عبارات مورد جستجو در ۱۲۳۱ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۴ - آداب محتسب
بدان که محتسب را از سه خصلت چاره نیست: علم و ورع و حسن خلق که چون علم ندارد منکر از معروف باز نشناسد و چون ورع نبود اگرچه باز شناسد کار به غرض کند و چون خلق نیکو نبود چون او را برنجانند و خشم او برآید خدای را فراموش کند و برحد بنایستد و آنچه کند به نصیب نفس کند نه به نصیب حق، حسبت او معصیت گردد.
و از این بود که امیر المومنین رضی الله عنه علی کافری بیفکند تا بکشد، وی آب دهان در وی پاشید، بازگشت و نکشت و گفت، «خشمگین شدم، ترسدم که برای خدای تعالی نکشته باشم». و عمر یکی را دره بزد، آنکس دشنام داد، دیگرش نزد گفتند، «چرا تقصیر کردی؟» گفت، «تا این زمان او را به حق زدم، اکنون که او دشنام داد اگر بزنم به قهر زده باشم».
و برای این گفت رسول (ص)، حسبت نکند الا مردی که فقیه بود بدانچه فرماید و در آنچه نهی کند و حلیم بود در آنچه بفرماید و در آنچه نهی کند و رفیق بود در آنچه فرماید و در نچه نهی کند». و حسن بصری گوید، «هرچه بخواهی فرمود، باید که اول فرمانبردار تو باشی که بدان کار کنی»، و این از ادب است، اما شرط نیست که رسول (ص) را پرسیدند که امر معروف و نهی از منکر نکنیم تا اول همه به جای نیاوریم؟ گفت نه، اگر همه به جای نیاورده باشد حسبت بازمگیرید.
و از آداب محتسب آن است که صبور باشد و تن در رنج دردهد که خدای تعالی می گوید، «و امر بالمعروف و انه عن المنکر و اصبر ما اصابک» و هرکه به رنج صبر نتواند کرد، حسبت نتواند کرد.
و از آداب مهم یکی آن است که اندک علایق و کوتاه طمع بود که هر جا طمع آمد حقیقت باطل شد. یکی از مشایخ عادت داشتی که هر روز از قصابی غدد فراستدی برای گربه یک روز منکری دید از قصاب اول با خانه آمد و گربه را بیرون کرد. آنگها برقصاب حسبت کرد قصاب گفت، «مادام که عدد می خواهی احتساب نتوانی کرد»، گفت، «من اول گربه بیرون کردم آنگاه به حسبت آمدم».
و هرکه خواهد که مردمان او را دوست دارند و بر او ثنا گویند و از او خشنود باشند حسبت نتواند کرد. کعب اخبار به ابو مسلم خولانی گفت، «حال تو در میان قوم تو چگونه است؟» گفت، «نیکو»، گفت، «در توریه می گوید که هرکه حسبت کند حال او در میان قوم او زشت بود.» گفت، «توریه راست می گوید که حسبت کند هرکه همچنین بود و ابو مسلم دروغ می گوید.»
و بدان که اصل حسبت آن است که محتسب اندوهگین بود برای آن عاصی که براو آن معصیت می رود و به چشم شفقت نگرد و او را همچنان منع کند که کسی فرزند خود را و رفق نگاه دارد. یکی بر مامون حسبت کرد و سخن زشت گفت. گفت، «ای جوانمرد خدای بهتر از تو به بتر از من فرستاد و گفت سخن نرم گو.» و موسی و هارون را علیهما السلام به فرعون فرستاد و گفت، «فقولا له قولا لینا سخن نرم گویید تا باشد که قبول کند.» بلکه باید که به رسول اقتدا کند که برنایی به نزدیک وی آمد و گفت یا رسول الله! مرا دستوری ده تا زنا کنم.» یاران همه بانگ برآوردند و قصد او کردند. رسول (ص) گفت، «دست بدارید.»او را نزدیک خود نشاند چنان که زانو به زانو بازداد و گفت، «یا جوانمرد! تو روا داری که کسی با مادر تو این کار کند؟» گفت، «نه» گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» و گفت نیز، «روا داری که با دختر تو کند؟» گفت، «نه» گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» و گفت، «روا داری که کسی با خواهر تو کند؟» گفت، «نه» گفت، «روا داری که کسی با عمه تو و خاله تو چنین کند؟» و یک یک برشمرد، گفت، «نه» رسول گفت، «مردمان نیز روا ندارند.» پس رسول به دل او فرود آرد و گفت، «بار خدایا دل او پاک گردان و فرج او را نگاه دار و گناه او را بیامرز.» مرد بازگشت و هیچ چیز بر او دشمن تر از زنا نبود.
و فضیل بن عیاض را گفتند که سفیان بن عیینه خلعت سلطان می ستاند. گفت، « او را در بیت المال حق بیش از آن است ». پس او را در خلوت نصیحت کرد، سفیان گفت، « یا علی، اگر چه ما از جمله صالحان نه ایم، لیکن صالحان را دوست داریم. » وصله بن اشیم نشسته بود با شاگردان. یکی بگذشت و ازار در زمین می کشید چنان که عادت متکبران عرب باشد و آن منهی است. اصحاب او قصد کردند که با او درشتی کنند. گفت، «خاموش باشید که من این کفایت کنم». آواز داد که یا برادر، مرا با تو حاجتی است. گفت، «چیست؟» گفت، «آن که ازار برترگیری». گفت، «نعم و کرامه». پس شاگردان را گفت، «اگر به درشتی گفتمی، گفتی که نخواهم کرد و دشنام نیز دادی».
و مردی دست در زنی زده بود و کاردی کشیده بود و هیچ کس زهره آن نداشت که به نزدیک وی بشود و آن زن فریاد می کرد. پس بشر حافی بگذشت، چنان که کتف او به کتف آن مرد باز آمد. مرد بیفتاد و از هوش برفت و عرق از او رفتن گرفت و زن خلاص یافت او را گفتند، «تو را چه شد؟» گفت، «ندانم. مردی به من بگذشت و تن او به من باز آمد و آهسته گفت، خدای می بیند که کجایی و چه می کنی. از هیبت این سخن از پای در آمدم.» گفتند، «آن بشر حافی بود». گفت، «آه که از خجالت در روی او نتوانم نگریست». و در حال او را تب گرفت و بیش از یک هفته نزیست.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۰ - علامت خوی نیکو
بدان که علامات خوی نیکو آن است که حق تعالی در قرآن همی گوید اندر صفت مومنان، « قد افلح المومنون الذین هم فی صلاتهم خاشعون و الذین هم عین اللغو معرضون » تا آنجا که می گوید، « اولئک هم الوارثون »، و در آنجا که می گوید، «التائبون العابدون الحامدون» و تا آنجا که می گوید، « و بشر المومنین» و این که گفت، « و عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما ».
و هر چه اندر علامت منافقان گفته است، همه علامت خوی بد است، چنان که رسول (ص) گفت، همت من نماز و روزه و عبادت است و همت منافق طعام و شراب چون ستور». حاتم اصم گوید که مومن به فکرت و عبرت مشغول بود و منافق به حرص و امل. و مومن از هر کسی ایمن بود مگر از حق تعالی و منافق از همه کس ترسان بود مگر از حق تعالی و مومن از همه کس نومید مگر از حق تعالی و منافق به همه کس امید دارد مگر به حق تعالی و مومن مال فدای دین کند و منافق دین فدای مال. مومن طاعت دارد و گرید و منافق معصیت کند و خندد. مومن تنهایی و خلوت دوست دارد و منافق زحمت و مخالطت دوست دارد. مومن همی کارد و می ترسد که ندرود و منافق نمی کارد و طمع آن دارد که بدرود.
و گفته اند، « نیکوخو آن بود که شرمگین بود و کم گوی و کم رنج و راست گوی و صلاح جوی و بسیار طاعت و اندک زلت و اندک فضول، و نیکوخواه بود همگنان را. و اندر حق همگان نیکوکردار و مشفق و باوقار، آهسته و صبور و قانع و شکور و بردبار و تنگ دل و رفیق و کوتاه دست و کوتاه طمع بود. نه دشنام دهد و نه لعنت کند و نه غیبت کند و نه سخن چینی کند. نه فحش گوید و نه شتابزده بود. نه کین دارد و نه حسود بود. پیشانی گشاده و زبان خوش، دوستی و دشمنی و خشنودی و خشم وی برای حق تعالی بود و بس.
و بدان که بیشترین خوی نیکو اندر بردباری و احتمال پدید آید، چنان که رسول (ص) بسیار برنجانیدند و دندان بشکستند. گفت، « بار خدایا! بر ایشان رحمت کن که نمی دانند ». ابراهیم ادهم رحمهم الله اندر دشت همی شد. لشکری ای به وی رسید. گفت، «تو بنده ای؟» گفت، «آری». گفت، «آبادانی کجاست؟» اشارت به گورستان کرد. گفت، «من آبادانی همی خواهم.» گفت، «آنجاست.» لشکری چوبی بر سر وی زد تا خون آلود شد و وی را بگرفت و به شهر آورد. چون اصحاب ابراهیم وی را بدیدند گفتند، «ای ابله! ابراهیم ادهم است». لشکری از اسب فرود آمد و پای وی بوسه داد و گفت، «من بنده ام». گفت، «از آن گفتم که بنده خدای تعالی ام». و گفت، «چون آبادانی پرسیدم اشارت به گورستان کرد که آبادانی آنجاست.» گفت، «از آن گفتم که این همه ویران خواهد شد». پس گفت، «چون سر من بشکست او را دعا گفتم»، گفتند، «چرا؟» گفت، «دانستم که مرا در آن ثواب خواهد بود به سبب وی. نخواستم که نصیب من از وی نیکوئی بود و نصیب وی از من بدی بود».
بوعثمان حیری را یکی به دعوت خواند تا وی را بیازماید. چون به در خانه ای رسید اندر نگذاشت و گفت چیزی نمانده است. او برفت. چون پاره ای راه بشد از عقب برفت و وی را بخواند و باز براند. و چند بار همچنین همی کرد و وی را چون همی خواند باز می آمد. و چون همی راند باز همی شد. گفت، «نهمار، نیکو جوانمردی». گفت، « این که از من دیدی خلق سگی است. چون بخوانند بیاید و چون برانند برود. این را چقدر بود؟ » و یک روز خاکستر بر سر وی بریختند از بامی. جامه را پاک کرد و شکر کرد. گفتند، « چرا شکر کردی؟ » گفت، « کسی که مستحق آتش بود و با وی به خاکستر صلح کنند، جای شکر بود ».
(یکی از بزرگان) به رنگ سیاه بود و در نیشابور به در سرای وی گرمابه ای بود. چون وی به گرمابه شدی، خالی بکردندی. روزی خالی کردند. وی اندر گرمابه شد. گرمابه بان غافل بود. روستایی ای در گرمابه شد. وی را دید. پنداشت که وی هندوی است از خادمان گرمابه. گفت، « خیز آب بیار ». بیاورد، گفت، « برخیز گل بیاور ». بیاورد. و همچنین وی را کار همی فرمود و وی همی کرد. چون گرمابه بان درآمد و آواز روستایی شنید که وی را کار همی فرماید، بترسید و بگریخت. چون بیرون آمد، گفتند، «گرمابه بان بگریخت از این واقعه». گفت، «بگو مگریز، که جرم آن را بوده است که تخم به نزدیک کنیزک سیاه بنهاد».
عبدالله درزی رحمهم الله از بزرگان بوده است. گبری وی را درزی ای فرمودی چندبار و هربار سیم قلب به وی دادی و وی بستدی. یک بار غایب بود. شاگرد سیم قلب نگرفت، چون بازآمد گفت، «چرا چنین کردی که چندین بار است که وی با من همی کند و بر وی آشکار نکردم و از وی می ستدم تا مسلمانی دیگر را فریفته نکند به سیم قلب».
اویس قرنی رحمته الله همی رفتی و کودکان سنگ همی انداختندی اندر وی. گفت، «باری سنگ خرد اندازید تا ساق من شکسته نشود که آنگاه نماز برپا نتوانم کرد».
یکی احنف قیس را دشنام همی داد و با وی همی رفت و وی خاموش، چون به نزدیک قبیله خویش رسید بایستاد و گفت، «اگر باقی مانده است این جایگاه بگوی که اگر قوم من بشنوند تو را برنجانند».
زنی مالک دینار راگفت، «ای مرایی»، گفت نام من اهل بصره که کرده بودند، تو بازیافتی.
این است نشان کمال حسن خلق که این قوم را بوده است و این صفت کسانی باشد که خویشتن را به ریاضت از صفات بشریت پاک کرده باشند و جز حق تعالی را نبینند و هر چه نبیند از وی ببینند و هر کسی که از خویشتن نه این بیند و نه چیزی اندک که مانند این بود، باید که غره نشود و به خویشتن گمان نیکو خویی نبرد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۰ - فصل (خشم راندن تا چه حد رواست)
بدان که اگر کسی ظلمی کند یا سخن زشت موحش گوید، اولیتر آن باشد که خاموش باشد و فحش نگوید و جواب ندهد. ولیکن خاموشی واجب نیست و اندر هر جوابی نیز رخصت نیست و مقابله دشنام بدشنام و غیبت به غیبت مثل آن روا نبود که بدین سبب تعزیر واجب آید. اما اگر سخن درشت گوید و اندر آن دروغی نباشد رخصت است و آن چون قصاص بود. و هرچند رسول (ص) گفته است، «اگر کسی تو را عیب کند بدانچه اندر توست، تو وی را عیب مکن بدانچه اندر وی است»، بر این طریق استحباب است و واجب نیست ناگفتن چون دشنام دادن و نسبت به زنا نباشد. دلیل بر این آن است که رسول (ص) می گوید، «المستبان ماقالا فهو علی البادی حتی یتعدی المظلوم، هردو کس که یکدیگر را جفا گویند بر آن باشد که ابتدا تا آنگاه که مظلوم از حد درگذرد». پس وی را جوابی بنهد پیش از آن که از حد درگذرد.
و عایشه رضی الله عنها همی گوید، «زنان رسول (ص)، فاطمه (ع) را پیغامی داده بودند که رسول را بگو که انصاف ما و عایشه نگاه دار که تو وی را دوست همی داری و به وی میل همی کنی. و رسول (ص) خفته بود که فاطمه (ع) پیغام داد. گفت، «یا فاطمه آنچه من دوست دارم تو نداری؟» گفت، «دارم یا رسول الله» گفت: «عایشه دوست دار که من دوست دارم وی را». پس نزدیک زنان شد و حکایت کرد. گفتند ما این را سپری نکنیم. زینب بفرستادند. هم از جمله زنان رسول (ص) بود و با من دعوی برابر کردی اندر دوستی رسول (ص) بیامد و گفت، «دختر ابوبکر چنین و دختر ابوبکر چنان» و جفا همی گفت و من خاموش همی بودم. تا دستوری داد. به سخن اندر آمدم و جواب همی دادم و جفا همی گفتم تا آنگاه که مرا دهان خشک شد و عاجز آمد. پس رسول (ص) گفت، «وی دختر ابوبکر است و شما به سخن با وی بر نیایید».
پس این دلیل است که جواب روا باشد چون به حق رود و دروغ نباشد، چنان که گوید یا احمق یا جاهل. شرم دار و خاموش باش که هیچ آدمی از حماقت و جهل خالی نباشد و باید که زبان را عادت فرالفظی کند که بس زشت نباشد که در وقت خشم آن گوید تا فحش نرود بر زبانش، چنان که گوید یا متخلف و مدبر و ناکس و ناهموار و بی وفا و بی نوا و امثال این.
و در جمله چون در جواب آمد، برحد بایستادن دشوار بود، بدین سبب جواب نادان اولیتر بود. یکی ابوبکر صدیق رضی الله عنه را در پیش رسول (ص) جفا می گفت و وی خاموش می بود. و چون در جواب آمد رسول (ص) برخاست. گفت تا اکنون می نشستی. چون جواب گفتن گرفتم برخاستی؟ گفت تا خاموش بودی جواب تو فرشته ای می داد. چون تو گفتن گرفتی شیطان آمد. نخواستم که با شیطان بنشینم.
و رسول (ص) گفت که آدمیان بر طبقات آفریده اند. کس باشد که دیر خشمگین شود و دیر خشنود شود. و کس باشد که زود خشمگین شود و زود خشنود شود. و این در مقابله آن افتد و بهترین شما آن باشد که دیر خشمگین شود و زود خشنود شود و بدترین آن بود که زود خشمگین شود و دیر خشنود شود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۸ - پیدا کردن حقیقت دنیای مذموم
بدان که این فصل در عنوان «معرفت دنیا» بگفته ایم و اینجا این مقدار بباید گفت که رسول (ص) گفته است که دنیا و هرچه در دنیاست ملعون است، الا آنچه از وی برای خدای سبحانه و تعالی است. و بباید دانست که آن چیست که برای خدای است که آن مذموم نیست و آنچه بیرون از آن است همه ملعون است و دوستی وی است که سر همه گناهان است؟ پس بدان که هرچه اندر دنیاست سه قسم است:
قسم اول: آن است که ظاهر و باطن وی از دنیاست که نتواند بود که آن برای حق سبحانه و تعالی بود. و آن از جمله معاصی است که به نیت و قصد حق تعالی را نشود و تنعم در مباحات از این جمله است که آن محض دنیاست و تخم بطر و غفلت و مایه همه معصیتهاست.
قسم دوم آن است که به صورت خدای را باشد، لیکن ممکن بود که به نیت از جمله دنیا بود و آن سه است. فکر است و ذکرو مخالفت شهوت. اگر این سه به سبب دوستی آخرت و دوستی حق سبحانه و تعالی بود، اگرچه اندر دنیاست، برای حق سبحانه و تعالی بود. و اگر غرض از فکر طلب علم است تا قبول و جاه و مال حاصل شود و غرض از ذکر آن است تا مردمان به چشم پارسائی به وی نگرند و غرض از دست بداشتن دنیا آن است که تا وی را به چشم زاهدی نگرند، این از دنیای مذموم و ملعون است، اگرچه به صورت چنان نماید که خدای راست.
قسم سوم آن است که به صورت برای حظ نفس است ولیکن ممکن باشد که به قصد و نیت خدای را بود و از دنیا نباشد، چون طعام خوردن که قصد بدان باشد تا قوت عبادت بود و نکاح کردن چون قصد بدان فرزند و فرمان حق تعالی به جای آوردن بود و اندکی مال طلب کردن چون قصد بدان فراغت طاعت بود و بی نیازی از روی خلق باشد. و رسول (ص) فرمود، «هرکه دنیا را برای لاف و تفاخر طلب کند خدای سبحانه و تعالی بر وی به خشم باشد، و اگر برای آن کند تا از خلق بی نیاز باشد روا باشد».
و هرچه آخرت را بدان حاجت است چون برای آخرت باشد نه از دنیاست، همچنان که علف ستور اندر راه حج هم از جمله زاد حج است و هرچه دنیاست حق سبحانه و تعالی آن را هوا گفته است که و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی و یک جای دیگر جمله اندر پنج چیز جمع کرد و گفت، «اعلموا انما الحیوه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال و الاولاد. دنیا همه اندر پنج چیز است: بازی و نشاط و شهوتها و آراستن خویش و بیشی جستن درمال و فرزندان». و آن چیزها که این پنج در آن بسته است در یک آیه دیگر جمع کرد و فرمود، «زین للناس حب الشهوات... الآیه» یعنی اندر دل خلق دوستی این هفت است: زن و فرزند و زر و سیم و اسب و ضیاع و انعام یعنی گاو و گوسفند و شتر که این هرسه را انعام گویند. ذالک متاع الحیوه الدنیا، این است برخورداری خلق اندر دنیا.
پس بدان که هرچه برای کار آخرت است هم از آخرت است و هرچه تنعم و زیادت کفایت است برای آخرت نبود، بلکه دنیا بر سه درجه است: مقدار ضرورت است اندر طعام و جامه و مسکن، و ورای آن مقدار حاجت است، ورای آن مقدار زینت، و زیادت تجمل است و آن آخر ندارد. هرکه به درجه زیادت و تجمل شد افتاد در هاویه ای که آخر ندارد. هرکه بر مقدار حاجت اقتصار کرد از خطری خالی نیست که حاجت را دو طرف است: یکی آن است که به ضرورت نزدیک است و یکی آن است که به تنعم نزدیک و میان هردو درجه ای است که آن به گمان و اجتهاد توان دانست و باشد که زیادتی که بدان حاجت نبود از حساب حاجت گیرد و اندر خطر حساب افتد. بزرگان و اهل حزم بدین سبب بوده است که بر قدر ضرورت اقتصار کرده اند. و امام مقتدی اویس قرنی رحمهم الله چنان تنگ فراگرفته بود که به یک سال و دو سال بودی که کس وی را ندیدندی، به وقت نماز بیرون شدی و پس از نماز خفتن بازآمدی و طعام وی هسته خرما بودی که از راه برچیدی، اگر چندان خرما یافتی که بخوردی هسته به صدقه دادی و اگر نه با هسته چندان خرما خریدی که روزه گشادی و جامه وی خرقه بودی که از راه برچیدن و بشستی و کودکان سنگ بر وی همی انداختندی که دیوانه است و او همی گفتی سنگ خرد اندازید تا ساق نشکند و از نماز و طهارت بازنمانم و برای این بود که رسول (ص) او را ندیده بود و وی را ثنا گفتی و عمر خطاب رضی الله عنه وصیت کرده بود اندر حق وی. چون عمر اهل عرفات را جمع یافت، بر منبر بود. گفت، «یا مردمان! هرکه عراقی است بنشیند». یک مرد بماند. گفت، «تو از قرنی؟» گفت، «آری» گفت، «اویس را دانی؟» گفت، «دانم. وی حقیر تر از آن است که تو از وی سخن گویی اندر میان ما هیچ کس از وی احمق تر و دیوانه تر و درویش تر و ناکس تر نیست.» عمر رضی الله عنه چون آن بشنید بگریست. گفت، «وی را برای آن طلب همی کنم که از رسول (ص) شنیده ام به عدد قبیله ربیعه و مضر از مردمان به شفاعت وی در بهشت شوند» و این دو قبیله بزرگ بود چنان که عدد ایشان پدیدار نبود پس هرم بن حیان رحمهم الله گفت، «چون این بشنیدم به کوفه شدم. وی را طلب کردم تا بر کنار فرات وی را بیافتم. وضو همی کرد و جامه همی شست وی را باز دانستم که صفت او بگفته بودند. سلام کردم. جواب داد و اندر من نگریست خواستم که دست وی را فرا گیرم، به من نداد. گفتم: رحمک الله و غفرلک یا اویس! چگونه ای؟ و گریستن بر من افتاد از دوستی وی و از ضعیفی وی رحمت آمد بر وی. وی نیز در من نگریست و گفت: حیاک الله یا هرم بن حیان! یا برادر؟ من گفتم: نام من و نام پدر من چون دانستی و مرا به چه شناختی هرگز نادیده؟ گفت: نبانی العلیم الخبیر، آن کس که هیچ چیز از علم وی و خبرت وی بیرون نیست مرا خبر داد و روح من روح تو را بشناخت و روح مومنان را از یکدیگر خبر بود و با یکدیگر آشنا باشند، اگر چه یکدیگر را ندیده باشند. گفتم: مرا خبری روایت کن از رسول (ص) تا یادگار من باشد. گفت: تن و جان من فدای رسول (ص) من وی را در نیافتم و اخبار وی از دیگران شنیدم و نخواهم که راه روایت حدیث از آن مهتر بر خود گشاده بگردانم و نخواهم که محدث و مذکر و مفتی باشم که مرا خود شغلی هست که بدین نپردازم گفتم: آیتی به من خوان تا از تو بشنوم و مرا دعا کن و وصیتی کن تا بدان کار کنم که من تو را بغایت دوست همی دارم برای خدای سبحانه و تعالی. پس دست من بگرفت و در کنار فرات برد و گفت: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم و بگریست و آنگه گفت: چنین همی گوید خداوند من و حق ترین و راست ترین سخنان وی است وی همی گوید: «و ما خلقنا السموات و الارض و ما بینهما لا عبین ما خلقنا هما الا بالحق ولکن اکثرهم لایعلمون ان یوم الفضل میقاتهم اجمعین یوم لا یغنی مولی عن مولی شیئا و لا هم ینصرون الا من رحم الله انه هو العزیز الرحیم» برخواند و آنگاه یک بانگ بکرد که پنداشتم که از هوش بشد گفت: یا پس حیان! پدرت حیان بمرد و نزدیک است که تو نیز بمیری یا به بهشت شوی یا به دوزخ. و پدرت آدم بمرد و مادرت حوا بمرد و نوح بمرد و ابراهیم خلیل خدای سبحانه و تعالی بمرد و موسی همراز خدای بمرد و داوود بمرد که خلیفه خدای بود و محمد رسول و برگزیده حق سبحانه و تعالی بمرد و ابوبکر خلیفه بمرد و عمر برادرم بمرد و دوست من بود. پس گفت: یا عمراه! گفتم: رحمک الله! عمر نمرده است، گفت حق سبحانه و تعالی مرا خبر داد از مرگ وی. پس این بگفت و گفت من و تو نیز از مردگانیم. و صلواه داد و دعای سبک بکرد و گفت: وصیت آن است که کتاب خدای تعالی و راه اهل صلاح پیش گیری و یک ساعت از یاد کردن مرگ غافل نباشی و چون به نزدیک قوم رسی ایشان را پند ده و نصیحت از خلق خدای بازمگیر و یک قدم پای از جماعت امت باز مگیر که آنگاه بی دین شوی و بدان اندر دوزخ افتی. و دعای چند بکرد و گفت رفتم یا هرم بن حیان نیز نه تو مرا بینی و نه من تو را و مرا به دعا یاد دار که من تو را به دعا یاد دارم و تو از این جانب برو تا من از جانب دیگر بروم. حواستم که یک ساعت با وی بروم، نگذاشت و بگریست و مرا به گریستن آورد و اندر قفای وی همی نگریستم. به کوی اندر شد و بیش از آن نیز خبر وی نیافتم».
پس کسانی که آفت دنیا بشناختند بدانید که سیرت ایشان چنین بوده است و راه انبیاء و اولیاء این است و خداوندان حزم ایشانند، اگر بدین درجه نرسی کمتر از آن نبود که بر قدر حاجت اقتصار کنی و به یک بار طریق تنعم فرا پیش نگیری تا اندر خطر عظیم نیوفتی. پس این مقدار کفایت بود از حکم دنیا، باقی اندر عنوان مسلمانی گفته ایم.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۰ - پیدا کردن کراهیت دوستی مال
خدای عزوجل همی گوید، «یا ایها الذین آمنوا لا تلهکم اموالکم و لا اولادکم عن ذکر الله و من یفعل ذلک فالئک هم الخاسرون هرکه مال و فرزندان، وی را از ذکر خدای سبحانه و تعالی غافل گرداند وی از جمله زیانکاران است» و رسول (ص) گفت، «دوستی و جاه و مال و نفاق را اندر دل چنان رویاند که آب تره رویاند». و گفت (ص)، دو گرگ گرسنه در رمه گوسفند چندان تباهی نکنند که دوستی مال و جاه در دین مرد مسلمان کند» گفتند، «یا رسول الله بدترین امت که اند؟» گفت، «توانگران» و گفت، «پس از من قومی پدید آیند که طعامهای خوش گوناگون و جامهای لونالون و زنان نیکو روی و اسبان گرانمایه همی دارند و شکم ایشان به اندکی سیر نشود و به بسیاری نیز قناعت نکنند. همه همت ایشان دنیا باشد، دنیا را به خدایی گرفته باشند و هرچه کنند برای دنیا کنند عزیمت است از من که محمدم که هرکه ایشان را دریابد از فرزندان فرزندان شما که بر ایشان سلام نکنند و بیمار ایشان را نپرسند و از پس جنازه ایشان فرا نشوند و بزرگان ایشان را حرمت ندارند و هرکه کند یاور باشد بر ویران کردن مسلمانی».
و گفت، «دنیا به اهل دنیا بگذارید که هرکه از وی چیزی فرا گرفت بیش از کفایت خویش اندر هلاک افتاد». و گفت، «آدمی همه گویند مال من مال من. چیست تو را از مال تو جز آن که بخوری و نیست کنی یا بپوشی و کهنه کنی و یا به صدقه بدهی و جاودانه بگذاری؟»
و یکی فرا رسول (ص) گفت که چه سبب است که هیچ گونه برگ مرگ ندارم؟» گفت، «مال داری؟» گفت، «دارم» گفت، «از پیش بفرست یعنی به صدقه بده که دل مرد با آن مال به هم باشد. اگر بگذارد خواهد که بماند و اگر بفرستد خواهد که برود». و گفت، «دوستان آدمی سه اند: یکی با وی وفا کند تا به مرگ و یکی تا به کنار گور و یکی تا به قیامت. آن که تا مرگ بیش وفا ندارد مال است و آن که تا به لب گور بیش وفا ندارد اهل وفرزند و قرابت است و آن که تا به قیامت با وی بود کردار وی بود.» و گفت، «چون آدمی بمیرد مردمان گویند چه باز گذاشت و فرشتگان گویند چه از پیش بفرستاد؟» و گفت، «ضیاع مسازید که آنگاه دنیا را دوست گیرید».
و حواریان فرا عیسی (ع) گفتند، «سبب چیست که تو بر آب می روی و ما نمی توانیم؟» گفت، «قدر زر و سیم اندر دل شما چگونه است؟» گفتند، «نیکو»، گفت، «نزدیک من با خاک برابر است».
آثار یکی بودردا رضی الله عنه را برنجانید. گفت، «بارخدایا تندرستی و عمر دراز و مال بسیارش ارزانی دار». و این بدترین دعاهاست که هرکه را این دادند لابد بطر و غفلت وی را از آخرت غافل کند و هلاک شود. و علی (ع) درمی بر کف دست نهاد و گفت، «تو آنی که تا از دست من نروی مرا هیچ سود نکنی». و حسن بصری رحمهم الله گوید، به خدای که هیچ کس زر و سیم را عزیز نداشت که نه خدای سبحانه و تعالی وی را خوار و ذلیل نکرد». و چنین گفته اند که اول درم و دینار که در دنیا بزدند ابلیس آن را برگرفت و در چشم مالید و بوسه همی داد و همی گفت، «هرکه تو را دوست دارد بنده من است».
و یحیی بن معاذ رحمهم الله گوید، «دینار و درم کژدم است. دست به وی مبرید تا افسون وی بندانید، اگرنه زهر وی تو را هلاک کند». گفتند، «افسون وی چیست؟» گفت، «دخلی از حلال بود و خرجی به حق». و مسلمه بن عبدالملک اندر نزدیک عمر بن عبدالعزیز شد وقت وفات وی و گفت، «یا امیر المومنین! کاری بکردی که هیچ کس نکرده است. سیزده فرزند داری و ایشان را درمی و دیناری بنگذاشتی». گفت، «مرا راست باز نشانید». وی را بازنشاندند. گفت، «ملک ایشان را به دیگری ندادم و ملک دیگری به ایشان ندادم. و فرزندان من از دو بیرون نه اند: یا شایسته و مطیع باشند یا ناشایسته. آن که شایسته و مطیع حق سبحانه و تعالی باشد، وی را خود حق سبحانه و تعالی بسنده است و اگر ناشایسته است به هر صفت که افتد باک ندارم».
و محمد بن کعب القرضی رحمهم الله مال بسیار داشت. گفتند، «برای کودکان بگذار». گفت، «نه که این مال برای خویش بگذارم نزد حق سبحانه تعالی و خدای را سبحانه و تعالی بگذارم برای فرزندان تا ایشان را خود نیکو دارد». و یحیی بن معاذ گوید، «دو معصیت است مالدار را به وقت مرگ که هیچ کس را آن نیست. یکی آن که مال همه از وی فرا ستانند. دیگر آن که وی را به همه بگیرند. و نعوذ بالله من ذلک».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۱ - فصل (راه ستودنی بودن مال)
بدان که مال هرچند نکوهیده است، به وجوه نیز ستوده است از وجهی که اندر وس هم شر است و هم خیر و از این است که حق سبحانه و تعالی وی را خیر خوانده است در قرآن و گفته، «ان ترک خیر الوصیه... الایه» و رسول (ص) گفته است، «نیک چیز است مال شایسته مرد شایسته را» و گفت، «کان الفقران یکون کفرا، بیم آن است که درویشی به کفر ادا کند» و سبب آن است که کسی که خویشتن را اندر مانده و حاجتمند یکی من نان همی بیند و اندر آن جان همی کند و فرزندان و اهل خویش را رنجور همی بیند و اندر دنیا نعمتهای بسیار همی بیند، شیطان با وی گوید، «این چه عدل است و این چه انصاف است که از خدای همی بینی و این چه قسمن ناهموار است که کرده است که ظالمی و فاسقی را چندان مال داده است که نداند که چه دارد و چه کند و بیچاره ای را از گرسنگی هلاک می کند و یک درم به وی نمی دهد؟ اگر حاجت تو نمی داند خود اندر علم خلل است و اگر تواند و نمی دهد اندر جود و رحمت خلل است و اگر برای آن نمی دهد تا اندر آخرت ثواب دهد بی رنج، گرسنگی ثواب تو آن داد چرا همی ندهد؟ و اگر نمی تواند داد پس قدرت به کمال نیست. و در جمله اعتقاد کردن که وی رحیم است و جواد است و کریم است و همه عالم را اندر رنج همی دارد و خزانه وی پرنعمت و نمی دهد این دشوار بود».
و شیطان اینجا راه وسوسه یابد و مسأله قدر که سر آن بر همه پوشیده است فراپیش وی دارد تا باشد که خشم بر وی غالب شود. فلک را و روزگار را دشنام دادن گیرد و همی گوید، «فلک خرف شده است و روزگار نگوسار شده و نعمت به نامستحقان می دهد و اگر با وی گویند که این فلک و این روزگار مسخر هست اندر قدرت آفریدگار. اگر گوید نیست کفر بود و اگر گوید هست جفا بر خدای سبحانه و تعالی گفته باشد و آن نیز کفر بود.
و بدین گفت رسول (ص)، «لا تسبو الدهر فان الله هو الدهر. دهر را جفا مگویید که دهر خدای است». که آن که شما حوالتگاه کار همی دانید و آن را دهر نام کرده اید خدای سبحانه و تعالی است، پس از درویشی به وی کفر آید، الا اندر حق کسی که ایمان وی چنان غالب بود که از خدای تعالی به درویشی راضی بود و داند که خبر وی اندر آن است که درویش بود. و چون بیشتر خلق بدین صفت نباشند اولیتر آن بود که قدر کفایتی دارند، پس مال از این سبب از وجهی محمود است.
وجه دیگر ن که مقصود همه زیرکان سعادت آخرت است و رسیدن بدان ممکن نیست الا به سه نوع نعمت یکی اندر نفس است چون علم و خلق نیکو و یکی اندر تن است و آن تندرستی و سلامت است و یکی بیرون تن است و آن از دنیا قدر کفایت است. و خسیس ترین آن نعمت است که بیرون تن است و آن مال است و خسیس ترین مال زر و سیم است که اندر وی هیچ منفعت نیست، لیکن از برای نان و جامه است و نان و جامه برای تن است و تن برای حمالی حواس استو حواس برای آن است که دام عقل باشد و عقل برای آن است که چراغ و نور دل است تا فرا حضرت الهیت بیند و معرفت حاصل کند که معرفت حق سبحانه و تعالی تخم همه سعادت است، پس غایت همه خدای سبحانه و تعالی است. اول وی است و آخر وی. و این همه را هست به وی. هرکه این بدانست از مال دنیا آن مقدار فرا گیرد که اندر این راه به کار آید و باقی زهر قاتل شناسد. مال وی شایسته بود مرد شایسته را و محمود باشد.
و برای این گفت رسول (ص) که یارب قوت آل محمد به قدر کفایت کن که دانست که هرچه بیش از کفایت است از وی به وی کفر آید. پس هرکه این بدانست هرگز مال دوست ندارد. هرکه چیزی برای غرض دیگر طلب کند آن غرض را دوست داشته باشد نه آن چیز را. پس هرکه مال را دوست دارد اندر نفس خویش منکوس و معکوس باشد نه آن چیز را. پس هرکه مال را دوست دارد اندر نفس خویش منکوس و معکوس است و حقیقت وی نشناخته است. و برای این گفت رسول (ص)، «تعس عبدالدینار و تعس عبدالدرهم، نگونسار است بنده دینار و نگونسار است بنده درهم» که هرکه اندر بند چیزی بود بنده آن بود. و برای این گفت ابراهیم خلیل (ع)، «و اجنبنی و بنی الا تعبد الاصنام» یعنی مرا و فرزندان مرا از بت پرستیدن بدین بت زر و سیم را خواست که بت همه خلق این است که روی به وی دارند چه منصب انبیاء (ع) بزرگتر از آن است که از بت پرستیدن ترسند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۸ - پیدا کردن مذمت بخل
حق تعالی می گوید، «و من یوق شح نفسه فاولئک هم المفلحون آن را که از شحّ نفس نگاه داشتند به فلاح رسید.» و گفت سبحانه و تقدّس و تعالی، «و لا یحسبن الذین یبخلون بما آتیهم الله من فضله خیر بل هو شر لهم سیطوقون ما بخلوا به یوم القیامه» گفت، «مپندار آن کسان که بخیلی همی کنند باز آن که خدای ایشان را داده است که آن خبر ایشان است، بلکه شر ایشان است و زود باشد که هرچه بدان بخیلی همی کنند طوقی کنند و در گردن ایشان افکنند اندر قیامت».
و رسول (ص) گفت، «دور باشید از بخل که آن که قوم که پیش از شما بوده اند به بخل هلاک شدند و بخل ایشان را بر آن داشت تا خونها بریختند و حرام را حلال داشتند». و گفت، «سه چیز مهلک است بخل چون مطاع بود یعنی تو به فرمان وی کار کنی و با وی خلاف نکنی و هوای باطل که از پی آن فرا شوی و عُجب مرد به خویشتن».
و بوسعید خدری رحمهم الله همی گوید که دو مرد اندر نزدیک رسول (ص) شدند و بهای شتری بخواستند، بداد. چون بیرون شدند، پیش عمر شکر کردند. عمر حکایت کرد با رسول (ص) پس رسول (ص) گفت، «فلان بیش از این بستد و شکر نکرد». پس گفت، «هرکه از شما بیاید و به الحاح از من فرا ستاند و ببرد آن آتش است». عمر گفت، «و چون آتش است چرا می دهی؟» گفت، «زیرا که الحاح کند و حق تعالی نپسندد که بخیل باشم و ندهم». و گفت، «شما همی گویید که بخیل معذورتر از ظالم بود. چه ظلم است نزدیک حق تعالی عظیمتر از بخل. سوگند یاد کرده است حق تعالی به عزت و عظمت خویش که هیچ بخیل را اندر بهشت نگذارد».
یک روز رسول (ص) طواف همی کرد. یکی دست اندر حلقه کعبه زده بود و همی گفت، «به حرمت این خانه که گناه مرا بیامرز». گفت، «گناه تو چیست؟ بگو». گفت، «گناه من عظیمتر از آن است که صفت توان کرد». گفت، «گناه تو عظیمتر است یا زمین؟» گفت، «گناه من». گفت، «گناه تو عظیمتر است یا آسمان؟» گفت، «گناه من». گفت، «گناه تو عظیمتر است یا عرش؟» گفت، «گناه من». گفت، «گناه تو عظیمتر است یا حق تعالی؟» گفت، «حق تعالی». گفت، «چیست که چنین نومید شده ای از رحمت حق تعالی؟» گفت، «بسیار دارم و اگر سایلی پدیدار آید پندارم که آتشی آمد که اندر من افتد». رسول (ص) گفت، «دور باش از من تا مرا به آتش خویش نسوزی. بدان خدای که مرا به راه راست فرستاد که اگر میان رکن و مقام هزار سال نماز کنی و چندان بگریی که از آب چشم تو جویها روان شود و درختها بروید و آنگاه اندر بخیلی بمیری، جای تو جز دوزخ نبود. ویحک بخل از کفر است و کافر اندر آتش است. ویحک نشنیده ای که حق تعالی همی گوید، «و من یبخل فانما یبخل عن نفسه و من شح نفسه فاولئک هم المفلحون».
و کعب همی گوید که هر روز بر هر کسی دو فرشته موکل است و منادی همی کند و می گوید، «یارب اگر مال نگاه دارد بر وی تلف کن و اگر نفقه کند خلف ده». بوخلیفه رضی الله عنه همی گوید که بخیل را تعدیل نکنم و گواهی نشنوم که بخل وی را بر آن دارد که استقصا کند و زیادت حق خود ستاند. و یحیی بن زکریا (ع) ابلیس را دید. گفت، « کیست که وی را دشمن تر داری و کیست که وی را دوست تر داری؟» گفت، «پارسای بخیل را دوست تر دارم که جان همی کند و بخل آن را حبطه همی کند و فاسق سخی را دشمن تر دارم که خوش همی خورد و همی رود و همی ترسم که حق تعالی به سبب سخاوت وی بر وی رحمت کند یا وی را توبه دهد».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۸ - پیدا کردن رخصت اندر اظهار طاعت
بدان که اندر پنهان داشتن طاعت فایده آن است که از ریا خلاص یابد و اندر اظهار فایده بزرگ است و آن اقتدای خلق است به وی و تحریک رغبت خلق است اندر خیر و برای این است که حق تعالی بر هردو ثنا گفته است که ان تبدوا الصدقات فنعما هی و ان توتوها الفقراء فهو خیر لکم. گفت، «اگر صدقه آشکارا دهی نیک است و اگر پوشیده کنی نیکوتر».
و یک روز رسول (ص) مالی می خواست. انصاریی صرّه زر بیاورد. چون مردمان بدیدند مال آوردن گرفتند. رسول (ص) گفت، «هرکه سنتی نیکو بنهد که وی را بدان متابعت کنند، وی را هم مزد خود بود و هم مزد موافقت دیگران». و همچنین کسی که به غزو خواهد شد یا به حج خواهد شد بیشتر ساز آن بکند و بیرون آید تا مردمان حریص شوند و یا چون به شب نماز کند آواز بردارد تا دیگران بیدار شوند. پس حقیقت آن است که اگر از ریا ایمن بود و اظهار سبب اقتدا و رغبت دیگران باشد این فاضلتر. و اگر شهوت ریا حرکت خواهد کرد و وی را رغبت دیگران سود ندارد، پوشیده داشتن اولیتر.
پس هرکه عبادت ظاهر خواهد کرد باید که جایی اظهار کند که ممکن بود که کسی به وی اقتدا کند که کس باشد که اهل وی به وی اقتدا کند و اهل بازار نکنند و کس باشد که اهل بازار کنند و اهل وی نکنند و دیگر آن که دل خویش را مراقبت کند که بیشتر آن باشد که شهوت اندر باطن پوشیده باشد و وی را به عذر اقتدای دیگران فرااظهار کردن دارد تا هلاک شود. و مثل این چون کسی باشد که سباحت نداند و غرقه خواهد شد، دیگری را نیز دست گیرد تا هردو لاک شوند.
و مثل مرد قوی چون کسی باشد که استاد بود و به سباحت خود برهد و دیگران را نیز بگذراند و این درجه انبیا و اولیاست و نباید که کسی بدان غره شود و عبادتی که پنهان توان داشت ندارد و علامت صدق اندر این آن بود که تقدیر کند که اگر وی را گویند تو طاعت خویش دار تا مردمان بدان عابد دیگر اقتدا کنند و مزد تو همچون مزد اظهار باشد، اگر اندر خویشتن رغبتی یابد اندر اظهار، آن است که منزلت خویش همی جوید نه ثواب آخرت.
طریق دیگر اندر اظهار آن بود که پس از فراغ آن طاعت بگوید که چه کرده ام و از این نیز نفس را لذت و شرب باشد و باشد که زیادت حکایت کند، واجب باشد که زبان نگاه دارد و اظهار نکند تا آنگاه که مدح و ذم خلق نزدیک وی برابر بود و قبول و رد ایشان یکسان شود و آنگاه چون داند که اندر گفتن تحریک رغبت خیر است اندر دیگران بگوید و چنین بسیار گفته اند بزرگانی که اهل قوت بوده اند. سعد بن معاذ رحمهم الله گفت، «تا مسلمان شده ام هیچ نماز نکرده ام که اندر آن نفس من حدیثی کرده است جز آن که با وی گفته آید اندر آخرت و وی خواهد گفت اندر جواب و هیچ چیز نشنیده ام از رسول (ص) که نه یقین دانستم که حق است». و عمر رضی الله عنه گفت، «باک ندارم که بامداد برخیزم کارها بر من دشوار بود یا آسان بود که ندانم خیر من در کدام است». و ابن مسعود رحمهم الله گفت، «به هر حال که بامداد برخیزم آرزو نکنم که برخلاف آن باشد». و عثمان گفت، «تا بیعت کرده ام با رسول (ص)، عورت را به دست راست نپرماسیده ام و سرود نگفته ام و دروغ نگفته ام». بوسفیان رضی الله عنه به وقت مرگ گفت، «مگوئید بر من که تا مسلمان شده ام هیچ گناه نکرده ام» و عمر بن عبدالعزیز رضی الله عنه گفت، «هیچ قضا نکرد خدای عزوجل بر من که خواستمی که نکردی و هیچ شادی نمانده است مرا مگر در آنچه حق تعالی تقدیر کرده باشد». و این همه سخنهای اهل قوت است و نباید که ضعفا بدین غره شوند.
و بدان که خدای را تعالی اندر کارها تعبیه هاست که کسی بدان راه ندارد و اندر زیر هر شری خیرات است که ما بدان راه نبریم و اندر ریا بسیار خیرات است خلق را، اگرچه هلاک مرایی است که بسیار کس به ریا کارها کنند که دیگران پندارند که به اخلاص همی کنند و بدیشان اقتدا کنند و حکایت کنند که اندر بصره بامداد چنان بودی که به هر کوی که فروشدندی، آواز قرآن و ذکر شنیدندی و بدان رغبت زیادت همی شدی. پس یکی کتابی کرد اندر دقایق ریا و آن همه دست بداشتند و رغبتها بدان سبب فاتر شد و گفتند که کاشکی این کتاب نکردی پس مرایی فدای دیگران باشد که وی هلاک می شود و دیگران را به اخلاص همی خواند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۶ - پیدا کردن درجات کبر
بدان که کبر بعضی از بعضی عظیمتر است و فاحش تر است و تفاوت این از آن خیزد که تکبر وی یا بر خدای تعالی بود یا بر رسول (ص) یا بر بندگان.
درجه اول تکبر است به خدای تعالی. چون تکبر نمرود و فروعون و ابلیس و کسانی که به حق نگرویدند و به خدای دعوی کردند و از بندگی ننگ داشتند. و حق تعالی گفت، «لن یستنکف المسیح ان یکون عبدالله و لا الملئکه المتقربون نه عیسی از بندگی ننگ دارد و نه فرشتگان مقرب».
درجه دوم تکبر بود بر رسول (ص) چنان که کفار قریش کردند و گفتند که ما آدمئی را همچون خویشتن سرفرود نیاوریم. چرا فرشته ای به ما نفرستادند و یا چرا مردی محتشم نفرستادند و یتیمی فرستادند؟ «و قالوا لو لا نزل هذا القرآن علی رجل من المقربین عظیم» و ایشان دو گونه بودند. گروهی کبر حجاب ایشان گشت تا خود تفکر نکردند و نبوت وی بشناختند، چنان که گفت، «سا صرف عن آیاتی الذین یتکبرون فی الارض بغیر الحق» گفت، «متکبران را راه ندهم تا آیات حق بینند». و گروهی همی دانستند، ولیکن انکار همی کردند و به سبب کبر طاقت نداشتند که اقرار دهند، چنان که گفت، «و جهد وابها واستیقنتها انفسهم ظلما و علوا».
درجه سوم آن بودکه بر بندگان تکبر کنند و به چشم حقارت نگرند و سخن ایشان قبول نکنند و خود را بهتر شناسند و بزرگتر دانند، و این اگرچه دون آن دو درجه است، ولیکن عظیم است از دو سبب. یکی آن که بزرگی صفت خدای تعالی است. بنده ضعیف عاجز را که از کار وی هیچ به دست وی نیست او را بزرگی از کجا رسد تا خویشتن را کسی داند؟ و چون خویشتن را بزرگ داند خدای را اندر صفت وی منازعت کرده باشد و مثل وی چون غلامی بود که کلاه ملک بر سر نهد و بر تخت نشیند. نگاه کن که چگونه مستحق مقت و عقوبت بود. و از این گفت حق تعالی، «العظمه ازاری و الکبریا ردائی فمن نازعنی فیهما قصمته» گفت، «عظمت و کبریا صفت خاص من است. هرکه با من در این منازعت کند وی را هلاک کنم». پس تکبر بر بندگان هیچ کس را نرسد جز آفریدگار را. اگر بنده وی بر ایشان تکبر بکند منازعت کرده باشد، چون کسی که غلامان خاص ملک را خدمت فرماید که آن جز به ملک لایق نباشد.
و سبب دیگر آن است که این کبر مانع بود از آن که حق قبول کند از دیگران تا قومی که بدین صفت باشند اندر مسائل دین مناظره همی کنند. چون حق پیدا شود بر زبان یکی آن دیگران را کبر بر آن دارد که انکار کنند و قبول نکند و این اخلاق منافقان است و آن کافران، چنان که گفتند، «لا تسمعوا الهذا القرآن و الغوا فیه لعلکم تغلبون» و چنان که گفت، «و اذا قیل له اتق الله الغره بالاثم چون وی را گویند که از خدای بترس، بزرگ خویشتنی و عزت بدان دارد وی را که بر معصیت اصرار کند.
ابن مسعود گوید، «تمامی گناه آن است که چون کسی را گویند که از خدای تعالی بپرهیز، گوید تو را با خویشتن کاری است و مرا با من». و یک راه رسول (ص) یکی را گفت، «به دست راست خور». گفت، «نمی توانم». گفت، «نتواناد» که دانست که از کبر گفت. دست وی چنان شد که نیز نجنبید. بدان که قصه ابلیس که با تو گفته اند نه برای افسانه گفته اند، ولیکن بدان گفته اند که تا بدانی که آفت کبر تا کجا باشد که ابلیس کبر آورد و گفت، «انا خیر منه خلقتنی من نار و خلقته من طین» و کبر وی را بدان کشید که بر فرمان حق تعالی ترفع کرد و سجود نکرد تا ملعون ابد شد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۹ - علاج بر جمله
اما علاج بر جمله مرکب است از معجون علم و عمل:
اما علمی آن است که حق تعالی را بشناسد تا بداند که کبریا و عظمت جز وی را نسزد و خود را بشناسد تا بداند که از وی حقیرتر و خوارتر و ذلیل تر و ناکس تر هیچ چیز نیست. و این مسهلی بود که بیخ و مادت علت از باطن بکند. اگر کسی به تمامی این بداند او را یک آیت قرآن کفایت بود. این که گفت، «قتل الانسان ما اکفره، من ای شیء خلقه فقدره، ثم السبیل یسره، ثم اماته فاقبره، ثم اذاشاء انشره». حق تعالی وی را قدرت خویش تعریف کرد و اول و آخر و میانه کار با وی بگفت.
اما اول آن که گفت، «من ای شیء خلقه؟» باید که بداند که هیچ چیز ناچیزتر از وی نیست و نباشد و وی نیست بود که وی را نه نام بود و نه نشان، اندر کتم عدم بود و اندر ازل الا ازل تا به وقت آفرینش، چنان که گفت، «هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شیئا مذکورا»، پس حق تعالی خاک را بیافرید که از وی خوارتر نیست، نطفه و علقه که پاره آب است و خون است بیافرید و از وی پلیدتر هیچ نیست و وی را از نیست هست کرد. و اصل وی آب و خاک ذلیل و خون پلید ساخت. و پاره گوشت بود نه سمع و نه بصر و نه نطق و نه قوّت و حرکت، بلکه جمادی بود از خود بی خبر تا به چیزی دیگر چه رسد. پس وی را سمع و بصر و ذوق و نطق و قوت و قدرت و دست و پا و چشم و جمله اعضا بیافرید، چنان که همی بیند که از این هیچ چیز نه اندر خاک و نه اندر نطفه و نه اندر خون. اندر وی چندین عجایب و بدایع بیافرید تا جلال و عظمت آفریدگار بدان بشناسد نه بدان تکبر کند که نه از جهت خود آورده است تا بدان تکبر کند، چنان که گفت، «و من آیاته ان خلقکم من تراب ثم اذا انتم بشر تتشرون» اول کار وی این است. نگاه کن تا جای کبر است یا جای آن که از خود ننگ دارد.
و اما میانه کار وی آن است که وی را اندر این عالم آورد و مدتی بداشت و این قوتها و این اندامها به وی داد. اگر کار وی به دست وی کردی و وی را بی نیاز کردی روا بودی که اندر غلط افتادی و پنداشتی که کسی است. این نیز نکرد بلکه گرسنگی و تشنگی و سرما و گرما و درد و رنج و صدهزار بلای مختلف بر وی معلق بیاویخت تا اندر هیچ ساعت بر خویشتن ایمن نبود که باشد که بمیرد یا کر گردد یا کور شود یا دیوانه شود یا بیمار یا افگار شود یا از گرسنگی و تشنگی هلاک شود و منفعت وی در داروهای تلخ کرد تا اگر سود کند در حال رنجور شود و زیان وی اندر چیزهای خوش نهاد تا اگر لذتی یابد رنج آن بازکشد. و هیچ چیز از کار وی به دست وی نکرد تا آن چه خواهد که بداند بنداند و آن که خواهد که فراموش کند نتواند و آن چه خواهد که نیندیشد بر دل وی غلبه همی گیرد و آن چه که خواهد که بیندیشد دل وی از آن همی گریزد و با این همه عجایب صنع و جمال و کمال وی را بیافرید چنان عاجزش گرداند که از وی مدبرتر و ناکس تر و درمانده تر هیچ چیز نباشد.
و اما آخر کار وی آن است که بمیرد. نه سمع ماند و نه بصر و نه قوت و نه جمال و نه تن و نه اعضا. مرداری گنده شود که همه از وی بینی فراگیرند و نجاستی شود اندر شکم کرم و حشرات زمین، آنگاه به آخر خاکی شود خوار و ذلیل و اگر بدین بماندی سود کردی و با چهارپایان برابر بودی. این دولت نیز نیافت بلکه وی را حشر کنند و اندر قیامت اندر مقام هیبت بدارند. آسمانها بیند شکافته و ستارگان فرو ریزنده و آفتاب و ماهتاب گرفته و کوهها چون پشم غنده شده و زمین به دل گردانید و زبانیه کمند همی اندرازند و دوزخ همی غرد و ملایکه صحیفه ها اندر دست یک یک همی نهد تا هر چه اندر همه عمر کرده باشند از فضایع و رسوائیها همی بیند و یک یک همی خوانند و تشویر همی خورند و همی گویند بیا جواب ده تا چرا گفتی و چرا خوردی و چرا نشستی و چرا خاستی و چرا نگرستی و چرا اندیشیدی؟ پس اگر والعیاذبالله از این عهده بیرون نتواند آمد، وی را به دوزخ اندازند و گوید کاشکی من خوکی بودمی یا سگی یا خاکی که این همه از این حال رسته اند. کسی که ممکن است که حال وی از حال سگ و خوک بتر باشد وی را چه جای تکبر بود و چه محل فخر بود که اگر همه درهای آسمان و زمین نوحه مصیبت ادبار وی کنند و منشور فضایح و رسوائیهای وی خوانند هنوز مقصر باشد.
و هرگز دیدی که پادشاهی یکی را به جنایتی بگرفت و اندر زندان کرد و اندر خطر آن بود که وی را بردار کنند و نکالی گردانند و وی اندر به تفاخر و کبر مشغول شود و همه خلق دنیا اندر زندان پادشاه عالم اند و جنایت بسیار دارند و عاقبت نمی شناسند. چه جای کبر و بخر بود با چنین حال؟ هر که خود را چنین بشناخت این معرفت مسهل وی باشد که بیخ کبر به کلیت از باطن وی بکند و هیچ کس را از خود ناکس تر نبیند، بلکه خواهد که خاکی بودی یا مرغی بودی یا جمادی بودی و اندر این خطر نبودی.
اما عملی آن است که راه متواضعان گیرد اندر همه احوال و افعال، چنان که رسول (ص) نان بر زمین خوردی و تکیه نزدی و گفتی، «من بنده ام. چنان نشینم و چنان خورم که بندگان خورند» و سلیمان را گفتند، «جامه نیکو اندر پوش». گفت، «بنده ام. اگر روزی آزاد شوم اندر آخرت از جامه نو اندر نمانم».
و بدان که یکی از اسرار نماز تواضع است که به رکوع و سجود حاصل آید که روی که عزیز است بر خاک نهند که دلیل تر است تا کبر بیفکند و در عرب چنان بود که پشت خم ندادندی، پس این سجده قهری عظیم است بر ایشان. و باید که هر چه کبر فرماید خلاف آن کند. و کبر بر صورت و بر زبان و بر چشم و بر پشت و بر جامه و بر همه حرکات و سکنات پیدا آید. باید که همه از خویشتن دور کند و به تکلف تا طبع گردد.
و آثار کبر بسیار است : یکی آن که خواهد که تنها فرانرود تا کسی با وی نباشد، باید که از این حذر کند. حسن بصری رحمهم الله هر که با وی رفتی بنگذاشتی. گفتی دل با این بر جای بنماند. و بوذر همی گوید، «چندان که با تو بیشتر همی روند تو از خدای تعالی دورتر همی شوی». و رسول (ص) اندر میان قوم رفتی، گاه بودی که ایشان را در پیش کردی. و دیگر آن که خواهد که مردمان در پیش وی بایستند و از بهر وی برپای خیزد و رسول (ص) کراهیت داشتی که کسی پیش وی برپای خاستی. و امیرالمومنین علی (ع) می گوید، «هر که خواهد که دوزخی را بیند، گو اندر مردی نگر نشسته و دیگری بر پای ایستاده پیش وی». و سفیان ثوری به مکه رسید. ابراهیم ادهم وی را بخواند که بیا تا ما را حکایت کنی. سفیان بیامد. ابراهیم ادهم گفت، «خواسم که بازنمایم تواضع وی را» و دیگر آن که نخواهد که درویشی پیش وی بنشیند و رسول(ص) دست به درویش دادی و تا درویش دست بنداشتی، وی همچنان می بودی. هر که بیمار و افگار بودی که دیگران را از وی حذر کردندی، با وی نان خودری. دیگر آن که در خانه خود کار نکند. و رسول(ص) کار بکردی. و عمرعبدالعزیز مهمانی داشت. چراغ همی بمرد. مهمان گفت، «روغن بیاورم؟» گفت، «نه که خدمت فرمودن مهمان را از مروت نیست». گفت، «غلام را بیدار کنم؟» گفت، «نه که پیشین خواب است که بخفته است». پس خود برخاست و دبه بیاورد و روغن اندر کرد. مهمان گفت، «خود بیاوردی یا امیرالمومنین؟» گفت، «آری. بشدم عمر بودم و باز آمدم همان عمرم».
دیگر آن که حوایج برگیرد که با سرای برد و رسول(ص) چیزی برگرفته بود و همی برد. یکی خواست که از وی فراستاند، نگذاشت و گفت، «خداوند کالا بدین اولیتر». و بوهریره هیزم بر پشت نهاده بودم همی شد اندر بازار و همی گفت امیر را راه دهید اندر آن وقت که امیر بود. عمر رضی الله عنه اندر بازار همی شد. گوشت اندر دست چپ درآویخته بود و دره اندر دست راست. دیگر آن که بیرون نشود تا جامه به تجمل نبود. عمر رضی الله عنه را دیدند اندر بازار و چارده بر ازار وی دوخته بعضی از ادیم. امیر المومنین علی(ع) جامه مختصر داشت. باوی عتاب کردند. گفت، «دل به دین خاشع شود و دیگران اقتدا کنند و درویشان را فرادل خوشی بود».
طاووس همی گوید، «چون جامه بشویم دل خو را باز نیابم به چند روز تا شوخگن شود، یعنی رعونتی و کبری یابم اندر دل خویش». عمرالعزیز را پیش از خلافت جامه ای خریدندی به هزار درم. گفتی سخت نیک است ولیکن نرم تر از این می بایست. و پس از خلافت جامه ای خریدندی به پنج درم. گفتی نیک است، ولیکن از این درشت تر می بایست. پس از وی سوال کردند که این چیست؟ گفت، «خدای تعالی مرانفسی داده است چشیده و یازنده. هر چه بچشد به درجه دیگر یازد ورای آن، تا اکنون که خلافت یافت، ورای این هیچ مرتبه نیست. اکنون به پادشاهی ابدی می بازد و آن طلب همی کند». و گمان مبر که جامه نیکو همه از تکبر بود که کس باشد که نکویی اندر همه پیز دوست دارد و نشان آن بود که اندر خلوت نیز دوست دارد و کس باشد که تکبر به جامه کهنه کند که خویشتن را به زاهدی فرانماید. عیسی(ع) گفت، «چیست که جامه رهبانان پوشیدید و باطنها به صورت گرگ کردید؟ جامه ملوک اندر پوشید و دل از بیم خدای تعالی نرم گردانید». عمر رضی الله عنه به شام رسید و جامه خلق داشت. گفتند، «اینجا دشمنانند. اگر جامه نیکوتر پوشی چه باشد؟» گفت، «خدای تعالی ما را به اسلام عزیز کرده است. اندر هیچ چیز دیگر عز طلب نکنیم».
و اندر جمله هر که خواهد که تواضع بیاموزد، سیرت پیغامبر(ص) بباید دانستن و به وی اقتدا کردن: بوسعید خدری همی گوید که رسول(ص) ستور را علف دادی و شتر ببستی و خانه برفتی و گوسفند را بدوشیدی و نعلین بردوختی و جامه را پاره برزدی. و با خادم خویش نان و چون خادم مانده شدی از دستاس کردن، وی را یاری دادی و از بازار چیزی خردی و اندر گوشه ازار با خانه بردی و بر درویش و توانگر و خرد و بزرگ ابتدا کردی به سلام و دست فرا ایشان دادی و میان بنده و آزاد و سیاه و سپید اندر فرق نکردی و جامه شب و روز هر دو یکی داشتی و هر بشولیده و بر خاک آلوده ای که وی را به دعوت خواندی اجابت کردی و هر چه پیش وی نهادندی اگر چه اندک بود. حقیر نداشتی و طعام شب بامداد را ننهادی. نیکوخو بود و کریم طبع و نیکو معاشرت بود و گشاده روی بود بی خنده و اندوهگین بود بی ترش رویی، متواضع بود بی مذلت و باهیبت بود بی درشتی، سخی بود بی اسراف، رحیم بود بر همگان و تنگ دل بود، همیشه سر اندر پیش افکنده داشتی و به هیچ کس طمع نداشتی، پس هر که سعادت خواهد به وی اقتدا کند، و از این بود که حق تعالی بر وی ثنا گفت، «و انک لعلی خلق عظیم».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹۵ - فصل (عجب به قدرت و جمال و نسب حماقت محض است)
بدان که گروهی را جهل به جایی باشد که عجب آورند به چیزی که آن بدیشان نیست و به قدرت ایشان تعلق ندارد، چون قدرت و جمال و نسب. و این جهل است هرچه تمامتر، چه اگر عالم و عابد گوید که علم من حاصل کردم و عبادت من کردم، خیال او را جای هست اما این دیگر خود حماقت محض است. و کس بود که عجب به نسب ظالمان و سلاطین کند و اگر ایشان را بینندی که در دوزخ به چه صفت باشند و اندر قیامت که خصمان بر ایشان استخفاف کنند، از ایشان ننگ دارندی. بلکه هیچ نسب شریفتر از نسب رسول (ص) نیست و عجب بدان باطل است و عجب گروهی بدانجا رسد که پندارند که ایشان را خود معصیت زیان ندارد و نخواهد داشت و هرچه خواهند همی کنند و این مقدار ندانند که چون خلاف جد و پدر خود کند نسب خود از ایشان قطع کرده باشند و ایشان شرف در تقوی و در تواضع دانستند نه در نسب و هم از نسب ایشان کسانی بودند که سگان دوزخ بودند.
و رسول (ص) منع کرد از فخر و نسب و گفت، «همه از آدم اند و آدم از خاک». و چون بلال بانگ نماز کرد، بزرگان قریش گفتند، «این غلام سیاه را چه محل بود که این وی را مسلم بود؟» این آت بیامد که «ان اکرمکم عندالله اتقیکم». و چون این آیت فرود آمد که «و انذر عشیرتک الاقربین» فاطمه رضی الله عنه را گفت، «یا دختر محمد! تدبیر خود کن که فردا من تو را سود ندارم» و صفیه را که عمه وی بود گفت، «یا عمه محمد! به کار مشغول شد که من تو را دست نگیرم». و اگر خویشان را قرابت وی کفایت بودی بایستی که فاطمه را از رنج تقوی برهانیدی تا خوش همی زیستی و هردو جهان وی را می بودی.
اما اندر جمله قرابت را زیادت امیدی است به شفاعت وی، ولکن باشد که گناه چنان بود که شفاعت نپذیرد و نه همه گناهی شفاعت پذیرد، چنان که حق تعالی گفت، «و لایشفعون الالمن ارتضی» و فراخ رفتن به امید شفاعت همچنان بود که بیمار احتما نکند و هر چیز همی خورد بر اعتماد آن که پدرم طبیب استادی است او را گویند بیماری باشد که چنان گردد که علاج نپذیرد و استادی طبیب سود ندارد. باید که مزاج چنان بود که طبیب آن را علاج تواند کرد.
و نه هرکه با نزدیک ملوک محلی دارد همه گناه را شفاعت تواند کرد، بلکه کسی که ملک وی را دشمن دارد شفاعت هیچ کس نپذیرد و هیچ گناهی نبود که نتواند بود که سبب مقت باشد که خدای تعالی سخط خویش اندر معصیت پوشیده بکرده است. باشد که آنچه کمتر دانی سبب مقت آن بود، چنان که حق تعالی گفت، «و تحسبونه هینا و هو عندالله عظیم شما آسان همی گیرید و به نزدیک خدای تعالی بزرگ است» و همه مسلمانان را نیز امید شفاعت هراس عجب برنخیزد و با هراس عجب فراهم نیاید، «والله اعلم و احکم».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۲ - پیدا کردن فضیلت خوف و حقیقت و اقسام آن
بدان که خوف از مقامات بزرگ است و فضیلت وی در خور اسباب و ثمرات وی است. اما سبب وی علم و معرفت است، چنان که شرح کرده آید و برای این گفت حق تعالی، «انها یخشی الله من عباده العلما» و رسول (ص) گفت، «راس الحکمه مخافه الله». و اما ثمرات وی عفت است و ورع و تقوی. و این همه تخم سعادت است که بی ترک شهوات و صبر از آن راه آخرت نتوان یافت و هیچ چیز شهوت را چنان نسوزد که خوف. و برای این است که حق تعالی خایفان را هدی و رحمت و علم و رضوان جمع کرد در سه آیت و گفت، «هدی و رحمه للذین هم لربهم یرهبون، و انما یخشی الله من عباده العلماء، رضی الله عنهم و رضوا عنه ذلک لمن خشی ربه»، و تقوی که ثمرت خوف است حق تعالی با خود اضافت کرد و گفت، «ولکن یناله التقوی منکم».
و رسول (ص) گفت، «آن روز که خلق را صعید قیامت جمع کنند، منادی فرماید ایشان را به آوازی چنان که دور و نزدیک بشنوند و گوید: یا مردمان! سخن شما همه بشنیدم از آن روز شما را آفریدم تا امروز سخن من بشنوید و گوش دارید که کارهای شما در پیش شما خواهم نهاد. یا مردمان! نسبی شما نهادید و نسبی من. نسب خویش برکشیدند و نسب من فرو نهادید. گفتم، «ان اکرمکم عندالله اتقیکم» بزرگترین شما آن است که پرهیزگارتر است، شما گفتید نه که بزرگ آن است که فلان بن فلان است. امروز نسب خویش بر می کشم و نسب شما فرو نهم. این المتقون؟ کجایند پرهیزگاران؟
پس علمی به پای کنند و در پیش می برند و پرهیزگاران پس آن می روند تا جمله بی حساب در بهشت شوند» و بدین سبب است که ثواب خایفان مضاعف است که گفت، «و لمن خاف مقام ربه جنتان» و رسول (ص) گفت که خدای تعالی می گوید، «به عزت من که دو خوف و دو امن در یک بنده جمع نکنم. اگر از من ترسد در دنیا و آخرت ایمن دارمش، و اگر ایمن باشد در آخرت در خوف دارمش». و رسول (ص) گفت، «هرکه از خدای ترسد همه چیزی از وی ترسد. و هرکه از خدای نترسد وی را به همه چیزی بترساند». و گفت، «تمام عقل ترین شما ترسنده ترین شماست از خدای تعالی». و گفت، «هیچ مومن نیست که یک قطره اشک از چشم وی بیاید، اگر همه چند پرمگسی باشد که آن بر روی وی رسد که نه روی وی بر آتش حرام شود». و گفت، «چون بنده را از بیم خدای تعالی موی به تن برخیزد و براندیشد، گناهان وی همچنان فرو ریزد که برگ از درخت». و گفت، «هرکس که وی از بیم حق تعالی بگریست در آتش نشود تا شیر که از پستان بیرون آمده باشد در پستان نشود».
و عایشه رضی الله عنه گوید که مصطفی (ص) را گفتم، «هیچ کس از امت تو در بهشت شود بی حساب؟» گفت، «شود. آن که از گناه خویش یاد آرد و بگرید». و گفت رسول (ص) که هیچ قطره نزد خدای تعالی دوست تر از قطره اشک نبود از بیم خدای تعالی و از قطره خون که در راه حق تعالی بریزد. و گفت، «هفت کس در سایه خدای تعالی باشند، یکی آن کس بود که خدای را تعالی در خلوت یاد کند و آب از چشم وی بریزد».
و حنظله می گوید که نزدیک رسول (ص) بودم و ما را پند می داد چنان که دلها تنگ شد و آب از چشمها روان گشت. پس با خانه آمدم. اهل با من در حدیث آمد و با حدیث دنیا فرو افتادیم. پس مرا آن سخن رسول (ص) یاد آمد و از گریستن خود بیرون آمدم و فریاد همی کردم که آه حنظله منافق شد. ابوبکر مرا پیش آمد. گفت، «نه منافق شدی». در نزدیک رسول (ص) رفتم و گفتم، «حنظله منافق شد». گفت، «کلا لم ینافق حنظله» پس حنظله گوید این حال وی را حکایت کردم. گفت، «یا حنظله! اگر بر آن که در پیش ما یافتی بماندی فریشتگان آسمان با شما مصاحفه کردندی در راهها و در خانه ها، ولکن حنظله ساعتی و ساعتی»
آثار: شبلی می گوید، «هیچ روزی نبود که خوف بر من غالب شد که نه آن روز دری از رحمت و عبرت بر دل من گشاده شد». یحیی بن معاذ رحمهم الله گوید، «گناه مومن میان بیم و عقوبت و امید رحمت چون روباهی بود میان دو شیر». و هم وی گفت، «مسکین آدمی! اگر از دوزخ چنان بترسیدی که از درویشی، در بهشت شدی» وی را گفتند، «فردا که ایمن تر؟» گفت، «آن که امروز ترسان تر». یکی حسن را گفت، «چه گوی در مجلس قومی که ما را چندین می ترسانند که دلهای ما را پاره می شود؟» گفت، «امروز با قومی صحبت کنید که شما را بترساند و فردا به امن رسید بهتر از آن که با قومی صحبت کنید که شما را ایمن دارند و فردا به خوف رسید».
ابوسلیمان دارانی رحمهم الله می گوید، «هیچ دل از خوف خالی نشد که نه ویران شد». و عایشه رضی الله عنه گفت که رسول (ص) را گفتم، «این چیست که در قرآن می گوید که می کنند و می ترسند، والذین یوتون ما اتوا و قلوبهم و جله»، این دزدی و زناست؟ گفت، «نه. نماز و روزه و صدقه می کنند و می ترسند که نپذیرند». و محمد بن المنکدر چون بگریستی اشک در روی مالیدی و گفتی، «شنیدم که هرکجا که اشک به وی رسد هرگز نسوزد». و صدیق می گوید، «بگریید و اگر نتوانید خویشتن گریان سازید». و کعب الاخبار گوید که به خدای که بگریم چندان که آب به روی من فرو ریزد دوست تر دارم از آن که به مقدار کوهی زر صدقه بدهم. و عبدالرحمن عمر گوید، «قطره ای از اشک که از بیم خدای تعالی فرو ریزد دوست تر دارم از هزار دینار صدقه».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۸ - علاج خوف به دست آوردن
بدان که اول مقام از مقامات دین یقین است و معرفت، پس از معرفت خوف خیزد و از خوف زهد و صبر و توبه و صدق و اخلاص و مواظبت بر ذکر و فکر بر دوام پدید آید. و از آن انس و محبت خیزد و این نهایت مقامات است. و رضا و تفویض و شوق این همه خود تبع محبت باشد. پس کیمیای سعادت پس از یقین و معرفت که خود را و خدا را بشناخت، خوف است و هرچه پس از آن است بی وی راست نیاید و این به سه طریق به دست آید:
یکی به علم و معرفت که چون خود را و حق تعالی را بشناخت به ضرورت بترسد که هرکه در چنگال شیر افتاد و شیر را بشناسد، او را به هیچ علاج و حیله حاجت نباشد تا بترسد، بلکه عین خوف گردد و هرکه خدای را تعالی به کمال و جلال و قدرت و بی نیازی از خلق بشناخت و خود را به بیچارگی و درماندگی بشناخت، خویشتن را به حقیقت در چنگال شیر بدید، بلکه هرکه حکم خدای تعالی بشناخت که هرچه خواهد بود تا به قیامت حکم بکرده است، بعضی را سعادت بی وسیلتی و بعضی را شقاوت بی جنایتی، بلکه چنان که خواست و آن هرگز بنگردد، لابد ترسد.
و برای این گفت رسول (ص) که موسی (ع) با آدم (ع) حجت آورد. آدم موسی را نیز آورد. موسی گفت، «خدای تو را در بهشت فرود آورد و با تو چنین و چنین کرد. چرا عاصی شدی تا خود را و ما را در بلا افکندی؟» آدم گفت، «آن معصیت بر من نبشته بود و در اول حکم وی را خلاف نتوانستم کرد. فحاج آدم، موسی». سخن موسی در دست آدم منقطع شد و جواب نداشت.
و ابواب معرفت که از آن خوف خیزد بسیار است و هرکه عارف تر خایف تر تا در روایت است که جبرئیل و رسول (ص) هردو می گریستند. وحی آمد که چرا می گریید و شما را ایمن کرده ام؟ گفتند، «بارخدایا! از مکر تو ایمن نه ایم». گفت، «همچنین می باشید». و از کمال معرفت ایشان بود که گفتند نباید که آنچه ما را گفته اند که ایمن باشید آزمایشی باشد و در تحت وی سری باشد که ما از دریافت آن عاجز باشیم.
و در روز بدر ابتدا لشکر مسلمانان ضعیف شدند. رسول (ص) ترسید و گفت، «بارخدایا! اگر این مسلمانان هلاک شوند بر روی زمین کسی نماند که تو را بپرستد». صدیق گفت، «سوگند بر خدای تعالی چه دهی که تو را به نصرت وعده داده است. لابد وعده خود راست کند». مقام صدیق در این وقت اعتماد بود بر وعده به کرم و مقام رسول (ص) خوف بود از مکر. و این تمامتر بود که دانست که کسی اسرار کارهای الهی و تعبیه وی در تدبیر مملکت و سررشته تقدیر وی بازنیابد.
طریق دوم آن است که چون از معرفت عاجز آید صحبت با اهل خوف کند تا خوف ایشان به وی سرایت کند و از اهل غفلت دور باشد و از این خوف حاصل آید اگرچه به تقلید بود. چون خوف کودک از مار که پدر را دیده باشد که از آن می گریزد، وی نیز بترسد و بگریزد، اگرچه صفت مار نداند. و این ضعیف تر بود از خوف عارف که اگر کودک باری چند معزم را بیند که دست به مار می برد، چنان که به تقلید ترسد هم به تقلید ایمن شود و دست بدان برد. و آن که صفت مار داند ازاین ایمن بود. پس باید که مقلد در خوف از صحبت اهل امن و غفلت حذر کند، خاصه از کسی که به صورت اهل علم باشد.
طریق سیم آن که چون این قوم نیابد که با ایشان صحبت کند که در این روزگار کمتر مانده اند، حال ایشان بشنود و کتب ایشان برخواند و ما بدین سبب بعضی از احوال انبیا و اولیا در خوف کایت کنیم تا هرکه اندک مایه خرد دارد بداند که ایشان عاقل ترین و عارف ترین خلق بودند و چنان ترسیدند، دیگران را اولی تر بود که بترسند.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۳ - حقیقت فقر و زهد
بدان که فقیر آن بود که چیزی که وی را بدان حاجت بود ندارد و به دست وی نبود و آدمی را اول به وجود خود حاجت است، آنگاه به بقای خود حاجت است، آنگاه به غذا و به مال و به چیزهای بسیار، و از این همه چیز به دست وی نیست. وی در این همه نیازمند است و غنی آن بود که از غیر خود بی نیاز بود. و این جز یکی نیست جل جلاله.
و دیگر هرکه در وجود آِد از جن و انس و ملایکه و شیاطین همه هستی ایشان و بقای ایشان به ایشان نیست، پس به حقیقت همه فقیرند. و برای این گفت، «والله الغنی و انتم الفقراء بی نیاز خدای تعالی است و شما همه درویشید». و عیسی (ع) فقر را بدین تفسر کرد و گفت، «اصحبت مرتهنا بعلمی و الامربید غییری، فلا فقیر منی» گفت، «من گرو کردار خویشم و کلید کردار من به دست دیگری است. کدام درویش است درویش تر را از من؟» بلکه خدای تعالی بیان این همی کرد و گفت، «وربک الغنی ذوالرحمه ان یشایذهبکم و یستخلف من بعدکم ما یشاء» گفت، «غنی آن است که اگر خواهد همه هلاک کند و قومی دیگر را بیافریند». پس همه خلق فقیرند.
ولکن نام فقر بر زبان اهل تصوف بر کسی افتد که خود را بر این صفت بیند. و این حالت بر وی غالب باشد که بداند که هیچ چیز به دست وی نیست در این جهان و در آن جهان، نه در اصل آفرینش و نه در دوام آفرینش. اما این که گروهی از احمقان می گویند فقیر آن وقت فقیر باشد که هیچ طاعت نکند که چون طاعت کند ثواب آن خود را بیند، آنگاه وی را چیزی باشد و فقیر نباشد، این تخم زندقه و اباحت است که شیطان در دل ایشان افگنده است. و شیطان ابلهان را که دعوی زیرکی کنند از راه بدین بیفگند که بد را بر لفظ نیکو بندد تا ابله بدان غره شود و پندارد که این خود زیرکی است.
و این چنان بود که کسی گوید که هرکه خدای را دارد همه چیز را دارد، باید که از خدای بیزار شود تا فقیر شود. بلکه فقیر آن بود که طاعت می کند. چنان که عیسی (ع) می گوید که طاعت نیز از من نیست و به دست من نیست و من گرو آنم. و در جمله بیان معنی فقر که صوفیان خواهند در این موضع مقصود نیست و نه نیز بیان فقر آدمی در همه چیزها، بلکه فقر از مال شرح خواهیم کرد. و از هزاران حاجت که آدمی راست که از همه فقیر است مال یکی از آن است. پس بدان که نابودن مال یا از آن بود که مرد دست از وی بدارد به اختیار، یا از آن بود که به دست نیاید. اگر دست از آن بدارد این را زهد گویند و اگر خود به دست نیاید این را فقر گویند.
و فقیر را سه حالت است: یکی آن که مال ندارد، ولکن چندان که تواند طلب می کند و این را فقیر حریص گویند. دوم آن که طلب نکند و اگر به وی دهند نستاند و آن را کاره باشد و این را زاهد گویند و سیم آن که نه طلب کند و نه رد کند. اگر بدهند بستاند و اگر نه خرسند بود. این را فقیر قانع گویند. و ما اول فضیلت فقر بگوییم، آنگاه فضیلت زهد، چه نابودن مال را اگرچه مرد بر آن حریص بود هم فضیلتی باشد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۸ - آداب ستدن عطا
اما آداب ستدن عطا آن است که هرچه از شهبت بود نستاند و هرچه زیادت از حاجت وی بود طلب نکند و نستاند، مگر که به خدمت درویشان مشغول بود. پس اگر در ملاء بستاند و در سر بدهد این درجه صدیقان است و اگر طاقت این ندارد که خود بدهد با خداوند بگوید تا به مستحق رساند، اما مهم است نیت دهنده گوش داشتن که آن به هدیه بود یا به صدقه یا به ریا.
اما آنچه به هدیه قبول کردن سنت است چون از منت خالی باشد و اگر داند که بعضی از منت خالی باشد و بعضی نه، آنقدر بیش نستاند که در وی منت نبود. و یکی رسول (ص) را روغن آورد و گوسپندی. گوسپند بازداد و روغن قبول کرد. و یکی فتح موصلی را پنجاه درم آورد. گفت اندر خبر است که هرکه وی را بی سوال چیزی دهند و رد کند بر خدای رد کرده باشد. یک درم برگفت و باقی بازداد. و حسن بصری هم این حدیث روایت کرد. ولکن مردی یک روز یک کیسه سیم بسیار و جامه ای نیکو نزدیک وی برد، قبول نکرد و گفت، «هرکه مجلس کند و از مردمان چیزی خواهد، روز قیامت چون خدای را بیند وی را نزدیک وی هیچ نصیب نبود». و این از آن قبول نکرده باشد که نیت وی از مجلس ثواب بوده باشد و دانسته بود که این به سبب مجلس است، نخواست که اخلاص باطل شود.
یکی درویشی رات چیزی داد. گفت، «بگذار و نگاه کن. اگر قدر من در دل تو بیشتر خواهد شد که قبول کنم تا قبول کنم». سفیان از کسی چیزی نستدی و گفتی، «اگر دانمی که بازنگوید بستانمی». یعنی که لاف زند و منت نهد. و کس بودی که از دوستان خاص بستدی و از دیگران نستدی. و همه از منت حذر کردندی. بشر حافی می گوید که از هیچ کس سوال نکردم مگر از سری سقطی که زهد وی دانسته بودم که بدان شاد شود که چیزی از دست وی بیرون شود.
اما اگر بر نیت ریا دهند ناستدن اولی تر. و یکی از بزرگان چیزی رد کرد. با وی عتاب کردند. گفت، «شفقتی بود که بر ایشان بردم». که ایشان را گویند، مال بشود و مزد بشود. اما اگر به قصد صدقه بدهند، اگر اهل آن نباشد نستاند و اگر محتاج باشد رد کردن نشاید. در خبر است که هرکه بی سوال وی را چیزی دادند، آن رزقی است که خدای تعالی فرستاده است. و گفته اند که هرکه دهندش و نستاند، مبتلا شود بدان که خواهد و ندهند. سری به هر وقتی چیزی فرستادی که احمد بن حنبل را نستدی. گفتی یا احمد! حذر کن از آفت رد کردن. گفت دیگر بار بگو. بگفت. تامل کرد و پس گفت، «یک ماه را کفایت دارم. این نگاه دار. چون برسد بستانم».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۵۲ - فضیلت زهد
بدان که هرچه در ذم دوستی دنیا بیاورده ایم دلیل این است، لکن دوستی دنیا از مهلکات است و دشمنی وی از منجیات و این اخباری که در دشمنی وی آمده است بیاوریم و ثنای مهین زهد است که با اهل علم اضافت کرده است وی را در قرآن که چون قارون بیرون آمد در موکب خویش آراسته، هرکسی همی گفت کاشکی این مرا بودی، «قال الذین اتوا العلم ویلکم ثواب الله خیر» آن قوم که اهل علم بودند گفتند که ثواب آخرت از این همه بهتر. و از این گفته اند هرکه چهل روز در دنیا زاهد شود چشمهای حکمت در دل وی گشاده گردد. و رسول (ص) گفت، «اگر خواهی که خدای عزوجل تو را دوست دارد در دنیا زاهد مشو». و چون حارثه رسول (ص) را گفت که من مومنم حقا. گفت، «نشان آن چیست؟» گفت، «این نفس من چنان زاهد است که زر و سنگ من برابر است و گویی در بهشت و دوزخ می نگرم». گفت، «نیک نگاه دار که یافتی آنچه می بایست». آنگاه گفت، «این بنده ای است که خدای تعالی دل وی منور کرده است. عبد نور الله قلبه»
چون این آیت فرود آمد، «فمن یرد الله ان یهدیه یشرح صدره للاسلام» و گفتند، «یا رسول الله! این شرح چیست؟» گفت، «نوری است که در دل اوفتد و سینه بدان فراخ شود». گفتند، «نشان آن چیست؟» گفت، «آن که دل از این سرای غرور رمیده شود و روی به سرای جاوید آورد و ساز مرگ پیش از مرگ بسازد». و رسول (ص) گفت که از خدای تعالی شرم دارید چنان که حق حیاست. گفتند، «نه شرم داریم؟» گفت، «پس چرا جمع مال می کنید مالی که به خوردن آن نخواهید رسید و چرا بنایی همی کنید که مسکن شما آن نخواهد بود؟»
و یک روز رسول (ص) خطبه می کرد. گفت، «هرکه لااله الاالله به سلامت بیاورد به چیزی دیگر ناآمیخته، بهشت وی راست. علی علیه السّلام برخاست و گفت، «یا رسول الله! تفسیر کن تا آن چیست که به وی نمی باید آمیخت؟» گفت، «دوستی دنیا و جستن آن که قومی باشند که سخن ایشان سخن پیغامبران بود و کردار ایشان کردار جباران. هرکه لااله الاالله بیاموزد و این در وی نبود جای وی در بهشت است.»
و رسول (ص) گفت، «هرکه در دنیا زاهد شود خدای تعالی در حکمت بر دل وی بگشاید و زبان وی را بدان گویا گرداند و علت و دارو و درمان دنیا به وی نماید و از دنیا وی را به سلامت به دارالسلام برد». و رسول (ص) با صحابه به هم بود. رمه ای اشتران نیکو و آبستن بگذشت و عزیزترین مال عرب آن باشد که هم مال بود و هم شیر و هم گوشت و هم پشم. روی از آن بگردانید و در آن ننگرید. گفتند، «یا رسول الله! این عزیزترین مال ماست. چرا بدین ننگری؟» گفت، «مرا خدای تعالی از نگریدن نهی کرده است». و گفت، «ولا تمدن عینک ... الآیه».
و عیسی (ع) را گفتند، «اگر دستوری دهی تا خانه ای کنیم چندان که تو در آن عبادت کنی؟» گفت، «بروید و بر روی آب خانه بنا کنید». گفتند، «این چون توان کرد؟» گفت، «با دوستی دنیا عبادت چون توان کرد؟» و رسول (ص) گفت، «اگر خواهید که خدای تعالی شما را دوست دارد دست از دنیا بدارید و اگر خواهید که مردمان شما را دوست دارند دست از آنچه ایشان دارند بدارید».
حفصه پدر خویش عمر را گفت، «چون مال غنیمت از شهرها دررسد جامه ای نم تر از این درپوش و طعامی خوشتر از این ساز تا این کسان که با تواند بخورند». گفت، «یا حفصه! حال شوهر هیچ کس بهتر از زن نداند. تو حال رسول بهتر از همه دانی. به خدای بر تو که رسول (ص) چند سال در نبوت بود که وی و اهل وی چون بامداد سیر بودندی، شبانگاه گرسنه بودندی. به خدای بر تو که چند سال بر وی بگذشت و خرمای سیر نیافت تا آنگاه که فتح خیبر افتاد. به خدای بر تو که دانی که یک روز طعام برخوان پیش وی نهادند. وی از کراهیت متغیر ببود تا آنگاه که بفرمود تا بر زمین نهادند. به خدای بر تو که چون بخفتی بر گلیمی خفتی دو توی. یک روز چهارتو کردند نرم تر بود. گفت دوش مرا نرمی ازاین نماز شب بازداشت. هم چنان که بود دو تو بیش مکنید به خدای بر تو که دانی که جامه وی بشستندی و بلال بانگ نماز کردی تا جامه خشک نشدی بیرون نتوانستی آمدن که جامه دیگر نداشتی. به خدای بر تو که دانی که زنی از بنی نضیر وی را ازاری و ردایی یافت. پیش از آن که هردو تمام شد یکی بفرستاد. رسول (ص) بیرون آمد آن به پشت فرا گرفته و پیش گره برزده و جز آن هیچ نداشت».
حفضه گفت، «همه همچنین دانم». پس چندان بگریست عمر و حفصه با وی که از هوش بشد. پس گفت، «دو یار از پیش رفته اند. محمد و ابوبکر و ایشان به راهی می رفتند. اگر به راه ایشان روم به ایشان رسم و اگر نه مرا از راهی دیگر ببرند. من هم بر آن عیش سخت صبر کنم تا آن عیش به راحت و جاوید با ایشان به هم دریابم». و بعضی از صحابه اول طبقه تا به عیان را گفت، «عبادت شما بیش است از عبادت صحابه، لکن ایشان از شما بهترند که از شما زاهد تر بودند در دنیا و عمر گفت زهد در دنیا و هم راحت دل است و هم راحت تن». و ابن مسعود گوید، «دو رکعت از زاهد فاضلتر از عبادت همه مجتهدان تا به آخر عمر». سهل سستری گوید، «عمل به اخلاص آن وقت توانی کرد که از چهار چیز نترسی. از گرسنگی و برهنگی و درویشی و خواری».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۵۹ - پیدا کردن آنچه معفو باشد از حدیث نفس و وسواس
بدان که رسول (ص) گفت که امت مرا عفو کرده اند از هرچه حدیث نفس بود. و اندر هردو صحیح است که هرکه قصد معصیت کند و نکند ملایکه را گوید بر وی منویس و اگر قصد خیر کند یک حسنت بنویس اگرچه نکند. و چون بکند ده بنویس. و در بعضی از اخبار است که تضعیف می کند تا به هفتصد. و از اینجا گروهی پنداشتند که هرچه به دل رود از قصد و اندیشه بدان ماخوذ نبود. و آن خطاست که پیدا کردیم که اصل دل است و تن تبع.
و خدای سبحانه و تعالی می گوید، «اگر آنچه در دل داری پیدا کنی یا پنهان. داری حساب آن بکند. ان تبدوا ما فی انفسکم او تخفوه یحاسبکم به الله». و می گوید که از چشم و گوش و دل هرسه بپرسند. ان السمع و الصبر و الفواد کل اولئک کان عنه مسولا» و می گوید، « در سوگند به لغو زبان نگیرند که به دل قصد کرده باشد. لا یواخذکم الله باللغو فی ایمانکم، ولکن یواخذکم بما عقدتم الایمان» و خلاف نیست که کبر و ریا و عجب و حسد بدین هم بگیرند و این همه اعمال است.
پس حقیقت در این فصل آن است که بدانی که آنچه بر دل رود بر چهار درجه است: دو بی اختیار است و بدان ماخوذ نیست و دو به اختیار است و بدان ماخوذ است. و مثل این آن که در خاطر آید، مثلا چون در راهی همی روی که زنی از پس همی آید، اگر باز نگری بینی این خاطر را حدیث نفس گویند. دوم آن که رغبتی در طبع بجنبد که بازنگری، این را میل طبع گویند و آن حرکت شهوت بود. سیم آن که دل حکم کند که باز باید نگرید. و این آنجا حکم کند که بیمی و شرمی مانع نباشد که نه هر چه شهوت تقاضا کند دل حکم کند که بباید کرد، بلکه باشد که گوید که این ناکردنی است و این را حکم دل نام کنیم. چهارم آن که قصد کند و عزم کند و این عزم زود مصمم شود اگر آن حکم دل را رد نکند بدان که به خدای یا به خلق بترساند تا آن حکم را باطل کند، پس آن دو حالت اول که آن را حدیث نفس و میل طبع گفتیم بدان ماخوذ نبود که آن به دست وی نیست.
و خدای تعالی می گوید، «لایکلف الله نفسا الا وسعها». و این حدیث نفس چنان بود که عثمان بن مظعون رسول(ص) را گفت که این نفس می گوید که خویشتن خصی بکن تا از شهوت برهی. گفت که خصی کردن امت من روزه است. گفت، «نفس من گوید که زن را طلاق ده». گفت، «آهسته باش که نکاح سنت من است». گفت، «نفس من گوید که با کوه شو چون راهبان». گفت، «مکن که راهبانیت امت من حج و غزاست». گفت، «نفس من گوید نیز گوشت مخور»، گفت، «نه. من گوشت دوست دارم و اگر یافتمی خوردمی و اگر از خدای تعالی خواستمی بدادی».
پس این خاطرها که وی را در راه آمده است حدیث نفس باشد و این معفو بود که عزم نکرده بود که بکند و مشاورت از آن می کرد. اما آن دو که در اختیار همی آید و آن حکم دل است بدان که این کردنی است و قصد دل به کردن آن. بدین هر دو ماخوذ باشد، اگر چه نکند به سبب شرم و هراس و عایقی دیگر نه برای خدای تعالی. و معنی آن که بنده ماخوذ بود نه آن است که کسی را از وی خشم آید کنون وی را به انتقام عقوبت کند که حضرت الهیت از خشم و انتقام منزه است، لکن معنی آن است که بدین قصد که کرد دل وی صفتی گرفت که از حضرت الهیت دور افتاد و این شقاوت است که از پیش شرح کردیم که سعادت وی آن است که روی از دنیا و از خود با حق تعالی آورد. و روی وی خواست وی است و علاقت وی آن است که به هر خواستی و قصدی که می کند که به دنیا تعلق دارد، علاقت وی با دنیا محکم می شود و از آنچه می باید دورتر می افتد.
و معنی آن که ماخوذ شد و ملعون شد این که گرفته شد و دورتر شد و این کاری است هم از وی و در وی. اما نه کس از طاعت وی شادی است و نه از معصیت وی خشم تا وی را به انتقام بگیرد، ولکن بر قدر عفو خلق عبارت چنان آید و هر که این اسرار بدانست، هیچ شک نماند وی را که بدین احوال دل ماخوذ بود.
و دلیل بر این آن که رسول(ص) گفت که چون دو مرد با یکدیگر به شمشیر جنگ کردند و یکی کشته آید، کشنده و کشته هر دو به دوزخ باشند. گفتند، «کشته باری چرا؟» گفت، «برای آن که می خواست که بکشد اگر توانستی». و دیگر گفت، «مردی مالی نه به علم نفقه کند و دیگری گوید اگر من نیز داشتمی همچنان کردمی هر دو در بزه برابرند». و این هم قصد دل بیشتر نیست.
اگر کسی بر جامه خواب زنی یابد و با وی صحبت کند بر گمان آن که بیگانه ای است، بزهکار شود، اگر چه آن زن وی است. بلکه بی طهارت نماز کند ثواب بود چون پندارد که طهارت دارد و اگر پندارد که طهارت ندارد و نماز کند بزهکار شود، اگر چه با یاد آید طهارت داشته است. این همه احوال دل است. اما اگر قصد معصیتی کند و آنگاه نکند از بیم حق تعالی، وی را حسنتی بنویسند چنان که در خبر است، چون قصد بر موافقت طبع است . دست بداشتن برخلاف طبع مجاهده ای است که اثر آن در روشن گردانیدن دل بیش است از اثر آن قصد در تاریک کردن دل. و معنی نبشتن حسنه این بود و معنی آن خبر این است. اما اگر به سبب عجز دست بدارد آن را هیچ کفارت نبود و آن ظلم از او نیفتد و بدان ماخوذ بود، همچون کشته که به سبب عجز از کشتن خصم خویش بازماند و کشته آید.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۶۲ - قسم سیم مباحات بود
و هیچ عاقل مبادا که غافل وار چون بهایم در مباحات می رود و از نیت نیکو غافل ماند که خسران آن عظیم بود که از همه حرکات سوال خواهند کرد و در همه مباحات حساب خواهد بود. اگر نیت بد بود بر وی بود و اگر نیت نیک بود وی را بود و اگر نه سر به سر بود، ولکن وقت ضایع کرده باشد که بدان صرف کرده باشد و از وی فایده نگرفته و خلاف کرده باشد این آیت را که «ولاتنس نصیبک من الدنیا» یعنی که دنیا گذران است. تو نصیب خود از وی بستان تا با تو بماند.
و رسول (ص) گفت، «بنده را بپرسند از هرچه کرده باشد، تا آن قدر که سرمه در چشم کند یا باری کلوخ به انگشت بمالد یا دست فراجامه برادری کند».
و علم نیت مباحات نیز دراز است، بباید آموخت. و مثال این آن که بوی خوش به کار داشتن مباح است و روا بود که کسی روز آدینه به کار دارد و قصد وی تفاخر بود به توانگری یا ریای خلق یا جای جستن دل زنان بیگانه بر اندیشه فساد. و امانتهای نیکو آن بود که قصد حرمت داشت و تعظیم خانه خدای کند و نیت راحتی کند که به همسایگان وی رسد تا آسوده شوند و آن که بوی ناخوش از خود دور کند تا رنجور نشوند و یا در معصیت غیبت نیفتند. و نیت آن کند که دماغ را قوت دهد تا صافی شود و بر فکر و ذکر قادرتر شود. این و امثال این نیت فراز آید کسی را که قصد خیرات بر وی غالب بود. و از این هریکی قربتی بود.
و بزرگان سلف چنین بوده اند که قصد کرده اند تا ایشان را بر نان خوردن و به طهارت جای شدن و با اهل صحبت کردن در هر یکی نیتی بود که هیچ چیز خالی از آن نیست که نه سبب خیری است، چون آن خیر مقصود خود سازد آن ثواب حاصل آید، چنان که از صحبت اهل نیت فرزند کند که تکثر امت مصطفی (ص) بود. و نیت راحت اهل کند و نگاهداشت ایشان و خویش از معصیت. و سفیان ثوری یک روز جامه باشگونه در پوشیده بود. وی را گفتند. دست فرا کرد تا راست کند، پس بازایستاد و گفت، «این برای خدای درپوشیدم نخواهم که نه برای خدای بگردانم».
و زکریا (ع) جایی مزدور بود. قومی در نزدیک وی شدند و نان می خورد، ایشان را نگفت که بخورید تا تمام بخورید. آنگاه بگفت اگر تمام نخوردمی از کار ایشان عاجز آمدی و تمام نکردمی و از برای سنتی فریضه ای دست بداشتمی. سفیان ثوری نان می خورد. یکی درشد. وی را نگفت بخور تا تمام بخورد. پس گفت، «اگر نه آن بودی که وام کرده بودم تو را گفتمی بخور». و گفت، «هرکه کسی را گوید که بخور و به دل آن را کاره باشد، اگر آن کس نخورد یک بزه بکرد و آن نفاق است و اگر بخورد دو بزه کرد: یکی نفاق و دیگر آن که وی را در خوردن چیزی افگند که اگر دانستی نخوردی، با وی خیانت کرد»
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۶۵ - باب دوم
اما فضیلت اخلاص بدان که خدای تعالی گفت، «و ما امروا الا لیعبدوا الله مخلصین له الدین»، و گفت، «الاالله الدین الخالص» گفت، «خلق را نفرموده اند الا عبادت به اخلاص و دین خالص خدای راست و بس». و رسول (ص) گفت که خدای تعالی می گوید اخلاص سرّی است از اسرار من. در دل بنده ای که وی را دوست دارم نهاده ام». و معاذ را گفت که عمل به اخلاص کن تا اندکی کفایت بود. و هرچیز که در دم ریا آورده ایم همه در اخلاص است که نظر خلق یکی از سببهاست که اخلاص را ببرد و سببهای دیگر نیز هست.
ومعروف کرخی خویشتن را به تازیانه می زد و می گفت، «یانفس اخلص تخلصی. اخلاص کن تا خلاص یابی». و ابوسلیمان می گوید، «خنک آن که یک خطوه در همه عمر به اخلاص وی را درست آید که بدان جز خدای را تعالی نخواسته باشد». و ابوایوب سجستانی می گوید، «اخلاص در نیت دشخوارتر از اصل نیت». و یکی را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «هرچه برای وی کرده بودم در کفه حسنات دیدم. تا یک دانه نار که از راهی برگرفته بودم تا گربه ای که در خانه ما بمرده بود و یک رشته ابریشم که در کلاه من بود در کفه سیئات دیدم. و خری مرده بود مرا قیمت آن صد دینار. آن در کفه حسنات ندیدم. گفتم « ای سبحان الله گربه ای در حسنات بود و خری نبود؟» گفتند، «آنجا شد که فرستادی. چون شنیدی که به مرد گفتی الی لعنه الله. و اگر گفتی فی سبیل الله بازیافتی و صدقه ای بدادم برای خدا ولکن مردمان می نگریدند. آن نظر مردمان مرا خوش آمد. آن نه مرا بود و نه بر من».
سفیان ثوری گفت، «دولتی بزرگ یافت که آن نه بر وی بود». یکی می گوید، «به غزا می شدم در دریا. رفیقی از آن ما توبره ای می فروخت. گفتم بخرم و به کار می دارم و به فلان شهر بفروشم، سودی بود. آن شب به خواب دیدم که دو شخص از آسمان فرود آمدندی. یکی دیگر را گفت که بنویس نام غازیان را و بنویس که فلان به تماشا آمده است و فلان به تجارت آمده است و فلان به ریا آمده است. و آنگاه در من نگریست و گفت که بنویس که فلان به تجارت آمده است. گفتم الله الله! در کار من نظری کن که من هیچ چیز ندارم. به بازرگانی چگونه آمدم؟ من برای خدای آمده ام. گفت یا شیخ! آن توبره نه برای سود خریدی؟ گفت من بگریستم و گفتم زینهار من بازرگان نیم. آن دیگر را گفت: بنویس به غزا آمده است در راه توبره ای خرید تا سود کند تا خدای تعالی حکم وی بکند چنان که خواهد». و از این گفته اند که در اخلاص یک ساعت نجات ابد است، ولکن اخلاص عزیز است و گفته اند که علم تخم است و عمل زرع و اخلاص آب آن.
و در بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند فلان جای درختی است و قومی آن را می پرستند و به خدایی گرفته اند. خشمناک شد و برخاست و تبر بر دوش نهاد تا از آن درخت بیفگند. ابلیس در صورت پیری در راه وی آمد و گفت، «کجا می روی؟» گفت، «آن درخت بکنم تا خدای را پرستند». گفت، «برو و به عبادت مشغول شد که این تو را بهتر از آن». گفت، «نه که بریدن این درخت اولیتر». گفت، «من نگذارم» و با وی در جنگ ایستاد. عابد وی را بر زمین زد و بر سینه وی نشست. ابلیس گفت، «دست بدار تا یک سخن بگویم». دست بداشت. گفت، «یا عابد! خدای را پیغامبران هستند. اگر می بایستی کندن، ایشان را فرستادی. تو را بدین نفرموده اند، مکن». گفت، «لابد بکنم». گفت، «نگذارم». در جنگ آمدند. دیگر باره وی را بیفگند. گفت، «بگذار تا یک سخن دیگر بگویم. اگر پسنده نیاید پس هرچه خواهی بکن»، گفت، «تو مرد درویشی و عابد و مونث تو مردمان می کشند. اگر تو را چیزی باشد که به کار بری و بر عابدان دیگر نفقه کنی بهتر از آن درخت کندن. که اگر آن بکنی ایشان دیگری بکارند و ایشان را هیچ زیان نبود. دست بدار تا هر روز دو دینار در زیر بالش تو نهم». عابد گفت، «راست می گوید. یکی از آن به صدقه دهم و یکی به کار برم. بهتر از آن که این درخت ببرم. و مرا بدین نفرموده اند و من نه پیامبرم و یا بر من واجب است».
پس بر این بازگشت. دیگر روز بامداد دو دینار دید، برگرفت. روز دیگر دو دینار دید برگرفت. گفت نیک آمد که من این درخت نکندم. و روز سیم هیچ ندید. خشمگین شد و تبر برگرفت. ابلیس پیش آمد و گفت، «کجا؟» گفت، «آن درخت بکنم». گفت، «دروغ گویی و به خدای که هرگز نتواند کند». در جنگ آمدند. عابد را بیفگند چنان که در دست وی چون گنجشکی بود. گفت، «بازگرد وگرنه هم اکنون سرت ببرم چون گوسپند». گفت، «دست بدار تا بروم، ولکن بگوی تا آن دوبار چرا من بهتر آمدم و این بار تو؟» گفت، «آن وقت برای خدای عزوجل خشمگین بودی و مرا مسخر تو کرد که هرکه کاری برای خدا کند مار را بر وی دست نبود. این بار برای خویشتن و برای دنیا خشمگین شدی و هرکه تبع هوای خویش بود با ما برنیاید».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۶۹ - باب سیم
بدان که صدق به اخلاص نزدیک است و درجه وی بزرگ است و هرکه به کمال آن رسد نام وی صدیق است و خدای تعالی در قرآن بر وی ثنا کرده است و گفته، «رجال صدقوا ما عاهدواالله علیه» و گفت، «لیسئل الصادقین عن صدقهم» و رسول (ص) را پرسیدند که کمال در چیست؟ گفت، «گفتار به حق و کردار به صدق». پس معنی صدق شناختن مهم است و معنی صدق راستی است. و این صدق و راستی در شش چیز بود و هرکه در همه به کمال رسد وی صدیق بود.
صدق اول در زبان است که هیچ دروغ نگوید، نه در خبر که از گذشته دهد و از حال خویش، نه در وعده که دهد در مستقبل، که پیش از این گفته ایم که دل از زبان صفت گیرد. از سخن کژ گفتن کژ گردد و از راست راست گردد و کمال این صدق به دو چیز است: یکی آن که به تعاریض نیز نگوید چنان که راست گوید و کسی چیز دیگر فهم کند. ولکن جایی بود که راست گفتن مصلحت نباشد، چنان که در حرب و میان دو زن و در صلح دادن مردمان در دروغ رخصت است، لکن کمال آن است که در چنین جای تا تواند تعریض کند و صریح دروغ نگوید. پس اگر گوید چون صادق بود و قصد و نیت برای خدای تعالی بود و برای مصلحت گوید از درجه صدق نیفتد.
کمال دوم آن که در مناجات با حق تعالی صدق از خود طلب کند، چون گوید، «وجهت وجهی و روی دل وی با دنیا بود، دروغ گفته باشد و روی به خدای تعالی نیاورده باشد. و چون گوید، ایک نعبد، یعنی که بنده توام و تورا می پرستم و آنگاه در بند دنیا بود یا در بند شهوات بود و شهوات زیردست وی نباشد، بلکه وی زیردست شهوات بود، دروغ گفته باشد که وی بنده آن است که در بند آن است.
و از این گفت رسول (ص)، «تعس عبدالدرهم و تعس عبدالدینار» وی را بنده زر و سیم خواند، بلکه تا از همه دنیا آزادی نیابد بنده حق نشود و تمامی این آزادی و حریت از آن بود که از خود نیز آزاد شود چنان که از خلق آزاد شد و بدانچه باوی کند راضی بود و این تمام صدق بود در بندگی و کس را که این نبود نام صدیق نبود بلکه صادق نیز نباشد.
صدق دوم در نیت بود که هرچه بدان تقرب کند جز خدای تعالی نخواهد بدان و آمیخته نکند. این اخلاص بود و اخلاص را نیز صدق گویند که هرکه در ضمیر وی اندیشه دیگر باشد جز تقرب، کاذب بود و در عبادت که می نماید.
صدق سیم در عزم بود. که کسی عزم کند که اگر وی را ولایتی باشد عدل کند و اگر مالی باشد به صدقه بدهد و اگر کسی پدید آید که به ولایت یا به مجلس یا به تدریس اولی تر بود تسلیم کند و این عزم گاه بود که قوی و جازم بود و گاه بود که در وی ضعفی و ترددی باشد. آن قوی بی تردد را صدق عزم گویند، چنان که گویند این شهوت کاذب است یعنی اصلی ندارد و صادق است یعنی قوی است و صدیق آن بود که همیشه عزم خیرات در خویشتن بغایت قوت یابد، چنان که عمر رضی الله عنه گفت که مرا گردن بزنند دوست تر از آن دارم که امیر باشم بر قومی که ابوبکر در آن میان بود. که وی عزم قوی یافت از خویشتن بر صبر کردن و بر گردن زدن. و کس باشد که اگر وی را مخیر کنند میان کشتن وی و میان کشتن ابوبکر حیات خود دوست تر دارد و چند فرق بود میان این و میان آن که کشتن خویش بر امیری ابوبکر دوست تر دارم؟
صدق چهارم در وفا بود به عزم که باشد که عزم وی بود بر آن که در جنگ جان فدا کند و چون مقدمی پدید آید ولایت تسلیم کند، ولکن چون بدان وقت رسد نفس تن درندهد، و اندر این گفت، «رجال صدقوا ما عاهدواالله علیه». یعنی به عزم خویش وفا کردند و خویشتن فدا کردند. و در حق گروهی که عزم کردند که مال بذل کنند و بدان وفا نکردند چنین گفت، «و منهم من عاهدوا الله لئن آتینا من فضله لنصد قن و لنکونن من الصالحین فلما اتیهم من فضله بخلوا به » تا آنجا که گفت، «بما کانوا یکذبون». ایشان را کاذب خواند اندر این وعده.
صدق پنجم آن بود که هیچ چیز در اعمال فرا ننماید که باطن وی بدان صفت نبود. مثلا اگر کسی آهسته رود و در باطن وی آن وقار نبود صادق نبود. و این صدق به راست داشتن سر و علانیت حاصل آید و این کسی را بود که سر و باطن وی بهتر از ظاهر بود یا همچون ظاهر بود. و از این گفت رسول (ص) «بارخدایا سریرت من بهتر از علانیت گردان و علانیت من نیکو کن». هرکه بدان صفت نبود در دلالت کردن ظاهر بر باطن کاذب بود و از صدیق بیفتد و اگر چه مقصود وی ریا نبود.
صدق ششم آن که در مقامات دین حقیقت آن از خویشتن طلب کند و به اوایل و ظواهر و قناعت نکند چون زهد و محبت و توکل و خوف و رجا و رضا و شوق که هیچ مومن از اندک این احوال خالی نبود، ولکن ضعیف بود آن که در این قوی باشد او صادق بود، چنان که گفت، «انما المومنون الذین آمنوا بالله و رسوله ثم لم یرتابوا» تا آنجا که گفت، «اولئک هم الصادقون» پس کسی را که ایمان وی به تمامی بود وی را صادق گفت.
و مثل آن بود که کسی از چیزی ترسد نشان آن بود که می لرزد و روی وی زرد بود و طعام و شراب نتواند خورد. اگر کسی چنین از خدای بترسد گویند این خوف صادق است، اما اگر گوید که از معصیت می ترسم و دست از آن ندارد این را کاذب گویند، و در همه مقامات همچنین تفاوت بسیار است.
پس هرکه در این هر شش صادق بود و آنگه به کمال بود وی را صدیق گویند. و آن که در بعضی از این صادق بود وی را صدیق نگویند، ولکن درجه وی به قدر صدق وی بود.