عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - مدح عبدالحمید بن احمد
در تو ای گنبد امید و هراس
گردش آس هست و گونه آس
سبز و خرم چو آسی اندر چشم
باز بر فرق تیز کرد چو آس
نه غلط می کنم تو داری تو
فعل الماس و گونه الماس
این چنین آفریده گشت جهان
شغل از انواع و مردم از اجناس
فلک سفله نحس گردد و سعد
خوشه عمر دانه دارد و داس
ای فلک شرم تا کی این نیرنگ
ای جهان تو به تا کی این وسواس
مژه بر پلکم ار شود پیکان
موی بر فرقم ار شود سرپاس
نایدم باک از آنکه ایمن کرد
تن و جان من از امید و هراس
خواجه عبدالحمید بن احمد
مفخر گوهر بنی عباس
آنکه او را قیاس وصف نکرد
زانکه شد وصف او محیط قیاس
نیست بی او جهان جهان چونانک
بی می ناب کاس نبود کاس
رتبت جاه و کثرت جودش
در جهان نه امل گذاشت نه یاس
رای او را فلک نشاند حرون
حلم او از زمانه برد شماس
خنجر آبداده را ماند
آن دل باد طبع آهن باس
این نبوده تو را خرد معیار
وی نگشته تو را هنر مقیاس
تیر وهم تو کز کمان بجهد
نجم برجیس باشدش بر جاس
تیغ رای تو خرد سپر نکند
گر چه چرخ فلک شود پر آس
در شب نعش و انجم معنی
در کف تو فلک شود قرطاس
روح را لفظ تو لطیف سخن
چشم را خط تو لذیذ نعاس
ای ز نعت تو عاجز و حیران
وهم حذاق و فکرت کیاس
از امارت دل تراست غذا
وز وزارت تن تراست لباس
گو ز وسواس خیزد اصل جنون
به جنون می کشد مرا وسواس
دل من تنگ کرد و مظلم کرد
وحشت آز و ظلمت افلاس
روز چون عندلیب نالم زار
همه شب چون خروس دارم پاس
کرد گردون ز توزی و دیبا
کسوت و فرش من به شال و پلاس
چون قلم زردم و نزار و نوان
اندرین روزگار چون انقاس
با چنین حال و هیأت و صورت
باز نشناسدم کس از نسناس
شغلم افزون ز شغل غواصی است
روزیم کم ز روزی کناس
نیست چون من کس از جهان مخصوص
بالبلیات من جمیع الناس
همه انفاس من مدایح تست
زان همی زنده داردم انفاس
جز سپاس تو نیست بر سر من
آفریننده را هزار سپاس
بشنوم نیک و بد ببینم راست
منم امروز مانده در فرناس
تو شناسی همی که شعر مرا
نشناسد تمام شعر شناس
بر زر مدح نفکنم حملان
دیبه نظم را نبافم لاس
از تو قیمت گرفت گفته من
نه عجب زر شود ز مهر نحاس
فرق کن فرق کن خداوندا
گوهر از سنگ و دیبه از کرباس
مادح خوش را به عدل ببین
بنده خویش را به حق بشناس
متنبی نکو همی گوید
باز دانند فر بهی ز آماس
این قصیده که من فرستادم
دل و جان را به دوست استیناس
بوی ازو یافت طبله عطار
شکل ازو برد کلبه نخاس
ماه را تا به دل شود هر ماه
شکل سیمین سپر به زرین داس
چرخ گردان بود به هفت اقلیم
جسم کوشان بود به پنج حواس
همتت را چو چرخ باد علو
دولتت را چو کوه باد اساس
گردش آس هست و گونه آس
سبز و خرم چو آسی اندر چشم
باز بر فرق تیز کرد چو آس
نه غلط می کنم تو داری تو
فعل الماس و گونه الماس
این چنین آفریده گشت جهان
شغل از انواع و مردم از اجناس
فلک سفله نحس گردد و سعد
خوشه عمر دانه دارد و داس
ای فلک شرم تا کی این نیرنگ
ای جهان تو به تا کی این وسواس
مژه بر پلکم ار شود پیکان
موی بر فرقم ار شود سرپاس
نایدم باک از آنکه ایمن کرد
تن و جان من از امید و هراس
خواجه عبدالحمید بن احمد
مفخر گوهر بنی عباس
آنکه او را قیاس وصف نکرد
زانکه شد وصف او محیط قیاس
نیست بی او جهان جهان چونانک
بی می ناب کاس نبود کاس
رتبت جاه و کثرت جودش
در جهان نه امل گذاشت نه یاس
رای او را فلک نشاند حرون
حلم او از زمانه برد شماس
خنجر آبداده را ماند
آن دل باد طبع آهن باس
این نبوده تو را خرد معیار
وی نگشته تو را هنر مقیاس
تیر وهم تو کز کمان بجهد
نجم برجیس باشدش بر جاس
تیغ رای تو خرد سپر نکند
گر چه چرخ فلک شود پر آس
در شب نعش و انجم معنی
در کف تو فلک شود قرطاس
روح را لفظ تو لطیف سخن
چشم را خط تو لذیذ نعاس
ای ز نعت تو عاجز و حیران
وهم حذاق و فکرت کیاس
از امارت دل تراست غذا
وز وزارت تن تراست لباس
گو ز وسواس خیزد اصل جنون
به جنون می کشد مرا وسواس
دل من تنگ کرد و مظلم کرد
وحشت آز و ظلمت افلاس
روز چون عندلیب نالم زار
همه شب چون خروس دارم پاس
کرد گردون ز توزی و دیبا
کسوت و فرش من به شال و پلاس
چون قلم زردم و نزار و نوان
اندرین روزگار چون انقاس
با چنین حال و هیأت و صورت
باز نشناسدم کس از نسناس
شغلم افزون ز شغل غواصی است
روزیم کم ز روزی کناس
نیست چون من کس از جهان مخصوص
بالبلیات من جمیع الناس
همه انفاس من مدایح تست
زان همی زنده داردم انفاس
جز سپاس تو نیست بر سر من
آفریننده را هزار سپاس
بشنوم نیک و بد ببینم راست
منم امروز مانده در فرناس
تو شناسی همی که شعر مرا
نشناسد تمام شعر شناس
بر زر مدح نفکنم حملان
دیبه نظم را نبافم لاس
از تو قیمت گرفت گفته من
نه عجب زر شود ز مهر نحاس
فرق کن فرق کن خداوندا
گوهر از سنگ و دیبه از کرباس
مادح خوش را به عدل ببین
بنده خویش را به حق بشناس
متنبی نکو همی گوید
باز دانند فر بهی ز آماس
این قصیده که من فرستادم
دل و جان را به دوست استیناس
بوی ازو یافت طبله عطار
شکل ازو برد کلبه نخاس
ماه را تا به دل شود هر ماه
شکل سیمین سپر به زرین داس
چرخ گردان بود به هفت اقلیم
جسم کوشان بود به پنج حواس
همتت را چو چرخ باد علو
دولتت را چو کوه باد اساس
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲ - ستایش یکی از بزرگان
زهی در بزرگی جهان را شرف
زهی از بزرگان زمان را خلف
نمایی به جود آنچه عیسی به دم
نمایی به رای آنچه موسی به کف
نه با دشمنان تو در آب نم
نه با دوستان تو در نار تف
یکی شربت آب خلافت که خورد
بشد اشکمش همچو پشت کشف
مه از اول مه شود بار ور
به آخر برآیدش عز و شرف
نبینی چو آبستنان هر زمان
فزون گردد او را به رخ بر کلف
به میدان مکن در شجاعت سبق
به مجلس مکن در سخاوت سرف
نباید که خوانند این را جنون
نباید که دانند آن را تلف
کجا دجله مدح تو موج زد
چو بغداد گردد جهان هر طرف
ز بهر معانی چون در تو
همه گوش کردیم همچون صدف
چگونه کنم شکر احسان تو
که ناکرده خدمت بدادی سلف
تو آنی که ارواح ناطق کنی
چو مادر پسر را به لطف و لطف
ستایش کنی مر مرا در سخن
گهر می دهی مر مرا یا خزف
مرا دشمنانند و با تیر من
همه خاکسارند همچون هدف
گر آیند با جنگ من صف زده
بکوشند با من ز بهر صلف
نمایند در چشم من همچنانک
کشیده ز شطرنج بر تخته صف
چگونه بخایم در ایشان رطب
که در حلقشان نیست الاختف
بگیرم سر اژدهای فلک
اگر رای تو گویدم لاتخف
بداری همی در کنف خلق را
جهاندار دارادت اندر کنف
نصیب ولیت از سعادت سرور
نصیب عدوت از شقاوت اسف
زهی از بزرگان زمان را خلف
نمایی به جود آنچه عیسی به دم
نمایی به رای آنچه موسی به کف
نه با دشمنان تو در آب نم
نه با دوستان تو در نار تف
یکی شربت آب خلافت که خورد
بشد اشکمش همچو پشت کشف
مه از اول مه شود بار ور
به آخر برآیدش عز و شرف
نبینی چو آبستنان هر زمان
فزون گردد او را به رخ بر کلف
به میدان مکن در شجاعت سبق
به مجلس مکن در سخاوت سرف
نباید که خوانند این را جنون
نباید که دانند آن را تلف
کجا دجله مدح تو موج زد
چو بغداد گردد جهان هر طرف
ز بهر معانی چون در تو
همه گوش کردیم همچون صدف
چگونه کنم شکر احسان تو
که ناکرده خدمت بدادی سلف
تو آنی که ارواح ناطق کنی
چو مادر پسر را به لطف و لطف
ستایش کنی مر مرا در سخن
گهر می دهی مر مرا یا خزف
مرا دشمنانند و با تیر من
همه خاکسارند همچون هدف
گر آیند با جنگ من صف زده
بکوشند با من ز بهر صلف
نمایند در چشم من همچنانک
کشیده ز شطرنج بر تخته صف
چگونه بخایم در ایشان رطب
که در حلقشان نیست الاختف
بگیرم سر اژدهای فلک
اگر رای تو گویدم لاتخف
بداری همی در کنف خلق را
جهاندار دارادت اندر کنف
نصیب ولیت از سعادت سرور
نصیب عدوت از شقاوت اسف
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵ - شکوه از روزگار و ناله از زندان
کرد با من زمانه حمله به جنگ
چون مرا بسته دید میدان تنگ
رنج و غم را ز بهر جان و دلم
تیغ پولاد کرد و تیر خدنگ
هر زمانی همی رسد مددش
دو سپه روز و شب ز روم و ز زنگ
زان کشد تیغ صبح هر روزی
که نگشتش گسسته بر من چنگ
گشته ام چون عطارد اندر حوت
ور چه بودم چو ماه در خرچنگ
آتش گوهرم به خاطر و طبع
حبس از آن باشدم همی در سنگ
آب انده ز دیده چندان رفت
تا زد آئینه نشاطم زنگ
آب رویم نماند در رویم
آب مانند کس نبینی رنگ
محنتم همچو دوستان عزیز
هر شب اندر کنار گیرد تنگ
بالشی ام نهد ز پنجه شیر
بستری گسترد ز کام نهنگ
شربتی خورده ام به طعم چنان
نوشم آید همی به کام شرنگ
خورشم گشت خاک تیره چو مار
مسکنم کوه تنگ شد چو پلنگ
خوب گفتار و پر هنر حرکت
بدلم شد به خامشی و درنگ
گویی آن صورتم که بر دیوار
زده باشدش خامه نیرنگ
به دلم داده بود شاهی روی
به تنم کرده بود بخت آهنگ
چشم آن شد ز گرد انده کور
پای این شد ز دست محنت لنگ
هر چه بیشم دهد فلک مالش
بیش یابد ز من همی فرهنگ
هنرم هر چه داد بیش کند
چنگ را لحن خوشتر آرد چنگ
لیکن از حد چو بگذراند باز
بگسلاند به چنگ بر آهنگ
هر که او پاک چون هوا باشد
چون هوا نزد کس نگیرد سنگ
مرد باید که ده دله باشد
تا بود سرخ روی چون نارنگ
مردمان زمانه بی هنرند
زانکه فرهنگشان ندارد هنگ
نیست در کارشان دل زاغی
بانگ افکنده در جهان چو کلنگ
نیست از ننگ ننگشان ور چند
ننگ دارد ز ننگ ایشان ننگ
دوزخ آرد پرستش ایشان
راست هستند نامه ارژنگ
لاف رادی گران بود چون کوه
ور چو زفتی گران بود چون گنگ
خوب روی و ملبسند همه
طرفه رنگند و نادره نیرنگ
بار منت نشسته بر سر جود
زین سبب گشته هر سه حرفش تنگ
ابر هم خوی اهل عصر گرفت
بلبل منت زند به هر فرسنگ
قطره آب ازو همی بچکد
تا نگرددش روی پر آژنگ
خیز مسعودسعد رنجه مباش
بازدار از جهان و اهلش چنگ
نوش خواهی همی ز شاخ کبست
عود جویی همی ز بیخ زرنگ
چنگ باز هوا ندارد کبک
دل شیر عرین ندارد رنگ
هر زمان در سرایی از محنت
باره بخت تو ندارد تنگ
کار نیکو کند خدای منال
راه کوته کند زمانه ملنگ
بگذرد محنت تو چون بگذشت
ملک جمشید و دولت هوشنگ
چون مرا بسته دید میدان تنگ
رنج و غم را ز بهر جان و دلم
تیغ پولاد کرد و تیر خدنگ
هر زمانی همی رسد مددش
دو سپه روز و شب ز روم و ز زنگ
زان کشد تیغ صبح هر روزی
که نگشتش گسسته بر من چنگ
گشته ام چون عطارد اندر حوت
ور چه بودم چو ماه در خرچنگ
آتش گوهرم به خاطر و طبع
حبس از آن باشدم همی در سنگ
آب انده ز دیده چندان رفت
تا زد آئینه نشاطم زنگ
آب رویم نماند در رویم
آب مانند کس نبینی رنگ
محنتم همچو دوستان عزیز
هر شب اندر کنار گیرد تنگ
بالشی ام نهد ز پنجه شیر
بستری گسترد ز کام نهنگ
شربتی خورده ام به طعم چنان
نوشم آید همی به کام شرنگ
خورشم گشت خاک تیره چو مار
مسکنم کوه تنگ شد چو پلنگ
خوب گفتار و پر هنر حرکت
بدلم شد به خامشی و درنگ
گویی آن صورتم که بر دیوار
زده باشدش خامه نیرنگ
به دلم داده بود شاهی روی
به تنم کرده بود بخت آهنگ
چشم آن شد ز گرد انده کور
پای این شد ز دست محنت لنگ
هر چه بیشم دهد فلک مالش
بیش یابد ز من همی فرهنگ
هنرم هر چه داد بیش کند
چنگ را لحن خوشتر آرد چنگ
لیکن از حد چو بگذراند باز
بگسلاند به چنگ بر آهنگ
هر که او پاک چون هوا باشد
چون هوا نزد کس نگیرد سنگ
مرد باید که ده دله باشد
تا بود سرخ روی چون نارنگ
مردمان زمانه بی هنرند
زانکه فرهنگشان ندارد هنگ
نیست در کارشان دل زاغی
بانگ افکنده در جهان چو کلنگ
نیست از ننگ ننگشان ور چند
ننگ دارد ز ننگ ایشان ننگ
دوزخ آرد پرستش ایشان
راست هستند نامه ارژنگ
لاف رادی گران بود چون کوه
ور چو زفتی گران بود چون گنگ
خوب روی و ملبسند همه
طرفه رنگند و نادره نیرنگ
بار منت نشسته بر سر جود
زین سبب گشته هر سه حرفش تنگ
ابر هم خوی اهل عصر گرفت
بلبل منت زند به هر فرسنگ
قطره آب ازو همی بچکد
تا نگرددش روی پر آژنگ
خیز مسعودسعد رنجه مباش
بازدار از جهان و اهلش چنگ
نوش خواهی همی ز شاخ کبست
عود جویی همی ز بیخ زرنگ
چنگ باز هوا ندارد کبک
دل شیر عرین ندارد رنگ
هر زمان در سرایی از محنت
باره بخت تو ندارد تنگ
کار نیکو کند خدای منال
راه کوته کند زمانه ملنگ
بگذرد محنت تو چون بگذشت
ملک جمشید و دولت هوشنگ
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸ - شکایت از حاسدان
تاکیم از چرخ رسد آذرنگ
تا کیم از گونه چون باد رنگ
خاکم کز خلق مرا نیست قدر
آبم کز بخت مرا نیست رنگ
شب همه شب زار بگریم چو شمع
روز همه روز بنالم چو چنگ
عیشی در انده تیره چو گل
طبعی از دانش روشن چو رنگ
در دل و در دیده من سال و ماه
آذر برزین بود و رود گنگ
پشتم بشکست ز آسیب چرخ
زانکه بکبر اندر بینم پلنگ
طبع و دلم پرگهر دانش است
زانهمه سختی که کشیدم چو سنگ
باشد پیوسته سپهر ای شگفت
با بد و با نیک به صلح و به جنگ
تیغ جهان گیران زنگار خورد
آئینه غران صافی زرنگ
هین منشین بیهده مسعودسعد
برکش بر اسب قضا تنگ تنگ
خرد مکن طبع نه چرخیست خرد
تنک مکن دل نه جهانیست تنگ
نه نه از عمر نداری امید
نه نه در دهر نداری درنگ
از پی یک نور مبین صد ظلام
وز پی یک نوش مخور صد شرنگ
تات نپرسند همی باش گنگ
تات نخوانند همی باش لنگ
سود چه از کوشش تو چون همی
روزی بی کوششت آید به چنگ
روزی بی روزی هرگز نماند
در دریا ماهی و در کوه رنگ
ای که مرا دشمن داری همی
هست مرا فخر و تو را هست ننگ
مردم روزی نزید به حسود
دریا هرگز نبود بی نهنگ
والله اگر باشی همسنگ من
گرت بسنجد به ترازوی سنگ
تا کیم از گونه چون باد رنگ
خاکم کز خلق مرا نیست قدر
آبم کز بخت مرا نیست رنگ
شب همه شب زار بگریم چو شمع
روز همه روز بنالم چو چنگ
عیشی در انده تیره چو گل
طبعی از دانش روشن چو رنگ
در دل و در دیده من سال و ماه
آذر برزین بود و رود گنگ
پشتم بشکست ز آسیب چرخ
زانکه بکبر اندر بینم پلنگ
طبع و دلم پرگهر دانش است
زانهمه سختی که کشیدم چو سنگ
باشد پیوسته سپهر ای شگفت
با بد و با نیک به صلح و به جنگ
تیغ جهان گیران زنگار خورد
آئینه غران صافی زرنگ
هین منشین بیهده مسعودسعد
برکش بر اسب قضا تنگ تنگ
خرد مکن طبع نه چرخیست خرد
تنک مکن دل نه جهانیست تنگ
نه نه از عمر نداری امید
نه نه در دهر نداری درنگ
از پی یک نور مبین صد ظلام
وز پی یک نوش مخور صد شرنگ
تات نپرسند همی باش گنگ
تات نخوانند همی باش لنگ
سود چه از کوشش تو چون همی
روزی بی کوششت آید به چنگ
روزی بی روزی هرگز نماند
در دریا ماهی و در کوه رنگ
ای که مرا دشمن داری همی
هست مرا فخر و تو را هست ننگ
مردم روزی نزید به حسود
دریا هرگز نبود بی نهنگ
والله اگر باشی همسنگ من
گرت بسنجد به ترازوی سنگ
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲ - مدح امیر ابوالفرج نصر بن رستم
خجسته بادا بر خواجه عمید اجل
خجسته عید رسول خدای عزوجل
عماد ملک و ملک بوالفرج مفرج غم
که هم عماد جلالست و هم عمید اجل
اساس نصرت نصربن رستم آن که به دوست
قوام دانش و فضل و نظام دین و دول
بسوده جاه عریضش به فضل جرم فلک
سپرده رای رفیعش به صدرفرق زحل
زدوده رایش روشن تر از مه و خورشید
ستوده رسمش شیرین تر از نبات و عسل
کجا کفایت باید ازو برند مثال
کجا سخاوت باید بدو زنند مثل
نه صاحبست ولیکن به فعل ازوست دوم
نه حاتم است ولیکن به جود ازوست بدل
اصول شادی بی طبع شاد او ناقص
رسوم رادی بی کف راد او مهمل
ز رسم فرخش اسباب مهتری جامع
ز ذات کاملش ابواب سروری مفصل
به طبع صافی او جوهر حیا قایم
ز کف کافی او دیده سخا اکحل
موفق آمد رایش چو طاعت مقبول
مصدق آمد قولش چو آیت منزل
دلش چو عقل منزه شد از مذمت و عیب
تنش چو علم مرفه شد از خطا و زلل
جمل یافت خرد زو چو تن لطف روان
شرف گرفت هنر زو چو خور ز برج حمل
چو جان ز علت صافی تنش ز عیب و عوار
چو کفر از ایمان خالی دلش ز مکر و حیل
که این نباشد با آن به وسع یک نقطه
که آن نسنجد با این به وزن یک خردل
ز علم فردا امروز واقف است همی
که علم دارد گویی دلش ز علم ازل
ایا به عقل و کفایت ز عاقلان او حد
ایا به فضل و شهامت ز فاضلان افضل
به جود و علم شبیهی به حیدر کرار
به قول و فعل بدیلی ز احمد مرسل
رهی نثر تو شاید هزار چون جاحظ
غلام نظم تو زیبد هزار چون اخطل
فلک نداند حل کرد مشکلات تو را
تو مشکلات جهان را کنی به دانش حل
بزرگوارا گیتی به کام دل گذران
که هیچ کس را با تو نماند جنگ و جدل
به ماضی ار دیدی رنجی از تغیر دل
هزار راحت بینی کنون به مستقبل
به رغم حاسد شهریار حاسد مال
بدین عمل بفزودت خطاب و جاه و محل
سزد که سربفرازی بدین خطاب شریف
سزد که پی بگذاری برین بزرگ عمل
همیشه تا نبود چون سریع بحر رجز
همیشه تا نبود چون خفیف بحر رمل
مباد نام تو از دفتر بقا مدروس
مباد عمر تو از علت فنا معتل
خجسته عید رسول خدای عزوجل
عماد ملک و ملک بوالفرج مفرج غم
که هم عماد جلالست و هم عمید اجل
اساس نصرت نصربن رستم آن که به دوست
قوام دانش و فضل و نظام دین و دول
بسوده جاه عریضش به فضل جرم فلک
سپرده رای رفیعش به صدرفرق زحل
زدوده رایش روشن تر از مه و خورشید
ستوده رسمش شیرین تر از نبات و عسل
کجا کفایت باید ازو برند مثال
کجا سخاوت باید بدو زنند مثل
نه صاحبست ولیکن به فعل ازوست دوم
نه حاتم است ولیکن به جود ازوست بدل
اصول شادی بی طبع شاد او ناقص
رسوم رادی بی کف راد او مهمل
ز رسم فرخش اسباب مهتری جامع
ز ذات کاملش ابواب سروری مفصل
به طبع صافی او جوهر حیا قایم
ز کف کافی او دیده سخا اکحل
موفق آمد رایش چو طاعت مقبول
مصدق آمد قولش چو آیت منزل
دلش چو عقل منزه شد از مذمت و عیب
تنش چو علم مرفه شد از خطا و زلل
جمل یافت خرد زو چو تن لطف روان
شرف گرفت هنر زو چو خور ز برج حمل
چو جان ز علت صافی تنش ز عیب و عوار
چو کفر از ایمان خالی دلش ز مکر و حیل
که این نباشد با آن به وسع یک نقطه
که آن نسنجد با این به وزن یک خردل
ز علم فردا امروز واقف است همی
که علم دارد گویی دلش ز علم ازل
ایا به عقل و کفایت ز عاقلان او حد
ایا به فضل و شهامت ز فاضلان افضل
به جود و علم شبیهی به حیدر کرار
به قول و فعل بدیلی ز احمد مرسل
رهی نثر تو شاید هزار چون جاحظ
غلام نظم تو زیبد هزار چون اخطل
فلک نداند حل کرد مشکلات تو را
تو مشکلات جهان را کنی به دانش حل
بزرگوارا گیتی به کام دل گذران
که هیچ کس را با تو نماند جنگ و جدل
به ماضی ار دیدی رنجی از تغیر دل
هزار راحت بینی کنون به مستقبل
به رغم حاسد شهریار حاسد مال
بدین عمل بفزودت خطاب و جاه و محل
سزد که سربفرازی بدین خطاب شریف
سزد که پی بگذاری برین بزرگ عمل
همیشه تا نبود چون سریع بحر رجز
همیشه تا نبود چون خفیف بحر رمل
مباد نام تو از دفتر بقا مدروس
مباد عمر تو از علت فنا معتل
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - مدح یکی از خواجگان عصر
من که مسعود سعد سلمانم
در کف جود تو گروگانم
میزبانیست تازه روی سخات
من بر او عزیز مهمانم
به همه وقت بار شکر تو را
به نواها هزار دستانم
نازد از مدح تو همی طبعم
بالد از مهر تو همی جانم
داند ایزد که از ایادی تو
مجمل آنکه گفت نتوانم
بنده گر کسی به زر بخرد
تو چنان دان که من تو را آنم
وگر این از یقین نمی گویم
به یقین دان که نامسلمانم
ور بتابم ز خدمتت گردن
مار بادا زه گریبانم
کرده ام قصد حضرت عالی
برساند به فضل یزدانم
تا به هر محفلت دعا گویم
تا به هر مجلست ثنا خوانم
رازها دارم از مکارم تو
همه معلوم خلق گردانم
هر زمان دامنی ز گوهر طبع
بر عروس مدیحت افشانم
در و گوهر مرا نیاید کم
کز هنر بحر و از گهر کانم
در فصاحت بزرگ ناوردم
در بلاغت فراخ میدانم
در ثنا آفتاب پر نورم
در هجا ابر تند بارانم
چرخ هر چند جور کرد به من
در زیادت نکرد نقصانم
لیکن اکنون ز بهر ساز سفر
سخت بی توش و بس پریشانم
اگر آن التماس من برسد
نیک در خور عطیتی دانم
ور تهاون رسد ز خواجه عصر
من بدین روز تیره درمانم
ناتوان گشته ام ز فکرت دل
کرم طبع تست درمانم
بادی از عمر در تن آسانی
که من از عمر تو تن آسانم
در کف جود تو گروگانم
میزبانیست تازه روی سخات
من بر او عزیز مهمانم
به همه وقت بار شکر تو را
به نواها هزار دستانم
نازد از مدح تو همی طبعم
بالد از مهر تو همی جانم
داند ایزد که از ایادی تو
مجمل آنکه گفت نتوانم
بنده گر کسی به زر بخرد
تو چنان دان که من تو را آنم
وگر این از یقین نمی گویم
به یقین دان که نامسلمانم
ور بتابم ز خدمتت گردن
مار بادا زه گریبانم
کرده ام قصد حضرت عالی
برساند به فضل یزدانم
تا به هر محفلت دعا گویم
تا به هر مجلست ثنا خوانم
رازها دارم از مکارم تو
همه معلوم خلق گردانم
هر زمان دامنی ز گوهر طبع
بر عروس مدیحت افشانم
در و گوهر مرا نیاید کم
کز هنر بحر و از گهر کانم
در فصاحت بزرگ ناوردم
در بلاغت فراخ میدانم
در ثنا آفتاب پر نورم
در هجا ابر تند بارانم
چرخ هر چند جور کرد به من
در زیادت نکرد نقصانم
لیکن اکنون ز بهر ساز سفر
سخت بی توش و بس پریشانم
اگر آن التماس من برسد
نیک در خور عطیتی دانم
ور تهاون رسد ز خواجه عصر
من بدین روز تیره درمانم
ناتوان گشته ام ز فکرت دل
کرم طبع تست درمانم
بادی از عمر در تن آسانی
که من از عمر تو تن آسانم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۲ - مدح ابوالفرج نصر بن رستم
افتخار اهل تیغ ای صاحب اهل قلم
شمع سادات عرب خورشید احرار عجم
ای امین شاه غازی صاحب دیوان هند
روشن از رای تو بینم کار تاریک حشم
ای عمید ملک سلطان بوالفرج اهل فرج
ناصر دین و دیانت خواجه نصر روستم
گنج دانش دایم از بحر دلت پر گوهر است
باغ طبع اهل فضلت گشت چون باغ ارم
چاکر کلک تو گشته بنده رایت شده
هر که هست اندر همه عالم ز اعیان محتشم
جاودان بشکفته بستان گل اقبال تو
زانکه دارد باغ ایران ز ابر تو همواره نم
جاه تو بر اوج کیوان سر برآورد از زمین
جود تو بر فرق فرقد بر نهاد ایدون قدم
آب مهر دوستانت خورده زان خوش گشت عود
خون بدخواهانت خورده گشت از آن رنگین بقم
ناصحان پیوسته از فر تو شاد و بی غمند
حاسدان همواره ز اقبال تو در تیمار و غم
چون تو در عالم نیامد صاحبی با داد و دین
گشته ای از داد و دین اندر همه عالم علم
تا دلت شد بحر معنی لفظ تو در و گهر
خوار شد پیش دل و دستت همه زر و درم
تا تو را دادار داد انصاف و داد اندر جهان
گشت چون سیمرغ پنهان از جهان جور و ستم
نامه ای شد فتح و دولت جود تو بر وی خطاب
دفتری شد عز و ملت جاهت اندر وی رقم
خسرو خسروشکن در مملکت همچون جم است
باز چون آصف تویی روز و شب اندر فضل جم
نیست همچون شاه عالم محتشم شاه ملوک
نیست از ارکان دولت همچو تو کس محتشم
سید اقران خویشی در کفایت روز فضل
همچنان چون صاحب گردان بهیجا روستم
گردش گردون نیارد همچو تو نیکو سیر
دیده گردون نبیند همچو تو عالی همم
از یم طبع تو خیزد گوهر عقل و خرد
گوهر عقل و خرد نیکوترست از در یم
پسته و فندق ز مهر و کین تو آگه شدند
این فم از مدحت گشاد و آن ز بیمت بست فم
هر که در راه خلاف و خشم تو بنهاد پای
رفتنش چون مار بر پشت زمین گشت از شکم
ایزد از خلق تو آرد در جهان پیدا بهار
زان چونیسان اندر آمد زآن شود گیتی خرم
همچو تو مخدوم ناید فضل را هرگز پدید
زین قبل گشتند افاضل مر تو را یکسر خدم
ای همایون طبع تو پیرایه جود و هنر
وی مبارک خاطر تو مایه فضل و کرم
از تو زیباتر نیاید در جهان صاحب بلی
از تو والاتر نباشد در زمین مهتر نعم
ظلمت این شعر رای روشن تو نور کرد
هر کجا آثار نور آمد شود روشن ظلم
بنده بر تو گشتم حلقه در گوش ای عمید
زانکه برناید ز من جز آفرینت هیچ دم
بس فراوان بینوا از فر تو گشته غنی
من هم از فر تو گشتم فارغ از رنج و الم
از تو در هندوستان یافتم من نام جود
قد بختم راست از تو شد کجا بد پر ز خم
در حوالی طوف خواهی کرد بر کام ولی
تا کنی بدخواه شاه از دولت سلطان دژم
تا بود بی قدر دایم در مسلمانی شمن
تا بود در پیش ایزد خار جاویدان صنم
بر بساط سرورانی جاودان دایم بمان
در بهشت ناحیت دلشاد جاویدان بچم
باد میمون و مبارک بر تو این عید جلیل
دشمنان را کن بسان گوسپند و گاو کم
شمع سادات عرب خورشید احرار عجم
ای امین شاه غازی صاحب دیوان هند
روشن از رای تو بینم کار تاریک حشم
ای عمید ملک سلطان بوالفرج اهل فرج
ناصر دین و دیانت خواجه نصر روستم
گنج دانش دایم از بحر دلت پر گوهر است
باغ طبع اهل فضلت گشت چون باغ ارم
چاکر کلک تو گشته بنده رایت شده
هر که هست اندر همه عالم ز اعیان محتشم
جاودان بشکفته بستان گل اقبال تو
زانکه دارد باغ ایران ز ابر تو همواره نم
جاه تو بر اوج کیوان سر برآورد از زمین
جود تو بر فرق فرقد بر نهاد ایدون قدم
آب مهر دوستانت خورده زان خوش گشت عود
خون بدخواهانت خورده گشت از آن رنگین بقم
ناصحان پیوسته از فر تو شاد و بی غمند
حاسدان همواره ز اقبال تو در تیمار و غم
چون تو در عالم نیامد صاحبی با داد و دین
گشته ای از داد و دین اندر همه عالم علم
تا دلت شد بحر معنی لفظ تو در و گهر
خوار شد پیش دل و دستت همه زر و درم
تا تو را دادار داد انصاف و داد اندر جهان
گشت چون سیمرغ پنهان از جهان جور و ستم
نامه ای شد فتح و دولت جود تو بر وی خطاب
دفتری شد عز و ملت جاهت اندر وی رقم
خسرو خسروشکن در مملکت همچون جم است
باز چون آصف تویی روز و شب اندر فضل جم
نیست همچون شاه عالم محتشم شاه ملوک
نیست از ارکان دولت همچو تو کس محتشم
سید اقران خویشی در کفایت روز فضل
همچنان چون صاحب گردان بهیجا روستم
گردش گردون نیارد همچو تو نیکو سیر
دیده گردون نبیند همچو تو عالی همم
از یم طبع تو خیزد گوهر عقل و خرد
گوهر عقل و خرد نیکوترست از در یم
پسته و فندق ز مهر و کین تو آگه شدند
این فم از مدحت گشاد و آن ز بیمت بست فم
هر که در راه خلاف و خشم تو بنهاد پای
رفتنش چون مار بر پشت زمین گشت از شکم
ایزد از خلق تو آرد در جهان پیدا بهار
زان چونیسان اندر آمد زآن شود گیتی خرم
همچو تو مخدوم ناید فضل را هرگز پدید
زین قبل گشتند افاضل مر تو را یکسر خدم
ای همایون طبع تو پیرایه جود و هنر
وی مبارک خاطر تو مایه فضل و کرم
از تو زیباتر نیاید در جهان صاحب بلی
از تو والاتر نباشد در زمین مهتر نعم
ظلمت این شعر رای روشن تو نور کرد
هر کجا آثار نور آمد شود روشن ظلم
بنده بر تو گشتم حلقه در گوش ای عمید
زانکه برناید ز من جز آفرینت هیچ دم
بس فراوان بینوا از فر تو گشته غنی
من هم از فر تو گشتم فارغ از رنج و الم
از تو در هندوستان یافتم من نام جود
قد بختم راست از تو شد کجا بد پر ز خم
در حوالی طوف خواهی کرد بر کام ولی
تا کنی بدخواه شاه از دولت سلطان دژم
تا بود بی قدر دایم در مسلمانی شمن
تا بود در پیش ایزد خار جاویدان صنم
بر بساط سرورانی جاودان دایم بمان
در بهشت ناحیت دلشاد جاویدان بچم
باد میمون و مبارک بر تو این عید جلیل
دشمنان را کن بسان گوسپند و گاو کم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۸ - شکایت از زندان و ستایش سلطان
خدایگانا بخرام و با نشاط بخرام
ز بهر نصرت دین و معونت اسلام
کشیده تیغی چون تیغ آفتاب به چنگ
شده ز ضربت آن صبح عمر دشمن شام
بر اهل عصیان شمشیر تو گذارده زخم
بر اوج کیوان شبدیز تو گذارده گام
ز بهر تقویت و عون و فتح و نصرت تو
قضا ز دوده سنان و قدر کشیده حسام
فرو شده به همه محنت و بلا دشمن
برآمده ز همه همت و مرادت کام
نصیب تو ز زمانه سعادتست و علو
که از علو لقب تست وز سعادت نام
همی ستانی ملک و همی گزاری کام
به آسمانی اقبال و ایزدی الهام
کشیده سایه انصاف تو به بحر و به بر
رسیده منفعت جود تو به خاص و به عام
فروخت نور دل و نار طبع تو ورنه
هنر بماندی تاریک و عقل بودی خام
به سال و مه زند از بخشش تو گردون لاف
به روز و شب کند از خلعت تو گیتی لام
همی نماید شاها چو صد هزار نگار
به چشم شکر ز دست تو صورت انعام
ز مهر و کین تو خیزد همی بهار و خزان
ز عفو و خشم تو زاید همی ضیا و ظلام
ز هول رزم تو چون ابر می بگرید تیغ
ز مهر بزم تو چون گل همی بخندد جام
ز تف آتش سوزان و بأس سطوت تو
همی نیابد گردون گردگرد آرام
سپهر فخر ز اقبال تو فزود شرف
جهان ملک ز انصاف تو گرفت نظام
ز رتبت تو کم آید به پایها افلاک
ز مدت تو کم آید به دورها ایام
عدو ز دور چو ملواح حلم طبع تو دید
گمان ببرد که دارد اجل به زیرش دام
چو شیر گون فلک از گرد قیرگون شبه شد
عقیق رنگ شود خنجر زمرد فام
ز هول و هیبت پشت زمین و روی هوا
به چشم ها همه تنین نماید و ضرغام
به زیر گرد سیه روی درکشد خورشید
ز حرص خوردن خون کام خوش کند بهرام
ز گرد و خون سبک این هر دو را اجل بیند
سیاه و سرخ شده رنگ و روی و گونه کام
به هر طرف که تو از حمله گرز بگذاری
بخیزد احسنت از تربت نبیره سام
مبارزان دلاور ز ترس نشناسند
که دم اسب کدامست و یال اسب کدام
زمین ز تنگی همچون دلی شده غمگین
هوا ز گرمی همچون سری شده سرسام
شده بر آتش پیکار گوشت پخته به تف
ولیک باز ترنجیده پوست بر تن خام
زمین پهن پر اجسام گشته و ارواح
ز بیم تیغ تو بیزار گشته از اجسام
بماند خواهی شاها تو تا جهان ماند
میان به خدمت تو بسته دولت پدرام
که حکم عدل چنان آمد از شریعت حق
که ملک بر تو حلالست و بر ملوک حرام
خدایگانا هر ساعتم ز هفت افلاک
عقوبتی و عذابی رسد به هفت اندام
نه شخص زار مرا قوت شتاب و درنگ
نه حلق تلخ مرا لذت از شراب و طعام
نشستگاهم سمجی که بر سر کوهیست
ز سنگ خارا دیوار دارد و در و بام
بدین نهادست امروز حال و قصه من
خدای داند تا چون شود مرا فرجام
ز تیغ تیزترم خاطریست در مدحت
گرم چه هست یکی حبس تنگ تر ز نیام
صبور و صابر گشتم به حبس و بند ار چند
زمانه داردم اندر بلای جان انجام
نگویم از پس این حسب حال و محنت خویش
که شد به درد و غم و رنج طبع توسن رام
امید و بیم من از روزگار زایل شد
که یافتم ز بد و نیک روزگار اعلام
تمام مردی گشتم چو بر گرفتم من
ز روز دولت و محنت نصیب خویش تمام
همیشه گردون تا هست پایه انجم
همیشه انجم تا هست مایه احکام
به بختیاری از روی خرمی بر خور
به کامگاری در صحن مملکت بخرام
بگرد ملک تو عز تو در مجال و مدار
به پیش تخت تو بخت تو در سجود و قیام
خدای ناصر و دولت رفیق و نصرت جفت
زمانه بنده و گردون رهی و بخت غلام
ز بهر نصرت دین و معونت اسلام
کشیده تیغی چون تیغ آفتاب به چنگ
شده ز ضربت آن صبح عمر دشمن شام
بر اهل عصیان شمشیر تو گذارده زخم
بر اوج کیوان شبدیز تو گذارده گام
ز بهر تقویت و عون و فتح و نصرت تو
قضا ز دوده سنان و قدر کشیده حسام
فرو شده به همه محنت و بلا دشمن
برآمده ز همه همت و مرادت کام
نصیب تو ز زمانه سعادتست و علو
که از علو لقب تست وز سعادت نام
همی ستانی ملک و همی گزاری کام
به آسمانی اقبال و ایزدی الهام
کشیده سایه انصاف تو به بحر و به بر
رسیده منفعت جود تو به خاص و به عام
فروخت نور دل و نار طبع تو ورنه
هنر بماندی تاریک و عقل بودی خام
به سال و مه زند از بخشش تو گردون لاف
به روز و شب کند از خلعت تو گیتی لام
همی نماید شاها چو صد هزار نگار
به چشم شکر ز دست تو صورت انعام
ز مهر و کین تو خیزد همی بهار و خزان
ز عفو و خشم تو زاید همی ضیا و ظلام
ز هول رزم تو چون ابر می بگرید تیغ
ز مهر بزم تو چون گل همی بخندد جام
ز تف آتش سوزان و بأس سطوت تو
همی نیابد گردون گردگرد آرام
سپهر فخر ز اقبال تو فزود شرف
جهان ملک ز انصاف تو گرفت نظام
ز رتبت تو کم آید به پایها افلاک
ز مدت تو کم آید به دورها ایام
عدو ز دور چو ملواح حلم طبع تو دید
گمان ببرد که دارد اجل به زیرش دام
چو شیر گون فلک از گرد قیرگون شبه شد
عقیق رنگ شود خنجر زمرد فام
ز هول و هیبت پشت زمین و روی هوا
به چشم ها همه تنین نماید و ضرغام
به زیر گرد سیه روی درکشد خورشید
ز حرص خوردن خون کام خوش کند بهرام
ز گرد و خون سبک این هر دو را اجل بیند
سیاه و سرخ شده رنگ و روی و گونه کام
به هر طرف که تو از حمله گرز بگذاری
بخیزد احسنت از تربت نبیره سام
مبارزان دلاور ز ترس نشناسند
که دم اسب کدامست و یال اسب کدام
زمین ز تنگی همچون دلی شده غمگین
هوا ز گرمی همچون سری شده سرسام
شده بر آتش پیکار گوشت پخته به تف
ولیک باز ترنجیده پوست بر تن خام
زمین پهن پر اجسام گشته و ارواح
ز بیم تیغ تو بیزار گشته از اجسام
بماند خواهی شاها تو تا جهان ماند
میان به خدمت تو بسته دولت پدرام
که حکم عدل چنان آمد از شریعت حق
که ملک بر تو حلالست و بر ملوک حرام
خدایگانا هر ساعتم ز هفت افلاک
عقوبتی و عذابی رسد به هفت اندام
نه شخص زار مرا قوت شتاب و درنگ
نه حلق تلخ مرا لذت از شراب و طعام
نشستگاهم سمجی که بر سر کوهیست
ز سنگ خارا دیوار دارد و در و بام
بدین نهادست امروز حال و قصه من
خدای داند تا چون شود مرا فرجام
ز تیغ تیزترم خاطریست در مدحت
گرم چه هست یکی حبس تنگ تر ز نیام
صبور و صابر گشتم به حبس و بند ار چند
زمانه داردم اندر بلای جان انجام
نگویم از پس این حسب حال و محنت خویش
که شد به درد و غم و رنج طبع توسن رام
امید و بیم من از روزگار زایل شد
که یافتم ز بد و نیک روزگار اعلام
تمام مردی گشتم چو بر گرفتم من
ز روز دولت و محنت نصیب خویش تمام
همیشه گردون تا هست پایه انجم
همیشه انجم تا هست مایه احکام
به بختیاری از روی خرمی بر خور
به کامگاری در صحن مملکت بخرام
بگرد ملک تو عز تو در مجال و مدار
به پیش تخت تو بخت تو در سجود و قیام
خدای ناصر و دولت رفیق و نصرت جفت
زمانه بنده و گردون رهی و بخت غلام
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹ - مدح عمادالدوله ابوسعد بابو
نهاد زلف تو بر مه ز کبر و ناز قدم
کراست دست بر آن مشک گون غالیه شم
چو بود عارض تو لاله طبیعی رنگ
مگر نمود مرا عنبر طبیعی خم
بهاری روی تو از زلف تو فزون گشته ست
بهای دیبا آری فزون شود ز علم
ز خون دلها خطی نوشت خامه حسن
که آن به حلقه و خالست معرب و معجم
ز ضم نهادند اعرابش از چه شد مکسور
به جزم کردند او را چرا بود مدغم
تو را صفت به مه و گل نکرد یارم از آنک
مهت ز جمع عبیدست و گل زخیل خدم
شکیب و صبرم در دل نگر که روز و شبست
یکی فزون نشود تا یکی نگردد کم
چو پر شود به دماغم ز تف عشق بخار
ز ابر چشم فرود آیدم چو باران نم
ستام شب را خیری کند به طرف سرشک
چو زیر زین کشد او پشت باره ادهم
همی به حیرت و حسرت زنم دمی که زنم
از آنکه باز پسین دم گمان برم که زنم
وگر دلم ز دم سرد گرم گشت رواست
نه سرد باشد در گرم کوره ها هر دم
اگر دژم شدم از روزگار غم نخورم
که زود دولت خواجه مرا کند خرم
عماد دولت بوسعد مایه همه سعد
که هدیه است ز گردون و تحفه عالم
مضای عزمش بر روی باد بست جناح
ثبات حزمش در مغز کوه کوفت قدم
زهی فروخته و افراخته چو مهر و سپهر
بنای ملک به حد حسام و نوک قلم
تویی که رادی و انصاف تو بکند و ببست
به مال چشم نیاز و به عدل دست ستم
دیم به جود چو ثنا گفت کف راد تو بود
دو بهره بیش نباشد همیشه همه ز دیم
بر آشکار و نهان واقفست خاطر تو
که رهنمای وجودست و پیشوای عدم
بود زبانی و هستت صدف زمانه بلی
تو بوده ای غرض از گوهر بنی آدم
به پیش نور ضمیر تو ملک را مظلم
به نزد حل بیان تو چرخ را مبهم
چو هست ضد خداوند طالع تو به طبع
زحل نتیجه نوحه ست و مادر ماتم
چگونه باشد زنده مخالف تو از آنک
فسرده گشتش در تن ز هول کین تو دم
نساختندی در تن چهار دشمن ضد
اگر نگشتی مهر تو در میانه حکم
به اره گر ز سرش تا قدم فرود آرند
دو نیمه گردد زو ناچکیده خون چو بقم
چنانکه مهر درم باژگونه دارد نقش
درست خیزد ازو گاه ضرب نقش درم
شگفت نیست ازین طبع سست کژ که مراست
همه مناقب تو راست آید و محکم
همی به وصف تو جنبد ضمیرم اندر دل
همی به مدح تو گردد زبانم اندر فم
همیشه تا ز عدو در عقود هست نشان
همیشه تا ز طمع بر طبایعست رقم
نشاط را به دل و دولت تو باد امید
امید را به سر همت تو باد قسم
سماحت تو مثل گشته چون سخای عرب
کفایت تو سمر گشته چون دهای عجم
به شکر و مدحت تو تیز گشته طبع و زبان
به مال و نعمت تو سیر کرده آز شکم
کراست دست بر آن مشک گون غالیه شم
چو بود عارض تو لاله طبیعی رنگ
مگر نمود مرا عنبر طبیعی خم
بهاری روی تو از زلف تو فزون گشته ست
بهای دیبا آری فزون شود ز علم
ز خون دلها خطی نوشت خامه حسن
که آن به حلقه و خالست معرب و معجم
ز ضم نهادند اعرابش از چه شد مکسور
به جزم کردند او را چرا بود مدغم
تو را صفت به مه و گل نکرد یارم از آنک
مهت ز جمع عبیدست و گل زخیل خدم
شکیب و صبرم در دل نگر که روز و شبست
یکی فزون نشود تا یکی نگردد کم
چو پر شود به دماغم ز تف عشق بخار
ز ابر چشم فرود آیدم چو باران نم
ستام شب را خیری کند به طرف سرشک
چو زیر زین کشد او پشت باره ادهم
همی به حیرت و حسرت زنم دمی که زنم
از آنکه باز پسین دم گمان برم که زنم
وگر دلم ز دم سرد گرم گشت رواست
نه سرد باشد در گرم کوره ها هر دم
اگر دژم شدم از روزگار غم نخورم
که زود دولت خواجه مرا کند خرم
عماد دولت بوسعد مایه همه سعد
که هدیه است ز گردون و تحفه عالم
مضای عزمش بر روی باد بست جناح
ثبات حزمش در مغز کوه کوفت قدم
زهی فروخته و افراخته چو مهر و سپهر
بنای ملک به حد حسام و نوک قلم
تویی که رادی و انصاف تو بکند و ببست
به مال چشم نیاز و به عدل دست ستم
دیم به جود چو ثنا گفت کف راد تو بود
دو بهره بیش نباشد همیشه همه ز دیم
بر آشکار و نهان واقفست خاطر تو
که رهنمای وجودست و پیشوای عدم
بود زبانی و هستت صدف زمانه بلی
تو بوده ای غرض از گوهر بنی آدم
به پیش نور ضمیر تو ملک را مظلم
به نزد حل بیان تو چرخ را مبهم
چو هست ضد خداوند طالع تو به طبع
زحل نتیجه نوحه ست و مادر ماتم
چگونه باشد زنده مخالف تو از آنک
فسرده گشتش در تن ز هول کین تو دم
نساختندی در تن چهار دشمن ضد
اگر نگشتی مهر تو در میانه حکم
به اره گر ز سرش تا قدم فرود آرند
دو نیمه گردد زو ناچکیده خون چو بقم
چنانکه مهر درم باژگونه دارد نقش
درست خیزد ازو گاه ضرب نقش درم
شگفت نیست ازین طبع سست کژ که مراست
همه مناقب تو راست آید و محکم
همی به وصف تو جنبد ضمیرم اندر دل
همی به مدح تو گردد زبانم اندر فم
همیشه تا ز عدو در عقود هست نشان
همیشه تا ز طمع بر طبایعست رقم
نشاط را به دل و دولت تو باد امید
امید را به سر همت تو باد قسم
سماحت تو مثل گشته چون سخای عرب
کفایت تو سمر گشته چون دهای عجم
به شکر و مدحت تو تیز گشته طبع و زبان
به مال و نعمت تو سیر کرده آز شکم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۳ - مدح خواجه ابوطاهر
خواجه بوطاهر ای سپهر کرم
کرمت در جهان چو علم علم
می بنازد روان آدم از آنک
چون تویی خاست از بنی آدم
ای ز فضل تو نامدار عرب
وی ز جود تو سرفراز عجم
در جهان کش به سروری دامن
بر فلک نه به افتخار قدم
شد زمستان و نوبهار آمد
تازه شد باز چهره عالم
در هوا نیز باز نزدیکست
که کمان ره به زه کند رستم
گشته از سبزه دشت پر دیبا
شده از لاله کوه پر میرم
بر چمن بارور کند هر شب
شاخ را عون باد و قوت نم
بی گمان روز بنده نو شده است
دل چه داری ز روزگارم دژم
چه نشانی به باغ عزت خار
چه نمانی به جای شادی غم
عیش ناخوش همی کنی به سخط
سود بی خود چرا کشی به ستم
روزگاری چنین تر و تازه
نوبهاری چنین خوش و خرم
می خور و می ده و ببال و بناز
کامجو عیش ران بناز و بچم
اندرین روزگار پر گوهر
اگر امروز مانده ای بر کم
چون گهر سخت روی بفروزی
با جهانی هنر کما اعلم
چون تو کس را که بخت یاری کرد
نعمت و کام در نیابد کم
من به عقل اندرو همی نگرم
که جهان زود گرددت ز خدم
تا ز چرخ و فلک سجود آرند
پیش تو چون شمن به پیش صنم
دشمنان را به عنف کامی کف
دوستان را به لطف و شادی دم
جانستانی چو موسی عمران
جان دهی همچو عیسی مریم
پس ازین نیز هیچ خم ندهد
پشت جاه تو را سپهر به خم
در سر کلک تو کند خسرو
روزی لکر و سپاه و حشم
نزند چرخ جز به حکم تو پی
نزند ابر جز به امر تو دم
شغل هایی به رسم و قاعده ها
بنهی بس به رسم و بس محکم
برگشایی به طبع هر مشکل
بر فروزی برای هر مبهم
همه ارکان سروری را باز
نقش دیبا کنی و مهر درم
بر همه خلق باز بگشاید
در انعام تو کلید نعم
فضل ورزی چو صاحب عباد
مال بخشی چو صاحب مکرم
بخل را در زنی به چشم انگشت
آز را پر کنی به جود شکم
خدمت مادحان دهی به سلف
صله سایلان دهی به سلم
بر نگارد به جای مهر شرف
نام تو بر نگینه خاتم
که ز مدحت کند زمانه حدیث
گه به جانت خورد سپهر قسم
قصه بخت خود نخوانم نیز
غصه حال خود نگویم هم
هر جراحت که روزگارم کرد
سعی اقبال تو کند مرهم
کانچه گویم همی خبر دهدت
از نهاد و جود کون و عدم
زین سخن ها به گوش حرص شنو
از چو من مادح و چو من محرم
وانچه دیگر کسان تو را گویند
ماهتابست و قصه میرم
تا به باغ ارم زنند مثال
باد بختت به فر باغ ارم
بسته بر همت تو مهر نشان
زده بر دولت تو بخت رقم
با بقای تو کامرانی جفت
با مراد تو شادمانی ضم
کرمت در جهان چو علم علم
می بنازد روان آدم از آنک
چون تویی خاست از بنی آدم
ای ز فضل تو نامدار عرب
وی ز جود تو سرفراز عجم
در جهان کش به سروری دامن
بر فلک نه به افتخار قدم
شد زمستان و نوبهار آمد
تازه شد باز چهره عالم
در هوا نیز باز نزدیکست
که کمان ره به زه کند رستم
گشته از سبزه دشت پر دیبا
شده از لاله کوه پر میرم
بر چمن بارور کند هر شب
شاخ را عون باد و قوت نم
بی گمان روز بنده نو شده است
دل چه داری ز روزگارم دژم
چه نشانی به باغ عزت خار
چه نمانی به جای شادی غم
عیش ناخوش همی کنی به سخط
سود بی خود چرا کشی به ستم
روزگاری چنین تر و تازه
نوبهاری چنین خوش و خرم
می خور و می ده و ببال و بناز
کامجو عیش ران بناز و بچم
اندرین روزگار پر گوهر
اگر امروز مانده ای بر کم
چون گهر سخت روی بفروزی
با جهانی هنر کما اعلم
چون تو کس را که بخت یاری کرد
نعمت و کام در نیابد کم
من به عقل اندرو همی نگرم
که جهان زود گرددت ز خدم
تا ز چرخ و فلک سجود آرند
پیش تو چون شمن به پیش صنم
دشمنان را به عنف کامی کف
دوستان را به لطف و شادی دم
جانستانی چو موسی عمران
جان دهی همچو عیسی مریم
پس ازین نیز هیچ خم ندهد
پشت جاه تو را سپهر به خم
در سر کلک تو کند خسرو
روزی لکر و سپاه و حشم
نزند چرخ جز به حکم تو پی
نزند ابر جز به امر تو دم
شغل هایی به رسم و قاعده ها
بنهی بس به رسم و بس محکم
برگشایی به طبع هر مشکل
بر فروزی برای هر مبهم
همه ارکان سروری را باز
نقش دیبا کنی و مهر درم
بر همه خلق باز بگشاید
در انعام تو کلید نعم
فضل ورزی چو صاحب عباد
مال بخشی چو صاحب مکرم
بخل را در زنی به چشم انگشت
آز را پر کنی به جود شکم
خدمت مادحان دهی به سلف
صله سایلان دهی به سلم
بر نگارد به جای مهر شرف
نام تو بر نگینه خاتم
که ز مدحت کند زمانه حدیث
گه به جانت خورد سپهر قسم
قصه بخت خود نخوانم نیز
غصه حال خود نگویم هم
هر جراحت که روزگارم کرد
سعی اقبال تو کند مرهم
کانچه گویم همی خبر دهدت
از نهاد و جود کون و عدم
زین سخن ها به گوش حرص شنو
از چو من مادح و چو من محرم
وانچه دیگر کسان تو را گویند
ماهتابست و قصه میرم
تا به باغ ارم زنند مثال
باد بختت به فر باغ ارم
بسته بر همت تو مهر نشان
زده بر دولت تو بخت رقم
با بقای تو کامرانی جفت
با مراد تو شادمانی ضم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۴ - در حسب حال خویش و مدح سیف الدوله محمود
کار آنچنان که آید بگذارم
عمر آنچنان که باید بگسارم
دل را ز کار گیتی برگیرم
تن را به حکم ایزد بسپارم
چون نیستم مقیم درین گیتی
خود را عذاب خیره چرا دارم
لیکن ز قوت چاره نمی بینم
گر خواسته نباشد بسیارم
آن را که جانور بود از قوتی
چاره نباشد ایدون پندارم
بر جای خویش ار چه همی گردم
گویی که ای برادر پرگارم
در ظلمت زمانه همی گردم
گویی مگر ستاره سیارم
در کار هر چه بیش همی کوشم
افزون همی نگردد مقدارم
در کشتنم به گرد من اندر شد
پیوسته همچو دایره تیمارم
از عمر خویش سیر شدم هر چند
زان آرزو که دارم ناهارم
بینم همی شماتت بدخواهان
ور نه ز نیستی نبدی عارم
سرم همی بداند بد گویم
من سر خود چگونه نگهدارم
کاین تن چنان ضعیف شد از بس غم
کاندر دلم ببیند اسرارم
پیوسته از نیاز چرا نالم
چندین کزین دو دیده گهربارم
گر دیده ام نبدی بانی
ور من چنین زمانه نشد یارم
ای سیدی نکوست نکوکاری
منت خدای را که نکوکارم
آزار کس نجویم از هر چیز
وز دوستان خویش نیازارم
روزی که راحتی نرسد از من
مر خلق را ز عمر نپندارم
گر هیچ آدمی را بدخواهم
از مردی و مروت بیزارم
در طبع من بدی نبود ایراک
مداح شهریار جهان دارم
محمود سیف دولت و دین شاهی
کاوصاف او بیابی ز اشعارم
سیفی که سیف عدل همی گوید
بزدود سیف دولت زنگارم
عمر آنچنان که باید بگسارم
دل را ز کار گیتی برگیرم
تن را به حکم ایزد بسپارم
چون نیستم مقیم درین گیتی
خود را عذاب خیره چرا دارم
لیکن ز قوت چاره نمی بینم
گر خواسته نباشد بسیارم
آن را که جانور بود از قوتی
چاره نباشد ایدون پندارم
بر جای خویش ار چه همی گردم
گویی که ای برادر پرگارم
در ظلمت زمانه همی گردم
گویی مگر ستاره سیارم
در کار هر چه بیش همی کوشم
افزون همی نگردد مقدارم
در کشتنم به گرد من اندر شد
پیوسته همچو دایره تیمارم
از عمر خویش سیر شدم هر چند
زان آرزو که دارم ناهارم
بینم همی شماتت بدخواهان
ور نه ز نیستی نبدی عارم
سرم همی بداند بد گویم
من سر خود چگونه نگهدارم
کاین تن چنان ضعیف شد از بس غم
کاندر دلم ببیند اسرارم
پیوسته از نیاز چرا نالم
چندین کزین دو دیده گهربارم
گر دیده ام نبدی بانی
ور من چنین زمانه نشد یارم
ای سیدی نکوست نکوکاری
منت خدای را که نکوکارم
آزار کس نجویم از هر چیز
وز دوستان خویش نیازارم
روزی که راحتی نرسد از من
مر خلق را ز عمر نپندارم
گر هیچ آدمی را بدخواهم
از مردی و مروت بیزارم
در طبع من بدی نبود ایراک
مداح شهریار جهان دارم
محمود سیف دولت و دین شاهی
کاوصاف او بیابی ز اشعارم
سیفی که سیف عدل همی گوید
بزدود سیف دولت زنگارم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۵ - ستایش پادشاه
تو را بشارت باد ای خدایگان عجم
به جاه کسری و ملک قباد و دولت جم
پیام داد مرا دولت خجسته به تو
که ای دو دیده و جان شهنشه اعظم
تو را بشارت دادم به ملک هفت اقلیم
که تیغ تیز تو خواهد گشادن این عالم
به چین کنند به مدح تو خطبه بر منبر
به مصر و بصره به نامت زنند زر و درم
به شهر مکه به امرت روند سوی غزا
به روم و زنگ به نامت کنند جامه عمل
روان آدم شادان شد از تو شاه از آنک
به چرخ بردی از قدر گوهر آدم
به چون تو شاه به آیین شدست کار جهان
به چون تو خسرو روشن شدست چشم حشم
سرای ملکت محکم به تو شده عالی
بنای دولت عالی به تو شده محکم
برنده تیغ تو آسان کننده دشوار
رونده کلک تو پیدا کننده مبهم
برد سنان تو از روی پادشاهی چین
دهد حسام تو مر پشت کافری را خم
زده است بازوی تو در عنان دولت چنگ
نهاده پای تو اندر رکاب ملک قدم
چو شهریار تو باشی و پادشاه جهان
ندید خواهد چشم زمانه روی ستم
میان هند ببندی روان ز خون جیحون
کنون که گردد تیغت میان هند حکم
چو شد فروزان خورشید روشن از مشرق
کجا برآید از جایگاه تیره ظلم
تهی شود همه بیشه ز آهو و خرگوش
چو از نشیب که از خود برون شود ضیغم
زمین ز خون عدو گردد احمر و اشقر
چو کار زار تو گردد بر اشهب و ادهم
چو تیز ناوک تو با کمان بپیوندد
تن و روان مخالف جدا شوند از هم
چو آفتاب حسامت در آید از در هند
ز خون نماند اندر تن عدوی تونم
کنون که تیغ تو مانند ابر خون بارد
جهان سراسر گردد چون بوستان ارم
به هر کجا که نهد روی رایت عالیت
به دولت تو نیاید فتوح و دولت کم
شوند از آمد و رفتن مبارزان مانده
ز فتحنامه نوشتن شود ستوه قلم
به خنجر ای ملک اکنون تو خسته ای دل کفر
که کرده ای تو چه بسیار خسته را مرهم
به جود باطل کردی سخاوت حاتم
به تیغ باطل کردی شجاعت رستم
هر آنکه جز رقم بندگی کشد بر خود
برو کشد ز فنا دست روزگار رقم
جهان فلک را بر تارکش فرود آرد
اگر برآرد جز بر مراد رای تو دم
همیشه تا به جهان اندرون غم و شادیست
تو شاد بادی و وانکو به تو نه شاد به غم
تو پادشاه جهان و جهان به تو یاور
ملوک عصر تو را بنده تو ولی نعم
همیشه قدر تو عالی و بخت تو پیروز
همیشه عمر تو افزون و جاه تو خرم
به جاه کسری و ملک قباد و دولت جم
پیام داد مرا دولت خجسته به تو
که ای دو دیده و جان شهنشه اعظم
تو را بشارت دادم به ملک هفت اقلیم
که تیغ تیز تو خواهد گشادن این عالم
به چین کنند به مدح تو خطبه بر منبر
به مصر و بصره به نامت زنند زر و درم
به شهر مکه به امرت روند سوی غزا
به روم و زنگ به نامت کنند جامه عمل
روان آدم شادان شد از تو شاه از آنک
به چرخ بردی از قدر گوهر آدم
به چون تو شاه به آیین شدست کار جهان
به چون تو خسرو روشن شدست چشم حشم
سرای ملکت محکم به تو شده عالی
بنای دولت عالی به تو شده محکم
برنده تیغ تو آسان کننده دشوار
رونده کلک تو پیدا کننده مبهم
برد سنان تو از روی پادشاهی چین
دهد حسام تو مر پشت کافری را خم
زده است بازوی تو در عنان دولت چنگ
نهاده پای تو اندر رکاب ملک قدم
چو شهریار تو باشی و پادشاه جهان
ندید خواهد چشم زمانه روی ستم
میان هند ببندی روان ز خون جیحون
کنون که گردد تیغت میان هند حکم
چو شد فروزان خورشید روشن از مشرق
کجا برآید از جایگاه تیره ظلم
تهی شود همه بیشه ز آهو و خرگوش
چو از نشیب که از خود برون شود ضیغم
زمین ز خون عدو گردد احمر و اشقر
چو کار زار تو گردد بر اشهب و ادهم
چو تیز ناوک تو با کمان بپیوندد
تن و روان مخالف جدا شوند از هم
چو آفتاب حسامت در آید از در هند
ز خون نماند اندر تن عدوی تونم
کنون که تیغ تو مانند ابر خون بارد
جهان سراسر گردد چون بوستان ارم
به هر کجا که نهد روی رایت عالیت
به دولت تو نیاید فتوح و دولت کم
شوند از آمد و رفتن مبارزان مانده
ز فتحنامه نوشتن شود ستوه قلم
به خنجر ای ملک اکنون تو خسته ای دل کفر
که کرده ای تو چه بسیار خسته را مرهم
به جود باطل کردی سخاوت حاتم
به تیغ باطل کردی شجاعت رستم
هر آنکه جز رقم بندگی کشد بر خود
برو کشد ز فنا دست روزگار رقم
جهان فلک را بر تارکش فرود آرد
اگر برآرد جز بر مراد رای تو دم
همیشه تا به جهان اندرون غم و شادیست
تو شاد بادی و وانکو به تو نه شاد به غم
تو پادشاه جهان و جهان به تو یاور
ملوک عصر تو را بنده تو ولی نعم
همیشه قدر تو عالی و بخت تو پیروز
همیشه عمر تو افزون و جاه تو خرم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۶ - تفاخر به دانش و گوهر خویش
هر آن جواهر کز روزگار بستانم
چرا دهم به خس و خار ار نه بستانم
به دست چپ بدهم آن گهر که در یک سال
بهای صد گهر از دست راست بستانم
چو تیر هر جا ناخوانده گر همی نروم
چرا که دایم سر کوفته چو پیکانم
بدان جهت همه کس را چو خویشتن خواهم
که من به دست و دل و تیغ گوهر افشانم
سخن نتیجه جانست جان چرا کاهم
گمان مبر که چو پروانه دشمن جانم
اگر جهان خرد خوانیم رواست که من
هم آخشیجم و هم مرکزم هم ارکانم
بلی به فرمان گویم اگر هجا گویم
از آنکه قول خداوند را به فرمانم
بخوان ز قرآن بر از یحب و ما یظلم
بدان طریق روم زانکه اهل قرآنم
کسی که خانه و خوانش ندیده ام هرگز
به مدح او سخن چرب و خوش چرا رانم
به گاه خدمت بر دستها چو بوسه دهم
چنان بگریم گویی که ابر نیسانم
چهار گوهر و هفت اخر و دوازده برج
هر آنچه بینی من صد هزار چندانم
من از دوازده و هفت و چار بگذشتم
چه گر به صورت با خلق عصر یکسانم
علوم عالم دانم ولیکن اندر عصر
اگر دو مردم دانم بدان که نادانم
خرد پشیمان نبود ز مدح گفتن من
ز مدح گفتن این مهتران پشیمانم
سزد که فخر کند روزگار بر سخنم
از آنکه در سخن از نادران گیهانم
خدای داند کز شعر نام جویم و بس
وگرنه جز به شهادت زبان نگردانم
بگفتم این وز من سر به سر سماع کنند
درست و راست که مسعود سعد سلمانم
چرا دهم به خس و خار ار نه بستانم
به دست چپ بدهم آن گهر که در یک سال
بهای صد گهر از دست راست بستانم
چو تیر هر جا ناخوانده گر همی نروم
چرا که دایم سر کوفته چو پیکانم
بدان جهت همه کس را چو خویشتن خواهم
که من به دست و دل و تیغ گوهر افشانم
سخن نتیجه جانست جان چرا کاهم
گمان مبر که چو پروانه دشمن جانم
اگر جهان خرد خوانیم رواست که من
هم آخشیجم و هم مرکزم هم ارکانم
بلی به فرمان گویم اگر هجا گویم
از آنکه قول خداوند را به فرمانم
بخوان ز قرآن بر از یحب و ما یظلم
بدان طریق روم زانکه اهل قرآنم
کسی که خانه و خوانش ندیده ام هرگز
به مدح او سخن چرب و خوش چرا رانم
به گاه خدمت بر دستها چو بوسه دهم
چنان بگریم گویی که ابر نیسانم
چهار گوهر و هفت اخر و دوازده برج
هر آنچه بینی من صد هزار چندانم
من از دوازده و هفت و چار بگذشتم
چه گر به صورت با خلق عصر یکسانم
علوم عالم دانم ولیکن اندر عصر
اگر دو مردم دانم بدان که نادانم
خرد پشیمان نبود ز مدح گفتن من
ز مدح گفتن این مهتران پشیمانم
سزد که فخر کند روزگار بر سخنم
از آنکه در سخن از نادران گیهانم
خدای داند کز شعر نام جویم و بس
وگرنه جز به شهادت زبان نگردانم
بگفتم این وز من سر به سر سماع کنند
درست و راست که مسعود سعد سلمانم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲۹ - مدح ارسلان بن مسعود
نگاه کن به بزرگی و جاه این ایوان
که برگذشته به رفعت ز تارک کیوان
نشسته سلطان بر تخت با جمال و کمال
که دور بادا چشم کمال ازین سلطان
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
سپهر قدر و قدر رتبت و زمانه توان
به حلم کوه متین و به رأی بدر منیر
به طبع بحر محیط و به قدر چرخ کیان
زمانه دارا اندر زمانه شاهی نیست
که او نخواست ز تیغ تو زینهار و امان
حریم ملک چنان شد ز عدل تو ملکا
که بر رمه به چراگاه گرگ گشت شبان
به پادشاهی بر عدل سود کردی تو
نکرد هرگز بر عدل هیچ شاه زیان
نگاه کردم یک فخر عدل را آنست
که فخر کرد پیمبر به عصر نوشروان
کنون به عصر تو و یاد عصر تو جاوید
هزار فخر نماید همی زمین و زمان
تو پادشاه جهانی و چرخ و گیتی رام
تو شهریار جوانی و ملک و بخت جوان
بوی و بادی صاحبقران درین گیتی
ز خسروان چو تو صاحبقران ندید قران
ز حرص جود تو در کان همی بخندد زر
ز بیم دست تو بر زر همی بگرید کان
خدایگانا گستاخی است اندر شعر
که شاعر آن را نیکو کند به شعر بیان
ملوک فالی کز لفظ شاعران شنوند
خجسته دارند ای زینت ملوک جهان
درین قصیده ز مدحت کرانه کرد رهی
اگر چه مدح تو را طبع او ندید کران
هزار یک ز ثنای تو گفت نتواند
به حسب حال بخواهد همی گشاد زبان
اگر چه پویه غزوت بود چو جد و پدر
ز بهر تقویت دین و نصرت ایمان
نداشت باید در طبع و دل عزیمت هند
بسنده باشد یک ترک تو به هندستان
به بزم ساقی تو هست زاده خاتون
به رزم یاور تو هست بچه خاقان
تهی نباید کردن خزانه از زر و سیم
نباید آورد ای شاه در خزینه زیان
به زر و سیم نباید همی خریدن ترک
دریست سخت گشاده رهیست نیک آسان
چو بندگان همه ترکان چیره دستانند
کشید باید لشکر به غزو ترکستان
چو گشت ویران بوم و بر نتیجه رأی
بکند باید بوم و بر نبیره خان
بهر غنیمت چندان به دستت آید ترک
که بی کرانه سپاهی فرازت آید از آن
به کف گرفتی ملک و تمام داری مرد
یقین شمر که چنین است رسم این گیهان
به مرد ملک بجای و بمال مرد به پای
نگاه داشتن ملک جز چنین نتوان
تو مال داری چندان که هر چه خواهی مرد
به جان ببندد پیش تو روز جنگ میان
اگر که نهمت غزویت هست کار بساز
ز بهر غزو سپاهی چو ابر و باد بران
نه ممتنع بودت غزو اگر نباشد هند
به ترک و روم کش این لشکر و سپاه گران
ربیع ملک شد از عدل وجود تو خرم
چنانکه باغ ربیع از نسیم و از باران
یقین بود که ربیع است تازه ملک تو را
که هیچ وقت نبیند گزند باد خزان
دریغ ربیع نگر تا ربیع شیبانی
چگونه آید با چند خدمت الوان
به کینه بندد و آرد به حضرتت امسال
به رسم خدمت صد زنده پیل مست ژیان
زهدی ها که رسانید و مالها کاورد
یقین بدان که شود ده خزینه آبادان
به بارگه رمه زنده پیل مست آورد
که کوههای دمانند و حصن های روان
دویست مرکب دریا گذار دشت نورد
که گاه کوه رکابند و گاه باد عنان
زمانه پیش تو او را چو دید بسته کمر
چه گفت گفت زهی قدر گوهر شیبان
تو شهریارا کیخسروی به جاه و هنر
ربیع پیش تو مانند رستم دستان
نه هیچ شاه چنین بنده داشت اندر ملک
نه هیچ بنده چنین جاه داشت از اعیان
کنون که نوبت آسایش است و وقت نشاط
به شادکامی بنشین و مطربان بنشان
بنوش باده که بی باده شادکامی نیست
ز شادکامی بی باده کس نداد نشان
جمال دولت بین و بساط فخر سپر
سرای ملک فروز و نهال عدل نشان
به جان و طبع نبید و سماع خواه که هست
نبید قوت طبع و سماع راحت جان
درین مبارک قصر و بدین همایون تخت
هزار سال به پای و هزار سال بمان
زبان گشاده چو مسعود سعد پیش تو باد
هزار شکر سرای و هزار مدحت خوان
که برگذشته به رفعت ز تارک کیوان
نشسته سلطان بر تخت با جمال و کمال
که دور بادا چشم کمال ازین سلطان
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
سپهر قدر و قدر رتبت و زمانه توان
به حلم کوه متین و به رأی بدر منیر
به طبع بحر محیط و به قدر چرخ کیان
زمانه دارا اندر زمانه شاهی نیست
که او نخواست ز تیغ تو زینهار و امان
حریم ملک چنان شد ز عدل تو ملکا
که بر رمه به چراگاه گرگ گشت شبان
به پادشاهی بر عدل سود کردی تو
نکرد هرگز بر عدل هیچ شاه زیان
نگاه کردم یک فخر عدل را آنست
که فخر کرد پیمبر به عصر نوشروان
کنون به عصر تو و یاد عصر تو جاوید
هزار فخر نماید همی زمین و زمان
تو پادشاه جهانی و چرخ و گیتی رام
تو شهریار جوانی و ملک و بخت جوان
بوی و بادی صاحبقران درین گیتی
ز خسروان چو تو صاحبقران ندید قران
ز حرص جود تو در کان همی بخندد زر
ز بیم دست تو بر زر همی بگرید کان
خدایگانا گستاخی است اندر شعر
که شاعر آن را نیکو کند به شعر بیان
ملوک فالی کز لفظ شاعران شنوند
خجسته دارند ای زینت ملوک جهان
درین قصیده ز مدحت کرانه کرد رهی
اگر چه مدح تو را طبع او ندید کران
هزار یک ز ثنای تو گفت نتواند
به حسب حال بخواهد همی گشاد زبان
اگر چه پویه غزوت بود چو جد و پدر
ز بهر تقویت دین و نصرت ایمان
نداشت باید در طبع و دل عزیمت هند
بسنده باشد یک ترک تو به هندستان
به بزم ساقی تو هست زاده خاتون
به رزم یاور تو هست بچه خاقان
تهی نباید کردن خزانه از زر و سیم
نباید آورد ای شاه در خزینه زیان
به زر و سیم نباید همی خریدن ترک
دریست سخت گشاده رهیست نیک آسان
چو بندگان همه ترکان چیره دستانند
کشید باید لشکر به غزو ترکستان
چو گشت ویران بوم و بر نتیجه رأی
بکند باید بوم و بر نبیره خان
بهر غنیمت چندان به دستت آید ترک
که بی کرانه سپاهی فرازت آید از آن
به کف گرفتی ملک و تمام داری مرد
یقین شمر که چنین است رسم این گیهان
به مرد ملک بجای و بمال مرد به پای
نگاه داشتن ملک جز چنین نتوان
تو مال داری چندان که هر چه خواهی مرد
به جان ببندد پیش تو روز جنگ میان
اگر که نهمت غزویت هست کار بساز
ز بهر غزو سپاهی چو ابر و باد بران
نه ممتنع بودت غزو اگر نباشد هند
به ترک و روم کش این لشکر و سپاه گران
ربیع ملک شد از عدل وجود تو خرم
چنانکه باغ ربیع از نسیم و از باران
یقین بود که ربیع است تازه ملک تو را
که هیچ وقت نبیند گزند باد خزان
دریغ ربیع نگر تا ربیع شیبانی
چگونه آید با چند خدمت الوان
به کینه بندد و آرد به حضرتت امسال
به رسم خدمت صد زنده پیل مست ژیان
زهدی ها که رسانید و مالها کاورد
یقین بدان که شود ده خزینه آبادان
به بارگه رمه زنده پیل مست آورد
که کوههای دمانند و حصن های روان
دویست مرکب دریا گذار دشت نورد
که گاه کوه رکابند و گاه باد عنان
زمانه پیش تو او را چو دید بسته کمر
چه گفت گفت زهی قدر گوهر شیبان
تو شهریارا کیخسروی به جاه و هنر
ربیع پیش تو مانند رستم دستان
نه هیچ شاه چنین بنده داشت اندر ملک
نه هیچ بنده چنین جاه داشت از اعیان
کنون که نوبت آسایش است و وقت نشاط
به شادکامی بنشین و مطربان بنشان
بنوش باده که بی باده شادکامی نیست
ز شادکامی بی باده کس نداد نشان
جمال دولت بین و بساط فخر سپر
سرای ملک فروز و نهال عدل نشان
به جان و طبع نبید و سماع خواه که هست
نبید قوت طبع و سماع راحت جان
درین مبارک قصر و بدین همایون تخت
هزار سال به پای و هزار سال بمان
زبان گشاده چو مسعود سعد پیش تو باد
هزار شکر سرای و هزار مدحت خوان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۳۵ - مدیح محمد بهروز
خدای عز و جل در ازل نهاد چنان
که جمله از دو محمد بود صلاح جهان
ز یک محمد گردد زمانه آسوده
ز یک محمد باشد شریعت آبادان
محمد قرشی و محمد بهروز
که یافت عز و شرف دین و ملک ازین و از آن
وزیر زاده وزیری که از فنون و هنر
ز وصف و نعتش عاجز بود بیان و بنان
کمینه مایه از طبع اوست بحر محیط
کهینه پایه از قدر اوست چرخ کیان
زهی به جاه تو معمور کعبه دولت
زهی به صدر تو منسوب قبله احسان
تویی که چشم وزارت چو تو ندید وزیر
تویی که لفظ کفایت چو تو نداند نشان
زده شکوه تو در شرق و غرب لشکرگاه
فکنده امن تو در بر و بحر شادروان
خطابهای تو را دهر برنهاد به سر
مثال های تو را باز بسته ملک به جان
فروغ عدل تو ایام ملک را خورشید
مضای عزم تو دعوی ملک را برهان
هزار دریا جودی نشسته در مجلس
هزار عالم فضلی نشسته در ایوان
بر عطای تو بسیار جمع دهر اندک
بر ذکای تو دشوار حکم چرخ آسان
به مکرمت ها دادست سیرت تو ظهور
به آرزوها کردست همت تو ضمان
ولوع تو به سخا ممکنست و نزدیکست
که از عیار زر و سیم بفکند حملان
ز تو پذیرد کیوان سعادت برجیس
ز تو ستاند برجیس رفعت کیوان
ضیاء ذهن تو زاید ز چشمه خورشید
نسیم خلق تو خیزد ز روضه رضوان
براعت تو خرد را همی دهد یاری
سخاوت تو امل را همی کند مهمان
کمال را به دهاء تو تیز شد بازار
نیاز را ز عطای تو کند شد دندان
هنر ندید در ایام تو فتور و خلل
ستم نیافت ز انصاف تو نجات و امان
گشاده داد تو بر زخم های جور کمین
کشیده بر تو بر کردگاه آز کمان
نوشته صورت مهر تو در دل اقبال
نشسته لشکر خشم تو در دم حدثان
فلک معالی جاه تو را نکرده قیاس
جهان معانی تو را پاک ندیده کران
هنر سرای تو را راست یافت چون اسلام
خرد هوای تو را پاک دید چون ایمان
به دهر با چو تو داور کجا بود مظلوم
به ملک با چو تو معمار کی شود ویران
به حشمت تو جهان شد چنانکه باد چنین
که حاجتی نبود بیش تیغ را به فسان
زه گریبان طوق است گردن آن را
که پای بیرون آرد ز دامن عصیان
مساعی تو در شر و خیر بست و گشاد
به تیغ صاعقه انگیز و کلک فتنه نشان
فری ز پویه آن بندیی که بند فلک
شود گشاده چو بیرون گذاردش زندان
به رنگ برگ خزان گشته از خزان و بهار
دونده با سه موکل به هم چو باد خزان
به دو زبانی مشهور گشته بی تهمت
به سر بریدن مأخوذ گشته بی طغیان
چو جرم دهر مرکب شده ز ظلمت و نور
چو دور چرخ معین شده به سود و زیان
به زندگانی و مرگی دلیل خلق شدست
که تنش پیری پیرست و سر جوان جوان
چنان گزارد رازی که گویدش خاطر
که گوش نشنودش اینت غایت کتمان
به حل و عقد و به ابرام و نقض در کف تو
همی طرازد و سازد مصالح گیهان
در آن محال که تعویذ جان بود شمشیر
در آن مضیق که زندان تن شود خفتان
زند ز خاک زمین بر هوا تف دوزخ
جهد ز باد هوا بر زمین دم ثعبان
سیه شود شب و از وی شهاب تیغ کند
مثال مردمک چشم صورت شیطان
گران شود سر مردم به زخم های سبک
سبک شود دل گردان به گرزهای گران
چو برگ لرزه درافتد به عضوهای زمین
چو سرمه گرد بخیزد ز دیده های زمان
به گوش پر شود از کوس ناله تندر
به تیغ بردمد از خاک لاله نعمان
شود مطول گوی زمین ز خسته بدن
شود مسطح خم فلک ز جسته روان
چو زهر گردد در کام ها لعاب و دهن
چو مار پیچد در یالها دوال عنان
چنان کز آب شکافد ز آتش دل سنگ
چنان کز آتش خیزد ز آب تیغ دخان
حسام روشن روز امل کند تیره
گران رکاب تو نرخ اجل کند ارزان
ز تیغ و نیزه نداری شکوه و بگرازی
چو تیغ آخته قد و چو نیزه بسته میان
بر آن جهنده پوینده دونده به طبع
که در درنگ یقین است و در شتاب گمان
تبارک الله از آن باره ای که نسبت کرد
تنش به کوه متین و تکش به باد وزان
به یال گردن دریابد او هدایت دست
به پشت و پهلو بشناسد او اشارت ران
چو دست و پایش پرگاروار بگشاید
هزار دایره صورت کند به یک جولان
بره تو ابری و باشی نشسته بر بادی
کزو صنوف قضا و قدر بود باران
به دست فرخت آن آب رنگ صاعقه فعل
کز آبش آتش خیزد ز صاعقه طوفان
هزار زخم ز خایسک خورد و پاره نشد
دو پاره کرد به یک زخم تارک سندان
تویی که قدرت و امکان تو درین گیتی
بقا شدست و فنا اینت قدرت و امکان
کم از بلند محل تو چرخ با رفعت
کم از بزرگ عطای تو بحر بی نقصان
به بزم و رزم کند سجده بذل و بأس تو را
روان حاتم طائی و رستم دستان
همه رضای تو سازد هر آنچه سازد بخت
همه عطای تو را زیبد آنچه زاید کان
به فخر دولت بر دیده مالد آن نامه
که از محمد بهروز باشدش عنوان
به بد نظر نبود هیچ دیده را سوی تو
که نه مژه همه بر پلک او شود پیکان
خلاف نیست که اندر تن مخالف تو
چهار خلط بود دشمن چهار ارکان
بزرگ بار خدایا شنیده ای به خبر
که از نوائب گیتی چه دیده ام به عیان
به رنج بودم عمری ز چرخ بی هنجار
به درد ماندم قرنی ز چرخ نافرمان
دل نژندم گم کرده راه و من ماندم
چو گمرهان متردد چو بی دلان حیران
به تنگی اندر همخانه گشته با ظلمت
به ظلمت اندر همخوابه گشته با خذلان
بلا فراوان راندم نگشت باز بلا
فغان فراوان کردم نکرد سود فغان
ز بس که دیده من روی من بشست به آب
نماند آبش و نزدیک خلق شد خلقان
نبودم آگه کآمد بشارتی ناگه
مرا به عاطفت شاه و رحمت یزدان
گرفت شغلم رونق که بود بی رونق
به باغ مدح تو پیوسته می زنم دستان
همه هوای من آنست کاین سپهر دو تا
به اعتدال شب و روز را کند یکسان
به بوستان ها نظم قلاده گلبن
شود موافق با نقش حله نیسان
کند طبیعت مینا و لعل و پیروزه
هر آنچه ابر دهد در و لؤلؤ و مرجان
ز دست بفت زمین کسوتی کند کهسار
ز کارکرد هوا زینتی زند بستان
برافکنند بهر کوه دیبه ششتر
بگسترند بهر دشت مفرش کمسان
چو نوعروسان باید لباس و پیرایه
ز باد و ابر تن و شاخ عاطل و عریان
به لحن بلبل و قمری ز آبهای چو می
کند پدید دل خلق رازهای نهان
برآید ابر و مسام هوا فرو گیرد
چو مست عاشق دامن کشان و نعره زنان
اگر به آب چو آبستن گران باشد
ز بهر شیر سبک باز مالیش پستان
بدان امید که او را به مهر شیر دهد
شکوفه باز کند در چمن به حرص دهان
به قصد حضرت تو در مراحل آرم روی
چو مهر مرحله آرد برابر میزان
بهار و تابستان من عزم خدمتت یابم
همه سلامت فصل بهار و تابستان
به فخر تا بنبوسم زمین درگه تو
به کام باز نبینم زمین هندستان
من این چنینم و از دولت تو محرومم
چه حیلت است چه با بخت سر زدن نتوان
مگر سپهری و هستی که باشد از تو همی
نصیب هر کس رزق و نصیب من خذلان
نبوده ام دو زبان هرگز و نبود چو من
به خامه دو زبان یک تن اندرین میدان
بود به نظمم در ده لطیفه صد معنی
بود ز گفته من یک قصیده ده دیوان
بگفت من نرسد صد هزار مدحت گو
که هست راوی من صد هزار مدحت خوان
چو من نداری مادح مرا عزیز بدار
چو من نداری بنده مرا ز پیش مران
چنانکه خواهی بینی مرا به هر مجلس
چنانکه خواهی یابی مرابه هر میدان
حدیث دونان بر من به ناسزا مشنو
که سخت زور بماندم به طالع از بهتان
وزان شهید حیات الاالله الرحمت
به من رسید فراوان مکارم الوان
چگونه منکر و کافر شوم به نعمت تو
چو گفته باشم در صد قصیده طیان
ندید کس که مرا بود عادت انکار
ندید کس که مرا خاست تهمت کفران
حسد کنندم و درمان آن ندانم یافت
که دید هرگز داروی درد بی درمان
همیشه رنجه ام و هیچ رنج دانا را
ز رنج ها نبود چون عداوت نادان
درست و راست بگفتم به رحمت ایزد
نه راست گفت منازع به نعمت سلطان
همیشه تا بود از بهر حکم کون و فساد
ستاره در حرکات و سپهر در داوران
ستاره وار بر اقبال پیش دستی کن
سپهروار بر ایام کامرانی ران
همه مراد که جویی ز چرخ یافته گیر
همه نشاط که داری ز چرخ ساخته دان
به طبع دولت با همت تو در بیعت
به طبع نصرت با همت تو در پیمان
به حق که داند گفتن چنانکه داند گفت
ثنا و مدح تو مسعود سعدبن سلمان
بهار گردد بزمت چو این قصیده خوش
به لحن خواند ابوالفتح عندلیب الحان
که جمله از دو محمد بود صلاح جهان
ز یک محمد گردد زمانه آسوده
ز یک محمد باشد شریعت آبادان
محمد قرشی و محمد بهروز
که یافت عز و شرف دین و ملک ازین و از آن
وزیر زاده وزیری که از فنون و هنر
ز وصف و نعتش عاجز بود بیان و بنان
کمینه مایه از طبع اوست بحر محیط
کهینه پایه از قدر اوست چرخ کیان
زهی به جاه تو معمور کعبه دولت
زهی به صدر تو منسوب قبله احسان
تویی که چشم وزارت چو تو ندید وزیر
تویی که لفظ کفایت چو تو نداند نشان
زده شکوه تو در شرق و غرب لشکرگاه
فکنده امن تو در بر و بحر شادروان
خطابهای تو را دهر برنهاد به سر
مثال های تو را باز بسته ملک به جان
فروغ عدل تو ایام ملک را خورشید
مضای عزم تو دعوی ملک را برهان
هزار دریا جودی نشسته در مجلس
هزار عالم فضلی نشسته در ایوان
بر عطای تو بسیار جمع دهر اندک
بر ذکای تو دشوار حکم چرخ آسان
به مکرمت ها دادست سیرت تو ظهور
به آرزوها کردست همت تو ضمان
ولوع تو به سخا ممکنست و نزدیکست
که از عیار زر و سیم بفکند حملان
ز تو پذیرد کیوان سعادت برجیس
ز تو ستاند برجیس رفعت کیوان
ضیاء ذهن تو زاید ز چشمه خورشید
نسیم خلق تو خیزد ز روضه رضوان
براعت تو خرد را همی دهد یاری
سخاوت تو امل را همی کند مهمان
کمال را به دهاء تو تیز شد بازار
نیاز را ز عطای تو کند شد دندان
هنر ندید در ایام تو فتور و خلل
ستم نیافت ز انصاف تو نجات و امان
گشاده داد تو بر زخم های جور کمین
کشیده بر تو بر کردگاه آز کمان
نوشته صورت مهر تو در دل اقبال
نشسته لشکر خشم تو در دم حدثان
فلک معالی جاه تو را نکرده قیاس
جهان معانی تو را پاک ندیده کران
هنر سرای تو را راست یافت چون اسلام
خرد هوای تو را پاک دید چون ایمان
به دهر با چو تو داور کجا بود مظلوم
به ملک با چو تو معمار کی شود ویران
به حشمت تو جهان شد چنانکه باد چنین
که حاجتی نبود بیش تیغ را به فسان
زه گریبان طوق است گردن آن را
که پای بیرون آرد ز دامن عصیان
مساعی تو در شر و خیر بست و گشاد
به تیغ صاعقه انگیز و کلک فتنه نشان
فری ز پویه آن بندیی که بند فلک
شود گشاده چو بیرون گذاردش زندان
به رنگ برگ خزان گشته از خزان و بهار
دونده با سه موکل به هم چو باد خزان
به دو زبانی مشهور گشته بی تهمت
به سر بریدن مأخوذ گشته بی طغیان
چو جرم دهر مرکب شده ز ظلمت و نور
چو دور چرخ معین شده به سود و زیان
به زندگانی و مرگی دلیل خلق شدست
که تنش پیری پیرست و سر جوان جوان
چنان گزارد رازی که گویدش خاطر
که گوش نشنودش اینت غایت کتمان
به حل و عقد و به ابرام و نقض در کف تو
همی طرازد و سازد مصالح گیهان
در آن محال که تعویذ جان بود شمشیر
در آن مضیق که زندان تن شود خفتان
زند ز خاک زمین بر هوا تف دوزخ
جهد ز باد هوا بر زمین دم ثعبان
سیه شود شب و از وی شهاب تیغ کند
مثال مردمک چشم صورت شیطان
گران شود سر مردم به زخم های سبک
سبک شود دل گردان به گرزهای گران
چو برگ لرزه درافتد به عضوهای زمین
چو سرمه گرد بخیزد ز دیده های زمان
به گوش پر شود از کوس ناله تندر
به تیغ بردمد از خاک لاله نعمان
شود مطول گوی زمین ز خسته بدن
شود مسطح خم فلک ز جسته روان
چو زهر گردد در کام ها لعاب و دهن
چو مار پیچد در یالها دوال عنان
چنان کز آب شکافد ز آتش دل سنگ
چنان کز آتش خیزد ز آب تیغ دخان
حسام روشن روز امل کند تیره
گران رکاب تو نرخ اجل کند ارزان
ز تیغ و نیزه نداری شکوه و بگرازی
چو تیغ آخته قد و چو نیزه بسته میان
بر آن جهنده پوینده دونده به طبع
که در درنگ یقین است و در شتاب گمان
تبارک الله از آن باره ای که نسبت کرد
تنش به کوه متین و تکش به باد وزان
به یال گردن دریابد او هدایت دست
به پشت و پهلو بشناسد او اشارت ران
چو دست و پایش پرگاروار بگشاید
هزار دایره صورت کند به یک جولان
بره تو ابری و باشی نشسته بر بادی
کزو صنوف قضا و قدر بود باران
به دست فرخت آن آب رنگ صاعقه فعل
کز آبش آتش خیزد ز صاعقه طوفان
هزار زخم ز خایسک خورد و پاره نشد
دو پاره کرد به یک زخم تارک سندان
تویی که قدرت و امکان تو درین گیتی
بقا شدست و فنا اینت قدرت و امکان
کم از بلند محل تو چرخ با رفعت
کم از بزرگ عطای تو بحر بی نقصان
به بزم و رزم کند سجده بذل و بأس تو را
روان حاتم طائی و رستم دستان
همه رضای تو سازد هر آنچه سازد بخت
همه عطای تو را زیبد آنچه زاید کان
به فخر دولت بر دیده مالد آن نامه
که از محمد بهروز باشدش عنوان
به بد نظر نبود هیچ دیده را سوی تو
که نه مژه همه بر پلک او شود پیکان
خلاف نیست که اندر تن مخالف تو
چهار خلط بود دشمن چهار ارکان
بزرگ بار خدایا شنیده ای به خبر
که از نوائب گیتی چه دیده ام به عیان
به رنج بودم عمری ز چرخ بی هنجار
به درد ماندم قرنی ز چرخ نافرمان
دل نژندم گم کرده راه و من ماندم
چو گمرهان متردد چو بی دلان حیران
به تنگی اندر همخانه گشته با ظلمت
به ظلمت اندر همخوابه گشته با خذلان
بلا فراوان راندم نگشت باز بلا
فغان فراوان کردم نکرد سود فغان
ز بس که دیده من روی من بشست به آب
نماند آبش و نزدیک خلق شد خلقان
نبودم آگه کآمد بشارتی ناگه
مرا به عاطفت شاه و رحمت یزدان
گرفت شغلم رونق که بود بی رونق
به باغ مدح تو پیوسته می زنم دستان
همه هوای من آنست کاین سپهر دو تا
به اعتدال شب و روز را کند یکسان
به بوستان ها نظم قلاده گلبن
شود موافق با نقش حله نیسان
کند طبیعت مینا و لعل و پیروزه
هر آنچه ابر دهد در و لؤلؤ و مرجان
ز دست بفت زمین کسوتی کند کهسار
ز کارکرد هوا زینتی زند بستان
برافکنند بهر کوه دیبه ششتر
بگسترند بهر دشت مفرش کمسان
چو نوعروسان باید لباس و پیرایه
ز باد و ابر تن و شاخ عاطل و عریان
به لحن بلبل و قمری ز آبهای چو می
کند پدید دل خلق رازهای نهان
برآید ابر و مسام هوا فرو گیرد
چو مست عاشق دامن کشان و نعره زنان
اگر به آب چو آبستن گران باشد
ز بهر شیر سبک باز مالیش پستان
بدان امید که او را به مهر شیر دهد
شکوفه باز کند در چمن به حرص دهان
به قصد حضرت تو در مراحل آرم روی
چو مهر مرحله آرد برابر میزان
بهار و تابستان من عزم خدمتت یابم
همه سلامت فصل بهار و تابستان
به فخر تا بنبوسم زمین درگه تو
به کام باز نبینم زمین هندستان
من این چنینم و از دولت تو محرومم
چه حیلت است چه با بخت سر زدن نتوان
مگر سپهری و هستی که باشد از تو همی
نصیب هر کس رزق و نصیب من خذلان
نبوده ام دو زبان هرگز و نبود چو من
به خامه دو زبان یک تن اندرین میدان
بود به نظمم در ده لطیفه صد معنی
بود ز گفته من یک قصیده ده دیوان
بگفت من نرسد صد هزار مدحت گو
که هست راوی من صد هزار مدحت خوان
چو من نداری مادح مرا عزیز بدار
چو من نداری بنده مرا ز پیش مران
چنانکه خواهی بینی مرا به هر مجلس
چنانکه خواهی یابی مرابه هر میدان
حدیث دونان بر من به ناسزا مشنو
که سخت زور بماندم به طالع از بهتان
وزان شهید حیات الاالله الرحمت
به من رسید فراوان مکارم الوان
چگونه منکر و کافر شوم به نعمت تو
چو گفته باشم در صد قصیده طیان
ندید کس که مرا بود عادت انکار
ندید کس که مرا خاست تهمت کفران
حسد کنندم و درمان آن ندانم یافت
که دید هرگز داروی درد بی درمان
همیشه رنجه ام و هیچ رنج دانا را
ز رنج ها نبود چون عداوت نادان
درست و راست بگفتم به رحمت ایزد
نه راست گفت منازع به نعمت سلطان
همیشه تا بود از بهر حکم کون و فساد
ستاره در حرکات و سپهر در داوران
ستاره وار بر اقبال پیش دستی کن
سپهروار بر ایام کامرانی ران
همه مراد که جویی ز چرخ یافته گیر
همه نشاط که داری ز چرخ ساخته دان
به طبع دولت با همت تو در بیعت
به طبع نصرت با همت تو در پیمان
به حق که داند گفتن چنانکه داند گفت
ثنا و مدح تو مسعود سعدبن سلمان
بهار گردد بزمت چو این قصیده خوش
به لحن خواند ابوالفتح عندلیب الحان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۳۷ - مدح محمد وزیر و شرح گرفتاری خویش
بیار آن مه دیده و مهر جان
که بنده ست و چاکرورا این و آن
از آن ماه پرورده مهر بخت
که از ماه تن دارد از مهر جان
چو بر کف گرفتیش گویی مگر
همی بر سمن بشکفد ارغوان
چو بر لب نهادیش گوید خرد
مگر آب نار است یا ناردان
ازو کس دهان ناف آهو نکرد
که نه زهره بستد ز شیر ژیان
چنان باشد اول که گویی مگر
ز سستی تنش را برآید روان
چنان گردد آخر که گویی تنش
دو دل دارد از باب زور و توان
چو گردد جوان پیر بوده چمن
می پیر زیبد ز دست جوان
زمین را ز دیبا بیاراستند
که روید همی لاله و ضیمران
سر کوه با افسر اردشیر
تن باغ با کسوت اردوان
چو افعی بپیچد همی شاخ از آنک
زمرد همی خیزد از خیزران
اگر دیده او شکوفه است زود
شود گفته چون دیده افعوان
چو شد زعفران بیز نگشاد هیچ
دهان را به خنده همی بوستان
کنون لب ز خنده نبندد همی
چو دامن تهی گشتش از زعفران
مرا ای به حسن تو خوبی ضمین
به مهر تو جانیست کرده ضمان
بهار ار نباشد مرا باک نیست
که قد تو سروست و روی ارغوان
تو ماهی و صدر من از تو فلک
تو حوری و بزم من از تو جنان
چو برداشتی جام روشن نبید
تو آن را قرین مه و زهره خوان
چو خرچنگم و شادی افزایدم
بلی چون کند ماه و زهره قران
بده می که تا یاد آید مرا
ز شبدیز در زیر بر گستوان
چو نازی به عزم شکار عدو
چو دیوی به زیر شهاب سنان
چو چرخی روان در طلوع و غروب
چو کوهی دوان در ضراب و طعان
کمانش دو پایست و تیرش دو دست
ولیکن به جستن چو تیر از کمان
ز سمش همی در کف نعل بند
شکسته شود پتک های گران
به داس آنچه بر دارد از نعل او
دگر اسب را نعل بستن توان
همی سایه با او برابر رود
گه سبق اگر نه ببردی رهان
به دریای خون کشتی جانور
رکاب و عنان لنگر و بادبان
بجنبد چو کوه ار بداری رکاب
بپرد چو باد ار گذاری عنان
نه کشتیست ابریست بارانش خوی
برو تازیانه ست باد بزان
خروشنده رعدش چو غران صهیل
درخشنده نعلش چو برق یمان
یکی پرنیان رنگ پرنده ای
که سندانست با زخم او پرنیان
چو از آتش نعل آهن تنان
ز گرد سپه سر برآرد دخان
تو گویی که در بوته کارزار
زبرجد همی حل کند بهرمان
ز محسوس برتر به حد و گهر
ز معقول کمتر به کردار و شان
ز چیزی که حس یقین عاجزست
نیابد عقل و گمان وصف آن
صفت چون کنم گوهری را که او
فزون از یقین است و دور از گمان
شد آسوده از قبضه او کفم
از آنم چنین رنجه و ناتوان
کنون لعبتی تیزتگ بایدم
که انگشت من باشدش زیر ران
دل ما نهانست و رازش پدید
دل او گشادست و رازش نهان
زبان درست از گشاده دهن
کند هر چه خواهیم گفتن بیان
پس او ضد ما آمد اندر سخن
که بسته دهانست و کفته زبان
اگر دو زبانست نمام نیست
در آن دو زبانیش عیبی مدان
که او ترجمان زبان و دلست
جز از دو زبان چون بود ترجمان
اگر استخوانیست از شکل و رنگ
چرا گشت ازو خون تیره روان
به فر همایست لیکن همای
نیارد ز منقار سود و زیان
همای استخوان خورد و هرگز که دید
که فر هما آید از استخوان
چو مرغیست در بوستان خرد
سراینده نامه باستان
اگر ممکنستی به حق خدای
من از دیدگان سازمش آشیان
ازیرا که در مدح خاص ملک
جهانی به هم برزند یک زمان
محمد که رایش مه از آفتاب
محمد که جاهش بر از آسمان
شرف گوهر خدمتش را به طوع
چو جزع یمانست بسته میان
کم از پایه قدر او هفت چرخ
کم از مایه خشم او هفتخوان
نهان گرددی قرص گیتی فروز
اگر گرددی همت او عیان
زهی رای تو مایه هر مثل
زهی جود تو اصل هر داستان
نه یکساله عمر تو گشته ست چرخ
نه یکروزه جود تو دادست کان
دهان و کفت ابر و خورشید شد
که آن در نثارست و این زرفشان
نه این از پی آن ببیند اثر
نه این از ره آن بیابد نشان
چو جاه تو شد عدل را بدرقه
چو رای تو شد ابر را دیدبان
شود در پی راه بخل و نیاز
سخا و عطای تو در هر مکان
ز جود تو چون گشت مال و نیاز
شکسته سپاه و زده کاروان
نخواهی ثنا تا عطاهای تو
ستانندگان را بود رایگان
نجویی همی مایه را هیچ سود
زهی سخت بی باک بازارگان
عیار سخا را به عامه شمر
چو حملان بر آن افکند امتنان
تو یک عیب داری و خالی ز عیب
نباشد مگر ایزد مستعان
بگفتم همه عیب اینست و بس
که جودست بر گنج تو قهرمان
تو انصاف ده چون بماند رمه
چو از گرگ درنده سازی شبان
جهان بزرگی تو نشگفت اگر
عطای تو گنجی بود شایگان
به وصف تو ای کرده وصفت ملک
به مدح تو ای گفته مدحت جهان
ز معنی همی آن فراز آمدم
که لفظش نگنجد همی در دهان
بترسد همی کشتی نظم من
که دریای مدحت ندارد کران
به سازنده آسمان و زمین
طرازنده نوبهار و خزان
که از بهر بخشش نگویم ثنا
تو را ای به بخشش زمین و زمان
نه محکم بود مرکز دوستی
چو پرگار باشد بر او سوزیان
فزونست ده سال تا من کنون
نه با دوستانم نه با دودمان
نه دل بیندم لذت نوبهار
نه تن یابدم نعمت مهرگان
من آن خوارم اندر جهان ای شگفت
که نیکو نگه داردم پاسبان
به حصن حصین اندرم آرزوست
که بینند حصن حصینم حصان
ز من دوستان روی برتافتند
نه کس دستیار و نه کس همزبان
ز نامم دهانشان بسوزد مگر
که هرگز نگفتند چون شد فلان
اگر مرده ام هم بباید کفن
وگر زنده ام هم بیرزم به نان
اگر گوهرم چند خواهد گرفت
عیارم چو زر این سپهر کیان
چه درآتش حبس بگدازدم
نه بر سنگ گوهر کنند امتحان
مرا جای کوهست و اندوه کوه
تنم در میان دو کوه کلان
فلک بر سرم اژدهایی نگون
زمین زیر من شرزه شیر ژیان
نه در زیر دندان آن تن ضعیف
نه با زخم چنگال این دل جبان
به رنج ار بکاهم ننالم ز غم
ز چرخ ار بمیرم نخواهم امان
چو کورست گردون چه خیر از هنر
چو کرست گردون چه سود از فغان
نه روز و شب این روزگار ابلقست
سرشتست در طبع ابلق خران
زمانه که با چون منی بد کند
چرا خواندش عقل بسیار دان
وگر چرخ کرد این بدیها چرا
بدین گشت با چرخ همداستان
جهان را چو من هیچ فرزند نیست
به من بر چرا گشت نامهربان
همه کام دلخواه از اقبال بین
همه داد سر بر ز دولت ستان
ز رای تو قدر تو چون مهر و ماه
ز خوی تو صدر تو چون مشک و بان
مبیناد عمر تو بوی فنا
مبیناد جاه تو روی هوان
به دولت به ناز و چو دولت به پای
ز نعمت به بال و چو نعمت بمان
به هر باغ چهرت چو گل تازه روی
به هر بزم طبعت چو مل شادمان
ز اقبال و افضال هر ساعتی
طریقی گشای و نهالی نشان
چو اختر همه تازگی ها بیاب
چو گردون همه آرزوها بران
که بنده ست و چاکرورا این و آن
از آن ماه پرورده مهر بخت
که از ماه تن دارد از مهر جان
چو بر کف گرفتیش گویی مگر
همی بر سمن بشکفد ارغوان
چو بر لب نهادیش گوید خرد
مگر آب نار است یا ناردان
ازو کس دهان ناف آهو نکرد
که نه زهره بستد ز شیر ژیان
چنان باشد اول که گویی مگر
ز سستی تنش را برآید روان
چنان گردد آخر که گویی تنش
دو دل دارد از باب زور و توان
چو گردد جوان پیر بوده چمن
می پیر زیبد ز دست جوان
زمین را ز دیبا بیاراستند
که روید همی لاله و ضیمران
سر کوه با افسر اردشیر
تن باغ با کسوت اردوان
چو افعی بپیچد همی شاخ از آنک
زمرد همی خیزد از خیزران
اگر دیده او شکوفه است زود
شود گفته چون دیده افعوان
چو شد زعفران بیز نگشاد هیچ
دهان را به خنده همی بوستان
کنون لب ز خنده نبندد همی
چو دامن تهی گشتش از زعفران
مرا ای به حسن تو خوبی ضمین
به مهر تو جانیست کرده ضمان
بهار ار نباشد مرا باک نیست
که قد تو سروست و روی ارغوان
تو ماهی و صدر من از تو فلک
تو حوری و بزم من از تو جنان
چو برداشتی جام روشن نبید
تو آن را قرین مه و زهره خوان
چو خرچنگم و شادی افزایدم
بلی چون کند ماه و زهره قران
بده می که تا یاد آید مرا
ز شبدیز در زیر بر گستوان
چو نازی به عزم شکار عدو
چو دیوی به زیر شهاب سنان
چو چرخی روان در طلوع و غروب
چو کوهی دوان در ضراب و طعان
کمانش دو پایست و تیرش دو دست
ولیکن به جستن چو تیر از کمان
ز سمش همی در کف نعل بند
شکسته شود پتک های گران
به داس آنچه بر دارد از نعل او
دگر اسب را نعل بستن توان
همی سایه با او برابر رود
گه سبق اگر نه ببردی رهان
به دریای خون کشتی جانور
رکاب و عنان لنگر و بادبان
بجنبد چو کوه ار بداری رکاب
بپرد چو باد ار گذاری عنان
نه کشتیست ابریست بارانش خوی
برو تازیانه ست باد بزان
خروشنده رعدش چو غران صهیل
درخشنده نعلش چو برق یمان
یکی پرنیان رنگ پرنده ای
که سندانست با زخم او پرنیان
چو از آتش نعل آهن تنان
ز گرد سپه سر برآرد دخان
تو گویی که در بوته کارزار
زبرجد همی حل کند بهرمان
ز محسوس برتر به حد و گهر
ز معقول کمتر به کردار و شان
ز چیزی که حس یقین عاجزست
نیابد عقل و گمان وصف آن
صفت چون کنم گوهری را که او
فزون از یقین است و دور از گمان
شد آسوده از قبضه او کفم
از آنم چنین رنجه و ناتوان
کنون لعبتی تیزتگ بایدم
که انگشت من باشدش زیر ران
دل ما نهانست و رازش پدید
دل او گشادست و رازش نهان
زبان درست از گشاده دهن
کند هر چه خواهیم گفتن بیان
پس او ضد ما آمد اندر سخن
که بسته دهانست و کفته زبان
اگر دو زبانست نمام نیست
در آن دو زبانیش عیبی مدان
که او ترجمان زبان و دلست
جز از دو زبان چون بود ترجمان
اگر استخوانیست از شکل و رنگ
چرا گشت ازو خون تیره روان
به فر همایست لیکن همای
نیارد ز منقار سود و زیان
همای استخوان خورد و هرگز که دید
که فر هما آید از استخوان
چو مرغیست در بوستان خرد
سراینده نامه باستان
اگر ممکنستی به حق خدای
من از دیدگان سازمش آشیان
ازیرا که در مدح خاص ملک
جهانی به هم برزند یک زمان
محمد که رایش مه از آفتاب
محمد که جاهش بر از آسمان
شرف گوهر خدمتش را به طوع
چو جزع یمانست بسته میان
کم از پایه قدر او هفت چرخ
کم از مایه خشم او هفتخوان
نهان گرددی قرص گیتی فروز
اگر گرددی همت او عیان
زهی رای تو مایه هر مثل
زهی جود تو اصل هر داستان
نه یکساله عمر تو گشته ست چرخ
نه یکروزه جود تو دادست کان
دهان و کفت ابر و خورشید شد
که آن در نثارست و این زرفشان
نه این از پی آن ببیند اثر
نه این از ره آن بیابد نشان
چو جاه تو شد عدل را بدرقه
چو رای تو شد ابر را دیدبان
شود در پی راه بخل و نیاز
سخا و عطای تو در هر مکان
ز جود تو چون گشت مال و نیاز
شکسته سپاه و زده کاروان
نخواهی ثنا تا عطاهای تو
ستانندگان را بود رایگان
نجویی همی مایه را هیچ سود
زهی سخت بی باک بازارگان
عیار سخا را به عامه شمر
چو حملان بر آن افکند امتنان
تو یک عیب داری و خالی ز عیب
نباشد مگر ایزد مستعان
بگفتم همه عیب اینست و بس
که جودست بر گنج تو قهرمان
تو انصاف ده چون بماند رمه
چو از گرگ درنده سازی شبان
جهان بزرگی تو نشگفت اگر
عطای تو گنجی بود شایگان
به وصف تو ای کرده وصفت ملک
به مدح تو ای گفته مدحت جهان
ز معنی همی آن فراز آمدم
که لفظش نگنجد همی در دهان
بترسد همی کشتی نظم من
که دریای مدحت ندارد کران
به سازنده آسمان و زمین
طرازنده نوبهار و خزان
که از بهر بخشش نگویم ثنا
تو را ای به بخشش زمین و زمان
نه محکم بود مرکز دوستی
چو پرگار باشد بر او سوزیان
فزونست ده سال تا من کنون
نه با دوستانم نه با دودمان
نه دل بیندم لذت نوبهار
نه تن یابدم نعمت مهرگان
من آن خوارم اندر جهان ای شگفت
که نیکو نگه داردم پاسبان
به حصن حصین اندرم آرزوست
که بینند حصن حصینم حصان
ز من دوستان روی برتافتند
نه کس دستیار و نه کس همزبان
ز نامم دهانشان بسوزد مگر
که هرگز نگفتند چون شد فلان
اگر مرده ام هم بباید کفن
وگر زنده ام هم بیرزم به نان
اگر گوهرم چند خواهد گرفت
عیارم چو زر این سپهر کیان
چه درآتش حبس بگدازدم
نه بر سنگ گوهر کنند امتحان
مرا جای کوهست و اندوه کوه
تنم در میان دو کوه کلان
فلک بر سرم اژدهایی نگون
زمین زیر من شرزه شیر ژیان
نه در زیر دندان آن تن ضعیف
نه با زخم چنگال این دل جبان
به رنج ار بکاهم ننالم ز غم
ز چرخ ار بمیرم نخواهم امان
چو کورست گردون چه خیر از هنر
چو کرست گردون چه سود از فغان
نه روز و شب این روزگار ابلقست
سرشتست در طبع ابلق خران
زمانه که با چون منی بد کند
چرا خواندش عقل بسیار دان
وگر چرخ کرد این بدیها چرا
بدین گشت با چرخ همداستان
جهان را چو من هیچ فرزند نیست
به من بر چرا گشت نامهربان
همه کام دلخواه از اقبال بین
همه داد سر بر ز دولت ستان
ز رای تو قدر تو چون مهر و ماه
ز خوی تو صدر تو چون مشک و بان
مبیناد عمر تو بوی فنا
مبیناد جاه تو روی هوان
به دولت به ناز و چو دولت به پای
ز نعمت به بال و چو نعمت بمان
به هر باغ چهرت چو گل تازه روی
به هر بزم طبعت چو مل شادمان
ز اقبال و افضال هر ساعتی
طریقی گشای و نهالی نشان
چو اختر همه تازگی ها بیاب
چو گردون همه آرزوها بران
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۳۹ - مدیح ابونصر منصور
ویژه می پیر نوش گشت چو گیتی جوان
دل چو سبک شد ز عشق در ده رطل گران
بر ارغوان بیش خواه از ارغوان رخ بتی
چو ارغوان باده ای که رخ کند ارغوان
خانه اندوه را زیر و زبر کن همی
زانکه به طبع و نهاد زیر و زبر شد جهان
از ابر تاریک رنگ شد آسمان چون زمین
وزاشکفه گونه گون گشت زمین آسمان
بتاز در مرغزار بناز در جویبار
بغلط در لاله زار بنشین در بوستان
قرابه سر بلیف ز باد کورآوری
مرغی در گردنا به لاف آری و جان
گرد بلا کن مگر در وی جفا کن مبین
نزد دغا کن مباز لفظ خطا کن بران
کام زیادت مجو کار زیادت مکن
سخن زیادت مگوی خلق زیادت مخوان
بس بود ار بخردی تو را سخنگوی بزم
سر ز سرین لعبتی بتی بریشم زبان
رویش سینه مثال ساقش دیده نگار
گردن ساعد نهاد گوشش انگشت سان
پنجه پهنش ز عاج بینی سختش ز ساج
چوبک پشتش ز مورد پهلویش از خیزران
لنگ ولیکن نه سست زرد ولکن نه زشت
گنگ و نگردد خموش ضخم و نباشد گران
نیست عجب گرز گوشت جداش کردند رگ
چون ز بر پوستش بنهادند استخوان
هوای جان را همی هواش گیرد از آنک
هواست او را سخن هواست او را زبان
ذاتش دارد به فعل ز هفت کوکب هنر
از آن ببستش خرد به هفت پرده میان
خود مگر زعفران که گشتش اندام زرد
اکنون شادی دهد دل را چون زعفران
راست نگردد به طبع تاش نمالند گوش
ناید اندر سخن تا بنخسبد ستان
غنوده نازنین که باشدش چون غنود
ران و کف دلبری زیر کف و زیر ران
خفته ز آواز او رامش بیدار دل
کودک و گوید تو را ز باستان داستان
جان او را دستیار دل او را دوستدار
طبع ورا سازوار عقل ورا ترجمان
به مهر همتای طبع به طبع همتای عقل
به لهو انباز دل به لحن انباز جان
بریست او را تهی که دل نباشد درو
راز دل خود به خلق فاش کند در زمان
آنکه بود یک زبان راز کند آشکار
هشت زبان ممکنست که راز دارد نهان
کرده ز یکپاره چوب ناخن از شکل و رنگ
که در نوازش ازو همی برآرد فغان
بتی است کز بهر او گر شودی ممکنم
دو قسمتم باشدی با او جان و روان
بباش مسعود سعد بر آنچه گویی همی
حق را باطل مکن یقین مگردان گمان
بی این لعبت مباش بی این پیکر مزی
چنین کن ار ممکنست جز این مکن تا توان
تا نبود نعمتی بباش مهمان خویش
چو نعمت آری به دست مباش جز میزبان
رای شرف خیزدت بر سر همت نشین
بار ثنا بایدت نهال رادی نشان
تند جهان رام شد تند مکن جان و دل
تیز فلک نرم شد تیز مشو زین و آن
مصاف دشمن بدر دیده حاسد بدوز
حشمت این برکشوب هیبت آن برفشان
بسنده باشد تو را تیر و کمان نبرد
تیر خرد مهتری وجودش اندر کمان
منصور آن نامور که ده یک یک عطاش
نداشت دارنده دهر نزاد زاینده کان
تنگ شدی جان خلق ز رحمت عام او
گر چو هوا نیستی که او نگیرد مکان
درخت اقبال را همچو زمین را درخت
بنان افضال را همچو قلم را بنان
نقطه ای از وهم او نگنجد اندر ضمیر
نکته ای از فضل او نیاید اندر بیان
چو بر گراید عنان دهرش بوسد رکاب
چون بنماید رکاب چرخش گیرد نشان
هنر سواری دلیر که روی میدان ازو
چو کاغذ از کلک او ز نعل گیرد نشان
تمام در روی او که کرد یارد نگاه
ز نور خورشید را که دید یارد عیان
مخائل سروری به کودکی زو بتافت
چو بر چمن شد دو برگ بوی دهد ضیمران
ای به کف از فقر و آز روی زمین را سپر
وی به دل از جهل و ظلم خلق جهان را امان
اگر بنامت یکی برون خرامد به جنگ
نام تو گرداندش باری چرخ کیان
بپوشد او را ز پوست باره او را به چرم
طبع چو ماهی و گرگ جوشن و برگستوان
ماه وفای تو را کسوف نامد ز عذر
گلبن جود تو را خار نگشت امتنان
گرفته راه امید نشسته رهبان عقل
که کاروان سخاش نگسلد از کاروان
چو نوبهار گزین خرمی از هر فلک
چو آسمان برین ایمنی از هر زیان
مال تو یکساعت است گنج تو ناپایدار
رو که برآسوده ای ز خازن و قهرمان
وصف تو چون گویمی جهان نیارد چو تو
اگر جهان نیستی مادر نامهربان
هر که ثنای تو را حد و نهایت نهاد
بحر و فلک را بجهد جست میان و کران
گویمش این احتراق نه از قران خیزدی
که نیست با آفتاب و ای تو کرده قران
گر به مدیح و به شکر داده ام انصاف تو
رای تو با من به جور چراست همداستان
اوج تو جویم ز چرخ چه داریم در حضیض
عز تو جویم ز دهر چه داریم در هوان
تازیم از بهر آن ضعیف مانده به جای
ز عجز چون صورتی ریخته بر بهرمان
موی برآورد غم بر سر شادی من
وز غم موی سپید مویی گشتم نوان
اگر شدم ناتوان ز پیری آری رواست
مرد ز پیری شود ای عجبی ناتوان
ز بس که چون عندلیب مدح سرائیدمت
کرد مرا روزگار خانه چون آشیان
سوخته خاکسترم از آنکه نگذاشت چرخ
از آتشم جز شرار از شررم جز دخان
اگر به نزدیک خلق خوارم و نایم به کار
روز نگهبان چراست بر من و شب پاسبان
همی ببارد چو ابر بر سر من هفت چرخ
هر چه بلا آفرید ایزد در هفتخوان
به مغزم اندر نشاند وز جگرم درگذشت
حد کشیده حسام نوک زدوده سنان
چنان فتاد آن درین که خار در برگ گل
چنان گذشت آن ازین که سوزن از پرنیان
مرا برون آر تو که آهوی مشک ناب
نبود و نبود مگر شکار شیر ژیان
چو گوهرم بازگیر ز بهر تاج هنر
چو زر بدین و بدان مرا مده رایگان
نیم چو بد عهد زر به زیر هر نام رام
به قدر و پایندگی چو گوهرم زامتحان
تیغم و طبعم به فضل تیز کند تیغ عقل
جز گهر من که دید هرگز تیغ و فسان
تا به دو قسمت جهان بهره دهد خلق را
لذتش اندر بهار نعمتش اندر خزان
چرخ سخایی چو چرخ روشن و عالی بگرد
کوه وفایی چو کوه ثابت و ساکن بمان
لهو و نشاط تو گرم سایه عیشت خنک
فکرت و رای تو پیر دولت و بختت جوان
جهان و تأیید باد تو را مشیر و مشار
سپهر و اقبال باد تو را معین و معان
فدای جان تو باد این سخن جان فزای
که ماند خواهد جان جاوید اندر جهان
دل چو سبک شد ز عشق در ده رطل گران
بر ارغوان بیش خواه از ارغوان رخ بتی
چو ارغوان باده ای که رخ کند ارغوان
خانه اندوه را زیر و زبر کن همی
زانکه به طبع و نهاد زیر و زبر شد جهان
از ابر تاریک رنگ شد آسمان چون زمین
وزاشکفه گونه گون گشت زمین آسمان
بتاز در مرغزار بناز در جویبار
بغلط در لاله زار بنشین در بوستان
قرابه سر بلیف ز باد کورآوری
مرغی در گردنا به لاف آری و جان
گرد بلا کن مگر در وی جفا کن مبین
نزد دغا کن مباز لفظ خطا کن بران
کام زیادت مجو کار زیادت مکن
سخن زیادت مگوی خلق زیادت مخوان
بس بود ار بخردی تو را سخنگوی بزم
سر ز سرین لعبتی بتی بریشم زبان
رویش سینه مثال ساقش دیده نگار
گردن ساعد نهاد گوشش انگشت سان
پنجه پهنش ز عاج بینی سختش ز ساج
چوبک پشتش ز مورد پهلویش از خیزران
لنگ ولیکن نه سست زرد ولکن نه زشت
گنگ و نگردد خموش ضخم و نباشد گران
نیست عجب گرز گوشت جداش کردند رگ
چون ز بر پوستش بنهادند استخوان
هوای جان را همی هواش گیرد از آنک
هواست او را سخن هواست او را زبان
ذاتش دارد به فعل ز هفت کوکب هنر
از آن ببستش خرد به هفت پرده میان
خود مگر زعفران که گشتش اندام زرد
اکنون شادی دهد دل را چون زعفران
راست نگردد به طبع تاش نمالند گوش
ناید اندر سخن تا بنخسبد ستان
غنوده نازنین که باشدش چون غنود
ران و کف دلبری زیر کف و زیر ران
خفته ز آواز او رامش بیدار دل
کودک و گوید تو را ز باستان داستان
جان او را دستیار دل او را دوستدار
طبع ورا سازوار عقل ورا ترجمان
به مهر همتای طبع به طبع همتای عقل
به لهو انباز دل به لحن انباز جان
بریست او را تهی که دل نباشد درو
راز دل خود به خلق فاش کند در زمان
آنکه بود یک زبان راز کند آشکار
هشت زبان ممکنست که راز دارد نهان
کرده ز یکپاره چوب ناخن از شکل و رنگ
که در نوازش ازو همی برآرد فغان
بتی است کز بهر او گر شودی ممکنم
دو قسمتم باشدی با او جان و روان
بباش مسعود سعد بر آنچه گویی همی
حق را باطل مکن یقین مگردان گمان
بی این لعبت مباش بی این پیکر مزی
چنین کن ار ممکنست جز این مکن تا توان
تا نبود نعمتی بباش مهمان خویش
چو نعمت آری به دست مباش جز میزبان
رای شرف خیزدت بر سر همت نشین
بار ثنا بایدت نهال رادی نشان
تند جهان رام شد تند مکن جان و دل
تیز فلک نرم شد تیز مشو زین و آن
مصاف دشمن بدر دیده حاسد بدوز
حشمت این برکشوب هیبت آن برفشان
بسنده باشد تو را تیر و کمان نبرد
تیر خرد مهتری وجودش اندر کمان
منصور آن نامور که ده یک یک عطاش
نداشت دارنده دهر نزاد زاینده کان
تنگ شدی جان خلق ز رحمت عام او
گر چو هوا نیستی که او نگیرد مکان
درخت اقبال را همچو زمین را درخت
بنان افضال را همچو قلم را بنان
نقطه ای از وهم او نگنجد اندر ضمیر
نکته ای از فضل او نیاید اندر بیان
چو بر گراید عنان دهرش بوسد رکاب
چون بنماید رکاب چرخش گیرد نشان
هنر سواری دلیر که روی میدان ازو
چو کاغذ از کلک او ز نعل گیرد نشان
تمام در روی او که کرد یارد نگاه
ز نور خورشید را که دید یارد عیان
مخائل سروری به کودکی زو بتافت
چو بر چمن شد دو برگ بوی دهد ضیمران
ای به کف از فقر و آز روی زمین را سپر
وی به دل از جهل و ظلم خلق جهان را امان
اگر بنامت یکی برون خرامد به جنگ
نام تو گرداندش باری چرخ کیان
بپوشد او را ز پوست باره او را به چرم
طبع چو ماهی و گرگ جوشن و برگستوان
ماه وفای تو را کسوف نامد ز عذر
گلبن جود تو را خار نگشت امتنان
گرفته راه امید نشسته رهبان عقل
که کاروان سخاش نگسلد از کاروان
چو نوبهار گزین خرمی از هر فلک
چو آسمان برین ایمنی از هر زیان
مال تو یکساعت است گنج تو ناپایدار
رو که برآسوده ای ز خازن و قهرمان
وصف تو چون گویمی جهان نیارد چو تو
اگر جهان نیستی مادر نامهربان
هر که ثنای تو را حد و نهایت نهاد
بحر و فلک را بجهد جست میان و کران
گویمش این احتراق نه از قران خیزدی
که نیست با آفتاب و ای تو کرده قران
گر به مدیح و به شکر داده ام انصاف تو
رای تو با من به جور چراست همداستان
اوج تو جویم ز چرخ چه داریم در حضیض
عز تو جویم ز دهر چه داریم در هوان
تازیم از بهر آن ضعیف مانده به جای
ز عجز چون صورتی ریخته بر بهرمان
موی برآورد غم بر سر شادی من
وز غم موی سپید مویی گشتم نوان
اگر شدم ناتوان ز پیری آری رواست
مرد ز پیری شود ای عجبی ناتوان
ز بس که چون عندلیب مدح سرائیدمت
کرد مرا روزگار خانه چون آشیان
سوخته خاکسترم از آنکه نگذاشت چرخ
از آتشم جز شرار از شررم جز دخان
اگر به نزدیک خلق خوارم و نایم به کار
روز نگهبان چراست بر من و شب پاسبان
همی ببارد چو ابر بر سر من هفت چرخ
هر چه بلا آفرید ایزد در هفتخوان
به مغزم اندر نشاند وز جگرم درگذشت
حد کشیده حسام نوک زدوده سنان
چنان فتاد آن درین که خار در برگ گل
چنان گذشت آن ازین که سوزن از پرنیان
مرا برون آر تو که آهوی مشک ناب
نبود و نبود مگر شکار شیر ژیان
چو گوهرم بازگیر ز بهر تاج هنر
چو زر بدین و بدان مرا مده رایگان
نیم چو بد عهد زر به زیر هر نام رام
به قدر و پایندگی چو گوهرم زامتحان
تیغم و طبعم به فضل تیز کند تیغ عقل
جز گهر من که دید هرگز تیغ و فسان
تا به دو قسمت جهان بهره دهد خلق را
لذتش اندر بهار نعمتش اندر خزان
چرخ سخایی چو چرخ روشن و عالی بگرد
کوه وفایی چو کوه ثابت و ساکن بمان
لهو و نشاط تو گرم سایه عیشت خنک
فکرت و رای تو پیر دولت و بختت جوان
جهان و تأیید باد تو را مشیر و مشار
سپهر و اقبال باد تو را معین و معان
فدای جان تو باد این سخن جان فزای
که ماند خواهد جان جاوید اندر جهان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۴۵ - اندرز و تنبیه
تا بود شخص آدمی را جان
نبود حرص را قیاس و کران
چون تامل کنی نبینی هیچ
شره بیر کم ز حرص جوان
گر بیندیشدی ز آخر کار
از بد و نیک گنبد گردان
نه نهالی نشاندی به زمین
نه بنایی برآردی به جهان
جمله کون و فساد عالم را
چرخ کردست ناگزیر ضمان
روز را در پی است ظلمت شب
سود را در پس است بیم زیان
از پس یکدگر همی آرد
گه زمستان و گاه تابستان
به چنین پوشش و چنین دیوار
احتیاجی نباشدش زینسان
گر به گرما نتابدی خورشید
ور به سرما نباردی باران
رنج گرما و شدت سرما
چون مسلط شدست بر گیهان
آدمی را چه چاره از جاییست
که بدو بی گزند دارد جان
از سرانجام هیچ یاد مکن
که معینست عیش را نسیان
کز پس تو نشست خلق شود
این همه خانه و همه بستان
عاقبت گر به پیش چشم آرند
کس نیابد مزه ز آب و ز نان
وز ز ویران شدن براندیشند
نکنند ایچ موضع آبادان
از درختان دیگران برچین
وز پی دیگران درخت نشان
در بناهای مردمان بنشین
داد شادی و خرمی بستان
شکر و منت خدای عالم را
که مرا داد از هنر چندان
که همه مردمان همی گویند
به همه گیتی آشکار و نهان
سعد مسعود راهمان دادست
از براعت که سعد را سلمان
نبود حرص را قیاس و کران
چون تامل کنی نبینی هیچ
شره بیر کم ز حرص جوان
گر بیندیشدی ز آخر کار
از بد و نیک گنبد گردان
نه نهالی نشاندی به زمین
نه بنایی برآردی به جهان
جمله کون و فساد عالم را
چرخ کردست ناگزیر ضمان
روز را در پی است ظلمت شب
سود را در پس است بیم زیان
از پس یکدگر همی آرد
گه زمستان و گاه تابستان
به چنین پوشش و چنین دیوار
احتیاجی نباشدش زینسان
گر به گرما نتابدی خورشید
ور به سرما نباردی باران
رنج گرما و شدت سرما
چون مسلط شدست بر گیهان
آدمی را چه چاره از جاییست
که بدو بی گزند دارد جان
از سرانجام هیچ یاد مکن
که معینست عیش را نسیان
کز پس تو نشست خلق شود
این همه خانه و همه بستان
عاقبت گر به پیش چشم آرند
کس نیابد مزه ز آب و ز نان
وز ز ویران شدن براندیشند
نکنند ایچ موضع آبادان
از درختان دیگران برچین
وز پی دیگران درخت نشان
در بناهای مردمان بنشین
داد شادی و خرمی بستان
شکر و منت خدای عالم را
که مرا داد از هنر چندان
که همه مردمان همی گویند
به همه گیتی آشکار و نهان
سعد مسعود راهمان دادست
از براعت که سعد را سلمان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۴۶ - ای برادر نکو نگر به وجود
خویش را در جهان علم کردن
هست بر خویشتن ستم کردن
تن به تیمار در هوس بستن
دل به اندیشه جای غم کردن
خشمگین بودن وز خشم خدای
بر تن بی خرد رقم کردن
دوستان را و زیر دستان را
به دل آورد و متهم کردن
دست با راستی زدن در کار
قامت راستی به خم کردن
دل و جان را همه طعام و شراب
نغمه و لحن زیر و بم کردن
از حرام و حلال جاهل وار
روز و شب خواسته به هم کردن
یاد ناکردن از سؤال و شمار
خانه پر زر و پر درم کردن
لقمه لقمه ز آتش دوزخ
اندین مردری شکم کردن
عمر ناپایدار چون شمنان
در پرستیدن صنم کردن
ای برادر نکونگر به وجود
سازد اندیشه عدم کردن
تن و جان در خصومتند و سزد
عقل را در میان حکم کردن
گوش بر لابنه به عجز چو نیست
مذهب مردمان نعم کردن
کرم از هیچ کس مجوی که نیست
عادت هیچ کس کرم کردن
با نصیبی که داری از روزی
ممکنت نیست هیچ ضم کردن
نیست از عقل گر بیندیشی
تکیه بر تیغ و بر قلم کردن
همه چاره کنی و نتوانی
چاره این شمرده دم کردن
نیست مسعود سعد باب خرد
دل ز کار جهان دژم کردن
رنج بر دل منه که گردون را
پیشه افزونی است و کم کردن
هر چه دانی بگوی از آنکه زبانت
خشک باشد به وقت نم کردن
هست بر خویشتن ستم کردن
تن به تیمار در هوس بستن
دل به اندیشه جای غم کردن
خشمگین بودن وز خشم خدای
بر تن بی خرد رقم کردن
دوستان را و زیر دستان را
به دل آورد و متهم کردن
دست با راستی زدن در کار
قامت راستی به خم کردن
دل و جان را همه طعام و شراب
نغمه و لحن زیر و بم کردن
از حرام و حلال جاهل وار
روز و شب خواسته به هم کردن
یاد ناکردن از سؤال و شمار
خانه پر زر و پر درم کردن
لقمه لقمه ز آتش دوزخ
اندین مردری شکم کردن
عمر ناپایدار چون شمنان
در پرستیدن صنم کردن
ای برادر نکونگر به وجود
سازد اندیشه عدم کردن
تن و جان در خصومتند و سزد
عقل را در میان حکم کردن
گوش بر لابنه به عجز چو نیست
مذهب مردمان نعم کردن
کرم از هیچ کس مجوی که نیست
عادت هیچ کس کرم کردن
با نصیبی که داری از روزی
ممکنت نیست هیچ ضم کردن
نیست از عقل گر بیندیشی
تکیه بر تیغ و بر قلم کردن
همه چاره کنی و نتوانی
چاره این شمرده دم کردن
نیست مسعود سعد باب خرد
دل ز کار جهان دژم کردن
رنج بر دل منه که گردون را
پیشه افزونی است و کم کردن
هر چه دانی بگوی از آنکه زبانت
خشک باشد به وقت نم کردن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵۰ - در مدح سلطان مسعود
ای چرخ ملک و دولت و سلطان داد و دین
مسعود شهریار زمان خسرو زمین
در بزم و رزم نوری و ناری نه ای نه ای
سوزان تری از آن و فروزنده تری ازین
بادی به وقت حمله و کوهی به گاه حلم
مهری به گاه مهر و سپهری به گاه کین
آهن ز عنف باس تو مومی شود به ذات
آتش ز طبع لطف تو آبی شود معین
تایید یافت نعمت و اقبال یافت عز
زان طبع زودیاب تو و رای دوربین
در چرخ ملک و عصر شرف روی و رأی تو
ماهیست نیک روشن و رأییست بس مبین
مانند بارگیران ایام کرده داغ
اقبال را به نام بزرگی تو سرین
برسان نوعروسان از نور بسته چرخ
خورشید را عصابه جاه تو بر جبین
دامن پر از سعود کند هر شبی فلک
تا بامداد بر تو فشاند به آستین
از فخر خاتمیست در انگشت ملک تو
کش ز آفتاب حلقه ست از مشتری نگین
بر صحن دهر جاه عریض تو هر زمان
از امن گرد ملک تو حصنی کشد حصین
از طبع بردبار تو عفو گناه را
از بیخ حلم کوهی روید همی متین
در روزگار عدل تو ممکن شود که هیچ
در روی حوض آب نیفتد ز باد چین
نگذاشت جود و عدل تو ای اصل جود و عدل
در دهر هیچ مفلس و در خلق یک حزین
نه عدل یافته ست به از ملک تو پناه
نه ملک یافته ست به از عدل تو قرین
از دست و رای و بخشش و پیکار بی گمان
چون نیک بنگریم ز روی خرد یقین
چون ابر در بهاری و چون مهر در شرف
چون تیغ در نبردی و چون شیر در عرین
تازان سپاه حشمت جود تو در جهان
از مصر تا به بصره و از روم تا به چین
هر فصلی از مثال تو پیری بود مصیب
هر لفظی از خطاب تو دری بود ثمین
هر جنبشی ز ذات تو عزمی بود مفید
هر فکرتی ز طبع تو رایی بود رزین
جز جود را نداری بر گنج قهرمان
هر چند نیست جود تو بر گنج تو امین
کردست چرخ گردان از بیم جود تو
در طبع خاک و سنگ زر و سیم را دفین
نشگفت اگر به بزم نباشی امین به مال
زیرا که روز جنگ به جان نیستی ضمین
مشرف شناخت بود یمین تو را یسار
کاندک شمرد گنج یسار تو را یمین
مامور شد بیان تو را چون بیان بنان
تا هر هنر به نزد تو شد چون نگین نگین
از طبع بی اجازت مهر تو در رحم
جان را قبول کرد نیارد تن جنین
گر هیچ عمر یابد بدخواه ملک تو
بر جان او ز بیم سنانها شود سنین
نرهد ز رنج خنجرت از چند بار زه
زاید ز بیم خنجر تو دشمن لعین
هرگز چگونه جان برد از دست نره شیر
روباه اگر چه زاید پوشیده پوستین
همرنگ ریگ تیغ تو چون ریگ خورد آب
تشنه شود چو ریگ به خون عدوی دین
رخشت به دشت حمله چو بر کوفت پای فتح
تیغت ز تیغ کوه براند به زخم هین
نصرت نهاد تارک رمح تو را سنان
چون فتح کرد قبضه تیغ تو را لحین
چون خنجر از هوای نهفته شود پدید
این لون لاله گیرد و آن رنگ یاسمین
از حرص فتح تیغ برآرد ز خواب سر
بر جوش حمله پای درآرد اجل به زین
روی هوا ز گرد سواران شود سیاه
خاک زمین به خون دلیران شود عجین
از حربه سینه ماند چون کنده از تبر
وز گرد مغز گردد چون جامه از کدین
شمشیر تو چو برق بکوبد در ظفر
شبدیز تو چو باد بروبد ره کمین
نام تو را چو یاد کند لفظ روزگار
از فخرش احتراز کند گنبد برین
چون جسم و روح ملک و سعادت شوند جفت
از پیش آنکه بندد در حرف میم و سین
مجد و سنا و عاطفت و رج و دولتست
در پیش تو به راستی ای چرخ راستین
ای آفریده جانت جان آفرین به حق
از آفرین که از وی بر جانت آفرین
گشتند سرفراز عزیزانت بر ملوک
چونانکه بر بنات سرافراز شد بنین
جاوید ماند خواهی اندر کنار ملک
با صد هزار ناز چو فرزند نازنین
گر خسرو پسین بود آخر زمانه را
بیشک تو بود خواهی آن خسرو پسین
تا جان به زندگانی تن را شود کفیل
تا می به شادکامی دل را شود ضمین
از بهر شادی دل و جان جام می ستان
از دست آنکه هست به خوبی چو عور عین
ای اصل خرمی همه در خرمی خرام
وی ذات فرخی همه در فرخی نشین
هر کام کان عزیزتر از اوج چرخ یاب
هر میوه کان لذیذتر از شاخ بخت چین
بر هر مکان به پای شرف سوی تخت شو
در هر نظر به چشم طرب روی لهو بین
شاهی تو را مساعد و شادی تو را عدیل
دولت تو را رهی و بزرگی تو را رهین
گیتی است رام و بخت به کام و فلک غلام
یزدان دلیل و دهر مطیع و فلک معین
از سعد هفت کوکب هر هفته ای تو را
جشنی خجسته در شرف ملک همچنین
مسعود شهریار زمان خسرو زمین
در بزم و رزم نوری و ناری نه ای نه ای
سوزان تری از آن و فروزنده تری ازین
بادی به وقت حمله و کوهی به گاه حلم
مهری به گاه مهر و سپهری به گاه کین
آهن ز عنف باس تو مومی شود به ذات
آتش ز طبع لطف تو آبی شود معین
تایید یافت نعمت و اقبال یافت عز
زان طبع زودیاب تو و رای دوربین
در چرخ ملک و عصر شرف روی و رأی تو
ماهیست نیک روشن و رأییست بس مبین
مانند بارگیران ایام کرده داغ
اقبال را به نام بزرگی تو سرین
برسان نوعروسان از نور بسته چرخ
خورشید را عصابه جاه تو بر جبین
دامن پر از سعود کند هر شبی فلک
تا بامداد بر تو فشاند به آستین
از فخر خاتمیست در انگشت ملک تو
کش ز آفتاب حلقه ست از مشتری نگین
بر صحن دهر جاه عریض تو هر زمان
از امن گرد ملک تو حصنی کشد حصین
از طبع بردبار تو عفو گناه را
از بیخ حلم کوهی روید همی متین
در روزگار عدل تو ممکن شود که هیچ
در روی حوض آب نیفتد ز باد چین
نگذاشت جود و عدل تو ای اصل جود و عدل
در دهر هیچ مفلس و در خلق یک حزین
نه عدل یافته ست به از ملک تو پناه
نه ملک یافته ست به از عدل تو قرین
از دست و رای و بخشش و پیکار بی گمان
چون نیک بنگریم ز روی خرد یقین
چون ابر در بهاری و چون مهر در شرف
چون تیغ در نبردی و چون شیر در عرین
تازان سپاه حشمت جود تو در جهان
از مصر تا به بصره و از روم تا به چین
هر فصلی از مثال تو پیری بود مصیب
هر لفظی از خطاب تو دری بود ثمین
هر جنبشی ز ذات تو عزمی بود مفید
هر فکرتی ز طبع تو رایی بود رزین
جز جود را نداری بر گنج قهرمان
هر چند نیست جود تو بر گنج تو امین
کردست چرخ گردان از بیم جود تو
در طبع خاک و سنگ زر و سیم را دفین
نشگفت اگر به بزم نباشی امین به مال
زیرا که روز جنگ به جان نیستی ضمین
مشرف شناخت بود یمین تو را یسار
کاندک شمرد گنج یسار تو را یمین
مامور شد بیان تو را چون بیان بنان
تا هر هنر به نزد تو شد چون نگین نگین
از طبع بی اجازت مهر تو در رحم
جان را قبول کرد نیارد تن جنین
گر هیچ عمر یابد بدخواه ملک تو
بر جان او ز بیم سنانها شود سنین
نرهد ز رنج خنجرت از چند بار زه
زاید ز بیم خنجر تو دشمن لعین
هرگز چگونه جان برد از دست نره شیر
روباه اگر چه زاید پوشیده پوستین
همرنگ ریگ تیغ تو چون ریگ خورد آب
تشنه شود چو ریگ به خون عدوی دین
رخشت به دشت حمله چو بر کوفت پای فتح
تیغت ز تیغ کوه براند به زخم هین
نصرت نهاد تارک رمح تو را سنان
چون فتح کرد قبضه تیغ تو را لحین
چون خنجر از هوای نهفته شود پدید
این لون لاله گیرد و آن رنگ یاسمین
از حرص فتح تیغ برآرد ز خواب سر
بر جوش حمله پای درآرد اجل به زین
روی هوا ز گرد سواران شود سیاه
خاک زمین به خون دلیران شود عجین
از حربه سینه ماند چون کنده از تبر
وز گرد مغز گردد چون جامه از کدین
شمشیر تو چو برق بکوبد در ظفر
شبدیز تو چو باد بروبد ره کمین
نام تو را چو یاد کند لفظ روزگار
از فخرش احتراز کند گنبد برین
چون جسم و روح ملک و سعادت شوند جفت
از پیش آنکه بندد در حرف میم و سین
مجد و سنا و عاطفت و رج و دولتست
در پیش تو به راستی ای چرخ راستین
ای آفریده جانت جان آفرین به حق
از آفرین که از وی بر جانت آفرین
گشتند سرفراز عزیزانت بر ملوک
چونانکه بر بنات سرافراز شد بنین
جاوید ماند خواهی اندر کنار ملک
با صد هزار ناز چو فرزند نازنین
گر خسرو پسین بود آخر زمانه را
بیشک تو بود خواهی آن خسرو پسین
تا جان به زندگانی تن را شود کفیل
تا می به شادکامی دل را شود ضمین
از بهر شادی دل و جان جام می ستان
از دست آنکه هست به خوبی چو عور عین
ای اصل خرمی همه در خرمی خرام
وی ذات فرخی همه در فرخی نشین
هر کام کان عزیزتر از اوج چرخ یاب
هر میوه کان لذیذتر از شاخ بخت چین
بر هر مکان به پای شرف سوی تخت شو
در هر نظر به چشم طرب روی لهو بین
شاهی تو را مساعد و شادی تو را عدیل
دولت تو را رهی و بزرگی تو را رهین
گیتی است رام و بخت به کام و فلک غلام
یزدان دلیل و دهر مطیع و فلک معین
از سعد هفت کوکب هر هفته ای تو را
جشنی خجسته در شرف ملک همچنین