین دیدار
حقیت سالکی بد کار دیده
معلّم بود و دید یار دیده
چنان در قربت کل آشنا بود
که در کون و مکان سرّ خدا بود
ولیکن اندر آخر خواست ازنار
که من باشم نبودی بود دلدار
همه دلدار میبایست دیدن
که درلعنت نبایستش دویدن
اگر خود محو کردی یار دیدی
در آخر عزت بسیار دیدی
اگرخود محو کردی در حقیقت
خدا دیدی حقیقت بی طبیعت
همه دلدار بینی خویشتن نه
همه جانان بدیدی جان و تن نه
همه دلدار دیدی خویش فانی
بیفزودی ورا سرّ معانی
همه دلدار دیدی خویش مسکین
ورا بودی هزاران عزّو تمکین
همه دلدار دیدی آخر اینجا
شدی اسرار بر وی ظاه راینجا
همه دلدار دیدی در عیان او
حقیقت جمله دیدی جان جان او
همه دلدار دیدی در دل و جان
نبودی آخر کارش از ایسان
کنون چون خویش دید و راز بگذاشت
از آن انجام با آغاز بگذاشت
کنون چون خویش دید و شد بلعنت
امیدش هست آخر سوی قربت
کنون چون خویش دید از بیوفائی
نباشد مر ورا عین خدائی
حقیقت این چنین است آخر اینجا
که دریابی تو راز ظاهر اینجا
که اندیشه کنی کین جمله یار است
مر او را صنعهای بیشمار است
همه خود اوست گرچه خود تو اوئی
ز بود او همی در گفتگوئی
ز بود او تو داری قربت اینجا
وز او یابی حقیقت عزّت اینجا
ز بود او تو داری آنچه داری
بقدر خویتشن کن پایداری
بقدر خویشتن در خود ببین باز
که گردت اندر اینجا صاحب راز
بقدر خود ترا بخشید اسرار
که تا باشی ز سرّ او خبردار
بقدر خود ترا پیدا نموداست
ترا در خویشتن یکتا نمود است
بقدر خویشتن او را بدانی
اگر او را از او در او بدانی
تو خود خواهی کجا پیدا نماید
ترا او بود خود یکتا نماند
تو خود خواهی که باشی هیچ دیگر
بخواهی زان شدن دایم سراسر
تو خود خواهی که باشد کس نباشد
از آنت راه پیش و پسنباشد
اگر دلدار خواهی خویش بگذار
نظر در عقل پیش اندیش بگمار
بعقل اینجایگه کن کار خود راست
یقین میبین همه از یار خود راست
همه دلدار خود بین در حقیقت
که روشن گردد اینجا دید دیدت
همه دلدار خود بین و فنا باش
چنین کن دائما دید خداباش
اگر یک ذرّه اینجا خویش بینی
هزاران فتنه اندر پیش بینی
اگر یک ذرّه شرک آری بخود باز
نیابی در یقین انجام وآغاز
اگر یک ذرّه شرک آری ز معنی
درافتی دور از دیدار مولی
اگر یک ذرّه شکر آری تو در بر
فناگردی نیابی سرّ و رهبر
حقیقت این چنین آمد حقیقت
حقیقت چیست دیدار شریعت
اگرچه شرع دید مصطفایست
حقیقت مصطفی دید خدایست
ز دید حق اگر خواهی در این راز
که یابی کل ز احمد یاب این باز
ز احمد فاش شد اسرار عطّار
که جان او زمعنی شد خبردار
ز دید مصطفی دیدار بنگر
درون خویشتن را یار بنگر
نه خود بنگر تو از خود بین رخ او
حقیقت گوش میکن پاسخ او
نه خود بنگر تو او درخویشتن بین
نمود بود او در جان و تن بین
نه خود بنگر چو میدانی که اویست
چنین بینی همه کارت نکویست
نه خود بنگر که بود جملگی یار
ز دید خویشتن کرد او پدیدار
اگر ابلیس از خود آن بدیدی
کجا هرگز بدین پایه رسیدی
اگر ابلیس بودی صاحبِ راز
کجا او دور گشتی کل ز اعزاز
اگر ابلیس بودی کار دیده
نگشتی او از آن حضرت بریده
اگر ابلیس بودی صاحب سر
کجا لعنت شدی او را بظاهر
اگر ابلیس جمله یار دیدی
کی اینجاگاه او تیمار دیدی
اگرچهعاشق خود بین بد از اصل
از آن در لعنت اینجا یافت او وصل
همه باهم بود گر تاب داری
ولیکن چشم را در خواب داری
اگر چشمت شود از خواب بیدار
شوی از سرّ او اینجا خبردار
همه با هم بود چه مغز چه پوست
حقیقت جملگی اندر بر اوست
همه با هم بود در اصل رحمت
حقیقت دردآمد عین لعنت
همه با هم در اینجا بیشکی بین
چو نیکی و بدی دیده یکی بین
همه با هم در اینجا دید یار است
ولی لعنت زما رحمت ز یارست
به لعنت هر که شد اینجا گرفتار
بماند همچو ابلیس لعین خوار
برحمت هرکه اینجا راز بیند
وصال قرب اینجا باز بیند
تو از رحمت قدم زن تا توانی
که رحمت هست بود جاودانی
اگر ابلیس بودی عین رحمت
کجا افتادی اندر عین لعنت
سزای او هم از او دان و بنیوش
مکن دلدار اینجاگه فراموش
مگو من تا چو اوهرگز نگردی
به عین لعنتش عاجز نگردی
مگو من تا نگردی خوار و رسوا
برحمت کوش اگر هستی تو بینا
مگو من تا نگردی دور از یار
برحمت باش و لعنت را تو بگذار
هر آنکو گفت من ابلیس باشد
که من در بیهده تلبیس باشد
تو او گو کانچه گوئی تا بدانی
که از وی داری ازوی زندگانی
تو او گوئی جز او منگر بخود باز
نکو بنگر تو اندر نیک و بد باز
هر آنکو صاحب عشق خدایست
ز مائی و منی اینجا جدایست
ز مائی و منی ابلیس چونست
نمیبینی دلش بر موج خونست
ز مائی و منی افتاد اوّل
از ان شد آخر کار او معطّل
ز مائی تو منی افتاد در کار
برافتادش همی پرده بیکبار
ز مائی و منی بگذر حقیقت
منی بگذار و بنگر دید دیدت
ز مائی و منی بگذر یقین تو
جمال بی نشان بیخود ببین تو
ز مائی و منی بگذر در اینجا
حقیقت کن دلت جوهر در اینجا
تو اصل از یار داری لیک بی تو
کنون اینجا مکن در خود منی تو
اگر چه اصل صورت از منی است
حقیقت آخر اینجا یک تنی است
اگرچه سرّ ابلیس است بسیار
ترا زین نکته من کردم خبردار
ندانی تا بدانی چون بدانی
حقیقت بیشکی راز نهانی
همه در تست تو بی تو شو اینجا
ز من مَردَم حقیقت بشنو اینجا
هزار ابلیس پیش تست ذرّه
مباش اکنون بنفس خویش غرّه
هزار ابلیس پیش تست خود هیچ
نهادت اوفتاده پیچ در پیچ
اگرچه آدمی ابلیس رائی
از آن پیوسته در تلبیس و رائی
اگرچه آدمی با تست ابلیس
بهردم میکنی صد گونه تلبیس
ز شیطان بگذر و رحمان طلب کن
دل ابلیس را زیر و زبر کن
هر آن فکری که اندیشی ز اسرار
در آن اینجایگه از خود خبردار
ببین کان فکر آخر از کجایست
یقین اندیشهٔ تو از چه جایست
ببین کان فکر رحمانیست بنگر
حقیقت مر از آنِ دوست مگذر
وگر آن فکر شیطانی است در کار
از آن بگذر حقیقت تو بیکبار
حقیقت تا توانی فکر نیکو
که رحمانی است میدان بیشکی او
وگر بد باشد از خود دان تو شیطان
حقیقت گفت حق در عین قرآن
نه باطل گفت هم حق گفت تحقیق
ز باطل بگذر از حق یاب توفیق
چو میدانی که چندین رهبر حق
ترا گفتند راز دوست مطلق
تو از گفتار ایشان کار خود کن
نکوئی کن در اینجاگه نه بد کن
کنون گر راز دانی این چنین دان
مر این اسرار هم عین الیقین دان
بدان گفتم که تا اسرار دانان
در اینجا باز یابند راز جانان
هر آنکو صاحب اسرار باشد
چو مردان دائما بیدار باشد
موحّد نیک و بد از یار داند
ولیکن شرع این اسرار داند
یقین داند که کل از حق بدید است
ولیکن نیک و بد مطلق پدید است
تو ای عطّار اینجاراز گفتی
حقیقت سرّ بیچون بازگفتی
ترا زیبد که اندر شرع اینجا
یکی دانی چه اصل و فرع اینا
ولیکن اصل داری فرع بگذار
یقین از دست خود مر شرع مگذار
ز دست خوداگر چه در بلائی
چه غم داری چو کل عین خدائی
ز نادانی بدانائی رسیدی
ز اعمائی به بینائی رسیدی
ز نادانی در آخر هست ذاتت
خدابینی تو در عین صفاتت
ره خود در شریعت باز دیدی
یقین عین طبیعت بازدیدی
ره خود یافتی با منزل اینجا
ترا مقصود آمد حاصل اینجا
بهر سیری که کردی اندر اینجا
همه اندر یکی اینجا است پیدا
بهر سیری که کردی یار دیدی
در اینجا بیشکی دلدار دیدی
بهر سیری که کردی سوی اشیا
ترا اسرار شد در عشق پیدا
بهر سیری که کردی در زمانه
ترا آمد وصال جاودانه
بدیدارت کنون دیدار داری
درون جزو و کل اسرار یاری
ندارد هیچ پایانی ره تو
که آمد در زمانه آگه تو
ندارد هیچ پایانی نمودت
حقیقت هست پیدا بود بودت
نه چندانست معنی تو از یار
که در یک صفحه آن آید پدیدار
نه چندانست معنی در تو دیده
که دریابند اینجا اهل دیده
معانی برتر از حد اوفتاداست
در معنی ترا اینجاگشاده است
دری بر روی تو اینجا گشادند
جواهر مر ترا اینجا بدادند
دری بگشاد بر روی تو دلدار
که اشیا شد حقیقت زان پدیدار
کنون در وصل جانان کامرانی
که بگشاده ترا در دُر معانی
کنون در وصل جانان پای میدار
اگر جانان کند اینجات بردار
اگرچه اصل معنی داری از اصل
حقیقت وصل معنی داری از وصل
تو داری در برت چون راز جانان
حقیقت رهبرت امروز جانان
چو جانانست امروزت دراینجا
همو بین بخت پیروزت در اینجا
چو جانانست امروزت نمودار
حقیقت جمله او بین مگذر از یار
جواهرنامه جانان باز گفتست
همو اسرارها در راز گفتست
جواهرنامه گفتست آخر کار
نمود خویش میآرد بدیدار
هر آن چیزی که جز جانان نماید
حقیقت کفر بی ایمان نماید
بایمان کوش وانگه گرد کافر
که این باشد ترا اسرار ظاهر
ترا در سرّ ایمان روشنائیست
ز ایمانت همه عین خدائی است
بایمان باز بین دلدار خود را
که ایمانت نماید نیک و بد را
وگرکافر شوی مانند منصور
حقیقت کفر بنماید همه نور
هر آن نوری که بی ظلمت نماید
کجا اینجایگه قربت نماید
بنور اینجایگه گر باز بینی
حقیقت سوی ظلمت رازبینی
درون ظلمت جسمی فتاده
تو نور قدسی و شعله گشاده
از این ظلمت چو بیرون آئی اینجا
حقیقت نور خود بنمائی اینجا
حقیقت نور در ظلمت توان دید
ابی صورت نیاری جان جان دید
ترا در نور این ظلمت فتاد است
از آنت سیر در قربت فتاد است
از این ظلمت مرو بیرون حقیقت
کز اینجا باز یابی دید دیدت
از این ظلمت توانی راه بُردن
از آن نور حقیقت ره سپردن
بشب کن راه تا منزل بیابی
حقیقت نور خود در دل بیابی
بشب کن راه اندر منزل یار
که تا گردی حقیقت واصل یار
بشب کن راه اندر سوی منزل
ببین یار و پس آنگه گرد واصل
بشب دانی در آن منزل رسیدن
جمال یار اینجا باز دیدن
همه مردان بشب کردند این راه
رسیدند آنگهی در حضرت شاه
همه مردان بشب در سیر قربت
رسیدند از دل و جان سوی عزّت
همه مردان بشب دیدند دلدار
حقیقت گر شبی داری تو بیدار
جمال یار اندر شب ببینی
چنین میدان اگر صاحب یقینی
حقیقت ظلمت شب پر ز نور است
تمامت سالکان را شب حضور است
حقیقت ظلمت شب آفتاب است
کسی باید که او بیخورد وخوابست
مخور بسیار شب بیدار میباش
که در شب ناگهان بینی تو نقاش
مخور بسیار شب را زنده میدار
که اندر شب ببینی روی دلدار
مخور بسیار شب را روز گردان
همه ذرّات خود پیروز گردان
چو شب آمد بدیدار ای برادر
بخلوتگاه حق بی خواب و بی خور
نشین در شب بعشق دوست در دوست
طلب کن در درونت مغز با پوست
دمی در شب اگر دریابی آن ماه
ترا خورشید حاصل شد ز درگاه
اگر مرد رهی در شب ببین باز
حقیقت در درون انجام و آغاز
چو جمله خفتهاند در خواب غفلت
فتاده تو عیان در عین قربت
همه درخواب و تو بیدار جانان
حقیقت کل شده اسرار جانان
چو از شب بگذرد نیمی حقیقت
طلب کن آن زمان مر دید دیدت
درونت را نظر کن تا بیابی
جمال جان و سوی او شتابی
درونت را نظر کن جان بتحقیق
پس آنگه جان جان را جوی توفیق
از او خواهی به جز او منگر اینجا
که جز جانان همه یا دست میدان
همه درخواب و تو با یار بیدار
زهی توفیق باید اینچنین کار
دمادم سجدهٔ او کن در اینجا
بشب گردان درون خود مصّفا
حقیقت سجده کن اندر بر یار
تراتوفیق باشد اندر این کار
چو برداری حجاب از روی جانان
یکی بینی حقیقت سوی جانان
حقیقت بازبینی در یکی تو
یقین آیینه باشی بیشکی تو
یقین آیینه بینی خویشتن را
حقیقت منگر اندر جان و تن را
تو آن را بین که اندر تو بدیدست
ترا اینجایگه گفت وشنید است
تو آن را بین که در تو رخ نمود است
ترا اینجایگه پاسخ نموداست
تو او را بین که کل گویای اویند
در اینجاگاه کل جویای اویند
تو او را بین که او در تو همه اوست
درون جان و دلها دمدمه اوست
تو او را بین که در آیینه پیداست
درون جانت هر آیینه پیداست
تو او را بین که سُلطانست جمله
حقیقت بود پنهانست جمله
همه زنده باو او زندهٔ کل
همه بنده در او او بندهٔ کل
حقیقت اوست هم شاهست وبنده
نباید در بر غافل بسنده
در این معنی هر آنکو مینداند
وگر داند یقین حیران بماند
چو اینجا او است زنده تو که باشی
چو او بنده بود پس تو چه باشی
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در نعت اولادمرتضی علیهم السلام که قرةالعین رسولند
ای به دنیا جمله مقصود آمده
پرتوی از نور معبود آمده
ای ز انوار حقیقت نور تو
وی ز اسرار حقیقت پورتو
هر حقیقت را که گفته بایزید
آن معانی را زجعفر او شنید
ای ز تو هم آسمان و هم زمین
رحمت حقّ نور ربّ العالمین
ای ز تو دو نور مشتق آمده
هر دو عالم ز آن برونق آمده
این دو نور از نور حقّ پیدا شده
عالمی ز آن نورها شیدا شده
سالکان کار حقّ ایشان بدند
مظهر انوار حقّ ایشان بدند
پیشوای خلقشان میدان یقین
آنکه ایشانند شمع راه دین
از حسن میپرس سرّ اوّلین
وز حسین از اولین و آخرین
زین دو مظهر ای پسر گر حاضری
جوی سرّ باطنی و ظاهری
ای دو چشم مصطفی و مرتضی
وی دو نور انبیاء و اولیا
در حقایق قرّةالعین رسول
در معارف زبدهٔنقد بتول
جبرئیل از جان و دلتان چاکر است
جملهٔ کرّ وبیان خاک در است
ز اوّل آدم یکایک ز انبیا
از خدا در یوزه دارند این دعا
کای الها جرم ما برما مگیر
وز گناهان گذشته در پذیر
جرم ما را بخش بر آل علی
تا شود آئینهٔ ما منجلی
تو چه میدانی که ایشان خود کیند
رهبران آدمان خاکیند
آن یکی را زهر مقبول آمده
و آن دگر از تیغ مقتول آمده
آنکه کرد این جمله باشد لعنتی
تا ابد در نار باشد محنتی
چون بظاهر این چنین هاکردهاند
خویشتن را خود بدوزخ بردهاند
لیک ایشان را چه نقصان از کمال
نور حقّ را کی بود آخر زوال
ای تو نورذات یزدان آمده
ای تو عین کلّ عرفان آمده
اوّل و آخر شما بودید عین
باطن و ظاهر شما بودید عین
از شما یک نوردیگر شد پدید
زین عباد آن در دریای دید
اوست باب اولیا عین الیقین
اوست اسرار معانی را معین
اوست در جانهای صدّیقان دین
نور او بوده است خود در آن و این
اوست دانا در همه روی زمین
اوست بینا بر همه اسرار دین
اوست عالم بر علوم اوّلین
اوست ظاهر بر ظهور آخرین
او ز دانش برتر از کرّ و بیان
او ز بینش رفته چون رفتار جان
او بدیده حقّ عیان اندر جهان
او بحقّ دانا و بینا بی گمان
ای ز تو سرّ الهی آشکار
وز محمد وز علی تو یادگار
باز نقد اوست سرّ اولیا
بوده نام او محمد زاتقیا
نام اونام محمد آمده
خلق او چون خلق احمد آمده
باقر و صادق دو گوهر بودهاند
که علوم حیدری بربودهاند
جفر حیدر را عمل میکردهاند
پی با سرار لدنی بردهاند
راه در طور شریعت بردهاند
آنچه حق گفته است ایشان کردهاند
گر تو اندر راه ایشان مردهای
از ملک گوی معانی بردهای
از خدا درجان ایشان راه بود
زین سخن دانای حقّ آگاه بود
هر که او از دیدشان آگاه نیست
گمره است او بریقین در راه نیست
همچو کوران چند تو بیره روی
همچو غولان چند تو گمره شوی
راه حق راه علی دان ای پسر
این بود ره گر بدانی سر بسر
جعفر صادق امام خاص و عام
چون ندانستی چه گویم والسلام
او جمیع اولیاء را راهبر
از معارف گفته او بیحدّ ومر
ای چو عطارت هزاران خوشه چین
کشتزار معنیت رادر یقین
ای چو عطّارت هزاران بنده بیش
دشمنانت را رسد بر سینه ریش
ای ز تو روشن شده اسرار دین
دشمنان باشند با ما گو بکین
لیک از مظهر سخنها گویمت
در عجایبهای عرفان جویمت
زین سخن حاسد اگر دلگیر شد
همچو خرّ لاغر ما پیر شد
روی دشمن در دو دنیا شد سیاه
ز آنکه او رانیست در دل حبّ شاه
جام اسرار معانی نوش کن
همچو اصحاب حسینی جوش کن
یک سخن در گوش منصور او بگفت
هستی منصور را چون گرد رفت
گفت منصور این سخن را پایدار
گشت منصور و بشد تا پای دار
هر که او اسرار حقّ را فاش کرد
در جهان بیخودی او گشت فرد
ای تو خاص کبریای ذوالجلال
وز تو روشن گشته خود نور کمال
هست فرزند تو ماه آسمان
موسی کاظم امام راستان
رهبر راه طریقت بود او
در حقیقت جملگی مقصود او
شهسوار دین پیغمبر بُد او
در حقیقت هادی و رهبر بُد او
ای تو باب مظهر و سرّ کلام
هم بتو گفته است حقّ خود را سلام
ای تو راه و رهبر و ره بین شده
خویشتن را پیشوای دین شده
راه تو راه محمد بیشکی
از علی نور تو آمد بیشکی
هرکه راه تو نرفت او عور بود
کور رفت و کور دید و کور بود
پس علی موسی الرضا هست او سلیم
ملک عالم زوست جنات النعیم
کرد مأمون سعی و آوردش بریو
خود برآورد از محبّانش غریو
آمد او اندر چنین ملکی عجیب
هست در ملک خراسان او غریب
تاکندوالی ملک خود ورا
ز آنکه حقّ اوست جمله ملکها
ملک چبود جمله عالم ز آن اوست
اوّلین و آخرین دیوان اوست
طوف او مانند حج مطلق است
حج اکبر دان که گفت او حق است
هست امام جن و انس و وحش و طیر
این سخن باور ندارد مرد غیر
غیر خود مردود دلها آمده است
تاابد در عین ذلها آمده است
یا علی عطّار را اسرار گو
از زبان خود ورا انوار گو
تا شود روشن دل و اسرار دان
نعرهٔمستان برآرددر جهان
وصف تو هم از زبان تو کند
گفت تو هم با کسان تو کند
ای تو اسرافیل در صور آمده
همچو عزرائیل منصور آمده
ای تو چون جبریل امین مؤمنان
همچو میکائیل صاحب سرّجان
ای تو خود نور الهی آمده
واقف سرّ کماهی آمده
هم تقیّ و هم نقی دان نور ذات
ذات ایشان جامع آمد بر صفات
گر تو حقّ خواهی از ایشان میطلب
تا بیابی راه حقّ را بی تعب
راه شرع مصطفی اینان روند
نه چو تو دنبال بی دینان روند
راهزن بسیار داری ای پسر
خویشتن را تو نگهدار از خطر
الحذر زنهار از ایشان الحذر
تا نمانی سالها اندر سقر
بوالحسن دان عسکری را در جهان
بوالحکم دان مهر او در جان جان
مهر او بر جان مؤمن هست پاک
میبرم من مهر ایشان را بخاک
ای بمحشر تو شفاعت خواه من
قرّةالعین رسول و شاه من
ای ز تو روشن جهان نور و علم
هم ولایت داری و هم کان حلم
صد هزاران اولیاء رو برزمین
از خدا خواهند مهدی را یقین
یا الهی مهدیی از غیب آر
تا جهان عدل گردد آشکار
مهدی و هادی و تاج انبیاء
بهترین خلق و برج اولیا
ای ولای تو معین آمده
بر دل و بر جان روشن آمده
ای تو ختم اولیا اندر جهان
در همه جانها نهان چون جان جان
ای تو هم پیدا و پنهان آمده
بنده عطّارت ثنا خوان آمده
آنچه من دیدم همه دید تو بود
وآنچه من کردم ز تقلید تو بود
ای بهر قرنی تو پیدا آمده
در میان جان مصّفا آمده
عاشقان را عشق تو کرده است مست
عارفان را جام عرفان ده بدست
ای تو هم معشوق و هم عشق الست
عشق تو برده است خود ما را ز دست
دست ما ودامن تو ای امیر
این فقیر مبتلا رادستگیر
من پناه خود بتو آوردهام
حب تو با شیر مادر خوردهام
هر که او شرک آورد در دین تو
مست گردد عاقبت از کین تو
هر کرا حبّ تو باشد پیشوا
خلق را باشد یقین او رهنما
حبّ تو میراث باشد بنده را
چون ننازم طالع فرخنده را
بازآیم با سر احوال خویش
تا کنم خود شرح قیل و قال خویش
این کتابم از غرایب آمده است
مظهر سرّ عجایب آمده است
گفتم از سرّ عجایبهای خویش
ساختم مرهم پی دلهای ریش
پرتوی از نور معبود آمده
ای ز انوار حقیقت نور تو
وی ز اسرار حقیقت پورتو
هر حقیقت را که گفته بایزید
آن معانی را زجعفر او شنید
ای ز تو هم آسمان و هم زمین
رحمت حقّ نور ربّ العالمین
ای ز تو دو نور مشتق آمده
هر دو عالم ز آن برونق آمده
این دو نور از نور حقّ پیدا شده
عالمی ز آن نورها شیدا شده
سالکان کار حقّ ایشان بدند
مظهر انوار حقّ ایشان بدند
پیشوای خلقشان میدان یقین
آنکه ایشانند شمع راه دین
از حسن میپرس سرّ اوّلین
وز حسین از اولین و آخرین
زین دو مظهر ای پسر گر حاضری
جوی سرّ باطنی و ظاهری
ای دو چشم مصطفی و مرتضی
وی دو نور انبیاء و اولیا
در حقایق قرّةالعین رسول
در معارف زبدهٔنقد بتول
جبرئیل از جان و دلتان چاکر است
جملهٔ کرّ وبیان خاک در است
ز اوّل آدم یکایک ز انبیا
از خدا در یوزه دارند این دعا
کای الها جرم ما برما مگیر
وز گناهان گذشته در پذیر
جرم ما را بخش بر آل علی
تا شود آئینهٔ ما منجلی
تو چه میدانی که ایشان خود کیند
رهبران آدمان خاکیند
آن یکی را زهر مقبول آمده
و آن دگر از تیغ مقتول آمده
آنکه کرد این جمله باشد لعنتی
تا ابد در نار باشد محنتی
چون بظاهر این چنین هاکردهاند
خویشتن را خود بدوزخ بردهاند
لیک ایشان را چه نقصان از کمال
نور حقّ را کی بود آخر زوال
ای تو نورذات یزدان آمده
ای تو عین کلّ عرفان آمده
اوّل و آخر شما بودید عین
باطن و ظاهر شما بودید عین
از شما یک نوردیگر شد پدید
زین عباد آن در دریای دید
اوست باب اولیا عین الیقین
اوست اسرار معانی را معین
اوست در جانهای صدّیقان دین
نور او بوده است خود در آن و این
اوست دانا در همه روی زمین
اوست بینا بر همه اسرار دین
اوست عالم بر علوم اوّلین
اوست ظاهر بر ظهور آخرین
او ز دانش برتر از کرّ و بیان
او ز بینش رفته چون رفتار جان
او بدیده حقّ عیان اندر جهان
او بحقّ دانا و بینا بی گمان
ای ز تو سرّ الهی آشکار
وز محمد وز علی تو یادگار
باز نقد اوست سرّ اولیا
بوده نام او محمد زاتقیا
نام اونام محمد آمده
خلق او چون خلق احمد آمده
باقر و صادق دو گوهر بودهاند
که علوم حیدری بربودهاند
جفر حیدر را عمل میکردهاند
پی با سرار لدنی بردهاند
راه در طور شریعت بردهاند
آنچه حق گفته است ایشان کردهاند
گر تو اندر راه ایشان مردهای
از ملک گوی معانی بردهای
از خدا درجان ایشان راه بود
زین سخن دانای حقّ آگاه بود
هر که او از دیدشان آگاه نیست
گمره است او بریقین در راه نیست
همچو کوران چند تو بیره روی
همچو غولان چند تو گمره شوی
راه حق راه علی دان ای پسر
این بود ره گر بدانی سر بسر
جعفر صادق امام خاص و عام
چون ندانستی چه گویم والسلام
او جمیع اولیاء را راهبر
از معارف گفته او بیحدّ ومر
ای چو عطارت هزاران خوشه چین
کشتزار معنیت رادر یقین
ای چو عطّارت هزاران بنده بیش
دشمنانت را رسد بر سینه ریش
ای ز تو روشن شده اسرار دین
دشمنان باشند با ما گو بکین
لیک از مظهر سخنها گویمت
در عجایبهای عرفان جویمت
زین سخن حاسد اگر دلگیر شد
همچو خرّ لاغر ما پیر شد
روی دشمن در دو دنیا شد سیاه
ز آنکه او رانیست در دل حبّ شاه
جام اسرار معانی نوش کن
همچو اصحاب حسینی جوش کن
یک سخن در گوش منصور او بگفت
هستی منصور را چون گرد رفت
گفت منصور این سخن را پایدار
گشت منصور و بشد تا پای دار
هر که او اسرار حقّ را فاش کرد
در جهان بیخودی او گشت فرد
ای تو خاص کبریای ذوالجلال
وز تو روشن گشته خود نور کمال
هست فرزند تو ماه آسمان
موسی کاظم امام راستان
رهبر راه طریقت بود او
در حقیقت جملگی مقصود او
شهسوار دین پیغمبر بُد او
در حقیقت هادی و رهبر بُد او
ای تو باب مظهر و سرّ کلام
هم بتو گفته است حقّ خود را سلام
ای تو راه و رهبر و ره بین شده
خویشتن را پیشوای دین شده
راه تو راه محمد بیشکی
از علی نور تو آمد بیشکی
هرکه راه تو نرفت او عور بود
کور رفت و کور دید و کور بود
پس علی موسی الرضا هست او سلیم
ملک عالم زوست جنات النعیم
کرد مأمون سعی و آوردش بریو
خود برآورد از محبّانش غریو
آمد او اندر چنین ملکی عجیب
هست در ملک خراسان او غریب
تاکندوالی ملک خود ورا
ز آنکه حقّ اوست جمله ملکها
ملک چبود جمله عالم ز آن اوست
اوّلین و آخرین دیوان اوست
طوف او مانند حج مطلق است
حج اکبر دان که گفت او حق است
هست امام جن و انس و وحش و طیر
این سخن باور ندارد مرد غیر
غیر خود مردود دلها آمده است
تاابد در عین ذلها آمده است
یا علی عطّار را اسرار گو
از زبان خود ورا انوار گو
تا شود روشن دل و اسرار دان
نعرهٔمستان برآرددر جهان
وصف تو هم از زبان تو کند
گفت تو هم با کسان تو کند
ای تو اسرافیل در صور آمده
همچو عزرائیل منصور آمده
ای تو چون جبریل امین مؤمنان
همچو میکائیل صاحب سرّجان
ای تو خود نور الهی آمده
واقف سرّ کماهی آمده
هم تقیّ و هم نقی دان نور ذات
ذات ایشان جامع آمد بر صفات
گر تو حقّ خواهی از ایشان میطلب
تا بیابی راه حقّ را بی تعب
راه شرع مصطفی اینان روند
نه چو تو دنبال بی دینان روند
راهزن بسیار داری ای پسر
خویشتن را تو نگهدار از خطر
الحذر زنهار از ایشان الحذر
تا نمانی سالها اندر سقر
بوالحسن دان عسکری را در جهان
بوالحکم دان مهر او در جان جان
مهر او بر جان مؤمن هست پاک
میبرم من مهر ایشان را بخاک
ای بمحشر تو شفاعت خواه من
قرّةالعین رسول و شاه من
ای ز تو روشن جهان نور و علم
هم ولایت داری و هم کان حلم
صد هزاران اولیاء رو برزمین
از خدا خواهند مهدی را یقین
یا الهی مهدیی از غیب آر
تا جهان عدل گردد آشکار
مهدی و هادی و تاج انبیاء
بهترین خلق و برج اولیا
ای ولای تو معین آمده
بر دل و بر جان روشن آمده
ای تو ختم اولیا اندر جهان
در همه جانها نهان چون جان جان
ای تو هم پیدا و پنهان آمده
بنده عطّارت ثنا خوان آمده
آنچه من دیدم همه دید تو بود
وآنچه من کردم ز تقلید تو بود
ای بهر قرنی تو پیدا آمده
در میان جان مصّفا آمده
عاشقان را عشق تو کرده است مست
عارفان را جام عرفان ده بدست
ای تو هم معشوق و هم عشق الست
عشق تو برده است خود ما را ز دست
دست ما ودامن تو ای امیر
این فقیر مبتلا رادستگیر
من پناه خود بتو آوردهام
حب تو با شیر مادر خوردهام
هر که او شرک آورد در دین تو
مست گردد عاقبت از کین تو
هر کرا حبّ تو باشد پیشوا
خلق را باشد یقین او رهنما
حبّ تو میراث باشد بنده را
چون ننازم طالع فرخنده را
بازآیم با سر احوال خویش
تا کنم خود شرح قیل و قال خویش
این کتابم از غرایب آمده است
مظهر سرّ عجایب آمده است
گفتم از سرّ عجایبهای خویش
ساختم مرهم پی دلهای ریش
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
حدیثی منقول از شیخ نجم الدین کبری خوارزمی
این چنین گفته است نجم الدین ما
آنکه بود اندر جهان از اولیا
آن ولی عصر و سلطان جهان
منبع احسان و میر عارفان
شیخ نجم الدین کبری نام او
در جهان جان و دل پیغام او
گفت روزی مظهر سرّخدا
بود بنشسته بجمعی ز اولیا
پیش او بودند فرزندان او
همچو نوری در میان جان او
چون محمد روی فرزندان بدید
مهر ایشان در دل و جان پرورید
بد نشسته بوذر و سلمان برون
داشتندی مهرشان در جان درون
پس زبان بگشاد و بس اسرار گفت
وز معارف نکتهها بسیار گفت
آنچه با حق مصطفی گفته به راز
جمله میدان سی هزار ای دلنواز
با علی گفتا و فرزندان او
بود این اسرارها در شأن او
پس علی رفت وسخن در چاه گفت
جملگی از گفت الّا الله گفت
بعد از آن از چاه نی آمد برون
وین معانی را هم او گوید کنون
چون شنیدند از محمد زمزمه
گوئیا افتاد در جان دمدمه
خود بدیشان نکتهها از راز گفت
رمز اسرار حقیقت باز گفت
سر ز اسرار حقیقت باز کرد
و آنگهی در لامکان پرواز کرد
این چنین گفتند ره دانان ما
راه حق رفتند با شوق لقا
هر که راه حق رود حق بیند او
در همه دلها چو جان بنشیند او
هر که درکوی حقیقت راه یافت
در درون عارفان الله یافت
هست عارف نور سلطان ازل
گر نمیبینی مکن بامن جدل
ز آنکه هردل واقف الله نیست
وز بیان سرّحق آگاه نیست
چون ندانستی بعرفان کی رسی
گر رسی آخر بسلطان کی رسی
راه رو بسیار دیدم در جهان
لیک یک رهرو ندیدم راه دان
رازها گویم چو باشی مستمع
از حقایق وز معارف مجتمع
گفت پیغمبر که شاهی ز آن تست
مظهر سرّ الهی جان تست
در همه روی زمینی مقتدا
گفت این در حقّ شاه اولیا
شاه سرور شاه اکبر شاه نور
شاه عشق و شاه موسی شاه طور
شاه آدم شاه دین شاه کرم
شاه نوح و شاه طوفان شاه جم
شاه ابراهیم و یعقوب و پسر
شاه الیاس است اندر بحرو بر
شاه جرجیس است و یوشع ز احترام
و آن بود پیدا میان خاص وعام
شاه زکریاست و داود زمان
با سلیمان است در ملک جهان
شاه ادریس است بی شک با شعیب
با چو موسی واقف اسرار غیب
شاه عیسی اوست با سرّ آله
رفته او بر عرش علیّین چو ماه
شاه اسحق است و اسمعیل او
یا چو موسی در گذشت از نیل او
شاه یونس بوده اندر بطن حوت
مشتق است ازذات حیّ لایموت
شاه بوده با جمیع اولیا
جمله را بوده بمعنی رهنما
شاه بوده با محمد در عیان
وز نهان دیده همه سرّ نهان
شاه دان سرّ محمد بیشکی
لحمک لحمی بدانی خود یکی
شاه بد با جملهٔ کروّبیان
شاه بد با جملهٔ روحانیان
شاه با جبریل و میکائیل هم
شاه عزرائیل و اسرافیل هم
شاه بد با انبیا در کلّ حال
شاه بد با اولیا در سرّ وقال
شاه بد آنکس که سرّ با چاه گفت
وز درونش نی برآمد آه گفت
نی همی گوید که شاهم شاه بود
وز درون عاشقان آگاه بود
نی همی گوید که اسرار عیان
شاه گفته در بیان جان جان
نی همی گوید که ای غافل ز شاه
انما میخوان تو از گفت اله
نی همی گوید که ازمن هیچ نیست
وز برون من به جز یک پیچ نیست
نی همی گوید که من دم میزنم
وین منادی را بعالم میزنم
نی همی گوید که من عاشق شدم
در طریق شاه خود صادق شدم
نی همی گوید که من بر جان خویش
داغ دارم از کف سلطان خویش
نی همی گوید که داغم داشت سود
آن ز دست دوست مرهم مینمود
نی همی گوید که فریادم از اوست
وین فغان و ناله و دادم از اوست
نی همی گوید که او بد سرّ حق
تو همی دانی اگر بردی سبق
نی همی گوید که گویم حال خود
از برون و از درون احوال خود
نی همی گوید که من نی نیستم
یا خود از مستان این می نیستم
نی همی گوید که برگویم چه بود
با من اندر چاه تن آخر که بود
نی همی گوید که او خود حق بگفت
در میان چاه تن از حق شنفت
نی همی گوید که او ز الله گفت
پس برفت و سرّحق با چاه گفت
نی همی گوید که ای مردود حق
می ندانستی که او بد بود حق
نی همی گوید که راه حق هم اوست
ره رو دنیا و دین حق هم اوست
نی همی گوید که ای گم کرده راه
آخرالامر از که میجوئی پناه
نی همی گوید که ای نور ازل
چندگردی گرد هر در چون جعل
نی همی گوید که عرفان از که خواست
از امیر دین که شاه اولیاست
نی همی گوید که ای مقصود من
درمیان جان توئی معبود من
نی همی گوید که شرع اشعار اوست
وین طریقت نیز از اطوار اوست
نی همی گوید که راه او بگیر
ز آنکه در عالم ندارد او نظیر
نی همی گوید که دایم دم زنم
وین ندای عشق در عالم زنم
نی همی گوید که او منصور بود
دایماً با نور حق در نور بود
نی همی گوید که او عطّار بود
عاشقان را صاحب اسرار بود
نی همی گوید که این عطّار گفت
سرّ اسرار خدا با یار گفت
نی همی گوید که با من یار باش
در میان جان و تن دلدار باش
نی همی گوید که حق گفتا بگو
من بگویم سرّ اسرارت نکو
نی همی گوید علی ازحق شنفت
هرچه حق میگفت حیدر نیز گفت
گفت نی در پیش نجم الدین سبب
کز درونم خون برآمد تا بلب
گفت کبری حال خود با من بگو
تا چه گفته است آن امام راستگو
آنکه بود اندر جهان از اولیا
آن ولی عصر و سلطان جهان
منبع احسان و میر عارفان
شیخ نجم الدین کبری نام او
در جهان جان و دل پیغام او
گفت روزی مظهر سرّخدا
بود بنشسته بجمعی ز اولیا
پیش او بودند فرزندان او
همچو نوری در میان جان او
چون محمد روی فرزندان بدید
مهر ایشان در دل و جان پرورید
بد نشسته بوذر و سلمان برون
داشتندی مهرشان در جان درون
پس زبان بگشاد و بس اسرار گفت
وز معارف نکتهها بسیار گفت
آنچه با حق مصطفی گفته به راز
جمله میدان سی هزار ای دلنواز
با علی گفتا و فرزندان او
بود این اسرارها در شأن او
پس علی رفت وسخن در چاه گفت
جملگی از گفت الّا الله گفت
بعد از آن از چاه نی آمد برون
وین معانی را هم او گوید کنون
چون شنیدند از محمد زمزمه
گوئیا افتاد در جان دمدمه
خود بدیشان نکتهها از راز گفت
رمز اسرار حقیقت باز گفت
سر ز اسرار حقیقت باز کرد
و آنگهی در لامکان پرواز کرد
این چنین گفتند ره دانان ما
راه حق رفتند با شوق لقا
هر که راه حق رود حق بیند او
در همه دلها چو جان بنشیند او
هر که درکوی حقیقت راه یافت
در درون عارفان الله یافت
هست عارف نور سلطان ازل
گر نمیبینی مکن بامن جدل
ز آنکه هردل واقف الله نیست
وز بیان سرّحق آگاه نیست
چون ندانستی بعرفان کی رسی
گر رسی آخر بسلطان کی رسی
راه رو بسیار دیدم در جهان
لیک یک رهرو ندیدم راه دان
رازها گویم چو باشی مستمع
از حقایق وز معارف مجتمع
گفت پیغمبر که شاهی ز آن تست
مظهر سرّ الهی جان تست
در همه روی زمینی مقتدا
گفت این در حقّ شاه اولیا
شاه سرور شاه اکبر شاه نور
شاه عشق و شاه موسی شاه طور
شاه آدم شاه دین شاه کرم
شاه نوح و شاه طوفان شاه جم
شاه ابراهیم و یعقوب و پسر
شاه الیاس است اندر بحرو بر
شاه جرجیس است و یوشع ز احترام
و آن بود پیدا میان خاص وعام
شاه زکریاست و داود زمان
با سلیمان است در ملک جهان
شاه ادریس است بی شک با شعیب
با چو موسی واقف اسرار غیب
شاه عیسی اوست با سرّ آله
رفته او بر عرش علیّین چو ماه
شاه اسحق است و اسمعیل او
یا چو موسی در گذشت از نیل او
شاه یونس بوده اندر بطن حوت
مشتق است ازذات حیّ لایموت
شاه بوده با جمیع اولیا
جمله را بوده بمعنی رهنما
شاه بوده با محمد در عیان
وز نهان دیده همه سرّ نهان
شاه دان سرّ محمد بیشکی
لحمک لحمی بدانی خود یکی
شاه بد با جملهٔ کروّبیان
شاه بد با جملهٔ روحانیان
شاه با جبریل و میکائیل هم
شاه عزرائیل و اسرافیل هم
شاه بد با انبیا در کلّ حال
شاه بد با اولیا در سرّ وقال
شاه بد آنکس که سرّ با چاه گفت
وز درونش نی برآمد آه گفت
نی همی گوید که شاهم شاه بود
وز درون عاشقان آگاه بود
نی همی گوید که اسرار عیان
شاه گفته در بیان جان جان
نی همی گوید که ای غافل ز شاه
انما میخوان تو از گفت اله
نی همی گوید که ازمن هیچ نیست
وز برون من به جز یک پیچ نیست
نی همی گوید که من دم میزنم
وین منادی را بعالم میزنم
نی همی گوید که من عاشق شدم
در طریق شاه خود صادق شدم
نی همی گوید که من بر جان خویش
داغ دارم از کف سلطان خویش
نی همی گوید که داغم داشت سود
آن ز دست دوست مرهم مینمود
نی همی گوید که فریادم از اوست
وین فغان و ناله و دادم از اوست
نی همی گوید که او بد سرّ حق
تو همی دانی اگر بردی سبق
نی همی گوید که گویم حال خود
از برون و از درون احوال خود
نی همی گوید که من نی نیستم
یا خود از مستان این می نیستم
نی همی گوید که برگویم چه بود
با من اندر چاه تن آخر که بود
نی همی گوید که او خود حق بگفت
در میان چاه تن از حق شنفت
نی همی گوید که او ز الله گفت
پس برفت و سرّحق با چاه گفت
نی همی گوید که ای مردود حق
می ندانستی که او بد بود حق
نی همی گوید که راه حق هم اوست
ره رو دنیا و دین حق هم اوست
نی همی گوید که ای گم کرده راه
آخرالامر از که میجوئی پناه
نی همی گوید که ای نور ازل
چندگردی گرد هر در چون جعل
نی همی گوید که عرفان از که خواست
از امیر دین که شاه اولیاست
نی همی گوید که ای مقصود من
درمیان جان توئی معبود من
نی همی گوید که شرع اشعار اوست
وین طریقت نیز از اطوار اوست
نی همی گوید که راه او بگیر
ز آنکه در عالم ندارد او نظیر
نی همی گوید که دایم دم زنم
وین ندای عشق در عالم زنم
نی همی گوید که او منصور بود
دایماً با نور حق در نور بود
نی همی گوید که او عطّار بود
عاشقان را صاحب اسرار بود
نی همی گوید که این عطّار گفت
سرّ اسرار خدا با یار گفت
نی همی گوید که با من یار باش
در میان جان و تن دلدار باش
نی همی گوید که حق گفتا بگو
من بگویم سرّ اسرارت نکو
نی همی گوید علی ازحق شنفت
هرچه حق میگفت حیدر نیز گفت
گفت نی در پیش نجم الدین سبب
کز درونم خون برآمد تا بلب
گفت کبری حال خود با من بگو
تا چه گفته است آن امام راستگو
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در ارتباط ولایت با نبوت
گفت نی تو گوش داراحوال من
گر گرفتار آمدی در چاه تن
حیدر کرّار با من راز گفت
ز اوّلین و آخرینم باز گفت
گفت آخر چند باشی در بدن
وارهان این روح را چون جان ز تن
ای بخود مغرور از شیخیّ خویش
در سرت دستار و در برصوف کیش
جهد کن تا تو تکبّر کم کنی
ورنه طوق لعن در گردن کنی
رو تو ترک جامه و دستار کن
از معارف جان خود در کار کن
مصطفی از پیش او توفیق داشت
مرتضی از دید او تحقیق داشت
مصطفی آلودهٔ دنیا نبود
مرتضی آسودهٔ اینجا نبود
مصطفی سد شریعت را ببست
مرتضی در عین انسانی نشست
مصطفی را جبرئیل آمد زپیش
مرتضی را خواند حق در پیش خویش
مصطفی در اسم اعیان آمده
مرتضی در عین انسان آمده
مصطفی درجسم چون جان آمدهٔ
مرتضی اسرار سبحان آمده
مصطفی رفته بمعراج آله
مرتضی دیده ز ماهی تابماه
مصطفی از حق همه اسرار دید
مرتضی ازنور حق انوار دید
مصطفی در راه عرفان زد قدم
مرتضی دیده است حق رادمبدم
مصطفی با حق تعالی راز گفت
مرتضی با مصطفی آن باز گفت
مصطفی گفته است با ایمان بکوش
مرتضی گفته است جام حق بنوش
مصطفی گفته است راه راست رو
مرتضی گفته است راز حق شنو
مصطفی گفته است با الله باش
مرتضی گفته است زو آگاه باش
مصطفی گفته است دینم دین اوست
مرتضی گفتادعا آمین اوست
مصطفی گفته است که حیدر جان من
مرتضی گفتا که ای ایمان من
مصطفی گفتا که حیدر پاک زاد
مرتضی گفتا که علم احمد بداد
مصطفی گفتا علیّ بابها
مرتضی گفتا که یا خیر الورا
مصطفی گفتا که ای شیر اله
مرتضی گفتا که ای خورشید و ماه
مصطفی گفتا شریعت جان ماست
مرتضی گفتا طریقت ز آن ماست
مصطفی گفتا که شرعم دین شده
مرتضی گفتادلم حق بین شده
مصطفی گفتا که درعالم منم
مرتضی گفتا که با آدم منم
مصطفی گفتا که در من نیست عیب
مرتضی گفتا که هستم سرّغیب
مصطفی گفتا که حق با من بگفت
مرتضی گفتا که حق از من شنفت
مصطفی گفتا که عالم دام اوست
مرتضی گفتا که آدم نام اوست
مصطفی گفتا که عرفان نور من
مرتضی گفتا که انسان طور من
مصطفی گفتا که نور کلّ علیست
مرتضی گفتا که نام من ولیست
مصطفی گفتا که کعبه کوی اوست
مرتضی گفتا که قبله روی اوست
مصطفی گفتا که علمم اولین
مرتضی گفتا که جفرم را به بین
مصطفی گفتا که جفرم روی تو
مرتضی گفتا که راهم سوی تو
شیخ چون بشنید از نی این سخن
گفت برکندم ز دنیا بیخ و بن
گفت تا امروز من جان باختم
کفرو ایمان را زهم نشناختم
با همه دود چراغ و درس وعلم
با همه خلق جهان بودم بحلم
این همه ذکر ودعا با ورد نیک
این همه خلق و کرم با کرد نیک
مدرسه با چند مسجد ساختم
خانقه هم چند طرح انداختم
وقف بسیار و غنیمت بیشمار
خانقه معمور و یاران دوستدار
این همه ظاهر بدنیا بود هیچ
خود نبردم من ز دنیا سود هیچ
رو توسود خویش از ایمان ستان
تا بیابی درّ و گوهر بیکران
سود و سودا در درون چه بود
این چنین ها در درون شه بود
از درون چه چو بیرون آمدم
همچو نی نالان ومجنون آمدم
سالها اندر درون چه بدم
همچو پشّه بر سر هر ره بدم
سالها من علم صوری خواندهام
لیک در راه یقین واماندهام
ماندهام در چها تن غرق گناه
چون گیاهی خیز و بیرون شو زچاه
گر نباشد همدم تو حبّ شاه
کی برون آیی تو از چاه گناه
ای گرفتار درون چه شده
در پی غولان ره گمره شده
تو بخود افتادهای در چاه تن
ایستاده راه و چاه اینک رسن
تو رسن در حلق محکم کردهای
در ته چاه فنا دم کردهای
رو رسن بر دست گیر و خوش برآ
از درون چه چو حلقه بردرآ
ای تو شیخ و دعوی تو نادرست
سلسله میدانی آخر از که است
گر تو دین او نداری مردهای
ور یقینت نیست پس افسردهای
این یقین عطّار دارد ازنخست
وین محبّت از زمین او برست
این یقین عطّار دارد از ازل
ور نداری تو بود دینت دغل
این یقین عطّار دارد همچو روز
تو برو از آتش حسرت بسوز
هر که او پی رو نباشد شاه را
راه گم کرده نداند راه را
گر تو مردی راه او رو همچو من
تا نیفتی در درون چاه تن
هر که او در چاه تن شه را ندید
رفت در دریای کفر او ناپدید
گر تو خواهی سرّچاه از من شنو
وین رموز سرّ شاه از من شنو
ز آنکه حیدر از درون یار گفت
از دم منصور و هم از دار گفت
هم از او یعقوب و هم موسی شنید
هم ازو عطّار و هم کبری شنید
هم از او جبریل و هم آدم شنید
هم از او عیسی بن مریم شنید
هم از او آن سالک ادهم شنید
هم از او این جملهٔ عالم شنید
این همه اسرار سرّ شاه بود
از درون ما همه آگاه بود
گر تو راه او روی و اصل شوی
از دوئی بگذر که تا یک دل شوی
هر که دین او ندارد لیوه شد
چون درختی دان که او بی میوه شد
این سخن را تو مگو عطّار گفت
حقّ تعالی با علی اسرار گفت
ای شده سر خدا خود ورد تو
جبرئیل از کمترین شاگرد تو
در معانی از همه آگه شدی
با جمیع رهروان همره شدی
با محمد گفت شه در صبحگاه
پس مبارک باد معراج اله
تو بدست مصطفی دادی نگین
خاتم ختم رسل ای شاه دین
آنچه حقّ باتوبگفت او باتو گفت
تو باو گفتی و او از تو شنفت
پس محمد گفت ای سرّ آله
مظهر سرّ خدا و شمع راه
مظهر سرّعجایب شاه ماست
پرتو حقّ در دل آگاه ماست
مظهر ما شمّهای از نام اوست
دنیی و عقبی همه یک جام اوست
این همه اسرار اگر عطّار گفت
از تو اسرار معانی او شنفت
هر که او اسرار شه از شه شنید
او یقین از ماه تا ماهی بدید
هر که اسرار علی را گوش کرد
جام وحدت را لبالب نوش کرد
هر که گفت شاه را فرمان نبرد
در میان امّتان ایمان نبرد
هر که او با شاه ما بیعت ببست
تو یقین میدان که از بدعت برست
هر که گفت شاه مادر جان نهاد
مصطفی بر درد او درمان نهاد
هر که او با شاه مردان بد مقیم
جای او کردند جنّات النعیم
هر که او با شیر یزدان کرد عهد
عهد او باشد بعرفان همچو شهد
هر که او با شاه ما باشد درست
در میان باغ او طوبی برست
هر که او با شاه ایمان آورد
در میان سالکان جان آورد
هر که او در دین حقّ آگاه شد
با محبّان علی همراه شد
هر که اودر راه عرفان زد قدم
هست اودر ذات ایشان محترم
هر که او در شرع محکم ایستاد
در میان خلق محرم ایستاد
هر که او در راه حیدر راه رفت
از سلوک سالکان آگاه رفت
هر که او در راه حیدر دید یافت
از امیرالمؤمنین تفرید یافت
هر که او در راه حیدر شد نخست
بیشکی گردد همه دینش درست
هر که او را مرتضی ایمان نبرد
در میان کفر سرگردان بمرد
هر که او از شاه مردان روی تافت
در دم آخر شهادت می نیافت
گر تو میخواهی که باشی رستگار
دست از دامان حیدر وامدار
رو تو فرمان خدا راگوش کن
می ز جام هل اتی خود نوش کن
رو تو با حقّ راز خود را بازگو
در حقیقت نکتههای رازگو
تا تو از خود کم نهای انسان نهای
واقف اسرار آن جانان نهای
عشق باشد گوهر دریای علم
عشق باشد مظهر غوغای علم
مظهر کلّ عجایب حیدر است
آنکه او در هفت ماهه حیدر است
ختم بادا این کتب بر نام او
جملهٔ ذرّات نقش نام او
درّ دریای نبوت مصطفی است
اختر برج ولایت مرتضی است
مرتضی باشد یدالله ای پسر
وین یدالله از کلام حقّ شمر
مرتضی میدان ولیّ حق یقین
انّما در شأن او آمد ببین
مرتضی داده خبر از بود بود
یک زمان از راه حق غافل نبود
مرتضی میدان امام راستی
این سخن از من شنو گر راستی
راست دید و راست گفت وراست رفت
گمرهان را اوفکند در نار تفت
تو چو قطره سوی بحر عشق رو
نه چو عاصی سوی کان فسق رو
تو چو قطره فرد باش ونور شو
وانگهی سوی بهشت و حور شو
جوی خلد و حور در این دار تو
گر ندانستی شوی مردار تو
تو ز عقل خود به یکباره گریز
تا برآرد نام نیکت عشق نیز
رو تو خود را از میان بردار تو
تا ترا سلطان دین داند نکو
رو تو خو را بازگردان از وجود
تا بیابی دُر از آن دریای جود
رو تو خود را در میانه نیست کن
تا بیابی سرّمعنی در سخن
رو ز دنیا دور شو چون مرتضی
تا بیابی تو عیان سرّخدا
هر که او اینجا بقای حقّ ندید
همچو حیوان در زمین حق چرید
رو تو انسان باش و ازانسان شنو
گر تو هستی راه بین در راه رو
راه بینان مصطفی و مرتضی
غیر ایشان نیست اینجا مقتدا
گر تو میخواهی که از ایشان شوی
هرچه این بیچاره گوید بشنوی
رو تو این سرّ معانی گوش کن
آنچه گفتم بشنو و خاموش کن
راه ایشان گیر و فرد فرد شو
در طریق اهل عرفان مرد شو
کم خور و کم گوی و کم آزار باش
حاضر سر رشته اسرار باش
مینشین با عارفان نیکخو
صحبت ارباب دنیا را مجو
با محبّان علی همراز شو
در مقام بیخودی ممتاز شو
هرچه بینی نیک دان و نیک بین
تاتو را گردد معانی همنشین
هرچه گوئی نیک گو ای نیک خو
تابماند در جهانت گفتگو
بیعت نیکو تو با مظهر ببند
تا شوی در ملک معنی سر بلند
جهد کن تا نیک باشی در جهان
در میان سالکان وعارفان
رو تو عشق آموز و صورت کن خراب
ورنه دردنیای دون باشی بخواب
علم حق را دان و خود باهوش شو
بعد از آن در علم معنی گوش شو
این علوم ظاهری را ترک کن
بیش عطّار آعلاج مرگ کن
کز علوم ظاهری جز قال نیست
در علوم باطنی جز حال نیست
از علوم ظاهری بیجان شوی
وز علوم باطنی درمان شوی
از علوم ظاهری گردی خراب
وز علوم باطنی یابی صواب
از علوم ظاهری بی او شوی
وز علوم باطنی با او شوی
از علوم ظاهری ترسان شوی
وز علوم باطنی انسان شوی
در علوم ظاهری جز زهر نیست
همچو تو اسرار دان در دهر نیست
دید علم ظاهری کورت کند
از لباس معرفت عورت کند
ای تو اسرار درون جان ما
همچو خورشید جهان تابان ما
از درون و از برون تابان شده
سالکان را رهنمای جان شده
عرش و کرسی ذرّهای از پردهات
ماه و خورشید جهان پروردهات
این جهان و آن جهان یک نقش تو
درمیان جان نشسته بخش تو
من کهام تاوصفت آرم بر زبان
ز آنکه هستی در همه جانها نهان
یا امیرالمؤمنین عطّار را
خوش فروزان کن در او انوار را
یا امیرالمؤمنین جان گفتهام
درّ معنی در معانی سفتهام
یا امیرالمؤمنین با من بگو
سرّ اسرار خدا را روبرو
تا شود روشن دل وجانم تمام
تا که اوصاف تو بر خوانم تمام
ای ز اوصاف تو روشن جان من
پرتو نور تو شد ایمان من
یا امیرالمؤمنین خود گفتهای
وین معانی چو درّ را سفتهای
جهد کن عطّار خود را گوش دار
این معانی نهان را هوش دار
تو مگو پیش خران اسرار را
ز آنکه جز وهمی نداند کار را
کار حال ماست درعالم مدام
سلسله در سلسله میدان تمام
سلسله در سلسله میرو بحق
چون نخواندستی چه دانی این سبق
من سبق را از علی آموختم
نی ز جهّال خلی آموختم
من سبق از کلّ کل آموختم
خرقهٔ ایمان از او بردوختم
من زدنیا رخت خود بربستهام
وز جهان دون بکلی رستهام
من سبق را از الاه آوردهام
مصطفی را عذر خواه آوردهام
من سبق را از یقینم گفتهام
این یقین خود زخود بنهفتهام
من سبق از ذات او گویم مدام
چون نمیدانی چه گویم با تو خام
من سبق گویم ز انفاس کلام
با تو و با کل عالم خاص و عام
من سبق از میم گویم یا زلام
یا زالهام عطائی یا زنام
من سبق گویم ولی تو هوش دار
درّ معنی مرا در گوش دار
من که با عطّار خواهم گفت راز
وآنکه با حق اوست دایم در نماز
چونکه عطّار این رموز از شه شنید
گفت آمد نور حق از من پدید
ای ز تو روشن همه روی زمین
هست عطّارت ز خرمن خوشه چین
من که ام تادم زنم از گفت خود
من گرفتم در کلامم مفت خود
من کهام یک بندهٔ بیچارهای
از مقام جان و تن آوارهای
من کیم خود گردی از نعلین تو
ذرّهٔ افتاده پیش عین تو
یا علی واصل کن این بی بهر را
تا شوم خورشید و گیرم دهر را
پس زبان بگشاد کای عطّار دین
دادمت اسرار ودرهای یقین
چونکه عطّار این شنید از سرّ غیب
گفت عطّارت ندارد هیچ عیب
گر همی خواهی که یابی یار را
در دل خود میطلب اسرار را
راه دین راه علی دان در یقین
تا شود نور الهت راه بین
در عجایب سرّها دارم نهان
لیک جوهر را بیاور در بیان
تا بگوید حال و احوالت تمام
وآنگهی در وادی معنی خرام
گرچه سرّها من بمظهر گفتهام
این کتاب از گفت حیدر گفتهام
بعد از این خواهم سخن بسیار گفت
وین کتب را گفتهٔ کرّار گفت
این کتب را مظهر حق نام کرد
در میان خلق عالم عام کرد
بعد از این الهام با عطّار گفت
میتوانی یک کتب ز اسرار گفت
گفتمش گویم بحکم ذوالجلال
هم بفرمان خدای لایزال
گر گرفتار آمدی در چاه تن
حیدر کرّار با من راز گفت
ز اوّلین و آخرینم باز گفت
گفت آخر چند باشی در بدن
وارهان این روح را چون جان ز تن
ای بخود مغرور از شیخیّ خویش
در سرت دستار و در برصوف کیش
جهد کن تا تو تکبّر کم کنی
ورنه طوق لعن در گردن کنی
رو تو ترک جامه و دستار کن
از معارف جان خود در کار کن
مصطفی از پیش او توفیق داشت
مرتضی از دید او تحقیق داشت
مصطفی آلودهٔ دنیا نبود
مرتضی آسودهٔ اینجا نبود
مصطفی سد شریعت را ببست
مرتضی در عین انسانی نشست
مصطفی را جبرئیل آمد زپیش
مرتضی را خواند حق در پیش خویش
مصطفی در اسم اعیان آمده
مرتضی در عین انسان آمده
مصطفی درجسم چون جان آمدهٔ
مرتضی اسرار سبحان آمده
مصطفی رفته بمعراج آله
مرتضی دیده ز ماهی تابماه
مصطفی از حق همه اسرار دید
مرتضی ازنور حق انوار دید
مصطفی در راه عرفان زد قدم
مرتضی دیده است حق رادمبدم
مصطفی با حق تعالی راز گفت
مرتضی با مصطفی آن باز گفت
مصطفی گفته است با ایمان بکوش
مرتضی گفته است جام حق بنوش
مصطفی گفته است راه راست رو
مرتضی گفته است راز حق شنو
مصطفی گفته است با الله باش
مرتضی گفته است زو آگاه باش
مصطفی گفته است دینم دین اوست
مرتضی گفتادعا آمین اوست
مصطفی گفته است که حیدر جان من
مرتضی گفتا که ای ایمان من
مصطفی گفتا که حیدر پاک زاد
مرتضی گفتا که علم احمد بداد
مصطفی گفتا علیّ بابها
مرتضی گفتا که یا خیر الورا
مصطفی گفتا که ای شیر اله
مرتضی گفتا که ای خورشید و ماه
مصطفی گفتا شریعت جان ماست
مرتضی گفتا طریقت ز آن ماست
مصطفی گفتا که شرعم دین شده
مرتضی گفتادلم حق بین شده
مصطفی گفتا که درعالم منم
مرتضی گفتا که با آدم منم
مصطفی گفتا که در من نیست عیب
مرتضی گفتا که هستم سرّغیب
مصطفی گفتا که حق با من بگفت
مرتضی گفتا که حق از من شنفت
مصطفی گفتا که عالم دام اوست
مرتضی گفتا که آدم نام اوست
مصطفی گفتا که عرفان نور من
مرتضی گفتا که انسان طور من
مصطفی گفتا که نور کلّ علیست
مرتضی گفتا که نام من ولیست
مصطفی گفتا که کعبه کوی اوست
مرتضی گفتا که قبله روی اوست
مصطفی گفتا که علمم اولین
مرتضی گفتا که جفرم را به بین
مصطفی گفتا که جفرم روی تو
مرتضی گفتا که راهم سوی تو
شیخ چون بشنید از نی این سخن
گفت برکندم ز دنیا بیخ و بن
گفت تا امروز من جان باختم
کفرو ایمان را زهم نشناختم
با همه دود چراغ و درس وعلم
با همه خلق جهان بودم بحلم
این همه ذکر ودعا با ورد نیک
این همه خلق و کرم با کرد نیک
مدرسه با چند مسجد ساختم
خانقه هم چند طرح انداختم
وقف بسیار و غنیمت بیشمار
خانقه معمور و یاران دوستدار
این همه ظاهر بدنیا بود هیچ
خود نبردم من ز دنیا سود هیچ
رو توسود خویش از ایمان ستان
تا بیابی درّ و گوهر بیکران
سود و سودا در درون چه بود
این چنین ها در درون شه بود
از درون چه چو بیرون آمدم
همچو نی نالان ومجنون آمدم
سالها اندر درون چه بدم
همچو پشّه بر سر هر ره بدم
سالها من علم صوری خواندهام
لیک در راه یقین واماندهام
ماندهام در چها تن غرق گناه
چون گیاهی خیز و بیرون شو زچاه
گر نباشد همدم تو حبّ شاه
کی برون آیی تو از چاه گناه
ای گرفتار درون چه شده
در پی غولان ره گمره شده
تو بخود افتادهای در چاه تن
ایستاده راه و چاه اینک رسن
تو رسن در حلق محکم کردهای
در ته چاه فنا دم کردهای
رو رسن بر دست گیر و خوش برآ
از درون چه چو حلقه بردرآ
ای تو شیخ و دعوی تو نادرست
سلسله میدانی آخر از که است
گر تو دین او نداری مردهای
ور یقینت نیست پس افسردهای
این یقین عطّار دارد ازنخست
وین محبّت از زمین او برست
این یقین عطّار دارد از ازل
ور نداری تو بود دینت دغل
این یقین عطّار دارد همچو روز
تو برو از آتش حسرت بسوز
هر که او پی رو نباشد شاه را
راه گم کرده نداند راه را
گر تو مردی راه او رو همچو من
تا نیفتی در درون چاه تن
هر که او در چاه تن شه را ندید
رفت در دریای کفر او ناپدید
گر تو خواهی سرّچاه از من شنو
وین رموز سرّ شاه از من شنو
ز آنکه حیدر از درون یار گفت
از دم منصور و هم از دار گفت
هم از او یعقوب و هم موسی شنید
هم ازو عطّار و هم کبری شنید
هم از او جبریل و هم آدم شنید
هم از او عیسی بن مریم شنید
هم از او آن سالک ادهم شنید
هم از او این جملهٔ عالم شنید
این همه اسرار سرّ شاه بود
از درون ما همه آگاه بود
گر تو راه او روی و اصل شوی
از دوئی بگذر که تا یک دل شوی
هر که دین او ندارد لیوه شد
چون درختی دان که او بی میوه شد
این سخن را تو مگو عطّار گفت
حقّ تعالی با علی اسرار گفت
ای شده سر خدا خود ورد تو
جبرئیل از کمترین شاگرد تو
در معانی از همه آگه شدی
با جمیع رهروان همره شدی
با محمد گفت شه در صبحگاه
پس مبارک باد معراج اله
تو بدست مصطفی دادی نگین
خاتم ختم رسل ای شاه دین
آنچه حقّ باتوبگفت او باتو گفت
تو باو گفتی و او از تو شنفت
پس محمد گفت ای سرّ آله
مظهر سرّ خدا و شمع راه
مظهر سرّعجایب شاه ماست
پرتو حقّ در دل آگاه ماست
مظهر ما شمّهای از نام اوست
دنیی و عقبی همه یک جام اوست
این همه اسرار اگر عطّار گفت
از تو اسرار معانی او شنفت
هر که او اسرار شه از شه شنید
او یقین از ماه تا ماهی بدید
هر که اسرار علی را گوش کرد
جام وحدت را لبالب نوش کرد
هر که گفت شاه را فرمان نبرد
در میان امّتان ایمان نبرد
هر که او با شاه ما بیعت ببست
تو یقین میدان که از بدعت برست
هر که گفت شاه مادر جان نهاد
مصطفی بر درد او درمان نهاد
هر که او با شاه مردان بد مقیم
جای او کردند جنّات النعیم
هر که او با شیر یزدان کرد عهد
عهد او باشد بعرفان همچو شهد
هر که او با شاه ما باشد درست
در میان باغ او طوبی برست
هر که او با شاه ایمان آورد
در میان سالکان جان آورد
هر که او در دین حقّ آگاه شد
با محبّان علی همراه شد
هر که اودر راه عرفان زد قدم
هست اودر ذات ایشان محترم
هر که او در شرع محکم ایستاد
در میان خلق محرم ایستاد
هر که او در راه حیدر راه رفت
از سلوک سالکان آگاه رفت
هر که او در راه حیدر دید یافت
از امیرالمؤمنین تفرید یافت
هر که او در راه حیدر شد نخست
بیشکی گردد همه دینش درست
هر که او را مرتضی ایمان نبرد
در میان کفر سرگردان بمرد
هر که او از شاه مردان روی تافت
در دم آخر شهادت می نیافت
گر تو میخواهی که باشی رستگار
دست از دامان حیدر وامدار
رو تو فرمان خدا راگوش کن
می ز جام هل اتی خود نوش کن
رو تو با حقّ راز خود را بازگو
در حقیقت نکتههای رازگو
تا تو از خود کم نهای انسان نهای
واقف اسرار آن جانان نهای
عشق باشد گوهر دریای علم
عشق باشد مظهر غوغای علم
مظهر کلّ عجایب حیدر است
آنکه او در هفت ماهه حیدر است
ختم بادا این کتب بر نام او
جملهٔ ذرّات نقش نام او
درّ دریای نبوت مصطفی است
اختر برج ولایت مرتضی است
مرتضی باشد یدالله ای پسر
وین یدالله از کلام حقّ شمر
مرتضی میدان ولیّ حق یقین
انّما در شأن او آمد ببین
مرتضی داده خبر از بود بود
یک زمان از راه حق غافل نبود
مرتضی میدان امام راستی
این سخن از من شنو گر راستی
راست دید و راست گفت وراست رفت
گمرهان را اوفکند در نار تفت
تو چو قطره سوی بحر عشق رو
نه چو عاصی سوی کان فسق رو
تو چو قطره فرد باش ونور شو
وانگهی سوی بهشت و حور شو
جوی خلد و حور در این دار تو
گر ندانستی شوی مردار تو
تو ز عقل خود به یکباره گریز
تا برآرد نام نیکت عشق نیز
رو تو خود را از میان بردار تو
تا ترا سلطان دین داند نکو
رو تو خو را بازگردان از وجود
تا بیابی دُر از آن دریای جود
رو تو خود را در میانه نیست کن
تا بیابی سرّمعنی در سخن
رو ز دنیا دور شو چون مرتضی
تا بیابی تو عیان سرّخدا
هر که او اینجا بقای حقّ ندید
همچو حیوان در زمین حق چرید
رو تو انسان باش و ازانسان شنو
گر تو هستی راه بین در راه رو
راه بینان مصطفی و مرتضی
غیر ایشان نیست اینجا مقتدا
گر تو میخواهی که از ایشان شوی
هرچه این بیچاره گوید بشنوی
رو تو این سرّ معانی گوش کن
آنچه گفتم بشنو و خاموش کن
راه ایشان گیر و فرد فرد شو
در طریق اهل عرفان مرد شو
کم خور و کم گوی و کم آزار باش
حاضر سر رشته اسرار باش
مینشین با عارفان نیکخو
صحبت ارباب دنیا را مجو
با محبّان علی همراز شو
در مقام بیخودی ممتاز شو
هرچه بینی نیک دان و نیک بین
تاتو را گردد معانی همنشین
هرچه گوئی نیک گو ای نیک خو
تابماند در جهانت گفتگو
بیعت نیکو تو با مظهر ببند
تا شوی در ملک معنی سر بلند
جهد کن تا نیک باشی در جهان
در میان سالکان وعارفان
رو تو عشق آموز و صورت کن خراب
ورنه دردنیای دون باشی بخواب
علم حق را دان و خود باهوش شو
بعد از آن در علم معنی گوش شو
این علوم ظاهری را ترک کن
بیش عطّار آعلاج مرگ کن
کز علوم ظاهری جز قال نیست
در علوم باطنی جز حال نیست
از علوم ظاهری بیجان شوی
وز علوم باطنی درمان شوی
از علوم ظاهری گردی خراب
وز علوم باطنی یابی صواب
از علوم ظاهری بی او شوی
وز علوم باطنی با او شوی
از علوم ظاهری ترسان شوی
وز علوم باطنی انسان شوی
در علوم ظاهری جز زهر نیست
همچو تو اسرار دان در دهر نیست
دید علم ظاهری کورت کند
از لباس معرفت عورت کند
ای تو اسرار درون جان ما
همچو خورشید جهان تابان ما
از درون و از برون تابان شده
سالکان را رهنمای جان شده
عرش و کرسی ذرّهای از پردهات
ماه و خورشید جهان پروردهات
این جهان و آن جهان یک نقش تو
درمیان جان نشسته بخش تو
من کهام تاوصفت آرم بر زبان
ز آنکه هستی در همه جانها نهان
یا امیرالمؤمنین عطّار را
خوش فروزان کن در او انوار را
یا امیرالمؤمنین جان گفتهام
درّ معنی در معانی سفتهام
یا امیرالمؤمنین با من بگو
سرّ اسرار خدا را روبرو
تا شود روشن دل وجانم تمام
تا که اوصاف تو بر خوانم تمام
ای ز اوصاف تو روشن جان من
پرتو نور تو شد ایمان من
یا امیرالمؤمنین خود گفتهای
وین معانی چو درّ را سفتهای
جهد کن عطّار خود را گوش دار
این معانی نهان را هوش دار
تو مگو پیش خران اسرار را
ز آنکه جز وهمی نداند کار را
کار حال ماست درعالم مدام
سلسله در سلسله میدان تمام
سلسله در سلسله میرو بحق
چون نخواندستی چه دانی این سبق
من سبق را از علی آموختم
نی ز جهّال خلی آموختم
من سبق از کلّ کل آموختم
خرقهٔ ایمان از او بردوختم
من زدنیا رخت خود بربستهام
وز جهان دون بکلی رستهام
من سبق را از الاه آوردهام
مصطفی را عذر خواه آوردهام
من سبق را از یقینم گفتهام
این یقین خود زخود بنهفتهام
من سبق از ذات او گویم مدام
چون نمیدانی چه گویم با تو خام
من سبق گویم ز انفاس کلام
با تو و با کل عالم خاص و عام
من سبق از میم گویم یا زلام
یا زالهام عطائی یا زنام
من سبق گویم ولی تو هوش دار
درّ معنی مرا در گوش دار
من که با عطّار خواهم گفت راز
وآنکه با حق اوست دایم در نماز
چونکه عطّار این رموز از شه شنید
گفت آمد نور حق از من پدید
ای ز تو روشن همه روی زمین
هست عطّارت ز خرمن خوشه چین
من که ام تادم زنم از گفت خود
من گرفتم در کلامم مفت خود
من کهام یک بندهٔ بیچارهای
از مقام جان و تن آوارهای
من کیم خود گردی از نعلین تو
ذرّهٔ افتاده پیش عین تو
یا علی واصل کن این بی بهر را
تا شوم خورشید و گیرم دهر را
پس زبان بگشاد کای عطّار دین
دادمت اسرار ودرهای یقین
چونکه عطّار این شنید از سرّ غیب
گفت عطّارت ندارد هیچ عیب
گر همی خواهی که یابی یار را
در دل خود میطلب اسرار را
راه دین راه علی دان در یقین
تا شود نور الهت راه بین
در عجایب سرّها دارم نهان
لیک جوهر را بیاور در بیان
تا بگوید حال و احوالت تمام
وآنگهی در وادی معنی خرام
گرچه سرّها من بمظهر گفتهام
این کتاب از گفت حیدر گفتهام
بعد از این خواهم سخن بسیار گفت
وین کتب را گفتهٔ کرّار گفت
این کتب را مظهر حق نام کرد
در میان خلق عالم عام کرد
بعد از این الهام با عطّار گفت
میتوانی یک کتب ز اسرار گفت
گفتمش گویم بحکم ذوالجلال
هم بفرمان خدای لایزال
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در اشاره به کتاب جوهرالذات که از تصنیفات شیخ است و سرلقب عطار
یک شبی در بحر شاه اولیا
غوطه خوردم جوهری کرد او عطا
جوهر ذاتش نهادم نام او
من عجایب سرّها دارم در او
هر که خواند جوهرم سلطان شود
روح مطلق گردد و انسان شود
هر که خواند جوهرم چون جان شود
در میان گنجها پنهان شود
هر که خواند جوهرم ایمان برد
در میان سالکان عرفان برد
هر که خواند جوهرم گوهر شود
در طریق راه حق رهبر شود
هر که او خود را نداند او شود
همچو منصور آن زمان حق گوشود
رو تو پیدا کن کتبهای مرا
تادر آن بینی خدا را بی لقا
گرخدا خواهی که بینی در عیان
جوهر ما را و مظهر را بخوان
تا ببینی تو خدای خویش را
بازیابی سرّهای خویش را
گر نبینی کور باطن بودهای
همچو کوران درجهان فرسودهای
ای برادر جشم دیدت برگشا
غیر حق تو خود نبینی هیچ جا
من در این گفتارها حق گفتهام
وندر آن اسرار مطلق گفتهام
گنج عرفان و معانی بیشمار
اندرین آوردهام خود صدهزار
بازآیم بر سر این گنج خویش
ز آنکه بردم در عجائب رنج خویش
رنج من آن بد که سرگردان شدم
اندرین دریای بی پایان شدم
حضرت شاهم بیامد جام داد
در میان عاشقانم نام داد
نام من عطّار گفت و گفت گو
از من و ازغیر من زنهار جو
ز آنکه عطّاری تودر دکّان من
هرچه جویندت بده ازخوان من
ز آنکه این خوان ازخدا آمد بمن
وندر او پیدا و پنهان سرّکن
هست دریا ذرّهای از خوان من
قرص خورشید است یکتا نان من
حق تعالی گنج اسرارم بداد
در درون من معانی را گشاد
از من اسرار خدا شد آشکار
از حدیثم نی بنالد زار زار
کرده با جان عالم معنی قرار
چار عنصر را بداده پود وتار
از نبی باشد ترا ایمان درست
وز علی باشد همه عرفان درست
ای تو از حق غافل و از کار خود
می ندانی هیچ تو رفتار خود
گر بدانی اصل خود سلطان شوی
ورنه همچون دیو و چون شیطان شوی
ای تو دورافتاده از مأوای خویش
جهد کن تا تو روی با جای خویش
منزل و مأوات جای عاشقان
وین رموز صادقان و صالحان
سالک راه خدا آن کس بود
کاین جهان در پیش او چون خس بود
بعد از این او ترک سر گوید چو من
همچو منصوری بود بی خویشتن
هر که بگذشت از سر او اسرار یافت
وین معانی در جهان عطّار یافت
رو تو ترک غیر کن عطّار شو
و آنگهی از خواب خود بیدار شو
ای تو در دنیا گرفتار بدن
حیف باشد بر تو نام مرد و زن
نه زنی نه مرد درراه اله
دیو ملعونت برون برده ز راه
دیو ملعون پیر این معنی بود
راه رو باید که با تقوی بود
راه رو دانی که باشد درجهان
با تو گویم گرنه کوری ای فلان
راه رو در راه حق میدان نبی
بعد از آن میدان ولی را ای غبی
راه میخواهی بیا اندیشه کن
رو تو مهرشاه مردان پیشه کن
گر تو ازجان در پی مهرش روی
از عذاب دوزخی ایمن شوی
گر تو مهرش را نداری در درون
بیشکی ملعونی و مردود دون
راه میخواهی اگر از راستی
از ولای مرتضی برخاستی
دین چه باشد واصل اندر راه او
خود فرو رفتن بسر در چاه او
هرکه چون دانه بیفتد بر زمین
خود برون آید چو نی اسراربین
غوطه خوردم جوهری کرد او عطا
جوهر ذاتش نهادم نام او
من عجایب سرّها دارم در او
هر که خواند جوهرم سلطان شود
روح مطلق گردد و انسان شود
هر که خواند جوهرم چون جان شود
در میان گنجها پنهان شود
هر که خواند جوهرم ایمان برد
در میان سالکان عرفان برد
هر که خواند جوهرم گوهر شود
در طریق راه حق رهبر شود
هر که او خود را نداند او شود
همچو منصور آن زمان حق گوشود
رو تو پیدا کن کتبهای مرا
تادر آن بینی خدا را بی لقا
گرخدا خواهی که بینی در عیان
جوهر ما را و مظهر را بخوان
تا ببینی تو خدای خویش را
بازیابی سرّهای خویش را
گر نبینی کور باطن بودهای
همچو کوران درجهان فرسودهای
ای برادر جشم دیدت برگشا
غیر حق تو خود نبینی هیچ جا
من در این گفتارها حق گفتهام
وندر آن اسرار مطلق گفتهام
گنج عرفان و معانی بیشمار
اندرین آوردهام خود صدهزار
بازآیم بر سر این گنج خویش
ز آنکه بردم در عجائب رنج خویش
رنج من آن بد که سرگردان شدم
اندرین دریای بی پایان شدم
حضرت شاهم بیامد جام داد
در میان عاشقانم نام داد
نام من عطّار گفت و گفت گو
از من و ازغیر من زنهار جو
ز آنکه عطّاری تودر دکّان من
هرچه جویندت بده ازخوان من
ز آنکه این خوان ازخدا آمد بمن
وندر او پیدا و پنهان سرّکن
هست دریا ذرّهای از خوان من
قرص خورشید است یکتا نان من
حق تعالی گنج اسرارم بداد
در درون من معانی را گشاد
از من اسرار خدا شد آشکار
از حدیثم نی بنالد زار زار
کرده با جان عالم معنی قرار
چار عنصر را بداده پود وتار
از نبی باشد ترا ایمان درست
وز علی باشد همه عرفان درست
ای تو از حق غافل و از کار خود
می ندانی هیچ تو رفتار خود
گر بدانی اصل خود سلطان شوی
ورنه همچون دیو و چون شیطان شوی
ای تو دورافتاده از مأوای خویش
جهد کن تا تو روی با جای خویش
منزل و مأوات جای عاشقان
وین رموز صادقان و صالحان
سالک راه خدا آن کس بود
کاین جهان در پیش او چون خس بود
بعد از این او ترک سر گوید چو من
همچو منصوری بود بی خویشتن
هر که بگذشت از سر او اسرار یافت
وین معانی در جهان عطّار یافت
رو تو ترک غیر کن عطّار شو
و آنگهی از خواب خود بیدار شو
ای تو در دنیا گرفتار بدن
حیف باشد بر تو نام مرد و زن
نه زنی نه مرد درراه اله
دیو ملعونت برون برده ز راه
دیو ملعون پیر این معنی بود
راه رو باید که با تقوی بود
راه رو دانی که باشد درجهان
با تو گویم گرنه کوری ای فلان
راه رو در راه حق میدان نبی
بعد از آن میدان ولی را ای غبی
راه میخواهی بیا اندیشه کن
رو تو مهرشاه مردان پیشه کن
گر تو ازجان در پی مهرش روی
از عذاب دوزخی ایمن شوی
گر تو مهرش را نداری در درون
بیشکی ملعونی و مردود دون
راه میخواهی اگر از راستی
از ولای مرتضی برخاستی
دین چه باشد واصل اندر راه او
خود فرو رفتن بسر در چاه او
هرکه چون دانه بیفتد بر زمین
خود برون آید چو نی اسراربین
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در شرح حال خود فرماید
حال خود بشنوز من ای مرد نیک
روغن ایمان مریزان تو به دیک
چون پدر این پند راتعلیم کرد
اوستادم هم مراتعظیم کرد
گفت ای نور دو چشم صالحان
وز معارف نقد اسرار زمان
همچو تو فرزند درگیتی نزاد
دشمنانت را سر و تن گو مباد
ای تو مقصود پدر در سرّ دین
از تو روشن گشته ایمانم یقین
ای تو در ملک دلم روشن شده
در میان باغ جان گلشن شده
من امام خود زخود بشناختم
و آنگهی دنیا و دین در باختم
دین و دنیایت نیاید هیچ کار
از من این دم این سخن را گوش داد
گر نباشد آن امامت راهبر
از وجود خویش کی یا بی خبر
رو تو در دین خدا ایمان بیار
تا شود سرّنهانت آشکار
رو تودر دین محمد رست شو
همچو عطّار از طریق چست شو
هرکه دیدارولی پیدا ندید
تو یقین میدان که او خود را ندید
روغن ایمان مریزان تو به دیک
چون پدر این پند راتعلیم کرد
اوستادم هم مراتعظیم کرد
گفت ای نور دو چشم صالحان
وز معارف نقد اسرار زمان
همچو تو فرزند درگیتی نزاد
دشمنانت را سر و تن گو مباد
ای تو مقصود پدر در سرّ دین
از تو روشن گشته ایمانم یقین
ای تو در ملک دلم روشن شده
در میان باغ جان گلشن شده
من امام خود زخود بشناختم
و آنگهی دنیا و دین در باختم
دین و دنیایت نیاید هیچ کار
از من این دم این سخن را گوش داد
گر نباشد آن امامت راهبر
از وجود خویش کی یا بی خبر
رو تو در دین خدا ایمان بیار
تا شود سرّنهانت آشکار
رو تودر دین محمد رست شو
همچو عطّار از طریق چست شو
هرکه دیدارولی پیدا ندید
تو یقین میدان که او خود را ندید
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
مقولۀ پیر درباره شیخ
گفت پیر ره که او بیخود شده
در ره عرفان حق راشد شده
نقطهٔ سرّ قلم با لوح گوی
بعد از آن نقش صور از لوح شوی
گفتمش چون علم حق آمد درون
غیر حق را ازدلم کردم برون
عشق با هستی من شد رهنمون
جهد کن از هستی خود رو برون
من بکلّی خویش را کردم تباه
چون بدیدم مظهر ذات الاه
یک چله در پیش آن سلطان بدم
در کمال سرّ او حیران شدم
آنچه گفت او گوش کردم من تمام
بر جمال شاه او کردم سلام
آنگهی از وی اجازت خواستم
جان خود از فیض او آراستم
جملگی هستیّ خود کردم تباه
تا رسیدم من بدرگاه اله
هر که او رادید جمله حق بدید
بیشکی او درمقام حق رسید
هر که اورا حق بداند حق شود
بیشکی او خود حق مطلق شود
همچو منصور از اناالحق دم زند
جمله عالم را هم او برهم زند
کفر و ایمان را گذار و حق شناس
تا نگردی در ره دین ناسپاس
هر که او از دین احمد روی تافت
او بچاه ویل شیطان راه یافت
رو ز احمد پرس سرّ مرتضی
حق بقرآن گفته با او هل اتی
تو چه دانی سرّ این دریای دین
او یدالله است درعین الیقین
در ره عرفان حق راشد شده
نقطهٔ سرّ قلم با لوح گوی
بعد از آن نقش صور از لوح شوی
گفتمش چون علم حق آمد درون
غیر حق را ازدلم کردم برون
عشق با هستی من شد رهنمون
جهد کن از هستی خود رو برون
من بکلّی خویش را کردم تباه
چون بدیدم مظهر ذات الاه
یک چله در پیش آن سلطان بدم
در کمال سرّ او حیران شدم
آنچه گفت او گوش کردم من تمام
بر جمال شاه او کردم سلام
آنگهی از وی اجازت خواستم
جان خود از فیض او آراستم
جملگی هستیّ خود کردم تباه
تا رسیدم من بدرگاه اله
هر که او رادید جمله حق بدید
بیشکی او درمقام حق رسید
هر که اورا حق بداند حق شود
بیشکی او خود حق مطلق شود
همچو منصور از اناالحق دم زند
جمله عالم را هم او برهم زند
کفر و ایمان را گذار و حق شناس
تا نگردی در ره دین ناسپاس
هر که او از دین احمد روی تافت
او بچاه ویل شیطان راه یافت
رو ز احمد پرس سرّ مرتضی
حق بقرآن گفته با او هل اتی
تو چه دانی سرّ این دریای دین
او یدالله است درعین الیقین
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در نکوهش مفتی میفرماید
من بگویم حالت قاضی تمام
زانکه رشوت گیرد او از خلق عام
او همی بیند که دارد نام وننگ
در شود در نار دوزخ بیدرنگ
رشوت بسیار و زرهای یتیم
در نهانی گیرد او از روی بیم
پس یتیم بیکسی پیدا کند
مال او در دفتر خود جاکند
قاضیی را یک ملازم بود فرد
ضبط کردی مال ایتام از نبرد
کرد پیدا او یتیمی بی سخن
قاضیش گفتا که مالش ضبط کن
شش هزاری داشت نقره آن یتیم
گفت حق داده مرا خوان نعیم
پس گرفت آن زر بسوی خانه کرد
وز یتیم بی پدر بیگانه کرد
برگرفت او یک هزار از بهر خود
پنج دیگر را بقاضی کرد رد
بیتکلّف بهر خود قاضی گرفت
وین حکایت را ز مردم می نهفت
گفت قاضی تو چه کردی وجه را
گفت کردم خرج او بی ماجرا
کرد قاضی یک هزاری قرض از او
گفت دیگر را نگه دار ای نکو
چون برآمد چند روزی زین سخن
گفت با قاضی که با ما رحم کن
وجه آن مسکین یتیم مستمند
برد دزد و اوفتادش در کمند
جمله را دزدان بدزدیدند و رفت
جان از این آتش بوددر تاب و تفت
گفت رو چون برتو این دعوی کنند
با تو این دعویّ بیمعنی کنند
گوی زر را دزد از من برده است
خاطر من زین سبب افسرده است
من بحفظ آن بکردم جهد نیک
جمله را محکم نهادم زیر ریگ
من زرت را چون امینی بودهام
کی بدان من دست خود آلودهام
هیچ بر تو مینیاید مرد باش
وز غم واندوه عالم فرد باش
چون یتیم آن زر طلب کرد از امین
پیش قاضی رفت نالان و غمین
ماجری گفتند با قاضی بهم
کرد قاضی ناتوان را متّهم
گفت قاضی با یتیم ای بوالعجیب
این چنین در شرع ما نبود غریب
اویکی مرد امین عادل است
سالها در محکمه دارد نشست
زو خیانت کی روا باشد روا
بر تو باشد زین حکایت حدّ روا
دیگر آنکه هیچ میناید بشرع
برامین تو برای اصل و فرع
چون یتیم از قاضی اعظم شنید
این سخن را گفت از شرع این بعید
کار قاضی این و کار مفتی آن
کار ملاّی مدرّس را بمان
راه شرع اینست کایشان میروند
این همه دنبال شیطان میروند
راه راه مصطفی و آل اوست
چون بدانستی برو کاین ره نکوست
من بتو صد بار گفتم صد هزار
دست از دامان حیدر بر مدار
راه حیدر رو که اندر راه او
نور حق بد از دل آگاه او
راه راه اوست دیگر راه نیست
گر روی جای دگر جز چاه نیست
خویش را مفکن تو اندر چاه تن
جهد کن تا تو برون آئی چو من
این همه درها که این عطّار سفت
در درون گوش او کرّار گفت
گفت بشنو گیر درگوش این همه
تا شود روشن شب تو زین همه
ز آنکه شب تاریک و ظلمانی بود
در درونش آب حیوانی بود
من بسی شبها بکنجی بودهام
راه عرفان را بسی فرسودهام
گنج جانست و جواهر معرفت
من از اینها میکنم باتو صفت
ای تو مغرور جهان و مال خود
رحم میناید ترا بر حال خود
گر هزاران سال تو زحمت بری
مال دنیا را همه جمع آوری
عاقبت بگذاری و بیرون روی
خود یقین میدان که تو ملعون روی
هست دنیا پر ز آتش بهر کس
اوفتاده اندرو چون خار و خس
ای گرفتار عیال و زن شده
همچو حیوان در پی خوردن شده
باتو کردم بارها این ماجرا
تا به کی تو پروری این نفس را
رو تو از دنیای دون بگذر چو من
گر تو انسانی گذر زین انجمن
ای تودر بازار دنیا بس خراب
می نداری هیچ در عقبی ثواب
بهر یک نان بیسر و سامان شده
در میان مردمان حیران شده
گر تو صد اشتر پر از دیبا کنی
وین جهان را جمله پرغوغا کنی
سقف و ایوان سازی و سلطان شوی
تاجدار ملک هندستان شوی
ور چو اسکندر شوی با تاج و تخت
یا فریدونی شوی با حظّ و بخت
عاقبت راه فنا گیری به پیش
می عدم بینی همه اعضای خویش
بعد از آن در خاک پنهانت کنند
پس عزیزان ختم قرآنت کنند
این چنین ها بین و فکر خویش کن
زاد راهت مظهر درویش کن
رو تو درویشی گزین و پاک باش
در میان عاشقان چالاک باش
رو تو با حق باس و راز حق شنو
تا بیابی سرّ عرفان نو بنو
تو نیابی بی ولی راه خدا
گر هزاران سال باشی رهنما
بی دلیلی راه گم گردد ترا
خوش دلیلی هست شاه اولیا
راه او راه محمّد دان و باش
راه احمد دان ره یزدان و باش
همچو عطّار اندر این ره زن قدم
گر همی خواهی که یابی سرّ جم
رو تو گردی باش اندر پای او
تادری یابی تو از دریای او
گر بمعنیّم رسی انسان شوی
ورنه میرو تا که چون حیوان شوی
من به صنعت سحر دارم در سخن
من هم از حق دارم این سرّکهن
من ز دریاها جواهر آرمت
وندر او سرّها بظاهر آرمت
اهل دل آگه شوند از رمز من
عارفان کردند فهم این سخن
فهم من در جان عاشق نور شد
زین سخن دانای مامستور شد
هر که او مستور شد در راه عشق
هست او از جان و دل آگاه عشق
عشق سرگردان او در کلّ حال
حال او معشوق داند چون زلال
هر که او همرنگ یار خویش بود
از جهان گوی معانی را ربود
ای تو در راه خدا یکرنگ نه
وز درون و وز برون جز رنگ نه
زنگ دل را برتراش و پاک شو
و آنگهی در راه حق چون خاک شو
هر که چون دانه بیفتد سرکشد
خم معنی را به یک دم درکشد
سرفرازی حقّ درویشان بود
آه و سوز و درد هم ز ایشان بود
گر تو میخواهی که یابی دولتی
وارهی بی شبهه از هر ذلّتی
رو طریق و راه درویشان بگیر
همچو ایشان باش و با ایشان بگیر
هست شرع احمدی راه درست
هر که جز این راه رفت او رنج جست
هر که در الطاف سرمد باشد او
پیرو شرع محمد باشد او
گر تو یک دم همنشین جان شوی
همچو ناصر سرور ایمان شوی
ناصر خسرو بحق چون راه یافت
همچو منصور او نظر در شاه یافت
تو یقین میدان که شه بیراه نیست
گر روی راه دگر شه راه نیست
زانکه رشوت گیرد او از خلق عام
او همی بیند که دارد نام وننگ
در شود در نار دوزخ بیدرنگ
رشوت بسیار و زرهای یتیم
در نهانی گیرد او از روی بیم
پس یتیم بیکسی پیدا کند
مال او در دفتر خود جاکند
قاضیی را یک ملازم بود فرد
ضبط کردی مال ایتام از نبرد
کرد پیدا او یتیمی بی سخن
قاضیش گفتا که مالش ضبط کن
شش هزاری داشت نقره آن یتیم
گفت حق داده مرا خوان نعیم
پس گرفت آن زر بسوی خانه کرد
وز یتیم بی پدر بیگانه کرد
برگرفت او یک هزار از بهر خود
پنج دیگر را بقاضی کرد رد
بیتکلّف بهر خود قاضی گرفت
وین حکایت را ز مردم می نهفت
گفت قاضی تو چه کردی وجه را
گفت کردم خرج او بی ماجرا
کرد قاضی یک هزاری قرض از او
گفت دیگر را نگه دار ای نکو
چون برآمد چند روزی زین سخن
گفت با قاضی که با ما رحم کن
وجه آن مسکین یتیم مستمند
برد دزد و اوفتادش در کمند
جمله را دزدان بدزدیدند و رفت
جان از این آتش بوددر تاب و تفت
گفت رو چون برتو این دعوی کنند
با تو این دعویّ بیمعنی کنند
گوی زر را دزد از من برده است
خاطر من زین سبب افسرده است
من بحفظ آن بکردم جهد نیک
جمله را محکم نهادم زیر ریگ
من زرت را چون امینی بودهام
کی بدان من دست خود آلودهام
هیچ بر تو مینیاید مرد باش
وز غم واندوه عالم فرد باش
چون یتیم آن زر طلب کرد از امین
پیش قاضی رفت نالان و غمین
ماجری گفتند با قاضی بهم
کرد قاضی ناتوان را متّهم
گفت قاضی با یتیم ای بوالعجیب
این چنین در شرع ما نبود غریب
اویکی مرد امین عادل است
سالها در محکمه دارد نشست
زو خیانت کی روا باشد روا
بر تو باشد زین حکایت حدّ روا
دیگر آنکه هیچ میناید بشرع
برامین تو برای اصل و فرع
چون یتیم از قاضی اعظم شنید
این سخن را گفت از شرع این بعید
کار قاضی این و کار مفتی آن
کار ملاّی مدرّس را بمان
راه شرع اینست کایشان میروند
این همه دنبال شیطان میروند
راه راه مصطفی و آل اوست
چون بدانستی برو کاین ره نکوست
من بتو صد بار گفتم صد هزار
دست از دامان حیدر بر مدار
راه حیدر رو که اندر راه او
نور حق بد از دل آگاه او
راه راه اوست دیگر راه نیست
گر روی جای دگر جز چاه نیست
خویش را مفکن تو اندر چاه تن
جهد کن تا تو برون آئی چو من
این همه درها که این عطّار سفت
در درون گوش او کرّار گفت
گفت بشنو گیر درگوش این همه
تا شود روشن شب تو زین همه
ز آنکه شب تاریک و ظلمانی بود
در درونش آب حیوانی بود
من بسی شبها بکنجی بودهام
راه عرفان را بسی فرسودهام
گنج جانست و جواهر معرفت
من از اینها میکنم باتو صفت
ای تو مغرور جهان و مال خود
رحم میناید ترا بر حال خود
گر هزاران سال تو زحمت بری
مال دنیا را همه جمع آوری
عاقبت بگذاری و بیرون روی
خود یقین میدان که تو ملعون روی
هست دنیا پر ز آتش بهر کس
اوفتاده اندرو چون خار و خس
ای گرفتار عیال و زن شده
همچو حیوان در پی خوردن شده
باتو کردم بارها این ماجرا
تا به کی تو پروری این نفس را
رو تو از دنیای دون بگذر چو من
گر تو انسانی گذر زین انجمن
ای تودر بازار دنیا بس خراب
می نداری هیچ در عقبی ثواب
بهر یک نان بیسر و سامان شده
در میان مردمان حیران شده
گر تو صد اشتر پر از دیبا کنی
وین جهان را جمله پرغوغا کنی
سقف و ایوان سازی و سلطان شوی
تاجدار ملک هندستان شوی
ور چو اسکندر شوی با تاج و تخت
یا فریدونی شوی با حظّ و بخت
عاقبت راه فنا گیری به پیش
می عدم بینی همه اعضای خویش
بعد از آن در خاک پنهانت کنند
پس عزیزان ختم قرآنت کنند
این چنین ها بین و فکر خویش کن
زاد راهت مظهر درویش کن
رو تو درویشی گزین و پاک باش
در میان عاشقان چالاک باش
رو تو با حق باس و راز حق شنو
تا بیابی سرّ عرفان نو بنو
تو نیابی بی ولی راه خدا
گر هزاران سال باشی رهنما
بی دلیلی راه گم گردد ترا
خوش دلیلی هست شاه اولیا
راه او راه محمّد دان و باش
راه احمد دان ره یزدان و باش
همچو عطّار اندر این ره زن قدم
گر همی خواهی که یابی سرّ جم
رو تو گردی باش اندر پای او
تادری یابی تو از دریای او
گر بمعنیّم رسی انسان شوی
ورنه میرو تا که چون حیوان شوی
من به صنعت سحر دارم در سخن
من هم از حق دارم این سرّکهن
من ز دریاها جواهر آرمت
وندر او سرّها بظاهر آرمت
اهل دل آگه شوند از رمز من
عارفان کردند فهم این سخن
فهم من در جان عاشق نور شد
زین سخن دانای مامستور شد
هر که او مستور شد در راه عشق
هست او از جان و دل آگاه عشق
عشق سرگردان او در کلّ حال
حال او معشوق داند چون زلال
هر که او همرنگ یار خویش بود
از جهان گوی معانی را ربود
ای تو در راه خدا یکرنگ نه
وز درون و وز برون جز رنگ نه
زنگ دل را برتراش و پاک شو
و آنگهی در راه حق چون خاک شو
هر که چون دانه بیفتد سرکشد
خم معنی را به یک دم درکشد
سرفرازی حقّ درویشان بود
آه و سوز و درد هم ز ایشان بود
گر تو میخواهی که یابی دولتی
وارهی بی شبهه از هر ذلّتی
رو طریق و راه درویشان بگیر
همچو ایشان باش و با ایشان بگیر
هست شرع احمدی راه درست
هر که جز این راه رفت او رنج جست
هر که در الطاف سرمد باشد او
پیرو شرع محمد باشد او
گر تو یک دم همنشین جان شوی
همچو ناصر سرور ایمان شوی
ناصر خسرو بحق چون راه یافت
همچو منصور او نظر در شاه یافت
تو یقین میدان که شه بیراه نیست
گر روی راه دگر شه راه نیست
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
نقل سخنی از شیخ عبدالله خفیف شیرازی معروف بشیخ کبیر
این سخن نقلست از شیخ کبیر
آنکه در آفاق بوده بینظیر
گرچه مولودش بشیراز اوفتاد
همچو او مردی ز مادر هم نزاد
او تصوّف را نکو دانسته بود
او زغیریت تمامی رسته بود
در تصوّف او بسی در سفته بود
سی کتاب اندر تصوّف گفته بود
گفت روز عید سیّد نزد شاه
آمد ودید او زماهی تا بماه
گفت با شاه ولایت کاین زمان
دیدهام اسرارها در خود عیان
حال من امروز میدان حال تست
سرّ معنی مختفی در قال تست
آن دو فرزندش چو دونور الاه
آن یکی خورشید و آن دیگر چو ماه
خویشتن را هر دو خادم ساختند
پیش سید سر به پیش انداختند
پس بیامد فاطمه خیرالنسا
همچو خورشیدی که باشد در سما
پیش سیّد آمد و کردش سلام
گفت ای مقصود جان خیرالأنام
ای تو مقصود زمین و آسمان
در میان جان نهان چون جان جان
ای ز عالم جملگی مقصود تو
عبد و عابد گشته و معبود تو
پس نبی گفتا توئی چون جان من
هردو فرزندان تو ایمان من
پس علی یار و برادر از یقین
زو همه گشته عیان اسرار دین
گشته ظاهر زو همه اسرار حقّ
دیدهام در وی همه انوار حق
او علوم شرع من دانسته است
نه چو دیگر مردمان بربسته است
هیچ میدانی که اینها کیستند
در جهان معرفت چون زیستند
دان که این آل عبا هستند پنج
پنج اسرار خدا و پنج گنج
پنج تن آل عبا اینها بدند
در درون یک قبا یکتا بدند
گنج اسرار خدا این پنج تن
راهدان و رهنما این پنج تن
خود همین ها مقصد و مقصود حقّ
خود همینها آمده از بود حقّ
ناگهان جبریل از حقّ در رسید
نزدشان بهر مبارک باد عید
گفت این فرصت زحقّ میخواستم
تحفهای بهر شما آراستم
تحفهای دارم که داده بی سخن
پیشتر از آفرینش پیرمن
ز آن زمان تا این زمان سال کهن
چل هزاری سال رفت از این سخن
هر یکی روزی از آن سال عیان
هست پانصد سال این دنیا بدان
من بر آن بودم بسی ای نیکخو
تحفه را آرم برون در پیش تو
لیک امر ایزدی این روز بود
لازم آمد بر من این فرمان شنود
این چنین تحفه یدالله داده است
از درخت طوبیم شه داده است
بود یک سیبی بسی زیبا و خوب
بوی از او دریافته هر دم قلوب
این ثمرها جمله از بود وی است
این شجرها جمله از جودوی است
این جهان از بوی او روشن شده
گوئی از فردوس یک روزن شده
عالمی از بوی او رنگین شده
حوریان از نور او خودبین شده
این چنین سیبی که گفتم از وداد
زود پیش حضرت سیّد نهاد
گفت ای سیّد ز حق این تحفه دان
ز آنکه هست اسرار حق دروی نهان
پس گرفت از وی نبی آن سیب را
بوی کرد و گفت بیچون را ثنا
حمد و شکر حضرت حق را بگفت
درّ شکر و حمد ایزد را بسفت
سرّ تو از تو توان دید ای الاه
وی ز تو روشن شده خورشید و ماه
ای بصورت سیب و در معنی چو نور
کرده اسرار خدا در تو ظهور
ای ز تو روشن شده خورشید و ماه
خود تو باشی سایه و نور الاه
تو مبین صورت بمعنی کن نظر
گر نمیخواهی که یابی کان زر
تو مبین صورت خدا را بین همه
ز آنکه از صورت نیابی دین همه
تو مبین صورت که صورت هیچ نیست
گر بصورت میروی جز پیچ نیست
تو مبین صورت بفرمان راه بین
وین دل خود را زجان آگاه بین
گر همی خواهی که عطّارت بود
و آنگهی با شاه گفتارت بود
از دو عالم بگذر و منصور پرس
وآنگهی نور ورااز طور پرس
طور ما و نور ما حیدر بود
ز آنکه دین ما ازو انور بود
من نیم دکان و دکّاندار هم
همچو خارج با سر و افسار هم
پس بدست شاه سیّد سیب داد
او ببوسید و بچشم خود نهاد
پس بدست فاطمه آن شاه داد
فاطمه بوسید و ازوی گشت شاد
گفت در این سیب باشد سرّ غیب
این بدنیا خود ندارد هیچ عیب
پس حسن بگرفت از او آن تحفه را
گفت دیدم سرّ بس بنهفته را
هست در وی سرّ اسرار خدا
ای برادر گیر از من سیب را
پس حسین آن سیب بستد از امام
گفت من دیدم در او سرّ کلام
گفت سیّد ای شما چون جان من
محکم از حبّ شما ایمان من
هست ازین حقّ را ظهور مظهری
مینماید زین هدیّه جوهری
جوهر شه را از این ظاهر کند
مظهر شه در جهان حاضر کند
این تحف را حق فرستاده بمن
ز آنکه میبینم درو سرّ لدن
بوده مقصود خدا خود مظهری
مینماید اندرو خود جوهری
گر نمیخواهی که مظهر خوان شوی
ورهمی خواهی که مظهر دان شوی
رو طلب کن کلبهٔ عطّار را
تانماید بر تو این اسرار را
هست اسرار خدا در جان من
مظهر سرّ خدا ایمان من
ای تو غافل گشته از اسرار من
خود گرفته عالمی انوار من
ای تو غافل گشته از اسرار شاه
حبّ دنیا بردهات آخر ز راه
چند گویم مظهر حق را بدان
ور نمیدانی برو مظهر بخوان
تا ترامعلوم گردد سرّ دید
رو بجوهر ذات فکری کن بعید
تا که گردی مست در اسرار او
یا چو صنعان رو ببین دیدار او
گر هزاران سال تو این ره روی
بی دلیل راهبر گمره شوی
چون ندانستی که اصل کار چیست
وین همه در پرده پود و تار چیست
تو ندانستی که تو خود چیستی
وندرین دنیا برای کیستی
هست دنیا خاکدانی بس خراب
واندرو افتاده خلقی مست خواب
پس کسی باید که بیدارت کند
نکتهای از شرع در کارت کند
آنگهی گوید طریق ما بگیر
تا نگردی تو در این عالم اسیر
بعد از آن چشم معانی برگشا
تا ببینی ذات او را بی لقا
تو نبینی نور حق بی راهبر
از وجود خویش کی یابی خبر
رهبری باید که تو در ره روی
ور تو بی رهرو روی گمره شوی
چون درین دنیا بکردی گم تو ره
همچو قارون زمان رفتی به چه
چون شوی گمره تو اندر راه حق
گمرهی باشی به پیش شاه حق
گر همی خواهی که رهبر گویمت
و از وجود خویش جوهر گویمت
رو بخوان خود جوهر و مظهر بدان
تا خلاصی یابی از رفتار جان
صد هزاران راه سوی حق بود
لیک یک راهیست کان ملحق بود
رو نشان راه از جوهر بدان
گر ندانستی برو مظهر بخوان
هر که در دین علی نبود درست
رافضی دانم ورا خود از نخست
هست معنی شاه و صورت دین تو
ز آن درین دنیا همه خودبین تو
تو مبین بت را که بت صورت بود
و از وجود او بسی نفرت بود
دور کن از خود تو نفرت ای عزیز
هست دنیای کدورت ای عزیز
نفرت دنیا همه مالست و جاه
بعد از آن کبراست در سرکاه کاه
کبر را از سر برون کن همچو من
هم درین دنیا مگیر آخر وطن
خود چه کردند انبیا در این جهان
خود چها کردند با ایشان بدان
خود چه کردند با نبیّ المرسلین
ز آنکه او گفته ره باطل مبین
بعد از آن با شاه مردان تیغها
خود کشیدند آن همه مشتی دغا
بین چه کردند با دو فرزند رسول
آن دو معصوم مطّهر با بتول
بعد از آن با اولیا یک یک تمام
خود چها کردند این مشتی عوام
هرکه او خود راست رفت و راست گفت
در جهان راندند بر او تیغ مفت
خود چه کردند اولیا در این جهان
راه بنمودند خلقان را عیان
خود طمع در ملک ایشان را نبود
نه زر و نقره چو پرّ کاه بود
رو تو جام ازمعنی ما نوش کن
وین سخن از راه معنی گوش کن
راه راه مصطفی و آل اوست
وین همه گفت و شنفت از قال اوست
رو تو راه مصطفا رو همچو من
تا که صافی گرددت هم جان و تن
گر تو میخواهی که یابی این مقام
چند کاری بایدت کردن تمام
اوّلاً مهر امامان بایدت
بعد از آن اسرار عرفان بایدت
بعد ازینها بایدت بیرون شدن
از میان خلق دنیا همچو من
دیگر از افراط خوردن ترک کن
با خلایق نیز کم باید سخن
دیگر از خفتن بشب بیزار شو
وآنگهی با یاداو در کارشو
گر خوری از کسب خود باری بخور
زینهار از نان مردم تو ببُر
زینهار از جامهٔ نیکو حذر
تا نیفتی همچو ایشان در خطر
بعد از آن کن صحبت نیک اختیار
تا بیابی درّ و گوهر بیشمار
دایم از گفتار درویشان بخوان
تا که حاصل گردد این راز نهان
رو تو درویشی گزین و راه شرع
تا بیابی در جهان خود اصل و فرع
سرّ این تحفه ز من بشنو کنون
زآنکه هستم راز دار کاف و نون
پس نبی گفتا که ای فرزند من
درمیان جان تو پیوند من
خیز پیش مرتضی نه تحفه را
تا که ظاهر سازد آن سرّ را بما
پس حسین آن تحفه پیش شه نهاد
پیش سیّد آمد و برپا ستاد
پس ز دست مرتضی آن سیب جست
بر زمین افتاد دونیم درست
نیمهٔ آن را حسن برداشت زود
نیمهٔ دیگر حسین آمد ربود
در میان هر یکی ز آن نیمهها
خطّ سبزی بد نوشته بابها
گفت پیغمبر که ای شیر خدا
خطّ عبری را بخوان در پیش ما
پس امیرالمؤمنین آن خط بخواند
بر زبان سرّ الهی را براند
بد نوشته این سلام و این دعا
بر ولیّ الله امام رهنما
آنکه در آفاق بوده بینظیر
گرچه مولودش بشیراز اوفتاد
همچو او مردی ز مادر هم نزاد
او تصوّف را نکو دانسته بود
او زغیریت تمامی رسته بود
در تصوّف او بسی در سفته بود
سی کتاب اندر تصوّف گفته بود
گفت روز عید سیّد نزد شاه
آمد ودید او زماهی تا بماه
گفت با شاه ولایت کاین زمان
دیدهام اسرارها در خود عیان
حال من امروز میدان حال تست
سرّ معنی مختفی در قال تست
آن دو فرزندش چو دونور الاه
آن یکی خورشید و آن دیگر چو ماه
خویشتن را هر دو خادم ساختند
پیش سید سر به پیش انداختند
پس بیامد فاطمه خیرالنسا
همچو خورشیدی که باشد در سما
پیش سیّد آمد و کردش سلام
گفت ای مقصود جان خیرالأنام
ای تو مقصود زمین و آسمان
در میان جان نهان چون جان جان
ای ز عالم جملگی مقصود تو
عبد و عابد گشته و معبود تو
پس نبی گفتا توئی چون جان من
هردو فرزندان تو ایمان من
پس علی یار و برادر از یقین
زو همه گشته عیان اسرار دین
گشته ظاهر زو همه اسرار حقّ
دیدهام در وی همه انوار حق
او علوم شرع من دانسته است
نه چو دیگر مردمان بربسته است
هیچ میدانی که اینها کیستند
در جهان معرفت چون زیستند
دان که این آل عبا هستند پنج
پنج اسرار خدا و پنج گنج
پنج تن آل عبا اینها بدند
در درون یک قبا یکتا بدند
گنج اسرار خدا این پنج تن
راهدان و رهنما این پنج تن
خود همین ها مقصد و مقصود حقّ
خود همینها آمده از بود حقّ
ناگهان جبریل از حقّ در رسید
نزدشان بهر مبارک باد عید
گفت این فرصت زحقّ میخواستم
تحفهای بهر شما آراستم
تحفهای دارم که داده بی سخن
پیشتر از آفرینش پیرمن
ز آن زمان تا این زمان سال کهن
چل هزاری سال رفت از این سخن
هر یکی روزی از آن سال عیان
هست پانصد سال این دنیا بدان
من بر آن بودم بسی ای نیکخو
تحفه را آرم برون در پیش تو
لیک امر ایزدی این روز بود
لازم آمد بر من این فرمان شنود
این چنین تحفه یدالله داده است
از درخت طوبیم شه داده است
بود یک سیبی بسی زیبا و خوب
بوی از او دریافته هر دم قلوب
این ثمرها جمله از بود وی است
این شجرها جمله از جودوی است
این جهان از بوی او روشن شده
گوئی از فردوس یک روزن شده
عالمی از بوی او رنگین شده
حوریان از نور او خودبین شده
این چنین سیبی که گفتم از وداد
زود پیش حضرت سیّد نهاد
گفت ای سیّد ز حق این تحفه دان
ز آنکه هست اسرار حق دروی نهان
پس گرفت از وی نبی آن سیب را
بوی کرد و گفت بیچون را ثنا
حمد و شکر حضرت حق را بگفت
درّ شکر و حمد ایزد را بسفت
سرّ تو از تو توان دید ای الاه
وی ز تو روشن شده خورشید و ماه
ای بصورت سیب و در معنی چو نور
کرده اسرار خدا در تو ظهور
ای ز تو روشن شده خورشید و ماه
خود تو باشی سایه و نور الاه
تو مبین صورت بمعنی کن نظر
گر نمیخواهی که یابی کان زر
تو مبین صورت خدا را بین همه
ز آنکه از صورت نیابی دین همه
تو مبین صورت که صورت هیچ نیست
گر بصورت میروی جز پیچ نیست
تو مبین صورت بفرمان راه بین
وین دل خود را زجان آگاه بین
گر همی خواهی که عطّارت بود
و آنگهی با شاه گفتارت بود
از دو عالم بگذر و منصور پرس
وآنگهی نور ورااز طور پرس
طور ما و نور ما حیدر بود
ز آنکه دین ما ازو انور بود
من نیم دکان و دکّاندار هم
همچو خارج با سر و افسار هم
پس بدست شاه سیّد سیب داد
او ببوسید و بچشم خود نهاد
پس بدست فاطمه آن شاه داد
فاطمه بوسید و ازوی گشت شاد
گفت در این سیب باشد سرّ غیب
این بدنیا خود ندارد هیچ عیب
پس حسن بگرفت از او آن تحفه را
گفت دیدم سرّ بس بنهفته را
هست در وی سرّ اسرار خدا
ای برادر گیر از من سیب را
پس حسین آن سیب بستد از امام
گفت من دیدم در او سرّ کلام
گفت سیّد ای شما چون جان من
محکم از حبّ شما ایمان من
هست ازین حقّ را ظهور مظهری
مینماید زین هدیّه جوهری
جوهر شه را از این ظاهر کند
مظهر شه در جهان حاضر کند
این تحف را حق فرستاده بمن
ز آنکه میبینم درو سرّ لدن
بوده مقصود خدا خود مظهری
مینماید اندرو خود جوهری
گر نمیخواهی که مظهر خوان شوی
ورهمی خواهی که مظهر دان شوی
رو طلب کن کلبهٔ عطّار را
تانماید بر تو این اسرار را
هست اسرار خدا در جان من
مظهر سرّ خدا ایمان من
ای تو غافل گشته از اسرار من
خود گرفته عالمی انوار من
ای تو غافل گشته از اسرار شاه
حبّ دنیا بردهات آخر ز راه
چند گویم مظهر حق را بدان
ور نمیدانی برو مظهر بخوان
تا ترامعلوم گردد سرّ دید
رو بجوهر ذات فکری کن بعید
تا که گردی مست در اسرار او
یا چو صنعان رو ببین دیدار او
گر هزاران سال تو این ره روی
بی دلیل راهبر گمره شوی
چون ندانستی که اصل کار چیست
وین همه در پرده پود و تار چیست
تو ندانستی که تو خود چیستی
وندرین دنیا برای کیستی
هست دنیا خاکدانی بس خراب
واندرو افتاده خلقی مست خواب
پس کسی باید که بیدارت کند
نکتهای از شرع در کارت کند
آنگهی گوید طریق ما بگیر
تا نگردی تو در این عالم اسیر
بعد از آن چشم معانی برگشا
تا ببینی ذات او را بی لقا
تو نبینی نور حق بی راهبر
از وجود خویش کی یابی خبر
رهبری باید که تو در ره روی
ور تو بی رهرو روی گمره شوی
چون درین دنیا بکردی گم تو ره
همچو قارون زمان رفتی به چه
چون شوی گمره تو اندر راه حق
گمرهی باشی به پیش شاه حق
گر همی خواهی که رهبر گویمت
و از وجود خویش جوهر گویمت
رو بخوان خود جوهر و مظهر بدان
تا خلاصی یابی از رفتار جان
صد هزاران راه سوی حق بود
لیک یک راهیست کان ملحق بود
رو نشان راه از جوهر بدان
گر ندانستی برو مظهر بخوان
هر که در دین علی نبود درست
رافضی دانم ورا خود از نخست
هست معنی شاه و صورت دین تو
ز آن درین دنیا همه خودبین تو
تو مبین بت را که بت صورت بود
و از وجود او بسی نفرت بود
دور کن از خود تو نفرت ای عزیز
هست دنیای کدورت ای عزیز
نفرت دنیا همه مالست و جاه
بعد از آن کبراست در سرکاه کاه
کبر را از سر برون کن همچو من
هم درین دنیا مگیر آخر وطن
خود چه کردند انبیا در این جهان
خود چها کردند با ایشان بدان
خود چه کردند با نبیّ المرسلین
ز آنکه او گفته ره باطل مبین
بعد از آن با شاه مردان تیغها
خود کشیدند آن همه مشتی دغا
بین چه کردند با دو فرزند رسول
آن دو معصوم مطّهر با بتول
بعد از آن با اولیا یک یک تمام
خود چها کردند این مشتی عوام
هرکه او خود راست رفت و راست گفت
در جهان راندند بر او تیغ مفت
خود چه کردند اولیا در این جهان
راه بنمودند خلقان را عیان
خود طمع در ملک ایشان را نبود
نه زر و نقره چو پرّ کاه بود
رو تو جام ازمعنی ما نوش کن
وین سخن از راه معنی گوش کن
راه راه مصطفی و آل اوست
وین همه گفت و شنفت از قال اوست
رو تو راه مصطفا رو همچو من
تا که صافی گرددت هم جان و تن
گر تو میخواهی که یابی این مقام
چند کاری بایدت کردن تمام
اوّلاً مهر امامان بایدت
بعد از آن اسرار عرفان بایدت
بعد ازینها بایدت بیرون شدن
از میان خلق دنیا همچو من
دیگر از افراط خوردن ترک کن
با خلایق نیز کم باید سخن
دیگر از خفتن بشب بیزار شو
وآنگهی با یاداو در کارشو
گر خوری از کسب خود باری بخور
زینهار از نان مردم تو ببُر
زینهار از جامهٔ نیکو حذر
تا نیفتی همچو ایشان در خطر
بعد از آن کن صحبت نیک اختیار
تا بیابی درّ و گوهر بیشمار
دایم از گفتار درویشان بخوان
تا که حاصل گردد این راز نهان
رو تو درویشی گزین و راه شرع
تا بیابی در جهان خود اصل و فرع
سرّ این تحفه ز من بشنو کنون
زآنکه هستم راز دار کاف و نون
پس نبی گفتا که ای فرزند من
درمیان جان تو پیوند من
خیز پیش مرتضی نه تحفه را
تا که ظاهر سازد آن سرّ را بما
پس حسین آن تحفه پیش شه نهاد
پیش سیّد آمد و برپا ستاد
پس ز دست مرتضی آن سیب جست
بر زمین افتاد دونیم درست
نیمهٔ آن را حسن برداشت زود
نیمهٔ دیگر حسین آمد ربود
در میان هر یکی ز آن نیمهها
خطّ سبزی بد نوشته بابها
گفت پیغمبر که ای شیر خدا
خطّ عبری را بخوان در پیش ما
پس امیرالمؤمنین آن خط بخواند
بر زبان سرّ الهی را براند
بد نوشته این سلام و این دعا
بر ولیّ الله امام رهنما
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در بیان حال و منع آنهائی که اهل شرند واز خود بیخبرند و دیگران را احتساب فرمایند
بوی سرگین در دماغت هست چست
محتسب گشتی که دینم شد درست
روز مانی احتساب خویش کن
ترک کردار و کتاب خویش کن
گرکنی تو همچو بهمان احتساب
بر سرت آید عذاب بیحساب
برگذر زین کار و از آزار خلق
ورنه چون دزدان بیاویزی بحلق
دزد دنیا خود متاعی برده بود
یا زمال اهل دنیا خورده بود
تو کنی رخنه بدین مصطفی
هیچ شرمی می نداری از خدا
تو کنی دلهای مردم را ملول
می نداری شرم از روح رسول
گر نباشد جمله کار تو ریا
در ره این فش از کجا و تو کجا
ای ترا افعال زشت و خلق هم
از تو حق گشته ملول و خلق هم
ای تو با این فسق و دستار بلند
در میان خلق گشته خود پسند
ای گرفته سبحه از بهر ریا
از ریا بگذر تو وبا راه آ
چند گردی بهر آزار کسان
شرم دار از خالق هر دو جهان
دل بدست آر و مجو آزار دل
ز آنکه باشدمخزن اسرار دل
خود نکوتر باشد از صد کعبه دل
ساز دل نیکوتر است از ساز گل
دل بود منزلگه اسرار غیب
گر نمیدانی تو راخود نیست عیب
عیب من آنست که گفتم راست را
بشنو ازمن خود یکی درخواست را
ترک آزار دل دانا بکن
تا نیفتی چون درخت از بیخ وبن
هر که آزار دل دانا کند
در دو عالم خویش را رسوا کند
رو مجو آزار دلها بیگناه
ورنه باشی در دو عالم رو سیاه
جهد کن دلهای ایشان شاد ساز
تا شود درهای جنّت بر تو باز
رو تو بیمنّت بدستت آر دل
ز آنکه از منّت بسی باشد خجل
هر که یک دل را بیازارد چو جان
جمله دلها را بیازارد عیان
این چنین کس از بدیها بدتر است
بلکه او خود در جهان چون کافر است
چند گویم من بتو ای هیچکس
هیچ کردی خویش را همچو مگس
ترک کن افعال بد را نیک شو
بر طریق صالحان نیک رو
من چگویم باتو تو خود هیچ کس
در میان خلق گشتی خرمگس
ای که آزردی دل عطار را
من بتوکی گویم این اسرار را
این همه اسرار از دل آمده
باتو گفتن راز مشکل آمده
بعد من گر خوانی این مظهر تمام
زینهارش تو نگهدار از عوام
بود این مظهر چو جوهر ذات بود
وین معانی از صفات ذات بود
رو تو جوهر خوان شو و جوهرشناس
تا بیابی علم معنی بی قیاس
رو تو جوهر دان و مظهر نیز هم
تا نگردی در معانی متّهم
مظهر وجوهر هم از گنج وی است
خود بدست ابلهان رنج وی است
از برای روح احمد جوهرم
و از برای نور حیدر مظهرم
نیک دان و نیکخوان و گوش کن
تا که روشن گرددت سرّ کهن
در جهان بسیار معنا گفتهاند
درّ اسرار معانی سفتهاند
از زمان مصطفا تا این زمان
واز زمان آدم آخر زمان
از ولی و شیخ و شاعر تا نجوم
کس ندانسته چو عطّار این علوم
هست او شاگرد حیدر بیشکی
تو چه میدانی از اینها خود یکی
نیست چون عطّار مرغی در جهان
زانکه هست او بلبل این بوستان
هیچ میدانی که این دادم ز کیست
وین همه افغان و فریادم ز کیست
بهر آن است تا بدانی خویش را
چند برخود میزنی تو نیش را
خویش را و نیش را بشناس تو
تا شود کارت چو حال من نکو
خویش تو پیراست باراه آردت
نیش تو کفر است گمراه آردت
گر نیابی پیر جوهر پیش آر
وانگهی مظهر چو جان خویش دار
چند گوئی تو به نااهلان سخن
دم نگهدار ومعانی ختم کن
تانگویندت توئی اهل حلول
یا توئی همچون روافض بوالفضول
یا نه دین ناصبی بربودهای
یا نه تو همچون خوارج بودهای
یا بگویند اتّحادی بودهای
یا تو کیش ملحدان بربودهای
گر نگویم راست اینها نشنوم
من بدین مصطفی آسودهام
هرچه گویندم کنمشان منبحل
ز آنکه دارم مهر شاهی را بدل
آنچه او گفتا بگو من گفتهام
من بگفت دیگران کی رفتهام
گفت دیگر ابلهان قیل است وقال
گفت شاه اولیا حالست حال
قال را در درس مان و حال گیر
تا شوی واصل تودرعرفان پیر
پیر تو شاهست دیگر پیر نیست
در دو عالم همچو او یک میر نیست
نور او از نور احمد تافته
حق بدست قدرتش بشکافته
سرّ ایشان کس نداند جز الاه
این سخن روشن شد از ماهی بماه
قصد من بسیار مردم کردهاند
خاطر مسکین من آزردهاند
جور بسیار از جهان بر من رسید
جور دنیا راه همی باید کشید
ناصرخسرو ز سرّ آگاه بود
نه چو تو او مرتد و گمراه بود
ناصر خسرو که اندوهی گرفت
رفت و منزل در سر کوهی گرفت
ناصر خسرو بحق پی برده بود
از میان خلق بیرون رفته بود
یار او یک غار بود و تار بود
او بنور و نار حق در کار بود
رو تو در کار خدامردانه باش
وز وجود خویشتن بیگانه باش
تا ببینی مظهر سلطان عشق
وانمائی در جهان برهان عشق
عشق چبود قبلهٔ سلطان دل
عشق چبود کعبهٔ میدان دل
عشق چبود مقصد ومقصود تو
عشق باشد عابد و معبود تو
عشق دارد درجهان دیوانهها
عشق کرده خانمان ویرانهها
عشق باشد تاج جمله اولیا
عشق گفته بامحمّد انّما
عشق گفته با محمّد در شهود
در نهان و آشکارا هرچه بود
عشق گفته با محمّد راز خود
هم از او بشنیده خود و آواز خود
عشق گفته آنچه پنهانی بود
عشق گفته آنچه سبحانی بود
عشق گفته راز پنهانی بما
رو بگو عطّار آن را برملا
عشق گفته رو بگو اسرار من
خود مترسان خویش را ازدار من
عشق گفتا من شدم همراه تو
عشق گفتا من شدم خود شاه تو
عشق گفتا من بتو ایمان دهم
بعد از آنی در معانی جان دهم
عشق گفتا شرع تعلیمت کنم
در طریق عشق تعظیمت کنم
عشق گفتا خود حقیقت آن ماست
وین معانی و بیان در شأن ماست
عشق گوید جملهٔ عالم منم
در میان جان و تن محرم منم
عشق گوید من بجمله انبیا
گفتهام راز نهانی بر ملا
عشق گوید اولیا شاگرد من
خواندن درس معانی ورد من
عشق گوید همنشین تو شدم
درس و تکرار و معین تو شدم
عشق گوید غافلی از حال من
از بد ونیک و ازین افعال من
عشق گوید فعل من نیکست و نیک
واندر این دریا نهانم همچو ریگ
عشق گوید تو برو بیهوش شو
پیش عشق او چو من پرجوش شو
عشق گوید غافلی از یار من
گوش کن یک لحظه از اسرار من
عشق گوید گر ز من غافل شدی
خود یقین میدان که بیحاصل شدی
عشق میگوید منم دریای راز
با توحاضر بودهام من در نماز
عشق گوید که مراخود یاد کن
وین دل غمگین من تو شاد کن
عشق گوید رو ز شیطان دور شو
وانگهی چون جان جانان نور شو
عشق گوید رو بدین شه گرو
وانگهی اسرار حق از شه شنو
عشق گوید که همو مقصود بود
با محمّد حامد ومحمود بود
عشق گوید گر بدانی شاه را
همچو خورشیدی ببینی ماه را
عشق گوید راه او راه من است
همچو عطّاری که آگاه من است
عشق گوید من بعالم آمدم
از برای دید آدم آمدم
عشق گوید گه نهانم گه عیان
من بجسم تو درآیم همچو جان
عشق گوید گر تو میخواهی مرا
رو بپوشان جامهٔ شاهی مرا
عشق گوید که لسان غیب من
این کتب را گفتهام بی عیب من
عشق گوید که بسی اسرارها
من دراین مظهر بگفتم بارها
عشق میگوید که این راز من است
بر سردست شهان باز من است
عشق میگوید که با حق راز من
از برون و از درون آواز من
عشق میگوید همه حیوان بدند
یک یکی در راه او انسان شدند
عشق میگوید که سلطانی کنم
باشه خود سرّ پنهانی کنم
عشق میگوید که دیدم رازها
مرغ معنی کرده است پروازها
عشق میگوید مدار حق منم
در معانی پود و تار حق منم
عشق میگوید نبی بر حق شتافت
زان بقرب حضرت اوراه یافت
عشق میگوید ولی بر من گذشت
تیر مهر او ز جان و تن گذشت
عشق میگوید علیٌ بابها
روزها گویم بتو زین بابها
عشق میگوید که بابم را شناس
وین معانی را بمظهر کن قیاس
عشق گوید چند میگویم بتو
سرّ اسرار نهانی تو بتو
عشق میگوید علی را میشناس
این معانی بشنو و میدار پاس
عشق میگوید علی چون روح بود
خود بدریای معانی نوح بود
عشق میگوید علی با حق چه گفت
هرچه گفته بود او آخر شنفت
عشق میگوید که ای گم کرده راه
میطلب از شاه مردان تو پناه
عشق میگوید که ایمان نیستت
ز آنکه مهر شاه مردان نیستت
عشق میگوید که شاهم اولیاست
با محمّد نور او در انّماست
عشق میگوید که علم اوّلین
پیش سلطان جهان باشد یقین
عشق میگوید که حق بیزار شد
از کسی کو از یکی با چار شد
عشق میگوید که ایمان چار نیست
در درون خود یکی دان چار نیست
عشق میگوید که جز یک یار نیست
جز یکی اندر جهان دیّار نیست
یار را یک دان نه یک را چار دان
تا شوی در ملک جان اسراردان
گفتگو بگذار مذهب خود یکی است
گر ندانی یک در ایمانت شکی است
تو براه شرع احمد رو چو من
تا شوی در ملک معنی بی سخن
من لسان الغیب دارم در زبان
زان لسان الغیب خوانندم عیان
تو لسان الغیب را نشنیدهای
ز آن طریق جاهلان بگزیدهای
رو براه مظهر و مظهر بخوان
تاشوی درمظهر من راز دان
مظهر و جوهر از این دریا بود
گه نهان گشته گهی پیدا بود
ای نهان و آشکارا جمله تو
در عیان مرد دانا جمله تو
محتسب گشتی که دینم شد درست
روز مانی احتساب خویش کن
ترک کردار و کتاب خویش کن
گرکنی تو همچو بهمان احتساب
بر سرت آید عذاب بیحساب
برگذر زین کار و از آزار خلق
ورنه چون دزدان بیاویزی بحلق
دزد دنیا خود متاعی برده بود
یا زمال اهل دنیا خورده بود
تو کنی رخنه بدین مصطفی
هیچ شرمی می نداری از خدا
تو کنی دلهای مردم را ملول
می نداری شرم از روح رسول
گر نباشد جمله کار تو ریا
در ره این فش از کجا و تو کجا
ای ترا افعال زشت و خلق هم
از تو حق گشته ملول و خلق هم
ای تو با این فسق و دستار بلند
در میان خلق گشته خود پسند
ای گرفته سبحه از بهر ریا
از ریا بگذر تو وبا راه آ
چند گردی بهر آزار کسان
شرم دار از خالق هر دو جهان
دل بدست آر و مجو آزار دل
ز آنکه باشدمخزن اسرار دل
خود نکوتر باشد از صد کعبه دل
ساز دل نیکوتر است از ساز گل
دل بود منزلگه اسرار غیب
گر نمیدانی تو راخود نیست عیب
عیب من آنست که گفتم راست را
بشنو ازمن خود یکی درخواست را
ترک آزار دل دانا بکن
تا نیفتی چون درخت از بیخ وبن
هر که آزار دل دانا کند
در دو عالم خویش را رسوا کند
رو مجو آزار دلها بیگناه
ورنه باشی در دو عالم رو سیاه
جهد کن دلهای ایشان شاد ساز
تا شود درهای جنّت بر تو باز
رو تو بیمنّت بدستت آر دل
ز آنکه از منّت بسی باشد خجل
هر که یک دل را بیازارد چو جان
جمله دلها را بیازارد عیان
این چنین کس از بدیها بدتر است
بلکه او خود در جهان چون کافر است
چند گویم من بتو ای هیچکس
هیچ کردی خویش را همچو مگس
ترک کن افعال بد را نیک شو
بر طریق صالحان نیک رو
من چگویم باتو تو خود هیچ کس
در میان خلق گشتی خرمگس
ای که آزردی دل عطار را
من بتوکی گویم این اسرار را
این همه اسرار از دل آمده
باتو گفتن راز مشکل آمده
بعد من گر خوانی این مظهر تمام
زینهارش تو نگهدار از عوام
بود این مظهر چو جوهر ذات بود
وین معانی از صفات ذات بود
رو تو جوهر خوان شو و جوهرشناس
تا بیابی علم معنی بی قیاس
رو تو جوهر دان و مظهر نیز هم
تا نگردی در معانی متّهم
مظهر وجوهر هم از گنج وی است
خود بدست ابلهان رنج وی است
از برای روح احمد جوهرم
و از برای نور حیدر مظهرم
نیک دان و نیکخوان و گوش کن
تا که روشن گرددت سرّ کهن
در جهان بسیار معنا گفتهاند
درّ اسرار معانی سفتهاند
از زمان مصطفا تا این زمان
واز زمان آدم آخر زمان
از ولی و شیخ و شاعر تا نجوم
کس ندانسته چو عطّار این علوم
هست او شاگرد حیدر بیشکی
تو چه میدانی از اینها خود یکی
نیست چون عطّار مرغی در جهان
زانکه هست او بلبل این بوستان
هیچ میدانی که این دادم ز کیست
وین همه افغان و فریادم ز کیست
بهر آن است تا بدانی خویش را
چند برخود میزنی تو نیش را
خویش را و نیش را بشناس تو
تا شود کارت چو حال من نکو
خویش تو پیراست باراه آردت
نیش تو کفر است گمراه آردت
گر نیابی پیر جوهر پیش آر
وانگهی مظهر چو جان خویش دار
چند گوئی تو به نااهلان سخن
دم نگهدار ومعانی ختم کن
تانگویندت توئی اهل حلول
یا توئی همچون روافض بوالفضول
یا نه دین ناصبی بربودهای
یا نه تو همچون خوارج بودهای
یا بگویند اتّحادی بودهای
یا تو کیش ملحدان بربودهای
گر نگویم راست اینها نشنوم
من بدین مصطفی آسودهام
هرچه گویندم کنمشان منبحل
ز آنکه دارم مهر شاهی را بدل
آنچه او گفتا بگو من گفتهام
من بگفت دیگران کی رفتهام
گفت دیگر ابلهان قیل است وقال
گفت شاه اولیا حالست حال
قال را در درس مان و حال گیر
تا شوی واصل تودرعرفان پیر
پیر تو شاهست دیگر پیر نیست
در دو عالم همچو او یک میر نیست
نور او از نور احمد تافته
حق بدست قدرتش بشکافته
سرّ ایشان کس نداند جز الاه
این سخن روشن شد از ماهی بماه
قصد من بسیار مردم کردهاند
خاطر مسکین من آزردهاند
جور بسیار از جهان بر من رسید
جور دنیا راه همی باید کشید
ناصرخسرو ز سرّ آگاه بود
نه چو تو او مرتد و گمراه بود
ناصر خسرو که اندوهی گرفت
رفت و منزل در سر کوهی گرفت
ناصر خسرو بحق پی برده بود
از میان خلق بیرون رفته بود
یار او یک غار بود و تار بود
او بنور و نار حق در کار بود
رو تو در کار خدامردانه باش
وز وجود خویشتن بیگانه باش
تا ببینی مظهر سلطان عشق
وانمائی در جهان برهان عشق
عشق چبود قبلهٔ سلطان دل
عشق چبود کعبهٔ میدان دل
عشق چبود مقصد ومقصود تو
عشق باشد عابد و معبود تو
عشق دارد درجهان دیوانهها
عشق کرده خانمان ویرانهها
عشق باشد تاج جمله اولیا
عشق گفته بامحمّد انّما
عشق گفته با محمّد در شهود
در نهان و آشکارا هرچه بود
عشق گفته با محمّد راز خود
هم از او بشنیده خود و آواز خود
عشق گفته آنچه پنهانی بود
عشق گفته آنچه سبحانی بود
عشق گفته راز پنهانی بما
رو بگو عطّار آن را برملا
عشق گفته رو بگو اسرار من
خود مترسان خویش را ازدار من
عشق گفتا من شدم همراه تو
عشق گفتا من شدم خود شاه تو
عشق گفتا من بتو ایمان دهم
بعد از آنی در معانی جان دهم
عشق گفتا شرع تعلیمت کنم
در طریق عشق تعظیمت کنم
عشق گفتا خود حقیقت آن ماست
وین معانی و بیان در شأن ماست
عشق گوید جملهٔ عالم منم
در میان جان و تن محرم منم
عشق گوید من بجمله انبیا
گفتهام راز نهانی بر ملا
عشق گوید اولیا شاگرد من
خواندن درس معانی ورد من
عشق گوید همنشین تو شدم
درس و تکرار و معین تو شدم
عشق گوید غافلی از حال من
از بد ونیک و ازین افعال من
عشق گوید فعل من نیکست و نیک
واندر این دریا نهانم همچو ریگ
عشق گوید تو برو بیهوش شو
پیش عشق او چو من پرجوش شو
عشق گوید غافلی از یار من
گوش کن یک لحظه از اسرار من
عشق گوید گر ز من غافل شدی
خود یقین میدان که بیحاصل شدی
عشق میگوید منم دریای راز
با توحاضر بودهام من در نماز
عشق گوید که مراخود یاد کن
وین دل غمگین من تو شاد کن
عشق گوید رو ز شیطان دور شو
وانگهی چون جان جانان نور شو
عشق گوید رو بدین شه گرو
وانگهی اسرار حق از شه شنو
عشق گوید که همو مقصود بود
با محمّد حامد ومحمود بود
عشق گوید گر بدانی شاه را
همچو خورشیدی ببینی ماه را
عشق گوید راه او راه من است
همچو عطّاری که آگاه من است
عشق گوید من بعالم آمدم
از برای دید آدم آمدم
عشق گوید گه نهانم گه عیان
من بجسم تو درآیم همچو جان
عشق گوید گر تو میخواهی مرا
رو بپوشان جامهٔ شاهی مرا
عشق گوید که لسان غیب من
این کتب را گفتهام بی عیب من
عشق گوید که بسی اسرارها
من دراین مظهر بگفتم بارها
عشق میگوید که این راز من است
بر سردست شهان باز من است
عشق میگوید که با حق راز من
از برون و از درون آواز من
عشق میگوید همه حیوان بدند
یک یکی در راه او انسان شدند
عشق میگوید که سلطانی کنم
باشه خود سرّ پنهانی کنم
عشق میگوید که دیدم رازها
مرغ معنی کرده است پروازها
عشق میگوید مدار حق منم
در معانی پود و تار حق منم
عشق میگوید نبی بر حق شتافت
زان بقرب حضرت اوراه یافت
عشق میگوید ولی بر من گذشت
تیر مهر او ز جان و تن گذشت
عشق میگوید علیٌ بابها
روزها گویم بتو زین بابها
عشق میگوید که بابم را شناس
وین معانی را بمظهر کن قیاس
عشق گوید چند میگویم بتو
سرّ اسرار نهانی تو بتو
عشق میگوید علی را میشناس
این معانی بشنو و میدار پاس
عشق میگوید علی چون روح بود
خود بدریای معانی نوح بود
عشق میگوید علی با حق چه گفت
هرچه گفته بود او آخر شنفت
عشق میگوید که ای گم کرده راه
میطلب از شاه مردان تو پناه
عشق میگوید که ایمان نیستت
ز آنکه مهر شاه مردان نیستت
عشق میگوید که شاهم اولیاست
با محمّد نور او در انّماست
عشق میگوید که علم اوّلین
پیش سلطان جهان باشد یقین
عشق میگوید که حق بیزار شد
از کسی کو از یکی با چار شد
عشق میگوید که ایمان چار نیست
در درون خود یکی دان چار نیست
عشق میگوید که جز یک یار نیست
جز یکی اندر جهان دیّار نیست
یار را یک دان نه یک را چار دان
تا شوی در ملک جان اسراردان
گفتگو بگذار مذهب خود یکی است
گر ندانی یک در ایمانت شکی است
تو براه شرع احمد رو چو من
تا شوی در ملک معنی بی سخن
من لسان الغیب دارم در زبان
زان لسان الغیب خوانندم عیان
تو لسان الغیب را نشنیدهای
ز آن طریق جاهلان بگزیدهای
رو براه مظهر و مظهر بخوان
تاشوی درمظهر من راز دان
مظهر و جوهر از این دریا بود
گه نهان گشته گهی پیدا بود
ای نهان و آشکارا جمله تو
در عیان مرد دانا جمله تو