عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۰ - فی نعت النبی علیه السلام
بسوی حضرت رسول الله
می روم با دل شفاعت خواه
نخورم غم از آتش، ار برسد
آب چشمم بخاک آن درگاه
هیچ خیری ندیدم اندر خود
شکر کز شر خود شدم آگاه
گشت در معصیت سیاه و سپید
دل و مویم که بد سپید و سیاه
ره بسی رفته ام فزون از حد
خر بسی رانده ام برون از راه
هیچ ذکری نگفته بی غفلت
هیچ طاعت نکرده بی اکراه
ماه خود کرده ام سیه بفساد
روز خود کرده ام تبه بگناه
خود چنین ماه چون بود از سال
خود چنین روز کی بود از ماه
شب سیاهست و چشم من تاریک
ره درازست و روز من کوتاه
بیژن عقل با من اندر بند
یوسف روح با من اندر چاه
هم بدعوی گرانترم از کوه
هم بمعنی سبکترم از کاه
گاه بر نطع شهوتم چون پیل
گاه بر نیل نخوتم چون شاه
گرگ طبعم بحمله همچون شیر
سگ سرشتم بحیله چون روباه
دین فروشم بخلق و در قرآن
خوانم: الدین کله لله
نفس من طالبست دنیا را
چه عجب التفات خر بگیاه
ای مرقع شعار کرده، چه سود
خرقه ده تو، چو نیست دل یکتاه
نه فقیری نه صوفی ار چه بود
کسوتت دلق و مسکنت خانقاه
نشود پشکلش چو نافه مشک
ور شتر را تبت بود شبگاه
کس بافسر نگشت شاه جهان
کس بخرقه نشد ولی آله
نرسد خر بپایگاه مسیح
ورچه پالان کنندش از دیباه
نشود جامه باف اگر گویند
بمثل عنکبوت را جولاه
لشکر عمر را مدد کم شد
صفدر مرگ عرضه کرد سپاه
ای بسا تاجدار تخت نشین
که بدست حوادث از ناگاه
خیمه آسمان زرین میخ
بر زمین شان زده است چون خرگاه
دست ایام می زند گردن
سر بی مغز را برای کلاه
از سر فعلهای بد برخیز
ای بنیکی فتاده در افواه
گرچه مردم ترا نکو گویند
بس بود کرده تو بر تو گواه
نرهد کس بحیله از دوزخ
ماهی از بحر نگذرد بشناه
سرخ رویی خوهی بروز شمار
رو بشب چون خروس خیزپگاه
ناله کن گرچه شب رسید بصبح
توبه کن گرچه روز شد بیگاه
مرض صد گنه شفا یابد
از سردرد اگر کنی یک آه
چون زمن بازگیری آب حیات
گر بخاکم نهند یا رباه
مر زمین را بگو که چون یوسف
او غریبست اکرمی مثواه
وآن چنان کن که عمر بنده شود
ختم بر لااله الاالله
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۱
ای که در حسن عمل زامسال بودی پار به
مردم بی خیر را دست عمل بی کار به
چند گویی من بهم در کار دنیا یا فلان
چون ز دین بی بهره باشد سگ ز دنیا دار به
دین ترا در دل به از دنیا که در دستت بود
گل بدست باغبان از خار بر دیوار به
نفس اگر چه مرده باشد آمنی زو شرط نیست
دزد اگر چه خفته باشد پاسبان بیدار به
نفس سرکش بهر دین مالیده بهتر زیر پای
بهر سلطان مرد لشکر کشته در پیکار به
نفست از بهر تنعم میخوهد مال حرام
سگ چو مردارست باشد قوت او مردار به
زر خالص نزد تو از دین خالص بهترست
گلخنی را خار بی گل از گل بی خار به
بر سر نیکان چو بد را از تو باشد دست حکم
تو ازو بسیار بدتر او ز تو بسیار به
آن جهانجویی که نزد حق بدین نبود عزیز
در جهان چون اهل باطل بهر دنیا خوار به
دین بنزد مؤمن از دینار و دیبا بهترست
کافری گر نزد تو از دین بود دینار به
نزد چون تو بی خبر از فقر به باشد غنا
نزد طفل بی خرد از مهره باشد مار به
عقل نیک اندیش در تو بهتر از طبع لئیم
غله خاصه در غلا از موش در انبار به
جهل رهزن را مگو از علم رهبر نیک تر
ظلمت شب را مدان از روز پرانوار به
از سخن چون کار باید کرد بهتر خامشی
وز کله چون راه باید رفت پای افزار به
عیب پنهان را چو می بینی و پنهان می کنی
آن دو چشم عیب بین پوشیده چون اسرار به
هرکرا پندار نیکویی نباشد در درون
گرچه بد باشد برو او را ز خود پندار به
جرم مستغفر بسی از طاعت معجب بهست
گرچه اندر شرع نبود ذنب از استغفار به
تا ز چشم بد امان یابد جمال نیکوان
آبله بر روی خوب از خال بر رخسار به
در طریق ار یار جویی از غنی بهتر فقیر
ور بگرما سایه خواهی بید از اسپیدار به
هر کرا درویش نبود خواجه نیکوتر بنفس
هرکرا بلبل نباشد زاغ را گفتار به
او بجان از تو نکوتر تو بجامه زوبهی
هست ای بی مغز او را سر ترا دستار به
عرصه دنیا بدوریشان صاحب دل خوشست
ای بر تو دوخیار از یک جهان اخیار به
با وجود خار کز وی خسته گردد آدمی
گل چو در گلشن نباشد گلخن از گلزار به
سیف فرغانی دلت بیمار حرصست و طمع
گر نه تیمارش کنی کی گردد این بیمار به
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۲
ای هشت خلد را بیکی نان فروخته
وز بهر راحت تن خود جان فروخته
نزد تو خاکسار چو دین را نبوده آب
تو دوزخی، بهشت بیک نان فروخته
نان تو آتش است و بدینش خریده ای
ای تو ز بخل آب بمهمان فروخته
ای از برای نعمت دنیا چو اهل کفر
اسلام ترک کرده و ایمان فروخته
ای تو بگاو، تخت فریدون گذاشته
وی تو بدیو، ملک سلیمان فروخته
ای خانه دلت بهوا و هوس گرو
وی جان جبرئیل بشیطان فروخته
ای تو زمام عقل سپرده بحرص و آز
انگشتری ملک بدیوان فروخته
ای خوی نیک کرده باخلاق بد بدل
وی برگ گل بخار مغیلان فروخته
ای بهر نان و جامه ز دین بینوا شده
بهر سراب چشمه حیوان فروخته
ای غمر خشک مغز که از بهر بوی خوش
جاروب تر خریده و ریحان فروخته
تو مست غفلتی و باسم شراب ناب
شیطان کمیز خر بتو سکران فروخته
دزد هوات کرده سیه دل چنانکه تو
از رای تیره شمع بکوران فروخته
دینست مصر ملک و عزیز اندروست علم
ای نیل را بقطره باران فروخته
از بهر جامه جنت مأوی گذاشته
وز بهر لقمه حکمت لقمان فروخته
کرده فدای دنیی ناپایدار دین
ای گنج را بخانه ویران فروخته
ترک عمل بگفته و قانع شده بقول
ای ذوالفقار حرب بسوهان فروخته
عالم که علم داد بدنیا، چو لشکریست
هنگام رزم جوشن و خفتان فروخته
در هیچ وقت و دور بفرعونیان که دید
هارون عصای موسی عمران فروخته
هرگز ندیده ام ز پی آنکه خر خرد
سهراب رخش رستم دستان فروخته
آن نقد را کجا بقیامت بود رواج
وین سرمه کی شود بسپاهان فروخته
چون مصطفی شود بقیامت شفیع تو
ای علم بو هریره بانبان فروخته
وزان با تصرف معیار دولتی
ای تو بخاک جوهر ازین سان فروخته
ای دین پاک را بسخنهای دلفریب
داده هزار رنگ و بسلطان فروخته
داده بباد خرمن عمر خود از گزاف
پس جو بکیل و کاه بمیزان فروخته
ای نفس تو زبون هوا کرده عقل را
روز وغا سلاح بخصمان فروخته
این علمها که نزد بزرگان روزگار
چون یخ نمی شود بزمستان فروخته
دشوار کرده حاصل و آسانش گفته ترک
گوهر گران خریده و ارزان فروخته
مکر و حسد مکن که نه اخلاق آدمیست
ای دیو و دد خریده و انسان فروخته
علم از برای دین و تو دنیا خری بآن
دایم تو این خریده ای وآن فروخته
در ماه دی دریغ و تأسف خوری بسی
ای مرد پوستین بحزیران فروخته
کز کید حاسدان بغلامی و بندگی
در مصر گشت یوسف کنعان فروخته
این رمزها که با تو همی گویم ای پسر
هر نکته گوهریست بنادان فروخته
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۳
عوانان اندرو گویی سگانند
بسال قحط در نان اوفتاده
همه در آرزوی مال و جاهند
بچاه اندر چو کوران اوفتاده
شکم پر کرده از خمر و درین خاک
همه در گل چو مستان اوفتاده
تو ای بیچاره آنگه نان خوری سیر
گر از جوعی بدین سان اوفتاده
که بینی از دهان ملک بیرون
سگان را همچو دندان اوفتاده
بجای عنبر و مشکش کنون هست
گزنده در گریبان اوفتاده
توانگر کز پی درویش دایم
زرش بودی ز دامان اوفتاده
ازین جامه کنان کون برهنه
که بادا سگ درایشان اوفتاده
بسی مردم ز سرما بر زمین اند
چو برف اندر زمستان اوفتاده
دریغا مکنت چندین توانگر
بدست این گدایان اوفتاده
از انگشت سلیمان رفته خاتم
ولی در دست دیوان اوفتاده
زنان را گوی در میدان و چوگان
ز دست مرد میدان اوفتاده
چو مرغان آمده در دام صیاد
چو دانه پیش مرغان اوفتاده
بعهد این سگان از بی شبانیست
رمه در دست سرحان اوفتاده
رعیت گوسپنداند این سگان گرگ
همه در گوسپندان اوفتاده
پلنگی چند میخواهیم یارب
درین دیوانه گرگان اوفتاده
ز دست و پای این گردن زنانست
سراسر ملک ویران اوفتاده
ایا مظلوم سرگشته که هستی
چنین محروم و حیران اوفتاده
ز جور ظالمان در شهر خویشی
بخواری چون غریبان اوفتاده
اگر صبرت بود روزی دوبینی
عوانان کشته میران اوفتاده
امیرانی که بر تو ظلم کردند
بخواری چون اسیران اوفتاده
هر آن کو اندرین خانه مقیم است
چو دیوارش همی دان اوفتاده
جهانجویی اگر ناگه بخیزد
بسی بینی بزرگان اوفتاده
ببینی ناگهان مردان دین را
برین دنیاپرستان اوفتاده
چه می دانند کار دولت این قوم
که در دین اند نادان اوفتاده
بفرمان خداوند از سر تخت
خداوندان فرمان اوفتاده
کلاه عزت اندر پای خواری
ز سرهای عزیزان اوفتاده
بآه چون تو مظلوم افسر ملک
ز فرق تاجداران اوفتاده
گرش گردون سریر ملک باشد
برو صد ماه تابان اوفتاده
ز بالای عمل در پستی عزل
چنین کس را همی دان اوفتاده
تو نیز ای سیف فرغانی چرایی
حزین در بیت احزان اوفتاده
برین نطع ای پیاده زاسب دولت
بسی دیدی سواران اوفتاده
هم آخر دیگری بر جای اینان
نشسته دان و اینان اوفتاده
درین باغ این سپیداران بی بر
ببادی چون درختان اوفتاده
خدا درمان فرستد مردمی را
کزین دردند نالان اوفتاده
منم یارا بدین سان اوفتاده
دلم را سوز در جان اوفتاده
غم چندین پریشان حال امروز
درین طبع پریشان اوفتاده
چو بسته زیر پای پیل ملکی
بدست این عوانان اوفتاده
نهاده دین بیکسو و ز هرسو
چو کافر در مسلمان اوفتاده
ببین در نان خلق این کژدمان را
چو اندر گوشت کرمان اوفتاده
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۱
ای ز بازار جهان حاصل تو گفتاری
عمر تو موسم کارست و جهان بازاری
اندرآن روز که کردار نکو سود کند
نکند فایده گر خرج کنی گفتاری
همچو بلبل که برافراز گلی بنشیند
چند گفتی سخن و هیچ نکردی کاری
ظاهر آنست که بی زاد و تهی دست رود
گر ازین مزرعه کس پر نکند انباری
زر طاعت زن و اخلاص عیار آن ساز
خواجه تا سود کنی بر درمی دیناری
هرچه گویی به جز از ذکر همه بیهوده است
سخن بیهده زهرست و زبانت ماری
شعر نیکو که خموشیست از آن نیکوتر
اگرت دست دهد نیز مگو بسیاری
راست چون واعظ نان جوی بدین شاد مشو
که سخن گویی و جهال بگویند آری
از ثنای امرا نیک نگهدار زبان
گرچه رنگین سخنی نقش مکن دیواری
مدح این قوم دل روشن تو تیره کند
همچو رو را کلف و آینه را زنگاری
آن جماعت که سخن از پی ایشان گفتند
راست چون نامیه بستند گلی بر خاری
از چنین مرده دلان راحت جان چشم مدار
چون ز رنجور شفا کسب کند بیماری؟
شاعر از خرمن این قوم بکاهی نرسد
گر ازین نقد بیک جو بدهد خرواری
شاعری چیست که آزاده از آن گیرد نام
ننگ خلقی گر ازین نام نداری عاری
گربه زاهدی و حیله کنی چون روباه
تا سگ نفس تو زهری بخورد یا ماری
پیل را خر شمر آنگه که کشد بار کسی
شیر را سگ شمر آنگه که خورد مرداری
بهر مخدوم مجازی دل و دین ترک کنی
تا ترا دست دهد پایه خدمتکاری
هردم از سفره انعام خداوند کریم
خورده صد نعمت و یک شکر نگفته باری
نزد آنکس که چو من سلطنت دل دارد
شه گزیری بود و میر چوده سالاری
ظالمی را که همه ساله بود کارش فسق
بطمع نام منه عادل نیکوکاری
نیت طاعت او هست ترا معصیتی
کمر خدمت او هست ترا زناری
هر کرا زین امرا مدح کنی ظلم بود
خاصه امروز که از عدل نماند آثاری
کژروی پیشه کنی جمله ترا یار شوند
ور ره راست روی هیچ نیابی یاری
کله مدح تو بر فرق چنین تاجوران
راست چون بر سر انگشت بود دستاری
صورت جان تو در چشم دل معنی دار
زشت گردد بنکو گفتن بدکرداری
اسدالمعر که خوانی تو کسی را که بود
روبه حیله گری یا سگ مردم خواری
و گرت دست قریحت در انشا کوبد
مدح این طایفه بگذار و غزل گوباری
شعر نیکو را چون نقطه دلی باید جمع
همچو خط را قلم و دایره را پرگاری
سیف فرغانی اگر چند درین دور ترا
بلبل روح حزینست چو بو تیماری
نه ترا هیچ کسی جز غم جان دلجویی
نه ترا هیچ کسی جز دل تو غمخواری
گر چه کس نیست ز تو شاد برو شادی کن
همچو غم گر نرسانی بدلی آزاری
شکر منعم بدعای سحری کن نه بمدح
کندرین عهد ترا نیست جز او دلداری
صورتند این امرا جمله ز معنی خالی
اوست چون در نگری صورت معنی داری
چون ازین شیوه سخن طبع تو فصلی پرداخت
بعد ازین بر در این باب بزن مسماری
بسخن گفتن بیهوده بپایان شد عمر
صرف کن باقی ایام باستغفاری
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۲
ای تن آرامی که خون جان بگردن می بری
راحت جان ترک کرده زحمت تن می بری
تن پرستی ترک کن چون عشق کردی اختیار
رو بکار دوست داری بار دشمن می بری
با یزید انبازی اندر خون شاهی چون حسین
چون تو در حرب از برای شمر جوشن می بری
رنج بردن در طریق عاشقی بیهوده نیست
در نکویان بدگمانی گر چنین ظن می بری
گر ز عشقت محنت آید صبر کن کز وصل دوست
راحتی بینی اگر رنجی درین فن می بری
هم عصایی هم صفورایی بدست آرد کلیم
ور بچوپانی ز مصرش سوی مدین می بری
گر چو خسرو چند روز از دست داذی ملک پارس
همچو شیرین شکرستانی زار من می بری
نیستی شاکر که خشنودی شیرین حاصلست
رنج اگر در سنگ چون فرهاد که کن می بری
همچو رستم سهل گردد راه توران بر دلت
چون سوی ایران سپهداری چو بیژن می بری
به ز بیداری بود جای دگر سگ را و گر
بر در اصحاب کهفش بهر خفتن می بری
دوست چون گل جلوه رخسار خود کرده است و تو
همچو بلبل روزگار خود بگفتن می بری
گر بقو الان آن حضرت فرستی شعر خود
نزد آواز جلاجل بانگ هاون می بری
شعر خود نزدیک او آگه نه ای ای زنده دل
کز چراغ مرده پیش شمع روغن می بری
سیف فرغانی ازین کشت ار نچیدی خوشه یی
شکر کن چون دانه یی زاطراف خرمن می بری
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۳
در باغ دهر چون گل گر سربسر جمالی
در روز زندگانی گر جمله مه چوسالی
با لطف طبع اگرچه در قلب روح روحی
با حسن روی اگر چه بر روی حسن خالی
این نکته نیست دعوی نزدیک اهل معنی
کز من چو دور ماندی ریحان بی سفالی
گرچه بشه نشانی لشکرشکن چو سامی
ورچه بپهلوانی رستم هنر چو زالی
بی جان حسن معنی صورت بکار ناید
گر تو جمال یوسف یا یوسف جمالی
تا بدر تام گردی از آفتاب دانش
هر روز (نور) می گیر اکنون که چون هلالی
روحست علم و در تن جان قالبست او را
کس را مباد نفسی از روح علم خالی
چون خانه نهادت زین دانه خالی آمد
کر جامه شعرپوشی چون کاه در جوالی
از علمهای قالی اصلاح حال می کن
تا رمزهای حالی دانی ز نقش قالی
تا می زند طبیعت بر چنگ لهو ناخن
زاستاد همچو بربط محتاج گوشمالی
تو ذره حقیری واز آفتاب عرفان
گر تو شرف پذیری خورشید بی زوالی
می جوی تا نمانی بی حاصل از مکارم
می کوش تا نباشی بی بهره از معالی
با اهل جهل منشین کآن پایه یی است نازل
با اهل علم بنشین کین مجلسی است عالی
خوش گوی باش با خلق از هر دری که گویی
خارج منال چون نی از هر دمی که نالی
محبوب مردم آمد عاقل بنرم گویی
شایسته شکر شد طوطی بخوش مقالی
فارغ مباش یکدم از بندگی ایزد
اکنون که چون من آزاد از بند جاه و مالی
فردا که دل ز غصه دنیا خراب گردد
اندوه دین نیارد گشتن در آن حوالی
مال و عیال اینجا بی شک وبال مردند
شاذ آنک بگذراند عمری ببی وبالی
از بهر مال قارون چون گنج در زمین شد
بر چرخ چارم آمد عیسی ز بی عیالی
هر باطلی که کردی از بهر آن بمحشر
می دان یقین که از حق در معرض سؤالی
از بحر خاطر خود چندین در نصیحت
بر تو نثار کردم از نظم این لآلی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۵ - قطعه
مال دنیا بآخرت نرود
گرنه صرفش کنی باحسانی
با تو اینجا نماند ار از خیر
نگماری برو نگهبانی
در قیامت زند بر آتشت آب
گر تو اینجا بکس دهی نانی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۶
دلبرا تا تو یار خویشتنی
در پی اختیار خویشتنی
بی قرارند مردم از تو و تو
همچنان برقرار خویشتنی
عالم آیینه جمال تو شد
هم تو آیینه دار خویشتنی
با چنین زلف و رخ نه فتنه ما
فتنه روزگار خویشتنی
تو منقش بسان دست عروس
از رخ چو نگار خویشتنی
زینت تو ز دست غیری نیست
تو چو گل از بهار خویشتنی
در شب زلف خود چو مه تابان
از رخ چون بهار خویشتنی
من هزار توام بصد دستان
گلستان هزار خویشتنی
کس بتو ره نمی برد، هم تو
حاجب روز بار خویشتنی
کار تو کس نمی تواند کرد
تو بخود مرد کار خویشتنی
بار تو دل بقوت تو کشد
پس تو حمال بار خویشتنی
من کیم در میانه واسطه یی
ورنه تو دوستدار خویشتنی
ای شتر دل که زیر بار فراق
طالب وصل یار خویشتنی
جرس ناله از گلو مگشای
چون جدا از قطار خویشتنی
میوه نارسیده افتاده
از سر شاخسار خویشتنی
خاک او سرمه چون توانی کرد
تو که کور از غبار خویشتنی
قلب اندوده ای بزرین روی
بی خبر از عیار خویشتنی
صفر بی مغزی و بصد انگشت
روز و شب در شمار خویشتنی
شعر تو رنج تست و راحت خلق
تو گل غیر و خار خویشتنی
رو که چون گاو سامری دایم
بی خبر از خوار خویشتنی
چنگ در این وآن مزن زنهار
که تو نالان ز بار خویشتنی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۷
ملک دنیا و مردمان در وی
گور خانه است و مردگان در وی
نیست بستان تو مباش در او
هست زندان تو ممان در وی
هرکرا دل در او قرار گرفت
گرچه زنده است نیست جان در وی
این جهان بر مثال مرداریست
اوفتاده بسی سگان در وی
آدمی زاده چون خورد چیزی
که سگان را دهان بود در وی
گوشتی لاغرست و چندین سگ
زده چون گربه ناخنان در وی
عدل را ساق لاغرست ولیک
ظلم را فربهست ران در وی
اندرین آزمون سرا ای پیر
طفل بودی شدی جوان در وی
چشم بگشا ببین که نامده ای
بهر بازی چو کودکان در وی
خاک دنیاست چون وحل، زنهار
مرکب خویشتن مران در وی
اندرین غبر هیچ آب مخور
که گلوگیر گشت نان در وی
آرزوها نواله چربست
نیست چون پیه استخوان در وی
گرچه شیرین بود چو نوش کنی
نیش بینی بسی نهان در وی
عرصه ملک پر ز دیو شدست
نیست از آدمی نشان در وی
همه را یک سر و دو رو دیدم
آزمودم یکان یکان در وی
جمله از بهر لقمه یی چو سگان
دشمنانند دوستان در وی
چون زر کم عیار قلب آمد
هر کرا کردم امتحان در وی
اهل معنی در او نه و مردان
صورت آرای چون زنان در وی
شد بدی عام آن چنان که دمی
نیک بودن نمی توان در وی
زندگانی عذاب و غیر از مرگ
زنده را راحتی مدان در وی
تن او را تعب نیامد کم
چون کسی بیش کند جان در وی
منشین بر زمین او که چو ابر
سیل بارست آسمان در وی
موج افگنده شور در دریا
تو چو کشتی شده روان در وی
بر تو از غرق نیستم ایمن
که ز بار خودی گران در وی
بر بساط زمین که از پی ملک
خسروان باختند جان در وی
دیدم از اسب دولت افتاده
مات گشته بسی شهان در وی
صاحب تیغ و تیر را که بجنگ
نکشیدی کسی کمان در وی
سپر از روی دور کن بنگر
زده رمح اجل سنان در وی
از جهان رفت سیف فرغانی
ماند اشعار ازو نشان در وی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۰
ای صبا بادم من کن نفسی همراهی
بسوی شاه بر از من سخنی گر خواهی
قدوه و عمده شاهان جهان غازان را
از پریشانی این ملک بده آگاهی
گو درین مصر که فرعون درو صد بیشست
نان عزیزست که شد یوسف گندم چاهی
گو بدان ای بوجود تو گرفته زینت
کرسی مملکت و مسند شاهنشاهی
شیر چون گربه درین ملک کند موش شکار
بهر نان گربه کند نزد سگان روباهی
سرورانی که بهر گرسنه نان می دادند
استخوان جوی شده همچو سگ درگاهی
امن ازین خاک چنان رفته که گر یابد باز
خوف آنست که از آب بترسد ماهی
فتنه از هر طرفی پیش نهد پای دراز
گر بگیرد پس ازین دست ستم کوتاهی
خانها لانه روباه شد از ویرانی
شهرها خانه شطرنج (شد) از بی شاهی
حاکمان در دم از او قبجروتمغا خواهند
عنکبوت ار بنهد گارگه جولاهی
خرمن سوخته شد ملک و بر ایشان بجوی
اسب شطرنج کجا غم خورد از بی کاهی
ترکمان خسری هر نفس از هر طرفی
بر ولایت بزند چون اجل ناگاهی
نیست در روم از اسلام به جز نام و شدست
قطب دین مضطرب ورکن شریعت واهی
بیم آنست که ابدال خضر را گویند
گر سوی روم روی مردن خود می خواهی
مملکت جمله پر از منکر و معروفی نه
که بخیر امر کند یا بود از شرناهی
خلق بیم است که چون ذره پراگنده شوند
گر بایشان نرسد سایه ظل اللهی
گر نیایی برود این رمقی نیز که هست
ور بیایی کندت بخت و ظفر همراهی
آفتابا بشرف خانه خویش آی و بپاش
نور بر خلق کز استاره نیاید ماهی
بعد فضل احدی مانع و دافع نبود
اینچنین داهیه را غیر تو شاهی داهی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۲
گرت از سیم زبانست و سخن زر گویی
از زر و سیم به آنست که کمتر گویی
شعر در دولت این سیم پرستان گدا
کمتر از خاک بود گر ز پی زر گویی
شعر با همت عارف که چو چرخست بلند
پست باشد اگر (از) عرش فروتر گویی
گر ترا در چمن روح گل عشق شکفت
قول با بلبل خوش نغمه برابر گویی
جهد کن تا ز سحاب غم جانان چو صدف
قطره یی در دهنت افتد و گوهر گویی
در غزل دلبر یوسف رخ عیسی دم را
سزد ار همچو ملک روح مصور گویی
دل خود سرد کن از غیر و ز شور عشقش
نفسی گرم بزن تا سخنی تر گویی
از پی جلوه طاوس جمالش خود را
طوق زرین کنی ار سجع کبوتر گویی
بلبل ناطقه را شور چو در طبع افتد
از پی گل رخ خود شعر چو شکر گویی
ملک از چرخ فرود آید و در رقص آید
گر تو زین پرده چو مطرب غزلی برگویی
خلق را شعر تو از دوست مذکر باشد
همچو واعظ سخن ار بر سر منبر گویی
در شب گور تو چون روز چراغی گردد
هر سخن کز پی آن شمع منور گویی
چون کف دوست کند دست سؤالت را پر
همچو خواهنده نان هرچه برین در گویی
گر چه هر چیز که تکرار کنی خوش نبود
خوش بود گر سخن دوست مکرر گویی
سیف فرغانی دم در کش و او را مستای
مشک را مدح بناشد که معطر گویی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - هم در مدح سلطان محمود
چیست آن کاتشش زدوده چو آب
چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب
نیست سیماب و آب و هست درو
صفوت آب و گونه سیماب
نه سطرلاب و خوبی و زشتی
بنماید تو را چو اسطرلاب
نه زمانه ست و چون زمانه همی
شیب پیدا کند همی ز شباب
نیست محراب و بامداد کنند
سوی او روی چون سوی محراب
نیست نقاش و شبه بنگارد
صورت هر چه بیند از هر باب
همچو مشاطگان کند بر چشم
جلوه روی خوب و زلف بتا
صافی آبست و تیره رنگ شود
گر بدو هیچ راه یابد آب
ماه شکل و چو تافت مهر بر او
آید از نور عکس او مهتاب
چون هوا روشن و به اندک دم
پر شود روی او ز تیره سحاب
روشن و راست گو گویی نیست
جز دل و خاطر اولوالالباب
همچو رای ملک پدید آرد
کژی از راستی خطا ز صواب
نام او باژگونه آن لفظی است
که بگویند چون خورند شراب
شاه محمود سیف دولت و دین
که نبیند چو او زمانه به خواب
آنکه اندر جهان نماند دیو
گر شود خشم او به جای شهاب
خسروان پیش او کمر بندند
همچو در پیش خسروان حجاب
چون زمین و فلک به بزم و به رزم
نشناسد مگر درنگ و شتاب
نیست معجب به جود خویش و جهان
می نماید به جود او اعجاب
ای شهنشاه خسروی که شده ست
زیر امر تو گردش دولاب
نه عجب گر ز بنده محجوبی
سازد از ابر آفتاب حجاب
همه اعدای من زمن گیرند
آنچه سازند با من از هر باب
از عقاب است پر آن تیری
که بدو می بیفکنند عقاب
دستهایم به رشته ای بستست
کش ندادست جز دو دستم تاب
در سکون برترم ز کوه که من
در جواب عدو نگیرم تاب
هر چه گویند مر مرا بی شک
زو نیابند خوب و زشت جواب
هست بنده نبیره آدم
در همه چیز اثر کند انساب
گفته بدسگال چون ابلیس
دور کردم از آن چو خلد جناب
شهریارا مبین تو دوری من
مدح من بین چو لولؤ خوشاب
در صافی نزاد هیچ صدف
زر ساده نزاد هیچ تراب
تا من از خدمت تو گشتم دور
کم شد از محتسب مرا ایجاب
همچو حرفی شدم نحیف و بلا
گرد من همچو گرد حرف اعراب
می فرو باردم چو باران اشک
می برآید دمم بسان سحاب
نیستم چون ذباب شوخ چرا
دلم از ضعف شد چو پر ذباب
چون غرابم ز دور بینی از آن
تیره شد روز من چو پر غراب
کافری نعمتت نبوده مرا
دوزخ خشمت از چه کرد عذاب
بر بد و نیک از تو در همه سال
خلق عالم معاقبند و مثاب
آنکه بی خدمتی ثواب دهیش
دید بایدش بی گناه عقاب
من از آن بندگانم ای خسرو
که نبندند طمع در اسباب
زیست دانند باستام و کمر
رفت دانند با عصا و جراب
گر کمانم کند فلک نجهد
سخنم جز به راستی نشاب
در شوم گر مرا بفرمایی
در دهان هژبر تیز انیاب
بنهم از برای نام تو را
دیدگان زیر سکه ضراب
خسروا بر رهیت تیز مشو
سیفی اندر بریدنم مشتاب
این نهال نشانده را مشکن
مکن آباد کرد خویش خراب
تا بپوشد زمین ز سبزه لباس
تا ببندد هوا ز ابر نقاب
عزی و همچو عز محبب باش
سیفی و همچو سیف نصرت یاب
بر تو فرخنده باد ماه صیام
خلد بادت ز کردگار ثواب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - هم در مدح او
قوت روح خون انگور است
تن پر از فتنه گشت و معذور است
آن نبید اندر آن قدح که به وصف
جان در جسم و نار در نور است
همچو زنبور شد زبان گز و باز
در گوارش لعاب زنبور است
باده گر جان حور شد شاید
زآن که انگور دیده حور است
گلبن و باغ پیش ازین گفتی
تاج کسری و تخت فغفور است
بوستان ها ز برگ ها اکنون
بر طبق های زر طیفور است
به دل بانگ قمری و بلبل
نغمه چنگ و لحن طنبور است
کرد بدرود باغ بلبل از آنک
مر چمن را ز برف ناطور است
زنده شد لهو و شادی از پی آنک
نعره رعد و نفخه صور است
بر در و بام برف پنداری
بیخته گچ و کشته آکور است
باغ چون جزع و راغ چون شبه را
دل و جان غمگن است و مسرور است
فرقت آب حوض و وصلت برف
این و آن را چو شیون و سور است
چشم چشمه چرا نگیرد آب
که همه روی دشت کافور است
پنجه سرو و شاخ گل گویی
دست مفلوج و پای مقرور است
برگ نارنج و شاخ پنداری
پر طوطی و ساق عصفور است
از چه سخت آبله زده ست چنار
که به خلقت نه سخت محرور است
رنگ زردی ترنج پیدا کرد
کز پی زاد و بود رنجور است
گر ندیده ست جام می نرگس
چون گهی مست و گاه مخمور است
همه شب خوش چرا همی خندد
اگر از نور ماه مهجور است
چهره سیب سرخ گونه چراست
روی زوار خواجه منصور است
آنکه خلقش به حسن مشتهر است
وآنکه ذاتش به لطف مذکور است
مهر و چرخ است روشن و عالی
چه شگفت ار بزرگ و منظور است
گر چه از خلق در هنر فرد است
ور هنرور میان جمهور است
همه اخبار در بزرگی او
ببر عقل نص و مأثور است
هر چه هست از رضای او بیرون
در دیانت حرام و محظور است
درگهش کعبه شد که طاعت خلق
چون به سنت کنند مبرور است
مجلس او بهشت شد که درو
گنه بندگانش مغفور است
جز ازو سروری همه عجب است
جز برو خواجگی همه زور است
عقل را هر چه در منظوم است
زیر پای ثناش منثور است
بار جودش نشست بر دینار
زان رخش زرد و پشت مکسور است
هنرش را ز رای تربیت است
دولتش زان به طبع مامور است
هر که منصور ناصرش باشد
در جهان ناصر است و منصور است
کلک او شد کلید غیب کزو
رازهای فلک نه مستور است
کان زر است و می فشاند در
گاه گنج است و گاه گنجور است
تندرست است و زار و نالانست
ساحر است و بزرگ مسحور است
نیست آرامشی که در عالم
بر تک و تارکش نه مقصور است
بنده کردش به طبع از پی آنک
شیفته برنگار منشور است
وصف او را چو وهم و خاطر من
بی عدد پیشکار مزدور است
گر چه گفتار من بلند آمد
او بدان نزد خلق مشکور است
زانکه فکر من از مدیحت او
نهر جاری و بحر مسجور است
در قفس مانده ام ز مدحت او
طبع من با نوای زر زور است
در ثناها به تف اندیشه
بحر اندر ضمیر باحور است
ای بزرگی که بر سپهر شرف
رای تو آفتاب مشهور است
چون چنین است پس چرا همه سال
روز من چون شبان دیجور است
از تجلی چرا نصیبم نیست
که همه عمر جای من طور است
دل من کوره ای است پر آتش
که تنم در غم ته گور است
سر همی گرددم ز اشک دو چشم
همه تن در میان در دور است
تارکم زیر زخم خایسک است
جگرم پیش حد ساطور است
روز اقبال من نه منصوفست
عدد بخت من نه مجذور است
صایم الدهرم از ضرورت و کس
بر چنین طاعتی نه مأجور است
بس قلق نیستم یقین دانم
رزق مقسوم و بخت مقدور است
از زمانه نکرده ام گله ای
تا بدانسته ام که مجبور است
مر مرا گاه گاه رنج کند
همه ام یوبه لهاوور است
داند ایزد که سخت نزدیک است
دل به تو گر تنم ز تو دور است
تا همی بر زمین و بر گردون
ربع مسکون و بیت معمور است
نیکخواهت ز بخت محترم است
بد سگالت ز چرخ مقهور است
این بر آن وزن و قافیت گفتم
روزگار عصیر انگور است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدیح
دل از دولت همیشه شاد بادت
که ما شادیم تا بینیم شادت
تو آنی کز خرد چیزی نماندست
درین گیتی که آن ایزد ندادت
ستوده سیرت و پاکیزه طبعت
گزیده فعلت و نیکو نهادت
چو چرخ عالی از رتبت محلت
چو آب صافی از پاکی نژادت
زمین پیراسته است از تیغ تیزت
جهان آراسته است از دست رادت
میان بندگی اقبال بستت
زبان محمدت دولت گشادت
به خدمت بخت هم زانو نشستت
به حرمت فتح در پیش ایستادت
همی تازه شود عالم به نامت
همی باده خورد دولت به یادت
هنرمندی ز تو نادر نباشد
چو ملک شاه باشد اوستادت
همایون باد بر تو عید و هر روز
که از گردون بر آید عید بادت
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - حسب حال خویش گوید
این چنین رنج کز زمانه مراست
هیچ دانی که در زمانه کراست
هر چه در علم و فضل من بفزود
همچنانم ز جاه و مال بکاست
نیستم عاشق از چه رخ زردم
نیستم آهو از چه پشت دوتاست
ای تن آرام گیر و صبر گزین
که هر امروز را ز پس فرداست
مشو آنجا که دانه طمع است
زیر دانه نگر که دام بلاست
خویشتن را خلق مکن بر خلق
برد نو بهتر از کهن دیباست
زان عزیز است آفتاب که او
گاه پیدا و گاه ناپیداست
همه از آدمیم ما لیکن
او گرامی ترست کو داناست
همه آهن ز جنس یکدگر است
که همه از میانه خار است
نعل اسبان شد آنچه نرم آهن
تیغ شاهان شد آنچه روهیناست
نه غلط کردم آنکه داناییست
برسیده به هر مراد و هواست
هنر از تیغ تیز پیدا شد
که بدو شاه قبضه را آراست
باژگونه است کار این گیتی
زین همه هر چه گفتم از سوداست
هر که او راست باشد و بی عیب
بر وی از روزگار بیش عناست
به همه حال بیشتر ببرند
هر درختی که شاخ دارد راست
تو چنان برگمان که من دونم
سخن من نگر که چون والاست
اصل زر عیار از خاک است
اصل عود قمار نه ز گیاست
این شگفتی نگر کجا سخنم
نکته زاید همی و آید راست
گر چه پیوسته شعر گویم من
عادت من نه عادت شعر است
نه طمع کرده ام ز کیسه کس
نه تقاضاست شعر من نه هجاست
همچو ما روزگار مخلوق است
گله کردن ز روزگار چراست
گله از هیچ کس نباید کرد
کز تن ماست آنچه بر تن ماست
کرم پیله همی به خود بتند
که همی بند گرددش چپ و راست
ار خسی افتدت به دیده منال
سوی آن کس نگر که نابیناست
حذر از تو چه سود چو برسد
لابد آنچ از خدای بر تو قضاست
شادمانی به عمر کی زیبد
چون حقیقت بود همی که فناست
صعب باشد پس هر آسانی
نشنیدی که خار با خرماست
مکرمت را یکی درخت شناس
که برو برگ وی ز شکر و ثناست
آفتابش ز نور نورانی است
آب او از مروت است و سخاست
سایه دارست و اهل دانش را
زیر آن سایه ملجاء و مأواست
مکرمت کن که بگذرد همه چیز
مکرمت پایدار در دنیاست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - شکایت از اوضاع و مدح عمید حسن
هیچ کس را غم ولایت نیست
کار اسلام را رعایت نیست
نیست یک تن درین همه اطراف
که درو وهن را سرایت نیست
کارهای فساد را امروز
حد و اندازه ای غایت نیست
می کنند این و هیچ مفسد را
بر چنین کارها نکایت نیست
نیست انصاف را مجال توان
عدل را قوت حمایت نیست
زین قوی دست مفسدان ما را
دست و تمکین یک جنایت نیست
آخر ای خواجه عمید حسن
از تو این خلق را عنایت نیست
از همه کارها که در گیتی است
هیچ کس را چو تو هدایت نیست
چه شد آخر نماند مرد و سلاح
علم و طبل نی و رایت نیست
لشکری نیست کار دیده به جنگ
کار فرمای با کفایت نیست
این همه هست شکر ایزد را
از چنین کارها شکایت نیست
چه کنم من که مر شما را بیش
هیچ اندیشه ولایت نیست
به چنین عیب های عمر گذار
غم و رنج مرا نهایت نیست
جان شیرین خوشست و چون بشود
از پس جان به جز حکایت نیست
این همه قصه من همی گویم
از زبان کسی روایت نیست
وین معونت که من همی خواهم
دانم از جمله جنایت نیست
شد ولایت صریح تر گفتم
ظاهر است این سخن کنایت نیست
آیتی آمده درین به شما
گر چه امروز وقت آیت نیست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در ستایش مردانگی و جنگجویی
تا توانی مکش ز مردی دست
که به سستی کسی ز مرگ نجست
ماهی ار شست نگسلد در آب
بسته او را به خشکی آرد شست
هر که او را بلند مردی کرد
تا به روز اجل نگردد پست
روی ننمود خوب در مجلس
تا ندیدند در مصافش شکست
هر که با جان نایستاد به رزم
دان که در پیشگه به حق ننشست
سر فرازد چو نیزه هر مردی
که میان جنگ را چو نیزه ببست
ای بسا رزمگاه چون دوزخ
که قضا اندر او درست نرست
دل مردان ز ترس چون دل طفل
سر گردان ز حمله چون سرمست
چرخ گردان ز گرد کان چو شبه
تیغ بران ز خون چو شاخ کبست
نیزه چون حمله خواستم بردن
گشت پیچان مرا چو مار به دست
گفتم این شاخ مرگ راست گرای
که بسی دل به خواهم خست
کنی ار احتراز وقتش نیست
ور کنی اضطراب جایش هست
یا بجنبی همی ز شادی خون
یا بلرزی همی ز بیم شکست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در ستایش امیر منصور بن سعید
کفایت را ستوده اختیار است
شهامت را گزیده افتخار است
عمید ملک منصور سعید آنک
محلش نور چشم کارزار است
وزیر اصلی که از اصل وزارت
جهان مملکت را یادگار است
بزرگی دیر خشم و زود عفو است
کریمی کامگار و بردبار است
جهان بی دانش او ناتمامست
فلک با همت او ناسوار است
به کام مهرش اندر زهر نوش است
به چشم کینش اندر نورنار است
خطا هرگز نیفتد حزم او را
که او را سعد گردون پیشکار است
به حکم تجربت احکام رایش
همه ارکان ملک شهریار است
سرمیدان شدن با کار حیدر
به رونق زان سخن در ذوالفقار است
به نزدیک قیاس انفاس جدش
همه آیات دین کردگار است
نه بی اکرام تو جان را توانست
نه بی انعام تو کان را یسار است
ز جودت موج دریا یک حبابست
ز خشمت جوش دوزخ یک شرارست
نه در بذل تو ذل امتناعست
نه در بر تو رنج انتظار است
اگر میدان فضلت شاهراهست
سزد کاثار خلقت شاهوار است
روا باشد که روی تو امید است
که جودت نودمیده مرغزار است
عجب دارم ز بخت دشمن تو
که بر خود خندد و ناسوگوار است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - اندرز
کس را بر اختیار خدای اختیار نیست
بر دهر و خلق جز او کامگار نیست
قسمت چنان که باید کردست در ازل
و اندیشه را بر آنچه نهادست کار نیست
بر یک درخت هست دو شاخ بزرگ و این
می بشکند ز بار و بر آن هیچ بار نیست
چون کاین کثیف جرم زمین هست برقرار
چون کاین لطیف چرخ فلک را قرار نیست
آنها که بر شمردم گویی به ذات خویش
موجود گشته اند کشان کردگار نیست
دانی که بی مصور صورت نیامده ست
دانی که این سخن بر عقل استوار نیست
شاید که از سپهر و جهان رنجکی کشد
آن کس کش از سپهر و جهان اعتبار نیست
ای مبتدی تو تجربه از اوستاد گیر
زیرا که به ز تجربه آموزگار نیست
شادی مکن به خواسته و آز کم نمای
کان هر چه هست جز ز جهان مستعار نیست
بدهای روزگار چه می بشمری همی
چون نیک های او بر تو در شمار نیست
از روزگار نیک و بد خویشتن مدان
کز ایزدست نیک و بد از روزگار نیست