عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۳ - در مدح شاه دوندی
بهار و نگار و شراب و جوانی
کسی را که باشد زهی زندگانی
دو چیزند سرمایه کامگاری
دو ذوقند پیرایه شادمانی
نشاط شراب و شراب صبوحی
صبوح بهار و بهار جوانی
وگر وصل یاری دهد دست با آن
زهی پادشاهی زهی کامرانی
درین وقت یاری سبک روح باید
که بر گل کند چون صبا جانفشانی
بیاد گل و ارغوان میستاند
ز ساقی گلرخ می ارغوانی
صبا هر صباح از سر کوی جانان
همه بار جان آورد ارمغانی
کلاه گلست افسر کیقبادی
بساط چمن دیبه خسروانی
دل غنچه چون خوش نباشد که با گل
بخلوت کند عیشهای نهانی
مشو غافل از عمر و میدان غنیمت
حضورش که یار عزیزست و جانی
چو خواهد گذشتن همان به که او را
دمی خوش برآری و خوش بگذرانی
شبی بلبلی گفت با من به باغی
که ای عندلیب ریاض معانی
همیشه از این بیش دلشاد بودت
چه بودت که غمگین شدی ناگهانی
تو را مدتی بود خرم بهاری
برانداختش تند باد خزانی
هوای کدامین چمن داری امروز؟
ندیم کدامین گل و گلستانی؟
بدو گفتم آری چنین است و برکس
نماند نعیم جهان جاودانی
کنون میدمد باز بوی بهاری
به سر سبزی و میدهد شادمانی
فلک میرود در پی عذرخواهی
جهان میرود بر سر مهربانی
در آن باغ خرم که خوش باد خاکش
اگر بلبلی کردم و مدح خوانی
چو هدهد کنون میکنم سرفرازی
به خاک کف پای بلقیس ثانی
چو بلقیس جمشید تخت معالی
چو جمشید خورشید چرخ معانی
سپهر کرم شاهوندی که هست او
سزاوار دیهیم و تاج کیانی
سرای جهان را به تدبیر بانو
بنای کرم را به تحقیق بانی
اگر نه زحل بر فلک شب همه شب
کند بام قصر تو را پاسبانی
فرود آری از قلعه هفتمیناش
غلامی سیه را بجایش نشانی
خرد چون قلم در صفات کمالت
فرو ماند از بی سری و زبانی
اساس سرای بزرگی به همت
نهادی وزودش به جایی رسانی
که در بارگاه تو از فرط حشمت
زنند آسمانها در آستانی
ایا شهریاری که از ابر و دریا
کفت بر سر آمد به گوهر فشانی
شده بر خلایق چو اوقات خمسه
دعای تو واجب چو سبع المثانی
سحابی است چتر تو بالای گردون
که خورشید را میکند سایه بانی
به عهدت صبا شرم دارد گشادن
نقاب از عذار گل بوستانی
الا تا نسیم صبا هر بهاری
زمین را دهد کسوت آسمانی
بهار بقای سرت سبز بادا
چنان کآسمانش کند بوستانی
کسی را که باشد زهی زندگانی
دو چیزند سرمایه کامگاری
دو ذوقند پیرایه شادمانی
نشاط شراب و شراب صبوحی
صبوح بهار و بهار جوانی
وگر وصل یاری دهد دست با آن
زهی پادشاهی زهی کامرانی
درین وقت یاری سبک روح باید
که بر گل کند چون صبا جانفشانی
بیاد گل و ارغوان میستاند
ز ساقی گلرخ می ارغوانی
صبا هر صباح از سر کوی جانان
همه بار جان آورد ارمغانی
کلاه گلست افسر کیقبادی
بساط چمن دیبه خسروانی
دل غنچه چون خوش نباشد که با گل
بخلوت کند عیشهای نهانی
مشو غافل از عمر و میدان غنیمت
حضورش که یار عزیزست و جانی
چو خواهد گذشتن همان به که او را
دمی خوش برآری و خوش بگذرانی
شبی بلبلی گفت با من به باغی
که ای عندلیب ریاض معانی
همیشه از این بیش دلشاد بودت
چه بودت که غمگین شدی ناگهانی
تو را مدتی بود خرم بهاری
برانداختش تند باد خزانی
هوای کدامین چمن داری امروز؟
ندیم کدامین گل و گلستانی؟
بدو گفتم آری چنین است و برکس
نماند نعیم جهان جاودانی
کنون میدمد باز بوی بهاری
به سر سبزی و میدهد شادمانی
فلک میرود در پی عذرخواهی
جهان میرود بر سر مهربانی
در آن باغ خرم که خوش باد خاکش
اگر بلبلی کردم و مدح خوانی
چو هدهد کنون میکنم سرفرازی
به خاک کف پای بلقیس ثانی
چو بلقیس جمشید تخت معالی
چو جمشید خورشید چرخ معانی
سپهر کرم شاهوندی که هست او
سزاوار دیهیم و تاج کیانی
سرای جهان را به تدبیر بانو
بنای کرم را به تحقیق بانی
اگر نه زحل بر فلک شب همه شب
کند بام قصر تو را پاسبانی
فرود آری از قلعه هفتمیناش
غلامی سیه را بجایش نشانی
خرد چون قلم در صفات کمالت
فرو ماند از بی سری و زبانی
اساس سرای بزرگی به همت
نهادی وزودش به جایی رسانی
که در بارگاه تو از فرط حشمت
زنند آسمانها در آستانی
ایا شهریاری که از ابر و دریا
کفت بر سر آمد به گوهر فشانی
شده بر خلایق چو اوقات خمسه
دعای تو واجب چو سبع المثانی
سحابی است چتر تو بالای گردون
که خورشید را میکند سایه بانی
به عهدت صبا شرم دارد گشادن
نقاب از عذار گل بوستانی
الا تا نسیم صبا هر بهاری
زمین را دهد کسوت آسمانی
بهار بقای سرت سبز بادا
چنان کآسمانش کند بوستانی
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۹ - زمستان
کجا تاختی خسرو خاروان
عنان بر زمستان گه آسمان
شدی شاخ از باد لرزان چو بید
سر سبز کهسار گشتی سپید
چو برخاستی باد بهمن ز جای
فرو مردی آتش به دست و به پای
شدی آب در قاقم از باد خشک
به سنجاب گشتی نهان بید مشک
سپیدی گرفتی همه کوه و راغ
سیاهی ندیدی کسی جز کلاغ
به برف ار فرو رفتی آن روز خور
کجا بر توانستی آمد دگر
چو درای سیماب بودی زمین
سر از برف بر ابر سودی زمین
ستاده درختان گل ناامید
برهنه تن از باد لرزان چو بید
بر ایشان بسی نوحه کردی سحاب
به زاری بباریدی از دیده آب
شده سرو را خشک و افسرده دست
چنار است در آستین برده دست
هوا شیر را پوستین میدرید
سیه گوش را گوشها میبرید
کجا مرد را باد دیدی به کوی
به جستی و بینی ببردی ز روی
به ناوک هوا موی را میشکافت
سنان میزد و روی را میشکافت
هر آنکس که دردی در آتش نبود
دمی خوش نمیآمدش همچو عود
ملک منقل زر برافروختی
همه عود و عنبر بر آن سوختی
ز گلنار منقل چو بستان شدی
به بستان بسی مرغ بریان شدی
روان گشته در بزم جام شراب
چو گردنده گرد فلک آفتاب
بلورین قدح بود مرجان نما
چنان کاتشی سرکشد در هوا
سر هر دو از عشق و می گرم بود
نمیداشت دی را دم سرد سود
به می مجلس عیش خوش داشتند
دم سرد دی باد پنداشتند
کسی را که در ماه دی آتشی
ز می نیست، یا از رخ مهوشی،
حقیقت بدانش که افسردهای است
چه افسرده؟ یکبارگی مردهای است
عنان بر زمستان گه آسمان
شدی شاخ از باد لرزان چو بید
سر سبز کهسار گشتی سپید
چو برخاستی باد بهمن ز جای
فرو مردی آتش به دست و به پای
شدی آب در قاقم از باد خشک
به سنجاب گشتی نهان بید مشک
سپیدی گرفتی همه کوه و راغ
سیاهی ندیدی کسی جز کلاغ
به برف ار فرو رفتی آن روز خور
کجا بر توانستی آمد دگر
چو درای سیماب بودی زمین
سر از برف بر ابر سودی زمین
ستاده درختان گل ناامید
برهنه تن از باد لرزان چو بید
بر ایشان بسی نوحه کردی سحاب
به زاری بباریدی از دیده آب
شده سرو را خشک و افسرده دست
چنار است در آستین برده دست
هوا شیر را پوستین میدرید
سیه گوش را گوشها میبرید
کجا مرد را باد دیدی به کوی
به جستی و بینی ببردی ز روی
به ناوک هوا موی را میشکافت
سنان میزد و روی را میشکافت
هر آنکس که دردی در آتش نبود
دمی خوش نمیآمدش همچو عود
ملک منقل زر برافروختی
همه عود و عنبر بر آن سوختی
ز گلنار منقل چو بستان شدی
به بستان بسی مرغ بریان شدی
روان گشته در بزم جام شراب
چو گردنده گرد فلک آفتاب
بلورین قدح بود مرجان نما
چنان کاتشی سرکشد در هوا
سر هر دو از عشق و می گرم بود
نمیداشت دی را دم سرد سود
به می مجلس عیش خوش داشتند
دم سرد دی باد پنداشتند
کسی را که در ماه دی آتشی
ز می نیست، یا از رخ مهوشی،
حقیقت بدانش که افسردهای است
چه افسرده؟ یکبارگی مردهای است
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۱۴ - بوسه بر باد (۴)
از آن پس چو آمد به شاه آگهی
کز آن دانه در صدف شد تهی
چو ابر از دل آتشین آه زد
دو دریا بر آورد و بر ماه زد
چو گل جامه را کرد صد جای چاک
چو باد صبا بر سر افشاند خاک
نشسته ملک بر سر خاک او
کنان نوحه بر سروچالاک او
شهنشه همی گفت کای یار من
نگار وفادار و دلدار من
دریغ آن تن ناز پرورد تو
دریغا به درد من از درد تو
دریغا و دردا و وا حسرتا
که شد کشته شمعم به باد فنا!
که ای سرو بالای کوتاه عمر،
تو عمر گرامی، شدی، آه عمر!
خراب است دل آه! دلدار کو؟
جهانیست غم وای غمخوار کو؟
ندانم چه بودت بتا هر چه بود؟
کنون بودنی بود، گفتن چه سود؟
سپردم به زلفت دل و هوش و جان
تو را میسپارم به خاک این زمان
عجب باشد ای ماه رضوان سرشت
اگر چون تو سروی بود در بهشت
دلم رشک بر حوض کوثر برد
که سرو تو را کنار آورد
دل و جانم از رشک پیچیدهاند
که غلمان و حورت چرا دیدهاند؟
به آب مژه پاک میشویمت
تو در خاک و در آب میجویمت
از آن اشک ریزم چو ابر بهار
که از گل برآرم تو را لاله وار
نمیخواستم گرد بر دامنت
کنون در دل خاک بینم در تنت
اگر گرد مشک تو بر روی ماه
دلم دیدی از دود گشتی سیاه
کنون بر تن تست خاکی زمی
که خاک سیه بر سر آدمی
روا باشد ای آسمان اینچنین
مه سر و بالا به زیر زمین
گل نازکش نیست در خورد گل
که هر ذره جزویست از جان و دل
دریغا که این سرو قد آفتاب
فرو رفت در بامداد شباب
شکمخواره خاکا، خنک جان تو
که جان جهانی است مهمان تو
تن نازکان میخوری زیر زیر
نگشتی از این خوردنی هیچ سیر
من نامراد از تو دارم غبار
که داری مراد مرا در کنار
در اول بسی بیقراری نمود
در آخر به جز صبر درمان نبود
پس از مرگ او شاه سالی چو ماه
نمیرفت جز در کبود و سیاه
چو درماند از وصل آن ماه رو
کشیدند بر تختهای شکل او
تو پنداشتی شکل آن سرو ناز
بر آن تخته شاهی است بر تخت باز
در آن تخته حیران فرو ماند شاه
بسی نقش از آن تخته میخواند شاه
ملک دید نقشی که جانش نبود
از او آنچه میجست آتش نبود
دلا پیش از آن کز جهان بگذری
بر آن باش کاول ز جان بگذری
کسی کو تواند گذشت از جهان
بر او خوار و آسان بود ترک جان
بسا درد و حسرت که زیر ز می است
دل خاک پر حسرت آدمی است
همه سرو بالاست در زیر خاک
چو گل کرده پیراهن عمر چاک
زمانه بر آمیخت چون گل به گل
تن نازنینان چین و چگل
به هر پای کان مینهی بر گذر
سر سرفرازی است، آهستهتر
نگوئی که خاکش بفرسوده است
که او نیز چون تو کسی بوده است
کجا آن جوانان نو خاسته؟
کجا آن عروسان آراسته؟
کشیدند در پرده خاکرو
جهان داد بر بادشان رنگ و بو
بهار آمد و خاک را کرد باز
زمین را به صحرا در افکند راز
ز مهد زمین هر پری طلعتی
برون آمد امروز در صورتی
شکوفه چو نازک تن سیمبر
ز صندوق چوبین برون کرده سر
بنفشه است مشکین سر زلف یار
بریده ز یار خودش روزگار
چو زلفش از آن رو سرافکنده است
بخاک سیه در پراکنده است
بر آنم که سوسن پریزادهای است
زبان آور و خوب آزادهای است
زبان دارد اما ز راه کهن
اجازت ندارد که گوید سخن
سهی سرو یاری نگاری است چیست
که بر جویبار از روان دست شست
هوای خرامیدن است اندر او
به دستان ولی سرو را پای کو؟
بر آن گلرخان نوحهگر شد سحاب؟
بدیشان همی بارد از دیده آب
کجا آن رخ ناز پروردشان؟
بیا این زمان بین گل زردشان
اجل بر سمن خاکشان بیخته
چو گل نازک اندامشان ریخته
وگرنه خروشیدن مرغ چیست؟
نگویی که این نالش از بهر کیست
چرا لاله را بهر خون جوشیده است؟
بنفشه کبود از چه پوشیده است؟
چرا باد در خاک غلطان شود
چرا آب گریان و نالان شود
به مقدار خود هریکی را غمی است
دلی نیست کو خالی از ماتمی است
که باشد که از دوری دل گسل
نگرید؟ مگرسنگ پولاد دل
خطا میکنم سنگ را نیز هم
دمی چشمها نیست خالی زنم
اگر شمع بینی بدانی یقین
که میسوزد از فرقت انگبین
به خونابه رخسار از آن شست لعل
که خواهد جدایی ز کان جست لعل
دل نافه ز آن روسیه گشت و ریش
که خواهد بریدن ز دلدار خویش
صبا گفت با نافه مشک چین
که بهر چه خون میخوری چون چنین
جهان پروریدت به خون جگر
شدی پیش اهل جهان معتبر
چرا دل سیاهی و خون میخوری؟
به خون جگر چون بسر میبری؟
به باد صبا گفت در نافه مشک
که از هجر شد بر تنم پوست خشک
از آن در دلم شد سیاهی پدید
که نافم جهان بر جدایی برید
هنوز آن زمان در شکم خون خورم
که دور فلک برد از مادرم
صبا گفتش ای نافه مشک بس!
دم اندر کش ارچه تویی خوش نفس
جهان گرچه از یار خویشت برید
تو را این بزرگی ز هجران رسید
گول کهنهای داشتی درختا
ز دیبای چین داری اکنون قبا
گهی شاهدان از نسیم تو مست
گهی با بتان در گریبانت دست
تو را خود بس است این قدر عیب و عار
که افکند مادر به صحرایت خوار
اگر بیش ازین غرق خون آمدی
شدی پاک و ز آهو برون آمدی
به باد صبا گفت مشک ختن
که این قصه باد است از آن دم مزن
اگر چه مرا حرمت اینجاست بیش
ولیکن خوشا صحبت یار خویش
که در خانه با یار خوردن جگر
به است ز شکر در مقامی دگر
به نرگس نگر کز گلش بر کنند
ز سیم و زرش فرش و بستر زنند
فراق دیار و هوای وطن
کند کاخ زرینش بیت الحزن
غریبی نه رنگش گذارد نه روی
به باد هوایش دهد رنگ و بوی
همان شوق مسکن بود در سرش
بود کوخ خود به ز کاخ زرش
به نار حجیم از کسی خوی کرد
بود بر دلش باد فردوس سرد
سمندر که او دل بر آتش نهاد
نسیم سمن بر دلش هست باد
ز یاران جدایی مکن بیسبب
که هجر است بیاختیار از عقب
تن از چاره هجر بیچاره گشت
ز رنج بریدن دلش پاره گشت
نخواهی که گردی به هجران اسیر
برو هیچ پیوند با کس مگیر
تو خود باش همراز و دمساز خویش
مکن دیگران را تو انباز خویش
نیابی به از جان خود همدمی
نبینی به از خویشتن محرمی
که با دوست یاری اگر دل نهد
وگر جان دهد زو دلش چون رهد
به شمشیر گاه جوانی ز جان
بریدن بود بهتر از دوستان
شنیدم که صاحبدلی وقت گشت
به دکانچه درزییی بر گذشت
در آن حالت او جامهای میدرید
خورش دریدن به گوشش رسید
بنالید صاحبدل از نالهاش
ز مژگان روان شد به رخ ژالهاش
بر آورد افغان که آه از فراق
جهان گشت بر دل سیاه از فراق
جدایی تن از جان جدا میکند
جدایی چه گویم چهها میکند
ببینید تا این دو سه پود و تار
چه فریاد بر خویشتن میزنند
از اینجا نظر کن به حال دو دوست
به هم بوده یک چون مغز و پوست
دو نازک، دو همدم، دو هم خوی گل
مصاحب چو رنگ گل و بوی گل
در آن روز بیاختیاری نگر
که شان دور باید شد از یکدیگر
جهانا ندانم چه آیین تو است
چه بنیاد بر مهر و بر کین تو است؟
که سرو سهی را در آری به ناز
کنی سر بلندش به عمر دراز
ز بیخ و بنش ناگهان برکنی
کنی سرنگونش به خاک افکنی
اگر مرگ را آوری در نظر
حقیقت جدایی است از یکدگر
مه و مهر از آنرو گرفته دلند
که هر ماهی از یکدگر بگسلند
ثریا بود جمع دانی چرا؟
که از جمع او کس نگردد جدا
به خورشید گفتم که درگاه بام
زخت از چه چون گل شود لعل فام؟
چرا میشوی آخر زود زرد
چو برگ رزان از دم باد سرد؟
دمی چهرهات ارغوانی بود
گهی چون رخم زعفرانی بود
چو بشنید رخساره پرتاب کرد
دو چشم از ستاره پر از آب کرد
جوابیم گرم از سر مهر گفت
به مژگان اندیشه از دل برفت
که هر صبحدم چشم من میجهد
ز دیدار یاران خبر میدهد
به روی عزیزان این انجمن
رخم سرخ و روشن شود چشم من
شبانگه که آید زمان فراق
که بادا سیه دودمان فراق
شود چشمه بخشت من تیره آب
نه توش و توانم بماند نه تاب
ز بیم جدایی غمی میشوم
به خود زرد و لرزان فرو میروم
جهان را جفا و ستم رسم و خوست
نخواهد وفا کرد با هیچ دوست
کدامین گل تازه از خاک زاد
که آخر زمانه ندادش به باد
سهی سرو گشت از هوا سر بلند
در آخر ز پا هم هوایش فکند
کجا آن چو گل نازکان چگل؟
که اکنون چخ رخسار ایشان چه گل؟
بسا سرو کان گشت با خاک راست
بس آب حیاتا که آن خاک راست
بسا سرو بالا که زیر ز می است
دل خاک بر حسرت آدمی است
بغایت شبیه است نرگس به دوست
که زرین قدح مانده از چشم اوست!
خوشا لاله و چهره فرخش
که دارد نشانی ز خال رخش
شب تیره چون زنگی بسته لب
گشادم زبان را و گفتم به شب
که بهر چه چون صبح خندان شود؟
ستاره ز روی تو ریزان شود؟
بغایت سیه کاسهای در سحر
چو چشمم چه ریزی به دامان گهر؟
شب تیره گفتا که باید مرا
سحرگه شدن زین شبستان جدا
ز سودای یار و فراق دیار
به وقت سحر میشوم اشکبار
ستاره خود از جای خود چون رود
سرشک است کز چشم من میرود
سحر وقت اسفار و رحلت بود
از آن در سحر مرغ نالان شود
از آن در سحر کوس دارد فغان
ز چشم هوا اشک باشد روان
به گاه وداع دیار از حزن
کدامین سیه دل نگرید چو من؟
شب مرگ روز فراق است و بس
که روز جدایی مبیند کس
چه خوش گفت دانای هندوستان
که هرگز مرا با کسی در جهان
نخواهم که هیچ آشنایی بود
مبادا که روزی جدایی بود
فراق از نبودی نمردی کسی
جفای محبت نبردی کسی
ز کشته دل خاک پر خون شدست
از آن خون رخ لاله گلگون شده است
گرانمایه گنجی است این آدمی
دریغ این چنین گنج زیر زمی
ز حسرت که دارد زمین در درون
کناره ندارد که آید برون
به هر گل که برکرده از گل سر است
هزاران سمن رخ به زیر اندر است
شبی میشنیدم که با جان بدن
همی گفت در زیر لب این سخن
که ای نازنین مونس و همنفس
تو دانی که غیر از توام نیست کس
ز خاک سیاهم تو برداشتی
گلین خانهام را تو افراشتی
منم خاک و از صحبتت زندهام
چو دور از تو باشم پراکندهام
به هم سالها عیشها راندهایم
بسی دست عشرت برافشاندهایم
تو را من به صد ناز پروردهام
دمی بی تو خود بر نیاوردهام
من و تو دو هم صحبت و مونسیم
چو رفتیم کی باز با هم رسیم؟
تو آب حیاتی و من خاک تو
غباری ز من بر دل پاک تو
چو تو رفته باشی برون زین مغاک
چه من پیشت آنگه چه یک مشت خاک؟
مرا از تو هرگز رهایی مباد
میان من و تو جدایی مباد
تن این راز میگفت در گوش جان
چو بشنید دادش جوابی روان
که ما هردو از یک شکم زادهایم
به هم هریک از جایی افتادهایم
مرا سربلندی ز پستی توست
همین پایه از زیر دستی توست
من این حال خوش از بدن یافتم
ز پهلوی تست آنچه من یافتم
اگرچه بر آرد سپهرم ز تو
کجا برکند بیخ مهرم ز تو؟
تو را حق نعمت بسی بر من است
مرا حق سعی تو در گردن است
چو ما روزگاری به هم بودهایم
به اقبال یکدیگر آسودهایم
نباشد عجب گر بنالم ز غم
که سخت است بر ما بریدن ز هم
کنون ما که از هم جدا میشویم
به منزلگه خویشتن میرویم
جدایی ضروریست معذور دار
که ما را در این نیست هیچ اختیار
قضا چون در آشنایی گشاد
اساس جهان بر جدایی نهاد
خدای جهان است بییار و جفت
کسی را بر این در جهان نیست گفت
در اندام خود بنگر اول، ببین
که از هم جدا ساخت جان آفرین
دو چشم تو را هردو چون فرقدان
حجابی عجب بینی اندر میان
به غیر از دو ابرو که پیوستهاند
به پیشانی آن نیز بر بستهاند
دو گوشند در گوشهای هر یکی
تعاقب ندارد یکی بر یکی
دو دست و دو پا را همین صورت است
مراد آنکه بنیاد بر فرقت است
مه و خور دلیل تو روشن بسند
که هر ماه یکبار با هم رسند
نهاده شب اندر پی روز سر
نبینند هرگز رخ یکدیگر
چنین گفت یک روز نوشیروان
به موبد که ای پیر روشن روان
من اندر جهان از سه چیزم به رنج
کز آن بر دلم سرد شد تاج و گنج
یکی مرگ کز وی شود روی زرد
دوم زن که ننگ اندر آرد به مرد
سوم علت آز و رنج و نیاز
کزو جان به رنج است و تن در گداز
چنین داد پاسخ که ای شهریار
نگر تا نداری تو این هرسه خوار
اگر ز آنکه رن نیستی در جهان
نبودی چو تو شاه روشن روان
قباد از جهان را بپرداختی
تو تاج شهی را بر افراختی
مرا گر نبودی به تختت نیاز؟
چرا بردمی پیش تختت نماز؟
حکیمی که جان و جهان آفرید
زمین گسترید و زمان آفرید
یقین دان که هر چیز کو ساخته است
به حکمت حکیمانه پرداخته است
کز آن دانه در صدف شد تهی
چو ابر از دل آتشین آه زد
دو دریا بر آورد و بر ماه زد
چو گل جامه را کرد صد جای چاک
چو باد صبا بر سر افشاند خاک
نشسته ملک بر سر خاک او
کنان نوحه بر سروچالاک او
شهنشه همی گفت کای یار من
نگار وفادار و دلدار من
دریغ آن تن ناز پرورد تو
دریغا به درد من از درد تو
دریغا و دردا و وا حسرتا
که شد کشته شمعم به باد فنا!
که ای سرو بالای کوتاه عمر،
تو عمر گرامی، شدی، آه عمر!
خراب است دل آه! دلدار کو؟
جهانیست غم وای غمخوار کو؟
ندانم چه بودت بتا هر چه بود؟
کنون بودنی بود، گفتن چه سود؟
سپردم به زلفت دل و هوش و جان
تو را میسپارم به خاک این زمان
عجب باشد ای ماه رضوان سرشت
اگر چون تو سروی بود در بهشت
دلم رشک بر حوض کوثر برد
که سرو تو را کنار آورد
دل و جانم از رشک پیچیدهاند
که غلمان و حورت چرا دیدهاند؟
به آب مژه پاک میشویمت
تو در خاک و در آب میجویمت
از آن اشک ریزم چو ابر بهار
که از گل برآرم تو را لاله وار
نمیخواستم گرد بر دامنت
کنون در دل خاک بینم در تنت
اگر گرد مشک تو بر روی ماه
دلم دیدی از دود گشتی سیاه
کنون بر تن تست خاکی زمی
که خاک سیه بر سر آدمی
روا باشد ای آسمان اینچنین
مه سر و بالا به زیر زمین
گل نازکش نیست در خورد گل
که هر ذره جزویست از جان و دل
دریغا که این سرو قد آفتاب
فرو رفت در بامداد شباب
شکمخواره خاکا، خنک جان تو
که جان جهانی است مهمان تو
تن نازکان میخوری زیر زیر
نگشتی از این خوردنی هیچ سیر
من نامراد از تو دارم غبار
که داری مراد مرا در کنار
در اول بسی بیقراری نمود
در آخر به جز صبر درمان نبود
پس از مرگ او شاه سالی چو ماه
نمیرفت جز در کبود و سیاه
چو درماند از وصل آن ماه رو
کشیدند بر تختهای شکل او
تو پنداشتی شکل آن سرو ناز
بر آن تخته شاهی است بر تخت باز
در آن تخته حیران فرو ماند شاه
بسی نقش از آن تخته میخواند شاه
ملک دید نقشی که جانش نبود
از او آنچه میجست آتش نبود
دلا پیش از آن کز جهان بگذری
بر آن باش کاول ز جان بگذری
کسی کو تواند گذشت از جهان
بر او خوار و آسان بود ترک جان
بسا درد و حسرت که زیر ز می است
دل خاک پر حسرت آدمی است
همه سرو بالاست در زیر خاک
چو گل کرده پیراهن عمر چاک
زمانه بر آمیخت چون گل به گل
تن نازنینان چین و چگل
به هر پای کان مینهی بر گذر
سر سرفرازی است، آهستهتر
نگوئی که خاکش بفرسوده است
که او نیز چون تو کسی بوده است
کجا آن جوانان نو خاسته؟
کجا آن عروسان آراسته؟
کشیدند در پرده خاکرو
جهان داد بر بادشان رنگ و بو
بهار آمد و خاک را کرد باز
زمین را به صحرا در افکند راز
ز مهد زمین هر پری طلعتی
برون آمد امروز در صورتی
شکوفه چو نازک تن سیمبر
ز صندوق چوبین برون کرده سر
بنفشه است مشکین سر زلف یار
بریده ز یار خودش روزگار
چو زلفش از آن رو سرافکنده است
بخاک سیه در پراکنده است
بر آنم که سوسن پریزادهای است
زبان آور و خوب آزادهای است
زبان دارد اما ز راه کهن
اجازت ندارد که گوید سخن
سهی سرو یاری نگاری است چیست
که بر جویبار از روان دست شست
هوای خرامیدن است اندر او
به دستان ولی سرو را پای کو؟
بر آن گلرخان نوحهگر شد سحاب؟
بدیشان همی بارد از دیده آب
کجا آن رخ ناز پروردشان؟
بیا این زمان بین گل زردشان
اجل بر سمن خاکشان بیخته
چو گل نازک اندامشان ریخته
وگرنه خروشیدن مرغ چیست؟
نگویی که این نالش از بهر کیست
چرا لاله را بهر خون جوشیده است؟
بنفشه کبود از چه پوشیده است؟
چرا باد در خاک غلطان شود
چرا آب گریان و نالان شود
به مقدار خود هریکی را غمی است
دلی نیست کو خالی از ماتمی است
که باشد که از دوری دل گسل
نگرید؟ مگرسنگ پولاد دل
خطا میکنم سنگ را نیز هم
دمی چشمها نیست خالی زنم
اگر شمع بینی بدانی یقین
که میسوزد از فرقت انگبین
به خونابه رخسار از آن شست لعل
که خواهد جدایی ز کان جست لعل
دل نافه ز آن روسیه گشت و ریش
که خواهد بریدن ز دلدار خویش
صبا گفت با نافه مشک چین
که بهر چه خون میخوری چون چنین
جهان پروریدت به خون جگر
شدی پیش اهل جهان معتبر
چرا دل سیاهی و خون میخوری؟
به خون جگر چون بسر میبری؟
به باد صبا گفت در نافه مشک
که از هجر شد بر تنم پوست خشک
از آن در دلم شد سیاهی پدید
که نافم جهان بر جدایی برید
هنوز آن زمان در شکم خون خورم
که دور فلک برد از مادرم
صبا گفتش ای نافه مشک بس!
دم اندر کش ارچه تویی خوش نفس
جهان گرچه از یار خویشت برید
تو را این بزرگی ز هجران رسید
گول کهنهای داشتی درختا
ز دیبای چین داری اکنون قبا
گهی شاهدان از نسیم تو مست
گهی با بتان در گریبانت دست
تو را خود بس است این قدر عیب و عار
که افکند مادر به صحرایت خوار
اگر بیش ازین غرق خون آمدی
شدی پاک و ز آهو برون آمدی
به باد صبا گفت مشک ختن
که این قصه باد است از آن دم مزن
اگر چه مرا حرمت اینجاست بیش
ولیکن خوشا صحبت یار خویش
که در خانه با یار خوردن جگر
به است ز شکر در مقامی دگر
به نرگس نگر کز گلش بر کنند
ز سیم و زرش فرش و بستر زنند
فراق دیار و هوای وطن
کند کاخ زرینش بیت الحزن
غریبی نه رنگش گذارد نه روی
به باد هوایش دهد رنگ و بوی
همان شوق مسکن بود در سرش
بود کوخ خود به ز کاخ زرش
به نار حجیم از کسی خوی کرد
بود بر دلش باد فردوس سرد
سمندر که او دل بر آتش نهاد
نسیم سمن بر دلش هست باد
ز یاران جدایی مکن بیسبب
که هجر است بیاختیار از عقب
تن از چاره هجر بیچاره گشت
ز رنج بریدن دلش پاره گشت
نخواهی که گردی به هجران اسیر
برو هیچ پیوند با کس مگیر
تو خود باش همراز و دمساز خویش
مکن دیگران را تو انباز خویش
نیابی به از جان خود همدمی
نبینی به از خویشتن محرمی
که با دوست یاری اگر دل نهد
وگر جان دهد زو دلش چون رهد
به شمشیر گاه جوانی ز جان
بریدن بود بهتر از دوستان
شنیدم که صاحبدلی وقت گشت
به دکانچه درزییی بر گذشت
در آن حالت او جامهای میدرید
خورش دریدن به گوشش رسید
بنالید صاحبدل از نالهاش
ز مژگان روان شد به رخ ژالهاش
بر آورد افغان که آه از فراق
جهان گشت بر دل سیاه از فراق
جدایی تن از جان جدا میکند
جدایی چه گویم چهها میکند
ببینید تا این دو سه پود و تار
چه فریاد بر خویشتن میزنند
از اینجا نظر کن به حال دو دوست
به هم بوده یک چون مغز و پوست
دو نازک، دو همدم، دو هم خوی گل
مصاحب چو رنگ گل و بوی گل
در آن روز بیاختیاری نگر
که شان دور باید شد از یکدیگر
جهانا ندانم چه آیین تو است
چه بنیاد بر مهر و بر کین تو است؟
که سرو سهی را در آری به ناز
کنی سر بلندش به عمر دراز
ز بیخ و بنش ناگهان برکنی
کنی سرنگونش به خاک افکنی
اگر مرگ را آوری در نظر
حقیقت جدایی است از یکدگر
مه و مهر از آنرو گرفته دلند
که هر ماهی از یکدگر بگسلند
ثریا بود جمع دانی چرا؟
که از جمع او کس نگردد جدا
به خورشید گفتم که درگاه بام
زخت از چه چون گل شود لعل فام؟
چرا میشوی آخر زود زرد
چو برگ رزان از دم باد سرد؟
دمی چهرهات ارغوانی بود
گهی چون رخم زعفرانی بود
چو بشنید رخساره پرتاب کرد
دو چشم از ستاره پر از آب کرد
جوابیم گرم از سر مهر گفت
به مژگان اندیشه از دل برفت
که هر صبحدم چشم من میجهد
ز دیدار یاران خبر میدهد
به روی عزیزان این انجمن
رخم سرخ و روشن شود چشم من
شبانگه که آید زمان فراق
که بادا سیه دودمان فراق
شود چشمه بخشت من تیره آب
نه توش و توانم بماند نه تاب
ز بیم جدایی غمی میشوم
به خود زرد و لرزان فرو میروم
جهان را جفا و ستم رسم و خوست
نخواهد وفا کرد با هیچ دوست
کدامین گل تازه از خاک زاد
که آخر زمانه ندادش به باد
سهی سرو گشت از هوا سر بلند
در آخر ز پا هم هوایش فکند
کجا آن چو گل نازکان چگل؟
که اکنون چخ رخسار ایشان چه گل؟
بسا سرو کان گشت با خاک راست
بس آب حیاتا که آن خاک راست
بسا سرو بالا که زیر ز می است
دل خاک بر حسرت آدمی است
بغایت شبیه است نرگس به دوست
که زرین قدح مانده از چشم اوست!
خوشا لاله و چهره فرخش
که دارد نشانی ز خال رخش
شب تیره چون زنگی بسته لب
گشادم زبان را و گفتم به شب
که بهر چه چون صبح خندان شود؟
ستاره ز روی تو ریزان شود؟
بغایت سیه کاسهای در سحر
چو چشمم چه ریزی به دامان گهر؟
شب تیره گفتا که باید مرا
سحرگه شدن زین شبستان جدا
ز سودای یار و فراق دیار
به وقت سحر میشوم اشکبار
ستاره خود از جای خود چون رود
سرشک است کز چشم من میرود
سحر وقت اسفار و رحلت بود
از آن در سحر مرغ نالان شود
از آن در سحر کوس دارد فغان
ز چشم هوا اشک باشد روان
به گاه وداع دیار از حزن
کدامین سیه دل نگرید چو من؟
شب مرگ روز فراق است و بس
که روز جدایی مبیند کس
چه خوش گفت دانای هندوستان
که هرگز مرا با کسی در جهان
نخواهم که هیچ آشنایی بود
مبادا که روزی جدایی بود
فراق از نبودی نمردی کسی
جفای محبت نبردی کسی
ز کشته دل خاک پر خون شدست
از آن خون رخ لاله گلگون شده است
گرانمایه گنجی است این آدمی
دریغ این چنین گنج زیر زمی
ز حسرت که دارد زمین در درون
کناره ندارد که آید برون
به هر گل که برکرده از گل سر است
هزاران سمن رخ به زیر اندر است
شبی میشنیدم که با جان بدن
همی گفت در زیر لب این سخن
که ای نازنین مونس و همنفس
تو دانی که غیر از توام نیست کس
ز خاک سیاهم تو برداشتی
گلین خانهام را تو افراشتی
منم خاک و از صحبتت زندهام
چو دور از تو باشم پراکندهام
به هم سالها عیشها راندهایم
بسی دست عشرت برافشاندهایم
تو را من به صد ناز پروردهام
دمی بی تو خود بر نیاوردهام
من و تو دو هم صحبت و مونسیم
چو رفتیم کی باز با هم رسیم؟
تو آب حیاتی و من خاک تو
غباری ز من بر دل پاک تو
چو تو رفته باشی برون زین مغاک
چه من پیشت آنگه چه یک مشت خاک؟
مرا از تو هرگز رهایی مباد
میان من و تو جدایی مباد
تن این راز میگفت در گوش جان
چو بشنید دادش جوابی روان
که ما هردو از یک شکم زادهایم
به هم هریک از جایی افتادهایم
مرا سربلندی ز پستی توست
همین پایه از زیر دستی توست
من این حال خوش از بدن یافتم
ز پهلوی تست آنچه من یافتم
اگرچه بر آرد سپهرم ز تو
کجا برکند بیخ مهرم ز تو؟
تو را حق نعمت بسی بر من است
مرا حق سعی تو در گردن است
چو ما روزگاری به هم بودهایم
به اقبال یکدیگر آسودهایم
نباشد عجب گر بنالم ز غم
که سخت است بر ما بریدن ز هم
کنون ما که از هم جدا میشویم
به منزلگه خویشتن میرویم
جدایی ضروریست معذور دار
که ما را در این نیست هیچ اختیار
قضا چون در آشنایی گشاد
اساس جهان بر جدایی نهاد
خدای جهان است بییار و جفت
کسی را بر این در جهان نیست گفت
در اندام خود بنگر اول، ببین
که از هم جدا ساخت جان آفرین
دو چشم تو را هردو چون فرقدان
حجابی عجب بینی اندر میان
به غیر از دو ابرو که پیوستهاند
به پیشانی آن نیز بر بستهاند
دو گوشند در گوشهای هر یکی
تعاقب ندارد یکی بر یکی
دو دست و دو پا را همین صورت است
مراد آنکه بنیاد بر فرقت است
مه و خور دلیل تو روشن بسند
که هر ماه یکبار با هم رسند
نهاده شب اندر پی روز سر
نبینند هرگز رخ یکدیگر
چنین گفت یک روز نوشیروان
به موبد که ای پیر روشن روان
من اندر جهان از سه چیزم به رنج
کز آن بر دلم سرد شد تاج و گنج
یکی مرگ کز وی شود روی زرد
دوم زن که ننگ اندر آرد به مرد
سوم علت آز و رنج و نیاز
کزو جان به رنج است و تن در گداز
چنین داد پاسخ که ای شهریار
نگر تا نداری تو این هرسه خوار
اگر ز آنکه رن نیستی در جهان
نبودی چو تو شاه روشن روان
قباد از جهان را بپرداختی
تو تاج شهی را بر افراختی
مرا گر نبودی به تختت نیاز؟
چرا بردمی پیش تختت نماز؟
حکیمی که جان و جهان آفرید
زمین گسترید و زمان آفرید
یقین دان که هر چیز کو ساخته است
به حکمت حکیمانه پرداخته است
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۰ - خدنگ مصایب
ای صبحدم چه شد که گریبان دریدهای
وی شب چه حالتی است که گیسو بریدهای
از دیده زمانه روان است جوی خون
ای دیده زمانه بگو تا چه دیدهای
ای اشک گرم رو خبری بازده ز دل
تا چسیست حال او که بدین رو دیدهای
ای آفتاب لرزه فتادست بر دلت
آخر چه دیدهای که چنین دل رمیدهای
ای آسمان تو جامه کبود از چه کردهای
آری مگر تو نیز مصیبت رسیدهای
ای پرچم از برای چه سرباز کردهای
آری مگر تو نیز مصیبت رسیدهای
مرغان باغ ناله و فریاد میکنند
ای باغبان چه موجب فریاد دیدهای
گل جامه پاره میکند آخر بپرس ازو
کز باد صبحدم چه حکایت شنیدهای
نی نی سخن مپرس که جای ملالت است
دانم ملالت است و ندانم چه حالت است
دیدی چه کرد چرخ ستمکار و اخترش
نامش مبر چه چرخ مه چرخ و مه اخترش
بر خاک ریخت آن گل دولت که باغ ملک
با صد هزار ناز بپرورد در برش
افشانده خاک بر سر خورشید انورست
گردون که خاک بر سر خورشید انورش
آن شد که بود در قدح روزگار نوش
زهر هلاهل است کنون قند عسکرش
شد خار و خاره بستر آن سرو نازنین
کازار میرسید ز دیبای ششترش
بگریست تخت بر مملکت شاه تاج بخش
کاورد تخت افسر شاهی به گوهرش
خط عذار بر ورق حسن او تمام
ننوشته ریخت دست اجل خاک بر سرش
مگذر به باغ ازین پس بگذر ز لاله زار
زیرا که باغ بر دل باغ است و لاله زار
شد سرد و تیز بر دل و بر چشم روزگار
هم آب روی دجله و هم باد نوبهار
دردیده می نیاید از این آب جز سرشک
بر دل نمینشیند از این باد جز غبار
در کوه سنگ دل نگر از چشمههای او
آب روان، روان شده دردروی مرغزار
مسکین بنفشه بر سر زانو نهاده سر
با جامه کبود پریشان و سوگوار
افکندی ای سپهر سواری که مثل او
شیری به روزگار و هژبری به روزگار
ای شوخ دیده بر سر خاکش به خون دل
چندانکه آب در جگرت هست اشک بار
رسم امارت از سر عالم بر اوفتاد
تاج سعادت از سر گردون در اوفتاد
گردون به دود حادثه عالم سیاه کرد
ایام خاک بر سر خورشید و ماه کرد
صبح این خبر به نوحه ز مرغ سحر شنید
از تاب سینه زد نفسی سرد و آه کرد
پوشید آفتاب پلاس سیاه شب
از کهکشان و سنبله ترتیب کاه کرد
باد اجل چراغ امل را فرو نشاند
وز دود آن چراغ جهانی سیاه کرد
ای چرخ بی حیا به چه چشم و کدام روی
خواهی به روی خسرو ایران نگاه کرد
بایست یاد کردنت آن لطف و سعیها
کاندر مدار کار تو دلشاد شاه کرد
ای چرخ چار بالش خورشید بهر کیست؟
عیسی چو رفت صدر جنان تکیهگاه کرد
چندان گریست مردم ازین غم که چون حباب
اختر به آب دیده مردم شناه کرد
کان مصر مملکت که تو دیدی خراب شد
وان نیل مکرمت که شنیدی سراب شد
کو خسروی که بود جهان در امان او
پیوسته بود جان جهانی به جان او
کو صفدری که روز دغا خصم شوم پی
میجست همچو تیر ز دست و کمان او
کو آن عنان گرای که کوه گران رکاب
جستی کران ز صدمه گرز گران او
آن نامور کجاست که دارد بر آسمان
روی قمر هنوز نشان سنان او
گویی چگونه کرد دل نازنین شاه
ناگاه تحمل خبر ناگهان او
چرخا پیاده رو به درگاه میر
کافتاب شهسوار جهان پهلوان او
ای مرغ نوحهگر شو وای ابر به خون گری
بر قامت چو نارون ناروان او
دزد وفات گنج حیاتش چگونه برد
کو بخت هوشیار که بد پاسبان او
جان داد در موافقت یار نازنین
یار عزیز شرط محبت بود همین
ای دل جهان محل ثبات و قرار نیست
دست از جهان بدار که او پایدار نیست
زنهار زینهار مخواه از اجل که او
کس را درین سرا چه به جان زینهار نیست
مستظهری به مرتبه و اختیار خویش
هیچت ز رفتن دگران اعتبار نیست
دنیا چو شاهدی است کناری گزین از او
کز شاهدان خلاصه به جز از کنار نیست
صبر و تحمل است و رضا چاره با قضا
تدبیر این قضیه برون زین سه چار نست
در حیز وجود همانا نیامدست
آن سیه کز خدنگ مصایب فگار نیست
بنشین بر آستان رضا چون به هیچ باب
ما رادرون پرده تقدیر بار نیست
ما بندگان و اوست خداوندگار ما
با کار او مرا و تو را هیچ کار نیست
جان در بدن ودیعه پروردگار ماست
میخواهد از تو باز ودیعت چه ماجراست
سرو ار فتاد ظل چمن مستدام باد
در گر شکست بحر عدن با نظام باد
گر کوکب منیر فرو شد ز آسمان
خورشید آسمان سعادت مدام باد
خورشید عمر شه ایلکان گر زوال یافت
ظل امیر شیخ حسن بردوام باد
تا روزگار منزل اندوه سختی است
دلشاد و شاه جم عظمت شاد کام باد
چونانکه اقبوقا ایلکان راست یادگار
سلطان اویس ولی و قایم مقام باد
تا روز حشر بر سر واماندگان او
ظل ظلیل جاه شما مستدام باد
آن سرو قد که گشت تابوت تخته بند
قدرش درخت روضه دارالسلام باد
روزی هزار بار ز انفاس قدسیان
بر تربتش نثار درود و سلام باد
وی شب چه حالتی است که گیسو بریدهای
از دیده زمانه روان است جوی خون
ای دیده زمانه بگو تا چه دیدهای
ای اشک گرم رو خبری بازده ز دل
تا چسیست حال او که بدین رو دیدهای
ای آفتاب لرزه فتادست بر دلت
آخر چه دیدهای که چنین دل رمیدهای
ای آسمان تو جامه کبود از چه کردهای
آری مگر تو نیز مصیبت رسیدهای
ای پرچم از برای چه سرباز کردهای
آری مگر تو نیز مصیبت رسیدهای
مرغان باغ ناله و فریاد میکنند
ای باغبان چه موجب فریاد دیدهای
گل جامه پاره میکند آخر بپرس ازو
کز باد صبحدم چه حکایت شنیدهای
نی نی سخن مپرس که جای ملالت است
دانم ملالت است و ندانم چه حالت است
دیدی چه کرد چرخ ستمکار و اخترش
نامش مبر چه چرخ مه چرخ و مه اخترش
بر خاک ریخت آن گل دولت که باغ ملک
با صد هزار ناز بپرورد در برش
افشانده خاک بر سر خورشید انورست
گردون که خاک بر سر خورشید انورش
آن شد که بود در قدح روزگار نوش
زهر هلاهل است کنون قند عسکرش
شد خار و خاره بستر آن سرو نازنین
کازار میرسید ز دیبای ششترش
بگریست تخت بر مملکت شاه تاج بخش
کاورد تخت افسر شاهی به گوهرش
خط عذار بر ورق حسن او تمام
ننوشته ریخت دست اجل خاک بر سرش
مگذر به باغ ازین پس بگذر ز لاله زار
زیرا که باغ بر دل باغ است و لاله زار
شد سرد و تیز بر دل و بر چشم روزگار
هم آب روی دجله و هم باد نوبهار
دردیده می نیاید از این آب جز سرشک
بر دل نمینشیند از این باد جز غبار
در کوه سنگ دل نگر از چشمههای او
آب روان، روان شده دردروی مرغزار
مسکین بنفشه بر سر زانو نهاده سر
با جامه کبود پریشان و سوگوار
افکندی ای سپهر سواری که مثل او
شیری به روزگار و هژبری به روزگار
ای شوخ دیده بر سر خاکش به خون دل
چندانکه آب در جگرت هست اشک بار
رسم امارت از سر عالم بر اوفتاد
تاج سعادت از سر گردون در اوفتاد
گردون به دود حادثه عالم سیاه کرد
ایام خاک بر سر خورشید و ماه کرد
صبح این خبر به نوحه ز مرغ سحر شنید
از تاب سینه زد نفسی سرد و آه کرد
پوشید آفتاب پلاس سیاه شب
از کهکشان و سنبله ترتیب کاه کرد
باد اجل چراغ امل را فرو نشاند
وز دود آن چراغ جهانی سیاه کرد
ای چرخ بی حیا به چه چشم و کدام روی
خواهی به روی خسرو ایران نگاه کرد
بایست یاد کردنت آن لطف و سعیها
کاندر مدار کار تو دلشاد شاه کرد
ای چرخ چار بالش خورشید بهر کیست؟
عیسی چو رفت صدر جنان تکیهگاه کرد
چندان گریست مردم ازین غم که چون حباب
اختر به آب دیده مردم شناه کرد
کان مصر مملکت که تو دیدی خراب شد
وان نیل مکرمت که شنیدی سراب شد
کو خسروی که بود جهان در امان او
پیوسته بود جان جهانی به جان او
کو صفدری که روز دغا خصم شوم پی
میجست همچو تیر ز دست و کمان او
کو آن عنان گرای که کوه گران رکاب
جستی کران ز صدمه گرز گران او
آن نامور کجاست که دارد بر آسمان
روی قمر هنوز نشان سنان او
گویی چگونه کرد دل نازنین شاه
ناگاه تحمل خبر ناگهان او
چرخا پیاده رو به درگاه میر
کافتاب شهسوار جهان پهلوان او
ای مرغ نوحهگر شو وای ابر به خون گری
بر قامت چو نارون ناروان او
دزد وفات گنج حیاتش چگونه برد
کو بخت هوشیار که بد پاسبان او
جان داد در موافقت یار نازنین
یار عزیز شرط محبت بود همین
ای دل جهان محل ثبات و قرار نیست
دست از جهان بدار که او پایدار نیست
زنهار زینهار مخواه از اجل که او
کس را درین سرا چه به جان زینهار نیست
مستظهری به مرتبه و اختیار خویش
هیچت ز رفتن دگران اعتبار نیست
دنیا چو شاهدی است کناری گزین از او
کز شاهدان خلاصه به جز از کنار نیست
صبر و تحمل است و رضا چاره با قضا
تدبیر این قضیه برون زین سه چار نست
در حیز وجود همانا نیامدست
آن سیه کز خدنگ مصایب فگار نیست
بنشین بر آستان رضا چون به هیچ باب
ما رادرون پرده تقدیر بار نیست
ما بندگان و اوست خداوندگار ما
با کار او مرا و تو را هیچ کار نیست
جان در بدن ودیعه پروردگار ماست
میخواهد از تو باز ودیعت چه ماجراست
سرو ار فتاد ظل چمن مستدام باد
در گر شکست بحر عدن با نظام باد
گر کوکب منیر فرو شد ز آسمان
خورشید آسمان سعادت مدام باد
خورشید عمر شه ایلکان گر زوال یافت
ظل امیر شیخ حسن بردوام باد
تا روزگار منزل اندوه سختی است
دلشاد و شاه جم عظمت شاد کام باد
چونانکه اقبوقا ایلکان راست یادگار
سلطان اویس ولی و قایم مقام باد
تا روز حشر بر سر واماندگان او
ظل ظلیل جاه شما مستدام باد
آن سرو قد که گشت تابوت تخته بند
قدرش درخت روضه دارالسلام باد
روزی هزار بار ز انفاس قدسیان
بر تربتش نثار درود و سلام باد
سلمان ساوجی : ترجیعات
شمارهٔ ۲
ما مریدان کوی خماریم
سر به مسجد فرو نمیآریم
زده در دامن مغنی چنگ
دامنش را ز چنگ نگذاریم
سالک رهنمای مشتاقیم
محرم پردههای اسراریم
ما به سودای یار مشغولیم
وز دو عالم فراغتی داریم
جان به بازار دل تلف کردیم
مفلس آن شکسته بازاریم
ساغر می که نشوهاش عشق است
ما به هر دو جهان خریداریم
بار جانیم و عقل سر باری است
کار عشق است و ما درین کاریم
ساقیا از خمار میمیریم
شربتی ده به ما که بیماریم
بوسهای ده به ما که تا به لبت
جان خود چون پیاله بسپاریم
ما نه از زاهدان صومعهایم
ما ز دردی کشان خماریم
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
با خیال تو عشق میرانیم
و ز لبان تو نقش میخوانیم
از صفات جمال مدهوشیم
در جمال صفات حیرانیم
همه را از دماغ کرده برون
شسته اطراف چشم را ز آنیم
تا خیال تو را چو پیش آید
بر سر و چشم خویش بنشانیم
جان خود را عزیز میداریم
که تو را جای کرده در جانیم
ساقیا ساغرست قبله ما
خیز تا قبله را بگردانیم
صوفیا جز صفای می، نکند
بر تو روشن کز اهل ایمانیم
رخ به محراب ابروان داریم
بر زبان ذکر دوست میرانیم
نسبت کفر میکنند به ما
ما اگر کافر ار مسلمانیم
با صلاح و فساد ما باری
زاهدان را چه کار ما میدانیم
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
به می و شاهد است رغبت ما
زاهدان میدهند زحمت ما
ز آب رز شربتی بساز حکیم
که در آن شربت است صحت ما
سرما شد ز کوی دوست بلند
در سر کوی توست دولت ما
رندی و عاشقی و قلاشی
آفریدند در جبلت ما
ملک هر دو جهان به خاشاکی
در نیاید به چشم همت ما
خلوتی با خیال او داریم
ره ندارد کسی به خلوت ما
عارفان در نعیم آب رزند
وه چه خوش نعمتی است نعمت ما
زاهدانند مست جام غرور
چه خبر مست را ز لذت ما
زاهدان را ولایتی است که هست
دور ازین کشور ولایت ما
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
سرم از عشق قد اوست بلند
دل ز سودای زلف اوست به بند
روی او پشت تو به را بشکست
سرو از بیخ زاهدان بر کند
جام سیری دهد مرا هر دم
لب او کرده چاشنی از قند
هر که مجنون بند طره اوست
بند میبایدش چه سود از بند
مطربا پرده تیز کن به صبوح
تا در آید به خواب بخت نژند
در صبوحی که جام میخندد
صبح را گو بر آفتاب مخند
گر برندم به حشر با رندان
تا در آتش نهند همچو سپند
وز دگر سو گرفته دامن و من
این حکایت کنان به بانگ بلند
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
مطربا قول عاشقان برگو
غزلی خوش ترانهای تر گو
دل به صوت تو پای میکوبد
خوش ترانه است بازش از سر گو
زاهدانت اگر خلاف کنند
کج نشین راست در برابر گو
عشق را چون طریق مختلف است
هر زمانی ز راه دیگر گو
مطلعی از مقام عشاق ار
نکتهای از ره قلندر گو
وعظ افسانه در نمیگیرد
پیش ما این حدیث کمتر گو
سخن از پیش عارفان گوی
از لب و شاهدان ساغر گو
عود را گو شمال چند دهی
سخنی خوش به گوش او درگو
سخنی کان به عود خواهی گفت
به عبارات همچو شکر گو
شد دماغم ز زهد خشک خراب
مطربا این ترانه از سر گو
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
روی تو دیده گلستان است
موی تو ماه را شبستان است
قامتت سرو را داده تعلیم
زان ز سر تا به پای دستان است
دل اگر مست چشم توست مرنج
چه کند همنشین مستان است
هر که بیمار و دل شکسته توست
حال او حال تندرستان است
گل ما را سرشتهاند به می
خاک ما گویی از خمستان است
عشق روی تو را دبستانی است
که خرد طفل آن دبستانی است
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
زاهدان قدح کشان پایند
که به میخانه راه بنمایند
ته به مستی فرو نهند ز دوش
بار هستی و خوش بر آسایند
به یقین واعظان و دردکشان
باد پیما و باده پیمایند
ما به نقدیم در بهشت امروز
زاهدان در امید فردایند
ما و عشقیم و صحبت ما را
دوستان دگر نمیبایند
نفسی چند مانده است مرا
کز برم میروند و میآیند
پیش ما از برای آمد و شد
غیر ما جام و قدح نمیشایند
تو مبین آنکه صوفیان ظاهر
وعظ گویند و مجلس آرایند
می پرستان نگر که در معنی
سرفرازند و پای برجایند
خود به نوعی که زاهدان گویند
من گرفتم که بی سر و پایند
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
یار ناگه نمود روی بر من
هوشم از جان ربود و جان از تن
من ز دیدار دوستان دیدم
که مبیناد هرگزش دشمن
از کمند تو سر نمیپیچم
چه کنم چون فتاد در گردن
دست در دامنت زدیم چو گرد
بر میفشان به خاکیان دامن
سنبلستان چین زلفش را
خوشه چینند آهویان ختن
ساقیا تا به خانه دل را
خیز و از عکس جان کن روشن
دل ز خمخانه بر نخواهم کند
که دلم میکشد به حب وطن
دین به دردی دن، دنی نشود
درد دین میکشم و دردی دن
منم افتاده در پی رندان
زاهدان اوفتاده در پی من
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
رویت افروخت آتش زردشت
زلفت آورد در میان زنار
درد ل من خیالت آمد و گفت
لیس فی الدار غیرها دیار
جان فدای تو کردهام بستان
سر به پیشت نهادهام بردار
ساقیا از شبانه مخموریم
از سرم باز کن بلای خمار
با خیال تو حق به جانب ماست
گر انا الحق زنیم بر سردار
اگرم قصد جان و سر داری
سر و جانم دریغ نیست زیار
زاهدی دوش دعوتم میکرد
بعد پند و نصیحت بسیار
داد ستار و خرقهام پنداشت
که مگر خرقه دارم و دستار
هر دو را بستدم گر و کردم
به منی می به خانه خمار
گفتمش، ما خراب و مخموریم
خیز و ما را به حال خود مگذار
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
ای دل خود پرست سودایی
چند بر خاک باد پیمایی
توده خاکی آن نمیارزد
که تو دامن بدان بیالایی
آفتابی نهان به سایه گل
گل چه بر آفتاب اندایی
آفتابا عجب چه خورشیدی
که تو با سایه بر نمیآیی
مطربا پردهای زدی که درید
پرده بر کار عقل سودایی
مدتی گرد زاهدان گشتم
من شوریده حال شیدایی
دوشم آمد برید حضرت دوست
که فلان گر تو طالب مایی
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
طرز ترجیع بند من یکسر
راست ماند به شاخ نیشکر
کز سرش تا به پا فرو رفتم
بود بندش ز پند شیرینتر
نو عروسی است خوب روی و برو
بسته بر مدح خسروی زیور
آفتاب زمانه شیخ اویس
که زمانه بدوست دور قمر
کلک او دور عدل را پرگار
رای او خط غیب را مسطر
باد، سیر ستارهاش تابع
باد، دور زمانهاش چاکر
آنچنان شعر من به دولت شاه
در مزاج زمانه کرده اثر
این سخن صوفیان صومعه نیز
ورد خود کردهاند شام و سحر
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
سر به مسجد فرو نمیآریم
زده در دامن مغنی چنگ
دامنش را ز چنگ نگذاریم
سالک رهنمای مشتاقیم
محرم پردههای اسراریم
ما به سودای یار مشغولیم
وز دو عالم فراغتی داریم
جان به بازار دل تلف کردیم
مفلس آن شکسته بازاریم
ساغر می که نشوهاش عشق است
ما به هر دو جهان خریداریم
بار جانیم و عقل سر باری است
کار عشق است و ما درین کاریم
ساقیا از خمار میمیریم
شربتی ده به ما که بیماریم
بوسهای ده به ما که تا به لبت
جان خود چون پیاله بسپاریم
ما نه از زاهدان صومعهایم
ما ز دردی کشان خماریم
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
با خیال تو عشق میرانیم
و ز لبان تو نقش میخوانیم
از صفات جمال مدهوشیم
در جمال صفات حیرانیم
همه را از دماغ کرده برون
شسته اطراف چشم را ز آنیم
تا خیال تو را چو پیش آید
بر سر و چشم خویش بنشانیم
جان خود را عزیز میداریم
که تو را جای کرده در جانیم
ساقیا ساغرست قبله ما
خیز تا قبله را بگردانیم
صوفیا جز صفای می، نکند
بر تو روشن کز اهل ایمانیم
رخ به محراب ابروان داریم
بر زبان ذکر دوست میرانیم
نسبت کفر میکنند به ما
ما اگر کافر ار مسلمانیم
با صلاح و فساد ما باری
زاهدان را چه کار ما میدانیم
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
به می و شاهد است رغبت ما
زاهدان میدهند زحمت ما
ز آب رز شربتی بساز حکیم
که در آن شربت است صحت ما
سرما شد ز کوی دوست بلند
در سر کوی توست دولت ما
رندی و عاشقی و قلاشی
آفریدند در جبلت ما
ملک هر دو جهان به خاشاکی
در نیاید به چشم همت ما
خلوتی با خیال او داریم
ره ندارد کسی به خلوت ما
عارفان در نعیم آب رزند
وه چه خوش نعمتی است نعمت ما
زاهدانند مست جام غرور
چه خبر مست را ز لذت ما
زاهدان را ولایتی است که هست
دور ازین کشور ولایت ما
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
سرم از عشق قد اوست بلند
دل ز سودای زلف اوست به بند
روی او پشت تو به را بشکست
سرو از بیخ زاهدان بر کند
جام سیری دهد مرا هر دم
لب او کرده چاشنی از قند
هر که مجنون بند طره اوست
بند میبایدش چه سود از بند
مطربا پرده تیز کن به صبوح
تا در آید به خواب بخت نژند
در صبوحی که جام میخندد
صبح را گو بر آفتاب مخند
گر برندم به حشر با رندان
تا در آتش نهند همچو سپند
وز دگر سو گرفته دامن و من
این حکایت کنان به بانگ بلند
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
مطربا قول عاشقان برگو
غزلی خوش ترانهای تر گو
دل به صوت تو پای میکوبد
خوش ترانه است بازش از سر گو
زاهدانت اگر خلاف کنند
کج نشین راست در برابر گو
عشق را چون طریق مختلف است
هر زمانی ز راه دیگر گو
مطلعی از مقام عشاق ار
نکتهای از ره قلندر گو
وعظ افسانه در نمیگیرد
پیش ما این حدیث کمتر گو
سخن از پیش عارفان گوی
از لب و شاهدان ساغر گو
عود را گو شمال چند دهی
سخنی خوش به گوش او درگو
سخنی کان به عود خواهی گفت
به عبارات همچو شکر گو
شد دماغم ز زهد خشک خراب
مطربا این ترانه از سر گو
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
روی تو دیده گلستان است
موی تو ماه را شبستان است
قامتت سرو را داده تعلیم
زان ز سر تا به پای دستان است
دل اگر مست چشم توست مرنج
چه کند همنشین مستان است
هر که بیمار و دل شکسته توست
حال او حال تندرستان است
گل ما را سرشتهاند به می
خاک ما گویی از خمستان است
عشق روی تو را دبستانی است
که خرد طفل آن دبستانی است
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
زاهدان قدح کشان پایند
که به میخانه راه بنمایند
ته به مستی فرو نهند ز دوش
بار هستی و خوش بر آسایند
به یقین واعظان و دردکشان
باد پیما و باده پیمایند
ما به نقدیم در بهشت امروز
زاهدان در امید فردایند
ما و عشقیم و صحبت ما را
دوستان دگر نمیبایند
نفسی چند مانده است مرا
کز برم میروند و میآیند
پیش ما از برای آمد و شد
غیر ما جام و قدح نمیشایند
تو مبین آنکه صوفیان ظاهر
وعظ گویند و مجلس آرایند
می پرستان نگر که در معنی
سرفرازند و پای برجایند
خود به نوعی که زاهدان گویند
من گرفتم که بی سر و پایند
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
یار ناگه نمود روی بر من
هوشم از جان ربود و جان از تن
من ز دیدار دوستان دیدم
که مبیناد هرگزش دشمن
از کمند تو سر نمیپیچم
چه کنم چون فتاد در گردن
دست در دامنت زدیم چو گرد
بر میفشان به خاکیان دامن
سنبلستان چین زلفش را
خوشه چینند آهویان ختن
ساقیا تا به خانه دل را
خیز و از عکس جان کن روشن
دل ز خمخانه بر نخواهم کند
که دلم میکشد به حب وطن
دین به دردی دن، دنی نشود
درد دین میکشم و دردی دن
منم افتاده در پی رندان
زاهدان اوفتاده در پی من
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
رویت افروخت آتش زردشت
زلفت آورد در میان زنار
درد ل من خیالت آمد و گفت
لیس فی الدار غیرها دیار
جان فدای تو کردهام بستان
سر به پیشت نهادهام بردار
ساقیا از شبانه مخموریم
از سرم باز کن بلای خمار
با خیال تو حق به جانب ماست
گر انا الحق زنیم بر سردار
اگرم قصد جان و سر داری
سر و جانم دریغ نیست زیار
زاهدی دوش دعوتم میکرد
بعد پند و نصیحت بسیار
داد ستار و خرقهام پنداشت
که مگر خرقه دارم و دستار
هر دو را بستدم گر و کردم
به منی می به خانه خمار
گفتمش، ما خراب و مخموریم
خیز و ما را به حال خود مگذار
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
ای دل خود پرست سودایی
چند بر خاک باد پیمایی
توده خاکی آن نمیارزد
که تو دامن بدان بیالایی
آفتابی نهان به سایه گل
گل چه بر آفتاب اندایی
آفتابا عجب چه خورشیدی
که تو با سایه بر نمیآیی
مطربا پردهای زدی که درید
پرده بر کار عقل سودایی
مدتی گرد زاهدان گشتم
من شوریده حال شیدایی
دوشم آمد برید حضرت دوست
که فلان گر تو طالب مایی
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
طرز ترجیع بند من یکسر
راست ماند به شاخ نیشکر
کز سرش تا به پا فرو رفتم
بود بندش ز پند شیرینتر
نو عروسی است خوب روی و برو
بسته بر مدح خسروی زیور
آفتاب زمانه شیخ اویس
که زمانه بدوست دور قمر
کلک او دور عدل را پرگار
رای او خط غیب را مسطر
باد، سیر ستارهاش تابع
باد، دور زمانهاش چاکر
آنچنان شعر من به دولت شاه
در مزاج زمانه کرده اثر
این سخن صوفیان صومعه نیز
ورد خود کردهاند شام و سحر
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۶ - دیدن جمشید، خورشید را اندر خواب
چو روی خود بهشتی دید در خواب
روان هر سوی چو کوثر چشمه آب
کنار جوی ریحان بر دمیده
میان باغ طوبی سر کشیده
فراز شاخ مرغان خوش آواز
همی کردند با هم سر دل باز
ز شبنم تاج گل چون تاج پرویز
بر آن آویزه نور دلاویز
همه خاکش عبیر و زعفران بود
همه فرشش حریر و پرنیان بود
صبا میکرد بر گل جان فشانی
به گل میداد هر دم زندگانی
میان باغ قصری دید عالی
چو برج ماه خورشیدیش والی
ملک میگفت با خود که این چه جایست
که جوزا صورت و حورا نمایست؟
بر آن آمد که فردوس برین است
قصور خلد و جای حور عین است
درین بود او که ناگه بی حجابی
ز بام قصر سر زد آفتابی
چو خورشیدش عذار ارغوانی
درخشان از نقاب آسمانی
بتی رعنا و کش، ماه مقنع
چو مه بر جبهه اکلیلش مرصع
فروغ عارض او عکس خورشید
نگین خاتمش را مهر جمشید
ز سنبل بر سمن مرغول بسته
ز موغولش بنفشه دسته دسته
لب لعلش درخشان در نگین داشت
به پیشانی خم ابروی چین داشت
ز زلفش سنبل اندر تاب میشد
ز شرم عارضش گل آب میشد
اگر در دل خیالش بسته گشتی
ز تاب دل عذارش خسته گشتی
قضا شهزاده را ناگه خبر کرد
در آن زلف و قد و بالا نظر کرد
صباح زندگانی شد بر او شام
که آمد آفتابش بر لب بام
قضای آسمانی چون بر آید
اگر بندی در از بامت در آید
کمند عنبر از بالای آن قصر
فرو هشته ز سر تا پای آن قصر
دل سودایی او بی سر و پا
به مشکین نردبان بر شد به بالا
دل جمشید را ناگه پری برد
به دستانش ز دست انگشتری برد
چو بیدل شد ملک، فریاد در بست
بجست از خواب و خواب از چشم او جست
همی زد دست بر سر سنگ بربر
که نه دل داشت اندر بر نه دلبر
همی نالید و در اشک میسفت
به زاری این غزل با خویش میگفت
روان هر سوی چو کوثر چشمه آب
کنار جوی ریحان بر دمیده
میان باغ طوبی سر کشیده
فراز شاخ مرغان خوش آواز
همی کردند با هم سر دل باز
ز شبنم تاج گل چون تاج پرویز
بر آن آویزه نور دلاویز
همه خاکش عبیر و زعفران بود
همه فرشش حریر و پرنیان بود
صبا میکرد بر گل جان فشانی
به گل میداد هر دم زندگانی
میان باغ قصری دید عالی
چو برج ماه خورشیدیش والی
ملک میگفت با خود که این چه جایست
که جوزا صورت و حورا نمایست؟
بر آن آمد که فردوس برین است
قصور خلد و جای حور عین است
درین بود او که ناگه بی حجابی
ز بام قصر سر زد آفتابی
چو خورشیدش عذار ارغوانی
درخشان از نقاب آسمانی
بتی رعنا و کش، ماه مقنع
چو مه بر جبهه اکلیلش مرصع
فروغ عارض او عکس خورشید
نگین خاتمش را مهر جمشید
ز سنبل بر سمن مرغول بسته
ز موغولش بنفشه دسته دسته
لب لعلش درخشان در نگین داشت
به پیشانی خم ابروی چین داشت
ز زلفش سنبل اندر تاب میشد
ز شرم عارضش گل آب میشد
اگر در دل خیالش بسته گشتی
ز تاب دل عذارش خسته گشتی
قضا شهزاده را ناگه خبر کرد
در آن زلف و قد و بالا نظر کرد
صباح زندگانی شد بر او شام
که آمد آفتابش بر لب بام
قضای آسمانی چون بر آید
اگر بندی در از بامت در آید
کمند عنبر از بالای آن قصر
فرو هشته ز سر تا پای آن قصر
دل سودایی او بی سر و پا
به مشکین نردبان بر شد به بالا
دل جمشید را ناگه پری برد
به دستانش ز دست انگشتری برد
چو بیدل شد ملک، فریاد در بست
بجست از خواب و خواب از چشم او جست
همی زد دست بر سر سنگ بربر
که نه دل داشت اندر بر نه دلبر
همی نالید و در اشک میسفت
به زاری این غزل با خویش میگفت
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۹ - آگاهی فغفور شاه از حال جمشید
چو صبح از جیب گردون سر بر آورد
زمانه چتر گردون بر سر آورد
برون رفت از دماغ خاک سودا
جهان را مهری از نو گشت پیدا
و لیکن همچنان سودای آن ماه
فزون میگشت هر دم در سر شاه
ازین سودا درونی داشت ویران
چو گنجی شد، به کنجی گشت پنهان
چو گل پیچیده دل در غنچه بنشست
در خلوت به روی خلق در بست
مقیمان را ز پیش خویش میراند
ندیمان را به نزد خود نمیخواند
ندیم او خیال یار او بود
خیال یار، یار غار او بود
چو اندر پرده راه کس نمیداد
ندیمانش برآوردند فریاد
که این حال پسر در اضطراب است
به کلی صورت حالش خراب است
بباید رفتن این با شاه گفتن
ز شاه این قصه را نتوان نهفت
ز آنجا روی در درگاه کردند
حکایتهای او با شاه کردند
که: شاها، حالت شهرزاد دریاب
که نه روزش قرارست و نه شب خواب
به خاک انداخته چرخش چو تیر است
کمان قد گشته و اکنون گوشه گیرست
چو ابر از دیده باران میفشاند
چو گل هر دم گریبان میدراند
ز آهش آسمان را دل کبابست
جهان را چشمها زین غم پر آبست
پدر چون واقف از حال پسر گشت
ز احوال پسر آشفتهتر گشت
بع غایت ز آن پریشانی دژم شد
ز تخت سلطنت سوی حرم شد
همایون مادر جمشید را گفت
که: «روز شادی ما راست غم جفت
خبر داری که رود ما سراب است؟
اساس ملک جمشیدی خراب است؟
ز دست جم جهان انگشتری برد
ندانم دیو ره زد، یا پری برد؟
چو مادر قصه را کرد از پدر گوش
ز خود رفت و زمانی گشت خاموش
ز نرگسها سمن بر ژاله افشاند
به ناخنها از سوسن لاله افشاند
ملک دستش گرفت از پیش برخاست
که کار ما نخواهد شد بدین راست
بیا تا باد پایان بر نشینیم
رویم احوال جم را باز بینیم»
از آنجا سوی جم چون باد رفتند
ز گرد راهش اندر برگرفتند
چو زلف اندر سر و رویش فتادند
بسی بر نرگس و گل بوسه دادند
پدر گفتش که: «ای چشم مرا نور،
چه افتادت که از مردم شدی دور؟
تو عالم را چو چشمی، نیست در خور
که در بندی به روی مردمان در»
چو مال در درد بالای تو چیناد
بد فرزند را مادر مبیناد
به حق شیر این پستان مادر
که یکدم خوش بر آی ای جان مادر
اگرچه مهربان باشد برادر
نباشد هیچکس را مهر مادر
اگرچه دایه دارد مهر جانی
چو مادر کی بود در مهربانی
ملکزاده ز دل آهی بر آورد
ز سوز دل به چشم آب اندر آورد
«دریغا من که در روز جوانی
چو شب شد تیره بر من زندگانی
هنوز از صد گلم یک ناشکفته
گلستانم نگر بر باد رفته
مرا دردیست کان درمان ندارد
مرا راهیست کان پایان ندارد»
همی گفت این و در دل یار جویان
در اثنای سخن گریان و مویان
گهی دست پدر را بوسه دادی
گهی در پای مادر سر نهادی
ملک جمشید دانا بود و دانست
که جنت زیر پای مادرانست
شهنشه گفت: «کاین سودای عشق است
درین سر شورش غوغای عشق است
همانا دل به مهری گرم دارد
ولی گفتن ز مردم شرم دارد
کنون این کار را تدبیر سهل است
به تدبیر اندران تاخیر جهل است
بباید مجلسی خوش راست کردن
حضور گلرخان درخواست کردن
کجا در نوبهاری لاله روی است
کجا در گلشنی زنجیر موی است
به پیش خویش باید دادش آواز
مگر از پرده بیرون افتند این راز»
منادی گر منادی کرد آغاز
که مهرویان چین یکسر به پرواز
به ایوان همایون جمع گردند
شبستان حرم را شمع گردند
هزاران شاهد مه روی با شمع
بدین ایوان شدند از هر طرف جمع
چو شب گیسوی مشکین زد به شانه
جمال روز گم شد در میانه
بتان چین شدند از پرده بیرون
به عزم بزم ایوان همایون
درآمد هر سمن رخساری از در
به شکل لاله با شمعی معنبر
پری پیکر بتان سر تا به پا نور
قدح بر دستشان نور علی نور
گل رخسارشان در خوی نشسته
هزاران عقد در بر گل نشسته
سمن رویان چو گل افتاده بر هم
چو برگ گل نشسته تنگ بر هم
ز عکس رنگ روی لاله رویان
شده در صحن مجلس، لاله رویان
سر زلف سیه در عود سوزی
نسیم صبح در مجمر فروزی
ثوابت در تحیر مانده بر چرخ
فلک در گردش و سیاره در چرخ
به عالی منظری بر، شاه جمشید
نشسته با پدر چون ماه و خورشید
پدر هر دم یکی را عرضه کردی
به یادش ساغر می باز خوردی
ملک گفت: «ای پسر زین خوب رویان
دل و طبعت کدامین راست جویان؟
درین مجلس دلارامت کدامست؟
دلارام ترا آخر چه نام است؟
ملک زاده ملک را گفت شاها
کواکب لشکرا، گردون پناها!
چه شاید گفتن این بت پیکران را
که رشک آید بر ایشان بتگران را؟
عروسان نگارستان چیناند
غزالان شکارستان چیناند
ولی پیشم همان دارند مقدار
که خضرای دمن با نقش دیوار
ز جام دیگر این مستی است ما را
به جان دیگر این هستی است ما را
خلیلم گر درین بتخانه هستی
طلسم این بتان را بر شکستی
همه ایوان نگارستان مانی است
دریغا کان نگارستان ما نیست
بود هر دل به روی خوب مایل
ولی باشد به وجهی میل هر دل
چو دارد دوست بلبل عارض گل
چه در وجهش نشیند زلف سنبل؟
چو نیلوفر به خورشیدست مایل
ز مهتاب جهانبخش چه حاصل؟»
زمانه چتر گردون بر سر آورد
برون رفت از دماغ خاک سودا
جهان را مهری از نو گشت پیدا
و لیکن همچنان سودای آن ماه
فزون میگشت هر دم در سر شاه
ازین سودا درونی داشت ویران
چو گنجی شد، به کنجی گشت پنهان
چو گل پیچیده دل در غنچه بنشست
در خلوت به روی خلق در بست
مقیمان را ز پیش خویش میراند
ندیمان را به نزد خود نمیخواند
ندیم او خیال یار او بود
خیال یار، یار غار او بود
چو اندر پرده راه کس نمیداد
ندیمانش برآوردند فریاد
که این حال پسر در اضطراب است
به کلی صورت حالش خراب است
بباید رفتن این با شاه گفتن
ز شاه این قصه را نتوان نهفت
ز آنجا روی در درگاه کردند
حکایتهای او با شاه کردند
که: شاها، حالت شهرزاد دریاب
که نه روزش قرارست و نه شب خواب
به خاک انداخته چرخش چو تیر است
کمان قد گشته و اکنون گوشه گیرست
چو ابر از دیده باران میفشاند
چو گل هر دم گریبان میدراند
ز آهش آسمان را دل کبابست
جهان را چشمها زین غم پر آبست
پدر چون واقف از حال پسر گشت
ز احوال پسر آشفتهتر گشت
بع غایت ز آن پریشانی دژم شد
ز تخت سلطنت سوی حرم شد
همایون مادر جمشید را گفت
که: «روز شادی ما راست غم جفت
خبر داری که رود ما سراب است؟
اساس ملک جمشیدی خراب است؟
ز دست جم جهان انگشتری برد
ندانم دیو ره زد، یا پری برد؟
چو مادر قصه را کرد از پدر گوش
ز خود رفت و زمانی گشت خاموش
ز نرگسها سمن بر ژاله افشاند
به ناخنها از سوسن لاله افشاند
ملک دستش گرفت از پیش برخاست
که کار ما نخواهد شد بدین راست
بیا تا باد پایان بر نشینیم
رویم احوال جم را باز بینیم»
از آنجا سوی جم چون باد رفتند
ز گرد راهش اندر برگرفتند
چو زلف اندر سر و رویش فتادند
بسی بر نرگس و گل بوسه دادند
پدر گفتش که: «ای چشم مرا نور،
چه افتادت که از مردم شدی دور؟
تو عالم را چو چشمی، نیست در خور
که در بندی به روی مردمان در»
چو مال در درد بالای تو چیناد
بد فرزند را مادر مبیناد
به حق شیر این پستان مادر
که یکدم خوش بر آی ای جان مادر
اگرچه مهربان باشد برادر
نباشد هیچکس را مهر مادر
اگرچه دایه دارد مهر جانی
چو مادر کی بود در مهربانی
ملکزاده ز دل آهی بر آورد
ز سوز دل به چشم آب اندر آورد
«دریغا من که در روز جوانی
چو شب شد تیره بر من زندگانی
هنوز از صد گلم یک ناشکفته
گلستانم نگر بر باد رفته
مرا دردیست کان درمان ندارد
مرا راهیست کان پایان ندارد»
همی گفت این و در دل یار جویان
در اثنای سخن گریان و مویان
گهی دست پدر را بوسه دادی
گهی در پای مادر سر نهادی
ملک جمشید دانا بود و دانست
که جنت زیر پای مادرانست
شهنشه گفت: «کاین سودای عشق است
درین سر شورش غوغای عشق است
همانا دل به مهری گرم دارد
ولی گفتن ز مردم شرم دارد
کنون این کار را تدبیر سهل است
به تدبیر اندران تاخیر جهل است
بباید مجلسی خوش راست کردن
حضور گلرخان درخواست کردن
کجا در نوبهاری لاله روی است
کجا در گلشنی زنجیر موی است
به پیش خویش باید دادش آواز
مگر از پرده بیرون افتند این راز»
منادی گر منادی کرد آغاز
که مهرویان چین یکسر به پرواز
به ایوان همایون جمع گردند
شبستان حرم را شمع گردند
هزاران شاهد مه روی با شمع
بدین ایوان شدند از هر طرف جمع
چو شب گیسوی مشکین زد به شانه
جمال روز گم شد در میانه
بتان چین شدند از پرده بیرون
به عزم بزم ایوان همایون
درآمد هر سمن رخساری از در
به شکل لاله با شمعی معنبر
پری پیکر بتان سر تا به پا نور
قدح بر دستشان نور علی نور
گل رخسارشان در خوی نشسته
هزاران عقد در بر گل نشسته
سمن رویان چو گل افتاده بر هم
چو برگ گل نشسته تنگ بر هم
ز عکس رنگ روی لاله رویان
شده در صحن مجلس، لاله رویان
سر زلف سیه در عود سوزی
نسیم صبح در مجمر فروزی
ثوابت در تحیر مانده بر چرخ
فلک در گردش و سیاره در چرخ
به عالی منظری بر، شاه جمشید
نشسته با پدر چون ماه و خورشید
پدر هر دم یکی را عرضه کردی
به یادش ساغر می باز خوردی
ملک گفت: «ای پسر زین خوب رویان
دل و طبعت کدامین راست جویان؟
درین مجلس دلارامت کدامست؟
دلارام ترا آخر چه نام است؟
ملک زاده ملک را گفت شاها
کواکب لشکرا، گردون پناها!
چه شاید گفتن این بت پیکران را
که رشک آید بر ایشان بتگران را؟
عروسان نگارستان چیناند
غزالان شکارستان چیناند
ولی پیشم همان دارند مقدار
که خضرای دمن با نقش دیوار
ز جام دیگر این مستی است ما را
به جان دیگر این هستی است ما را
خلیلم گر درین بتخانه هستی
طلسم این بتان را بر شکستی
همه ایوان نگارستان مانی است
دریغا کان نگارستان ما نیست
بود هر دل به روی خوب مایل
ولی باشد به وجهی میل هر دل
چو دارد دوست بلبل عارض گل
چه در وجهش نشیند زلف سنبل؟
چو نیلوفر به خورشیدست مایل
ز مهتاب جهانبخش چه حاصل؟»
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۳۲ - در وصف صبح
چو سیمین صبح سر بر زد ز خاور
ز بحر چین برآمد ز ورق زر
تو پنداری ز چین آن زورق نور
فرستاد از پی جمشید فغفور
ملک طوفی به گرد بیشه میکرد
خلاص خویش را اندیشه میکرد
به دل میگفت: «آخر حور زادم
ز موی خویش تاری چند دادم
که هر وقتی که درمانی به کاری
به آتش در فکن زین موی تاری؟
کنون این مویها با خویش دارم
از آن دارم که تا آید به کارم»
ز پیکان آتشی در دم بر افروخت
بر آتش عنبرین موی پری سوخت
همین دم گشت پیدا نازپرورد
به پیش جم سلام بانو آورد
ملک جمشید را گفت: «این چه حالست
که خورشید نشاطت در وبالست؟
همایونت نشیمن بود در روم
کدامت زاغ شد رهبر درین بوم؟
ز دست حورزاد آمد به فریاد
که با او کردهای از دیگری یاد
چنان ماهی اگر رضوان ببنید
عجب دارم که با حوری نشیند
برابر حوریزادی سرو آزاد
خطا باشد گزیدن آدمی زاد»
ملک گفت: «ای صنم کار دلست این
مکن منعم که کاری مشکلست این
چه گویم که این سخن دارد درازی
چنین باشد طریق عشقبازی
فزون از شمع دارد روشنی خور
ولی پروانه را شمعست در خور
شنیدستم که چون از ابر میخواست
صدف باران، خروش از بحر برخاست
صدف را گفت آب آه رو سیاهی
که پیش ما تو آب از ابر خواهی!»
صدف گفت آنجا من از ابر نیستان
طلب میدارم ار تو بودی ترا آن
چرا بایست کرد از بیحیایی
مرا از ابر تر دامن گدایی؟
مرا کز عجب بایستی نمودن
دهان را ز آب دندانی گشودن
مکن عیبم که اینها اضطراریست
اسا کار در بیاختیاریست
حکایتهای خود ز آغاز میگفت
به ناز این قصه یک یک باز میگفت
ملک جم را از آنجا ناز پرورد
پیاده تا لب دریا بیاورد
در آمد باد پائی بحر پیما
چو باد نوبهار از روی دریا
پری گفت: «ای براق باد رفتار
زمانی چند را جمشید بردار
حباب آسا روان شو بر سر آب
چو برق اندر پی من زود بشتاب»
کشید اسب و ملک بنشست بر وی
پری از پیش میرفت و جم از پی
به یک ساعت ز دریا در گذشتند
تو گفتی آب دریا در نوشتند
فرود آمد ز اسب و روی بر خاک
بسی مالید و گفت: «ای داور پاک
شفا بخشنده تنهای بیمار
خطا پوشنده جمع گنهکار
تویی مالک رقاب آزادگان را
دلیل و دستگیر افتادگان را»
ز بحر چین برآمد ز ورق زر
تو پنداری ز چین آن زورق نور
فرستاد از پی جمشید فغفور
ملک طوفی به گرد بیشه میکرد
خلاص خویش را اندیشه میکرد
به دل میگفت: «آخر حور زادم
ز موی خویش تاری چند دادم
که هر وقتی که درمانی به کاری
به آتش در فکن زین موی تاری؟
کنون این مویها با خویش دارم
از آن دارم که تا آید به کارم»
ز پیکان آتشی در دم بر افروخت
بر آتش عنبرین موی پری سوخت
همین دم گشت پیدا نازپرورد
به پیش جم سلام بانو آورد
ملک جمشید را گفت: «این چه حالست
که خورشید نشاطت در وبالست؟
همایونت نشیمن بود در روم
کدامت زاغ شد رهبر درین بوم؟
ز دست حورزاد آمد به فریاد
که با او کردهای از دیگری یاد
چنان ماهی اگر رضوان ببنید
عجب دارم که با حوری نشیند
برابر حوریزادی سرو آزاد
خطا باشد گزیدن آدمی زاد»
ملک گفت: «ای صنم کار دلست این
مکن منعم که کاری مشکلست این
چه گویم که این سخن دارد درازی
چنین باشد طریق عشقبازی
فزون از شمع دارد روشنی خور
ولی پروانه را شمعست در خور
شنیدستم که چون از ابر میخواست
صدف باران، خروش از بحر برخاست
صدف را گفت آب آه رو سیاهی
که پیش ما تو آب از ابر خواهی!»
صدف گفت آنجا من از ابر نیستان
طلب میدارم ار تو بودی ترا آن
چرا بایست کرد از بیحیایی
مرا از ابر تر دامن گدایی؟
مرا کز عجب بایستی نمودن
دهان را ز آب دندانی گشودن
مکن عیبم که اینها اضطراریست
اسا کار در بیاختیاریست
حکایتهای خود ز آغاز میگفت
به ناز این قصه یک یک باز میگفت
ملک جم را از آنجا ناز پرورد
پیاده تا لب دریا بیاورد
در آمد باد پائی بحر پیما
چو باد نوبهار از روی دریا
پری گفت: «ای براق باد رفتار
زمانی چند را جمشید بردار
حباب آسا روان شو بر سر آب
چو برق اندر پی من زود بشتاب»
کشید اسب و ملک بنشست بر وی
پری از پیش میرفت و جم از پی
به یک ساعت ز دریا در گذشتند
تو گفتی آب دریا در نوشتند
فرود آمد ز اسب و روی بر خاک
بسی مالید و گفت: «ای داور پاک
شفا بخشنده تنهای بیمار
خطا پوشنده جمع گنهکار
تویی مالک رقاب آزادگان را
دلیل و دستگیر افتادگان را»
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۴۱ - غزل
زهی دو نرگس چشمت در ارغنون خفته
دو ترک مست تو با تیر و با کمان خفته
کلاله ات ز کنار تو ساخته بالین
ز برگ گل زده خرگاه و در میان خفته
فتاده بر سمن عارضت دو خال سیاه
دو زنگی اند بر اطراف بوستان خفته
چه ز آن دو خانه مشکین نمی کنی؟ که تراست
هزار مورچه بر گرد گلستان خفته
کشیده بر چمنی سایه بانی از ابرو
دو ترک مست تو در زیر سایه بان خفته
تن چون سیم تو گنجی است شایگاه و آنگه
دو مار بر سر آن گنج شایگان خفته
خیال چشم خوشت را که فتنه ای است به خواب
به حال خود بگذارش هم آنچنان خفته
دلا برو شکری ز آن دهان بدزد و بیار
چنان کزان نشد آگاه ناگهان خفته
ز چشم و غمزه که هستند پاسبانانش
دلا مترس که هستند این و آن خفته
صنم حیران در آن گلبرگ و شمشاد
به زیر لب در این نظم می داد
چشم مخمور تو تا در خواب مستی خفته است
از خمار چشم مستت عالمی آشفته است
دل چو در محراب ابرو چشم مستش دید گفت
کافر سرمست در محراب بین چون خفته است
سنبلت را بس پریشان حال می بینم، مگر
باد صبح از حال ما با او حدیثی گفته است
دیده باریک بینم در شب تاریک هجر
بسکه بر یاد لبت درهای عمان سفته است
خاک راهت خواستم رفتن به مژگان عقل گفت
نیست حاجت کان صبا صدره به مژگان رفته است
عاقبت هم سر بجایی برکند این خون دل
کز غم سودای تو دل در درون بنهفه است
چو اخگر کرد خورشید این عمل را
مهی دیگر فرو خواند این غزل را
بیا ،ساقی،بیا جامی در انداز
حجاب ما ز پیش ما بر انداز
برو، ماها ، به کوی او فرو شو
بیا ای شمع و در پایش سر انداز
هوا چون ساغر آب روی ما ریخت
ز لعلت آتشی در ساغر انداز
چو خفتی خیز و رخت خواب بردار
ز خلوتخانه ما بر در انداز
چو گل گر صحبتم می خواهی از جان
به شب در زیر پهلو بستر انداز
وگر چون زلف میل روم داری
به ترسائی چلیپا بر سر انداز
همان دم چنگ را بنواخت ناهید
ادا کرد این غزل در وصف خورشید:
دو ترک مست تو با تیر و با کمان خفته
کلاله ات ز کنار تو ساخته بالین
ز برگ گل زده خرگاه و در میان خفته
فتاده بر سمن عارضت دو خال سیاه
دو زنگی اند بر اطراف بوستان خفته
چه ز آن دو خانه مشکین نمی کنی؟ که تراست
هزار مورچه بر گرد گلستان خفته
کشیده بر چمنی سایه بانی از ابرو
دو ترک مست تو در زیر سایه بان خفته
تن چون سیم تو گنجی است شایگاه و آنگه
دو مار بر سر آن گنج شایگان خفته
خیال چشم خوشت را که فتنه ای است به خواب
به حال خود بگذارش هم آنچنان خفته
دلا برو شکری ز آن دهان بدزد و بیار
چنان کزان نشد آگاه ناگهان خفته
ز چشم و غمزه که هستند پاسبانانش
دلا مترس که هستند این و آن خفته
صنم حیران در آن گلبرگ و شمشاد
به زیر لب در این نظم می داد
چشم مخمور تو تا در خواب مستی خفته است
از خمار چشم مستت عالمی آشفته است
دل چو در محراب ابرو چشم مستش دید گفت
کافر سرمست در محراب بین چون خفته است
سنبلت را بس پریشان حال می بینم، مگر
باد صبح از حال ما با او حدیثی گفته است
دیده باریک بینم در شب تاریک هجر
بسکه بر یاد لبت درهای عمان سفته است
خاک راهت خواستم رفتن به مژگان عقل گفت
نیست حاجت کان صبا صدره به مژگان رفته است
عاقبت هم سر بجایی برکند این خون دل
کز غم سودای تو دل در درون بنهفه است
چو اخگر کرد خورشید این عمل را
مهی دیگر فرو خواند این غزل را
بیا ،ساقی،بیا جامی در انداز
حجاب ما ز پیش ما بر انداز
برو، ماها ، به کوی او فرو شو
بیا ای شمع و در پایش سر انداز
هوا چون ساغر آب روی ما ریخت
ز لعلت آتشی در ساغر انداز
چو خفتی خیز و رخت خواب بردار
ز خلوتخانه ما بر در انداز
چو گل گر صحبتم می خواهی از جان
به شب در زیر پهلو بستر انداز
وگر چون زلف میل روم داری
به ترسائی چلیپا بر سر انداز
همان دم چنگ را بنواخت ناهید
ادا کرد این غزل در وصف خورشید:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۴۲ - غزل
خواهد گل رعنا که او باشد به آب و رنگ تو
دارد به وجهی رنگ تواما ندارد سنگ تو
گر سرو قدت در چمن روزی ببیند نارون
ناگه برآید سرخ و زرد از سرو سبز آرنگ تو
ای غنچه رعنای من، بگشا لب و بر من بخند
کاید دل بلبل به تنگ از دست خوی تنگ تو
چشمت ز تیغ حاجبان بس تنگ بار افتاده است
باری نمی آید کسی در چشم شوخ شنگ تو
آهنگ قصدم می کند مطرب به آواز بلند
خواهد دریدن پرده ام آواز تیز آهنگ تو
دارد به وجهی رنگ تواما ندارد سنگ تو
گر سرو قدت در چمن روزی ببیند نارون
ناگه برآید سرخ و زرد از سرو سبز آرنگ تو
ای غنچه رعنای من، بگشا لب و بر من بخند
کاید دل بلبل به تنگ از دست خوی تنگ تو
چشمت ز تیغ حاجبان بس تنگ بار افتاده است
باری نمی آید کسی در چشم شوخ شنگ تو
آهنگ قصدم می کند مطرب به آواز بلند
خواهد دریدن پرده ام آواز تیز آهنگ تو
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۵۵ - دربند افتادن خورشید به دستور افسر، مادرش
به نوشانوش رفت آن شب به پایان
سحر چون شد لب آفاق خندان
دگر عیش و طرب را تازه کردند
ز می بر روی عشرت غازه کردند
دو مه گه آشکار و گه نهانی
دو مه خوردند با هم دوستگانی
بجز بوسی نجست از دلستان هیچ
کناری بود دیگر در میان هیچ
همی خوردند جام از شام تا بام
که ناگه تشتشان افتاد از بام
رسانیدند غمازان کشور
ازین رمزی به نزدیکان آن در
که خورشید دلارا ناگهانی
به صد دل گشته عاشق بر جوانی
همه روز و شبش جام است بر کف
هزارش بار زد ناهید بر دف
زن قیصر که بد خورشید را مام
بلند اختر زنی بود افسرش نام
چو شد مشهور در شهر این حکایت
به افسر باز گفتند این روایت
ز غیرت سر و قدش گشت چون بید
همان دم رفت سوی کاخ خورشید
صنم در گلشنی چون گل خزیده
ز غیر دوست دامن در کشیده
به کنج خلوتی دو دوست با دوست
نشسته چون دو مغز اندر یکی پوست
موافق چون دو گوهر در یکی درج
معانق چون دو کوکب در یکی برج
درون پرده گل بلبل به آواز
نوازان نغمه ای بر صورت شهناز
بهار افروز و شکر با شکر ریز
به چنگ آورده الحان دلاویز
به گرد آن دیار روح پرور
نمی گردید جز ساقی و ساغر
بر آمد ابر و بارانی فرو کرد
در آمد سیل و طوفانی در آورد
نسیم آمد عنان از دست داده
چو باد صبحدم دم برفتاده
صنم را گفت : «اینک افسر آمد
چه می نالی که افسر بر سر برآمد؟
ترا افسر بدین حال ار ببیند
سرت دور از تو باد افسر نبیند
صنم را بود بیم جان جمشید
همی لرزید بر جمشید چون بید
ملک را گفت: «آمد مادر من
نمی دانم چه آید بر سر من!
ندیدی هیچ ازین بستان تو باری
همان بهتر که باشی بر کناری
چو گنجی باش پنهان در خرابی
چو نیلوفر فرو بر سر در آبی
میان سرو همچون جان نهان شد
سراپا سرو پنداری روان شد
ز شاخ سرو نجمی یافت شاهی
درخت سرو بار آورد ماهی
ملک جمشید جان انداخت در سرو
همانی آشیانی ساخت بر سر
چو خلوتخانه خالی شد ز جمشید
به ماهی منکسف شد چشم خورشید
خروش چاوشان از در بر آمد
سر خوبان روم از در دآمد
به سر بر می شد آتش چون چراغش
همی آمد برون دود از دماغش
گره بر رخ زده چون زلف مشکین
چو ابرو داد عرض لشکر چین
پری رخسار حالی مادرش دید
به استقبال شد، دستش ببوسید
نظر بر روی دختر کرد مادر
چو زلف خویش می دیدش بر آذر
مرکب کرد حنظل با طبر زد
به خورشید شکر لب بانگ بر زد
که: «ای رعنا چو گل تا چند و تا کی
کشی از جام زرین لاله گون می؟
چو نرکس تا به کی ساغر پرستی
قدح در دست و سر در خواب مستی؟
تو تا باشی نخواهد شد چو لاله
سرت خالی ز سودای پیاله
بسی جان خراب از می شد آباد
بس آبادا که دادش باده بر باد
میی با رنگ صافی چون لب یار
حیات افزاید و روح آورد بار
ز مستی گران چون چشم دلبر
چه آید غیر بیماریت بر سر
به چشم خویش می بینم که هستی
که باشد در سرت سودای مستی
بسی چوب از قفای مطربان زد
نی اندر ناخن شیرین لبان زد
چو ابرو روی حاجب را سیه کرد
چو زلفش سلسله در گردن آورد
به کوهی در حصاری داشت افسر
که با گردون گردان بود همبر
کشان خورشید را با خویشتن برد
به لالائی دو سه شبرنگ بسپرد
شکر لب را در آن بتخانه تنگ
نهان بنشاند چون یاقوت در سنگ
ندادندی برش جز باد را بار
نبودی آفتاب را سایه را بار
چمن پرورد گلبرگ بهاری
چو گل در غنچه شد ناگه حصاری
حصاری بود عالی سور بر سور
پری پیکر عزا می داشت در سور
در آن سور آن گلی سوری به ماتم
چو صبح از دیده می افشاند شبنم
بدان آتش که هجرانش بر افروخت
جدا شد چون عسل از موم می سوخت
نمی آسود روز و شب نمی خفت
شب و روز این سخن را باد می گفت
دل من باری از تیمار خون است
ندادم حال آن بیمار چون است
از آن جانب ملک چون حال خورشید
بدید از جان خود برداشت امید
به دندان می گزید انگشت چون باز
کبوتر وار کرد از سرو پرواز
فرود آمد به برج ماه رخسار
همی گردید گرد برج دیار
همی گردید و خون از دیده می راند
به زاری بر دیار این قطعه می خواند
سحر چون شد لب آفاق خندان
دگر عیش و طرب را تازه کردند
ز می بر روی عشرت غازه کردند
دو مه گه آشکار و گه نهانی
دو مه خوردند با هم دوستگانی
بجز بوسی نجست از دلستان هیچ
کناری بود دیگر در میان هیچ
همی خوردند جام از شام تا بام
که ناگه تشتشان افتاد از بام
رسانیدند غمازان کشور
ازین رمزی به نزدیکان آن در
که خورشید دلارا ناگهانی
به صد دل گشته عاشق بر جوانی
همه روز و شبش جام است بر کف
هزارش بار زد ناهید بر دف
زن قیصر که بد خورشید را مام
بلند اختر زنی بود افسرش نام
چو شد مشهور در شهر این حکایت
به افسر باز گفتند این روایت
ز غیرت سر و قدش گشت چون بید
همان دم رفت سوی کاخ خورشید
صنم در گلشنی چون گل خزیده
ز غیر دوست دامن در کشیده
به کنج خلوتی دو دوست با دوست
نشسته چون دو مغز اندر یکی پوست
موافق چون دو گوهر در یکی درج
معانق چون دو کوکب در یکی برج
درون پرده گل بلبل به آواز
نوازان نغمه ای بر صورت شهناز
بهار افروز و شکر با شکر ریز
به چنگ آورده الحان دلاویز
به گرد آن دیار روح پرور
نمی گردید جز ساقی و ساغر
بر آمد ابر و بارانی فرو کرد
در آمد سیل و طوفانی در آورد
نسیم آمد عنان از دست داده
چو باد صبحدم دم برفتاده
صنم را گفت : «اینک افسر آمد
چه می نالی که افسر بر سر برآمد؟
ترا افسر بدین حال ار ببیند
سرت دور از تو باد افسر نبیند
صنم را بود بیم جان جمشید
همی لرزید بر جمشید چون بید
ملک را گفت: «آمد مادر من
نمی دانم چه آید بر سر من!
ندیدی هیچ ازین بستان تو باری
همان بهتر که باشی بر کناری
چو گنجی باش پنهان در خرابی
چو نیلوفر فرو بر سر در آبی
میان سرو همچون جان نهان شد
سراپا سرو پنداری روان شد
ز شاخ سرو نجمی یافت شاهی
درخت سرو بار آورد ماهی
ملک جمشید جان انداخت در سرو
همانی آشیانی ساخت بر سر
چو خلوتخانه خالی شد ز جمشید
به ماهی منکسف شد چشم خورشید
خروش چاوشان از در بر آمد
سر خوبان روم از در دآمد
به سر بر می شد آتش چون چراغش
همی آمد برون دود از دماغش
گره بر رخ زده چون زلف مشکین
چو ابرو داد عرض لشکر چین
پری رخسار حالی مادرش دید
به استقبال شد، دستش ببوسید
نظر بر روی دختر کرد مادر
چو زلف خویش می دیدش بر آذر
مرکب کرد حنظل با طبر زد
به خورشید شکر لب بانگ بر زد
که: «ای رعنا چو گل تا چند و تا کی
کشی از جام زرین لاله گون می؟
چو نرکس تا به کی ساغر پرستی
قدح در دست و سر در خواب مستی؟
تو تا باشی نخواهد شد چو لاله
سرت خالی ز سودای پیاله
بسی جان خراب از می شد آباد
بس آبادا که دادش باده بر باد
میی با رنگ صافی چون لب یار
حیات افزاید و روح آورد بار
ز مستی گران چون چشم دلبر
چه آید غیر بیماریت بر سر
به چشم خویش می بینم که هستی
که باشد در سرت سودای مستی
بسی چوب از قفای مطربان زد
نی اندر ناخن شیرین لبان زد
چو ابرو روی حاجب را سیه کرد
چو زلفش سلسله در گردن آورد
به کوهی در حصاری داشت افسر
که با گردون گردان بود همبر
کشان خورشید را با خویشتن برد
به لالائی دو سه شبرنگ بسپرد
شکر لب را در آن بتخانه تنگ
نهان بنشاند چون یاقوت در سنگ
ندادندی برش جز باد را بار
نبودی آفتاب را سایه را بار
چمن پرورد گلبرگ بهاری
چو گل در غنچه شد ناگه حصاری
حصاری بود عالی سور بر سور
پری پیکر عزا می داشت در سور
در آن سور آن گلی سوری به ماتم
چو صبح از دیده می افشاند شبنم
بدان آتش که هجرانش بر افروخت
جدا شد چون عسل از موم می سوخت
نمی آسود روز و شب نمی خفت
شب و روز این سخن را باد می گفت
دل من باری از تیمار خون است
ندادم حال آن بیمار چون است
از آن جانب ملک چون حال خورشید
بدید از جان خود برداشت امید
به دندان می گزید انگشت چون باز
کبوتر وار کرد از سرو پرواز
فرود آمد به برج ماه رخسار
همی گردید گرد برج دیار
همی گردید و خون از دیده می راند
به زاری بر دیار این قطعه می خواند
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۵۷ - بیتابی جمشید در فراق خورشید
چمن بی گل ،فلک بی ماه می دید
بدن بی جان ،جهان بی شاه می دید
ز بی یاری شکسته چنگ را پشت
بمانده نای و نی را باد در مشت
فتاده ساغر می دل شکسته
صراحی در میان خون نشسته
میان بزمگه گلها پریشان
عنا دل نوحه گر بر حال ایشان
طیور بوستان با ناله و آه
وحوش دشت اندر لوحش الله
صبا بر بوی او در باغ پویان
گلی همرگ او در جوی جویان
صبا بی وصل او در باغ می جست
چنار از غصه می زد دست بر دست
میان باغ می گردید جمشید
چو ذره در هوای روی خورشید
ملک بیگانه و دیوانه از خویش
گرفت از عشق راه کوه در پیش
پی خورشید چون بر کوه می یافت
عیان بر کوه چون خورشید می تافت
چو کوه اندر کمر دامن زده چست
به شب خورشید را در کوه می جست
سر کوه از هوایش گرم می شد
دل سنگ از سرشکش نرم می شد
گهی بودی پلنگی غمگسارش
گهی بود اژدهایی یار غارش
گهی از ببر دیدی دلنوازی
گهی با مار کردی مهره بازی
گهی ماران چو زلفش حلقه بر دوش
گهی خسبیده شیرانش در آغوش
پلنگان را کنارش بود بالش
عقابان سایه بان کرده ز بالش
به صحرا در نسیمش بود دمساز
به کوه اندر صدا بودش هم آواز
ز آهش کوه را دل تاب خورده
ز اشکش چشمه ها پر آب کرده
در آن ساعت که خورشید افسر کوه
شدی ،جمشید رفتی بر سر کوه
به خورشید جهان افروز می گفت
که: «چون یار منی بی یار و بی جفت
به یار من تو میمانی درین عصر
از آن رو مانده ای تنها درین قصر
همانا عاشقی کز اشک گلگون
رخ مشرق کنی هر شب پر از خون
چو اشک از مهر همچو دیده از درد
گه آیی سرخ روی و گه شوی زرد
از آن داری به کوه خاره آهنگ
که داری گوهر و زر در دل سنگ
همی مانی بدان ماه دو هفته
از آن رو می شود گه گه نهفته
گرت باشد به قصر وی گذاری
از آن خلوت گرت بخشند یاری،
وگر افتد مجان آنجا نهفته
بگوی از من بدان ماه دو هفته
وگر مشکل توان رفتن به بالا
کمندی ساز ازآن مسکین رسنها
کمند افکن بر آن دیوار بر شو
شکافی جو بدان غم خانه در شو
بگو او را غریبی مبتلایی
ازین سرگشته بی دست و پایی
ز جام دهر زهر غم چشیده
ز ناکامیش جان بر لب رسیده
چو مه در غره عهد جوانی
شده تاریک بر وی زندگانی
گرفته کوه چون فرهاد مسکین
به جای کوه جان می کند سنگین
همی گفت: «ای به چشمم روشنایی
به چشمم در نمی آیی کجایی؟
همی گفت ای چو شکر مانده در تنگ
چو یاقوتی نشسته در دل سنگ
تو شمعی مردم بیگانه گردت
سیاهی چند چون پروانه گردت
ز دستم رفت جان و دلبرم نیست
کسی غیر از خیالت در سرم نیست
ز دل یک قطره خون ماندست و دردی
ز تن بر راه باد سرد گردی
به سوز دل شب هجران بسوزم
به تیر آه چشم روز دوزم
چو آن در را نمی بینم طریقی
ز سنگ آه سازم منجنیقی
به اشک دیده سازم غرق آبش
به سنگ آه گردانم خرابش
سرشک از چشمها چون آب می راند
به زاری این غزل بر کوه می خواند:
بدن بی جان ،جهان بی شاه می دید
ز بی یاری شکسته چنگ را پشت
بمانده نای و نی را باد در مشت
فتاده ساغر می دل شکسته
صراحی در میان خون نشسته
میان بزمگه گلها پریشان
عنا دل نوحه گر بر حال ایشان
طیور بوستان با ناله و آه
وحوش دشت اندر لوحش الله
صبا بر بوی او در باغ پویان
گلی همرگ او در جوی جویان
صبا بی وصل او در باغ می جست
چنار از غصه می زد دست بر دست
میان باغ می گردید جمشید
چو ذره در هوای روی خورشید
ملک بیگانه و دیوانه از خویش
گرفت از عشق راه کوه در پیش
پی خورشید چون بر کوه می یافت
عیان بر کوه چون خورشید می تافت
چو کوه اندر کمر دامن زده چست
به شب خورشید را در کوه می جست
سر کوه از هوایش گرم می شد
دل سنگ از سرشکش نرم می شد
گهی بودی پلنگی غمگسارش
گهی بود اژدهایی یار غارش
گهی از ببر دیدی دلنوازی
گهی با مار کردی مهره بازی
گهی ماران چو زلفش حلقه بر دوش
گهی خسبیده شیرانش در آغوش
پلنگان را کنارش بود بالش
عقابان سایه بان کرده ز بالش
به صحرا در نسیمش بود دمساز
به کوه اندر صدا بودش هم آواز
ز آهش کوه را دل تاب خورده
ز اشکش چشمه ها پر آب کرده
در آن ساعت که خورشید افسر کوه
شدی ،جمشید رفتی بر سر کوه
به خورشید جهان افروز می گفت
که: «چون یار منی بی یار و بی جفت
به یار من تو میمانی درین عصر
از آن رو مانده ای تنها درین قصر
همانا عاشقی کز اشک گلگون
رخ مشرق کنی هر شب پر از خون
چو اشک از مهر همچو دیده از درد
گه آیی سرخ روی و گه شوی زرد
از آن داری به کوه خاره آهنگ
که داری گوهر و زر در دل سنگ
همی مانی بدان ماه دو هفته
از آن رو می شود گه گه نهفته
گرت باشد به قصر وی گذاری
از آن خلوت گرت بخشند یاری،
وگر افتد مجان آنجا نهفته
بگوی از من بدان ماه دو هفته
وگر مشکل توان رفتن به بالا
کمندی ساز ازآن مسکین رسنها
کمند افکن بر آن دیوار بر شو
شکافی جو بدان غم خانه در شو
بگو او را غریبی مبتلایی
ازین سرگشته بی دست و پایی
ز جام دهر زهر غم چشیده
ز ناکامیش جان بر لب رسیده
چو مه در غره عهد جوانی
شده تاریک بر وی زندگانی
گرفته کوه چون فرهاد مسکین
به جای کوه جان می کند سنگین
همی گفت: «ای به چشمم روشنایی
به چشمم در نمی آیی کجایی؟
همی گفت ای چو شکر مانده در تنگ
چو یاقوتی نشسته در دل سنگ
تو شمعی مردم بیگانه گردت
سیاهی چند چون پروانه گردت
ز دستم رفت جان و دلبرم نیست
کسی غیر از خیالت در سرم نیست
ز دل یک قطره خون ماندست و دردی
ز تن بر راه باد سرد گردی
به سوز دل شب هجران بسوزم
به تیر آه چشم روز دوزم
چو آن در را نمی بینم طریقی
ز سنگ آه سازم منجنیقی
به اشک دیده سازم غرق آبش
به سنگ آه گردانم خرابش
سرشک از چشمها چون آب می راند
به زاری این غزل بر کوه می خواند:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۵۸ - غزل
آتش سودا گرفت در دل شیدای من
شعله گراینسان زند وای دل و وای من
ناله شبهای من سر به فلک می زند
تا به چه خواهد کشید ناله شبهای من
مایه سودای ماست زلف تو لیکن چه سود؟
زانکه پراکنده شد مایه سودای من
قصه خوناب دل گر نکنم چون کنم؟
می رسد از جان به لب جوشش صفرای من
از سر رحمت مگر هم نو شوی دستگیر
ورنه چه برخیزد از دست من و پای من؟
دل چو قبا بسته ام بر قد و بالای تو
عشق قدت جامه ایست راست به بالای من
بس که رگ جان زدم در غم عشقت چو چنگ
غیر رگ و پوست نیست هیچ بر اعضای من
چو شب عقد ثریا عرض کردی
ز چشم جم جواهر خوانه کردی
چو صبح از دیده راندی اشک ژاله
ملک نیز این غزل خواندی به ناله:
دوش جانم را هوای بوی زلف یار بود
دیده بر راه صبا تا صبحدم بیدار بود
باد صبح از بوی او ناگه دمی در من دمید
راستی آنست کان دم این دمم در کار بود
ز آن تعلل کرد باد صبح کو بیمار بود
حبذا وقتی که مارا در سرابستان وصل
چون گل و بلبل مجال خنده وگفتار بود
ماه ما تابنده بود و روز ما فرخنده بود
کام ما پرخنده بود و بخت ما بیدار بود
روزگاری داشتم خوش در زمان وصل تو
شبی در پای سروی ساخت منزل
خود ندا نستم که روز آن روز روز کار بود
که همچون سرو بودش پای در گل
کنار سبزه و آب روان بود
که از عین صفا گویی روان بود
ملک بر طرف آب و سبزه بنشست
ز مژگان آب را بر سبزه می بست
به شاخ سرو بر بالا حمامی
مقامی داشت و آنگه خوش مقامی
چو جم نالیدی او هم ناله کردی
مگر او نیز در دل داشت دردی
ملک با او حدیث راز می گفت
غم دل با کبوتر باز می گفت
دو مشتاق از فراق آن شب نخفتند
همه شب تا به روز افسانه گفتند
ملک می گفت با نالان کبوتر
که: «حال تست از حالم نکوتر
تو یاری داری و خرم دیاری
مرا یاری که با من نیست باری
تو در مسکن نشسته فارغ البال
من سرگشته گردان بی پر و بال
من آن مرغم که مسکن را بهشتم
نخورده دانه ،راندند از بهشتم
من و تو هردو طوق شوق داریم
شعله گراینسان زند وای دل و وای من
ناله شبهای من سر به فلک می زند
تا به چه خواهد کشید ناله شبهای من
مایه سودای ماست زلف تو لیکن چه سود؟
زانکه پراکنده شد مایه سودای من
قصه خوناب دل گر نکنم چون کنم؟
می رسد از جان به لب جوشش صفرای من
از سر رحمت مگر هم نو شوی دستگیر
ورنه چه برخیزد از دست من و پای من؟
دل چو قبا بسته ام بر قد و بالای تو
عشق قدت جامه ایست راست به بالای من
بس که رگ جان زدم در غم عشقت چو چنگ
غیر رگ و پوست نیست هیچ بر اعضای من
چو شب عقد ثریا عرض کردی
ز چشم جم جواهر خوانه کردی
چو صبح از دیده راندی اشک ژاله
ملک نیز این غزل خواندی به ناله:
دوش جانم را هوای بوی زلف یار بود
دیده بر راه صبا تا صبحدم بیدار بود
باد صبح از بوی او ناگه دمی در من دمید
راستی آنست کان دم این دمم در کار بود
ز آن تعلل کرد باد صبح کو بیمار بود
حبذا وقتی که مارا در سرابستان وصل
چون گل و بلبل مجال خنده وگفتار بود
ماه ما تابنده بود و روز ما فرخنده بود
کام ما پرخنده بود و بخت ما بیدار بود
روزگاری داشتم خوش در زمان وصل تو
شبی در پای سروی ساخت منزل
خود ندا نستم که روز آن روز روز کار بود
که همچون سرو بودش پای در گل
کنار سبزه و آب روان بود
که از عین صفا گویی روان بود
ملک بر طرف آب و سبزه بنشست
ز مژگان آب را بر سبزه می بست
به شاخ سرو بر بالا حمامی
مقامی داشت و آنگه خوش مقامی
چو جم نالیدی او هم ناله کردی
مگر او نیز در دل داشت دردی
ملک با او حدیث راز می گفت
غم دل با کبوتر باز می گفت
دو مشتاق از فراق آن شب نخفتند
همه شب تا به روز افسانه گفتند
ملک می گفت با نالان کبوتر
که: «حال تست از حالم نکوتر
تو یاری داری و خرم دیاری
مرا یاری که با من نیست باری
تو در مسکن نشسته فارغ البال
من سرگشته گردان بی پر و بال
من آن مرغم که مسکن را بهشتم
نخورده دانه ،راندند از بهشتم
من و تو هردو طوق شوق داریم
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۶۸ - نامه خورشید به جمشید
بنام آنکه نامش حرز جان است
ثنایش بر تر از حد زبان است
انیس خلوت خلوت گزینان
جلیس مجلس تنها نشینان
شفا بخشنده دلهای بیمار
به روز آرنده شبهای تیمار
از او باد آفرین بر شاه جمشید
بدو فرخنده ماه روز خورشید
سرشک گرم رو را می دوانم
به صدق دل دعایت می رسانم
لیال الهجر طالت یا حبیبی
تو باری چونی آخر در غریبی؟
نسیمی نگذرد در هیچ مسکن
که همراهش نباشد ناله من
مرا جز غم ندیمی نیست حالی
عفی الله غم که از من نیست خالی
ز هجران تو هر دم می زنم آه
ز وصلت هر نفس صد لوحش الله
کجا رفت آن زمان کامرانی
زمان عیش و عهد شادمانی؟
می و روی نگار و آب و مهتاب
تو پنداری که نقشی بود بر آب
دل من داشت خوش وقتی و خالی
تو گفتی بود خوابی یا خیالی
دو گل بودیم خوش در گلستانی
ندیم ما چو بلبل دوستانی
برآمد تند باد مهرگانی
پراکند آن نعیم بوستانی
چنین است ای عجب احوال عالم
گهی شادی فزاید، گاه ماتم
فلک می گشت خوش خوش جام بر ما
به شادی می گذشت ایام بر ما
نگین افسر ما بود خورشید
حباب ساغر ما بود ناهید
به پاکی چون گل از یک آب و یک گل
چو لاله یک زبان، چون غنچه یکدل
رفیقانی لطیف و خوب دیدار
چو مروارید در یک سلک هموار
که ناگه آن نظام از هم گشادند
گهرهایش ز یکدیگر فتادند
مرا غیر از خیالت کوست بر سر
نیاید آشنایی در برابر
سیاهی چند گردممست و خونخوار
چو چشمت خفته ام دور از تو بیمار
به غیر از سایه ام کس هم سرا نیست
هم آوازی مرا غیر از صدا نیست
شب و روزم چو ماه و مهر در تاب
نه روز آرام می گیرم نه شب خواب
چو اشکش آتش اندر دل فتاده
به سختی و درشتی دل نهاده
ز آه دل دل شب برفروزم
ز آهی خرمن مه را بسوزم
بود کآخر شود دلسوزی من
شب وصل تو گردد روزی من
مرو در غم که غم امد فراهم
که اندوه است و شادی هر دو با هم
مخورانده که اندوهت ز عسرست
که در پیش و پس عسری دویسرست
نه آخر هر شبی دارد نهاری؟
نه آید هر زمستان را بهاری؟
چه نتوانم که نزدیکت نشینم
طریقی کن که از دورت ببینم
دل زندانیی را شاد گردان
ز بندی بنده ای آزاد گردان
حدیثم را چو دُر میدار در گوش
مکن زنهار پندم را فراموش!
تو عهد صحبت ما خوار مشمار
که حق صحبت ما هست بسیار
صنم در نامه می کرد این غزل درج
به تضمین در غزل کرد این غزل خرج
ثنایش بر تر از حد زبان است
انیس خلوت خلوت گزینان
جلیس مجلس تنها نشینان
شفا بخشنده دلهای بیمار
به روز آرنده شبهای تیمار
از او باد آفرین بر شاه جمشید
بدو فرخنده ماه روز خورشید
سرشک گرم رو را می دوانم
به صدق دل دعایت می رسانم
لیال الهجر طالت یا حبیبی
تو باری چونی آخر در غریبی؟
نسیمی نگذرد در هیچ مسکن
که همراهش نباشد ناله من
مرا جز غم ندیمی نیست حالی
عفی الله غم که از من نیست خالی
ز هجران تو هر دم می زنم آه
ز وصلت هر نفس صد لوحش الله
کجا رفت آن زمان کامرانی
زمان عیش و عهد شادمانی؟
می و روی نگار و آب و مهتاب
تو پنداری که نقشی بود بر آب
دل من داشت خوش وقتی و خالی
تو گفتی بود خوابی یا خیالی
دو گل بودیم خوش در گلستانی
ندیم ما چو بلبل دوستانی
برآمد تند باد مهرگانی
پراکند آن نعیم بوستانی
چنین است ای عجب احوال عالم
گهی شادی فزاید، گاه ماتم
فلک می گشت خوش خوش جام بر ما
به شادی می گذشت ایام بر ما
نگین افسر ما بود خورشید
حباب ساغر ما بود ناهید
به پاکی چون گل از یک آب و یک گل
چو لاله یک زبان، چون غنچه یکدل
رفیقانی لطیف و خوب دیدار
چو مروارید در یک سلک هموار
که ناگه آن نظام از هم گشادند
گهرهایش ز یکدیگر فتادند
مرا غیر از خیالت کوست بر سر
نیاید آشنایی در برابر
سیاهی چند گردممست و خونخوار
چو چشمت خفته ام دور از تو بیمار
به غیر از سایه ام کس هم سرا نیست
هم آوازی مرا غیر از صدا نیست
شب و روزم چو ماه و مهر در تاب
نه روز آرام می گیرم نه شب خواب
چو اشکش آتش اندر دل فتاده
به سختی و درشتی دل نهاده
ز آه دل دل شب برفروزم
ز آهی خرمن مه را بسوزم
بود کآخر شود دلسوزی من
شب وصل تو گردد روزی من
مرو در غم که غم امد فراهم
که اندوه است و شادی هر دو با هم
مخورانده که اندوهت ز عسرست
که در پیش و پس عسری دویسرست
نه آخر هر شبی دارد نهاری؟
نه آید هر زمستان را بهاری؟
چه نتوانم که نزدیکت نشینم
طریقی کن که از دورت ببینم
دل زندانیی را شاد گردان
ز بندی بنده ای آزاد گردان
حدیثم را چو دُر میدار در گوش
مکن زنهار پندم را فراموش!
تو عهد صحبت ما خوار مشمار
که حق صحبت ما هست بسیار
صنم در نامه می کرد این غزل درج
به تضمین در غزل کرد این غزل خرج
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۴ - قطعه
شب دوشین بت نوشین لب من
چو می کرد از برم عزم جدایی
بدان تاریکی اش در برگرفتم
چه گفتم؟ گفتمش کای روشنایی،
چو آخر داشتی با آشنایان
سر بیگانگی و بیوفایی ،
میان آشنایان روز اول
چه بودی گر نبودی آشنایی
ملک بوسید پای یار مهوش
سبک از آب زد نقشی بر اتش
برفت آن عمر تیز آهنگ از پیش
به صوت نرم خواند این قطعه با خویش:
به وقت صبح کآن خورشید بد مهر
روانه گشت و می شد در عماری
نقاب عنبرین از لاله برداشت
ز سنبل برگ سوسن کرد عاری
به نرگس کرد سوی من اشارت
که چون تو بیش از این فرصت نداری
تمتع من شمیم عرار نجد
فما بعد العشیه من عراری
چمان شد بر لب آب آن سهی سرو
به جای آب ، یوسف رفت در دلو
دگر بار آن مقنع ماه دلکش
فتاد از چرخ گردان در کشاکش
ز چاه مصر شد تا چاه کنعان
چنین باشد مدار چرخ گردان
چو خورشید بلند عالم آرا
توجه کرد از آن پستس به بالا
صباحی گشت تاری روز جمشید
که رفتش بر سر دیوار خورشید
پریشان از جفای گردش دهر
ز پای قلعه سر بنهاد در شهر
ز هر جنسی متاعی کرد پیدا
ز لعل و گوهر و دیبای زیبا
به مهراب جهان گردیده بسپرد
که: «پیش افسر این می بایدت برد
به افسر گو که این دیبا و گوهر
ز چین بهرم فرستادست مادر
اگر چه نیست حضرت را سزاوار
در آن درگه به شوخی کردم این کار»
بر افسر شد آن صورتگر چین
ز هر جنسی حدیثی داشت رنگین
سخن در درج گوهر درج می کرد
حکایت را به گوهر خرج می کرد
به هر دیبا حدیثی نغز می گفت
به تحسین در زه در گوش می سفت
هزارش قطعه بود از لعل و گوهر
نهاد آن یک به یک در پیش افسر
ز هر جنسی برای افسر آورد
برش هر روز نقدی دیگر آورد
کنیزان را زر و پیرایه بخشید
به لالایان لؤلؤ مایه بخشید
شدی مهراب گه گه نزد بانو
سخنها راندی از هر نوع با او
دمی گفتی صفات حسن جمشید
رسانیدی سخن را تا به خورشید
گه از قیصر گه از فغفور گفتی
گه از نزدیک و گه از دور گفتی
چنان با مهر مهراب اندر آمیخت
که طوق شوق او در گردن آویخت
شبی در خوشی ترین وقتی و حالی
به افسر گفت: «من دارم سوالی
ز خورشی آن مه تابان چه دیدی
کزو یکبارگی دوری گزیدی؟
بود فرزند مقبل دیده را نور
نشاید کرد نور از چشم خود دور
چنان شمعی تو در کنجی نشانی
کجا یابی فروغ شادمانی ؟
چنان شمعی کسی بی نور دارد؟
چنان روحی کس از خود دور دارد؟
چو خورشید تو باشد در چه غم
به دیدار که خواهی دید عالم؟
پاسخ افسر ، به مهراب بازرگان
چو بشنید آن فسون افسر ز مهراب
ز شبنم داد برگ لاله را آب
به پاسخ گفت: «ای جان برادر
مرا هست از فراقش جان پر آذر
ولیکن چون کنم کان سرو مهوش
چو دوران است ناهموار و سرکش
چو ابر اندر دلش غیر از هوا نیست
ولی یک ذره در رویش حیا نیست
به می پیوسته آب روی ریزد
چو نرگس مست خفته، مست خیزد
بنامیزد سهی سرویست آزاد
هوای دل سرش را داده بر باد
نگاری دلکش است از دست رفته
شکاری سرکش است از شست رفته
چو گل در غنچه باید دختر بکر
در دل بسته بر اندیشه و فکر
کند پنهان رخ از خورشید و از ماه
نباشد باد را در پرده اش راه
اگر در گوشش آید بانگ بلبل
برآشوبد دلش از پرده چون گل
اگر با بکر گردد باد دمساز
برو چون گل بدرد پرده راز
از آن پس سر به رسوائی کشد کار
نهد راز دلش بر روی بازار
نماند در جوانی رنگ و بویش
چو می کرد از برم عزم جدایی
بدان تاریکی اش در برگرفتم
چه گفتم؟ گفتمش کای روشنایی،
چو آخر داشتی با آشنایان
سر بیگانگی و بیوفایی ،
میان آشنایان روز اول
چه بودی گر نبودی آشنایی
ملک بوسید پای یار مهوش
سبک از آب زد نقشی بر اتش
برفت آن عمر تیز آهنگ از پیش
به صوت نرم خواند این قطعه با خویش:
به وقت صبح کآن خورشید بد مهر
روانه گشت و می شد در عماری
نقاب عنبرین از لاله برداشت
ز سنبل برگ سوسن کرد عاری
به نرگس کرد سوی من اشارت
که چون تو بیش از این فرصت نداری
تمتع من شمیم عرار نجد
فما بعد العشیه من عراری
چمان شد بر لب آب آن سهی سرو
به جای آب ، یوسف رفت در دلو
دگر بار آن مقنع ماه دلکش
فتاد از چرخ گردان در کشاکش
ز چاه مصر شد تا چاه کنعان
چنین باشد مدار چرخ گردان
چو خورشید بلند عالم آرا
توجه کرد از آن پستس به بالا
صباحی گشت تاری روز جمشید
که رفتش بر سر دیوار خورشید
پریشان از جفای گردش دهر
ز پای قلعه سر بنهاد در شهر
ز هر جنسی متاعی کرد پیدا
ز لعل و گوهر و دیبای زیبا
به مهراب جهان گردیده بسپرد
که: «پیش افسر این می بایدت برد
به افسر گو که این دیبا و گوهر
ز چین بهرم فرستادست مادر
اگر چه نیست حضرت را سزاوار
در آن درگه به شوخی کردم این کار»
بر افسر شد آن صورتگر چین
ز هر جنسی حدیثی داشت رنگین
سخن در درج گوهر درج می کرد
حکایت را به گوهر خرج می کرد
به هر دیبا حدیثی نغز می گفت
به تحسین در زه در گوش می سفت
هزارش قطعه بود از لعل و گوهر
نهاد آن یک به یک در پیش افسر
ز هر جنسی برای افسر آورد
برش هر روز نقدی دیگر آورد
کنیزان را زر و پیرایه بخشید
به لالایان لؤلؤ مایه بخشید
شدی مهراب گه گه نزد بانو
سخنها راندی از هر نوع با او
دمی گفتی صفات حسن جمشید
رسانیدی سخن را تا به خورشید
گه از قیصر گه از فغفور گفتی
گه از نزدیک و گه از دور گفتی
چنان با مهر مهراب اندر آمیخت
که طوق شوق او در گردن آویخت
شبی در خوشی ترین وقتی و حالی
به افسر گفت: «من دارم سوالی
ز خورشی آن مه تابان چه دیدی
کزو یکبارگی دوری گزیدی؟
بود فرزند مقبل دیده را نور
نشاید کرد نور از چشم خود دور
چنان شمعی تو در کنجی نشانی
کجا یابی فروغ شادمانی ؟
چنان شمعی کسی بی نور دارد؟
چنان روحی کس از خود دور دارد؟
چو خورشید تو باشد در چه غم
به دیدار که خواهی دید عالم؟
پاسخ افسر ، به مهراب بازرگان
چو بشنید آن فسون افسر ز مهراب
ز شبنم داد برگ لاله را آب
به پاسخ گفت: «ای جان برادر
مرا هست از فراقش جان پر آذر
ولیکن چون کنم کان سرو مهوش
چو دوران است ناهموار و سرکش
چو ابر اندر دلش غیر از هوا نیست
ولی یک ذره در رویش حیا نیست
به می پیوسته آب روی ریزد
چو نرگس مست خفته، مست خیزد
بنامیزد سهی سرویست آزاد
هوای دل سرش را داده بر باد
نگاری دلکش است از دست رفته
شکاری سرکش است از شست رفته
چو گل در غنچه باید دختر بکر
در دل بسته بر اندیشه و فکر
کند پنهان رخ از خورشید و از ماه
نباشد باد را در پرده اش راه
اگر در گوشش آید بانگ بلبل
برآشوبد دلش از پرده چون گل
اگر با بکر گردد باد دمساز
برو چون گل بدرد پرده راز
از آن پس سر به رسوائی کشد کار
نهد راز دلش بر روی بازار
نماند در جوانی رنگ و بویش
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۰ - غزل
بی گل رویت ندارد رونقی بستان ما
بی حضورت هیچ نوری نیست در ایوان ما
گر به سامان سر کویش رسی، ای باد صبح،
عرضه داری شرح حال بی سر و سامان ما
شرح سودایش که دل با جان مرکب کرده است
بر نمی آید به نوک کلک سرگردان ما
در دل ما خار غم بشکست غم در دل بماند
چیست یاران چاره غمهای بی پایان ما؟
دوستان گویند دل را صبر فرمایید، صبر
چون کنم ای دوست چون دل نیست در فرمان ما؟
در فراقش چیست یارب زندگانی را سبب
سخت رویی فلک، یا سستی پیمان ما؟
چو افسر زخمه جمشید بشنید
دمیده سبزه گرد سوسنش دید
به پای مور فرش گل سپرده
به موران مهر جمشیدی سترده
چو خط این تازه شعر روح پرورد
ز طبع نازک او سر بر آورد
خطت هر روز رسمی نو در آرد
به خون من براتی دیگر آرد
کشد لشکر ز چین زلف بر روم
سپاه شب به گرد مه در آرد
ز هندستان زلفت طوطی آمد
که در منقار تنگ شکر آرد
به شوخی سر بر آوردست مگذار
خطت را گر بدینسان سر در آرد
چو سودای خیال خال و زلفت
جهان را بر من خاکی سر آرد
تن پر حسرت ما خاک گردد
ز خاکم باد گرد عنبر آرد
نباتی کز سویدایم بروید
ز حسرت حبه السودا بر آرد
چو بشنید این سخنهای دلاویز
ملک را شد لب شیرین شکر ریز
زبان بگشاد و در بر افسر افشاند
به وصف افسر این مطلع فرو خواند
ای آفتاب جرعه رخشنده جام تو
مه ساقی مدامی دور مدام تو
ای در سواد شام دو زلفت هزار چین
تا حد نیمروز کشیدست شام تو
خورشید پادشاه سریر سپهر باد
فرمانبر غلام تو، ای من غلام تو
تا بر زرست نام تو هرجا که خسرویست
بر سر نهاده افسری از زر به نام تو
به سر مستی ملک را گفت افسر
چه می خواهی؟ بخواه از سیم، از زر
تو فرزندی مرا از من مکن شرم
تو خورشیدی مرا با من براگرم
فدایت می کنم چندانکه خواهی
ز تخت و گنج و ملک و پادشاهی
ملک بنهاد سر در پای افسر
بدو گفت ای سر من جای افسر
به اقبال تو ما را هیچ کم نیست
به رویت خاطر شادم دژم نیست
ولی خواهم که بهر جاندرازی
کنی بیچارگان را چاره سازی
اسیران را ز غم گردانی آزاد
دل غمگین غمگینان کنی شاد
به زندانت مرا جانی است محبوس
مگردانم ز جان خویش مأیوس
دلم را داشتن در بند تا چند ؟
برون آور دل من از چه بند»
جهان بانو نهاد انگشت بر چشم
بدو گفت: «ای بجای نور در چشم،
دل و جان در تن از بهر تو دارم
به جان و دل همه کارت بر آرم»
به نازش در کنار آورد افسر
نهادش بوسه ها بر چشم و بر سر
به دل می گفت دانی این چه بوس است
کنار مادر زیبا عروس است
ستون سیم کردش حلقه در گوش
فکند این در ز نظمش در بن گوش
بی حضورت هیچ نوری نیست در ایوان ما
گر به سامان سر کویش رسی، ای باد صبح،
عرضه داری شرح حال بی سر و سامان ما
شرح سودایش که دل با جان مرکب کرده است
بر نمی آید به نوک کلک سرگردان ما
در دل ما خار غم بشکست غم در دل بماند
چیست یاران چاره غمهای بی پایان ما؟
دوستان گویند دل را صبر فرمایید، صبر
چون کنم ای دوست چون دل نیست در فرمان ما؟
در فراقش چیست یارب زندگانی را سبب
سخت رویی فلک، یا سستی پیمان ما؟
چو افسر زخمه جمشید بشنید
دمیده سبزه گرد سوسنش دید
به پای مور فرش گل سپرده
به موران مهر جمشیدی سترده
چو خط این تازه شعر روح پرورد
ز طبع نازک او سر بر آورد
خطت هر روز رسمی نو در آرد
به خون من براتی دیگر آرد
کشد لشکر ز چین زلف بر روم
سپاه شب به گرد مه در آرد
ز هندستان زلفت طوطی آمد
که در منقار تنگ شکر آرد
به شوخی سر بر آوردست مگذار
خطت را گر بدینسان سر در آرد
چو سودای خیال خال و زلفت
جهان را بر من خاکی سر آرد
تن پر حسرت ما خاک گردد
ز خاکم باد گرد عنبر آرد
نباتی کز سویدایم بروید
ز حسرت حبه السودا بر آرد
چو بشنید این سخنهای دلاویز
ملک را شد لب شیرین شکر ریز
زبان بگشاد و در بر افسر افشاند
به وصف افسر این مطلع فرو خواند
ای آفتاب جرعه رخشنده جام تو
مه ساقی مدامی دور مدام تو
ای در سواد شام دو زلفت هزار چین
تا حد نیمروز کشیدست شام تو
خورشید پادشاه سریر سپهر باد
فرمانبر غلام تو، ای من غلام تو
تا بر زرست نام تو هرجا که خسرویست
بر سر نهاده افسری از زر به نام تو
به سر مستی ملک را گفت افسر
چه می خواهی؟ بخواه از سیم، از زر
تو فرزندی مرا از من مکن شرم
تو خورشیدی مرا با من براگرم
فدایت می کنم چندانکه خواهی
ز تخت و گنج و ملک و پادشاهی
ملک بنهاد سر در پای افسر
بدو گفت ای سر من جای افسر
به اقبال تو ما را هیچ کم نیست
به رویت خاطر شادم دژم نیست
ولی خواهم که بهر جاندرازی
کنی بیچارگان را چاره سازی
اسیران را ز غم گردانی آزاد
دل غمگین غمگینان کنی شاد
به زندانت مرا جانی است محبوس
مگردانم ز جان خویش مأیوس
دلم را داشتن در بند تا چند ؟
برون آور دل من از چه بند»
جهان بانو نهاد انگشت بر چشم
بدو گفت: «ای بجای نور در چشم،
دل و جان در تن از بهر تو دارم
به جان و دل همه کارت بر آرم»
به نازش در کنار آورد افسر
نهادش بوسه ها بر چشم و بر سر
به دل می گفت دانی این چه بوس است
کنار مادر زیبا عروس است
ستون سیم کردش حلقه در گوش
فکند این در ز نظمش در بن گوش
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۳ - غزل
بود ز غم صد گره بر گل و بر بارگل
باد به یکدم گشاد صد گره از کار گل
طرف چمن را چو کرد چشم شکوفه سپید
باز منور شدش دیده به دیدار گل
لاله زر آتشی است ناسره اش در میان
لاجرم آن قیمتش نیست به بازار گل
قوس قزح در هوا تا سر پرگار زد
دایره لعل گشت نقطه پرگار گل
در چمنی کان صنم جلوه دهد حسن را
خار عجب گر کشد بار دگر بار گل
کف به لب آورده باز جام پر از لعل می
می به کف آور ببین روی پریوار گل
ملک با لشکری افزون ز باران
فرود آمد در آن خرم بهاران
میان سبزه چون گل جای کردند
ملک را بارگه بر پای کردند
به یاد روی گل ساغر گرفتند
چو نرگس دور جام از سر گرفتند
ملک یک هفته با قیصر طرب کرد
بر آن گل ارغوانی باده می خورد
ملک نالید یک شب پیش مهراب
که کار از دست رفته ای دوست دریاب
چنین از عمر تا کی دور باشم؟
ز جان خویشتن مهجور باشم؟
برای من بسی زحمت کشیدی
ز دست من بسی تلخی چشیدی
برای من بکن یک کار دیگر
بیار آن ماه را یکبار دیگر
سرشک از دیدگان بارید بر زر
فرو خواند این غزل با اشک برتر
باد به یکدم گشاد صد گره از کار گل
طرف چمن را چو کرد چشم شکوفه سپید
باز منور شدش دیده به دیدار گل
لاله زر آتشی است ناسره اش در میان
لاجرم آن قیمتش نیست به بازار گل
قوس قزح در هوا تا سر پرگار زد
دایره لعل گشت نقطه پرگار گل
در چمنی کان صنم جلوه دهد حسن را
خار عجب گر کشد بار دگر بار گل
کف به لب آورده باز جام پر از لعل می
می به کف آور ببین روی پریوار گل
ملک با لشکری افزون ز باران
فرود آمد در آن خرم بهاران
میان سبزه چون گل جای کردند
ملک را بارگه بر پای کردند
به یاد روی گل ساغر گرفتند
چو نرگس دور جام از سر گرفتند
ملک یک هفته با قیصر طرب کرد
بر آن گل ارغوانی باده می خورد
ملک نالید یک شب پیش مهراب
که کار از دست رفته ای دوست دریاب
چنین از عمر تا کی دور باشم؟
ز جان خویشتن مهجور باشم؟
برای من بسی زحمت کشیدی
ز دست من بسی تلخی چشیدی
برای من بکن یک کار دیگر
بیار آن ماه را یکبار دیگر
سرشک از دیدگان بارید بر زر
فرو خواند این غزل با اشک برتر
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۱ - رباعی
ای آینه کرده در رخت روی امید
بر چشمم ازین خط سیه روی ، سپید
به ز آن نبود که دیده دوزند آنجا
کآیینه براری کند با خورشید
چو مشاطه زدش در زلف شانه
نسیم این بیت را زد بر ترانه:
از بس گره و پیچ که زلف تو نمود،
آمد شدن شانه در آن مشکل بود
در حل دقایق ارچه ره می پیمود،
از مشکل زلف شانه مویی نگشود
چو نیل خط کشیدندش به آواز
بخواند این بیت را بر شاه شهناز
روزی که فلک حسن تو را نیل کشید
چشم بد روزگار را میل کشید
چو بر ابرو کمانش وسمه بنهاد
مغنی بر کمانچه ساز می داد:
روی تو که آتشی در آفاق نهاد،
بس داغ که بر سینه عشاق نهاد
مشاطه چو چشم و طاق ابروی تو دید
از هوش برفت و وسمه بر طاق نهاد
چو آمد غمزه اش با میل در ناز
فرو خواند این رباعی ارغنون ساز:
چو میل ز جیب سرمه دان سر بر کرد
نظاره چشم سیه دلبر کرد
خود را خجل و سرزده در گوشه کشید
از دست بتم خاک سیه بر سر کرد
چو شد در چشم شوخش سرمه پیدا
بهار افروز خواند این نظم غرا:
ای خاک در تو سرمه دیده ما
خور از هوس خاک رهت چشم سیاه
با خاک رهت که سرمه آرد در چشم
جز میل که باد بر سرش خاک سیاه؟
چو بر برگ سمن خندید غازه
سمن رخ زد بر آب این شعر تازه
بر چشمم ازین خط سیه روی ، سپید
به ز آن نبود که دیده دوزند آنجا
کآیینه براری کند با خورشید
چو مشاطه زدش در زلف شانه
نسیم این بیت را زد بر ترانه:
از بس گره و پیچ که زلف تو نمود،
آمد شدن شانه در آن مشکل بود
در حل دقایق ارچه ره می پیمود،
از مشکل زلف شانه مویی نگشود
چو نیل خط کشیدندش به آواز
بخواند این بیت را بر شاه شهناز
روزی که فلک حسن تو را نیل کشید
چشم بد روزگار را میل کشید
چو بر ابرو کمانش وسمه بنهاد
مغنی بر کمانچه ساز می داد:
روی تو که آتشی در آفاق نهاد،
بس داغ که بر سینه عشاق نهاد
مشاطه چو چشم و طاق ابروی تو دید
از هوش برفت و وسمه بر طاق نهاد
چو آمد غمزه اش با میل در ناز
فرو خواند این رباعی ارغنون ساز:
چو میل ز جیب سرمه دان سر بر کرد
نظاره چشم سیه دلبر کرد
خود را خجل و سرزده در گوشه کشید
از دست بتم خاک سیه بر سر کرد
چو شد در چشم شوخش سرمه پیدا
بهار افروز خواند این نظم غرا:
ای خاک در تو سرمه دیده ما
خور از هوس خاک رهت چشم سیاه
با خاک رهت که سرمه آرد در چشم
جز میل که باد بر سرش خاک سیاه؟
چو بر برگ سمن خندید غازه
سمن رخ زد بر آب این شعر تازه
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
کل نفس ذائقة الموت ثم الیناترجعون
هر که آمد در این سرای غرور
همدمش محنتست و منزلگور
کو زپیغمبران مسیح و کلیم؟
آدم و شیث و نوح و ابراهیم؟
یونس ولوط و یوسف و یعقوب
صالح و هود و یوشع و ایوب
یا کجا خواجهٔ سراچهٔ کل
خاتم انبیا چراغ رسل
کو ابوبکر و عمّر و عثمان
کو علی شیر کردگار جهان
بشر حافی و بوسعید کجاست؟
شبلی و شیخ بایزید کجاست؟
از حکیمان عهد ارستون کو
ارسطاطالس و فلاطون کو
ازشهان کیان جم و هوشنگ
یا فریدون با فر و فرهنگ
کو منوچهر و ایرج و نوذر
بهمن و کیقباد و اسکندر
یا زگردنکشان تهمتن کو
گیو وگودرز و طوس و بیژنکو
این همه صفدران قلب شکن
سام و دستان و نیرم و قارن
همگان خفتهاند در دل خاک
آن یکی خرم آلا دگر غمناک
همدمش محنتست و منزلگور
کو زپیغمبران مسیح و کلیم؟
آدم و شیث و نوح و ابراهیم؟
یونس ولوط و یوسف و یعقوب
صالح و هود و یوشع و ایوب
یا کجا خواجهٔ سراچهٔ کل
خاتم انبیا چراغ رسل
کو ابوبکر و عمّر و عثمان
کو علی شیر کردگار جهان
بشر حافی و بوسعید کجاست؟
شبلی و شیخ بایزید کجاست؟
از حکیمان عهد ارستون کو
ارسطاطالس و فلاطون کو
ازشهان کیان جم و هوشنگ
یا فریدون با فر و فرهنگ
کو منوچهر و ایرج و نوذر
بهمن و کیقباد و اسکندر
یا زگردنکشان تهمتن کو
گیو وگودرز و طوس و بیژنکو
این همه صفدران قلب شکن
سام و دستان و نیرم و قارن
همگان خفتهاند در دل خاک
آن یکی خرم آلا دگر غمناک
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
سایه آرمیده
لاله ی داغ دیده را مانم
کشت آفت رسیده را مانم
دست تقدیر از تو دورم کرد
گل از شاخ چیده را مانم
نتوان بر گرفتنم از خاک
اشک از رخ چکیده را مانم
پیش خوبانم اعتباری نیست
جنس ارزان خریده را مانم
برق آفت در انتظار من است
سبزه ی نو دمیده را مانم
تو غزال رمیده را مانی
من کمان خمیده را مانم
به من افتادگی صفا بخشید
سایه ی آرمیده را مانم
در نهادم سیاه کاری نیست
پرتو افشان سپیده را مانم
گفتمش ای پری که رامانی؟
گفت : بخت رمیده را مانم
دلم از داغ او گداخت رهی
لاله ی داغ دیده را مانم
کشت آفت رسیده را مانم
دست تقدیر از تو دورم کرد
گل از شاخ چیده را مانم
نتوان بر گرفتنم از خاک
اشک از رخ چکیده را مانم
پیش خوبانم اعتباری نیست
جنس ارزان خریده را مانم
برق آفت در انتظار من است
سبزه ی نو دمیده را مانم
تو غزال رمیده را مانی
من کمان خمیده را مانم
به من افتادگی صفا بخشید
سایه ی آرمیده را مانم
در نهادم سیاه کاری نیست
پرتو افشان سپیده را مانم
گفتمش ای پری که رامانی؟
گفت : بخت رمیده را مانم
دلم از داغ او گداخت رهی
لاله ی داغ دیده را مانم